The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

نيايم، ممكنست تا هفته ديگر مجالی براي آمدن دست ندهد. خوب چطوريد مسيو بابايف؟
بابايف تبسمی كرد و دستی بر سبيلها كشيد:
- نمی دانم چه بگويم، بگويم خوب هستم يا خراب؟ آخرين فرزندمان هم دارد ما را ترك می كند و من و مادرش را تنها می گذارد. به زودي پاركوهی به خانه بخت می رود. البته ازدواج او باعث شادمانی ماست. ولی بعد نمي‌دانم در اين خانه سوت و كور چه كنم؟

#ادامه_دارد

📕

1403/08/09 16:16

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_87


گويی دستی چنگ انداخت و راه نفس نصير را مسدود كرد. لحظه اي مثل صاعقه زده اي برجا ماند ولی خيلی زود به خود مسلط شد. نبايد نگراني‌اش نزد بابايف لو مي‌رفت. روي صندلی نشست و با تك سرفه اي سينه را صاف كرد:
- خوب مبارك است مسيو. به هرحال همه فرزندان روزي پدر و مادر را ترك می كنند. حالا آقا داماد كی هست؟ مطمئناً آدم لايقی است كه جرأت كرده از دختر شما خواستگاري كند.
بابايف دست برد و سيگار پيچيده شده اي را، از جا سيگاري چوبی روي ميز بيرون آورد:
- بله، او آدم خوبی است نصير جان. اتفاقاً قرار است امشب به اينجا بيايد. اگر بيشتر بمانی، او را خواهی ديد. پسر نجيب و سربه راهی است. از همان نخجوان با خانواده او آشنايی داريم. آدم هاي اصيل و نجيب زاده اي هستند، در گروه ما زندگی می كردند. خداوند اين پسر را پس از سالها دعا و استغاثه، به خانواده اش عنايت كرد. مادرش باردار نمی شد. همان زمان نذر كرده بود اگر خداوند، فرزندي به او عطا كند، او را به خدمت كليسا می گذارد. حالا هم به دنبال همان نيت پاك، پسرش را گذاشته تا كشيش شود. فعلا طلبه است و مشغول تحصيل، سرگه علاقه عجيبی به او دارد. تا ببينم خداوند چه می خواهد.
شبحی از يك جوان سپيد پوش، كه آتش دانی در دست داشت، پيش چشم نصير جان گرفت. او را در حياط كليسا هم ديده بود و متوجه شده بود كه نگاهش به دنبال پاركوهی به اين سو و آن سو می‌رود. پسري بلند قامت، كه چهره او را از آن دور به وضوح نتوانسته بود ببيند. نمي‌دانست چرا بايد نسبت به آن جوان حسود باشد! دست خودش نبود، موجی از نفرت نسبت به او، سراپاي وجودش را تسخير كرد.
نگاه بابايف را، خيره به روي خود ديد. بايد چيزي می گفت. لبخندي زوركی بر لب نشاند:
- خوب ديگر چه خبرها مسيو بابايف؟ پسرانتان چطور هستند؟
- خيلی خوب! هر دو سرحال هستند. اتفاقاً امروز رافيك به اينجا می آيد. قرار است خواستگار و مادربزرگ او را به اينجا بياورد. اگر زود بيايند، تو خواستگار پاركوهی را هم خواهی ديد.
و خنديد:
- خوب ما هم مثل شما رسومی داريم. مادربزرگ آرمِن به ايب می آيد تا در مورد آينده اين دو جوان، حرف بزنيم و تصميم بگيريم. البته اين مسئله ربطی به كار ما ندارد. چه بيايند و چه نيايند، امروز مشق ويلن ما برپاست.
نصير گيج بود، در طی هفته، دستی هم به ساز نبرده بود. با اين حال سر تكان داد:
- خيلی ممنون، من آماده ام. اگر مي‌خواهيد شروع كنيم.
بابايف ويلن خود را از روي طاقچه برداشت و به دست او داد:
- خوب، بگير! چه قطعه اي را قرار بود اين هفته تمرين كنی؟

1403/08/09 16:16


نصير زير لب گفت:- Rieding ،اُپوس 43
و ويلن را زير چانه گذاشت. اصلا آمادگی نواختن نداشت، ولی شروع به كشيدن آرشه به روي سيم ها كرد. لحظه به لحظه، چين وسط پيشانی بابايف عميقتر می شد. ديگر شكی نداشت كه اين شاگرد بی استعداد، در آموزش ساز، راه به جايی نخواهد برد. دست روي شانه اش گذاشت:
- كافی است نصير جان! انگار اين بار هم خوب تمرين نكرده اي. به گمان من بيهوده داري خودت را خسته می‌كنی. اگر جاي تو باشم...
حرف خود را فرو خورد:
- بسيار خوب! بگذار درس قبلی را دوباره تمرين كنيم.
ويلن را از دستش گرفت، نصير چشم به او داشت و حواسش جاي ديگر بود. از پاركوهی خبري نبود. دلش می خواست پيش از رفتن، هم او را ببيند و هم اگر مقدرو باشد، خواستگارش را از نزديك ورانداز كند. البته نه اينكه نواي ساز را دوست نداشته باشد و به آن بی ميل باشد، مسئله اينجا بود كه فقط شنيدن موسيقی را دوست داشت و نه نواختن آن را. نواختن ساز نيازمند تمرينی لاينقطع و عشقی وافر بود كه او چنين حال و حوصله و فرصتی در خود سراغ نداشت. مانده بود كه چگونه از پاسخ دادن به سؤالات پی در پی بابايف كه قطعاً پس از پايان نواختن درس جديد، بر سر و رويش مي‌باريد، طفره برود كه صداي كوبه در به فريادش رسيد.
سايه پاركوهی را در سر ايوان ديد و سرگه را كه براي باز كردن در به حياط می رفت. قطعاً ميهمانان بابايف، از راه رسيده بودند. حس ناخوشايند ديدن رقيب، چنگ بر وجودش كشيد و با بيزاري گوش به سوي سر و صدا تيز كرد. چهره بابايف درخشيد:
- انگار آمدند. خوب پسرجان، مي‌خواهی به تمرين ادامه بدهيم؟
نصير به سرعت از جا برخاست:
- نه، نه. مزاحم شما نمی شوم. بهتر است به ميهمانان خود برسيد.
دوست داشت پيش از اينكه تازه واردين داخل اطاق پذيرايی شوند، جوان خواستگار را از نزديك ببيند و شايد با آنها وارد اطاق پذيرايی شود. نگران بود، آنها وارد اطاق شوند و بابايف هم به ماندن او اصراري نورزد و در آن صورت ممكن بود شانس ديدار پاركوهی هم از دست بدهد.
دست به سوي بابايف دراز كرد:
- خوب، من می روم. قول می دهم در هفته آينده، با دستی پر و تمرين كرده به اينجا بيايم.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_88


بابايف دستش را در دست گرفت:
- نمی خواهی با رافيك احوالپرسی كنی؟ نمی خواهی با داماد آينده من آشنا شوي؟
پيشنهاد بابايف آرزوي قلبيش بود، قيافه اي تسليم وار به خود گرفت:
- آخر مزاحم نيستم؟
بابايف دست پشت شانه اش گذاشت:
- اين چه حرفيست! تو يكی از بهترين دوستان ما هستی. خوب برويم! الان وارد ايوان می شوند.
جوان كذايی، پس از پيرزنی فرتوت و

1403/08/09 16:16

خميده و رافيك و همسرش از پله ها بالا می آمد. حالا نصير می توانست چهره اش را به وضوح ببيند. چشمانی درشت و ميشی، ابروانی پهن و خوش نقش، لبانی برجسته و بينی نسبتاً درشت و عقابی او،
به همراه قامتی كشيده و استوار، در مجموع او را بسيار برازنده و خوش منظر به چشم می نشاند.
رافيك با همان سردي هميشگی، با نصير دست داد و همگی به اطاق پذيرايی وارد شدند. بابايف و سرگه، به زبانی بيگانه، شروع به صحبت و احوالپرسی با ميهمانان كردند. نصير چيزي از سخنان آنها نمی فهميد، حوصله ماندن نداشت ولی تا زمانی كه پاركوهی وارد اطاق نشد، فكر رفتن را به سر راه نداد. لحظاتی از آمدن ميهمانان گذشته بود كه دختر جوان، با نداي رافيك كه او را به نام مي‌خواند، وارد اطاق شد. به طرف پيرزن رفت، حرفهايی بينشان رد و بدل شد و بوسه اي بر درياي چين و چروك صورت او نشاند. پيرزن او را به سينه فشرد و در اين حال، نصير شاهد بود جوان خواستگار با شيفتگی، نظاره گر اين منظره و چهره پاركوهی است. نصير با كلافگی، شاهد اين مناظر بود و
احساس بيگانگی در جمعی كه زبان آنها را نمی فهميد آزارش می كرد ولی نشسته بود و منتظر بود كه چشم پاركوهی به او بيفتد، باشد كه با نگاهی يا اشارتی از رفتار ديدار قبلی عذرخواهی كند و بگويد كه ديوانه وار دوستش دارد. ولی پاركوهی سرد و سنگين در حاليكه نگاه از او بر می گرفت، كنار پيرزن ميهمان نشست.
فكري به سر نصير افتاد. كلاه پهلوي خود را آرام از روي صندلی به زير ميز انداخت. فنجان قهوه را كه سرگه مقابلش گذاشته بود، سر كشيد و رو به بابايف كرد:
- مسيو بابايف، با اجازه من می روم. از پذيرائی تان هم ممنون هستم، هفته ديگر منتظرم باشيد.
و دست رافيك و جوان را فشرد و از اطاق خارج شد. روي پله ها ايستاد و با تأنی پاشنه كفش را بالا كشيد، آرام به حياط رفت و چند بار نگاهی به سر ايوان انداخت، ولی خبري از پاركوهی نبود.
رافیک در پی او، براي انداخت كلون در، به حياط آمد. نصير به سرعت از خانه خارج شد. صداي دلنگ و دلنگ كلون چوبی را از پشت در شنيد. دقايقی ماند تا رافيك به اطاق پذيرايی باز گردد.
نفس عميقی كشيد و دست بر كوبه بُرد. آرزو می كرد پاركوهی براي باز كردن در به حياط بيايد، ولی صداي مردانه اي با كلماتی بيگانه، از دور دست جواب داد. احتمالا رافيك بود كه از سر ایوان مي‌خواست به ماهيت شخص پشت در پی ببرد و تصور می كرد يكی از دوستان هم زبان، پشت در است.
نصير صدا را در گلو انداخت:
- منم مسيو رافيك. كلاهم جا مانده، مي‌خواستم آن را بردارم.
صداي رافيك را شنيد:
- همان جا بمانيد! الان آن را می آورم.
آه نصير سرد شد و از ته دل

1403/08/09 16:16

لعنت بر شانس بد خود كرد. حس می كرد آن روز روي دور بدبياري افتاده. منتظر بود كه بار ديگر، چهره عبوس و سرد رافيك در برابر نظرش ظاهر شود كه در با صدا باز شده و پاركوهی كلاه را به سويش دراز كرد:
- بگير! انگار براي بردن اين آمده بودي!
لحن كلامش سرد و خشك بود. نصير سَرَكی به داخل دالان كشيد و دست او را در دست گرفت:
- نه پاركوهی، خوب می دانی كه كلاه را عمداً جا گذاشته بودم. آرزو داشتم كه تو آن را برايم بياوري، كه آوردي. خوب گوش كن ببين چه می گويم! رنجش تو از من دليل موجهی ندارد. من در آن روز، هيچ منظوري از بيان حرفهايم نداشتم. حالا هم كار زيادي ندارم، فقط خواستم بگويم كه يكشنبه در باغ منتظر تو هستم. بايد با هم صحبت كنيم. خوب چه مي‌گويی دخترجان؟ می آيی؟
پاركويه با نازي قهرآلود دستش را از دست او خارج كرد:
- می بينی كه دارم ازدواج می كنم. بهتر
است هر كدام راه خودمان را برويم.
نصير بازويش را گرفت:
- من يكشنبه می آيم پاركوهی، منتظرت هستم!
و از در بيرون رفت. پاركوهی، لحظه اي با سردرگمی برجا ماند و با تكانی به خود، پشت در را بست و به سرعت نزد ميهمانان بازگشت.

***

با وزش هر نسيم، بارانی از شكوفه زير درختان ميوه باغ می ريخت. آميزش شكوفه هاي سپيد و صورتی، با رنگ يك پارچه سبز كف باغ، منظره اي بديع و چشم نواز ساخته بود.
يك ساعتی می شد كه نصير در باغ قدم می زد ولی خبري از پاركوهی نبود. با نااميدي روي علفها دراز كشيد و چشم به سرشاخه درختان تبريزي انتهاي باغ دوخت. حوادث چند هفته گذشته، ناخودآگاه در ذهنش مرور مي‌شد.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/09 16:16

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_89


حوادث چند هفته گذشته، ناخودآگاه در ذهنش مرور مي‌شد. قهر پاركوهی، پيدا شدن سر و كله خواستگار، رفتن رفيع، عجيب این پسر بر سر پيمان خود براي پيوند با دختر محبوبش، پشت پا به سعادت و آسايش خود زد! چه اراده اي داشت. چقدر قاطعانه تصميم گرفت. آيا زندگی جز لحظاتی پوچ و زودگذر نيست؟ نكند آن را آسان ببازم. چرا بايد می گذاشتم انديشه هاي احمقانه و بی ارزش و نگرانی براي روزهايی كه هنوز نيامده، روح خودم و دختر محبوبم را آزار دهد؟ آه لعنت به تو نصير كه لحظات شيرين زندگيت را دستی دستی تباه كردي. اگر پاركوهی نامزد كرده باشد و ديگر او را نبينی؟ غيضی در گلويش گره خورده و با فريادي كشدار از دهانش خارج شد: اي احمق!
صداي متعجب پاركوهی را شنيد:
- به چه كسی دشنام می دهی نصير؟
دخترك، دلرباتر از هميشه، پوشيده در پيراهنی گلدار بلند به رنگ آبی آسمانی، بالاي سرش ايستاده بود. شالی ابريشمين، خط كمرش را از بالاتنه، جدا مي‌كرد.
نصير به سرعت از جا جهيد و او را در آغوش كشيد:
- مي‌دانستم می آيی پاركوهی، می دانستم! مطمئن بودم كه مرد ديگري را به من ترجيح نخواهی داد.
برق شيطنتی در نگاه پاركوهی درخشيد:
- از كجا مطمئن هستی. شايد آمده باشم كه خبر نامزديم را به تو بدهم.
نصير بازوانش را در دست گرفت و در حاليكه نگاه غضب آلود و نگرانش، دختر جوان را مي‌ترساند غريد:
- تو كه راست نمی گويی پاركوهی؟ بگو كه با من قصد شوخی داري!
پاركوهی سر را به روي سينه او فشرد:
- نه، راست نمی گويم نصير. قصدم فقط يك شوخی بود. من جوابی به خواستگارم نداده ام. هرچه گفته اند پاپا و رافيك گفته اند. ولی جاي تأمل نيست. آمده ام تا با تو حرف آخر را بزنم. نمی توانم زير فشار اصرار رافيك و ميشا زياد دوام بياورم. چه جوابی به آنها بدهم؟ چطور خواستگارم را دست به سر كنم؟
جاي ترديد نبود. نصير حس می كرد نمی تواند از اين دختر زيباي مهاجر دست بكشد. راهی جز پذيرفتن پيشنهاد او نداشت.
گيسوانش را نوازش كرد:
- تو را بر می دارم و با هم از اينجا می رويم پاركوهی! با يكديگر ازدواج می كنيم و خانواده ها را در مقابل عمل انجام شده قرار می دهيم. بگذار هرچه مي خواهند بگويند و هر طور كه می خواهند فكر كنند، من و تو متعلق به هم هستيم.
صداي پاركوهی مرتعش شد:
- من می ترسم نصير، می ترسم رافيك و ميشا ردم را پيدا كنند و مرا بكشند. چطور می توانيم از دسترس آنها در امان باشيم؟ اگر به تو شك كنند، با وجود آمد و رفت خانواده ات به ونک و آشنايی كه افراد محلی با خانواده ات دارند، پيدا كردنم براي

1403/08/09 16:16

آنها مثل آب خوردن است. به كجا می رويم كه دست آنها به من نرسد؟
نصير فكري كرد:
- مجال بده پاركوهی! بگذار يكی دو روزي خوب فكر كنم و جاي مناسبی پيدا كنم. مطمئن باش نمی گذارم خانواده ات به من شك كنند. بعد از آن كه آنها را ترك كردي، طبق معمول، چند هفته اي روزهاي جمعه براي گرفتن مشق ويولن پيش پدرت می آيم. در آن صورت هرگز به من شك نخواهند كرد. خوب چه مي‌گويی؟ موافقی؟
پاركويه دست روي گونه ها فشرد:
- دلشوره دارم نصير! نمی توانم بيشتر بمانم. می ترسم كسی پيدا شود و مرا اينجا ببيند.
نصير دلداري دهنده نگاهش كرد:
- ترس تو موردي ندارد پاركوهی، ولی اگر دوست داري فعلا برو! از حالا هم بگويم. يكشنبه آينده در باغ منتظرت هستم، وسائل مورد نيازت را هم با خودت بردار. همان روز با يكديگر از اينجا می رويم. خواهش مي كنم نگران هيچ چيز نباش! من مقدمات كار را پيشاپيش آماده می كنم.
پاركوهی دهان باز كرد كه چيزي بگويد. نگاه مضطرب و شيفته اش لحظه اي در چشمخانه دو دو زد و بدون گفتن كلامی، راه خود را به طرف ديوار خروجی باغ كج كرد.
نگرانی نصير كم از او نبود ولی با يكدنگی، شانه بالا انداخت:
" بگذار هرچه می خواهد بشود، بشود. موقعيت من، خرابتر از موقعيت رفيع كه نيست. بعد از ازدواج، پاركوهی را پيش مادر می برم. وقتی در مقابل عمل انجام شده قرار بگيرد، كوتاه می آيد. فوقش كه مدتی بدقلقلی كند، تحمل مي كنيم و بعد هم كه آبها از آسياب افتاد، همه چيز روال عادي پيدا مي كند."
با اين فكر نفس عميقی فرو داد و در حالي كه عطر گل و گياه بهاري باغ سرمستش كرده بود، براي تهيه مقدمات كار، راهی شهر شد.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_90


با بي‌خوابی شب گذشته در اثر هجوم افكار رنگ و وارنگ به ذهنش، صبح ديرتر از هميشه از خواب بيدار شد. نگاهی به آفتاب كه از پنجره به درون اطاق سرك كشيده بود انداخت و به سرعت از جا جهيد. فرصتی براي خوردن صبحانه نبود. لباس را يك آستين در هوا و دكمه نبسته به تن كرد و از اطاق بيرون زد. غيبت هاي متوالی از محل كار، ممكن بود كار دستش بدهد.
توي كوچه بن بست سر و صدايی بود، چند تن خدمه ايستاده بودند و به مصيب كه دسته جعبه ويولنی را با پارچه اي كثيف گرفته و در حاليكه آنرا دور از خود نگاهداشته بود، به طرف در چوبی كوچه می رفت، نگاه می كردند و قاه قاه می خنديدند.
نصير خوب نگاه می كرد، جعبه ويلن خودش بود. با قدمهاي بلند خود را به پيرمرد رساند:
- چكار می كنی مصيب؟! اين ساز را كجا می بري؟
مصيب ايستاده بود و در حاليكه سعی داشت جعبه ساز با بدنش تماس نگيرد، چشمهاي كم سو و

1403/08/09 16:16

پلكهاي كلفت را چندبار در هم فشرد:
- شمائيد نصير خان؟ اين جعبه را می بريم تا به دستور خانم بزرگ توي گاري سپوري بيندازيم. ديروز كه خانه شاگردها، عمارت كهنه را آب و جارو می كردند، متوجه شدند اين مزغان توي پستوي اطاق آقا رفيع افتاده، انگار از وسائلش بوده كه جا مانده. به قول خانم بزرگ اين آلت، نحس است و بايد در مزبله انداخته شود. متعجب هستم آقا رفيع چطور آن را توي اطاقش نگه می داشت؟!
نصير دست دراز كرد:
- آن را بده من سر راه توي مزبله بيندازم! تو ديگر به خانه برگرد!
مصيب قدرشناسانه نگاهش كرد:
- اختيار داريد آقا! مگر چلاق باشم كه راضی به زحمت شما بشوم. احتساب توي كوچه است، خودم اين را می اندازم توي گاري او.
و پا كشان، خود را به كوچه اصلی رساند و جعبه ويلن را در گاري رفتگر انداخت. چشمان رفتگر برق ميزد و دل نصير فشرده شد. اگر چه آن ساز، در زندگيش آلتی كارآمد نبود ولی از دست دادن آن،
دلش را آشوب می كرد. چندبار تصميم گرفت در پی گاري برود و آن را بردارد ولی نگاه هاي زيادي می پائيدش. با كمی دل و دل كردن از خير جعبه گذشت و راه به سوي ديگر كج كرد.
تمام روز در فكر چاره انديشی به حال خود و پاركوهی بود و با اتمام ساعت كاري، يكسره راه خانه آسيد مرتضاي مداح را در پيش گرفت. تنها كسی كه با گرفتن مبلغی ناچيز، می توانست راهنمائيش كند، او بود.

سيد مرتضی، با آن شبكلاه قالب بافی سياه، در را به رويش گشود.
نصير سلام كرد.
سيد مرتضی صدا را در ته گلو انداخت:
- سلام عليکم، عجب است آقاي بشارت! چه شده كه يادي از ما كرديد؟
نصير سر را به درون خانه برد و آهسته به طوري كه كسی از رهگذران صدايش را نشود، گفت:
- عرضی خصوصی داشتم. می توانم توي خانه بيايم؟
سيد مرتضی با اكراه از برابر در كنار رفت و در همان حال به طرف حياط بانگ زد:
- حسن، مجتبی، چادرهاتان را سر كنيد، ميهمان غريبه داريم!
نصير مي‌دانست كه آقا مرتضی همسر و دختران خود را با نام پسرهايش مي‌خواند كه اسمشان با گوش نامحرم آشنا نشود.
نصير به دنبال او به يكی از اطاقهاي زير دالان وارد شد. سيد مرتضی بالاي اطاق نشست و از او دعوت كرد، روي پوستينی كه كنار مخده پهن شده بود بنشيند.
- خوب، انشالله كه خير است آقاي بشارت با بنده امري داشتيد؟
نصير مانده بود كه چگونه حرف خود را شروع كند. مهمتر از هر چيز، رازداري سيد مرتضی برايش اهميت داشت.
روي پوستين جابجا شد:
- عرض كنم، تصميم دارم دست به كاري بزنم و نياز به راهنمايی شما دارم. در ضمن دلم مي‌خواهد حرفم مثل يك راز، همين جا ميان خودمان باقی بماند!
سيد مرتضی گره به ابرو انداخت:
- بفرمائيد خواهش می كنم! چه كاري

1403/08/09 16:16

می توانم انجام بدهم؟
- راستش تصميم دارم با يك دختر مسيحی ازدواج كنم و اين در حالتی است كه نه پدر و مادر او از قضيه مطلع هستند و نه خانواده من.


#ادامه_دارد

📕

1403/08/09 16:16

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_91


چشمان سيد مرتضی گشاد شد و به سرفه افتاد. دستمال چركمردي را از زير تشكچه خود بيرون كشيد و در حاليكه با تأنی آب بينی ود هان را می گرفت، صداي متعجبی از گلويش خارج شد:
- اوهوم، كه اينطور! خوب چرا سراغ من آمده ايد؟ من كه عاقد نيستم. در ضمن خدمت سر كار ابوي و عموهاي محترمتان هم ارادت خاصی دارم و نمی توانم به حريم خانه اشان بی احترامی كنم.
نصير برخاست و يك اسكناس پنج ريالی كنار تشكچه او گذاشت:
- جز شما كسی را براي راهنمايی گرفتن سراغ نداشتم. در حقم پدري كنيد. انشالله بعداً هم از خجالت شما در می آيم.
سيد مرتضی دستی به محاسن خود كشيد و زير چشمی اسكناس را پائيد:
- راستش عمل دشواري از من می‌خواهيد، ولی چون پاي ثواب دنيوي و اجر اُخروي در ميان است، حرفی ندارم. شرايط كار را كه می دانيد؟
نصير شانه بالا انداخت و سر تكان داد:
- راستش نه، براي همين است كه مصدع اوقات شما شده ام.
- اولين شرط اينست كه دخترخانم، حاضر به ترك دين گردد و مسلمان شود. آمادگی دارد؟
نصير از جواب پاركوهی مطمئن نبود ولی با كلامی مصمم گفت :
- بله، آمادگی دارد!
- انگار گفتيد پدر و مادر او با اين عمل مخالف هستند ولی لازم به نگرانی نيست، اذن پدر دختر غيرمسلمان در عقد ضروري نيست. بنابراين بی مشكل می توانيد او را پس از مسلمان شدن، به عقد خود در آوريد. با مجتهدي آشنا هستم كه هر دو كار را برايتان انجام مي‌دهد. فقط خواهشم اين است كه خانواده محترم از دخالت من در اين امر بويی نبرند.
نصير ذوق زده در جاي خود نيم خيز شد:
- می توانيد براي يكشنبه آينده از ايشان وقت بگيريد؟
- باشد. سعی مي‌كنم. بستگی دارد ايشان وقت داشته باشند يا نه. دو روز ديگر براي گرفتن جواب به خانه ما بيائيد. حالا اجازه بفرمائيد بگويم چايی خدمت شما بياورند.
نصير از جا برخاست:
- نه، نه. خيلی ممنون. انشاله وقت ديگر مزاحم می شوم.
از خانه سيد مرتضی كه بيرون آمد، كمی بارش سبك شده بود. حالا به جايی نياز داشت كه دور از چشم ديگران، بعد از عقد، مدتی با پاركوهی در آنجا زندگی كند و بعد سر فرصت با زمينه چينی لازم، او را به خانه ببرد.
در ذهن خود شروع به جستجو كرد. كداميك از املاك خانوادگی می توانست براي اقامت كوتاه مدت آنها مناسب باشد؟ جايی كه به اين زوديها، پاي افراد فاميل به آنجا نرسد؟ هرچه فكر می كرد، كمتر می يافت. هيچ كجا جهت مقصود او امنيت نداشت.
به فكر ش رسيد كه محلی موقتی اجاره كند. خانه هاي شهري، محل مناسبی نبود. روابط تنگاتنگ مردم محله و سركی كه دائماً در خانه يكديگر می

1403/08/09 16:17

كشيدند، ممكن بود سبب آزار و كلافگی پاركوهی گردد. در ضمن لازم نمی ديد براي مدت
كوتاهی كه قرار است پاركوهی را دور از چشم خانواده نگاه دارد، شروع به تهيه لوازم و وسائلی براي اقامتگاه موقتی كند. به سرش افتاد از شهر بيرون بزند و باغی در دور و اطراف اجاره كند. چشمها را درهم فشرد. چقدر زود از فكر كردن خسته می شد. تحمل هيچ گونه ناملايمات را نداشت. تنها شور جوانی و سرمستی عشق و شيدايی بود كه او را آن گونه درگير تكاپو ساخته بود.

***

دو روزي گذشت. جواب مساعد مجتهد را گرفته بود. چيزي تا روز موعود و رفتن به ميعادگاه باقی نمانده بود. باز هم بايد چند روزي از سر و ته كار می زد. در آن زمان هيچ چيز جز مسئله زندگی آينده اش با پاركوهی، برايش مهم نبود. به جاي رفتن بر سر كار به طرف دربند حركت كرد. می‌دانست در آن جا هميشه باغهايی نسبتاً مجهز براي اجاره موجود است. از درشكه كرايه اي پياده شد و سربالائی حاشيه رودخانه را در پيش گرفت. هنوز بازار فروش گرم نبود و تك و توكی فروشندگان در دو طرف رودخانه، بساط گسترده بودند.
كنار دكه دل و جگر فروشی، پيرمردي درشت اندام، با سبيلهاي آويزان، دستمال يزدي بزرگی بر گردن، و نگاه مغرور كه ريشه در فرهنگ و تربيت جاهل مآبانه اش داشت، ايستاده بود.
نصير جلو رفت:
- سلام پهلوان! خسته نباشی.
پيرمرد سراپاي او را ورانداز كرد. از ظاهر و سر و پُز جوان، سير خورده و سير خوابيدنش به خوبی هويدا بود.
لبخندي مسخ، چهره‌اش را از هم گشود:
- مانده نباشی! چی ميل داري به سيخ بكشم؟ در ضمن نوشيدنی هم داريم!
نصير روي چهار پايه چوبی كنار دكه نشست:
- چند سيخ جگر بكشيد! در ضمن يك راهنمايی از شما می خواستم.
مرد ابرو تاباند:
- بفرما!
- يك محل مناسب براي اجاره مي‌خواهم. يكی دو اطاق در يك باغ. جايی را سرغ داريد؟
پيرمرد موشكافانه نگاهش كرد:
- چند نفريد؟
- دو نفر! خودم به همراه يك زن جوان.
پيرمرد گوشه سبيل را به دندان گرفت و چند سيخ باريك از روي پيشخوان برداشت:
- حرامی يا حلالی؟
نصير رنگ به رنگ شد:
- استغفرالله، نه بابا حرامی يعنی چه؟ او همسر من است. روحيه اش كسل شده، طبيب دستور داده چند روزي از محيط خانه دورش كنم.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_92


بعد فكري كرد:
- با مادر و خواهرانم مشكل دارد. با هم نمی سازند. می خواهم چند روزي او را سوا كنم تا بعد سر فرصت راه حل درستی پيدا كنيم.
چهره نجيب و با اصالت نصير، هر گونه سوء ظنی را در ذهن پيرمرد می كشت. قيافه او به دلش نشسته بود. جگرها را به سيخ كشيد:
- اگر بپسندي دو اطاق اضافه در باغ خودم دارم كه می

1403/08/09 16:17

توانم آن را در اختيارتان قرار بدهم. توي باغ، كسی جز من و زنم زندگی نمی كند. آن بيچاره هم نابينا و تقريباً زمين گير است. اگر خواستی، می رويم و اطاق را می بينيم.
دل نصير روشن شد. اگر اطاق ها را می پسنديد، بهترين محل را براي اقامت كوتاه مدت پاركوهی يافته بود. خودش كه همه روزها را نمی توانست به دربند بيايد، وجود اين زن و مرد پير، در كنار پاركوهی، به او دلگرمی می بخشيد.
يكی از سيخها را برداشت و به دندان كشيد:
- اتاقها اثاثيه هم دارد؟
پيرمرد دستمال يزدي را به چهره و گردن كشيد:
- تِلك و پلكی دارد. احتياجی نيست با خودتان از شهر وسيله بياوريد.
- می شود برويم آنجا را ببينيم؟
پيرمرد پسركی را صدا زد:
- حسن! بيا اينجا را بپا تا من برگردم!
و به اتفاق نصير به راه افتادند.

مِلك ياد شده، در يكی از كوچه باغهای فرعی كنار رودخانه واقع بود. باغی نسبتاً كوچك، پوشيده از درختان جور واجور ميوه و دو اطاق تَر و تميز كه با فاصله يك ايوان كوتاه، از اطاقهاي مسكونی پيرمرد جدا ميشد.
پيرزنی فرتوت روي سكوي ايوان نشسته و پشت به آفتاب، كورمال كورمال، درز لباسی را می دوخت. نصير بدون چك و چانه، شرايط پيرمرد را پذيرفت و مبلغی پيشاپيش به او داد و قرار يكشنبه شب آينده را با او گذاشت.

***

روز يكشنبه، خروسخوان سحر بود كه نصير كالسكه آماده را برداشت و به راه افتاد. بايد پيش از بازگشتن بابايف و همسرش از كليسا، پاركوهی را از ونك دور می ساخت.
دختر جوان، با چهره اي سرشار از اضطراب و نگاهی هراسان، در حاليكه چمدانی سياه روسی در دست داشت، با گامهاي لرزان به طرفش آمد. اراده تكلم از او سلب شده بود. زبانش در دهان نمی چرخيد.
نصير چمدان را از او گرفت و دست زير بازويش انداخت:
- آه نمي‌دانی چقدر از ديدنت خوشحالم پاركوهی، راه بيفت عزيزم! بايد عجله كنيم!
پاركوهی با گامهاي سست و لرزان با او به طرف كالسكه رفت. نصير چمدان را داخل واگن گذاشت و كمك كرد تا او سوار شود. با دقت كروك كالسكه را پائين كشيد. به بيراهه زد و با سرعت از ده خارج شد. يك ساعتی كه رفتند، كناري نگاه داشت و كروك كالسكه را بالا زد:
- پياده شو پاركوهی! بيا چيزي بخور! در ضمن بايد با تو صحبت كنم.
پاركوهی با كمك او پياده شد. هوا طراوت دلپذيري داشت. اطرافشان تا چشم كار مي‌كرد، علفزارهاي سبز و دست نخورده بود. نصير زير تك درخت كنار جاده، تكه گليمی انداخت و كماجدان حاوي چلو خورشت قيمه را، كه شب پيش از سرغذا برداشته و در خنكاي حياط پشتی مطبخ قرار داده بود، كنار زير انداز گذاشت. اشاره به پاركوهی كرد:
- حتماً تو هم مثل من گرسنه هستی. نزديك ظهر است. بيا لقمه اي بخور!

1403/08/09 16:17

من كه هيچوقت طاقت گرسنگی ندارم.
پاركوهی با تأنی روي گليم نشست با همه دلهره اي كه داشت. ديدن تمهيداتی كه نصير، در عين مرد بودن و جوانی، براي فرار از گرسنگی انديشيده بود، به خنده اش می انداخت.
نصير در كماجدان را برداشت:
- می بينی چه غذاي خوش آب و رنگی است؟ من توي خورشت ها، قيمه را از همه بيشتر دوست دارم. جلوتر بيا! شروع كن.
- نه، ميلی به غذا ندارم. نمی خورم.
نصير قاشق نقره دسته كنده كاري شده را پر از چلو خورشت كرد و به دهان او نزديك كرد:
- تا تو نخوري، من لب به غذا نمی زنم. زن من هرگز نبايد گرسنه باشد. بايد خوب بخورد، خوب بپوشد و بهترين جواهرات را به سر و گردن آويزان كند. بايد بهترين تفريحات را داشته باشد. بايد بعد از گذران يك روز با نشاط، شب در رختخواب پَر قو بخوابد و صبحها با نوازش دستهاي من از خواب بيدار شود. بايد در مجلل ترين عمارت ها زندگی كند. بايد نديمه و مشاطه خصوصی داشته باشد. بايد... اين آينده اي است كه من براي تو در نظر گرفته ام پاركوهی! حالا اول كار مي‌خواهی با دل گرسنه زندگی را شروع كنی، نه، نمی گذارم. هيچوقت نمي‌گذارم آب در دلت تكان بخورد. مثل يك بچه تر و خشكت می كنم. تو آنقدر زيبا و برازنده هستی كه لياقت بيشتر از اين چيزها را داري. تا چند ساعت ديگر، همانطور كه دوست داري، عقدي آسمانی ميان ما منعقد می شود و براي هميشه متعلق به يكديگر می شويم. دلم مي خواهد تو هم مثل من شاد باشی. خوب حالا دهانت را باز كن! خوش دارم امروز خودم غذا به دهانت بگذارم، مي‌خواهم بدانی كه چقدر دوستت دارم.


#ادامه_دارد


📕

1403/08/09 16:17

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_93


خيالی همچون نسيم، آمد و ذهن پاركوهی را در خود فرو برد. باور نمي كرد كه به اين سادگی، روياهاي شبانه اش به حقيقت پيوسته باشد. بغضی كه فكر دور شدن بابايف و مادر، در سينه‌اش تنيده بود، اندكی گشوده شد. دهان باز كرد و با شرم و كرشمه اي دلنشين، سر را به دست نصير نزديك كرد و قاشق را به دهان برد. با وجود او، نبايد نگران چيزي بود. او هم مانند نصير می انديشيد شايد گذشت زمان، بابايف و برادران را رام كند و آميزش مسالمت آميزي ميان او و خانواده پدري برقرار شود.
نگاه در نگاه نصير دوخت:
- گفتی كه مي‌خواهی با من صحبت كنی، موضوع چيست؟ من آمادگی شنيدنش را دارم.
نصير مِن مِنی كرد:
- براي اينكه به همسري يكديگر در بيائيم لازمست تو مسلمان شوي پاركوهی وگرنه عقد دائم ميان ما منعقد نمی شود و فقط موقتاً می توانيم مال هم باشيم.
تنها مسئله اي كه از نظر پاركوهی اهميت نداشت، همين بود. او نياز داشت كه خدا را داشته باشد و با او باشد. پس برايش فرقی نداشت كه مسلمان باشد يا مسيحی، مهم اين بود كه بتواند براي هميشه در كنار نصير باشد، سر را به زير انداخت:
- من حرفی ندارم! هر كار كه لازم باشد انجام می دهم.
نصير با شادمانی برخاست و چادر نمازي را كه به دستور آ سيد مرتضی تهيه كرده بود، از بقچه ترمه درون واگن بيرون آورد، چادري سپيد و پاكيزه با گلهاي ريز صورتی و بنفش. تاي آن را از هم گشود:
- اين را براي تو خريده ام عزيز دلم. ببين می پسندي؟
و چون پاركوهی عكس العملی نشان نداد، لبخندي گرم بر چهره نشاند:
- وقتی با هم تنها هستيم كه نيازي به حجاب نداري. فقط گاهی كه لازمست در جمع خانوادگی شركت كنی، بايد پوشش مناسبی داشته باشی. البته در جمع زنانه هم راحت تر هستی. در ضمن وقتی ميان جمع باشی و ببينی همه خانمها چادر به سر كرده اند، قطعاً تو هم ناخودآگاه، ميل می كنی چادر روي سر بيندازي. حالا هم اصرارت نمی كنم. بگذار در عمل به حرفهاي من برسی، فقط خواهش مي‌كنم يك امروز را، با من همكاري كن و در خانه مجتهد، چادر به سر كن! درست نيست بدون پوشش مناسب به خانه او وارد شوي.
پاركويه نظري به چادر انداخت و سر را به علامت تسليم تكان داد. نصير با خوشحالی خنديد:
- خوب خانم عزيز، چند لقمه ديگر بخور كه راه بيفتيم! مجتهد در خانه اش منتظر ماست.

زمانی كه پاركوهی، با آن لهجه گيرا و صوت دلنشين، پيچيده در چادر نماز سپيد، شهادتين می گفت و به رسالت پيامبر و امامت و معاد اقرار می كرد، اشكی گرم در چشمان نصير می جوشيد.

بعد از انجام مراسم تشرف به اسلام، عاقد،

1403/08/09 16:17

صيغه عقد را ميان آن دو جاري كرد. دو شهود بيگانه، پاي قباله دستی را امضا كردند و نصير پس از گذاشتن چهار اسكناس پنج ريالی در سينی مقابل مجتهد، به اتفاق پاركوهی از خانه او بيرون رفتند.
قلب نصير، از اينكه مالك چنين جواهر بی نظيري شده، لبريز از شعف بود. عاشقانه نگاهش كرد و سر در گوشش برد:
- خوب عروس قشنگم، بگو ببينم! براي شام چه چيزي ميل داري؟ هوا هنوز گرم نشده و تا به دربند برسيم، قطعاً كبابيها و دل جگريها تعطيل كرده اند. بايد سر راه چيزي براي خوردن تهيه كنيم.
پاركوهی كه چهره روشنش در قاب چادر سفيد می درخشيد، با تعجب نگاهش كرد:
- اين وقت غروب به دربند می رويم؟ فكر نمی كنی بهتر باشد تفريح را بگذاريم براي بعد؟ من خسته هستم. دوست دارم زودتر به خانه برويم.
موج سردي از شقيقه هاي نصير گذشت. آنقدر در كارها عجله كرده بود كه حتی فرصتی براي توجيه كامل پاركوهی در مسائل را نيافته بود. اين دختر هنوز نمي دانست نصير، آمادگی بردن او را به خانه
ندارد. نمی دانست كه مَردش، در مورد او با خانواده خود هيچ صحبتی نكرده، و نمی دانست كه اولين روزهاي زنگی اش را بايد دور از شهر، و غالب اوقات بی او سپري كند.
دستی درون موهاي خود كشيد:
- فكر می كردم در مورد همه چيز با تو صحبت كرده ام. مرا می بخشی ولی، بايد در مورد يك چيز ديگر هم به تو توضيح بدهم.
پاركوهی در حاليكه سعی داشت چادر را، براي ماندن روي سرش، به وسيله دست مهار كند، گوش تيز كرد:
- در چه مورد ديگر بايد توضيح بدهی؟
به كنار كالسكه رسيده بودند. نصير كمكش كرد:
- فعلا سوار شو تا بعد برايت بگويم!
سر راه كالسكه را كنار دكان كبابی زيرگذر متوقف كرد. فروشنده چند سيخ كباب سلطانی و كوبيده سفارشی او را، لاي نان سنگك داغ پيچيد و درون سفره پارچه اي او گذاشت. نصير سفره را در واگن قرار داد و راه دربند را در پيش گرفت.

كمی كه از جاده شهري خارج شدند. پاركوهی پرده كالسكه را كنار زد. شب لحظه به لحظه فرو می نشست و تاريكی جاده سر راهشان را خاكستري تيره مي كرد. دل دختر جوان مثل سير و سركه شروع به جوشيدن كرد. يعنی نصير به كجا مي‌رود؟ چشمش به جاده بود و فكرش به آينده اي كه هنوز نمی دانست چگونه شروع خواهد شد و چگونه ادامه پیدا خواهد کرد.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_94


پارکوهی حق خود می دانست كه در مورد اعمال نصير و اين خروج غيرعادي از شهر، از او توضيح بخواهد ولی، مدتی دل دل كرد تا بالاخره توانست از دريچه پشت به جايگاه سورچی، او را صدا بزند:
- نصير! لطفاً بايست، مي‌خواهم بدانم مرا به كجا می بري؟
نصير با سردرگمی،

1403/08/09 16:17

دهانه اسبهاي كالسكه را كشيد. از صندلی سورچی پياده شد و به درون واگن رفت. چشمان طلایی پاركوهی، در آن تاريك كم جان درون واگن، مثل تيله برق مي‌زد. نگاهش استفهام آميز بود. نصير دست و پاي خود را گم كرده بود، كنار او نشست:
- از چيزي نگرانی عزيزم؟
پاركوهی دستان يخزده خود را درون دستان مردانه او جا داد:
- من دارم می ترسم نصير، مرا به كجا می بري؟ مگر خانه تو در شهر نيست؟
نصير دستانش را به لب برد و بوسيد:
- به من اعتماد داشته باش پاركوهی! به زودي تو را به خانه خودم می برم، ولی در حال حاضر مسائلی هست كه نمی توانم اين كار را انجام بدهم. برايت خانه اي در يكی از باغات دربند اجاره كرده ام. چند روزي در آنجا می مانی و وقتی من زمينه را آماده كردم، با سلام و صلوات و جشنی در خور لياقت تو، با يكديگر وارد خانه خودمان خواهيم شد. فقط لازمست مدت كوتاهی دندان روي جگر بگذاري و با من همكاري كنی.
در عين حاليكه گرماي دستان نصير، قلب دختر مهاجر را گرم مي‌كرد، فكري آزار دهنده در ذهنش شروع به رشد كرد:
- نكند نصير همسري دارد و مي‌خواهد مرا از چشم او پنهان كند؟ نكند قصدش از ازدواج با من فقط چند صباحی خوشگذرانی باشد و به زودي طردم كند؟
ناليد:
- يعنی چی نصير؟ من از حرفهاي تو سر در نمی آورم.
نصير او را به سينه فشرد:
- دوستت دارم پاركوهی. دلم نمی خواست كه در اولين روز ازدواجمان تو را اینگونه مضطرب و نگران ببينم. خواهش می كنم. فكر بدي به سرت راه نده! چيز زياد مهمی نيست، فقط مسئله اينجاست كه هنوز چيزي راجع به تو و تصميم ازدواجمان به خانواده ام نگفته ام. زمان كوتاهی نياز دارم كه آنها را در جريان بگذارم و بعد مطمئن باش همه چيز درست می شود! حالا هم بگذار زودتر حركت كنيم! ماندن اين موقع شب در جاده هاي خارج شهر، كار درستی نيست. چيزي تا دربند نمانده، الان می رسيم. در آنجا مسئله را بيشتر برايت باز می كنم.

پاركوهی با قلبی فشرده، دوباره چشم به جاده پشت سر دوخت.سخنان نصير، به دلش بد آمد. دوست نداشت پذيرفتنش در خانه همسر، با شرايط همراه باشد. اين شرط و شروط دلش را به آشوب می‌انداخت ولی، سعی كرد بر افكار يأس آور خود چيره شود. پس از ماهها بی قراري، حالا به وصال محبوب رسيده بود و نمی خواست با فكري بيهوده، اين خوشی را زائل كند. چشمها را روي‌ هم گذاشت و سعی كرد به آينده اي روشن و دلفريب بينديشد. به كودكانی زيبا كه از پيوند او نصيرزاده خواهند شد. به زمانی كه خانواده گناه او را بخشيده و همگی به ديدارش آمده باشند و او بار ديگر مادر را در آغوش بكشد و سر بر شانه اش بگذارد. ولی فكر مادر، آشوب دلش را دو
چندان كرد. سر را

1403/08/09 16:17

درون دستها فشرد " يا مسيح مقدس كمكم كن!"

نصير كالسكه را به درون باغی كه در، دربند اجاره كرده بود، هدايت كرد و كنار در توقف كرد. جز پرتو بی رمق ماه، نور ديگري زمين را روشن نمی كرد. فرياد زد:
- كجايی صاحبخانه؟ ما آمديم.
لحظاتی گذشت تا پيرمرد، در حاليكه چراغی بادي در دست داشت، از پله هاي سنگی بناي قديمی ساز باغ پائين آمد. با ديدن كالسكه مجلل مستأجر جديد، برق رضايتی در چشمانش درخشيد:
- خوش آمدي جوان. چقدر دير رسيدي.
و نگاهی به دختر جوان كه بالهاي چادر را ناشيانه در دست گرفته و سر را بی حائل پوششی مناسب در معرض ديد قرار داده بود، انداخت:
- خانمت فرنگی است حضرت آقا؟
نصير متوجه منظورش شده چادر را روي سر پاركوهی بالا كشيد:
- بله، همينطور است. او هنوز با آداب و رسوم ما آشنا نيست. البته مسلمان شده و سخت هم معتقد است ولی تا با چادر و چاقچور و حجاب زنان ما آشنا شود، كمی وقت می برد. خوب با اجازه ما به اطاق خودمان می رويم. فقط اگر زحمت نيست، وسائل مورد نياز ما را برايمان بياور.
پيرمرد چراغ بادي را بالا گرفت و پيشاپيش آنها شروع به حركت كرد:
- هرچه لازم بود، در اطاقتان گذاشته ام. هم چراغ لامپا هست و هم رختخواب تميز. يك كوزه آب هم كنار ديوار ايوان است، آن را به اطاق ببر. اگر چيز ديگري نياز داريد. بگوئيد كه مي‌خواهم بروم بخوابم.
نصير در حالی كه بسته محتوي نان و كباب را در يك دست و چمدان پاركوهی را در دست ديگر داشت، وارد يكی از دو اطاق شد:
- نه، گمان نمی كنم چيز ديگري نياز باشد. فقط خواهشم اينست كه در صورت امكان، از فردا صبحانه و نهار و شام ما را، به همراه غذاي خودت تهيه كن! همسر من زياد به آشپزي وارد نيست.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/09 16:17

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_95


پيرمرد دستی بر سبيلها كشيد. قطعاً پول سوايی براي اين كار دريافت مي كرد. براي روشن كردن چراغ لامپا، به سوي طاقچه رفت:
- اينهم به چشم، شازده. فرمايش ديگري نيست؟
نصير خنديد:
- نه، فعلا عرض ديگري ندارم. انشالله از خجالتت بيرون می آيم.
پيرمرد لامپا را روشن كرد و از اطاق خارج شد. پاركوهی محل زندگی جديد را از نظر گذراند. اطاقی تقريباً دوازده سيزده متري، با فرشی پر پشم و خرسك در كف آن و مقداري وسائل سفري. يك دست رختخواب در گوشه اطاق، يك كوزه و پياله مِسين در كنج ديوار، يك بادبزن حصيري در كنار لامپاي پايه برنجی روي طاقچه و يك چادر نماز گلدار به گِل ميخ روي ديوار كه احتمالا متعلق به همسر صاحبخانه بود.
دلش از حقارتِ حجله گاه عشقش گرفت اينجا به مراتب از خانه محقر پدري كه پس از دربه دري از روسيه، براي خود تدارك ديده بودند، بی مايه تر و حقيرتر بود. حتی رغبتش نمی شد روي فرش اطاق بنشيند. كنار ديوار ايستاد و سرش به روي سينه خم شد.
نصير چمدان را كناري گذاشت و نان و كباب را روي آن، و به سوي او رفت. حس و حال او را درك می كرد.
دست روي شانه اش گذاشت:
- اينجا محل زندگی موقتی ماست عزيزم، خواهش می كنم كمی صبور باش! باور كن متأسفم از اينكه تو را به چنين خانه اي آورده ام، ولی زياد طول نمی كشد. همين فردا براي صحبت با خانواده ام به خانه می روم. مطمئن هستم خيلی زود می توانم آنها را متقاعد و نظرشان را روي ازدواجمان مساعد كنم. حالا بيا و بنشين لقمه اي غذا بخوريم! مي‌دانم كه بعد از اين همه خستگی، حسابی گرسنه شده اي.
پاركوهی همانجا نشست:
- نه، نمی خورم. ميلی به غذا ندارم.
نصير اخمی دوستانه كرد:
- باز كه شروع كردي دختر خوب! نه ظهر درست غذا خوردي و نه حالا مي خواهی بخوري. مگر قصد داري شوهرت را حاجی كنی؟
پاركوهی منظور او را كاملا در نيافت ولی با ديدن قيافه خندان نصير تبسمی بر لبانش نشست:
- تو مشغول شو! من بعداً كمی می خورم.
نصير او را به نرمی از زمين بلند كرد:
- اصلا كنار خودم می نشينی و شامت را نوش جان می كنی. خودم لقمه لقمه غذا در دهانت می گذارم. فكر كن مادرت تو را به يك لله سپرده، خوب چطور است؟
و كنار چمدان نشست و سفره را با دست آزاد خود گشود و در حالی كه گيسوان او را نگاه می كرد، لقمه اي نان و كباب در دهانش گذاشت.
پاركوهی همانطور كه به ناز در كنار او نشسته بود، شروع به جويدن لقمه كرد. دوباره نصير لقمه اي برايش گرفت.
پاركوهی از خوردن امتناع كرد:
- نه، نمی خورم، خودت بخور!
نصير با قهري آميخته به شيطنت لقمه را در

1403/08/09 16:17

دهان خود گذاشت:
- اصلا همه غذا را خودم يك تنه می خورم.
و با اولين فشار دندان به روي لقمه، ناله اي ساختگی از گلو بيرون داد:
- آخ، دندانم!
پاركوهی به هول سر را به دهانش نزديك كرد:
- نصير چه اتفاقی افتاد؟ نكند كباب استخوان داشته و دندانت آسيب ديده؟
نصير لقمه را فرو داد و دهانش را نيم باز كرد. نگاه پاركوهی از دهان او به چشمانش كشيده شد. نگاهشان لحظه اي درهم خيره ماند. گره دستان نصير به دور بازوانش محكمتر شد و گرمی وجودشان درهم آميخت.
***

با نوازشهاي دستی، پاركوهی چشم از هم گشود. نصير كنارش زانو زده بود و با مهر نگاهش می كرد:
- چطوري خانم من؟ خوب خوابيدي؟
پاركوهی در رختخواب غلتی زد:
- بله، خوب خوابيدم. ولی هنوز خسته ام. كالسكه سواري ديروز حسابی مرا از پا در آورد. چه ساعتی از روز است؟
نصير نگاهی به ساعت جيبی خود كرد:
- چيزي نزديك به ده صبح. گفتم زودتر بيدارت كنم تا صبحانه بخوري و خودم به شهر بروم. بهتر است زودتر با اهل خانه صحبت كنم و آنها را براي رويارويی با تو آماده كنم. نظر تو چيست پاركوهی؟پ؟ موافقی؟
پاركوهی لحاف را از روي خود كنار زد و به گردن او آويزان شد:
- نه، موافق نيستم نصير. نمی گذارم بروي. دوست ندارم اينجا تنها بمانم.
نصير گيسوانش را نوازش كرد:
- بچگی نكن پاركوهی! ما بايد زودتر سرخانه و زندگی خودمان برويم و تنها راهش، همين است كه گفتم. تو بايد چند روزي مشكلات و تنهايی گاه به گاه را تحمل كنی. اگر زودتر دست به كار نشوم، اقامتمان در اين باغ به درازا می كشد و من ميدانم اينجا محل مناسبی براي زندگی تو نيست.
لحن پاركوهی ملتمسانه شد:
- لااقل يك امروز و فردا را پيش من بمان! بگذار به محيط اين باغ عادت كنم. بگذار با صاحبخانه آشنا شوم و بعد اگر خواستی روزها به شهر برو!
نصير لبها را در هم فشرد. مراقب بود سخن نگران كننده اي از دهانش خارج نشود. می دانست دختر جوان، روح حساسی دارد و با تلنگري ممكن است افكارش دچار تزلزل شود. در ضمن نگران اهل خانه بود. قطعاً غيبت شبانه او، بدرالزمان را متوحش كرده و حالا الم شنگه اي در خانه برپا ساخته بود. بايد به نحوي خود را به او می رساند و از دل نگرانی بيرونش می آورد. ولی، با اين فكر از خودش خجالت كشيد.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_96


ولی، با اين فكر از خودش خجالت كشيد. مگر اين مسئله در مورد پاركوهی وجود نداشت؟ مگر سرگه و بابايف از ديدن غيبت دخترشان متوحش و نگران نشده و وضعيت بهتري از بدرالزمان داشتند؟ ناخودآگاه شانه بالا انداخت: "هرچه بادا باد! پاركوهی حق دارد. يكی دو روزي می مانم تا او با

1403/08/09 16:17

محيط جديد آشنا شود و بعد براي راست و ريس كردن امور به خانه می روم"
و شروع به نوازش او كرد:
- تو حق داري عزيزم، فعالً می مانم. ولی بايد قول بدهی با من همكاري كنی تا زودتر از اين مخمصه نجات پيدا كنيم. باشد دختر خوب؟
پاركوهی، كودكانه سر را تكان داد:
- باشد همكاري می كنم. ولی تو هم قول بده بعد از رفتن به خانه، ديگر هيچوقت مرا تنها نگذاري دوست دارم شبانه روز در كنارم باشی.
- مطمئن باش عزيزم. غير از مواقعی كه در سر كار هستم، بقيه اوقات را سعی می كنم با تو و در كنار تو بگذرانم، من می‌دانم تو در مورد من، دست به چه فداكاري بزرگی زده اي. سعی می كنم كاري كنم تا از كارت پشيمان نشوي. خوب حالا برخيز صبحانه بخور تا به باغ برويم! بد نيست با همسر صاحبخانه آشنا شوي.
پاركوهی آبی به صورت زد، صبحانه خورد و به اتفاق نصير از اطاق خارج شدند.
باغ حالتی خودرو و رسيدگی نشده داشت و همين مسئله سبب می شد تا شاخ و برگ هرس نشده درختان كه به صورتی وحشی در هم گره خورده بودند، حالتی اصيل و جنگلی و باشكوه در آن پديد آورد.
پيرزن صاحبخانه روي ايوان، كنار تشت مِسين بزرگی چُندك زده و مشغول شستن چند تكه لباس بود.
نصير سلام كرد. پيرزن سر را به جهت صدا گرداند و شروع به درهم فشردن و ريز و درشت كردن چشمان خود كرد. پس احتمالا چشمانش كمی سو داشت و كاملا نابينا نبود:
- عليك سلام جانم!
نصير روي پله ايوان نشست:
- مادر! چطوري با زحمت ما؟
پيرزن سري تكان داد و با گوشه چارقد، آب چشم و بينی را گرفت:
- چه زحمتی آقا! من عادت به پذيرايی از ميهمان دارم. سرتاسر تابستان، برزو باغ را اجاره می دهد. شما كه دو نفريد، گاه می شود تا بيست سی و نفر توي اين دو تا اطاق مستأجر تابستانه داريم و يك لحظه نمی توانيم از سر و صداي بچه هاشان چشم رويهم بگذاريم.
پاركوهی نگاهی به دستان پينه بسته و پر از چين و چروك پيرزن انداخت:
- زحمتت زياد است. اينطور نيست؟ بچه نداري كه كمكت كند؟
پيرزن كف صابون دستها را درون تشت پاك كرد و چهار زانو روي زمين نشست. گپ زدن را به رختشويی ترجيح می داد:
- دوازده شكم بچه زائيدم ولی همه ور پريدند. بعضی سر زا رفتند و بعضی تا چند روزي هم زنده بودند. بعدش، بلاتشبيه، مثل شاخه زردچوبه زرد می شدند و پس از تبی دو سه روزه، جان می دادند.
و آهی كشيد:
- قسمت ما نبود كه بچه داشته باشيم. شما چطور؟ بچه داريد يا تازه عروسی كرده ايد.
نصير خنديد:
- نه، هنوز بچه دار نشده ايم ولی انشالله ده سال ديگر، با نُه تا بچه به اينجا می آئيم و چند روزي ميهمان شما می شويم.

دل پاركوهی لرزيد: "نكند فرزندان من و نصير هم به سرنوشت فرزندان اين زن گرفتار شوند و

1403/08/09 16:17

هرگز لذت مادر بودن را نچشم؟"
تا آن روز، آنگونه به داشتن فرزند فكر نكرده بود. ته دلش براي ديدن دختر و پسري كوچولو و بازيگوش غنج زد، نصير را ديد كه نشسته و مشتی بچه ريز و درشت از سر و گوش بالا می روند.
دست او را گرفت:
- بلند شو گشتی در اين اطراف بزنيم! مي‌خواهم ببينم كه كجا هستم. ديروز توي تاريكی هيچ چيز نديدم.
دست در دست و قدم زنان از پيرزن دور شدند. مسئله اي ذهن پاركوهی را قلقلك ميداد. مِن و مِن كنان سر صحبت را باز كرد:
-نصير!
- جان نصير! چه شده؟
پاركوهی نوك تابدار گيسوان را در دست گرفت و در حاليكه سعی می كرد نگاه از او بدزدد، سر را روي سينه خم كرد :
- پيش از عقد، به من نگفته بودي كه خانواده ات كاملا از جريان بی اطلاع هستند. از ديشب تا به حال خيلی به حرفهاي تو فكر كرده ام، به من بگو ببينم! اگر خانواده ات با وجود من موافق نباشند و مرا در جمع خودشان نپذيرند، تكليف ما چه خواهد بود؟ آيا حاضري به خاطر من از آنها دست بكشی، يعنی همان كار را كه من كردم يا ...

#ادامه_دارد

📕

1403/08/09 16:17

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_97


نصير بازوان پارکوهی را فشرد:
- لازم نيست نگران باشی عزيزم! می دانم چطور وارد عمل شوم كه به سرعت آنها را متقاعد كنم. مادرم روي خواسته هاي من نه نمی آورد. در دستان من مثل موم نرم است. تازه اگر هم به مشكل برخورديم، راه چاره اي برايش پيدا می كنم، چرا بايد از حالا به استقبال غم برويم؟
پاركوهی سر روي شانه اش گذاشت:
- من در حال حاضر كسی را جز تو ندارم نصير! تو تنها تكيه گاه من هستی.
نصير سرش را به طرف او خم كرد:
- سعی می كنم تكيه گاه استواري باشم. سعی می كنم پاركوهی! وقتی چهره ات گرفته می شود، انگار زمين زمان دلگير و افسرده شده.
و سنجاق گلدار كنار موهاي او را بيرون كشيد و پا به فرار گذاشت:
- بيا پاركوهی اگر توانستی به من برسی و اين گيره زلف را بگيري، می توانی تا انتهاي باغ روي كولم سوار شوي، در غير اين صورت تو بايد مرا بغل كنی و به درون اطاق ببري. اگر جاي تو بودم، با تمام توانم می دويدم.
نصير بد هم نمی گفت. چرا بايد به استقبال غم برود. او با همه كم سن و سالی، در زندگی شاهد ماجراهاي عجيب و فراز و نشيب زيادي بود. او سقوط زندگی خانوادگی را از اوج به حضيض ديده بود و ديده بود كه باز برخاسته اند و زندگی را ادامه داده اند. تازه قرار نبود زندگی او خرابتر از گذشته شود. مردي بود كه عاشقانه دوستش داشت و آينده اي كه شايد زندگی تجملی كودكی را به او باز می گرداند، دستها را به چين دامن لباسش كشيد و خنده كنان به دنبال نصير دويد.

***

پس از گذشت دو روز و بعد از ساعتی كلنجار رفتن با پاركوهی و طی مسيري طولانی، نصير كالسكه را به كوچه بن بست هدايت كرد. در همان بدو ورود، سر و صدايی توجهش را جلب كرد:
- آمدند! آقا نصير آمدند!
و به خود نيامده بود كه اهل خانه، از مرد و زن توي كوچه سرازير شدند. با شرمندگی مادر را كه روي دستان شمسی و فضه بيحال شده بود، در آغوش كشيد. نمی خواست موضوع را زياد پراهميت جلوه دهد.
رو به جماعت كرد:
- بابا چه خبر شده؟ يكی دو روزي برايم گرفتاري پيش آمده بود و نتوانستم به خانه بيايم، اين كه شيون و واويلا ندارد. همه می بينيد كه سالم هستم.
بدرالزمان به سختی پلكها را گشود:
- كجا بودي نصير؟ چرا وقت رفتن ما را در جريان نگذاشتی؟ مگر نمی دانی قلبم ضعيف است و تحمل مسائل ناگوار را ندارم. چطور دلت آمد اينطور مرا مضطرب كنی؟! در اين چند روز، صدبار مُردم و زنده شدم. كجا بودي مادر؟
صدايش انگار از ته چاه می آمد. نصير آمادگی كافی براي رويارويی با اين پرسشها را نداشت.
حرفی به ذهنش رسيد:
- از طرف شركت به يك مأموريت

1403/08/10 16:23

كوتاه مدت رفته بودم. فرصت نشد به شما خبر بدهم. بعداً برايت توضيح ميدهم مادر.
فخرالدوله كه تازه به كوچه رسيده بود و در اين چند روزه، نگرانيش كم از نگرانی بدرالزمان نبود، براي درز گرفتن دروغ نصير و كش نيامدن موضوع، به آنها نزديك شد:
- اتفاقاً از شركت نفت، توسط خان دائي‌ات پيغامی فرستاده اند. خوب حالا بيا برويم داخل خانه و تعريف كن كه كجا بودي!
توي تالار، زنان فاميل، نصير را دوره كرده بودند. سؤالات رنگ و وارنگ، از چپ و راست بر سرش می باريد. واقعاً مانده بود چه بگويد و به كجا پناه ببرد. بيش از هر چيز، نگاه نگران و پرسشگر لعيا آزارش می داد. سعی كرد مسير صحبت را عوض كند. رو به فخرالدوله كرد:
- راستی خانم جان، انگار گفتيد خان دائی از كمپانی پيغام آورده اند. حرف آنها چه بوده؟
فخرالدوله سري تكان داد:
- آقا جانت توي اين چند روز در پی تو تهران را به هم ريخت. پيكی هم به شركت فرستاده بود در جواب به خان دائي‌ات گفته اند كه از دست غيبت هاي پشت سر هم تو شكار هستند و فقط براي خاطر اوست كه تا به حال عذرت را نخواسته اند. گفته اند، هفته و شنبه از كارت كم ميگذاري و غيبت می كنی، راست می گويند نصير؟ اگر سر كار نمی روي، پس كجا می‌روي؟
انگار وضع خرابتر از پيش شد. نصير در دل غُر زد: "بفرما! حالا بيا و درستش كن!"


#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_98



فخرالدوله سري تكان داد:
- آقا جانت توي اين چند روز در پی تو تهران را به هم ريخت.
پيكی هم به شركت فرستاده بود در جواب به خان دائي‌ات گفته اند كه از دست غيبت هاي پشت سر هم تو شكار هستند و فقط براي خاطر اوست كه تا به حال عذرت را نخواسته اند. گفته اند، هفته و شنبه از كارت كم ميگذاري و غيبت می كنی، راست می گويند نصير؟ اگر سر كار نمی روي، پس كجا می‌روي؟
انگار وضع خرابتر از پيش شد. نصير در دل غُر زد: "بفرما! حالا بيا و درستش كن!"
با درماندگی سر خود را در مشت فشرد:
- آخر چرا بايد مردي به سن و سال من، براي يكی دو شب بيرون از خانه ماندن به همه جواب پس بدهد؟ مگر جوانان ديگر فاميل نيستند كه هفته اي هفت شب خارج از خانه به سر می برند. آيا فقط ماه به روي من نو شده كه بايد حساب پس بدهم!
امينه رنگ به رنگ شد:
- چه حرفها می زنی نصير جان! اولا جوانان ديگر فاميل، ممكنست شب دير به خانه بيايند ولی سه شبانه روز خانواده را از حال خود بی خبر نمی گذارند. در ثانی، كسانت نگران تو شده اند. چرا از دست آنها عصبانی می شوي. خوب يك كلمه بگو كجا بودي و قال را بكن! خداي نكرده قتل نكرده اي كه اينهمه پنهان كاري مي كنی.
از حرفهاي او، بوي كينه و

1403/08/10 16:23

كنجكاوي به مشام می رسيد. فخرالدوله از جا برخاست:
- خيلی خوب، بس است! فعلا بگذاريد بچه ام كمی استراحت كند، بعداً با پدرش در اين مورد صحبت می كند. برخيزيد به كار و زندگيتان برسيد!
همه جز بدرالزمان دستور خانم بزرگ را اطاعت کردند و در پی او از اطاق خارج شدند. بدرالزمان با محبت نگاهش كرد:
- دردت به سرم. كسی نگفته تو بايد براي غيبت از خانه به ما حساب پس بدهی. ولی روا نيست اينطور همه را نگران خودت كنی. می توانستی قبل از رفتن، خودت يا توسط ديگري، به من پيغامی بدهيد. در آن صورت اينطور همه خانه را هم نمی ريختی. تو جاهل و جوانی و از دل پدر و مادر خبر نداري. بايد اولاددار بشوي تا بدانی در اين چند روز من و پدرت چه كشيديم. تو نمی‌دانی ناپديد شدن به يكباره فرزند، چه بلائی بر سر پدر و مادرش می آورد. خدا نصيب گرگ بيابان نكند. در اين دو سه روز، صد بار آرزوي مرگ كردم. هر آينه منتظر بودم در را باز كنند و خداي نكرده، خبر...
بدرالزمان لب گزيد:
- خدا آن روز را نياورد. الهی به حق مرتضی علی، هيچ مادري داغ فرزند نبيند. خوب الهی فدايت شوم من هم می روم. استراحت كن ولی، آماده باش كه بايد به پدرت توضيح كامل بدهی! بيچاره با مسرور بيرون رفته كه شايد از تو ردي به دست بياورد.
بعد از رفتن بدرالزمان، نصير كف اطاق ولو شد. به راستی در چه مخمصه اي افتاده بود! حالا چگونه می توانست مسئله پاركوهی و ازدواجش با او را مطرح كند؟ خون به مغزش دويده و فكرش را مختل كرده بود. برخاست و با حالتی عصبی شروع به راه رفتن در اطاق كرد. آيا شب می توانست دوباره به دربند برود؟ اگر مقدور نميشد، پاركوهی بينوا را چه می كرد؟ دخترك در آن باغ پرت و دور افتاده، چگونه شب را سحر می كرد؟ با پريشانی نگاهی به ساعت خود انداخت. قطعاً همين الان سر و كله پدر هم پيدا می شد. او كه نتوانسته بود با مادر موضوع را در ميان بگذارد، ديگر نصرالله خان جاي خود داشت. جرقه اي در ذهنش درخشيد. بايد براي بازگو كردن سخنانش واسطه اي می تراشيد و كسی را بهتر از حبيب نميشناخت.
به سرعت در اطاق را گشود و از خانه بيرون زد. بايد پيش از ورود حبيب به خانه، با او صحبت می كرد. همچون خاطيان و تبه كاران، در پناه تنه درختی كهنسال خود را مخفی كرد. ساعتی ماند تا سر و كله حبيب پيدا شد.
با گامهاي بلند به طرفش رفت:
- به خانه نرو حبيب! بايد با تو حرف بزنم.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/10 16:23

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_99


حبيب متعجب به سويش آمد:
- تويی نصير؟! كجا بودي مَرد؟ تو كه ما را نصف جان كردي!
نصير دستش را كشيد:
- اينجا جايش نيست. بيا جاي ديگري برويم.
حبيب بی اراده در كنار او به راه افتاد. اولين كوچه را كه گذراندند، نصير وارد كوچه سقاخانه شد:
- بيا از اين طرف برويم. گذر اهل خانه از اين كوچه نيست.
حبيب تعجب زده بازويش را گرفت:
- چه مي خواهی بگويی كه بايد اينهمه از خانه فاصله داشته باشيم؟ قطعاً حرفهايت به غيبت چند روزه ات نامربوط نيست اشتباه می كنم؟
نصير همينطور كه قدم می زدند، صدا را پائين آورد:
- نه حبيب جان، اشتباه نمی كنی. موضوع اينست كه زنی در زندگيم پيدا شده و مي خواهم تو در مورد او با پدرت صحبت كنی، تا او آنطور كه صلاح است مسئله را با پدر و مادر من در ميان بگذارد. نمی خواهم مسئله را از طريق زنها حل كنم. يك حرف كه به آنها می گويی، هفتاد و پنج تاب بر ميدارد. قضيه مردانه تمام شود، بهتر است.
حبيب چشمها را تنگ كرد:
- زنی در زندگيت پيدا شده؟! مي خواهی بگويی غيرفاميل است، كه اينطور رمزي عمل مي كنی؟!
- بله حبيب جان، او غريبه است. بسيار غريبه! يعنی...
حبيب توي حرفش آمد:
- پس لعيا چه نصير؟! هيچ فكر او را كرده اي؟ چطور دلت می آيد با وجود او، از زن ديگري حرف بزنی؟ غافلی كه چقدر دوستت دارد و چطور به تو وابسته است؟ عالم و آدم از علاقه او به تو مطلع هستند؟ يعنی مي خواهی بگويی تو تا به حال متوجه اين علاقه نشده اي؟
نصير با كلافگی گونه را خاراند:
- من كاري به كار علاقه لعيا ندارم. حرف من در مورد او نبود حبيب جان. مسئله چيز ديگريست.
چهره حبيب تيره شد:
- هيچ معلوم هست چه مي گويی؟! كاري به كار علاقه لعيا ندارم، چه معنی می دهد؟ يعنی مي خواهی بگويی چند سال احساس اين دختر بينوا را به بازي گرفتی كه حالا راحت دست رد به سينه اش بگذاري و بگويی، برو پی كارت! انصافت كجا رفته نصير؟! اين دختر بيجاره، بعد از مرگ پدرش با رفتار خاص و محبت هايت، به عنوان يك حامی و سرپناه، به تو متكی شد؛ بعد هم با ادامه توجه و رسيدگيهايت، او را شيفته و وابسته به خود كردي. در طول غيبت چند ساله ات، همان زمان كه در فرنگ براي خودت خوش بودي، كار اين دختر به انزوا كشيده شد. به خواستگاران متعدد خودش به خاطر تو، جواب رد داد. مگر می شود او را ناديده بگيري مَرد؟ مگر می شود بگويی كار به كار او نداري؟
نصير ايستاد:
- ولی من هرگز از محبت و عشقی خاص با او صحبت نكرده ام. من گناهی در اين وابستگی ندارم. رفتارم تنها از سر دلسوزي به يك طفل يتيم كه در ضمن با او نسبت

1403/08/10 16:23