جاذبه اي ندارد كه بخواهم به خاطر حفظ آن، پشت پا به محبتهاي چند انسان شريف و خواسته دلم بزنم. نمی دانم اطلاع داري يا نه، خانواده اسما، هم ولايتی مادر من هستند. تصميم دارم با آنها به زادگاه مادريم بروم. اطمينان دارم خوشبختی را با ازدواج با اسما و كوچ از اين خانه به دست می آورم. از اين زندگی بيزارم نصير! اميدوارم بفهمی چه می گويم.
نصير لب باز كرد:
- در هر حال، رفيع جان...
ولی با ورود اسما، حرفش را فرو خورد.
دختر ريز نقش، در آن لباس كُردي چين دار بلند، و آن سربند مخصوص ريشه دار كه همچون عمامه، به دور سر پيچيده بود، نزديك شد و مجمعه كوچكی را روي كُرسی گذاشت. يك كاسه پر از كشمش و دو پياله چائی كه بخار مطبوع و مست كننده آن در هوا شناور بود، درون مجمعه قرار داشت.
اسما متواضعانه كنار كرسی ايستاد:
- آقا رفيع! اگر چيز ديگري نياز داريد بگوئيد تا بياورم.
رفيع سر تكان داد:
- نه، به چيزي نياز نداريم اسما جان. تو ميتوانی بروي بخوابی مجمعه را هم بعداً پشت در می گذارم، تا فردا به مطبخ ببري. برو به سلامت!
اسما به سوي رختخواب بند گوشه اطاق رفت. آن را گشود. تشك و لحافی بيرون كشيد و كنار رفيع آورد:
- پس من می روم. اين لحاف باشد تا اگر نصف شب سردتان شد، روي لحاف كرسی بيندازيد. امشب خشك سرماست، هوا سوز دارد.
نصير موشكافانه چهره دخترك را كاويد. دختري سبزه رو، با پوستی پژمرده، كه خالكوبی هايی روي پيشانی و چانه، حالت روستايی او را بيشتر به رخ می كشيد، در مجموعه اعضاء چهره اش، هيچ گيرايی برجسته اي وجود نداشت و شايد تنها جاذبه، چشمان درشت و قهوه ايش بود كه او را از ردي قطعی نجات می داد.
#ادامه_دارد
📕
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_74
نصير لبها را در هم فشرد و پياله چايی را برداشت. سخنان رفيع، اين كم و سن و سال ترين همبازي دوران كودكی، ذهنش را به سختی درگير كرده بود و بيش از هر چيز، زندگی اجدادي شان را زير سؤال برده بود. با ازدواج هاي رنگ و وارنگ ممدلی خان، اولادهايی به جا مانده بود كه يكی از آنها حالا روبرويش نشسته بود. سرشار از نفرت و سرشار از عقده هاي پنهان. كسی كه از خواهران و برادران خود، به سان دشمنی ديرينه ياد ميكرد و قطعاً اشتباه، هم نمی كرد. پسري كه گرچه زير چتر حمايت مالی پدر قرار داشت ولی، زمانی كه در نهايت درماندگی روحی نياز به محبت، تك تك سلولهاي تنش را در هم فشرد، دست محبتی بر سرش كشيده نشده بود.
نصير، چايی را جرعه جرعه می نوشيد و در همان حال مسائل را در ذهن خود حلاجی می كرد. نگران رفيع بود. اين پسر را كه تازه چند صباحی بود كه میتوانست روي
1403/08/08 10:54