پنجره
كوچك و بی شيشه كف حياط، گرفته می شد. كمی ماندند تا چشمشان به سياهی عادت كرد. ستاره اشاره كرد:
- بيائيد اين نردبان و چله چوب را از اين طرف برداريم. آنطور كه قدسی می گفت، سلاحها پشت اين خرت و پرتها، درون يك صندوقچه حلبی پنهان شده. زود باشيد! كمك كنيد!
و سر نردبان را گرفت. خرده ريز و چله چوب، به سرعت در سمت ديگر زيرزمين چيده شد. چشم ستاره به يك صندوق افتاد:
- اينجاست! صندوق حلبی اينجاست. ولی انگار درش را قفل زده.
يوسف با دست او را كنار زد:
- مشكلی نيست، همين الان در صندوق را با يك اهرم باز می كنيم. يك ميله آهنی يا چوب مقاوم نياز داريم.
و به سرعت شروع به كاويدن درون خرت و پرتها كرد. ميخ طويله اي براي آويزان كردن چند سبد، به ديوار كوفته شده بود. يوسف با چند ضربه، به بالا و پائين آن، ميخ را از درون كاه گلهاي ديوار بيرون كشيد و به طرف صندوقچه رفت. آن را با فشار دست، زير چفت صندوق انداخت و در حال كشيدن لولا به طرف بيرون بود كه صداي وحشتزده پيرزن، به هوا بلند شد:
- يا جد سادات! مأمورها پشت در هستند. يك كاري بكنيد! يا ابوالفضل بدبخت شدم، حالا چه خاكی به سرم بريزم؟
بند دل ستاره پاره شد. نفس در سينه هر سه حبس شده بود. پسر جوان همراهشان، بدون گفت و شنودي، با يك جهش ناگهانی آنها را از سر راه خود پس زد و از در زيرزمين بيرون پريد.
ستاره بازوي يوسف را چسبيد. تمام وجودش مرتعش بود:
- چه كار بايد كرد يوسف؟ الان است كه آنها سر برسند.
يوسف دستش را گرفت و او را به طرف بيرون زيرزمين برد:
- بايد از مهلكه فرار كنيم ستاره! ماندن
در اينجا جايز نيست.
پيرزن، كنار در زيرزمين، روي خاكها ولو شده و بيهوش به نظر می رسيد. صداي ضربه هاي مهيب و متوالی، از جانب درب چوبی، در حياط خانه می پيچيد. گويی مأموران قصد شكستن آن را داشتند.
نگاه مضطرب و ترسان ستاره در روي ديوار خانه، به پسر همراهشان افتاد.
صدايش می لرزيد:
- آنجا را نگاه كن يوسف! كاوه دارد فرار ميكند.
يوسف شتابزده سر تكان داد:
- بله، ديدم. تو هم بايد در پی او بروي! زود باش بايد از ديوار زيرزمين بالا بكشی! بايد از روي پشت بامها، خودت را به محل امنی برسانی!
#ادامه_دارد
📕
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️
#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_176
ستاره دستش را گرفت:
- تو چی يوسف. مگر تو نمی آيی؟
- نه، نه! نميتوانم! اگر دوتايی برويم، ردمان را روي بامها دنبال می كنند، بايد يكی بماند و سر آنها را گرم كند. عجله كن ستاره! فرصت نداريم.
ستاره بازويش را چسبيد:
- نه يوسف، من بدون تو جايی نمی روم. همين جا در كنار تو می مانم. يا با من می آيی يا هر دو می مانيم. زنده يا مرده،
1403/08/15 14:33