The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_163


مراسم معارفه يوسف و گروه موسيقی حزب، به پايان رسيد و قرار جلسه رسمی آينده گذاشته شد.
به اتفاق ستاره از جمع خداحافظی كردند و از سالن مركز فرماندهی بيرون آمدند. به نظر می رسيد يوسف كاملا خود را در اختيار ستاره گذاشته و به اراده او تصميم مي گيرد:
- خوب دختر.خانم، برنامه بعدي چيست؟
ستاره خنديد:
- اولين روزها، فقط تو را به گردش و تفريح می برم. لازم نيست كار مهمی انجام بدهی. در خانه صلح، فيلم سينمائی جالبی نمايش می دهند. دلم مي خواهد امروز به آنجا برويم. در آنجا، غالباً فيلم و تئاترهاي ويژه اي به روي صحنه می آورند. فكر نمي كنم از ديدنشان بدت بيايد.
توي خيابان رسيده بودند يوسف صدا را پائين آورد:
- حالا اين خانه صلح چطور جائی است؟ محلش كجاست؟
- آنجا يكی از مراكز فعاليت حزب است. غالب مراكز فعاليت ما توي خيابان فردوسی است. خانه صلح هم همينطور. مركز فرماندهی حزب هم آنجاست. البته محل ديگري هم براي اجتماع داريم و آن خانه وكس توي پهلوي است. مال روسهاست، ولی در حقيقت در اختيار جوانان ايرانی قرار دارد. در آنجا فيلم نمايش می دهند برنامه لاتاري مي گذارند. برنامه هاي شاد و جشن و آواز دارند، صفحه هاي قشنگ و مد روز مي گذارند و گاهی به نفع حزب، بليط می فروشند.
گره اي به پيشانی يوسف افتاد:
- جدي؟! يعنی آنجا هم جيب مردم را خالی می كنند، اين كاخ كرملين عجيب سياستی دارد! انگار براي شستشوي مغزي اين مردم و چپاول ثروت آنها، اصلا از خود مايه نمي گذارد!
صداي اعتراض ستاره بلند شد:
- ولی يوسف...
يوسف خنديد:
- من تسليم هستم دختر خانم! برويم ببينم فيلمی كه از آن ياد ميكنی، چگونه فيلمی است! اعتراض ها را بگذار براي بحث در مورد آن.

***

ستاره به كمی تأخير به كنار بوفه دانشكده، يعنی وعده گاه هميشگی رسيد. يوسف به طرفش رفت:
- سلام! فكر مي كردم از آمدن منصرف شده اي.
ستاره لب گزيد:
- واي، واقعآً متأسفم. امروزم مامان به من پيله كرده بود و تا سين جيم او را جواب بدهم، كمی دير شد.
در كنار هم به راه افتادند:
- خوب! برنامه امروز چيست ستاره خانم؟
ستاره صدا را پائين آورد:
- امروز متينگ موضعی داريم. اولی می رويم در ميتينگ شركت می كنيم و بعد براي شركت در جلسه مخفيانه، سرقرار می رويم.
يوسف چشمها را تنگ كرد:
- منظورت از متينگ موضعی چيست؟
- منظور اين است كه در اين گردهمائی، هدف خاصی را دنبال نمي كنيم. بچه ها از محلی شروع به راه پيمائی می كنند و در يكی از ميادين شلوغ شهر، شعار سر مي دهند و سر و صدا راه می اندازند. اين فقط يك مبارزه

1403/08/14 09:53

گروهی، عليه رژيم است. محلها از پيش تعيين شده. كار بايد با احتياط انجام شود. در اين گونه گرد همايي ها، معمولا پليس به بچه ها حمله مي كند و آنها را متفرق مي كند. بايد فرز بود و به سرعت از دسترس مأموران گريخت. توانستم خوب توجيه كنم، يوسف؟
يوسف چهره در هم كشيد:
- ولی اين كار سبكی است ستاره! به نظر من بهتر است مستقيما! سرقرار برويم.
ستاره سر تكان داد:
- نه يوسف. امكان ندارد. من خودم يكی از مجريان اين ميتينگ هستم. طولی نمي كشد! فاصله زيادي تا محل قرار نداريم. امروز قرار اجتماع در ميدان فرودسی است. بعد از آنجا به جلسه می رويم.

روح يوسف جوان بود و جستجوگر. از روزي كه با ستاره آشنا شده بود، پا به دنياي عجيب و پرهياهويی گذاشته بود. از بن و بنيان، با عقايد و برنامه هاي او مخالف بود، ولی احساس چندگانه، او را به دنبال اين دختر مي كشيد. در برهه اي از زمان زندگی می كرد كه فعاليت احزاب تا حدودي گسترش داشت و بدش نمی آمد با نقطه نظرات هر حزب، از نزديك آشنا شود. ماجراجو بود و
آشنايی با مسائل دنياي جديد، برايش از جذابيت هاي خاصی برخوردار بود و گذشته از هم اين چيزها، پيدا شدن ستاره در زندگيش، نقطه عطفی بود كه او را به گذشته گم شده اش پيوند ميداد. و همه اينها دلایلی بود كه بی چون و چرا به دنبال او راه بيفتد.

از دانشگاه تا ميدان فردوسی را پياده طی كردند. يوسف جسته گريخته، بچه های هم كلاسی را در مسير راهپيمائی و در ميان افراد گروه می ديد و با احتياط از كنارشان می گذشت. به همراه گروه كثيري، در ميدان فردوسی جمع شدند. گروه شروع به دست زدن و سر دادن شعارهاي ضد رژيم و شعارهاي مخصوص خود كردند: "پيروز باد جبهه واحد ضد استعمار" "مرگ بر رژيم سلطنتی"
با پيدا شدن يك كاميون از سربازان فرمانداری نظامی، جماعت با هول و ولا، هر يك به طرفی گريختند و جمع متفرق شد.
ستاره، در حاليكه دستش در دستان نيرومند يوسف بود، نفس زنان در كوچه اي فرعی ايستاد.


#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_164


اعضاء چهره اش از شدت هيجان مرتعش بود. نفس عميق كشيد:
- خيلی خوب، كارمان در اينجا تمام شد. حالا بايد به خيابان ارامنه برويم. جلسه امروز ما، در خانه اي در مجاورت كليسا برگزار مي شود. بهتر است برويم ماشين تو را برداريم و سر قرار برويم!
يوسف دوشادوش او به راه افتاد:
- آنجا خانه شخص خاصی است يا اجاره اي است؟
ستاره هنوز نفس نفس می زد:
- جلسات ما در هر جائی ممكنست برگزار شود. بيشتر از يك بار در محلی حاضر نمي شويم. بچه ها نبايد از خود ردي به جا بگذارند. شركت در جلسات هم آدابی دارد. اولا

1403/08/14 09:53

گروه ها بيش از پنج شش نفر نيستند. در ثانی يكی يكی وارد محل قرار مي شوند، تا توجه كسی را جلب نكنند. با اين مسائل به مرور كه در برنامه ها شركت كنی، آشنا می‌شوی. حالا بهتر است براي رسيدن به محل پارك ماشينت سوار تاكسی يا درشكه شويم.
يوسف دست در دست او، جلو اولين تاكسی را گرفت. طولی نكشيد كه به محل قرار رسيدند. اتومبيل را در يكی از كوچه هاي فرعی خيابان پارك كردند و به سوي خانه مزبور روان شدند. ستاره نگاهی به بالا و پائين خيابان انداخت و زير لبی گفت:
- به دنبال من بيا يوسف! چند متري از من فاصله بگير!
دو دختر و دو پسر جوان ديگر، درون يكی از اطاق هاي ساختمان، منتظر آنها بودند. دختري با چهره آشنا، به استقبال آنها آمد. همان دختري بود كه يوسف او را با ستاره، در بوفه دانشگاه ديده بود.
به طرف يوسف دست دراز كرد:
- به گروه ما خوش آمدي ژزف!
و رو به ستاره كرد:
- دير كرديد. كم كم داشتم از آمدنتان نااميد می شدم.
ستاره يوسف را به ساير حاضرين معرفی كرد و گرداگرد ميزي، روي صندلی نشستند. مليحه كه او را قدسی صدا می زدند، رشته كلام را در دست گرفت. به نظر می رسيد سرپرستی آن مجمع را، او عهده دار است. كمی از مسائل روز صحبت كرد. از زنی كه تازگی به دربار آمد و شد پيدا كرده بود. در مورد محور اصلی متينگ آينده حرف زد و شروع به سؤال و جواب از اطرافيان كرد:
- با پسرعمويت چه كردي محسن؟ آخر گيرنده را به ما می رساند يا نه؟
محسن من و منی كرد:
- باور كن او بدجوري از من رو پنهان مي كند. تازگيها در هيچ جلسه اي هم شركت نكرده. انگار به دست آوردن گيرنده، برايش زياد هم راحت نيست. آخر می دانی كه فعلا افسر جزء است و چشم بالا دستیها مراقب اوست.
مليحه سري تكان داد:
- عجب! نمي دانم چرا بعضی از بچه ها اين قدر بی دل و جرأت شده اند! عيبی ندارد. ديروز افسري ديگر. يك گيرنده و فرستنده و چند اسلحه، به ما رساند. عضو فعالی است. تا به حال خيلی به ما كمك كرده. خوب پري، برنامه فرداي تو چيست؟
دختركی لاغر اندام، سر را با غرور بالا آورد:
- فردا قرار است با چند تا از بچه ها به كوره پزخانه برويم. براي بعضی از كارگرها هم كه كوره سوادي دارند، كتاب می بريم. قرار است آنها را تشويق به شركت در كلاسهاي مبارزه با بيسوادي كنيم. راستی احتياج به مقداري جزوه دارم كه در اختيار سركارگرشان بگذارم. فعاليتهاي حزب را از طريق نشريات ما، دنبال می كند.
مليحه سري تكان داد:
- خوبست! يادت باشد بعداً چند كتاب هم بدهم كه به او بدهی فعلا كتاب مادرِ ماكسيم گوركی همراه من است. آن را برايش بّبَر.
رو به يوسف كرد:
- خوب آقا ژُزف. از شما چه خبر؟ مشغول چه كار هستيد؟
ستاره

1403/08/14 09:53

به جاي يوسف جواب داد:
- ژُزف فعاليت گسترده اي در گروه موسيقی شروع كرده. همانطور كه می دانی، پيانيست ماهري است و گمان می كنم به زودي سرپرستی گروه را به او بدهند. همين امروز هم، با من در ميتينگ شركت كرد. كارهاي او را به من بسپار قدسی! بيشتر اوقاتش را با من همكاري مي كند.
مليحه لبخندي از سر رضايت، بر لب آورد:
- خوب بچه ها. بهتر است ديگر متفرق شويم. نوشتن پلاكارد را فراموش نكنيد.

اطاق گرم و دم كرده بود و هواي آن خفقان آور. تنها وسيله خنك كننده، چند بادبزن حصيري بود. حتی آبی كه در تنگ روي ميز قرار داشت. آنقدر گرم بود كه عطش را برطرف نمي كرد. گروه با خرسندي، محتاطانه و يك به يك از ساختمان خارج شدند. يوسف در اتومبيل را براي ستاره گشود:
- خوب، مقصد بعدي كجاست؟
ستاره خنديد:
- ديگر برنامه خاصی نداريم. مقصد من، رفتن پيش مامان جانم است.
يوسف اتومبيل را روشن كرد:
- اما عجب برنامه گسترده اي داريد! اين قدسی دختر مسئول و فعالی به نظر می رسد! حيف كه در مملكت ما، از اين نيروهاي جوان و پاك، براي پيشرفت مسائل داخلی استفاده نمي كنند. متأسفانه آن بهايی را كه ارگان هاي داخلی بايد به جوانان بدهند، نيروهاي خائن اجنبی می دهند و آنها را در جهت خواسته هاي خود، تخليه انرژي می كنند. راستی متوجه بعضی از صحبتهاي قدسی نشدم. منظورش از دستگاه فرستنده و گيرنده و افسران عضو، چه بود؟ اين مهمات و وسائل چطور به حزب می رسد؟


#ادامه_دارد

1403/08/14 09:53

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_165


ستاره گفت:
- خيلی راحت. ما، در ارتش هم، هم حزبی داريم. آنها مرتباً اسلحه و وسائل مورد نياز ما را، به طرقی فراهم مي كنند و در اختيار حزب مي گذارند. ممكنست زمانی به مبارزه مسلحانه نياز شود و در آن صورت بايد مهمات كافی در اختيار داشته باشيم.
- نفهميدم، يعنی آن اعضاء نظامی حزب، از محل كار خود اسلحه می دزدند؟!
ستاره با كلافگی سر تكان داد:
- اسم اين كار كه دزدي نيست يوسف! آنها براي خدمت به هدف، فعاليت ميكنند. مثلا خود من هم از توي وسائل بابا، يك اسلحه برداشته ام، اسم اين كار را كه نمي شود گذاشت دزدي! به آن نياز داشتم. فكر كردم ممكنست روزي به كارم بيايد!
چشمان يوسف از تعجب گشاد شد:
- تو اسلحه نگه ميداري ستاره؟ آخر اين سلاح كجا به كار تو می آيد؟ آيا ممكن است روزي به طرف كسی شليك كنی؟ دل اين كار را داري؟
ستاره گردن را درون شانه ها فرو برد:
- دلش را؟ راستش نه، ولی اگر مجبور باشم، بله! ممكنست روزي اين كار را بكنم. حداقلش اين است كه اگر گير بيفتم، مي توانم با يك شليك به زندگی خود خاتمه بدهم و اسير مشكلات بعدي نشوم.
يوسف دست روي پيشانی گذاشت:
- چه افكار كودكانه اي داري ستاره! مرا ببخش ولی انگار تو را عجيب شستشوي مغزي داده اند! من با روشنگري افراد عامی، با بردن كتاب براي كارگران كوره پزخانه، با جمعيت مبارزه با بيسوادي شما و با جمع كردن پول براي خريد لباس جهت افراد بی بضاعت مخالف نيستم. كه البته همه اين كارها را مي شود بدون وابسته بودن به حزب خاصی انجام داد. كافی است ده تا آدم خوب دور هم جمع شوند و به انجام اين كارها، همت بگمارند. ولی ديگر با مبارزه مسلحانه در جهت اهداف اجنبی و انتحار حزبی، به كلی مخالفم. قطعاً آن كسی كه يكی از هم گروهی هاي شما به او شليك كند، فردي ايرانی است، به نظرت شرم آور نيست كه اينقدر راحت اجازه بدهيم يك نيروي اجنبی، ما ايرانيها را به جان هم بيندازد و خونمان را به دست يكديگر بريزد؟ نبايد بگذاريم اجنبی به نام آزادي احزاب، در خانه هاي ما رسوخ كند و سبب جدا شدن مردم وطنمان در دسته ها و شاخه هاي مختلف بشود. دسته هايی كه معلوم نيست هر يك به كدام كشور بيگانه وابسته است. ما بايد اتحاد داشته باشيم ستاره! شكوفايی و سربلندي ايران، در گروه اتحاد ما مردم اين كشور است. نبايد با نام روشنگري و مبارزه با بيسوادي، سبب تجزيه افكار و گروههاي
مردم از يكديگر شويم. حرفهاي روشنگرانه ما، بايد از دهان خودمان بيرون بيايد، بايد از مغز خودمان تراوش بشود. نبايد فرمايشی باشد. به نظرت بیراه

1403/08/14 09:53

ميگويم؟ بگو ستاره، اگر مخالفی، حرف دلت را بزن! قول می دهم اگر دليلت قانع كننده باشد، حرفهايت را دربست قبول كنم.
ستاره باكلافگی پيشانی را خاراند:
- خوب با الفاظ بازي مي كنی يوسف! فعلا ترجيح مي دهم با تو بحث نكنم!
يوسف خنديد:
- از حرفهاي من ناراحت نشو دختر خوب! تو براي من مثل مريم هستی. هم خون من هستی. اگر اينقدر راحت با تو حرف می زنم، براي اينست كه با تو احساس نزديكی زيادي دارم. فكر می كنم نشسته ام و با خواهر كوچكم صحبت مي كنم. به خدا نگران تو هستم ستاره. دلم نمي خواهد در اين افكار حل شوي. راستی جز نشريات حزب و كتابهايی كه آنها پيشنهاد می كنند، نشريات ديگر را مطالعه مي كنی؟ مقصودم نشريات گروه هاي مخالف حزب خودت است؟
ستاره شانه بالا انداخت:
- لزومی نمی بينم! نشريات خودمان، اطلاعاتی را كه لازم داريم، به ما می رساند.
يوسف آهی كشيد:
- اشتباه ميكنی ستاره جان، تك بُعدي فكر نكن! هر دسته و گروهی، معمولا سنگ خود را به سينه می زند و براي خودش تبليغ ميكند. تو بايد با افكار و ايده احزاب ديگر هم آشنايی داشته باشی. بايد بفهمی آنها چه مي گويند. به هرحال آنها هم براي خود توجيهاتی دارند. زمانی می توانی درست فكر كنی و تصميم عاقلانه بگيري كه بدانی در كل، مردم چه مي گويند و چه مي خواهند. بايد بدانی كدام گروه ملی تر است و افكار سازنده تر دارد. من هيچ دسته اي را پيشنهاد نمي كنم. ولی عقيده دارم، نقطه نظرهاي آنها را هم مطالعه كنی تا شايد به هدف مطلوبتري برسی!

ستاره با جزوه اي كه در دست داشت، در سكوت، شروع به باد زدن خود كرد. راه زيادي تا رسيدن به مقصدش باقی نمانده بود. هميشه در فاصله اي دورتر از خانه، از يوسف جدا ميشد و به راه خود می رفت.
يوسف كنار خيابان نگاه داشت:
- فقط يك چيز را به من بگو و بعد برو!
ستاره با اخمی دلگيرانه، لب برچيده بود. احساس مي كرد در مقابل يوسف كم آورده و همين او را عصبی ميكرد. گردن را با دلخوري پيچ و تابی داد:
- چه چيز را؟
يوسف لبخندي زد:
- البته اين را تنها از نظر فضولی می پرسم! اسلحه را كجا نگاه داشته اي؟ الان همراهت است؟

#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_166


ستاره ابرو بالا كشيد:
- مدت زيادي نيست كه به زندگيم وارد شده اي يوسف ولی با ساده دلی همه جيك و پوك خصوصيم را به تو گفته‌ام. انگار تصميم داري تا خصوصی ترين مسائل مرا بدانی! دوست ندارم بيشتر از اين در مسائل زندگيم پيشرفت كنی!
يوسف دلجويانه دست او را فشرد:
- تو راست ميگويی ستاره جان. با من خيلی صادق بوده اي و كاش لياقت اين صداقت تو را داشته باشم. فضولی مرا ببخش. دوست داري

1403/08/14 09:53

اينجا پياده شوي يا جلوتر بروم؟
حسی غريب به دل ستاره چنگ انداخت. عزم پياده شدن داشت ولی نيرويی مرموز او را به صندلی ماشين، قفل كرده بود. در خود توان جدايی دلگيرانه را از يوسف نميديد.
جزوه را در مشت فشرد:
- من اسلحه را توي خاك يك گلدان، در گلخانه پنهان كرده ام.
يوسف حس او را دريافته بود. تبسمی دلنشين بر چهره اش نشست:
- راستی! ولی اسلحه ممكنست با رطوبت خاك گلدان زنگ بزند و آسيب ببيند. چه نوع اسلحه اي هست؟
حرفها بی اراده از دهان ستاره خارج می شد:
- يك كلت كمري است. رطوبت خاك به آن لطمه نمی زند چون آن را در نايلون پيچيده ام و توي خاك مخفی كرده ام. نايلون را از دور جنسی كه بابا با خودش از آلمان آورده بود، باز كرده ام.
يوسف توي صورت او خم شد:
- اميدوارم هرگز موقعيتی پيش نيايد كه از آن استفاده كنی، تو روح لطيفی داري ستاره. به نظر من كشيدن اسلحه، تنها در ميادين جنگ با دشمن بيگانه، مجاز است و در آن صورت هم، تا جائی كه ممكنست بايد سعی شود ماشه چكانده نشود. جان يك انسان، خيلی بيشتر از اهدافی كه در مغز ما تزريق كرده اند، ارزش دارد.
ستاره، با قهري نازآلود، از اتومبيل پياده شد.
يوسف صدايش زد:
- ستاره! فردا تو را كجا ببينم؟
ستاره لحظه اي بی حركت ماند. در جهت يافتن جوابی دندان شكن، ذهنش به تكاپو افتاد. چند جمله كوبنده در سرش به دوران درآمد و بالاخره لب باز كرد:
- در محل هميشگی.
يوسف با قدمهاي او، اتومبيل را به پيش می راند:
- چه ساعتی؟
ستاره بدون خم كردن سر، آهسته گفت:
- ساعت چهار
و با قدمهاي بلند، به پياده رو رفت. يوسف همان جا توقف كرد و چشم، به راه رفتن قهرآلود دختر جوان دوخت. با برداشتن هر قدم او، دلش فشرده تر می شد. روحش فاصله با او را تاب نمی آورد و حيران از اين احساس نوظهور، می ديد كه چه ساده، روحش به اسارت درآمده است.

ستاره يكسره به گلخانه رفت. به خدمه خانه سفارش كرده بود كه به گلدان گل مرواريدش كاري نداشته باشند و او خود آن را آبياري و رسيدگی ميكند. از پشت حصار شيشه اي گلخانه، نگاهی به بيرون انداخت. دستش به طرف خاك گلدان كه روي آن را با برگهاي نو و كهنه پوشانده بود، رفت. لحظه اي به همان حال ماند و دست خود را پس كشيد. به سرعت از گلخانه خارج شد. سرگشتگی عجيبی داشت. افكارش عجيب به هم ريخه بود.
لعيا را ديد كه روي بهار خواب مشرف به حياط پر از گل و دار و درخت ايستاده و ظاهراً مشغول نقاشی است، ولی به نظر می رسيد باز هم در خيال خود گم شده و حواسش به دور و بر نيست. پله ها منتهی به بهار خواب را دو پله يكی كرد و به طرف او رفت. از پشت دست در كمرش انداخت:
سلام مامان، چكار مي كنی؟ انگار اصلا

1403/08/14 09:53

حواست به دور و بر نيست. باز مشغول نقاشی شدي و فكرت پرواز كرد؟!
لعيا به سوي او بازگشت و سرش را بوسيد:
- چرا اينقدر دير آمدي مادر؟ كی ميخواهی از اين دوست و دوست بازي دست بكشی؟ ببين نزديك غروب است و تو تازه به خانه آمده اي!
ستاره سر را روي شانه او گذاشت:
- تو را خدا از من ايراد نگير مامان! آخر من كه هم صحبتی توي اين خانه ندارم. هركسی توي دنياي خودش غرق است. آمد و رفت آنچنانی هم كه نداريم. بگو من چطور سر خودم را گرم كنم؟
لعيا سر او را نوازش كرد:
- متأسفم ستاره جان، شايد حق داري مادر. منهم نميگويم معاشرت خودت را با دوستانت قطع كن. فقط دلم ميخواهد غروب نشده، در خانه باشی. آفتاب كه می پرد، دلم به جوش و جال می افتد. گرچه می دانم طبق قولی كه به من داده اي، پا از محيط دانشگاه و كتابخانه بيرون نمی گذاري ولی، نمی دانم چرا باز هم اضطراب دارم. شهر ناامن است ستاره جان. به من حق بده كه نگران باشم!
ستاره در كنار او، روي يك صندلی راحتی نشست. باغچه ها را تازه آب داده بودند و بوي نم خاك، به همراه خنكی مطبوعی در ايوان خانه می پيچيد. باغچه ها، پوشيده از گلهاي زينتی و خوش عطر و رنگ بودند. اين خانه مجلل و اين حياط سرسبز، براي ستاره حكم زندان را داشت.
با خستگی، كفشهاي كتانی را بيرون آورد و پا را روي ميز گرد مقابلش گذاشت. دلش در جوش و خروش بود. دوست داشت با مادر حرف بزند و به طريقی سر صحبت را به شخص يوسف بكشد. فكرش درست كار نميكرد. حرفی شتابزده به دهانش آمد:
- مامان چی شد كه با پدر ازدواج كرديد؟

#ادامه_دارد

📕

1403/08/14 09:53

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_167



جريان خونی، با فشار از قلب لعيا خارج شد. رنگش به زردي گرائيد. لحظه اي بهت زده بود و به حرف آمد:
- منظورت از اين سؤال چيست عزيزم. خوب ما هم مثل همه مردم. آنها چطور ازدواج كردند، ما هم همانطور.
ستاره پاها را روي ميز جا به جا كرد:
- پدر را دوست داشتی؟
لعيا، لبها را در هم فشرد:
- زمان من كه اين چيزها مطرح نبود. يكی خواستگاري می كرد و ديگري قبول و بعد هم عقد هم ميشدند. همين!
ستاره به هدف نرسيده بود، حرف ديگري را مطرح كرد:
- مامان، چرا توي پسرعموهاي بابا، تنها عمو حبيب است كه گاهی به ما سر می زند؟ تازه آنهم اغلب زمانی است كه بابا در خانه نيست. چرا بعضی پسرعموهاي بابا، اصلا به اين خانه نمی آيند؟ آيا آنها با بابا مسئله اي داشته اند؟
نفس در سينه لعيا به تنگ افتاد. مطمئن نبود كه منظور ستاره، نصير باشد ولی همان كلمه پسرعموهاي بابا، كافی بود تا روحش را دستخوش عذاب كند. دستی درون گيسوان خود برد و با حالتی عصبی، موها را پشت سر جمع كرد:
- امروز حرفهاي عجيبی می زنی ستاره! چرا يك مرتبه فيلت ياد هندوستان كرده؟ پسرعموهاي بابا را مي‌خواهی چكار؟ تو ميتوانی خودت را با آمد و رفت همين چند تا قوم و خويش و دوست و آشنا، سرگرم كنی، برايت چه فرقی ميكند كه ميهمان ما پسرعموي پدرت باشد يا خواهر و برادر او؟ تازه به قول خودت، حبيب كه مرتب به ما سر می زند. خوب او هم پسرعموي پدر توست. فكر كن بقيه هم مثل او!
ستاره با سرسختی ادامه داد:
- عمو حبيب را نميگويم مامان. منظورم نصير، پسرعموي ديگر پدر است. از او هيچ خبر نداري؟
خون به چهره لعيا دويد:
- خواهش ميكنم، بس كن ستاره! چه كسی اسم اين مرد را در فكر تو انداخته؟ بايد بدانی بعضی از اقوام من و پدرت، سالهاست كه براي ما مرده اند. دليلش را از من نپرس! من همين جا از تو ميخواهم كه ديگر اسم آن مرد را توي اين خانه نياوري! حوصله جر و بحث هم ندارم ستاره، حرف ديگري بزن!
ستاره نااميدانه از جا برخاست:
- حرف ديگري ندارم مامان. خسته ام، ميروم تا استراحت كنم.
گلين، يكی از خدمه خانه، با سبدي پر از ميوه نوبرانه از راه رسيد. لعيا التماس كرد:
- ستاره جان! بنشين مادر! بنشين ميوه بخور و بعد برو!
ستاره نگاه دلسوزانه اي، به چهره نزار او انداخت. سيبی از سبد برداشت:
- همين كافيست مامان. میروم به درسهايم برسم. پس فردا آخرين امتحانم برگزار می شود. بايد آمادگی داشته باشم.
و به طرف اطاقش رفت و لعيا را، با دنياي ويرانه و سياهش تنها گذاشت.


گرماي مرداد ماه، بيداد ميكرد. دانشگاه تعطيل بود و ستاره می بايست

1403/08/14 09:53

هر روز، يك بهانه جديد براي خروج از خانه بتراشد. حوالی ساعت چهار بعدازظهر با يوسف قرار داشت و حالا كه ساعتی تا ظهر مانده بود، كلافه و بی حوصله، در حياط و اطاقها، پرسه می زد. حالا ديگر شركت هر روزه در مجامع حزب، بهانه اي بود براي ديدن يوسف، نه يوسف و نه او، هيچكدام سخنی از عشق و محبت، به ميان نياورده بودند. حرفهايشان تنها گرد مسائل حزب و آشفته بازار اجتماع آن روز ايران دور می زد ولی، هر دو می دانستند تا چه حد به يكديگر وابسته شده اند. ذهن و فكر ستاره را نام يوسف پر كرده بود. براي ديدنش لحظه شماري ميكرد و زمانی كه به هم می رسيدند، حجابی آزار دهنده ميانشان حائل میشد. و ستاره نميدانست پايان اين بازي عجيب چه خوهد بود.
خانجي گوشه حياط، روي سكويی نشسته و با شانه چوبی، موهاي تنك و سپيدش را مرتب می كرد. ستاره پشت دري را انداخت و از اطاق بيرون زد. گوشهاي اين پيرزن، محرمترين رازدار خانه بود. خود را به او رساند و كنارش
نشست:
- به به خانجی! عجب جاي سايه و خنكی براي نشستن پيدا كرده اي. ميخواهی موهايت را گيس ببافم؟
خانجی، عاشقانه نگاهش كرد. تمام شادي و دلخوشی او، در وجود همين مادر و دختر كه همچون فرزند و نوه خود، آنها را بزرگ كرده بود، خلاصه می شد. شانه را به دست او داد:
- نيكی و پرسش؟ چه كسی بهتر از تو كه براي من گيس ببافد؟ الهی فداي دسته و پنجه ات بشوم. هر بار كه برايم گيس ميبافی، تا دو سه روز از دست اين سر و زلف راحت هستم. خودم نميتوانم به محكمی تو، ببافم.
ستاره شانه را از دستش گرفت و با مهربانی روي موهايش كشيد. دلش ميخواست در مورد يوسف حرف بزند، ولی نمی دانست از كجا بايد شروع كند.
سرش را نوازش كرد:
- خانجی!
پيرزن هيجان زده از اين ابراز مهر، صدايش لرزيد:
- جان خانجی؟
ستاره روي ايوان و دور و بر حياط را با نگاه كاويد و صدا را پائين آورد:
- چرا هيچكس توي اين خانه جرأت بردن نام پسرعمو نصير را ندارد؟
پيرزن يكه خورده، با هراس اطراف را پائيد و با صداي خفه اي گفت:
- من كه قبلا همه چيز را به تو گفته ام ستاره جان! بهتر است زياد پاپی اين مسئله نشوي. حتماً صلاح در اين كار است.


#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_168



گرماي مرداد ماه، بيداد ميكرد. دانشگاه تعطيل بود و ستاره می بايست هر روز، يك بهانه جديد براي خروج از خانه بتراشد. حوالی ساعت چهار بعدازظهر با يوسف قرار داشت و حالا كه ساعتی تا ظهر مانده بود، كلافه و بی حوصله، در حياط و اطاقها، پرسه می زد. حالا ديگر شركت هر روزه در مجامع حزب، بهانه اي بود براي ديدن يوسف، نه يوسف و نه او، هيچكدام سخنی

1403/08/14 09:53

از عشق و محبت، به ميان نياورده بودند. حرفهايشان تنها گرد مسائل حزب و آشفته بازار اجتماع آن روز ايران دور می زد ولی، هر دو می دانستند تا چه حد به يكديگر وابسته شده اند. ذهن و فكر ستاره را نام يوسف پر كرده بود. براي ديدنش لحظه شماري ميكرد و زمانی كه به هم می رسيدند، حجابی آزار دهنده ميانشان حائل میشد. و ستاره نميدانست پايان اين بازي عجيب چه خوهد بود.
خانجي گوشه حياط، روي سكويی نشسته و با شانه چوبی، موهاي تنك و سپيدش را مرتب می كرد. ستاره پشت دري را انداخت و از اطاق بيرون زد. گوشهاي اين پيرزن، محرمترين رازدار خانه بود. خود را به او رساند و كنارش
نشست:
- به به خانجی! عجب جاي سايه و خنكی براي نشستن پيدا كرده اي. ميخواهی موهايت را گيس ببافم؟
خانجی، عاشقانه نگاهش كرد. تمام شادي و دلخوشی او، در وجود همين مادر و دختر كه همچون فرزند و نوه خود، آنها را بزرگ كرده بود، خلاصه می شد. شانه را به دست او داد:
- نيكی و پرسش؟ چه كسی بهتر از تو كه براي من گيس ببافد؟ الهی فداي دسته و پنجه ات بشوم. هر بار كه برايم گيس ميبافی، تا دو سه روز از دست اين سر و زلف راحت هستم. خودم نميتوانم به محكمی تو، ببافم.
ستاره شانه را از دستش گرفت و با مهربانی روي موهايش كشيد. دلش ميخواست در مورد يوسف حرف بزند، ولی نمی دانست از كجا بايد شروع كند.
سرش را نوازش كرد:
- خانجی!
پيرزن هيجان زده از اين ابراز مهر، صدايش لرزيد:
- جان خانجی؟
ستاره روي ايوان و دور و بر حياط را با نگاه كاويد و صدا را پائين آورد:
- چرا هيچكس توي اين خانه جرأت بردن نام پسرعمو نصير را ندارد؟
پيرزن يكه خورده، با هراس اطراف را پائيد و با صداي خفه اي گفت:
- من كه قبلا همه چيز را به تو گفته ام ستاره جان! بهتر است زياد پاپی اين مسئله نشوي. حتماً صلاح در اين كار است.
ستاره تنگاتنگ او نشست و سر را نزديك گوشش برد:
- بله خانجی. يك چيزهايی به من گفته اي. ولی در حرفهايت دليل قانع كننده اي براي اين همه انزجار و دوري وجود نداشت. گيريم كه مامان، روزگاري خاطر پسرعمويش را ميخواسته، حالا ديگر سالها از آن زمان گذشته، بايد همه چيز فراموش شده باشد. نبايد مامان اينقدر كاه كهنه دود بدهد. مُرديم از بس، تك و تنها توي اين خانه دراندر دشت نشستيم و همديگر را نگاه كرديم. يك عمه از مامان خوشش نمی آيد. يك عمو رفته كردستان و پشت سرش را نگاه نكرد. آن يكی عمه با پدر تنی نيست و از مادري ديگر است و بابا از او بدش می آيد. اين يكی پسرعمو كه زن ندارد. با آن يكی كه دشمن خونی هستند! مامان كه خواهر و برادر ندارد. بابا به خدا اين رسمش نيست. من حتی بعضی از اقوام پدر و مادرم را نديده

1403/08/14 09:53

ام. مثلا همين پسرعمو نصير بابا، آيا اصلا ميدانيد كجا زندگی ميكند؟ می دانيد به چه كاري مشغول است و چند تا بچه دارد؟
چهره پيرزن، درهم رفت:
- ما چه كار به كار خانه زندگی و بچه هاي او داريم؟! اصلا به ما چه مربوط كه از حال و روز او باخبر شويم. از تو ميخواهم به اين مسئله پيله نكنی ستاره جان! صلاح مادرت در همين جدايی ها است. مگر تو راحتی و صلاح او را نمي خواهی؟ اگر اين طور است، نگذار با حرفهايت، افكارش پريشان شود!
ستاره، ماتمزده دست زير چانه زد:
- پس صلاح من چه ميشود خانجی؟ اگر نزديكی مامان و پدر به پسرعمو لازم باشد چه؟
خانجی تعجب زده، به سوي او چرخيد:
- منظورت از اين حرف چيست ستاره؟! نزديكی به پسرعموي پدرت، چه ارتباطی به صلاح و مصلحت تو دارد؟! هيچ معلوم هست چه مي‌گويی؟!
ستاره زانوها را بغل كرد و چانه را روي آن گذاشت:
- دلم دارد می تركد خانجی. يك كوه حرف روي آن سنگينی مي‌كند. نمي‌دانم كجا حرفهايم را زار بزنم. بدجوري درگير شده ام.
خانجی مضطربانه دست روي شانه او گذاشت. حرفهايش را نمي‌فهميد:
- داري دلواپسم ميكنی ستاره جان! واضح تر حرف بزن مادر! طاقت شنيدن غصه دار بودنت را ندارم.
- من با پسر عمو نصير، آشنا شده ام.
پيرزن بی اراده، در جا نيم خيز شد:
- چی؟! با پسر نصير آشنا شده اي؟! كجا؟!
- در دانشگاه!
پيرزن آب دهان را به سختی فرو داد:
- خوب، بعد؟!
- مدتی است، با يكديگر ارتباط داريم و به ملاقات هم می رويم.
چشمان دايه با تعجب، از حدقه بيرون زد:
- تو با من مزاح ميكنی ستاره؟

#ادامه_دارد

📕

1403/08/14 09:53

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_169


ستاره صافه نشست:
- نه خانجی، اصلا مزاحی در كار نيست. حرفم جدي جدي است. من بارها او را ملاقات كرده ام و متأسفانه، به او علاقه مند شده ام. احساس مي‌كنم او هم مرا دوست دارد. حالا مانده ام با اين شرايط عجيب، چطور پيش مامان، پرده از اسرار دلم بردارم!
پيرزن بازوي او را چسبيد:
- نه ستاره جان، كارت درست نيست! تو ديگر نبايد او را ببينی! بوي خير از اين كار نمی آيد. اگر پيش مادرت، يك كلام از اين قضيه بگويی، مطمئن باش در جا پس می افتد. به خودت و به مادرت رحم كن! اين جماعت مرد، ارزش فكر كردن هم ندارند، چه رسد كه با اين اوضاع و احوال نامساعد، بخواهی به يكی از آنها دل ببندي و آشيانه ات را ويران كنی. به تو توصيه مي‌كنم كه هرچه زودتر اين ارتباط را قطع كنی! يك دقيقه تأمل جايز نيست. راه حلش هم ساده است عزيزم، كافی است دو سه هفته اي از خانه بيرون نروي و او را نبينی. خود به خود از فكرت بيرون مي‌رود. حتی اگر يكسال هم لازم باشد خانه نشين شوي، صلاح در اين است كه دور اين پسر را خط بكشی. پدر او با اعمال و رفتارش، مادرت را سياه بخت كرد. نگذار پسر همان مرد، باعث سياه بختی تو بشود! حالا اين تحفه از كجا پيدايش شد؟! چطور همديگر را شناختيد؟!
ستاره آهی كشيد:
- جريانش مفصل است خانجی، كاش لااقل تو يكی حرف مرا می فهميدي.
و از روي سكو بلند شد. پيرزن دامنش را چسبيد:
- نه ستاره! نرو دختر جان! زنان اين خانواده، همه زخم خورده دست مرد هستند. آن از مادربزرگت كه شوهرش با غدي و يك دندگی، با پدربزرگ تو درافتاد و با از بين رفتنش، شمسی بيچاره عمري سياه بيوگی به سر كرد. آن از مادرت كه با يك عشق كوركورانه و بی ريا، آنطور از پسرعمويش زخم خورد و آنهم از خود من. سه تا زن سياه بخت، توي يك خانه كافی است تو ديگر خودت را اسير دست مرد نكن! به دلت افسار بزن! عنانش را در دست بگير! نگذار خانه خرابت كند! كاش برايم سخت نبود و می توانستم درد خودم را هم به تو بگويم. كاش مي‌توانستم بگويم بدبختی كه اينجا نشسته، چه ضربه مهلكی از همين مردها خورده!
ستاره دستی به شانه او كشيد و به طرف اطاقش رفت. پيرزن بيچاره فراموش كرده بود كه روزي در يك بحران روحی، پرده از اسرار خود نزد اين دختر جوان برداشته، فراموش كرده بود كه برايش گفته، روزي در سنين بسيار خردسالی، به دست يكی از تفنگچی هاي ناجوانمرد جد او، دامنش لكه دار شده و پدرش براي فرار از رسوايی، او را به دست جده او سپرده. فراموش كرده بود كه گفته با همان ضربه چه انزجاري از مردها دلش را پر ساخته و فراموش كرده

1403/08/14 09:54

بود كه گفته، روزگاري در سنين ميانسالی، با دلبستن مادر او به پسرعمويش نصير، براي مدت كوتاهی عشق را باور كرده و التهاب آن را در وجود خود حس كرده و بعد نام مرد، با نفرت بيشتري در ذهنش عجين شده و پيرزن بيچاره نمي‌دانست كه اگر تمام زنان عالم را بشمارد و حديث بی وفايی و خيانت و خودكامگیری مردان را در مورد آنها بازگو كند، نمی تواند، در دلبستگی اين دختر جوان نسبت به يوسف، ذره اي خلل به وجود بياورد.
با شانه هايی خميده و نگاهی وحشتزده، در جا ميخكوب نشست و دور شدن او را ديد. متحير بود كه چگونه مي‌تواند تحمل كشيدن بار اين يكی راز را داشته باشد و دم نزند!

ستاره ناهار خورد و پس از يكی دو ساعت استراحت در ميان التماسهاي نجواگونه خانجی، خانه را ترك كرد.
يوسف، چند كوچه پائين تر از خانه آنها سر خيابانی بی راهه، منتظر درون اتومبيل خود نشسته بود. با ديدن او پياده شد و چند قدمی به استقبالش رفت. ستاره با حالتی پريشان سوار اتومبيل شد.
يوسف متعجب از حالت او، سعی كرد لبخند بزند:
- خوب خانم خانما، امروز قرارمان چهارراه حسن آباد است ديگر؟
ستاره سر تكان داد: نه!
تعجب يوسف بيشتر شد:
- نه؟! مگر قرار نيست امروز به جمعيت مبارزه با بيسوادي برويم. تو كه گفته بودي براي هر دومان كلاس گذاشته اند. راستش از نظر من، تنها كار مثبت حزب، همين است. لااقل گروهی كارگر و فقير بيچاره، به اين ترتيب سواددار ميشوند. البته به شرطی كه وقت كلاس، به تبليغات حزبی، گرفته نشود!
ستاره در حال خود نبود. حوصله كارهاي هميشگی را نداشت. دستی بر چهره افسرده كشيد:
- امروز، حال رفتن به جمعيت را ندارم. دلم هواي يك كار ديگر كرده.
يوسف خنديد:
- گرچه می ترسم كلاسها بی سرپرست بماند و سوادآموزان بيچاره سرگردان بشوند ولی، دوست دارم كاري را انجام بدهم كه تو مي‌خواهی.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_170



ستاره، راست در چشمانش نگاه كرد:
- دوست دارم امروز، به ديدن مادر و پدر تو برويم. دلم مي‌خواهد مريم و آنها را از نزديك ببينم. از اين جدائي‌هاي مسخره ميان فاميل، حسابی دلخورم. دوست دارم لااقل من يك نفر، خلاف جهت آنها، شنا كنم. حالا يا غرق مي‌شوم و يا به دريا می رسم.
يوسف به راه افتاد:
- راستش تا به حال، جز براي مريم، پيش كس ديگري از وجود تو صحبت نكرده ام، ولی مطمئنم مادر و پدرم، از ديدن تو خوشحال مي‌شوند.

يوسف وارد يكی از كوچه‌هاي فرعی خيابان كاخ شد و مقابل خانه اي توقف كرد. لبخندي نثار ستاره كرد و بوقی كوتاه زد. بعد از چند دقيقه، مرد خدمتكاري ميانسال، در خانه را گشود. با ديدن

1403/08/14 09:54

دختر غريبه اي درون اتومبيل، چشمانش گشاد شد و با سر سلام كرد.
يوسف پياده شد:
- رسيديم ستاره جان. بيا برويم كه تو را به مامان و پدرم معرفی كنم!
ستاره سرشار از ترديدي كه به يكباره به جانش افتاده بود، پياده شد و مضطربانه، در كنار يوسف به راه افتاد. فكر اينكه اگر لعيا از عملش باخبر شود، قيامتی در خانه به راه می افتد، بند بند وجودش را، می لرزاند.
دوشادوش يوسف، وارد حياط خانه شد. حياطی با چند باغچه كوچك و بزرگ و همه لبريز از گل و گياه. در و ديوار حكايت از سليقه و ذوق و اميد به زندگی صاحبخانه داشت. همه چيز درخشان بود. بازتاب نور خورشيد به روي شيشه هاي رنگی پنجره ها، روي ديوار ايوان سايه روشن الوان دلفريبی ايجاد مي‌كرد.

زنی ميانسال و زيبا به همراه دختري جوان به روي ايوان ظاهر شدند. دخترك با ديدن آنها، شتابزده از پله ها سرازير شد و به سويشان دويد. ذوق زده ستاره را در آغوش كشيد و رو به يوسف كرد:
- چيزي نگو يوسف! مي‌دانم كه اين ستاره است. واي چقدر خوشحالم! بالاخره يكی از دخترعموهايم را ديدم. پاركوهی حيرت زده، ايستاده و شاهد اين منظره بود.
يوسف برايش دستی تكان داد:
- سلام مامان! نمی آيی با ستاره آشنا شوي؟
ستاره كف دست را بالا آورد:
- نه، لازم نيست ايشان پائين بيايند. ما می رويم روي ايوان.
لحظاتی بعد، همه روي ايوان خانه بودند.
پاركوهی با تبسمی بهت زده، ستاره را در آغوش كشيد:
- خوش آمدي دخترم. نمي‌دانستم يوسف با چنين دختر قشنگی آشنا شده!
هنوز صدايش ته لهجه داشت و با شيوايی خاصی كلمات را ابراز می كرد.
ستاره او را بوسيد و چشم به چهره اش دوخت. نمي‌دانست با چه ديدي به او نگاه كند، مادر يك عزيز يا رقيب عشقی روزگار دور مادرش؟ حتی ردپاي زمان هم نتوانسته بود، آثار زيبائی دلنشين زن را از چهره اش پاك كند. بيش از هر چيز، نگاه زلال و مهربانش جلب توجه می كرد.
يوسف رو به مريم كه هيجان زده، محو
جمال ستاره بود، كرد:
- بابا در خانه است؟
پاركوهی به جاي او جواب داد:
- رفته تا سرخيابان، قدمی بزند و بسته اي سيگار بخرد. خيلی زود بر مي‌گردد. بيا مهمانت را به تالار پذيرايی ببر! بگذار بگويم برايتان شربت خنك بياورند!

در طبقه بالا، سالنی عريض و طويل، به حالت نيم دايره در قسمت عقبی ساختمان قرار داشت كه به سبك كاملا اروپايی تزئين شده بود. تابلوها و اشياء آنتيكی روي در و ديوار و طاقچه هاي گچ بري كنسول، به همراه سقف آويزهاي برنز و چلچراغ زيباي وسط تالار، ابهتی خاص به اين خانه نسبتاً جمع و جور می‌بخشيد. گرچه مساخت خانه و ساختمان آن، چيزي كمتر از يك دهم مساحت خانه ستاره بود ولی دختر جوان گيرايی و

1403/08/14 09:54

شكوه آنرا كمتر از خانه خودشان نمی ديد.
روي اولين مبل نشست و مريم در كنارش جا گرفت. ذوق زده نگاهش می كرد:
- اصلا باور نمي‌كنم كه تو به خانه ما آمده باشی! دليل جدايی بابا را از پدر تو خانواده اش درست نمی دانم، ولی هرچه كه باشد، از نظر من مردود و اشتباه است.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/14 09:54

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_171


پاركوهی روي مبلی ديگر نشست:
- يوسف جان! به من نگفتی كه اين خانم كی هستند؟ می بينم كه مريم او را دخترعمو مي‌خواند، از حرفهاي شما سر در نمی آوردم. راستش حسابی گيج شده ام.
يوسف خنديد:
- حق داري مادر. من هم جاي تو بودم، چنين حالتی داشتم. اين دخترخانم، ستاره، دختر روزبه، پسرعموي بابا هستند. مدتی است توي دانشگاه همديگر را ديده و شناخته ايم. تا امروز پيش نيامده بود كه شما را با او آشنا كنم. بالاخره امروز ستاره افتخار داد و به اينجا آمد. ديدنش برايت جالب نيست؟
پاركوهی لب باز كرد:
- البته كه هست....
ولی سخنانش، با ورود نصير، نيمه تمام ماند. نصير ناباورانه به ستاره چشم دوخت. لحظه اي درجا ميخكوب شد و با قدمهاي بلند به سوي او رفت:
- باور كنم كه دختر لعيا و روزبه، به خانه من آمده؟ آيا چنين چيزي ممكنست؟!
ستاره از روي مبل بلند شد و بی محابا خود را در آغوش او رها كرد. از شدت هيجان، پيكرش مرتعش بود. وجد و محبتی كه در سخنان و حركات اين مرد ميانسال وجود داشت، او را به راستی هيجان زده كرده بود. انگار نه كه تا چه حد خانجی و مادرش از او متنفر بودند. انگار نه انگار كه روزهاي زيادي، خودش با ديدن چهره افسرده مادر، او را در دل نفرين كرده بود. اين چهره مهربان، نمي‌توانست ديوي باشد كه خانجی با سخنان خود در ذهن او ترسيم كرده بود. نصير در حاليكه بغضی نفس گير، چانه اش را لرزان كرده بود، بوسه اي بر سر دختر جوان نشاند. با زنده شدن خاطرات تلخ گذشته، لبخندي اندوهناك چهره پاركوهی را رنگ غم زده بود. با فروكش كردن هيجانات اوليه، همه گرداگرد ستاره نشستند و شروع به حال و احوال كردند و مريم مشتاق ترين فرد در جمع حاضر بود. مي‌خواست از تمام مسائل مربوط به ستاره سر در بياورد و اهل خانواده اش را با تجسم كاملی از قيافه هاي آنها، بشناسد.
پاركوهی و نصير، شكی نداشتند كه آشنايی و روابط يوسف و ستاره چيزي بالاتر از يك شناخت معمولی فاميلی است. اين را از نگاه و حركات پسر و دختر جوان درك كرده بودند. حسی ناخوشايند، بر دل نصير چنگ ميزد:
- اگر لعيا و روزبه از آشنايی آنها باخبر شوند، چه می كنند؟ چه عكس العملی نشان می دهند؟ آيا احساس اين دو جوان را در نظر ميگيرند؟ يعنی ممكنست اين آشنائی منجر به از ميان رفتن كينه هاي قديمی شود؟ او مي‌دانست كه اين فكر، جز وهمی بيش نيست. روزبه را خوب مي‌شناخت و از نفرت لعيا هم باخبر بود. تنها مي‌توانست به خدا پناه ببرد.

در هنگام خداحافظی، مريم آماده شد و به همراه يوسف و ستاره، سوار ماشين شد. هر سه

1403/08/15 14:32

جوان، از اين ديدار، هيجان زده بودند. يوسف رو به ستاره كرد:
- احساست چيست ستاره؟ از اين ديدار راضی هستی؟
ستاره چشمها را در هم فشرد:
- آه، خيلی زياد يوسف و از خدا مي‌خواهم عاقبت اين كار را خير كند.
مريم ساده تر از سنش رفتار ميكرد. دست روي شانه ستاره گذاشت:
- اگر موافق باشی، همين الان من و يوسف، به خانه شما می آئيم و با پدر و مادرت آشنا می شويم. شايد با اين ملاقات، كينه ها از ميان برداشته شود و دو خانواده، رفت و آمد معقولی با هم پيدا كنند.
ستاره، شتابزده سر تكان داد:
- نه، نه مريم جان! موقعش كه شد، خودم از تو و يوسف دعوت مي‌كنم تا به خانه ما بيائيد. فكر مي‌كنم حالا كمی زود باشد.
مريم لب برچيد:
- آخر معلوم نيست، حرف اين آدم بزرگها چيست؟! چرا اينقدر با هم بد هستند و ترك يكديگر كرده اند؟
يوسف نهيب زد:
- حرفی ديگر بزن مريم جان! كار بزرگترها به خودشان مربوط است.
اين حرف را تنها براي آرامش دل ستاره می زد. مريم حرف ديگري پيش كشيد:
- ستاره! تو از فعاليت‌هايی كه در حزب داري، راضی هستی؟ هنوز برايت تازگی دارد، يا جذابيتش را از دست داده؟ يوسف كمی راجع به كارهايتان برايم توضيح داده. آخر ما، در خانه رازدار يكديگر هستيم.
ستاره لبخندي زد:
- دوست داري تو هم، به جمع ما بپيوندي؟
- نه، هيچوقت! جسته گريخته از دوستانم، در مورد خطراتی كه هواداران حزب شما را تهديد مي‌كند، مطالبی شنيده ام. اگر وارد اين جريان بشوم و از آن خوشم بيايد، در دنياي شما غرق می شوم. البته اين بد نيست، ولی مشكل اينجاست كه بعدها ممكنست با اعمالم براي اطرافيان دردسر ايجاد كنم. من دختر شجاعی نيستم ستاره! و اگر زمانی دستگير شوم و شكنجه ام كنند، آنقدر ضعيف هستم كه مطمئناً تمام اسرار دوستانم را فاش مي‌كنم. پس ترجيح مي‌دهم هيچوقت گرد اين طور مسائل نگردم.
حدود محل هميشگی، ستاره از آنها خداحافظی كرد و از اتومبيل پياده شد.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_172


مريم سر را از شيشه ماشين بيرون آورد:
- ستاره! باز هم به ديدن ما بيا! دلم پيش تو مي‌ماند تا دوباره ببينمت. خيلی دوستت دارم.
ستاره، در حاليكه، پرده اي اشك گرم، ديدش را تيره می كرد. براي او دست تكان داد و از آنها دور شد.
مريم رو به يوسف كرد. حسابی احساساتی شده بود:
- آه يوسف، ستاره چه دختر ماهی است! چه قيافه قشنگی و دلنشينی دارد! حس مي‌كنم يكديگر را دوست داريد، اينطور نيست؟
هاله اي از نااميدي، بر چهره يوسف نشست. تبسمی محو، لبانش را از هم گشود و در خيابان را دور زد...

*

مليحه، با هيجان جوانهاي دور و بر را تشويق به خريد بليط

1403/08/15 14:32

می كرد:
- برنامه جالبی است. اجراي كنسرت و پيانوي شماره يك چايكوفسكی، توسط گروه موسيقی خودمان. باور كنيد شنيدنش هوش از سر آدم مي‌برد.
با ديدن يوسف و ستاره، دسته بليط را به دست دختر بغل دستيش داد و به طرف آنها رفت. يوسف از آخرين تمرين پيش از كنسرت باز مي‌گشت.
مليحه با او دست داد:
- خسته نباشی ژوزف. امروز در تالار بودم و تمرينتان را ديدم. چقدر اجراي همگی قشنگ بود! چه ابهتی دارد اين آهنگ! باور كنی بند بند وجودم را لرزاند. يك چيز جالب ديگر! نمی دانی بليط ها چه فروش معركه اي داشته!
يوسف لبخندي زد:
- تو لطف داري قدسی. من هم اين قطعه را خيلی دوست دارم، ولی يك چيز اذيتم
مي‌كند.
مليحه چشمها را تنگ كردك:
- چه چيز؟!
- اينكه نمي‌دانم پول فروش بليط‌ها، واقعاً به چه مصرفی مي‌رسد. راضی نيستم حتی يك ريال آن، جز به مصرف تهيه لباس زمستانی فقرا برسد!
مليحه به بی ميلی يوسف، از بودن در ميان جمعشان واقف بود. می دانست او اعتقادي به كارها و مرام آنها ندارد. مي‌دانست كه تنها به خواست ستاره بوده كه وارد اين جريان شده و حالا هم ماندنش، فقط به دليل درگيري هاي عاطفی است كه در بعضی قسمتهاي آن سازمان برايش به وجود آمده و همان ها دل كندن را برايش دشوار كرده است. همه اينها را ستاره به او گفته بود. و در عين حال می‌دانست كه اين جوان، تا چه حد مورد اعتماد، و وفادار و پاي بند به قول و وعده هاي خود است.
ساعد او را گرفت و دوستانه فشرد
- خيالت راحت باشد رفيق! سعی مي‌كنم اين پولها را به دست اهلش بسپارم و حتی الامكان، در جهت نيت تو مصرف شود. تو شخصيت جالب و احترام برانگيزي داري ژوزف. هيچوقت نمي‌توانم خواسته هايت را ناديده بگيرم.
و صدا را پائين آورد:
- راستی شما دو تا، كی مي‌خواهيد به ما شيرينی عروسی بدهيد؟
ستاره رنگ به رنگ شد:
- بس كن قدسی! تو كه عادت به فضولی نداشتی!
مليحه خنديد:
- اين فضولی نيست خانم عزيز. فقط يك سؤال دوستانه است. هوس شيرينی كرده ام و هيچكس را مناسب تر از شما، براي دادن شيرينی نمی شناسم.
يوسف نگاه مشتاق خود را به چهره ستاره دوخت.
چهره دختر جوان ملتهب بود و اشتياقی توام با نااميدي، در چشمانش سوسو می زد. با ديدن نگاه خيره او، لبخندي زد و نگاه شيفته خود را به زير انداخت.
يوسف سر به طرف مليخه خم كرد:
- خوب قدسی خانم، ما با اجازه می رويم. به صحرا قول داده ام بعد از پايان آخرين تمرين، با او به تأتر فردوسی بروم.


مليحه دست برهم كوفت:
- آفرين! حتماً برويد! تئاتر پرنده آبی موريس مترلينگ روي صحنه است. من آن را ديده ام. واقعاً بی نظير است. و صميمانه با آنها دست داد و به طرف گيشه فروش بليط بازگشت.

1403/08/15 14:32


يوسف سر تكان داد:
- چه آدم باصفايی است اين دختر! ظاهرش نشان نمی دهد ولی قلب مهربان و بزرگی دارد. ميدانی چه چيز اذيتم ميكند ستاره؟ اينكه بيشتر هواداران اين حزب و احزاب ديگر، جوانان پاك نهاد و بی ريايی هستند كه همه زندگی خود را روي خواسته هاي بالادستها، قمار می كنند. همه بار روي دوش آنهاست و در نهايت هم، بازندگان واقعی آنها هستند. هيچوقت در تغيير و تحولات يك كشور، آنها كه در رأس دسته جات احزاب قرار دارند، لطمه نمي‌خورند. آن كسی زندگيش پايمال ميشود كه چشم و گوش بسته و كوركورانه، از آنها اطاعت مي‌كند. زندانش مال پائين دست است. كتك خوردنش مال پائين دست است. دلهره اش مال پائين دست است و آلاف و علوفش مال بالا دستها، كه همه وابسته به اجنبی هستند. آخر كار هم، مطمئن باش تقی به توقی بخورد، آنها كه در رأس هستند فلنگ را مي‌بندند و به كشورهاي حامی فرار مي‌كنند و باز گرفتاريش می ماند، براي جوانان بی‌گناه و پاك باخته هوادار و فريب خورده پائين دست.
ستاره اخمی نمكين كرد:
- باز منفی فكر كردي آقا يوسف؟! زودباش راه بيفت! چيزي تا شروع نمايش تئاتر نمانده.
و به اتفاق از ساختمان مركز فرماندهی بيرون رفتند.

***

روز اجراي كنسرت بود و تالار نمايش مركز فرماندهی حزب، مملو از جمعيت. به راستی جاي سوزن انداختن نبود. طنين دلنشين سازها، درهم می آميخت و صوت آسمانی اثر باشكوه چايكوفسكی، در فضا جاري مي‌گشت...

#ادامه_دارد

📕

1403/08/15 14:32

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_173


ستاره با التهاب روي يكی از صندليها، در اولين رديف صندلی تماشاگران نشسته و يك چشم به قامت استوار يوسف، كه از خود بی خود، روي كليدهاي پيانو خم و راست می شد، داشت و چشم ديگرش به در ورودي سالن بود. روز بدي را از سر گذرانده بود. باز هم ساعتها خانجی او را از معاشرت با يوسف منع كرده بود و عواقب ناخوشايند كار را برايش شمرده بود. باز هم لعيا حاضر نشده بود حتی كلامی در مورد بستگان مورد علاقه ستاره بشنود و حالا هم غيبت مليحه در مراسم كنسرتی كه خود از برگزار كنندگان اصلی آن بود، دلش را به آشوب انداخت. مليحه قول آمدن داده بود و امكان نداشت در چنين موقعيت حساسی، دوستان خود را تنها بگذارد.
ستاره بازوي مريم را كه كنار دستش روي صندلی نشسته بود، فشرد و آرام سر در گوشش برد:
- مريم جان! تو همين جا بنشين و اجراي بچه ها را ببين! يكی از دوستانم دير كرده نگران او هستم. می روم بيرون تا سر و گوشی آب بدهم.
مريم دستش را نوازش كرد و سرتكان داد. در خلال اين دو ماه پس از آشنائي‌شان، با رفت و آمدهايی كه ستاره به خانه آنها پيدا كرده بود، صميميتی نگفتنی ميانشان به وجود آمده بود. ستاره حس می كرد، خواهر هرگز نداشته خود را يافته و مي‌تواند ساعتها بنشيند با او درددل كند و مريم حس مي‌كرد هرگز ميان آنها جدايی وجود نداشته است.
ستاره آرام، در حاليكه سرخود را براي جلوگيري از مزاحمت ديد تماشاگران خم كرده بود، از برابر صف آنها گذشت و از حاشيه راهرو، به بيرون تالار رفت.
سكوتی باشكوه، در ميان صف تماشاگران برقرار بود. هيچكس حتی حركتی نداشت و چشمها همه به سن نمايش دوخته شده بود. اجراي قطعه كه به پايان رسيد، چند لحظه اي هنوز جماعت در حال خود بودند و به يكباره صداي هلهله و دست زدنهاي آنها مثل شليك توپ، در هوا منعكس شد.
يوسف، سرمست از اين ابراز احساس و عاطفه، به همراه گروه به جلو سن آمد و تعظيم كرد. نگاهش به روي صندلی خالی ستاره ثابت ماند. مريم در كنار صندلی خود ايستاده و به تبعيت از ديگران، مشغول تشويق و دست زدن بود.
يوسف به او اشاره كرد. مريم به طرف پله ها سن رفت و به محض پائين آمدن او سر در گوشش برد:
- ستاره حدود نيم ساعت است كه از سالن خارج شده. گويی نگران يكی از دوستانش بود. احتمالا در بيرون تالار نشسته.
يوسف، تعجب زده، دست پشت شانه مريم گذاشت و از ميان توده جمعيت، او را به بيرون تالار هدايت كرد. با ديدن چشمان گريان ستاره، دلش به سختی فشرده شد.
با شتاب به طرف او رفت:
- چی شده صحرا؟ چرا گريه ميكنی؟ چه اتفاقی افتاده؟

1403/08/15 14:33


ستاره با دو دست چهره را پوشاند. هق هق گريه، كلماتش را بريده بريده می كرد:
- قدسی را گرفته اند ژزف. بيا زودتر از اينجا بيرون برويم! بايد فكري به حال او بكنيم.
بيرون از ساختمان، راحت تر می توانستند صحبت كنند. يوسف دست زير بازوي او انداخت:
- خبر را از كی شنيده اي ستاره؟ مطمئنی اشتباهی در كار نيست؟
اشك ستاره، بی وقفه روان بود:
- نه يوسف، اشتباهی در كار نيست. يكی از دوستان صميمی او خبر را به من رساند. گفت امروز صبح به خانه آنها ريخته اند و او را با خود برده اند. مأموران فرماندار نظامی، بعد از دستگيري او، تا ساعتها خانه آنها را زير و رو می كرده اند. اينطور كه خواهرش تعريف كرده، مليحه پيش از ورود آنها، توانسته تمام جزوه ها و كتابهاي خود را، ريز ريز كند و از دريچه آب انبار، به داخل آب بريزد. اطاق مليحه روي آب انبار خانه ساخته شده بود و كف آن را به دليل رطوبت، مرتب گچ مالی می كردند. مأموران با سرنيزه، تمام گچهاي كف اطاقش را كنده اند. در و ديوار اطاقها را وارسی كرده اند. آنها به دنبال يافتن اسلحه بوده اند ولی، خوشبختانه چيزي به دست نياورده اند. بچه ها متوجه شده اند كه يكی از خودي ها او را لو داده. نگرانم آن شخص از مخفيگاه اسلحه ها هم باخبر باشد و محلش را لو بدهد. بايد زودتر براي دختر بيچاره كاري بكنيم.
يوسف با تعجب نگاهش كرد:
- اسلحه ها؟! كدام اسلحه؟! مگر مليحه سلاح نگه می داشت؟
ستاره با كلافگی سرتكان داد:
- بله يوسف. مليحه سلاح نگاه ميداشت. در حقيقت او يكی از انبارداران مهمات بود. به تازگی چنين مسئوليتی به او داده بودند. در موردش با من صحبت كرده بود. ميگفت نگهداري اسلحه با روحيه من سازگار نيست. اصلا با مبارزه مسلحانه مخالف بود، ولی به دليل فعاليت زياد در حزب، و اعتمادي كه به او داشتند، اين پست را به او تحميل كرده بودند. ديروز در صحبتی خصوصی به من گفت كه با فرماندهان حزب، قرار تماس داشته و بنا بود، سلاحها را تحويل آنها بدهد تا به همراه تسليحاتی كه مي‌خواستند به شمال برند، آنها را هم ببرند و دختر بيچاره، از زير بار اين مسئوليت نجات پيدا كند، ولی متأسفانه گويی يكی از اعضاء حزب كه جاسوس بوده، نامه قرار تماس او را مستقيماً به فرماندار نظامی داده است.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_174


به محل پارك اتومبيل رسيده بودند.
يوسف رو به او كرد:
- خوب ستاره جان، بگو ببينم چه كاري از دست ما بر ميآيد؟ مگر مي‌توانيم به او كمكی بكنيم؟
- بله يوسف، مي‌توانيم. تا آنجا كه ميدانم، مليحه تعدادي از سلاح ها را، در زير زمين خانه مادربزرگش پنهان

1403/08/15 14:33

كرده. پيرزن بيچاره تنها زندگی ميكند و از وجود آنها در خانه خود بيخبر است. دلم مي‌خواهد برويم به خانه پيرزن و سر و گوشی آب بدهيم. اگر هنوز مأموران به آنجا نريخته باشند، پيش از لو رفتن قضيه، شايد بتوانيم اسلحه هاي مزبور را از آن خانه خارج كنيم و به محل امن تري ببريم. مطمئن باش اگر سلاح ها را در خانه مادربزرگ مليحه پيدا كنند، حكم اعدام دختر بيچاره قعطی است. نبايد بگذاريم كار به اينجاها بكشد!
يوسف فكري كرد:
- نه ستاره. اين كار درستی نيست. بازي خطرناكی است. ممكنست مأموران همين حالا هم آن خانه را تحت نظر گرفته باشند و ما به دردسر بيفتيم. از فكر اين كار منصرف شو!
ستاره با يكدندگی، مشتها را گره كرد:
- من بايد اين كار را انجام بدهم يوسف. حالا چه تو بيايی و چه نيائی. البته اول با همراهانم، به دور و بر خانه می رويم و اوضاع را بررسی می كنيم، اگر خبري نبود، به سرعت سلاح ها را از آنجا بيرون می بريم. منظورم دو تا از بچه هاي حزب هستند. با آنها قرار گذاشته ام. آنها براي كمك اعلام آمادگی كرده اند. الان جلو در تالار منتظر من هستند. به هرحال بايد آنها هم براي كمك بيايند. به وجودشان نياز دارم. حالا هم مزاحم تو و مريم نمي‌شوم. برو او را به خانه برسان! بعداً با تو تماس مي‌گيرم.
يوسف بازوي او را گرفت:
- تو ديوانه شده اي دختر؟ مگر مي‌گذارم بی من بروي؟! اگر مي‌گويم نرويم، براي خاطر توست. نمي‌خواهم تو به خطر بيفتی. حالا كه خودت مي‌خواهی و به هيچ عنوان حرف نمي‌شنوي، مسئله اي نيست، با هم می رويم. فقط بگذار براي مريم يك تاكسی بگيرم!
مريم با نگاه مضطرب چشم به آنها داشت:
- مي‌خواهيد من هم بيايم؟
يوسف سر بالا انداخت:
- نه، نه. تو هيچ كمكی نميتوانی بكنی مريم جان. بهتر است به خانه بروي كه پدر و مامان نگران نشوند. از اين مسئله چيزي به آنها نگو! سعی ميكنم زودتر به خانه برگردم كه از دلواپسی بيرون بيايی. بعداً تو را در جريان كارهامان خواهم گذاشت.
و با اشاره دست، جلو يك تاكسی را گرفت و دست پشت شانه مريم گذاشت:
- برو سوار شو! اصلا هم نگران نباش!
مريم قدمی پيش رفت، بازگشت و با نگران او و ستاره را نگاه كرد و با ديدن دوباره چشم و صورت سرخ شده از گريه ستاره، با اكراه سوار تاكسی شد و از آنها دور شد.
يوسف رو به ستاره كرد:
- خوب، بايد كجا برويم؟ راستی مگر تو می دانی مليحه، سلاح ها را در كجاي خانه پنهان كرده.؟
ستاره در ماشين را باز كرد:
- بله ميدانم يوسف جان. باور كن راضی نيستم تو را به دردسر بيندازم ولی بی تو قادر به انجام كار نيستم. وجود تو به من قوت قلب می دهد. خيلی وقتست كه احساس می كنم، بی تو قادر به انجام

1403/08/15 14:33

هيچ كاري نيستم.
نگاه پر مهر يوسف، به چشمانش باريد:
- پس سوار شو! انگار اول بايد دوستانت را برداريم؟
ستاره هيجان زده بود:
- بله يوسف، به آن طرف بپيچ!

غروب پائيزي دلگيري بود. هواسوز سردي داشت و نرمه بادي غمبار، برگهاي زرد درختان را به روي زمين ميريخت. سر راه دختر و پسري جوان را كه به انتظار ستاره، ايستاده بودند، سوار بر اتومبيل كردند و با راهنمايی ستاره، يوسف سر ماشين را به سوي منطق پل چوبی، كج كردند.
خانه مادربزرگ مليحه، در يكی از كوچه هاي فرعی آن منطقه واقع بود. اتومبيل را سر كوچه نگاه داشتند و پسر جوان همراهشان پياده شد:
- من اول بروم سر و گوشی آب بدهم و خبر بياورم.
لحظاتی طول كشيد، تا بازگشت. سر را از شيشه به درون آورد:
- خبري نيست. مي‌توانيد پياده شويد.
با فاصله از يكديگر، در كوچه به راه افتادند. سعی داشتند با حركات غيرعادي، سبب جلب توجه اطرافيان نشوند. اولين نفر، ستاره بود كه به كنار خانه رسيد. كوبه درب چوبی و رنگ و رو رفته را به صدا درآورد. كوچه باريك بود و صداي كوبه، بدجوري در فضا می پيچيد.
پيرزنی فربه، هن و هن كنان، به كنار در آمد. چهره پرچروكش را چارقدي سپيد و ململی، قاب كرده بود. رفتارش عادي بود و به نظر می رسيد كه هنوز از دستگيري نوه خود باخبر نشده.
ستاره قدمی به داخل حياط رفت...


#ادامه_دارد

1403/08/15 14:33

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_175


ستاره قدمی به داخل حياط رفت:
- سلام آباجی، من هستم ستاره دوست مليحه. يادتان كه نرفته؟
با خنده اي از سر شوق، چند دندان سياه و كج و كوله كه در دهان پيرزن باقی مانده بود، در صورتش خودنمايی كرد:
- سلام به روي ماهت عزيزم، مگر ميشود ستاره از يادم رفته باشد؟ مادر خانم چطورند؟ خانجی چطور است؟ او هم مثل من هنوز مصيبت پيري را می كشد يا خداي نكرده راحت شده؟
ستاره با بيتابی داخل خانه شد:
- آباجی! نمي‌خواهم نگرانتان كنم ولی مليحه به دردسر افتاده. وسائلی در خانه شما پنهان كرده كه اگر به دست مأمورين دولتی بيفتد وضعش وخيم ميشود. من و دوستانم آمده ايم كه آنها را از خانه بيرون ببريم. اگر وسائل اينجا بمانند، براي شما هم توليد دردسر مي‌كنند. حالا اجازه می دهيد داخل شويم؟
رنگ رخسار پيرزن، مثل كهربا زرد شد. سرش به دوران افتاد و روي سكوي كنار در نشست:
- يا امام رضاي غريب. خودت كمك كن! حالا مليحه ام كجاست؟
ستاره شروع به مالش دادن شانه هاي او كرد:
- خودتان را ناراحت نكنيد آباجی! اگر اين وسائل را از خانه بيرون ببريم، ديگر خطري او را تهديد نمي‌كند. فقط بايد اجازه بدهيد داخل خانه بيائيم.
پيرزن پنجه بر گونه ميكشيد:
- بيائيد! بيائيد هرچه را كه ميخواهيد ببريد! فقط مليحه را نجات بدهيد. نكند يك مو از سرش كم بشود! دخترم دق ميكند. اي خدا خودت كمك كن!
ستاره اشاره به دوستان خود كرد كه داخل شوند و خود كنار پيرزن نشست:
- آباجی! خواهش ميكنم سر و صدا نكنيد! اينجوري توجه همسايه ها به اين خانه جلب مي‌شود. فقط راهنمائيم كنيد! پاشير آب انبار كدام طرف است؟ وسائل مليحه، توي زيرزمين بغل پاشير است. بايد زودتر آنها را برداريم و از اينجا بيرون ببريم.
پيرزن، ناله اي كرد و دستها را ستون بدن قرار داد. به سختی از روي سكو كنده شد و پيشاپيش ستاره به راه افتاد.
ستاره رو به دختر همراهشان كرد:
- پوران! تو بهتر است توي كوچه بروي و
كشيك بايستی! اگر حس كردي هوا پس است، فوري ما را خبر كن!
و به همراه يوسف و پسر ديگر، در پی پيرزن به راه افتادند. پيرزن، در حاليكه روي اين پا و آن پا لنگر می انداخت و به سختی پيش می رفت، از كنار باغچه رسيدگی نشده و پر از علف هرز، و حوض لجن گرفته گذشت و به قسمت انتهايی حياط رفت. كنار زيرزمينی گود و نيمه تاريك ايستاد:
- همين جاست، برويد داخل!
سه جوان، با خم كردن سر، از درب كوتاه و چوبی زيرزمين عبور كردند. در ابتداي ورود، همه جا به نظرشان تاريك می رسيد و ته زير زمين گودال مانند را نمی ديدند. تمام روشنائی محل، از

1403/08/15 14:33