داخل اطاق، مي خواهم با تو حرف بزنم!
روزبه در حاليكه يك ابرو را بالا انداخته بود، با اكراه وارد اطاق شد و روبروي او ايستاد:
- بفرمائيد!
از اظهار عجزي كه در صدا و چهره نصير می ديد، احساس غرور و لذت داشت. نصير بازوان او را در دست گرفت:
- می دانم كه دل خوشی از من نداري روزبه جان، ولی براي خاطر خدا سعی كن در حقم برادري كنی، از تو خواهش می كنم راز پاركوهی را جايی برملا نكن! نگذار ماجراي ما به گوش خانواده اش برسد. قول می دهم روزي محبت تو را جبران كنم. هر كار كه از دستم بر آيد، دريغ نخواهم كرد. به من قول بده مَرد! من روي تو حساب می كنم.
روزبه با تغيّر بازوان خود را از ميان دستان او بيرون آورد و پوزخندي زد:
- عه! جدي! هيچ می دانی روزي من هم روي تو حساب می كردم آقا نصير؟
و شانه بالا انداخت:
- بگذريم، گذشته ها گذشته. فراموشش كن! يكی به حساب من. فعلا خيال ندارم
موضوع تو را جايی لو بدهم. لطفش در اينست كه بنشينم و شاهد مسائل مربوط به اين ماجرا باشم. تياتر با مزه اي است، قبول نداري؟
نصير از احساس عجز و استيصالی كه در مقابل او داشت، كلافه بود ولی سعی كرد لبخند بزند:
- به هرحال ممنون تو هستم روزبه جان! سعی مي كنم تلافی كنم.
و ساعدش را به گرمی فشرد و از اطاق او بيرون آمد. به سخنان روزبه اعتمادي نبود ولی در آن لحظه، راهی جز اعتماد كردن به او نداشت.
بعد از روزبه، نوبت مادر بود. نصير در مقابل پاركوهی احساس مسئوليت می كرد و نمی خواست با رفتار سرد و تلخ اهل خانه، غرورش لگدمال شود.
بدرالزمان روي زيرانداز مخمل خود نشسته و با دلخوري پك به قليان ميزد. نصير وارد شد و كنارش نشست:
- سلام مادر.
بدرالزمان سر را به سويی ديگر گرفت و پُك محكمتري به قليان زد. نصير به آرامی لوله قليان را از دستش گرفت:
- به من نگاه كن مادر!
بدرالزمان با چهره درهم كشيده نگاهش كرد. نصير دست روي دست او گذاشت:
- مي خواهم بدانم حبيب از طرف شما براي من پيغام آورده بود يا سر خود توي كارها دخالت كرده؟
بدرالزمان گره ابرو را عميق تر كرد:
- منظور؟
نصير ناليد:
- منظورم را خوب می فهمی مادر. امروز به دعوت شما، با همسرم به خانه آمدم، ولی برخورد اهل خانه ما بسيار برخورنده و دور از محبت بود. شك كرده ام. نكند پيغام حبيب بی اساس بوده و شما او را پی من نفرستاده ايد. فكر مي كنم اگر پيغام از طرف شما بود، با من چنين معامله اي نمی كرديد.
بدرالزمان بر آشفته شد و خون به صورتش دويد:
- انتظار داشتی جلو يك دختر ارمنی فراري، كه پسرم را از من دزديده، گاو بكشم و دود اسپند هوا بدهم؟! نه نصير خان، اگر به دنبال تو فرستاده اند، براي خاطر اين بود كه نمی خواسته
1403/08/12 16:31