The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

فاميلی داشته ام، بوده. اين كار چه تعهدي براي يك مرد ايجاد می كند؟
حبيب سري تكان داد:
- نه، حرفت را قبول ندارم. اگر منظورت تنها كمك به يك طفل يتيم بود، چرا وقتی از فرنگ بازگشتی، باز هم به محبت هايت ادامه دادي؟ او ديگر بچه نبود نصير، چرا رفتارت با او عوض نشد؟ جرا به او نفهماندي كه تنها به عنوان يك فاميل دوستش داري؟
- اتفاقاً اين كار را كردم. بعد از بازگشتنم، سعی كردم حسابی از او دوري كنم. آيا تو متوجه اين مسئله نشدي؟
حبيب پوزخندي زد:
- نه حضرت آقا، نشدم، چون چنين چيزي را نديدم. آيا من بودم كه هديه خاص براي لعيا بردم. آيا من بودم كه پيغامهاي سفارشی را توسط او به مادرم می رساندم. تو براي كداميك از دختران فاميل جعبه موسيقی هديه آوردي؟ به دنبال كدام دختر فاميل به روي ايوان رفتی و پيغام خصوصی مادرت را به او دادي؟ كداميك را با پسوند جانم و عزيزم خطاب كردي؟ با كداميك در روز سيزده به در، كنار نهر آب، نجواي عاشقانه سر دادي و با كداميك سبزه گره زدي؟ گمان مي كنی اعمالت از چشم ديگران پنهان می ماند؟ با خودت صادق باش نصير! آيا با تمام اين مسائل، لعيا حق ندارد به تو وابسته شود و به عنوان مرد زندگی رويت حساب باز كند؟ آيا ديگران حق ندارند منتظر ازدواج شما دو نفر باشند؟ آيا ميدانی هنوز كه حرف زن ديگري را پيش نياورده اي، دختران و زنان فاميل چه لُغزي پشت لعياي بيچاره كوك كرده اند؟ من اگر جاي تو بودم، با وجود اين دختر شيدا كه هيچ چيز هم از زيبائی و برازندگی كم ندارد، هرگز نام زن ديگري را بر زبان نمی آوردم. خوب به حرفهايم فكر كن و بعد اگر صلاح دانستی، بگو تا پيغامت را در مورد آن زن كذايی، پيش مادرم و عموجان ببرم!
نصير حس ميكرد تمام رمق تنش كشيده شده. روي سكوي كنار در اولين خانه نشست و پيشانی خود را در مشتهاي بسته فشرد. دهانش به سختی خشك بود:
- نمي خواهم از خودم دفاع كنم. ديگر مسئله از اين چيزها گذشته اگر خطايی هم بوده، جاي صحبتی نمانده. من با آن زن ازدواج كرده ام...

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_100


نصیر ادامه داد:
- حبيب! نه راه بازگشتی دارم و نه در پی يافتن آن هستم. همسرم را دوست دارم. فقط مشكل اينجاست كه نمي‌توانم به راحتی در مورد او با مادر و آقا جانم صحبت كنم. براي همين است كه از تو كمك می خواهم.
حبيب، لحظاتی ناباورانه در چشمانش خيره شد. شايد فكر می كرد اشتباه شنيده، ولی نه، نصير سخنانش را بی هيچگونه ابهام بيان كرده بود.
به سختی آب دهان را فرو داد:
- راستی! شوخی نمي‌كنی؟! تو ازدواج كرده اي؟! آن هم بی خبر از اهل خانه و مادرت و

1403/08/10 16:23

عموجان؟! باور نمي كنم نصير! خوب بگو ببينم! مشكل چيست كه نتوانسته اي مسئله به اين مهمی را با آنها در ميان بگذاري؟
نصير زبان را به روي لبان خشكيده خود كشيد:
- خانواده همسرم مسيحی هستند. البته او خودش مسلمان شده ولی با اين حال، مطمئن بودم كه اگر مادرم و خانواده را در مقابل عمل انجام شده قرار نمی دادم، هرگز زير بار اين وصلت نمی رفتند و با ازدواج ما موافقت نمی كردند و اين در حالی بود كه سخت دلباخته آن دختر بودم.
چشمان حبيب گشادتر شد. چنگ در موهاي خود انداخت و روي سكو نشست. لحظاتی به سكوت گذشت. گويی روحش كشش اين سخنان عجيب نصير را نداشت و مشغول سبك و سنگين كردن و حلاجی آن در ذهن خود بود.
نصير با بی قراري بازويش را گرفت:
- خوب حبيب جان، حالا كه همه چيز را فهميدي، بگو ببينم كمكم مي‌كنی يا نه؟ به نظر تو راه حلم درست نيست؟ بهتر نيست توسط تو و پدرت، خبر به گوش پدرم برسد؟ به هر حال عموجان سردي گرمی چشيده تر است و بهتر مي داند چطور موضوع را با پدرم در ميان بگذارد. اصلا پدر تو، توي اين فاميل، يك چيز ديگر است. متين ترين و بی غرض ترين است. همين است كه حرفش در خانواده، در رو دارد. اگر رويش را داشتم، خودم مستقيم با او وارد صحبت می شدم و ديگر مزاحم تو نمي‌شدم. حبيب جان، شايد تعجب كنی كسی كه اقدام به چنين عمل جسورانه اي كرده، حالا چرا اينقدر نگران قضاوت فاميل است. حق داري، من هم مي توانستم مثل رفيع دست زنم را بگيرم و با او به طرفی برويم ولی موضوع اينجاست كه من هر دو طرف را مي خواهم. می خواهم هم همسرم را داشته باشم و هم خانواده ام را. نمی خواهم مادرم از من مُكدر باشد. دلم می خواهد كسی مثل عموجان، ميانه را بگيرد و زمينه را چنان مهيا كند، كه خود مادرم و آقاجان، بيايند و با طيب خاطر بگويند، همسرت را بردار و به خانه بياور! من چهار سال غم غربت و دوري از خانواده را كشيده ام و اصلا به مذاقم خوش نيامده. مطمئن هم هستم مادرم ديوانه وار دوستم دارد و هرگز راضی به يك لحظه ناراحتی من نمی شود. اين زمينه چينی را از جهت آن دختر لازم می دانم. بيچاره براي خاطر من از خانواده و كس و كار خود بريده. به خاطر من از دين و آئين خود دست كشيده. نمي‌خواهم با او برخوردي كنند كه از كرده خود پشيمان شود. در حال حاضر تنها پناه او من هستم. خوب حبيب جان، من نمی توانم زياد بمانم. بايد طوري حركت كنم كه شب را در كنار همسرم باشم. فعلا در يكی از باغات اطراف شهر، برايش جايی گرفته ام و مطمئناً اگر دير برسم، نگران و هراسناك می شود. بگو ببينم! مي‌توانم روي تو حساب كنم؟
حبيب گرچه او را به جهت مسئله لعيا گناهكار می دانست ولی

1403/08/10 16:23

نگرانی و احساس تعهدي كه نسبت به همسر خود ابراز مي‌كرد، برايش در خور توجه و قابل احترام بود. به هر حال كاري بود كه پيش آمده بود و به قول خود نصير، راه پس و پيش هم نمانده بود. دست روي دست سرد و مضطرب او گذاشت:
- من با پدرم صحبت می كنم نصير جان! و دعا می كنم همه چيز به خوبی و خوشی تمام شود. حالا اگر مي‌خواهی برو! ولی پيش از آوردن همسرت به خانه، يكی دوباري تنها بيا تا كمی التهاب ها فروكش كند و موقعيت مساعدتر شود. از پدر خواهش مي كنم تمام تلاش خود را براي جلب رضايت عموجان نصراله و زن عمو به كار ببندد.
نصير دست او را ميان دستهاي خود فشرد:
- هميشه روي دوستی تو حساب كرده ام حبيب جان.
و خنديد:
- ان شالله بتوانم در عروسيت جبران كنم و اگر تو هم خواستی به عنوان سومين نفر بعد از من و رفيع، سنت شكنی كنی و ازدواج خارج از قاعده اي انجام دهی، قول مي دهم، خودم خانواده ات را مجاب كنم.
حبيب برخاست:
- بسيار خوب بيا برويم مَرد! مي توانيم تا سر دو راهی با هم باشيم.
نصير در كنار او به راه افتاد:
- من هم با تو به خانه می آيم. بايد براي رفتن اسبم را بردارم.

***

فتح الله خان، مشت گره شده را به پيشانی كوفت و شروع به قدم زدن در اتاق كرد. امواج تعجب و ناباوري، از وراي پلكهاي جمع شده اش به بيرون می تراويد. بزرگ فاميل نبود، ولی با هوشياري و حسن نيتی كه داشت، كوچكترها اكثر مشکلات خود را با او در ميان مي گذاشتند. تنها مرد فاميل بود كه فرزندانش، با رعايت حدود و حرمت پدر و فرزندي، می توانستند راحت به اطاقش بيايند و با او به درد دل بنشيند.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/10 16:23

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_101


حبيب قدرشناسانه نگاهش كرد:
- به نظر شما هم خيلی عجيب بود آقاجان، اينطور نيست؟
فتح اله خان سري تكان داد:
- چيزي وراي عجيب! لااقل از نصير توقع چنين كاري را نداشتم. اين پسر تا به حال جوان معقول و با كمالی بود، نمی دانم چرا دست به چنين كار احمقانه اي زده. مگر با عقايد و مرام خانواده اش آشنا نبود؟ مگر نمی دانست كه زنان فاميلش آب را هم آبكشی می كنند و مصرف می كنند. گيريم دختر مسلمان شده باشد، خانواده اش را چه می كند؟! چطوري با آنها معاشرت كند؟! به هرحال آنها كس و كار فرزندانش می شوند.
حبیب گفت:
- ولی پدر گفتم كه همسر نصير از نظر خانواده اش به دليل اين ازدواج مطرود است و ديگر نمی تواند به ميان آنها برگردد. آنها هم عقايد خودشان را دارند و ازدواج دخترشان را با يك پسر مسلمان تاب نمی آوردند.
فتح اله خان نوك عصا را به زمين كوفت:
- ديگر بدتر پسرجان! اين چند صباح كه چَه چَه مستانشان است، می گذرد و به زودي دخترك ياد يار و ديار به سرش ميافتد، آن وقت يا نصير بايد حكم كند كه زن، ميان قوم و قبيله من بنشين و خانواده ات را فراموش كن! يا برود و با زاري از آنها بخواهد دخترشان را ببخشند و با او مراوده كنند، بگو ببينم! در كدام يك از اين راهها، بوي خير به مشام می رسد؟ هيچكدام به صلاح نصير هست؟ آيا در صورت مراوده با خانواده آن زن، خانواده خودش را از دست نمی دهد؟
حبيب به گلهاي خراطی شده عصا چشم دوخت:
- شما درست می گوئيد آقا جان، ولی ديگر كار از كار گذشته. با وضع موجود، تنها راهی كه مانده يافتن راه چاره اي براي اين پسر است. بايد ديد چه كاري براي او مي توانيم انجام دهيم.
فتح اله خان تكيه بر عصا زد:
- خيلی خوب، من با پدرش صحبت می كنم. خداوند همه ما را به راه راست هدايت كند!

*

تا فرق سر نصراله خان خون دويده بود. چشمان درشتش سرخ سرخ بود و در زير ابروان پر پشت و تابيده اش، غضبناك و پر هيبت تر از هميشه به نظر می رسيد. در جاي خود نيم خيز شد:
- نه برادر، حتماً اشتباهی پيش آمده شايد حبيب درست متوجه حرف او نشده. نصير بدون اجازه من آب نمي خورد.
فتح اله دست روي شانه او گذاشت:
- نه خان داداش، هيچ اشتباهی در كار نيست. آنچه عرض كردم، حقيقت محض بود. بهرحال نصير جوان است و جاهل، سرخود كاري كرده و حالا از اينكه ممكن است محبت شما و مادرش را از دست بدهد، خون رگهايش خشك شده. گويی مدتها خاطر دختر را می خواسته. قطعاً دخترك هم سخت به او علاقه مند است كه از خانواده و دين و آئين خود، براي خاطر او چشم پوشی كرده. ما خودمان هم جوان بوديم و

1403/08/10 16:23

بايد حس و حال آنها را درك كنيم. الان اين پسر، دست تمنا به سوي شما دراز كرده و مي خواهد كه او را ببخشيد. دوست دارد مثل گذشته در كنار شما باشد. جسارت است ولی اگر به جاي شما بودم، اين كار را می كردم. نمی گذاشتم سرنوشت ممدلی خان و رفيع در اين خانه تكرار شود. می بينيد كه ممدلی چه حالی دارد؟ تازه اين در حالی است كه او مثل شما متوجه فرزندان خود نيست و به آنها التفات ندارد.
نصراله، سر را پائين انداخت و به فكر فرو رفت. گاه به گاه الفاظی نامفهوم از دهانش خارج می شد. گويی با خود در حال كلنجار بود. باور اينكه نصير فرزند سر به راهش، بدون مشورت با او، همسر خود را آن هم با چنان شرايطی انتخاب كرده، سخت برايش دشوار بود. فتح اله خان دوباره به حرف آمد:
- البته من از جانب شما هيچ نگرانی نداشتم خان داداش، نگرانی از جانب خانمهاي خانه است كه مطمئن هستم آن هم با درايت و كاردانی شما، به خير و خوشی حل خواهد شد. البته كار نصير به نظر من هم كمی عجيب و باور نكردنی بود، ولی خودتان بهتر می دانيد كه در اين سن و سال، گاهی احساس، عقل را فلج می كند.
نصراله خان سري تكان داد:
- راستی راستی كه هيچ آدمی جز با عقل افليج، دست به چنين عمل ابلهانه اي نمی زند. نمی دانم آيا اصلا در فكر آبرو و حيثيت خانواده نبوده كه دست به چنين وصلت مسخره اي زده! راستی حبيب نگفت، نصير كجا با اين دختر آشنا شده؟ نكند دختر رئيس و رؤساي كمپانی نفت است! نگفت ايرانی است يا فرنگی؟
فتح اله خان جواب داد:
- نه خان داداش. حبيب هم همانقدر از موضوع اطلاع دارد كه من و شما اطلاع داريم. اطلاعات بيشتر را خود نصير بايد بدهد. خوب با اجازه فعلا ميروم. اگر به وجودم نياز شد، در خدمتم.
*

هوا هنوز كاملا تاريك بود. نصير آرام از رختخواب بيرون خزيد و در پناه پرتو كم جان چراغ لامپا، مشغول پوشيدن كفش و لباس بيرون شد. هنوز پشت اُرسی را بالا نكشيده بود كه پاركوهی از رختخواب بيرون آمد:
- كجا می روي نصير؟ چرا اين وقت شب؟! هنوز هوا روشن نشده.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_102


هوا هنوز كاملا تاريك بود. نصير آرام از رختخواب بيرون خزيد و در پناه پرتو كم جان چراغ لامپا، مشغول پوشيدن كفش و لباس بيرون شد. هنوز پشت اُرسی را بالا نكشيده بود كه پاركوهی از رختخواب بيرون آمد:
- كجا می روي نصير؟ چرا اين وقت شب؟! هنوز هوا روشن نشده.
نصير با محبت دست بر گيسوانش كشيد: - بايد زود بروم تا به موقع سركارم برسم. برايم پيغام فرستاده اند كه اگر دوباره غيبت كنم، كارم با كرام الكاتبين است. الان موقعيت ما طوري نيست كه بتوانم براي آنها بز

1403/08/10 16:23

رقصانی كنم. اگر مشكلی از جانب خانه پدري پيش بيايد، تنها راه اميد، فقط مواجب كمپانی است. خوب، تو برو بگير بخواب! بايد عجله كنم.
پاركوهی به پنجره هاي كوچك و بزرگ اطاق كه تاريكی را بی محابا به درون ميريخت، نگاه كرد. از تنها ماندن در آن بی وقت كه نه شب بود و نه روز، هراس داشت ولی فقط خود را به گردن او آويخت و ملتمسانه گفت:
- شب زودتر بيا نصير! منتظرت می مانم تا با هم شام بخوريم. نكند مثل ديشب دير كنی! وقتی نيستی صد جور فكر رنگ و وارنگ به سرم می ريزد و مي‌خواهد ديوانه ام كند. قول بده زود بيايی.
نصر بوسه بر سرش زد:
- قول ميدهم دخترجان، قول می دهم.
و با شتاب از اطاق بيرون زد.
پس از چند روز سر موقع به محل كار رسيد و بازخواست ها شروع شد. می دانست بعد از آن همه بازخواست و جواب دادن در شركت، وضعيت در خانه هولناك تر است. دعا مي‌كرد كه عمو فتح اله، رگ خواب پدر را به دست آورده باشد و موقعيت براي ورودش به خانه مناسب باشد. به كوچه بن بست كه رسيد، قلبش مي خواست از حلقوم بيرون بزند. هميشه از سئوال و جواب پس دادن نفرت داشت و حالا اين گونه در هَچل افتاده بود. بعد از ورود به هشتی خانه اولين كسی كه سر و كله اش پيدا شد، مسرور نوكر خانه زاد بود. با ديدن او جلو آمد. با هيجانی كه داشت، صدايش جيغ تر به گوش می نشست:
- خوب شد آمديد آقا نصير، از ديشب خانم والده حالشان به هم خورده و تا به حال دوبار حكيم بالاي سرشان آورده اند. خدا به روز كسی نياورد، دور از جان، صد قران به ميان، مثل آدمهاي عزيز از دست داده، يكسر ناله و مويه می كنند و ناخن به صورت می كشند. من كه راستی براشان نگران شده ام.
نصير مشتاق گرفتن اخبار اندرونی بود و كسی مناسب تر از مسرور نمی شناخت. صدا را پائين آورد:
- نفهميدي مشكل چيست؟ چرا حال مادرم به هم خورده؟
مسرور چشمها را تنگ كرد و موذيانه نگاهش كرد:
- خود شما نمی دانيد؟
نصير با عصبانيت غريد:
- جواب سؤال مرا بده مسرور! از تو چه پرسيدم؟
مسرور پشت چشمی نازك كرد:
- والا چه بگويم! هر وقت كه دهان باز كرده ام، گفته اند فضول است و خبرچين. خود شما هم بهتر از من از جريان باخبريد. قضيه مربوط به ازدواج شما و آن دختر خانم ارمنی است ديگر. خبرش مثل توپ در خانه صدا كرده. ريز و درشت از جريان باخبرند. الان هم خانم هاي خانه، در اطاق خانم والده هستند. گفتم بهتر است پيش از رفتن به اطاق ايشان، از موقعيت آگاه باشيد.
مسرور اين را گفت و با قدمهاي بلند از او دور شد.
نصير به ترديد افتاد. آيا صلاح بود به اطاق مادر برود يا بايد می گذاشت آبها اندكی از آسياب بيفتد و بعد در خانه آفتابی شود؟ يك آن به سرش افتاد، در پی مسرور

1403/08/10 16:23

برود و با گذاشتن پيغامی، خانه را ترك كند. گرچه نگران بدرالزمان بود. به سمت در خروجی چرخيد، هنوز قدم بر نداشته بود كه صدايی آمرانه در جا ميخكوبش كرد:
- كجا نصير؟ نيامده مي‌خواهی بروي؟

#ادامه_دارد

📕

1403/08/10 16:23

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_103


فخرالدوله بود كه صدايش از فرط عصبانيت می لرزيد. نصير حس كرد قلبش براي لحظه اي از كار ايستاد و دوباره با شدت به تقلا افتاد. از حالت خود شرمش شد. گردن را راست گرفت و جهت چرخش را عوض كرد:
- سلام خانم بزرگ. حالتان چطور است؟
فخرالدوله چهره در هم كشيد:
- چه حالی آقا نصير؟ با اين خبرهاي رنگ و وارنگ، حالی هم به آدم می ماند؟
نصير سر به زير انداخت. فخرالدوله چند قدم به جلو آمد و مستقيم رودروي او قرار گرفت:
- اين حرفها صحت دارد نصير؟ تو بدون صلاح و مشورت مادر و پدرت رفته اي زن گرفته اي؟
نصير سر خم كرد:
- بله خانم جان، البته...
- و خانواده زنت غير مسلمان هستند؟
خون به صورت نصير دويد:
- بله خانم جان، البته...
باز هم فخرالدوله نگذاشت او حرفش را تمام كند:
- البته چی نصير؟! دور و برت زن قحط بود كه بی خبر رفتی و با گبر وصلت كردي؟
نصير ناليد:
- او گبر نبود خانم جان، ارمنی بود، حالا هم ...
فخرالدوله غريد:
- گبر باشد يا ارمنی، چه توفيري دارد؟.مسئله اين است كه به قول مادرت نجس است و جاي آدم نجس هم توي اين خانه نيست. توي اين خانه، هفته و شنبه بساط روضه خوانی و سفره برپاست. چطور دلت آمد به مقدسات خانواده توهين كنی؟! برو ببين با مادرت چه كرده اي! بيچاره از ديشب تا به حال ده دفعه رو به قبله شده. جاي تو بودم، يك دقيقه ديگر با اين وصلت ننگين سر نمی كردم. همين الان می رفتم و دخترك را طلاق می دادم. آنطوري هم او راحت می شد و هم تو از بند بلا مي جستی. خوابيدن با كافر، زير يك سقف كفاره دارد. حالا خود دانی. از ما گفتن!

سخنان فخرالدوله، همه با غيظی عجيب بر زبان می آمد و نصير نمی دانست كه بيش از هر چيز، سرخوردگی و بهت زدگی لعيا او را عصبانی كرده. يكی از كسانی كه از همان ابتدا متوجه علاقه و دلبستگی لعيا به نصير شده بود، همين پيرزن بود و البته شكی هم در پيوند اين دو جوان نداشت. حالا می ديد كه اشتباه می كرده. و می ديد با شنيدن اين مسئله، نوه محبوبش لعيا، دچار چه ضربه روحی وحشتناكی شده. لعيا از لحظه شنيدن خبر، بدون توجه به قضاوت ديگران، در پستوي اطاق خود بَست نشست و لب به غذا و آشاميدنی نزد. فخرالدوله كاري به كار بدرالزمان و دلائل مخالفتش با اين وصلت نداشت. او فقط نگران لعيا بود. نگران لعيا و بعد هم شمسی كه می دانست با ديدن حال نزار تنها جگر گوشه اش، چه حالی دارد.
نصير با كلافگی مشتها را به هم كوفت:
- انصاف بدهيد خانم جان! اولا آن دختر مسلمان شده و ديگر به قول شما گبر و كافر نيست. در ثانی از همه كس و كارش به خاطر من چشم پوشيده.

1403/08/10 16:24

چطور می توانم از او جدا شوم و به حال خود رهايش كنم؟! آيا اين نهايت سنگدلی نيست؟
فخرالدوله سري به افسوس تكان داد:
- انگار اين مهملات را پيش از اين به حبيب هم گفته اي. دلم می سوزد كه هنوز خام هستی. به نظرت چشم پوشی آن دختر از خانواده و آئينش، حُسن به حساب می آيد؟ داري اشتباه مي كنی پسر جان! برايت متأسفم. بدان، دختري كه به راحتی براي يك هوس زودگذر از خانواده و آئينش بگذرد، روزي هم تو و بچه هايش را به هوسی ديگر می فروشد و خيلی راحت دورتان را خط می كشد! كاري كردي كارستان آقا نصير، باش تا صبح دولتت بدمد! حالا هم پيش از رفتن پيش آن دخترك، برو يك سر به مادر بيچاره ات بزن! توي رختخواب افتاده و دارد پَرپَز می زند. من هم بروم ببينم اين شمسی مادر مرده چه ميكند. پشت در اطاق لعيا نشسته و بال بال می زند. دخترك از ديروز تا به حال، لب به هيچ چيز نزده و خوراكش شده گريه.
با شنيدن نام لعيا، گوشهاي نصير داغ شد. تازه تازه شستش خبردار می شد كه دليل آن پرخاشجويی مادربزرگ و پيشنهاد غيرمنصفانه اش چيست. قدمهايش پيش نمی رفت، ولی به طرف اطاق مادر به راه افتاد.
بدرالزمان در رختخواب اطلسی گسترده، تكيه بر بلنداي متكا زده و زنهاي فاميل دوره اش كرده بودند. تيره دماغش سفيد بود و رنگ چهره اش كبود. اندوه و نااميدي در سيمايش موج می زد.
نصير با ديدن حال نزار او متوحش شد. قدم به درون اطاق گذاشت:
- سلام!
سر خانمهاي حاضر، به يكباره به سوي او چرخيد و بدرالزمان در حاليكه بر سينه می كوفت، سر را به چپ و راست تكان داد. می ناليد:
- چه سلامی پسر! تو مرا با كارهايت كُشتی! بگو كه هر چه شنيده ام، دروغ بوده! بگو كه از سر دشمنی اين اخبار ناروا را به من داده اند! به خدا قسم اگر به غير از اين بگويی، اگر بشنوم خبرها حقيقت دارد، عاقت مي كنم. شيرم را حرامت ميكنم. رفته اي بی خبر از من دختر ارمنی گرفته اي؟! آخر مگر چنين چيزي ممكنست؟! بگو نصير! بگو كه صحت ندارد.
نصير سر به زير كنار در ايستاده بود. حرفی براي گفتن نداشت.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_104


امينه ابرو را چنگك كرده بود و با پوزخند او را می پائيد. پيش از هر چيز نگاه و رفتار او بدرالزمان را شكنجه می داد و ناخن بر گونه كشيد:
- می دانستم عاقبت، خوشبختی من و فرزندانم را تاب نمی آورند و زندگيم را به روز سياه می نشانند. می دانستم چشم حسود كار خودش را می كند.
امينه نگاهی به منيژه همسر فتح اله انداخت و با غيظ سر و گردنی تكان داد.
نصير از ديدن جو حاكم بر اطاق حالش دگرگون می شد. با برخورد آنچنان مادر و حاضرين، انگار بايد فاتحه

1403/08/10 16:24

آوردن پاركوهی را به خانه می خواند. آرام كنار مادر نشست و دستش را براي بوسيدن در دست گرفت.
بدرالزمان دست خود را با تندی از دست او بيرون كشيد:
- به من دست نزن نصير! نمی خواهم دستی كه به دست ارمنی خورده با دست من تماس پيدا كند. بگذار حجت را با تو تمام كنم. يا از همين الان قيد اين دخترك را می زنی و ديگر به سراغش نمی روي يا او را انتخاب می كنی و قيد مرا می زنی!
چهره نصير به يكباره بی رنگ شد. لبها را در هم فشرد:
- ولی مادر، من با آن دختر...
بدرالزمان توي حرفش پريد:
- بس است! لازم نيست چيزي بگويی. همه را قبلا شنيده ام. همين كه گفتم، يا من و خانواده ات، يا آن دختر و قوم و خويش نجسش!
نصير لحظاتی با شانه اي خميده، بی حركت در جا خشكش زد. هرگز فكرش را هم نمی كرد كه روزي مادر، در مقابل چشم و گوش نامحرم اطرافيان، براي ديدن و پذيرفتنش به نزد خود، شرط و شروطی بگذارد. آن هم چنين شرط ناممكنی!
نگاه سنگين زنان فاميل كه منتظر عكس العمل او بودند، آتش به چشمانش می ريخت. خواسته مادر غير عملی بود، برخاست و با روحی آزرده، از اطاق بيرون رفت. چند بار به سرش افتاد تا به اطاق پدر سري بزند، ولی پشيمان شد. مطمئناً برخورد پدر تنها به يك خط و نشان كشيدن ختم نمي‌شد و او با آن حال و روز، توان تحمل عكس العمل هاي پدر را در خود نمی ديد. يكسره به اطاق خود رفت، مقداري لوازم و لباس ضروري و آخرين باقيمانده پس انداز خود را برداشت و پس از آماده كردن درشكه مستعمل خانه كه گاهی به کار كارهاي دم دستی و رتق و فتق امور مستخدمين خانه می آمد، به كمك صمد، راه دربند را در پيش گرفت. به صمد پيغامی داد:
- بعداً پيش مادرم برو و بگو نصير هرگز دلش نمی خواست سبب ناراحتی كسی را فراهم كند! به محض برطرف شدن نيازم، درشكه را هم پس می آورم.

***

پس از خروج نصير از اطاق، امينه كه روزها و روزها سركوفت تربيت درست فرزندان بدرالزمان آزارش كرده بود و حالا فرصت را براي عقده گشايی مناسب می ديد، ابرو تاباند:
- وا! بدري جان پسرت بی خداحافظی كجا رفت؟ نكند از حرف تو رنجيد و پيش دختره ارمنی رفت! تو كه حرف بدي نزدي. والا اگر پسر من بود و چنين عملی از او سر می زد، تا آخر عمر اسمش را نمی بردم. لااقل بايد حرمت گيس سفيد تو را نگاه می داشت.
امينه با يك تير چند نشان زده بود. چشمان بدري با همه تقلایی كه براي حفظ غرور داشت، سوزشی كرد و به اشك نشست. نفس را در سينه حبس كرد و سعی كرد جلو ريزش اشك را بگيرد. نمی خواست بيش از آن اسباب خنكی دل امينه را فراهم كند.
عمه طوبی با دلسوزي نگاهش كرد:
- خودت را اذيت نكن خواهر! رفتار طفل معصوم نصير، دست خودش نيست. مطمئن باش دخترك

1403/08/10 16:24

جادو جنبل به خوردش داده. نگاهش را ديدي؟ كاملا مات بود. خوب معلوم بود او را طلسم کرده‌اند!

#ادامه_دارد

📕

1403/08/10 16:24

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_105

عمه طوبی با دلسوزي نگاهش كرد:
- خودت را اذيت نكن خواهر! رفتار طفل معصوم نصير، دست خودش نيست. مطمئن باش دخترك جادو جنبل به خوردش داده. نگاهش را ديدي؟ كاملا مات بود. خوب معلوم بود او را طلسم کرده‌اند! علاج كار پيش اختر، خواهر شوهر من است. طالع بين و رمال زياد توي دست دارد. می‌گويم يكی از مجرب ترينش را بردارد و به اينجا بياورد. خاطر جمع باش كه آنها كار خود را خوب بلدند.
چشمان منيژه درخشيد:
- راست می‌گويی طوبی خانم؟ الهی خير ببينی. اتفاقاً من هم در پی يك رمال مجرب هستم. زندگی بيچاره خواهرم دارد از دست می رود.
زنها بدون نظرخواهی از بدري، شور و مشورت كردند و قرار آمدن رمال را به خانه گذاشتند. بدري بعد از خدا، اميدش فقط به طوبی، خواهر نصراله خان و نويدي بود كه در مورد آوردن رمال داده
بود.

***

سه روز دشوار بر نصير گذشت. صبحها پيش از گرگ و ميش سحر، سوار بر درشكه می شد و در ميان ناله هاي مخالف پاركوهی، به سوي شهر می شتافت. در محل كار تمام مدت چشمانش به در بود تا شايد كسی از خويشان، وارد شود و بگويد كه خانواده از گناه تو در گذشته اند، ولی با همان چشمان منتظر، سوار بر درشكه می شد و دوباره راه دربند را در پيش می گرفت.

صبح جمعه بود و بعد از چند روز خستگی طاقت فرسا، به خواب عميقی فرو رفته بود. حس كرد كه مادر بالای سرش نشسته. انگار زمان بچگی را در خواب می ديد. مادر نوازشش می كرد:
- نصير! نصير جان! لنگ ظهر شده مادر، نمی خواهی بيدار شوي؟ الان عمو ممدلی و بچه هايش از راه می رسند!
با ذوقی كودكانه پلكها را از هم گشود. پاركوهی بالاي سرش نشسته و اندوهگين و عاشقانه نوازشش می كرد.
نصير دست برد و او را به كنار خود كشيد:
- امروز جمعه است خانم عزيزم. بگذار خستگی اين چند روزه از تنم در برود!
پاركوهی معصومانه در آغوشش خزيد. از همان اولين روز فرار، منتظر رسيدن جمعه بود. حرفی روي دلش سنگينی می كرد:
- نصير!
نصير با خستگی پلكها را در هم فشرد:
- جانم!
- يادت می آيد كه پيش از ازدواجمان به من چه گفتی؟
نصير غلتی در رختخواب زد و او را به سينه فشرد:
- كدام را مي گويی عزيزم؟
- همان... همان كه گفتی تا چند جمعه بعد از ترك خانه، براي رد گم كردن پيش پدرم می روي.
نصير به سرعت چشمها را گشود:
- راست هم می گويی، هيچ يادم نبود! امروز جمعه است و بايد سري به پدرت بزنم.
- من هم مي خواهم با تو بيايم.
- چه گفتی؟! با من بيايی؟! مگر عقلت را از دست داده اي دختر؟ چه توضيحی براي ترك خانه داري؟ چطور مي خواهی بگويی كه مسلمان شده اي و با من ازدواج

1403/08/10 16:24

كرده اي؟ مگر نمی گفتی كه اين كار حتی ممكنست به قيمت زندگيت تمام شود؟
پاركوهی سر را درون بالش برد، صدايش بغض آلود بود:
- نگفتم كه با تو به خانه پدرم می آيم. فقط با تو توي درشكه می نشينم و حوالی ونك پياده می شوم. بيرون ده منتظرت می مانم تا برگردي. دلم مي خواهد كمی خودم را به آنها نزديك حس كنم. دلم مي خواهد به محض اينكه پا از ده بيرون گذاشتی، تو را ببينم و اخبار خانه پاپا را از تو بگيرم. دلم براي ديدن مامان و پاپا يك ذره شده. دلم برای مامان می سوزد. نمی دانم در مدت اين چند روز، چه حالی داشته.
نصير نوازشش كرد:
- بردن تو عملی نيست عزيزم! ممكنست توي راه كسی ما را ببيند و برايمان دردسر درست كند ولی قول ميدهم سريع به ونك بروم و باز گردم. حالا هم بهتر است زود صبحانه بخورم و راه بيفتم. دلم مي خواهد قبل از غروب آفتاب پيش تو باشم.
صبحانه در سكوت خورده شد و نصير راه افتاد.
هوا هنوز بهاري بود و دشت و صحرا غرق گل و سبزه. كُپه كُپه گلهاي شقايق، درشت را به سرخی دلنوازي رنگين می كرد. نصير در دل ناليد:
- بيچاره پاركوهی! كاش ميشد او را به همراه خودم می آوردم. با ديدن اين مناظر كمی حال و هوايش عوض می شد.
و اضطراب به دلش افتاد مانده بود كه چگونه پيش بابايف برود. نه تمرين ساز كرده بود و نه می دانست كه با چه حالی از او استقبال می كند. لب زيرين را ميان دندان فشرد و تازيانه برگرده اسبها زد. براي رفتن و بازگشت عجله داشت.

مادربزرگ پير پاركوهی، در را به رويش گشود. به پوست و استخوانی متحرك بيشتر شبيه بود تا كسی كه مدتی پيش نصير ديده بود. مبهوت به نظر می رسيد. نصير سلام كرد:
- می بخشيد براي ديدن مسيو بابايف آمده ام. در خانه هستند؟
مراقب بود كه سخنان و اعمالش، قضيه را لو ندهد. پيرزن از مقابل در كنار رفت. معلوم نبود حرف او را به درستی فهميده يا نه ولی نصير را خوب می شناخت.
بابايف و سرگه، كنار باغچه كوچك حياط روي دو چهار پايه كوتاه چوبی نشسته بودند. نگاه هر دو مسخ و بی روح بود. بابايف بی اغراق ده سال پيرتر به نظر می رسيد.
نصير جلو رفت:
- سلام مسيو بابايف. چه شده؟ خداي نكرده كسل به نظر می‌رسيد.
بابايف سري تكان داد و شقيقه ها را در مشت فشرد.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_106


نصير جلوتر رفت:
- اتفاقی افتاده مسيو؟
بابايف معصومانه نگاهش كرد، چانه و لبهايش می لرزيد. صدايش خش عميقی داشت:
- چند روز است پاركوهی ناپديد شده.
اشكی بی امان بر چهره سرگه غلتيدن گرفت. دست روي گونه هاي خود گذاشت و به سرعت از كنار آنها دور شد. چه دشوار بود تظاهر به جهل در عين آگاهی.
نصير

1403/08/10 16:24

روي چهارپايه روبروي بابايف
نشست:
- درست شنيدم؟! گفتيد خانم پاركوهی ناپديد شده اند! ولی چطور؟
چشمان بابايف مرطوب شد. پنجه را روي پيشانی گذاشت و فشرد:
- نمی دانم، اصلا نمی دانم. روز يكشنبه وقتی از كليسا بازگشتيم. پاركوهی در خانه نبود. تصور می كرديم براي گردش به اطراف خانه رفته ولی هرچه نشستيم، نيامد. تمام قلعه و ده را جستجو كرديم ولی اثري از او نبود كه نبود. حالا هم چند روزي است كه برادرانش به اينسو و آنسو مي روند و به دنبالش مي گردند ولی انگار آب شده و در زمين فرو رفته. آه خداوندا! نمی دانم چه گناهی به درگاهت مرتكب شده بودم كه بايد اين همه تقاص پس بدهم!
نصير شديداً تحت تأثير قرار گرفته بود. مي خواست به نوعی بابايف را دلداري دهد و او را از سلامت پاركوهی مطمئن سازد. ولی چگونه؟
ناگهان به ذهنش رسيد بگوید:
- من مطمئن هستم خانم پاركوهی سلامت هستند و اتفاقی برايشان نيفتاده.
ولی بالفاصله از گفته خود پشيمان شد. چطور مي توانست تا آن حد از سلامتی پاركوهی مطلع باشد؟
حرف خود را كامل كرد:
- به دل من كه اينطور برات شده. شما جز اين فكر می كنيد؟
بابايف نم چشم را با سرانگشتان گرفت و دستی به شقيقه كشيد:
- هيچ نمی دانم. تنها مسئله اي كه سبب دلگرمی ما شده و نگذاشته تا به حال سرگه از پا در بيايد، اينست كه چمدان پاركوهی و مقداري از لوازم و لباسهايش به همراه خود او ناپديد شده. اين مسئله تا حدودي ما را اميدوار به سلامتی او مي كند ولی، واقعاً متحيريم كه او به كجا رفته و چرا رفته؟ گمان نمی كنم به ميل و اراده خود رفته باشد. هيچ مشكلی در خانه نداشت. و بعد هم می دانست كه سرگه ديگر طاقت تحمل مصيبت را ندارد. وضعيت او را پس از ناپديد شدن پسرم سَُكرات ديده بود. گمان نمی كنم اينقدر بی رحم باشد كه به خواست خود خانه را ترك كرده باشد. نگرانی من از اينست كه به جهت زيبائيش او را ربوده باشند و حالا در چنگال افراد تبهكاري گرفتار باشد. می ترسم زجرش بدهند. می ترسم او را آزار بدهند و همين مسئله بيشتر سبب عذاب من شده. نمي دانيد در اين چند روز چه بر ما گذشته. تا همين شب گذشته يك لحظه در خانه نبوده ايم و همه جا را براي يافتن او زير پا گذاشتيم. همين الان هم قرار است رافيك و ميشا به اتفاق دو سه تن از دوستانشان به اينجا بيايند تا دوباره جستجو را از سر بگيريم. گذشته از نگرانی خودم و قلبی كه دارد در سينه ام منفجر ميشود، نگرانی سرگه دارد مرا از پا در می آورد. نمي دانم چطور اين مادر مصيبت ديده را آرام كنم. چندين شبانه روز است كه خواب به چشمانش نيامده. می ترسم بعد از سُكرات و پاركوهی او را از دست بدهم. آه، كاش می‌شد

1403/08/10 16:24

بميرم نصير جان، كاش می‌مردم و اين همه مصيبت رنگ و وارنگ را تحمل نمی كردم.
عذاب وجدان و احساس گناه چنگ بر گلوي نصير انداخت. دستها را در هم فشرد:
- مرا می بخشيد كه در چنين موقعيتی مزاحمتان شده ام مسيو! بگوئيد ببينم كاري از دست من بر می آيد يا نه؟
بابايف با نااميدي سري تكان داد:
- نه پسرم از لطف تو متشكرم. متأسفم كه اينهمه راه را آمده اي و بی نتيجه بر مي گردي. اين روزها حال و هواي كار و تدريس ندارم. می توانی بروي و هفته ديگر بيايی. فقط دعا كن تا آن زمان پاركوهی را پيدا كرده باشيم. مادر بيچاره ام هم مثل ما شب و روز ندارد. نذر كرده اگر پاركوهی پيدا شود، تنها سرمايه اش را كه يك گردن آويز يادگاري است، براي كمك به فقرا، به كليسا بدهد.
نصير از روي چهارپايه بلند شد. ماندن بيشتر را صلاح نمی دانست:
- من هم براي ناراحتی شما متأسف هستم مسيو. برايتان دعا مي كنم. حتماً هفته ديگر به اينجا می آيم. به اميد ديدار.

***

پاركوهی كنار پرچين خروجی باغ ايستاده و با التهاب انتظار او را می كشيد. با ديدن درشكه، دوان به استقبالش رفت. دست نصير را در دست گرفت:
- زودتر پياده شو بيا تعريف كن ببينم در خانه پاپا چه خبر بود!
نصير از درشكه پياده شد. تمام طول راه را با خود تمرين كرده بود كه چه بگويد. می دانست كه هر كلامی كه به حقيقت بيان شود ممكنست دختر بيچاره را به جنون بكشد.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/10 16:24

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_107

نصیر دست در كمر او انداخت:
- خيلی خوش شانس هستی دختر خانم! همان چمدان و وسائلی كه با خودت همراه برداشتی، سبب شده كه خانواده ات متوجه شوند، به ميل خودت خانه را ترك كرده اي و بلائی بر سرت نيامده. البته عصبانيت آنها را از دست تو انكار نمی كنم ولی، وضعيت از آنچه كه ما تصور می كرديم رو به راه تر است. من هم كمی مادر و پدرت را دلداري دادم و گفتم قطعاً پاركوهی در وضعيت مطلوبی به سر می برد.
پاركوهی با رضايتی آميخته در ناباوري، دست او را فشرد. آنطور كه مادرش را می شناخت، قضيه به اين سادگی ها نمی توانست برگزار شده باشد، فقط از كار خودش حيران بود كه با توجه به اين مسائل و آن كم طاقتی سرگه و پدر، چطور حاضر به انجام چنين معامله اي با آنها شده است!
بعد از ظهر بهاري دل انگيزي بود. دست در دست هم در كوچه باغهاي پرت و عطرآگين دربند، به راه افتادند. كوچه باغهاي پر پيچ و خم و باريك، بوي زمين نم خورده، شاخه هاي پربار و جوان درختان كه از روي چينه هاي كوتاه باغها، به بيرون سرك می كشيدند، همه و همه دل جوان و عاشقشان را سرمست ميكرد.

پاركوهی دست در كمر نصير انداخت و سر به روي شانه اش گذاشت. اگر غم و نگرانی مادر و خانواده نبود، به راستی خود را خوشبخت ترين زن عالم می ديد. با زمزمه و نجواهاي عاشقانه، ساعتها قدم زدند تا آفتاب از روي بلندترين پرچين كوچه باغ پر كشيد. شام خود را روي تختگاهی كنار دكه كبابی خوردند و در حاليكه آسمان شب مثل يك پرده ابريشمی كبود، روي باغها و سبزه زارها دامن گسترده بود، به اطاق محل اطراق بازگشتند.

***

"من زنده ام، من خوبم، من سلامتم، من خوشحالم."
نصير با حواس پرتی، اين كلمات را روي كاغذ می نوشت و خط می زد. از زمانی كه بابايف و سرگه را آنگونه پريشان و بيچاره ديده بود، تصميم به نوشتن دستخطی گرفته بود تا شايد آن بينوايان را اندكی از دلواپسی به در آورد ولی فكرش به هم ريخته بود و تمركز نداشت. بيش از يك هفته از رفتنش به خانه می گذشت ولی هيچ خبري از بدرالزمان و ديگران نبود. حتی حبيب هم به او سر نزده بود. در ترديد بود كه دوباره سري به خانه بزند يا نه. موقعيت عجيبی بود. از سويی افسردگی پاركوهی بود و سئوالات رنگ و وارنگش و از سويی دلواپسی خودش بود و بی قراريش براي برقراري ارتباط با مادر و ديگران. واقعآً مستأصل بود و مانده بود كه چه كند؟ چگونه هم با مشكالت بجنگد و هم روحيه پاركوهی را حفظ كند و اين در حالی بود كه حس می كرد روز به روز عشق او در قلبش جاي بيشتري براي خود باز می كند.
اطوار و

1403/08/10 16:24

حركاتش را دوست داشت، اداهاي زنانه و گاه كودكانه اش را دوست داشت، و زمانيكه وابستگی او را به خود می ديد، حس لذت بخش يك مرد زندگی و يك حامی در وجودش شعله ور می شد. نگاهش به طرف او كه سر را روي بالش گذاشته و بی صدا مراقبش بوده كشيده شد.
پاركوهی اخمی نمكين كرد:
- چه می نويسی نصير؟ انگار فكرت زياد جمع نيست. می بينم كه هی می نويسی و خط می زنی!
نصير دست و قلم را آرام روي كاغذ كوبيد:
- نه، فكرم زياد جمع نيست. بيش از هر چيز نگران پدر و مادر تو هستم. داشتم دستخطی برايشان می نوشتم كه به تو ديكته كنم ولی، بهتر است بيايی با فكر خودت چند كلمه بنويسی. همين فردا آن را برايشان می فرستم. بنويس كه سلامت هستی و در موقعيت خوبی به سر می بري. نمي خواهم با خواندن نامه‌ات نگران تر و كلافه تر شوند.

پاركوهی با اندوه لب گزيد و چشمها را در هم فشرد. هر بار ياد سرگه و پدر، به سختی منقلبش می كرد. به آرامی كنار نصير خزيد و با تكيه به او، در پناه ديوار نشست. دلش سخت گرفته بود.
نصير قلم را به دستش داد و مركب دان و كاغذ را كنارش گذاشت:
- بيا عزيزم، بيا چند كلمه بنويس!
چشمان پاركوهی به اشك نشست:
- نمی دانم چطور بنويسم نصير، از آنها خجالت می كشم. نمی دانم به جرم كدام گناه آنها را اينطور آزار كردم!
و سرش را به بازوي او تكيه داد:
- خيلی دوستت دارم نصير ولی اعتراف می كنم كه از كارم راضی نيستم. مادر من زن مصيبت زده اي بود، روا نبود كه به خاطر خواست دلم او را اين همه آزار كنم. می ترسم خداوند براي اين عملم هرگز مرا نبخشد.
نصير دست زير چانه اش انداخت و در چشمانش خيره شد:
- تو از ازدواج با من پشيمانی پاركوهی؟
پاركوهی شتابزده سر تكان داد:
- نه، هرگز. خودت می دانی كه اينطور نيست. ولی كاش چنين شرايطی نداشت. كاش اين همه، فاصله ميان خانواده هاي من و تو نبود. كاش هر دو طرف خودشان ما را براي هم انتخاب می كردند و اصرار به ازدواجمان داشتند، در آن صورت من خوشبخت ترين آفريده خدا بودم.
نصير سر او را روي سينه گذاشت:
- حالا هم وضعيت آنچنان بد نيست. من كه مرتب با خانواده تو در تماس هستم! مسئله خانواده خودم هم به زودي حل می شود. آنها با شنيدن قضيه كمی جا خورده اند و گرنه، مشكل ديگري در ميان نيست.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_108


صداي پاركوهی بغض آلوده بود:
- نه، اشتباه می كنی نصير، مسئله به اين سادگی نيست. حس مي كنم خانواده تو از وجود من نفرت دارند. آنها به خاطر من، حتی از وجود تو هم كه جگر گوشه شان بودي گذشته اند. می بينی كه چطور تو را طرد كرده اند و به سراغت نمی آيند؟ فكر می كنی نمی

1403/08/10 16:24

فهمم هر روز به اميد ديدن يكی از آنها از خانه بيرون می روي؟ فكر می كنی نمی فهمم كه چقدر از جدايی و بی اعتنايی آنها كلافه اي؟ می ترسم خانواده ات هيچوقت به سراغ تو نيایند و همين احساس وابستگی كه به آنها داري، سبب جدائي ات از من و رفتن به سوي آنها بشود.
نصير سرش را نوازش كرد:
- اشتباه مي كنی پاركوهی. شايد من خيلی به خانواده ام وابسته باشم، ولی هر يك از شما جاي خود را داريد. در حال حاضر من فقط مسئول نگهداري و زندگی تو هستم. آنها همديگر را دارند و اين وسط تنها تو هستی كه به من نياز داري. مطمئن باش كه هيچوقت جايگاه تو را
فراموش نمی كنم.
پاركوهی سر را بالا آورد:
- حرفهايت را باور كنم نصير؟ آيا تو حاضري به خاطر من از خانواده ات چشم بپوشی و برويم در گوشه دنج براي خودمان يك خانه كوچك تهيه كنيم؟ آيا قول مي دهی حتی اگر آنها به طرف تو آمدند، نگذاري وجودشان امنيت زندگيمان را برهم بزند؟ حاضري قول بدهی كه فقط به خاطر خودمان و فرزندانمان زندگی كنيم؟
نصير در بد مخمصه اي گرفتار شده بود. دوست داشت با همسر خود فقط با خانواده خود و در كنار آنها زندگی كند. اين تصميمی بود كه از سالها پيش، در زواياي ذهنش ريشه تنيده بود. بهتر ديد از پاسخ دادن به پاركوهی طفره برود. قلم را دوباره به دستش داد:
- فعلا مسئله نگرانی والدين تو، بيشتر از هر چيز مرا آزار مي دهد. هر چه به ذهنت می رسد، روي كاغذ بياور! جمعه دوباره پيش پدرت می روم. سعی مي كنم به طريقی خيال او را از جهت تو راحت كنم. خدا را چه ديدي؟ شايد زمانی آنها هم از گناه تو گذشتند و شروع به رفت و آمد با ما كردند. فكرش را بكن پاركوهی! در آن صورت ديگر چه غمی داري؟
نگاه غمزده پاركوهی را موجی از اميد و تحسر در خود گرفت. قلم را در دوات دان فرو برد و شروع به نوشتن كرد.

زمزمه هاي پاركوهی نگران كننده بود. اگر چند صباحی ديگر می گذشت از خانواده نصير خبري نمی شد، قطعاً حرف پاركوهی بايد به كرسی می نشست و آنها در شهر زندگی مستقلی تشكيل می دادند و اين چيزي نبود كه نصير بخواهد.
ساعتی زودتر محل كار را ترك كرد و پياده راه خانه پدري را در پيش گرفت. حتی خودش هم نمی دانست چگونه مي خواهد با آنها ارتباط برقرار كند. ولی قدمهايش، بی اراده به آن سو كشيده می شد.
وارد كوجه بن بست كه شد، سر و صدايی از جانب هشتی بلند شد، مثل بچه گربه اي خزيد و در پناه تنه تناور درخت چنار پناه گرفت، سر و صدا به تدريج فروكش كرد. در خانه عمو ممدلی با ناله خشكی روي پاشنه چرخيد و زنی كوتاه قد و گوشتالود، در حالی که پيچه را روي صورت می‌کشید و مجمعه اي روي سر داشت، از آنجا بيرون آمد.
نصير بلافاصله او

1403/08/10 16:24

را شناخت. چادر گل خاري مندرس و وصله بزرگ كمرگاهش را می شناخت.
بم و خفه صدا زد:
- فضه!
فضه به سوي صدا بازگشت و با ديدن او، تعجب زده پيچه را بالا زد:
- سلام نصير خان! چرا اينجا ايستاده ايد؟ منزل تشريف نمی بريد؟
نصير دست روي لب گذاشت:
- زياد سر و صدا نكن! بيا برويم بيرون كوچه با تو كار دارم!
فضه مجمعه را، كنار نَهر، زير درخت چنار گذاشت و در پی نصير به راه افتاد. نصير در پناه جرز ديوار ايستاد:
- چه خبر از مادرم فضه؟ آيا اوضاع احوالش بهتر شده؟
فضه سر را خم و راست كرد:
- بله آقا، به لطف خدا حال خانم بهتر است.
نصير تصميم گرفت اخبار را به سرعت از او بگيرد و از آن محل دور شود:
- خوب بگو! چند روز اخير در خانه چه خبر بود؟ در مورد من چه ها شنيده اي؟
فضه شانه ها را جمع كرد و سر را پائين انداخت. نشان مي داد كه در بازگو كردن مسائل راحت نيست. نصير دست در جيب برد و سكه اي كف دستش گذاشت:
- هر چه می دانی بگو فضه!
گونه ی گوشت آلود زن، ارغوانی شد:
- راستش آقا، اين روزها در خانه، خبر زياد است. همه از ازدواج شما و يك دختر ارمنی حرف می زنند. مادرتان كه حسابی عصبانی است و براي به هم خوردن اين وصلت، دست به هر كاري می زند.
نصير هيجان زده سر را به او نزديك كرد:
- بگو! بگو! مگر مادرم چه كار می خواهد بكند؟
- والا نمی دانم گفتنش درست است يا نه. بايد قول بدهيد كه حرفهاي من جايی درز نكند!
- مطمئن باش فضه! خوب حالا حرفت را بزن.
- خانم چند تا رمال و طالع بين به خانه آوردند كه برايشان سركتاب باز كند، مادرتان از رمال مي خواست تا دختر ارمنی را از چشم شما بيندازد. از او مي خواست تا دعاي باطل سحر بدهد كه اگر آن دختر، شما را جادو جنبل كرده، سحرش بی‌اثر شود، خانم می‌گوید سرم برود نمی‌گذارم پای این دختره ارمنی به اینجا باز شود...

#ادامه_دارد

📕

1403/08/10 16:24

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_109


نصير لب گزيد و سري تكان داد:
- عجب! خوب ديگر چه خبر؟ از خانمهاي ديگر خانه چه خبر داري؟ راستی حال عمه شمسی و لعيا چطور است؟
فضه چشمان ريز و بادامی را جمع كرد:
- از لعيا خانم؟ والا چه بگويم آقا؟ دختر بيچاره مثل خداي نكرده، داغ ديده ها، توي اطاقش پناه گرفته و با هيچكس حرف نمی زند.
نصير حرف را درز گرفت:
- خيلی خوب، ممنون! فقط نگران حال مادرم بودم كه می گويی به لطف خدا بهتر شده. من می روم. از تو هم مي خواهم كه جريان اين ديدار را پيش كسی بازگو نكنی.
زن پيچه را روي صورت انداخت:
- البته كه بازگو نمی كنم آقا نصير! آنقدرها هم نمك نشناس نيستم.
نصير با نگاهی محتاطانه به دو طرف كوچه، از او دور شد. فضه رد او را با نگاه دنبال كرد و سري به افسوس تكان داد:
- عجب وضعيتی براي خودش درست كرده اين پسر! نه انگار كه عزيز كرده مادرش بود! همه براي آزارش، شمشير را از رو بسته اند!
يكباره، به دلش افتاد كه برود و خبر ديدن او را به بدرالزمان برساند. به نصير قول داده بود كه چيزي بروز ندهد، ولی كمتر مسئله اي پيش می آمد كه او بتواند خود را به خانمهاي خانه نزديك كند. دلش نيامد اين موقعيت را به راحتی از دست بدهد. شايد آب و نان بيشتري در پس اين ماجرا نهفته بود. در ضمن گناهی در اين كار نمی ديد. انديشه اي سمج بود كه به سرش افتاده بود. مجمعه را از كنار نهر برداشت و به جاي رفتن به خانه خانم بزرگ، به اندرونی عمارت نصراله خان رفت. بدرالزمان در اطاق نشسته و مشغول درددل با خواهر خود بود.
فضه سلام كرد. بدرالزمان به طرف او چرخيد:
- خوب شد آمدي فضه! برو يك قليان چاق كن و بياور! در ضمن سر راه به شمسی خانم هم بگو يك سر به اينجا بيايد! بگو خواهرم اكرم آمده!
فضه كنار در ايستاد:
- خانم، پيش از رفتن بگويم كه خبر خوبی برايتان دارم. خبري كه حتماً مُشتلوق دارد.
ابروهاي بدري در هم گرفه خورد:
- خبر خوب؟! چه خبري؟
فضه نزديك آمد و روي زمين نشست:
- همين چند لحظه پيش آقا نصير را ديدم.
رنگ رخسار بدري عوض شد:
- نصير! كجا بود؟ به خانه آمد؟
فضه سر بالا انداخت:
- نه خانم جان به خانه نيامدند. توي كوچه بن بست كشيك ايستاده بودند. تا از در خانه بيرون رفتم، صدايم كردند و از من حال و احوال شما را گرفتند. انگار دلواپس شما شده بودند. وقتی مطمئن شدند حالتان خوب است، از همان جا، راهشان را كشيدند و رفتند. نمی دانم چند ساعت در آنجا منتظر بيرون رفتن كسی از خانه شده بودند كه از حال شما جويا بشوند. دلم خيلی به حالشان سوخت.
بدرالزمان كاملا منقلب شده بود. سيمايش اين را به

1403/08/12 16:31

خوب نشان می داد. فضه كه با ديدن حالت دگرگون او و حالت تعجب و سئوالی كه در چهره خواهرش اكرم، در اثر شنيدن اخبار ميديد، غرق لذت شده بود، سعی كرد پياز داغ قضيه را بيشتر كند. پيچ و تابی به صداي خود داد:
- الهی بميرم. طفلكی آقا نصير توي اين چند روزه، چقدر عذاب كشيده! دور از جان، دور از جان، شده بودند عينهو تب لازمی ها. خون زير پوستشان نبود.
با شنيدن آخرين كلام فضه، بغض چند روزه بدرالزمان سر باز كرد و اشك از چشمانش روان شد. از اين كه ميديد نصير آنقدر نگران او بوده و او بی توجه به حال و روز اين پسر، فقط در فكر به كرسی نشاندن خواسته خود بوده، احساس پشيمانی و شرمساري وجودش را احاطه كرد. با گوشه چارقد اشك چشم را گرفت:
- نگفت به كجا می رود؟
بی قراري در صدايش موج می زد. فضه از جا برخاست:
- نه خانم جان، نگفت. حالا با اجازه می روم قليان چاق كنم. سر راه به شمسی خانم هم می گويم كه بيايند.
در مدت اين چند روز، بدري پا را در يك كفش كرده و با نصراله خان كه می گفت بايد گذشت كنيم و نگذاريم وضعيتی همچون رفيع براي نصير پيش بيايد، مخالفت كرده بود.
نصراله خان را فتح اله برادرش ارشاد می كرد و بدري را امينه و خواهرانش دوره كرده و می شوراندند، ولی حالا ميديد كه ديگر طاقت زجر بردن نصير را ندارد. تصميم خود را گرفت. بايد به كمك نصراله، به نصير چراغ سبزي نشان ميداد و او را به خانه می كشيد و البته با اين اميد كه پس از آمدن نصير به خانه، بتواند به نحوي ميان او و همسرش جدايی بيندازد و خودش را از دست نيش و كنايه اطرافيان، نجات دهد.

#ادامه_دارد


📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_110



نصير در اطاق كار خود در كمپانی نشسته و با بی حوصلگی مشغول وارسی اوراقی بود كه مستخدم خبر داد ميهمان دارد. ذوق زده تا كنار در اطاق رفت. اشتباه نكرده بود، از خانه به ديدنش آمده بودند. حبيب بود. دست او را با هيجان گرفت و فشرد:
- كجا بودي مَرد؟ گمان می كردم زودتر از اينها به ديدنم بيايی.
حبيب شرمزده روي اولين صندلی نشست:
- راستش دلم می خواست اين كار را بكنم ولی نمی دانستم چطور می توانم دست خالی به ديدنت بيايم. تا امروز، نتوانسته بودم هيچ خبر مساعدي از عموجان و مادرت بگيرم.
چشمان نصير برقی زد:
- تا امروز نتوانسته بودي؟ مگر امروز خبر مساعدي گرفته اي. زودتر حرف بزن حبيب جان! مشتاق شنيدن هستم.
حبيب ساعد را روي ميز مقابل او گذاشت:
- بله نصير جان، امروز صبح زود عموجان مرا به اطاق خواست و به من دستور داد به ديدنت بيايم. گفت می توانی دست همسرت را بگيري و به خانه بياوري ولی، اگر نظر مرا بخواهی، با جوي كه

1403/08/12 16:31

فعلا وجود دارد، نبايد منتظر استقبال آنچنانی از طرف خانواده باشی. بهتر است ذهن همسرت را آماده كنی تا بيچاره منتظر نباشد با ساز و مطرب از او استقبال كنند.
نصير با خوشحالی مشت گره شده را روي ميز كوفت:
- البته كه ما چنين انتظاري نداريم پسر! همين كه پدرم پی من فرستاده و از من خواسته تا همسرم را به خانه ببرم، برايم كافيست. بعدا مطمئن هستم كه سر فرصت و با گذشت زمان، پاركوهی جاي خودش را در دل آنها باز می كند و محبوب پدر و مادرم می شود. دختر نازنينی است. خيلی بی شيله و پيله و صبور است. خيلی ممنون حبيب جان. به آقا جانم خبر بده كه همين فردا زنم را به دست بوسی او و مادر می آورم و هرگز هم محبتشان را فراموش نمی كنم. نزديكي‌هاي ظهر منتظر ما باشيد!

***

پاركوهی چمدان را جمع كرد و پس از خداحافظی با همسر صاحبخانه، با دلهره سوار بر درشكه شد، چادر سفيد سر عقد را روي سر انداخته و دل تو دلش نبود. سعی داشت با گرفتن درست دستك‌هاي آن در دست، در همان فاصله كوتاه، درست چادر سر كردن را تمرين كند. تنها چيزي كه نصير از او خواسته بود همين بود ولی خودش افكار زيادي در سر داشت. تصميم داشت براي خاطر نصير، با خانواده اش حسابی جفت و جور شود. دلش مي خواست با مادر نصير، سواي هر مسئله اي كه ميان عروسان و مادر شوهرها اتفاق می افتد و خصومت هاي بی دليل آنها، رابطه مهربان و تنگاتنگی پيدا كند. درست مثل يك فرزند. دوست داشت كه او را صميمانه دوست بدارد، درست مثل يك مادر.
چشمش به سبزه زارهاي دو طرف جاده بود كه در زير اولين پرتو اشعه هاي آفتاب، از خواب ناز بيدار می شدند و در ذهن خود روياي شيرين زندگی آرام و بی دغدغه و پر از مهر و صفاي آينده را مزه مزه می كرد. نصير گاه به گاه سر را به عقب می گرداند و با نگاه دلداري دهنده، به او قوت قلب می بخشيد. تا به سر كوچه پدري نصير رسيدند، يك عمر بر او گذشت. اين سفر، به نظرش درازترين سفر زندگيش می رسيد. حتی طولانی تر از سفر مهاجرت.
به كوچه بن بست كه رسيدند، نصير از درشكه پياده شد:
- عزيزم چادرت را محكم تر روي سر بگير و همين جا منتظر باش تا من بر گردم!
پاركوهی با وسواس چادر را روي سر بالا كشيد و زير چانه محكم نگاه داشت. نصير به كوچه رفت تا صمد را براي درشكه به اصطبل صدا بزند و در ضمن سر و گوش آب بدهد و ببيند براي استقبالش چه تداركی ديده اند. شايد هم لازم باشد با سر و صدايی ورود خود را اعلام كند. مصيب روي سكوي كنار در ورودي نشسته بود و در دنياي خودش گم بود. با ديدن نصير جلو دويد:
- آمديد آقا، خوش آمديد. كسی همراهتان نيست؟
نصير به طرف كوچه اشاره كرد:
- چرا، درشكه آنجاست. در كوچه را

1403/08/12 16:31

باز كن تا آنرا به داخل بياورم. در ضمن صمد را خبر كن كه درشكه را به اصطبل ببرد!
در حقيقت مي خواست با اين گوشزد، او را وا دارد تا چنانچه از اندرونی دستوري براي خبر كردن اهل خانه در موقع ورود آنها دارد، به وظيقه خود عمل كند. ولی مصيب تنها سر را داخل دالان كرد و
گفت:
- عمقزي، آقا نصير آمد.
و با شانه هاي خميده، به طرف درب چوبی كوچه بن بست رفت. درشكه كه وارد شد، انبوهی از خدمه و خانه شاگرد توي كوچه ريختند. ولی از اهل خانه، تنها حبيب بود و همسر صيغه اي ممدلی خان.
خدمه با چشمهاي كنجكاوي و بعضاً با دهانی باز، پاركوهی را می پائيدند. هيچكدام براي كمك در پياده شدن او، كنار درشكه نيامدند.
پاركوهی بيمناك، تبسمی بر لب نشاند و سري به طرف آنها تكان داد و رو به نصير كرد:
- مادرت كدام است نصير؟
نصير لب گزيد:
- اينها كارگران خانه هستند، كسانم هنوز نيامده اند.
حبيب جلو آمد:
- سالم نصير جان. خوش آمديد. نگران شدم، چرا اينقدر دير كردي؟
نصير سر را كنار گوشش برد:
- لازم هست توي كوچه بمانيم و منتظر مادر اينها بشويم يا نه؟ فكر می كنی به استقبال پاركوهی بيايند؟
حبيب ابرو بالا انداخت

#ادامه_دارد

📕

1403/08/12 16:31

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_111


حبيب ابرو بالا انداخت و اشاره كرد:
- بيائيد من محل زندگيتان را نشان دهم! مادرت اطاق مناسبی براي شما در نظر گرفته
و پيشاپيش آنها به راه افتاد. خانه سوت و كور بود و تنها پشت دري دو سه پنجره، به اندازه يك كف دست كنار رفته بود.
حبيب، اطاق روي پله كنار حياط بيرونی را نشان داد:
- وسائلتان را آنجا چيده اند نصير. اگر چيزي كم و كسر داشتيد، بگو كه برايتان بياورند.
نصير چهره در هم كشيد:
- مگر اطاق خودم چه عيبی داشت؟
باز هم حبيب با چشم و ابرو شروع به ايما و اشاره كرد:
- اينجا به نظر من بهترين اطاق است. قاطی بقيه بودن درست نيست. استقلال داشته باشيد بهتر است.
از پله ها بالا نرفته بودند كه با شنيدن صداي روزبه در جا خشكشان كرد:
- به به، مبارك است آقا نصير. بالاخره رفتی قاطی مرغها. می بينم كه خانمت زياد هم غريبه نيست!
و چشمان پر شرارش را به پاركوهی دوخت. برق نفرت و كينه از نگاهش می جوشيد.
پاركوهی با ديدن او، رنگ و رو باخت و با استيصال، نگاهی به نصير انداخت. نصير كه از حوادث پيش آمده، به سختی دلگير بود، دست زير بازوي او انداخت و رو به حبيب كرد:
- از لطف تو ممنوم حبيب جان. ما می رويم كه كمی استراحت كنيم. پاركوهی خسته شده.
روزبه پوزخندي زد:
- ديگر بی خوابی تمام شد آقا نصير! از حالا به بعد، با خيال راحت و فكر آسوده بخوابيد! هيچ كجا امنيت خانه خود آدم را ندارد!
نصير و پاركوهی، اصلا پيش از آن به او و سوابق شناختش به روي خانواده بابايف، فكر نكرده بودند. با دلی چركين و وحشتزده از آينده، وارد اطاق خود شدند.
بدرالزمان الاقل در اين يك اطاق بيقواره هم دست از دلخوري بر نداشته و لوازم درست و حسابی توي آن نگذاشته بود. فرشی قديمی و رنگ و رو رفته در كف اطاق، يك لاله و يك چراغ لامپاي پايه بلند روي طاقچه، يك آئينه كوچك و تيره روي ديوار و دو گلدان چينی نقش دار، روي كنسول گچی كنار طاقچه، تمامی وسائل اطاق را تشكيل می داد. همه هم خاك گرفته بودند و پيدا بود كه مدتهاست توي آن اطاق قرار داشته اند. تنها وسايل قابل تأمل، پرده كُر كُر قهوه اي رنگی بود كه واالن و چوب پرده تخته اي نو آن، نشان می داد به تازگی روي پنجره اطاق نصب شده. نصير لبخندي زوركی بر لب نشاند:
- خوب خانم عزيز، به خانه خودت خوش آمدي. البته اين فعلا اول راه است. به زودي سر و سامانی به زندگيمان می دهيم و با نظر خودت اطاق هاي مناسبی براي زندگی انتخاب می كنيم.
پاركوهی غمزده، چادر از روي سر رها كرد و آرام كنار ديوار نشست. با اين استقبال سرد و غير دوستانه، براي

1403/08/12 16:31

آينده خود نگران شده بود. نصير كنارش روي زمين نشست:
- خسته اي، ها؟ متوجه بودم كه ديشب مرتب در رختخواب غلت می زدي و درست نخوابيدي. الان می گويم نهار را
بياورند. بعد از خوردن غذا هم خوب بگير بخواب!
و نگاهش گشتی در اطاق زد:
- راستی فراموش كرده اند برايمان رختخواب بگذارند. بايد بروم به آنها يادآوري كنم.
پاركوهی دست روي زانوي تا شده او قرار داد:
- نه نصير، فعلا جايی نرو! پيش من بمان! دلهره بدي دارم. من می ترسم نصير، می ترسم!
نصير در حالی كه سعی می كرد دلگيريش از برخورد اهل خانه، در صدايش انعكاس نداشته باشد، دست دور شانه او انداخت:
- می ترسی؟! از چی می ترسی دختر خوب؟ در يك خانه امن و ميان اين همه آدم نشستن كه ترسی ندارد. فكرهاي بيهوده را دور بريز عزيزم! به زودي همه چيز درست می شود.
پاركوهی مشت بسته را روي پا كوفت:
- لازم نيست تظاهر به بی خيالی كنی نصير! خوب می دانی از چه چيز حرف می زنم، خانواده تو از وجود من عصبانی هستند. برخورد آنها را نديدي؟ نمی دانم، شايد هم آنها حق داشته باشند، ولی موضوعی كه مرا متوحش كرده، پسرعموي توست كه چند لحظه پيش او را توي حياط ديديم. اصلا فراموش كرده بودم كه مرا می شناسد و از محل زندگی خانواده ام باخبر است. با آن مسائلی كه ميان من و او اتفاق افتاد، اگر كينه اي از من به دل گرفته باشد و برود ماجرا را براي آنها شرح دهد، چه می شود؟ اگر برادران عصبانيم به اينجا بيايند، تكليف چيست؟ مهم نيست چه بلائی بر سر خودم می آورند، مسئله اين است كه نگران تو و آبروي تو در ميان خانواده ات هستم. رافيك خيلی بی باك است و وقتی عصبانی می شود، هيچكس جلودارش نيست. می ترسم بلایی سر تو بياورد.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_112


نگرانی نصير از بابت روزبه، كم از نگرانی پاركوهی نبود. مسئله روزبه تنها به دلگيري از پاركوهی ختم نمی شد، نصير می دانست كه او سايه خودش را هم هر جا ببيند با تير می زند.
جرقه اي در ذهنش درخشيد:
- تو راست می گويی پاركوهی، چند لحظه بمان تا من بروم و فكري به حال اين مسئله كنم. لازم است با دو سه نفري صحبت كنم.
و پيش از گرفتن نظر مساعد او، به سرعت برخاست و از اطاق خارج شد. پاركوهی سر را به ديوار تكيه داد و چشمها را در هم فشرد:
" واي كه خودم را در چه مخمصه اي انداخته ام!
نصير شتابان خود را به خانه عمو ممدلی و كنار اطاق روزبه رساند. صدايش زد
- روزبه! آقا روزبه!
صداي روزبه را از پشت سر شنيد:
- چه شده شاه داماد؟ می بينم محبتت نسبت به پسرعمو گل كرده و به ديدنش آمده اي!
نصير دست او را گرفت و به طرف اطاق كشيد:
- بيا برويم

1403/08/12 16:31