607 عضو
📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_45
روزبه توي حرفش رفت:
- لازم نيست در مورد منظورت توضيحی بدهی. فقط دوستانه خواهش میكنم دست از سر كچل ما بردار! الان هم بايد يك سر بيرون بروم. نگران نهار نباشيد! سر راه سفارش می دهم. تأكيد هم می كنم آن را به موقع به باغ بياورند. خوب ما رفتيم. خداحافظ!
حدود يكساعت می شد كه روزبه، در قلعه ارامنه پرسه ميزد ولی، جنبده اي از درب خانه دختر مورد نظرش، داخل نشده و بيرون نيامده بود. نزديكيهاي ظهر بود. آسمان مثل آينه می درخشيد و خورشيدي گرم و شعله ور از دل آن زبانه می كشيد.
روزبه خسته از انتظار بيهوده، راه خانه ستراك را در پيش گرفت. خانه او، روزنه اي تابناك بود كه شايد در اعماقش، راهی به مقصد قلبی او گشوده میشد. ستراك روي ايوان نشسته و زغالهاي منقلی را باد می زد. بوي خوشی از سيخ هاي كباب، فضاي خانه را آكنده بود. روزبه روي ايوان رفت و نفسی عميق كشيد:
- به به آقا ستراك. عجيب بويی راه انداختهاي! چی كباب می كنی؟
ستراك با پهناي دست، گُل نم عرق را از روي پيشانی گرفت:
-ميهمان دارم، كاباب بره و دنبالن درست می كنم. با عاراق میچسبد.
روزبه بادبزن را از دست او گرفت و شروع به باد زدن آتش كرد فرصت كم بود و طاقت او هم. ميخواست هر چه زودتر اطلاعاتی در مورد دختر مهاجر به دست آورد و شايد بتواند از طريق ستراك و دختر او، به آن دختر نزديك شود. تكه اي كباب از سيخ جدا كرد و در دهان گذاشت:
- خيلی خوشمزه است مسيو ستراك. فكر كنم دورو بر تو جز چيزهاي خوشمزه، هيچ چيز ديگهای وجود ندارد. هم غذاهايت خوشمزه است، هم نوشيدنی هايت و هم آدمهايی كه با آنها رفت و آمد داري. دختر ديروزي را می گويم. همانكه می گفتی مهاجر است. عجب دختر طنازي است! باور كن تا بحال دختري به قشنگی او نديدهام.
ستراك چشمهاي عسلی و درشت خود را جمع كرد و زبان را ميان دندانها و گوشه لپ گذاشت. چند لحظه به همان حال روزبه را نگاه كرد. بعد در حاليكه سيخ هاي كباب را لای نان درون سينی خالی
می كرد، خنديد:
- تو آمدهاي اطلاعاتی در مورد او بگيري، دروغ می گويم؟
همانطور كه کلمات پك و پهن و با لهجه خاص از دهانش خارج می شد. روزبه دست بر شانهاش كوفت:
- تو خيلی زرنگی مَرد، نه، اشتباه نمیكنی. ديدن آن دختر، حسابی فكرم را مشغول كرده. دلم می خواهد در مورد او بيشتر بدانم.
ستراك دختر خود را صدا زد و در حاليكه سينی كباب را به او ميداد، كلماتی ارمنی به زبان آورد. دختر سينی را گرفت و به درون اطاق رفت.
ستراك خاكستر اطراف منقل را روي زغالها داد:
- امروز دائی بچهها
ميهمان ماست، اگر دوست داري بيا نهار را با ما بخور.
- نه، نه! مزاحم نمی شوم. بچهها منتظر من هستند. اگر هم حالا وقت نداري، می روم و روز ديگر میآيم. برو به ميهمانت برس!
ستراك هيكل فربه را، روي آجرهاي قزاقی ايوان پهن كرد:
- فقط مختصر و مفيد بگويم. خانواده اين دختر، آدمهاي محترم و اصل و نسب داري هستند. توي نخجوان براي خودشان كيا و بيايی داشتهاند. از بد روزگار، در اين بيغوله افتادهاند. پدر دختر روي آئين و خانواده اش خيلی تعصب دارد. دوتا برادر گردن كلفت هم دارد كه با زن و بچه هاشان در آب كرج زندگی می كنند. بهتر است دور و بر او نپلكی!
روزبه كنجكاوتر شده بود:
- از كجا امرار معاش می كنند؟ پدر او هم شراب می ريزد؟
ستراك به قهقهه خنديد. انگار لطيفهاي شنيده باشد. چشمها را براي خروج اشك به روي هم فشرد:
- نه خان زاده، همه اهل قلعه كه عاراق و شاراب فروش نيستند. گفتم كه آنها از اعيان نخجوان بودهاند. از هُنري كه يك زمان براي سرگرمی و پُز ياد گرفته اند، استفاده می كنند و زندگی می گذرانند. پدر خانواده به بچههاي اعيان تهران، پيانو و ويلن درس می دهد و مادر دختر هم از همان آدمها، پرده نقاشی سفارش می گيرد. بيچاره نقاش زبردستی است.
- اوه عجب! كه اينطور! دخترك چه هنري دارد؟ آيا او هم كار می كند؟
حوصله ستراك سر آمده بود:
- دخترك هم بی هُنر نيست. اُپرا میخواند و پيانو میزند، ولی كار، نه.
خوب جاوان! دل و رودهام دارد به هم می پيچد. گرسنه هستم، اگر دوست داري، بفرما تا با هم نهار بخوريم!
روزبه از جا برخاست:
- نه، گفتم كه منتظرم هستند. از راهنمائيت هم خيلی ممنون. ما رفتيم.
و از ايوان پائين پريد و سوت زنان از خانه خارج شد.
#ادامه_دارد
📕
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_46
در باغ همه دور سفره نشسته و انتظار او را می كشيدند. با ديدنش، حبيب، قطعه نان را كه به روي كبابهاي توي سينی گذاشته شده بود برداشت:
- كجا بودي مَرد؟ نيم ساعتی می شود كه انتظار تو را میكشيم.
روزبه كنار سفره نشست:
-لازم نبود به انتظار من بمانيد. خوب غذاتان را ميخورديد. راستی حال منوچهر چطور است؟
حبيب مشغول كشيدن غذا، در قاب جلو دستش شد:
- طبق دستور خودت به او آب كباب خورانديم. حالش بهتر شد. او را براي استراحت به داخل ساختمان بردهايم. دور و برش خلوت باشد، بهتر است. خوب چه خبر از تو؟ شيري يا روباه؟ توانستی به هدف برسی؟
روزبه لب گزيد و با حركات چشم، اشاره به افراد دور سفره كرد. احمد متوجه او شد:
- آقا روزبه بگو! لازم نيست چيزي را از ما پنهان كنی. فعلا توي اين جمع تو هادي الطرف هستی. اگر
راهی براي خوشگذرانی پيدا كردهاي به ما هم نشان بده! ديشب كه حالمان گرفته شد. بگذار لااقل حالا كه از خانه دور هستيم و نق و نوق بزرگترها بالاي سرمان نيست. از كارهاي جديدي لذت ببريم و دلی از عزا در آوريم.
حبيب خنديد:
- خيلی تند می روي احمد آقا. مسئله به آن تندي ها هم كه تو خيال می كنی نيست. در حد پرواز دادن يك نگاه بود كه هنوز معلوم نيست عاقبتش به كجا كشيده.
روزبه، حالتی از بی تفاوتی به چهره داد:
- زياد هم برايم مهم نبود. با حرفهايی كه از ستراك شنيدم، ديدم خوردن ماهی به گندش نمی ارزد. طرف بپا زياد دارد. ستراك می گفت دو تا برادر نخراشيده دارد كه سايه بچه مسلمانها را با تير میزنند. من هم تصميم گرفتم فكرش را از سرم بيرون كنم.
حبيب لقمه را، گاز نزده از دهان دور كرد:
- جدي می گويی؟ يعنی اين ارمنی مهاجرها هم تعصب و به قيد و بند كشيدن زن و بچه حاليشان می شود؟! تصور می كردم دخترانشان در معاشرت آزادي كامل دارند. آدم با شنيدن اين حرفها، در مورد آنها كنجكاو می شود. خيلی دلم می خواهد بدانم وضعشان چطور است و از كجا امرار معاش می كنند. شنيدهام بعضی از اين مهاجرين، در روسيه براي خودشان كسی بودهاند.
روزبه سر تكان داد:
- درست شنيدهاي اتفاقاً اينطور كه ستراك می گويد، خانواده اين دختر هم از جمله همان مهاجرين هستند كه حرفشان را می زنی. انگار از بالا به پايين افتاده هستند. فعلا پدرشان به بعضی بچههاي اعيان تهرانی، تعليم ساز میدهد و مادرشان پرده نقاشی می فروشد. ما چه میدانيم، شايد هم با خود پول و پله اي آورده اند كه دارند خُرد خُرد خرج می كنند. به هرحال سر و پز دختر بد نيست. گمان نمی كنم توي اندرونی شاه هم، زنی به وجاهت و خوش پوشی او پيدا بشود. ولی خوش است كه اين شكار، با پاي خودش به دام بيفتد. دنبالش دويدن، جگر و حوصله می خواهد و من يكی اهل دردسر نيستم.
لبخندي شيطنت آميز بر لبان احمد نشست. و چشم تنگ كرد:
- ولی به نظر نمی رسد زياد صادق باشی آقا روزبه. آنطوري كه من ترا شناختهام، به همين زوديها از خواستهات دست بر نمی داري. فقط نمی دانم، چند روز قصد داري به خاطر اين گلچهره كذايی، ما را اينجا علاف كنی. از وقتی آمدهايم، يك بند توي باغ نشستهايم و شما انفرادي دنبال تفريح بوده اي. آخر جد و آبادت خوب، مگر قرار نبود ما را هم در پروازهايت شركت بدهی؟
سر و صداي پسرها بلند شد:
- راست می گويد روزبه. ما باهم قرار و مدار گذاشته بوديم.
روزبه خنديد و ابرو بالا انداخت:
- نخير آقايان! آب من با شما در يك جو نمی رود. چنان می گوئيد كه انگار من قول داده بودم براي تك تكتان اينجا برنامه لهو و لعب راه
بيندازم. بابا من قول دادم شما را به ميگساري ببرم كه مطرب هم قاطيش كردم، براي باقی قضايا، خودتان بايد جُربزه و همت داشته باشيد. با اوضاعی كه پيش آمده، صلاح نمی دانم زياد اينجا بمانيم. به محض روبراه شدن بچهها، به طرف خانه حركت می كنيم. بايد دست تك تكشان را در دست مادرشان بگذارم و خودم را خلاص كنم. می ترسم اگر بيشتر بمانيم، يك دردسر بزرگتر به بار بيايد.
بچهها شروع به اعتراض كردند:
- نخير روزبه، براي يك بی نماز كه در مسجد را نمی بندند. ميان ما منوچهر كمی بچه است كه خودمان هواي او را داريم.
حبيب وسط آمد:
- نه بچهها، اصرار نكنيد! ماندن جايز نيست. فرصت زياد است. باز هم در موقعيت بهتري به گردش مجردي می رويم. فعلا حق با روزبه است. در اولين فرصت به خانه باز می گرديم. به نظر من اينطور بهتر است.
و رو به نصير كرد:
- نظر تو چيست نصير جان؟ چرا ساكت نشسته اي؟
به نظر می رسيد حواس نصير به جمع نبوده، يكه خورده:
- چه گفتی حبيب؟ با من بودي؟
احمد به قهقهه خنديد:
- دِلی، دِلی! اگر مستم من از عشق تو مستم. حواست كجاست شازده پسر؟ راستش را بگو! تو به كدام ماه صنمی فكر می كردي؟
نصير دست و پاي خود را جمع كرد:
- بحث اين چيزها نبود احمد جان. حواسم پیش منوچهر بود، بهترست به او سری بزنم.
#ادامه_دارد
📕
پارت47و48خودمم ندارم🙁
اما ادامش رو میفرستم واستون
📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_49
موج گرمی در بدن لعيا دويد و روي گونههايش نشست. اين بهترين خبري بود كه می شنيد. چهره هميشه خسته و كسل شمسی، كمی باز شد:
- به سلامتی و ميمنت عمه جان. انشاله موفق باشی. خوب سوار شو ترا در مسير بگذاريم!
نصير با يك خيز به درون كالسكه رفت و روي صندلی، كنار دست عمه روبروي لعيا نشست.
لعيا، هيجان زده دست و پاي خود را كمی جمع كرد. قلبش آنچنان طپشی داشت كه نگران بود نكند سر و صدايش در فضاي محدود زير كروك كالسكه پيچيده و ديگران را متوجه التهاب او كند.
شمسی، كمی چرخيد و رو در روي نصير نشست. عادت نداشت محبتش را بروز دهد ولی در دل قربان صدقه اش رفت، اصلا اين برادرزاده را سواي جوانان ديگر فاميل دوست داشت. محبتی كه نصير از سالهاي كودكی لعيا، نثار او كرده بود، عشقی نگفتنی و ناخودآگاه در دل شمسی نسبت به او به وجود آورده بود. محبت از اعماق نگاهش هويدا بود:
- خوب نصير جان، بگو ببينم! به زندگی دوباره در ايران عادت كرده اي يا نه؟ روزبه كه نشان می دهد، هنوز افكارش در حال و هواي فرنگ پرواز میكند.
نصر به سوي لعيا كه به دهان او زُل زده بود و به نظر مشتاق شنيدن جواب بود، لبخندي زد:
- البته كه عادت كردهام عمه جان! اصلا چيزي فراموش نشده بود كه نيازي به عادت دوباره داشته باشد. تصور نمی كنم كسی با سه چهار سال دوري از وطن، با زندگی گذشته خود بيگانه شود. من هميشه شيفته زندگی در خانه و در ميان جمع فاميل بوده ام.
شمسی با تحسين نگاهش كرد. باز هم در دل به افكارش مرحبا گفت ولی حرفی نزد. سكوتی بر فضا خيمه زد.
كالسكه آرام به پيش می رفت. نصير رو به سوي لعيا كرد:
- تو چه می كنی لعيا جان، غير از خريد و آشپزي، سرگرمی ديگري داري؟
لعيا بعد از يك آن گيجی، بر خود مسلط شد:
- بله، هم گلدوزي می كنم و هم به تازگی پيش يك خانم روسی مشق نقاشی میكنم، البته جز خانجی و مادرم، كسی از ماجرا مطلع نيست. معلم نقاشی من ارمنی است و من دزدانه و دور از چشم خانم جان به خانه يكی از دوستانم می روم و آنجا تعليم نقاشی می گيرم. ميدانيد كه خانم جان، روي افراد خارج از دين، نظر خوشی ندارند. مطمئناً اگر از ماجرا مطلع بشوند، الم شنگه بر پا می شود.
نصير خنديد:
- از جانب من مطمئن باش لعيا جان! حرف جايی درز نمی كند. ولی آفرين! خوشم آمد. همين كه در پی ياد گرفتن يك هنر ارزنده هستی، كرورها ارزش دارد. يك زن با هُنر و با سواد، براي تربيت فرزندانش هم موفق تر از يك زن عامی و بی هنر است. مطمئنم روزي فرزندانت به وجود تو افتخار خواهند كرد.
گونههاي لعيا گداخته شد و
سر به زير انداخت. چقدر مشتاق شنيدن اين سخنان بود. حتی حرفهاي خودمانی تر، ولی فكر كرد: "با بودن مادر، چنين چيزي امكان ندارد."
در خيال نصير را ديد و خودش را و خانه اي پر از بچههاي ريز و درشت كه از سر و كولشان بالا می رفتند. هيچكس جز آن دو و فرزندانشان در آن دور و برها وجود نداشت. صداي نصير او را از روياي گرمش بيرون كشيد:
- خوب عمه جان! انگار شما به مقصد رسيديد. من ديگر مزاحم نمی شوم.
شمسی تكانی به خود داد:
- اگر ميخواهی كالسكه را با خودت ببر! ما با درشكه به خانه بر میگرديم.
نصیر كروك كالسكه را كنار زد:
- نه عمه جان، ممنون خودم می روم.
و در كنار بازارچه زير گذر پياده شد.
لعيا و شمسی وارد بازارچه شدند، و او در حاشيه پياده رو به راه افتاد.
سخنان لعيا دوباره او را به ونك و به قلعه ارامنه برد. يك زن روسی ارمنی و تعليم نقاشی؟ نكند آن زن، مادر همان دخترك ارمنی باشد. افكارش جمع نبود. شانه بالا اندخت:
- به هرحال توفير ندارد. شايد همين روزها براي آشنايی بيشتر با او و خانوادهاش به ده ونك بروم. ماجراي
زندگيشان شنيدنی است.
نُه روز كار، براي جا افتادن در محيط كاري، به اضافه گرماي تفته هواي مرداد ماه، اشتياق رفتن به خارج شهر را در دل نصير، شعله ور تر می ساخت. در تمام اين مدت، يك آن از فكر سفر ييلاقی پيشين بيرون نرفته بود. دلش می خواست خود را به ونك برساند ولی نه با همراه، دوست داشت يكه و تنها برود.
خانواده در تدارك رفتن به ملك دماوند بودند و اين خود فرصت مناسبی بود براي دست يابی به هدف، مشغله كاري را بهانه قرار داد و بالاخره با هزار ترفند، مادر را راضی كرد كه بی او بار سفر ببندد.
اولين ساعات صبح پنجشنبه، جماعت به سوي دماوند حركت كردند و يكی دو ساعت پس از رفتن آنها، نصير اسبی از اصطبل بيرون كشيد و به همراه كمی خرت و پرت راه ده ونك را در پيش گرفت.
گرما زده و عرق ريزان به ده رسيد. ساعتی از نهار گذشته بود. دلش حسابی مالش می رفت. يكسره راه خانه ستراك را در پيش گرفت.
#ادامه_دارد
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_50
استراك به همراه دو پسر نوجوانش، مشغول جابه جا كردن غرابههاي شراب، از سر ايوان به زير زمين خانه بود. با ديدن او غرابه را زمين گذاشت. تمامی صورت و گردنش تا روي سينه به رنگ سرخ ارغوانی در آمده بود. با پشت دست عرق از پيشانی گرفت:
- چطوري خانزاده؟ دوستانت كجا هستند؟
گويش پك و پهن ستراك، با آن لهجه شيرين، به گوش نصير بسيار دلنشين می نشست. دست روي شكم زد:
- خودم تنها هستم و خيلی هم گرسنه. اين بار مزاحم ديگري برايت نياورده ام.
ستراك خنديد و سر
تكان داد:
- عجب! پس رفقايت را غال گذاشتهاي و آمدهاي تنها تنها بنوشی؟
نصير براي كمك به او غرابه را از روي ز مين بلند كرد:
- نه، من زياد اهل مشروب نيستم. هواي شهر داغ بود و كشنده، خانواده هم براي ييلاق به دماوند رفته بودند، گفتم منهم توي اين يكی دو روز تعطيل بيايم و كمی هوا بخورم، در ضمن سري به تو بزنم، شايد بتوانی كمكم كنی و مرا به هدف
برسانی.
ستراك غرابه اي ديگر برداشت و دوشادوش نصير از پلههاي كج و كوله و گلی زير زمين پائين رفتند. كنار ديوارهاي نمور و بر كف ناهموار زمين، تا چشم كار می كرد، غرابههاي پر از شراب و خمرههاي كوچك و بزرگ چيده شده بود. قسمتی از زيرزمين كه از تيررس نورگير كوچك دور بود، به درستی ديده نمی شد. نصير متعجب سوتی كشيد:
- اوه، چقدر مشروب! اينها تا آخر سال مصرف می شود يا نگهشان می داري تا كهنه شوند؟
ستراك بر شانه اش كوفت:
- نه جاوان، اينها را نكه نمی دارم. هم مسلكان تو تا دو سه ماه ديگر ته آنها را بالا می آورند. خوب حالا بيا برويم چيزي بخوريم! منهم هنوز غذا نخوردهام.
همان جا، زير طاقی ايوان، در قسمت سايه، سفره كوچكی گستردند و ستراك از كماجدان دسته دار مِسين، ملاقهاي غذا براي نصير كشيد:
- بُرشهاي مادر بچهها حرف ندارد. بخور قوت بگيري!
و تكه نانی به دستش داد. نصير مشغول خوردن شده ستراك قاشق چوبی را برداشت و تا ته كاسه غذا را به همراه لقمههاي بزرگ نان، با لذت فرو داد.
كاسه را كنار سفره گذاشت:
- خوب آقا نصير، انگار از من چيزي ميخواهی؟ بگو ببينم! كارت چيست؟
نصير كه تصور نمی كرد ستراك كاملا متوجه حرفهايش شده باشد، كمی يكه خورد. لبخندي زد و در همان حال كلمات را در ذهن خود پس و پيش كرد:
- بله مسيو، آمدهام تا به كمك تو، با همين خانواده مهاجر كه دفعه پيش صحبتشان را كردي، آشنا شوم. انگار گفتی مرد خانواده تعليم ساز میدهد. ميخواهم پيش او درس بگيرم.
ستراك چشمهاي درشت ميشی را تنگ كرد و چند لحظه با حالتی پرسشگر و موشكافانه، به صورت او زل زد:
- مطمئنی كه فقط براي تعليم ساز میخواهی با آن خانواده آشنا بشوي؟ منظور ديگري نداري؟
نصير با تظاهر به آرامش، راست در جاي خود نشست. دلش نمی خواست جز آنچه گفته، در ذهن ستراك متبادر شود:
- چه هدف ديگري می توانم داشته باشم مسيو ستراك؟ چرا بايد به تو دروغ بگويم؟
ستراك دستی به زير سبيلهاي پرپشت كشيد:
- چه می دانم؟ گفتم شايد تو هم مثل پسرعمويت نظر به دختر آنها داشته باشی. او جريان مزاحمت آن پسر را براي رزالين تعريف كرده. خود من دلم ميخواست گلوي پسرك را بگيرم و فشار دهم، ديگر حال پدرش معلوم است. خوشبختانه،
گويی پاركوهی راجع به اين موضوع، چيزي به خانواده خود نگفته و گرنه ممكن بود از من هم دلگير بشوند. آخر پسر عمويت به بهانه خانه من توي قلعه ارامنه رفت و آمد می كرد.
#ادامه_دارد
📕
📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_51
نصير دست در جيب كرد و اسكناسی بيرون آورد:
- من براي رفتار پسرعمويم جداً متأسفم، ولی كارهاي او را نبايد به پاي اقوامش بنويسند. او هميشه در حال و هواي خاص خود بوده و ممكنست مرتكب رفتار خلافی هم شده باشد، اما در اين مورد قضيه توفير می كند. مسئله همان است كه به تو گفتم، از بچگی عاشق نواختن ساز بودم ولی خانوادهام با اين عمل مخالف بودند و نتوانستم كاري از پيش ببرم. حالا كه اختيارم در دست خودم افتاده، ديگر مشكلی در ميان نيست. فقط معلمی در اين رابطه نمی شناسم و تو بايد كمكم كنی. براي نهار هم ممنونم. خيلی چسبيد. از همسرت هم به جاي من تشكر كن.
و اسكناس را كنار سفره گذاشت:
- اينهم ناقابل است. دلم ميخواهد هر زمان هوس كردم، روي آن را داشته باشم كه سرزده بيايم و سر سفره تو بنشيم.
لبخند رضايتی بر لبان ستراك نشست. دستمالی بر عرق سر و گردن كشيد و بادبزن حصيري كنار دستش را برداشت:
- عجب هواي گرمی شده! لامذهب، دم هم دارد. در مورد كار تو هم، الان بیوقت است. برو كمی استراحت كن و غروب پيش من بيا! همان موقع تو را می برم با مسيو بابايف آشنا می كنم.
نصير برخاست و خداحافظی كرد. قلعه مثل همه بعدازظهرهاي تابستان، خلوت و خالی از تردد بود. نصير به كنار خانه دخترك رسيد و با نگاهی عميق، در و ديوار آن را از نظر گذرانيد. حالا اطلاعاتش در مورد او بيشتر شده بود. مثلا می دانست نامش پاركوهی است و پدرش بابايف نام دارد.
آرام از مقابل خانه گذشت و از قلعه خارج شد. افكارش عجيب به هم ريخته بود. به راستی چه چيز او را به سوي آن دختر و خانوادهاش می كشيد؟ زيبايی مستور كنندهاش بود، نگاه مرموز و پر جاذبهاش بود يا چيزي ديگر؟ خودش هم نمیدانست. واقعاً حيران بود. تمامی سالهاي اقامت در لندن، با وجود آنهمه زن و دختري كه دور و برش وجود داشت، هرگز تمايلی به هيچيك پيدا نكرده بود. اختلاف مذهب، ناخودآگاه حائلی ميان او و آن زنان می كشيد. ولی حالا می ديد كه ظاهر اين دختر ارمنی، با آن پوشش خاص كه دختران اروپاي را در ذهن تداعی می كرد و زمانی ديدنشان آنهمه
برايش نامأنوس و خالی از لطف بود، حالا در چشمش چه خوش می نشيند! دست خودش نبود ولی انگار چهار سال زندگی در فرنگ و در ميان جماعتی بيگانه، در واقع او را با فرنگ و اصالتهاي واقعی زندگيش بيگانه ساخته بود. شايد بيشتر از هر چيز، فرنگی مآب راه رفتن اين دختر بود كه او را جلب خود كرده و سبب شده بود كه متوجه نگاه خاص و عميق او نيز بشود. دو سه ساعتی در باغ قدم زد و با خود كلنجار رفت:
- آيا
درست است كه به اين دختر و خانوادهاش نزديك شوم؟ آيا اين كار عواقب سويی نخواهد داشت؟ راه میرفت و با افكار ضد و نقيض خود در جنگ بود ولی به محض اينكه تك هوا شكست و كمی خنك تر شد، به سوي خانه ستراك به راه افتاد. دستی او را به سوي آن دختر می كشيد كه به هيچ وجه قدرت مقابله با آن را نداشت.
ستراك روي تخت كنار حياط، بالشی زير سر گذاشته و روي زيلوي رنگ و رو رفته اي دراز كشيده بود. با ديدن او به زحمت و با كمك گرفتن از دستها، از جا برخاست. مثل هميشه، لبخندي بی ريا چهره اش را روشن می كرد.
از روي تخت پائين آمد:
- خوب موقعی آمدي. ساعتی پيش، توسط رزالين براي مسيو بابايف پيغام فرستادم و رفتنمان را اطلاع داد. رزالين هنوز بازنگشته ولی، قطعاً آنها منتظر ما هستند.
#ادامه_دارد
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_52
به اتفاق از خانه خارج شدند. درب خانه مسيو بابايف، باز بود، ولی براي اطلاع اهل خانه، ستراك دست بر كوبه برد و چند بار آن را نواخت. دقايقی بيشتر طول نكشيد كه در سنگين و چوبی، آرام روي پاشنه چرخيد. نصير بی تابانه سركی به آن سوي در كشيد و نگاهش به روي پاركوهی ثابت ماند.
دخترك پشت در ايستاده و به نظر هيجان زده می رسيد. چهره ظريف و گل بهيش در پشت آبشار گيسوان انبوه و مواج طلائی پنهان بود. با حركتی شرم آلود، گيسوان را به پس سر راند و آهسته سلام كرد.
ستراك دست پشت شانه نصير گذاشت:
- خوب داخل شو، مرد! چرا رودربايستی
می كنی؟
نصير با هدايت دست ستراك وارد خانه شد، خانه اي نسبتاً كوچك و جمع و جور با بنايی دو طبقه و فرسوده.
در كف خاكی حياط، چهار باغچه كوچك با اشكال هندسی مختلف به چشم می خورد كه تزئين و آرايش گل و گياهش، از ذوق سرشار صاحبخانه حكايت داشت. در كنار تلمبه دستی روسی، آبنماي كوچكی، پر از آب پاكيزه بود. يك طرف حياط، راه پلههاي سنگی قرار داشت كه به ايوان طبقه دوم منتهی می شد. دختر جوان با طنازي ناخودآگاه كه در حركاتش موج می زد، تابی به سر و گردن داد:
- درم در اطاق خودش منتظر شماست.
و با دست اشاره به يكی از اطاقهاي طبقه دوم كرد. ستراك در پيش و نصير در پس او به طرف راه پله رفتند. در سر آخرين پله، نصير نگاهی به پشت سر كرد. پاركوهی همان جا، در ايستاده بود و
نگاهشان می كرد. حسی لذتبخش، سراپاي وجود نصير را در برگرفت. نگاهش از حياط به سوي ايوان كشيده شد. دو ستون گچی ايوان، در اثر فرسودگی داراي فرو رفتگی و خوردگی هاي متعدد بود. سه اطاق در طبقه بالا وجود داشت كه ستراك به طرف اولين آن رفت. درب اطاق باز بود.
مردي ميانسال، با چهرهاي مغرور و پر ابهت، از روي
صندلی كنار پيانو برخاست و به طرف آنها آمد. دست به طرف ستراك دراز كرد:
- خوش آمدي مسيو، بفرمائيد داخل شويد!
لهجهاش به مراتب از ستراك پررنگ تر بود و فهمش نياز به دقت بيشتري داشت. شايد به دليل نزاكت نزد تازه وارد بود كه با ستراك به زبان ارمنی سخن نمی گفت. ستراك نصير را معرفی كرد:
- اين مرد آقاي نصير بشارت است. پدرش در همين ده، ملك و املاكی دارد. گاهی به من سر میزند. وقتی شنيد شما تعليم ساز می دهی، از من خواست تا او را به اينجا بياورم. بچه خوبی است، اميدوارم در يادگيري ساز هم شاگرد خوبی باشد.
مسيو بابايف، حيرت زده نصير را نگاه كرد و دست او را فشرد در حركاتش صميميتی خاص به چشم ميخورد. با تعارف او، ستراك و نصير روي دو صندلی از چهار صندلی چوبی نشستند. وسائل اطاق اندك بود ولی در اين خانه محقر و اين اطاق نسبتاً خالی، نوعی اشرافيت پنهان به چشم ميخورد.
مسيو بابايف روي صندلی روبروي آنها نشست و موشكافانه در نصير خيره شد:
- شما می خواهی نواختن ساز ياد بگيري؟
نصير براي اولين بار در زندگيش، حس می كرد تحمل ماندن زير امواج نگاه انسانی را ندارد و كلافه شده بود. سرفه اي كرد و كمی جابجا شد:
- بله، دوست دارم اين كار را بكنم البته اگر شما مرا به شاگردي قبول كنيد.
هيچگونه ملاحظه اي در كلام بابايف وجود نداشت:
- ولی سن شما براي يادگيري ساز زياد مناسب نيست! نواختن ساز را بايد از كودكی شروع كرد. فكر نميكنم در اين راه موفقيتی به دست بياوريد.
نصير غافلگير شده بود، جوابی در چنته نداشت. كمی به خود پيچيد ولی قبل از اينكه دهان باز كند، پاركوهی با يك سينی حاوي ليوانهاي شربت وارد شد. ليوانها را ابتدا به ستراك و پدر تعارف كرد و بعد روبروي نصير ايستاد. نگاه طلائيش لحظه اي با نگاه نصير تلاقی كرد و به زير افتاد. همين يك نگاه، اين نگاه آشنا و پر راز و رمز، تا اعماق قلب نصير رسوخ كرد و روحش را بار ديگر متلاطم كرد. نبايد به راحتی ارتباط با اين خانه را از دست داد. حس می كرد به سختی اسير شده. براي حفظ ظاهر بود كه در مقابل اطرافيان، با تظاهر به بی تفاوتی ليوان شربت را برداشت و روي طاقچه كنار دستش گذاشت.
دخترك به سرعت از اطاق خارج شد و در سر راه پلهها از نظر ناپديد گرديد. نصير تصميم خود را گرفته بود. به هر ترتيبی هست بايد باب رفت و آمد با اين خانه را باز میکرد. رو به مسيو بابايف كرد. سعی داشت با مظلوم نمايی، نفوذ كلامش را قوت ببخشد:
- البته گفته شما درست است مسيو بابايف، ولی دلم ميخواهد موقعيت مرا هم درك كنيد. از بچگی دلم ميخواست سازي بزنم ولی با وجود مذهبی بودن خانواده و مخالفت آنها، چنين
چيزي مقدور نشد. به مسيو ستراك هم گفته ام، حالا ديگر مستقل شدهام و اطرافيان در كارم دخالت نميكنند. می دانم كه مشکل است ولی مصرانه از شما می خواهم كه اين كار را قبول كنيد. چند جلسه می آيم اگر پيشرفتی نداشتم، آن وقت رفع زحمت میکنم. حق الزحمه هم هرچه بفرمائيد، تقديم می كنم. فقط دلم ميخواهد توسط شما به آرزوی چند سالهام برسم.
#ادامه_دارد
📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_53
چهره سرد مسيو بابايف، كمی متغير شد. دستش كه از دسته صندلی آويزان بود، ناخودآگاه به طرف پيانو رفت و چند كالويه را بی نظم فشرد:
- خوب، حالا چه سازي را ميخواهی شروع كنی؟
آرامشی بر دل نصير نشست:
- ترجيح ميدهم ويلن باشد. نگاهداري و حمل ويلن برايم راحتتر است.
- از چه زمان می خواهی شروع كنی؟
- از هر زمان كه شما بگوئيد حتی از همين الان. البته فعلا ويلن ندارم كه در خانه تمرين كنم. اگر قبول كنيد، جلسه اول را آزمايشی كار ميكنيم تا بعد، ويلن را با نظر شما تهيه كنم.
بابايف متفكرانه به زمين خيره شد. حلقههاي زلف طلائيش كه بيشتر به سپيدي می زد، پريشان روي پيشانی ريخته بود و به چهره گندمگون و دلنشين، حالتی رمانتيك و اشرافی می بخشيد. نمیشد حدس زد در سرش چه میگذرد. اين خانه، با اين تزئينات و وسائل خاص و ديدن ساكنينش، آنچنان تأثيري بر نصير گذاشته بود كه دل كندن از آن برايش دشوار می نمود. حالا ديگر تنها پاركوهی نبود كه اشتياق او را در رفت و آمد به آن خانه بر می انگيخت. وجود صاحبخانه هم بود و كنجكاوي شديدي كه در مورد آگاهی از سرنوشت اهل خانه در دلش می جوشيد.
نگران، چشم به دهان بابايف دوخت. سكوت آزاردهنده اطاق را وزوز خرمگسی كه روي ليوانهاي بلوري شربت می چرخيد، درهم می شكست. ستراك براي رفتن عجله داشت، سكوت را شكست:
- آقا نصير! گيلاس شربت را بردار. سر بكش! الان است كه مگس با كله توي آن بيفتد.
بابايف نگاهی به خرمگس كرد و لبخندي زد. دست برد و ليوان شربت خود را برداشت. پيش از آنكه آن را به دهان ببرد، رو به نصير كرد:
- خيلی خوب، ما از امروز شروع می كنيم. نوشيدنی ات را بخور تا من بروم ويلن را بياورم!
ستراك از جا برخاست:
- من هم كار دارم، بايد بروم. موفق باشی جوان!
و به اتفاق بابايف، از اطاق خارج شدند. نصير همچون كسی كه پس از سالها تلاش، قله اي را فتح كرده باشد، نفس عميقی كشيد و شانههايش به جلو متمايل شد. يك بار ديگر، اطاق و وسائل آن را از نظر گذراند. اطاقی نسبتاً كوچك، كه تنها چهار صندلی و چند ساز آن را تزئين می كرد. يك پيانوي پايه كوتاه ديواري و سه آلت موسيقی ديگر كه نصير پيش از آن مشابهش را نديده بود، روي طاقچهها چيده شده بود و فرشی نسبتاً كهنه و رنگ پريده كه نشانی از اصالت داشت، كف اطاق را مفروش می ساخت. نظري به بيرون انداخت. حياط را سايه گرفته بود و آفتاب به سستی خود را از ديوار خانه بالا می كشيد.
يك آن دلش لرزيد. پاركوهی بود كه به اتفاق رزالين دختر ستراك، از حياط خارج ميشد. كمی دمغ شد: "كاش
تا زمانی كه در اينجا هستم، به خانه برگردد و بتوانم دوباره او را ببينم." هنوز نگاهش در بدرقه دخترك بود كه بابايف، با جعبه ويلنی در دست وارد شد. با همان وقار و متانت، روي صندلی روبروي او نشست. ويلن را از جعبه بيرون آورد و در دست گرفت:
- خوب، اين هم ساز دلخواه تو. بايد بدانی نواختنش اصلا ساده نيست. سالها وقت می برد كه بتوانی در كارت مهارت پيدا كنی و البته آن هم به شرطی است كه پيوسته علاقه ات به نواختن، باقی بماند.
و بعد ساز را آرام روي شانه گذاشت و چانه را به چرم ميانی بدنه آن تكيه داد. شايد بعد از سالها، ديدن جوانی كه خود را مشتاق نواختن ساز نشان می داد، او را به وجد آورده بود. آرشه را بالا آورد و شروع به نواختن كرد.
نصير پيش از آن هرگز به راستی اشتياق زيادي به شنيدن موسيقی در خود حس نكرده بود ولی صدايی كه از دل ساز بيرون می آمد، بند بند وجودش را به لرزه درآورد. مسيو بابايف راست ايستاده بود، چشمها را بر هم گذاشته و قامت كشيده اش روي دو پا كه به فاصله از هم قرار داشت، با حالتی موزون و غير ارادي، خم و راست می شد و به جلو و عقب می رفت. در حال نواختن، چهره اش رنگ پريدهتر به نظر می رسيد. انگار محيط و اطراف خود را فراموش كرده و در عالمی ديگر سير میكرد.
نصير، مدهوش و ميخكوب روي صندلی نشسته و چشم به او داشت. همه وجودش چشم و گوش شده بود. حالا بی ترديد دلش می خواست روزي بتواند همچون اين مرد مهاجر، ويلن بنوازد.
از خود بيخود بود كه بابايف، آرشه را از سيمها جدا ساخت و روي صندلی نشست. چشمانش كمی مرطوب بود.
نصير با تحسين سري تكان داد:
- خداي من! كار شما بی نظير است مسيو! چند سال است كه ويلن می زنيد؟
بابايف نوك آرشه را به زمين گذاشت و به آن خيره شد:
- خيلی سال است. از زمانی كه خودم را شناخته ام. توي بچههاي پدرم، من به موسيقی علاقه داشتم. و پدرم امكانات آموختن را برايم فراهم كرد. بدش نمی آمد در زندگی عريض و طويل و در ميان دوستان سر و پا دار خود، بتواند با هنر فرزندش پزي بدهد. خوب بگذريم بيا كار را شروع كنيم. در ابتدا بايد نت را بشناسی.
و درس را شروع كرد.
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_54
بابایف برخلاف ظاهر سرد و خشكش، رفتار ملاطفت آميزي داشت. حدود دو ساعت در مورد اساس موسيقی و نت هاي ويلن براي نصير توضيح داد. به نظر می رسيد به اين كار عشق می ورزد. نصير چيز زيادي از سخنان او درك نمیكرد. اصلا حواسش درست به او نبود ولی، با تكان دادن مرتب سر نشان می داد كه سخنان او را می فهمد.
خورشيد غروب كرده بود و هوا كم كم رو به تاريكی می رفت، زنی سرخ مو، با قامتی متوسط
و نسبتاً فربه، در حاليكه يك چراغ لامپاي پايه بلند در دست داشت، در قاب در ظاهر شد. در آن تاريك و روشن غروب اجزاء چهرهاش نامحسوس ديده می شد ولی، زيبائی او در عين ميانسالی قابل انكار نبود. نصير برخاست و سلام كرد.
زن لبخندي زد و با لهجه بسيار غليظ سلامش را جواب گفت و در حاليكه لامپا را به طرف همسرش دراز می كرد، به زبانی بيگانه شروع به صحبت كرد.
مسيو بابايف زن را معرفی كرد:
- اين خانم، سرگِه همسر من است. چند سال است در ايران زندگی می كنيم ولی هنوز نمی تواند به فارسی تكلم كند. كمی در يادگيري زبان تنبلی به خرج می دهد.
نصير نگاهی به ساعت جيبی خود انداخت:
- خيلی مزاحم شما شدم. با اجازه كم كم رفع مزاحمت میكنم. فقط بفرمائيد براي اين جلسه، چقدر بايد تقديم كنم!
مسيو بابايف چراغ لامپا را كه از همسرش گرفته بود، روي طاقچه اطاق گذاشت و به سوي نصير بازگشت:
- بعداً راجع به پول با هم صحبت میكنيم. الان وقت شام شده. اگر دوست داري اينجا بمان و با ما غذا بخور! البته اگر چيز مناسبی براي شام نداري. اين را می گويم به این دليل كه شايد از غذاي
ما خوشت نيامد.
نصير از شنيدن پيشنهاد او يكه خورد. به شنيدههاي خود شك داشت. چه كاري بهتر از اينكه شب را در آن خانه و در كنار خانواده او صرف كند؟
با دستپاچگی گفت:
- آخر می ترسم مزاحم باشم.
بابايف سر تكان داد:
- نه، اصلا. اگر مزاحمتی بود از تو دعوت نمی كردم.
و بار ديگر با همان زبان بيگانه به همسرش چيزهايی گفت و زن از اطاق دور شد.
نصير با قدرشناسی تشكر كرد:
- واقعاً متشكرم. شما امروز علاوه بر اينكه براي من وقت گذاشتيد براي شام
هم از من دعوت می كنيد؟! نمی دانم چطور ميتوانم محبت شما را جبران كنم...
چهره بابايف منقلب شد و نگاهش به سوي پنجره پرواز كرد. به نظر می رسيد فكري دور دست، ذهنش را مشغول كرده. پس از لحظاتی به نصير خيره شد:
- از همان لحظه اي كه تو را ديدم. به حال عجيبی گرفتار شدم. تو شباهت زيادي به گريگور پسر خواهر من داري. ديدن تو مرا به ياد او انداخته. كاش می شد او را ببينی.
نصير كنجكاو شده بود:
- چرا ؟ چنين چيزي امكان ندارد. او حالا كجاست؟
هنوز بابايف لب باز نكرده بود كه همسرش سِرگِه، به اطاق وارد شد. فارسی را به سختی و شكسته
بسته تكلم می كرد:
- شام حاضر است. بفرمائيد.
بابايف از روي صندلی برخاست:
- بلند شو برويم شام بخوريم. اميدوارم با مذاقت سازگاري داشته باشد.
نصير به دنبال او و همسرش، وارد اطاق وسطی ايوان شد. اطاقی نسبت به اطاق قبلی بزرگتر و با وسائل متفاوت از آن. ميزي با چند صندلی در وسط اطاق، درست زير چراغ زنبوري روسی كه از
سقف آويزان بود،
قرار داشت و پاركوهی مشغول چيدن بشقابهاي غذا به روي آن بود. ميز و صندليها، زياد ارزشمند نبودند و به نظر می رسيد توسط نجار همان ده ساخته شده باشند، ولی در كف اين اطاق هم، فرشی قديمی و نسبتاً اعالء گسترده بود. با همان وسائل اندك و دو سه گلدان نقره و بلوري كه براي تزئين، روي طاقچهها چيده شده بود، اطاق به نظر نصير با شكوه و مجلل جلوه كرد.
پاركوهی ظاهراً خود را مشغول كار نشان می داد. ولی از حركاتش معلوم بود كه حواسش حسابی به تازه واردين است...
#ادامه_دارد
📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_55
نصير سلام كرد. دخترك با طنازي سر بلند كرد و سلامش را پاسخ گفت. بابايف تعارف كرد:
- بنشين نصيرخان! امشب ما سوپ گوشت خوك داريم. اميدوارم خوشت بيايد.
سرگه كه از اطاق بيرون رفته بود، در حاليكه دو طرف يك سوپخوري چينی پايه دار را با دستگيرهاي پاكيزه در دست داشت، به اطاق بازگشت و آنرا وسط ميز قرار داد.
همه وسائل و اشياء اين خانه نسبتاً محقر و دور افتاده، نشانی از بقاياي يك زندگی اشرافی و تجملی داشت. بابايف در قاب ته چال مقابل نصير ملاقهاي سوپ كشيد:
- بخور ببين خوشت می آيد؟
نصير قاشقی به دهان برد:
- واقعاً معركه است. تا به حال غذايی به اين خوش طعمی نخوردهام.
در ضمن خوردن شام، نصير متوجه بود كه تمام مدت پاركوهی زير چشمی هواي او را دارد و همين مسئله دلش را لبريز لذت ميساخت.
بعد از شام دخترك ظروف را جمع كرد و سبدي پر از ميوه فصل روي ميز گذاشت. نصير دلش نمی خواست به سادگی همنشينی با آن جمع را از دست بدهد. دوست داشت ساعتها بنشيند و شاهد نگاه دزدانه پاركوهی باشد. حرفی پيش كشيد:
- راستی مسيو بابايف، پيش از شام، داشتيد در مورد خواهرزادهتان صحبت می كرديد كه حرف ناتمام ماند. گفتيد به من شباهت زيادي دارد. اين مسئله برايم خيلی جالب است. و گفتيد كاش می توانستی او را ببينی و سئوال كردم مگر چنين چيزي ممكن نيست، ولی سئوالم بی پاسخ ماند.
بابايف آرنجها را روي ميز گذاشت و سر را به كف دست تكيه داد. دوباره اندوهی ژرف در چهره اش هويدا شد:
- قصهاش طولانی است جوان، شايد روزي برايت تعريف كنم.
نصير نگاهی به ساعت انداخت:
- هنوز چيزي از شب نگذشته. البته اگر خسته هستيد و شبها زود استراحت می كنيد، می روم و حكايت را می گذاريم براي روز ديگر، ولی خيلی دلم ميخواست زودتر ماجرا را برايم بازگو كنيد.
بابايف تبسمی كرد و به صندلی تكيه زد:
- تو جوان كنجكاوي هستی و مثل همه هم سن و سالانت حوصله كمی داري. نه، من خسته نيستم. معمولا شبها دير به رختخواب می روم. تازه در آن موقع هم خواب مشكل به سراغم می آيد. ذهن من پر از ياد است. پر از خاطرههاي پريشان است. همين هاست كه افكارم را به هم می ريزد و نمی گذارد سر آسوده به بالين بگذارم. من در اين زندگی بازي ها ديدهام. و حالا، به سرنوشتی گرفتار شدهام كه روزي تصورش هم برايم دردناك و بسيار دور از ذهن بود.
بابايف به سقف خيره شد. آهنگ صدايش آنچنان پائين آمد كه گويی خاطراتی را تنها براي خود مرور می كند:
- آه، كجا خود را روزي اين چنين آواره و غريب می ديدم! كجا گمان می بردم در چنين
خانه محقر و فقيرانه اي زندگی كنم و مجبور باشم براي امرار معاش، به خانه اين و آن بروم و در كمال حقارت، به بچههاي نازپرورده و بی نزاكت آنها، تعليم موسيقی بدهم. آن هم من كه زمانی، پيوسته دو سه خدمتكار دور و برم می پلكيدند تا در انجام امور شخصی، كوچكترين مشكلی را حس نكنم. سرنوشت چيز غريبی است آقاي بشارت، غريب و بی رحم. هرگز كسی نمی تواند حتی براي ساعت ديگر خود برنامه ريزي كند.
و مستقيم به چشمان نصير زُل زد:
- حرفهايم را می فهمی جوان؟
نصير با گيجی خاصی شانه بالا انداخت:
- زياد نه. شايد به دليل اينست كه هميشه زندگی يكنواختی داشتهام. ولی شنيدن حرفهاي شما برايم خيلی جالب است. چه شد كه ثروت خود را از دست داديد؟ چه چيزي سبب دگرگونی زندگيتان شد؟
بابايف مشت به ميز كوفت:
- انقلاب آقاي بشارت. انقلاب. ابتدا مهاجرت و بعد انقلاب اكتبر روسيه. اجدادم، در ايران، از جمله ارامنه متمكن و دولتمند فرقه خود بودند. كارشان تجارت بود و ميان ايران و شهرهاي روسيه رفت و آمد می كردند. زندگی مرفهی داشتند تا اينكه جد من، هوس كرد دار و ندار خود را بفروشد و به روسيه مهاجرت كند. مدتی در مسكو زندگی كرد و بعد به نخجوان رفت. در آنجا هم سرمايه گذاري كرد و كارش رونق گرفت به طوريكه خيلی زود توانست براي خود زندگی مجللی رو به راه كند. خَدم و حَشمی دست و پا كرد. ملك و املاكی خريد و فرزندانش را هم زير پر و بال خود گرفت. از وقتی چشم باز كردم، رفاه ديدم و تجمل. در يك زندگی اشرافی درس خواندم و تحت نظر مربيان لايق، با الفباي موسيقی آشنا شدم. بعد هم در دوران جوانی، عشق اين خانم محترم به سراغم آمد و با او ازدواج كردم. پدر و مادر سرگه اصالتا روس هستند ولی به دليل تمول خانوادگی من، با خوشحالی دختر خودشان را به عقدم در آوردند. صاحب يك فرزند دختر و سه پسر شديم. مشكلی نداشتيم تا انقلاب شد. به يكباره همه چيز بر باد رفت. رفاهمان، آسايشمان، ثروتمان و امنيت خاطري كه داشتيم. اموالمان را مصادره كردند، ملك و آبمان را گرفتند و به جرم ايرانی الاصل بودن، عذرمان را از كشورشان خواستند. در حالی روسيه را ترك كرديم كه تنها صندوقچهاي پر از پول بی ارزش روسی به نام مَنات آنها به ما پرداخت كردند.
#ادامه_دارد
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_56
بابایف ادامه داد:
- در آن زمان آنقدر مصيبت داشتم كه مال و اموال خود را از ياد برده بودم. پسر بزرگم سُكرات، به اتفاق گريگور، كه گفتم به تو شباهت داشت، به خيل جماعت مخالفين انقلاب درآمده بودند و بعد از پيروزي انقلاب، تحت تعقيب قرار گرفتند. خداي من! نمی دانيد
چه روزهاي تلخی داشتيم. خبر آوردند كه گريگور و سُكرات به جنگلهاي نخجوان پناه برده و در آنجا پنهان شدهاند و می ديدم كه سرگه لحظه لحظه رو به نيستی می رود. ما را از روسيه راندند. همسرم میتوانست بماند. گفتم كه او روس بود. ولی من و بچه ها را تنها نگذاشت. با همين خنزر و پنزري كه می بينی، به ايران آمديم و اين در حالی بود كه سرگه اميد داشت سُكرات به ايران گريخته باشد. مدت دو سال در روستايی مابين آستارا و طالش مانديم ولی زندگی در آنجا خيلی دشوار بود. با سرمايه اندكی كه توانسته بوديم با فروش طلا و جواهرات سرگه، كه آنها را از چشم مأموران حكومت انقلابی پنهان كرده بود و با خود به ايران آورده بود، فراهم كنيم. زمين كشاورزي خريداري كرده بوديم. من مرد آبياري و زراعت نبودم. آدمهاي نازپروده اي مثل من و فرزندانم، در آن ديار وصله ناهمرنگی بوديم. چشم انتظاري براي ديدن سُكرات و يافتن او هم به نتيجه اي نرسيد. مِلك اندكی را كه داشتيم فروختيم و به تهران آمديم. شنيده بودم لااقل در اينجا هنرم خريدار دارد. بعد از چند سال اين وضع زندگی ماست كه می بينی. دو پسرم، با دو دختر مهاجر ازدواج كرده اند و زندگی مستقل تشكيل دادهاند. يك پسرم كه به سرنوشت نامعلومی گرفتار شده. نميدانيم كه آيا زنده است يا به خيل جوانان شهيد و قربانی انقلاب درآمده. ما از هر دو طرف كشته بسيار داشتيم، جوانان از هر دو طرف، چه موافقان انقلاب و چه مخالفان آن، به راستی مظلوم بودند و براي به مقصد رسيدن گروهی افراد از خدا بی خبر و قدرت طلب، مظلومانه شهيد شدند. و اين هم وضع خود ماست. من مانده ام و اين زن زجر كشيده و اين دختر كه هنوز هم به زندگی محقرانه فعلی ما عادت نكرده.
بابايف دستی به چهره كشيد و نگاهی به سرگه كه بی صدا اشك می ريخت كرد. نصير فهميده بود زن بيچاره كاملا متوجه صحبتهاي بابايف شده. صحبتهايی كه با شنيدن آن، دل خودش هم به راستی فشرده شده بود. حقيقت آنها در باور ذهنش نمی گنجيد. حس مي كرد قصه اي شنيده. قصه اي تلخ و ملال انگيز. قصه اي كه شخصيتهاي آن، حالا روبرويش نشسته اند و او از نزديك، اندوه عميق آنها را در چهره شان شاهد است.
بی اراده گفت:
- لعنت به اين انقلاب.
لبخندي تلخی بر لبان بابايف نشست:
- نه، اشتباه نكن جوان! بگو لعنت به مهاجرت! بگو لعنت به افكار كوچك آدمها. ما ايرانی بوديم و انقلاب اكتبر نبايد تأثيري در زندگيمان می گذاشت. اگرچه اجداد من به دليل مسيحی بودن، وضعيت مطلوبی در اجتماع نداشتند، ولی به هرحال ايران وطنشان بود. كسی آنها را به جرم بيگانه بودن از كشور نرانده بود. روياي دست يابی به زندگی ايده آل
آنها را به آن سوي مرز كشاند. آنها نمی دانستند كه اگر صد سال هم نسل اندر نسل، در كشور روسيه زندگی كنند، باز هم ايرانی هستند و آنها را به چشم يك همشهري روس نمی بينند. در حقيقت، اين مهاجرت بود كه خانواده مرا به نابودي كشاند. مليتمان را از ما گرفت. اصالتمان را از ما گرفت. حتی سبب شد تا نام و شهرت خود را تغيير بدهيم و نام روسی بابايف را بر خود بگذاريم. حالا هم مثل يك قوم نفرين شده، هر كدام آواره يك شهر و ديار شده ايم. يكی به آلمان رفته و يكی به هلند و ما هم كه به وطن بازگشته ايم، در برزخ هستيم. حالا نه ايرانی هستيم و نه روس. شده ايم يك مشت آدم بی هويت. و با اين ازدواجهاي مختلط هم، سبب سرگردانی همسران بيچاره خود شده ايم.
بابايف ساكت شد. سرگه برخاست و به آرامی از اطاق بيرون رفت. نصير زيرچشمی پاركوهی را پائيد. دختر جوان، گردن را روي سينه خم كرده و با انگشت، اشكال نامنظمی روي ميز رسم می كرد. به نظر می رسيد، از يادآوري خاطرات گذشته، شديداً متأثر شده. چقدر در چشم نصير، با شكوه به نظر می رسيد. درست مثل شاهزاده خانمهاي قصهها. دلش می خواست برخيزد و او را در آغوش بگيرد. دوست داشت، سرش را روي سينه بگذارد و دلداريش بدهد. احساس می كرد در عمرش دختري به اين زيبائی و جذابيت نديده. به راستی روزبه حق داشت دوروبر اين دختر را بگيرد و سعی در جلب توجه او داشته باشد. از يادآوري نام روزبه، تنش لرزيد. اولين كسی كه دست روي اين دختر گذاشته بود، او بود. واي كه اگر باد خبر به گوشش برساند! آنهم با آن سابقه كينه و عداوتی كه ميان آنها وجود داشت. لحظه اي ته دلش خالی شد ولی خيلی زود بر خود مسلط شد:
- روزبه غلط كرده. اصلا به او چه مربوط است...
#ادامه_دارد
📕
📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_57
لحظه اي ته دلش خالی شد ولی خيلی زود بر خود مسلط شد:
روزبه غلط كرده. اصلا به او چه مربوط است؟ مگر غير از اينست كه ميخواست اين دختر را هم مثل دهها قربانی خود، مدتی سرانگشت بچرخاند، از او سوء استفاده كند و بعد به حال خود رها كند؟ خوب اين يكی را منهم خواستم، هرگز هم بلايی را كه ممكن بود روزي روزبه بر سر اين موجود نازنين بياورد، من نخواهم آورد. پس كار غلطی نكردهام!
چراغ زنبوري به پِت پِت افتاده بود. مسيو بابايف برخاست و شروع به زدن تلمبه آن كرد. خيلی از شب گذشته بود. نصير هم از روي صندلی بلند شد:
- واقعآً نمی دانم چه بگويم مسيو بابايف! حسابی گيج شدهام ولی بايد بدانيد، به خاطر وضعيتی كه براي شما پيش آمده، واقعآً متأسفم. دلم ميخواهد دوستی مرا قبول كنيد و روزي بتوانم جاي خالی خواهر زاده شما را پر كنم. براي همه چيز متشكرم. فعلد رفع زحمت می كنم. فقط بفرمائيد چه روزهايی ميتوانم مزاحم شما بشوم.
بابايف دوستانه نگاهش كرد:
- هر زمان كه وقت داشتی، می توانی به ما سر بزنی. خودم هم برايت يك دستگاه ويلن تهيه می كنم. اميدوارم با عشق، فراگيري نُت ها را دنبال كنی!
نصير دوباره تشكر كرد و از خانه بابايف بيرون رفت. در لحظه خروج حس كرد پاركوهی براي بدرقهاش به ايوان خانه آمده، ولی براي جلوگيري از هر گونه تعبيري، به پشت سر نگاه نكرد.
***
شب عجيبی بود. مهتاب رنگ ديگري داشت. سرشاخه بلند درختان با تلالو خاصی، در زير نور ماه می درخشيدند. زمين و زمان آكنده از رنگ و بويی تازه بود. نصير در رختخواب گسترده بر روي ايوان، دراز كشيده و چشم به آسمان داشت. احساس می كرد قلب و روحش دگرگون شده. اين چه حالی بود كه داشت؟ نمی دانست. ولی هرچه كه بود، شيرين و مستی بخش بود. براي اولين بار در طول زندگی، خواب از سرش پريده بود.
كمی در رختخواب غلت زد، ولی از خواب خبري نبود كه نبود. برخاست و به قدم زدن در باغ پرداخت. نهيبی از درون آزارش می كرد:
"دست بردار نصير! همين فردا به خانه برو و ديگر پشت سرت را هم نگاه نكن!"
مشتها را گره كرد:
"دست از سرم بردار! می خواهم راحت باشم. دوست دارم كاري را انجام دهم كه دلم حكم كرده. مگر نه اين است كه زندگی بدون عشق و رويا، يك عمل مكرر و خسته كننده است؟ چرا نمی گذاري من هم مثل ساير جوانها، از شور و حال جوانی سرمست شوم؟ تا كی مكلف بودن و سر به زير انداختن؟ دختر مسيحی است كه باشد. اصلا اگر در عشق ممنوعيتی وجود نداشته باشد كه آن عشق، عشق نيست.
چند ساعت روي چمنها و علفهاي هرز و نم خورده باغ قدم زد
و فكر كرد. تا عاقبت خستگی جسم و جانش را در خود گرفت. همان جا روي علفها دراز كشيد و چشمها را روي هم گذاشت.
گويی زمين و زمان می لرزيد. تنش به سختی تكان می خورد. وحشتزده چشم باز كرد:
- چه شده؟
سيد حسن باغبان كه گهگاه براي آبياري به باغ می آمد، بالاي سرش بود. با باز شدن چشمان او، دست از بازويش برداشت:
- اينجا چه ميكنی آقا نصير؟ نزديك بود فُجعه كنم. گمان كردم خداي ناكرده بلائی بر سرت آمده.
نصير، براي جلوگيري از تابش اشعه آفتاب كه از لابهلای شاخههاي كوتاه، درخت آلبالو بر چهرهاش تابيده بود، دست را مقابل صورت گرفت:
- چه وقت روز است؟
سيد نفس عميقی كشيد:
-الحمدالله! خيالم راحت شد. چيزي به اذان ظهر نمانده آقا نصير. آمده بودم كمی زردآلو بچينم و براي ارباب لواشك درست كنم. ديدم بی حركت اينجا افتادهاي، نگران شدم. خوب تا شما بروي دست و رويی آب بزنی من هم می روم چيزي براي خوردن بياورم.
#ادامه_دارد
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_58
نصير از روي زمين بلند شد. بايد زودتر به طرف شهر به راه می افتاد. تنش حسابی خسته و كوفته بود و تا مغز استخوانش در اثر سردي و سفتی بستر شب پيشين، درد داشت. خود را به كنار نهر حاشيه باغ كشيد و آبی بر سر و صورت زد.
صورتش در اثر تابش مستقيم آفتاب، سوخته بود و جِزجِز می كرد. دلش می خواست پيش از رفتن، سري به خانه بابايف بزند، ولی فكر كرد:
" با اين سر و صورت برشته، بهتر است هواي ديدن دخترك را از سر به در كنم.
چند لقمه از نان و پنير و نيمرويی كه سيد به باغ آورده بود، به دهان گذاشت و سوار بر اسب به سوي شهر تاخت.
خانه سوت و كور بود. تنها عمقزي و دو سه خانه شاگرد، به ييلاق نرفته و در خانه مانده بودند.
يك هفته را با بی صبري طی كرد تا روزها را به جمعه رسانده روز جمعه، صبح زود، اسبش را از اصطبل بيرون كشيد و راهی ده ونك شد.
وقت نهار بود. روي رفتن در آن بی وقت روز را، به خانه مسيو بابايف نداشت. ولی می دانست هيچگونه ترديدي نيست. تنها جمعه ها را وقت داشت و نبايد دقيقهاي را از دست می داد. بقچه نان و شامی پوكی را كه عمقزي همراهش كرده بود، در كنار يكی از باغات باز كرد و به سرعت خود را سير كرد. بقچه را همانجا زير درختها رها كرد و به سوي خانه بابايف به راه افتاد.
پاركوهی در را به رويش گشود. به وسيله سربند پولك دوزي حريري، موها را پشت سر جمع كرده بود. گردي چهرهاش آزاد از قيد و بند طرههاي گيسوان، زيباتر از هميشه، چون قرص خورشيدي می درخشيد.
هيجان زده و مشتاق مقابلش ايستاد:
- آه، شما هستيد؟ داشتم از آمدنتان نااميد می شدم.
نصير نگاهی به چپ و راست
انداخت و به سرعت، دستمالی گلدوزي شده و يك قوطی عطر كه از بقاياي سوغات فرنگ بود، از جيب سرداري خارج كرد و در دستان او گذاشت:
- قابل تو را ندارد، فقط خواهش می كنم آنها را پنهان كن و نگذار كسی بفهمد چيزي براي تو آوردهام! می ترسم پدرت پاي مرا از اينجا قطع كند.
پاركوهی هراسان هداياي نصير را گرفت و درون آستين لباس جا داد. لرزشی خفيف بر پيكرش افتاده بود. صدايش به سختی بيرون می آمد پيدا بود كه او هم از عواقب كار و لو رفتن موضوع سخت بيمناك است.
نگاهی سريع به ايوان انداخت:
- پدرم توي اطاق خودش نشسته. می توانيد پيش او برويد.
بعد از يك هفته، شنيدن اين صداي دل انگيز و اين لهجه شيرين، روحی تازه بر جسم مشتاق نصير دميد. لبخندي نثارش كرد و از راه پله بالا رفت.
پاركوهی نشان داده بود كه علاقه و توجه او را بی چون و چرا پذيرفته است.
آفتاب قشنگ و درخشانی، ديوارههاي خانه و سطح ايوان را با شكوهی دلپذير رنگ طلايی می زد.
مسيو بابايف با ديدن او از روي صندلی خود برخاست و لبخند زنان به طرفش آمد:
- معلوم است به كارت حسابی علاقمند هستی. بيا! برايت يك ويلن تهيه كردهام. نميدانی چقدر خوش دست است.
نصير به هيچ وجه قلباً علاقه اي به ديدن ساز نداشت، با اين حال آن را از مسيو بابايف گرفت و ناشيانه سبك سنگين كرد:
- بله. خيلی جالب است. اين ساز به راستی خوش دست است.
بابايف از تعيبر او خندهاش گرفته بود. با متانت ويلن خود را در دست گرفت:
- خوب براي تمرين آمادهاي؟
نصير ميخواست به طريقی كار را به تعويق بيندازد:
- من بی وقت به ده رسيدم و يكسر به خانه شما آمدم. نكند هنوز نهار نخورده، باشيد و من مزاحم شما باشم.
مسيو بابايف سري تكان داد:
- نه، نگران نباش. ما سر ظهر نهار خوردهايم، بی دغدغه كارت را انجام
بده!
باز هم نصير همه تن چشم و گوش شد كه از سخنان بابايف سر در بياورد و سببی فراهم نكند تا او عذرش را بخواهد.
به هر جان كندنی بود، دو ساعتی به تمرين و يادگيري پرداخت. هنوز ويولن را در جعبه نگذاشته بودند كه سرگه با صورتی پف آلود و چشمانی نيمه سرخ از خواب ناآرام نيمروزي، وارد اطاق شد.
در دستش سينی حاوي دو پياله قهوه قرار داشت. لبخند آشناي روي لبانش، به نصير نشان می داد كه او را به عنوان يك دوست پذيرفته است.
چشمان نصير به جستجوي پاركوهی بود ولی نه در سر ايوان و نه در حياط، اثري از او ديده نمی شد. ساعتی به بهانههاي مختلف از جمله پرداخت هزينه ساز و حق الزحمه تعليم در آنجا ماند، ولی انگار انتظار بيهودهاي بود.
برخاست و نااميدانه، در حاليكه جعبه ساز را در دست داشت خداحافظی كرد. تا خارج شدن از قلعه
ارامنه، آرام قدم بر ميداشت و نگاهش در آرزوي ديدن پاركوهی، اينسو و آنسو می پريد، ولی با خروج از آنجا، بر سرعت قدمها افزود تا خود را به باغ برساند. شايسته تر بود كه وقت را بيهوده از دست ندهد و خود را به خانه برساند، بايد پيش از آمدن اهل بيت، ويلن خود را در جاي امن مطمئنی پنهان می كرد.
براي برداشتن اسب خود، به طرف اصطبل كوچك باغ رفت. از پيچ عمارت باغی نگذشته بود كه ديدن پاركوهی در روي ايوان، درجا ميخكوبش كرد. لحظهاي ناباورانه ايستاد و ...
#ادامه_دارد
📕
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد