The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_137



پسران تاجماه و برازنده را كشان كشان به حياط آوردند. با ديدن يوسف ترس را از ياد بردند و مثل هميشه شروع به سر به سر گذاشتن او كردند. بالا و پائين می پريدند و فرياد می زدند:
- هو، هو، ارمنی!
و يوسف با چشمان اشكبار معصومانه به مادر نگاه می كرد. هنوز چيزي از مليت و مذهب پيشين مادر و اقوام او نمی دانست. اصلا برايش كلمه ارمنی و مسلمان مفهومی نداشت. فقط زمانی كه می ديد اين كلمه را با حالت تمسخر و استهزا در مورد او بيان می كنند، كفري می شد و مي خواست به سيم آخر بزند و كاسه و كوزه شان را به هم بريزد.

بعد از پايان كار دلاک و خواباندن بچه ها با لُنگ مخصوص در رختخواب، نوازندگان روي تخت حوض رفتند و شروع به نواختن آهنگهاي شاد و ضربی كردند. معلوم نبود، همسايگان چند كوچه آنطرفتر، چطور از ماجرا باخبر شده بودند كه در چشم بر هم زدنی، حياط را جماعت ريز و درشت زن و بچه پر كرد.

پاركوهی در كنار تختخواب يوسف نشسته و در حاليكه دست او را در دست داشت. از پنجره مشرف به حياط، عمليات گروه نوازندگان و بازي پرنشاط عنتر و لوطی اش را براي او گزارش می كرد. و بی قرار رسيدن نصير بود كه شادي خود را از به پايان رسيدن يكی از مراحل دشوار زندگی پسرشان، با او قسمت كند.

* * *

بچه ها با بوق اتومبيل نصير توي كوجه ريختند. يوسف با لنگ دراز، به طرف نصير دويد و خود را در آغوش او انداخت:
- چه خوب كردي آمدي پدر! به همه بچه ها گفته بودم كه تو مي خواهی ما را به
گردش ببري.
خدمه، اكثراً توي كوچه آمده و با تحسين اتومبيل فورد مشكی نصير را به يكديگر نشان می دادند.
روزبه و حبيب، همزمان، يكی از درب خانه فخرالدوله و ديگري از طرف درب بزرگ چوبی، وارد كوچه بن بست شدند. حبيب سوتی كشيد:
- به به!! چه ماشين قشنگی خريده اي نصير جان! چه خوب شد بالاخره يكی در خانواده ما همت كرد و رفت راندن ماشين ياد گرفت.
و لبخندي زد:
- انشاالله بعد از تو نوبت روزبه و اگر هم كار مشكلی نبود، من بايد شوفري ياد بگيرم و ماشينی بخرم. ديگر نشستن توي كالسكه و درشكه دارد از مد می افتد. فقط مواظب باش آژادان ميدان توپخانه، تو را نبيند و شماره ات را بر ندارد! می گويند يك آژادان را براي همين تك و توك ماشين، با شكل و هيئتی ديدنی در آنجا مأمور كرده اند كه اگر شوفري تخلف كرد، شماره اش را بردارد و جريمه اش كند!
روزبه پوزخندي زد:
- نگران نباش! تيغ آژادانها نصير را نمی برد! هنوز نفهميده اي با چه كسی طرف هستی. آن كه بايد مراقب ديگري باشد، آژادان است كه در برخورد با نصير، بايد كلاهش را

1403/08/13 22:53

محكم بچسبد، بايد بروي به آن بيچاره سفارش كنی مراقب خودش باشد و دم قيچی اين پسرعموي عزيز ما نيايد گرنه، معلوم نيست چه بلائی بر سرش می آورد!
حبيب اخمی كرد:
- زبان به دهان بگير آقا روزبه! چه خبرت شده؟!
نصير در حالی كه سعی می كرد خونسردي خود را حفظ كند، رو به حبيب كرد:
- آقا بفرما با هم يك دوري بزنيم! آقا روزبه تو هم سوار شو!
روزبه دستی به كاپوت ماشين كشيد:
- به من سفارش كرده اند با شركت نفتی ها همنشين نشوم، نفتی مي شوم.
و در حالی كه لبخندي تمسخر آلود بر لب داشت، با حبيب دست داد و از آنها دور شد. حبيب درب سمت راست اتومبيل را گشود:
- به دل نگير نصير جان! نيش عقرب نه از ره كين است. سوار شو و وعده ات را به بچه ها عملی كن! من هم با تو می آيم.

بچه ها با خوشحالی بالا و پائين می پريدند و درختها و عابرين را كه با سرعت از كنارشان عبور می كردند، به يكديگر نشان می دادند و در آن لحظه، كار هميشگی شان يعنی آزار يوسف را فراموش كرده بودند.
نصير دست در جيب برد و پاكتی رنگ و رو باخته بيرون آورد:
- راستی حبيب جان، دو سه روز پيش نامه رفيع به من رسيد. به شركت فرستاده بود. نمی دانی چقدر از دريافت آن خوشحال شدم. از وضع زندگی اظهار رضايت كرده بود، در اداره دخانيات شهرستان سنندج مشغول شده و وضع نسبتاً مرفهی دارد. از زندگی با اسما خيلی اظهار رضايت كرده است، تنها ناراحتی او كه در خلال نوشته هايش متوجه شدم، اينست كه بعد از گذشت اينهمه سال، انگار هنوز صاحب فرزندي نشده اند و به نظر می رسد تنها ناراحتيش همين است.
حبيب ذوق زده نامه را از او گرفت:
- چه خبر خوبی نصير! بايد قراري بگذاريم و به اتفاق روزي به ديدنش برويم. فكر می كنم از اين كار خيلی خوشحال بشود. راستی به عموجان ممدلی رسيدن نامه اش را خبر داده اي يا نه؟
نصير در انتهاي خيابان باريكی دور زد:
- نه، نگفته ام. فكر كردم اگر تمايلی به ايجاد ارتباط با آن ها داشت، در نامه گوشزد می كرد. فقط نوشته به زودي براي حبيب و لعيا هم نامه می نويسم. خبر ندارد كه لعيا با روزبه ازدواج كرد. به هرحال عموجان به زودي از حال او باخبر می شود. حالا هم بهتر است ديگر به خانه برويم. هر زمان كه اراده كردي بگو تا خودم به تو شوفري ياد بدهم.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_138


حبيب خنديد:
- اتفاقاً اشتباه می كنی، اگر آدم با دل و جرأتی بودم، پيش از همه پسرهاي اين خانواده ازدواج می كردم می بينی كه از همه مسن تر هستم و هنوز يالغوز مانده ام.
و هر دو خنده كنان، به همراه بچه ها توي كوچه بن بست از اتومبيل پياده شدند.

***

دو روز از چهلم مرگ

1403/08/13 22:54

فخرالدوله گذشته بود. زنان خانه توي اطاق مخصوص او جمع شده و مجري هاي چوبی خراطی شده و جواهر نشان او را دانه دانه درون مجمعه بزرگ خالی می كردند. انگار بيش از چهل روز طاقت دندان روي جگر گذاشتن را نداشتند و بعد از گذراندن مراسم عزاداري مفصلی كه به خرج لعيا در خانه برپا شده بود، كنجكاو بودند كه بدانند خانم بزرگ براي آن جمعيت عظيم، چه تحفه اي به ارث گذاشته!
مجمعه بی اغراق، لبريز از سينه ريز و النگو و دستبند و انگشتر جواهر و طلاهاي طرح دار و بعضاً آنتيك، شده بود، در داخل يكی از مجري ها، كيسه مخملی كوچكی به رنگ سبز قرار داشت كه گلوي آن با قيطان نازكی گره خورده و جداگانه ميان مجري گذاشته شده بود.
تاجماه آن را بيرون آورد:
- اين ديگر چيست؟ چه كيسه قشنگی دارد!
شمسی كه سياه پوش، با چهره اي شكسته، بنابر وصيت فخرالدوله بالای طاق نشسته و ناظر بر تقسيم جواهرات مادر بود، رو به خانمها كرد:
- آن يكی را مادرم جداگانه براي پاركوهی همسر نصير گذاشته. پيش از فوتش تأكيد كرد كه حتماً آن را به پاركوهی بدهيم. بهتر است كسی را دنبال او بفرستيد تا به اينجا بيايد!
بدرالزمان چهره در هم كشيد:
- لازم نيست، بعد كه متفرق شديم، يكی اين را می برد به دست دخترك می رساند.
صداي اعتراض بعضی از زنها هم بلند بود:
- انگار خانم بزرگ همه را در نظر داشته الا پسران و عروسهاي خود را. حتی اين ته مانده اموال را هم كاملا به عروسهاي خود روا نداشته!
شمسی شرمزده و بی حوصله زلف خود را زير چارقد برد:
- باور كنيد من هم اصلا با تقسيم ميراث مادر مرحومم به اين صورت رضايت نداشتم، خيلی سعی كردم او را از بخشيدن اموالش به لعيا منصرف كنم. ولی به قول محضر داري كه به خانه آمده بود، هنوز خودش زنده بود و آدم زنده، وكيل وصی نمی خواست. مادرم زيربار حرفهاي من نرفت. حالا هم آخرين قسمت وصيت اين بوده كه كل جواهرات و اموال منقول او را بعد از چهلم تقسيم كنيم و همه را آنطور كه تعيين كرده، به دست وراث برسانيم. بهتر است بگوئيد پاركوهی هم بيايد تا سهمش را به او بدهم. نمی خواهم حتی لحظه اي زير دِين مادرم بمانم.
زنها اخم و ترشی كردند و فضه پی پاركوهی رفت. زن جوان، در حاليكه به حرمت خانم بزرگ هنوز سياه خود را از تن بيرون نياورده بود، بهت زده وارد اطاق شد. فضه او را در جريان امر گذاشته بود و اصلا باورش نمی شد فخرالدوله در زمان زنده بودن لحظه اي به او فكر كرده باشد چه رسد به اينكه برايش ميراثی به جا بگذارد.
محتاطانه، سلام كرد و در كنار زنها نشست.
شمسی، كيسه مخمل سبز را به طرفش دراز كرد:
- بگير پاركوهی! اين را مادرم براي تو گذاشته. از من خواسته به

1403/08/13 22:54

تو بگويم، سينه ريز و دستبندش را براي خودت برداري و دو انگشتر نگين جواهر داخل كيسه را يكی براي مريم و ديگري را براي همسر يوسف نگاه داري. شايد هرگز فرصت ابراز پيش نيامد ولی، مادرم بچه هاي تو را خيلی دوست داشت.
اشك در چشمان پاركوهی حلقه زد، دست دراز كرد و كيسه مخمل را همچون شيئی مقدس در دست گرفت. چقدر اين تنها محبت خانم بزرگ براي او اهميت داشت و عزيز بود.
زنها كمی او را نگاه كردند و به كار خود مشغول شدند. پاركوهی حس می كرد بايد به طريقی محبت فخرالدوله را جبران كند. لحظه اي به فكر فرو رفت. آرام برخاست و قرآن روي طاقچه را برداشت، و شروع به تلاوت آيه اي كرد.
بدرالزمان كه زير چشم او را می پائيد، در حاليكه از دست فخرالدوله به شدت عصبانی بود و بخشيدن ميراث او را به لعيا، از چشم پاركوهی می ديد، با عصبانيت بلند شد و به طرف او يورش برد:
- چه كار ميكنی؟! چرا كلام الله را برداشته اي؟
پاركوهی معصومانه سر بلند كرد:
- دارم براي شادي روح خانم بزرگ قرآن می خوانم!
بدرالزمان با شدت قرآن را از دست او بيرون كشيد:
- لازم نكرده، با اين تلاوت تو، روح خاله مرحومم توي قبر می لرزد. تو حتی نمی دانی نبايد بی وضو دست به قرآن زد! پاشو برو به بچه هايت برس! اينجا قرآن خوان درست و حسابی زياد داريم.
پاركوهی نگاهی به جمع حاضر كه بعضاً خنده كنان نگاهش می كردند انداخت و سرافكنده و با دلی كه به شدت شكسته بود، از اطاق خارج شد.
چند سال بی حرمتی كشيدن در اين خانه و شنيدن تلخ ترين نيش و كنايه ها، ظرف تحملش را لبريز كرده بود. اشكی سيل آسا از چشمانش روان شد. برايش مهم نبود كه خدمه خانه او را می بينند و چه قضاوتی می كنند، مهم اين بود كه ديگر طاقتش طاق شده بود. نمی توانست اين بی حرمتی آخري را هم مثل هميشه ناديده بگيرد و يك جوري زيرسبيلی رد كند.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/13 22:54

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_139


با شنيدن باز و بسته شدن در، يوسف سر را از روي كتابچه مدرسه بلند كرد. با همه بچگی، چشمان گريان و قيافه درهم شكسته مادر عذابش می داد. به طرفش دويد:
- چی شد مامان؟ باز اذيتت كرده
اند؟
پاركوهی دست روي گلو فشرد:
- نه مامان طوري نيست. كسی مرا اذيت نكرده.
يوسف در كنار او نشست:
- مامان چرا تو كه ارمنی بودي، با پدرم ازدواج كردي؟
پشت پلكها و پيشانی پاركوهی داغ شد، دستی به چشمان اشك آلود كشيد:
- منظورت چيست يوسف؟ چه كسی اين حرف را به تو زده؟
يوسف گوشه پيراهن او را به بازي گرفت:
- همه می گويند مادر. مگر يكی دو نفر هستند؟ پسر دختر عمو تاجماه، حتی توي مدرسه هم اين حرف را زده و بچه ها را با من دشمن كرده. آنها مرا خيلی اذيت می كنند، می گويند تو ارمنی هستی و با من بازي نمی كنند. مادر، تو نمی توانستی با يك ارمنی عروسی كنی و بگذاري پدر من با يك مسلمان عروسی كند؟ اگر اين طور می شد، ديگر كسی مرا توي مدرسه اذيت نمی كرد.
نصير داخل اطاق شد:
- اين چه مهملاتی است يوسف جان؟ مادر تو كه ارمنی نيست. او يك خانم مسلمان است. تازه اگر هم ارمنی بود كه تو نبايد از او بازخواست می كردي و روحش را آزار می دادي. دلت می خواست پاركوهی مادرت نبود و يكی ديگر الان جاي او توي اين اطاق نشسته بود؟
يوسف پاركوهی را در آغوش كشيد:
- نه پدر، هيچوقت! من مامان را دوست دارم. فقط دلم می خواهد بچه ها دست از سرم بردارند.
نصير دستی بر سر او كشيد:
- تو بايد قوي باشی. از همين فردا توي مدرسه به همه می گويی مادر من مسلمان است. اگر لازم باشد می آيم با معلمت صحبت می كنم.«
و نگاهی به صورت سرخ شده و چشمان گريان پاركوهی انداخت:
- چه خبر شده ؟ تو چرا گريه كرده اي؟ حرفهاي يوسف ترا اذيت كرده؟ از تو انتظار ندارم پاركوهی! تو بايد مقاوم باشی و مقاوم بودن را به بچه ها بياموزي.
كاسه صبر پاركوهی لبريز شده بود:
- نه، موضوع تنها حرف اين بچه نيست. سالها است كه دارم عذاب می كشم. بعد از اين همه مدت هنوز خانواده تو مرا به مسلمان بودن قبول ندارند. امروز حتی نگذاشتند دست به كتاب آسمانی شما بزنم. مادرت جلو جمع، قرآن را از دستم كشيد و مرا مثل يك سگ، از اطاق بيرون انداخت. با اين همه رنج و عذاب، چطور می توانم مقاوم باشم. آيا يك انسان چقدر تحمل دارد؟
نصير روي زمين نشست:
- خداي من! راست می گويی؟! انگار نمی خواهند بگذارند زندگی ما شكل بگيرد. نمی گذارم بيشتر از اين عذاب بكشی پاركوهی، ترا از اين خانه می برم. بچه هاي من بايد در محيطی آرام و به دور از اين جنجال مسخره بزرگ شوند. دلم

1403/08/13 22:54

می خواست فرزندان منهم مثل خودم، در يك محيط خانوادگی گرم و گسترده و در ميان خويشان و قوم خود پرورش پيدا كنند. دلم
مي خواست از بودن با بچه هاي فاميل، خاطرات خوبی در ذهن آنها بماند، ولی انگار چنين چيزي ممكن نيست. توي همين هفته، ترتيبش را می دهم. فقط تو بايد با من همكاري كنی پاركوهی. شايد مجبور بشويم به شهر خيلی دوري برويم. شايد آنجا مشكلات جديدي داشته باشی. می توانی تحمل كنی؟
نور اميدي در دل پاركوهی زنده شد. تصوير دلفريبی از آينده، پيش چشمانش شروع به جلوه گري كرد ولی، باز جانب احتياط را از دست نداد. نمی خواست نصير را وادار به عملی كند كه بعدها سبب پشيمانيش شود. جدايی از خانواده، دردناك ترين حادثه زندگيش بود و نمی خواست همسر خود را هم به اين درد گرفتار كند.
كيسه مخمل را در دست فشرد:
- من هر كجا كه با تو باشم، حاضر به تحمل همه مشكلات هستم. حتی در اين خانه. بهتر است خودت براي آينده تصميم بگيري نصير، لطفاً مرا دخالت نده!

***

نصير پس از بازگشتن از سركار، يكسره به اطاق بدرالزمان رفت. بدري پاها را دراز كرده و سر زانو را مالش ميداد.
نصير كنارش نشست:
- سلام مادر، خدا بد ندهد. پاهايتان درد می كند؟
بدرالزمان چينی به پيشانی انداخت:
- چه عجب اين زنيكه اجازه داد به من سر بزنی؟ همچون كنه به تو چسبيده كه نمی گذارد نفس بكشی! پايت را از همه جا بريده. هيچ می دانی چند وقت است توي ميهمانی هاي خانوادگی شركت نكرده اي؟!
نصير شروع به مالش زانوي او كرد:
- تقصیر او نيست مادر، تقصير خانواده خودم است. من نمی دانم اهل اين خانه كی می خواهند دست از خصومت با او بردارند؟ آن بيچاره كه آزاري به كسی نرسانده. مثلا خود شما مادر، چرا از او دلخوريد؟ مگر جز احترام، كار ديگري در حقتان انجام داده؟
بدرالزمان قهرآلود پاها را از زير دست او بيرون كشيد:
- اينقدر بی خود از اين زن مكار دفاع نكن! از قديم شنيده بودم ارمنی ها جادوگرند ولی نديده بودم كه به لطف تو پسر عزيزم، خوب از نزديك ديدم!


#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_140


نصير برآشفته شد:
- تو را به خدا دست بردار مادر! اولا كه پاركوهی سالها است مسلمان شده. در ثانی شما كه ادعاي ديانت داريد، چرا به يك گروه اهل كتاب، اينطور توهين می كنيد؟! كجاي اسلام گفته پيروان مسيح جادوگرند؟ كجاي اسلام گفته با آنها بد تا كنيد؟ اولا كه اكثر آنها بندگان پاك و خداترسی هستند و مطمئن باشيد در درگاه خداوند، مقرب تر از من و امثال من هستند. در ثانی شما كه اينقدر دم از اسلام می زنید، آيا می دانيد چه گناهی در مورد همسر مظلوم من مرتكب شده

1403/08/13 22:54

ايد؟ زن من با خلوص نيت مسلمان شد و پا به اين خانه گذاشت، به عوض اينكه با رأفت اسلامی با او برخوردار كنيد و وجهه واقعی اسلام را به او نشان بدهيد، چنان كينه توزانه با او برخورد كرديد كه اگر من جاي او بودم، از كرده خودم پشيمان می شدم. شما در حقيقت اسلام را چماق كرديد و توي سر اين زن بيچاره زديد. متأسفم مادر، ولی بايد بگويم رفتار شما زمين تا آسمان با رفتار يك مسلمان واقعی كه تابع احكام اسلام است فاصله دارد!
بدرالزمان با عصبانيت پاها را جمع كرد و چهار زانو نشست پيكرش مرتعش بود:
- دست شما درد نكند آقا نصير! حالا ديگر به خاطر اين دختره هرجايی مرا زير اخيه می كشی؟! به اَعمال و مقدساتم توهين می كنی؟! تف به رويت بيايد بی چشم و رو . تقصير من است كه از اول گذاشتم پاي اين دختره ارمنی توي خانه ام باز شود و هزار عار و ننگ را به جان خودم خريدم. مثل سگ از كرده ام پشيمانم. می فهمی چه می گويم، پشيمان!
نصير با درماندگی آهی كشيد:
- من قصد توهين نداشتم مادر، حرفها همينجوري از دهانم بيرون آمد. البته نيامده بودم كه اين خبر را به شما بدهم، هنوز تصميم قطعی نگرفه بودم، ولی انگار ديگر چاره اي نيست. من و زن و بچه ام بدجوري آسايش شما را بر هم زده ايم. مدتی است توي شركت به من پيشنهاد كرده اند براي تصدي شغلی قابل توجه، به آبادان بروم. فكر می كنم بهترين موقعيت است كه دست بچه ها را بگيرم و مدتی از اينجا دور باشم. ممكنست توي اين مدت فرجی بشود و كينه ها از ميان برداشته شود. به هر حال هميشه كوچك شما هستم، اواخر هفته آينده از اينجا می رويم. اگر جسارت كردم، مرا ببخشيد!

بدرالزمان دست خود را با غيظ به سينه كوفت. حالت كسی را داشت كه در جنگی نابرابر شكست خورده، در حالی كه قلبش لبريز نفرت از پاركوهی بود، بغض آلود گفت:
- به درك! به هركجا كه دوست داري برو! اميدوارم هيچوقت آب خوش از گلوي تو و زنت پائين نرود. زنت را ببر شايد نحوست وجودش هم از اين خانه برود و من دوباره رنگ آسايش ببينم. به سلامت آقا نصير، به سلامت...
و در حاليكه جمع و جور می نشست، او را با دست از خود راند. نصير خوب می شناختش، می دانست كه قلباً راضی به رفتن او نيست و مثل بچه ها لج كرده ولی، چاره اي جز رفتن نداشت. زندگی در اين خانه، گذشته از پاركوهی، اصلا به نفع يوسف و مريم نبود. بايد آنها را می برد. شايد می توانست عزت نفس از دست داده را، در مكانی به غير از آن خانه، به آنها باز گرداند.

***

پاركوهی، باور نداشت بعد از سالها زندگی پرجنجال و پر از آشوب روحی، حالا چنين خوش اقبالی به او رو آورده باشد. زندگی در آبادان، پنجره خوش منظر و با صفايی بود كه به روي

1403/08/13 22:54

زندگی منجمد گذشته اش، گشوده شده بود. اينجا دنياي جديدي بود با امكانات جديد و چهره اي دگرگونه از زندگی.
به دليل موقعيت شغلی نصير، خانه اي ويلایی و مجهز، در رديف خانه كاركنان ارشد شركت نفت در بوارده جنوبی در اختيار آنها گذاشته بودند. ويلائی با سه اطاق براي ساكنين و يك اطاق كنار در براي خدمه احتمالی. حياط زيباي خانه، با رديف شمشادهاي سرسبز محصور بود و درب پشتی ساختمان، چشم انداز زيبائی به باغ بزرگ و يك پارچه پشتی خانه داشت. ويلاها، توسط مهندسين انگليسی ساخته شده و از امكاناتی همچون برق و تلفنهاي هندلی برخوردار بود. خنكاي پنكه هاي سقفی و نسيم خنكی كه از جانب شط العرب بر پيكر ساختمانها می وزيد، گرماي هوا را قابل تحمل می كرد و پاركوهی می نشست و شادي و ذوق زدگی بچه ها را از ديدن اين دگرگونی، نظاره می‌كرد. پيرمردي بومی به نام اِكرام و همسرش نجيبه كه از اهالی بندر لنگه بودند، پيش از ورود آنها، در همان اطاق كوچك مخصوص مستخدمين، در خدمت ساكنين قبلی خانه بودند كه به دستور نصير در همانجا ماندگار شدند.

چه روزهاي قشنگی بود. چه آرامشی! يوسف در همان مدرسه انگليسي ها مشغول تحصيل بود و مريم شبها تحت نظر نصير، كم كم با خواندن و نوشتن حروف الفبا آشنا می شد.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/13 22:54

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_141


شش ماه از اقامتشان در بوارده گذشته بود كه روزي نصير ذوق زده به خانه آمد:
- خبر خوبی برايت دارم پاركوهی. انگار خدا خواسته آنچه را كه سالها از دست داده بودي، به يكباره در اينجا به دست بياوري.
چشمان طلائی پاركوهی برقی زد. شادي عميقی در دل آن خانه كرده بود و تلالو عجيبی داشت. دل نصير از اين احساس خوشبختی لرزيد. نگاه پاركوهی، ديگر آن نگاه چند ماه پيش نبود كه آنچنان اندوهی در اعماقش جاري بود. انديشيد، بشر به راستی فراموشكار است. هم غمها را زود از ياد می برد و هم شادي ها را و شايد اين بزرگترين نعمت خداوندي است. نعمتی كه كمك مي كند، با حوادث جديد زندگی، آسان كنار بيائيم و ناخوشيها را تحمل كنيم، پاركوهی با خوشحالی به طرفش دويد:
- خبر خوبت چيست نصير؟ دوست دارم زودتر بدانم.
- يادت می آيد زمانی كه در خانه آقا جانم بوديم، گاهی چقدر هوس نواختن پيانو داشتی؟ يادت می آيد چطور با حسرت از آن ياد می كردي؟
- خوب بله، يادم هست.
نصير لبخند زد:
- خوب خانم من، حالا موقعيتی پيش آمده كه می توانی به راحتی به آرزويت برسی.
پاركوهی جيغ خفه اي كشيد:
- راست می گويی نصير؟! حرفت حقيقت دارد؟
نصير خنده كنان، سر تكان داد:
- بله عزيزم! يكی از مهندسين شركت، مأموريتش تمام شده و تصميم دارد به كشورش باز گردد. نمی خواهد لوازم سنگين خانه را با خود ببرد. گفتم كه پيانوي او را خريدار هستم اگر بخواهی، همين الان می رويم و آن را می بينی. فقط كافی است اراده كنی و تا غروب پيانو در سالن خانه تو گذاشته شود.
اشك شادي بر چشمان پاركوهی نشست:
- تو مرد بی نظيري هستی نصير! من براي رفتن آماده ام.

اولين باري كه پاركوهی پشت پيانو نشست، حس می كرد تمام وجودش مرتعش است. اين جعبه چوبی بی جان، حسی نگفتنی در دلش زنده كرده بود. در هر پيچ و خم آن، چهره پدر را می ديد، چشمان مادر را و صداي دست زدن دوستانی كه در روزگار بسيار دور، در خانه مجلل نخجوان، پس از نواختن قطعه اي توسط پدر، به علامت تشكر و تحسين، در فضا به انعكاس در می آمد.
در اولين روزها، حس مي كرد با گذشت اين چند سال و فاصله اي كه ميان او و ساز افتاده، انگشتانش با كليدهاي آن به كلی بيگانه است و قدرت نواختن ندارد ولی با تلاشی شبانه روزي، بالاخره صداي خوش آهنگ نواختنش در خانه پيچيد.
نجيبه همسر اكرام، به بهانه آب و جارو كردن حياط، خود را به كنار پنجره هاي ساختمان می رساند و آهنگ دلتنگيهايش را با خواندن و نواختن پاركوهی، زمزمه می كرد. پاركوهی غمی جز دوري خانواده نداشت و تنها سر نماز، در

1403/08/13 22:54

سجده هاي طولانی خود، سلامتی و ديدار مجدد آنها را از خدا طلب می كرد.

***

- براي كه نامه می نويسی نصير؟
نصير سر از روي نوشته بلند كرد:
- دارم به حبيب نامه می نويسم. مادر جواب نامه هاي مرا نمی دهد. مي خواهم به وسيله او از حال آنها باخبر بشوم.
و آهی كشيد
- در ضمن گاهی حرفی روي دل آدم سنگينی می كند و احساس می كنی كه دلت می خواهد آنرا فرياد بزنی. گوشی می خواهی براي شنيدن ولی به هر كس نمي توانی اعتماد كنی. حبيب همان گوش شنواي من است. با نوشتن اين نامه ها، در حقيقت با او درد دل می كنم.
پاركوهی قهرآلود اخمی كرد:
- يعنی گوشهاي مرا قبول نداري يا براي درد دل كردن به آنها اعتماد نداري؟
نصير قلم را زمين گذاشت:
- مسئله قبول نداشتن تو نيست عزيزم، مسئله اين است كه اين حرفها كاملا مردانه است و نمی خواهم روح تو را با بيان آنها خسته كنم.
پاركوهی روي صندلی نزديك او نشست:
- با اين حرفت مرا می رنجانی نصير. دوست ندارم مرا از خودت جدا بدانی. از تو انتظار دارم همه مسائل زندگی را با من در ميان بگذاري و در همه موارد مرا محرم اسرار خودت بدانی. زود باش؛ بگو ببينم در سر تو چه می گذرد!

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_142


نصير با قلمدان روي ميز شروع به بازي كرد:
- راستش وضعيت و سرنوشتی كه كشورم به آن گرفتار است، مدتهاست فكر مرا به خود كشيده و آزارم می دهد. همه سرمايه اين مملكت را اجنبی دارد حيف و ميل می كند و خوشحاليم كه از دور دهانشان خرده غذايی می ريزد و مانع از گرسنگی و مرگ ما می شود، می گويند به كاركنان شركت نفت خوب رسيدگی می كنند ولی باز می بينيم، اين بدبختها هم هميشه گرسنه هستند. اجنبی براي به كار گرفتن آنها، براي خود تعهدي ايجاد نمی كند. اكثراً مواجب بگير روز مزد هستند. در حقيقت اجير شده اند. اهل سياست نيستم، از بازي هاي نفرت انگيز سياست هم بيزارم ولی نمی توانم اين مسائل را ببينم و فقط به صرف اينكه هميشه شكمم سير بوده، و در حال حاضر هم موقعيت مناسبی دارم، چشمانم را به روي واقعيات ببندم. ذخاير اين كشور دارد به باد يغما می رود و كارگر ايرانی كه سهمی عمده اي در اين نعمتهاي خدادادي دارد، حتی موقعيت آن كارگر هندي كه بيچاره خود، اجير و جيره خوار است را هم ندارد. اين افكار از همان زمانی كه از لندن برگشتم و در شركت نفت مشغول به كار شدم، عجيب فكرم را به خود مشغول كرده. دلم مي خواهد به نوعی مردم اين آب و خاك را با حقوقشان آشنا كنم. دلم مي خواهد آنها به خود بيايند و به خودباوري برسند، ولی دستم از همه جا كوتاه است. تنها كاري كه می توانم بكنم اين است كه با

1403/08/13 22:54

همين كارگران دور و برم كمی سر و كله بزنم و ذهنشان را روشن كنم. می دانم كه آگاهی هر يك
نفر، يك ميخ طلائی است كه پايه هاي استقلال كشورم را مستحكم می كند.
پاركوهی بهت زده و نگران چشم به دهان او دوخته بود. حرفش كه تمام شد، خود را به بازوانش آويخت:
- نه نصير! سعی نكن با قدرتهاي مافوق خودت در بيفتی! تقدير يك كشو را، تو به تنهائی نمی توانی تغيير بدهی. بگذار سامانی كه در اين شهر به دست آورده ايم، حفظ كنيم! اجازه نده افكار اصلاح طلبانه تو، آرامش همين زندگی كوچك را هم، برهم بزيزد! من ديگر تحمل دربه دري و آوارگی را ندارم.
نصير شروع به نوازش او كرد:
- ديدي گفتم اين حرفها مردانه است پاركوهی! ديدي گفتم تو را با شنيدنشان ناراحت می كنم! ولی حق با تو است، من به تنهايی نمي توانم تغييري در سرنوشت كشورم بدهم. نگران نباش! سعی می كنم خودم را قاطی اين مسائل نكنم. حالا پاشو مثل دخترهاي خوب پشت پيانو بنشين و يك قطعه زيبا برايم بنواز!
لبخندي حاكی از رضايت، بر لبان پاركوهی نشست، خوشحال بود كه نصير، بدون جر و بحث و مخالفت، به اين سرعت، نظر او را پذيرفته. برخاست و صندلی پيانو را عقب كشيد:
- چه قطعه اي را دوست داري برايت بنوازم؟
نصير شانه بالا انداخت:
- فرقی نمی كند، والس كاپريس، سونات مهتاب، اصلا به اختيار خودت، هر چه مي خواهی همان را انتخاب كن!
پاركوهی شروع به نواختن كرد. در ضمن نواختن، ترانه اي به زبان روسی را زير لب زمزمه می كرد. چيزي مثل همانها كه مادران براي لالايی فرزندانش زمزمه می كنند. نصير هيچوقت فرق ميان والس
ها و سونات ها يا هر آهنگ ديگري را كه پاركوهی می نواخت، تشخيص نمی داد، ولی اين بار مطمئن بود كه اين آهنگ را قبلا نشنيده. آهنگی جادويی كه او را به عالم كودكی و بازي در زير درختان توت و سپيدار می برد.

***

نامه حبيب رسيده بود و قسمتی از نامه، آشوبی در دل نصير برپا كرده بود:
- كاش زودتر به تهران سري بزنی! حال پدرت اصلا خوب نيست. زن عمو بدري، به تنهايی قادر نيست از او مراقبت كند.
چند روزي بی وقفه توي تب می سوخت. گفتند گرفتار تب مُطبقه شده. تبش كه قطع شد، كمی حواسش به هم ريخت. از نور گريزان است. اطرافيانش را درست به جا نمی آورد. البته كه اميدوارم تا اين نامه به دست تو برسد، حال عموجان خوب شده باشد، ولی به هر حال بد نيست سري به تهران بزنی و از او ديداري بكنی! خيلی وقت است رفته اي و دل ما هم به راستی برايت تنگ شده. اگر بيائی با يك تير دو نشان زده اي. منتظر ديدنت هستم!
پاركوهی با ديدن قيافه متوحش و نگران او، نامه را از دستش گرفت:
- توي اين نامه چه نوشته شده نصير؟ چرا اينقدر درهم شدي؟!

1403/08/13 22:54


نصير سر را ميان دستها گرفت و فشرد:
- حال پدرم خوب نيست پاركوهی! بايد به ديدن او بروم. خيلی وقت است از خانواده غافل شده ام. نمی دانستم چه گرفتاريهايی برايشان پيش آمده. تو هم با من می آيی؟
قلب پاركوهی با شنيدن نام خانه نصراله خان، به يكباره از جا كنده شد. نام آن خانه، يادآورد تلخ ترين ايام زندگيش بود، ولی سر را روي شانه خم كرد:
- هرجور كه تو بخواهی نصير. اگر لازم است من و بچه ها با تو می آئيم. فقط فعلا در بد موقعيتی هستيم، می ترسم يوسف از درسش عقب بيفتد.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/13 22:54

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_143


فكر نصير جمع نبود. بردن بچه ها به تهران، خود مشكلاتی به همراه داشت. به گيجی سري تكان داد:
- باشد پاركوهی! من مرخصی می گيرم و به تنهايی می روم. بعداً سر فرصت شما را هم خواهم برد. فعلا بايد زودتر رفتنم را با محل كار هماهنگ كنم. تو هم بايد قول بدهی در ايام نبود من، مراقب خودت و بچه ها باشی.
نصير اين را گفت و بدون اين كه منتظر جواب پاركوهی بماند، از خانه خارج شد. در مورد نصراله خان و مادرش بدرالزمان، احساس وظيفه می كرد. نبايد آنها را با مشكلاتشان تنها می گذاشت.

***

بعد از گذشت نزديك به سه سال دوري از خانه، چه قدر همه چيز تغيير كرده بود! شهر با پيدايش اتومبيل هاي بيشتر، حال و هواي ديگري داشت. خيابانها به نظرش عريض تر و با صفاتر می رسيد.
ارديبهشت بود و جهان بوي طراوت داشت. حس كرد چقدر دلش براي شهر و ديار تنگ شده. تنها چيزي كه غيرعادي می نمود، حضور اندك زنان در كوچه و خيابان بود و آن هم با سر و وضعی ديدنی! بعد از كشف حجاب، زنها به سختی تمايلی به بيرون آمدن از خانه داشتند و اگر هم آمده بودند، لباسهاي عجيب و غريبی بر تن كرده بودند. بعضی لباسی همچون كيسه يكسره و خمره يكپارچه پوشيده و با چارقد چپ و راستی كه زير كاله بر سر كرده بودند، هراسيده از عكس العمل آژادانها از اين سو به آن سو مي دويدند.
به عكس جنب و جوش شهر و خيابانهاي آن، كوچه بن بست و خانه، رنگ غم داشت، همه جا ساكت و خاموش، انگار خاك مرده به در و ديوار پاشيده اند! مصيب خيلی پيرتر از آنچه تصور می كرد، روبه رويش ظاهر شد. گويی چشمانش همان مختصر سوي خود را هم از دست داده و قادر به تشخيص افراد نبود. نصير با صداي بلند سلام كرد. مصيب بهت زده، دستی به چشمان خود كشيد و به جانب صدا آمد:
- شما هستيد آقا نصير؟!
نصير ذوق زده بود. عطش ديدن چهره هاي آشنا را داشت. در آغوشش كشيد:
- بله مصيب، من هستم! بگو ببينم چرا اين قدر پير و شكسته شده اي؟ عمقزي سلامت است؟ وضع بچه هايت خوب
است؟
پيكر پيرمرد بيچاره، از شدت هيجان مرتعش بود:
- بله، آن ها سلامت هستند، ولی اين خانه ديگر خانه چند سال پيش نيست. همه چيز به هم ريخته آقا نصير! بعد از فوت خانم بزرگ مرحوم، وضع اين خانه به يكباره كن فيكون شد. كسی باور نمی كرد آن چهار پاره استخوان متحرك، كه بيچاره از سلامتی هم برخوردار نبود، چه قدر وجودش در جوش دادن اهل خانه و سرپا نگاه داشتن اين دم و دستگاه مؤثر بوده. حالا هر كس توي اين خانه، ساز خودش را می زند! آقا روزبه يك ساز می زند و آن يكی، ساز ديگر، مرا ببخشيد كه اين طور بی

1403/08/13 22:55

پرده حرف می زنم. جسارت است، ولی من دود چراغ خورده اين دودمان هستم. رگ و پِي‌ام با خرده نانهاي اين جا شكل گرفته. طاقت ندارم از هم پاشيدن آن را ببينم.
نصير چمدان را از زمين برداشت:
- از پدرم بگو مصيب! حال او چطور است؟ شنيده ام كسالت سختی داشته.
با وجد كمتر، چند قدم فاصله تا خانه، نصير حس می كرد ديگر طاقت خود را از دست داده. می خواست زودتر از اوضاع و احوال داخل خانه، باخبر شود. چهره مصيب درهم رفت:
- يكی از مصيبت هاي ما هم همين ناخوشی نصراله خان بود. نمی خواهم ناراحتتان كنم، ولی به هر حال، متوجه می شويد. بيچاره نصراله خان، بعد از يك تب مطبقه مهلك، سرسام گرفته و حواسش را از دست داده. مثل بچه ها شده. كارهاي عجيب و غريب می كند. خدا به فرياد او و مادرتان برسد. به خدا هر شب براي سلامتيش دعا می كنم و نماز حاجات می خوانم. خدا خودش او را شفا بدهد.
نصير با بی تابی بر سرعت قدمها افزود:
- حالا او كجاست؟ توي اطاق خودش زندگی می كند يا در اطاق مادرم؟
مصيب سري تكان داد:
- چه بگويم؟ گاهی در اطاق خودشان پرستاري می شوند ولی، يك دفعه حالشان به هم مي خورد و شروع به داد و فرياد و حمله به اطرافيان می كنند. آن موقع است كه خانم مجبور می شود براي حفظ حرمت او، ايشان را به زيرزمين ببرد تا از ديد اطرافيان پنهان باشند. يكی دو روزي دست و پاي بيچاره را به تخت می بندند تا حكيم می آيد و دوا می دهد. بعد پدرتان آرام می شوند و مدتی آزاري ندارند. حتی آدم فكر می كند حالشان خوب خوب شده اما هميشه آرامش موقتی است. الان هم پدرتان حالشان زياد خوب نيست و به دستور خانم والده، او را به زيرزمين برده اند. همان زيرزمين بغل حوض خانه را مي گويم.
نصير چمدان را روي زمين گذاشت و از راه حوض خانه، به زيرزمين رفت. اولين چيزي كه نظرش را جلب كرد، دو خانه شاگرد قلچماق بودند كه كنار ديوار نشسته و چرت می زدند. نصراله خان، روي تختی چوبی كه فرشی از كناره هاي آن آويزان بود و رختخوابی پاكيزه، با روكش مخمل روي آن گسترده بودند، با وضعيتی رقت بار در حقيقت غل و زنجير شده بود. البته دستها و پاهاي او را با پارچه هاي ابريشمين لطيفی به چهارگوشه تخت بسته بودند ولی وضعيت ظاهر همان بود كه در ذهن تداعی می شد.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_144


البته دستها و پاهاي او را با پارچه هاي ابريشمين لطيفی به چهارگوشه تخت بسته بودند ولی وضعيت ظاهر همان بود كه در ذهن تداعی می شد.
نصير پريده رنگ و آشفته، به طرفش رفت:
- چی شده پدر؟ چرا شما را به اين روز در آورده اند؟
صداي بدرالزمان را از طرف راه پله زيرزمين

1403/08/13 22:55

شنيد:
- بعد از مردن سهراب نوشدارو آورده اي؟ تا حالا كجا بودي؟ هيچ گفتی به سر ننه بابايم چه آمده؟ هيچ پرسيدي كه آنها مرده اند يا زنده؟ به خدا اگر من از تو نگذرم، رنگ خوشی را به چشم نمی بينی.
و بغضش تركيد و هاي هاي گريه را سر داد. نصير با چند قدم خود را به او رساند و در آغوشش كشيد:
- من كه مرتب نامه مي دادم مادر. حتی يكبار هم جواب آنها را نداديد! آيا نامه ها به دست شما نمی رسيد؟
بدرالزمان سرخود را چون كودكی به سينه او فشرد:
- نامه ات را مي خواستم چكار؟ نامه چه باري از روي دوش من بر مي‌داشت، براي پدرت حكيم به خانه می آورد يا او را كول می كرد و اين طرف و آن طرف می برد؟ تو تنها پسر پدرت هستی كه در ايرانی. هر كدام پولشان را گرفته اند و يك طرف دنيا براي خودشان خوش می گذرانند. من به آن ها كاري ندارم، بچه هاي ديگري هستند و مادرانشان يا زنده نيستند يا دشمن خونی من و پدرت هستند، تو چی نصير؟ تو كه عزيز دردانه پدرت بودي چرا نبايد زير پر و بال او باشی؟ چرا وقتی مثل كوره توي تب می سوخت، وقتی روزي سه بار رو به قبله درازش می كردند، حبيب بايد به جاي تو به او رسيدگی كند؟
هيچوقت منطق توجيه كننده ذهن بدرالزمان نبود. نصير با خستگی كنار تخت پدر نشست و دست روي بازوي او گذاشت:
- متأسفم مادر، براي گذشته متأسفم. سعی می كنم. زودتر به تهران برگردم. خوب از پدر بگو! باور نمی كنم او چنين وضعيتی پيدا كرده. احساس می كنم اين فقط يك خواب پريشان است. آخر چطور چنين چيزي ممكن است. نصراله خان بشارت و اين وضعيت رقت بار! خداوندا! پس كجاست آن شكوه و اقتدار پدرم؟ آن نگاه با نفوذ و پر قدرت چرا اينطور حيران شده؟
و سر را ميان مشت گرفت و فشرد. دگرگونی او بدرالزمان را آرامش می بخشيد. همين كه می ديد نصير با او همدرد است و روح كسی جز خود او در اين مورد نگران است، قوت قلب يافته بود. چشم ها را با دستمال پاك كرد:
- نمي دانم چه شد مادر. فقط می دانم بلائی بود كه از آسمان بر سرم نازل شد.
نصير شروع به مالش دست و پاي پدر كرد. چقدر لاغر و تكيده شده بود:
- مادر! از بقيه چه خبر؟ عموها در چه حالند؟ روزبه و حبيب چه می كنند؟
بدرالزمان با آشفتگی سر تكان داد:
- آخ، چه بگويم؟ خاله ام خدا بيامرز، با بخشيدن اموالش به لعيا، يك آتش درست و حسابی توي اين دودمان انداخت. همه چيز دارد به هم ميريزد. روزبه سر به دل لعيا گذاشته كه خانه و زندگی را بفروشد و بروند توي محل بالاتري كه جديدسازتر است، خانه اي براي خودشان تهيه كنند. می دانی كه روزبه هميشه بلندپرواز و خودنما بود. حبيب هم كه زيربار ازدواج نمی رود و هنوز يالغوز مانده. به قول مادرش با ورق و

1403/08/13 22:55

كتابهاي خود عروسی كرده و شبانه روز توي كتابخانه اش بست نشسته. ديگران هم اِي، دارند زندگی می كنند. آنها هم از اينكه روزبه دارد بنيان اين دم و دستگاه را به هم می ريزد دلخورند ولی می گويد مال خودمان است، می توانيم روي آن تصميم بگيريم.
نصير دستی درون موها برد:
- لعيا با اين كارها موافق است؟ يعنی نظر ديگران برايش اهميتی ندارد؟
- نه، گمان نمی كنم. او از اولش هم دختر خودسر و خود رایی بود. البته در جواب اين و آن گفته، از اين خانه خاطره خوشی ندارم. در و ديوارش عذابم می دهد. ماندن در اينجا برايم مرگ تدريجی است. براي همين است كه با نظر روزبه مخالفت نمی كنم. شايد هم راست می گويد، خودش هم دوست ندارد اينجا بماند و گرنه با روزبه آنطورها گرم نيستند كه بخواهد خواسته او را حرمت بگذارد. هر كدام براي خودشان زندگی می كنند، روزبه در پی الواطی است و لعيا هم چسبيده به كارهاي دخترش ستاره و نقاشی. هر چند وقت يكبار پرده نقاشی تهيه می كند و می نشيند مثل ماليخوليايي‌ها روي آن عكسهاي درهم و برهم می كشد. به قول تاجماه انگار می‌كنی دارالمجانين را نقاشی كرده. آدمهاي توي پرده اش هيچكدام سر ندارند! فقط عكس چند مرد و چند زن را می كشد كه توي پرده هايش سرگردانند و بی سر به اينسو و آنسو می روند. او هم به نوعی، خُل است. خدا شفايش بدهد. خوب خسته اي، بلند شو برويم چيزي بخور و استراحت كن! بعداً مي توانی به اطرافيان سر بزنی.

#ادامه_دارد

1403/08/13 22:55

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_145


نصير چند روز بر بالين پدر بود. اقوام می آمدند و می رفتند. عموها، خاله ها، دايي‌ها.
عمه شمسی روزها غالباً بر بالين نصراله خان بود ولی حتی يك كلمه در مورد روزبه و لعيا بر زبان نمی آورد. نصير تنها يك بار ستاره دختر لعيا را كه به همراه مادربزرگ به آنجا آمده بود، از نزديك ديد. شباهت عجيبی به لعيا داشت، همان چشمان سياه و كنجكاو و همان چهره نمكين متوقع. نصير فكر كرد شايد اين دختركوچولو هم جايی در دل و جمع دختران هم بازي نداشته باشد. و شايد او هم بيشتر از بازيهاي دخترانه، به بازي ها پرجنب و جوش پسران علاقه مند باشد و در جمع آنها پرسه بزند و دلش براي بازيهاي دوران نوجوانی پر كشيد. هنگام خداحافظی، نصير به مادر قول داد كه به زودي كار خود را به تهران منتقل كند و با دلی گرفته از اوضاع و احوال جديد خانه، راهی آبادان شد.

پاركوهی به استقبالش آمد. بيشتر از آنچه قيافه درهم نصير توجه او را به خود بكشد، چهره مضطرب پاركوهی، نصير را متوحش كرد.
دست دور بازوانش انداخت:
- چه شده پاركوهی؟ چرا اينطور هراسيده به نظر می رسی؟
پاركوهی دست او را گرفت. پنجه هايش بی اختيار، انگشتان نصير را می فشرد:
- مسئله مهمی نيست، بيا به داخل برويم تا برايت توضيح بدهم!
نصير مريم را كه جسته و خيزكنان دوروبر او بالا و پائين می پريد و خوشحالی خود را نشان مي‌داد، در آغوش كشيد:
- چطوري عزيزم؟ توي اين چند روز كه مامان را اذيت نكرده اي؟
مريم دست را دور گردن او حلقه كرد:
- پدر! من و يوسف اصلا مامان را اذيت نكرديم، ولی مامان خودش ناراحت می شد و مرتب گريه كرد.
نصير دست پاركوهی را گرفت:
- زودتر توي ساختمان برويم و برايم بگو از چه چيز ناراحت هستی!
پاركوهی روبروي او، به روي صندلی نشست:
- تو اول بگو نصير! از تهران و خانه پدرت چه خبر؟ وضع پدرت چطور بود؟
- آه، اصلا نپرس! خرابِ خراب، پدرم سرسام گرفته و وضع روحی وحشتناكی دارد. اوضاع و احوال خانه كاملا به هم ريخته. مجبوريم درخواست انتقالی بدهيم و به تهران برگرديم. خانواده ام به وجود من نياز دارند.
پاركوهی با درماندگی دستی به روي چشمان خود فشرد. نمی خواست در بدو ورود مَردش را نگران كند، ولی انگار چاره اي نبود. در حالی كه با انگشت خطوطی به روي ميز مقابل می كشيد، سر به زير انداخت:
- شايد نيازي به گرفتن انتقالی نباشد نصير! زمزمه اخراج تو در سايت پيچيده. اين را از يكی از زنان مهندسين انگليسی شنيدم.
نصير ناباورانه، چشم گشاد كرد:
- چی؟! اخراج من از كمپانی؟ تو مطمئنی كه اشتباه نمي كنی؟

1403/08/13 22:55


پاركوهی سر تكان داد:
- بله نصير، مطمئنم! او می گفت تو داري در كار شركت اخلال می كنی. كارگران را بر عليه انگليسي‌ها می شورانی. به اين سو و آن سو نامه می نويسی و آبرويشان را می بري. گويی نامه اي كه به حبيب نوشته بودي، شخص ديگري دريافت كرده و آن را به رؤساي كمپانی تحويل داده، تو داري از آشنا چوب مي‌خوري نصير، در اينجا هم يكی از همان كارگرانی كه برايشان دل می سوزانی، كار تو را راپرت داده. می بينی اوضاع چقدر به هم ريخته؟! نمی دانی چقدر نگرانم.
نصير چانه را در مشت فشرد:
- عجب وضعی است. از اين كارگران تعجب می كنم! اگر حرفی زده ام در جهت بهبود زندگی خودشان بوده. تصور نمی كردم حرفهايم را گزارش كنند. در مورد نامه هم می دانم از چه كسی ضربه خورده ام. قطعاً كار، كار روزبه است. نامه حبيب را او دريافت كرده. ولی مهم نيست. به هرحال اتفاقی است كه افتاده. تازه ما از چيزي مطمئن نيستيم. شايد هم اخبار واقعيت نداشته باشد. بگذريم، بگو ببينم يوسف كجاست؟ حالش چطور است؟
پاركوهی برخاست و مقداري قهوه در قهوه جوش ريخت:
- مدرسه برايشان كلاس فوق العاده زبان انگليسی گذاشته. در اين جا خوب موقعيتی داشت. اي كاش خبرها دروغ باشد و ما امكانات خودمان را از دست ندهيم. من براي آينده خيلی نگرانم نصير!
و قهوه را با آب سرد و شكر قاطی كرد و به روي هيتر گذاشت. از موقعيت زندگی در آبادان راضی بود و با، شم زنانه و تجربيات گذشته خود، اخبار جديد را، شروع مصيبتی جديد می دانست ولی كسی آگاه نبود كه حوادث، به راستی چه سرنوشتی براي آنها رقم زده است.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_146


پاركوهی با اندوه، يكبار ديگر وسائل خانه و در ديوار و درختان باغ مشترك پشت ساختمان را از نظر گذراند و در حالی كه سعی می كرد جلو ريزش اشك خود را بگيرد، با آنها وداع كرد. روزهاي به ياد ماندنی زندگی در آبادان، گردشهاي كنار شط، حضور در جلسات و ميهماني‌هاي دوستانه، شركت در برنامه كلوپهاي مختلف و بالاخره آرامشی كه خود و فرزندانش در اين محيط كوچك و سربسته به دست آورده بودند، تصاوير زيبائی بود كه براي هميشه در صفحه ضميرش حك شده بود.

پس از ابلاغ حكم اخراج نصير، بار و بُنه را جمع كردند و به تهران و خانه نصراله خان، پدر نصير بازگشتند، در عرض همين مدت كوتاه، همه چيز در آن كوچه بن بست قديمی، تغيير كرده بود.
لعيا خانه موروثی خود را فروخته و به اتفاق روزبه، از آنجا رفته بود. فتح اله خان بعد از ديدن بيماري برادرش نصراله، تصميم به فروش خانه و اموال خود و تقسيم آن ميان فرزندان خود داشت و ممدلی خان

1403/08/13 22:55

هم به اصرار روزبه، تصميم داشت خانه خود را فروخته و به محلی در حوالی خانه جديد او نقل مكان كند.

نصير مقداري از لوازم خود را به كارگران شركت بخشيده و باهمان مختصري كه به همراه آورده بودند وارد خانه شدند. سكوت يأس آوري، بر فضاي خانه خيمه زده بود. جز مصيب و همسر پيرش عمقزي، كسی به استقبالش نيامد. پاروهی از وجود كينه هاي پيشين، سخت دل آزرده بود. روزها و روزها انديشيده بود كه اگر بار ديگر به خانه پدري نصير باز گردد، با رفتار دلخواهتر بدرالزمان، بايد سعی كند تا حدودي كينه ها را از ميان بردارد و دلگيري‌ها را كاهش دهد، ولی واقعاً نمی دانست چه بايد بكند!
رو به نصير كرد:
- دلم مي خواهد پيش از تو به ديدن مادرت بروم. تا تو و كارگران وسائل را جابه جا می كنيد، من و بچه ها، به اطاق خانم بزرگ می رويم. تو كمی بمان، بعد بيا!
نصير حال او را درك می كرد، با خستگی روي يكی از صندوق هاي چوبی بار نشست:
- خيلی خوب، برو! من بعداً می آيم.
پاركوهی هيجان زده، لباس خاك آلود بچه ها را كه از خستگی روي پاي خود بند نبودند، عوض كرد و به سوي اطاق بدرالزمان به راه افتاد. با قلبی پرطپش، چند ضربه به در اطاق اختصاصی او زد.
پاسخی نشنيد. دوباره در زد. باز هم صدايی از اطاق بيرون نيامد. فكر كرد شايد بدري در اطاق نصراله خان باشد. با بچه ها به آن سو رفت. نصراله خان با صورتی آماسيده و پلكهايی ورم كرده، و نگاهی كه شناخت و آشنايی در آن وجود نداشت، توي اطاق كنار مخده نشسته و از دست پرستارش با بدقِلقی، غذا می خورد. مريم با ديدن او به دامن مادر چسبيد و سر را توي چينهاي آن پنهان كرد، ولی يوسف، آرام و با احتياط كنار پدربزرگ نشست. بيمار بودن او را كاملا حس كرده بود و به نظر می رسيد، دلش براي پدربزرگ سوخته. نصراله خان عميق نگاهش كرد. موجی از حالاتی مبهم در نگاهش نشست. انگار كه چيزي را به خاطر آورده باشد. با مِرمِر عجيبی، كلماتی نامفهوم به زبان آورد و چشمها را به روي هم فشرد.
پاركوهی دست مريم را در دست گرفت:
- تو نبايد بترسی عزيزم! پدربزرگ ما را دوست دارد.
و در حال رفتن به كنار او بود كه صداي فريادي در سرسرا پيچيد:
- آي به فرياد برسيد! خانم حالش خوب نيست. بيهوش شده. بيائيد جماعت!
پاركوهی دست مريم را رها كرد و به سرسرا دويد. فضه روي زمين نشسته بود و توي سر خود می زد. پاركوهی شانه اش را تكان داد:
- چه شده؟ خانم كجاست؟
فضه به اطاق بدرالزمان اشاره كرد:
- زبانم لال مثل ميت افتاده، اصلا تكان نمي‌خورد.
پاركوهی خود را بالاي سر بدرالزمان رساند. چشمانش باز به سقف دوخته شده بود و تكان نميخورد. انگار سالهاس كه روح از بدنش جدا شده

1403/08/13 22:55

است.

***

بعد از خاكسپاري و پايان مراسم ترحيم، پاركوهی نگهداري و مراقبت از نصراله خان را به عهده گرفت. می شنيد كه طلعت اينجا و آنجا نشسته و گفته، قدم شوم اين دختر ارمنی، به هر كجا كه برسد، آتش می زند. هنوز نرسيده، سر مادر بيچاره ام را خورد.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/13 22:55

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_147


نصير گيج و غمزده توي حياط و اطاقها می گشت و آثار مادر را جستجو كرد. حضور خواهران و برادران، حتی آنهايی كه هرگز نديده بود، كم كم در خانه پيدا می شد. به راستی تعدادشان به بيست نفري می رسيد.
يك سال از مرگ بدرالزمان نگذشته بود كه تبی مرموز و شديد، دوباره به جان نصراله خان افتاد و در حاليكه چهره اش از شدت ورم و تغيير رنگ قابل شناسايی نبود، جان به جان آفرين تسليم كرد و اين درست در زمانی بود كه جنگ عالم گيري دوباره چهره كريهش را به مردم كشورهاي مختلف نشان ميداد و تبعات آن، ايران را هم گرفتار كرده بود.
روز هفتم مرگ نصراله خان بود. طلعت با نگرانی نصير را به گوشه اي كشيد:
- نمي دانم سر و كله اينهمه مفت خور از كجا پيدا شده! آنها را كه ديده بوديم، هيچ، هر روز يكی می آيد و مي‌گويد مرا پدر شما پس انداخته! آن يكی زن آقاجان هم كه از كربلا راهش را كشيده و براي گرفتن حق و حقوق خودش به تهران آمده. فكر می كنی تكليف ما با اين قوم چيست؟
نصير شانه بالا انداخت:
- چه چاره اي جز پذيرفتن داريم؟ آنها همه فرزندان پدر ما هستند. آقاجان روزي براي لذت خودش يا هر چه كه اسمش را بگذاري، آنها را به وجود آورده و بعد هم بعضی را بی توجه به حال خود رها كرده. خوب حق دارند كه حقوقشان را مطالبه كنند.
طلعت بر آشفته شد:
- جريان يك مويز و چهل قلندر شده. اين طور كه مي‌بينم، پدرم حدود بيست و چند نفر ميراث خوار دارد. پس اين وسط چه به ما می رسد؟ ما پيش سر و همسر رودربايستی داريم! چه بايد كرد نصير؟
نصير دست زير چانه زد:
- مگر بقيه فرزندان پدر تو نيستند طلعت خانم؟ آيا دليلی دارد كه اگر در زمان زنده بودن آقاجان، به ما بيشتر رسيدگی شد، از ارثش هم مال بيشتري ببريم؟ البته دارايی آقاجان يك مويز نيست ولی قطعاً چهل قلندر پايش نشسته. فقط دعا كن برادرانت از فرنگ بيايند و بتوانی به حقوق حقه ات برسی. ميدانی كه اگر آنها نباشند و رضايت ندهند، اموال آقاجان را نمي‌توانيم دست بزنيم.
طلعت با غيظ نفسی فرو داد:
- عجب وضعيت مسخره اي! راستی تا يادم نرفته. بگويم، خواهرها و برادرهاي نو رسيده ات، به بودن تو و بچه هايت در اين خانه اعتراض كرده اند. می گويند بايد تا رسيدن پسران ديگر آقاجان از فرنگ در اين خانه و املاك ديگر، مهر و موم شود. ما راضی نيستم نصير در خانه موروثی پدر ما بنشيند. اين كار او، غصب ملك ديگري است و نماز ندارد.
رنگ چهره نصير تغيير كرد:
- راستی! خوب شد گفتی كه فكري به حال خودم بكنم. اگر پيش اين و آن سر و صدايش را در بياورند، صورت خوشی

1403/08/13 22:55

ندارد.
گويی طلعت همه اين بدبختيها را زير پاركوهی می دانست. آخرين زهر خود را هم ريخت:
- حالا خوبست زن تو دود چراغ خورده است و برايش موقعيت محل زندگی زياد مهم نيست. هر جا كه او را ببري بنشانی، فرقی برايش نمی كند. چه كاخ باشد و چه كوخ. فكرش را بكن اگر شوهر من در موقعيت تو قرار داشت، چه خاكی بايد بر سرم می كردم؟ من كه نمی توانم هر جهنم دره اي زندگی كنم و دم نزنم.
نصير رنجيده خاطر برخاست:
- از دلسوزي تو ممنون طلعت خانم. زودتر بروم براي خودمان توي يك جهنم دره، جايی براي زندگی پیدا کنم!

پيش از بلند شدن سر و صداي ساير ورثه، نصير بار و بنه را جمع كرده و از خانه مجلل پدري، به خانه اي كوچك و اجاره اي در خيابان اميريه نقل مكان كرد. به پس انداز خود براي امرار معاش، نياز داشت، و به دنبال يافتن كاري بود كه علاوه بر درآمد، در خور شأن و شئونات تحصيلی و خانوادگيش باشد.
در آن شرايط به هم ريخته اجتماع و جنگی كه روز به روز، تبعاتش دامن ايران را بيشتر می گرفت، كار مناسب هم به راحتی پيدا نمی شد. قحطی بود و گرسنگی، فقر بود و بيماري. قواي متفقين، كشور را اشغال كرده بودند. براي تهيه نانی پر از شن ريزه و بد خوراك، بايد ساعتها در شلوغی و ازدحام كنار نانوايی می ايستادند.
نصير، مردي كه يك عمر كنيز و نوكر وسائل رفاهش را آماده كرده بودند، حالا بايد در پشت در همان نانوايی ها می‌ايستاد و با نگرانی چشم به دست چانه گير می دوخت كه مبادا جيره آرد پرداختی به آنها، تمام شود و آن روز نتواند نان به خانه ببرد.
پاركوهی به اين در و آن در می زد تا شايد بتواند كمكی به وضع معيشتی خانه بكند. نواختن پيانو مي دانست. اپرا مي خواند. می توانست براي تعليم كودكان بعضی از خانواده هاي اعيان، به خانه آنها برود. حتی به او پيشنهاد شده بود، ساعاتی در گراند هتل كه محل آمد و شد افسران كشورهاي بيگانه و متمولين وطنی بود، پيانو بنوازد، ولی مگر نصير اجاره چنين كارهايی به او می داد؟ با وجود همه تنگدستی و فقري كه چهره به روي زندگيشان گشوده بود، هنوز مناعت طبع و غرور مردانه اش، اجازه نمی داد از همسر خود توقع كمك مادي داشته باشد.



#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_148


آن روز نصير، طبق معمول براي تهيه نان، به ازدحام جعيت كنار دكان نانوايی پيوست. دو ساعت در نوبت بود تا بالاخره موفق به گرفتن نان شد.
جماعت، در كنار دكان نانوايی شورش كرده بودند و با سنگ و شيشه به جان يكديگر افتاده بودند. گرسنگی و فقر، سببی بود تا رحم و شفقت را از ياد ببرند.

نصير نان را دو دستی چسبيد و سعی كرد از لابه

1403/08/13 22:55

لای جمعيت خشمگين، راهی براي خروج بيابد. چند چشم گرسنه به در داشت و نمی خواست به سادگی قرص نان خود را از دست بدهد. گر چه خانم بالا همسر آسيابان، گاه به گاه چند قرص، نان از همان آردهاي قاچاقی كه به خانه می برد و طبخ می كرد، در مقابل پولی گزاف، به در خانه شان می آورد، ولی آن نانها، تكافوي قوت بچه ها را نمی كرد.
با فشار جمعيت، به داخل نانوايی رانده شد. شاطر نانوا، براي متفرق كردن جمعيت، ميله آهنی بيرون كشيدن نان از تنور را، از روي ريگهاي تفته بيرون آورد و رو به جماعت گرفت. دستی نصير را به سوي شاطر پرتاب كرد و تا به خود بجنبد، ميله گداخته، به گردنش چسبيده بود. نفهميد نان، چگونه از دستش خارج شد. دستمالی از جيب بيرون آورد و به روي گردن گذاشت. كزكز آن آة از نهادش بيرون می كشيد. آرام جمعيت را شكافت و از در بيرون آمد.
پيرمردي نااميد از گرفتن نان، عصا زنان از دكان نانوايی دور می شد و زير لب می غريد:
- لعنت به اين جنگ، لعنت به اين اجانب خدانشناس كه قوت لایموت مردم را كشتی كشتی بار می كنند و از كشور بيرون می برند. گرسنگی اين مردم را مثل سگ هار به جان هم انداخته! برادر به برادر رحم نمی كند!
و حس حقارتی ناخواسته روح نصير را درهم می شكست. هنوز در ذهنش اين نيازمندي و خفت جا نيفتاده بود. با گامهاي بی اراده به كنار خانه رسيد. در باز بود و پاركوهی، اشك ريزان چند تكه
چلوار سفيد را در طشت آهنی كوچك كنار حوض حياط می شست. سوزش گردن را از ياد برد. شتابان به كنار او رفت:
- چه شده پاركوهی؟ چرا گريه می كنی؟
پاركوهی پر آستين را به روي چشمان خود كشيد:
- حال يوسف خوب نيست. هذيان می گويد. تنش دانه زده، مي‌خواهم پاشويه اش كنم. می ترسم نصير! می ترسم تيفوس گرفته باشد.
چشمان نصير بی اختيار جمع شد و دست بر پيشانی گذاشت. انتظار اين يكی مصيبت را نداشت.
كنار پاشويه حوض نشست:
- تيفوس؟ حالا چرا خيال می كنی تيفوس گرفته؟ شايد بيماري ساده و گذرايی باشد.
صداي پاركوهی اندوهگين و گرفته بود:
- دلم نمي خواست نگرانت كنم چند روز پيش در لباسهاي يوسف شپش ديدم. گويی از همكلاسهاي ديگر به تن او منتقل شده بود. لباسهايش را شستم و جوشاندم. اما انگار مؤثر نبوده، با علائمی كه اين روزها در مورد تيفوس شنيده ام، تصور می كنم او هم به همان مرض گرفتار شده، توي همين محله، چندخانه، بيمار تيفوسی دارند. می گويند بيماري
خطرناكی است. خيلی ها را تلف كرده. اگر بلائی بر سر يوسف بيايد، چه كنم؟ اگر خدا ناكرده...
پاركوهی اشك ريزان سر خود را چينهاي آستين لباس، مخفی كرد. نصير بی اختيار دستی بر پوست سوخته گردن كشيد. بدجوري زق زق می كرد.

1403/08/13 22:55

احساس بدبختی تمام وجودش را در خود گرفته بود. زير بازوي پاركوهی را گرفت:
- بلند شو عزيزم! به دلت بد راه نده! بايد توكل به خدا كنيم! بلند شو تا بچه را پيش يك حكيم ببريم! می دانی سر آنها شلوغ است كه نمی توانيم يكی را به خانه بياوريم. مرضهاي رنگ و وارنگ، به جان اين مردم بدبخت افتاده، می گويند كنار در مريضخانه ها، جاي سوزن انداختن نيست. بلند شو آماده شو! من يوسف را می آورم.

دوازده سيزده شبانه روز، يوسف در تب می سوخت و پاركوهی بالاي سرش اشك مي‌ريخت. و حالا بعد از آن بحرانی طولانی، تب يوسفی از بين رفته و در عين بی حالی و خواب آلودگی، از سردرد شديدي ناله مي‌كرد و هذيان مي گفت. لكه هاي گلی رنگی كه به اندازه سر سوزن روي پوست تنش افتاده بود، پاركوهی را متوحش می كرد. مبادا دوباره تب به جانش بيفتد! حكيم توصيه كرده بود بچه را تقويت كنند ولی، هيچ چيز قابل خوردن در خانه نبود. رو به نصير كه با خستگی كنار يوسف دراز كشيده بود كرد:
- خانم بالا قول داده يك خروس برايم بكشد و پَركن كند. طبع خروس خنك است. بايد بروم آن را بگيرم و براي اين طفل بيچاره سوپی درست كنم. شايد حرارت تنش كشيده شود. تو مي‌توانی مراقب يوسف و مريم باشی؟
نگاه نصير به چهره بی حال يوسف كشيده شد. دلش از ديدن او ريش ريش می شد. از جا برخاست:
- بگذار من بروم عزيزم! تو خيلی خسته هستی.
پاركوهی دست روي شانه او گذاشت:
- نه، تو بمان! خيلی بيشتر از توانت داري كار می كنی.
و خسته و بيرمق از شب نخوابی هاي چند روزه، به كوچه زد.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/13 22:55

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_149



جماعت افسرده و عصبی، از اين سو به آن سو می رفتند. توي خيابان كاميونی ارتشی در حال تردد بود. زنهاي زيباي لهستانی، كه از شهر و ديار خود آواره شده بودند، در حاليكه همگی كت و دامن فرم مخصوص بر تن كرده و كلاه كيپی كوچكی، يك طرف موهايشان تزئين می كرد، با آرايشی ملایم بر چهره، سرود ملی كشورشان را می خواندند و توجه عابرين را به خود جلب كرده بودند. با شنيدن سرود محزون آنها، پاركوهی آوارگی خانواده خود را به ياد آورد. چقدر هواي ديدن آنها را داشت. اشكی بی صدا بر گونه اش غلتيدن گرفت. سر كوچه خانه خانم بالا، گروهی مردمان پاپتی و فقير، گرد بساط كهنه فروشی ايستاده و لباسهاي دست دوم وارداتی را زير و رو می كردند. پاركوهی با تعجب ديد، زنها و مردانی با سر و وضع نسبتاً آراسته هم، كنار بساط كهنه فروشی ايستاده اند و بعد از انتخاب چند تكه لباس با فروشنده چانه می زنند. نگاهی به سر و وضع خود انداخت. وضعش آنچنان فلاكت بار نبود ولی ارزانی لباسها وسوسه اش می كرد. به طرف بساط رفت و كتی زنانه را از زير لباسها بيرون كشيد. دلش آشوب شد، دلمه هاي خشك شده خون، در كنار پارگی سوراخ مانندي، در لابه لای چين خوردگی لباس به چشم می خورد. با اشمئزاز لباس را توي بساط رها كرد.
پيرمرد فروشنده رو ترش كرد:
- اين كه چيزي نيست همشيره. لباس بيروتی به آن قشنگی برداشته اي. خوب برو آبی به آن بزن و بعد از پاك شدن خون، آلامد و قشنگ به تنت كن! اين ها از شهرهاي جنگ زده به اينجا رسيده. اكثراً به لكه هاي خون آلوده است. ولی در عوض فرنگی است و خداسال دوام می كند! تازه اگر خوش شانس هم باشی، پول و ساعت تو جيب هايش پيدا مي كنی.
پاركوهی از بساط دور می شد و شنيد كه مردي می گويد:
- ارواح شكمت! شما مرده خورها، مگر می گذاريد چيزي توي جيب اين لباسها بماند. تا صد دفعه رويه و استرش را چپ و راست نكنيد، آنها را توي بساط نمی چينيد.
پاركوهی گيج و پريشان، جوجه خروس را در دستمالی پيچيد و به خانه بازگشت. فكر اينكه حالا پدر و برادرانشان كجا هستند و مادر در چه وضعيتی به سر می برد، دلش را می فشرد.

با همه مراقبتها، شايد در اثر بدي تغذيه بود كه يوسف به ذات الريه گرفتار شد. حكيم گفته بود از عوارض بيماري است. هر چه كه بود، بچه بيچاره را حسابی از پا درآورده بود. و حالا پس از هفته ها، بالاخره پاركوهی جرأت كرده بود، پسر بيچاره را كه كمی بهمبود يافته بود، به حياط خانه ببرد.
رختخواب او را روي زيلوئی، در برابر آفتاب كم جان پائيزي گسترده و دور و برش را با بالش و لحاف،

1403/08/13 22:55