The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_17



لعيا اصلا حال و حوصله نداشت. در چشمش دنيا تيره و تار بود.انگار گرد مُرده به زمين و آسمان پاشيده بودند. پشت پنجره نشسته بود و نگاه بی هدف و غمبار خود را، به بازي و جست و خيز گنجشكها، روي شاخه هاي درخت نارون دوخته بود.
خانجی به اطاق آمد:
- بلند شو لعيا جان! چرا اينطور پكر نشسته اي؟ بلند شو وسائلت را جمع كنيم! وقتی نمانده. شب بايد زود بخوابی تا فردا صبح موقع حركت سرحال باشی.
لعيا بی حوصله از كنار پنجره برخاست. دست و دلش به هيچ كاري نمی رفت. روي زمين نشست و تكيه به ديوار زد:
- هرچه لازم است خودت بردار خانجی. من خسته ام.
دايه كنار او زانو زد و دست روي پيشانيش گذاشت:
- ببينم! حالت خوب نيست لعيا جان؟ انگار رنگت پريده! نكند سرديت كرده باشد؟
لعيا دستش را پس زد:
- نه، طوري نيست خانجی. می خواهم استراحت كنم.
چشمها را روي هم گذاشت و دوباره در خيالات رنج بار و دور و دراز خود غرق شد:
"راستی اگر نصير برود و مثل حسام و امان ديگر برنگردد چه؟ خدايا چه بايد كرد؟"
به ياد سقاخانه افتاد. خانجی وقتی خيلی دلتنگ بود. هوس رفتن به سقاخانه به سرش می زد. چند مرتبه اي او را با خود برده بود. چند شمع روشن می كرد. پيچه را بالا می زد و سر را به ضريح كوتاه سقاخانه تكيه می داد. كمی كه اشك می ريخت، انگار دلش باز می شد. چهره خميري اش رنگ عوض می كرد. صورت را می پوشاند و با گامهای اميدوارتري به سوي خانه راه می افتاد.
دل لعيا هوس گريه داشت، ولی در كجا؟ امروز كه نمی‌شود به سقاخانه رفت. خود را دلداري داد:
" فردا كه به امامزاده رفتيم، همان جا توي حرم می روم و دخيل می بندم. اگر هم خواستم، خوب می نشينم و گريه می كنم."
با اين افكار، دلش بيشتر گرفت. سر را به ديوار فشرد:
"خدايا! كاري كن از فكر اين سفر منصرف شوند. فقط اين يك چيز را از تو می خواهم. فقط اين را."

مسافران در انتهاي جاده خاكی، از درشكه ها و كالسكه ها پياده شدند. چند قاطرچی، جلو دويدند. بارها و زن و بچه ها را سوار قاطر كردند و سراشيبی تند مشرف به امامزاده را در پيش گرفتند. اين بار لعيا، از بالا رفتن كوه و كمر به روي قاطر، نمی ترسيد. انگار اصلا فكرش كار نمی كرد كه از چيزي بترسد. بوته ها و درختچه هاي وحشی و درختان انجير، شاخ و برگ روي زمين گسترده بودند
و حركت حيوان را دشوار می كردند.

خسته و بيحال، به ده رسيدند. از صحن امامزاده تا ملك دائی ممدلی، مسافتی نبود. در ميدانگاهی، پياده شدند و در پی خدمه و كارگران محلی كه بار و بنه را به دوش می كشيدند، راه افتادند. دل لعيا با ديدن بقعه

1403/07/30 11:11

امامزاده، به پرواز درآمد. دوست داشت همانجا از جمع جدا شود و براي طلبيدن حاجت، خود را به ضريح برساند، ولی انگار اين كار ممكن نبود.

دقايقی پس از رسيدن به باغ، سفره شام گسترده شد، طبق معمول هر ساله، سفارش شام شب اول را، حسن كبابی دريافت كرده بود. سينی سينی كباب و نان و ماست محلی به باغ سرازير شد.

هوا خنكاي دلچسبی داشت. پير و جوان از سرما به لرزه افتادند. لباسهاي گرم از توي بقچه ها بيرون كشيده شد. لعيا كنار شمسی رفت:
- مادر، امشب نمی خواهيد به امامزاده برويد؟
شمسی روي زمين وا رفته بود:
- نه مادر، امشب نه!
لعيا التماس كرد:
- به خاطر من مادر. می دانم كه خسته ايد. فقط مدتی كوتاهی برويم و برگرديم. خيلی وقت است اين طرفها نيامده ايم. دلم براي ديدن صحن امامزاده يك ذره شده.
حبيب حرفهايشان را شنيد:
- عمه جان، اگر شما خسته ايد، ما لعيا و بچه ها را به امامزاده می بريم. با پسرها قرار گذاشته ايم توي ميدانگاهی برويم و گشتی بزنيم. خيالتان راحت باشد، زود می رويم و باز می گرديم.

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_18


لعيا نگاه پرتمنا را به شمسی دوخت:
- خب چه ميگويی مادر؟ اجازه می دهی؟
به عوض شمسی، فخرالدوله جواب داد:
- عيبی ندارد. دسته جمعی برويد! فقط قول بدهيد زود هم برگرديد!
دخترها چادر سر كرده و زود در پی پسرهاي جوان، به راه افتادند.
فخرالدوله، مسرور را با بچه ها همراه كرد. مسرور با آن دستان دراز، چراغ بادي را بالاي سر نگاه داشته و پيشاپيش جمع در حركت بود. به ميدانگاهی كه رسيدند. همه توقف كردند. لعيا پيش از همه به صحن امامزاده رفت. واي كه حياط امامزاده، چه چشم انداز بديع و قشنگی داشت! روشنايی خانه ها در دور دست، مثل يك رشته مرواريد، سوسو می زد و به صورت نقطه هاي نورانی، می درخشيد. انگار آسمان وارونه شده و دريايی از ستاره، روي زمين ريخته. نسيم خنك و عطرآگينی، از جانب باغها، به صحن حرم می وزيد و از آنجا، به پائين دره می خزيد. حياط و صحن، با چند چراغ بادي و چراغ گردسوز، روشنی ملايمی داشت.
لعيا وارد حرم شد و كنار ضريح رفت. با احتياط، تكه پارچه سبزي را كه زمانی سيدخانم دعاي چشم زخم در آن پيچيده و به بازويش بسته بود، از زير چادر بيرون آورد و به ضريح بست. قلبش به شدت ضربان داشت. گويی همه از اسرار درونيش باخبر هستند و هر آينه ممكن است نيتش از بستن دخيل لو برود. پارچه را به سرعت به ضريح بست:
- آقا، لازم نيست من چيزي بگويم. خودت می دانی از تو چه می خواهم. تو را قسم به جدّت، حاجتم را روا كن!
دزدانه نگاهی به اين سو و آن سو كرد و بوسه اي بر ضريح زد. بغض

1403/07/30 11:11

بدي در سينه داشت. سر را روي ضريح گذاشت و اشك از چشمانش سرازير شد. اشكی بی صدا و آرام. زمزمه دعا و نيايش زوار شبانگاهی حرم، محزون و پر رمز و راز، در فضاي امامزاده، پرپر می زد. گويی هر كلمه اش از دلی دردمند و سينه اي پرسوز بيرون می تراود. بعد از رفتن پدر، اين دومين جدايی ناخواسته و ملال انگيز در زندگی لعيا بود. اشك هم دردي را درمان نمی كرد. دلش اصلا سبك نشد. از حرم بيرون آمد.
تاجماه و برازنده، كنار حوض حياط نشسته و آب به چهره می زدند. لعيا نفهميده بود كه آنها هم به حرم آمده اند. تاجماه با ديدن او، از كنار حوض برخاست:
- چرا اينقدر معطل كردي لعيا؟! اگر دير برويم، همه نگران می شوند.
لعيا در پی آنها وارد ميدانگاهی شد. گروه پراكنده، دوباره جمع شدند و راه به سوي باغ كج كردند.


#ادامه_دارد

1403/07/30 11:11

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_19



شب مهتابی قشنگی بود. قرص ماه با پرتو زردرنگ و نيمه جانی، كوچه باغ را روشن می كرد. صداي زنجره ها با خش خش دلنشينی كه نسيم در شاخ و برگ درختان ايجاد می كرد. نوايی جادويی ساخته بود كه انگار شنيدنش روزبه را هم با آن روح خشك و خشن، هوايی كرده بود. صدا را در ته گلو انداخت و شروع به خواندن كرد. خواندنش ديگر حالت جيغ و بچگانه چند سال پيش را نداشت.
حالا صدايش جا افتاده بود و الحق دلنشين می خواند. پسرها در سكوت و دخترها با پچ پچهاي در گوشی به پيش می رفتند.
لعيا احساس می كرد بعد از رفتن آنها، حتی دلش براي روزبه هم تنگ خواهد شد. در خودش گم بود. قدمهايش به كندي پيش می رفت. چند قدمی از جمع دور افتاده بود كه حس كرد نصير قدم سست كرده. آهسته تر حركت كرد. نصير ايستاد و منتظر او شد. با قلبی پر طپش به او رسيد.
نصير پر مهر نگاهش كرد:
- چی شده لعيا جان؟ سرحال نيستی؟ توي حرم گريه كردي، اينطور نيست؟
لعيا سر را زير انداخت.
- چی شده؟ دليل گريه ات چيست؟
لعيا می خواست فرياد بزند. می خواست دليل واقعی آن همه اندوه را به او بگويد. ولی زبانش در دهان نمی چرخيد. صدايی به زحمت از گلويش خارج شد:
- دلم براي پدرم تنگ شده.
تبسمی محزون بر لبان نصير نشست:
- متأسفم از اينكه پدرت در ميان ما نيست.
و مكثی كرد:
- ولی چقدر تعجب آور است! بچه ها چقدر تغيير می كنند! كوچكتر كه بودي، زياد مسئله نبودِ پدرت، فكر تو را به خود نمی كشيد. اين مسئله نشان می دهد كه ديگر بزرگ شده اي.
چندمتري تا باغ فاصله نبود. لعيا حس می كرد ديگر فرصتی ندارد. ايستاد:
- راستی راستی می خواهی بروي نصير؟ می توانی از خانواده و بستگانت دل بكنی؟
نصير سر را بالا گرفت و به قرص ماه چشم دوخت. چهره اش در نظر لعيا، بيش از هر زمان ديگر دوست داشتنی شده بود:
- بايد بتوانم لعيا جان. به قول پدرم، سفر انسان را دنيا ديده می كند و می سازد. امكانات تحصيل در اروپا بيشتر از ايران است. مطمئن باش اين سفر به نفع من است. شايد روزي عمه هم تصميم بگيرد كه تو را به فرنگ بفرستد، بايد قوي باشی و بتوانی از وابستگيهايت دل بكنی.
لعيا نمی توانست خوددار باشد. هنوز سنی نداشت و حس می كرد دارند بزرگترين پناه زندگی اش را از او جدا می كنند.
به هق هق افتاد:
- يعنی هيچ راهی نيست؟
نصير اخمی دوستانه كرد:
- چرا گريه می كنی لعيا جان! من كه تا ابد در فرنگ نمی مانم.می روم، درسی می خوانم، مدركی می گيرم و باز می گردم.
در ميان هق هق، لعيا به سختی حرف می زد:
- حرفت را باور كنم نصير؟ تو به ايران باز می گردي؟ يعنی مثل

1403/08/01 19:48

پسردائی امان و پسردائی حسام، آنجا نمی مانی؟
نصير لبخندي زد:
- بله كه بر می گردم! مطمئن باش! به خاطر تو هم كه شده، دو سه سال بيشتر نمی مانم. حالا مثل دخترهاي خوب راه بيفت برويم! از بچه ها خيلی فاصله گرفته ايم.

*

ييلاق آن سال خاطره انگيزترين و محزون ترين ايام زندگی لعيا بود. گردشهاي دسته جمعي اش. به كوه و كمر زدن هاي همراه جوانهاي فاميل. گشت و گذار ميان باغها. زيارت هاي شبانه حرمش و لحظاتی كه نصير را با نگاه مهربان، مراقب خود می ديد و اندوه پيش رس جدايی كه لحظه اي دست
از سرش بر نمی داشت.

با گذشت نزديك به دو هفته، اهل خانه باروبنه را جمع كردند و راهی شهر شدند. چيزي به عزيمت نصير و روزبه نمانده بود و بايد مقدمات سفر را آماده می كردند. سر راه، نصير چند قطره اي شيره درخت انجير، براي از بين بردن زگيل هاي روي دست رفيع، از انتهاي دم انجيرهاي درختان حاشيه مسير گرفت و در استكان تميزي ريخت تا به عنوان سوغات براي او ببرد. شنيده بود شيره درختان انجيري كه بالاي كوه رسته اند، براي از بين بردن زگيل، كاري تر از شيره درختان ديگر عمل می كنند. و لعيا می انديشيد، با رفتن نصير، رفیع هم بدجوري تنها می شود.

***
درست يكماه از رفتن روزبه و نصير گذشته بود و هنوز هيچ خبري به خانواده نداده بودند. بدرالزمان، رنگ پريده، در حاليكه چشمانش درون كاسه دودو می زد، كنار زنها نشسته بود.
فخرالدوله دلداريش می داد:

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_20



فخرالدوله دلداريش می داد:
- هنوز كه چيزي نگذشته به جاي نشستن و فكر و خيال كردن، سر خودت را به كاري گرم كن! واله تعجب آور است! هنوز آش رشته پشت پاي بچه ها را نپخته ايد. می دانی چند روز از موعدش گذشته. اوه! بايد بين روز سوم تا پنجم سفر، آش را می پختيد. عيبی ندارد. كار خير هيچوقت دير نمی شود. بلند شو بساط آش رشته را علم كن! صدقه بده! انشالله همين روزها از بچه ها خبر می رسد.
بدرالزمان لب‌هاي خشكيده را در هم فشرد و سري تكان داد:
- قرار بود بچه ها منزل به منزل، از وضعيت خودشان به ما خبر بدهند. می بينيد كه اين همه گذشته و كوچكترين خبري از آنها نرسيده.
امينه ابرو بالا كشيد:
- چقدر بی قراري می كنی بدري! اينجوري دل مرا هم آشوب می اندازي. تو كه دلش را نداشتی، چرا گذاشتی پسرت راهی فرنگ شود؟!
بدرالزمان درمانده نگاهش كرد:
- آخ! از دست اين نصراله خان چه بگويم؟! هر چه گفتم بچه تجربه ندارد، او را به اين سفر دور و دراز نفرستيد، مگر به خرجش رفت؟
امينه پوزخندي زد:
- همچين می‌گويی بچه كه انگار نصير ده، دوازده ساله است! والا آن كسی كه

1403/08/01 19:48

بايد برايش نگران باشند، تو و من هستيم، نه آنها. اگر قرار بود ما و پسرها از روي جوي بپريم، آن كه بايد دست ديگري را می گرفت آنها بودند نه ما. مطمئن باش الان دارند كيف خودشان را می كنند و اين تو هستی كه نشسته اي و خون به جگر من و خودت می كنی!
فخرالدوله خنديد:
- راست می گويد بدري جان! دل گندگی را بايد از امينه ياد بگيري! اگر همين طور پيش برود يا مي‌ميري و يا عليل می‌شوي و روي دست ما می افتی. توكل به خدا كن! اينها اولين كسانی نيستند كه از خانواده ما به فرنگ رفته اند. هر كه رفته به سلامت رسيده و مشغول كار و زندگی خود شده. نكند سر به دل نصراله بگذاري و او را از كرده‌اش پشمان كنی. بچه ام به اندازه خودش فكر و خيال دارد.

لعيا نشسته بود و گفت و شنود بزرگترها را می شنيد. سخنان آنها و نگراني‌هايشان، ديوانه اش می كرد. با تمام وجود نگران نصير بود. باز دست به دعا برداشت:
" خدايا! قول می دهم بعد از اين نمازم
را از سر، باز نكنم و آيه‌ها را جا نيندازم. حتی يكی دو ركعت اضافه هم ميخوانم. كاري كن نصير به سلامت به مقصد برسد. اگر هم وسط راه گير كرده، كاري كن به تهران باز گردد و ديگر هوس سفر هم از سرش بيفتد."
ولی با اين همه خواسته، نگران شد خدا را عصبانی كند و او ديگر به دعاهايش توجهی نكند. خواسته هايش را اصلاح كرد:
" نه، نه. خدايا غلط كردم. چيز زيادي نمی خواهم. فقط كاري كن او سلامت باشد. خودت هر جور صلاح می دانی همان كار را بكن. اگر هم چندسال در فرنگ بماند، اشكالی ندارد."
و در دل ذكر يا علی سر گرفت.

#ادامه_دارد

1403/08/01 19:49

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_21


خانجی، كاسه آش در دست وارد شد:
- نهار درست و حسابی كه نخورده‌اي، بلندشو آش رشته پشت پاي نصير و روزبه را بخور، كمی جان بگيري!
لعيا كز كرده، گوشه اطاق نشسته بود:
- نه، ميل ندارم خانجی. خودت بخور!
دايه زيركانه لبخندي زد:
- يك خبر خوب هم دارم. پيكی آمده و از مسافران خبر آورده.
چشمان لعيا درخشيد و راست درجا نشست:
- راستی؟ آنها سالم هستند؟
دايه كاسه را به دستش داد:
- آره خانم خانمها، آنها سالم هستند! حالا آشت را بخور و بيا يك سر به سقاخانه برويم. براي سلامتشان شمع نذر كرده بودم. بايد نذرم را اَدا كنم.
لعيا قاشقی آش به دهان گذاشت. آش پشت پاي نصير به دهانش مزه زهر داشت. كاسه را زمين گذاشت و از جا بلند شد:
- بگذار بروم چادرم را بردارم. اتفاقاً خيلی دلم هواي بيرون كرده.
به سقاخانه رسيدند. لعيا شروع به روشن كردن شمع كرد:
"اين يكی براي سلامتی نصير. اين يكی
براي سالم رسيدنش. اين يكی براي اينكه هميشه سلامت باشد. اين يكی... اين دو تا شمع را هم پيشاپيش روشن می كنم كه نصير زود برگردد."
شمعها را روشن می كرد و زير چشمی خانجی را می پائيد. نكند به منظورش پی ببرد و زمانی كف دست مادر بگذارد. آرزوهايش نگفتنی بود. بايد تنها در دل خود نگاهشان می داشت و مراقبت می
كرد تا جايی درز نكند.

***

در بيرون، برف بند آمده بود و از روي طناب رخت ضخيم شده، تكه تكه كنده می شد و بی صدا به زمين می افتاد. روي ديوارها گُله گُله سفيد شده بود. دو كلاغ، آرام و محزون، سر به زير بال فرو
برده و لبه ديوار نشسته بودند. لعيا با چهره عصبی، كنار پنجره ايستاده بود. تصميم گيري‌هاي يك جانبه مادر و مادربزرگ، ذهنش را آشفته كرده بود. شمسی بی قرار در اطاق نشيمن، از اين سو به آن سو می رفت:
"عجب روزي را هم براي آمدن به خواستگاري انتخاب كرده اند! از شانس بَدِ من، انگار سقف آسمان سوراخ شد و اين برف بی موقع، به زمين نشسته! حالا معلوم نيست تا كی بايد چشم به در داشته باشيم؟"
لعيا غريد:
- انشالله كه توي برف گير كنند و نيايند. نمی دانم با چه زبانی بگويم؟! مادر! من خيال ازدواج ندارم!
شمسی برآشفته شد:
- والا خجالت دارد! نمی دانم چرا اينطور چشم سفيد شده‌اي لعيا! چطور به خودت اجازه می دهی در جايی كه خانم جانت نشسته و مادرت حضور دارد، اينطور وقيخانه صحبت كنی! انگار فراموش كرده‌اي خواستگارانت از آشنايان دائی نصراله هستند. نمی دانم دليلت براي اين مخالفت‌ها چيست؟ ولی بدان مخالفت‌هاي تو براي من اهميتی ندارد. اگر خانواده ميرزاحسين خان ميرپنج تو را

1403/08/01 19:49

بپسندند، اين بار ديگر يك لحظه تأمل نمی كنم. ريش و قيچی را دست دائی نصراله و خانم جانت می دهم تا كار را تمام كنند. مرا كرده‌اي منتر دست خودت! اين را نمی خواهم، آن را نمی خواهم! عقل تو كه به اين جور مسائل و تصميم گيري‌ها قد نمی دهد. مثل بچه آدم هر چه می گويند، چشم می گويی و ديگر هم براي من زبان درازي نمی كنی! فهميدي؟

لعيا با شنيدن سخنان مادر گُر گرفت. وجودش يك پارچه اعتراض شد ولی با ديدن عصبانيت او، درمانده كنار پنجره نشست و شروع به گريه كرد.
فخرالدوله كه زير كرسی نشسته و تكيه بر مخده مرواريد دوزي، زده بود، به شمسی نهيب زد:
- چرا اين بچه را آزار می كنی؟! اشكش را در آوردي كه چه شود؟ الان است كه خواستگاران برسند. نمی گويند چرا چشم و دك و دماغ اين دختر قرمز شده؟ نمی گويند چرا گريه كرده؟
و رو به لعيا كرد:
- عزيز دلم، مادرت كه منظوري ندارد. يك لَچك به سر بی پشت و پناه است. حق بده نگران تو باشد. فردا كه من افتادم و مُردم. مادرت دست تنهايی مشكل می تواند تصميم بگيرد و تو را به خانه بخت بفرستد. در ثانی، بايد بدانی عمر طراوات يك دختر خيلی كوتاه است. چند سال كه بگذرد و تو پژمرده بشوي، ديگر مشكل به خواستگاريت می آيند، چه رسد به اينكه خواستگاران اينطور بخواهند پاشنه در را از جا بكنند. دختري كه از ازدواج امتناع می كند، مردم در مورد او، هزار فكر و خيال می كنند. می گويند حتماً عيب و علتی در كار است. حالا پاشو مثل يك دختر خوب آبی به صورتت بزن و شانه‌اي به موهايت بكش. چند دقيقه هم به بهارخواب برو تا هوايی بخوري و سرخی سر و صورتت، فروكش كند. اينقدر هم مادر بيچاره‌ات را عذاب نده!
لعيا برخاست و به طرف بهارخواب رفت. در را كه باز كرد، توده‌اي هواي سرد به درون خزيد. عرض بهارخواب را طی كرد، پاها را به طارمی تكيه داد و با نفس عميقی، هواي سرد و يخزده را به درون سينه سرازير كرد. چطور می توانست دليلش را در نپذيرفتن خواستگار بر زبان بياورد؟ چطور بگويد كه چشم انتظار كسی است؟ كسی كه حتی نمي‌داند روزي به خانه باز می‌گردد يا نه. از اين افكار كلافه می شد.
چند قمري و گنجشك و در پناه طاقی ايوان، مشغول برچيدن دانه‌هايی بودند كه شمسی هر روز برايشان آن گوشه مي‌ريخت.


#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_22


لعيا با حسرت نگاهشان كرد:
"خوشا به حالتان كه افكار پريشان نداريد. خوشا به حالتان كه مجبور نيستيد، رازي را در دل نگاه داريد."

خانجی صدايش زد. هول و ولا داشت:
- زود بيا توي اطاق لعيا جان! ميهمانها آمدند. خانم بزرگ و مادرت به تالار پنجدري رفتند. گفتند تو را خبر

1403/08/01 19:49

كنم تا آماده شوي و وقتی صدايت زدند، پيش آنها بروي. بيا دستی به سر و زلفت بكش و چارقدت را صاف و صوف كن. الان است كه دنبالت بفرستند.

توي تالار پنجدري، زنان غريبه و آشنا، گوش تا گوش نشسته بودند. زنهاي بيگانه، با چادرهاي مشكی و لباسهاي مجلل، پيچه‌ها را بالاي سر زده و با تبختر نشسته بودند.
زنهاي خانواده هم، همگی حضور داشتند. منيژه خانم همسر دائی فتح اله، امينه همسر دائی ممدلی و بدرالزمان مادر نصير، كنار هم، پائين دست خانم جان نشسته و امينه ميان دار مجلس بود:
- بله، به لطف خدا سه سالی می شود
كه پسرم و پسر عمويش به فرنگ رفته‌اند. شنيده‌ام آقا زاده شما هم تازه از فرنگ برگشته‌اند،خوشا به سعادتتان. حالا با خيال راحت می توانيد براي آينده‌شان تصميم بگيريد. وقتی بچه آدم، پخته باشد و سردي و گرمی روزگار را چشيده باشد، بار پدر و مادر سبك می شود.
مادر داماد ابرو بالا كشيد:
- من به غير از آقا مَلك، پنچ فرزند پسر ديگر دارم. هيچكدام به فرنگ نرفته اند ولی به دليل توجه خاص خانواده، يك از يك فهميده تر و آداب دانتر هستند. موضوع رفتن به فرنگ نيست. آقا ملك پيش از رفتن هم پسري معقول و قابل بود.
خانجی بعد از ورود به تالار، سينی چايی را به دست لعيا داد و خود پائين دست ميهمانان نشست.
از دلهره‌اي كه به وقت پذيرائی، لرزشی در دست نو عروسان ديگر می انداخت، در دل لعيا خبري نبود. آنقدر دلش گرفته بود كه جائی براي دلهره باقی نمي‌ماند. در زير نگاه تيز و موشكافانه خواستگاران، سينی به دست گشتی زد و كنار دايه نشست.
نواي تحسين و تمجيد به همراه هر قدمش از لبها بيرون ميتراويد. جثه ظريف و نازكش، با آن چشمان سياه و ابروان پيوسته، و آن چهره مليح كه در اثر برخورد هواي سرد لحظاتی پيش، حسابی گل انداخته بود، هر بيننده را
مجذوب می كرد. نگاه خريدارانه خواستگاران خبر از پسند آنها داشت.

يكی از زنهاي جوانتر برخاست و كنارش نشست:
- چهارقدت را بردار عزيزم. بگذار با موهاي باز، يك دل سير نگاهت كنيم.
آخر چشمان ما قاصد است و بايد براي ديگري خبر ببرد.
و بعد دست زير گردن لعيا برد و سنجاق چارقدش را باز كرد. طره گيسوان پرشكن و بلوطی، چهره لعيا را قاب كرد. احساس خفگی داشت. گردن را خم كرد و سر را حسابی توي سينه فرو برد.
شمسی نگاهی دلگيرانه به مادر انداخت. عمل زن جوان كه احتمالا خواهر خواستگار بود، به نظرش وقيحانه ميرسيد. همه می دانستند كه اين كار نه از روي حُسن نيت، بلكه براي وارسی سر و شكل عروس از نظر عوارض بيماري‌هايی شايع همچون كچلی و گري است و اين عمل براي خانوادهاي چون خانواده بشارت، سخت كوبنده و برخورنده

1403/08/01 19:49

بود. چاي و شيرينی و نقل و كلوچه صرف شد و خواستگاران با
دبدبه و كبكبه سوار بر كالسكه شدند و خانه را ترك كردند.


#ادامه_دارد

1403/08/01 19:49

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_23


دائی نصراله و بدرالزمان توي اطاق نشيمن با شمسی و مادربزرگ مشغول مذاكره بودند. دائی از جانب خواستگاران پيغام آورده بود:
- من خودم پسرك را ديده‌ام، جوان خوش سر و شكل و برازنده‌ايست. خيلی هم معقول به نظر می رسد. تضمين خانواده‌اش هم با من، اصل و نسبدار
هستند. پدرش از جوانی همقطار من بوده. خوب فكرهايتان را بكنيد و زودتر به من خبر بدهيد! آنها منتظر هستند.
چينی از درماندگی بر پيشانی شمسی نشست. واقعاً نمی دانست چه جوابی بدهد. از سويی نگران لعيا و روح مشكل پسندش بود و از طرفی نمی خواست دستی دستی دخترش را بدبخت كند و عليرغم ميل قلبيش، او به خانه بخت بفرستد، مشكل ديگر اين بود كه خانواده خواستگار جديد، خيلی به دلش ننشسته بود. می دانست ممكن است نصراله عصبانی شود ولی دل به دريا زد:
- راستش داداش، می‌خواستم خواهش كنم، به طريق آبرومندي، خواستگاران را جواب كنيد. ميدانم مشكل است ولی، نه لعيا آنها را پسنديده و نه خودم. رفتارشان يك طور به خصوصی بود.
نصراله برافروخته شد:
- يعنی چه خواهر؟! اين حرفها چيست كه می زنيد؟ مگر من خانواده نديده، نشناخته به شما معرفی كرده‌ام؟ نسل اندر نسل آنها را می شناسم. همه جاه و مقام دار، همه آبرودار. مگر در عرض دو سه ساعت، چه گفتيد و چه شنيديد و چقدر آشنائی روي آنها پيدا كرديد كه با اين صراحت جوابشان می كنيد؟ حرف بدي به شما زدند؟ اهانتی كردند؟
شمسی رنگ به رنگ شد:
- البته كه نه. ولی راستش، موضوع اينست كه ...
نصراله توي حرفش رفت:
- لازم نيست چيزي بگوئيد. خودم در جريان هستم. موضوع اينست كه شما عقلتان را به دست يك الف بچه داده‌ايد، هرچه او می گويد، می شود سقز دهان شما. اصلا هم نمی خواهيد فكر كنيد كه اين دختر، صلاح و مصلحت زندگی خود را نمی داند. دو روز ديگر از سن ازدواجش می گذرد و بيخ دلتان می‌ماند. اين را مي‌گويم كه فردا نگوئيد برادر بزرگم، كه حكم پدر مرا داشت و سردي گرمی چشيده روزگار بود، چيزي به من نگفت. مرا راهنمايی نكرد. خانم جان می‌دانند من چه می گويم. نگذار دير شود! به هر حال از ما گفتن. رد كردن اين خواستگار هم با من، ولی بدانيد كه پشيمان می شويد. حالا هم رفع زحمت می كنم. بايد زودتر بروم. منتظر ميهمان
هستم.
نصراله از جا برخاست و راه افتاد. شمسی شتابزده دنبالش دويد:
- خان داداش، تو را به خدا از من دلگير نشويد! فعلا هم دو سه روزي براي جواب كردن خواستگاران دست نگاه داريد. اجازه بدهيد فكر كنم! نمی دانيد از اينكه لعيا بزرگتر و دلسوزي مثل شما دارد، چقدر خوشحالم.

1403/08/01 19:49

خدا سايه‌تان را از سر من كم نكند.
لعيا كه در اطاق زاويه نشسته و گوش به در چسبانده بود. به سرعت خود را كنار كشيد و كنج اطاق، كنار ديوار نشست آخرين حرف مادر، دمغش كرده بود. سرش را ميان دو دست گرفت:
" كاش می‌توانستم به دائی نصراله، دليل جواب كردن خواستگارانم را بگويم. كاش می‌توانستم بگويم منتظر پسر خودش هستم.
در سالهاي پس از رفتن نصير، تنها دلخوشيش، رسيدن گاه به گاه، پيغام و دست خطی از او بود و آخرين جمله‌اي كه در آن شب كذايی، توي كوچه باغ امامزاده قاسم بر زبان آورده بود. با خود فكر مي‌كرد، يعنی بی دليل گفت كه براي خاطر دل من هم كه شده، زود باز مي‌گردد؟ يعنی حرفش بی‌غرض و منظور بيان شد؟ نه، هيچوقت. بايد به انتظارش بمانم. حتی اگر سفرش ده سال ديگر طول بكشد"
و با اين افكار می ديد كه بايد در تصميمش قاطعتر باشد. جاي هيچ ترديدي نبود.
صداي مادر را شنيد:
- لعيا! لعيا جان!
و صداي خانجی را:
- لعيا توي اطاق زاويه است شمسی خانم، به گمانم خوابيده.
لعيا روي زمين دراز كشيد و چشمان خود را بست. مادر به آرامی در را گشود:
- بيداري لعيا جان؟
اندوه و حالت بلاتكليفی كه در كلامش مشهود بود، دل لعيا را می سوزاند. غلتی زد و در حاليكه دست تا شده را ستون سر قرار می داد، به پهلو خوابيد:
- بله، بيدارم مادر.
شمسی كنارش نشست:
- دايی نصراله و بدرالزمان اينجا بودند.
لعيا گلهاي قالی را به بازي گرفت:
- راستی!
- بله براي گرفتن جواب آمده بودند. انگار سخت به دل زن‌هاي خانواده ميرزاحسين خان ميرپنج نشسته‌اي. امان دائی جانت را بريده اند. ببين چقدر فشار آورده‌اند كه خان داداشم خودشان براي اتمام حجت و گرفتن جواب پيش من آمده بودند. داداشم می گويد خانواده پسر حرف ندارند. كاملا مورد تأييد او هستند. عقيده دارم تو هم سخت گيري نكنی و از خر شيطان پائين بيايی! بگذار دائي‌ات برود و صحبتها را تمام كند! اگر پسرك و خانواده‌اش مشكلی داشتند، كه دائی جانت آنها را به ما معرفی نمی كرد. ها؟ چه می‌گويی؟ بروم كار را تمام كنم؟
لعيا از جا جهيد و روي دو زانو نشست:
- نه نه، نكند اين كار بكنيد مادر! محال است من زير بار اين ازدواج بروم و آن وقت شما خداي ناخواسته پيش دائی سنگ روي يخ می شويد.


#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_24


امينه رنگ و رو را باخت:
- مگر چه شده آقا؟ كسی حرفی زده؟
ممدلی خان، نامه‌ای را در هوا تكان داد: - ديگر مي‌خواستی چه شود؟ آقازاده شما، به جاي تحصيل و كسب علم در فرنگ، رفته پی ولگردي و عياشی، ببين توي اين نامه چه نوشته اند! واقعاً ننگ آور است! تنها كاري كه اين پسر

1403/08/01 19:49

نكرده، همان دنبال كردن تحصيلاتش بوده، كرور كرور پول بی زبان خرجش می كنم، آن وقت...
نگاه خشم آلود ممدلی خان دوباره روي سطور نامه افتاد، گويی می خواست از اخبار درون آن مطمئن شود.
امينه پسر خود را خوب می شناخت ولی نمی توانست يا نمی خواست كوچكترين مطلب نااميد كننده اي را در مورد او باور كند. به خود جرأت داد:
- حالا اين مطالب نامربوط را چه كسی
نوشته؟ شايد با بچه بيچاره من دشمنی كرده اند.
ممدلی خان چشم دراند:
- چون مطلب به نفع شازده شما نيست، نامربوط است؟ هر كه پشت آقازاده شما بد بگويد، با او دشمنی دارد؟ نه خانم عزيز! اين نامه يك دوست است. كسی كه بعد از مدتها خواسته ام را اجابت كرده و مرا در جريان امور روزبه قرار داده. همان زمان كه نصير تصميم داشت به همراه روزبه، خانه را ترك كند، از او خواستم مراقب اعمال و رفتار روزبه باشد و مرا در جريان كوچكترين حركت او بگذارد. پسرك بيچاره سه سال دندان رو جگر گذاشته و خواسته مرا ناديده گرفته. حالا هم كه تصميم گرفته چيزي بنويسد، مطالب را مستقيماً به خود من ننوشته، خيلی سر بسته و محترمانه در نامه اي كه به پدرش نوشته، مسائل را مطرح كرده و خواسته تا در صورت لزوم، مرا در جريان بگذارد. كجاي اين كار دشمنی است خانم؟ بايد يك نامه تشكر آميز برايش بفرستم.
امينه دندانها را در هم فشرد با غيظ نفسی فرو داد، صدايش مرتعش بود:
- ولی آقا، درست است كه نصير برادرزاده شما و پسرعموي روزبه است، اما هيچوقت نظر خوشی نسبت به روزبه نداشت. هميشه احساس می كردم نسبت به زبر و زرنگی و هوشياري روزبه حسادت می كند. روزبه...
ممدلی خان حرفش را بريد:
- بس كن زن! همين حمايت‌هاي بيجا، سبب عصيان و ياغيگري پسرت شد. الان هم بگويم، يك ساعت ديگر نمی گذارم روزبه در فرنگ بماند. از همين امروز مقرري اش را قطع می كنم و پيش از اينكه به سيفليس و هزار كوفت و زهرمار ديگر مبتلا شود، از او مي‌خواهم به ايران برگردد. جلوي ضرر را هر كجا كه بگيري، منفعت است.
نَمی به چشمان امينه نشست:
- هر كاري دوست داريد بكنيد! بگذاريد دل نصير و بدرالزمان خنك شود. بگذاريد نصير بماند و تحصيلش را تمام كند و پسر بدبخت من، درسش نيمه كاره بماند. ببينم با اين كار نصير راحت می شود! ببينم دست از سر پسر من بر می‌دارد؟
ممدلی خان عصا را به زمين كوبيد و با افسوس سري تكان داد:
- درد اينجاست كه هرگز نخواسته اي واقعيت را قبول كنی. گمان می كردم با شنيدن موضوع، با من هم فكري می كنی، ولی لازم نيست. خودم ترتيبش را می دهم. لازم هم نيست راجع به اين قضيه با زنهاي خانه صحبت كنی!

ممدلی خان، اين را گفت و با قدمهاي سنگين و نااميد

1403/08/01 19:49

از اطاق خارج شد. امينه با حرص دستی به چهره برافروخته و ملتهب كشيد. لازم به يادآوري ممدلی خان نبود. اگر هم سفارش نمی كرد. محال
بود از دهانش كلامی راجع به اين مسئله، نزد زنهاي خانه بازگو کند. هر كلامی كه می گفت و يا گله‌اي كه می كرد، تُف سربالا بود كه به صورت خودش می‌افتاد.

دقايقی روي زمين نشست و بی هدف اسباب اثاثيه اطاق را ورانداز كرد. چقدر دلش می خواست قدرت داشت تا در مقابل ممدلی بايستد.
كنار جعبه اسباب بزكش رفت. آينه كوچك قاب نقره اي را برداشت و نگاهی به چهره خود انداخت. چشمانش سرخ شده بود و لبهايش، دلخور و دمغ حسابی آويزان بود.دستی عصبی، به چهره پريشان كشيد حس می كرد بيش از هر زمان ديگر، از بدرالزمان و زادورودش بيزار و متنفر
است.

* * *

خبر بازگشت روبه، مثل توپ در خانه صدا كرد. با مذاكرات قبلی ممدلی خان و نصراله و تبانی آنها در وحدت سخن، به اهل خانه توضيح داده شده بود كه تحصيل روزبه به پايان رسيده و عنقريب به ايران باز می گردد.
دل لعيا با شنيدن اين خبر روشن شد. فكر كرد، اگر تحصيل روزبه تمام شده و قصد بازگشتن به وطن دارد، به زودي كار نصير هم به اتمام می رسد و به خانه می آيد، ولی بيش از يك سال از بازگشت روزبه گذشته بود تا اين كه بالاخره زمزمه بازگشت نصير در خانه پيچيد.
لعيا كنار مادربزرگ زير يك پايه كرسی نشسته و مشغول گفتگو با فخرالدوله بودند. بدرالزمان ذوق زده وارد شد. چهره‌اش گلگون تر از هميشه بود و چشمان لوچش، درخشش خاصی داشت. شمسی به احترامش از جا برخاست:
- خوش آمدي بدري جان! خير است انشاله، امروز خيلی سرحالی.
بدرالزمان چادر را رها كرد، زير پايه پائينی كرسی نشست و لحاف را روي دست و پا كشيد:
- عجب روز سردي است امروز ولی، خبري كه نصراله خان داده دلم را حسابی گرم كرده.

#ادامه_دارد

1403/08/01 19:49

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_25


گوش‌هاي حاضرين تيز شد فخرالدوله خنديد:
- چه خبري رسيده كه اينطور شنگولت كرده بدري خانم؟

بدري ذوق زده بود:
- نصير دارد می آيد خاله جان. دست خطی از او رسيده، خبر داده درسش تمام شده و به زودي می آيد. خدمت همگی شما هم دعا، سلام رسانده.
قلب لعيا لحظه اي از كار باز ايستاد. رعشه اي خفيف، بصورت موجی گرم، سراپاي وجودش را در خود گرفت به سختی زير پايه كرسی، جابجا شد و دست و پاي خود را جمع كرد. شنيدن اين خبر خوش در باورش نمی گنجيد. نزديك به چهار سال از رفتن نصير گذشته بود. همه دختران همسن و سال او به خانه بخت رفته بودند. خواستگاران خود را يكی يكی جواب كرده بود ولی در ته دل اميدي به بازگشت نصير نداشت.
آب دهان را به سختی فرو داد:
- چشمتان روشن زن دائی. انشاالله به
سلامتی.
از ارتعاشی كه در صدايش نشسته بود عصبانی شد و از گفته پشيمان. ولی گويی هيچيك از حاضرين متوجه التهاب او نشدند. خبر دلگرم كننده بدرالزمان ذهن همه را مشغول كرده بود.
فخرالدوله مشغول سئوال از چند و چون نامه نصير بود و كسی توجهی به او نداشت.

***

درخانه نصراله خان قيل و قالی به راه بود. كلفت و نوكر و خانه شاگرد همه در جنب و جوش بودند. اطاق ها و تالارها را نظافت كرده بودند و حالا حياط بيرونی را آب و جارو می كردند. مصيب با آن چشمان كم سو، كنار باغچه نشسته و با وسواس علفهاي هرز باقيمانده در لابه لای بوته هاي گل محمدي را وجين می كرد و در دامن قباي خود می ريخت. عمقزي، جادر را به كمر گره زده و دولا دولا در حاليكه ساعد يك دست را وارونه روي كمر گذاشته بود، پيشاپيش می رفت و از پس او فضه و دو خانه شاگرد، بنشن و پياز و مصالح لازم نهار فردا را از انباري به مطبخ كنج حياط می بردند.
همه چيز رنگ زندگی داشت. همه جا سرشار از شور و حال بود. نسيم خنك و مطبوعی عطر گلهاي باغ و باغچه را در فضا می پراكند. سرشاخه درختان به شكوفه نشسته، به آهنگ نسيم، رقص كنان سر در گوش هم می بردند. گويی طبيعت هم به شوق آمدن عزيزي، با شادمانی اهل خانه همنوايی می كرد.
اقوام دور و نزديك به افتخار ورود نصير، به ضيافت شام و نهار روز بعد دعوت شده بودند.
بدرالزمان، سر خوش تر از هميشه در ايوان تالار پنجدري نشسته بود و رفت و آمدها را نظاره می كرد. گونه‌هايش گلگون بود و می درخشيد. انگار توي همين چند هفته آب زير پوستش رفته و
جوانتر شده بود. چقدر از بخت خود شكرگزار بود. پسرش می آمد و با سربلندي می آمد. به عكس روزبه، او تحصيل خود را تمام كرده و همين براي او افتخار بود. خود را نسبت به

1403/08/02 13:40

امينه، خوشبخت تر و كامرواتر حس می كرد و همين مسئله شاديش را دوچندان كرده بود. می دانست كه همه سر به راهی نصير را از تربيت درست او می دانند و سركشی روزبه را دليلی بر عدم رسيدگی امينه به فرزندان خود و همين دلش را خنك می كرد. چقدر نشسته بود و كنايه هاي ريز و درشت امينه را در مورد شكل و قيافه و چشمان لنگه به لنگه خود شنيده بود. چقدر نشسته بود و پشت چشم نازك كردن هاي او را، زمانيكه از سر و شكلش تعريف می كردند، ديده بود و نتوانسته بود دم بزند.
صداي گزنده اي از پشت سر شنيد. مسرور بود:
- می بخشيد خانم، آقا فرمودند كارشان تمام شده، اگر اهل خانه بخواهند می توانند به حمام بروند.
سر و موي خودش هنوز خيس و دستانش در اثر زياد در آب ماندن چروكيده بود. شستن و مشت و مال دادن نصراله در حمام، يكی از وظايف او بود كه با دل جان و از روي رغبت انجام می داد. با لذت كيسه بر سر و تن او می كشيد و ساعتی با حالتی نوازش گونه، او را مشت و مال می داد.
بدري از جا برخاست:
- خيلی خوب تو برو ببين آقا چيزي لازم نداشته باشد! و خرامان به سوي اطاق خود روان شد.

* * *

بوي شكر سوخته و گلاب فضاي مطبخ را انباشته بود. چند خدمتكار با شليته‌هاي الوان و تنبان هاي سياه، ميان هم وول می خوردند و هر يك به كاري مشغول بودند.
لعيا كنار دست فضه، مشغول قالب زدن نان هاي برنجی و پاشيدن دانه به روي آنها بود. التهاب داشت و براي آرام كردن روح پرتلاطم خود، از صبح زود به مطبخ آمده و خود را اين سو و آن سو مشغول می كرد.
خانجی دور و برش می پلكيد:
- مواظب باش دستت را نسوزانی... رنگت پريده بهتر است بروي استراحت كنی!
ولی لعيا گوشش بدهكار نبود تنها راه آرامش را در سرگرم ساختن خود می ديد. تا نزديكي‌هاي غروب در مطبخ بود. آنقدر ماند تا رمق تنش به كلی از بين رفت و بعد، به اصرار دايه دست از كار كشيد.


#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_26



حياط بيرونی را طی كرد و از درب ميانی هشتی به حياط محل سكونت خودشان رفت. اينجا خانه غرقه در سكوت بود. گلها و درختان باغچه در تيرگی غروب فرو می رفتند. روي نيمكت سنگی كنار باغچه نشست و چشمها را بر هم گذاشت. هيچكس جز خودش نمی دانست كه چه آتشی در دلش زبانه می كشد. هيچكس نمی دانست در آن ساعت روحش اسير چه طوفانی است. بيش از چهار سال براي بازگشتن نصير به انتظار نشسته بود. هر خواستگار و خواهانی را با دليل و بی دليل از خود رانده بود و حالا، اين انتظار كشنده می رفت كه تا ساعاتی ديگر به پايان برسد.
آنقدر هيجان داشت كه می ترسيد قلبش از كار باز ايستد و صبح فردا را نبيند.
صداي مادربزرگ را

1403/08/02 13:40

شنيد:
- چرا اينجا نشسته اي لعيا جان! شنيده ام از سپيده صبح تا به حال، يك روند مشغول كار هستی!
و خنديد:
- اگر می دانستم اينقدر كاري هستی هيچ وقت به مادرت اصرار نمی كردم تو را به خانه شوهر بفرستد. وجودت خيلی به درد من پيرزن می خورد.
لعيا تبسمی كرد، برخاست و دوشادوش پيرزن به سوي عمارت رفتند. مادربزرگ را می پرستيد. افكارش را، محبت هايش را و اقتدارش را دوست داشت. گاهی با خود فكر می كرد اگر مادربزرگی وجود نداشت. راستی تكليف او و مادر، پس از مرگ پدر چه بود؟ مادربزرگ را عاشقانه دوست داشت. و خانهاش را، در اين خانه پر دار و درخت و مجلل، خاطرات كودكی او پا گرفت و در همين جا بود كه نصير پا به زندگيش گذاشت.
دست در بازوي فخرالدوله انداخت و خود را به او فشرد:
- راستی اگر من و مادر شما را نداشتيم، چه بر سرمان می آمد؟
اندوه و لذتی توام، وجود فخرالدوله را در خود گرفت. دست لعيا را نوازش كرد:
- به هر حال خدا را داشتيد عزيزم. من فقط يك وسيله بودم. حالا هم خيلی خسته اي بيا برويم شام بخور و برو
استراحت كن! فردا روز پر جنب و جوشی را پيش رو داريم.
لعيا ميلی به خوردن شام نداشت. با غذا كمی بازي بازي كرد و ظاهراً براي استراحت به اطاق خود رفت. تن خسته اش خواب می طلبيد ولی چشم برهم نگذاشته، روياهاي كودكی او را در می ربود و خواب زده اش می كرد. ساعتها در رختخواب غلت زد و اين دنده، آن دنده شد.
عاقبت با بی قراري برخاست و به بهار خواب خزيد. هوا هنوز سوز سردي داشت. پاها را به طارمی تكيه داد و دستها را ضربدر به شانه ها قالب كرد. نسيم سبك بهاري شاخ و برگ درختان را با خش خش مبهمی به بازي گرفته بود. لشكري از ابر پهنه آسمان را چون زائرانی مشتاق، در می نورديدند. ستاره ها تلالو دلنوازي داشتند. عطر سكرآور گلهاي محمدي و محبوبه شب كه همراه نسيمی خوشبو به بهارخواب می رسيد، خاطرات گذشته را در ذهنش زنده می كرد. روزها و شبهاي پر از نشاط ايام كودكی و سرشار از هيجان كه حتی كمبود پدر را حس نمی كرد.
مشتاقانه چشم به آسمان دوخت. مثل هر شب ديگر كه در بهار خواب يا روي بام بود، سعی كرد، از لابه لای ابرهاي پاره پاره كبود، ستاره خودش و نصير را پيدا كند. همان ستاره كوچك و بزرگی را كه هر شب عاشقانه در كنار هم می‌درخشيدند. لحظاتی بی آنكه مژه بر هم بزند، گوشه شمالی آسمان را نگاه كرد و با رضايت به رختخواب رفت.

* * *

با سر و صداي خنده و صداي چلك چلك برخورد وسائل فلزي، لعيا از خواب بيدار شد. شتابزده به كنار پنجره رفت. پشت دري را كنار زد. هوا هنوز گرگ و ميش بود و سپيده سرنزده بود. چند تن
از خدمه خانه، مشغول بردن وسائل مورد نياز

1403/08/02 13:40

ميهمانی، از خانه مادربزرگ به خانه دائی نصراله بودند.
منقل بزرگ و دودكش دسته چوبی برنجی، دو ديگ و يك سه پايه و مقداري ظروف چينی، در دستشان به چشم ميخ می‌خورد. شايد به دلگرم وسائل خانه خان بابا بود كه فرزندانش، ظرف و ظروف كاملی جهت برگزاري يك ميهمانی مفصل در خانه خود تدارك نمی ديدند.

لعيا پنجره را گشود و هواي عطرآگين صبحگاهی را با لذت به درون سينه كشيد. رايجه دلپذير گلهاي ياس سفيد و بنفش كه قسمت اعظم باغچه‌هاي حياط بيرونی را مشجر می كرد، مستش كرد. ته دلش شور خاصی را داشت. بعد از رفتن خدمه، مدتی كنار پنجره ماند و دوباره به رختخواب بازگشت. خواب شيرين و رخوت انگيز صبحگاهی، پلكهايش را سنگين می كرد. چشم برهم ميگذاشت و دوباره پلكها را می گشود.
چقدر دلش ميخواست رمقی باشد و كنار آينه كوچك اطاق برود و خوب خودش را ورانداز كند. در آن لحظه، بيش از هر زمان ديگر مشتاق ديدن چهره خود بود. ميخواست يكبار ديگر تغيير چهره خود را در اين چهار سال ببيند. سعی كرد از جا برخيزد ولی، گرماي مطبوع رختخواب در آن بامداد بهاري، و خستگی روز پيش، سست و لختش كرده بود. كمی از اين دنده به آن دنده شد و عاقبت تسليم خواب گرديد.
كسی صدايش می زد:
- لعيا جان! می‌خواهی با هم گشتی در باغ بزنيم؟ دلت می خواهد از درخت
شاه توت بالا برويم؟ لعيا! لعيا!
سر را به سوي صدا گرداند و چشمها را باز كرد.
خانجی بالاي سرش نشسته بود...



#ادامه_دارد

1403/08/02 13:40

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_27


سر را به سوي صدا گرداند و چشمها را باز كرد. خانجی بالاي سرش نشسته بود:
- چقدر خوابت سنگين بود لعيا جان! مي‌دانی چقدر صدايت زدم؟ لنگ ظهر شده عزيزم. بلند شو صبحانه بخور!
لعيا هراسان در رختخواب نشست:
- ساعت چند است خانجی؟ چرا زودتر بيدارم نكردي؟
دايه زيركانه خنديد:
- نترس! مسافر نرسيده. به مراسم پيشواز او می‌رسی. بلند شو آبی به صورتت بزن! برايت صبحانه آورده ام.
لعيا برخاست و آينه را از روي طاقچه برداشت. با يك خيز خود را به كنار پنجره رساند. ميخواست در روشنايی مناسبتري چهره خود را وارسی كند. نگاهی به آينه انداخت:
- واي خداي من! ببين صورتم چه بادي كرده؟ نمی دانم اين تب خال لعنتی از كجا پيدايش شد؟!
و با نفرت آينه را در رختخواب گسترده انداخت.
دايه نگاهی به قامت ظريف و موزون و چهره دلفريت او انداخت. يك تبخال كوچك گوشه لب يا پف مختصر صبحگاهی، ذره اي از حالت چهره اين دختر جوان كم نمی كرد. اين چهره مهتاب گون، اين چشمان درشت و سياه با آن نگاه پر جاذبه و اين صورت خوش طرح كه در ميان گيسوان بلوطی مواج قاب شده بود، با وجود هر گرد و زنگاري می توانست به خوبی زيبايی خود را حفظ كند.
خانجی مطمئن بود كه وسواس آن روز لعيا، از ميل به دلربايی او در ميان جمع ناشی نمی شود. پيش از اين هرگز چينين ميلی در او نديده بود.

***

لعيا بی هوش و بی گوش نشسته بود و هيچ نمی شنيد. نفهميد چه مدت گذشت كه ميهمانان از جا برخاستند. طبق معمول، آقايان غذا خورده و حالا خانمها براي صرف نهار، به تالار سفره خانه دعوت شده بودند.
خانجی آمد و كنار دستش نشست:
- همه رفتند لعيا جان! تو چرا براي خوردن غذا نمی‌آيی؟
لعيا سر را به پشتی تكيه داد:
- ميل ندارم خانجی. تو برو به كارت برس!
خانجی سر را كنار گوش او آورد:
- آقا نصير را توي ايوان ديدم. انگار آمده بود نفسی تازه كند. چقدر عوض شده؟ ماشاله حسابی استخوان تركانده و درشت شده. خيلی خسته به نظر می رسيد. حق اين بود كه می گذاشتند دو سه روزي استراحت كند و بعد فاميل را براي ديدنش خبر می كردند. راستی...
لعيا عجولانه بازويش را گرفت:
- راستی چی خانجی؟ چه مي‌خواهی بگويی؟
دايه خنديد:
- آقا نصير با من حال و احوال كرد و سراغ از تو گرفت. تعجب می كرد كه تو را در ميان جمع نديده.
گرماي مطبوعی در تن لعيا دويد و روي گونه هايش نشست:
- ديگر چه گفت؟
خانجی دستش را فشرد:
- زياد با هم حرف نزديم ولی انگار كردم، براي خبر گرفتن از تو روي ايوان آمده بود و بعد از صحبت با من ميان جمع مردان رفت.
لعيا احساس می كرد همدل و سنگ

1403/08/02 13:40

صبوري يافته. قدرشناسانه دايه را نگاه كرد:
- مثل اينكه دلم ضعف گرفته خانجی. بلند شو به سفره خانه برويم!

ميهمانان، نهار و شام را خوردند، بعضی همانجا ماندند و عده اي به خانه‌هاي خود رفتند.
لعيا، شوريده‌تر از شبهاي گذشته به رختخواب رفت. دلش می خواست قدرتی داشت تا لحظه لحظه زمان را، از آن به بعد در آينه ضمير خود ثبت مي‌كرد.

* * *
خانجی گيسوانش را نوازش می كرد:
- پاشو لعيا جان! آقا نصير براي ديدن خانم بزرگ و مادرت به اينجا آمده. سراغ تو را می گيرد...


#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_28


لعيا به گوش‌هاي خود اعتماد نداشت. يعنی ممكن است نصير اول صبح، همه كار را رها كرده و براي ديدن او آمده باشد؟ می‌ترسيد چشمان خود را باز كند و آنچه را شنيده، چيزي جز يك رويا نباشد.
پلكها را روي هم فشرد:
- راست می گويی خانجی؟ نصير اينجاست؟
دايه لحاف را از رويش پس زد:
- دروغم چيست لعيا جان؟ زودتر پاشو آماده شو! ممكن است آقا نصير برود، ها!
لعيا به سرعت از جا برخاست و كنار آينه رفت.
چهره اش درهم رفت:
- اي تبخال لعنتی، تو كه هنوز سرجايت نشسته اي؟
دايه نهيب زد:
- اينقدر خودت را عذاب نده دختر! اگر می دانستی تبخال چقدر تو را خواستنی می كند، دعا می كردي روزي يك تبخال از كنار لبت سر بزند. حالا هم معطل نكن! آفتابه لگن آورده‌ام، صورتت را بشوي و چادرت را روي سرت بينداز! می ترسم از دير كردن، پشيمان شوي.
واي اگر خانجی اين حرف را در مورد كس ديگري بر زبان می آورد! قطعاً لعيا حسابی رنجيده می‌شد. ولی حالا مثل يك بچه رام دست و صورت را شست و در حاليكه دستانش به سختی رعشه داشت، چادر روي سر انداخت و در پی دايه روان شد. نصير روي صندلی لهستانی نشسته و گرم گفتگو با شمس الملوك و مادربزرگ بود.
صداي لعيا انگار از ته چاه بيرون می آمد:
- سلام!
نصير به سرعت به سوي او چرخيد:
- سلام لعيا جان! چطوري خانم؟
و نگاهش درخشيد:
- اصلا باور نمی‌كنم، تو چه بزرگ شده اي دختر خانم! توي اين چند سال، همه اهل خانه را به همان حال كه در وقت خداحافظی در ذهنم نشسته بودند، به ياد داشتم. ولی می بينم همه تغيير كرده اند، بعضی پيرتر شده اند و عده اي جوان. البته تو يك نفر، براي من فرق فاحشی با ديگران داري. در ذهن من هميشه تو لعيا كوچولی پنج شش ساله اي هستی كه روزي كنار جوي آب نشسته بودي و ماتم پيدا نكردن همبازي داشتی. بيا بنشين. خانم! چقدر خوشحالم كه تو را می بينم.

دست و پاهاي لعيا يخ زده بود. نصير بر خلاف پسران ديگر فاميل، چه راحت و بی تكليف او را مورد خطاب قرار می داد! طوري حرف می زد كه انگار به اين شهر و

1403/08/02 13:40

ديار تعلق ندارد. انگار نه اينكه در اين خانواده پر قيد و بند پرورش يافته است

به سختی قدم برداشت و در كنار مادر نشست.
مادربزرگ پی صحبت را گرفت:
- خوب بگو ببينم نصير جان! چرا زودتر ممدلی را در جريان كارهاي روزبه قرار ندادي؟ اگر زودتر او را به ايران باز می گرداندند، به نفعش بود. اقل كم توي اين دو سه سال، دستش را جايی بند كرده بودند و الان مشغول كار بود.
دستش را جايی بند كرده بودند و االن مشغول كار بود.
نصير دگرگون شد:
- از همان نامه اي هم كه فرستادم، بعدها حسابی پشمان شدم. خدا می داند كه قصد من فقط كمك به او بود ولی، گويی نامه‌ام اثر بدي در عمو ممدلی خان گذاشت و سبب كدورت خاطر روزبه و مادرش شد.
فخرالدوله قاب پر از نان برنجی و بادام سوخته را بطرف نصير سر داد:
- عيبی ندارد نصير جان! ناراحتی روزبه چند صباحی هست و بعد به صرافت زندگی می افتد. بايد از تو ممنون هم باشد. امينه هم كه منتر نشسته تا از كس و كار ممدلی برنجد و ناراحت شود. اصلا آتش بيار معركه خود اين زن است، خودت را ناراحت نكن! از اين نان برنجی ها بخور! دست پخت لعيا است. پيش از آمدن تو يك روز تمام توي مطبخ بود و در پختن شيريني‌ها كمك كرد.
نگاه گرم نصير بر سر و روي لعيا ريخت:
- راست ميگويند لعيا؟ تو شيرينی پختن هم بلد هستی؟
خون به چهره لعيا دويد،
فخرالدوله خنديد:
- دخترم را دست كم گرفته اي نصير جان! از هر انگشتش يك هنر می بارد. توي اين شهر، كمتر دختري به سواد و هنر او پيدا می شود.
نصير لبخندي زد:
- من شكی به قابليت هاي لعيا ندارم. هميشه می دانستم از دختران هم طراز و هم سن و سال خود برجسته تر خواهد شد. از همان كودكی با دختر بچه‌هاي ديگر متفاوت بود.
نصير اين را گفت و بار ديگر نگاه گرم و مشتاقش، در نگاه لعيا نشست.
گرماي جانبخشی در رگ و پی لعيا دويد. چقدر براي ديدن اين چهره و اين نگاه چشم انتظاري كشيده بود. چه روزها كه نشسته بود و اين چشمان پر مهر و پرجاذبه را با قلم تخيل در ذهن خود ترسيم كرده بود.
حالا او آمده بود. با همان رفتار صميمانه و همان سخنان دوستانه و همان نگاه گرم و بی پروايی كه تا اعماق وجود نفوذ می كرد.
نصير دست برد و بسته اي را كه در حفاظی مخملين و سرخ پوشيده بود، به طرف لعيا دراز كرد:
- اين سوغات ناقابلی است لعيا جان! دلم مي‌خواست می توانستم هديه بيشتري با خودم بياورم، ولی حمل وسيله زياد به راستی ممكن نبود.
شمسی كه مثل هميشه آرام گوشه اي نشسته بود، با مهر لبخند زد:
- ولی تو همه ما را شرمنده كرده اي نصير جان. واقعاً انتظار نداشتيم. همه ما از موقعيت تو و دردسرهاي سفرت آگاه بوديم.

#ادامه_دارد

1403/08/02 13:40

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_29


و رو به لعيا كرد:
- نصير جان زحمت كشيده و براي من و مادربزرگت هم قوطی عطر سوغات آورده. خوب هديه ات را باز كن و به ما نشان بده! از ظاهرش كه چيز جالبی به نظر می رسد.
لعيا بسته را گرفت و آنرا از غلاف مخملين بيرون آورد. هديه نصير جامی چينی بود به شكل قلب كه دورتا دور و روي سرپوش آن به تصاوير نقاشی چشم نوازي مزين بود.
شمسی با تحسين وسيله را نگاه كرد:
- چقدر قشنگ است نصير جان!
- اين جعبه موسيقی است عمه جان. بايد سرپوش آن را بلند كنند تا به كار بيفتد.
لعيا دست به طرف سرپوش چينی برد، كه فخرالدوله نهيب زد:
- لازم نيست سرش را باز كنی لعيا، همينجوري در بسته ببر و سر طاقچه اطاقت بگذار!
و سري تكان داد:
- افسوس كه هديه نصير است وگرنه همين الان می گفتم آن را در مزبله بيندازي. اين فرنگي‌ها هم فقط به فكر ساختن بند شيطان هستند. دروغ نگفته اند كه خر دجال از فرنگستان ظهور می كند.
لعيا از سخنان مادربزرگ دمغ شد و سر به زير انداخت. ولی سيماي نصير كوچكترين تغييري نكرد:
- خوب مادربزرگ؛ عمه جان! با اجازه من مرخص می شوم.بايد به ديدن پدرم بروم. قرار است با او به ملاقات يكی از دوستانش برويم.

پس از رفتن نصير، لعيا بی گفت و شنودي هديه اش را برداشت و خود را به اطاقش رساند. در را بست و چفت آن را انداخت. چادر را گوشه اي انداخت، كنار ديوار نشست و قاب چينی را به سينه فشرد. انگار نه اينكه هديه نصير يك جسم بی جان است. تپش و ضربان آن را در ميان دستان خود حس می كرد.
به آرامی سرپوشش را بالا زد. نوايی به لطافت و زيبائی انعكاس وزش نسيم بهاري در ميان شاخ و برگ جوان درختان باغ و ناله دلفريب لغزيدن امواج يك رودخانه آرام به روي هم، در فضا طنين افكند.
حس زمان و مكان را از دست داده بود. خود را برفراز توده اي ابر سپيد، در بالاترين نقطه آسمان حس می كرد. ديگر انتظار به پايان رسيده بود. و اين انتظاري بود كه حتی حزنش هم مطبوع می نمود. اين نواي جادويی كه از تار و پود كاسه چينی بيرون می تراويد، ترنم
جانفزاي پيوندي دوباره بود. هر بار با خاموش شدن جعبه، آن را دوباره كوك می كرد و چشمها را روي هم می گذاشت.
نفهميد چه مدت در آن حال بوده...
به صداي تقه هايی بر در، از جا جهيد.
سرپوش چينی را گذاشت و چفت در را گشود.
خانجی بود، سرحالتر از هميشه:
- چرا چفت در را انداخته اي لعيا جان؟
لعيا از برابر در كنار رفت:
- خسته بودم، می خواستم استراحت كنم.
خانجی چشمهاي را ريز كرد:
- عجب صداي دلنشينی از اطاقت بيرون می آمد . از همين كاسه چينی بود، اينطور نيست؟
لعيا

1403/08/02 13:40

با شيفتگی دست روي جعبه موسيقی كشيد:
- بله خانجی از همين كاسه بود. می بينی فرنگي‌ها چه صنعتی دارند! فقط حيف كه خانم جان با صداي سازي كه از اين كاسه بيرون می آيد، مخالف است.


#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_30



خانجی دستی بر شانه اش كشيد و صدایش را پائين آورد:
- خوب مخالف باشد لعيا جان! تو كه نمی خواستی اين كاسه ساز زن را، روي طاقچه تالار پنجدري بگذاري. بهتر كه همه مخالف آن باشند و همين جا توي اطاقت حفظش كنی. بد می گويم؟
ديگر لعيا شكی نداشت كه اسرار دلش نزد خانجی لو رفته، از اين بابت دلخور نبود. بدش نمی آمد كسی را داشته باشد كه گاهگاهی، اگر نه به طور صريح، حتی ضمنی و با كنايه، با او سخنی در مورد نصير رد و بدل كند. آرزوها و رازها در دلش می جوشيد و براي جلوگيري از سرريز آن ها بايد به دامنی پناه می برد. نمی دانست چگونه حرف را به اين مسئله بكشد. مانند همان زمانها كه بچه بود، سر را يك بري روي شانه خم كرد:
- راستی خانجی، فكر ميكنی زن دايی جان، از آمدن نصير چه حالی دارد؟
خانجی درد او را خوب می فهميد ولی شايد صلاح نمی دانست در اين مورد با او بی پروا باشد. حالتی متفكرانه به چهره داد:
- راستش نمي توانم حال او را خوب بيان كنم ولی مطمئنم الان دارد از شادي روي ابرها پرواز می كند. حق هم دارد. به هرحال مادر است. اما راستش را بخواهی لعيا جان، من از اين زن زياد خوشم نمی آيد.
چشمان لعيا گرد شد. هرگز پيش از آن نديده بود خانجی در مورد يكی از اهالی خانواده، آنطور بی پروا حرفی بزند. آنهم بدگويی از زنی كه براي لعيا آن همه عزيز بود.
ناخودآگاه خود را به طرف او سَُر داد:
- چرا خانجی؟ او كه زن بدي نيست؟ تصور نمی كنم بعد از خانم جان، كسی به اندازه زندائی بدري، به من و مادر محبت داشته باشد. هميشه مراقب احوال ما بوده.
خانجی لبها را به هم فشرد و ابرو را بالا انداخت:
- نه لعيا جان! بدرالزمان زن يكرنگی نيست. آنطورها هم كه ادعا می كند، به مادرت و خانم بزرگ ارادت ندارد. همه محبتش ظاهري است و براي حفظ حمايت خانم بزرگ.
و وسط انگشت سبابه و شست را به دندان گزيد:
- خدايا سگم به درگاهت، ولی چه كسی است كه نداند، اگر حمايت هاي خانم بزرگ و تعريف‌هاي مادرت نبود، هرگز اين زن چپول، با اين ريخت و قيافه نمی توانست اينجور سوار زندگی باشد و يكه تازي كند. ديروز حرفهايی از او شنيدم كه حسابی مرا حرصی كرد. تا آن لحظه نمی دانستم اين زن چه خبث طينتی روي تو و مادرت دارد.
- روي من و مادرم؟ مگر تو چه شنيده اي خانجی؟
دايه خود را جمع و جور كرد:
- بگذريم لعيا جان! حرف ديگري بزن!
اين حرف دايه،

1403/08/02 13:40

لعيا را كنكاوتر كرد:
- نه بگو! بگو ببينم زن دائی چه می گفت؟ حرفهايش در مورد من هم بود؟
حرفی بود كه از دهان دايه در رفته بود و حالا ناچار به توضيح بود.
من و منی كرد:
- والا چه بگويم؟ شايد هم به دليل اهميتی كه مسئله براي من داشت، از حرفهاي او دلگير شدم.
لعيا با كلافگی، نيم تنه را به زمين كوفت:
- طفره نرو خانجی! زود بگو ببينم! موضوع چه بود؟
خانجی با درماندگی گوشه چارقدر را به بازي گرفت:
- راستش در مورد تو و نصير بود.
خون تا فرق سر لعيا دويد و بی تابانه تر، چشم به دهان خانجی دوخت.
- ديروز بعد از نهار، وقتی می‌رفتم آتش قليان خانم بزرگ را عوض كنم، منيژه زن دائيت، با بدرالزمان، كنار در آبدارخانه، مشغول گفتگو بودند. پشتشان به من بود و متوجه من نشدند. اسم تو را كه شنيدم، ناخودآگاه، پا سست كردم. به نظر می رسيد بدرالزمان، از حرفهاي منيژه جوشی شده بود:
- نه منيژه جان! تو را به خدا جاي ديگري اين حرف را تكرار نكين! من كجا گفته ام كه لعيا را براي نصير می خواهم؟! لعيا به درد نصير نمی خورد. شمسی او را مثل خودش لوس و خودسر بار آورده. اصلا دلم نمی خواهد، حتی به اين موضوع فكر كنم. خودم براي نصير تكه نابی را در نظر گرفته‌ام. به اميد خدا، به زودي برایشان عروسی راه می اندازم.
لعيا آب دهان را به سختی فرو داد. داغی نامطبوعی، چهره و چشمانش را در خود گرفته بود:
- نگفت چه كسی را در نظر گرفته؟
- چرا، اتفاقاً اين سؤالی بود كه منيژه از او كرد.
و او گفت: كرامت دختر آبجی اكرمم را براي نصير زير سر گذاشته ام. هيچكس مثل او، وصله به درد بخور نصير نيست. يك خانم به تمام معنا است. از هر انگشتش يك هنر مي‌بارد.
خانجی اين را گفت و ابرو بالا كشيد:
- عجب تكه نابی را هم براي نصير در نظر گرفته! اگر دختر خواهر خودش نبود، از شكل و شمايلش چه ايرادها كه نمی‌گرفت. به اين دخترك كك مكی و تب لازم می گويد تكه ناب! دست و پايش از باريكی مثل عنكبوت است.
لعيا گيج و منگ بود. كرامت آنطورها هم كه دايه می گفت، بد ريخت نبود. احساس كرد چيزي روي قلبش سنگينی می كند. رقيب قدري به ميدان آمده بود. آنطور كه لعيا بدرالزمان را شناخته بود، می دانست تا آنجا كه مقدور باشد، پاي خواسته‌هايش می ايستد و نگرانی از اينكه نصير تن به خواسته مادر كه سالها از او دور بود، متوحشش می كرد.
خانجی دلسوزانه نگاهش كرد...

#ادامه_دارد

1403/08/02 13:40

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_31


خانجی دلسوزانه نگاهش كرد:
- من كه تصور نمي‌كنم نصير ميلی به دختر خاله اش، كرامت داشته باشد. آنقدرها هم بچه ننه نيست كه روي حرف مادرش نه نياورد. فقط در اين وسط مانده ام متحير اين چه دشمنی است كه بدرالزمان با مادرت دارد! زن بيچاره يك بدري می گويد، چهل تا از كنار لبش می ريزد. خدا همه ما را به راه راست هدايت كند.

لعيا مثل هر زمان كه مسئله اي آشفته اش می كرد، سر را روي بالشتك كنار ديوار گذاشت، روي زمين دراز كشيد و پاها را توي شكم جمع كرد.
دايه پشيمان از بيان سخنان خود، با درماندگی دستی بر سر او كشيد، دلش مي خواست چيزي بگويد ولی هر چه سعی كرد، چيزي به ذهنش نرسيد.
اين دختر را مثل فرزند نداشته خود دوست داشت، اصلا او را فرزند خود می دانست به سختی لب گشود:
- لعيا جان!
لعيا غلتی زد و دنده به دنده شد:
- برو خانجی! مي‌خواهم بخوابم.
دايه ناگزير، آرام برخاست و از اطاق بيرون رفت. خودش را دلداري می داد: "اين خبر خواهی نخواهی به او مي‌رسيد. چه بهتر كه براي شنيدنش آماده باشد، شايد هم بتواند زودتر دست و پايی بكند و قضيه خودش و نصير را فيصله بدهد. مطمئنم نصير به او بی ميل نيست.
سرگرم اين افكار، در پی يافتن شمسی، به اطاق مخصوص فخرالدوله وارد شد.

فخرالدوله بالاي اطاق نشسته و امينه با چهره اي عبوس و گرفته، كنار در نشسته بود. آن طرف اطاق شمسی نشسته و طبق معمول در دنياي خود بود. دو لك لك نقاشی شده به روي مخملی آبی رنگ را، سوزن دوزي می كرد.
خانجی سر قليان فخرالدوله را كنار پنجره برد و خاكستر آن را رو به بيرون فوت كرد.
فخرالدوله امينه را نصيحت می كرد:
- روزبه را هر كجا كه هست خبر كن و به خانه بياور! نگذار اهل خانه تصور كنند. ميانه او و نصير شكر آب است. نگذار خيال كنند او نسبت به موفقيت و موقعيت نصير حسادت مي‌كند. اين لجبازي‌ها، دهن كجی كردن‌ها براي يك مرد خوبيت ندارد. مشكل اينجاست كه تا اين سن و سال او را زن نداده ايد و گمان می كند هنوز طفل صغير است كه اينطور قهر و قهربازي می كند. نبينم امروز به فردا رسيده هنوز روزبه نيامده! بلند شو برو با همان سياستی كه داري و مار را از لانه بيرون می كشی، روزبه را به خانه بياور! به محض آمدن او را پيش من بفرست. خودم ترتيب كارها را می دهم. بلند شو خانم! بلند شو!
امينه با غيظ سر و گردنی تاب داد و از جا برخاست:
- با اجازه.
با قدمهاي سنگين و ناراحت از اطاق بيرون رفت.
خانجی نشست و به يك نقطه نامعلوم خيره شد. هيچكس از او نپرسيد چه مرگت شده؟ هر زمان بيكار در جايی نشسته بود. همين

1403/08/02 13:41