📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_17
لعيا اصلا حال و حوصله نداشت. در چشمش دنيا تيره و تار بود.انگار گرد مُرده به زمين و آسمان پاشيده بودند. پشت پنجره نشسته بود و نگاه بی هدف و غمبار خود را، به بازي و جست و خيز گنجشكها، روي شاخه هاي درخت نارون دوخته بود.
خانجی به اطاق آمد:
- بلند شو لعيا جان! چرا اينطور پكر نشسته اي؟ بلند شو وسائلت را جمع كنيم! وقتی نمانده. شب بايد زود بخوابی تا فردا صبح موقع حركت سرحال باشی.
لعيا بی حوصله از كنار پنجره برخاست. دست و دلش به هيچ كاري نمی رفت. روي زمين نشست و تكيه به ديوار زد:
- هرچه لازم است خودت بردار خانجی. من خسته ام.
دايه كنار او زانو زد و دست روي پيشانيش گذاشت:
- ببينم! حالت خوب نيست لعيا جان؟ انگار رنگت پريده! نكند سرديت كرده باشد؟
لعيا دستش را پس زد:
- نه، طوري نيست خانجی. می خواهم استراحت كنم.
چشمها را روي هم گذاشت و دوباره در خيالات رنج بار و دور و دراز خود غرق شد:
"راستی اگر نصير برود و مثل حسام و امان ديگر برنگردد چه؟ خدايا چه بايد كرد؟"
به ياد سقاخانه افتاد. خانجی وقتی خيلی دلتنگ بود. هوس رفتن به سقاخانه به سرش می زد. چند مرتبه اي او را با خود برده بود. چند شمع روشن می كرد. پيچه را بالا می زد و سر را به ضريح كوتاه سقاخانه تكيه می داد. كمی كه اشك می ريخت، انگار دلش باز می شد. چهره خميري اش رنگ عوض می كرد. صورت را می پوشاند و با گامهای اميدوارتري به سوي خانه راه می افتاد.
دل لعيا هوس گريه داشت، ولی در كجا؟ امروز كه نمیشود به سقاخانه رفت. خود را دلداري داد:
" فردا كه به امامزاده رفتيم، همان جا توي حرم می روم و دخيل می بندم. اگر هم خواستم، خوب می نشينم و گريه می كنم."
با اين افكار، دلش بيشتر گرفت. سر را به ديوار فشرد:
"خدايا! كاري كن از فكر اين سفر منصرف شوند. فقط اين يك چيز را از تو می خواهم. فقط اين را."
مسافران در انتهاي جاده خاكی، از درشكه ها و كالسكه ها پياده شدند. چند قاطرچی، جلو دويدند. بارها و زن و بچه ها را سوار قاطر كردند و سراشيبی تند مشرف به امامزاده را در پيش گرفتند. اين بار لعيا، از بالا رفتن كوه و كمر به روي قاطر، نمی ترسيد. انگار اصلا فكرش كار نمی كرد كه از چيزي بترسد. بوته ها و درختچه هاي وحشی و درختان انجير، شاخ و برگ روي زمين گسترده بودند
و حركت حيوان را دشوار می كردند.
خسته و بيحال، به ده رسيدند. از صحن امامزاده تا ملك دائی ممدلی، مسافتی نبود. در ميدانگاهی، پياده شدند و در پی خدمه و كارگران محلی كه بار و بنه را به دوش می كشيدند، راه افتادند. دل لعيا با ديدن بقعه
1403/07/30 11:11