The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

موجهی براي عمل مادر نيست. مسرور ديروز لحظه به لحظه در جريان امور قرار داشته. خود او به دستور مادر، محضردار را به خانه آورده بود. اينطور كه معلوم است نيمی از جريانات را در اثر گوش ايستادن پشت در شنيده. گفت خانم جان تمام اموال خود را به غير از اموال منقول و طلا و جواهرش، به نام لعيا ثبت كرد. انگار شمسی هم ظاهراً يا واقعاً با مسئله مخالفت می كرده ولی، مادرم نهيب زده و او را از اطاق بيرون كرده. واقعاً در تعجب هستم. از خانم جان انتظار چنين كاري را نداشتم!
ممدلی خان دستی روي پيشانی گردانيد و نفس عميقی بيرون داد:
- بايد فكري به حال اين مسئله كرد. به نظر من بهتر است خانمهاي خانه فعلا از اين موضوع باخبر نشوند. تا ببينيم بعداً چه پيش می‌آید.
ولی خود او هم می دانست كه ديگر كار از كار گذشته و اموال فخرالدوله قابل بازگشت به جيب و كيسه فرزندان ديگر نيست.

#ادامه_دارد

1403/08/12 16:33

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_125


روزبه در را با شدت باز كرد و وارد اطاق پدر شد. ممدلی خان پشت ميز پايه كوتاه لهستانی نشسته و دفتر و دستك خود را وارسی می كرد. روزبه خود را كنار ميز رساند:
- خبر جديد را شنيده ايد آقاجان؟
ممدلی خان با طمأنينه سر را از روي اوراق بلند كرد و شماتت بار نگاهش كرد:
- چه خبري است كه اينطور در نزده وارد اطاق می شوي؟!
روزبه دندانها را با غيظ در هم فشرد:
- همين كه می گويند خانم جان اموالش را به لعيا بخشيده.
چشمان ممدلی خان گرد شده:
- تو از كجا شنيده اي؟
- خوب معلومست، همه اهل خانه دارند راجع به اين موضوع صحبت می كنند. انگار مسرور در جريان ماوقع بوده و به خانم عمو جان گفته و خانم عمو هم ديگران را در جريان گذاشته. الان خانه عمو نصراله ولوله اي برپاست. به نظر شما كار خانم جان عجيب و دور از انصاف نيست؟ او كه تنها يك نوه نداشته، پس تكليف بقيه چه می شود؟
ممدلی خان كه داغ دلش دوباره تازه شده بود با ناراحتی مشغول جمع كردن اوراق مقابل خود شد:
- بقيه نوه هاي او نبوده ايد. از همان زمانها هم شمسی برايش شمسی خانم بود و لعيا، لعيا جان. نديده بودم بقيه را با چشمی كه به آنها نگاه می كند، ببيند. دلم نمی خواست موضوع فعلا علنی شود. اين مسرور ديوانه را بايد يك گوشمالی حسابی بدهم. همه نقشه هايم را نقش بر آب كرد.
روزبه چشمها را تنگ كرد:
- يعنی شما از ماجرا خبر داشتيد؟
سكوت خشم آلود پدر عذرش را خواست. با كلافگی از اطاق بيرون آمد و به سوي اطاقش روان شد. بايد براي تفريح شبانه اش پول توي جيب می گذاشت.

***

نصير، مدتها بود كه مادر را سرحال نديده بود. يعنی بعد از ازدواجش با پاركوهی. ولی انگار آن روز حال و هواي او، خرابتر از هميشه بود. فكر كرد باز هم دلخوريش در مورد پاركوهی است. شايد هم يكی از اقوام نيش و كنايه اي زده و حالا بدري می خواست به طريقی حرف را به گوش او برساند. بعد از ازدواجش، هر بار كه به ديدن مادر رفته بود، او با حرف و حديثی تازه از گفته هاي اين و آن، نارضايتی خود را از عمل او، بار ديگر به رُخش كشيده بود. در عين دلگيري از عكس العمل ها و سلوك جديد بدرالزمان، لبخندي دوستانه بر لب نشاند:
- خدا بد ندهد مادر! چرا پكري؟
بدرالزمان با دلخوري سري جنباند:
- چه بگويم آقا نصير؟ گاهی با ديدن زرنگی ديگران آدم دلش می گيرد. فكر می كند، چرا كس و كار خودش اينقدر ساده لوح هستند و يك ذره سرشان توي حساب كتاب نيست. امروز خبري شنيدم كه حسابی جيگرم كباب شد. ديدم چه راحت تو موقعيت بی نظير زندگيت را از دست دادي و روزبه دارد راحت آن را به

1403/08/12 16:33

چنگ می آورد!
نصير لبخند زنان اخمی كرد:
- چی شد مادر؟ از چه چيز حرف می زنی؟ بيچاره روزبه چه كاري به موقعيت و زندگی من دارد؟!
بدرالزمان با غیظ سر و گردنی چرخاند:
- همين ديگر! پس خبر نداري! دو سه روز پيش، روزبه از لعيا خواستگاري كرده. اگر لعيا قبول كند، تمام آن امكاناتی كه بعد از اين ازدواج می توانست نصيب تو شود، يك جا می شود مال آقا روزبه! دختره حاضر بود زندگيش را بدهد و تو گوشه چشمی به او داشته باشی، ولی او را گذاشتی و رفتی ... آخ چه بگويم؟ دلم كباب است مادر!
با شنيدن خبر، تن نصير به يكباره وا رفت. درد بدي توي قلبش پيچيد. حس اين را نداشت كه بگويد مادر! مگر تا چند وقت پيش، خودت با ازدواج من و لعيا مخالف نبودي؟ آيا اگر حرف خواستگاري از او را پيش می كشيدم، الم شنگه برپا نمی كردي؟ ولی فقط صدائی ناله مانند از گلويش خارج شد:
- چه گفتيد مادر، روزبه از لعيا خواستگاري كرده؟
بدرالزمان چشمها را در حدقه گرداند:
- اوهوم، خواستگاري كرده. بوي كباب شنيده. روزبه پسر زرنگی است، هر كجا كه بوي پول بشنود، همانجا تورش را باز می كند. كسی شك ندارد كه براي خاطر اموال خانم بزرگ از لعيا خواستگاري كرده، ولی چه فرقی می كند. مهم اينست كه هدف دار كار می كند. مثل بچه هاي من نيست كه هِر را از بِر تشخيص نمی دهند و فرقی ميان دوغ و دوشاب قائل نيستند. اگر لعيا به او جواب مثبت بدهد، پسر بيكاره با سر توي روغن افتاده. يك عمر هم بنشيند و بخورد، باز ريشه كار خشك نمی شود.
نصير متلك هاي مادر را درك مي كرد ولی حواسش كامل به لعيا بود:
- نفهميده ايد نظر لعيا چيست؟ با اين ازدواج كه موافقت نكرده؟
بدرالزمان شانه بالا انداخت:
- گفتم كه. فعلا نه. ولی اگر شانس امينه است، لعيا هم قبول می كند. ازدواج لعيا و روزبه، خواست دو جهان امينه است. بدش نمی آيد او را هوار يك زندگی نان و آب دار و حاضر آماده كند. پسرش تنه لش و بيكاره است. مثل تو نيست كه حتی دختر شاه پريان را برايت كم می ديدم.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_126


دل نصير به جوش و خروش افتاد. با سوابقی كه از اعمال و افكار روزبه در ذهن داشت، گرچه از نظر نامساعد لعيا نسبت به روزبه باخبر بود ولی به هرحال نگران بله گفتن او شده بود. با هدف رفتن به عمارت ته باغ، از مادر خداحافظی كرد.

باد سرد ماه دي در شاخ و برگ پوشيده از برف درختان می‌پيچيد و پوكه‌هاي برفی را در هوا شناور می كرد. لعيا به راستی دختر يكدنده اي بود كه با تمام مشقات زندگی در عمارت متروكه، حاضر به ترك آنجا و بازگشتن نزد مادر و خانم بزرگ نشده بود.
نصير پوتين‌هاي پوشيده

1403/08/12 16:33

از برف را با ضربه‌هاي پا بر زمين، پاك كرده و از راه پله بالا رفت.
صداي گفت و شنود لعيا و خانجی از اطاق كُنجی عمارت به گوش می رسيد. نصير كنار در اطاق رفت و با انگشت ضربه اي روي آن نواخت.
صداي خانجی را شنيد:
-بفرمائيد!
در را باز كرد. لعيا تكيده و پريده رنگ، كنار پنجره كوچك مشرف به باغ ايستاده بود و تنه را به ديوار تكيه داده بود. با ديدن او راست در جا ايستاد:
- آمده اي اينجا چكار؟ چرا سر زده وارد عمارت می شوي؟
نصير نرمشی به صدا داد:
- مي خواهم در مورد مسئله مهمی با تو صحبت كنم لعيا جان. خواهش می‌كنم. چند لحظه وقتت را به من بده!
لعيا با نفرت وراندازش كرد:
- من حوصله حرف زدن ندارم آقا نصير! خانجی لطفاً راه خروجی را به ايشان نشان بده!
نصير بی توجه به حالت عصبی او به كنار پنجره رفت و در سوي ديگر آن ايستاد:
- لجبازي نكن لعيا! تو مثل يك خواهر براي من عزيز هستی. شنيده ام روزبه از تو خواستگاري كرده. نمی خواهم به او بد كنم لعياجان ولی، در جايی كه پاي سرنوشت تو در ميان باشد، روزبه جايی در فكر من ندارد.آمده‌ام بگويم نكند زمانی اغفال شوي و به او بله بگويی. پسر بدي نيست ولی نمی تواند همسر مناسبی براي تو باشد. راحت بگويم، اهل زندگی نيست. من روي زندگی و آينده تو حساسيت دارم، دلم نمی خواهد خداي ناكرده دست به كاري بزنی كه حاصلش پشيمانی باشد. حرفهايم را باور كن لعيا، و خوب به آنها فكر كن!
نگاه لعيا، سربی و سرد به چشمانش دوخته شد:
- نيازي به دخالت و نگرانی شما در زندگيم ندارم نصيرخان! من تصميم خودم را گرفته ام. با روزبه ازدواج می‌كنم. من سگ او را به امثال تو ترجيح می دهم.
خانجی روي دو زانو در پايه كرسی نيم خيز شد:
- ولی لعيا جان، تو كه گفتی روزبه...
لعيا حرفش را بريد:
- همين كه گفتم خانجی. من تصميم خودم را گرفته ام!
رنگ چهره نصير به زردي گرائيد شكی نداشت كه لعيا براي لجبازي با او چنين حرفی می زند. پشيمان از رفتن نزد او و نصيحت بی موردش، يكباره ديگر لب گشود:
- لعيا جان، با خودت لجبازي نكن!
لعيا با تظاهر به بی تفاوتی، انگشت را بسوي در نشانه رفت:
- برو بيرون نصير! حوصله ديدنت را ندارم.
نصير دوباره لب باز كرد:
- ولی لعيا...
لعيا با صدايی بغض دار فرياد زد:
- گفتم بيرون! از جلوي چشمم دور شو!
نصير نگاهی به خانجی كه متعجب در كف اطاق وا رفته بود انداخت و از آنجا خارج شد.
در آن لحظه، پشيمان تر از او در عالم وجود نداشت. در عين ندامت و ناباوري می ديد كه ممكنست اين ديدار فقط به ضرر لعيا تمام شده باشد.

روزبه در كنار در عمارت ايستاده و بی ترديد منتظر او بود. با ديدنش، چشمهاي به خون نشسته را بسوي او دراند:
-

1403/08/12 16:33

اينجا چه مي كنی آقا نصير؟ تو قصد نداري دست از اعمالت برداري؟ حالا لعيا را بر عليه من می شورانی كثافت! ديدي كه حقت را كف دستت گذاشت. منتظر پاسخ كارهايت باش آقا پسر! خيلی در مورد تو كوتاه آمده ام.
نصير بی اراده گفت:
- تو مرا تعقيب می كردي روزبه؟
روزبه پوزخندي زد:
- لحظه لحظه كارهايت را به من گزارش می كنند. همه را زير نظر دارم. مي دانستم خيلی نامرد هستی، ولی نه تا به اين حد! بدان كه جواب هاي، هوي است.
و با غيظ، برفاب روي شانه‌ها را تكاند و از او دور شد. نصير با ناراحتی مشت به پيشانی كوفت و راه خانه را در پيش گرفت.

***

مسرور در حاليكه چادر دراز و سياهی بر سر كرده بود، كوبه در خانه بابايف را به صدا در آورد.
چند لحظه گذشت تا سرگه با قامتی شكسته در را برويش گشود. با ديدن زنی دراز و سياه پوش كه پيچه ململی، صورت اسبي‌اش را می پوشاند، با وحشت قدمی به عقب برداشت:
- چكار داريد؟
مسرور صدا را نازك تر كرد:
- از دخترت خبري براي تو آورده ام.
سرگه بی تابانه، چنگ بر بازوي او انداخت:
- از دختر من؟ داخل شويد! خواهش می كنم.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/12 16:33

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_127


مسرور متوجه شد كه زن فارسی را به خوبی نمی تواند تكلم كند و شايد هم خوب درك نكند. كاغذي از جيب بيرون آورد و همانطور كه از روي چادر به سوي او دراز كرد، آرام و شمرده توضيح داد:
- نمی توانم داخل بيايم. بايد زودتر به خانه ام بروم. اين آدرس محل زندگی دختر توست. مسلمان شده و با پسر صاحبخانه اين محل ازدواج كرده. حالا هم بچه اش دارد به دنيا می آيد. اگر خواستيد او را ببينيد، بهتر است با كسانش به آنجا بيائيد!
سرگه با دستانی لرزان، ورق پاره را گرفت.
مسرور به سرعت از او دور شد و به بيرون قلعه، همانجايی كه روزبه در انتظارش بود، رفت.
سرگه كاغذ را به سينه فشرد و محتاطانه نگاهی به داخل خانه انداخت. با مهر مادري كه در قلبش وجود داشت، حاضر به بروز كوچكترين دردسري براي دخترش نبود. فكري به ذهنش رسيد. بايد ابتدا خود از واقعيت ماجرا با خبر می شد و چنانچه صلاح بود، بعداً شوهرش را در جريان مي گذاشت. نمی خواست محل زندگی پاركوهی نزد برادرانش لو برود. آنها هنوز كينه فرار او را به دل داشتند و قطعاً برايش دردسر می آفريدند.
صداي بابايف را شنيد:
- چه كسی بود سرگه؟
سرگه آدرس را در پيش سينه خود پنهان كرد:
- غريبه نبود. بايد يك سر تا خانه مسيو ستراك بروم. كار زيادي ندارم. زود بر می گردم.
و شوريده و هيجان زده، از خانه خارج شد. تحمل نگهداري هيچ رازي را در سينه نداشت و ساتيك همسر ستراك و دخترش رزالين، رازداران قابل اعتمادي بودند.

ساتيك با ديدن سرگه به استقبالش آمد: - چه عجب سرگه جان! چقدر هيجان زده به نظر می رسی!
اشك از چشمان سرگه سرازير شد:
- از پاركوهی خبري رسيده. نمی دانم صحت دارد يا نه؟ بايد كمكم كنی ساتيك!
و ماجراي آمدن زن سياه پوش و دادن آدرس كذايی را برايش بازگو كرد.
ساتيك در آغوشش كشيد:
- آه خداي من! چقدر برايت خوشحالم سرگه. پس چرا گريه می كنی. تو بايد خوشحال باشی كه از دخترت خبر رسيده. فردا به اتفاق هم، به آدرس داده شده می رويم. نمی گذارم هيچكس از ماجرا باخبر شود. صبح زود منتظرم باش!

***

حوالی ظهر مصيب با شنيدن صداي كوبه، در را گشود. دو زن سالمند، با لباسی متفاوت از زنان ديگر، در حاليكه خود را در شال هاي بزرگ پشمی پيچيده بودند، پيش چشمش ظاهر شدند.
چشمها را تنگ و گشاد كرد و با دقت به آنها خيره شد:
- فرمايشی داشتيد؟
همسر ستراك، با همان لهجه ارمنی پر رنگ، جواب داد:
- براي ديدن خانم پاركوهی آمده ايم. او در اينجا زندگی می كند؟
هنوز مصيب جواب نداده بود كه صداي مسرور، از توي هشتی بلند شد:
- مصيب! بهتر است از خانم

1403/08/12 16:34

بدرالزمان سئوال كنی كه چنين شخصی را می شناسد يا نه؟
در حقيقت، مسرور تصميم داشت طبق دستور روزبه ، بدرالزمان را كنار در كشانده و غائله اي برپا كند.
مصيب چانه را خاراند و به طرف مسرور كه در تيرگی هشتی خود را پنهان كرده بود نگاه كرد. مسرور با ايما و اشاره او را تشويق به ملاحظه كاري می كرد.
مصيب رو به سوي دو زن بيگانه كرد:
- من كه چنين شخصی را نمی شناسم، بگذاريد بروم ببينم خانم می شناسند يا نه؟
تيره دماغ بدرالزمان، با شنيدن خبر، سفيد شد و پره هاي آن، با حالتی عصبی شروع به لرزيدن كرد:
- چه گفتی؟! در پی پاركوهی آمده اند؟ چه كسانی هستند؟
- والا دو تا زن ميانسال، سرشان بی چادر است و درست هم نمی توانند به زبان ما حرف بزنند. به گمانم قوم و خويشهاي خانم آقا نصير باشند.
صداي بدرالزمان دو رگه شد:
- همينمان مانده بود كه در خانه را گدا ارمنی بگيرد و پايشان به اين خانه باز شود. زود برو دَكشان كن! دعوايشان كن! بگو چنين كسی توي اين خانه زندگی نمی كند. جوري بگو كه دُمشان را روي كولشان بگذارند و ديگر هم اين طرفها پيداشان نشود. مبادا از بودن اين دخترك در خانه بويی ببرند. برو! برو زود بفرست بروند پی كارشان!
مصيب چند بار پلك زد و با حالتی تسليم وار به طرف هشتی رفت.
سرگه، ملتهب و بی قرار كنار در ايستاده بود با رسيدن مصيب قدمی جلو گذاشت: - چه شد آقا؟ خانم چه گفت؟
مصيب با حالتی كه درماندگی و بی اختياري كاملا در آن مشهود بود، دست را به لنگه در تكيه داد:
- خانم می گويند چنين كسی در اين خانه زندگی نمی كند. او را نمی شناسد.
نفس سرگه روي سينه سنگين شد:
- شما خودت نمی توانی كمكی به ما بكنی؟ آيا پاركوهی مرا نديده اي؟
مصيب با دودلی نگاهی توي هشتی انداخت و در حاليكه معلوم بود با ناچاري صحبت می كند، گفت:
- نه خانم! من چنين كسی را اين دور و برها نديده ام. اگر هم اينجا باشد من او را نمی شناسم.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_128


با ديدن حالات پيرمرد، شكی براي سرگه باقی نمانده بود كه پاركوهی در اين خانه زندگی می كند. به ياد نامه هايش افتاد، همه حاكی از رضايت او از زندگی بود. فكري به سرش افتاد:
- شايد خود پاركوهی رو از من پنهان می كند. قطعاً در اينجا خوشبخت است و نمی خواهد وجود ما آرامشش را بر هم بزند. كاش می شد يكبار ديگر او را ببينم.
براي اطمينان خاطر تير آخر را زد. سخنان او را ساتيك براي پيرمرد ترجمه می كرد:
- بسيار خوب ما می رويم. فقط بگوئيد مادرت براي ديدن تو به اينجا آمده بود. بگو من چيزي جز خوشبختی او نمی خواهم. لازم هم نيست نگران عكس العمل برادرانش

1403/08/12 16:34

باشد، آنها بويی از ماجرا نخواهند برد.
مصيب دلش براي زن سوخته بود، صدا را پائين آورد:
- به روي چشم به ايشان می گويم.
سرگه در حاليكه احساس حقارت رمق تنش را گرفته بود، نگاهی به روي در و ديوار خانه گردانيد. همه چيز از كنده كاري هاي تشكيل روي درب خانه، تا سكوهاي مرمري كنار درها و كوچه عريض اختصاصی خانه ها، حكايت از تمول و زندگی تجملی ساكنين خانه داشت. آرزويش چيزي جز خوشبختی پاركوهی نبود. شايد تجمل و رفاه زندگی برباد رفته پيشين را در اين خانه بدست آورده بود. قلبش با حالتی ميان رضايتمندي و اندوه جدايی فشرده شد.
رو به همسر ستراك كرد:
- برويم ساتيك. نمی خواهم بيشتر از اين در اينجا بمانم. می ترسم اختيار از دست بدهم و به داخل خانه بروم.
و در حاليكه دستمال سپيد را به روي مژگان مرطوب و يخزده خود می كشيد، پيشاپيش ساتيك به راه افتاد.
مصيب در پی آنها، سر از لای در بيرون آورد. ماند تا از كوچه بن بست خارج شدند و در حاليكه با دلسوزي و افسوس لب می گزيد، به داخل خانه رفت.

***

روزبه بيش از يك ماه در انتظار ديدن عكس العمل بدرالزمان و پاركوهی نشست، ولی هيچ حادثه مهمی رخ نداد. وجودش لبريز از كينه نصير بود.
بار ديگر مسرور را توي اطاق خود صدا زد. رگ خواب او را خوب می دانست. كافی بود با نگاه خريدارانه و جملاتی مخصوص، روح مريض و زنانه او را ارضاء كند. با رندي شانه هاي آويخته و استخوانی او را لمس كرد:
- باز هم به تو نياز دارم مسرور. انگار ديگر جدايی من و تو امكان پذير نيست.
لبخندي چندش آورد بر لبان مسرور نقش بست:
- من كه از هيچ خدمتی دريغ ندارم.
روزبه به عمل خود ادامه داد:
- انگار نقشه مان در مورد پاركوهی خوب نگرفت، بايد به نحوي وارد اطاق او بشوي و خبر آمدن مادرش را به او برسانی. به او بگو كه به دستور زن عمو بدري چطور او را از خانه بيرون كردند! هر قدر هم می توانی، لِفت و لعاب قضيه را بيشتر كن! دلم می خواهد اين بار راستی راستی توي خال بزنی. از عهده اش بر می آيی؟
چشمان دريده مسرور، خمار شده بود:
- البته آقا روزبه، به من شك نكنيد. براي شما هر كاري كه بگوئيد دريغ ندارم.
روزبه كه از وجود او به دل آشوب گرفتار شده بود، دست در جيب كرد و اسكناسی بيرون كشيد:
- باز هم از خجالت تو بيرون می آيم. برو ببينم، چه كار می كنی!

مسرور با چهار روز انتظار و كشيك كشيدن در اطراف اطاق پاركوهی، در لحظه اي مناسب، از پله ها بالا رفت و ضرباتی به در ورودي نواخت. پاركوهی كه كاملا قدم سنگين شده بود، با شنيدن صداي او، بی حوصله چادر روي سر انداخت و در را گشود.
تمام سخنان مسرور فقط چند لحظه طول كشيد ولی، چه ضربه سنگينی بر جسم و

1403/08/12 16:34

روح پاركوهی وارد كرد.
اشكی بی محابا بر چهره اش می باريد:
- مطمئنيد كه آن زن مادر من بود؟ خودتان او را ديديد؟
مسرور با تظاهر به دلسوزي و در حاليكه صداي جيغش آهسته و خفه از گلو خارج می شد، گفت:
- بله خانم. خودشان گفتند كه مادر شما هستند. می گفتند از قلعه ارامنه ونك به اينجا آمده اند. خانمی مسن و زيبا كه شال پشمی قهوه اي كرمی، به سر و رو بسته بودند. بالاي ابروي راستشان، يك لك كوچك قهوه اي به چشم مي خورد. نمي توانستند فارسی را درست صحبت كنند ولی منظور خود را خوب بازگو كردند. نمی دانيد وقتی به دستور خانم بدرالزمان، او را از خانه بيرون می كردند، من چه حالی داشتم. بيچاره به پهناي صورتش اشك می ريخت و التماس می كرد ولی ديدم كه حتی با فشار دست او را پشت در انداختند.
پاركوهی چهره را با دست پوشانده و اشكش همراه ناله هاي جگرسوز از چهره پائين می غلتيد.
مسرور كمی خود را به او نزديكتر كرد:
- من روي دلسوزي و به نداي وجدان اين حرفها را پيش شما بازگو كردم. نكند پاسخ من كم لطفی باشد خانم! اگر يك كلمه راجع به حرفهايم، پيش اهل خانه بازگو كنيد، قطعاً از نان خوردن می افتم و بايد با اين سن و سال و اين دست خالی، آواره كوچه و خيابان شوم. شما كه تصميم ندارید نان مرا ببُريد؟ مطمئن باشم حرفهايم همين جا می ماند؟
پاركوهی با همان حال سر را به علامت مثبت تكان داد و مسرور از اطاق بيرون رفت.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/12 16:34

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_129


زن جوان در حال خود نبود. افكاري ماليخوليايی و ديوانه كننده به مغزش هجوم آورده بود. تحمل يك دقيقه ديگر دوري از مادر را نداشت. ديگر هيچ حادثه و خطري برايش مطرح نبود. تصميم گرفت خود را به ونك برساند. حتی اگر برادرانش خون او را در همان دم اول می ريختند، بايد به ونك می رفت.
چند لباس گرم و پشمی، به روي هم پوشيد و در حاليكه مقداري پول در جيب بالاپوش خود را مي گذاشت، چادر را روي سر انداخت و از خانه خارج شد.
برف يكدستی، سرتاسر كوچه و خيابان را پوشانده بود. بعد از سه روز بارش مداوم، در آن روز هوا صاف صاف بود و خورشيد، مطبوع و پرحرارت در دل آسمان می درخشيد. پاركوهی ديوانه وار خود را جلو هر درشكه و گاري می انداخت:
- خواهش ميكنم مرا به ونك برسانيد. هر قدر كه پول بخواهيد، حاضرم بپردازم.
ولی درشكه چی ها، به دليل خرابی راه و بُعد مسافت حاضر به بردن او نمی شدند. داشت نااميد می شد كه يك درشكه چی، دهنه اسبها را كشيد. پوستينی به تن داشت و كلاه و چارق پشمی قطوری به
پا و سر كرده بود. سبيل های سپيد را با دست تابيد:
- چقدر حاضري بدهی همشيره؟
پاركوهی بی محابا اسكناسهاي مچاله شده در كف دست را به او نشان داد:
- هر چقدر كه بخواهيد! يك تومان، پنج تومان.
درشكه چی اشاره به صندلی مسافر كرد:
- بيا بالا! توكل بر خدا! من تو را به ونك می رسانم.
تمام طول راه را پاركوهی اشك ريخته بود. با وجود ناهموار بودن جاده، حوالی غروب به ونك رسيدند. پاركوهی چند اسكناس كف دست درشكه چی گذاشت و در حاليكه دردي از ناحيه شكم، وجودش را در هم می فشرد، خود را به خانه پدر رساند.
هنوز چادر را محکم روي سر داشت. كوبه را در دست گرفت و با شدت به روي گُل ميخ كوبيد. هيچ صدايی از درون به گوش نمی رسيد. با شدت بيشتري كوبه را به در كوبيد و فرياد زد:
- پاپا، مامان. منم پاركوهی. لطفاً در را باز كنيد!
درب خانه بغلی گشوده شد و پيرزنی ارمنی سر بيرون آورد:
- كسی در خانه نيست. مسيو بابايف پس پريروز از اين محل رفتند. صاحبخانه جديد هنوز نيامده.
پاركوهی ديوانه وار به سوي خانه ستراك دويد. رزالين در را گشود و وحشتزده او را در آغوش كشيد. چهره سرخ و ورم كرده پاركوهی پس از آنهمه زاري، و با چادري كه روي سر داشت. به سختی شناخته می شد:
- تو كجا بودي پاركوهی؟! چرا اين همه مدت خودت را از چشم خانواده ات پنهان كردي؟
پاركوهی می ناليد:
- پاپا و مامان به كجا رفته اند؟ زودتر آدرس آنها را به من بده! بايد به ديدنشان
بروم.
رزالين ترحم آميز، نگاهش كرد:
- خودت را اذيت نكن پاركوهی. بيا

1403/08/12 16:35

برويم داخل تا همه چيز را برايت تعريف كنم! دلم می خواهد ماجراي فرار تو برايم روشن شود.
و نگاهش به شكم پر و بر آمده او كشيده شد. دست زير بازويش انداخت و او را به داخل ساختمان برد.
پاركوهی از درد و ناراحتی به خود می پيچيد:
- توضيح بيشتري بدهيد مسيو ستراك آخر چطور با اين سرعت پا روي همه چيز گذاشتند و از اينجا كوج كردند؟ هيچ در فكر من نبودند؟ اصالً مرا در نظر نداشتند؟
ساتيك شير گرم را روي ميز، مقابل او گذاشت:
- همه ماجرا همين بود دخترجان. وقتی مادرت از محل زندگی تو باخبر شد و حس كرد در آنجا خوشبخت هستی و فهميد كه تمايل به ديدن او و خانواده ات نداري، در حاليكه راز را در دل خود پنهان كرده بود. پدرت را وادار كرد تا اينجا را رها كند و به همراه برادرانت كه راهی سفر بودند، به شهرهاي مرزي كوچ كنند. خبرهاي ضد و نقيضی هم از زنده بودن سُكرات و گريگور به آنها رسيده بود. تو را كه از دست داده بودند، با اميدي واهی رفتند تا شايد اثري از سُكرات به دست بياورند و لااقل در كنار فرزندان ديگرشان باشند.
پاركوهی چنگ در گيسوان خود انداخت:
- آخر چرا در اين فصل، چرا در زمستان؟! چرا نگذاشتند بهار بيايد و آن وقت كوچ كنند؟ سفر در اين فصل هزار خطر به همراه دارد.
ساتيك آهی كشيد:
- بعد از آن همه ماجرا كه از سر گذرانده بودند، ديگر بهاري در زندگيشان نمانده بود. با رفتن برادرانت كاملا بی كس و تنها می شدند. حق داشتند به جايی بروند كه لااقل چند تن از بستگانشان در آنجا زندگی می كنند.
پاركوهی ملتمسانه نگاهش می كرد:
- به آستارا رفتند؟
زن از جا برخاست:
- اصلا نمي دانم. به كسی چيزي نگفتند.
و نگاهی به چهره درهم رفته از درد پاركوهی انداخت.
حالت چهره اش، سواي محنت و نااميدي، حكايت از دردي جسمانی داشت.
بالاي سرش رفت:
- تو درد داري پاركوهی؟
پاركوهی چشمان گريان را روي هم فشرد:
- بله، درد دارم. دو سه ساعتی است كه درد كمر و پهلو، دارد جانم را می گيرد.
ساتيك دست روي پيشانی گذاشت:
- خداي من! شايد زمان وضع حملت فرا رسيده، حالا در اين شب زمستانی و دور از همسر و بستگانت تكليف ما چيست؟
ستراك روي ميز كوفت:
- نگرانش نكن زن! الان می روم و با قابله بر می گردم. تا برگشتنم مراقب او باشيد.


#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_130



شبی طولانی و مرگبار به صبح رسيد. رزالين و ساتيك تمام شب را بر بالين پاركوهی بيدار بودند.
آفتاب نزده ساتيك، ستراك را از خواب دو سه ساعته بيدار كرد:
- حال اين دختر مساعد نيست، بهتر است من بروم و همسرش را به اينجا بياورم. ممكنست براي خودش و بچه خطري پيش بيايد و

1403/08/12 16:35

برايمان دردسر درست شود.
ستراك با خستگی از رختخواب بيرون آمد:
- من هم با تو می آيم فقط يكی از همسايگان را خبر كن كه به همراه رزالين و قابله بالاي سر او باشند.
لباس پوشيده، آماده بيرون رفتن از خانه بودند كه صداي گريه نوزادي در خانه پيچيد.

قابله صليبی روي سينه كشيد:
- خداي من! چقدر اين بچه زيباست. انگار حضرت يوسف دوباره متولد شده.
پاركوهی با بي‌حالی نگاه به سوي طفل، كه برهنه در ميان دستان قابله قرار داشت، سُراند. در ميان غبار، تكه اي گوشت كوچك ديد كه با بی قراري ونگ می زد. چشمها را در هم فشرد و درد و بی‌حالی، او را به خوابی عميق فرو برد.

*

سر و صدايی در سرش پيچيد. دستی دستش را فشرد و لبانی يخ زده، روي پيشانيش نشست. آرام چشم گشود.
نصير بالاي سرش نشسته و دلسوزانه، گيسوانش را نوازش مي كرد:
- چرا پاركوهی؟ چرا به من نگفتی تا همراه تو بيايم؟! چطور شد كه يكباره، هوس آمدن ونك به سرت افتاد؟ آمدن آن هم با چنين شرايط جسمی! مي دانی ديشب تا به صبح چه بر من گذشت؟ می دانی با اين كار، همه خانه را به هم ريختی؟ می دانی چه غوغايی در دلم برپا كردي؟
حوادث پيش نظر پاركوهی جان می گرفت. چشمانش لبريز از اشك شد:
- پاپا و مامان از اين جا رفتند نصير! براي هميشه! آنها حتی از من خداحافظی هم نكردند.
نصير گره پنجه ها را بر دست او بيشتر كرد. حرفی براي گفتن نداشت. تنها اميدي دور بود كه می گفت، روزي آنها را می يابد و نزد پاركوهی می آورد. روزي كه گذر زمان، كينه ها را بی رنگ كرده و خطاها را به باد فراموشی سپرده است.

*

پس از ده روز استراحت در خانه ستراك، نصير پاركوهی را به خانه بازگرداند. انگار هيچ حادثه مهمی اتفاق نيفتاده. هيچكس انتظار رسيدن او و طفلش را نمی كشيد. پاركوهی نوازد را در آغوش داشت و غريبانه، به همان اطاق كنج حياط بيرونی قدم گذاشت. تنها دلگرميش، وجود نصير بود كه هيچگاه او را از خود دور نمی ديد.
فضه با دختربچه اي يازده، دوازده ساله، وارد اطاق شد:
- سلام آقا نصير. خانم فرمودند اين دختر را پيش شما بياورم و بگويم، اين هم كمكی كه براي خانمتان خواسته بوديد. فعلا آدم قابل تري دم دست نداشتيم.
نصير دختر بچه را ورانداز كرد:
- مادرم نگفت كدام اطاقها را براي اقامت ما در نظر گرفته؟
- نه آقا، چيزي نگفتند.
خون به صورت نصير دويد:
- توي اين اطاق فكسنی كه نيمش را كرسی اشغال كرده، چطور چهار نفر می توانند زندگی كنند؟!

فضه شانه بالا انداخت:
- والا نمی دانم. خانم فقط گفتند، شيدا توي همين اطاق با شما زندگی كند و مراقب طفل باشد.
چينی به پيشانی نصير افتاد:
- فعلا اين بچه را ببر تا وضع محل زندگيمان را سر و سامان

1403/08/12 16:35

بدهم! بعدآً
فكري براي دايه بچه می كنم.
فضه دست دختربچه را كشيد و با خود بيرون برد. پاركوهی زير چشم، هواي نصير را داشت. مرد بيچاره، چقدر دمغ به نظر می رسد. با لبخندي شيرين، نوزاد را در آغوش او گذاشت:
- بچه‌ی ما احتياج به لـله و دايه ندارد نصير! من حاضر نيستم او را به دست ديگري بسپارم. من كه در روز كار زياد ندارم، خودم از پسرمان مراقبت مي كنم.
و مكثی كرد:
- راستی هيچ می دانی اين طفل هنوز اسمی براي ناميده شدن ندارد؟ نمي خواهی با پدر و مادرت در اين مورد مشورت كنی؟
نصير مطمئن بود كه وجود اين نوازد، اصلا اهميتی براي بدرالزمان و نصراله خان ندارد. ممكن بود در اثر مشورت با آنها، دلگيري تازه اي براي پاركوهی درست كنند. سر نوزاد را به سينه فشرد:
- فكر نمی‌كنم لزومی داشته باشد كه با آنها مشورت كنيم. تو خودت چه نامی در نظر داري؟
پاركوهی ذوق زده نگاهی به كوچولو انداخت:
- موافقی اسمش را يوسف بگذاريم؟ به محض تولدش، اين نام به گوشم رسيد.
نصير سري تكان داد:
- اسم قشنگی است عزيزم. همين الان اين اسم را با تاريخ روز و ماه تولد، در صفحه اول قرآن ثبت می كنم. و دعا می كنم قرآن هميشه حافظ و پشت و پناهش باشد.
برخاست و قرآن خطی يادگاري پدربزرگ را كه زمانی به مناسبت رفتن به كالج آمريكائي‌ها به او هديه داده بودند، از روي طاقچه برداشت و به لب برد. هميشه با بوسيدن آن، هزار آرزو در دلش جان می گرفت. مثل همان زمانها كه براي رفتن به جلسه امتحان قرآن را می بوسيد و دلش لبريز از خواهش و استغاثه می شد، باز سيري در ميان خواسته هاي خود كرد. پيش از هر چيز دو خواسته در ذهنش پا گرفت...


#ادامه_دارد

📕

1403/08/12 16:35

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_131


پيش از هر چيز دو خواسته در ذهنش پا گرفت:
" خدايا اين بچه را خوش عاقبت و خوشبخت كن، بعد هم محبتی به دل مادر بينداز كه نفرت از پاركوهی را فراموش كند. نمی دانم كی ميخواهد دست از كينه توزي بردارد و اين زن را به عنوان عروس خود بپذيرد!
پاركوهی مشغول رسيدگی به نورسيده شد. نصير دلش شور عجيبی داشت. مي خواست به نحوي نظر بدرالزمان را به سوي نوزاد جلب كند. رو به پاركوهی كرد:
- كمی استراحت كن تا من بروم و بَرگردم. بايد فكري براي گرماي مناسب اين اطاق بكنيم. يك كرسی به تنهايی كافی نيست.
و از اتاق بیرون زد...
برايش تعجب آور بود، يعنی مادر هيچ احساسی روي فرزند او نداشت؟! علت اين همه بی تفاوتی و سردي چه بود؟
واقعآً نمی توانست بفهمد. از اين غضب و كينه توزي، اثري در نهاد خودش نبود و براي همين مسئله خدا را شكرگزار بود.

بدرالزمان در پايه فوقانی كرسي نشسته و با طلعت مشغول گفتگو بود. با ورود او، در حاليكه سعی می كرد خود را بی توجه نشان دهد، آهی كشيد:
- بله ديگر، دود چراغش را يكی خورد و مال را ديگري. نمی دانستم روزي، اموال پدري مادرم، كه خاله فخري به مفت از چنگ مادرم و خواهر و برادران ديگرش بيرون آورده بود و اميدوار بودم روزي نصيب بچه هاي خودم بشود، غلفتی توي حلقوم پسر امينه می رود. شب جمعه، شيرينی لعيا را مي خورند و حلقه به انگشتش می كنند. خوشا به حال مردم، می بينی روزبه چقدر خوش شانس است؟
نصير سلام كرد و در پايه كرسی نشست. شنيدن خبر نامزدي لعيا و روزبه، دوباره فكرش را به هم ريخت. با دلخوري مضاعف رو به بدري كرد:
- مادر! خبر داري كه پاركوهی را به خانه آورده ام؟
بدرالزمان ابرو بالا انداخت و با غیظ رو به طلعت، چشمی در حدقه گرداند:
- راستی! خوب چشمت روشن!
حركات مادر به نصير برخورده بود:
- هيچ دلتان نمي خواهد، پسر مرا ببينيد؟
بازهم بدرالزمان سر و گردنی تاب داد:
- دير نمی شود. بعداً می بينم!
نصير مشت روي كرسی كوفت:
- اين چه برخوردي است مادر؟ چرا مي خواهيد مرا پيش اين و آن سبك كنيد. هيچ سؤال كرديد پاركوهی كجاست و بچه اش چطور به دنيا آمده؟ هيچ فكر كرديد كه امروز طفل و مادرش به خانه می آيند و لااقل دو تا خدمه به استقبالش بفرستيد؟ چرا با اين دختر دشمنی می كنيد؟ مگر او چه بدي در حق شما كرده؟
بدرالزمان با ديدن حمايت نصير از همسرش، تا روي سينه سرخ و كبود شد. مشت گره شده را در هوا تكان داد:
- صدايت را پائين بياور پسر! به چه علت بايد براي تولد اين توله ارمنی، دست و دلم بلرزد؟ چرا انتظار داري براي برگشتن زنت ساز و نقاره

1403/08/12 16:35

به پيشواز بفرستم؟ چه گلی به سرم زده اي كه اينهمه از من توقع داري؟ تو كه می گفتی خانواده اين دختر او را رها كرده اند و پی كارشان رفته اند، پس چطور سر و كله شان پيدا شد و به در خانه آمدند؟ چطور اين دختر خانم براي وضع حمل خانه ما را قابل ندانست و رفت توي آن كفر سراي خراب شده، بچه اش را به دنيا آورد. حالا ديدي كه برخلاف تصورت پدر و مادرش هيچ دلخوري از ازدواج او و تو نداشتند؟ ديدي چه زود سَرِ رفت و آمد را باز كردند؟ اصلا همه اين كارها نقشه بود. مي خواستند با گفتن اين خزعبلات كه اگر فاميلش بفهمند، ال می كنند و بل می كنند، سر تو را شيره بمالند و بعد يك مشت ارمنی گدا را روي سرت خراب كنند. از فردا بايد به جاي دادن خمس و زكات، بروي خرج آن بی دين ها را بدهی. من كه نمی توانم بنشينم و رفت و آمد يك مشت... نشور را به خانه ببينم. پيش روي طلعت می گويم، اگر قرار است خانواه زنت پايشان به اينجا باز بشود، بهتر است بروي جاي ديگري زندگی كنی. ديگر حوصله گوشه و كنايه شنيدن از اين و آن را ندارم. حالا خود دانی. تصميم با خودت.
نصير لبها را در هم فشرد و سري به تأسف تكان داد:
- از اين افكارتان متأسفم مادر! اولا كه خانواده پاركوهی تمايلی به رفت و آمد به اين خانه نداشتند و همگی به نقطه اي نامعلوم كوچ كردند. در ثانی اين دختر بينوا، فرزند مرا در خانه يك بيگانه به دنيا آورد. در خانه يك آشناي مسيحی عرق فروش، كه رفتارش نسبت به رفتار بعضی خشكه متعصب هاي خودمان، صد شرف دارد. حالا هم زن من تنهاي تنهاست و هرگز هم پاي هيچ يك از افراد فاميلش به اينجا باز نمی شود ولی خود من ديگر تمايلی به ماندن در اين خانه ندارم، از زندگی در اينجا دلزده شده ام. از اين همه حرف و حديث به تنگ آمده ام. دست زن و بچه ام را مي گيرم و همين فردا از اين خانه می رويم. شما هم راحت باشيد. اين توله ارمنی بر سر سفره شما نخواهد نشست.


#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_132



نصير از اطاق خارج شد. بدرالزمان پشيمان از گفته هاي خود، به دست و پا افتاد:
- بدو طلعت! بدو برو نگذار نصير با دلخوري از اينجا برود. بگو مادرم گفت، فردا زن و بچه ات را بردار و به اطاق دم دري سرسرا بياور! آنجا دو تا اطاق تو در تو است و حرارت بخاري هيزمی، خوب گرمش می كند. بگو مادر دلش از مسائل ديگر گرفته بود و همينجوري يك چيزهايی به زبانش آمد. مبادا بگذاري همانطور عصبانی از اينجا برود! پسر لجبازي است، می ترسم تهديدش را عملی كند.
و در حاليكه با دست طلعت را به سوي در اطاق هدايت می كرد، او را به دنبال نصير فرستاد. با همه دلخوري كه از پاركوهی

1403/08/12 16:35

داشت، هنوز آنقدر نصير را دوست داشت كه به خاطر او وجود اين دختر گمنام و مسيحی را تحمل كند.

*

نسيم خنك و خوشبوي بهاري، توي هوا جولان ميداد و پس از گذشتن از سرشاخه پرشكوفه درختان و پيچ و تابی در ايوان، از تنها در گشوده تالار پنجدري، وارد اطاق ميشد. پس از رفتن ميهمانان، تاجماه كنار مادرش امينه نشسته و در حاليكه سخت حرصی بود، درد دل می كردند:
- ديديد مادر! ديديد چطور اين لعيا خانم مرا جلو همه سكه يك پول كرد؟ نه هيچكدام از نظريات مرا براي راه اندازي جشن عروسی پذيرفت و نه هيچكدام از خواسته هاي شما را. عروس به اين وقاحت و چشم سفيدي نديده بودم! با پُررويی تمام توي مجالس می نشيند و در مورد جشن عروسی نظر می دهد.
و با غیظ صدا را با حالت مسخره اي نازك كرد:
- جشن مختصر باشد. سرعقد ميهمانان زيادي نداشته باشيم. از ساز و مطرب خوشم نمی آيد. چه غلطهاي زيادي! انگار روزبه پيرمرد یا بيوه مرد است كه عروسيش را بی سر و صدا برگزار كنيم! آدم توي سر و همسر آبرو دارد. چطور می توانيم فاميل شوهرم را سر عقد برادرم وعده نگيریم؟! خانم جان هم كه ماشااله بعد از دسته گلی كه به آب داده، آن بالا می نشيند حرفهاي نوه دردانه اش را تأييد می كند. از اولش هم اين لعيا گنده دماغ بود. با هيچكس سر سازگاري نداشت. چرا شما حرفی نزديد مادر؟ چرا توي دهن اين دخترك نمی زنيد تا آدم شود؟ مثلا مادرشوهر و بزرگتر هستيد ها!
امينه بالاتنه را به چپ و راست تكان داد:
- دست روي دلم نگذار! كدام مادرشوهر؟ كدام بزرگتر؟ با آن حمايت هاي خانم بزرگ مگر می شود آدم حرفی بزند؟ من مادرشوهري هستم كه ماشاله هنوز خودم مادرشوهر دارم!! مگر نمی بينی زنيكه جادوگر چطور با وجود اعمالی كه انجام داده، هنوز به پسران پير خود حكومت می كند؟ يك مادر مي گويند، صدتا از كنار لبشان پائين می ريزد. هنوز كه هنوز است جلو او دست به سينه می نشينند! همه پسر من نيستند كه هنوز هيچی نشده، نوكر دست به سينه خانم بشوند. حرف لعيا شده سقز دهن اين پسره بی لياقت، ديروز می گويم پسرجان، از اين اول كاري، اينقدر دخترك را پَر و بال نده! ننشين كه او برايت تصميم بگيرد. به طرفم براق می شود و با بی شرمی می گويد: ببين می گذاري اين وصلت سر بگيرد يا كاسه كوزه مرا به هم می ريزي! بگذار زندگيم را بكنم مادر! نمی دانم چه چيز اين دختره بی حيا، چشمش را گرفته. اگر بگويم به خاطر ثروت باد آورده اوست كه حرف درستی نزده ام. روزبه پسر يقالی بقال نيست كه توي زندگی كوري كشيده باشد و تا چشمش به پول طرف مي خورد، پايش بِسُرد. عمري در ناز و نعمت بزرگ شده. اصلا پول برايش مثل پِهِن شتر است. فقط نمی دانم اين

1403/08/12 16:35

دختره چه به روزش آورده كه مادر و خواهر را از ياد برده! نترس! به زودي يك تو دهنی حسابی به اين دختره، لعيا، بزنم كه هفت دور، دور خودش بچرخد.
فكري كه به سر تاجماه افتاده بود، لبخند رضايتی بر لبش نشاند:
- غصه نخور مادر! جواب لعيا با من. می دانم از همين اول كار، چطور خون به جگرش كنم و نگذارم آب خوش از گلويش پايين برود.

*

تاجماه دزدانه كنار در اطاق پاركوهی رفت و صدايش زد:
- پاركوهی جان! پاركوهی!
پاركوهی يوسف را در ننوي كنار اطاق گذاشت و در را گشود. با ديدن تاجماه كه لبخند دوستانه اي بر لب داشت، يكه خورد:
- بفرمائيد داخل! چقدر خوشحالم كه به سراغ من آمده ايد.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/12 16:35

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_133


در طول مدت اين يكسال و اند، هيچكدام از فاميل نصير، اطاق او را نديده بودند. تاجماه وارد شد و با تعجبی آميخته به تحسين، گوشه و كنار اطاق جديد آنها را كه با اجازه بدرالزمان در آن مستقر شده بودند، از نظر گذرانيد. اين اطاق بزرگ و تالار مانند، با وسائل لوكس و مد روز، به زيبائی و ظرافت و به سبك اروپائی تزيين شده بود. ميز و صندلی خراطی شده مخصوص خوردن غذا، در قسمتی از اطاق كه ميز آن را با روميزي قالب دوزي زيبايی آراسته بودند! روي كتابخانه زيبا و با شكوه ديواري و ميان طاقچه ها، انواع گلدانهاي چينی و كريستال جور واجور و چراغ و لاله هاي شكيل و پر نقش و نگار چيده بودند و آينه قدي با قاب آب طلا، و چند فرش خوش طرح و بته، زيبايی اين اطاق مجلل را كامل تر مي كرد. گهواره و ننوي بچه هم به وسيله پرده توري حاشيه داري كه از سقف آويزان بود، از قسمت نشيمن اطاق جدا شده بود.
تاجماه يكی از صندليها را از زير ميز بيرون كشيد و روي آن نشست:
- به به! چه سليقه اي! اسباب و لوازم اطاق را زن عمو بدري به شما داده يا خودتان تهيه كرده ايد؟
پاركوهی با تواضع روبرويش نشست:
- نه، كسی لوازم را به ما نداده. خودم و نصير به بازار رفته ايم و آنها را تهيه كرده ايم. خوشحالم كه از سليقه ما خوشتان آمده.
تاجماه ماندن زياد را جايز نمی دانست و براي رفتن عجله داشت. چادر را از روي سر رها كرد:
- راستش آمده ام ببينم چرا در مراسم بعله بران لعيا شركت نكردي؟ بعد هم از تو خواهش می كنم كه حتماً در حمام عروس زن برادرم شركت كنی.
پاركوهی با ناراحتی در خود پيچيد:
- از لطف شما ممنونم ولی فكر می كنم اگر به حمام نيايم بهتر است. انشاالله اگر شب عروسی از من دعوت شد، به اتفاق نصير به خانه خانم بزرگ می آيم.
تاجماه چهره درهم كشيد:
- اگر دعوت شدم چه معنی دارد؟! تو خودت از ساكنين اين خانه هستی و مثلا ميزبان هستی. احتياجی به دعوت نداري. بعد هم به تو بگويم، اولين بار است كه از تو خواهش كرده ام. اگر رويم را زمين بيندازي، ديگر نه من و نه تو. تا آخر عمر تركت می كنم. من آقا نصير را مثل برادر دوست دارم و دلم مي خواهد همسر او توي همه مراسم شركت داشته باشد. حالا ميل خودت يا دعوتم را قبول مي كنی يا دور مرا خط می كشی.
چهره پاركوهی رنگ درماندگی به خود گرفت:
- حالا چرا حمام! فاميل نصير زياد رغبتی...
تاجماه حرفش را بريد:
- اصلا براي همين است كه می گويم بيايی. می خواهم همه بدانند كه چقدر براي من و مادرم عزيز هستی. كمی به خودت بيا دختر! نبايد كه به اشتهاي ديگران نان بخوري. قول

1403/08/12 16:35

بده كه می آيی، به خاطر من! قبول؟
پاركوهی از اين ابراز محبت ناگهانی ذوق زده شده و دلش نمی خواست اين دوستی نورسته را از دست بدهد، لبخندي زد:
- باشد، به خاطر شما می آيم، مراسم چيست و كی برگزار می شود؟
تاجماه خوشحال از پيروزي خود، از روي صندلی بلند شد:
- فردا صبح ساعت حدود هشت و نه، همه در كوچه بن بست جمع می شوند. راستی بچه ات را هم لازم نيست بياوري. می گويم دايه بچه خودم، بيايد و او را به خانه مادر ببرد. بگذار يك روز نفس راحت بكشی. همين الان بقچه حمامت را ببند و آماده باش!

***

جمعيت توي كوچه وول می خورد. چند كالسكه آماده بود كه خانمها را سر حمام برساند.
پاركوهی، در حاليكه بقچه لباسهاي تميز خود را زير چادر گرفته بود، به ميان كوچه آمد.
طلعت با دلخوري نگاهش كرد:
- عه! اين يكی از كجا پيدايش شد؟! نكند قصد دارد با ما به حمام بيايد؟
تاجماه دستش را گرفت و به گوشه اي كشاند:
- بيا طلعت! با تو كار دارم! راستش را بخواهی من او را وعده گرفته ام.
طلعت چشم و رو را با حالت اشمئزاز جمع كرد:
- او را وعده گرفته اي؟ مگر نمی دانی اهل خانه از اينكه با او يك جا بنشينند، اِبا دارند. توي خشكی با او همنشين نمی شوند چه رسد به حمام، چرا اين كار را كرده اي؟
لبخندي شيطنت بار بر لبان تاجماه نشست:
- دعوت كرده ام كه با يك تير، دو نشان بزنم. هم لعيا را بچزانم و هم خود اين دختر ارمنی را. هيچ می دانی كه لعيا هنوز رقيب خود را نديده؟ فضه می گويد وقتی پاركوهی در حمام لخت می شود، انگار می كنی پري قصه ها روبرويت نشسته. تن و بدن سفيد و موهاي طلائيش چشم بيننده را خيره می كند. اولا كه مي خواهم روز لعيا را خراب كنم و زيبائی رقيب را به رخش بكشم. در ثانی پاركوهی بدون هيچ دنگ فنگ و مراسمی پا به اين خانه گذاشت. بگذار شكوه و جلال مراسم ما را ببيند و دلش آب شود. بگذار بداند با چه خانواده بزرگی وصلت كرده و او آنطور مثل كلفت جهودها آمد و توي اطاق بيرونی نشست. خوب چه می گويی؟ بد كردم او را وعده گرفتم؟ تو هيچوقت هوس نكرده بودي در آنِ واحد از دو دشمن خود انتقام بگيري؟

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_134


طلعت خنديده و دستی بر پشت او كوفت:
- به خدا تو شيطان را درس می دهی تاجماه! پس يكجوري اين دختره را توي كالسكه بنشان كه بزرگترها متوجه نشوند! بگذار همان سر حمام او را ببينند!

خدمه خانه، بقچه هاي سوزنی ماهوت و ترمه يراق دوزي و زردوزي شده را به كمكِ جامه دارها، دور تا دور سر بنيه حمام، به روي فرشها و حصيرها پهن كرده و كفشهاي حاضرين را در جاكفش ها زير آن می گذاشتند. سماور برنجی بزرگی در

1403/08/12 16:35

حال قُل قُل بود و بوي چائی تازه دم، در هواي مرطوب پيچيده بود. دوستكامي هاي سنگی، پر از شربت بهار نارنج و تُنگ هاي بلور تراش دار، انباشته از شربت زعفرانی بود. قليانهاي پاكيزه آتش شده با تنباكوي معطر، روي سنگ هاي مرمر كنار حمام چيده شده بود. زنهاي ميهمان با تفاخر روي سوزني‌ها ايستاده و لباس از تن بيرون می آوردند.
پاركوهی غريبانه بقچه خود را در قسمتی از جاي خالی سر بينه پهن كرد و شروع به بيرون آوردن لباس خود كرد. اَه اَه و پيف پيف نجواگونه زنان خانه، از حضور او كم و بيش به گوشش می رسيد. لباس را كه از تن برگرفت، چشمها مبهوت به سر و تنش كه با لَُنگی مستور بود، دوخته شد. به راستی با آن انبوه گيسوان طلايی و پوست مرمرين، همچون خورشيدي می درخشيد.
تاجماه كه در كنار بقچه لعيا، بقچه پهن كرده بود، رو به طلعت كرد و بلند گفت:
- اما اين زن نصير، به واقع قشنگ است. برادرت حق داشت آنطور مجنون وار پی او برود.
نگاه لعيا، پُر از نفرت و حسادتی زنانه، لحظه اي پيكر پاركوهی را كاويد. هر يك زيبائی خاص خود را داشتند. يكی چشم و مو طلايی با يك زيبايی معصومانه و ديگري چشم و ابرو مشكی و يك زيبائی اصيل و وحشی شرقی. ولی بيش از چند ثانيه ديدن او را تاب نياورد. از آن چهره و تن كه محبوبش را به دام خود كشيده بود، انزجار داشت. سرمايی توفنده وجودش را در خود گرفت. حال درستی نداشت كه بگويد ديدن پاركوهی خرابترش کرده، از ازدواج با روزبه هيچ دل خوشی نداشت تنها لجبازي با نصير بود كه روح سركش او را به اين عمل وادار ساخته بود. ولی ديدن پاركوهی چنان منقلبش كرد كه انزجار از اين ازدواج را از ياد برد. زنها هلهله كشان او را جلو انداختند و در حاليكه فضه دايره زنگی به دست، يار مبارك باد می خواند، از راهروي نيمه تاريك به گرمخانه وارد شدند. زنهاي مسن تر در قسمت بالاي گرمخانه، كنار خزينه نشسته و خدمه بساط وسمه و رنگ و حنا و خضاب و روناس آنها را گستردند، و جوانترها، دور و بر لعيا نشسته و شروع به گل گفتن و گل شنيدن كردند.
بدرالزمان با دلخوري، نگاهی به پاركوهی انداخت و فضه را صدا زد:
- نمی دانم چه كسی اين دختره را سرحمام آورده؟! برو به او بگو، يك گوشه دور از بقيه بنشيند و آب به سر و تنش بزند! جوري بگو كه متوجه منظورم بشود!
پاركوهی با دريافت اين پيغام، دَلوچه اي را پر از آب گرم كرد و در همان قسمت ورودي، روي زمين نشست. زنها با ابروهاي بالا كشيده، خضاب به سر بستند و بندانداز، مشغول پاك كردن صورت لعيا شد. دختر بيچاره آنقدر دلخور بود كه حتی درد بند را احساس نمی كرد. خدمه فصل به فصل آجيل و شيرينی و شربت و ميوه تعارف می كردند

1403/08/12 16:35

و دخترها و زنهاي جوان به همراه سر و صداي دايره زنگی، دست می زدند و اشعار شاد دم می گرفتند. بوي مطبوع دود قليان، فضاي گرمخانه را انباشته بود.
در ميان اين هلهله و شادي، دل دو زن غمگين بود. يكی لعيا كه با ديدن زيبائی خيره كننده پاركوهی، اندوه پيوند با روزبه در دلش دو چندان شده بود، و ديگري پاركوهی كه دور از آغوش خانواده، در ميان جمعی بيگانه و دشمن صفت، تنها افتاده و براي اولين بار، دختر زيبايی را در مقابل خود می ديد كه شنيده بود روزگاري محبوب همسرش بوده است.

تاجماه كه زيرچشمی، مراقب اعمال و رفتار لعيا بود، از ديدن چهره عبوس و دمغ او، قند توي دلش آب می كردند. تصميم گرفت براي تند كردن آتش خشم او، رقيب را بيشتر در معرض ديدش قرار دهد. برخاست و با ظرفی پر از نقل و شيرينی به طرف پاركوهی رفت. كنارش نشست:
- چرا اينهمه از جمع فاصله گرفته اي؟ بلند شو بيا كنار عروس بنشين! حالا حالاها برنامه ادامه دارد. قرار است نهار را هم سر حمام بخوريم. اينجوري دور از جماعت حوصله ات سر مي رود.


#ادامه_دارد

📕

1403/08/12 16:35

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_135


لبخندي حزين بر لبان پاركوهی نشست:
- نه، از لطف تو ممنونم. من زودتر به خانه بر ميگردم. بچه به من احتياج دارد.
و زير نگاه سنگين حاضرين، به كنار خزينه رفت و بدون داخل شدن در آن، آبی به سر و تن ريخت و از گرمخانه بيرون آمد. با آن همه بی حرمتی، ماندن در مجلس طرب آنها برايش لطفی نداشت.

*

سر و صداي رفت و آمد و بزن و بكوب، رفته رفته از طرف خانه خانم بزرگ و كوچه بن بست، رو به كاستی گذاشت. نيمی از شب گذشته بود و هنوز نصير در رختخواب بيدار بود. بی ميلی پاركوهی را به رفتن جشن عروسی، بهانه كرده و خود نيز در خانه مانده بود. نه تمايلی به تنها گذاشتن پاركوهی در خانه داشت و نه توان ديدن جشن و سرور ازدواج لعيا و روزبه را. شكی نداشت كه لعيا با روزبه خوشبخت نمی شود و همين مسئله سبب پريشانی روحش بود. چقدر دلش مي خواست در آن لحظات می توانست پاركوهی را بيدار كند و در اين مورد با او درد دل كند.
نسيمی آرام و غمگين، از پنجره به درون می خزيد و سر و چشمان داغش را خنك می كرد. چقدر در اين مدت كوتاه، زجر كشيده بود! چه ماجراهاي عجيب و آزار دهنده اي را از سر گذرانده بود! بغض خود را با آهی عميق فرو داد. زندگی در آن عمارت مجلل و با وجود آن موقعيت بی نظير شغلی، به كامش مثل زهر، تلخ تلخ بود.
*

پس از رفتن ميهمان ها، لعيا نيم تاج جواهر نشان عروس را، از روي سر به گوشه اي انداخت و به كنار پنجره رفت. قدغَن كرده بود كه زنی پشت در فالگوش بايستد. روزبه با چشمان مشتاق، كنارش
ايستاد و دستان پر تمنا را روي دستش گذاشت:
- خسته اي لعيا، بهتر است بيايی بخوابی!
لعيا دست خود را با دلسردي، از زير دست او بيرون آورد:
- من خسته نيستم روزبه. دوست دارم كمی تنها باشم. بهتر است تو بروي و استراحت كنی.
روزبه با دلگيري به رختخواب رفت و لعيا خود را به بهار خواب رساند. ساعتی تكيه به ستون مرمرين ايوان زد و نگاه بی هدف را روي شاخ و برگ درختان باغ رها كرد. مثل شبهاي گذشته، در آن وقت شب، باز هم صداي آواز محزون شبگردي مست و شوريده، از دور دست به گوشش رسيد. شب تيره اي بود و از مهتاب در دل آسمان خبري نبود. چشمانش به روي ستاره ها گردشی كرد و در ميان تيرگی، روي دو ستاره آشنايی قديمی، ثابت ماند. قطره اشكی به روي گونه اش لغزيد. مشتها را گره كرد: "اَه لعنت به تو نصير!"

***

خبر تولد دختر لعيا در خانه پيچيد و اين در حالی بود كه روزبه در هفته بيش از يكی دو روز در خانه نبود. مدتی بود در اداره تأمينات، افسر آگاهی شده بود و با درآمد خود و كمكی كه از مادربزرگ دريافت مي

1403/08/12 16:36

كردند، شب و روز را به عيش و تفريح می گذراند.
با لعيا به توافقی ضمنی رسيده بودند، نه او به كار لعيا كاري داشت و نه لعيا كاري به كار او. ظاهراً روزبه، به خانه مادربزرگ نقل مكان كرده و در كنار لعيا زندگی مي كرد ولی در حقيقت اوقات لعيا با مادر و مادربزرگ سپري می شد. از وجود روزبه بيزار بود و ترجيح می داد كه با باز گذاشتن دستش براي خروج روزانه و شبانه، كمتر مجبور به رويارويی با او شود.
شمسی با ديدن اين اوضاع و احوال، می سوخت و می ساخت و دم نمی زد. هر سخنی تف سر بالا بود و به صورت دختر بينوايش می نشست. روزبه در هيچ كاري نظم نداشت. با حمايت بی دريغ نصرالله خان و پدرش ممدلی، گاه به گاه و از سر تفنن سري به اداره می زد. نصراله خان به اصرار نصير دست او را در تأمينات بند كرده بود ولی روزبه براي همين كار هم نصير را تف و لعن می كرد و غُر می زد:
- از بس خبيث است نتوانست ببيند يك لقمه راحت از گلوي من پائين می رود. هيچوقت چشم ديدن مرا نداشته.

نصير دورادور اخبار خانه روزبه را می شنيد. فهميد كه شب هفت مفصلی به مناسبت تولد دختر لعيا به راه انداخته اند و دختر كوچولو را ستاره نام گذاري كرده اند. دلش براي ديدن او پر می كشيد ولی می دانست كه لعيا تمايلی به اين ديدار ندارد.
حالا پسر كوچولويش يوسف سه ساله بود و از عمر دخترش مريم دو ماه می گذشت. دختري با چشمان عسلی و پوستی به نازكی ورق گل. چقدر دلش می خواست دختر او و دختر لعيا روزي براي هم دوستان مهربانی باشند ولی اين آرزويی محال بود.
در تمام اين مدت، لعيا حتی حاضر نشده بود در يك ميهمانی كه او پاركوهی و فرزندانش حضور داشتند، شركت كند و با اين محدويت ها روز به روز فاصله ميان او و پاركوهی با ساير فاميل بيشتر و بيشتر می شد.
مريم و يوسف، جايی در دل اهل خانه نداشتند و بدرالزمان با داغی ناخواسته كه نفرت از پاركوهی در دلش ايجاد كرده بود، هيچگونه تمايلی به از ميان برداشتن اين فاصله ها از خود نشان نمی داد. و روزها تلخ و سنگين، با وجود حوادث رنگ و وارنگ، در ميان سال و ماه جاري بود.


#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_136


بدرالزمان، عمقزي را پی يوسف فرستاده بود. پيرزن كنار اطاق پاركوهی آمد:
- خانم فرموده، بچه را آماده كن و به حياط خانه ممدلی خان بفرست!
پاركوهی جسته گريخته، در مورد جشنی كه قرار بود به مناسبت ختنه پسران تاجماه و برازنده برگزار شود، چيزهايی شنيده بود.
با خوشحالی كنار در رفت:
- گفته اند يوسف هم در جشن شركت كند؟! پسرم از اين دعوت خيلی خوشحال می شود.
پيرزن، دستی بر سر يوسف كشيد:
- بله، قرار است

1403/08/12 16:36

به سلامتی او را هم امروز مسلمان كنند.
چهره پاركوهی در هم رفت:
- منظورت چيست؟! مگر او تا به حال مسلمان نبوده؟
عمقزي خنديد:
- اگر واقعيش را بخواهی، نه! پسران ما وقتی راستی راستی مسلمان می شوند كه عمل سنت روي آنها انجام بشود. پس اين آقا يوسف ما، هنوز مسلمان نشده!
قلب پاركوهی توي سينه شروع به تقلا كرد:
- نكند منظور تو اينست كه مي‌خواهند او را هم...
عمقزي با مهربانی سر را بالا و پائين آورد:
- بله، بله! مي خواهند پسر تو را هم ختنه كنند. ماشاله ديگر مردي شده و به زودي بايد به مدرسه برود. نمی شود بگذارند ريش و سبيلش كه در آمد، او را سنت كنند.
پاركوهی با نگرانی بازوي زن را گرفت:
- حالا اين عمل به چه نحوي هست؟ با پسرم چه می كنند؟
عمقزي لبها را غنچه كرد:
- هيچ، فقط يك پوست اضافی را می كنند و دور می اندازند. كار سختی نيست.
پاركوهی ناليد:
- ولی پوسف براي اين كار آمادگی ندارد. بايد زودتر می گفتند، تا ذهن او را آماده كنم.
صداي بدرالزمان، رعد آسا در سرسرا پيچيد:
- عمقزي! كجائی؟ چرا اينقدر معطل كردي؟ خوبست آدم تو را پی قابله بفرستد! پس اين پسر كجاست؟
پاركوهی به استقبال او رفت:
- ببخشيد خانم! من عمقزي را معطل كردم. مي خواستم بگويم من و يوسف آمادگی اين كار را نداريم. بهتر است اين عمل را بگذاريم براي بعد. لااقل اجازه بدهيد روزي اين كار بكنيم كه نصير در خانه باشد. امروز براي انجام يك كار فوق العاده، به كمپانی رفته.
بدرالزمان، دست يوسف را كه با ديدن نگرانی مادر، به دامن او چسبيده و چشمانش را موجی از وحشت پوشانده بود، از دست پاركوهی جدا كرد:
- اولا كه احتياجی به آمادگی تو نيست! تو را كه نمي خواهند ختنه كنند. در ثانی بود و نبود نصير تأثيري در قضيه ندارد. ظهر می آيد و در جريان قرار می گيرد. من خودم تمام وسائل لازم را براي يوسف تهيه كرده ام! لزومی ندارد كسی نگران باشد!
و با ديدن امتناع يوسف از رفتن رو به پاركوهی كرد:
- زود خودت هم راه بيفت و به حياط خانه ممدلی خان بيا! ممكنست اين بچه به وجودت احتياج پيدا كند.
پاركوهی با قلبی پر طپش، مريم را در آغوش كشيد و در پی بدرالزمان به راه افتاد. چقدر دلش می خواست نصير در آن لحظه در كنارش بود. بی وجود او، خود را در جمع بستگانش، غريب و تنها
حس می كرد. قطعآً بدرالزمان آنها را در جريان نگذاشته بود كه مهتري و بزرگی خود را هر چه بيشتر به رخ اطرافيان بكشد.

روي حوض حياط بيرونی خانه ممدلی خان، تخت هاي بزرگ زده بودند و قاليچه هايی با رنگهاي زنده و شاداب، روي آن گسترده بودند. دود و عطر عود و اسپند در هوا موج می زد. زنها با چادرهای پاكيزه و رنگارنگ، توي حياط و ميان

1403/08/12 16:36

اطاقها در رفت و آمد بودند. روي ميزها، شيرينی و نقل و باسلُقهاي خوشمزه، در دستمالهاي زرورقی پيچيده و در ظروف نقره چيده شده بود.
كنار اطاق پنجدري، حجله زيبائی بسته بودند و توري هاي پرچين و رنگارنگ، حجله را پوشش می داد. روي توري ها پنبه هايی ريز و درشت و پروانه هاي رنگين پارچه اي جابه جا دوخته شده بود. سه رختخواب اطلس با روكش مخمل مرواريد دوزي شده، گسترده بودند و دلاك پير كليمی منتظر آمدن بچه ها بود.
پسر برازنده كه عقلش بيشتر می رسيد، از صحنه حادثه فرار كرده و خدمه را پی يافتنش فرستاده بودند. بدرالزمان يوسف را پيش كشيد قاب قرآنی با حمايل چپ و راست به سينه اش بست. و او را به دست دلاك سپرد:
- بيا آميرزا! اول اين يكی را سُنت كن! بچه‌ های ديگر را بعداً می‌آورند.
رنگ از رخسار يوسف پريد و پاركوهی دست روي چشمان خود گذاشت. كاش نصير بود و دلداريش می داد.
صداي فرياد يوسف، پسر تاجماه را هم فراري داد. بدرالزمان دو تا پنج تومانی نو كف دست يوسف قرار داد:
- بگير پسر خوب! وقتی سرپا شدي، برو و هرچه دلت می خواهد براي خودت بخر!



#ادامه_دارد

📕

1403/08/12 16:36