📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_45
روزبه توي حرفش رفت:
- لازم نيست در مورد منظورت توضيحی بدهی. فقط دوستانه خواهش میكنم دست از سر كچل ما بردار! الان هم بايد يك سر بيرون بروم. نگران نهار نباشيد! سر راه سفارش می دهم. تأكيد هم می كنم آن را به موقع به باغ بياورند. خوب ما رفتيم. خداحافظ!
حدود يكساعت می شد كه روزبه، در قلعه ارامنه پرسه ميزد ولی، جنبده اي از درب خانه دختر مورد نظرش، داخل نشده و بيرون نيامده بود. نزديكيهاي ظهر بود. آسمان مثل آينه می درخشيد و خورشيدي گرم و شعله ور از دل آن زبانه می كشيد.
روزبه خسته از انتظار بيهوده، راه خانه ستراك را در پيش گرفت. خانه او، روزنه اي تابناك بود كه شايد در اعماقش، راهی به مقصد قلبی او گشوده میشد. ستراك روي ايوان نشسته و زغالهاي منقلی را باد می زد. بوي خوشی از سيخ هاي كباب، فضاي خانه را آكنده بود. روزبه روي ايوان رفت و نفسی عميق كشيد:
- به به آقا ستراك. عجيب بويی راه انداختهاي! چی كباب می كنی؟
ستراك با پهناي دست، گُل نم عرق را از روي پيشانی گرفت:
-ميهمان دارم، كاباب بره و دنبالن درست می كنم. با عاراق میچسبد.
روزبه بادبزن را از دست او گرفت و شروع به باد زدن آتش كرد فرصت كم بود و طاقت او هم. ميخواست هر چه زودتر اطلاعاتی در مورد دختر مهاجر به دست آورد و شايد بتواند از طريق ستراك و دختر او، به آن دختر نزديك شود. تكه اي كباب از سيخ جدا كرد و در دهان گذاشت:
- خيلی خوشمزه است مسيو ستراك. فكر كنم دورو بر تو جز چيزهاي خوشمزه، هيچ چيز ديگهای وجود ندارد. هم غذاهايت خوشمزه است، هم نوشيدنی هايت و هم آدمهايی كه با آنها رفت و آمد داري. دختر ديروزي را می گويم. همانكه می گفتی مهاجر است. عجب دختر طنازي است! باور كن تا بحال دختري به قشنگی او نديدهام.
ستراك چشمهاي عسلی و درشت خود را جمع كرد و زبان را ميان دندانها و گوشه لپ گذاشت. چند لحظه به همان حال روزبه را نگاه كرد. بعد در حاليكه سيخ هاي كباب را لای نان درون سينی خالی
می كرد، خنديد:
- تو آمدهاي اطلاعاتی در مورد او بگيري، دروغ می گويم؟
همانطور كه کلمات پك و پهن و با لهجه خاص از دهانش خارج می شد. روزبه دست بر شانهاش كوفت:
- تو خيلی زرنگی مَرد، نه، اشتباه نمیكنی. ديدن آن دختر، حسابی فكرم را مشغول كرده. دلم می خواهد در مورد او بيشتر بدانم.
ستراك دختر خود را صدا زد و در حاليكه سينی كباب را به او ميداد، كلماتی ارمنی به زبان آورد. دختر سينی را گرفت و به درون اطاق رفت.
ستراك خاكستر اطراف منقل را روي زغالها داد:
- امروز دائی بچهها
1403/08/05 16:12