The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

جاذبه اي ندارد كه بخواهم به خاطر حفظ آن، پشت پا به محبت‌هاي چند انسان شريف و خواسته دلم بزنم. نمی دانم اطلاع داري يا نه، خانواده اسما، هم ولايتی مادر من هستند. تصميم دارم با آنها به زادگاه مادريم بروم. اطمينان دارم خوشبختی را با ازدواج با اسما و كوچ از اين خانه به دست می آورم. از اين زندگی بيزارم نصير! اميدوارم بفهمی چه می گويم.
نصير لب باز كرد:
- در هر حال، رفيع جان...
ولی با ورود اسما، حرفش را فرو خورد.

دختر ريز نقش، در آن لباس كُردي چين دار بلند، و آن سربند مخصوص ريشه دار كه همچون عمامه، به دور سر پيچيده بود، نزديك شد و مجمعه كوچكی را روي كُرسی گذاشت. يك كاسه پر از كشمش و دو پياله چائی كه بخار مطبوع و مست كننده آن در هوا شناور بود، درون مجمعه قرار داشت.
اسما متواضعانه كنار كرسی ايستاد:
- آقا رفيع! اگر چيز ديگري نياز داريد بگوئيد تا بياورم.
رفيع سر تكان داد:
- نه، به چيزي نياز نداريم اسما جان. تو مي‌توانی بروي بخوابی مجمعه را هم بعداً پشت در می گذارم، تا فردا به مطبخ ببري. برو به سلامت!
اسما به سوي رختخواب بند گوشه اطاق رفت. آن را گشود. تشك و لحافی بيرون كشيد و كنار رفيع آورد:
- پس من می روم. اين لحاف باشد تا اگر نصف شب سردتان شد، روي لحاف كرسی بيندازيد. امشب خشك سرماست، هوا سوز دارد.
نصير موشكافانه چهره دخترك را كاويد. دختري سبزه رو، با پوستی پژمرده، كه خالكوبی هايی روي پيشانی و چانه، حالت روستايی او را بيشتر به رخ می كشيد، در مجموعه اعضاء چهره اش، هيچ گيرايی برجسته اي وجود نداشت و شايد تنها جاذبه، چشمان درشت و قهوه ايش بود كه او را از ردي قطعی نجات می داد.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_74


نصير لبها را در هم فشرد و پياله چايی را برداشت. سخنان رفيع، اين كم و سن و سال ترين همبازي دوران كودكی، ذهنش را به سختی درگير كرده بود و بيش از هر چيز، زندگی اجدادي شان را زير سؤال برده بود. با ازدواج هاي رنگ و وارنگ ممدلی خان، اولادهايی به جا مانده بود كه يكی از آنها حالا روبرويش نشسته بود. سرشار از نفرت و سرشار از عقده هاي پنهان. كسی كه از خواهران و برادران خود، به سان دشمنی ديرينه ياد ميكرد و قطعاً اشتباه، هم نمی كرد. پسري كه گرچه زير چتر حمايت مالی پدر قرار داشت ولی، زمانی كه در نهايت درماندگی روحی نياز به محبت، تك تك سلولهاي تنش را در هم فشرد، دست محبتی بر سرش كشيده نشده بود.
نصير، چايی را جرعه جرعه می نوشيد و در همان حال مسائل را در ذهن خود حلاجی می كرد. نگران رفيع بود. اين پسر را كه تازه چند صباحی بود كه می‌توانست روي

1403/08/08 10:54

پاي خودش راه برود، مَرد كار نمی‌ديد. او تا به حال وسيله اي سنگين تر از يك قلم و كتاب بلند نكرده بود. و با وجود تمامی مسائل و با همه بی محبتی هاي ممدلی خان، باز هم همان حمايت هاي مالی بود كه او را در بحرانی ترين شرايط روحی و جسمی، حفظ كرده بود. عمري زندگی در كنج اطاق اين عمارت متروك، سببی بود تا او را از اجتماع و معاشرت با ديگران دور نگاه دارد. حالا به يكباره، چطور مي توانست كاسه خرج خود را از پدر سوا كند و روي پاي خود بايستد؟ نصير دوست داشت در جهت ارشاد اين مرد جوان، حرفی بزند ولی با نگاه به چهره مصصم او از گفته خود پشيمان شد. بايد پيش از بازگشتن مادر به خانه، به اطاق خود باز مي‌گشت. دست رفيع را در دست گرفت و به گرمی فشرد:
- خوب من رفتم آقا رفيع. خوب است بيشتر فكر كنی. اميدوارم موفق باشی.


***

زمستان با همه سرما و سختي‌ها، و مشكلاتی كه بر سر راه رفت و آمدهاي نصير به ونك، ايجاد كرده بود، گذشت.
در طول اين مدت، به محض پيش آمدن فرصتی، و در روزهايی كه احتمال برف و بوران نمی رفت، خواه در جمعه يا روزهاي ديگر هفته، نصير به طريقی خود را به پاركوهی رسانده و با او در باغ ديدار كرده بود. در محوطه كنار ايوان، آتشی افروخته و كنار آن نشسته بودند. ديدن مناظر دلفريب زمستانی، پرواز گاه به گاه پرندگان و قار قار كلاغها و جست و خيز خرگوشهايی كه در محوطه پوشيده از برف، از مقابلشان به سرعت رد می شدند تا خود را به لانه‌هایی كه در انتهاي جاده باغی، درست كرده بودند، برسانند، دلشان را لرزانده بود. با يكديگر از عشق و دوست داشتن گفته بودند و حالا، نصير می ديد كه ديگر گريز از اين عشق و اين ديدارها ممكن نيست. با بیقراري روزهاي هفته را طی می كرد و مرتب در پی فرصتی بود تا خود را به او برساند. عشق اين دختر زيباروي مهاجر، با تار و پود جانش پيوند خورده بود.
گاه گاهی به اطاق رفيع رفته بود و در عين بی رغبتی تمام، با ويلن خود تمرين كرده بود و حالا با پايان يافتن زمستان و رسيدن بهار، دست خود را براي رفتن به ونك، بازتر می ديد.

سه روز اول فروردين، به ديد و بازديد عيد گذشت و صبح روز چهارم، اسب خود را زين كرد و به بهانه گشت و گذاري در اطراف شهر، به سوي ونك تاخت. هوا هنوز سوز سردي داشت و بالاپوش پشمی و كلاه پوست نقابدار هم از نفوذ سرما، جلوگيري نمی كرد.
با چهره اي سرخ و متورم، وارد خانه بابايف شد. سرگه به استقبالش آمد. به تازگی خود را مشتاق ديدار او نشان می داد و به نظر می رسيد به وجودش عادت كرده است. با فارسی دست و پا شكسته اي به او خوش آمد گفت. نگاه نصير چرخی در خانه زد و پاركوهی را سر ايوان ديد.
دخترك،

1403/08/08 10:54

با لبخندي دلنشين به او خوش آمد می گفت. بابايف، با ديدن او، به ايوان آمد:
- سلام پسرجان! نوروز مبارك! مطمئن بودم همين روزها به ما سر می زنی.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/08 10:54

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_75


نصير كنار بخاري هيزمی اتاق نشست و در حاليكه دستهايش را نزديكی بدنه آن گرفته بود، رو به بابايف كرد:
- امسال زمستان خوبی گذشت. سرماي هواي و اجبار در خانه ماندن، فرصتی داد تا بتوانم بيشتر به تمرين ساز بپردازم. اميدوارم بتوانم به قولم عمل كنم و در اولين ماه تابستان، قادر به نواختن قطعه اي با ويلن باشم.
بابايف خنديد:
- پشتكار عجيبی داري مرد! با همه بی استعداديت در يادگيري ساز، تعجب مي كنم كه چرا آن را رها نمی كنی. من كه چشمم از تمرين هاي تو آب نمی‌خورد. گمان نمی كنم تا تابستان هم كاري از پيش ببري.
با اين حرف انگار بار عظيمی را از روي دوش نصير برداشت. به يكباره، دلهره اش از درس و ويلن، و امتحان پس دادن، از ميان رفت. با مسرت دستها را به هم ماليد و لبخند زد:
- راستش را بخواهيد،
در ابتدا تنها ذوق نواختن ساز بود كه مرا به اينجا می كشاند ولی ديگر مسئله فرق كرده. بايد اعتراف كنم حالا ديگر تنها براي يادگيري ساز نيست كه به اينجا می آيم. به ديدن شما عادت كرده‌ام مسيو بابايف، چند روزي كه مي گذرد، دلم برايتان تنگ می شود. شخصيت شما، مرا شيفته خود كرده. نحوه زندگيتان، آداب و رسومتان، اين انگشتانی كه با هر لغزش به روي كليدها و سيمهاي هر ساز، چنان نواي جادويی از دل آن بيرون می كشد، برايم سرشار از كشش و جذابيت است. مطمئن باشيد اگر هم روزي يادگيري ساز را كنار بگذارم، ديدار شما را كنار نخواهم گذاشت.
لبخند مسرت بخشی، چهره بابايف را روشن كرد. تا عمق چشمانش خندان بود:
- تو زبان اغوا كننده‌اي داري پسر! دلم به حال زنانی كه در سر راهت قرار بگيرند، می سوزد. حتی من پيرمرد را با حرفهايت سرمست مي كنی. خيلی خوب، فهميدم كه اين بار هم نبايد منتظر پس دادن صحيح دَرسَت باشم. تعريف كن! با جشن نوروزتان چه كرده اي؟ به ديدن اقوامت رفته اي يا نه؟ رشته پلو سال نو را خورده اي؟ هنوز هم بزرگترها به تو عيدي می دهند؟
و خنديد:
- می بينی چه خوب با آداب و رسوم شما آشنا هستم؟
نصير تحسين آميز سر تكان داد:
- واقعآً جالب است مسيو بابايف. شما زياد در ايران نبوده ايد، ولی كاملا با آداب و رسوم ما آشنايی داريد. در مقابل شما احساس غبن می كنم. با وجود چند سال زندگی در فرنگ و در حالی كه معاشرين من اكثراً مسيحی بودند، كوچكترين آشنايی با آداب و رسوم و اعياد شما ندارم. تنها كريسمس و ژانويه را می شناسم و حتی در مورد آنها هم چيز زيادي نمی دانم. خيلی دلم مي خواست در مورد اعياد و سوگواري هاي دين شما اطلاعاتی داشتم. حتی دلم مي خواهد روزي به كليسا

1403/08/08 10:54

بيايم و از نزديك با مراسم مذهبی شما آشنا بشوم.
بابايف كاغذ سيگاري از جعبه خراطی شده روي ميز بيرون كشيد و با ريختن توتون، با حوصله مشغول پيچيدن آن شد.
اشتياق اين مرد جوان، او را به وجد آورده و خود را آماده يك گپ مفصل می كرد. سيگار را گيراند و وسط انگشت گرفت:
- اتفاقاً يكی از اعياد ما نزديك است پسرجان! تو می توانی به اتفاق خانواده من به كليسا بيايی و از نزديك مراسم مخصوص آن را ببينی.
نصير پشیمان از گفته و شيرين زبانی آنی خود، نگاهی به پاركوهی كرد و گفت:
- راستی؟!
رفتن او به كليسا ممكن بود لو برود و تبعات ناخوشايند آن گريبانش را بگيرد ولی راه پس و پيش نمی ديد.
بابايف پُكی به سيگار زد:
- بله! به زودي پس از سيزده نوروز شما، عيد پاك ما فرا می سد. می توانی در آن روز به اينجا بيائی تا با هم به كليسا برويم.
نصير فرصتی براي فكر كردن و دادن جواب لازم داشت، مسير صحبت را منحرف كرد:
- جريان اين عيد پاك چيست؟ دلم مي خواهد مناسبتش را بدانم.
دل پاركوهی از شنيدن اين گفت و شنود، لبريز از لذت بود. از اينكه نصير را آنگونه مشتاق مسائل مربوط به خود و مذهبش می ديد، از خوشی سر از پا نمی شناخت. بابايف خاكستر سيگار را در زير
سيگاري تكاند:
- آه جريانش مفصل است. دوست داري برايت تعريف كنم؟
- بله، بله. واقعآً دوست دارم.
- عيد پاك قيام حضرت مسيح بعد از به صليب كشيدن است. چيزي از مصلوب شدن او مي دانی يا نه؟
- نه، ولی بدم نمی آيد كه بدانم.
بابايف چانه را به بازي گرفت:
- مسيح از مُقربان خاص خداوند بود. به راستی هرگز انسانی همچون او از بطن مادر زاده نشده. پيش از مصلوب شدن، تمامی جريانات آينده به او وحی شده بود. قبل از اينكه او را دستگير كنند، با دوازده تن حواريون خود، در باغ زيتون نماز می خواند و به آنها می گويد كه زندگی من به پايان رسيده. يكی از شما، نزديكی هاي سحر، زمانی كه خروس سه بار خواند، می رود و مرا لو می دهد. اين آخرين شامی است كه با شما مي خورم. از او سؤال می كنند، اين شخص چه كسی است؟ می فرمايد كسی كه به من از همه نزديكتر است و با من از يك ظرف غذا می خورد. او مرا انكار خواهد كرد. مرا به مرگ محكوم می كنند، ولی چون خواست خداست، باكی نيست.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_76

حواريون با شنيدن سخنان او ناراحت و مضطرب می شوند. اميدوار بودند كه سخنان حقيقت پيدا نكند ولی صبح سحر، يهوداي اسكارلوتی كه به او از همه حواريون نزديكتر است، او را لو می دهد. دستگيرش می كنند و دستور مصلوب كردن او صادر می شود. در زمان اجراي حكم، مريم پاي صليب می رود. زاري می كند و می

1403/08/08 10:54

گويد كه با مرگ تو من هم خواهم مُرد. مسيح سر تكان می
دهد:
- نه مادر، تو نخواهی مرد. اگر تو بميري، پس بايد همه مادرهاي فرزند از دست داده هم بميرند.
و به اين ترتيب مسيح پس از چند روز كه روي صليب به چهار ميخ كشيده شد، روحش از بدن جدا می شود.
ما مردم مسيحی، به يادبود اين فاجعه، سه روز عزاداري می كنيم. در كليسا نماز جماعت غصه مي خوانيم. تمام كليسا را سياه پوش می كنند. شمايل مريم را سياه پوش می كنند. مردم در خانه ها انجيل و دعا می خوانند.
ولی روايت است كه پس از سه روز، حضرت مسيح زنده می شود و به ميان جمع هواداران خود باز می گردد. همين روز است كه عيد پاك ما مسيحيان منعقد می شود. در اين روز، صبح به كليسا می رويم، نماز جماعت و دعا و سرود شادي مذهبی می خوانيم و روح گرفتن دوباره مسيح را به يكديگر تبريك می گوئيم. خوب، اين دليل به وجود آمدن عيد پاك ماست. دو چهارشنبه ديگر عيد پاك است. اگر دلت خواست صبح زودتر بيا تا با هم به كليسا برويم.
نگاه مشتاق پاركوهی، منتظر دريافت جواب بود. نصير زير چشمی او را پائيد:
- اگر مقدور شد، حتماً می آيم.
صداي تق تق كوبه، در حياط پيچيد. پاركوهی مثل پركاهی از روي صندلی بلند شد و به حياط دويد و دقايقی بعد، صداي خنده و روبوسی در دالان خانه پيچيد. چشمان سرگه برقی زد:
- آه، اين صدای رافيك است.
بابايف با خوشحالی از جا برخاست:
- بله، اشتباه نمی كنی. رافيك به ديدن ما آمده.
مردي بلند بالا و خوش سيما، در حاليكه دست پسر بچه اي سه چهارساله را در دست داشت، دوشادوش پاركوهی و زنی جوان وارد اطاق شد.
بابايف او را معرفی كرد:
- يكی از پسرانم رافيك، و اين هم نصير دوست من.
و به زبان بيگانه با زن جوان و پسرش شروع به احوالپرسی كرد.
موقعيت براي ماندن مناسب نبود. نصير پس از چند لحظه خداحافظی كرد و بدون ديدار با پاركوهی در باغ، ده را ترك كرد.

***

دزدانه و پاورچين، قدم به سرسرا گذاشت. هر گاه از تمرين ساز، در پستوي اطاق رفيع باز می گشت. همين حالت دلواپسی را داشت. انگار اهل خانه منتظر بودند تا در چنين موقعيتی مچ او را بگيرند. صدايی در پشت سر ميخكوبش كرد:
- نصير جان!
با هول به عقب نگاه كرد. بدرالزمان كنار در اطاقش ايستاده بود و او را می پائيد:
- چرا تا اين وقت شب نخوابيده اي عزيز دلم؟ بايد صبح زود راه بيافتی ها!
نصير عقب گرد كرد و كنار اطاق مادر رفت:
- شما چرا تا حالا بيداريد مادر؟
بدرالزمان، نازي كرد:
- بعد از مدتها، امروز كمی تقلا كردم، تنم خسته شد، خواب به چشمم نمی آيد. بايد براي تدارك غذاي فردا، به كار خدمه نظارت می كردم. عشق خانم بزرگ اينست كه هر روز سيزده، كوفته هاي مخصوص من سر

1403/08/08 10:54

سفره نهار باشد.
نصير، شانه مادر را نوازش كرد:
- تنها خانم جان نيست كه هوس كوفته هاي تو را دارد. خود من هم هلاك خوردن كوفته تبريزي هاي تو هستم، راستی آخر معلوم شد. براي سيزده بدر، عازم كجا هستيد؟
- آره مادر. می رويم ونك.
گوشهاي نصير به يكباره داغ شد:
- ونك! حالا چرا آنجا را انتخاب كرده ايد؟ جاي بهتري سراغ نداشتيد؟
دليل اين مخالفت بر بدرالزمان معلوم نبود. پسر جوان، ناخودآگاه، از رفتن به ونك اِبا داشت. وجود پاركوهی در زندگيش يك راز بود و دلش نمی خواست به هيچ طريق اين راز برملا گردد. بدرالزمان با تعجب نگاهش كرد:
- براي تو، ونك يا جاي ديگر چه توفيري دارد مادر؟ ديديم ونك نزديكتر است و توي باغ، عمارت وجود دارد، همگی توافق كرديم برويم آنجا. از نظر تو ايرادي دارد؟
نصير به خود تكانی داد:
- نه، نه. هر جا كه مايل هستيد برويد. براي من فرقی نمی كند، كمی كسل هستم و اصلا ممكنست فردا نتوانم با شما بيايم.
بدرالزمان برآشفت:
- يعنی چه؟ هيچ معلوم است چه می گويی؟ چرا تازگي ها اينقدر خودت را از جمع خانواده كنار می كشی؟ در هر نشست و هر ميهمانی همه پسرهاي فاميل هستند الا تو! به تازگی دور و بري ها به من متلك می پرانند. می گويند نصير فرنگ زده شده و خودش را براي ما گرفته. به خدا نمی دانم چه جوابی به آنها بدهم. نمی دانم چرا فكر مرا نمی كنی؟ مثلا همه تو را تافته جدا بافته از پسرهاي فاميل می دانستند ها! ببين مي توانی مرا زير سركوفت امینه ببري!
نصير با درماندگی دست روي چشم خود گذاشت:
- خيلی خوب. به چشم. گرچه حالش را ندارم، ولی فردا با شما می آيم. فعالً شب به خير.
و گونه مادر را بوسيد و از او دور شد.


#ادامه_دارد

📕

1403/08/08 10:54

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_77


حوالی ساعت يازده بود كه به ونك رسيدند. آفتاب دلچسب و مطبوعی، بوي نم زمين را در هوا پراكنده بود.
خدمه، چند فرش و زيلو را از داخل عمارت بيرون آورده و گسترده بودند و بساط چاي و قليان را راه انداخته بودند.

حبيب كنار نصير آمد:
روزبه تصميم گرفته يك سر به قلعه ارمنی ها، پيش ستراك برود و دمی به خمره بزند. هر چه می گويم بوي دهانت تو را لو مي‌دهد و آبرويت را می ريزد، از خر شيطان پائين نمی آيد. تازه اصرار دارد كه من هم همراه او بروم. گفته به تو هم بگويم تا اگر دوست داري، با ما همراه شوي. البته من كه لب به نوشيدنی نمي زنم، فقط با او می روم كه شايد بتوانم مانع كارش بشوم. تو می آيی يا نه؟
با شنيدن نام قلعه ارامنه، آب دهان نصير خشك شد:
- نه، نه. من همين جا توي باغ می مانم. طفلك رفيع بعد از چند سال از خانه بيرون آمده. می خواهم در كنار او باشم.
صداي روزبه را از پشت سر شنيدند:
- داري بهانه می آوري آقا نصير! نگران رفيع نباش! او تنها نيست. می بينی كه اين دختره مَنديلی، يك لحظه از كنار او دور نمی شود. رفيع كه دل داده و قلوه
گرفته. تو فكر خودت باش بيچاره كه به زودي ريش و مويت سفيد می شود و هنوز مثل باكره مقدس، دست نخورده مانده اي!
و به قهقهه خنديد.

اسما مشغول گذاشتن متكايی در پشت رفيع بود و اصلا توجهی به آنها نداشت، ولی رفيع با دلگيري حركات روزبه و جهت اشاره دستش را زير نظر داشت.
روزبه رو به حبيب كرد:
- انگار نصير قصد آمدن ندارد، راه بيفت خودمان مي رويم!
نصير نگاهی به رفيع انداخت. واقعاً با وجود اسما سرگرم بود و انگار مشغول گپ زدن بودند.
حوصله جمع را نداشت. به سوي لانه خرگوشها در انتهاي جاده باغی به راه افتاد. درخت ها سبز و تازه و شاداب بودند و درختان غرق شكوفه بادام و آلبالو، چشم را نوازش می داد. بوي ملايم خاك، گياه و هرم آفتاب، مست كننده بود.
دلش هواي پاركويه را داشت. آن همه به او نزديك بود و نمی توانست در كنارش باشد.
با بی حوصلگی كنار نهر خروشان انتهاي باغ نشست و چشم به ريگ هاي كف آن دوخت. گُل هاي وحشی، كنار نهر را آذين بسته بود. كاش پاركوهی بود و گيسوانش را با اين گلهاي كوچك زرد و بنفش می آراست. دست برد تا بوته اي گل بچيند كه سايه اي در بالاي سرش، توجه او را به خود كشيد:
- گمان می كردم، با روزبه و حبيب از باغ بيرون رفته اي. چرا اينقدر بی حوصله به نظر می رسی؟ اتفاقی افتاده؟
نصير سر بلند كرد:
- آه تويی لعيا جان؟ چطوري خانم؟
لعيا با دلگيري كنار او نشست:
- از احوال پرسيدن هاي شما! هيچ می دانی چه مدت است

1403/08/08 10:54

كه به من و مادرم سر نزده اي؟
نصير پشت را صاف كرد و راست نشست، بهترين فرصت بود كه اين دخترك معصوم را با حقيقت افكار خود آشنا كند. نبايد می گذاشت تا عشقی يك طرفه، مانع خوشبختی اين دختر بيگناه شود.
بوته گل وحشی را به طرف او دراز كرد:
- چه خوب شد به اينجا آمدي لعيا جان! اتفاقً دلم می خواست موقعيتی پيدا شود تا بتوانم با تو به طور خصوصی صحبت كنم. خيلی چيزها هست كه بايد
به تو بگويم.
گونه هاي دختر جوان گداخته شد. گوشه يل زر دوزي را در دست گرفت و شروع به بازي با آن كرد:
- من هم روزهاست كه منتظر شنيدن حرفهاي تو هستم، يعنی از همان روزي كه از فرنگ برگشته اي. ولی عجيب اين جاست حالا كه در كنار تو هستم و مي خواهی با من حرف بزنی، اصلا دوست ندارم در مورد مسائل جدي صحبت كنم. هيچ می دانی از صبح كه حركت كرده ايم به ياد چه چيزا افتاده ام؟
نصير شانه بالا انداخت. نمی خواست مسير صحبت منحرف شود:
- نه، ولی بگذار...
لعيا توي حرفش آمد:
- به ياد بچگي هايم. خوشا به حال آن روزها، همان روزها كه وقتی به باغ می رفتيم، تو مرا روي كولت سوار می كردي و بالاي درخت می بردي، همان روزها كه برايم پروانه شكار مي كردي و زير سبد می گذاشتی. خيلی خوش بوديم نصير، اين طور نيست؟
نصير زوركی لبخند زد:
- آره، خيلی خوش بوديم، ولی حالا موقعيت تغيير كرده، لعيا جان. من جاافتاده تر شده ام و تو هم بزرگ شده اي. حالا بايد جدي تر به زندگی نگاه كنيم.
لعيا گل وحشی را توي آب نهر انداخت و مثل بچه ها لب برچيد:
- نه نصير! من اين بزرگ شدن را دوست ندارم. هيچ وقت دلم نمي خواهد زندگی من و تو، رنگ جدي به خود بگيرد. دلم مي خواهد تا آخر عمر، مثل همان بچگی ها، برايت عزيز كرده باشم. نبايد بگذاريم زندگی ما، مثل گذشتگانمان، مثل پدر و مادرهايمان، بعد از مدتی رنگ سردي و بی تفاوتی به خود بگيرد. با من جدي نباش نصير! من تو را مثل همان سالهاي بچگی مي خواهم. همان طور حامی و سرپناه و هميشه، به همان مهربانی...

نصير كلافه از آن افكار دختر جوان، دست او را در دست گرفت:
- ببين لعيا جان، می خواستم...

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_78


نگاه مشتاق و شيفته لعيا به او دوخته شد. دستش درون دستان نيرومند او، لرزشی محسوس داشت.
صدايش مرتعش بود:
- حالا بگو نصير! گوشم به توست. دوست دارم حرفهاي دلت را بر زبان بياوري.


نگاه معصوم و مخمور، و زيبائی وحشی دختر جوان، دل نصير را لرزاند. هر آنچه در ذهنش انباشته بود، از سرش پركشيد و بر دهانش ماسيد و فرو خورده شد. اين معصوميت كودكانه و اين نگاه شيدا، زبانش را قفل كرده بود. چگونه می

1403/08/08 10:54

توانست او را نااميد كند؟ با كدام نيرو؟ به آب غلتان و مواج نهر خيره شد. فكرش از كار افتاده بود. خود را دلداري داد:
" در اولين فرصت حرفهايم را به او خواهم گفت، ولی حالا نه، حالا وقتش نيست."
لعيا، قلوه سنگهاي كوچك را از كنار خود بر مي داشت و يكی يكی درون نهر می انداخت هنوز همان روحيه بازيگوش و بچگانه خود را حفظ كرده بود. همان روحيه اي كه روزگاري نصير را شديداً متوجه او كرد.
لعيا سكوت را شكست:
- چرا حرف نمی زنی نصير؟ مگر نمی خواستی با من صحبت كنی؟
صداي پاهائی به فرياد نصير رسيد. فضه و مصيب بودند كه براي تهيه نان محلی از باغ خارج می شدند.
نصير از جا برخاست:
- فعلا موقعيت مناسب نيست لعيا جان بماند براي بعد.
دوشادوش يكديگر، براي پيوستن به سايرين ، به راه افتادند.
لعيا از اينكه او را با نصير ببينند ابايی نداشت. اصلا چرا بايد در اين باره دست به پنهانكاري می زد؟ با برداشت اشتباهی كه از سخنان نصير كرده بود، ديگر در مورد ازدواجش با او، هيچ ترديدي در دلش باقی نمانده بود.
برازنده با ديدن آنها، در حاليكه طفل نوزاد خود را در آغوش تكان می داد، رو به تاجماه چشمكی زد و دستی به سوي لعيا تكان داد:
- كجايی لعيا خانم! از وقتی رسيده ايم يك دقيقه پيش ما نبوده اي.
و خنديد:
- حتماً با نصير رفته بوديد سبزه گره بزنيد تا انشاالله، امسال ديگر گره از بختتان باز شود و سر خانه و زندگيتان برويد ها؟
نگاه لعيا لحظه اي تيره شد. شايد براي دهن كجی به آنها بود كه روي دوپا، كنار سبزه هاي كف باغ چُندك زد:
- اتفاقاً خوب شد يادم انداختی برازنده! فراموش كرده بودم سبزده گره بزنم.
به آرامی سر دو سبزه را گرفت و به هم گره زد، نگاهش به سوي نصير كشيده شد و در دل ناليد:
- خدايا! تا آخر همين ماه، كار ما يكسره شود. ديگر طاقت انتظار و زخم زبانهاي اطرافيان را ندارم.

خدمه و خانه شاگردها، سفره عريض و طويل نهار را گشوده بودند و مشغول چيدن اسباب سفره و قابهاي غذا به روي آن بودند كه روزبه پيشاپیش حبيب وارد شد. حسابی كله پا بود و حال عادي نداشت. نگاهی به غذاهاي رنگ و وارنگ درون سفره انداخت و به سستی گردنی قر داد:
- واي كه می ميرم براي كوفته. يك نفر بيايد براي من غذا بكشد! دارم از گرسنگی پس می افتم.
صداي بلند و كش دارش، به يكباره جمع را در سكوت فرو برد.
امينه با چشمان از حدقه درآمده، لحظه اي در جا ميخكوب شد و به سرعت به طرف او رفت. دستش را كشيد:
- بنشين تا برايت غذا بكشم!
و آهسته غريد:
- هيچ معلوم هست تا حالا كجا بودي؟ باز مي خواهی آبروي مرا بريزي؟
روزبه اين چيزها حاليش نبود. در زمان هوشياري به آبرو و آبرو داري، كاري نداشت چه

1403/08/08 10:54

رسد به آن حال.
دست خود را پس كشيد و دامن چادر او را گرفت:
- خيلی خوب خانم. چرا عصبانی می شوي؟ همين جا می نشينم. غذايم را بده كوفت كنم!
حبيب سر در گوش نصير كرد:
- خيلی بد شد پسر! يك تنگ شراب را، با شكم خالی سر كشيد. هرچه كردم، حريفش نشدم. چشمش كه به زهرماري می افتد، همه چيزا را فراموش می كند. حالا خرابكاري او را از چشم من هم می بينند.
نصير دلداريش داد:
- اين چه حرفيست كه می زنی حبيب جان! تقصير تو چيست؟ فاميل آنقدر كه
بايد روزبه را شناخته باشند، شناخته اند، تو نگران چيزي نباش!

سفره را كه برچيدند، تازه روزبه سرحال آمده بود. صدا را در ته گلو انداخت و همانطور مستانه، شروع به خواندن كرد. جوانترها و آنها كه سر و گوششان می جنبيد، انگار از اين حالت روزبه بدشان هم نيامده بود. با نجواهايی او را تشويق می كردند. ولی روزبه به اين حد قانع نشد. از جا برخاست و وسط جمع رفت. در حاليكه روي پاي خود بند نبود، داد زد:
- داريه اي، چيزي بياوريد، بزنيد! مي خواهم برقصم.
و شروع به بشكن زدن كرد. برازنده سر در گوش تاجماه برد:
- اين برادر تو هم عجيب تياتري است ها! آدم از كارهايش روده بر می شود.
ولی كارهاي روزبه به چشم امينه و ممدلی خان، نه تنها خنده دار نبود، بلكه حسابی حرصی شان كرده بود. ممدلی خان نهيب زد:
- مسرور! دست اين پسر را بگير ببر توي عمارت! رختخوابی پهن كن. بگذار كپه مرگش را بگذارد. انگار حالش خوب نيست!
و با سرافكندگی، جمع را از نظر گذرانيد.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/08 10:54

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_79


اين پسر هميشه با كارهی سبك خود، سبب دلخوري او را فراهم می كرد. اصلا خوي و خصلتش به مردان فاميل نرفته بود. آنها با داشتن هر ايده و مرامی حتی اگر شب و روز به دنبال هوسبازي و ميخوارگی هم كه می رفتند، لااقل در جمع فاميلی، حرمت نگاه داشتند و متين و عصا قورت داده در گوشه اي می نشستند. ممدلی خان انتظار داشت، فرزندان او هم مثل خودش، وقار خان زادگی را حفظ كنند تا وقتی به سن و سال او رسيدند، با يك تاب دادن سبيل، مخاطب را از ترس درجا ميخكوب كنند. ولی پسرانش او را نااميد كرده بودند. يكی روزبه بود كه هميشه در پی هوس و دلقك بازي بود و يكی ديگرش هم رفيع، كه با يك اتفاق به نظر پدر به آن سادگی از دو پا فلج شده بود و سالها در بستر بيماري افتاده بود.
رو به امينه كرد و چشم غره اي رفت. مثل بقيه مردها، تنها مادر بيچاره را سبب به قول خودش، خراب شدن روزبه می دانست.
روزبه هنوز زياد از جمع دور نشده بود كه دست مسرور را پس زد و تلو تلوخوران رو به حاضرين ايستاد:
- اگر گمان كنيد مي‌توانيد مرا زن بدهيد، و خانه نشين كنيد، سخت در اشتباهيد. من هرگز زير بار نمی روم.
جماعت از اين حرف روزبه به خنده افتادند. همه می دانستند، براي پسر شرور، شب و روز در فكر دست و پا كردن همسري هستند تا او را سر به راه كنند و او زير بار نمی رود و حالا كه باز شرارت كرده، مطمئن است كه ته دل مادر و ممدلی خان، به آشوب افتاده و فكر زن دادن او در آنان قوت گرفته باشد.
با رفتن روزبه، پچ پچه و نجواها آغاز شد و بدرالزمان با سربلندي پسر خود، نصير را ورنداز كرد. چقدر به داشتن او افتخار می كرد.
***

هنوز هوا كاملا تاريك بود كه نصير به اصطبل رفت. با قرار قبل، صمد، پيش از خواندن نماز صبح، به اصطبل آمده و مشغول زين و برگ كردن اسبان كالسكه بود.
نصير، ظرف بلورين حاوي نقل و باسلُق و نان برنجی خانگی را درون كالسكه گذاشت و به سوي ونك به راه افتاد. تصميم داشت براي شركت در مراسم عيد پاك، زودتر به خانه پاركوهی برسد و آنها را آبرومندانه، با كالسكه اختصاصی به كليسا برساند. دست خودش نبود، از خوش خدمتی كردن به بابايف و خانواده اش لذت مي‌برد.
كنار خانه شان، نفس زنان از كالسكه پياده شد. هنوز دست بر كوبه نبرده بود كه در روي پاشنه چرخيد و پاركوهی، رو در رويش قرار گرفت. ملتهب بود و هيجان زده به نظر می رسيد. نگاهی محتاطانه به پشت سر انداخت و سر را به سينه نصير فشرد:
- مطمئن بودم كه می آيی. بيش از يك
ساعت است كه پشت در منتظر تو هستم.
نصير گيسوانش را نوازش كرد رو به سوي

1403/08/08 10:54

حياط گوش تيز كرد:
- توي خانه، سر و صدا زياد است، ميهمان داريد؟
- بله، برادرانم ميشا و رافيك، به همراه همسران و فرزندانشان به اينجا آمده اند. مادربزرگ هم هست. دو سه روز است پيش ما هستند. ميشا كمی متعادل است ولی رافيك روي اعمال من تعصب زيادي دارد. نبايد نسبت به روابط ما بدبين شود. من به زيرزمين می روم. تو توي كوچه برو و دوباره در بزن! بگذار كس ديگري در را به رويت باز كند!
و بعد شتابزده وارد حياط شد. نصير به توصيه پاركوهی عمل كرد. دوباره پشت در رفت و كوبه را به صدا در آورد.
لحظاتی بعد، مردي ميانه قد و جوان، با چهره اي دلنشين و زاغ و بور، در را به رويش گشود. شباهت عجيبی به پاركوهی داشت.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_80


نصير دست به طرف او دراز كرد:
- شما بايد پسر آقاي بابايف باشيد!
مرد لبخند زد و دست او را فشرد:
- شما هم بايد آقاي بشارت، باشيد، پاپا خيلی از شما حرف می‌زند. امروز هم منتظر بود كه به اينجا بيائيد و با هم به كليسا برويم. فكر نمی كردم كه بيائيد ولی می بينم چشم انتظاري پدرم بيهوده نبوده.
صداي مرد، خوش آهنگ و دوستانه بود و لهجه اش از لهجه پاركوهی، به مراتب پر رنگ تر...
دستی به شانه نصير زد:
- در يك مورد ديگر هم، سخنان پاپا را تأييد می كنم و آن هم شباهت عجيب تو به گريگور خواهرزاده پدرم است. اينهمه شباهت، واقعاً تعجب آور است! مثل دو تا برادر دوقلو هستيد. فقط رنگ چشمهاي او كمی از تو روشن تر بود.
به اتاق وسطی ايوان كه حكم تالار پذيرايی را داشت، وارد شدند. رافيك با همان چهره عبوس و سبيلهاي آويزان با او احوالپرسی كرد. مادربزرگ پاركوهی را هم پيش از آن، بارها در خانه ديده بود. پيرزن فارسی را به سختی تكلم می كرد و به علت انسی كه از كودكی به رافيك داشت، در كنار او و همسرش زندگی می كرد.
بابايف از جا بلند شد:
- خيلی خوب، نصير هم آمد. عجله كنيد كه به مراسم كليسا برسيم!
به دعوت نصير، همگی تنگاتنگ و در هم فشرده، سوار كالسكه شدند. زمانی به كليسا رسيدند كه كشيش مشغول خواندن خطابه بود.
نصير به تبعيت از بابايف و همراهانش، صليبی روي سينه كشيد و روي يك صندلی در رديف آخر نشست. در و ديوار كليسا با گل تزئين شده بود و بوي خوش گل و عطر كُندر، فضا را آكنده بود.
كشيش، با آن لباس سپيد و رداي كرم رنگ، به زبان ارمنی چيزهايی می گفت و حاضرين در سكوت محض، گوش به او داشتند. چند جوان خوش سيما و سپيد پوش، آتشدان به دست، در جلو محراب ايستاده و دود كُندر را با حركت دادن آتشدانها، در هوا می پراكندند. بعد از نطق كشيش و دعا خوانی، مردي مشغول نواختن پيانو

1403/08/08 10:54

شد و جماعت به همراهش شروع به خواند سرودي شاد و روحنواز كردند. همه چيز در نظر نصير، ديدنی و زيبا بود.
شكوه مراسم و عظمت كليسا، او را در خلسه اي عرفانی فرو برده بود. حس می كرد همه چيز را در خواب مي بيند.
زير چشمی، نگاهی به پاركوهی انداخت. دخترك محتاطانه و در حاليكه نگاهش مستقيم به محراب بود، تبسمی كرد. نشان مي داد كه حواسش كاملا به اوست. چقدر در آن سربند ابريشمی صورتی و آن لباس بلند و پرچين گلدار، خواستنی تر شده بود.

بعد از خاتمه مراسم مذهبی، جمعيت به حياط كليسا آمدند و مشغول روبوسی و تبريك گفتن به يكديگر شدند. بابايف حرفهاي آنها را براي نصير ترجمه مي كرد. نصير اشاره به پسران سپيد پوش كه آتشدانها را در دست داشتند كرد.
نگاه يكی از آنها، سخت متوجه پاركوهی بود:
- اينها افراد خاصی هستند يا هر كس ديگر می تواند چنين مسئوليتی را برعهده بگيرد؟
بابايف در حاليكه به طرف درب خروجی كيسا می رفتند، نگاهی به مردان سپيدپوش كرد:
- آنها طلاب دينی هستند و در آينده كشيش خواهند شد.
از حياط كليسا بيرون رفتند و همگی سوار بر كالسكه شدند. بعد از رسيدن به خانه، نصير به اصرار بابايف و همسرش، نهار را در كنار خانواده او صرف كرد. غذا اگرچه ساده، ولی مفصل تر از مواقعی بود كه نصير در خانه بابايف مانده بود. مرغ درسته اي را به طور جدا جدا، پر از مواد خوش عطر و طعم و مختصري برنج كرده بودند و الحق غذاي لذيذي تدارك ديده بودند.
اطرافيان بابايف، با نزاكت و آداب دانی كه از اصالت و ريشه در اشرافيت آنها ناشی بود، دور ميز نشسته و مشغول تناول بودند. اين نوع رفتار اشرافی مآبانه، چقدر در چشم نصير با شكوه بود. گرچه خود در خانواده اي متمول و رده بالای ايرانی زندگی كرده بود، ولی هرگز چنين شكوهی در گوشه و زواياي زندگی خانوادگی خود، به چشم نديده بود.
با وحشتی كه پاركوهی از قضاوت برادران بر اعمال خود داشت، تمام مدت سر به زير و بی توجه به نصير، نشسته و بعد از برچيدن ميز هم دست و دو كودك برادر خود را گرفت و به حياط خانه برد. نصير مطمئن بود كه اين بار هم، قادر به ديدار خصوصی با او نخواهد شد و اين در حالی بود كه دلش براي همصحبتی او پَر می كشيد.
با حضور بار پيشين رافيك در خانه بابايف و بعد هم پيش آمدن مراسم نوروز، اين فاصله، می رفت كه به يك ماه برسد.
در حاليكه قلباً از اين پيش آمد، دلخور بود، خداحافظی كرد و به عزم خروج از خانه، وارد حياط شد. پاركوهی ظاهراً با بچه ها مشغول بازي بود و در پی آنها، اين طرف و آن طرف می دويد.
در يك لحظه حساب شده، خود را به نصير رساند:
- يكشنبه صبح در باغ منتظرت هستم.
و به سرعت از كنار

1403/08/08 10:54

او گذشت.
با شنيدن اين حرف، نصير، شادان و سبكبال، از خانه بيرون رفت. با ديدن اشتياق و بی تابی دخترك مهاجر به ديدارها، حال عجيبی يافته بود.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/08 10:54

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_81



نصیر نفهميد آن چهار، پنج روز، چگونه گذشت. صبح يكشنبه خود را به باغ ونك رساند. فضاي باغ عطرآگين بود و شكوفه هاي رنگارنگ، همچون پولك هاي سربند دختركان زيبا، شاخ و برگ درختان را آذين بسته بود. بوي سبزه، و چمن هاي مرطوب باغ، مشام را نوازش می داد. پاركوهی به محض ديدن نصير، به سويش دويد و به آغوشش پناه برد:
- چه خوب شد كه زود آمدي. پيش از آمدنت، دو نفر براي سركشی باغ آمده بودند. مدتی در پناه عمارت پنهان شدم تا از اينجا رفتند. نگران بودم مرا ببينند و نميدانستم براي بودنم در باغ چه دليلی بايد بياورم.
نصير نوازشش كرد:
- نگران نباش جانم، من اينجا هستم. اگر بار ديگر به باغ آمدند، سريعاً به داخل عمارت می رويم. خب از خودت بگو چطور شده كه يكشنبه را براي ديدار انتخاب كرده اي مگر جمعه چه عيبی داشت؟
پاركوهی به ناز، سرش را روي سينه او جابجا كرد:
- روزهاي يكشنبه، پاپا و مامان به كليسا می روند. من می توانم به طريقی از رفتن شانه خالی كنم و اين بهترين زمان براي ملاقات است. در ضمن مسئله اي بود كه مي خواستم با تو در ميان بگذارم.
- چه مسئله اي؟ در چه مورد؟
پاركوهی دست در بازوي او انداخت و به راه افتاد. به نظر می رسيد بازگو كردن موضوع برايش راحت نيست. چند قدمی كه رفتند، نصير ايستاد:
- چرا حرف نمی زنی پاركوهی؟ حسابی مرا كنجكاو كرده اي؟
- راستش...، راستش اين روزها مسئله اي سبب آزارم شده. يكی از دوستان رافيك، چند هفته پيش مرا در كليسا ديده و او را واسطه كرده كه در مورد خواستگاريش با پاپا صحبت كند. رافيك آدم مستبد و يك دنده ايست. پسرك را سخت پسنديده و عرصه را بر پاپا تنگ كرده، واقعاً نمی دانم با اين موضوع چطور كنار بيايم.
قلب نصير، يك آن از كار باز ايستاد و بعد خون با فشار در تمام رگ و پی اش دويد. حسادتی ناخواسته رگهاي گردنش را متورم كرد:
- يعنی چه؟ در جايی كه پدرت سرپرستی تو را به عهده دارد، رافيك اين وسط چه كاره است كه دخالت توي كار تو می كند؟ نبايد به او اجازه بدهی زندگيت را به هم بريزد.
اندوهی در صداي پاركوهی نشست:
- پاپا مرد آرام و شكست خورده اي است. پس از مهاجرت از روسيه، حال و حوصله درستی ندارد. ترجيح می دهد امور زندگی را به ديگري واگذار كند و در اين ميان رافيك نزديكترين دلسوز اوست، مطمئن هستم اگر او اصرار كند، كار بالا می كشد.
خشی در صداي نصير افتاد:
- تو هم او را ديده اي؟
- بله، در اين دو سه هفته اخير، مرتب در كليسا به نحوي خود را به ما نزديك كرده و با پاپا سر صحبت را باز كرده.
نصير انگشت زير چانه

1403/08/08 10:55

دخترك انداخت و سر او را بالا آورد:
- نظر تو روي او چيست پاركوهی؟ بگو ببينم به نظرت چطور پسري است. از او خوشت آمده؟
پاركوهی چشمها را درهم فشرد:
- نه، نه نصير. با وجود تو هرگز مردي توجه مرا به خود نخواهد كشيد، دل من ديگر جايی براي عشق و دوست داشتن مردي ندارد. آيا تا به حال اين را نفهميده‌اي؟
نصير، هيجان زده، دخترك مهاجر را نگاه كرد. پيكرش به سختی مرتعش بود. پس از ماهها، حس می‌كرد به تازگی اين گوهر گرانبها را به دست آورده و نگرانی از دست دادن او، روحش را به آتش كشيده بود. پاركوهی هيچ مقاومتی در مقابل او نداشت. در نهايت دلدادگی خود را در آغوش نصير رها كرد و در برابر هيجانات روحی او، رام رام بود.
لحظاتی در بی خبري گذشت تا صداي گفتگويی از پشت درختان به گوش رسيد، نصير با شتاب پاركوهی را به داخل عمارت هدايت كرد و خود به باغ بازگشت. سيد حسن باغبان باغ بود كه به كمك همراهش، مشغول گود كردن پاي درختان و آبخور دادن آنها بود.
نصير كلافه از ديدن او به سوي رفت:
- چطوري سيد حسن؟ خسته نباشی.
مرد بيل را به كف دست پينه بسته تكيه داد و سعی كرد كمر كمان شده خود را راست كند:
- سلام ارباب، چه عجب از اين طرفها؟
نصير خوشحال از اينكه زودتر از این او را در باغ نديده اند، دستی به پيشانی كشيد:
- آمده ام تا در سكوت باغ؛ كمی مطالعه كنم. ولی انگار اينجا هم زياد آرام نيست.
مرد با همان حالت بی تفاوتی كه در چهره خسته و آفتاب سوخته اش موج می زد، بيل را روي دوش گذاشت:
- پس ما می رويم و يك روز ديگر می آئيم. سلام خدمت آقا برسانيد.
نصير سكه اي كف دست او گذاشت و به داخل عمارت بازگشت.
پاركوهی غمزده كنار پنجره رو به باغ ايستاده بود. دل نصير با ديدن چهره اندوهگين او فشرده شد.
دست روي شانه اش گذاشت:
- مزاحمين رفتند پاركوهی، اگر بخواهی می توانيم از عمارت بيرون برويم.
دخترك همانطور بی حركت ايستاده بود. نصير حس كرد شانه هايش می لرزد. با دو دست او را به طرف خود چرخاند:
- چه شده عزيز دلم، چرا گريه می كنی؟
دخترك به هق هق افتاد:
- خيلی نگران آينده هستم نصير، عاقبت ما چه خواهد شد؟


#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_82


دخترك به هق هق افتاد:
- خيلی نگران آينده هستم نصير، عاقبت ما چه خواهد شد؟
نصير نوازشش كرد:
- چرا در اين روز قشنگ، روحت را با حرفهاي يأس آور مُكدر می كنی؟ بيرون پنجره را نگاه كن! ببين مناظر چقدر دل انگيز است! ببين با نواي نسيم، برگها چه زيبا می رقصند! افكار مأيوس كننده را دور بريز پاركوهی! بيا از اين دقايق دلنشين با هم بودن لذت ببريم!
و دست او را روي سينه

1403/08/08 10:55

گذاشت:
- اينجا قلبی است كه با بی قراري براي تو می تپد. من تو را دوست دارم پاركوهی. هرگز راضی به ناراحتی تو نخواهم شد. بگو چه كنم تا از من راضی باشی. دلم نمی خواهد اشكهاي تو را ببينم!
پاركوهی خود را از گردن او آويخت و سر را به سينه اش فشرد:
- با من ازدواج كن نصير! دوستت دارم. مي‌خواهم هميشه در كنار تو باشم. از اين رابطه پنهانی به تنگ آمده ام. احساس گناه دارد خفه‌ام مي‌كند. می خواهم ميان ما عقدي آسمانی منعقد شود تا اين احساس آزار دهنده دست از سرم بردارد. حاضر نيستم به اين روش ادامه دهم. يا با من ازدواج كن و از برزخ بيرونم بكش يا همين امروز تركم كن و ديگر هم پشت سرت را نگاه نكن. مرا رها كن و بگذار با درد خود بميرم.
سر نصير با شنيدن اين سخنان به دوران افتاد. حسابی غافلگير شده بود. شروع به نوازش شانه هاي دخترك كرد و در فكر خود گم شد. از صميم قلب و با تمام وجد پاركوهی را دوست داشت ولی هرگز به ازدواج با او نينديشيده بود. ازدواج با يك دختر ارمنی! مگر ممكن بود؟ تكليفش با خانواده چه می شد؟ زنان فاميل را در برخورد با افراد غيرمسلمان ديده بود. هر كجا يكی از آنها از فاصله صدمتري عبور می كرد، بلافاصله آب و آب كشی شان به راه می افتاد و اگر مقدور بود، جاي پايشان را بوسيله آتش تطهير می كردند. حالا چطور می توانست با دختري از يك خانواده مسيحی ازدواج كند؟ اين قضيه در گذشته هم گاهی ذهنش را مشغول کرده بود ولی هرگز به طور جدي در مورد آن فكر نكرده بود. پاركوهی سر را بالا آورد و چشم در چشمان او دوخت:
- خب! تصميمت چيست نصير؟ بگو كدام راه را انتخاب می كنی؟ ترجيح می دهی با من بمانی يا بروي و تركم كنی؟
نصير به من و من افتاده بود:
- خب... خب البته كه ترجيح مي‌دهم با تو بمانم، ولی در ابتدا بايد فكري به حال مشكلاتی كه در سر راهمان قرار دارد بكنيم.
پاركوهی سر را به زير انداخت وناليد:
- من روزهاست كه به اين مسئله فكر می كنم. به مشكلات پيش رويمان فكر كرده‌ام. می دانم كه دردسر زيادي بر سر راهمان قرار دارد. اگر خبر عشق من نسبت به تو و تصميم ازدواجم با تو به گوش برادران و پدرم برسد، ممكن است به قيمت زندگيم تمام شود. رافيك با آن تعصب خشك مذهبی و اجدادي، ازدواج مرا با يك پسر مسلمان تاب نمی‌آورد. اگر مي‌توانستم از تو چشم پوشی كنم، يك لحظه به اين وضعيت ادامه نمی دادم و هر دومان را به خطر نمی انداختم. ولی چه كنم كه سخت گرفتار شده ام. باور كن گاهی آرزوي مرگ می‌كنم. دلم می‌خواهد به طريقی اين بند را پاره كنم، ولی هيچ راه چاره اي نمی بينم.

نصير، سخت پريشان بود. پيش از اين گفتگو، تنها به مشكلات خود در اين رابطه فكر

1403/08/08 10:55

كرده بود و مشكلات آن سوي خط را نمی شناخت. تازه می فهميد كه دست به چه عمل عجيب و خطرناكی زده! ولی گويی آگاهی بيشتر از اين مسائل، روح جوانش را هيجان زده تر كرده بود و شكوه روابطشان را در نظرش دو چندان كرده بود. انديشناك، به شاخه هاي پيچ امين الدوله كه طاق نصرتی بر بالاي پنجره ساخته بود، خيره شد:
- خب، چه راه حلی به نظر تو می رسد پاركوهی؟
دختر جوان مسير نگاه او را دنبال كرد. صدايش زمزمه وار بود و به سختی از گلو خارج می شد:
- تنها راه ما فرار است نصير. پيش از اينكه خانواده ام از رابطه ما مطلع شوند، بايد از اينجا فرار كنيم. بايد به جايی برويم كه دست برادرانم به من نرسد. تنها راه اينست. چاره اي ديگر به نظر من نمی‌رسد.
نصير دست او را گرفت و از عمارت بيرون رفتند. سكوت سنگينی ميانشان حاكم بود. دل پاركوهی از اين سكوت داشت می تركيد. كمی قدم زدند، دلش بی تاب شد. رودروي نصير ايستاد و بازويش را گرفت:
- خب، نظر تو چيست نصير؟ آيا فكر بهتري به ذهن تو می رسد؟

دختر جوان مسير نگاه او را دنبال كرد. صدايش زمزمه وار بود و به سختی از گلو خارج می شد:
- تنها راه ما فرار است نصير. پيش از اينكه خانواده ام از رابطه ما مطلع شوند، بايد از اينجا فرار كنيم. بايد به جايی برويم كه دست برادرانم به من نرسد. تنها راه اينست. چاره اي ديگر به نظر من نمی‌رسد.
نصير دست او را گرفت و از عمارت بيرون رفتند. سكوت سنگينی ميانشان حاكم بود. دل پاركوهی از اين سكوت داشت می تركيد. كمی قدم زدند، دلش بی تاب شد. رودروي نصير ايستاد و بازويش را گرفت:
- خب، نظر تو چيست نصير؟ آيا فكر بهتري به ذهن تو می رسد؟
نصير از او چشم می دزديد:
- راستش نمی دانم چه بگويم.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/08 10:55

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_83


نصیر از او چشم دزدید:
-راستش نمی‌دانم چه بگویم! بايد به من فرصت فكر كردن بدهی! عملی كردن راه حل تو كار ساده اي نيست. نبايد بی گدار به آب بزنيم. مسئله يك عمر زندگی است. بايد عاقلانه فكر كنيم. نمی شود زندگی را به بازي گرفت. هرگز، با خطر كردن در زندگی موافق نبوده ام. كارهاي پرمخاطره با روحيه من سازگار نيست.
دست دختر جوان شل شد و بازوي او را رها كرد. بهت و ناباوري تمام چهره اش را پوشانده بود. با اين پاسخ سرد نصير، حس كرد غرورش لگدمال شده. احساس حقارت سراپاي وجودش را در خود گرفت. از سخنان خود سخت پشيمان شده بود. نمی خواست بيش از آن خود را خفيف كند. از نصير فاصله گرفت:
- من ديگر بايد بروم. ممكن است پاپا و مامان به خانه برگشته باشند. لطفاً حرفهاي امروز مرا فراموش كن!
و تا نصير به خود بجنبد، دوان دوان از مقابل او دور شده بود. نصير با دستپاچگی در پی او دويد:
- پاركوهی! پاركوهی! صبر كن ببين چه می گويم! تو منظور مرا درست درك نكردي.
ولی پاركوهی نايستاد و به سرعت در ميان شاخ و برگ درختان، از نظرش ناپديد شد.
نصير وارفته و حيران، ايستاد و سر را روي شانه آويزان، خم كرد. از حوادث و گفتگوهاي آن روز حسابی گيج و بهت زده بود. فكرش درست كار نمی كرد. انگار اين قايم باشك بازي عاشقانه، داشت كار دستش می داد. با بی حوصلگی به اصطبل رفت و اسب خود را برداشت. راستی به فرصتی براي فكر كردن نياز داشت.
***

سه روز تحت فشار روحی، اوقات سختی بر نصير گذشته بود. يك آن ياد و نگاه پاركوهی، از ذهنش دور نمی شد. حوصله هيچ كار و هيچكس را نداشت. تنها دل پاركوهی نبود كه گرفتار شده بود، خودش هم در نهايت درماندگی می ديد كه ذره ذره فكر و روحش دخترك مهاجر را طلب می كند.
دور از او، زمين و زمان در آن بهار دل انگيز، به نظرش تيره و تار بود. دمغ و گرفته، از حاشيه كوچه و در پناه سايه سار درختان، از سر كار باز می گشت. آفتاب عصر بهاري، سست و لختش كرده بود و ميل به خواب وجودش را لبريز ساخته بود. هنوز وارد كوچه بن بست نشده بود كه حبيب رو در رويش قرار گرفت. هيجان زده به نظر می رسيد:
- آه تويی نصير؟ چطوري پسر؟ تو ديگر چرا سگرمه هيت درهم است؟ انگار اين روزها هيچكس حال و حوصله درست و حسابی ندارد. همه عصبی هستند و دارند به هم می پرند.
لحن كلام و هيجانی كه در صدايش مشهود بود، خبر از واقعه تازه اتفاق افتاده می داد. نصير با بی ميلی در كنارش به راه افتاد:
- منظورت چيست؟ كسی به كسی پريده؟ اتفاقی افتاده؟
- بايد بودي و می شنيدي. عموجان ممدلی و رفيع امروز كارشان

1403/08/09 16:16

به فضاحت كشيده شده. اصلا باور نمی كنم، می گويند رفیع توي روي پدرش ايستاده و هرچه از دهانش بيرون آمده نثار او كرده. خود من در خانه نبودم ولی دلم مي خواست بودم و ميانه آنها را می گرفتم. واقعاً كه بد شد.
يخ روي نصير منجمدتر شد. دست و پايش وا رفت. با پيشينه اي كه در صحبت با رفيع داشت، قطعاً قضيه مربوط به اسما و عليشاه مسشد ولی رفيع، جوان پرخاشگر و هتاكی نبود. چطور می توانست به پدر اهانت كرده باشد!
تعجب زده پرسيد:
- مطمئنی كه رفيع به عموجان توهين كرده؟
حبيب شانه بالا انداخت:
- من كه نبودم، ولی به هرحال مسئله اي بوده كه عموجان از او خواسته بار و بنديلش را بردارد و از خانه اش بيرون برود.
دردي در شقيقه هاي نصير پيچيد:
- جدي می گويی؟ عموجان چنين حرفی زده؟ خداي من!
حبيب با تأسف سر تكان داد:
- بله. همين طور است. متأسفانه كسی هم نبوده كه ميانه را بگيرد. عموجان را كه می شناسی، وقتی عصبانی شود و حرفی بزند، تا پاي جان، سر حرفش می ايستد. حالا نمی دانم تكليف رفيع بينوا چيست؟ كاش برويم و زاغی بزنيم، اگر اوضاع مساعد بود، يك سر پيش او برويم. اينجوري بيشتر از قضايا مطلع می شويم.
هر دو راه باغ پشتی خانه را در پيش گرفتند. در عمارت قديمی، از سر و صدا و رفت و آمد خبري نبود. با احتياط از پله ها بالا رفتند. رفيع رنگ پريده و مغموم روي كتابهاي خود خم شده بود و مشغول جا دادن آنها در صندوقچه چوبی كنار دستش بود. با ديدن آن دو دست از كار كشيد. نصير نمی دانست چطور سر صحبت را باز كند. می ترسيد گفتن هر كلامی سبب جريحه دار شدن غرور اين جوان گردد. لبخندي تلخ بر چهره رفيع نشست و سر تكان داد:
- بالاخره اتفاقی كه انتظارش را می كشيدم ، افتاد.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_84


نصير گامی به سوي او رفت:
- من هم چيزهايی شنيده ام رفيع جان. موضوع چيست؟ من و حبيب راستی راستی نگران شده ايم.
رفيع در صندوقچه چوبی را بست و روي آن نشست:
- امروز با پدر در مورد اسما صحبت كردم. يك ماهی می شد كه از او براي خصوصی صحبت كردن، وقت خواسته بودم. با شنيدن حرفهايم به سختی از كوره در رفت و شروع كرد به بد و بيراه گفتن. ديدم عصبانی است به آرامی از اطاقش بيرون آمدم. چند قدمی كه دور شدم، سر و صداي او فروكش كرد. ولی يك ساعتی نگذشته بود كه برافروخته و با توپ پر به اينجا آمد. پيدا بود كه كسی او را حسابی تحريك كرده. شروع كرد به بد و بيراه گفتن به اسما و عليشاه. مثل رعد می خروشيد:
- همين امروز جل و پلاستان را بر می داريد و خانه را از وجود نحستان پاك می كنيد. فوري گورتان را گم كنيد و گرنه می دهم سرب داغ

1403/08/09 16:16

توي حلقتان بريزند.
تاب نياوردم و حرف دلم را زدم و گفتم آنها عزيزترين كسان زندگی من هستند و اگر قرار باشد از اين خانه بيرون بروند، من پيش از آنها خانه را ترك می كنم. پدرم خشمگين تر شد و حرفهايی زد كه تا عمر دارم، سعی می كنم آنها را فراموش نكنم، گفت: "تقصير خودت نيست كلفت زاده اي! لياقت زندگی آبرومندانه و آقايی كردن را نداري. معلوم نيست آن ايلياتی هر جايی تو را از كجا آورد و بيخ ريش من بست. تو فرزند من نيستی اين را بارها به آن زنيكه ديوانه هم گفته بودم. حالا هم هر غلطی كه دلت می خواهد بكن! فقط اگر خواستی با اين غربتی ازدواج كنی، ديگر نبايد اسم مرا بياوري.
حرفهاي پدرم بدجوري آتشم زد. ديگر تحمل ماندن در اين خانه را ندارم. اگر هم رگم را بزنند. از اسما نمی توانم دست بكشم. بنابراين تصميم گرفته ام همين امروز از اينجا بروم. ديگر تحقير و كوچك شدن بس است. از شما دو نفر هم ممنونم كه به فكر من هستيد.

حبيب با چشمانی گشاد شده نشسته بود و حرفهاي آنها را می شنيد. صدايش را ناخودآگاه پائين آورد:
- تو می خواهی با اسما ازدواج كنی؟!
رفيع لبخند زد:
- بله حبيب جان و آرزو می كنم هر جوانی كه مي‌خواهد ازدواج كند، همسر آينده خود را همانقدر كه من اسما را دوست دارم، دوست بدارد.
حبيب شانه بالا انداخت و شروع به جويدن سبيل خود كرد.
نصير يكی از كتابها را برداشت و در دست سبك و سنگين كرد:
- شنيده ام تو هم به عمو ممدلی خان بد و بيراه گفته اي و توي رويش ايستاده اي.
رفيع چهره در هم كشيد:
- كی؟! من؟! من غلط بكنم كه حرف نامربوطی به پدرم بزنم. گرچه نسبت به من بی مهر بوده، ولی تا ابد به عنوان يك فرزند، برايش احترام قائلم و اسمش را بی وضو نمی برم. راستش را بخواهيد معتقدم پدرم زياد هم بد نيست، اگر آنتريك امينه نبود، شايد بيش از اينها با من مهربان بود، حالا ديگر مهم نيست. همه چيز تمام شد. ديگر دلم نمی خواهد راجع به اين موضوع فكر كنم. خوب بنشينيد تا بگويم اسما چند پياله چاي بياورد!
چشمان نصير، همچون چشمان يك پدر نگران به رفيع دوخته شده بود. اگر ممكن بود. قطعاً او را از رفتن منصرف می كرد ولی می دانست كه رفيع مقدمات اين كوچ را، از ماهها پيش در ذهن خود تدارك ديده است.
لب گشود:
- رفيع جان براي رسيدن به مقصد و امور موقتی زندگی، اندوخته اي داري يا نه؟ به هرحال راه پر نشيب و فرازي در پيش رو داري!
- لازم نيست نگران من بشوي نصير! تا روبراه كردن يك كار مناسب، به نحوي امورمان را می‌گذرانيم. مدتها پيش، خانم جان چيزهاي به جا مانده از مادرم را آورد و به من داد. گفت نمی‌خواهد ميراث آن مرحوم قاطی اموالش بماند و اگر خداي نكرده

1403/08/09 16:16

روزي از دنيا رفت، زير دين او باشد. البته چيز قابل توجهي نيست ولی فكر می كنم با فروش آنها می توانيم خود را به مقصد برسانيم و مدتی سد جوع كنيم. بقيه اش هم خدا بزرگ است. شايد كشاورزي كنم و شايد هم در اداره اي دولتی مشغول به كار شوم، به هرحال مطمئن باش گرسنه نمی مانم.
نصير اشاره به كتابها و لوازم كرد:
- مي خواهی در جمع كردن اثاثيه كمكت كنم؟
- نه، خيلی ممنون. از اينجا چيزي جز كتابهايم را با خودم نمی برم. جمع و جور كردن آنها هم يك ساعت بيشتر طول نمی كشد. تو به نظر خسته می رسی. بهتر است بروي و كمی استراحت كنی. اگر نديدمتان، در همين جا خداحافظی می كنم. هرگز فراموشتان نخواهم كرد.
حبيب با دلتنگی غريد:
- اوه! انگار راستی راستی ميخواهی بروي و پشت سرت را نگاه نكنی. من يكی كه عقيده دارم نرفته، سر يكماه به خانه بر مي‌گردي. البته كاش می توانستم مانع رفتنت بشوم و در آن صورت نمی گذاشتم همين يك ماه را هم از ما دور باشی.
چهره رفيع دگرگون شد. شايد براي جلوگيري از ريزش اشك بود كه شروع به گزيدن لب كرد و آرام به كنار پنجره اطاق رفت.
نصير برخاست:
- خوب ما رفتيم رفيع جان. قبل از رفتنت به تو سر میزنم.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/09 16:16

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_85


و به اتفاق حبيب اطاق را ترك كردند. وارد باغ كه شدند، حبيب ايستاد و چشم به عمارت قديمی ته باغ دوخت:
- به نظر من كه تصميم رفيع غلط محض است. اگر جاي او بودم، می رفتم از پدرم عذرخواهی می كردم. از جايم هم تكان نمی خوردم. اصلا بگذار ببينم! بهتر نيست همين حالا پيش آقام بروم و از او بخواهم تا با عمو ممدلی صحبت كند؟ شايد وساطت او مؤثر بيفتد. درست نيست كه اين پسر بيچاره راه به حال خود رها كنيم.
نصير با افسوس سر تكان داد:
- انگار مسئله اصلی را فراموش كرده اي حبيب جان! مهمترين مشكل رفيع، در حال حاضر اسما و خانواده او هستند. اگر فكر می كنی پدرت بتواند با عمو ممدلی صحبت كند و نظر موافق او را روي اين دختر بگيرد، خواهش كن به ديدن عمو ممدلی برود، و گرنه وساطت كسی به درد رفيع نمی خورد. فكر می كنی عمو فتح اله، بتواند چنين اثري روي پدر رفيع بگذارد؟
حبيب با نااميدي، به راه افتاد:
- نه! گمان نمی كنم پدرم بتواند كاري از پيش ببرد. ولی به هرحال با او صحبت می كنم.

نصير پس از خداحافظی از او، يكسره به اطاق خود رفت. از گنجه لباسها، مقداري پول را كه در مدت اشتغال خود پس انداز كرده بود، برداشت و دوباره پيش رفيع بازگشت. اسكناسها را كنار صندوقچه او گذاشت:
- اين مبلغ ناچيزي است رفيع جان. دلم می خواهد بی چون و چرا از من قبول كنی. شايد روزي به كارت بيايد. من فعلا به آنها نياز ندارم.
رفيع لب به اعتراض گشود:
- ولی من...
نصير در آغوشش كشيد:
- تو براي من از برادر عزيزتري. هر كجا رفتی، هميشه روي دوستی من حساب كن!
و با شتاب از اطاق بيرون رفت.
اسما، رنگ پريده تر از هميشه، با نگاهی هراسيده و بيمناك، مشغول نظافت پله ها بود. نصير به آرامی از كنارش گذشت. كاري جز دعا از دستش بر نمی آمد.

***
رفتن رفيع اهل خانه را بهت زده كرده بود. در آن روزها، همه با ناباوري فقط در مورد او، اسما و كوچ ناگهانيش حرف می زدند.
فخرالدوله بی تابی می كرد:
- اين پسر، سردي گرمی چشيده نيست. با آن دست خالی ممكن است در همان ابتداي راه تلف شود.
امينه ظاهراً دلسوزي مي‌كرد. هر كس درصدد يافتن راهی بود كه شايد بتوانند رفيع را بيابند و او را به خانه باز گردانند. حتی ممدلی خان با همه قُدي و يكدندگی، گويی از عمل خود پشيمان شده و ضمنی درصدد يافتن ردي از او بود.

بعد از يك نشست جنجالی در خانه خانم جان، نصير بی حوصله و دَمغ، كنار پنجره اطاقش نشسته بود و نگاهش بی هدف، به نقطه اي دور و نامعلوم خيره شده بود.
اين غروب، دلگيرترين غروب جمعه هاي زندگيش بود. دلش شديداً هواي ديدن

1403/08/09 16:16

پاركوهی را كرده بود. انگار روزهاي جمعه با نام او پيوند خورده بود. ماهها بود كه هر جمعه به ونك رفته بود و او را ملاقات كرده بود. ولی حالا...!


#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_86


چه روز نحسی بود! يعنی ديگر نبايد به ديدن او می‌رفت؟ با وجود آن همه فاصله و مانع بر سر راهشان عقل حكم می كرد كه نه، ديگر نبايد او را ببيند: " سعی كن فراموشش كنی" ولی دلش فرياد می زد: " تو حال مرا نمی فهمی. تو هرگز گرفتار نبوده اي تو با احساس بيگانه اي، دست از سرم بردار و مرا به حال خود بگذار!"
گيج و پريشان، سعی كرد سر خود را به طريقی گرم كند ولي دستش به هيچ كاري نمی رفت. روحش آشفته و بی آرام بود. همه جا نگاه غم زده و گريان پاركوهی بود كه بهت زده در برابر چشمانش، پر پر می زد. سر را ميان دو دست گرفت و فشرد:
" آه، خداوندا! واقعآً تكليف خود را نمی دانم. آيا بايد با خواست دلم مبارزه كنم يا دوباره به ديدنش بروم؟

صداي حبيب را از پشت در شنيد:
- صاحبخانه، هستی يا بروم و جاي ديگر سفره دلم را باز كنم؟
رفتن رفيع بدجوري به روي او تأثير گذاشته بود و نصير می دانست براي صحبت در مورد او به ديدنش آمده. از آمدنش استقبال كرد. برخاست دستی ميان موها كشيد: "بايد وقت ديگري به
مسئله پاركوهی فكر كنم."

***

خانه شلوغ و پر قيل و قال بود. بدرالزمان به توصيه همسرش نصراله، ممدلی خان و همه اهل خانه را براي نهار ظهر جمعه، به اندرونی خود دعوت كرده بود. بعد از واقعه رفتن رفيع، نصراله خان بيشتر دور و بر، برادر می پلكيد و دوست داشت به طريقی حال و هواي او را كه شديداً منقلب به نظر می رسيد، عوض كند.
ساعت حوالی يازده بود و ميهمانان يكی يكی وارد می شدند. نصير بی قرار بود. بيشتر از آن تاب دوري از پاركوهی را نداشت. بی اختيار به اصطبل رفت و صمد را صدا زد:
- زود اسب مرا زين كن و بعد از رفتنم هم پيش مادرم برو! بگو براي يك كار فوري از خانه خارج شدم، نگران من نباشد.
اسب زين شده را برداشت و چهار نعل به سوي ونك تاخت. شور و حال عجيبی داشت. با شتاب در رفتن، مي‌خواست وقفه اي را كه در ديدارها رخ داده بود، جبران كند.
حوالی غروب، تشنه و گرسنه به ده رسيد. حتی تحمل نداشت لحظاتی براي سير كردن شكم خود، در كنار دكان ميدانگاهی ده، توقف كند. يكسره به خانه بابايف رفت.
بابايف با گشاده رويی به استقبالش آمد:
- كجائی مرد؟ چطور اين ساعت به ديدن من آمده اي؟ وقتی يك هفته نمی آيی تصور می كنم قيد يادگيري ويولن را زده اي.
نصير لبخند زنان كفش خود را كند و وارد اطاق شد:
- راستش كلی گرفتار بودم. امروز هم به سختی حركت كردم. گفتم اگر

1403/08/09 16:16