The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

داخل اطاق، مي خواهم با تو حرف بزنم!
روزبه در حاليكه يك ابرو را بالا انداخته بود، با اكراه وارد اطاق شد و روبروي او ايستاد:
- بفرمائيد!
از اظهار عجزي كه در صدا و چهره نصير می ديد، احساس غرور و لذت داشت. نصير بازوان او را در دست گرفت:
- می دانم كه دل خوشی از من نداري روزبه جان، ولی براي خاطر خدا سعی كن در حقم برادري كنی، از تو خواهش می كنم راز پاركوهی را جايی برملا نكن! نگذار ماجراي ما به گوش خانواده اش برسد. قول می دهم روزي محبت تو را جبران كنم. هر كار كه از دستم بر آيد، دريغ نخواهم كرد. به من قول بده مَرد! من روي تو حساب می كنم.
روزبه با تغيّر بازوان خود را از ميان دستان او بيرون آورد و پوزخندي زد:
- عه! جدي! هيچ می دانی روزي من هم روي تو حساب می كردم آقا نصير؟
و شانه بالا انداخت:
- بگذريم، گذشته ها گذشته. فراموشش كن! يكی به حساب من. فعلا خيال ندارم
موضوع تو را جايی لو بدهم. لطفش در اينست كه بنشينم و شاهد مسائل مربوط به اين ماجرا باشم. تياتر با مزه اي است، قبول نداري؟
نصير از احساس عجز و استيصالی كه در مقابل او داشت، كلافه بود ولی سعی كرد لبخند بزند:
- به هرحال ممنون تو هستم روزبه جان! سعی مي كنم تلافی كنم.
و ساعدش را به گرمی فشرد و از اطاق او بيرون آمد. به سخنان روزبه اعتمادي نبود ولی در آن لحظه، راهی جز اعتماد كردن به او نداشت.
بعد از روزبه، نوبت مادر بود. نصير در مقابل پاركوهی احساس مسئوليت می كرد و نمی خواست با رفتار سرد و تلخ اهل خانه، غرورش لگدمال شود.
بدرالزمان روي زيرانداز مخمل خود نشسته و با دلخوري پك به قليان ميزد. نصير وارد شد و كنارش نشست:
- سلام مادر.
بدرالزمان سر را به سويی ديگر گرفت و پُك محكمتري به قليان زد. نصير به آرامی لوله قليان را از دستش گرفت:
- به من نگاه كن مادر!
بدرالزمان با چهره درهم كشيده نگاهش كرد. نصير دست روي دست او گذاشت:
- مي خواهم بدانم حبيب از طرف شما براي من پيغام آورده بود يا سر خود توي كارها دخالت كرده؟
بدرالزمان گره ابرو را عميق تر كرد:
- منظور؟
نصير ناليد:
- منظورم را خوب می فهمی مادر. امروز به دعوت شما، با همسرم به خانه آمدم، ولی برخورد اهل خانه ما بسيار برخورنده و دور از محبت بود. شك كرده ام. نكند پيغام حبيب بی اساس بوده و شما او را پی من نفرستاده ايد. فكر مي كنم اگر پيغام از طرف شما بود، با من چنين معامله اي نمی كرديد.
بدرالزمان بر آشفته شد و خون به صورتش دويد:
- انتظار داشتی جلو يك دختر ارمنی فراري، كه پسرم را از من دزديده، گاو بكشم و دود اسپند هوا بدهم؟! نه نصير خان، اگر به دنبال تو فرستاده اند، براي خاطر اين بود كه نمی خواسته

1403/08/12 16:31

اند در به دري جگر گوشه شان را ببينند و گرنه اين دخترك براي من پشيزي ارزش ندارد.
- ولی مادر! او فعلا وابسته به من است. او همسر منست. احترام به او احترام به من و به خواسته هاي منست. چرا اين مسئله را در نظر نمی گيريد. آن دختر بيچاره با هزار اميد پا به اين خانه گذاشته. چشمش همه جا به دنبال شما بود. نمی دانيد براي ديدنتان چه بی قراري مي‌كرد...

#ادامه_دارد

📕

1403/08/12 16:31

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_113


بدرالزمان با غيظ، گردنی پيچ و تاب داد:
- بيخود! من اصلا اشتياقی به ديدن او ندارم. بگو نهار و شامش را هم توي همان اطاق خودتان بخورد و حتی المقدور از آنجا بيرون نيايد! بهتر است فقط خودت سر سفره ما حاضر شوي.
نصير سر تكان داد:
- نه مادر، اصلا با اين روش موافق نيستم. حرفهاي شما برايم قابل احترام است ولی نمی توانم چنين معامله اي با او بكنم. مرا ببخش اما در صورتی توي اين خانه مي‌مانم كه زنم جايگاه واقعی خودش را داشته باشد. اگر با اين كار موافق نيستيد، بگوئيد تا همين الان، دست او را بگيرم و به جاي ديگري ببرم. نمي‌خواهم بعدها در مورد او دچار عذاب وجدان شوم.
عضلات گونه بدرالزمان از فرط عصبانيت شروع به پرش كرد. چشمانش به دو تكه آتش تبديل شده بود كه مي‌خواست تار و پود هر چيز و هر كه در اطرافش بود بسوزاند. مشت به سينه كوفت:
- الهی خير نبينی نصير! حالا ديگر يك دختر هرزه مرضِ هر جايی را، كه معلوم نيست از كدام خراب شده برداشته اي و توي اين خانه آورده اي به من ترجيح می دهی! بيست و چند سال به پايت زحمت كشيدم، جواني‌ام در راه بزرگ كردنت سوخت و به هوا رفت، اين بود جواب زحمتهاي من! اين بود دستمزد من! حقا كه لياقتت همان دختره ارمنی بو گندو است. برو بچسب به او كه مبادا از دستت در برود! بيچاره بينوا! تو را طلسم كرده اند. جادو به خوردت داده اند و گرنه پسري كه من تربيت كرده ام، مگر تن به چنين ازدواج خفت باري می داد؟! اينهمه دختر خوشگل و جادار، اينهمه خانواده هاي اعيان و اشراف، اگر تو را چيز خور نكرده بودند، مگر عقلت را از دست داده بودي كه بروي با اين دخترك ازدواج كنی! با اين كار هم به جان خودت و هم براي خانواده ات فقط تف و لعن خريدي! تو مرا دشمن شاد كردي نصير، حلالت نمی كنم.
و با حالتی عصبی هق هق گريه را سر داد.
نصير با كلافگی به خود می پيچيد. از اينكه سبب ناراحتی مادر را فراهم كرد، احساس گناه می كرد. دستمالی پاكيزه از جيب لباس بيرون آورد و با مهربانی به گونه او كشيد:
- خواهش مي‌كنم گريه نكن مادر! من توي دنيا هيچكس را به قدر شما دوست ندارم و به شما ترجيح نمی دهم، اگر می بينی روي آن دختر حساس هستم، دليلش اين است كه در حال حاضر، هيچ پناهی جز من ندارد. برخلاف تصور شما، او دختر چشم و گوش بسته اي است كه اگر الان توي كوچه رهايش كنند، سه روز ديگر جسدش را كنج يك خرابه پيدا می كنند. التماس می كنم مادر. دلت را از او پاك كن! اجازه بده مثل ساير عروسهاي اين خانواده، توي خانه بپلكد و به دست بوسی شما بيايد. باور كن نمی

1403/08/12 16:31

خواهم اذيتت كنم، ولی اگر نخواهی او را بپذيري، با همه عشقی كه به شما و خانواده دارم، مجبورم از اين جا بروم. خوب چه می گويی مادر جان! آيا حاضري وجود اين دختر را براي خاطر من كه هميشه كوچك شما خواهم بود، بپذيري؟ می دانم كه اگر اراده كنی، می توانی در عرض يك روز، او را به همه اهل خانه بقبولانی، بگو چه كنم مادر! بروم يا بمانم؟
بدرالزمان لبها را درهم فشرد و پشت به او كرد.
نصير برخاست:
- خيلی خوب مادر جان، من رفتم. وقتی جايی گرفتم و در آن جا مستقر شدم، آدرسش را به حبيب می دهم كه اگر روزي هوس ديدار مرا كرديد، قدم روي چشمم بگذاريد. فقط از شما مي خواهم كه حلالم كنی و زمانی نفرينت پشت سرم نباشد.
برخاست و به سوي در خروجی رفت. قلب بدرالزمان توي سينه شروع به تقلا كرد. نفس توي سينه اش حبس شده بود. می دانست كه ديگر حتی يك روز هم تحمل دوري از او را ندارد. نگران بود كه در اثر اين سرسختی، دخترك ارمنی پسرش را ببرد و با موقعيت مغتنمی كه به دستش داده، فكرش را قبضه كند. می ترسيد براي هميشه پسرش را از چنگش بيرون ببرد. بهتر می ديد كه سر فرصت حساب آن دخترك را كف دستش بگذارد. به سختی صدايی از حلقوم بيرون داد:
- نصير!
نصير ايستاد:
- بله مادر؟
بدرالزمان قهرآلود گردنی پيچاند:
- اول سري به پدرت بزن و از او دلجويی كن و بعد زنت را پيش جماعت آفتابی كن! فعلا هم نهار را توي همان اطاق بخورد و پيش از آمدن بر سر سفره شام، با فضه به حمام بيرون بفرستش تا هم آداب غسل و وضو گرفتن را يادش بدهد و هم اينكه ناپاك سر سفره خانوادگی ننشيند!
نصير با ناراحتی لب گزيد، ولی بازگشت و دست او را بوسيد:
- خيلی ممنون مادر، خوشحالم كه مرا بخشيديد. چشم همين الان پيش آقاجان مي روم. البته حق دارد ملامتم كند، ولی دعا كن زياد مرا نپيچاند. اين روزها، به اندازه صد سال عمر يك خلافكار، تنبيه شده‌ام.

***

پاركوهی، در زير نگاه سنگين و نفرت بار اطرافيان، سر سفره نشسته و با غذاي خود بازي می كرد.
در تالار سفره خانه منزل نصراله خان، سفره اي عريض و طويل گسترده بودند و اهل چهار خانه كوچه بن بست، همگی بر سر سفره نشسته بودند. قطعاً به دليل كنجكاوي بود كه جاري ها، آن شب خود را به خانه بدرالزمان دعوت كرده بودند.

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_114


جماعت از هر طرف، با فاصله نيم متر از پاركوهی نشسته و اعمال و رفتارش را زير نظر داشتند.
به دستور بدرالزمان، پاركوهی چادر قديمی خود را كنار گذاشته و به وسيله دستكهاي چادر جديد، به طرز مسخره اي روي خود را محكم پوشانده بود. از پوشيدن چادر ناراحت نبود. همين كه

1403/08/12 16:31

می ديد می تواند با آن رو و چشم از اطرافيان پنهان كند و مانع از ديدن كامل چهره شرمزده و پريشان خود در انظار آنها شود، قوت قلب می گرفت. چه روز
سختی را پشت سر گذاشته بود، چقدر اهانت ديده و شنيده بود. با فضه به حمام رفته بود و اين در حالی بود كه خدمتكار خفيف و سيه چرده خانه، حتی رغبت نكرده بود دست به بقچه حمام او بزند و دوشادوش او حركت كند. لبهاي كلفت و كبود خود را با اكراه جمع كرده بود و در حمام به او آداب مسلمانی آموخته بود. به دستور بدرالزمان، در گوشه اي دنج از حمام اين كار را كرده بود تا ديگران متوجه غيرمسلمان بودن پيشين عروس نصراله خان بشارت نشوند. لباسهاي قبلی او را در يك گونی ريخته و در مزبله دانی توي خرابه انداخته بود. لباسهايی كه برايش سر حمام برده بود، استفاده شده بود و بوي عرق می داد. مطمئناً از لباسهاي مستعمل خانمهاي خانه بود كه به لباس پاكيزه ولی از ديد آنها نجس خود او، ترجيح داشت. در آن لباس گشاد و بی قواره و خصوصاً پوشيده شده و بويناك، احساس عذاب می كرد. در طول زمان آموزش، فضه سعی كرده بود او را تحقير كند و تفوق و برتري خود را براي خاطر اينكه مسلمان زاده شده، به رخ او بكشد. در ميان راه به او گوشزده كرده بود كه به دستور خانم بزرگ، بايد نزد او نماز و احكام دين را بياموزد و اين در حالی بود كه حتی يكی از موارد آموزش داده شده، در ذهن او به خوبی جا نيفتاده بود. با ديدن بدرالزمان به طرفش رفته بود تا او را در آغوش بگيرد، ولی بدري با نفرت از او فاصله گرفته و در طرف ديگر سفره نشسته بود. و حالا نصير گيج و كلافه، زيرچشمی او را در نظر داشت.
انگار اهل خانه به مجلس فاتحه خوانی دعوت شده اند، هيچيك سعی نمی كرد سكوت و تلخی آزار دهنده حاكم بر تالار را بشكند.
زنها سر در گوش هم پچ پچ می كردند و مردها با تأنی لقمه به دهان می بردند. از لعيا و عمه شمسی هم خبري نبود. نگاه روزبه تمسخر آلود و زجرآفرين بود.

نصير پس از گذراندن يك روز پرجنجال و كلنجار رفتن با مادر و پدر و پاركوهی، حالا ديگر تحمل ديدن اين وضعيت را نداشت. چندبار به سرش زد كه دست پاركوهی را بگيرد و با عذرخواهی از حاضرين، از تالار بيرون بروند، ولی جسارت اين كار را در خود نمی ديد. با هر حركتی ممكن بود بزرگترها از دست او عصبانی تر بشوند و اين چيزي نبود كه او مي خواست. هر كدام به دليلی از او عصبانی بودند، ولی در نهايت دلخوريشان واحد بود.
تنها شانسی كه زوج جوان، در اين ميان پيدا كردند، اين بود كه جماعت پس از خوردن شام و چاي، با برخاستن مادربزرگ و فتح اله خان، متفرق شدند و آنها هم اجازه يافتند كه به اطاق خود بروند.
پيش

1403/08/12 16:31

از آمدن آنها، خدمه دو دست رختخواب به اطاق آورده بودند. نصير آنها را روي زمين باز كرد . با ديدن آنها قلبش تير كشيد. انگار مادر قصد نداشت در هيچ موردي دست از كينه توزي بردارد؛ يكی از رختخوابها رويه و آستر ساتن و مخمل داشت و ديگري با چلوار رنگ و رو رفته اي رويه شده بود.
نصير رختخواب مستعمل را گوشه ديوار گذاشت و رو به پاركوهی كرد:
- همين يك دست براي هر دومان كافی است. درست نمی گويم؟ فردا می دهم خدمه آن يكی را عوض كنند و رختخواب مناسبی به جايش بياورند.
پاركوهی با دلی كه يك كوه غم توي آن خانه كرده بود، به رختخواب رفت و سري را كه پُر از افكار پريشان بود، روي بالش گذاشت. صبوري را از مادر خود آموخته بود. نصير را براي مسائل پيش آمده، ملامت نمی كرد. روا نمی ديد به خاطر مسائلی كه خود او در به وجود آمدنش به اندازه نصير گناهكار بود، او را متهم كند. و به نوازش دستهايش پناه برد كه تنها مرهمی بود بر زخم سرگشاده
دلش...


#ادامه_دارد

1403/08/12 16:31

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_115


پاركويه بغض آلوده، خود را به گردن نصير آويخته بود:
- سريع برو و برگرد نصير! من اينجا خيلی تنها و در عذابم. باور كن اگر مجبور نبودي به خانه پدرم بروي، يك لحظه نمی گذاشتم در اين روز تعطيل، از در اطاق بيرون بروي. ساعاتی كه نيستی، لحظات مرگباري بر من می گذرد. اهل خانه از من بدشان می آيد. دائماً سعی در آزارم دارند! نمی دانم چه رفتاري بايد با آنها داشته باشم.
نصير او را روي زمين نشاند و دستانش را در دست گرفت:
- سعی كن يك جوري با آنها كنار بيائی! به خاطر من اين كار را بكن پاركوهی! تو بايد با آنها بياميزي. بايد به آنها عادت كنی. اصلا بايد در آنها حل شوي. به هرحال تو هم يكی از زنان اين خانه هستی. از رفتار فعلی آنها هم ناراحت نباش، بالاخره مجبورند تو را قبول كنند. رفتار ما آدمها با موجودات ديگر زياد فرقی ندارد. مثلا همين افراد خانواده خودم، وقتی غريبه اي وارد خانه می شود مثل يك فوج مرغ و خروس بر سر او مي‌ريزند و نوكش مي‌زنند. بالاخره هم مثل ديگر مرغ و خروسها او را در گروه خود می پذيرند ولی در اين مخاصمه و زورآزمايی، آنكه قلدرتر و مقاوم تر است زودتر پيروز می شود. تو هم فعلا مثل همان جوجه اي هستی كه در گله ماكيانها افتاده اي، آنها می خواهند با نوك زدن و آزار، تو را از ميدان در ببرند. سعی كن مقاوم باشی پاركوهی! سعی كن سياست داشته باشی! مطمئن هستم به زودي در ميان آنها جا باز می كنی. البته اين امر مستلزم قدري صبوري از خودگذشتگی است. صبور باش! به خاطر خودت. به خاطر من. قول بده اعمالشان را زياد در ذهن خودت بزرگ نكنی و يك جوري نديد بگيري. راهی جز اين نداريم خانم من. با آنها كنار بيا!
پاركوهی به هق هق گريه افتاد:
- من سعی می كنم نصير، ولی هر لحظه فشار و آزار آن ها بيشتر می شود. اگر در اطاق بمانم يك جور آزارم می كنند و اگر به ميانشان بروم، جور ديگر. نمی‌خواستم اذيتت كنم، هنوز به تو نگفته ام ولی، خواهرت و دخترعمويت در اين مدت خيلی مرا تحقير كرده اند. چند بار خواسته ام به آنها نزديك شوم ولی شديداً طردم می كنند. لهجه ام را مسخره می كنند. به گفته هايم پوزخندي می زنند. به آئين آباء و اجدادم توهين می كنند. چندبار تصميم گرفته ام به دامن مادرت كه زن دنيا ديده اي است پناه ببرم ولی او به شدت از من دوري می كند. از پذيرفتن و ديدن من اكراه دارد. فقط دو روز پيش، چند كلمه با من صحبت كرد. آنهم چه صحبت كردنی، بايد بودي و حالت كراهت چهره اش را می ديدي.
نصير كنجكاو شده بود:
- در چه مورد صحبت كرديد؟
- از وضع مالی خانه و

1403/08/12 16:31

خانواده ام پرسيد. پرسيد در كجا خانه داريم و پدرم به چه كاري اشتغال دارد؟
- خوب، تو چه گفتی آدرس كامل خانه پدرت را كه ندادي؟
- نه، حواسم جمع بود. گفتم كه در حومه شهر، خانه اي كوچك داريم و پدرم معلم موسيقی است. گفتم كه مهاجر هستم و ثروت خودمان را در زمان انقلاب از دست داده ايم. حرفهاي من صادقانه بود ولی مادرت عكس العمل تندي نشان داد. حرفهايم كه تمام شد، پشت به من كرد و ديگر محلم نگذاشت. نيم ساعتی آنجا بودم تا خواهر و دختر عمويت تاجماه وارد شدند. در تمام مدت رفتار مادرت همان بود كه گفتم. با ديدن اخم و تغير خواهرت طلعت، اجازه رفتن گرفتم. هنوز پايم را از اطاق بيرون نگذاشته بودم كه مادرت به صداي بلند گفت: "خاك بر سر من، ببين نصير چه گلی به سرم زدهش! راست گفته اند لُر نرود بازار، بازار می گندد. ماشاء اله شاهكار زده رفته دختر وامانده ارمنی گرفته، آنهم ارمنی گدا! دختره می گويد پدرش مطرب است و خانه شان توي دور و اطراف شهر، حتماً خودش هم توي دسته پدرش رقاصی می كرده. حالا او را آورده و می گويد روي سرتان بگذاريد و حلوا حلوا كنيد! من كه نمی گذارم پياز اين دختر توي اين خانه كونه كند. واقعاً ننگ است كه پدر عروس نصراله خان بشارت، مطرب رو حوضی از كار در بيايد. به خدا از دست اين پسر دارم دق مرگ می شوم" و صداي خواهرت را شنيدم كه می گفت: "اگر عروس ما كور كچل نبود، ديگر هيچ عيبی نداشت" فهميدم كه دارد مرا مسخره می كند. ديروز هم كه می خواستم به حمام بروم، تصميمم را به فضه خدمتكار خانه گفتم. صداي مادرت را در سرسرا شنيدم: "مبادا بگذاريد در حمام سرخانه خودش را شستشو دهد، همه جا را به گُه می كشد. بگو هيكل نجسش را بردارد و برود حمام بيرون. يكی از شما هم وقت رفتن و برگشتن او را كنترل كنيد." در تمام طول راه ميان خانه و حمام، فضه با من، به گفته خودش نماز و اصول دين كار كرد و وقتی ديد، از گفتن صحيح كلمات عاجز هستم، تهديد كرد كه خبر را براي خانم جانت می آورد. با اين اوضاع و احوال بگو چطور مي‌توانم صبور باشم نصير! تو باشی تحمل اينهمه تحقير و توهين را داري؟ می‌توانی حرفها را ناديده بگيري و باز هم سعی كنی با آنها بجوشی؟
و لرزش شانه‌هايش بيشتر شد و چهره را با دو دست پوشاند.


#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_116



نصير با درماندگی نگاهش می كرد. نمی توانست زجر بردن او را تحمل كند. نمی خواست چيزي را به او تحميل كند ولی باز التماس كرد:
- كمی ديگر مقاومت كن پاركوهی! براي خاطر من. به زودي دوباره با آنها صحبت می كنم. فعلا نمی خواهم با حرفهايم و حمايت از تو آنها را جري تر

1403/08/12 16:31

كنم، ولی به موقع توي روي آنها در می آيم. كمی به من فرصت بده! حالا هم اشكهايت را پاك كن و بگذار بروم. خوشبختانه با فرستادن اولين دست خط تو، كمی در خانه پدرت آرامش برقرار شده بود. بگذار بروم ببينم اثر دومين دست خط چه بوده؟ دلم مي‌خواهد خيال آنها از جانب تو راحت باشد. پدر و مادرت آدمهاي خوب و قابل
احترامی هستند، از اينكه با عملم سبب نگرانی و ناراحتی آنها شده ام، وجدانم در عذاب است. می‌دانم كه فعلا امكان پذير نيست، ولی شايد روزي به آنها هم حقيقت را گفتم و خيالشان را كاملا آسوده كردم. خوب عزيز دلم، اجازه رفتن می دهی؟ اگر دير راه بيفتم، نمی توانيم به ميهمانی امشب عمو فتح اله خان برسيم. او بهترين فاميل منست و دلم نمی خواهد روزي از من برنجد.
پاركوهی دست بر چشمان ملتهب كشيد و سري به علامت مثبت تكان داد. نصير دستانش را به لب بُرد:
- خيلی دوستت دارم پاركوهی. دلم مي‌خواهد فقط به اين مسئله فكر كنی. ناملايمات را فراموش كن!

*

نزديك غروب، پاركوهی يك دست از دو دست لباس نو خود را كه چند روز پيش بدرالزمان برايش فرستاده و تأكيد كرده بود كه در جمع بر تن كند، از توي بقچه بيرون كشيد. چادر و چاقچور و پيراهنی با پارچه اي كُدري گلدار كه بی شباهت به پوشش تن فضه و عمقزي نبود. از ديدن آن وجودش يكپارچه اشمئزاز شد. دلش براي لباسهاي دست دوز خانه پدر، پر كشيد. قطعاً بدرالزمان هدفی جز تحقير و كوچك شمردن او نداشت. با غيظ شكلكی به سوي لباس در آورد ولی از سر ناچاري آن را به تن كرد و به انتظار نصير نشست. به محض ورود او، خود را در آغوشش رها كرد:
- چه خبر نصير! حال پاپا و مامان چطور بود؟
نصير با خستگی كنار ديوار نشست:
- هر دو خوب بودند عزيزم. ديگر مطمئن شده اند كه تو به خواست خودت آنها را ترك كرده اي و وضعيت بدي هم نداري. پدرت امروز نامه دوم تو را به من نشان داد. با خواندن آن كلی آسوده تر شده بودند. بايد فعلا به نوشتن نامه براي آنها ادامه بدهی. در ضمن پدرت امروز تلويحاً عذر مرا خواست. گفت كه بيهوده دارم عمرم را تلف می كنم و در موسيقی به جايی نمی رسم. فقط از او اجازه گرفته ام گاه گاهی به ديدنش بروم. اين كار را براي خاطر تو و براي راحتی خيالت از جانب آنها انجام خواهم داد. خوب حالا آماده شو تا به سراغ مادر برويم و به اتفاق او راهی خانه عموجان بشويم.
پاركوهی دستی به لباس خود كشيد:
- من آماده ام.
نصير اخمی كرد:
- با اين لباسها؟
- اينها را مادرت برايم فرستاده و تأكيد كرده در ميان جمع از آنها استفاده كنم.
نصير حرف را درز گرفت:
- خيلی خوب، من هم آبی به صورت می زنم و راه می افتيم.
هنوز ار در بيرون نرفته بود كه

1403/08/12 16:31

بازگشت:
- خودم برايت چند دست لباس مناسب تهيه می كنم. مادرم بی حوصله شده و توي اين جور مسائل سليقه به خرج نمی دهد.

*
نصير با انگشت به در زد:
- مادر جان، حاضر شده ايد؟ من و پاركوهی آمده ايم تا به اتفاق شما، به
منزل عموجان برويم.
صداي غيظ آلود بدرالزمان بلند شد:
- من امشب نمی آيم، خودتان برويد!
نصير در را باز كرد. بدرالزمان به مخده تكيه زده و دستمالی به سر بسته بود. كنارش رفت:
- مگر بی‌حضور شما مي‌شود مادر عزيزم. مثلا امشب عموجان عروس شما را پاگشا كرده.
بدرالزمان دستمال را از روي پيشانی خود به كناري انداخت و به طرف او بُراق شد:
- براي همين است كه نمی آيم. كدام عروس آقا نصير؟! كدام پاگشا! منيژه خواسته با اين عمل، مرا مسخره كند و بعد بنشيند و به گيسم بخندد. مگر نمی دانم به خاطر اين دختره، چه لُغَزي پشت سر تو و من كوك كرده اند؟ تو كه خبر نداري. سرت را مثل كبك كرده اي زير برف و از هيچ چيز خبر نداري. نه پسرجان، من خودم را سبك نمی كنم. اصلا خوش ندارم با اين دخترك توي ميهمانی حاضر شوم. اگر دوست داري، خودت برو! يك كلمه ديگر هم نگو كه حوصله ندارم.
نصير نگاهی به پاركوهی كه در قاب در ايستاده و معصومانه شاهد گفت و شنود آنها بود انداخت. می دانست كه حرف بدرالزمان يك كلام است. موضوع را بيشتر كش نداد:
- بسيار خوب، ما رفتيم.اگر چيزي لازم داريد، بگويم برايتان بياورند.
بدرالزمان دست تاباند:
- نه، زودتر برو! در اطاق را هم ببند!
نصير عصبی و دمغ، از روي چادر، دست زير بازوي پاركوهی انداخت. توجيهی براي اعمال بدرالزمان نداشت:
- خوب دخترجان، برويم! انگار حال مادرم زياد خوب نيست.


#ادامه_دارد

1403/08/12 16:31

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_117


باز هم نگاهها به سوي پاركوهی دوخته شده بود. هيچ يك دوستانه نبود. انگار اين موجود از عالمی ديگر وارد سرزمينشان شده، هيچ كدام تمايلی به نزديك شدن به او نداشتند. بعد از شام مردها يك سوي تالار نشستند و زنها سوي ديگر.
روزبه خودش را كنار نصير كشاند:
- چطوري شاه داماد؟ شيرينی عروسی كه به ما ندادي، لااقل لطيفه اي بگو تا كمی بخنديم.
نصير حالت نيش و استهزاي كلامش را ناديده گرفت. دستی به موهاي شقيقه كشيد:
- شيرينی ما قابل شما را ندارد. هر وقت اراده كردي يك خُنچه شيرينی ميهمان من.
روزبه ابرو تاباند:
- می دانستم كه خيلی دست و دل بازي ولی نمی دانستم نسبت به فاميلت اينقدر بی معرفت و بی مهر شده اي؟
نصير خود را جمع و جور كرد:
- خدا نكند، چه بی مهري از من ديده اي؟
روزبه دستی به چانه كشيد:
- از ما كه گذشت، منظورم رفتارت با عمه شمسی و لعيا است. ببينم، هيچ يادي از آنها كرده اي؟ هيچ پرسيده اي چرا سر سفره حاضر نبودند؟
نصير با تظاهر به بی تفاوتی، ابرو در هم كشيد:
- راست می گويی، راستی آنها كجا هستند؟ مدتی است نديده امشان.
روزبه چشمها را تنگ كرد:
- بله ديگر، نو كه آمد به بازار، كهنه شود دل آزار! چند وقت است به آنها سر نزده اي؟
نصير نمی توانست بگويد كه در طول اين مدت، يك آن از فكر آنها غافل نبود. بعد از آن جر و بحث با حبيب، تمام مدت چهره لعيا جلو چشمانش بود و در موردش احساس گناه می كرد.
نصیر باز هم تظاهر به خونسردي كرد:
- خيلی وقت است. راستش می بينی كه گرفتار بوده ام ولی، در اولين فرصت به آنها سر می زنم.
حبيب خود را وسط حرف آنها كشيد:
- بله بد نيست به آنها سر بزنی، ولی بايد منتظر شوي تا از سفر برگردند. خانجی و عمه و لعيا با كاروان زواربري، به مشهد رفته اند. وقتی برگردند، حتماً خبردار می شوي و بعد نيست با خانمت سري به آنها بزنی.
سر و صدايی از قسمت زنانه بلند شد. توجه نصير به آن سو كشيده شد، ديد مصيب تنگ آبخوري را از دست پاركوهی بيرون آورد، ليوانی از درون مجمعه كنار دست او برداشت و پر از آب كرد و به دستش داد. برازنده برخاست و چيزي در گوش مصيب گفت پيرمرد تنگ را هم درون همان مجمعه گذاشت و آن را برداشت و از تالار خارج شد. از همان فاصله هم می شد ابر دلگيري را در نگاه
پاركوهی ديد. سخت واخورده به نظر می رسيد. و چشمانش آماده باريدن بود. نصير كنجكاو شده بود. در پی مصيب به سرسرا دويد. پيرمرد مجمعه نه چندان بزرگ را، كمی دور از خود نگاه داشته بود و هن هن كنان به طرف مطبخ ميرفت. نصير صدايش زد:
- مصيب!
پيرمرد ايستاد:
- بله

1403/08/12 16:32

آقا نصير، فرمايشی داشتيد؟
نصير صدا را پائين آورد:
- جريان قيل و قال مجلس زنانه چه بود؟ چرا تنگ آب را از دست پاركوهی كشيدي؟
مصيب مجمعه را به زمين گذاشت:
- والا من تقصيري نداشتم آقا نصير! دستور خانم عمويتان را انجام می دادم. به من گفته بودند ظرف و ظروف مصرفی خانم شما را جداگانه در مجمعه اي بگذارم و مواظب باشم قاطی بقيه قابها نشود. گفتند هرچه ايشان دست زدند، جداگانه بشوئيد و آبكشی كنيد. يكدفعه ديدم ايشان تنگ آب را برداشتند، گفتم نكند منيژه خانم مواخذه ام كنند، اين بود كه خودم تُنگ را گرفتم و برايشان آب ريختم.
صداي نصير خش دار شد:
- برازنده بيخ گوشت چه گفت؟
مصيب گوش خود را خاراند:
- انگار از اينكه دست خانم شما به تنگ خورده بود، ناراحت شد و گفت آن را هم در مجمعه بگذارم و جداگانه آبكشی كنم.
چشمان نصير به سوزش افتاده بود، با صدايی بم و خفه گفت:
- زن من مسلمان شده. دين و ايمانش
هم خيلی قرصتر از بعضی، مثلا مسلمانهاي اين خانواده است. برو اين را به همه خدمه خانه هم بگو! اگر يكی از شما به او بی حرمتی كند يا بخواهد اَدا در بياورد و او را با مقدس بازيهاي مسخره آزار دهد، با من طرف است. اين را به فضه هم بگو! بگو پایش را از كفش اين دختر بيرون بكشد! لازم هم نيست بعد از اين به زن من آداب مسلمانی ياد بدهد، خودم اين چيزها را بلد هستم! می فهمی چه می گويم؟
مصيب سر به زير انداخت و دستهاي زمخت و ترك خورده اش را به بازي گرفت:
- من كه گناهی ندارم نصيرخان! نوكرم و هرچه ارباب بگويد بايد اطاعت كنم. بهتر است اينها را به بزرگترها بگوئيد.
نصير پشيمان از يك به دو كردن با اين پيرمرد خدمتكار، دندانها را روي هم فشرد و به تالار بازگشت.
پاركوهی كنج ديوار كز كرده بود و با نگرانی چشم به در داشت. نصير به طرف فتح اله خان رفت:
- عموجان، از پذيرايی شما خيلی ممنون هستم، نمی دانم با چه زبانی تشكر كنم. حالا با اجازه، رفع زحمت می كنيم. خانمها زياد با زن من راحت نيستند. نمي‌خواهم بيشتر از اين اذيتشان كنم.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_118


فتح اله خان سري تكان داد:
- نمي‌دانم چرا اينقدر مته به خشخاش می گذارند و دلسردي به بار می‌آورند. به عيال گفته بودم براي چشم روشنی زنت يك تكه طلایی، جواهري چيزي تهيه كند. امروز كه پيگير شدم، گفت ترسيده اين كار سبب رنجش مادرت بشود و چيزي تهيه نكرده. ان شاءالله خودم اقدام می كنم. رفتار اطرافيان را هم به دل نگير! بدجوري از كار تو يكه خورده اند و تا به خود بيايند كمی طول می كشد.
نصير شانه عمو را بوسيد و پس از اشاره به سوي پاركويه،

1403/08/12 16:32

از حاضرين خداحافظی كرد.
از حياط پشتی اندرونی، وارد باغ مشترك خانه شدند. پاي درختها را آب انداخته بودند و همه جا بوي خاك رطوبت خورده در فضا جريان داشت. مهتاب، باغ را با حایلی جادويی روشن می ساخت. قدم زنان رفتند و روي نيمكتی سنگی كه باد و باران، حفره هايی در آن ايجاد كرده بود، نشستند.
پاركوهی، دستَكهاي چادر را محكم گرفته و در سكوت نشسته بود. نصير دستهاي او را از گره چادر باز كرد:
- راحت باش! اينجا كسی ما را نمی بيند.
و توي صورتش خم شد:
- ناراحت كه نيستی؟
پاركوهی با اندوه پلك زد:
- نه، نگران نباش!
نصير دست پشت شانه اش گذاشت:
- همين فردا، از سر كار كه برگشتم، می رويم و چند دست لباس قشنگ و مناسب برايت تهيه مي كنم. تو بايد لباسی به تن كنی كه در خور لياقتت باشد. كه با زيبائی و وقارت هماهنگی داشته باشد، لازم هم نيست در اين جور مسائل تابع نظر اطرافيان باشی!
پاركوهی دستش را روي ساعد او گذاشت:
- نه نصير! خواهش می كنم اين كار را نكن! همين لباسها خوب هستند. می ترسم لباسهاي مادرت را كنار بگذارم و او بيشتر با من سر لج بيفتد. نديدي امشب چقدر عصبانی بود؟
و به كف دستهاي خود خيره شد:
- كاش می شد ديگر در جمع فاميل شركت نكنم، آنها روي من نظر خوشی ندارند نصير! امشب سر سفره، مثل طاعونی ها از من فاصله می گرفتند و دست به هر چيز كه مي زدم، به سرعت در ظرفی جداگانه می گذاشتند. من تحمل اينهمه اهانت را ندارم نصير، دلم با ديدن اين رفتارها دارد می تركد.
نصير با درماندگی دستش را نوازش كرد:
- حال تو را می فهمم پاركوهی، ولی فعلا چاره اي جز تحمل نداريم. چندين مسئله است كه مرا پاگير زندگی در اين خانه می كند. اولا كه به تازگی دستم در جيب خودم رفته و پس انداز مناسبی براي تهيه يك زندگی مستقل و آبرومند ندارم. در ثانی تو جوان و زيبا هستی و نمی توانم توي خانه اي نامناسب، بدون محافظ و خدمتكار رهايت كنم و سر كار بروم. می ترسم اوباش مزاحمت بشوند. در نهايت هم زندگی برو بيا دارد. بلند و كوتاه شدن دارد. تأمين مايحتاج و خريد بيرون از خانه دارد. نمی توانم ببينم اين كارها به تو تحميل شده. من به آن نوع زندگی عادت نكرده ام پاركوهی. عمري ديده ام زنان خانه‌ام نشسته اند و خدمتكاران جلوشان خم و راست شده اند. آنها هرگز نگران تأمين مايحتاج زندگی نبوده اند و ديگران خواسته هاي زندگيشان را مهيا كرده اند. می خواهم تو هم چنين موقعيتی داشته باشی. دلم می‌خواهد فرزندان مرا دايه و لله بزرگ كنند، همسر من بايد خانم باشد و زندگی مرفهی داشته باشد. نمی خواهم توي فاميل انگشت نما شوم. نمی خواهم زندگی را با ذلت شروع كنم. مدتی زمان

1403/08/12 16:32

می‌خواهم كه بتوانم روي پاهاي خودم بايستم. كمی طاقت بياور! يا در اين خانه جا می افتی و مشكلاتت از ميان مي‌رود، يا با دستی پُرتر زندگی مستقل براي خودمان ترتيب می دهيم. مرا می فهمی
پاركوهی، اينطور نيست؟
پاركوهی دريافته بود كه نصير تمايلی به جدايی از خانواده ندارد. شكی نداشت كه نمی تواند به راحتی او را از زندگی اشرافی و تجمليش جدا كند. شايد هم به راستی تأمين آتيه او و فرزندانش بود كه نصير را به ماندن در آن خانه تشويق می كرد. دليلش هرچه كه بود، اندوه دلش را دو چندان می‌كرد. خودش چه راحت از خانواده دست كشيده بود! چه راحت مادر را با غم خفت بار فرارش رها كرده بود.
براي فرو دادن بغض خود، چشمها را خيره به آسمان دوخت. احساس ندامت و پشيمانی، چنگ بر وجودش انداخت، ولی زمانی كه نگاهش از روي ابرهاي تكه تكه اي كه آرام در دل آسمان به پيش می رفتند، به چهره نصير كشيده شد، سيماي پرمهر و عاري از خودپرستی او، با آن نگاه درمانده و منتظر، هر گونه احساس پشيمانی و غبن را در دلش كشت. تبسمی بر چهره اندوهگين نشاند:
- تو را می فهمم نصير، هر كار كه بگويی می كنم.

***

روزبه روي سكوي كنار در نشسته بود و سكه اي را در دست بالا و پائين می انداخت. با ديدن نصير، سكه را در جيب گذاشت:
- چطوري آقا نصير؟

#ادامه_دارد

1403/08/12 16:32

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_119



روزبه هرگز حركات يك آقازاده را نداشت. نصير دست به طرفش دراز كرد:
- سلام روزبه جان. چطور اين وقت روز اينجا نشسته اي؟
روزبه شانه بالا انداخت:
- همينطوري. حوصله غُر زدنهای مادرم و آقاجان را ندارم. نمی دانم چه اصراري است كه می خواهند من در جايی مشغول به كار شوم! مرتب به جانم نق می زنند.
و خنديد:
- امروز به آقام گفتم، همين كه داريم براي هر دومان كافيست. هر كدام می توانيم با اين ثروت ، ده تا زن بگيريم، البته قصدم شوخی بود ولی آقام عصبانی شد و تهديد كرد كه اگر تا آخر هفته، يكی از كارهاي پيشنهاديش را قبول نكنم، بايد دور او را خط بكشم. من هم آمده ام يك زغال پيدا كنم تا آخر هفته دستور پدرم را اجرا كنم. نمی دانم اگر با ذغال يك دايره دورش بكشم، دست از سرم بر می دارد؟
نصير لب گزيد:
- نه نگو روزبه! مطمئن باش عموجان خوبی تو را مي خواهد. نگران آينده توست.
روزبه چند بادام از جيب خارج كرد و در دهان انداخت:
- بله، نگران منست. انگار اين نگرانی براي فرزند توي خون بشارتهاست. هرگز نمی خواهند تا آخر عمر دست از سر فرزندانشان بردارند.
و يك ابرو را بالا انداخت:
- عمه شمسی هم بشارت است ديگر. دختر نُنرش را مثل بچه گربه به دندان گرفته و هر جا كه او اراده كند، می برد. راستی خبر داري سفر را نيم كاره رها كردند و به دستور لعيا خانم به خانه برگشته‌اند؟
گوشهاي نصير داغ شد:
- جدي! چرا؟!
- چه می دانم. انگار حال روحی لعيا، روبه راه نيست. به قول مادرم زده به سيم آخر و دارد عمه را زجركش می كند. تو كه دليلش را مي دانی!
برق شرارتی در چشمان روزبه می درخشيد. به نظر می رسيد براي دادن اين خبر بوده كه در كوچه بن بست، منتظر او نشسته. نصير سعی كرد جمله آخر را نشنيده بگيرد:
- امروز به آنها سر می زنم. شايد به اتفاق پاركوهی به ديدنشان بروم.
روزبه كف دست را مقابل صورت او گرفت و سر تكان داد:
- نه نه، بهتر است اين كار را نكنی آقا نصير! می گويند لعيا در حال خود نيست و ممكنست نوعروست را با دندان تكه پاره كند. راستی اگر خواستی به ديدنش بروي، به عمارت ته باغ برو. لعيا از لحظه اي كه آمده، جل و پلاسش را جمع كرده و جاي خالی رفيع خدا بيامرز را اشغال كرده. انگار زيارت نرفته، عابد شده و فعلا آنجا معتكف شده.
- عمه شمسی هم آنجاست؟
روزبه با پا قلو سنگی را پرتاب كرد:
- نه، فقط خانجی پيش اوست.
روزبه اين را گفت و سوت زنان از نصير دور شد، ولی در پناه جرز ديوار، شروع به چوب زدن زاغ سياه او كرد.
نصير را ديد كه راه به سوي، انتهاي كوچه كج كرد. مسيري كه كوچه بن بست

1403/08/12 16:32

را به باغ منتهی می كرد. شكی نداشت كه او قصد دارد پنهان از چشم اهل خانه، خصوصاً پاركوهی، به ديدن لعيا برود.
با دستپاچگی از پناه ديوار بيرون آمد و به سوي خانه عمو نصرالله دويد. اين نقشه اي از پيش طراحی شده بود و پيشنهادهاي مكررش به نصير براي ديدار از لعيا، براي عملی ساختن همين نقشه بود. تصميم داشت ذهن پاركوهی را در فرصتی مناسب نسبت به قضيه مشوش كند و در سر بزنگاه او را بالاي سر نصير و لعيا ببرد. نقشه هايش تا به اينجا نقصی نداشت ولی گمان نمی كرد نصير با اين سرعت تصميم به ديدار لعيا بگيرد. نمی خواست فرصت را از دست بدهد. بايد هر چه زودتر با پاركوهی صحبت می كرد و او را به عمارت قديمی ته باغ می برد. رويارو كردن اين دو زن، كه از هيچكدام دل خوشی نداشت، در آن لحظه حساس، و ضربه زدن به بنيان زندگی نصير، برايش هم تفريح بود و هم رسيدن به آرزوي ديرينه اش كه چيزي جز انتقامجويی از نصير نبود.

روزبه شتابان خود را توي حياط بيرونی نصرالله خان انداخت ولی آه از نهادش برخاست. طلعت بزرگترين فرزند بدرالزمان، كنار خواهر خودش، تاجماه روي پله هاي منتهی به اطاق پاركوهی نشسته و بلند بلند، صحبت می كردند. حرفهايشان به نوعی، رجزخوانی بود و پيدا بود كه تصميم به تخريب روحيه پاركوهی دارند.
طلعت با ديدن او لبانش به لبخند گشوده شد. از زمان ازدواج نصير، رختخواب در خانه پدر گسترده بود و قصد هم نداشت مادر را در آزردن روح نو عروس بيچاره، تنها بگذارد:
- چه عجب از اين طرفها پسرعمو؟! من جاي تو بودم، فعلا از اين خانه كوچ می كردم و تا مدتی اين طرفها پيدايم نمی شد. انگار تازگيها خاك اينجا نحوستی پيدا كرده كه گريبان فرزندان پسر را مي گيرد. هر روز يك دختر گدا پيدا می شود و يكيشان را شكار می كند. بعد از رفيع، نوبت نصير بود. تو مواظب خودت باش!
روزبه چشمكی زد و اشاره به اطاق پاركوهی كرد:
- فعلا كه وضع نصير بد نيست. دو تا و سه تا را با هم دارد. الان از سر كار نرسيده، به ديدن لعيا رفت.
چشمان زنها گرد شد:
- راستی! پس هنوز از فكر او بيرون نيامده؟!
روزبه صدا را بلندتر كرد:
- مگر خُل است كه بيرون بيايد. لعيا هم دختر قشنگی است. در ضمن عشق دوران نوجوانی است. چرا بايد او را فراموش كند؟

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_120


پاركوهی با شنيدن سخنان روزبه، لحظه اي مثل مارگزيده ها در جا خشكش زد و سپس از درد به خود پيچيد. نمی توانست باور كند كه نصير، غير از او دختر ديگري را دوست داشته باشد، ولی انگار هر سه شخص پشت در، به وجود اين مسئله واقف بودند. بالش بزرگی روي سر گذاشت و در حاليكه دو

1403/08/12 16:32

طرف آن را محكم با دست گرفته بود، هاي هاي گريه را سر داد.

***

نصير آرام و پاورچين، وارد عمارت كهنه شد. كنترل قدمهايش به دست خودش نبود. حس می كرد پاهايش درهم می پيچد. چقدر روبرو شدن با لعيا برايش دشوار بود. به وسط پله ها كه رسيد، سرفه اي كرد. شايد ناخواسته مي‌خواست اعلام حضور كند. خانجی را ديد كه شتابان بالای پله ها، ظاهر شد. با ديدن او رنگ رخسارش تغيير كرد و با غیظ دست روي بينی گذاشت:
- هيس! لعيا خسته است، خوابيده. فعلا هم حوصله ديدن كسی را ندارد. بهتر است از اينجا برويد!
نصير آب دهان را فرو داد:
- فقط آمده‌ام حالش را بپرسم. شنيدم كسالت دارد، نگران شدم. سلام مرا به او برسانيد!
هنوز رو بر نگردانده بود كه صداي خسته و بغض دار لعيا را شنيد:
- چه كسی است خانجی؟ با كی حرف می زنی؟
دايه چهره درهم كشيد:
- آقا نصير است. گفتم كه داري استراحت می كنی.
دوباره صداي لعيا بلند شد. اين بار لرزه اي محسوس در آن وجود داشت:
- اشتباه می كنی. من خواب نبودم.
خانجی با روحيات لعيا به خوبی آشنا بود. می دانست كه اين سخن به منزله مجوز و دستوري است براي دعوت نصير. از سر پله كنار رفت:
- بفرمائيد بالا آقا نصير! انگار لعيا را بيدار كرديد.
و در حاليكه زير لب غُر می زد، كنار اطاق تنابی، ناپديد شد.
نصير به جان كندنی از پله ها بالا رفت و در ميان قاب در اطاق نشيمن ايستاد. لعيا تكيه به ديوار زده و زانو را در بغل گرفته بود. سرش روي سينه افتاده و موهاي سياه بلندش، آشفته روي شانه ريخته بود. حالتی دو گانه از كودكی و قهري كاملا زنانه.
نصير با ديدن او در آن حال، دلش فشرده شد. رفت و چهار زانو، روبروي او نشست:
- لعيا! لعيا جان!
لعيا تكانی نخورد و جوابی نداد. نصير دست برد و پدرانه موهايش را از روي صورتش پس زد. چشمان سياه دختر جوان زير انبوه مژگان خفته بود و يك هلال متورم سرخرنگ، بالاي چشمانش ديده می شد. نشان می داد كه لحظاتی پيش به سختی گريسته است.
نصير دست زير چانه اش انداخت و سرش را بلند كرد:
- نمي خواهی با من حرف بزنی لعيا جان!
صداي لعيا بغض آلوده بود:
- حرفی هم براي گفتن باقی مانده؟ اصلا چرا به ديدنم آمدي نصير؟ آيا غير از اين است كه با اين كار عذابم را بيشتر می كنی؟ چرا نمی گذاري به درد خودم بميرم.
نصير صاف در چشمانش نگاه كرد:
- از چه چيز حرف می زنی لعيا جان؟ چرا ديدن من تو را عذاب می‌دهد؟ از من چه بدي ديده اي؟ مگر هيچوقت بد تو را خواسته ام؟
لعيا مشتها را گره كرد:
- بد مرا نخواسته‌ای؟! ديگر چه بلايی بالاتر از اين ميخواهی بر سرم بياوری؟ نمی‌دانستی چقدر دوستت دارم؟ نمی‌دانستی چند سال چشم به راهت نشسته‌ام؟ سالها بی

1403/08/12 16:32

دريغ به من محبت كردي و مرا اسير خودت كردی. طوري رفتار می‌كردی كه همه تو را خواهان و مشتاق وصلت با من مي‌دانستند. حتی در كابوس هی شبانه‌ام نمی ديدم كه روزي دختر ديگري را بر من ترجيح بدهی و با او ازدواج كنی. حالا می‌گويی از تو چه بدي ديده‌ام! آيا نمی دانی با من چه كردهای؟! نمی‌دانی چطور روحم را منهدم كردی و به قبرستان فرستادی؟ بگو ببينم نصير! نمی‌دانی يا نمی‌خواهی قبول كنی؟
صدای لعيا فرياد گونه بود. فرياد دلخراش يك دختر جوان شكست خورده. نصير هرگز تصور نمی‌كرد محبت‌های برادرانه‌اش نسبت به آن دختر كوچولوی ديروز، چنين بازتابی در ذهن او و اطرافيان به جا بگذارد. هرگز نيت سويی در مهرورزی به او در سر نپرورانده بود. هرگز نخواسته بود او را دلباخته خود كند. اين را خوب می‌دانست و نزد وجدان خود سربلند بود ولی شايد لغزشی در كار وجود داشت كه چنين توهمی برای اين دختر بی گناه و اطرافيان به وجود آورده بود و همين انديشه فكرش را در خود می پيچيد و وجدانش را آزار می‌داد.

#ادامه_دارد

1403/08/12 16:32

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_121


دست روي زانوان لعيا گذاشت و با تضرع گفت:
- چه كنم كه از گناه من بگذری لعيا؟ نمی‌خواهم با اين افكار، آينده‌ات را تباه كنی. تو دختر زيبايی هستی. خانواده معتبری داری. شانس خوبی برای ازدواج و تشكيل يك زندگی ايده آل داری. نگذار با اين كارها حرفت توی دهان اين و آن بيفتد و آينده‌ات خراب شود! هر كار كه از دست من بر بيايد، دريغ نمی‌كنم، مثل گذشته ها روي محبت و دوستی من حساب كن! يك كلام بگو چه كنم كه مرا ببخشی و راه درستی براي زندگيت در پيش بگيری؟ نگذار عذاب وجدان زندگيم را به آتش بكشد!
نگاه لعيا درخششی جذاب و مرموز پيدا كرد. سرخی محسوسی زير پوست پريده رنگش دويد. روی دو پا نيم خيز شد و بازوان نصير را چسبيد:
- با من ازدواج كن نصير! ثابت كن كه دوستم داری! فقط با اين شرط است كه حاضرم تو را ببخشم! اين كار را می‌كنی؟ هان؟ با من ازدواج می كنی؟
نصير لحظه‌ای دچار سرگيجه شد و چشمانش سياهی رفت. حيرت زده نگاهش كرد:
- ولی من ديگر ازدواج كرده‌ام لعيا، چطور چنين پيشنهاد عجيبی می‌كنی؟
لعيا فشار پنجه ها را بر بازوان او بيشتر كرد:
- مگر نه اينست كه پدران و اجداد ما همه زنهای متعدد گرفته اند. مگر نه اينست كه دائی نصرالله پدر خودت و دائی های ديگرم بعضی در حال حاضر چند همسر دارند. خوب ما هم مثل آنها. از تو نمی‌خواهم همسرت را طلاق بدهی، حاضر به انجام چنين قساوتی نيستم، ولی با او صحبت كن و مرا هم به عقد خودت در بياور! قول می‌دهم كه مشكلی برايت به وجود نياورم. به آن زن هم كاری ندارم او در جای خود. اين كار را بكن نصير! اگر برايم ارزشی قائل هستی اين كار را بكن!
نصير پنجه های او را از دور بازوان خود باز كرد:
- نه لعيا جان، چنين چيزی امكان ندارد. من راه پدران خودمان را نمی پسندم. از نظر من خدا يكی و زن هم يكی. من زندگی كردن با احساس يك زن را می‌خواهم، اگر غرورش را لگدمال كنم، چطور می توانم احساس او را برای خودم داشته باشم؟ اگر اين صحبتها پيش از آشنايی با پاركوهی ميان من و تو اتفاق افتاده بود، يك چيز. قطعاً با تو
ازدواج می كردم. ولی حالا ديگر موضوع فرق می كند. زندگی من عوض شده. زنی هست كه با هزاران اميد پا به خانه‌ام گذاشته. نمی توانم به او خيانت كنم لعيا. با وجود همه علاقه‌ای كه به تو دارم ولی خواهش می‌كنم چنين چيزی را از من نخواه! تو دختر دلربايی هستی، آينده روشنی...
لعيا دست روی گوشهای خود گذاشت:
- بس كن! ديگر نمي‌خواهم حرفهايت را بشنوم! زودتر از اينجا برو! از تو متنفرم نصير، متنفر.
حالت انتقام زنانه،

1403/08/12 16:32

چشمانش را به دو گلوله آتش تبديل كرده بود. دوباره صدايش خراشيده از گلو خارج شد:
- برو! برو! از خدا می‌خواهم سياه بخت شوي نصير!
و با قامتی لرزان و دلی پر كينه از اطاق بيرون دويد.
نصير در جا خشكش زده بود. قلبش مثل يك كوه يخ، سرمای جانفرسايی به درون رگهايش می فرستاد.
خانجی به درون آمد:
- آزار تمام شد آقا نصير؟ اذيت های قبلی بس نبود كه دوباره آمديد و بچه ام را اينطور پريشان كرديد؟ چه از جان او می خواهيد؟ مثلا آمده بوديد كه چه باري از روي دوشش برداريد؟! خواش می كنم او را رها كنيد و دنبال زندگی خودتان برويد! زجركُش كردن بس است! آزار هم حدي دارد.
پيكر زن از شدت خشم می لرزيد. قطعآً آنقدر عصبانی بود كه به خود اجازه می داد به مردي در موقعيت و سن و سال او، آنگونه پرخاش كند.
نصير سرافكنده، دست به زانو گرفت و بلند شد:
- ديگر از شما توقع نداشتم خانجی! انتظار داشتم مسائل را بهتر از ديگران درك كنيد. من هرگز قصد آزار كسی آن هم لعيا را نداشته‌ام. او هميشه و هنوز، مثل يك خواهر كوچولو برايم عزيز بوده و هست. نمی دانيد چقدر از ناراحتی او متأسفم. كاش حال مرا درك می كرديد. حالا هم براي هميشه و تا پايان عمر دلم می خواهد مرا حامی و برادر خود بداند. دلم مي‌خواهد هميشه روي دوستی من حساب كند. مراقبش باشيد خانجی! نگذاريد زندگی را به كام خودش تلخ كند!
و با چهره اي درهم شكسته و پريشان، از عمارت قديمی خارج شد. سر راه خدمه خانه، با تعجب او را می پائيدند و محتاطانه سلام می كردند. كسی باور نداشت پسر موفق و عزيز كرده مادر، در طول مدت كوتاهی، اين چنين شكسته و افسرده شود...

پاركوهی، دلسرد و آشفته، با گيسوانی به هم ريخته و رنگی پريده وسط اطاق نشسته بود. با ورود نصير، به گوشه ديوار خزيد و رو از او گرداند.
فكر نصير، به هم ريخته و پريشان بود. به راستی تحمل قهر و ناز اين يكی را نداشت. تصور می كرد پاركوهی باز هم از اعمال و رفتار خصمانه زنان خانه دلگير شده و در خود كشش شنيدن درد دلهاي او را نمی ديد.
با سلامی بی پاسخ، لباس بيرون را از تن به در آورد و لباس خانه به بر كرد. دقايقی به انتظار عكس العمل دوستانه پاركوهی بود ولی گويی زن جوان، دلگيرتر از آن بود كه روي آشتی نشان دهد.

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_122


نصیر كنارش نشست:
- باز چه شده پاركوهی؟ مگر به من قول نداده بودي كه مدتی دندان روي جگر بگذاري و كارهاي اهل خانه را ناديده بگيري؟ مگر قول نداده بودي كه فقط به عشق و محبت من فكر كنی و زندگی را به خودت تلخ نكنی؟ چرا دوباره زانوي غم بغل زده‌اي؟ می‌دانی با ديدن اين

1403/08/12 16:32

رفتار تو، چقدر عذاب می كشم؟
پاركوهی با غيظ پوزخندي زد:
به عشق و محبت تو فكر كنم نصير؟! كدام عشق و محبت؟ چرا دروغ می گويی! فكر مي‌كنی خبر ندارم الان پيش چه كسی بودي؟ گمان می‌كنی نمی‌دانم زن ديگري در زندگي‌ات وجود دارد؟ چرا نصير؟! چرا تو كه دختر ديگري را دوست داشتی، پا در زندگی من گذاشتی، چرا به من اظهار عشق كردي و سبب شدي تا با اين ازدواج نامعقول، خانواده و خوشبختي‌ام را از دست بدهم؟ تو كه دختري از هم رديفان خودت را دوست داشتی، چرا با او ازدواج نكردي تا مرا اسير اين همه توهين خانواده‌ات نكنی؟ چرا نگذاشتی هر كدام به دنبال وصله همرنگ خودمان برويم؟! من از تو بيزارم نصير. تو خوي و خصلت هم كيشان و هم مسلكان خودت را داري. شماها به يك زن قانع نيستيد. هنوز چند صباحی از ازدواج ما نگذشته، خبر می‌رسد كه به دنبال عشق قديمی خودت رفته‌اي. شك دارم كه آن زن اولين و آخرين رقيب زندگی من باشد. تو روح ناپاكی داري نصير، تحمل چنين مردي براي من ممكن نيست. حتی اگر به قيمت هستی ام هم تمام شود، پايم را از زندگی تو بيرون می كشم. ولی بدان هميشه نفرين من به دنبال تو خواهد بود. تو آرامشم را از من گرفتی و حالا به اين سرعت و به اين سادگی، به دنبال زن ديگري رفته‌اي! هرگز تو را نمی بخشم نصير!
نصير با درماندگی دستان او را در دست گرفت:
- چرا مهمل می‌گويی پاركوهی؟! مگر عقلت را از دست داده‌اي؟ اصلا معلوم هست تو در درباره چه كسی حرف می‌زنی؟
پاركوهی با عصبانيت، دستان خود را از دست او بيرون آورد:
- چرا تظاهر به نادانی می‌كنی؟! خوب می‌دانی از چه كسی صحبت می‌كنم. اين لعيا كيست؟ تو پيش او چه می‌كردي؟ غير از اين است كه او عشق نوجوانی تو بوده و همين حالا از وعده گاه با او بر مي‌گردي؟
نصير با پنجه گلوي خود را فشرد:
- اين حرفها را از چه كسی شنيده‌اي دختر؟ چرا بايد هر حرف نامربوطی را باور كنی؟
پاركوهی با سوء ظن و ناباوري نگاهش كرد:
- يعنی تو پيش دختري به نام لعيا نبودي؟! يعنی تو امروز با او قرار ملاقات نداشتی؟
نصير با دلگيري دست او را در دست گرفت و نوازش كرد:
- نه عزيزم، من با كسی وعده ملاقات نداشتم، فقط به ديدن يكی از اقوام خود رفته بودم. او دختر عمه من است و در حال حاضر هم روحاً بيمار است. تمايلی به ديدن افراد غريبه ندارد و گرنه ترا هم با خودم به ديدن او می بردم. به زودي با خودت به ديدن او می رويم و خواهی ديد كه در موردش اشتباه كرده اي. به تو ثابت خواهد شد آن كسی كه اين خبر كذب را به تو رسانده، فقط قصد آشوب انداختن در زندگی ما را داشته. متأسفانه آدمها نمی توانند زندگی آرام و خوشبختی يكديگر را ببينند.

1403/08/12 16:32

آنها از هر فرصتی براي اخلال گري در زندگی ديگري استفاده می كنند. حرفهايم را باور كن پاركوهی! من مرد هوسبازي نيستم. پيش از تو هرگز زنی در زندگی من وجود نداشته. هيچوقت هم زنی جز تو به زندگی من پا نخواهد گذاشت! اگر سبب شدم از خانواده ات جدا شوي، فقط به دليل عشقم بود. من تو را براي خودم مي خواستم. دلم نمي خواست به اين زودي از كرده ات پشيمان بشوي. واقعاً متأسفم كه با عملم، تو را اين همه به عذاب و دردسر انداخته‌ام، ولی قول می‌دهم همه چيز را درست كنم عزيزم. قول مي دهم در آينده اي نه چندان دور، زندگی را آنطور بسازم كه تو دوست داري. به من اعتماد كن پاركوهی! تو اولين و آخرين زن زندگی من هستی. گذشت زمان، اين مسئله را به تو ثابت خواهد كرد. دلم نمی خواهد آلت دست باشی. دلم نمی خواهد ديگران با سخنان و رفتارشان بتوانند در زندگی ما خِلَلی به وجود بياورند. به من قول بده در برخورد با اين مسائل، سياست داشته باشی و منطقی فكر كنی! نگذار خوشبختي مان را از ما بگيرند!

#ادامه_دارد

1403/08/12 16:32

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_123



پاركوهی سر را روي شانه او گذاشت. دلش مي خواست چنانچه سخنان نصير صحت هم نداشته باشد، آنها را باور كند. نصير گيسوانش را نوازش كرد:
- نگفتی چه كسی اين اخبار احمقانه را به تو رسانده؟
پاركوهی سر تكان داد:
- مهم نيست، فراموشش كن! تنها چيزي كه برايم اهميت دارد، محبت تو است نصير. هيچوقت آن را از من دريغ نكن!

*

با شنيدن صداي پاي نصير در پشت در اطاق، پاركوهی به سرعت دستی به سر و روي خود كشيد و نگاهی يه ساعت شماطه دار روي طاقچه كه چندي پيش نصير به درخواست او خريداري كرده بود، انداخت. ناخودآگاه به روي رفت و آمدهاي او حساس شده بود و زمان آمدنش را كنترل می كرد.
نصير با لبخند وارد شد:
- چطوري خانم خانمها؟
و بسته اي پارچه اي را به طرفش دراز كرد:
- بيا اين را بگير و به تن كن ببينم می پسندي؟ درست مثل لباسهايی است كه پيش از ازدواج به تن می‌كردي. از يك مغازه روسی فروش آن را خريداري كرده ام.
پاركوهی بسته را گرفت و چشمها را با رضايت درهم فشرد. پس علت دير كردن نصير، اين بود! سنجاق بسته بقچه مانند را باز كرد و با ديدن پيراهنی ابريشمين و گُلدار كه دامنش از كمر تنگ و پرچين بود، اشك به چشمانش نشست. درست شبيه يكی از پيراهنهاي خانه پدري بود!
نصير اشاره به لباس كرد:
- زود باش پاركوهی! اگر از لباس خوشت آمده، آن را همين حالا به تن كن!
پاركوهی مطمئن بود، آن لباس اندازه اش نيست. از پوشيدنش طفره رفت:
- بهتر است زودتر به سر سفره شام برويم. خوب نيست ديگران را معطل بگذاريم. در فرصتی مناسب لباس را در تنم امتحان می كنم.
نصير در پی او، براي خوردن غذا، به طرف تالار سفره خانه به راه افتاد. شام را مثل هميشه، در محيطی دلگير خوردند و به اطاق بازگشتند.
نصير آنقدر خسته بود كه پُرُو هديه خود را فراموش كرده بود. رختخواب را روي زمين پهن كرد و سر را روي بالش نگذاشته، به خواب رفت.
پاركوهی در كنار او، روي تشك دراز كشيد. هنوز چشمش گرم نشده بود كه هيجان زده درجا نشست و دست روي شكم خود گذاشت، مهمان ناخوانده به تكاپو افتاده بود و اظهار وجود می كرد. حزنی شيرين، وجودش را لبريز ساخت. با همه عشقی كه به داشتن فرزند در خود احساس مي كرد، با وجود آن شرايط دشوار روحی و مشكلات كه رفتار خصمانه اطرافيان برايش به وجود آورده بود، پذيرش تازه وارد، زياد هم مطبوع نبود.
نگاهی به چهره آرام و دوست داشتنی نصير كه در خواب عميق سير مي كرد انداخت. ديگر كتمان جايز نبود. بايد او را در جريان واقعه می گذاشت. هرچه می گذشت، به صحت وعده هاي او، بيشتر پی می برد.

1403/08/12 16:33

نصير به واقع يك مرد زندگی بود. يك مأمن و يك حامی قابل ستايش كه همواره خود را در مورد زندگی وابستگانش مسئول می دانست. پاركوهی فهميده بود كه مردش، همانقدر كه او را دوست دارد و مراقبت مي كند، اطرافيان و كسان خود را نيز دوست دارد. نمی توانست به اين وجود سرشار از احساس خرده بگيرد. با لباسهاي گَل و گشادي كه می پوشيد و چادري كه بر سر مي كرد، توانسته بود تا آن زمان، بارداري خود را از ديد زنان كنجكاو خانه مخفی نگاه دارد.
نصير هم كه مَرد بود و اين چيزها حاليش نبود. گمان می كرد پاركوهی چاق شده و آب زير پوستش رفته، ولی ديگر پنهانكاري مقدور نبود. دوباره در رختخواب دراز كشيد و به اميد دميدن سپيده، چشم روي هم گذاشت.

***

نصير، با نوازش دستان پاركويه كه حلقه زلفهايش را به بازي گرفته بود، با تبسمی دلنشين چشم گشود.
پاركوهی بوسه بر گونه اش زد:
- صبح بخير پدر جوان! اگر كمی ديگر در رختخواب بمانی، قطعاً به موقع سر كار نمی رسی...
نصير متعجب چندبار پلك‌ها را به هم زد. چينی در پيشانيش افتاد:
- چه گفتی؟! مرا چه خطاب كردي پاركوهی؟
پاركوهی لبها را كودكانه جمع كرد:
- درست شنيده اي نصير، تو داري پدر می شوي. دلم مي خواست زودتر از اين تو را در جريان بگذارم ولی نمی دانستم چطور بگويم.
نصير شتابزده در رختخواب نشست:
- شوخی نمی كنی پاركوهی؟ يعنی تو بارداري؟! و مدتی است كه از اين قضيه باخبري؟
پاركوهی سر را به زير انداخت. نصير ذوق زده در آغوشش كشيد:
- خداي من، اصلا باور نمی كنم. نمي دانم چرا فكر مي كردم هيچ وقت صاحب فرزندي نخواهم شد. از تو گله دارم پاركوهی. چرا زودتر از اين مرا در جريان نگذاشتی. مگر نمی دانی چقدر بچه ها را دوست دارم. حالا چند وقت از اين ماجرا می گذرد؟ بچه من چند ماهه است؟ حرف بزن دختر! حرف بزن!
پاركوهی كمی فكر كرد:
- چيزي حدود چهار يا پنج ماه. درست نمی دانم. گمان نمی كردم اين همه از شنيدن خبر بارداري‌ام خوشحال بشوي و گرنه زودتر تو را در جريان می گذاشتم.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_124


نصير چشمها را درهم فشرد و با مسرت سر تكان داد:
- اين بهترين و قشنگترين خبري است كه تا به حال شنيده‌ام. امروز به سر كار نمی روم. بايد اين واقعه را جشن بگيريم. بلندشو صبحانه بخور و آماده شو كه تو را به بيرون ببرم! بگو ببينم! دوست داري كجا برويم؟ امروز من در اختيار تو هستم. هر كجا كه ميل داري بگو!
پاركوهی از اين همه هيجان و ابراز محبت نصير، به سر شوق آمده بود. لبخندي دلربا و نمكين بر چهره اش نشست:
- امروز نه نصير! مسئوليت تو بيشتر از پيش شده. حالا به خاطر

1403/08/12 16:33

فرزندمان هم بايد تلاش كنی. امروز را به سر كار برو، روز جمعه مرا به گردش ببر! گمان می كنم در آن روز زنهاي خانه قصد رفتن به زيارت شاه عبدالعظيم را دارند و بهترين موقعيت براي بيرون رفتن از خانه است.
و آهی كشيد و حسرتبار به گلهاي قالی خيره شد:
- مي‌دانی چيست نصير؟ خود من هم خيلی آرزوي رفتن به شاه عبدالعظيم را كرده ام. از زمانی كه پيش تو خواندن نماز را ياد گرفته ام، در وجودم سبكبالی خاصی حس می كنم، هر غروب با شنيدن صداي مؤذن كه از دور دست به گوش ميرسد، قلبم مالامال حسی عجيبی می‌شود. دلم مي‌خواهد روز به روز به خداي تو نزديكتر شوم، دلم مي‌خواهد با تو يكی شوم نصير! براي هميشه.
نصير لب گزيد:
- كُفر نگو عزيزم! خداي من و تو يكی است. تو هميشه به خداي من نزديك بوده‌ اي. حرف دين من و تو در حقيقت يك چيز است، پرستش خدا و احترام به شرافت و انسانيت. اگر خود ما با افكار كوچكمان ميان انسانها فاصله ميندازيم، گناه بر گردن احكام اديان نيست. دستورات الهی در همه جا و براي همه كس يكسان بوده، به هرحال احساس تو را نسبت به خودم و شريعتم، تقدس می‌كنم و براي ابراز آن از تو ممنون هستم، و اميدوارم به دور از هر نوع تعصبی، فرزندمان را موجودي لايق و با وجدان بار بياوريم. در اين جمعه به شاه عبدالعظيم... نه، ولی تو را به يكی از گردشهاي مقدس خودمان می برم و اگر دوست داشتی، به اماكن مقدس ديگر هم می رويم. حالا قول بده بيشتر از گذشته به خودت برسی و مراقب خودت باشی. دلم مي خواهد فرزندم سرحال و سلامت به دنيا بيايد و روزي مردي رشيد و قوي شود.
پاركوهی اصلا با نظر نصير مخالفت نكرد. خود او هم آرزو داشت فرزندشان پسر باشد. البته اين خواست او برخلاف خواست نصير، گرايش همسان پرستی نبود. زن را موجود مصيبت كشی ديده بود و نمی خواست فرزندنش همچون خود او و گذشتگانش، قدم به دنياي سراسر رنج و محنت مادران بگذارد.

***

ممدلی خان، در حاليكه رنگش به كبودي می زد و رگهاي گردنش متورم شده بود، در اطاق قدم می‌زد. كمی كه بالا و پائين رفت، ايستاد و رو به نصرالله خان كه حال خوش تري از او نداشت كرد:
- باور نمي كنم خان داداش! نكند مسرور مسئله را اشتباهاً متوجه شده و خبر مجعول به عرضتان رسانده؟ تصور نمی كنم خانم بزرگ چنين كم التفاتی نسبت به فرزندان اعمال كند.
نصرالله سر تكان داد:
- نه ممدلی خان، اشتباهی در كار نيست. مادر هميشه شمسی و لعيا را به چشم ديگري می ديد. حالا هم كه لعيا را مصيبت زده می داند و گمان می كند، دخترك با اعمال و رفتار خود، آينده مناسبی پيش رو ندارد. حق هم دارد. لعيا بدجوري از مردم بريده، ولی به نظر من هم اين دليل

1403/08/12 16:33