پوشانده بودند. حوصله اش از آن همه ماندن در اطاق سر رفته بود. نصير شال و كلاه كرده به حياط آمد:
- من بروم گشتی در بيرون خانه بزنم پاركوهی، بايد كمی خريد كنيم.
مريم به طرفش دويد:
- مرا هم ببر پدر! قول داده بودي كه اگر دختر خوبی باشم، برايم...
صداي كوبه در، حرفش را نيمه تمام گذاشت و به آن سو دويد، فرياد شادمانيش به هوا برخاست:
- بابا! بابا! عمو حبيب آمده.
نصير با خوشحالی به استقبال او رفت و دل پاركوهی از اين كه چيزي براي پذيرايی در خانه ندارند، به جوش و جلا افتاد.
حبيب كنار يوسف نشست:
- خوب پهلوان، می بينم كه روبراه شده اي، وقتی خوب خوب شدي، با هم يك كشتی حسابی می گيريم.
و نگاهی تأسف بار به گوشه و كنار حياط انداخت:
- تو نمی خواهی به دنبال ارث و ميراثت بروي نصير؟! تعجب می كنم كه چطور در اين خانه دوام آورده اي!
#ادامه_دارد
📕
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_150
نصير رنگ به رنگ شد:
- چرا اتفاقاً به فكر افتاده بود كه پی تقسيم ميراث پدرم بروم. پول تدريس
روزمزد مدرسه ها، باري از روي دوشم بر نمی دارد. بايد تحولی در اين زندگی به وجود بياورم. پاركوهی و بچه ها توي اين مدت خيلی زجر كشيده اند، اميدوارم براي كسی پيش نيايد. گاهی كه مصيبت از هر طرف بر سرت می ريزد، حس زمان و مكان را از دست می دهی و توي حيرانی عجيبی غرق می شوي. باور كن من مدتها گيج بودم تا بالاخره تصميم گرفتم به كار تدريس رو بياورم.
حبيب دستی بر گيسوان نرم و بلوطی مريم كشيد:
- اتفاقاً براي همين مسئله به ديدن تو آمده ام. توي اداره، پيچيده بود كه تعداد زيادي كتاب كه اكثراً به زبان انگليسی است، توسط وزارت خانه "معارف" به كشور وارد شده و اداره انطباعات، قصد دارد براي ترجمه آنها چند نفر مترجم مبرز در اختيار بگيرد، ميخواهند كتابها را براي بالا بردن سطح عملی دانش آموزان، در اختيار دبيرستانها و دانشگاه قرار بدهند. به فكرم رسيد تو براي تصدي اين شغل مناسبی. اگر بخواهی همين فردا عقبت می آيم و با هم به اداره می رويم. بعد هم شايد بتوانی در همان وزارت معارف مشغول به كار شوي. درست است كه ترجمه كتاب، با رشته مهندسی تو جور در نمیآيد و مشاغل مناسب تحصيلاتت را توقع داري ولی، به قول معروف، كاچی به از هيچی. خوب نظرت چيست؟
نگاه نصير، در نگاه پاركوهی كه از شنيدن سخنان حبيب، روشن شده و میدرخشيد، دوخته شد:
- خيلی خوب، فردا با تو به اداره ات میآيم. نمی دانم چطور از لطف تو تشكر كنم. تو هيچوقت مرا از ياد نبرده اي.
حبيب لبخندي زد:
- ولی پيش از اينكه دستت به كار بند شود، بلافاصله بعد از بهبودي كامل يوسف، سري به
1403/08/13 22:55