📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_59
بی اختيار با قدمهاي بلند به سوي او رفت. نگران از وجود بيگانهی كنجكاوي، صدا را پائين آورد:
- آه، تو اينجا هستی پاركويه؟! انتظارت را نداشتم!
شرم، گونههاي دختر جوان را، سرخی مخملينی زد. سر به زير انداخت. به نظر می رسيد از عمل خود پشيمان شده.
نصير حالش را دريافته بود. به سويش رفت و زير بازويش را گرفت:
- بيا به درون عمارت برويم! می ترسم غريبه اي تو را اينجا ببيند و برايت دردسر شود.
پاركوهی همچون برق زدهاي بازوي خود را از دست او خارج كرد:
- نه، نه. من به داخل ساختمان نمی آيم. فقط آمده بودم از شما براي هديه هايتان تشكر كنم، كار ديگري نداشتم.
اين را گفت و همچون آهويی رمان، از برابرش گريخت. نصير آنقدر *** نبود كه منظور از آمدن دخترك را به باغ درك نكند. می دانست چيزي سواي تشكر و حق شناسی، دختر جوان را به باغ كشانده. ديگر شكی نداشت، همان غوغايی كه روح او را دستخوش تغيير كرده، قلب دختر مهاجر را نيز به تب و تاب انداخته. سرمست از اين واقعه با قلبی مطمئن به طرف اصطبل رفت.
چيزي به خاطرش رسيد. بايد جعبه ساز را براي پنهان ماندن از چشم اغيار، به نحوي استتار ميكرد. به عمارت رفت و جعبه را در شمدي پيچيد. تمام طول راه، به فكر يافتن محل مناسبی براي آن بود. ديدن اين ساز كه در چشم اهل خانه، چيزي جز يك آلت مطربی نبود، ممكن بود او را حسابی زير سئوال ببرد و از چشم اطرافيان بيندازد.
به خانه كه رسيد، اسب را به مهتر داد و يكسره به عمارت ته باغ رفت. مطمئن ترين جا براي نگاهداري ويلن، همان جا بود. قطعاً رفيع و خانواده عليشاه، رازداران خوبی بودند.
رفيع در پناه روشنايی چراغ زنبوري نشسته و كتابی را ورق می زد. با ديدن او گل از گلش شكفت:
- چه عجب اين طرفها آقا نصير؟ دو سه روزي است كه به من سر نزدهاي؟
نصير اشارهاي به جعبه شمد پيچی شده كرد:
- راستش مدتی است درگير مسئلهاي هستم. حالا هم اين وسيله لعنتی روي دستم مانده. آوردهام توي اين عمارت پنهانش كنم.
رفيع كتاب را بست و متعجب بقچه را نگاه كرد:
- از چه چيز صحبت ميكنی نصير؟ نكند جنس قاچاقی داري؟
نصير خنديد:
- كم از آن هم نيست. يك دستگاه ويلن است كه بايد گاهی اينجا بيايم و با آن تمرين كنم. به بد دردسري افتاده ام.
رفيع ذوق زده شد:
- دستگاه ويلن؟! اينكه خيلی جالباست. ببينم، چرا می گويی دردسر؟ مگر كسی تو را وادار به نگهداري آن كرده؟ چرا از وجودش ابراز نارضايتی میكنی؟
نصیر گفت:
- جريانش مفصل است رفيع جان! بعداً سر فرصت برايت تعريف می كنم. فعلا اجازه بده آن را در
1403/08/07 17:07