607 عضو
📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_59
بی اختيار با قدمهاي بلند به سوي او رفت. نگران از وجود بيگانهی كنجكاوي، صدا را پائين آورد:
- آه، تو اينجا هستی پاركويه؟! انتظارت را نداشتم!
شرم، گونههاي دختر جوان را، سرخی مخملينی زد. سر به زير انداخت. به نظر می رسيد از عمل خود پشيمان شده.
نصير حالش را دريافته بود. به سويش رفت و زير بازويش را گرفت:
- بيا به درون عمارت برويم! می ترسم غريبه اي تو را اينجا ببيند و برايت دردسر شود.
پاركوهی همچون برق زدهاي بازوي خود را از دست او خارج كرد:
- نه، نه. من به داخل ساختمان نمی آيم. فقط آمده بودم از شما براي هديه هايتان تشكر كنم، كار ديگري نداشتم.
اين را گفت و همچون آهويی رمان، از برابرش گريخت. نصير آنقدر *** نبود كه منظور از آمدن دخترك را به باغ درك نكند. می دانست چيزي سواي تشكر و حق شناسی، دختر جوان را به باغ كشانده. ديگر شكی نداشت، همان غوغايی كه روح او را دستخوش تغيير كرده، قلب دختر مهاجر را نيز به تب و تاب انداخته. سرمست از اين واقعه با قلبی مطمئن به طرف اصطبل رفت.
چيزي به خاطرش رسيد. بايد جعبه ساز را براي پنهان ماندن از چشم اغيار، به نحوي استتار ميكرد. به عمارت رفت و جعبه را در شمدي پيچيد. تمام طول راه، به فكر يافتن محل مناسبی براي آن بود. ديدن اين ساز كه در چشم اهل خانه، چيزي جز يك آلت مطربی نبود، ممكن بود او را حسابی زير سئوال ببرد و از چشم اطرافيان بيندازد.
به خانه كه رسيد، اسب را به مهتر داد و يكسره به عمارت ته باغ رفت. مطمئن ترين جا براي نگاهداري ويلن، همان جا بود. قطعاً رفيع و خانواده عليشاه، رازداران خوبی بودند.
رفيع در پناه روشنايی چراغ زنبوري نشسته و كتابی را ورق می زد. با ديدن او گل از گلش شكفت:
- چه عجب اين طرفها آقا نصير؟ دو سه روزي است كه به من سر نزدهاي؟
نصير اشارهاي به جعبه شمد پيچی شده كرد:
- راستش مدتی است درگير مسئلهاي هستم. حالا هم اين وسيله لعنتی روي دستم مانده. آوردهام توي اين عمارت پنهانش كنم.
رفيع كتاب را بست و متعجب بقچه را نگاه كرد:
- از چه چيز صحبت ميكنی نصير؟ نكند جنس قاچاقی داري؟
نصير خنديد:
- كم از آن هم نيست. يك دستگاه ويلن است كه بايد گاهی اينجا بيايم و با آن تمرين كنم. به بد دردسري افتاده ام.
رفيع ذوق زده شد:
- دستگاه ويلن؟! اينكه خيلی جالباست. ببينم، چرا می گويی دردسر؟ مگر كسی تو را وادار به نگهداري آن كرده؟ چرا از وجودش ابراز نارضايتی میكنی؟
نصیر گفت:
- جريانش مفصل است رفيع جان! بعداً سر فرصت برايت تعريف می كنم. فعلا اجازه بده آن را در
پستوي اطاق تو بگذارم تا بعد ببينم چه پيش می آيد. خوب چطوري آقا؟ می بينم كه روزبروز
سرحال تر می شوي.
رفيع اشاره به پاهايش كرد:
- از وقتی قادر به راه رفتن شدهام، چهره زندگيم تغيير كرده. اگر چه هنوز مشكل دارم ولی تا همين جاي قضيه هم برايم خيلی خوشحال كننده است. ميدانی چيست نصير؟ شايد تو حال مرا درك نكنی. تو هرگز چيزي را از دست ندادهاي كه براي به دست آوردنش همه وجودت تمنا و استغاثه به درگاه خدا شود. ما آدمها وقتی چيزي را داريم قدر آن را نمیدانيم ولی با از دست دادنش میفهميم چه موهبتی را از دست دادهايم. حالا من دارم چيزي را به دست می آورم كه ارزشش را می فهمم. باور نمی كنی ولی اولين بار كه به كمك اسما توانستم روي پاهاي خودم بايستم، بی اختيار چند ساعت اشك ريختم. می دانم كه به زودي، سلامت پاهايم به من باز میگردد. بعد می نشينم و حسابی براي خودم، برنامه ريزي می كنم. بايد به اطرافيان ثابت كنم كه اين وجود طفيلی و اين تكه گوشت مزاحم كه فراموشش كرده بودند، براي خودش آدمی است و می تواند براي اداره زندگی هم روي پاهاي خودش بايستد.
نصير نشسته بود و با تحسين سخنان او را می شنيد. قيل و قالی دور، توجه آنها را به خود كشيد. صدا از جانب كوچه بن بست بود. انگار اهل خانه، از ييلاق بازگشته بودند.
***
مادر با ديدنش، او را در آغوش كشيد:
- نميدانی چقدر جايت خالی بود عزيزم! هر چه به اين پدرت گفتم بگذار من زودتر به تهران بروم، زير بار نرفت كه نرفت. خوب مرد است و احساس يك مادر را درك نميكند. تو بگو در اين مدت چه كردي عزيز دلم؟
نصير شانههايش را نوازش كرد:
- همين دوربرها، زير سايه شما می پلكيدم مادر جان! فعلا كه سخت درگير كار هستم. شايد مجبور شوم گاهی جمعهها هم براي رتق و فتق امور به كمپانی سري بزنم، خوب من می روم تا شما استراحت كنيد. فعلا شب به خير.
از اطاق خارج می شد كه لعيا سينه به سينه مقابلش ظاهر شد. چهره اش خسته و رنگ پريده بود. چشمان غمگين و گله مند خود را به چشمان او دوخت و آهسته سلام كرد.
لحن نصير چون هميشه مهربان بود:
- سلام خانم خانمها، ييلاق خوش گذشت؟ حسابی خسته به نظر می رسی!
#ادامه_دارد
📕
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_60
لعيا سر به زير انداخت:
- نه، اصلا خوش نگذشت. ييلاق نبود، دو هفته اسيری بود.
نصير خنديد:
- از چه چيز عصبانی شده اي لعيا جان؟ حتماً نگذاشتهاند در آنجا بازيگوشی و شيطنت بكنی و از درخت بالا بروي...
به نظر می رسيد دختر جوان از اين بی تفاوتی نصير نسبت به خود و حالت شنگول ظاهريش، سخت دلخور شده. سري تكان داد:
- نه، آقا
نصير! ديگر از زمان بازيگوشی و شيطنت من گذشته.
مكثی كرد و سر را پائين انداخت:
- تا آخرين لحظه حركت گمان می كردم شما هم با ما به ييلاق میآئيد. حتی حس كردم سوار كالسكه دايی جان شديد. گمان نمی كردم بعد از اين همه مدت، حالا كه از سفر بازگشتهايد باز هم از خانواده دوري كنيد. گاهی به درستی افكار خودم شك می كنم.
نصير از شنيدن سخنان او كلافه شده بود. حرفش را می فهميد. اصلا از همان بچگی علاقه مخصوص لعيا را نسبت به خودش درك كرده بود ولی چه كند كه هميشه او را فقط دختر كوجولوي عمه جان می ديد و در همان حد خالصانه دوستش داشت.
لب باز كرد كه چيزي بگويد، درب اطاق گشوده شد و بدرالزمان بيرون آمد:
- آه تويی لعيا جان! ديدم صداي صحبت می آيد، گفتم ببينم نصير با چه كسی حرف می زند. اتفاقی افتاده عزيزم؟
لعيا با هول و ولا، پارچه تا شده اي به طرف او گرفت:
- چادر نمازتان در ميان وسائل ما جامانده بود، خاله بدري. آمدهام تا آن را به شما بدهم.
بدرالزمان، لبها را غنچه كرد:
- الهی فداي تو بشوم خانم، ولی عجلهاي در اين كار نبود. بعداً آن را می گرفتم. اگر خسته نيستی بيا كمی پيش من بنشين، وگرنه، برو استراحت كن تا براي رفتن به سر سفره دختر خاله مهين تاج حسابی سر حال و قبراق شوي.
لعيا تشكر كرد و بعد از دادن چادر نماز، از بدرالزمان خداحافظی كرد. در حقيقت به عزم ديدن احتمالی نصير به خانه دائی نصراله آمده بود و حالا به اين سادگی ها نمی خواست همراهی او را از دست بدهد.
دوشادوش او به راه افتاد. تنها روشنائی سرسرا، نور دو لاله گردسوز بود كه روي طاقچههاي كنسول قرار داده بودند. چهره غمگين لعيا، در آن نور كم جان افسردهتر از آنچه بود، به نظر می رسيد.
دل نصير طاقت ديدن اندوه او را نداشت. دست برد و با احتياط بازويش را گرفت:
- فكر نمی كنم هنوز، تَرست كاملا از تاريكی ريخته باشد. دختر خانم! اگر حدسم درست است، بگو كه تو را، تا خانه خانم جان همراهی كنم. تنها در صورتی با تو نمی آيم، كه بگوئی به وجودم نيازي نداري.
صداي لعيا، مرتعش و بغض آلود بود:
- نه، هيچوقت چنين حرفی نمی زنم. هميشه به تو نياز داشتهام نصير. اين احساسی است كه از همان زمان بچگی با من بوده و هرگز هم از بين نمی رود. تو ...
صدايش لرزان تر شد و لبها را در هم فشرد. اصراري در كتمان احساس خود نزد نصير نداشت. با تمام وجود به سر پناهی او نيازمند بود. بی محابا به بازويش تكيه كرد و آرام به سوي حياط بيرونی رفتند.
لعيا دلگيري را از ياد برده بود و در عرش سير می كرد. سالها در آرزوي يكی شدن با نصير بود و حالا كه خود را به او آن همه نزديك می ديد، دلش ميخواست هر ثانيه،
بدل به سالی گردد و عمر اين لحظهها پايانی نداشته باشد. نمی خواست با گفتن سخنی بيهوده، اين لحظات شيرين و دلفريب را خراب كند.
نصير دوست داشت حرفی بزند. دلش می خواست ذهن پاك اين دختر بی گناه و شيدا را از ياد و خيال خود تهی كند، ولی هر چه می كوشيد، زبان در دهانش نمی چرخيد. چگونه می توانست روياي اين دختر حساس و وابسته به خود را برهم بريزد. از ته دل هميشه او را دوست داشته بود و حالا نمی توانست و نمیخواست حداقل امشب، سبب آشفتگی روح او شود.
همانطور در سكوت و بازو به بازوي يكديگر، به هشتی مشترك خانه رفتند و از آنجا وارد حياط بيرونی خانه مادربزرگ شدند. لعيا با ديدن روشنائی اطاق مادر و قسمتی از پرده كه كنار رفته بود، با جان كندن از نصير فاصله گرفت و روبرويش ايستاد.
مهتاب، با پرتو جادوئيش، زمين را روشن میكرد. چهره نصير، با صلابت تر از هميشه، دلش را می لرزاند. در پی يافتن حرفی بود. حرفی كه خداحافظی باشد و نباشد. حرفی كه پاسخش بی برو برگرد، دلخواه و دلگرم كننده باشد. مهمترين مسئله و اتفاق نزديك، همان نرفتن نصير به ييلاق بود. سر را روي شانه خم كرد:
- مطمئن باشم كه دفعه ديگر بدون تو به ييلاق نمی رويم.
نصير مسئولانه تبسمی كرد:
- تقريباً به ماه آخر تابستان رسيدهايم. اگر ييلاقی ديگر در كار بود، حتماً من هم می آيم. خوب دختر خانم، برو بخواب كه خيلی خسته شدهاي! بايد يك روز بنشينيم و حسابی با هم صحبت كنيم. اين را بدان كه آرزويی جز خوشبختی تو ندارم.
قطره اشكی در چشمان لعيا لرزيد. می خواست فرياد بزند "بیصبرانه منتظر آن روز هستم" ولی تنها سري تكان داد و به جانب عمارت رفت. حتی يكبار ديگر به پشت سر نگاه نكرد.
#ادامه_دارد
📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_61
باز هم نصير، تمام طول هفته را چون هفتههاي گذشته، تمرين ويلن را فراموش كرده بود و تنها غروب پنجشنبه، در پستوي اطاق رفيع، به تمرين پرداخته بود.
از آن جعبه جادوي كه با هر بالا و پائين رفتن آرشه بابايف، آنچنان طنين پرشور و دلنوازي بيرون می تراويد. حالا در دست او، تنها صداي زِق زِق گوشخراشی بيرون می زد. هراسان از توبيخ معلم، چون كودكی بازيگوش كه تكليف خود را انجام نداده باشد. كوبه خانه بابايف را به صدا درآورد. پاركوهی ذوق زده، در را به رويش گشود و سلام كرد. سينه اش از شدت هيجان، بالا و پائين می رفت.
نصير در اين چند هفته، سعی كرده بود سر ساعت معينی به خانه بابايف برود و می دانست هر بار، پاركوهی در حياط، پشت درب ورودي انتظار او را می كشد. مشتاقانه چشم در چشم او دوخت. صدايش نجواگونه بود:
- انتظار به سر رسيدن اين يك هفته، برايم سخت تر از هفتههاي گذشته بود. احساس می كنم ديگر دوري تو را نمی توانم تحمل كنم.
پاركوهی سر به زير انداخت. لرزشی آشكار در پلكها و چانهاش هويدا شد. در پناه دالان كوتاه خانه ايستاده بودند. نصير مطمئن بود از ديد اعضاء خانه، در امان هستند. دست دختر جوان را در دست گرفت:
- اتفاقی افتاده؟ تو از چيزي ناراحتی؟
پارکوهی نگاهی به انتهای دالان انداخت و با شرم دستش را پس کشید.
نصیر نگاه پرسان و مشتاقش رو به او دوخت:
پس از رفتن من به عمارت بیا تا صحبت کنیم.
***
نصیر به سرعت از راه پلهها پائين رفت. باغ حال و هواي پائيزي داشت. نرم بادي خنك و خوشبو، شاخ و برگ رنگی درختان را به بازي گرفته و به رقصی مستانه در آورده بود.
نصير از چمنزار دست نخورده انتهاي باغ كه رفته رفته به زردي می گرائيد، چند بوته گل وحشی چيد و به انتظار آمدن محبوب، روي سكوي ايوان نشست.
دلش بی تاب بود. انتظارش طولانی شده بود، شايد هم زمان به نظر او طولانی و كشدار می گذشت.
برخاست كه براي سركشی، به كوچه باغ برود ولی با ديدن پاركوهی، لبخند زنان برجا ماند.
دختر جوان، پاورچين و بيمناك، نزديك آمد. رنگ به چهره نداشت.
نصير به طرفش رفت:
- چه اتفاقی افتاده؟ چرا اينقدر وحشتزدهاي؟
پيكر پاركوهی مرتعش بود:
- نگرانم كسی متوجه آمدن من به اينجا شده باشد و خبر به گوش پدرم برسد. در آن صورت نمی دانم چه اتفاقی خواهد افتاد.
نصير گلهاي وحشی را به طرفش گرفت:
- نگران نباش! الان می روم و سَرَكی به كوچه باغ می كشم. اگر آدم مشكوكی ديدم، خبر ميدهم تا سريع به خانه برگردي.
پاركوهی مضطرب روي پلهها نشست. نصير به سرعت رفت و بازگشت.
كنار او روي پله نشست:
- تو بيهوده نگرانی پاركوهی، جنبندهاي در كوچه نبود. فكر بد به دلت راه نده! با من حرف بزن! دلم ميخواهد صداي گرمت را بشنوم. نميدانی چه مدت است انتظار رسيدن چنين لحظه اي را كشيدهام.
و نگاه تبدارش را به دختر مهاجر دوخت. چشمانش دو بركه آرام بود، دو ستاره درخشان. واي كه ديدن او چه شوري در دلش برپا ميكرد. حس می كرد با تمام وجود دوستش دارد.
#ادامه_دارد
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_62
گونه دختر جوان، از شدت ترديد و اضطرابی توام، گداخته بود و اين گرما چشمانش را مخمور و شرم آلود می كرد.
نصير با تحسين نگاهش كرد. با احتياط به او نزديك شد و دست روي دستش گذاشت ولی پاركوهی از او فاصله گرفت. در سكوت نشسته بود و با لبه دامن نيم كُت خود بازي می كرد.
نصير سر را توي صورتش خم كرد:
- نمی خواهی حرفی بزنی؟ تصميم داري همينطور ساكت بنشينی؟
پاركوهی به بوتههاي گل وحشی كه روي دامنش قرار داده بود چشم دوخت:
- نمی دانم چه بگويم؟ در ميان راه، قلبم نزديك بود از شدت ترس، از كار بايستد. نگرانی نفسم را بند می آورد. اصلا نمیدانم چه چيز مرا به اين جا كشاند!
نصير يك پله پائين رفت و كنار پايش زانو زد:
- تعجبی ندارد پاركوهی! همان چيزي تو را به اينجا آورد، كه سبب می شود منهم كار و زندگيم را رها كنم و با هزاران مشكل و رد گم كردن، هر هفته خود را به اينجا برسانم. با دلت سرسختی نكن پاركوهی! بيا با خودمان يكرنگ باشيم! از همان اولين باري كه تو را ديدم، حس كردم دختر محبوبم را يافتهام. تو مجموعه آنچه هستی كه عمري به دنبالش بودهام. قيافهات، اعمالت، نگاهت و آن دلربائی فطري كه ناخودآگاه در حركاتت وجود دارد، قلب و وجود مرا تسخير كرده. باور كن در اين مدت لحظهاي از ياد تو غافل نبودهام خيالت همه فكر و ذهن مرا پر كرده. تو هم مرا دوست داري، اينطور نيست؟ حاشا نكن پاركوهی! اين را از نگاهت خواندهام. خوب حالا خودت بگو! دوست دارم از زبان خودت بشنوم. بگو نسبت به من چه احساسی داري! بگو چقدر دوستم داري!
پاركوهی حس می كرد چشمانش سنگينی مژهها را نمی تواند تحمل كند. شرم آلود سر به زير انداخته بود. نصير اولين مردي بود كه اينگونه بی پروا، با او از محبت و عشق می گفت. چقدر سخنانش دلنشين بود. احساس خود او هم چيزي از احساس اين مرد جوان كم نداشت. خود او هم ماهها، يعنی از همان اولين روزهايی كه نگاه مشتاق نصير را در پی خود ديده بود، شب و روز را با ياد او زندگی كرده بود. خود او هم روزهاي هفته را با بی قراري طی كرده بود تا شنبه، جمعه شود و باز او را ببيند. می ديد نصير
نشسته و مشتاقانه منتظر جواب اوست. دلش ميخواست چيزي بگويد ولی شرم و غرور زنانه، اجازه نمی داد لب باز كند. نصير هيجان زده دست روي زانوي او گذاشت:
- چرا حرف نمی زنی پاركوهی؟ اين سكوت تو مرا ديوانه می كند.
پاركويه از روي پله برخاست:
- من ديگر بايد بروم آقاي بشارت. می ترسم مامان نگران شود و به دنبالم بگردد.
و به سرعت از مقابل او گذشت. تقريباً دور شده بود كه ايستاد و دستها را دو طرف دهان گرفت و در حاليكه صدايش در باغ می پيچيد. با حالتی فرياد گونه گفت:
- جمعه آينده منتظرت هستم نصير!
و دوان دوان از برابر نظرش ناپديد شد.
نصير حيران و بهت زده به گلهاي وحشی كه به فاصله از دامن دختر مهاجر، روي زمين ريخته بود، نگاه كرد. به جواب دلخواه نرسيده بود، ولی راضی بود. همان آخرين حركت پاركوهی، نشان از عشق و دلباختگی متقابل او داشت. اولين گل مقابل پايش را برداشت و به عزم رفتن به خانه، به سوي اصطبل باغ رفت.
***
چشمان نصير، موشكافانه، سر و گردن مادر و عمه و مادربزرگ را كاويد. ميخواست بداند چه زينتی باب روز است. در انگشتان مادربزرگ كه تنها دو انگشتر يكی جواهرنشان و ديگري نگين عقيق درشت، به چشم می خورد. همان انگشتري كه حس می كرد سالهاست آن را در انگشت او ديده. آخر پيش از آن هرگز توجهی به اين گونه مسائل نداشت. دست و گردن عمه شمسی خالی از هر گونه زينتی بود و برخلاف او سر و دست مادرش انباشته از طلا و جواهر. دستبند ليره عثمانی به هر دو دست. سينه ريزهاي كوچك و بزرگ در گردن و چندين انگشتر جواهر نشان در انگشتان قهوهاي رنگ و فربهاش به چشم ميخورد.
نه، هيچكدام را نپسنديد.
#ادامه_دارد
📕
📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_63
به انتظار لعیا نشست، می دانست هر كجا كه باشد. به سرعت خود را به اطاق خانم جان خواهد رساند. انتظارش طولی نكشيد. لعيا آراستهتر از هميشه وارد شد. با آن يل يشمی زر دوزي شده و چارقد مغز پسته اي پولك دار، جلوهاي بيش از پيش يافته بود. با ديدن نصير، چشمانش درخشيد و سلام كرد.
نصير به احترامش در جا نيم خيز شد.
- سلام لعيا جان! چطوري؟
نگاهش روي انگشت و مچ دست او ثابت ماند. انگشتر و دستبندي ظريف با نگينهاي فيروزه در دست راستش می درخشيد.
لبخندي زد:
- چه دستبند و انگشتر قشنگی داري لعيا جان! هديه است يا خودت خريدهاي؟
لعيا ذوق زده به دست خود نگاه كرد ولی پيش از آنكه لب باز كند.
شمسی جواب داد:
- نه سوغات نيست. هفته گذشته با خانجی رفته و آن را خريده. لعيا عاشق خريد زيورآلات است. اگر هفتهاي يكبار خريدي نداشته باشد، آن هفتهاش، هفته نيست.
و با نگاه عاشقانه لعيا، تنها اميد زندگيش را قربان صدقه رفت.
نصير تصميم داشت به نتيجه دلخواه برسد.
سري به تحسين تكان داد:
- سليقه خوبی داري لعيا جان! از كجا خريد كردهاي؟
اين بار بدرالزمان به جاي لعيا جواب داد:
- وا، خب معلوم است. طلا وجواهر را از زرگري می خرند ديگر. عجب سئوالهايی ميكنی نصير جان!
نصير خنديد:
- اين را می دانم مادر! منظورم اينست كه مغازه كدام طرفهاست.
خون به صورت لعيا دويد. دلش از شدت شادي مالش رفت. فكر كرد:
" قطعاً نصير روي رفت و آمد من به خارج از خانه حساسيت پيدا كرده. انگار دلش نمی خواهد زياد از خانه دور شوم. و خيالش را راحت كرد:
- من از همين دور و برها خريد می كنم. اينها را هم از زرگري زير بازارچه نايب السلطنه خريدهام. فكر نمی كردم ديدنشان براي يك مرد، جالب باشد.
نصير سرانگشتان را روي گلهاي قالی به حركت درآورد و شانه بالا انداخت:
- مردان ديگر را نمیدانم، ولی ديدن چيزهاي قشنگ، هميشه براي من جالب است.
از جا بلند شد:
- خوب با اجازه من می روم. بايد به كارهاي عقب افتادهام برسم.
لعيا شتابزده در جاي خود تكان خورد ولی دوباره آرام نشست و فقط با نگاه او را بدرقه كرد.
نصير يكسره به بازارچه رفت وارد مغازه زرگی شد و يك انگشتر و دستبند فيروزه نشان، درست شبيه به دستبند و انگشتر لعيا خريد و آنرا در كيسه كوچك مخمل زر دوزي شده كه به بهاي جداگانه از زرگر خريده بود، قرار داد و بی صبرانه به انتظار رسيدن جمعه نشست.
***
مسيو بابايف از اين شاگرد خود، كاملا نااميد بود. او حتی يكقدم در درسها پيشرفت نداشت ولی به ديدنش عادت كرده بود. شباهت عجيبی كه اين مرد
جوان، به خواهر زاده محبوب و گم شدهاش داشت، سبب می شد نتواند او را همچون شاگردان بی استعداد ديگر بتاراند و دست رد بر سينهاش بگذارد.
در موقع ورود، مثل هميشه پاركوهی در را به روي نصير گشوده بود و در همان فرصت كوتاه قرار ديدار در باغ گذاشته شده بود. حالا بی صبرانه منتظر پايان يافتن كلاس درس بود.
بابايف سري به تأسف تكان داد:
- انگار اصلا حواست به من نيست پسرجان! تعجب می كنم با وجود اين همه مشكلات و اين راه دور. چرا دست از يادگيري ساز بر نمی داري!
نصير ويلن را به زمين تكيه داد:
- باور كنيد اين هفته را زياد تمرين كردهام. تصور می كردم اين بار از كار من راضی بشويد.
بابايف خنديد:
- بسيار خوب. به كارت ادامه بده! فكر ميكنم چند جلسه ديگر بايد بيايی و بروي تا بالاخره برف و سرما تو را از ادامه كار منصرف كند.
نصير متقابلا لبخندي زد و سعی كرد افكار خود را كاملا به سلطه در آورد. ولی هر دو می دانستند اين تلاشی بيهوده است.
پاركوهی در زمان بودن نصير در خانه، سعی می كرد از انظار دور باشد و دور و بر اطاق پدر نپلكد و همين مسئله سبب می شد تا ظن پدر در مورد آن دو جوان برانگيخته نشود.
به محض پايان يافتن درس، نصير خداحافظی كرد و خود را توي كوچه انداخت.
هوا سوز سردي داشت. سرماي آذرماه تا مغز استخوان نفوذ می كرد. دكمه نيم تنه پشمی را انداخت و شتابان به سوي باغ رفت.
پاركوهی در كنار آتشی كه با تكه چوبهاي خشك حاشيه عمارت، افروخته بود، ايستاده ومشتاقانه او را نگاه میكرد.
نصير با آن جامه نيمه اروپائی و آن پوتينهاي روسی خزدار و با آن قامت مردانه و پر صلابت، به نظرش شاهزاده بود كه روزها تصويرش را در ذهن خود ترسيم كرده بود.
#ادامه_دارد
📕
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_64
پارکوهی با كرشمهاي دلنشين قدمی به سوي او برداشت و مقابلش ايستاد.
نصير بازويش را دوستانه فشرد:
- گمان نمی كردم بتوانی آتشی به اين زيبائی علم كنی. تو دختر هنرمندي هستی پاركوهی.
پاركوهی ريز خنديد:
- اين هنر را كوليهاي بيابانگرد هم دارند. آتش افروختن كه هنري نيست.
نگاه و حركاتش حالت بيگانگی پيشين را نداشت.
نصير دست در جيب نيم تنه برد و كيسه كوچك مخمل سرخ زردوزي شده را بيرون آورد:
- بگير پاركوهی! هديه ناقابلی است. اميدوارم از آن خوشت بيايد.
پاركوهی با ترديد دست برد و كيسه را گرفت. قيطان سر آن را شل كرد و محتوياتش را در دست خالی كرد.
با ديدن آنها نگاهش برقی زد. به نظر می رسيد از هديه حسابی خوشش آمده ولی قبل از اينكه آنها را در دست خود امتحان كند، دوباره در كيسه ريخت و به سوي نصير دراز
كرد:
- من نمیتوانم هديه ات را قبول كنم نصير! اينها را پيش خودت نگاه دار.
نصير با دلگيري دستش را پس زد:
- چرا اين حرف را میزنی! از آنها خوشت نيامده؟
- موضوع اين نيست ولی من جاي نگهداري آنها را ندارم. در ضمن دلم می خواهد بدانی فقط شوق ديدن توست كه مرا به اينجا كشانده، نه چيز ديگر.
نصير بازوانش را در دست گرفت:
- تكرار كن پاركوهی، تكرار كن! بگو ديدن من برايت جالب است. بگو كه دوستم داري! دلم ميخواهد هزاران بار اين كلمات را بشنوم.
پاركوهی چشم به زير انداخت:
- فكر می كنی اگر غير از اين بود، دعوتت را به اين ديدارها قبول میكردم؟ ميدانی با تحمل چه اضطرابی به ديدن تو آمدهام با تمام وجود دوستت دارم نصير!
نصير دست او را گرفت و كنار آتش نشستند. آسمان سرتاسر پوشيده از ابرهاي سياه بود و آماده باريدن. اگر می باريد قطعاً رفتن نصير به خانه، با مشكل مواجه می شد. میدانست چشم انتظار او هستند، ولی برايش اهميتی نداشت. مشكلات راه را در مقابله با ساعتی بيشتر در كنار پاركوهی بودن، به جان ميخريد.
در آن هواي نيمه تاريك و گرفته باغ، خورشيدي در كنار داشت كه در برابر پرتو زبانههاي آتش، چشمان و گيسوان انبوهش، چون طشتی از طلا میدرخشيد.
به چهره با طراوت دخترك چشم دوخت. دوست داشت او را به حرف بكشد:
- شنيدن ماجراي زندگی شما از دهان پدرت، برايم عجيب و تأسف انگيز بود. باور كردنی نيست كه يك زندگی اشرافی در چشم برهم زدنی، اينطور از هم بپاشد و افرادش با اين همه مشكلات روبرو بشوند. چند ساله بودي كه انقلاب شد و مجبور به ترك روسيه شدي؟
پاركوهی، تكه چوب كوچكی را كه در دست داشت، درون آتش انداخت:
- هشت نه سال بيشتر نداشتم. خاطره زيادي از آن سالها ندارم. شايد هم به دليل كم سن و سالی، موضوع آنچنان اهميتی برايم نداشت. ولی رنج رانده شدن و در به دري را با گريههاي مادرم و انقلابی كه در روحيه و رفتار پدرم به وجود آمده بود، فهميدم. در اولين روزهاي دربه دري، هيجان سفر و تنوعی كه در زندگی يكنواختمان به وجود آمده بود، نمیگذاشت بفهمم چه امكانات و رفاهی را از دست دادهام ولی هر چه ميگذرد، بيشتر به عمق اين مصيبت پی می برم.
#ادامه_دارد
📕
📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_65
نصير دست او را به نرمی در دست گرفت:
- تو جواهري هستی كه جايت در ويرانه نيست پاركوهی. وجود تو براي زندگی در خانههاي معمولی و بدون امكانات آفريده نشده. تو بايد مثل يك شاهزاه خانم زندگی كنی. می فهمی؟ جاي تو در دل اين ده و اين خانه نيست.
رنگ گلبهی چهره پاركوهی به سفيدي گرائيد:
- من از زندگيم ناراضی نيستم نصير، هر جا كه پدر و مادر و برادرانم باشند، همان جا براي من بهشت خداست. با وجود آنها كمبودي در زندگی حس نميكنم.
دختر جوان اين را گفت و چشم به شعلههاي آتش كه رفته رفته زبانههايش فرو می نشست، دوخت.
سخنان نصير داغ دلش را تازه كرده بود. به راستی در كنار خانواده بودن، بزرگترين دلخواه زندگيش بود، ولی چه كسی جز خودش می دانست كه در روياي شبانه روزيش، فقط زندگی در كاخها و خانههاي مجلل و اشرافی است كه جايی براي جولان دارد و كسی نمی دانست كه براي از دست دادن زندگی گذشته، چقدر افسوس می خورد. نگرانی از اينكه مادر متوجه غيبت او شود و مورد بازخواستش قرار دهد، بند بند وجودش را می لرزاند، ولی براي او هم دل كندن از هم صحبتی با مردي كه احساس می كرد صميمانه دوستش دارد، دشوار بود. در دل شروع به دعا و استغاثه به درگاه خدا كرد:
"خدايا! سببی به وجود بياور كه بتوانم زودتر اينجا را ترك كنم. بادي بوزان! گردبادي به وجود آور! باران سيل آسايی، اصلا به خودم ارادهاي بده كه بتوانم با كشش جنون آساي اين رابطه ممنوع، مقابله كنم. كاري كن بتوانم به راحتی برخيزم و از اينجا بروم و هرگز هم در مقابل اين جوان ظاهر نشوم. آرزوي قلبيش داشتن ارادهاي براي مقابله با اين عشق بود، ولی با افتادن يك قطره باران به روي دستش، دلش لرزيد:
" اگر هوا منقلب شود، ممكنست مجبور شوم با سرعت به خانه بروم. در آن صورت رفتن نصير هم با مشكل مواجه می شود."
سكوت او، نصير را نگران كرده بود. نگران از اينكه حرفهايش دختر مهاجر را رنجانده باشد. نمی خواست دختر جوان سخنانش را حمل بر تحقير زندگی قبلی خود و خانواده اش كند. دست بر شانه او گذاشت:
- به چه فكر ميكنی پاركوهی؟ از حرفهاي من كه نرنجيدهاي؟
لبخندي تلخ بر لبان پاركوهی نشست:
- نه، نرنجيدم. مسلماً ما، در اين ده و كنج اين قلعه، زندگی جالبی نداريم و ميدانم كه منظور بدي از حرفهايت نداشتی.
نصير خود را كنار او كشيد. تصميم داشت دست در شانهاش حلقه كند ولی هنوز دست خود را بالا نياورده بود كه پاركوهی با يك خيز از جا بلند شد.
نصير در پی او شتابزده برخاست و شروع به دلجويی كرد:
- قصد بدي نداشتم
پاركوهی. فقط میخواستم باور كنم كه در كنارم هستی. ميخواستم باور كنم كه در خواب نيستم. میفهمی چه میگويم!
دختر جوان، قدمی از او فاصله گرفت:
- به هرحال من بايد بروم. فكر ميكنم، ماندن شما هم به صلاحتان نيست.
نصير با نگرانی راهش را سد كرد:
- جمعه آينده بعد از درس در باغ منتظرت باشم؟
سرخی محسوسی به چهره پاركوهی دويد:
- سعی ميكنم بيايم.
و باز هم همچون آهوي رَمان، از مقابل او فرار كرد.
نصير دمغ از رفتن دخترك، دلگيرانه به ابرهاي سياهی كه هر لحظه روي هم انباشته تر می شدند، نگاهی انداخت و با پا شروع به خاموش كردن آتش نيمه جان كرد و در حاليكه باران، نم نم، شروع به باريدن كرده بود، به طرف شهر روان شد. آسمان می غُريد و لحظه به لحظه، بارش شدت می گرفت. مستی عشق و شور جوانی، چنان روح و فكر او را تسخير كرده بود كه سوز هوا و سردي دانههاي باران را كه بی رحمانه بر سر و تنش فرود ميآمدند، حس نمی كرد. در ميان زمينهاي پر از گل و شُل، چهار نعل می تاخت و در فكر ملاقات ديگري با پاركوهی بود.
#ادامه_دارد
📕
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_66
نصیر سرمازده و آب چكان به خانه رسيد. اهل خانه در اثر سرما و بارندگی به اطاقهاي اندرونی پناه برده بودند و همه جا سوت و كور بود.
نصير اسب را به سورچی سپرد و در حاليكه لباسش پوشيده از گل و لای بود، به طرف عمارت رفت. قدمهايش پيش نمی رفت. دلش نمی خواست مادر او را در آن حال ببيند.
سايهاي در زير طاقی عمارت بيرونی توجهش را جلب كرد، دراز و كشيده... اشتباه نكرده بود. مسرور در حاليكه بالا تنه سرداري را به روي سركشيده بود، ناودانها را وارسی ميكرد.
نصير صدايش زد: مسرور!
مسرور با نگاهی متعحب و ترسيده، به سويش چرخيد:
- شما هستيد آقا نصير؟! چرا اين ريختی شدهايد؟
نصير دست روي لب گذاشت:
- هيس! حرف نزن! زود برو از اطاق من يك لباس پاكيزه و خشك بياور تا در اطاق تو تنم كنم. لباسهايم بدجوري گلی شده.
و به سوي اطاقك كوچك كنار حياط بيرونی، كه محل زندگی مسرور بود رفت.
دانههاي باران رفته رفته سبك می شد و به صورت بلورهاي سپيد برف، رقص كنان بر سر و رويش می نشست.
وارد اطاق شد و همان جا كنار در نشست. چيزي نگذشته بود كه مسرور با چند تكه لباس و آفتابه لگنی در دست وارد شد.
چشمانش برق عجيبی داشت. نصير به خوي و خصلت او آشنا بود. نبايد چيزي از دهانش بيرون ميآمد وگرنه، صبح فردا همه از جريان رفت و آمدهايش به ده ونك، باخبر می شدند.
میدانست كه مسرور علاقه عجيبی به رساندن خبر از اين به آن دارد، ولی به نقاط ضعف ديگر او واقف نبود.
مردك جلو آمد
و كمك كرد تا نصير لباس از تن بيرون آورد. دست و پايش را با آب شست و با حوله شروع به خشك كردن تنش كرد.
نصير از حركات حريصانه دستهاي او به روي تن خود، دچار احساس تهوع و چندش میشد.
دستش را پس زد:
- خشك شدم مسرور، لباسهايم را بده!
چهره بی رنگ مسرور، به تيرگی گرائيد و لباسها را به طرف او دراز كرد.
تنها مردي كه اجازه میداد اين موجود عجيب، تمايلات زنانه خود را به كشيدن دست بر سر و بدنش به هنگام استحمام، ارضاء كند، فقط شخص نصراله خان بود كه از حالات خاص اين بينوا خبر داشت و زيركانه در دل به او ميخنديد. روزبه هم هفته گذشته، با انزجار او را از خود رانده بود. حتی ديدن اين موجود كريه، مشمئز كننده بود.
نصير آرام به اطاق خود رفت و يك كله در رختخواب افتاد. سرما و خستگی راه حسابی او را از پا در آورده بود. با احساس لرز و مور مور بدن از خواب بيدار شد. چشمانش به سختی باز می شد. بعد از آخرين زكام دوره نوجوانی، سالها بود تب و لرز به سراغش نيامده بود. می خواست لحاف را از روي تن پس بزند، ولی دستانش ياراي اين كار را نداشت. دوباره سر زير لحاف كرد و سعی كرد با لرز شديدي كه توي تنش افتاده بود، مبارزه كند. يك ساعتی بيشتر نگذشته بود كه مسرور وارد اطاق شد، با ديدن رنگ و روي پريده او، شتابان بالای سرش نشست.
صداي زير و زنانهاش در گوش مرد جوان، طنينی ناخوش آيند داشت:
- چی شده آقا نصير؟! حالتان خوب نيست؟
دست روي پيشانی او گذاشت:
- اوه اوه! مثل كوره می سوزد. خوب شد خانم والده، نگران دير كردن شما بر سر سفره صبحانه شد و مرا به اينجا فرستادند. الان ميروم خبرشان می كنم.
و با آن لنگهاي دراز، به سرعت از اطاق خارج شد.
#ادامه_دارد
📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_67
نزديك به شش روز می شد كه نصير با تب و لرزي طولانی، در رختخواب افتاده بود. لعيا صبحها با مادربزرگ و هر غروب با شمسی به ديدنش ميآمد. می نشست و با چشمان نگران او را نگاه ميكرد. گاهی در خوراندن شوربا و جوشانده كمكش میكرد. دستمالهاي نمدار روي پيشانيش را عوض میكرد و در دل صدبار آرزو میكرد خدا درد و بلاي او را به جانش بريزد.
ديگر نصير شكی نداشت كه اين دختر زيبا و پرجاذبه، ديوانهوار دوستش دارد. مطمئن شده بود كه جواب كردن خواستگاران متعدد كه مادربزرگ از آنها ياد كرده بود، همه براي خاطر او بوده، وجدانش ناراحت بود ولی نمیتوانست احساسی جز همان احساس گذشته روي او داشته باشد. دلش جاي ديگري بود و اين قضيه كلافهاش ميكرد. شب و روز لحظه شماري ميكرد كه آن تب لعنتی دست از سرش بردارد و بتواند زودتر خود را به ونك برساند.
بالاخره روز جمعه رسيد. آثار بيماري بيست و چهار ساعتی می شد كه از تنش بيرون رفته بود. دوست داشت خود را به ونك برساند ولی حتی فكر اينكه سوار بر اسب يا كالسكه شود و از در خانه بيرون برود، خستهاش میكرد.
پاركوهی از نزديكيهاي ظهر، در پناه توده عظيم برفی كه وسط حياط كوت شده بود، قدم ميزد و بیصبرانه منتظر شنيدن صداي كوبه در بود، دستانش به دو گلوله يخ تبديل شده بود. سر دماغ و
گونههايش سرخ سرخ بود ولی بعد از خوردن لقمهاي غذا دوباره به حياط بازگشت. رفته رفته دلش بيتابتر می شد.
وارد كوچه شد و به بهانه رفتن به خانه رزالين، چند قدمی پيش رفت ولی به سرعت منصرف شد:
"اگر به خانه رزالين بروم، ممكنست نصير بيايد و نتوانم در بدو ورود او را ببينم."
به خانه بازگشت. مثل مرغ سركنده بال بال می زد و ميان راه حياط و ايوان، سرگردان بود. براي سرگرم كردن خود، شروع به حفر تونلی در ميان توده برفها كرد.
خورشيد كه غروب كرد، از آمدن نصير نااميد شد و انتظار جاي خود را به دلشوره داد:
" نكند در راه اتفاقی برايش افتاده باشد؟ نكند، توي برفها گرفتار شده باشد؟ اصلا نكند در راه گرگ گرسنهاي به او حمله كرده باشد! واي خداي من!"
مادر صدايش زد. به زبان روسی با او صحبت می كرد:
- پاركوهی! پاركوهی! چرا امروز هواي بچگی به سرت زده؟ از برف بازي خسته نشدهاي؟
پاركوهی نگاهی به آفتاب بی رمق، كه در حال پريدن از روي ديوار بود انداخت. بغضی بر گلويش نشست:
- الان می آيم مادر!
و براي فرو دادن بغض، شروع به مكيدن گلولهاي برف كرد. اگر نميتوانست جلو گريهاش را بگيرد، قطعاً دانههاي اشك او را لو می
داد.
***
نصير كنار پنجره ايستاد و چشم به آسمان دوخته بود. انگار خانه تكانی خدا به پايان رسيده بود و هر از گاهی، باقيمانده دانههاي برف، از آن بالا در فضا سرگردان می شد و چرخ زنان و به آرامی روي زمين می نشست.
بدرالزمان، كار بافتنياش را كه گهگاه براي سرگرمی در دست می گرفت بر داشته و به اطاق او آمده بود. از اينكه نصير را سرحال و سلامت می ديد، سر از پا نمی شناخت، در طی همين يك هفته، ده جور سفره و روضه رنگ و وارنگ نذر او كرده بود.
بافتنی را زمين گذاشت:
- الهی صد هزار مرتبه شكر. نميدانی چقدر نگرانت بودم مادر، گمان نمی كردم با آن تب و لرز ناحقی كه توي تنت افتاده بود، به اين زوديها از رختخواب بيرون بيايی. نگران بودم نكند خداي نكرده مريضيت تب لازم يا تب محرقه باشد. دلم ميخواست امشب به جاي مراسم شب چله، يكی از سفره هايی را كه نذر كردهام، پهن می كرديم ولی انگار مادربزرگت برنامه خانوادگی ترتيب داده. ميدانی كه اگر هم تصميمی بگيرد، نمیشود يك كلمه بالاي حرفش حرف زد.
نصير گويی در عالمی ميان خواب و بيداري سير می كرد، آرام به سوي او چرخيد:
- راستی! فردا اولين روز زمستان است؟ چه جالب!
همه حواسش در هواي پاركوهی بود و در فكر تدارك برنامهاي براي ديدن او. مادر مسئله جالبی را يادآور شده بود. فردا اول دي بود و چيزي تا جشن كريسمس و ژانويه باقی نبود. بايد به هر ترتيبی بود، در اين ايام خود را به خانه بابايف ميرساند. اين بهترين بهانهاي بود كه ميتوانست به عنوان تشكر از زحمات او، براي مرد مهاجر و اهل خانهاش هديهاي ببرد.
به طرف چوب رختی، گوشه اطاق رفت و پالتوي ماهوت خود را از گِل آن برداشت. بدرالزمان، به هول درجا نيم خيز شد:
- كجا مادر؟! نكند بيرون بروي. هوا سرد و گَل و شُل است و ممكن است دوباره بچايی.
نصير كنارش نشست و گونههاي سبزه تندش را بوسيد:
- من كه كلوخ نيستم وا بروم مادر. چايمان هم تمام شد و رفت پی كارش. بايد كم كم به كار و زندگيم برسم. امروز زود می روم و بر می گردم ولی از فردا بايد اول صبح راه بيفتم بروم كمپانی. ممكنست اگر چند روز ديگر غيبت كنم، انگليسيها عذرم را بخواهند.
و از اطاق بيرون رفت.
بدرالزمان نگران بود:
- نكند پياده بروي مادر. لآقل با كالسكه برو!
#ادامه_دارد
📕
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_68
فكر بدي نبود، براي روبراه شدن كالسكه كمی معطل شد، ولی به معطلی اش می ارزيد. يكسره راه لاله زار را در پيش گرفت. بايد سري به زرگري گالوستيان و يكی دو مغازه روسی فروش كه ميشناخت، می زد و هدايايی جهت بابايف و خانوادهاش تهيه
می كرد. خريدن يك پوستين آبرومند و يك كلاه پوست، و سفارش ساخت دو صليب، يكی جواهرنشان و ديگري ساده، تا نزديكيهاي ظهر طول كشيد و راضی از فكري كه به ذهنش رسيده بود، به خانه بازگشت.
***
اولين ساعات صبح چهارشنبه، هدايا را برداشت و سوار بر كالسكهاي كه از روز قبل، دستور آماده كردنش را به صمد سورچی داده بود، شد و چهار نعل به سوي ونك روان شد. دو هفتهاي می شد كه پاركوهی را نديده بود و حتی يك لحظه ديگر هم نميتوانست دوري او را تحمل كند. جاده برفی و يخبندان بود. ابرها با وزش باد ملايم و سردي، به روي هم انباشته می شدند و احتمال بارش دوباره برف بود ولی هيچ چيز نصير را از رفتن باز نمی داشت.
نزديك به ظهر وارد قلعه ارامنه شد. جنبندهاي پر نميزد. همه جا سوت و كور بود. كالسكه را كنار در خانه بابايف نگاه داشت و چند بار كوبه را به صدا در آورد. كسی در خانه نبود. نااميد و دلگير روي صندلی سورچی، چنبره زد و دستها را در سينه قالب كرد:"يعنی كجا رفتهاند؟"
با وجود چند سال زندگی در فرنگ، هرگز با آداب و مراسم افراد مسيحی آشنا نشده بود. يعنی تا آن زمان هرگز با مسيحيان دور و برش، معاشرتی تنگاتنگ نداشت. يكساعتی به همان حال نشست. قصد بازگشتن به شهر در سرش افتادكه قيل و قالی در پشت سر توجهش را جلب كرد. ساكنين قلعة گروه گروه به خانههاي خود باز می گشتند.
با ديدن بابايف از كالسكه پياده شد و دستش را فشرد:
- كريسمس مبارك مسيو بابايف. نميد انی چقدر دلم برايتان تنگ شده بود.
پيكر مرد مهاجر، لرزيد و او را در آغوش كشيد:
- كجا بودي مرد؟! گمان كردم ديگر پيش ما نمیآيی. نميدانی امروز با آمدنت چه شوري در دل من به پا كردي. انگار كه سُكرات و گريگور را ديدهام. با ديدن تو حس می كنم، آنها به ديدن من آمدهاند.
و نم چشم را با دستمال سفيد پاكيزهاي گرفت.
نگاه نصير از روي شانه مرد، به روي پاركوهی نشست. رنگش به شدت پريده بود و با نگاهی مشتاق و استفهام آميز او را ميپائيد. در آن دامن كُلوش چهارخانه و كت پوست خرگوش و آن شله روسی گلدار كه ريشههاي پشمين آن تا كمرش را ميپوشاند، همچون پرنسسی زيبا و با شكوه به نظر ميرسيد.
نصير با حركت آرام چشمان خود با او احوالپرسی كرد. چشمان دخترك درخشيد و چهرهاش به تبسمی گرم از هم گشوده شد. سِرگه مشغول خداحافظی با يكی از زنان همسايه بود.
نصير رو به بابايف كرد:
- از مراسم خاصی بر ميگرديد؟ انگار اهالی قلعه دست جمعی بيرون رفته بودند.
#ادامه_دارد
📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_69
بابايف خنديد:
- بله. براي اداي نماز مخصوص تولد مسيح و خواندن سرود شادي مذهبی همه به كليسا رفته بوديم. حالا بيا به خانه برويم و تعريف كن كه چرا دو هفته غيبت داشتهاي.
نصير به كمك بابايف اسبهاي كالسكه را باز كرد و در زير دالان خانه، افسارشان را با ميخ طويلهاي مهار كرد و در پی سرگه و پاركوهی وارد اطاق پذيرايی شدند.
ظرفی پر از شيرينی خانگی و باسلُق روي ميز بود و كاج كوچكی، در كنار اطاق، با نوارهاي الوان و آويزهاي رنگارنگ، به زيبايی تزئين شده بود.
نصير دزدانه پاركوهی را از نظر گذراند. در حقيقت به او توضيح ميداد:
- راستش را بخواهيد مسيو، همان آخرين باري كه از پيش شما رفتم، در راه به بارندگی و سرما برخوردم. چنان تب و لرزي عارضم شد كه حدود ده روز در رختخواب بودم. دلم عجيب هواي شما را داشت ولی حالم مساعد نبود و تنم ياراي آمدن نداشت. نتوانستم تا جمعه صبر كنم. امروز هم بعد از آن غيبت طولانی، در حاليكه فقط دو روز بود كه به سر كار بازگشته بودم، كمپانی را رها كردم و براي تبريك كريسمس به اينجا آمدم.
بعد بسته ها را كه از درون واگن كالسكه برداشته بود، روي ميز گذاشت:
- اينها هم ناقابل است.يك يادگاري بی ارزش براي معلم عزيزم. اميدوارم خوشتان بيايد.
بابايف با محبت نگاهش كرد:
- راضی به زحمت تو نبودم. تو با محبتهاي خالصانهات مرا شرمنده ميكنی. كاش به جاي اينكار، امشب ميتوانستی برايم قطعهاي ويلن بنوازي و خستگی تعليم را از تنمبه در كنی.
نصير با شرمندگی شروع به باز كردن قيطان سركيسه مخملين هديه سرگه كرد و در حاليكه صليب خوش نقش و نگار را به طرف او دراز ميكرد گفت:
- خجالتم ندهيد مسيو بابايف. قول می دهم پيش از اولين ماه تابستان، به تمام و كمال كارم را ياد بگيرم و بتوانم امتحان خوبی پيش شما پس بدهم. به من فرصت بدهيد كمی بيشتر تمرين كنم!
و پوستين و كلاه پوست را از غلاف پارچهاي بيرون آورد:
- اين هم براي شماست، اميدوارم اندازه تان باشد.
بابايف با متانت چينهاي زلف را جمع كرد و كلاه را بر سر گذاشت:
- كاملا اندازه است نصير جان و خيلی هم كارآمد، ولی بايد بدانی ديدن خودت بزرگترين هديه بود. گمان نميكردم در اين روز مبارك تو را ببينم.
نصير جرأت رو كردن هديه پاركوهی را نداشت، كمی دل دل كرد و بالاخره از دادن صليب به او، در حضور جمع پشيمان شد.
بابايف سرگه را مورد خطاب قرار داد و به زبان بيگانه چيزي به او گفت، و رو به نصير كرد:
- الان نهار آماده ميشود. حتماً خيلی گرسنهاي.
نصير دستی روي شكم
كشيد:
- بله، خيلی زياد. آخر مدتی هم در اثر تب از غذا افتاده بودم و هنوز احساس ضعف دارم.
به سرعت ميز غذا چيده شد. سرگه دمپختك خاصی با لوبيا و گوشت قورمه كه فقط به مناسبتهاي خاص، مقداري از خيك مخصوص بيرون كشيده و مصرف ميشد و سوپی خوش عطر را، در قابها و
كاسه هايی، كه نقش و نگار و ظاهر خاص آنها، نشان از قدمت و اصالت ظروف داشت، كشيد و به زيبائی ميز را تزئين كرد.
پاركوهی مقداري سوپ در ظرف ته گود مقابل نصير كشيد. دستانش لرزش محسوسی داشت كه قلب نصير را می لرزاند. بعد از صرف غذا دختر جوان به سرعت ميز را جمع كرد و رو به پدر كرد:
- اگر كاري نداريد، من به خانه رزالين ميروم قرار است با او سري به آرنوش بزنيم.
و با تكان دادن سر به علامت خداحافظی به سوي نصير، از خانه خارج شد.
بابايف لبخندي زد:
- اين دخترها روح پرجنجالی دارند. نمی توانند يك دقيقه بی برنامه يا دور از هم باشند. حتی ايام شادي هم در خانه خودشان بند نمی شوند.
بلافاصله چهره اش تيره شد:
- پاركوهی در اينجا خيلی غريب و تنهاست. انقلاب مثل يك توپ باروت، وسط زندگی ما خورد و خانواده را از هم متلاشی كرد. او جز يكی دو دوست، كس و كار ديگري در اين ده ندارد. اگر هنوز در روسيه بوديم....
و سري به افسوس تكان داد. دل توي دل نصير نبود، از حركات شتابزده پاركوهی، نيت او را از رفتن حدس زده بود. بايد به سرعت خود را به باغ ميرساند. دَرِ عمارت باغی بسته بود و اگر حدسش درست بود. قطعاً سرما حسابی دختر جوان را اذيت ميكرد.
تازه صحبت بابايف گل انداخته بود. به ياد جشنهاي كريسمس كه در نخجوان داشتند افتاده بود و با حسرت از آن مراسم باشكوه كه در خانه مجلل خود برگزار ميكردند، حرف ميزد.
ميانه صحبتش، نصير نگاهی به ساعت جيبی خود انداخت. بابايف به خود آمد:
- آه، اصلا حواسم نبود نصير جان. تو حال مساعدي نداري و بايد زودتر به خانه بروي. برخيز برويم و اسبهاي كالسكه را ببنديم. به صلاح توست كه زودتر راه بيفتی. كاش ميتوانستی شب ژانويه را هم كنار ما باشی ولی آمدنت را توصيه نميكنم. استراحت كن تا قواي از دست رفتهات را به دست بياوري و بعد به سراغ ما بيا...
نصير به كمك او اسبهاي كالسكه را به سرعت بست و به سوي باغ تاخت.
#ادامه_دارد
📕
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_70
نصیر به سختی از كوچه باغ پُر برف عبور كرد و وارد ملك پدري شد. ممكن بود كالسكه در بازگشت با مشكل مواجه شود ولی در آن لحظه، هيچ مسئلهاي جز ديدار پاركوهی نميتوانست فكرش را به خود معطوف كند.
حدسش بی راه نبود. پاركوهی كنار عمارت، در پناه سايبان ايوان
ايستاده و در حاليكه خود را در شال پشمی پيچيده بود، تيرك تيرك ميلرزيد. نصير به طرفش رفت. دكمههاي بالاپوش پشمی خود را باز كرد و بيمحابا او را در پناه گرماي بدن خود جا داد.
پاركوهی چون كبوتري جلد، بدون هيچ مقاومتی سر را روي سينه او گذاشت. قلبش به سختی می تپيد و ضربان آن را در سرتاسر بدن خود حس می كرد. گرمی وجود نصير، علاوه بر سرماي حاصل از سوز زمستانی، برودتی را كه روزها در اثر چشم انتظاري و نااميدي از آمدن او، در وجودش خانه كرده بود نيز قطره قطره آّب می كرد و از ميان ميبرد.
نصير بوسهاي بر انبوه گيسوان او زد:
- نميدانی چقدر دلم برايت تنگ شده بود پاركوهی! در تمام اين مدت، حتی در همان لحظاتی كه در تب ميسوختم، يك لحظه از خيال تو غافل نبودم. نمی دانم با من چه كردهاي. فقط اين را می دانم كه تحمل بیتو بودن برايم ممكن نيست.
بغضی صداي دخترك را مرتعش كرد:
- گمان می كردم مرا فراموش كردهاي و ديگر به اينجا نمیآيی. شبها با خيال تو بی خواب بودم. گاهی نگران بودم نكند بلائی سر تو آمده باشد و در خفا مینشستم و اشك میريختم. گاهی هم از دستت عصبانی ميشدم و نفرينت می كردم با خود می گفتم؛ نبايد مرا گرفتار خودش می كرد و بعد هم اينقدر راحت رهايم ميكرد. ولی خيلی زود از افكار خود پشيمان می شدم و از خدا میخواستم نفرينها را به قلب زمين برگرداند.
نصير خنديد:
- شايد هم همان نفرينها نمی گذاشت تب و لرز دست از سر من بردارد. باور كن سالها بود كه چنين كسالتی عارض من نشده بود، ولی اگر هم بيماري و دردي در اثر نفرين تو، توي جان من بيفتد، با روي باز از آن استقبال می كنم.
پاركوهی به آرامی از او جدا شد:
- ديگر سردم نيست نصير. كمی میمانم و زود می روم. ميترسم با پريدن آفتاب، هوا سردتر شود و دوباره موقع رفتن سرما بخوري. دلم نمی خواهد يك بار ديگر، مرا چشم انتظار ديدنت بگذاري.
نصير شال پشمی را از روي دوش او برداشت. بالاپوش گرم و دو لايه خود را بيرون آورد و روي شانههاي او انداخت و شال را به سر و سينه خود بست:
- میروم، دير نمیشود. بيا كمی قدم بزنيم.
اين منظره زمستانی باغ و اين سر شاخههاي پوشيده از برف درختان، هميشه مرا بی تاب و ديوانه خود میكند.
و دست در كمر او انداخت و به راه افتادند. همه جا پوشيده از برف بود، سپيد سپيد. و سكوتی خيال انگيز بر فضاي باغ خيمه زده بود. در جاده برفی باغ پيش می رفتند. همانطور خاموش و بی صدا. سكوت زيباترين واژه هاي عاشقانه را ميانشان رد و بدل میكرد.
به پرچين كوتاه انتهاي باغ رسيدند. پاركوهی ايستاد و نگاه معصومانه اش را به او دوخت:
- بايد زودتر راه
بيفتی نصير! چند دقيقه بمان تا من از كوچه باغ بيرون بروم و بعد حركت كن! نبايد كسی مرا با تو ببيند. چشم انتظارت میمانم.
نصیر گفت:
- بسيار خوب، اگر نگرانی برو! نمیخواهم به دردسر بيفتی.
چيزي به يادش آمد:
- راستی فراموش كردم هديه تو را بدهم.
دست در جيب برد و صليب كوچكتر را كه به زنجيري آويخته بود، در گردنش انداخت:
- از اين گردن آويز خوشت می آيد پاركوهی؟ اميدوارم اين يكی را مثل هديه پيشين رد نكنی.
#ادامه_دارد
📕
آسمان صاف بود. برف هاي يكپارچه كف حياط، زير پرتو مهتاب مي درخشيد و نور سفيدي به اطراف مي پاشيد. هوس رفتن به باغ پشتی خانه به سرش افتاد. پوتين به پا كرد و بالاپوش خود را از چوب رختی برداشت. به باغ كه رسيد، دلش از عظمت زيبائی آن فشرده شد. درختان برف پوشش، در زير نور مهتاب، سايه هايی خاكستري و نقره اي داشتند و سرشاخه هايشان، همچون درختان باغ افسانه پريان، موج ميزد و می درخشيد.
شبهاي زمستان باغ هميشه آنقدر زيبا بود، يا او حال و هواي ديگر داشت؟ كمی روي برفها قدم زد. چشمش به پنجره عمارت كهنه باغ افتاد كه نور چراغی در پشت آن سوسو ميزد. قطعاً رفيع بيدار بود. راهش را به آن سو كج كرد. كفش ها را در دالان ورودي عمارت تكاند و بی صدا از پله ها بالا رفت.
رفيع شب كلاهی بر سر گذاشته و عبائی خاكستري بر دوش انداخته بود. در آن هيئت و با آن زلف سياه و پرچين كه زير شب كلاه، بيرون زده و تا روي شانهاش می ريخت، چهره جوانش حالتی صوفی وش و عارفانه يافته بود. اسما نشسته بود و با وسواس كتابخانه كوچك اطاق را مرتب مي كرد.
با ورود نصير، شتابزده، برخاست و سلام كرد. رفيع با لبخندي به سوي او آمد:
- چه عجب نصير جان! خوشحالم كه اين وقت شب يادي از من كردی. خيلی وقت است ديگر براي تمرين ويلن به اينجا نميآيی!
نصير با وجد به او كه كاملا با تسلط روي پاي خود ايستاده بود نگاه ميكرد. بهبود كامل او را باور نداشت. كاملا ذوق زده بود.
رفيع خنديد:
- تعجب می كنی نصير جان، ها؟ حق داري خود منهم باور نمی كنم ولی دو سه روزي است كه كاملا سرپا شده ام و بدون كمك مي توانم راه بروم.
نگاه سرشار از سپاس خود را به اسماء دوخت:
- همه را مديون اين دختر هستم. بدون وجود او و خانواده اش، معلوم نيست چه سرنوشتی در انتظار من بود. باور كن مرگ مادر نازنينش، كم از مرگ مادر خودم مرا متأثر نكرد. اين چند موجود آسمانی فقط آمده بودند كه مرا از منجلاب نااميدي بيرون بكشند.
اسما سر به زير انداخت:
- با اجازه من می روم بساط چايی را راه بيندازم.
و از اطاق بيرون خزيد.
#ادامه_دارد
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_72
نصير سر تكان داد:
- چه دنياي عجيبی است! راست میگويند كه خداوند بندگانش را فراموش نمی كند. واقعاً با خواست او بود كه در آن بحران و آن شرايط دشوار زندگی، چنين افرادي سر راهت قرار گرفتند! انگار می گفتی پس از بهبود كامل، فكري براي آينده ات میكنی. خوب بگو ببينم حالا كه سلامت شده اي، چه نقشه و خيالی براي اين پسر عموي عزيز من در سر داري؟
سخنان نصير به شوخی و جهت اميدوار كردن و انرژي بخشيدن به رفيع بر زبان آمد
📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_71
پاركوهی صليب را به لبها نزديك كرد و بوسه اي خالصانه بر آن نشاند:
- هديه قشنگی است نصير. قول میدهم تا پايان عمر آن را پيش خودم نگاه دارم.
بالاپوش نصير را از روي دوش برداشت و بعد از گرفتن شال خود، از باغ بيرون رفت.
قلب هر دو جوان، مالامال از عشقی پاك بود.
***
به دليل سرماي هوا و يخبندان در كوچه، شب نشينيها و ميهمانيهاي خانوادگی، بيشتر از فصلهاي ديگر در خانه برگزار ميشد،
نصير علاقه اي به شركت در اين مجامع فاميلی نداشت. ديدن نگاه معصومانه لعيا و حالت انتظاري كه در گوشه و زواياي چهرهاش خانه كرده بود، و در هر برخوردي سعی داشت اين حالت را بيشتر به رخ او بکشد، كلافه اش می كرد. چندبار تصميم گرفته بود كه با او صحبت كند. دلش مي خواست خيال دختر جوان را از بابت خود راحت كند و او را به سوي سرنوشت روشنتري سوق بدهد، ولی هر بار با ديدن او دهانش قفل ميشد و جز ابراز محبت هاي هميشگی، نمیتوانست كلامی بر زبان بياورد. نااميد كردن ديگران از دستش بر نمی آمد. اصلا راهش را بلد نبود. پس سعی می كرد با دوري از او وجدان خود را تا حدودي آسوده نگاه دارد.
باز هم شبی ديگر رسيده بود و ضيافتی ديگر. بنا بود همه در خانه مادربزرگ جمع شوند.
بدرالزمان به اطاقش آمد. خود را هفت قلم آراسته بود و گردي صورتش را در چارقدي ابريشمين زرشكی، قاب كرده بود.
با ديدن نصير در لباس راحت خانه، با تعجب اخمی كرد:
- چرا راه نيافتاده اي مادر؟ حتماً امشب هم نمی خواهی به شب نشينی بيايی؟!
نصير با تظاهر به كسالت، دست روي پيشانی گذاشت:
- نه مادر، خيلی خسته ام. می خواهم استراحت كنم. شما برويد، قول می دهم در شب نشينی آينده من هم بيايم.
بدري نگران، دست روي پيشانی او گذاشت:
- الحمدالله تب نداري. خيلی خوب استراحت كن! انشاالله به زودي حالت خوب مي شود. اگر بهتر نشدي، فردا سركار نرو تا پی حكيم بفرستم و برايت دستوري بگيرم! خوب، من رفتم. سعی می كنم زودتر برگردم.
بعد از رفتن او نصير نفسی به راحتی كشيد. روي قالی طاق باز خوابيد و افكار رنگ وارنگ احاطهاش كرد. به خودش فكر مي كرد، به پاركوهی و به رابطه اي كه می رفت تا هر لحظه ناگسستنی تر شود. روزهاي زيادي به اين مسئله فكر كرده بود. گاه خوف برش می داشت. از عاقبت كار هراس داشت.
با كلافگی مشتی بر زمين كوفت و از جا برخاست. دوست نداشت با افكار مأيوس كننده در اين مورد، خود را آزار دهد. سر گنجه خرت و پرت هاي خود رفت. دست برد كه نظمی بر اشياء درون آن بدهد. ولی حوصله اش نگرفت. پشت دري پنجره را كنار زد،
ولی چهره رفيع حالتی مصمم و سرشار از اراده به خود گرفت. روي تُشكی در زير يكی از پايه هاي كرسی نشست.
ملحفه ساتن كرسی كوچك و جمع و جورش از تميزي برق می زد. چانه را در مشت فشرد:
- خيلی خيالها در سر دارم نصير جان. بيا بنشين تا برايت بگويم!
نصير، كنار او تكيه بر مخده زد و دست روي شانه اش گذاشت:
- خوب تعريف كن! هدفت چيست؟ كار خاصی در نظر داري؟
رفيع ساعد را روي زانوي تا شده گذاشت:
- بله، مي خواهم به كاري مشغول شوم، و مهمتر از آن میخواهم سر و سامانی به زندگی داخليم بدهم. خيال دارم ازدواج كنم.
چشمان نصير گرد شد:
- ازدواج! با كی؟ كس خاصی را در نظر داري؟ طرف آشناست يا مي خواهی خانواده را به خواستگاري دختري نديده بفرستی؟
- نه، احتياجی به خواستگاري نيست. به قول تو طرف آشناست.
نصير، راست درجا نشست. از جواب رفيع حيرت زده بود. سالها بود كه او، در كنج اين عمارت متروكه، به سان يك تبعيدي زندگی می كرد و تنها كسانی كه به ديدنش می آمدند. فقط چند نفر انگشت شمار از افراد خانواده بودند. در سالهاي اخير، رفيع حتی حاضر به شركت در جشنهاي فاميلی هم نمی شد كه بگويد الفتی ميان او و يكی از دختران فاميل پيش آمده. افراد غريبه هم فقط چند معلم سرخانه مرد بودند كه به اطاق او رفت و آمد داشتند حسابی كنجكاو شده بود:
- آشناست؟!
- ممكن است بگويی او چه كسی است مَرد؟ من هم ميشناسمش يا نه؟
تبسمی بر لبان رفيع نشست. گرم و اميدوار. دست در شانه نصير انداخت:
- بله می شناسی. دختر مورد نظر من اسماء است. دختر همين عليشاه خودمان.
نصير با تكانی سخت در جا جهيد:
- اسما؟! جدي می گويی يا داري سر به سرم ميگذاري؟ ولی اين دختر كه...
نظري به در اطاق انداخت و صدا را پائين آورد:
- با من شوخی ميكنی؟! اين دختر كه هيچ امتيازي ندارد رفيع جان! نه زيبايی، نه خانواده، نه سواد، تازه چند سال هم كه از تو بزرگتر است. نمی خواهم در زندگيت فضولی كنم ولی، آخر تو از چه چيز اين دختر خوشت آمده؟! بگو كه داري شوخی می كنی!
رفیع دست زير چانه زد و به چشمان او خيره شد. ترديدي در كلامش نبود:
- نه، شوخی نمی كنم آقا نصير. من تصميم خودم را گرفته ام. اين معايبی كه در مورد اسما شمردي، هيچكدام از نظر من عيب نيست. می گويی زيبا نيست ولی در نظر من او برترين ملكه وجاهت و خوبرويی است. می گويی بیخانواده است ولی خانواده اش عزيزترين و با محبت ترين كس و كار من هستند. سن و سالش هم اصلا برايم اهميتی ندارد، مهم عشق و محبتی است كه سالها نثار من كرده. هيچ می دانی اگر اسما و خانواده اش نبودند، الان من چه وضعی داشتم و در چه جهنمی زندگی می كردم؟
نصير شانه ها را بالا برد و با
حالتی تسليم وار، سر را روي شانه خم كرد:
- راستش كمی گيج شدهام! كارهاي تو هميشه مرا غافلگير كرده. حالا گيرم همه حرفهايت درست باشد، بگو ببينم، چطور میخواهی خواسته ات را با عموجان مطرح كنی؟ مگر خوي و خصلت پدرت و اطرافيان او را نمیشناسی؟ فكر می كنی آنها با اين وصلت عجيب و غريب، موافقت كنند؟
رفيع اخمی دوستانه كرد:
- عجب حرفها می زنی نصير جان! من كه نبايد به اشتهاي ديگران غذا بخورم. با همه احترامی كه براي پدرم قائل هستم، اگر هم با ازدواج ما موافقت نكند، باز اين كار را می كنم. من تصميم خودم را گرفته ام نصير!
- ولی تو كه پدرت را خوب می شناسی. اگر روي بد قلقی و لجبازي بيفتد، ديگر كسی جلودارش نيست. نبايد با آينده ات بازي كنی پسر!
رفيع پوزخندي زد:
- مثلا چه اتفاقی میافتد؟ حتماً ميخواهی بگويی، در صورتی كه حرف او را نشنوم و مبادرت به اين كار كنم، طردم می كند يا مثلا از ارث محرومم می كند؟ مگر تا به حال اين كار را نكرده بود؟ باور كن هيچ كدام از اينها برايم اهميتی ندارد. فقط دلم نمی خواهد او را برنجانم و دعا می كنم به راحتی با مسئله كنار بيايد.
نصير با كلافگی انگشتها را در هم قالب كرد. سعی داشت سخنانش نسبت به رفيع برخورنده نباشد ولی، نمی توانست بی تفاوت بماند و منتظر وقوع فاجعه اي در مورد او باشد.
با ملايمت گفت:
- و اگر راحت كنار نيامد؟ اگر عصبانی شد و عذر اسماء و پدرش را از اين خانه خواست چی رفيع جان؟
#ادامه_دارد
📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_73
نصیر ادامه داد:
با توجه به خصوصيات پدرت ميدانی كه اين كار از او بعيد نيست. در آن صورت چه می كنی؟ پشت پا به خوشبختی و سعادتت می زنی و به دنبال آنها میروي؟ قبول كن كه نمی توانی عليرغم ميل پدرت، با اين دختر ازدواج كنی. به نظر من...
نصير لب گزيد و حرف را درز گرفت. نمی خواست با كش دادن بحث، روح رفيع را آزرده كند. او در جايگاهی نبود كه به خود اجازه دهد، براي رفيع تصميم بگيرد.
ولی رفيع دنباله حرف او را گرفت:
- به نظر تو، چی نصير؟ ادامه بده! اگر پدرم به من پشت كند، از هستی ساقط می شوم؟ آدم بیدست و پايی هستم و توي زندگيم در می مانم؟ نمی توانم گليم خودم را از آب بيرون بكشم؟ نظر تو اينست نصير، اينطور نيست؟!
- نه، نه! اشتباه می كنی! من به ليافت تو ايمان دارم. ولی دلم نميخواهد سببی پيش بيايد و اين امكانات و رفاه را از دست بدهی. تو مثل گل سايه پرور هستی رفيع. عمري نوكر و كلفت، تر و خشكت كرده اند. می ترسم عموجان روي لج بيفتد و كار دستت بدهد.
لبخند تلخی، چهره رفيع را تيره كرد:
- مثلا چكار ميكند، مستمري مرا قطع ميكند؟ از خانه بيرونم میكند؟ فكرت بيراه نيست نصير. از پدرم چنين كاري بعيد نيست. ولی مگر پيش از اين چه محبتی از او ديده ام كه نگران از دست دادنش باشم؟ اصلا در ميان فرزندان او، عددي نيستم كه ناراحتیام دلش را بلرزاند و به خواسته ام توجهی كند. من تصميم خودم را گرفته ام مَرد! به زودي با اسماء ازدواج می كنم. و حتی اگر هم پدرم مرا بيرون نكند، خودم از اين جا میروم. اين خانه براي من پر از خاطرات شوم و آزار دهنده است نصير جان. اينجا قتلگاه مادرم و مدفنگاه آرزوهاي بچگی و نوجوانی منست. من متعلق به اينجا نيستم. من پسر مستوره، زن كرد صيغهاي هستم و هميشه هم مرا به چشم پسر همان دختر ايلاتی ديده اند. فرزند اصلی پدر من، روزبه است، تاجماه است. فرزندان امينه خانم، دختر ناصر خان ملك التجار هستند. آنها آبروي پدرم هستند نه من! و خوشبختانه بايد بگويم، از اين امر متأسف نيستم. دلم نمی خواهد جاي هيچكدام بودم. سرشت من با آنها متفاوت است. من بايد به دنبال تمايلات سرشت خودم بروم. دوست دارم كار كنم و از قوت بازوي خودم نان بخورم نه از دسترنج ديگران. زندگی خان خانی و باركشی از زيردست، با روحيه من سازگار نيست. تا ابد پدرم را دوست دارم و قلباً به او احترام می گذارم، ولی نمی خواهم به او وابسته باشم. نمی خواهم به قول تو گل سايه پرور باشم كه اگر روزي سر پناهم خراب شد. با وزش يك نسيم از پا در بيايم. اين زندگی برايم
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد