The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

حالت را داشت.
فخرالدوله سر تكان داد:
- هر آتشی است، از گور همين امينه آتش به جان گرفته بلند می شود، چشم ديدن بدري و فرزندان او را ندارد. حالا هم خوب مستمسكی براي برهم زدن ميانه دو پسرعموگير آورده. نامه نصير را علم كرده و دارد سم پاشی مي‌كند ولی، نمی گذارم به هدف برسد. مگر من مرده باشم كه او بتواند ميانه فاميل را بهم بزند. تا زنده ام نمی گذارم هيچكس و هيچ چيز توي اين زندگی تفرقه بيندازد.

شمسی سر بلند كرد و نگاهی به مادر انداخت و دوباره بی صدا مشغول سوزن دوزي شد. هيچوقت حوصله سر و كله زدن و يك به دو كردن با او را نداشت، و البته از شوكت و اقتداري هم كه فخرالدوله در خانه داشت، ناراضی نبود. حداقلش اين بود كه بعد از مرگ همسر، با وجود چنين مادري هميشه از عزت و احترام فوق العاده اي برخوردار بود و همين مسئله به او آرامش روح می بخشيد.

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_32


فرداي همان روز، روزبه، به خانه آمد و ساعتی بعد در اطاق مادربزرگ بود. با ديدن نصير در كنار مادربزرگ برافروخته شد. شرار كينه و نفرت در نگاهش می جوشيد.
فخرالدوله او را در سوي ديگر خود نشاند و شروع به نصيحت كرد. روزبه سر به زير داشت ولی می شد فهميد در دلش چه ولوله اي برپاست.
نصير رو به مادربزرگ كرد:
- من فرستادن نامه را انكار نمی كنم خانم جان، ولی به خدا قسم نيت بدي نداشتم. نگران روزبه بودم. می ترسيدم اسير زنی اجنبی و بدكاره شود و او عقلش را بدزدد. روزبه جوان خوش سيمائی است. شايد هم دست خودش نبود. ولی، مشتی زن و مرد ناباب دوره اش كرده بودند. مي‌دانستم با وجود آنها نمی تواند به هدفی كه در پی آن بود برسد. می‌ترسيدم نتواند به تحصيل ادامه دهد. همين بود كه از روي نادانی، تصميم گرفتم دست خطی براي عموجان بفرستم. باور كنيد نمی دانستم چنين غائله اي برپا شود. هدفم فقط كمك به روزبه بود. به هرحال ما با هم بزرگ شده ايم. از برادر بيشتر دوستش دارم.
روزبه برآشفته شد:
- برادريت را ديديم آقا نصير. اي كاش دوست داشتنت را براي خودت نگاه می‌داشتی. نمی شد نگران من نباشی! چطور باور كنم كه هدفی جز خراب كردن من و زندگيم نداشتی؟
مادربزرگ حرفش را بريد:
- بس كن روزبه جان! حرف نصير را باور كن! مطمئن باش او بد تو را نمی‌خواسته. شايد هم خير در اين بوده كه تو را زودتر به ايران باز گردانند. ما از مشيت پروردگار غافليم. حالا هم يك صلوات بفرست و بلند شو روي پسرعمويت را ببوس. دلم نمی خواهد كدورتی ميان شما باقی بماند.
روزبه دندانها را بهم فشرد و خشك در جا نشست. دست خودش نبود، ولی نمی توانست دستور

1403/08/02 13:41

مادربزرگ را اجرا كند. نصير از جا برخاست. به طرف روزبه آمد و دست در گردن او انداخت:
- خواهش می كنم مرا ببخش روزبه جان! به خدا قصد بدي نداشتم. سعی می كنم كارم را جبران كنم. سعی می كنم تلافی كنم. كاش می شد زمان را به عقب برگردانم و آنوقت می ديدي كه چقدر از كارم پشيمانم. آنوقت می ديدی كه هرگز نامه اي نوشته نمی شود.
و پيكر خشك و بی احساس روزبه را در آغوش كشيد.
مادربزرگ لبخند زد:
- مرحبا نصير جان! هميشه در كار درست پيشقدم بوده اي. تو ياد بگير روزبه! زود باش! صورت پسرعمويت را ببوس!
سخنان مادربزرگ، آتش خشم روزبه را شعله ورتر كرد. برق خشونتی در چشمانش درخشيد. لحظه اي به سرش افتاد كه خود را از آغوش نصير بيرون بكشد و اطاق را ترك كند ولی انديشه ناگهان او را از اين كار منصرف كرد. لبخندي تصنعی بر لب نشاند و آرام به شانه نصير زد:
- خيلی خوب! حرفت را قبول كردم. همه چيز را فراموش كن!
چهره مادربزرگ به لبخند رضايتی گشوده شد. با غرور، نفسی فرو داد:
- بارك اله، بچه‌ها! همانطوري تربيت شده ايد كه انتظار داشتم. حالا هم ديگر با شما كار ندارم. می توانيد برويد دنبال كار و بارتان. فراموش نكنيد كه هميشه بايد پشت و پناه هم باشيد!
روزبه و نصير. دوشادوش يكديگر از اطاق خارج شدند. چشمان روزبه، برق مرموزي داشت. معلوم نبود. در سرش چه می گذرد ولی رفتارش به نحوي بود كه انگار هرگز اتفاقی نيفتاده. حرف را به مسائل معمول و جاري خانه كشاند. از هشتی خانه مادربزرگ، وارد كوچه بن بست شدند.
روزبه نگاهی در كوجه گرداند:
- يادش بخير! چه روزهايی در اين كوچه و كنار اين نهر داشتيم.
نصير كه از ملايمت پيش بينی نشده روزبه، ذوق زده بود، بازويش را فشرد:
هيچوقت براي به وجود آوردن لحظات زيبا و به جا گذاشتن خاطرات به ياد ماندنی دير نيست. ما می توانيم روزهاي خوش گذشته را تكرار كنيم.
روزبه پوزخندي زد:
- الک دولک بازي كنيم و از درخت بالا برويم؟
- نه منظورم اين نيست. منظورم...
روزبه توي حرفش آمد:
- شوخی كردم آقا نصير. عقيده تو را قبول دارم. هر سنی تفريحات مخصوص خودش را دارد. با هم قرارش را می گذاريم. خوب فعلا ما رفتيم. بعداً می بينمت.
و با قدمهاي بلند از كوجه بن بست بيرون رفت.
نصير با لذت نفسی عميق كشيد. تنها نگرانيش از بازگشت به تهران، به آن سادگی از ميان رفته بود. دستها را به هم فشرد و راه خود را به طرف خانه كج كرد.
***

لعيا دلگير و بغ كرده، گوشه اطاق نشسته بود. شمسی با عصبانيت، جليقه و پله اي، ترمه و مخمل زردوزي را از بقچه بيرون كشيد و توي اطاق ريخت:
- همين الان، بلند می شوي و لباس مهمانی به بر می كنی! اگر به اين ادا و اصول‌ها ادامه

1403/08/02 13:41

بدهی، هرچه ديدي از چشم خودت ديدي.
لعيا گردن را راست گرفت:
- گفتم كه من به خانه اكرم خاله نمی آيم، از خانواده آنها خوشم نمی‌آيد. اصلا دلم مي‌خواهد امروز در خانه بمانم. اگر نخواهم به من خوش بگذرد، به چه كسی بايد رجوع كنم؟

#ادامه_دارد

1403/08/02 13:41

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_33


شمسی با درماندگی تكيه به ديوار زد:
- آخر معلوم هست حرف حساب تو چيست؟ جرا اينقدر با من لجبازي می كنی دختر؟! چرا اينقدر روي حرفهايم نه می آوري؟ همه خانواده، مادربزرگ، دائي‌ها و زن دائي‌ها و فرزندانشان عازم ميهمانی هستند، آنوقت تو اينطور سمج چسبيده اي كه من نمی آيم. مگر دختر خاله اكرم به تو چه بدي كرده؟ مگر خانواده‌اش به تو چه گز گرانی فروخته اند؟ كم فك و فاميل پشت سرت حرف می زنند؟ كم لجبازي و خودسريت توي دهان اين و آن افتاده؟ حالا باز هم لجبازي كن! باز هم بگو تنها توي خانه می مانم و با جمع همراه نمی شوم! اگر از من پرسيدند چرا لعيا نيامده، چه جوابی بدهم؟ بگويم از خانه دختر خاله خوشش نمی آيد؟
لعيا با غيظ بلند شد:
- خيلی خوب! می آيم. ولی بدان كه اصلا تمايلی به آمدن ندارم و مرا داريد با زور می بريد.
شمسی جوابی نداد. هيچوقت حوصله يك به دو كردن نداشت. اگر فك و فاميل آنطور اعمال و رفتار لعيا را زير ذره بين نگذاشته بودند، هرگز به او اصرار نمی كرد با آنها همراه شود.

لعيا لباس بر تن كرد. كنار آينه ايستاد و با وسواس شروع به شانه كشيدن به سر و موي خود كرد. می دانست اين ميهمانی به چه مناسبت برگزار مي‌شود. دختر خاله اكرم، در راه‌اندازي ميهمانی به مناسبت ورود نصير، از همه دست پيش گرفته بود و قطعآً هدفی جز جلب توجه نصير و به معرض نمايش گذاشتن دخترش، كرامت نداشت.
لعيا گيسوان را روي شانه پريشان كرد و گوشواره‌هاي عربی هديه مادربزرگ را در گوش انداخت. چهره شرقی و گرمش، در جام صاف و پاكيزه آينه، دلرباتر از هر زمان می درخشيد.
چشمها را درهم فشرد:
- نمی گذارم او را از من بگيرد. نصير فقط به من تعلق دارد. فقط به من!

* * *

دختر خاله اكرم سنگ تمام گذاشته بود. همه فاميل دور و نزديك در تالار مجلل خانه نشسته و دم به دم با انواع طعام و نوشيدنی، پذيرايی می شدند.
كرامت كليجه عنابی خوش دوختی روي لباسها بر تن كرده و خرامان، به همراه خدمه خانه در حال پذيرايی بود. رنگ عنابی در چهره پريده رنگش انعكاس دلنشين داشت و همين خون لعيا را به جوش می آورد.
بدرالزمان قربان صدقه اش می‌رفت:
- الهی فدايت شوم دختر! ماشاله به اين شكل و قيافه! اكرم جان حتماً امشب براي عروس خوشگل من اسپند دود كن! اصلا لازم نيست تا شب صبر كنی. بگو اسپند بياورند، دور سرش بگردانم و توي آتش سر قليان بريزم. ماشاله دخترت مثل فرشته می ماند.

لعيا رنگ به رنگ شد و به خانجی كه همراه هميشگی مادر در خانه و عروسی و عزا بود، نگاهی انداخت.
دايه چهره در هم

1403/08/03 19:53

كشيد و سر در گوشش آورد:
- حالا ديگر مطمئن شدم، چشمان لنگه به لنگه بدرالزمان خوب نمی بيند. ببين چه تعريفی از اين شير برنج بی نمك می كند!
حواس لعيا به گفتگوي مادربزرگ و بدرالزمان بود:
- به گمانم خيالاتی در سر داري، بدري جان. انگار كرامت حسابی چشمت را گرفته و می خواهی براي نصير دست بالا بزنی.
چهره گلگون بدرالزمان شكفته تر شد:
- البته، با اجازه شما خاله جان! بله اگر خدا بخواهد، تصميم دارم با نصراله خان و نصير صحبت كنم و كار اين دو جوان را يكسره كنم. از خيلی وقت پيش، چشمم به دنبال كرامت بوده، فقط دعا می كردم تا بازگشتن نصير، صيادي سر نرسد و او را صيد كند، الحمدالله كه دعاهايم بی نتيجه نماند.
مادربزرگ نگاه خريدارانه‌اي به كرامت انداخت:
- چه كس بهتر از اين دختر. هرچه باشد تكه تن خودمان است. دختري به اين نجابت و اينطور ديده شناخته، كمتر پيدا می شود. مبارك است انشالله، هرچه زودتر آستين بالا بزن!

خون جلو چشمان لعيا را گرفت. براي اولين بار حس می كرد با تمام وجود از مادربزرگ متنفر شده. كسی جز او و شمسی، سخنان بدري و مادربزرگ را نشنيده بود.
لعيا در درون غريد:
"كاش زن دايی بدري لال شود و پيش نصير و دايی نصراله چنين حرفی از دهانش خارج نشود. كاش مزاحمی ميان من و نصير نبود و خودم مي‌توانستم غائله را ختم كنم. اصلا كاش می شد، من از او خواستگاري كنم و اگر چنين چيزي مقدور بود. همين الان او را توي ايوان صدا می زدم و براي خودم خواستگاريش می كردم!"
می دانست هيچيك از خواسته‌هايش عملی نيست. كز كرد و پشت خود را به مخده فشرد. ديگر حوصله شنيدن سخنان اطرافيان و ديدن شيرين كاري‌هاي زينت خاتون را نداشت.
زينت خاتون، زن فربه و خوش مشرب فاميل، وسط تالار نشسته و دختر بچه‌اي را در پشت خود زير چادر پنهان كرده بود. دستان دختربچه كه بجاي دستان زينت از زير چادر بيرون آمده بود، به همراه معانی شعر هوو هوو دارم، كه آن زن بانمك، سر داده بود، بالا و پائين می رفت و سبب نشاط جمع زنان شده بود.


#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_34


سفره نهار كه پهن شد، هياهوي زنان اندكی فرو نشست. گرداگرد سفره حلقه زدند و كودكان زير بال مادرها جا گرفتند. لعيا، با وجود ضعف شديد، ميلی به خوردن غذا نداشت. قاشقی از خوشت فسنجان به روي قاب پلوي جلو دستش پهن كرد ولی لقمه‌اي از گلويش پائين نمی‌رفت. آرام از كنار مادر برخاست و به سرسرا رفت. صداي بم و خفه مردان، از تالار مجاور به گوش می رسيد.
احساس نفس تنگی داشت. به طرف ايوان به راه افتاد. از كنار تالار مردانه كه رد می شد، ناخودآگاه نگاهی

1403/08/03 19:53

به درون انداخت. همه مشغول خوردن غذا بودند. به سرعت از آنجا گذشت و به ايوان رفت.
سرتاسر ديوارهاي ايوان، پوشیده از كاشي‌هاي منقش الوان، نقش‌هايی از حيوانات و پرندگان ودرخت و آبشار را در مقابل چشم بينندگان می گشود.
لعيا در فكر بود، دخترخاله اكرم و همسرش هم چه ذوق سرشاري دارند. هر گوشه خانه، جلوه خاص خود را دارد.
نگاهش به نقوش ديوار بود كه دستی به شانه اش خورد. با هول چرخشی به بدن داد. نصير با لبخند پشت سرش ايستاده بود:
- هنوز هم حس و حال كودكانه خودت را حفظ كرده‌اي لعيا جان؟ می بينم سخت مجذوب نقش جنگل و حيوانات روي ديوار شده‌اي!
لعيا شرمزده، چادر را روي سر جابجا كرد و قسمت بيشتري از چهره را در آن پنهان كرد.
نصير خنديد:
- تو روز به روز قشنگتر می شوي دختر خانم. حتی امروز از دور روز پيش كه تو را ديدم زيباتر شده‌اي.
لعيا افسون شده، نگاهش كرد:
- چطور شد كه به ايوان آمديد؟ غذا خورده‌ايد؟
نصير چشمها را ريز كرد و چهره درهم كشيد:
- چه رسمی و لفظ قلم صحبت می كنی لعيا جان! انگار ما دوستان دوران بچگی بوديم ها! خواهش می كنم با من راحت حرف بزن! در جواب سئوالت هم بايد بگويم بله! نهار خورده‌ام. تو را ديدم كه از كنار تالار مردانه رد می شدي گفتم بيايم پيغامی بدهم براي مادرم ببري. به او بگو نصير زودتر به خانه رفت ولی نگران من نباشند. تا هر زمان كه خواستند در خانه خاله اكرم بمانند.
لعيا می خواست مطمئن شود كه درست شنيده می خواست مطمئن شود كه نصير ميلی به ماندن در خانه كرامت و خاله اكرم ندارد.
پرسيد:
- يعنی شما نمي‌مانيد تا با بقيه به خانه برويم؟
- نه لعيا جان! به رفيع قول داده‌ام امروز بعدازظهر به او سري بزنم. مي‌خواهم كمكش كنم و او را به باغ ببرم. پسر بيچاره وقتی ببيند اهل خانه همه به ميهمانی رفته‌اند، مطمئناً دلش ميگيرد. متأسفانه كسی زياد به فكر او نيست.
صداي پايی از پشت سر شنيده شد. نصير به راه افتاد:
- خوب من رفتم دختر خانم. خداحافظ.

كرامت در قاب در خروجی ايوان ايستاده و با نفرت و انزجار او را می نگريست. نصير از كنارش گذشت:
- من رفتم كرامت جان! دليل رفتم را به لعيا گفتم، از خاله اكرم به جاي من تشكر كن با وجود داشتن ميهمان، مزاحم خودش نمی شوم.
كرامت چهره‌اش رنگ پريده تر شده بود. قدمی به سوي لعيا برداشت:
- چرا نصير رفت؟
حواس لعيا به كلی پرت بود:
- بعداً می گويم كرامت جان. بعداً می گويم.
و دوباره به تالار، نزد ميهمانان بازگشت.

***

نصیر با ورود به اتاق رفیع دریافت؛ رفیع قادر است پاهاي خود را تكان دهد و با كمك دیگران چند قدمی راه برود.
اسماء دختر عليشاه با مرهمی كه از گياهان كوهی

1403/08/03 19:53

كردستان به دست آمده بود، پاهاي او را مالش و حركت می داد. عضلات پاهاي كشيده رفيع، شكل طبيعيتري گرفته بود ولی هنوز ناتوان به نظر می رسيد.
در اين چند سال، حسابی قيافه‌اش تغيير كرده بود. پسري بلند قامت و لاغر اندام، با چهره‌اي مصمم و دوست داشتتی كه ته ريشی تُنُك جلوه آنرا دو چندان می كرد. اندام ظريف و ريز اسماء كمی گوشت گرفته و گردتر شده بود و خطوط نامحسوسی، در كنار چشم و لبهايش، جا خوش كرده بود.
دختر بيچاره سنی نداشت، شايد چيزي حدود بيست و سه و چهار ساله بود، ولی فقر و انزوا و اجبار به گوشه نشينی در آن عمارت متروك، چهره‌اش را افسرده نشان می داد. او در سنی بود كه بايد همسر و چند فرزند داشته باشد ولی هيچگاه روزگار به او روي مساعد نشان نداده بود.

رفيع با ديدن نصير در جاي خود نيم خيز شد:
- بخدا راضی به اين كار تو نبودم نصير جان! كاش در خانه خاله‌ات می ماندي و خوش می گذراندي.
نصير دستی به شانه‌اش زد:
- هيچ كجا لذت با تو بودن را ندارد. نمی دانی زمان دور بودنم از خانه، چقدر در فكر تو بودم. راستش را بخواهی هيچوقت فكر نمی كردم روزي سلامتت را بدست بياوري ولی، می بينم كه به سرعت رو به بهبود مي‌روي.


#ادامه_دارد

1403/08/03 19:53

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_35


رفيع نگاهی حق شناسانه به اسماء كرد:
- اين دختر و خانواده‌اش محبت را در حق من تمام كردند. فقط از خدا می‌خواهم زودتر سرپا شوم و آنها را به شهر و ديار خودشان بفرستم. حالا هم زياد اصرار می كنم ولی، با محبتی كه به من پيدا كرده‌اند، دلشان نميآيد رهايم كنند. به نظر من با وضعيتی كه در اين خانه دارند، هر كجاي ديگر كه بروند، به نفعشان خواهد بود. بيچاره عليشاه نوكر بی جيره و مواجب بابا شده، قوت روزانه‌شان را هم به زور مي‌دهند.

نصير حرفش را درز گرفت. شايد صلاح نمی دانست رفيع آنگونه بی پروا در مقابل دختر عليشاه، از پدر خود انتقاد كند:
- خيلی خوب پهلوان، بلند شو تا به باغ برويم و برايم بگو در اين مدت، اوقات
خود را چگونه می گذراندي!
اسماء زير بازوي او را گرفت و به كمك نصير از جا بلندش كردند. رفيع به آرامی و با ناتوانی يك كودك نوپا، در حاليكه دستهايش دور گردن اسماء و نصير حلقه بود، پاها را به كندي از زمين می كند و به سنگينی بر زمين می گذاشت.
با دست به طرف بهار خواب اشاره كرد:
- تا همين بهار خواب برويم كافي‌ست. امروز اسماء از من زياد كار كشيده و چند دوري در اطاق گردانده. حسابی خسته هستم.
در بهار خواب، روي دو صندلی پايه كوتاه لهستانی نشستند و اسماء به اطاق بازگشت. رفيع نگاه اميدوار خود را توي باغ سُر داد:
- اين روزهاي آخر بد نگذشته نصير جان! از زماني كه قادر شده‌ام با كمك روي پاهاي خود بايستم، زندگيم روشن شده ولی، پيش از آن تعريفی نداشت. تنهائی اذيتم می كرد، تمام وقتم به خواندن كتاب می گذشت. فقط حبيب بود كه گاه گاهی به من سر می زد. بيچاره او هم از وقت و كار و تفريحش ميزد و پيش من می آمد. تنها چيزي كه می دانم، توي اين قوم به ظاهر منسجم و مهربان، تنها تو و حبيب و لعيا هستيد كه می شود رويتان حساب كرد. بقيه يك مشت جماد هستند. حتی پدرم! ذره‌اي عاطفه و مهر پدري در وجودش نديده‌ام. بدجوري آلت دست زنان خود شده! از پدر بودن تنها بچه پس انداختنش را مي‌شناسد. شايد باور نكنی ولی از چهار ماه پيش تا به حال او را نديده‌ام. حتی ايام عيد به من سر نزده. تو بگو! اسم او را چه می توانم بگذارم؟
نصير دلداريش داد:
- البته به تو حق می دهم. تنهايی و يكجا ماندن، روحت را حساس كرده. ولی دائی ممدلی آنطورها هم كه می گويی بی‌عاطفه نيست. دورادور تو را زير نظر دارد. مادربزرگ می گفت، دم به دقيقه براي رفيع معلم استخدام مي‌كند و برايش كتاب می فرستد. خوب همين نشان از علاقه او دارد.
لبخندي زهرآگين بر لبان رفيع نشست:
- كاش به جاي

1403/08/03 19:53

خريد اين كتابها و استخدام معلمها، گاهی خودش به من سر ميزد. آن وقت بود كه مطمئن می شدم كارهايش فقط از روي ترحم و اجبار مادربزرگ نيست و وجودم برايش اهميت دارد. خوب بگذريم، دلم نمي‌خواست روحت را مكدر كنم، تو از خودت بگو نصير! از گذشته‌ات، از آينده‌ات. راستی كی خيال داري ازدواج كنی. انگار پسران اين فاميل طلسم شده‌اند. هيچكدام قدمی در راه ازدواج بر نمی دارند! حبيب و روزبه هم دارند خط تو را می روند. فكر ميکنی كی بخت آنها باز شود؟
و خنديد:
- اين گره به دست لعيا باز می شود. بايد به اصطبل برود و نعل اسبی جادويی را پيدا كند. حبيب در مورد آن چيزهاي بامزه‌اي می گفت. راستی براي خود لعيا هم چنين طلسم شكنی واجب است. خود او هم تن به ازدواج نمی دهد.
نگاه نصير، به همراه پرنده‌اي كه از روي شاخه بلند می شد، به پرواز درآمد:
- ازدواج مسئله اجباري نيست. بايد چشم ببيند و دل بخواهد. آن وقت همه مسائل حل می شود.
و بعد به يادآوري خاطرات خوش كودكی پرداختند. اميدواري رفيع، نصير را سخت به وجد آورده بود.

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_36


دايه وارد اطاق شد. لپ‌هايش از شدت هيجان گل انداخته بود. گذشته از اينكه می دانست با خبري كه دارد لعيا را به شدت خوشحال می كند، حسی ناشناخته، دل خودش را هم به تپش واداشته بود.
حسی گمشده، حسی در دورترين خط افق زندگی، مدتها بود كه با التهاب لعيا، ملتهب می شد و شوريدگی او شوريده اش می كرد. سن و سال خود را از ياد برده بود. به سالها پيش بازگشته بود. به زمانی كه بايد دل می بست . به زمانيكه بايد دل می برد و به لحظاتی كه هرگز نقشی از يك دلبستگی، در ضميرش انعكاس به جا نگذاشته بود. نگاه لعيا، از مناظر پشت پنجره به سوي او كشيده شد:
- چه خبر شده خانجی؟ خوشحال به نظر می رسی!
دايه روي تختگاه كنار پنجره نشست:
- خبرهاي جالبی دارم لعيا جان! شايد شنيدنش برايت خالی از لطف نباشد.
لعيا كنارش نشست:
- خوب بگو! خبرت مربوط به چه چيزي است؟
دايه دست روي زانويش گذاشت:
- بدرالزمان آمده بود پيش خانم جانت، كارد بزنی خونش در نمی آمد.
لعيا بازوي او را گرفت:
- چرا خانجی، دليلش چه بود؟
- در مورد نصير و كرامت بود، البته فكر نمی كنم به قصد گفتن چنين حرفی پيش خانم بزرگ و مادرت آمده بود، مثل هميشه آمده بود سري به آنها بزند. خانم بزرگ بود كه حرف كرامت را پيش كشيد و او هم ناچار، در حاليكه رنگ به رنگ ميشد و نشان ميداد خيلی دلخور است. جريان صحبتش با نصير و نصراله خان را برملا كرد. البته او خبر دارد كه نمي‌تواند چيزي را خلاف واقع به خانم بزرگ بگويد و دروغش لو

1403/08/03 19:53

می رود و گرنه فكر نمی كنم به اين سادگی حاضر به گفتن حقيقت می شد.
لعيا دستها را روي گونه فشار داد:
- واي! چقدر طفره می روي خانجی! بگو ببينم زن دايی چه می گفت؟
- موضوع اينست كه نصير، سخت با نقشه مادرش در مورد كرامت، مخالفت كرده و كار به بگو مگو كشيده. انگار در اين وسط نصراله خان هم پشت نصير در آمده و به كمك هم ذوق بدري را كور كرده‌اند. البته حرفهايش را با پيچ و تاب و در لفافه بر زبان آورد ولی لُب مطلب همين بود كه گفتم.
لبخندي فاتحانه چهره لعيا را روشن كرد:
- مطمئن بودم كه نصير اين كار را می كند خانجی، مطمئن بودم.
دايه خنديد:
- من هم مطمئن بودم لعيا خانم، نصير دلش جاي ديگر بند است! هر كه غير از اين فكر كند، خودش را خسته كرده.
لعيا سرمست از شنيدن سخنان دايه، دستان او را در دست گرفت:
- خانجی، هيچوقت در زندگی از مردي خوشت آمده؟ راستی چرا تا به حال ازدواج نكرده‌اي؟
چهره دايه به يكباره دگرگون شد. داغی كه سالك روي نيمه راست گونه‌اش برجا گذاشته بود، به نظر لعيا بزرگتر از هر زمان به نظر می رسيد.
از جا برخاست. صدايش لرزه عجيبی داشت:
- مادرت در اطاق خانم بزرگ منتظر توست. انگار مي‌خواهد براي خريد پارچه برود. بلند شو به آنجا برو!
و از اطاق بيرون رفت.
لعيا تعجب زده رد او را دنبال كرد. چرا دايه به يكباره منقلب شد؟ هرگز او را آنقدر آشفته نديده بود. لحظه‌اي برجا ماند ولی حس خوشايندي كه با شنيدن خبر دايه، زير پوست تنش دويده بود،
ذهنش را به خود كشيد. برخاست و سر گنجه لباسهايش رفت. هوس كرده بود پيش از اين كه براي رفتن آماده شود، جعبه موزيك نصير را يك بار ديگر ورنداز كند.

***

همه فاميل، از مرد و زن و ريز و درشت، در خانه دائی فتح اله جمع بودند. گرماي تيرماه بيداد می كرد. صداي بال زدن و چرخش بادبزنهاي حصيري، با همهمه زنان و كودكان ميهمان درهم آميخته و غوغايی به وجود آورده بود. تاجماه با شكم برآمده و برازنده، در حاليكه كودكی نزديك يكساله را در آغوش داشت، در كنار هم نشسته و گپ می زدند:
- پس لعيا كجاست؟ هنوز او را نديده‌ام!
بدجوري خودش را از انظار پنهان می كند.
تاجماه پوزخندي زد:
- پيش چشم آن كه بايد خودش را نشان بدهد، می دهد.
و صدايش را پائين آورد:
- اگر نصير در مجلس زنانه حضور داشت، انگار مويش را آتش بزنند، در يك چشم برهم زدن بالاي مجلس كنار دست خانم جان نشسته بود.
شانه هاي برازنده به خنده ريزي لرزيد:
- عجب بلایی هستی تاجماه! مگر باز خبري شده؟ باز زاغ سياه آنها را چوب زده‌اي؟

#ادامه_دارد

1403/08/03 19:53

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_37


كار لعيا احتياج به زاغ چوب زدن ندارد. اگر يادت باشد، از همان بچگی بی پروا بود. اصلا خمير مايه‌اش به دخترهاي اين خانواده نرفته. خيلی راحت از كوچكترين فرصتی استفاده ميكند و خود را به چشم نصير می كشد، به قول مادرم، آنقدر كه از زنها رو می گیرد، از مردها نمی گيرد.
برازنده سر را به گوش تاجماه نزديكتر كرد:
- راستی فكر مي‌كنی نظر نصير در مورد او چيست؟ خيال او را در سر دارد يا نه؟
تاجماه با غیظ سر و گردنی تكان داد:
- كدام مرد است كه در مورد عور و اداي زنها بی تفاوت باشد؟ نصير هم مثل بقيه مردها خر است. شك نكن كه قايم باشك بازي هاي لعيا، توجه او را جلب می كند بايد همين روزها ...
صحبت هاي درگوشی تاجماه و برازنده با ورود لعيا قطع شد. برازنده صدايش زد:
- لعيا جان! بيا اينجا پيش ما بنشين! دلم برايت تنگ شده!
لعيا ذوق زده از اين ابراز لطف، خود را به آنها رساند. چهره‌اش می درخشيد. سر راه نصير را ديده بود و با او قدم زنان تا اندرونی خانه دائی فتح اله آمده بود. گرچه مادر و خانجی همراهش بودند، ولی وجودشان مانع از تابيدن نگاههاي گرم و پر راز و رمز نصير نشده بود. دست برد، و پسركوچولوي برازنده را در آغوش كشيد:
- الهی فدايت شوم قشنگ من، واي كه چقدر تو دوست داشتنی هستی!
تاجماه چشمكی به برازنده زد:
- خيلی شنگولی لعيا جان! مدتها بود تو را به اين سرحالی نديده بودم.
لعيا كودك را به سينه فشرد:
- شايد حق با تو باشد. ميهماني‌هاي خانوادگی، هميشه مرا سرحال می آورد. مگر می شود كسی اين شازده كوچولوي برازنده را ببيند و سر كيف نيايد؟
تاجماه پوزخندي زد:
- به نظر من ديدن شازده‌هاي بزرگتر، آدم را بيشتر سر كيف می آورد. آنها كه باشند، خود به خود زندگيت پر می شود از اين شازده كوچولوها.
برازنده خنديد و به سوي تاجماه لب گزيد ولی لعيا متوجه هيچكدام از اين اشارات و متلكها نبود. شايد هم در موقعيتی كه داشت، قضاوت ديگران برايش بی اهميت بود.
بادبزنی برداشت و شروع به باد زدن خودش و كودك كرد. باز هم يك سبد رويا و آرزو به ذهنش سرازير شده بود. دست كوچولوي طفل را به لب برد و بوسيد. آرزوي مادر شدن، رگ و پی اش را به گرمی درخود گرفت.

***

پسران جوان، زير داربست مُو، در كنار حوض شش ضلعی حياط بيرونی نشسته بودند. حبيب مياندار بود و سعی داشت سردي حاكم بر روابط نصير و روزبه را از ميان بردارد. نصير كاملا مطيع بود.
رفتار روزبه نشان می داد كه هنوز دلش با نصير صاف نشده است.
حبيب براي از ميان برداشتن فاصله‌ها، به هر دري مي‌زد:
- خب بچه‌ها،

1403/08/03 19:54

بگوئيد ببينم، به نظر شما، كدام يك از پسرهاي اين جمع زودتر گرفتار اهل و عيال می شود؟ به قول مادربزرگ، تا پيش از اينكه ريشتان تك و توكی سفيد بزند، بايد زودتر بجنبيد.
روزبه ابرو تاباند:
- خوب خودت را از غافله كنار كشيده‌اي آقا حبيب! يعنی منظور مادربزرگ فقط ما بوديم؟ شخص جنابعالی نبوديد؟!
حبيب خنديد:
- چرا اتفاقاً منظور خانم جان، در درجه اول من بودم. ولی زياد به پر و پاي من نمي‌پيچيد، چون ميداند از زير مسئله در نمی روم و گناه به گردن تقدير و قسمت است، ولی تو و نصير حكمی ديگر داريد. شما چندين سال پی كار خودتان بوده‌ايد و قِسر در رفته‌ايد. فعلا، مادربزرگ شما را نشان كرده، مادرم می گفت اينجا و آنجا، در پی يافتن دختري براي تو و نصير است.
روزبه دندانها را درهم فشرد:
- خواب ديده اند خير باشد. شماها را نمی دانم، ولی من حالا حالا قصد ندارم طوق لعنت را به گردن بيندازم. دلم مي خواهد تا آنجا كه ممكن است داد خودم را از دنيا بستانم. چرا خودم را گرفتار كنم؟ مگر عيش و نوش در حال فارغ البالی چه اشكال دارد كه بيايم اسير زن و بچه بشوم؟ پدران ما هر كدام به اندازه هفت نسل بعد از خودشان، زن گرفته اند، من يكی به طريقی ديگر مي خواهم لذت ببرم.
منوچهر، پسر عمه ملوك كه به تازگی سري توي سرها در آورده بود، هيجان زده دستی بر پشت روزبه زد:
- كاش تنها، تنها نمی پريدي و ما را هم قاطی برنامه هاي خودت می كردي.
روزبه با نگاه تحقيرآميزي به نصير جواب داد:
- بايد مرد باشی كه قاطی برنامه هاي من بشوي آقا منوچهر و گرنه مشكلی در ميان نيست. اگر مرد ميدان هستيد، همين امروز، بفرمائيد. بسم اله!
منوچهر با ذوق نگاهی در جمع گرداند:
- ها! چه می گوئيد بچه ها؟ می آئيد امروز، عنان كار و برنامه را به روزبه بدهيم؟
نگاه روزبه بار ديگر، با دلگيري و پرسشگرانه، به روي نصير نشست، نصير به راستی آرزوي جلب محبت او را داشت، سري تكان داد:
- هر چه روزبه بگويد. من يكی كه بدم نمی آيد با او باشم.
همهمه اي در جمع در گرفت:
- من هم هستم آقا. فكر نمی كنم بد بگذرد.
- حالا چكار می خواهی بكنی روزبه؟ تصميم خاصی در سر داري؟

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_38


جوانان كم سن و سالتر هم در ميان جمع بودند. جوانانی كه هنوز خانواده چهارچشمی آنها را می پاييدند و نمی توانستند دست از پا خطا كنند.
روزبه متفكرانه شروع به كوفتن آرام دستهاي گره شده، به يكديگر كرد:
- براي انجام نيتم، بايد همگی از خانه بيرون بزنيم.
حبيب برخاست و كنار او نشست:
- مي خواهی ما را كجا ببري آقا روزبه؟
لبخندي پر غرور بر لبان روزبه نشست:

1403/08/03 19:54


- مي خواهم ببرم سرگرمتان كنم. هر كه بخواهد، می تواند امروز با من براي خوردن مِی بيايد. همگی ميهمان من. فقط كسی دنبال من بيايد كه جُربزه اش را داشته باشد!
حبيب دست روي شانه اش گذاشت:
- مسئله داشتن و نداشتن جُربُزه نيست روزبه جان، بعضی از حاضرين، براي انجام اين كار، خيلی جوان هستند. درست نيست ما خونشان را آلوده كنيم.
منوچهر وسط پريد:
- منظورت از بعضی چه كسانی هستند؟ حتماً يكی از آنها من هستم. نه آقا حبيب، لازم نيست كسی براي ما اوسا چوسك بشود. سن من به جايی رسيده كه بتوانم يك جام می را تحمل كنم. خوب است هر كس نگران خودش باشد.
محمود، پسرعمه پري هم به جانبداري از منوچهر پرداخت:
- من هم با منوچهر هم عقيده ام. بهتر است هر كس براي خودش تصميم بگيرد.
حبيب، توهين منوچهر را ناديده گرفت. بيشتر از هر كس نگران جوانترها و عوارض مسئله بود.
بيشتر آنها، براي اولين بار بود كه مي خواستند، دُمی به خمره بزنند و مطمئناً اين مسئله تبعاتی به همراه داشت. در حاليكه سعی می كرد آرامشی در صدايش منعكس باشد، رو به روزبه كرد:
- بسيار خوب! شايد حق با بچه ها باشد، ولی می ترسم رفتن بيرون از خانه، سبب آبروريزي از خانواده بشود. چطور است بساط كارمان را در يكی از همين خانه ها به پا كنيم. الان سر همه در خانه ما گرم
است، می توانيم به خانه شما يا نصير برويم و به قول خودت، همانجا سر بچه ها را گرم كنی.
روزبه تمسخرآلود خنديد:
- عجب نظر حكيمانه اي آقا حبيب! هيچ فكر كرده اي اگر بزرگترها و خانم بزرگ از ماجرا بويی ببرند و بفهمند ما می به خورد اين جماعت ريز و درشت داده ايم چه پوستی از كلمه مان می كنند؟
دوباره منوچهر وسط پريد:
- زنها زياد كاري به كار ما ندارند و سرشان به يكديگر گرم است. می توانيم به طريقی مردها را دست به سر كنيم.
روزبه چشمها را ريز كرد:
- مثلا چطور آقازاده؟
- خب، مثلا، مثلا...
و فكري به خاطرش رسيد:
- مثلا می توانيم همين آسيد مرتضی را بياوريم تا برايشان مداحی كند و مسئله و حديث بگويد و سرشان را گرم كند. دو سه ساعت سرگرم باشند، كافيست.
روزبه شماتت بار نگاهش كرد:
- می شود بگويی چطور آسيد مرتضی را بی دليل به اينجا بكشانيم؟ نه روز قتل است و نه روز عزا. اصلا چه دليلی براي دعوتمان بياوريم؟
منوچهر شانه بالا انداخت:
- خوب حق و حسابش را می دهيم و حقيقت را به او می گوييم. مطمئن باشيد با ما همكاري می كند. به خدا همين آسيد مرتضی يك روز...
روزبه حرفش را بريد:
- لطفاً نظرت را براي خودت نگهدار منوچهر جان! با وجود شما بچه ها، توي خانه محيط مناسبی براي انجام اين كار نيست. تازه يك مسئله هم وجود دارد و آن تهيه نوشيدني

1403/08/03 19:54

هاست، فكر بكري دارم. اگر موافقيد، نظرتان را بعد از بيان حرفم اعلام كنيد. به نظر من می توانيم گرماي هوا را بهانه كنيم و به باغ و صحرا بزنيم. مناسبترين محل براي انجام نظرمان، باغ عمو نصراله، در قلعه ارمني هاي ونك است. در آنجا هم تهيه می و نوشيدنی ساده تر است و هم اينكه باد هم، نمي تواند خبر كارهامان را به خانه برساند. فردا صبح زود، هر كدام اسبی تازه نفس و مقداري لوازم اوليه بر می داريم و راه می افتيم. تصور هم نمی كنم كسی با رفتن ما مخالفت كند، خوب چه مي گوئيد؟
فرياد شادي پسرها به هوا برخاست:
- خيلی عالی است.
روزبه، رو به نصير كه تمام مدت آرام نشسته و حرفهاي آنها را می شنيند كرد:
- تو چه می گويی شازده؟ از نظر تو كه مانعی ندارد؟
نصير تبسمی كرد به هيچ وجه نمی خواست با او مخالفتی بكند:
- نه روزبه جان! اگر هم بخواهی خودم با پدر و بزرگترها صحبت می كنم. گرفتن رضايت آنها با من.

***

هوا گرگ و ميش بود كه پسرها در كوچه بن بست جمع شدند. شيهه اسبان زين و برگ شده و صداي سم آنها، سكوت كوچه را شكست. اكثر پسران جوان، هيجان زده به نظر می رسيدند. هيجان زده از سفري با اهدافی نو و احساس لذتبخش بلوغ و وارد شدن به دنياي آزاد مردان، روزبه، راست و مغرور، سوار بر اسب، طول و عرض كوچه را طی می كرد و به اين و آن دستوراتی ميداد. با اعلام آمادگی جمع، همگی از كوچه خارج شدند.
سفرشان، در حقيقت مسابقه اي بود در سواركاري كه باخنده و شوخی و با حالتی تفريحی به پايان رسيد.


#ادامه_دارد

1403/08/03 19:54

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_39

باغ دائی نصراله در ده ونك، چند قطعه بيشتر تا قلعه ارامنه فاصله نداشت. ساختمان خشت و گلی آن، در ميان درختان سر به فلك كشيده و محصور در هواي دم كرده و تب آلود تيرماه باغ، بهشتی بود كه جوانان را به خود مي خواند. روزبه از اسب پياده شد:
- خوب بچه ها پياده شويد و لوازمتان را جابجا كنيد. دلم می خواهد لحظات فراموش نشدنی برايتان به وجود بياورم.
و رو به نصير و حبيب كرد:
- بعد از خوردن غذا بايد براي تدارك ملزومات ضيافت شبانه مان گشتی در اين اطراف بزنيم. از شما دو نفر هم مي خواهم با من بيائيد.
غذايی كه در خانه تهيه شده و همراه آورده بودند، در سايه سار درختان و كنار نهر خروشان باغ خورده شد.
روزبه برخاست:
- بچه ها توجه داشته باشيد كه در اينجا نوكر و خدمتكاري وجود ندارد. بايد خودتان جور كارها را بكشيد. كارها را تقسيم مي كنيم. تا شما چند نفر، كارها را ضبط و ربط كنيد و ظروف غذا را بشوئيد، من و نصير و روزبه ميرويم تا برنامه امشب را جفت و جور كنيم.
پسران جوان، بيحال كنار سفره دراز كشيده بودند.
نصير و حبيب، به دنبال روزبه روان شدند. روزبه، محل و ساكنان آن را خوب می شناخت. وارد قلعه ارامنه شده مستقيم به سوي خانه اي رفت. خانه اي با ديوارهاي كوتاه و گلی و در و ديوار شكسته و چركمرد. دست روي كوبه در برد، تقه اي زد و بی آنكه منتظر جواب بماند. داخل شد. دو طرف دالان خانه و در پناه سايه سقف كوتاه آن، بشكه هاي چوبی و خمره هاي ريز و درشت، در كنار هم چيده شده بود و آن سوي حياط خالی و خشك خانه چليكهاي روسی قرار داشت كه از آنها بوي نفت به مشام مي رسيد.
مردي فربه با غبغبی آويزان، سر ايوان آمد. با ديدن روزبه، صورت سرخش به لبخندي باز شد:
- سالام خان زادا، چه شده توي اين گارماي هاوا ياد ما كرده اي؟
فارسی را به سختی و با لهچه خاص خود تكلم می كرد. روزبه به طرف ايوان كه نيم متري بيشتر از كف حياط ارتفاع نداشت، رفت. كف ايوان با آجرهاي شكسته و نامنظمی مفروش بود:
- دلم برات تنگ شده بود ستراك خان! چند ميهمان با خودم دارم. مي خواهم سور و سات ما را براي دو سه شبی آماده كنی. هم مشروب ميخواهيم و هم مزه و هم غذا. خلاصه كه ريش و قيچی دست خودت. ببينم برايمان چكار مي كنی؟
ستراك از پله هاي كج و معوج و سنگی پائين آمد:
- اگر مي خواهی ريشت را به دست من بدهی، بايد مواظب قيچی باشی.
و به قهقهه خنديد:
- ناگران نباش، خودم هامه چيز را جور ميكنم حالا چند نفر هستيد؟
- هفت هشت نفري...
به ديدن دو دختر جوان كه روي ايوان ظاهر شدند، روزبه سخن خود را قطع كرد.

1403/08/03 19:54

يكی از دخترها را بارها ديده بود و می دانست دختر جوان ستراك است ولی ديگري او را محو جمال خود كرد. دختری سفيدرو، با دامن بلند گلدار، بلوز يقه چين دار سفيد و پاكيزه، قامتی كشيده و چشمانی كه از همان فاصله هم تلالوش بيننده را مجذوب می كرد. گيسوان طلایی و مواجش در زير تابش نور آفتاب، درخششی مست كننده داشت. روزبه اشاره به او كرد:
- ببينم ستراك، اين دختر كيست؟ بيش از اين او را اين طرفها نديده بودم، از بستگان است؟

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_40


ستراك سر تكان داد:
- نه، فَميل نيست. دختر يك مهاجر روسی است. تازگی به تهران آمده اند در همين قلعه خانه‌اي گرفته‌اند. اينطور كه خبر دارم، پدرش از اشراف نخجوان بوده كه بعد از انقلاب روس، جاناش را برداشته و فرار كرده. به خاطر رُزالين، گاهی به ما سر ميزند. اينجا خيل غاريب هستند.

دختر جوان، به همراه رزالين از پله ها پائين آمد و وارد حياط شد. ظاهراً قصد ترك خانه را داشت. از كنار آنها كه رد ميشد. نگاهش به سرعت از روي تك تك مردان گذشت و لحظه اي به روي نصير خيره ماند. سرخی نامحسوسی برگونه هاي گلبهي اش نشست و در حاليكه چهره از جانب آنها بر مي‌گرفت، به اتفاق دوستش در تاريكی دالان خانه گم شدند. نگاه سه پسر جوان لحظاتی در تعقيب
سايه دختران به دالان خيره شد. روزبه سوتی كشيد:
- عجب معركه اي! خوب شد توي اين شهر و ديار هم بالاخره چشممان به دختري بدون روكش و سرپوش خورد. از بس چادر سياه و پيچه ديده ام، واقعاً حالم دارد به هم می خورد. در اين ولايت دختران را تنها به صورت اشباح سياه و
متحرك ميشود ديد. دلم براي فرنگ و دخترهاي مو طلائيش يك ذره شده.
با گفتن اين كلام، چهره اش كدر شد و نگاه نفرت‌باري به روي نصير ريخت. مسلماً او را موجب جدائی خود از دنياي ايده ال ميديد.
نصير سر به زير انداخت. نگاه تلخ روبه را ديده بود، ولی زياد دلگير نشد، به نظرش روزبه بيراه هم نمي‌گفت! بعد از چند سال زندگی در لندن و آشنايی با فرهنگ اروپائی، ديدن دوباره زنان و مردانی با پوشش خاص اطرافيان براي او هم زياد مطبوع نبود.
ديدن دختر مهاجر، آنهم با آن وجاهت و زيبائی، در دو قدمی محل اقامت، توجه روزبه را عجيب به خود معطوف كرد.
پس از دادن سفارشات لازم به ستراك، سه جوان، خداحافظی كردند و از آنجا بيرون رفتند.
در فاصله دو خانه آن طرفتر، همان دو دختر كنار درب خروجی خانه اي ايستاده و مشغول گفتگو بودند.
روزبه صدا را پائين آورد:
- هنوز كه اين لُعبت توي كوچه است! كاش برويم و سر صحبت را با او باز كنيم.
حبيب مخالفت كرد:
- نه روزبه جان! كار

1403/08/03 19:54

درستی نيست. ما با اين دخترها حرفی نداريم كه سر صحبت را باز كنيم. اصلا ممكنست مسئله را پيش بزرگترهاشان مطرح كنند و گندي بالا بيايد. سرت را پائين بينداز و بگذار راه خودمان را برويم.
روزبه غُري زد:
- تو عجب دردسري هستی حبيب! با همه كارهاي من مخالفت ميكنی. می ترسم
عاقبت كلاه مان توي هم برود.
باز به كنار دختران رسيدند. باز هم نگاه طلائی و گيراي دختر مهاجر به روي نصير ثابت ماند و اين بار حركتش روزبه را حسابی كلافه كرد.
حبيب خنديد:
- انگار دخترك توي نخ تو نيست روزبه، فكر نمي‌كنم صحبت كردن با او هم كاري از پيش ببرد. انگار طرف، بيش از تو، توي خط نصير است.
چهره روزبه به سياهی گرائيد. نصير هراسان از تيرگی دوباره روابطشان توي حرف حبيب رفت:
- دست بردار حبيب! در جايی كه روزبه باشد، كسی به من نگاه نمي كند. اين آقايی را كه مي بينی توي لندن، يك فوج كشته مرده داشت، در حاليكه من بيچاره تنها و غريب افتاده بودم و كسی هم محل سگم نميگذاشت.
شايد حبيب متوجه منظور نصير شده بود كه صحبت را عوض كرد:
- چطور است گشتی در كوچه باغها بزنيم؟ كم كم هوا دارد خنك مي‌شود.
روزبه سرحال نبود:
- نه، من خسته ام. بهتر است به باغ برويم و كمی استراحت كنيم.

شب، خنك و دلچسب، روي باغ دامن گشود. بچه ها دو مردنگی را كه در انبار باغ نگاهداري ميشد، به روي خرند آوردند و روشن كردند. زيلوئی گستردند و همگی حلقه وار روي آن نشستند.
مهتاب از پس شاخ و برگ درختان كهنسال، نور تكه تكه و سايه روشنش را به روي زمين مي‌ريخت. همه كار كرده و خسته بودند. باغ ده ونك پدر نصير، توسط باغبانان محلی رسيدگی و آبياري ميشد و در اثر ماه ها متروكه ماندن، گوشه گوشه ساختمان باغی را گردغبار پوشانده بود.
روزبه بچه ها را وادار كرده بود كه دستی به سر و گوش خانه بكشند. آوردن سيني هاي آماده نوشيدنی و غذاي شب هم به آنها محول شده بود. كارهايی كه پيش از آن هرگز تجربه نكرده بودند و به نظر هم ميرسید كه هيچكدام ناراضی نيستند.
سفره را نگشوده بودند كه صداي خش خش و خرد شدن برگ‌هاي كهنه در پشت سرشان، توجه آنها را به سوي خود كشيد. يكی آنها را به خود خواند.
ستراك بود:
- باچه ها، كجائيد؟ براتان ميهمان آورده ام.
سرها به سوي صدا گشت. از جانب تاريكی پشت ساختمان، شبح چهار مرد به طرف آنها مي‌آمد.

#ادامه_دارد

1403/08/03 19:54

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_41



اولی، سايه اندام ستراك بود. جلوتر كه آمدند، سه مرد همراهش، بهتر ديده شدند. پيرمردي فرسوده، با كمانچه اي در دست، مردي ميانه قد و نسبتاً جوان كه ضربی در دست داشت و نوجوانی خوش سيما كه چهره اي زنانه داشت و به نظر ميرسید، نخهايی از ابروان خود را چون زنان، زائل كرده.
ستراك رو به روزبه كرد:
- تو و دوستانت خيلی خوش شانس هستيد. امشب تقی خان كمانچه كش را با بار و بچه هايش نزديكي هاي قالعه ديدم. قرار است فردا صبح در باغ ماشاله خان
سمسار هنرنامايی كند. هوس كرده بود، يكشب زودتر بيايد. انگار امشب آنها قسمت شما بوده اند. بگو ببينم، برود يا بماند!
روزبه با خوشحالی از جا برخاست:
- البته كه بمانند. اتفاقاً يك همچه چيزي را كم داشتيم. خدا آنها را از آسمان براي ما فرستاده.
ستراك گيلاسی شراب بالا انداخت و خداحافظی كرد. پسرها، حلقه خود را گسترده تر كردند و تازه واردين را در كنار خود جا دادند.
محتويات سيني هاي غذا و نوشيدنی را در ميان سفره چيدند و آماده خوردن و نوشيدن شدند.
روزبه راهنمائي شان مي كرد:
- اگر مي‌خواهيد حسابی شنگول شويد، اول بنوشيد و بعد غذا بخوريد!
پيك‌ها و گيلاسها، به تبعيت از روزبه، يكی پس از ديگر به سلامتی ديگران نوشيده ميشد و هر يك شادمانی خود را به نوعی ابراز مي كردند:
- واي چه شب قشنگی! جاي منصور خالی است.
- روح پدرت شاد آقا ستراك حسابی روشنمان كردي.
پيرمرد كمانچه كش، لاجرعه مي‌نوشيد و سيگار مي‌كشيد، موهاي سپيدش، يكی در ميان به قرمزي ميزد و معلوم بود گاهی رنگ و حنايی به خود مي‌بيند. تا آخرين خرده هاي غذا و نان هم توسط حاضرين بلعيده شد.
پيرمرد، كمانچه خود را در برداشت و همانطور قوز كرده، شروع به كوك آن كرد. حبيب گيلاس شراب را از دست روزبه بيرون كشيد:
- روزبه، خواهش مي‌كنم در نوشيدن افراط نكن! بايد مراقب جوانترها باشيم.
نصير كه كاملا هشيار مي‌نمود، با حركت سر حرف او را تصديق كرد.
نوازندگان شروع به نواختن كردند و پسرك نوجوان كه لحظاتی پيش با يك جراغ بادي، بقچه خود را برداشته و به درون ساختمان رفته بود، ملبس به لباس زنانه، با شليته شلوار گلدار و سربند و يل زردوزي، از ساختمان بيرون آمد و از همان فاصله شروع به پيچ و تاب دادن تن و بدن كرد.
جوانها با ديدنش، فرياد شادمانی سر دادند.كمانچه كش، آرشه به روي سيمها مي‌كشيد، ضرب زن مينواخت و نوجوان به آهنگ رنگی آنها كش و قوس مي‌آمد. سرها همه از نوشيدن باده گرم بود. با آن آهنگ رنگی و به ظاهر شاد، پيرمرد با صوتی حزين ميخواند:
گر

1403/08/03 19:55

بر فلكم دست بُدي چون يزدان
برداشتمی من اين فلك را ز ميان
و ز نو فلكی دگر چنان ساختمی
كآزاده به كام دل رسيدي آسان

پسرك نوجوان، می رفصيد، ابروها را لنگه به لنگه بالا ميانداخت، سر و سينه تكان ميداد و پسران جوان، با ديدن حركات او دست افشانی و هياهو ميكردند و به سر و كول هم مي‌زدند. پسرك نوجوان، عرق ريزان لحظه‌اي كنار پيرمرد نشست و جام باده پيرمرد را برداشت. جرعه‌اي سر كشيد و در حاليكه چشم و رو را جمع ميكرد، قاشقی ماست و خيار به دهان گذاشت. گويی در تقدير انكار ناپذيرش، دستی او را راه آينده پيرمرد سوق ميداد. روزبه رو به پيرمرد كرد:
- يك رنگ نرم بزن، مي‌خواهم بخوانم.
پيرمرد گردن خميده خود را صاف گرفت:
- آهنگ رنگی كه نرم نمي‌شود، بگو در چه دستگاهی بزنم جوان؟
روزبه در حال خود نبود:
- اين چيزها سرم نمي‌شود، چيزي بزن كه با خواندن من جور در بيايد!
و شروع به زمزمه كرد. ابتدا نرم و آرام و بعد صدا را ته گلو انداخت. خواندنش آنچنان دلپذير بود كه همهمه جمع به سرعت فروكش كرد.
او می‌خواند و پيرمرد، نرم نرمك، آرشه بر كمانچه پير و رنگ و رو رفته خود مي‌كشيد. هيچكدام نمي‌دانستند چه ساعتی از شب است. نور كم سوي دو مردنگی بود و صداي غلتيدن و گذر امواج نهر آب، و صورت دلنشين روزبه كه هم را مسحور كرده بود. نرمه بادي از جانب چمنزارها و از روي سرشاخه درختان، بر تن تبدارشان مي‌وزيد. همه سرمست و از خود بيخود بودند كه حبيب دستی بر شانه نصير زد:
- منوچهر را باش نصير! انگار كله پا شده.
نصير برخاست و تنگ شراب را از كنار دست او برداشت.
منوچهر مستانه غريد:
- تنگ را... كجا... مي‌بري؟ يك ... استكان ديگر، برايم بريز!
حبيب كنارش نشست:
- منوچهرجان، نوشيدن بس است! حال تو خوب نيست. همين جا دراز بكش و
استراحت كن! الان ميروم برايت متكا ميآورم.
منوچهر تلوتلو خوران از جا برخاست: - دست... از سرم... برداريد! من حالم خوب... خوب است. مي‌خواهم .... بروم.... در نهر آبتنی .... كنم.
پيرمرد با همان لحن كسل و كشدار خود رو به نصير كرد:
- يك وقت نگذاريد خودش را به آب بزند! آب سرد است و درون او گرم. ممكن است فُجعه كند.
منوچهر چيزي حاليش نبود:

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_42


نصير با نگرانی نگاهی به حبيب انداخت و دست را به حالت كسب تكليف تكان داد. در فكر يافتن چاره اي بودند. منوچهر كم سن و سال بود و اگر بلایی سرش ميآمد، قطعاً خانواده، پسرهاي بزرگتر را مسبب مي‌دانستند. هنوز راهی به نظرشان نرسيده بود كه منوچهر، پس از برداشتن چند قدم، روي زمين ولو شد. رنگش به قرمزي مي‌زد، حبيب رو به

1403/08/03 19:55

جمع كرد:
- ميگساري بس است بچه ها! بلند شويد بند و بساط را جمع كنید و رختخواب ها را بياوريد! ديگر وقت استراحت رسيده.
نصير دسته مطرب را به داخل ساختمان هدايت كرد. هيچيك از پسرها، توان از جا برخاستن نداشت.
نصير دست حبيب را كشيد:
- اينها حالشان روبراه نيست. بيا خودمان برويم، رختخوابها را بياوريم!
از بالش و تشك و لحاف، هر چه كه بود آوردند و تنگاتنگ هم روي ايوان پهن كردند. بعضی پسرها خودشان در رختخوابها خزيدند ولی حبيب و نصير مجبور شدند دست و پاي منوچهر و محمود را بگيرند و روي تشك بكشانند. هنوز چشمشان گرم نشده بود كه به صداي ناله هايی از خواب پريدند. منوچهر با بی قراري در رختخواب غلت ميزد، حبيب دست روي پيشانی او گذاشت:
- چه شده منوچهر جان! حالت خوب نيست.
منوچهر ناليد:
- نه، خوب نيستم. دل آشوبه دارم.
به كمك نصير زير بازويش را گرفتند. تا او را از تختخواب بيرون ببرند. هنوز قدمی بر نداشته بودند كه منوچهر با عق هاي پر سر و صدايی، آنچه را خورده بود، به روي رختخوابهاي مجاور بالا آورد.
عق هايش تمامی نداشت. پشت بند هر عقش مقداري از محتويات معده بيرون ميريخت. تعجب آور اينكه معلوم نبود اينهمه خوراكی و نوشيدنی را چطور در معده خود جا داده. پسرها برخاسته و همه در رختخوابها نشسته بودند. سر و صداي اَه اَه و اعتراضشان بلند بود.
يكی مي‌غريد:
- تو كه جنبه نداشتی، چرا اينقدر زهرمار كردي؟! حالا اين رختخوابها را چه كسی تميز كند؟
هنوز منوچهر را در جاي خود نخوابانده بودند كه صداي عق هاي محمود به پاخاست. روزبه با دلخوري نشسته بود و غر ميزد. حبيب با وجود غیظ، خنده‌اش گرفته بود:
- اين بچه ها عجيب معركه اي راه انداخته اند! هر چه خوشی كرده بوديم، از دماغمان در آوردند.
بوي نامطبوعی در هوا پراكنده شده بود. احمد كه دقايقی پيش از رختخواب بيرون رفته بود، با دَلوي آب بازگشت:
- بيايد آبی به سر و صورت اين بينواها بزنيد، بوي گند خفه شان ميكند!
پسرها از جا برخاسته بودند و با اَخ و پيف رختخوابهاي آلوده را جمع كردند و به جد و آباء ستراك لعنت مي فرستادند. پس از بردن رختخوابها و گذاشتن آنها در پشت ساختمان، بازگشتند و گرد و كز كرده، روي رختخوابهاي باقيمانده كه از آلوده شدن، دور مانده بود، خود را جا دادند و پلكها اندك اندك روي هم نشست.

اولين كسی كه به صداي شيهه اسبان و عوعوي سگهاي ولگرد كوچه باغ، چشم از هم گشود، حبيب بود. از جا برخاست و بالاي سر منوچهر و محمود رفت. هيچكدام رنگ به چهره نداشتند. هاله اي كبود زير پلك منوچهر افتاده بود كه او را متوحش كرد. آرام به كنار رختخواب روزبه خزيد و شانه هايش را تكان

1403/08/04 13:19

داد:
- روزبه! روزبه جان!
روزبه، دمغ و دلخور در رختخواب نشست:
- چيه! چكار داري؟
حبيب سر در گوشش برد:
- حال منوچهر زياد روبراه نيست. رنگش مثل ميت سفيد شده. من با عوارض ميگساري آشنا نيستم، نگرانم بلايی بر سر او بيايد.
روزبه دست روي شقيقه ها گذاشت و غريد:
- تو با اين كارت، حال مرا هم خراب مي كنی. با اين نگرانی بی موردت، مرا هم به سردرد انداختی. برو بگير بخواب پسر! چرا شلوغش كرده اي. درمان درد همه، يك استراحت خوب و بی سرخر است. حالا كه بيدار شده اي، برو پولی به كمانچه كش و رفقايش بده و آن ها را دست به سر كن! بعد هم دست از سر كچل من بردار و بگذار كپه مرگم را بگذارم! با همين بيدار كردن بيجاي تو، امروز تا غروب سر درد خواهم داشت. برو بگذار استراحت كنم!
حبيب بلاتكليف بلند شد. بالاي سر منوچهر رفت و نگاهی ديگر به صورت او انداخت و به درون ساختمان باغی رفت. پيرمرد كمانچه كش، چپقی گيرانده در حاليكه مچاله روي زمين نشسته بود، با نفسهاي عميق، دود آنرا فرو مي‌داد.
حبيب چند قران كف دستش گذاشت:
- از كار ديشبت ممنون! واقعاً محفلمان را گرم كردي. فكر نمي كنم بچه ها حالا حالا براي خوردن صبحانه بيدار شوند. متأسفانه چيز حاضر و آماده اي هم براي خوردن نداريم و بايد از بيرون تهيه كنيم. حالا اگر مي‌مانيد، زودتر براي تهيه مايحتاج صبحانه بيرون بروم؟
پيرمرد، پس از چند سرفه خشك و صدادار، اَخ و تف خود را در دستمالی چركمرد، كه از جيبش بيرون آورده بود ريخت. صدايش خش دار بود:
- نه، خيلی ممنون جوان، ما كم كم رفع زحمت مي كنيم. راستی حال رفيقمان چطور است؟ ديشب سر و صداي عق زدنش را شنيدم.
حبيب سري تكان داد:
- والا چه بگويم؟ فعلا كه خوابيده. من رفتم كاري كه نداري؟
- نه پسر جان! برو به امان خدا!

#ادامه_دارد

1403/08/04 13:19

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_43


حبيب از ساختمان بيرون آمد. آن سوي خرند، نصير را ديد كه روي دوپا چندك زده و دست روي شانه و پيشانی منوچهر گذاشته و سعی دارد، او را كه دوباره عق ميزد، از سقوط توي باغچه حفظ كند.
با شتاب، به طرف آنها رفت:
- چی شده نصير؟ هنوز حال منوچهر خراب است؟
- بله، طفلك بدجوري دل و رودهاش به هم ريخته. تو برو يك دَلو آب بياور تا سر و صورتش را بشوئيم! لباسش را هم بايد عوض كنيم. همين بوي لباس هم ممكن است خودش سبب دل آشوبه او باشد.
حبيب دَلو آب را از كنار خَرند برداشت و به طرف نهر رفت. در راه فكري به خاطرش رسيد. "ممكن است پيرمرد، راه علاجی براي مشكل منوچهر بشناسد. بايد برويم از او كمك بگيريم."
دَلو را پر كرد و بازگشت. سر و روي منوچهر را شستند. خنكاي دلچسب آّب، حال او را كمی جا آورد، ولی هنوز دل آشوبه داشت و منقلب به نظر ميرسيد. حبيب دلو را زمين گذاشت:
- نصير، تو اين بچه را ببر سرجايش بخوابان! من ميروم از پيرمرد راه علاج می زدگی را سئوال كنم.
وارد ساختمان شد و يك راست به اطاقی كه پيرمرد و همراهانش، شب را در آنجا سپري كرده بودند، رفت. چشمانش گرد شد. اثري از كمانچه كش و همراهانش نبود! همه جا دست نخورده و آرام بود. آنچنان كه گويی هرگز كسی در آن اطاق اقامت نداشته، پيشانی را فشرد:
- باور نمي‌كنم! با چه سرعتی رفتند!
نصير با شنيدن خبر، دلداريش داد:
- عيبی ندارد. تو نگران نباش! فكر مي‌كنم ستراك بيش از هر كس ديگر علاج كار را بداند. تو اينجا مراقب بچه ها باش، من مي‌روم تا هم از ستراك سئوالی بكنم و
هم مخلفات صبحانه را تهيه كنم. الان بچه ها گرسنه و تشنه بيدار ميشوند.

نصير وارد كوچه باغ شد. ساعتی از روز گذشته بود و آفتاب تا كمركش ديوارهاي كاهگلی بالا آمده بود.
چهره ستراك با ديدن او شكفته شد:
- ها جوان! چه خبر؟ فكر كردم امروز تا لنگ ظهر يك كله بيفتيد.
نصير خنديد:
- وضع از آنچه تو فكر مي‌كردي، خراب تر شد. دو تا از بچه ها، ديشب حسابی كله پا شدند و حالا هم وضعشان خوب نيست. آمده‌ام تا راهنمايی بگيرم. بگو با آنها چه كنيم! بدجوري دل و روده‌شان به هم ريخته. يكی هنوز هم عق مي‌زند. می ترسم كارش به جاهاي باريك بكشد.
ستراك به عادت هميشگی سبيل را جويد:
- نه، نگران نباش! بگذاريد تا شب شكمش خالی بماند. مطمئن باش تا فردا حالش جا ميآيد.
- اوه! مگر مي‌شود با اين عق ها كه زده، و با اين شكم خالی تا شب گرسنه بماند؟!
ستراك غريد:
- البته مي‌شود. نترس! اگر سه روز هم گرسنه بماند، نمي‌ميرد. ولی اگر آت اشغال توي شكمبه‌اش بچپانيد، ممكن است

1403/08/04 13:20

آفتاب فردا را نبيند.
اين را گفت، رفت و با استكانی نيمه پُر از مايعی بازگشت:
- اين را ببر به او بده بخورد! اگر مشكلی
بود، باز پيش من بيا! بالاخره يك كاري مي‌كنيم.

نصير استكان به دست وارد كوچه شد. از قلعه خارج نشده بود كه دري با ناله خشك، روي پاشنه چرخيد. اين همان خانه‌اي بود كه روز پيش دختر مهاجر، در مقابل آن با دختر ستراك مشغول گفتگو بود. نصير ناخودآگاه، پا سست كرد.
ابتدا پيرزنی ارمنی با چارقدي از حرير سبز از خانه خارج شد و بعد همان دختر مزبور، پشت سر او بيرون آمد. نگاهشان لحظه‌اي در هم تلاقی كرد.
دختر لبخندي زد و نصير بی اراده، سر تكان داد. دختر، شرمزده رو به سوي پيرزن گرداند. با اين چرخش، باد در دامن پيراهن گل درشتش افتاد. چه زيبا لباس مي‌پوشيد! چقدر تميز و مرتب! به روي پيراهن خود كه بالاتنه‌اي تنگ و چسبان و دامنی پرچين و گلدار داشت، كمربندي از حرير سرخ بسته بود كه خط كمر باريكش را به خوبی مي‌نماياند. گيسوان سركش را با سربندي سه گوش و طلايی، پشت سر جمع كرده بود.
چند قدمی در پس پيرزن رفت. لحظه‌اي به پشت سر نگاه كرد و دوباره به راه خود ادامه داد. نصير شكی نداشت كه منظور از اين حركت، براي دوباره ديدن او بود.
چه رمزي در نگاه اين دختر جوان نهفته بود؟ چه قدر تأثير گذار بود!
نظري دوباره به درب كهنه و چوبی خانه كرد و شانه‌ها را بالا انداخت. بايد زودتر خود را به منوچهر مي‌رساند.
روزبه دمغ و عصبانی، مشغول شستشوي سر و صورت با آب باقيمانده در ته دَلو بود. نصير استكان را به طرف حبيب گرفت:
- ستراك گفته اين را به خورد منوچهر بدهيد! گفت اگر تا شب چيزي نخورد، زودتر حالش جا می آيد.
روزبه از كنار باغچه برخاست:
- ستراك به گور پدرش خنديد، با همين حكيمي‌ها، يكبار نزديك بود مرا به سينه قبرستان بفرستد. اين بچه ديشب قاطی باطی خورده و دل و روده اش به هم ريخته. فعلا كه آرام گرفته و ديگر عق نمی زند. بسپاريدش به من! خودم درستش می كنم. فعلا چيزي نخورد بهتر است تا بعد با آب كباب حالش را جا بياورم اين استكان را هم با جايش بينداز توي باغچه!
حبيب و نصير، به درستی نمی دانستند چی خوب است و چی بد، به همين دليل ناچار به قبول دستورالعمل‌هاي روزبه بودند.

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_44



حبيب اشاره اي به رختخواب‌ها كرد:
- تكليف لحاف و تشك هاي آلوده چه می شود؟ ترتيب تميز كردن آنها را چطور بدهيم؟ نمی دانم بچه‌ها حاضر به همكاري مي‌شوند يا نه؟ بايد شسته شوند و زودتر جلوي آفتاب پهنشان كنيم تا خشك شوند. نبايد اهل خانه، كسی از
گند و گه كاري ما

1403/08/04 13:20

مطلع شود.
روزبه در هوا دست تاباند:
- اوه! تو هم كه چقدر نگران قضاوت ديگران هستی! نيست كه خودشان همه قديس و معصوم هستند!! همين ترس و لرزها باعث شده كه اينجور سر در لاک خودت كرده‌اي و از لذايذ زندگی بی بهره مانده‌اي. در مورد نظافت لحاف تشك هم بايد بگويم، هيچكدام از بچه‌ها مرد اين كار نيستند. خود آقا نصير بايد فكري براي آنها بكند! اگر لب تَر كنی، تا نيمساعت ديگر، ده تا كارگر كور و كچل و گدا براي شستن آنها به باغ می آيند. ساكنين اينجا اكثراً فقير هستند و براي يك پول سياه لَه لَه می زنند.
مردي بلند قامت، در حاليكه روي قباي ململ خود، شالی سبز رنگ پيچيده بود، به طرف آنها آمد و مجمعه بزرگ روي سر را به زمين گذاشت.
چهره روزبه شكفته شد:
- به به! آقا سيد. چه به موقع رسيدي! داشتم از گرسنگی پس می افتادم.
دست بُرد و قطعه اي از نان برشته را به خامه محلی آغشته كرد و به طرف دهان برد. انگار فكري به ذهنش رسيده باشد، دست نگاه داشت و رو به مرد كرد:
- آقا سيد، به يك كارگر وارد براي شستن
لحاف و تشك نياز داريم. تو كسی را می شناسی يا نه؟
مرد دستمال دور گردن را روي پوست چرمی و آفتاب خورده صورت كشيد:
- خودم و پسرم، اين كار را برايتان انجام مي‌دهيم. الان می روم خبرش می كنم.
حبيب با رضايت نفسی فرو داد:
- خوب انگار مشكلات يكی يكی دارد برطرف می شود. حالا بگو ببينم آقا روزبه! چه موقع به طرف شهر حركت كنيم؟
روزبه قطعه‌اي پنير روي نان له كرد:
- با اوضاع و احوالی كه بچه‌ها پيش آوردند، ديگر ماندن لطفی ندارد ولی اولا كه بايد حال اين دو بچه روبراه شود. ثانياً بايد لحاف و تشكها خشك شود و بعد هم در اين فاصله من يك كار خصوصی دارم كه بايد انجام بدهم، همه كارها كه راه افتاد، بار و بنديل را جمع می كنيم.
حبيب خنديد:
- می شود سئوال كنم، توي اين ده خرابه، تو چه كار خصوصی داري؟
روزبه چشمها را تنگ كرد و تحقير آميز به او دوخت:
- تو خيلی بيغی آقا حبيب. توي همين خرابه، گنجهايی هست كه ممكن است در هيچ عمارت مجللی پيدا نشود.
حبيب دست زير چانه گذاشت:
- غلط نكنم دختر ديروزي چشمت را گرفته، ولی بد نيست يادآوري كنم كه آن دختر خانم، ارمنی است و كارت آخر و عاقبتی ندارد.
روزبه شانه بالا انداخت:
- مگر می‌خواهم با او صيغه عقد جاري كنم كه كارم آخر و عاقبتی نداشته باشد! او هم مثل بقيه! چند روز با هم سرگرم می شويم و بعد هم خداحافظ. او را به خوش و ما را به سلامت. خوب اين از نظر تو چه اشكالی دارد؟
حبيب در حاليكه از جا برمي‌خاست، سر تكان داد:
- نه آقا روزبه، من با نقشه‌هاي شما موافق نيستم. با عرض معذرت بايد بگويم با افكارت هم موافق نيستم. همه

1403/08/04 13:20

زندگی، بحث خوشگذرانی نيست. نبايد حاضر شوي براي لذاتی آنی، با احساس دختر مردم بازي كنی.
روزبه قطعه‌اي ديگر نان برداشت و مقداري سر شير روي آن ماليد:
- تو آيه يأسی آقا حبيب. خواهش می كنم دست از اين نصيحت‌هاي بزرگ منشانه ات بردار و مرا به حال خودم بگذار! اصلا ببينم آقا، مگر من تا به حال كاري به كار تو داشته‌ام؟ مگر تا به حال به تو گفته‌ام كه چه بكن و چه نكن؟ ها، گفته‌ام؟
حبيب سرخ و سفيد شد:
- نه روزبه جان، نگفته‌اي. منظور منهم...


#ادامه_دارد

1403/08/04 13:20