The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

پوشانده بودند. حوصله اش از آن همه ماندن در اطاق سر رفته بود. نصير شال و كلاه كرده به حياط آمد:
- من بروم گشتی در بيرون خانه بزنم پاركوهی، بايد كمی خريد كنيم.
مريم به طرفش دويد:
- مرا هم ببر پدر! قول داده بودي كه اگر دختر خوبی باشم، برايم...
صداي كوبه در، حرفش را نيمه تمام گذاشت و به آن سو دويد، فرياد شادمانيش به هوا برخاست:
- بابا! بابا! عمو حبيب آمده.
نصير با خوشحالی به استقبال او رفت و دل پاركوهی از اين كه چيزي براي پذيرايی در خانه ندارند، به جوش و جلا افتاد.
حبيب كنار يوسف نشست:
- خوب پهلوان، می بينم كه روبراه شده اي، وقتی خوب خوب شدي، با هم يك كشتی حسابی می گيريم.
و نگاهی تأسف بار به گوشه و كنار حياط انداخت:
- تو نمی خواهی به دنبال ارث و ميراثت بروي نصير؟! تعجب می كنم كه چطور در اين خانه دوام آورده اي!

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_150


نصير رنگ به رنگ شد:
- چرا اتفاقاً به فكر افتاده بود كه پی تقسيم ميراث پدرم بروم. پول تدريس
روزمزد مدرسه ها، باري از روي دوشم بر نمی دارد. بايد تحولی در اين زندگی به وجود بياورم. پاركوهی و بچه ها توي اين مدت خيلی زجر كشيده اند، اميدوارم براي كسی پيش نيايد. گاهی كه مصيبت از هر طرف بر سرت می ريزد، حس زمان و مكان را از دست می دهی و توي حيرانی عجيبی غرق می شوي. باور كن من مدتها گيج بودم تا بالاخره تصميم گرفتم به كار تدريس رو بياورم.
حبيب دستی بر گيسوان نرم و بلوطی مريم كشيد:
- اتفاقاً براي همين مسئله به ديدن تو آمده ام. توي اداره، پيچيده بود كه تعداد زيادي كتاب كه اكثراً به زبان انگليسی است، توسط وزارت خانه "معارف" به كشور وارد شده و اداره انطباعات، قصد دارد براي ترجمه آنها چند نفر مترجم مبرز در اختيار بگيرد، ميخواهند كتابها را براي بالا بردن سطح عملی دانش آموزان، در اختيار دبيرستانها و دانشگاه قرار بدهند. به فكرم رسيد تو براي تصدي اين شغل مناسبی. اگر بخواهی همين فردا عقبت می آيم و با هم به اداره می رويم. بعد هم شايد بتوانی در همان وزارت معارف مشغول به كار شوي. درست است كه ترجمه كتاب، با رشته مهندسی تو جور در نمی‌آيد و مشاغل مناسب تحصيلاتت را توقع داري ولی، به قول معروف، كاچی به از هيچی. خوب نظرت چيست؟
نگاه نصير، در نگاه پاركوهی كه از شنيدن سخنان حبيب، روشن شده و می‌درخشيد، دوخته شد:
- خيلی خوب، فردا با تو به اداره ات می‌آيم. نمی دانم چطور از لطف تو تشكر كنم. تو هيچوقت مرا از ياد نبرده اي.
حبيب لبخندي زد:
- ولی پيش از اينكه دستت به كار بند شود، بلافاصله بعد از بهبودي كامل يوسف، سري به

1403/08/13 22:55

كردستان می رويم. رفیع در نامه هايش مرتب سراغ تو را می گيرد و از ما دعوت كرده، براي ديدنش به كردستان برويم. انگار وضع بدي ندارد. آنجا كردها حسابی هواي او را دارند. تو كه موافق رفتن به كردستان هستی؟
پاركوهی به جاي نصير جواب داد:
- بله آقا حبيب. ما با شما می آئيم. فقط شايد اين كار را بگذاريم براي تابستان آينده. يوسف بعد از بهبود كامل، بايد بلافاصله به مدرسه برود. می ترسم از درس عقب بيفتد و يكسال در كلاس جديد، در جا بزند.
و از روي پتو بلند شد:
- متأسفانه چيز قابلی براي پذيرايی در خانه نداريم. من می روم كه فنجانی چاي آماده كنم.

نگاه حبيب، در پی پاركوهی، تا ساختمان خانه كشيده شد. رو به نصير كرد:
- راستی كه همسر خوبی داري. خوشحالم كه اين طور با تفاهم در كنار هم زندگی می كنيد. بيچاره لعيا بدجوري اسير شده.
با شنيدن نام لعيا، چينی عميق بر پيشانی نصير افتاد:
- چطور مگر؟ مسئله خاصی پيش آمده؟
حبيب سري تكان داد:
- مسئله مربوط به امروز و ديروز نيست. روزبه با كارهايش لعياي بيچاره را كلافه كرده. مرتب در پی تفريحات نامشروع است. در پی اين زن و آن زن است. در نوشيدن الكل، افراط می كند. تازگی هم به سختی در قمار افتاده. انگار هفته پيش يك باخت حسابی داشته. طرفش يك افسر انگليسی بوده. اينطور كه مادرم می گفت، پيش لعيا رفته و از او پول خواسته ولی لعيا با دلخوري جوابش كرده. گفته خانم جانم اين اموال را به من نبخشيده كه صرف مخارج زنبارگی و قمار بازي تو شود. روزبه او را تهديد به ترك خانه كرده و لعيا هم فرياد زده، به هر دركی مي‌خواهی برو! روزي كه تو مرا رها كنی و دست از سرم برداري، نذر می كنم صد فقير را غذا بدهم. حالا هم چندروزي است كه روزبه توي خانه عمو ممدلی زندگی می كند و با گردن كلفتی از او براي تاوان باختنش پول گرفته. اينها را خانجی براي مادرم تعريف كرده. انگار اين روزبه آدم بشو نيست. نمی‌دانم تصميم دارد با لعياي بيچاره چه كند.
نصير آهی كشيد:
- مي‌دانی چيست حبيب؟ لعيا اين وسط قربانی شد.در مورد او احساس گناه مي‌كنم. از تو پنهان نباشد، پس از ازدواج با پاركوهی و ديدن عذاب لعيا، گاهی آرزو می كردم تو از او خواستگاري كنی. مطمئنم در آن صورت حالا او زن خوشبختی بود.
حبيب به برگهاي گل شمعدانی كنار حوض خيره شد:
- راستش را بخواهی، خود من هم چنين قصدي داشتم. از تو هم پنهان نباشد. من لعيا را دوست داشتم. حتی تصميم گرفته بودم خواسته ام را پيش مادر و خانواده هم علنی كنم ولی متأسفانه جريان ارثيه خانم جان علنی شد و از تصميم خودم منصرف شدم. مطمئن بودم اگر پا پيش بگذارم، همه اقدام مرا حمل بر مال پرستی و چشم طمع

1403/08/13 22:55

داشتن به اموال او می كنند. بگذريم. گذشته ها گذشته. انگار قسمت اين چنين رقم خورده بود.
فكر نصير به گذشته هاي دور پرواز كرد. شايد حبيب هميشه لعيا را دوست داشت و به خاطر اين و آن، از اين علاقه دم نزده بود. و انديشيد:
- كاش مادربزرگ ميراث خود را به لعيا نمی بخشيد و يا اگر می بخشيد، بعد از ازدواج او و حبيب بود، در آن صورت، حالا اين قدر احساس عذاب وجدان نمي‌كرد.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/13 22:55

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_151


پاركوهی، باغچه هاي كوچك و مملو از گل و گياه حياط را، به كمك هاجر دختر بزرگ مصيب، كه مدتی بود به اتفاق همسرش به خانه آنها آمده و در كارهاي خانه كمكشان ميكرد، آب داد و فواره حوض را تا آخر باز كرد. مريم، هميشه از ديدن فوران آب فواره ها، ذوق زده می شد و دور حوض به جست و خيز می پرداخت. يوسف از سر ايوان، مادر را صدا زد:
- مامان، درسم را خواندم، می آيی جواب درس ديروز پيانو را بگيري؟
پاركوهی لبخند زنان، از راه پله كناري حياط كه روي تمام سكوهاي حاشيه آن، گلدانهاي زينتی چيده شده بود، وارد ايوان شد. از سرسراي هلال مانند، كه دور پلكان چوبی داخل ساختمان واقع شده بود و درهاي اطاقها به آن باز می شد، وارد اطاق يوسف شد. اطاقش مثل هميشه مرتب بود و همه چيز در جاي خودش قرار داشت. دلش از ديدن چهره دوست داشتنی او و احساس خوشبختی بی نظيري كه تار و پودش را در خود گرفته بود، مالش رفت.
مدتی بود نصير سهم خود را از اموال پدري گرفته و در وزارت معارف مشغول به كار شده بود. اين خانه نسبتاً جمع و جور ولی دلپذير را خريده بودند و با رفاهی كه دوباره به دست آورده بودند، دنيا بار ديگر به رويشان لبخند زده بود.
پاركوهی با سرمستی از يك لذت درونی، صندلی پيانو را عقب كشيد:
- بنشين عزيزم! چقدر خوشحالم كه مشق پيانو را بی وقفه انجام می دهی. نمی دانی چقدر آرزو دارم روزي مثل پدربزرگت، در نواختن چند ساز مهارت پيدا كنی. در حال حاضر وضع مالی ما خوبست. خانه داريم، خدمتكار داريم. درآمد كافی داريم، ولی دنيا را هيچ اعتباري نيست. شايد روزي مثل پدر من كه از عرش به زمين افتاده بود، در اثر حادثه اي مجبور شوي به سختی و با استفاده از صنعت و هنر خودت، زندگی را سامان ببخشی. و شايد در آن زمان، همين آموختن ساز، بتواند به كارت بيايد.
انگشتان بلند يوسف، كه در عين نوجوانی نيرومند و ورزيده به نظر می رسيد، ساز را به بازي گرفت.
پاركوهی چشمها را برهم نهاد. ياد مادر و خانواده، دوباره در دلش زنده شده بود. حسی غريب و ناشناخته به او می گفت، همانند پدر، اين ساز روزي، در زمانی دور و شايد در تنگنا و عسرت، به فرياد اين پاره وجودش می رسد. از اين فكر قلبش فشرده می شد. نمی توانست به هيچ چيز جز، كامروايی و شادكامی فرزندانش بينديشد ولی، فراز و نشيب زندگی او را زنی بی اعتماد به لحظه ها ساخته بود. طنين ساز، در فضا از جريان افتاد. يوسف بازويش را تكان داد:
- مامان! خوب به نواختنم توجه كردي؟ انگار حواست نيست، قطعه تمام شد!
پاركوهی به راستی چيزي نشنيده بود،

1403/08/13 22:56

دستی با ملاطفت بر سر او كشيد:
- مرا ببخش عزيزم! حواسم حسابی پرت بود.
يوسف خنديد:
- مثل بيشتر وقتها! مامان من ديگر به اين حالت تو عادت كرده ام. پيش من نشسته اي، ظاهراً حواست به من است. حتی گاهی وقتها سرت را در جواب حرفهايم به درستی بالا و پائين می بري، ولی اين جور وقتها می دانم فكرت جاي ديگري است. به چی فكر ميكنی مامان؟
آخ كه چقدر دلش مي‌خواست اين پسر كوچولو، آنقدر بزرگ بود كه مي توانست با او درد دل كند. ولی حالا به اين چشمان حساس، به اين روح پاك و سردي گرمی نچشيده روزگار، چه مي توانست بگويد؟
لبخندي ساختگی بر لب آورد:
- حدس بزن آقا!
يوسف ذوق زده شد:
- خودت بگو مامان، من نمی توانم.
فكري به ذهن پاركوهی نمی رسيد. به يك خبر خوب و جالب نياز داشت. فكري كرد. جرقه اي در ذهنش درخشيد:
- امشب عمو حبيب به اينجا می آيد. مي‌دانی راجع به چه مسئله اي مي‌خواهم با او صحبت كنم؟
يوسف روي صندلی بالا و پائين پريد:
- نه، نه. زود بگو!
پاركوهی براي به هيجان آوردن مضاعف او، صدا را پائين آورد:
- مي‌خواهم از او خواهش كنم، ترتيب سفر ما را به كردستان بدهد. نامه عمو رفیع رسيده و دوباره از ما دعوت كرده تا به ديدنشان برويم.
يوسف هيجان زده از جا كنده شد و به ايوان دويد:
- مريم! مريم! ما به زودي به كردستان می رويم. همين الان از مامان شنيدم.
مريم چند شاخه گل را كه از باغچه چيده بود، به هوا پرتاب كرد. صداي هياهو و شادي بچه ها، خانه را يكپارچه شور و نشاط ساخته بود و روح پاركوهی، در اين فضاي پر هيجان، شادمانه به پرواز درآمد.

***

روزي ديگر، روزگاري ديگر:

يكی از همكلاسي‌ها، راه ستاره را سد كرد:
- بيا ستاره! يك خبر جالب برايت دارم! توي دانشكده معماري، پسري را ديده ام كه هم نام توست. نمی دانی چه اعجوبه اي است. ديدنش هوش از سر آدم می برد. چهره اش حالت اروپايی دارد ولی، هيكل و صلابت مردانه اش، كاملا شرقیِ شرقی است. انگار اهل هنر هم هست و كلوپ موسيقی دانشگاه را اداره می كند. راستش را بگو! اگر فاميل توست، مرا ببر و با او آشنا كن! مُردم از بس فك و فاميلم، بچه هاي زشت و اجورمجور، تحويل اجتماع دادند. من يكی تصميم دارم فقط با يك پسر خوش تيپ و خوش چهره ازدواج كنم!

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_152


ستاره با لبخند، گيسوان پريشان را به پشت سر هدايت كرد. چهره ظريف و دلرباي او، با آن بلوز ساده، و كفش كتانی و شلوار برزنتی كه به پا داشت، اصلا همخوان نبود. خنديد و دست روي لب گذاشت:
- هيس! چه خبر است معركه گرفته اي مهوش خانم؟! پس عزت نفست كجا رفته؟ از روزي كه تو را در دانشكده ديده

1403/08/13 22:56

ام، مرتب به دنبال پيدا كردن يك شوهر مناسب به در و ديوار می زنی. چرا مثل دخترهاي خوب، سنگين و رنگين نمي نشينی كه خواستگار خودش به در خانه بيايد؟ در ضمن خيالت را راحت كنم، من هيچ قوم و خويشی در دانشكده معماري ندارم، برو بگرد ببين كس و كار ديگري در دانشكده ندارد كه او را واسطه خواستگاري قرار بدهی!
دخترك با سماجت دست او را كشيد:
- آخه كه تو چقدر سرسختی! بابا بيا برويم لااقل از نزديك پسرك را ببين و در مورد سليقه من قضاوت كن! به خدا پشيمان نمي‌شوي. فكر كن مي‌خواهی بروي يك تابلوي نقاشی ببينی. يعنی به ديدنش نمی ارزد؟
ستاره فكري كرد. پسري با نام فاميل خودش، آن هم سرپرست گروه موسيقی. ديدنش نمي توانست خالی از لطف باشد.
دستی بر شانه دوست خود زد:
- برويم ببينم از چه چيز صحبت می كنی؟ اگر او را پسنديدم، خودم برايت خواستگاري می روم.
دخترك با هيجانی آميخته به شوخی، دست بر هم كوفت و در حاليكه دست او را می كشيد، گفت:
- دعا می كنم طرف با تو فاميل از كار در بيايد. در آن صورت كارت راحت می شود و بی دردسر می‌توانی با خانواده اش وارد مذاكره بشوي. خواهش می كنم تا جایی كه می توانی از محاسن شريفه من صحبت كن! من كه بعيد نمی دانم طرف از اقوام تو باشد، و تو از وجود او در دانشكده معماري بی خبر باشی. حالا شايد از اقوام دور تو باشد فرقی نميكند ولی تا آنجا كه من ديده ام، فاميل بشارت در دور و اطرافم خيلی كم بوده. فاميلی تو نادر است و مثل فاميلی من نيست كه از مستخدم جلو در تا آشپز و خدمه و كارمند و استاد دانشگاه را با آن صدا بزنند. به هرحال اگر طرف فاميل تو بود و توانستی برايم دستی بالا بزنی، يك شيرينی مفصل پيش من داري.
ستاره لبخند زنان مي‌خواست چيزي بگويد كه سوزشی سخت در بازوي خود حس كرد:
- آنجا را نگاه كن ستاره! مراقب باش طرف متوجه ما نشود. راستش از صبح تا به حال او را به دو سه نفر ديگر هم نشان داده ام و می ترسم قضيه زاغ زدنها، لو برود و پيش او بی آبرو شوم. همان پسر قد بلندي را می گويم كه كنار در ورودي دانشكده هنر، سمت چپ ايستاده. همان كه سبيل و موي روشن دارد. ديدي يا نه؟

#ادامه_دارد

1403/08/13 22:56

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_153


ستاره شروع به مالش دادن بازوي خود كرد و با همان صداي بم و خفه مهوش، گفت:
- بعله، ديدم. ولی نمي‌توانستی مهربان تر او را به من نشان بدهی؟ گوشت بازويم را كندي!
مرد جوان، كنار در ورودي ايستاده و مشغول صحبت با دو سه تن از دوستان خود بود. ستاره در حالي كه سعی می كرد توجه كسی را جلب نكند، خوب نگاهش كرد، به راستی سخنان مهوش در مورد او بی راه نبود. چهره جوان تلالويی خاص داشت و از همان فاصله هم درخشش چشمان روشنش، به خوبی محسوس بود. خوش قد و بالا، با موهاي پرچين كه آزاد و رها روي پيشانيش ريخته بود.
سر بالا برد:
- نه مهوش جان! متأسفانه او از بستگان من نيست. هرگز پيش از اين او را نديده ام. انگار خيلی هم به خود می نازد. می بينی چطور سعی می کند بدون توجه به اطرافيان، صحبت كند. ولی مطمئنم از بالا و پائين بردن دستان خود، با اين حالت پر هيجان، قصدي جز خودنمايی ندارد.
تبسمی بر لبان مهوش نشست:
- چرند نگو ستاره! حالا كه مطمئن شدي او از بستگان تو نيست، داري بيچاره را خراب می كنی؟ من كاري به كار تو ندارم. الان می روم و از همان دوستم كه در دانشكده معماري تحصيل می كند و به وسيله او پی به وجود اين آقا پسر در دانشكده اش برده ام، تحقيقات گسترده تري انجام مي‌دهم. الهی تو هم اگر مرا در بين اين جماعت بيگانه تنها بگذاري ذليل شوي. تو را به جان هر كه دوست داري، چند لحظه بمان تا شايد دوستم را پيدا كنم. می بينی كه گروهی در حال بيرون آمدن هستند.
علاوه بر استغاثه دخترك، چيزي كه ستاره را وادار به ماندن مي كرد، حس كنجكاوي و روح پرتكاپو و جستجوگر او بود. زندگی در خانه اي مغموم و گرفته، با پدري كه هيچگاه در خانه نبود و با آن اختلاف نظرهاي فاحش كه با او داشت و در ميان سه زن دلمرده كه حالا دو تن از آنها يعنی شمسی و خانجی به سنين سالخوردگی رسيده و حال و هواي حرف زدن هم نداشتند و با مادري افسرده، روح سركش او را شيفته كارهاي خارق العاده و هيجان انگيز و اعمال غير عادي ساخته بود.
مهوش بازوي او را گرفت و به جهتی دويد، در ضمن دويدن به آرامی صدا ميزد:
- زري، زري! دختر كجا با اين عجله! يك دقيقه صبر كن ببينم!
دخترك ريز جثه، با چشمانی كه سياهی آن رنگ رنگی و به شكل تيله بود، ملبس به كت و دامن قهوه اي، پاسست كرد و به سوي آنها چرخيد:
- آه تويی مهوش؟ چطوري دختر؟ چه شده امروز مرتب طرف دانشكده ما پلاسی؟ نيم ساعت پيش هم تو را با دختري ديگر ديدم كه توي راهرو می گشتی. انگار طرف حسابی چشمت را گرفته؟
مهوش با غيظ پشت دستی بر شانه اش كوفت:
- بس كن

1403/08/14 09:51

بی مزه!
و رو به ستاره كرد:
- اين زري خانم از دوستان دوران دبيرستان من است. كله اش پوك بود و در رشته مهندسی آرشيتكت قبول شد. هرچه گفتم بيا مثل من، رشته زبان و ادبيات انگليسی را انتخاب كن كه در آينده براي خودت آدمی بشوي، زير بار نرفت. حالا هم كه ديده سرش كلاه رفته، می خواهد با پسر خوش تيپ هم رشته اش به من پز بدهد. يكی نيست بگويد خوشگلی آن جوان تو را سننه! اگر صد سال هم توي كلاس، كنار او بنشينی، نه يك ذره قدت بلند می شود و نه چشمانت مثل او خوش نگاه.
زري به غیظ ابرو تاباند:
- ديگر فرمايشی نيست؟ من مرخصم؟
مهوش بازويش را چسبيد:
- قهر نكن بابا! حالا يك چيزي گفتم. راستش براي اينكه از سوء تفاهم بيرون بيايی، بهتر است توضيحم را بشنوي و بعد بروي. نمي‌خواهم فردا بروي و اخبار نادرستی كف دست آشناها بگذاري. اين دخترخانم را كه با من می بينی، همان شخصی است كه ديروز در موردش با تو صحبت كردم. انگار گفتی پسر كذايی اسمش بشارت است. گفتم من هم يك هم كلاسی به نام بشارت دارم. خوب او همين دختر است. اسمش ستاره بشارت است. آورده بودمش تا پسرك را از نزديك ببيند و او را شناسايی كند. گفتيم مبادا با اين همسان بودن فاميلی، همكلاسی جنابعالی با دوست من قرابت داشته باشد، ولی ستاره گفت كه او را نمي‌شناسد، بد نيست اسم كوچك او را بداند تا اگر چنانچه با هم خويشی دوري دارند، با تحقيق از بزرگترها، پی به واقعيت ببرد.
دختر ريز نقش، چشمها را جمع كرد و لبخندي شيطنت آميز بر لب نشاند:
- بگو ببينم حقه باز! تو مي‌خواهی در مورد پسر كذايی اطلاعاتت را بيشتر كنی يا داري به اين دختر خدمت می كنی؟ اين طفل معصوم كه ساكت و صامت ايستاده و حرفی نمی زند. انگار باز يكی را حضرت عباس كرده‌اي كه به او قسم بخوري ها.
مكثی كرد:
- البته انگار موضوع براي خود من هم جالب شده. يك لحظه صبر كنيد!

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_154


مكثی كرد:
- البته انگار موضوع براي خود من هم جالب شده. يك لحظه صبر كنيد!
و تا ستاره و مهوش به خود بيايند، دختر جوان، پسر مزبور را به سوي جمع خود صدا زد:
- آقاي بشارت! لطفاً يك دقيقه بيائيد اينجا!
پسر جوان، سري به طرف دوستانش تكان داد و به سوي آنها آمد:
- بفرمائيد خانم محمدي! امري داشتيد؟
دخترك خنديد:
- موضوع جالبی پيش آمده. اين دختر خانم را كه می بينيد، در دانشكده ادبيات همين دانشگاه مشغول تحصيل است و اتفاقاً هم فاميل شماست. انگار كنجكاو شده بود كه اسم كوچك شما را هم بداند تا اگر چنانچه با هم نسبتی داريد، از طريق تحقيق از بزرگترها به واقعيت پی ببرد. گفتم بد نيست خودتان

1403/08/14 09:51

با او صحبت كنيد.
ستاره در حاليكه سخت غافلگير شده بود، با حالت رنجشی عصبی، چهره در هم كشيد:
- شما اشتباه مي‌كنيد خانم محمدي. من چنين تقاضايی نكردم. خودتان همين جور بريديد و دوختيد!
رو به جوان كرد:
- سوء تفاهمی پيش آمده آقا. از شما براي اين مزاحمت دسته جمعی معذرت می‌خواهم. بهتر است ما رفع زحمت كنيم.
و بدون اينكه منتظر دوست خود مهوش بماند، با قدمهاي سريع از آنها دور شد. مهوش با ناراحتی به دنبالش می دويد:
- صبر كن ستاره! به خدا نمی خواستم تو را اذيت يا سبك كنم. ديدي كه همين جوري پيش آمد.
ستاره بی توجه به او، راه خود را می رفت.

***

ستاره روي يكی از صندليهاي بوفه دانشكده، آخرين جرعه قهوه خود را سركشيد. نگاهی به ساعت انداخت. مليحه دير كرده بود. قرار بود به دنبال او به بوفه بيايد و با يكديگر سر قراري حاضر شوند. دل توي دلش نبود: "يعنی چه اتفاقی برايش افتاده؟"
مي‌خواست از روي صندلی بلند شود كه صدايی در جا ميخكوبش كرد:
- سلام خانم بشارت!
با دستپاچگی سر بلند كرد. جوان همنامش، با لبخندي صميمی، بالاي سر او، پشت صندلی ايستاده بود.
ستاره بی اراده روي صندلی نيم خيز شد:
- آه، شما هستيد؟
جوان اشاره به صندلی ديگر كرد:
- می توانم بنشينم؟
ستاره فقط سرش را تكان داد.
جوان روي صندلی نشست:
- انگار اينجا منتظر كسی هستيد. نيم ساعتی می شود كه مراقب شما هستم.
ستاره با كلافگی لبخند زد:
- جدي! بله من منتظر يكی از دوستانم هستم. قرار بود براي خريد كتاب با او بيرون بروم. نمی دانم چرا دير كرده! خدا كند برايش اتفاقی نيفتاده باشد.
جوان ساعد را روي ميز گذاشت و نيم تنه را به پشتی صندلی تكيه داد و با دست ديگر شروع به بازي با فنجان نعلبكی خالی مقابل ستاره كرد. پيدا بود كه شروع صحبت برايش دشوار است.
ستاره كمكش كرد:
- با من كاري داشتيد؟
جوان تبسمی كرد:
- بله! البته اميدوارم دوست شما به زودي برسند و اتفاقی برايشان نيفتاده باشد. ولی شايد دير كردن او، از خوش شانسی من بوده. شايد تقدير اين بود كه دوستتان دير كند و من با نيم ساعت دل دل كردن، بالاخره جسارت پيدا كنم و سر صحبت را با شما باز كنم. دو هفته اي می‌شود كه منتظر چنين فرصتی هستم.
موجی گرم به گونه هاي ستاره دويد:
- راستی؟ خوب دليلتان براي اين كار چه بود؟ من كه در ديدار قبلی گفتم جريان معرفی من به شما فقط يك سوء تفاهم بوده.
- بله، گفتيد و متوجه هم شدم كه از كار دوستتان رنجيده خاطر بوديد. ولی آنچه كه دوست شما گفت، حالا در مورد من اتفاق افتاده. به راستی در مورد شما كنجكاو شده ام. دلم ميخواهد بدانم با اين هم نام بودن، نسبتی هم ميان ما وجود دارد يا مسئله كاملا

1403/08/14 09:51

اتفاقی است.
ستاره گره اي به ابرو انداخت:
- عجب! يعنی شما هم فكر مي كنيد، ممكنست ما با هم نسبتی داشته باشيم؟ ولی من هنوز اسم كوچك شما را هم نمی دانم.
جوان خنديد:
- بله، بهتر است اول به طور كامل خودم را معرفی كنم. من يوسف بشارت هستم. پسري كه از پيوند غريب يك زن و مرد به وجود آمده و حالا پس از سالها انزوا، از اينكه يك هم فاميل توي دانشگاه پيدا كرده، هم ذوق زده شدم و هم كنجكاو. راستش از روزي كه شما را ديدم، حس عجيبی به دلم افتاد. گفتم يوسف! نكند اين خانم به واقع از بستگانت باشد و خودت خبر نداشته باشی. آخر مي دانيد موضوع چيست...
و مكثی كرد:
- راستی نگفتيد اسم شما چيست؟
ستاره نگران از دير كردن مليحه لب گزيد و بی اراده گفت:
- ستاره!
- بله، داشتم می گفتم. مي دانيد موضوع چيست ستاره خانم؟ رابطه پدر و مادر من، به دلائلی با بستگانشان قطع شده. بيچاره مادرم كه اصلا از فاميل خودش خبر ندارد. پدرم هم تنها با دو سه تن از افراد فاميل رفت و آمد می كند. به من حق بدهيد كه افراد فاميلم را به خوبی نشناسم و حالا با ديدن يك هم اسم، چنين شكی در دلم زنده بشود. دلم مي خواهد بدانم، نام پدر و مادر شما چيست؟ از كدام بشارتها هستيد؟ اول خود من مي گويم، اسم پدر من، نصير است، فرزند نصراله خان بشارت، كه او هم خود فرزند محمد عليخان بشارت الملك بوده. اين اسامی به گوش شما آشنا نيست؟

#ادامه_دارد

📕

1403/08/14 09:51

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_155


رنگ ستاره به سفيدي برف شد. زبانش درست نمي‌چرخيد. آب دهان را به سختی فرو داد:
- اصلا باور نمي كنم. انگار ما راستی راستی قوم و خويش هم هستيم! اسم پدر شما هر چند وقت يك مرتبه در خانه از زبان پدرم بيرون می آيد. البته زمانی كه بخواهد به طريقی مامان را آزار ...
ستاره حرف خود را فرو خورد:
- بگذريم! من هم از نواده مرحوم محمد عليخان بشارت الملك هستم. دختر روزبه بشارت. شكی ندارم اسم پدر مرا، از بزرگترها يا همان اقوامی كه ميگوئيد با آنها در ارتباط هستيد، شنيده ايد.
يوسف هيجان زده بود:
- خداي من، عجب تصادفی! و عجيب تر اينكه يك بار نوه عموي پدرت را رو در رو ببينی و او را نشناسی! نمی دانی چقدر از آشنايی با تو خوشحال شدم. بچه كه بودم، مرتب خدا خدا می كردم به طريقي ميان خانواده من و بستگان پدرم، فاصله بيفتد. بچه هاي فاميل آن زمان ها خيلی اذيتم می كردند. ولی مدتی است با حرفهايی كه از خواهرم مريم مي شنوم، و با ديدن بی قراري او براي داشتن ارتباط با فاميل، عطش ديدار همه آنها، حتی آنهايی كه روزگاري با من همبازي بودند و حركات و حرفهايشان عذابم مي داد، روحم را پر كرده. دلم مي خواهد بدانم كه هنوز نظرشان در مورد من، همان است كه در بچگی بود، يا با گذشت زمان، فكرشان تغيير كرده. نميدانم در مورد ازدواج پدر و مادرم چيزي شنيده اي يا نه؟ مادر من پيش از ازدواج با پدرم، از اقليت ارامنه بود و همين مسئله، سالها سبب شد تا زجر ببرم. بچه ها آزارم می كردند. خنده دار است. آنقدر آنها مرا بچه ارمنی صدا زده بودند كه اكثراً توي كوچه و خيابان، و مدرسه، بچه هاي ديگر هم مرا با اين اسم می شناختند و صدا می زدند. نمي دانی از اين وصلت ناهمگون مادر و پدرم چه قدر عذاب كشيدم! شايد مادرم با همه زجري كه از اين مسئله برد، يك صدم من و مريم هم ناراحتی نكشيد. سالها در برزخ بودم. نه مسلمانها قبولم داشتند و نه بچه مسيحی ها. هميشه نگران بودم مسئله اقليت بودن خانواده مادرم در جايی برملا شود و مورد تمسخر و آزار اطرافيان قرار بگيرم. ولی به هرحال گذشت.
تبسمی محزون و رنجيده از حوادث سال و ماه، بر چهره يوسف نشست:
- مرا ببخش ستاره! نمی دانم چرا يك دفعه مثل بچه ها سر درد دلم باز شد و شروع به نق زدن كردم. از آن زمان سالها گذشته. نبايد با بيان آن روح تو را كسل می كردم. راستی بگو ببينم! چقدر در مورد من و خانواده ام می دانی؟ آيا تا به حال اسم خواهرم مريم به گوشت خورده؟
ستاره حس می كرد كه سالهاست اين جوان را ديده و می شناخته. اصلا با او احساس غريبگی نمي كرد.

1403/08/14 09:52

شانه بالا برد و سر تكان داد:
- نه! متأسفانه چيز زيادي از شما نمی دانم. تا امروز اسم شما و خواهرتان به گوشم نخورده. اگر راستش را بخواهيد، بردن نام پدر شما و وابستگانش، تقريباً در خانه ما ممنوع است. مامان حساسيت عجيبی به روي نام نصير بشارت دارد. فقط باباست كه گاهی، و آنهم براي لجبازي با او، اسم پدر شما را بر زبان می آورد.
ستاره سكوت كرد. يوسف با هيجان، مشت را آرام روي ميز كوفت:
- بگو! بگو ستاره! چرا مادر تو روي نام پدر من حساسيت دارد؟ چرا پدرت از پدر من متنفر است؟ هميشه در مورد علت جدايی پدرم از خانواده كنجكاو بوده ام. شايد همين اختلافها، دليل اين جدايی باشد.
دختري سيه چرده، با موهاي فرفري سياه و پيكر عضلانی و مردانه با لباسی همسان با ستاره به آنها نزديك شد، ستاره از جا برخاست:
- آه تويی مليحه؟ چقدر مرا نگران كردي. كجا بودي دختر، گفتم نكند...
و رو به يوسف كرد:
- من ديگر بايد بروم آقا يوسف! از آشنائی با شما خوشحال شدم. ولی متأسفانه انگار اين راز بايد بين خودمان باقی بماند. تصور نمی كنم، مامان و بابا، از شنيدن اين واقعه زياد خوشحال بشوند.
يوسف هم بلند شد:
- باز هم مي توانم با شما ملاقات داشته باشم؟
نگاه كنجكاو اطرافيان، از هر سو بر سر و روي آنها می باريد، ستاره با آرامی سري تكان داد:
- اگر فرصتی پيش بيايد، شايد. فعلا خداحافظ.
با اين جواب سرد، چهره يوسف درهم رفت:
- مسئله اي نيست. خواهش ميكنم خودتان را به زحمت نيندازيد.
و از كنار آنها گذشت و از بوفه بيرون رفت.
ستاره رو به مليحه كرد:
- كجا بودي دختر؟ دلم هزار راه رفت. مگر قرار نبود رأس ساعت ده در بوفه باشی.
مليحه مضطرب به نظر می رسيد:
- بلند شو برويم بيرون تا برايت توضيح بدهم. وضع بدي داشتم.
به اتفاق از بوفه بيرون آمدند و در نقطه اي خلوت، روي نيمكت نشستند. مليحه با هيجان شروع به توضيح دادن كرد:
- امروز محمود پسرعمه ام، با يكی از بچه هاي حزب كه او را به نام بهرام می شناسی، سرپرستی چند بچه محصل را براي شعار نويسی روي ديوارهاي قلمستان به عهده داشتند، از قرار، مأموران دنبالشان می كنند و محمود *** هم راه خانه ما را در پيش می گيرد تا نزديكي هاي خانه او را تعقيب كرده بودند...

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_156


در آنجا او به گمان اينكه از تيررس ديد مأموران امان يافته، به خانه ما پناه می آورد. در حاليكه يكی از مأموران از دور او را مي ديده. چه دردسرت بدهم. داشتم آماده می شدم تا به سراغ تو بيايم كه در خانه به صدا در آمد. محمود را توي راهروي آب انبار چپاندم و پشت در رفتم. خداخواهی بود كه

1403/08/14 09:52

مامان و عزيزم در خانه نبودند. گفتم: كيه؟ مأموري نهيب زد: در را باز كن! مي خواهيم خانه را تفتيش كنيم. گفتم: مجوز داري؟ غريد: يك فراري توي خانه آمد. مجوز نداريم، ولي رد او را دنبال كرده ايم. مأمور ما ديده كه او به اين خانه وارد شده. حالا زود در را باز كن كه داخل شويم! گفتم: اولا كه پدر و مادرم در خانه نيستند و من اجازه ندارم براي افراد غريبه در را باز كنم. در ثانی از كجا بدانم شما دروغ نمي‌گوئيد و دزد نيستيد. برويد! وقتی مجوز آورديد و آن را از زير در به من نشان داديد، در را به رويتان باز مي‌كنم. تازه آنهم مشروط بر اين است كه يكی از همسايه هاي محل را صدا كنيد و به همراه خودتان بياوريد تا من به اعتبار او در را برويتان باز كنم وگرنه هيچوقت جرأت چنين كاري را ندارم.
مأمور كمی غرغر كرد و از خانه دور شدند. چند دقيقه ماندم، سر و صداي پشت در كه فروكش كرد، از ديوار حياط بالا كشيدم و دزدانه كوچه را وارسی كردم. ديدم راستی راستی رفته اند. نيم پ ساعتی صبر كردم تا خوب مطمئن شدم و بعد محمود ديوانه را فراري دادم. حسابی دعوايش كردم. به او تذكر دادم كه نبايد در مواقع خطر، به خانه آشناهاي حزبی برود. خوب در مورد تو چه خبر؟ اين آقا پسر خوش تيپ كی بود كه با او حرف می زدي؟ فكر نمي كنم امروز ديگر وقت رفتن به خانه "وكس" را داشته باشيم، بايد زود برگردم و توي خانه سر و گوشی به آب بدهم. بايد مطمئن شوم كه مأموران دوباره به خانه نريخته اند. راه بيفت با هم تا سر چهار راه برويم و تو هم در مورد اين آقا پسر برايم توضيح بده!

مليحه يكی از دوستان صميمی ستاره بود كه در دوران دبستان، با هم همكلاسی بودند. گرچه محل سكونتشان تغيير كرده و ميانشان فاصله افتاده بود ولی اين فاصله را شركت در مجامع حزب و بعد هم دانشكده شدن، جبران كرده بود و می شد گفت مليحه صميمی ترين دوست ستاره است. جريان را بی كم و كاست، براي او شرح داد:
- از تو پنهان نباشد، مامان روزگاري خاطر پدر يوسف را مي خواسته و با ضربه اي كه از اين مسئله خورده، در حال حاضر سالها است ميان دو خانواده قطع رابطه وجود دارد. البته بابا هم هيچوقت ميانه خوبی با اين پسرعموي خود نداشته. اينها را زبان خانجی شنيده ام. وقتی حوصله اش سر می رود، براي فرار از تنهايی مرا به صحبت مي گيرد و از قديم و نديم مي گويد. گرچه اين پسر بچه بدي به نظر نمی رسد و خيلی مشتاقم خانواده اش را ببينم، ولی گمان نمی كنم مامان از اين كار من خوشش بيايد، بنابراين پر پسرك را لای قيچی گذاشتم و تقريباً عذرش را خواستم. ارتباط من و او، نمی تواند دوام داشته باشد و با ذوقی كه بيچاره خودش و خواهرش براي

1403/08/14 09:52

برقراري ارتباط با فاميل دارند، می ترسم اين نزديكی بدتر توي ذوقشان بزند.


#ادامه_دارد

📕

1403/08/14 09:52

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_157


مليحه چشمها را تنگ كرد:
- يك دقيقه صبر كن ببينم! گفتی طرف سرپرست گروه موسيقی دانشگاه است؟
- خوب، آره..
- سر و وضع و شكلش هم كه بد نبود.
- منظورت چيست مليحه؟
مليحه دست تاباند:
- عجب خنگی هستی دختر! خوب از نظر فعاليت او در حزب ميگويم ديگر. اگر به درد معاشرت فاميلی نخورد، به درد خدمت به حزب كه مي خورد. الان گروه كُر، نوازنده كم دارد. مي توانی كم كم او را دعوت به همكاري كنی. در ضمن انگار وضع ماليش هم بد نيست. شايد بتواند حق عضويت مناسبی هم بپردازد. نظرت چيست؟
به سر دو راهی رسيده بودند. ستاره ايستاد:
- نه، خواهش مي‌كنم از من چنين چيزي نخواه. دلم نمي خواهد به اميد بهره برداري به او نزديك شوم. پسر حساسی به نظر می رسد و اگر بعدها متوجه دليل نزديك شدن من به خودش بشود، ممكنست حسابی برنجد.
مليحه شروع به خاراندن چانه كرد:
- نفهميدم! نكند با همين يك ديدار، دل از كف داده اي؟ پيش از اين نديده بودم اينقدر براي كسی دل بسوزانی!
ستاره پشت دست او كوبيد:
- اذيتم نكن مليحه خانم! هيچ چنين چيزي كه مي‌گويی، نيست. خوب بيچاره فاميل من است و نمی خواهم اذيتش كنم. حالا هم زودتر برو ببين در خانه تان چه خبر است! اين كار بهتر از فضولی كردن توي فاميل ديگران است.
و لبخند زنان، هر يك به راه خود رفتند.

***
ساعتی از شروع كلاسها گذشته بود. ستاره با بيقراري، خيابان فرعی دانشكده هنر را بالا و پائين می رفت. در انجام عمل خود، ترديد داشت. و همين شك و دو دلی، اراده عمل را از او می گرفت. واقعاً نمي دانست چه چيز او را تشويق به ملاقات با يوسف كرده. سخنان تشويقی مليحه در راستاي منافع حزب است يا چيزي سواي آن؟ چند دقيقه به روي نيمكتی نشست و فكر خود را جمع كرد. بالاخره با عزمی راسخ به طرف دانشكده معماري به راه افتاد. كنار درب خروجی آهسته شروع به قدم زدن كرد. يك ساعت، دو ساعت، ولی خبري از يوسف نبود. فكر كرد، شايد امروز كلاس نداشته. شايد هم اصلا مسئله اي برايش پيش آمده و به دانشگاه نيامده. چشمهاي زيادي او را می پائيدند. بعضی ها هنگام ورود خود به دانشكده او را ديده بودند و هنگام خروج هم می ديدند و همين مسئله كنجكاوي و تعجب آنها را برانگيخته بود.
با خود در كلنجار بود: "بهتر است ديگر بروم. درست نيست توجه ديگران را به خود جلب كنم." ولی حسی عجيب و نيرويی مرموز و لجباز، او را وادار به ماندن مي كرد. جهت قدم زدن خود را تغيير داد:
- كمی تا پائين سالن می روم و دوباره بر ميگردم. اگر از كلاسی بيرون بيايد، قطعاً او را موقع رفت يا برگشت خواهم ديد.
چند

1403/08/14 09:52

قدم بر نداشته بود كه صداي يوسف در سرش پيچيد:
- سلام ستاره خانم! انگار باز هم انتظار دوستی را می كشيد. متوجه شدم كه به آرامی و با حالتی منتظر قدم می زديد.
خون به چهره ستاره دويد. اولين بار بود كه در مقابل كسی آن طور دستاچه می شد و از اين مسئله حسابی كفري بود. تبسمی به چهره نشاند:
- بله، باز هم منتظر دوستی بودم ولی انگار انتظارم به پايان رسيد. او آمد.
يوسف نگاهی به دور و بر انداخت:
- ولی من كسی را نمی بينم. نكند منظورت من هستم؟!
ستاره با تأنی سر تكان داد:
- بله، منظورم شما هستيد يوسف خان! اگر كلاس داريد، زياد مزاحم نمی‌شوم، فقط در جواب سؤال چند روز پيش شما، آمدم تا بگويم، از ملاقات دوباره تان خوشحال ميشوم. هر زمان كه دوست داريد، قرار بگذاريد تا در جايی همديگر را ببينيم. راستش ميل عجيبی به ديدن مريم خواهرتان و مادر و پدرتان در دلم افتاده. البته شايد هرگز ديدار آنها مقدور نشود، ولی بدم نمی آيد گاه گاهی توسط شما، از احوال آنها، باخبر شوم.
يوسف، راه خروجی را نشان داد:
- من الان كلاس ندارم ستاره جان، اگر هم داشتم، قطعاً در آن شركت نمی كردم. بهتر است از دانشكده بيرون برويم و چند دقيقه جائی بنشينيم. البته اگر من مزاحمت نباشم.
لحن صميمی يوسف، عجيب به دل ستاره می نشست. چقدر هميشه آرزو داشت، خواهري يا برادري داشته باشد و با آنها در مورد مسائل زندگی خود، در مورد اخبار هيجان انگيز حزب، در مورد عشق و دوست داشتن، و در تمام مواردي كه ذهنش را به خود مشغول می كرد صحبت كند. حس می كرد حالا، آن كس را يافته، كسی كه پيشينه زندگيش با او مرتبط است، ولی با او احساس خواهر و برادري نداشت. تمايلی كه در خود، نسبت به ملاقات او حس ميكرد، چيزي سواي محبت و علاقه فاميلی و خويشی بود و پاك از حس جديد، متعجب و كلافه بود.
از ساختمان دانشكده بيرون رفتند.
يوسف رو به او كرد:
- دوست دارم امروز تو را به نهار دعوت كنم. ببينم، با خوردن غذا در يك رستوران كه شخصی مسيحی آنجا را اداره می كند، موافقی يا نه؟ حساسيتی روي اين مسئله نداري؟

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_158


ستاره خنديد:
- ابداً! اتفاقاً با بچه ها، به يك اغذيه فروشی در نزديكی دانشكده می رويم كه صاحبش ارمنی است. غذاهايش طعم خوبی دارد. خصوصاً دلمه مخصوص برگ كلمش. ولی حالا كه وقت نهار نيست!
يوسف نگاهی به ساعت خود انداخت:
- راست مي‌گويی، هنوز ساعتی تا ظهر مانده. خوب مي توانيم به يك قنادي برويم و چيزي بخوريم يا شايد هم سر راه بستنی نوبرانه خورديم. هوا كم كم دارد گرم می شود و بستنی می چسبد.
ستاره خنديد:
- می

1403/08/14 09:52

بينم كه حسابی شكمويی پسرعمو! انگار همان پيشنهاد اول بهترين بود. تا ظهر قدم می زنيم و بعد براي نهار به همان رستورانی كه گفتی می رويم. امروز وقت آزاد من زياد است. خوب، از مريم بگو! راستی او حالا چند ساله است؟
حالا به درب خروجی دانشگاه رسيده بودند. يوسف جهت شرقی خيابان را در پيش گرفت:
- بهتر است برويم توي ماشين بنشينيم و ضمن حركت صحبت كنيم.
اتومبيل آوُستين سياه رنگی، با فاصله اي نه چندان دور از دانشگاه، در يك خيابان فرعی پارك شده بود، يوسف درب آن را گشود:
- سوار شو ستاره خانم! مي بخشی كه زياد مجلل نيست ولی به هرحال آدم را به مقصد می رساند.
ستاره اخمی دوستانه كرد:
- اتفاقاً خيلی هم جالب است. من از راندن ماشين خيلی خوشم می آيد. دوست دارم اتومبيلی بخرم. بابا هم زياد مخالف نيست ولی، مامان اصلا اجازه اين كار را به من نمي دهد. می ترسد تصادف كنم و او همين يك فرزند را هم از دست بدهد و بی كس و كار بماند. الهی برايش بميرم، خيلی نگران من می شود. با وجود اينكه خودش در بچگی روح پر جنجالی داشته، نمي دانم چرا حالا اينقدر مرا در منگنه می گذارد! خوب بگذريم آقا يوسف. بهتر است سوار شويم.
يوسف سوار شد و حركت كردند:
- در مورد مريم پرسيدي ستاره جان! فكر نمي كنم اختلاف سنی زیادی با تو داشته باشد. تو چيزي حدود نوزده، بيست سال داري، اينطور نيست؟
ستاره با دو انگشت خود، عدد دو را ساخت:
- دو ماه ديگر، نوزده ساله می شوم.
يوسف خنديد:
- عجب! خوب شما بيشتر از شش ماه، با هم اختلاف سن نداريد. از قرار تو يك سال زودتر به مدرسه رفته اي. او نوزده سال و چهار ماه دارد و در دبيرستان سال چهارم را مي خواند. خواستگاران زيادي دارد ولی، آرزوي ورود به دانشگاه، همه فكرش را تسخير كرده.
ستاره نگاهی عميق به نيم رخ يوسف انداخت:
- خوب قطعاً اگر به برادرش رفته باشد، دختر قشنگی است و خواستگارها حق دارند دور و برش بپلكند.
يوسف دست روي سينه گذاشت:
- از لطف تو ممنونم. من كه زياد قابل تعريف نيستم ولی اين طور كه می گويند، قيافه ما شباهتی به هم ندارد. انگار من زيادتر به اقوام مادرم شبيه شده ام و او به پدر شباهت پيدا كرده. قيافه اش بد نيست. بايد به زودي ترتيبی بدهيم و او را با تو آشنا كنم. نمي دانی چه عشقی به ديدن فك و فاميل دارد. همانطور كه گفتم، نه فاميل مادرم در تهران هستند و نه با اقوام پدري ارتباط داريم. مرتب به جان پدر و مادرم نق می زند كه دوستانش هميشه در خانه اقوام خود هستند، چرا ما اين همه تنهائيم؟ خوب دختر است. حال و هواي خاص خود را دارد. خوشحالم كه تو موقعيت او را نداري. لااقل فاميل دورت جمع هستند.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/14 09:52

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_159


چهره ستاره كدر شد:
- نه، اينطورها هم كه فكر مي كنی نيست. ما هم جز با معدودي از اقوام، با بقيه آنها ارتباطی نداريم. مسئله اين است كه اقوام پدري و مادري من يكی هستند. بابا كه با بيشتر آنها در جنگ است و مامان هم دل خوشی از بعضی ها ندارد. خوب اين شده كه ما هم تنها مانده ايم. البته شايد به نسبت شما رفت و آمد ما با اقوام بيشتر باشد ولی به هرحال آن طورها هم كه بايد، خانه مان پرآمد و شد نيست.
يوسف، همانطور آرام وارد خيابان پهلوي شد و كنار رستورانی نگاه داشت. رو به ستاره كرد:
- رستورانی كه گفتم، همين است. ظاهر زياد جالبی ندارد اما طعم غذاهايش بی نظير است. اگر می پسندي، داخل شويم.
ستاره نگاهی به درب چوبی كوچك و قيافه محقر رستوران انداخت، ولی بی رغبتی خود را به چهره نياورد:
- خيلی خوبست. همين جا غذا می خوريم.
با ورود آنها صاحب كافه، با لبخند دستی تكان داد و هيكل فربه را روي صندلی جا به جا كرد:
- ها آقا يوسف! خوش آمدي. می بينم كه اين بار ميهمان داري!
يوسف خنديد:
- سلام مسيو خورن. بله مهمان دارم. دختر عمويم را با خودم آورده ام كه با غذاهاي لذيذ اين جا از او پذيرايی كنم. كم كم بقيه فاميل را هم می آورم و مطمئن هستم همه مشتري پر و پا قرص شما می شوند.
يوسف صندلی چوبی پايه كوتاه را از زير يكی از ميزها بيرون كشيد:
- بفرمائيد ستاره جان! بنشين تا بگويم غذا بياورند! راستی چی دوست داري؟
ستاره شانه بالا انداخت:
- زياد برايم مهم نيست. هر چه كه شما بخوريد، من هم می خورم.
- پس بگذار بگويم خوراك دل و جگر و يك پرس هم از غذاي مخصوص سرآشپز برايت بياورند. دلمه هايش هم بی نظير است. فقط بايد ببينم موجود هست يا نه.
پس از سفارش غذا، يوسف حرف خود را از سر گرفت:
- به نظر من، تو هم مثل مريم دختر پرهياهويی هستی، بگو ببينم، با وضعيتی كه مي گويی در خانه داريد، با اوقات بيكاري، چطور كنار می آيی؟ هنر خاصی را دنبال مي كنی يا نه؟
- نه، هنر خاصی كه نه. زمانی نقاشی می كردم، ولی حالا ديگر حوصله اش را ندارم. به بازيگري علاقمندم. گاهی در گروه نمايشمان نقشی به عهده مي گيرم. در گروه كُر هم فعاليت دارم. با دوستانم همخوانی مي كنم. يعنی مي توانم بگويم بيشتر اوقات من در ميان دوستانم می گذرد. مامان هم زياد حوصله حرف زدن با مرا ندارد و دستم را براي معاشرت با دوستان باز گذاشته.
يوسف ظرف غذا را كه گارسون آورده بود مقابل ستاره گذاشت:
- توي گروه تئاتر دانشگاه فعاليت داري؟
ستاره قاشقی در ظرف خوراك دل و جگر گرداند:
- نه، بيرون از دانشگاه. من توي

1403/08/14 09:52

گروه كر و تئاتر حزبم فعاليت دارم.
چينی در پيشانی يوسف افتاد:
- چه گفتی؟! حزب! كدام حزب؟
ستاره سر را بالا گرفت و نگاه را به چشمان او دوخت:
- در حزب توده. من از هواداران آن حزب هستم و از زمان تحصيل در دبيرستان با آن همكاري داشته ام.
يوسف از پاسخ بی پرواي ستاره يكه خورده بود. نگاهی به اندام ظريف او، كه در كت و دامنی خوش دوخت، بسيار زنانه و شكننده به نظر می رسيد، انداخت. رنگ ليمويی لباس، او را پريده رنگتر از هميشه نشان ميداد. گرچه در دو ملاقات پيشين، نحوه لباس پوشيدن او و دوستش را عادي نديده بود اما تصور فعاليت او در حزب برايش دشوار بود. غذايی را كه به دهان برده بود، به سختی فرو داد:
- با من شوخی نمي كنی ستاره؟
ستاره خنديد:
- نه، ابداً چرا بايد به تو دروغ بگويم. البته ما به اين راحتی خودمان را به افراد ديگر معرفی نمي كنيم، ولی در مورد شما موضوع فرق مي كند. از همان لحظه اي كه متوجه قرابت ميان خودمان شده ام، حس يگانگی عجيبی با شما پيدا كرده ام. به نظرم آدم قابل اعتمادي می رسيد و همين سبب شده تا بتوانم اين طور بدون ترديد و بی پروا، از گرايش فكري خودم برايتان حرف بزنم.
يوسف قاشق را درون بشقاب مقابل خود گذاشت:
- عجيب است، عجيب جالب! من به شدت با فعاليت احزاب سوسياليستی و كمونيستی در ايران مخالفم. ولی دلم مي خواهد بدانم چه چيز سبب شده تا اين روزها اين همه جوان هواخواه اين احزاب شده اند و از آن حمايت می كنند! با كمبودها و معضلات موجود بيگانه نيستم ولی آيا فكر ميكنی گره كور مشكلات جامعه ما به دست كمونيستها گشوده می شود؟ حزب توده وابسته به شوروي است. فكر مي كنی درمان دردهاي ما پيش اين كشور اجنبی است. آيا تو نمي دانی كه حزبت به كشور بيگانه وابسته است؟

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_160



ستاره چنگ درون موهاي خود كشيد:
- چرا، مي دانم. بيشتر افراد حزب من به اين امر واقفند. به هرحال ما الگويی مي خواهيم و يك حامی مقتدر تا بتوانيم با رژيم مبارزه كنيم. سردمداران مثل زالو نشسته اند و مشغول مكيدن خون مردم هستند. اگر با اين افكار كه حزب به اينجا و آنجا وابسته است، دست از فعاليت ضد حكومتی بكشيم و صم بكم در خانه بنشينيم. عاقبتمان چه خواهد بود؟ تكليف اين مردم بينوا، اين كشاورزان و كارگران و زحمتكشان كه چشم اميدشان را به يك مشت تحصيلكرده و صاحب فكر اين مملكت دوخته اند، چه می شود؟ من كاري به كار اينكه حزب توده به كجا وابسته است ندارم. من طرفدار ايده و افكار و مرام آنها هستم، حرفهايشان منطقی است. چرا بايد ثروت در انحصار گروه معدودي از افراد

1403/08/14 09:52

جامعه باشد؟ چرا نبايد تا ريال آخر درآمد نفتی و ساير درآمدهاي كشور، مابين همه آحاد جامعه تقسيم شود؟ چرا بايد گروهی آنقدر بخورند كه از فرط سيري ورم باد بگيرند و عده بيشمار ديگري، شبها سرگرسنه بر بالين بگذارند؟ چرا قدرت بايد دست عده معدودي باشد. ما مردم، خودمان بايد سرنوشت كشور را در دست داشته باشيم. بايد همه از مسكن و خوراك و پوشاك مساوي بهره مند شوند. تحصيل و بهداشت بايد به رايگان، براي همه مهيا باشد. من خودم از افراد سير خورده اجتماع هستم، هرگز تنگی و مشكلی در زندگی نداشته ام. اما اين كافی است؟ آيا مي توانم چشمانم را به روي معضلات مردم ببندم؟ نه آقا يوسف! نمي توانم نسبت به بيچارگان اين اجتماع، بي تفاوت باشم. بايد كاري كرد. بايد از خود گذشتگی كرد. نبايد بگذاريم حكام بر سر ما سوار شوند. نبايد بگذاريم به مردم زور بگويند. افرادي مثل پدر خود من، خون مردم بيگناه را در شيشه كرده اند. نميدانی در شبانه روز، چند نفر به در خانه ما می آيند و با گريه و زاري، مي خواهند كه كمك كند تا فرزندان و همسران بيگناهشان از زندانهاي سياسی آزاد شوند و سرشان به تيغ بی عدالتی از بدن جدا نشود. تو نمي دانی يوسف، نمي دانی رفتار پدرم با آنها چطور است. آنها را مثل سگ از در خانه دور مي كند. زندانها از زندانی سياسی پر شده. آنها را به جرم وطن پرستی شكنجه می كنند. همين چندوقت پيش بود كه يكی از سمپات هاي حزب را گرفتند. قسم مي خورم فعاليت زيادي در حزب نداشت. مسيحی بود و گاهی بچه ها در تعميرگاه او جمع می شدند و حرف ميزدند. وقتی دستگير شد، گفتيم مسئله اي نيست، به زودي او را آزاد می كنند ولی يكی از بچه ها با چشمان گريان خبر مرگ او را برايمان آورد: "وارتان را كشتند. براي گرفتن اعتراف سر او را درگيره آهنی گذاشته بودند، شكنجه گر بی رحم، آنقدر گيره را در هم فشرد كه مغزش متلاشی شده!" خوب، با اي فجايع، مي گويی راحت بنشينيم و تماشا كنيم؟! شما را نمی دانم، ولی من طاقت بی تفاوت بودن ندارم. پاي خطرش هم می نشينم و تا هر كجا هم كه لازم باشد پيش می روم.
يوسف دستی به پيشانی كشيد:
- تو درست ميگويی ستاره جان! كشور ما پر از بی عدالتی است. مردم رفاه ندارند. رژيم يك مشت خائن را دور خود جمع كرده و آنها خون مردم را به شيشه كرده اند. ثروت اين مملكت را دارند تاراج می كنند، ولی به خدا علاج درد پيش اجنبی نيست! من زياد با سياست ميانه اي ندارم، اما اين را می دانم كه ميان حرف آرمانی زدن، تا عمل كردن، يك دنيا فاصله است. گمان ميكنی توي خود همان كشور روسيه، كه شما ميخواهيد از آن الگو برداريد، برابري و مساوات رعايت می شود؟ گمان ميكنی

1403/08/14 09:52

ثروت عادلانه ميان مردم تقسيم شده؟ گمان می كنی همه را به يك چشم نگاه می كنند و مردم رفاه دارند؟ نه دختر جان. همين چند وقت پيش بود كه يكی از دوستان عمو حبيب، پس از پايان مأموريت دولتی خود از كشور روسيه، به ايران بازگشته بود. نميدانی از زندگی مردم آن كشور، چه چيزها براي عمو حبيب گفته بود. مردم آنجا هم فريب حرفهاي قشنگ را خوردند و قربانی شدند. دوست عمو حبيب گفته بود، فقر و فحشا در آن كشور بيداد ميكند. گفته بود مردم در تنگنا و بدبختی روزگار ميگذرانند، براي گرفتن يك جيره ناچيز غذايی، ساعتها در صفهاي طولانی می ايستند. گفته بود پيرزن فرتوتی، روزي راه بر او گرفته، لباس مندرسی بر تن داشته موهاي سپيد پريشان با دندانهاي سياه و كرم خورده، با صداي خفه و فرو خورده به او گفته بود: " كمونيست مثل يك گرگ زيباست كه درخشش و زيبائی چشمانش، در شب تو را فريب می دهد. وقتی به آن نزديكی شدي، فقط سوزش چنگالهاش را بر بدن خود حس خواهی كرد". هزار معنی در اين جملات هست ستاره! فرياد پشيمانی يك فريب خورده است. فقط بايد دعا كنيم مردي وطن پرست از ميان همين مردم برخيزد و كشور را نجات بدهد! بيراهه رفتن ما را به جايی نمي‌رساند.


#ادامه_دارد

1403/08/14 09:52

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_161


ستاره مشتها را گره كرد و دو طرف ظرف غذاي خود گذاشت:
- با حرفهايت موافق نيستم يوسف. من نمی توانم ساكت بنشينم تا روزي معجزه اي شود و يك منجی از آسمان برايمان نازل شود. خود ما مردم بايد همت داشته باشيم. فعلا راهی جز فعاليت در حزب خودم نمی شناسم. تازه مرا باش كه دلم ميخواست، از تو هم دعوت كنم به گروه ما بپيوندي، ولی مهم نيست. منصرف شدم!
يوسف به چهره رنجيده و دمغ دختر جوان نگاه كرد. دلش راضی نمی شد او را با افكار بچه گانه اش، در عالم خود رها كند و دور معاشرت با او را خط بكشد. در ضمن، نسبت به فعاليت حزب، كنجكاور شده بود. از مدت ها پيش، فعاليت هم كلاسيها و دور و بري هاي خود را در احزاب مختلف ديده بود. گاهی هوس كرده بود، با كارهاي آنها از نزديك آشنا شود. انگار موقعيت بدي براي اين كار نبود. به اين ترتيب می توانست، معاشرت خود را با اين هم خون ديرينه، تازه آشنا هم ادامه دهد.
شروع به خوردن غذا كرد و اشاره به بشقاب ستاره:
- خيلی خوب دختر خانم! فعلا غذايت را بخور تا بعد در مورد شركت من در فعاليتهاي حزبت صحبت كنيم. بدم نمی آيد ببينم دوستانت چه می گويند و چه كارها می كنند.
ستاره، ناباورانه نگاهش كرد:
- راست ميگويی يوسف؟ در عين بی اعتقادي، حاضري در حزب من فعاليت كنی؟
يوسف خنديد:
- بله ستاره جان! البته فقط به خاطر تو عمو زاده عزيزم. ولی بيا همين جا به هم قولی بدهيم!
ستاره با كرشمه اي دلپذير سر را يك بري گرفت:
- چه قولی يوسف؟
- من با تو به هر كجا كه بگويی می آيم. در برنامه هاي حزب شرك می كنم. حتی اگر بخواهی، كمكت هم می كنم، ولی قول بده از همين حالا بدون تعصب، با من در مورد عملكرد حزب به بحث و گفتگو بپردازي. من هم بدون كوچكترين اعمال نظري، حرفی كه به نظرم می رسد، ابراز ميكنم. اگر در انتهاي كار، تو و هم مسلكانت مرا مجاب كنيد، چشم بسته، مرام حزب تو را می پذيرم و در راه كمك به دوستانت هم از هيچ كوششی فرو گذار نمی كنم. ولی اگر عقايد من برايت قابل قبول بود، قول بده، تو خواسته مرا بپذيري!
- تا خواسته ات چه باشد!
يوسف تبسمی كرد:
- مطمئن باش خواسته من غيرمنطقی نخواهد بود. حداكثرش كه از تو خواهش می‌كنم همكاري با حزب را كنار بگذاري.
ستاره خنديد:
- خواسته بزرگی است، اما قبول. مطمئنم اگر مدتی با من بيايی و از نزديك با كارهاي ما آشنا شوي، با طيب خاطر عضويت حزب را می پذيري. قرارش را هم همين حالا می گذاريم. ببينم! چه روزي وقت آزاد داري؟
- تو چی ستاره؟ خودت چه روزي وقت داري بگو تا همان روز برنامه اي تنظيم كنيم!
- وقتت را

1403/08/14 09:53

روي برنامه من تنظيم نكن! من زياد كلاسهاي درس را جدي نمی گيرم. هر زمان كه بخواهم در كلاسها شركت می كنم و هر زمان كه ايجاب كند، دنبال كار خودم هستم.

ولی اين به زندگی تو لطمه می زند ستاره! فكر مي كنی كار تو درست است؟
ستاره شانه بالا انداخت:
- چرا كه نه؟ ما برنامه هاي خود را با برنامه هاي حزب تنظيم ميكنيم، نه با برنامه هاي زندگی خودمان. گاهی ايجاب ميكند، روزها درس را تعطيل كنيم و به فعاليتی خاص بپردازيم. حتی ممكنست بچه هاي حزب، دستگير شوند و ماهها و سالها در زندان بيفتند. خوب مسلماً در آن صورت نمی توانند برنامه هاي عادي زندگی را دنبال كنند. حتی ممكن است در اين راه جانمان را از دست بدهيم، وقتی انگيزه داشته باشی، وقتی هدف داشته باشی، بايد پيه هر ناملايماتی را به تن بمالی، اشتباه می كنم؟
يوسف كف دست را مقابل او تاباند:
- نمي دانم! راستش حرفهايت را نمی فهمم. به نظر من هدف وقتی ارزنده است كه نيرويی مثبت آن را رهبري كند نه افكار اجنبی. آن هم براي رسيدن مقاصد خودشان! به هرحال من در خدمتم. بگو ببينم! از كجا بايد شروع كنم؟
ستاره كمی از ساز مخالفی كه يوسف كوك كرده بود، دمغ به نظر می رسيد ولی ياد گرفته بود، براي رسيدن به هدف، احساس خود را ناديده بگيرد:
- اگر مايل باشی، مي توانم تو را به گروه موسيقی معرفی كنم. اين شروع خوبی است. البته پيش از ورود به مجمع ما، بايد كمی در مورد مسائل ابتدايی اطلاعات داشته باشی. ما معمولا با نام واقعی خودمان وارد حزب نمی شويم. هر كس براي خودش يك اسم مستعار دارد. هميشه و در همه حال بايد جانب احتياط رعايت شود. تو در درجه اول به يك اسم مستعار نياز داري، به نظرت به چه نامی تو را به دوستانم معرفی كنم، بهتر است؟
- واقعآً؟ خيلی خوب به نظر تو چه نامی برازنده من است؟ خودت يك چيزي انتخاب كن!
ستاره همين طور كه به چهره او زل زده بود، مشغول ملاش شقيقه هاي خود شد. كمی فكر كرد. تبسمی بر لبانش نشست:
- پيدا كردم. تو را ژُزف معرفی مي‌كنم. مي دانی كه فرنگي ها، يوسف پسر يعقوب را به نام ژُزف می شناسند. اين را از يك مسيحی هم حزبی شنيدم. خوب چطور است، می پسندي؟

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_162


يوسف خنديد:
- خوب لااقل براي شروع كار، مجبور نيستم با اصل خود زياد فاصله بگيرم. نامم همان خواهد بود كه هست. ديگر چه چيزهايی بايد بدانم؟
- ديگر اين كه براي آشنا شدن با نقطه نظرهاي حزب، بهتر است جريده هاي مربوط به آن را مطالعه كنی. براي تو كه تازه كار هستی، روزنامه جوانان را توصيه ميكنم. خودم چندنسخه از آن را در اختيارت می گذارم.

1403/08/14 09:53

مسئله ديگر پرداخت حق عضويت توسط اعضاست. ما هر يک بستگی به توان مالی، ماهيانه حق عضويتی پرداخت ميكنيم. البته اين مسئله اجباري نيست، كسی كه تمكن مالی ندارد، نياز به پرداخت حق عضويت هم ندارد. ولی، همگی می دانيم كه امكانات حزب با مجموع همين صنار و سه شاهی ها اداره می شود. يكی ممكن است ماهی 5 ريال بپردازد و يكی مبلغ خيلی زياد حتی تا چند صد تومان. اين ديگر بستگی به امكانات طرف دارد. می دانم كه امكاناتش را داري اما چون فعلا اعتقادي نداري، دلم نمي خواهد حق عضويتی پرداخت كنی. اين پولها راه دوري نمي رود يوسف. مجمع ما امكانات زيادي دارد. مثلا فقط يك محل كه مركز فرماندهی حزب است، كلی مخارج و بريز و بپاش دارد. سالنهاي ورزش دارد. دسته كر و موسيقی دارد. برنامه هاي تفريحی براي دختران و پسران عضو دارد. رستوران دارد. از اين پولها براي برنامه شعار نويسی يا اجاره خانه هاي حزبی و هزار مسئله ديگر استفاده می كنند. براي فقرا و كارگران مستمند، لباس تهيه می كنند و به دستشان می رسانند. البته فعلا لازم نيست زياد توضيح بدهم. خودت كه به جمع ما پيوستی، كم كم با فعاليت ها آشنا می شوي. يكی از برنامه هاي ما روشنگري اقشار بيسواد و عامی است. ما به كارخانه ها و كارگاهها، حتی به مراكز فساد مي رويم و افرادي كه به حقوق خود واقف نيستند، با حقوقشان آشنا می كنيم. به آنها مي فهمانيم كه نبايد تن به استثمار بدهند. از مزاياي حكومت سوسياليستی با آنها صحبت می كنيم، می بينی كه همه اين برنامه ها خرج دارد. قبول نداري؟
يوسف سري تكان داد:
- والا چه بگويم؟! می بينم كه دولت فخيمه روس، حتی براي تبليغات حكومت خود و شستشوي مغزي مردم ما، حاضر به پرداخت پولی از جيب خود نيست! اين هزينه ها را هم از جيب مردم فقير و بينواي ايران بيرون می كشد. خوب بگذريم! به من بگو ببينم! نام مستعار تو چيست؟ تو را با چه نامی می شناسند؟
ستاره از شنيدن اظهار نظر يوسف، لب برچيد:
- چه فرقی مي كند؟ احساس مي كنم تو تمايلی به شركت در برنامه هاي ما نداري. همه كارهاي حزب را تخطئه می كنی. با اين حساب گمان نمی كنم درست باشد تو را توي گروه ببرم.
يوسف اخمی دوستانه كرد:
- ما قول داديم كه به حرف هم گوش كنيم ستاره! انتظار ندارم كه از همين دم اول زير قولت بزنی. تو مرا درست نمی شناسی. حق هم داري ولی دلم ميخواهد روي حرفهايم حساب كنی! وقتی گفتم با تو می آيم، ديگر حرف نيامدن در كار نيست. حتی اگر پاي جانم در ميان باشد. بگو دختر خوب! بگو ببينم از فردا، در ميان گروهت تو را با چه نامی بايد صدا
بزنم؟
ستاره تحمل نگاه نافذ و شماتت بار يوسف را نداشت. همچون پرنده اي كه اسير

1403/08/14 09:53

نگاه مار شده باشد، تقلايی كرد و نگاه از او دزديد:
- نام مستعار من صحراست. تو می توانی از همين حالا مرا با اين اسم صدا بزنی!
يوسف دست زير چانه زد:
- تو اسامی قشنگی داري ستاره! هم ستاره اسم زيبائی است هم صحرا. ولی من ستاره را بيشتر می پسندم. براي تو اسم پرمسمائی است. با يك احساس پاك، مثل ستاره توي دل سياهی می درخشی. مسئله اي نيست. من از همين حالا تو را صحرا صدا ميزنم. خوب صحرا جان. انگار مشغول صحبت شديم و غذايت سرد شده. بگذار بگويم يك پرس ديگر برايت بياورند.
ستاره به حالت امتناع دست تكان داد:
- نه، ابداً. من زياد ميلی به خوردن غذا ندارم. تو غذايت را بخور و زودتر مرا در مسير بگذار! من بايد لحظه به لحظه، در خانه اعلام حضور كنم. گفتم كه مامان زيادي نگران من است.
يوسف از جا برخاست:
- من هم ميلی به خوردن ندارم. بيا برويم تو را برسانم. فقط بگو فردا تو را كجا ببينم؟
ستاره كيف خود را از روي ميز برداشت:
- كنار بوفه دانشكده ادبيات. آنجا بهترين محل براي ملاقات است.


#ادامه_دارد

📕

1403/08/14 09:53