The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

پنجره
كوچك و بی شيشه كف حياط، گرفته می شد. كمی ماندند تا چشمشان به سياهی عادت كرد. ستاره اشاره كرد:
- بيائيد اين نردبان و چله چوب را از اين طرف برداريم. آنطور كه قدسی می گفت، سلاحها پشت اين خرت و پرتها، درون يك صندوقچه حلبی پنهان شده. زود باشيد! كمك كنيد!
و سر نردبان را گرفت. خرده ريز و چله چوب، به سرعت در سمت ديگر زيرزمين چيده شد. چشم ستاره به يك صندوق افتاد:
- اينجاست! صندوق حلبی اينجاست. ولی انگار درش را قفل زده.
يوسف با دست او را كنار زد:
- مشكلی نيست، همين الان در صندوق را با يك اهرم باز می كنيم. يك ميله آهنی يا چوب مقاوم نياز داريم.
و به سرعت شروع به كاويدن درون خرت و پرتها كرد. ميخ طويله اي براي آويزان كردن چند سبد، به ديوار كوفته شده بود. يوسف با چند ضربه، به بالا و پائين آن، ميخ را از درون كاه گلهاي ديوار بيرون كشيد و به طرف صندوقچه رفت. آن را با فشار دست، زير چفت صندوق انداخت و در حال كشيدن لولا به طرف بيرون بود كه صداي وحشتزده پيرزن، به هوا بلند شد:
- يا جد سادات! مأمورها پشت در هستند. يك كاري بكنيد! يا ابوالفضل بدبخت شدم، حالا چه خاكی به سرم بريزم؟
بند دل ستاره پاره شد. نفس در سينه هر سه حبس شده بود. پسر جوان همراهشان، بدون گفت و شنودي، با يك جهش ناگهانی آنها را از سر راه خود پس زد و از در زيرزمين بيرون پريد.
ستاره بازوي يوسف را چسبيد. تمام وجودش مرتعش بود:
- چه كار بايد كرد يوسف؟ الان است كه آنها سر برسند.
يوسف دستش را گرفت و او را به طرف بيرون زيرزمين برد:
- بايد از مهلكه فرار كنيم ستاره! ماندن
در اينجا جايز نيست.
پيرزن، كنار در زيرزمين، روي خاكها ولو شده و بيهوش به نظر می رسيد. صداي ضربه هاي مهيب و متوالی، از جانب درب چوبی، در حياط خانه می پيچيد. گويی مأموران قصد شكستن آن را داشتند.
نگاه مضطرب و ترسان ستاره در روي ديوار خانه، به پسر همراهشان افتاد.
صدايش می لرزيد:
- آنجا را نگاه كن يوسف! كاوه دارد فرار ميكند.
يوسف شتابزده سر تكان داد:
- بله، ديدم. تو هم بايد در پی او بروي! زود باش بايد از ديوار زيرزمين بالا بكشی! بايد از روي پشت بامها، خودت را به محل امنی برسانی!

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_176


ستاره دستش را گرفت:
- تو چی يوسف. مگر تو نمی آيی؟
- نه، نه! نميتوانم! اگر دوتايی برويم، ردمان را روي بامها دنبال می كنند، بايد يكی بماند و سر آنها را گرم كند. عجله كن ستاره! فرصت نداريم.
ستاره بازويش را چسبيد:
- نه يوسف، من بدون تو جايی نمی روم. همين جا در كنار تو می مانم. يا با من می آيی يا هر دو می مانيم. زنده يا مرده،

1403/08/15 14:33

دوست دارم در كنار تو باشم.
يوسف با كلافگی دست او را از بازوي خود كند و شانه هايش را با حالتی عصبی گرفت:
- تو داري مرا اذيت ميكنی ستاره! هر چه ميگويم گوش كن! اينجوري هر دو گير می افتيم. دوستت دارم ستاره. ماههاست كه دوستت دارم. هرگز فرصتی پيش نيامد تا حرف دلم را با تو در ميان بگذارم. دلم ميخواهد متعلق به من باشی. دلم ميخواهد با من ازدواج كنی. اگر مرا به عنوان مرد زندگيت قبول داري، به حرفم گوش كن! بگذار كمكت كنم! بگذار حمايتت كنم! نشان بده كه مرا به عنوان يك مرد و يك تكيه گاه پذيرفته اي! زود باش ستاره! تصميم بگير! الان مأمورين سر می رسند.
ستاره، هيجان زده به هق هق گريه افتاد:
- ولی تو چی؟ من...
يوسف حرفش را بريد:
- من مقاوم تر از تو هستم. آمادگی بيشتري براي سؤال و جواب دارم. معطل نكن! پاهايت را روي دستهايم بگذار و از ديوار بالا بكش! براي يك بار هم كه شده، تو تابع نظر من باش! عجله كن! از ديوار بالا بكش!
ستاره لحظه اي چشمان گريان را، خيره به چشمان او دوخت. با وحشت عظيمی كه در اثر وضعيت پيش آمده، وجودش را در خود گرفته بود پاهايش را درون قالب دستهاي او قرار داد و با كمك گرفتن از شانه اش، خود را روي پشت بام كوتاه پاشير رساند. لحظاتی با ترديد، از آن بالا نگاهش كرد و با نهيب دوباره يوسف، از برابر نظرش ناپديد شد.
يوسف به وسط حياط دويد. سايه ستاره را روي پشت بام همسايه ديد. دلش كمی آسوده شد. در فكر راه گريزي براي خود بود كه مأموران به داخل حياط ريختند. نگران از گرفتار شدن ستاره، براي جلب توجه آنها، بی اراده به زيرزمين دويد.
دو مأمور در پی او وارد زيرزمين شدند و يكی ديگر بالای سر پيرزن ماند. سربازان فرماندار نظامی كه با يك كاميون به سركوچه آمده و خانه را محاصره كرده بودند، دوتا دوتا، وارد خانه پيرزن می شدند. تعدادشان آنقدر زياد بود كه انگار براي دستگيري يك گردان دشمن به آن خانه پا گذاشته اند.
يكی از مأموران، بازوي يوسف را كه بی دفاع وسط زيرزمين ايستاده بود، گرفت و مشتی حواله صورتش كرد. خون از دماغ و دهانش جاري شد. براي جنگيدن با مأموران دولت به آنجا نيامده بود تا از خود دفاع كند. آرام و سر به زير، به همراه يكی از مأموران، از خانه بيرون رفت.
همسايگان توي كوچه آمده و با كنجكاوي شاهد ماجرا بودند. پيرزنی از مأمور پرسيد:
- اين جوان چه كرده؟
مأمور كه سه چهار سرباز همراهيش می كردند، صدا را ته گلو انداخت:
- دزد است. پيرزن همسايه تان را كشته و ميخواسته، پول و طلاهايش را بدزدد. متفرق شويد! ديگر خبري نيست. مأموران مشغول جستجو هستند تا اگر همدستی داشته، او را هم دستگير كنند. به خانه هايتان

1403/08/15 14:33

برويد!
و جماعت ناباورانه و با نفرت براي مأموران دولتی راه باز می كردند.

***

ستاره، پشت بام به پشت بام، با حالتی خزيده و نيم نشسته، خود را به پشت بام مشرف به كوچه اصلی رساند. يك كاميون نظامی و دو جيپ، سر كوچه توقف كرده بود. سينه خيز، خود را به جهت ديگر بام رساند و توي كوچه فرعی سرك كشيد. تا ته مغزش داغ شد. سه سرباز مسلح و يك مأمور لباس شخصی، يوسف را در ميان خود گرفته و به سوي ماشينها می بردند. يوسف، بی مقاومت، در كنار آنها روان بود ولی، گاه گاهی يكی از سربازها، با ته قنداق تفنگ، او را وادار به تند رفتن می كرد.
ستاره با دو دست، چشمان خود را پوشاند. درد بدي در قلبش می پيچيد. انگار دست و پايش را به چهار ميخ كشيده و بند بندش را از هم جدا می كردند. چند بار به سرش افتاد كه با ايجاد سر و صدا، توجه مأموران را به خود جلب كند تا شايد بتواند امكان فراري براي يوسف فراهم كند. به سرش افتاد كه خود را به مأموران بنماياند و دستگيرش كنند تا تنها يوسف را گرفتار نكرده باشد، ولی نه شهامت اين كار را در خود می ديد و نه تصميم عاقلانه اي بود. دستگير شدن او كمكی به يوسف نمی كرد. سر را روي دستان قالب شده، كه به كاه گل خشن كف بام چسبيده بود، گذاشت و در حاليكه ناله هاي خفه اي از گلويش خارج می شد، شروع به ريختن اشك كرد. رفته رفته هوا تاريك می شد و سوز سرد پائيزي، با سرماي حاصل از يأس و نگرانی، توام شده و سرتاپاي وجودش را لرزان كرده بود. پس از دقايقی، دوباره توي كوجه را نگاه كرد. اثري از كاميون و جيب هاي نظامی نبود. روي بام نشست. زانوها را بغل كرد و در خود مچاله شد. نميدانست چكار ميتواند انجام دهد. از خودش بيزار بود.

#ادامه_دارد

📕

1403/08/15 14:33

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_177


از اين وجودي كه تنها براي اثبات قدرتمندي و ارضاء غرور كاذب خود، جوانی را به بيراهه زندگی خود كشيده و حالا سبب گرفتاري او در آن مهلكه شده، منزجر بود. تنها احساس گناه نبود كه او را آنچنان پريشان می ساخت. حس می كرد نيمی از وجودش را مأموران با خود برده اند. بايد كاري می كرد.
فكري به ذهنش رسيد. برخاست و آهسته و سر دزديده، پس از طی دو پشت بام، خود را به بامی كه در مسير آمدن، خرابه اي پشت آن ديده بود، رساند. با وجود روحيه اي پر تحركی كه داشت ولی اين اولين بار بود كه مجبور به بالا كشيدن و پائين رفتن از ديوار و روي بامها شده بود. لرزان و هراسناك، از آن بام، به بام ديگري كه حدود يك متر و نيم با پشت بام قبلی اختلاف سطح داشت، پريد و از ديوار كاه گلی قطوري كه به نظرش، به نازكی يك بند انگشت می رسيد عبور كرد. به بام كم مساحتی كه احتمالا سقف يك دستشويی بود، رسيد و از آنجا با آويزان شدن از ديوار، خود را توي خرابه پرتاب كرد. همه دستهايش خراشيده و لباسش پاره و خاك آلوده شده بود. دستی به بلوز و دامن خود كشيد و آهسته و در پناه تاريكی ديوار، خود را به سر خيابان رساند. جلو يك تاكسی را گرفت:
- خيابان كاخ، نمی خواهم مسافر ديگري سوار كنيد!
راننده با كنجكاوي نگاهش كرد و سر تكان داد:
- بيا بالا!
اصلا سخنان و پرسشهاي راننده را نشنيد. حواسش به او نبود. نزديك خانه يوسف پياده شد و اسكناسی كف دست راننده گذاشت. تمام كوچه را دويد. مريم و مستخدم خانه، با شنيدن صداي كوبه، با هم به پشت در رسيدند. مريم، با ديدن موها و چهره پريشان و لباس خاك آلود و پاره او، وحشتزده در آغوشش كشيد:
- چه شده ستاره؟! يوسف كجاست؟
بغضی دوباره، چشمان ستاره را گريان كرد:
- پدرت كجاست مريم؟ بايد با او صحبت كنم.
- چی شده ستاره؟! براي يوسف اتفاقی افتاده؟
ستاره ناليد:
- او را دستگير كردند مريم! بايد با عمو نصير حرف بزنم. بايد از او كمك بگيرم.
دستان مريم به دو گلوله يخ تبديل شد، نفسش به شماره افتاد:
- چی! يوسف را گرفتند؟! نه ستاره،
باور نمي كنم!
ستاره دستش را كشيد:
- زودباش مريم، مرا پيش عمو نصير ببر! او در خانه است يا نه؟
مريم صدا را در سر انداخت و فرياد زد:
- بابا! مامان! بيائيد! يوسف، يوسف...
امواج فرياد او، توي سر ستاره می پيچيد و مغزش را از كار می انداخت. با يكدندگی و حماقت خود، چه مصيبتی براي اين خانواده ساده و بيچاره به وجود آورده بود! حالا كه به اينجا رسيده بود، نمی دانست چگونه بايد با پدر و مادر يوسف روبرو شود.
پاركوهی و نصير، هراسان به روي

1403/08/15 14:33

بهارخواب آمدند. صداي فرياد مانند پاركوهی در خانه پيچيد:
- چه شده مريم؟ يوسف چی؟!
ستاره بی اراده از پله ها بالا كشيد و در بهار خواب، خود را در آغوش او انداخت:
- مرا ببخشيد زن عمو! همه اش تقصير من بود. اگر بلايی سر يوسف بيايد، من انتحار مي‌كنم.
پاركوهی با دستان لرزان بازوهاي او را گرفت:
- مگر يوسف چه شده ستاره؟ الان كجاست؟ حرف بزن دختر! حرف بزن!

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_178


ستاره به سختی می گريست:
- او را گرفتند زن عمو... او را... بردند. بايد كمكش كنيم... همين امشب! شايد پدرم بتواند برايش كاري كند. بايد عمو نصير با من به خانه ما بيايد. من به تنهايی نمي‌توانم با پدر صحبت كنم. من...
ستاره، سر را روي شانه پاركوهی گذاشت. زن بيچاره، حيران و وحشتزده ايستاده و شاهد ضجه زدنهاي دختر جوان بود. نصير، رنگ به چهره نداشت:
- بيا به داخل برويم ستاره! بايد همه چيز را كامل براي من تعريف كنی. بايد بدانم چه بلائی بر سر پسرم آمده.
ستاره، به همراه آنها، وارد اطاق نشيمن شد. روي مبلی نشست و شرم زده و پريشان، به شرح ماوقع پرداخت. بی پرده حرف می زد. مختصراً از ابتداي آشنائيش با يوسف تا آن حادثه مصيبت بار را براي آنها بازگو كرد صدايش بغض آلود بود:
- عمو نصير! فكر نمي‌كردم كار به اينجاها بكشد، هميشه تصور مي‌كردم كار ما، فقط يك بازي پر هيجان و سازنده است. نمي‌دانستم چنين وضعيتی براي يوسف پيش می آيد. شما و زن عمو بايد مرا ببخشيد! بايد بيائيد با من پيش پدر برويم. به هر حال او آگاهی چی است و در شهربانی و اين سو و آن سو، نفوذ دارد. شايد بتواند براي يوسف كاري انجام بدهد.
نصير، با درماندگی سر را ميان دو دست گرفت. كی گمان می كرد روزي پسرش، در رابطه با مسائل سياسی و حزبی، گرفتار شود؟! گمان می كرد فرزندان خود را، در مورد اين گونه مسائل، كاملا توجيه كرده و ديگر لزومی به تكرار هر روزه سخنانش نيست. چطور ممكن بود يوسف در حزبی فعاليت كند كه وابسته بودن آنها نه تنها به روسيه، بلكه با پيدا شدن توده اي نفتی، وابستگی اش حتی به اينتليجنت سرويس انگليس نيز، بر افراد آگاه، محرز شده بود! چقدر از فرزندانش غافل بوده!
ناله پاركوهی او را به خود آورد:
- چرا نشسته اي نصير! بايد كاري براي يوسف كرد. بلند شو به ديدن پسرعمويت برو! ستاره درست ميگويد. شايد او بتواند، الان كه اول راه است. به پسرم كمك كند. نبايد ساكت بنشينی. زودتر حركت كن!
فكر نصير از كار افتاده بود. ديگر حفظ غرور، برايش معنايی نداشت. برخاست و براي آماده شدن، به اطاق خود رفت.
پاركوهی، ملتهب و هراسان، با نگاهی

1403/08/15 14:33

وحشتزده، جمع حاضر را از نظر می‌گذراند. شايد منتظر بود در اعمال آنها، حالتی دلداري دهنده و بارقه اميدي مشاهده كند. ولی، هر لحظه نااميديش پر رنگ تر می شد.
نصير، سر بالائی خيابان را طی كرد و به راهنمايی ستاره، كنار درب بزرگ باغی ايستاد.
ستاره ملتمسانه نگاهش كرد:
- پياده شويد عمو نصير! اميدوارم پدر در خانه باشد. واقعاً نمی دانم موضوع را چطور با او مطرح كنم. اگر شما نبوديد، مطمئناً قادر به چنين كاري نبودم.
نصير عليرغم تمايلش، با سنگينی از روي صندلی اتومبيل كنده شد. نگران بود كه با در ميان گذاشتن موضوع با روزبه، تنها غروري خرد شده از خود به جا بگذارد. ولی سرگشتگی فكري، راه ديگري برايش باقی نمی گذاشت. هنوز به پياده رو نرسيده بودند كه در نيمه باز شد و سري با حالتی جستجوگر، از آن خارج شد. خانجی بود كه پس از غروب آفتاب، پشت در بست نشسته و هر چند دقيقه يكبار همين كار را تكرار می كرد.
با ديدن ستاره، از جا كنده شد و خود را به او رساند:
- كجا بودي مادر؟ دلمان هزار راه رفت. مادر بدبخت را آواره كوچه و خيابان كرده اي. بيا تو ببينم كجا بودي!
و در سايه نور بيجان چراغ سردر خانه، نگاهی متعجب به مرد همراه او انداخت در همان نور كم سو، تشخيص می داد كه سنی از مرد گذشته ولی نه پريشانی چهره او را متوجه می شد و نه هويتش را، لب باز كرد:
- ستاره جان! اين آقا...
ستاره توي حرفش رفت:
- خانجی! پدر خانه است؟
پيرزن چادر را روي سر بالا كشيد:
- بله، هنوز در خانه است. شايد با ديدن مادرت كه آنطور گيچ و وحشتزده براي پيدا كردن تو از خانه بيرون رفت. نگران شده و مانده تا ببيند از تو خبري میرسد
يا نه.
انزجار و اشمئزازي توأم در صدايش هويدا شد:
- خوب، بالاخره پدر است. حتماً نگران می شود.
ستاره دست نصير را گرفت:
- بفرمائيد عمو جان! انگار در اين مورد شانس آورده ايم. خدا كند پدر منطقی با مسئله برخورد كند. و رو به پيرزن كرد:
- الان پدر كجاست؟
پيرزن شانه بالا انداخت:
- چه می دانم. توي يكی از اطاقها. شايد در اطاق خودش باشد. زودتر برو تو مادر! هوا سرد شده. می ترسم با يك تا پيراهن بچايی.
خيابان باغ را، از مقابل نگاه كنجكاو و منتظر مستخدمين كه چشمشان در تاريكی سوسو می زد، طی كردند و به ساختمان مجلل خانه رسيدند.
ستاره، دست مرتعشش را پشت شانه نصير گذاشت:
- بفرمائيد عموجان! بايد به طبقه بالا برويم.

#ادامه_دارد

1403/08/15 14:33

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_179



خانجی، متعجب و كنجكاو، با فاصله يك قدم، آنها را دنبال ميكرد. وارد سرسراي طبقه اول شدند. پلكانی عريض كه از دو طرف با طارمی چوبی خراطی شده چشم نوازي محصور بود، در وسط سرسرا، طبقه اول را به طبقه دوم ساختمان متصل می كرد. طارمی ها تا قسمت انتهائی دو سوي راهرو طبقه بالا ادامه می يافت. درب همه اطاقها، در راهروي پيچاپيچ طبقه بالا باز می شد.
ستاره، پيرمردي را كه سينی و ليوان به دست، از پله سرازير بود، صدا زد:
- نوروز! پدر كجا هستند؟
پيرمرد شانه را صاف كرد و راست ايستاد:
- توي اطاق خودشان هستند. انگار منتظر آمدن شما بودند. گفتند هر وقت آمديد، به ايشان اطلاع بدهم.
ستاره نگاهی متوحش به نصير انداخت و رو به پيرمرد كرد:
- برو به پدرم بگو ستاره آمد! يك ميهمان هم همراه اوست!
خانجی نصير را شناخته بود و سر و وضع خاك آلود و پارگی لباس ستاره، هزار سؤال در ذهنش به وجود آورده بود. نزديك ستاره رفت:
- چی شده مادر؟ چرا لباسهايت خاك آلود و پاره شده؟ نكند با اين سر و وضع پيش پدرت بروي!
و سر را توي گوشش برد:
- اين مرد را چرا اينجا آورده اي! نكند امشب حرفی راجع به ارتباط خودت با پسر او به ميان بياوري. هيچكس آمادگيش را ندارد. اگر يك كلمه از دهانت بيرون بيايد، پدرت خون به پا می كند.
ستاره با دلخوري، از او فاصله گرفت و با بيرون آمدن نوروز از اطاق پدرش، دست زير بازوي نصير انداخت:
- برويم عموجان. دعا می كنم بابا روي دنده عصبانيت نباشد. واي كه رو به رو شدن با او، چقدر برايم مشكل است!
ستاره، بی توجه به هشدار خانجی، پشت در اطاق پدر رفت و با چند ضربه، اجازه ورود خواست. در آن لحظه، بيش از هر زمان با او احساس غريبگی و دوري داشت.
صداي آمرانه روزبه را شنيد:
- بيا تو!
دست را از بازوي نصير خارج كرد و داخل اطاق شد. تصميم داشت پيش از ورود نصير، ذهن پدر را براي رويارويی با او، كمی آماده كند.
قدمی به طرفش رفت:
- سلام پدر! می بخشيد كه امشب شما را نگران كردم. با خودم ميهمان آورده ام. غريبه نيستند. ايشان را می شناسيد.
چشمان سرخ و می زده روزبه، لحظه اي بر سر و روي او چرخيد و خون به صورتش دويد:
- كجا بودي تا حالا؟ اين چه سر و وضعی است كه براي خودت درست كرده اي؟
ستاره، دهان خشك شده را به سختی گشود:
- بعداً توضيح می دهم پدر! فعلا اجازه بدهيد مهيمان ما داخل شوند.
نگاه خشمناك و پر انزجار روزبه، به روي نصير خيره ماند.
آشكارا تكانی خورد:
- به به، آقا نصير! چه عجب از اين طرفها! چه شده يادي از ما كرديد؟!
نفرت و تمسخر، تواماً در صدايش موج می زد.

1403/08/15 14:34

نصير لبه كلاه را در دست می فشرد:
- برايم گرفتاري پيش آمده روزبه جان. مأموران پسرم را بی گناه، دستگير كرده اند. آمده ام تا چنانچه مقدور باشد، از تو بخواهم او را كمك كنی، جان پسرم در خطر است روزبه. كسی را جز تو براي كمك گرفتن نمی شناسم.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_180


روزبه با عصبانيت پوزخندي زد:
- مگر مأموران دولت ديوانه اند كه مردم را بی گناه دستگير كنند. برو ببين پسرت چه كرده و چه گناهی مرتكب شده! قطعاً در كار خلاف بود كه او را گرفته اند.
نصير، لبها را در هم فشرد:
- نه روزبه جان. پسرم آدم خلافكاري نيست. دانشجوي مهندسی است و امروز در يك مسئله كاملا اتفاقی، به چنگال نيروهاي فرماندار نظامی افتاده. برايش شديداً نگرانم. جرم شخص ديگري به گردنش افتاده و ممكن است برايش گران تمام شود. عاجزانه از تو ميخواهم به حرمت هم خونی خودت با او، نگذاري برايش دردسر درست شود و اگر مي‌توانی كمكش كنی.
صداي نصير، آكنده از عجز و لابه بود. روزبه چشمها را دراند:
- چه كسی گفته پسر تو با من هم خون است؟! من حتی پدرش را به هم خونی قبول ندارم چه رسد به فرزند او كه نيمی از اجدادش هنوز در خاك روسيه زندگی می كنند. با حرفهايی كه می زنی، گمان می كنم پسرت از آن دانشجوهاي ناراحت است كه توي دانشگاه آشوب به پا می كنند. از اين قماش، هر كدام را دستگير می كنند، پدر و مادرش ادعا دارند كه بی گناه دستگير شده اند و در موردشان بی عدالتی شده. من نميدانم اگر همه اين مردم و دانشجويان آشوبگر، بی گناه هستند، پس اين غائله چيست كه در
مملكت به راه افتاده؟ نه آقا نصير، من نمي‌توانم برايت كاري انجام بدهم. نمي‌توانم با حمايت از يك آشوبگر، حيثيت شغلی خودم را زير سؤال ببرم. حالا هم كار دارم و بايد زودتر از خانه بيرون بروم. خواهش ميكنم توي اين قضيه، دور من يكی را خط بكش!
ستاره دويد و بازوي او را چسبيد:
- نه پدر! خواهش می كنم نرويد! عمو نصير راست ميگويد. پسرش را بيگناه دستگير كرده اند. در حقيقت او براي كمك به من آمده بود. هيچوقت نتوانسته ام با شما در ميان بگذارم ولی، مدتهاست كه در حزب توده فعاليت دارم. با پسر عمو نصير در دانشگاه آشنا شدم و او را رذيلانه به جريان حزب وارد كردم. امروز هم براي كمك به يكی از دوستانم كه دستگير شده بود، رفتم تا چند اسلحه پنهان شده را از دسترس مأموران دور كنم. يوسف، پسرعمو نصير را از ماجرا مطلع شد و مرا همراهی كرد. بعد هم كه مأموران فرماندار نظامی به خانه ريختند، او مرا كمك كرد تا فرار كنم و خودش كاملا بی گناه دستگير شد. به خدا همه چيز تقصير من بود.

1403/08/15 14:34

در حقيقت او را به جاي من دستگير كرده اند. خواهش مي‌كنم كمكش كنيد پدر، خواهش مي‌كنم!
چشمهاي روزبه، خشمگين و ناباورانه، از حدقه بيرون زده بود. روحش گنجايش این شنيده ها را نداشت. لحظه اي چون برق گرفته ها در جا خشكش زد و ناگهان چون طوفانی مهيب، از جا كنده شد. دست ستاره را از دور بازوان خود باز كرد و سيلی محكمی به صورتش نواخت.
ضربه آنچنان بود كه ستاره تعادل خود را از دست داد و روي زمين افتاد. فرياد رعدآساي روزبه، در فضاي اطاق پيچيد:
- اي دختر بی شرم وقيح، بعد از اينهمه دير كردن و آشوبی كه در خانه برپا كرده اي، با اين ريخت و قيافه، يك ينگه برداشته اي و با خودت آورده اي كه اين مهملات را به من تحويل بدهی؟! كثافت بی چشم و رو، من تو را دانشگاه گذاشته ام كه آدم بشوي يا پی قرطاس بازي و هرزه گی بروي؟ نمك به حرام چشم سفيد، چه چيزت در خانه كم است كه ادعا می كنی در حزب توده فعال شده اي؟! آيا هدفت چيزي جز ضربه زدن به من است؟ آمده اي با وقاحت، از هنرنمايی ها و رفيق پسر گرفتنت برايم شعار می دهی؟! دختره بی شرف، خونت را می ريزم. من چنين لكه ننگی روي دامن خانواده نمي‌خواهم.
و دوباره به او حمله كرد.
نصير جلو دويد و دستش را گرفت:
- آرام باش روزبه! تو عصبانی هستی. به دخترت صدمه می زنی.
روزبه كف دست را توي سينه او كوفت:
- ولم كن كثافت! نمي‌دانم كی مي‌خواهی، شر وجود نحست را، از سر من بكنی؟ كی مي‌خواهی قدم ناپاكت را از زندگيم كنار بكشی؟
و ساعد ستاره را چسبيد:
- من اين دختري را كه با پسر تو همنشين شده زنده نميگذارم. گناه توده اي شدنش را مي‌بخشم ولی اين يكی را نه!
ناله ستاره، به همراه پيچيده شدن دستش، به هوا برخاست. در اطاق با صدا، باز شد و محكم به ديوار خورد. لعيا عصبی و وحشتزده، به طرف روزبه حمله كرد:
- چكار مي‌كنی مرد. بچه را رها كن!


#ادامه_دارد

📕

1403/08/15 14:34

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_181



خون جلو چشمان روزبه را گرفته بود. صدايش نعره مانند، از گلو بيرون می آمد:
- ولم كن! تو يكی دست از سرم بردار! اين بود دختر تربيت كردنت؟! بيا ببين چه تحفه اي تحويل من داده اي! بيا ببين خانم! دخترت توده اي شده. رفته برايم پسر عمويش را پيدا كرده. آه، لعنت به تو لعيا! نكند از همه جريانات باخبر بودي و مرا دشمن و نامحرم می دانستی و ماجرا را پنهان كرده بودي؟
دست تابيده ستاره، به پشت شانه اش رسيده بود. بيحال، روي دست خانجی و نصير كه سعی می كردند او را از چنگال روزبه خارج كنند، افتاد.
لعيا هراسيده، به طرف راهرو فرياد زد:
- يكی بيايد اينجا! اين مرد ديوانه شده. دارد بچه ام را می كشد.
زن و مردي خدمتكار، در آستانه در ظاهر شدند ولی با وحشت، همانجا ميخكوب ماندند. خانجی، زير بازوي ستاره را گرفت و او را كشان كشان، با كمك زن خدمتكار، از اطاق بيرون برد.
نگاه لعيا، به نصير افتاد. گويی تازه متوجه حضور او شده با درماندگی ناليد:
- هيچ معلوم است اينجا چه خبر شده؟! اين سر و صداها چيست كه راه انداخته ايد؟
و رو به نصير كرد. صدايش آكنده از نفرت بود:
- شما اينجا چه ميكنيد آقا؟ نكند آمده ايد شر به پا كنيد؟!

نصير، نگاهی به روزبه كه خشمگين روي مبل نشسته و ليوان آبی را كه برايش آورده بودند، جرعه جرعه می نوشيد، انداخت. بغض بدي در سينه اش گره خورده بود. فكر اينكه ممكنست با اين عمل، كار يوسف را خراب تر كرده باشد، ديوانه اش می كرد. در حاليكه به سختی قدم برمي‌داشت، از اطاق خارج شد. به هنگام عبور از راهرو، صداي ضجه هاي دردآلود ستاره، كه همه فضاي خانه را پر كرده بود، توي سرش می پيچيد و ذهن ملتهبش را آشفته تر كرد. نمي‌دانست چگونه به پاركوهی بگويد كه اوضاع يوسف چه قدر وخيم است!

***

يوسف، خرد شده و بي‌حال، كنار ديوار سرد و نمور ولو بود. از لحظه اي كه او را به كميته زيرزمينی شهربانی آورده بودند، بازجويان دوره اش كرده و با سيلی و مشت و زنجير، دمار از روزگارش كشيده بودند. هنوز صداي بازجويان در سرش می پيچيد:
- بقيه مهمات كجاست؟ آنها را كجا پنهان كرده اي؟ نام همدستانت چيست؟ دختر و پسري كه با تو وارد خانه شدند، چه كسانی بودند؟
يوسف فقط يك جواب داده بود:
- نمي‌دانم. من از هيچ چيز اطلاع ندارم و باران مشت و لگد بر سر و رويش باريده بود. جوانی نقاب زده را براي شناسائی او به كميته آورده بودند. جوان سر تكان داده بود:
- بله، او را می شناسم. نام مستعارش ژزف است. امروز در تالار مركز فرماندهی حزب، كنسرت داشت. اغلب اوقات با دختري به

1403/08/15 14:34

نام صحرا می گردد. هر دو رابطه صميمانه اي با قدسی داشتند.
و نفس يوسف، با شنيدن نام مستعار ستاره، در سينه سنگينی كرده بود:
- اگر او را شناسايی كنند، چه؟ اگر برايش دردسري درست شود؟
يكی از مأموران، پس از فرود آوردن آخرين ضربه، او را روي زمين رها كرده بود:
- ولش كنيد. فردا او را به دادرسی ارتش می فرستند. زبان خر را خلج می داند. آنجا او را به حرف در می آورند.
و زيرزمين را ترك كرده بودند. و حالا، به پايان اين بازي مسخره فكر مي‌كرد. چه ساده در اين ورطه هولناك افتاده بود. اصلا نمي‌دانست پايان ماجرا چه خواهد بود و سرنوشتش به كجا خواهد انجاميد، ولی يك چيز برايش محرز بود. به اين سادگی ها، دست از سرش بر نخواهند داشت. ديده بود كه نام دادرسی ارتش، رنگ از رخسار بچه هاي حزب می برد. شنيده بود كه در بازجويی، همه چيز را بايد انكار كرد و هيچ چيز را به گردن نگرفت، ولی انگار اين حكم در مورد او نمي‌توانست جاري باشد. او را درست بالاي سر سلاحها دستگير كرده بودند.
بازويش درد و كوفتی عجيبی داشت. با دست ديگر آن را لمس كرد. ورم كرده به نظر می رسيد. فكر كرد، شايد هم شكسته باشد. چشمان خود را درهم فشرد و سعی كرد به چيزي فكر نكند. پلكهايش، خسته و ورم كرده، رفته رفته روي هم می نشست، درد بازو و شانه بي‌حالش می كرد. خوابی منقطع و كابوس گونه، وجودش را در خود فرو برد.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_182


چشمهايش، با شنيدن صداي باز و بسته شدن درب آهنی، از هم گشوده شد. دو مأمور بالاي سرش آمدند.
يكی نهيب زد:
- بلند شو ببينم! مي‌خواهند شرت را از اينجا كم كنند.
با آنچه توان در تن داشت به سرعت از روي زمين كنده شد. نمي‌خواست براي كتك خوردن، آتو دست مأموران بدهد. چشم بسته او را از كميته بيرون بردند و سوار جيپی كردند. می دانست كه مسير دادرسی ارتش است. حرفی براي دفاع از خود نداشت. آمادگی ذهنی هم نداشت. فقط گوش تيز كرده بود تا شايد سخنی از اطرافيان بشنود، ولی انگار همه چيز دست به دست هم داده بود كه روح او را شكنجه كند.
ماشين، با تكانی سخت متوقف شد. دستی در بازوي ورم كرده اش قالب
شد:
- پياده شو حيوان!
و لحظاتی بعد پاهاي مصدومش، روي آسفالت كشيده می شد. باد سرد صبحگاهی، از قسمت پارگی پيراهن، آرام به درون تنش می خزيد.

***

حبيب، با شنيدن ضربات متوالی و بی وقفه كوبه در، كنار پنجره رفت. پيرمرد خدمتكار، شتابزده، به سوي در ورودي حياط می رفت. سالها بود كه تنها با اين پيرمرد، در اين خانه نسبتاً بزرگ و قديمی، در ميان انبوهی از كتاب و كتابخانه، زندگی را به سر می برد.
ستاره را ديد

1403/08/15 14:34

كه هراسان، به سوي ساختمان می آيد. براي استقبالش به طرف سرسرا رفت. چشمان ستاره سرخ و متورم و رنگ چهره اش به شدت پريده بود. با ديدن حبيب، به سوي او دويد:
- عمو حبيب، دارند يوسف را می كشند. قرار است فردا اعدامش كنند.
لرزشی در پيكر حبيب افتاد. دست ستاره را گرفت:
- بيا برويم توي اطاق ببينم چه می گويی! اين خبر را از كی شنيده اي؟ اشك بی وقفه از چشمان ستاره می باريد. كنار ميز گوشه اطاق، روي صندلی نشست و دست روي شقيقه هاي خود فشرد:
- همين الان، دفتر مركزي حزب بودم. يكی از رابطين حزب، از پادگان عشرت آباد، خبر آورده بود. می گفت، او و سه نفر ديگر را، قرار است فردا اول صبح اعدام كنند. نمي‌دانم چه كنم عمو حبيب. اگر اين اتفاق بيفتد، من خودم را مي‌كشم. بابا اصلا حاضر نيست در اين رابطه كاري انجام بدهد. تصميم گرفته ام بروم و خودم را معرفی كنم. بايد ذهن مأموران حكومت در قضيه يوسف را روشن كنم. بايد به آنها بگويم كه مقصر اصلی در اين ماجرا چه كسی است. بايد برايش كاري بكنم.
حبيب مضطرب و درمانده، روي صندلی ديگر نشست. اعصابش به سختی متشنج بود:
- هنوز يك هفته نيست كه او را گرفته اند. چطور به اين سرعت حكم اعدام صادر كردند؟! يعنی زمان محاكمه اين قدر كوتاه بود؟! آخر اين چه محاكمه اي است؟! اين چه قانونی است؟!
صداي ستاره ناله مانند از گلو خارج می شد:
- قانونی در كار نيست عمو حبيب. همين كه او را در محل اختفاي سلاح ها گرفته اند، برايشان كافی است. پاي هر كس كه به دادرسی ارتش رسيده، زنده از آن در بيرون نرفته. مگر با شرايط خاصی. مگر با لو دادن ديگران و تعهد همكاري به دولت كه يوسف نه به واقع توده اي بود كه انزجار نامه بنويسد و نه اهل ضربه زدن به اطرافيان و آشنايان خود است. او دارد بی گناه كشته می شود عمو حبيب. براي كمك به او، من بايد خودم را معرفی كنم.
حبيب برخاست و شروع به قدم زدن در اطاق كرد. گيج گيج بود:
- نه ستاره. اين راه، چاره كار نيست. با این اقدام، تو هم به دردسر می افتی. قطعاً اين كار تو را حمل بر يك اقدام عاطفی می‌كنند و نه تنها براي او مفيد نخواهد بود، بلكه گرفتاري ما دو تا می شود. ساعتی پيش، نصير اينجا بود. بايد بيچاره را مي‌ديدي. در طول اين هفته، بی اغراق ده سال پير شده! براي رهايی يوسف، خودش را به آب و آتش زده، ولی متأسفانه هيچ دري به رويش باز نشده. حتی نتوانسته بفهمد كه يوسف را در كجا نگاه داشته اند. می گويد همه‌ی شب و روز پاركوهی شده اشك و آه. به هيچ امامزاده و كليسايی نيست كه متوسل نشده باشد. نمي‌دانم اگر واقعاً يوسف را اعدام كنند، چه بلائی بر سر اين زن و مرد بيچاره می آيد. آه خداي من! فكر

1403/08/15 14:34

كردنش هم دردناك است.
ستاره سر خود را، به ديوار پشت صندلی تكيه داد. صدايش در اثر گريه هاي طولانی، خَش عميقی داشت:
- در مدت اين چند روز، نتوانستم سري به آنها بزنم. بابا قدغن كرده بود كه نگذارند از خانه خارج شوم. امروز هم با هزار ترفند و تهديد اين و آن، توانسته ام از خانه بيرون بيايم. يكسره به دفتر مركزي حزب رفتم. البته اگر هم در اين مدت، از خانه بيرون می آمدم، روي رفتن پيش عمو نصير و همسرش را نداشتم. چطور مي‌توانم توي چشم آنها نگاه كنم؟ اگر اتفاقی براي يوسف بيفتد، قطعاً زنده نمي‌مانم ولی، شرمندگی از روي پدر و مادرش، تا قيام قيامت، روحم را آزار خواهد داد.
حبيب وسط اطاق ايستاد. انديشناك، دستی به چانه كشيد:
- بايد به ديدن لعيا بروم. اين ساعت روز، معمولا پدرت در خانه نيست. بايد از لعيا بخواهم تا با او صحبت كند. به هرحال زبان او را بهتر از ما

#ادامه_دارد

📕

1403/08/15 14:34

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_183


ستاره، قطره اشكی را با سرانگشت گرفت:
- نه عمو حبيب. اجازه بدهيد اينجا بمانم. طاقت پا گذاشتن دوباره به آن خانه را ندارم. حالم از ديدن آنجا به هم ميخورد. در و ديوارش را، كينه و انزجار، سياه كرده. بهتر است شما به تنهايی برويد.
حبيب در چشم برهم زدنی، آماده شد و از او خداحافظی كرد. لعيا، تنها توي اطاق خود نشسته و پرده ها را كر و كيپ كشيده بود. اوضاع جديد، روح ناآرامش را آشفته تر كرده بود. با نداي خانجی، در صندلی جابجا شد. پيرزن كنار در اطاق ايستاده بود:
- آقا حبيب به اينجا آمده لعيا جان. توي تالار منتظر تو نشسته. بلند شو يك تُك پا به تالار بيا!
لعيا با بي‌حوصلگی، دستی بر گيسوان خود كشيد. به سرعت از روي صندلی بلند شد. شايد بيش از هر زمان ديگر، به يك هم زبان نياز داشت:
- آمدم خانجی. برويم! چه شده كه حبيب اين ساعت روز به ديدنم آمده؟
پيرزن شانه بالا انداخت:
- من هم تعجب كردم. معمولا اين ساعت او در اداره است. ولی آنقدر به هم ريخته و پريشان است كه فكر كنم حال رفتن به اداره را نداشته.
حبيب با ديدن لعيا، به استقبالش رفت. با ديدن هاله كبودي كه در زير چشمان او پيدا شده بود، دريافت كه زن بيچاره شب و روز خوبی نداشته. كمكش كرد تا روي مبلی بنشيند و خود در مبل كنار دستش نشست.
لعيا چشمان غمزده را به او دوخت:
- چه عجب يادي از ما كرده اي حبيب جان.
حبيب مشت گره شده را به پيشانی فشرد:
- حامل اخباري بدي هستم لعيا. خبر آورده اند كه پسر نصير را فردا اعدام می كنند.
تكانی ناگهانی، لعيا را روي مبل جابه جا كرد:
- از كی شنيده اي؟
- اين مهم نيست لعيا جان. مهم اينست كه بايد از اين اتفاق جلوگيري كنيم. نبايد بگذاريم خون اين جوان بيگناه، به اين سادگی ريخته شود. بايد كاري بكنيم لعيا!
لعيا لبها را درهم فشرد:
- چرا پيش من آمده اي حبيب. من كه كاره اي نيستم.
بغض و كينه اي كهنه، در صدايش مشهود بود. حبيب با تضرع دسته مبل را فشرد:
- چرا لعيا. تو مي‌توانی به او كمك كنی. مي‌توانی روزبه را وادار كنی تا توصيه او را بكند. روزبه توي شهربانی آدم سرشناسی است. دوستانی در مراجع قضايی و سرپرستی زندانها دارد. حرف او از امثال من و نصير، در اين كار برتر است. لااقل مي‌تواند اعمال نفوذ كند و از آنها بخواهد براي اين جوان بيچاره، يك محاكمه عادلانه تر ترتيب بدهند. ما همه می دانيم او بيگناه است لعيا جان. به گفته خود ستاره، او پسر نصير را در اين جريان شوم وارد كرده. تو در قبال او مسئولی لعيا. بايد برايش كاري بكنی.
بغض ليعا گشوده شد:
- من در مقابل هيچكس

1403/08/15 14:34

مسئول نيستم حبيب! سعی نكن با حرفهايت ديوانه ام كنی! يك عمر است كه در شعله هاي آتشی كه پدر همين پسر، در وجودم برافروخته، دارم مي‌سوزم. تو با من در يك خانه زندگی می كردي. در يك محل بودي. تو شاهد بودي كه نصير، ابتدا با من چه رفتاري داشت و بعد چه بلائی بر سرم آورد. تو شاهد بودي كه چه تحقيرها را به خاطر رفتار او تحمل كردم. جوانيم در راه او تباه شد. زندگيم به آتش كشيده شد. براي خاطر عمل او، با مردي وصلت كردم كه هميشه از او انزجار داشتم. در عين تمكن مالی، با وجود اينهمه فشار روحی، نفهميدم شب عمرم كی بود و روزش چه زمان. حتی نتوانستم به تنها فرزندم، آنطور كه بايد و شايد برسم. حالا پسرش پيدا شده و دختر مرا اسير خودش كرده. دوباره نامش در زندگيم آشوب به پا كرده . از او و تمام وابستگي‌هايش بيزارم حبيب. كاش می شد به دره و بيابانی پناه ببرم كه ديگر نام او، از فرسنگها فاصله هم به گوشم نرسد. مرا بفهم حبيب! چطور انتظار داري در مورد او با روزبه صحبت كنم؟! من سالهاست كه حتی در ضروري ترين مسائل با او هم كلام نشده ام. چطور انتظار داري براي خاطر نصير اين كار را بكنم؟! نمي‌گويم از اتفاقی كه براي پسر او افتاده خرسندم ولی از من نخواه كه در اين رابطه، با روزبه هم كلام بشوم!
حبيب خود را روي مبل جلو كشيد:
- ببين لعيا! حالا وقت به ميان كشيدن مسائل قديمی نيست. جان يك انسان در خطر است. مهم نيست او فرزند چه كسی است.مهم اين است كه او بيگناه است. تو بايد به او ....
صداي ستاره، حرف حبيب را قطع كرد:
- نه عمو حبيب، به مادرم اصرار نكنيد! شما نمي‌توانيد با چند كلمه، ريشه كينه هاي منفوري، كه عمري در وجودش خانه كرده بسوزانيد، با اين كينه توزي بی دليل، مامان هم خودش را در آتش انداخت و هم زندگی مرا سوزاند. اگر مادرم منطقی بود...


#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_184


صداي ستاره، حرف حبيب را قطع كرد:
- نه عمو حبيب، به مادرم اصرار نكنيد! شما نمي‌توانيد با چند كلمه، ريشه كينه هاي منفوري، كه عمري در وجودش خانه كرده بسوزانيد، با اين كينه توزي بی دليل، مامان هم خودش را در آتش انداخت و هم زندگی مرا سوزاند. اگر مادرم منطقی بود، با لجبازيهاي بچگانه، با مردي كه به قول خودش از او انزجار داشت، وصلت نمی كرد و نتيجه شوم اين لجبازي، اينطور بی پناه و بی تكيه گاه، مقابل شما نايستاده بود. عمري در اين خانه سرد و بيروح پرسه زدم، كسی از من نپرسيد كه با اين همه التهاب، دردت چيست؟ نپرسيد دوستت كيست و با چه كسی آمد و رفت داري؟ مامان اجازه داد تا يك كينه كهنه و كودكانه، در تار و پود وجودش

1403/08/15 14:34

پيله ببندد. نه خودش از زندگی استفاده كرد و نه حقی براي اطرافيانش قائل شد. مادر بيچاره اش با ديدن اعمال و چهره افسرده او، زمين گير شده و بی هوش و گوش كنج اطاقی افتاده. پدرم يك لحظه در خانه بند نشد و من هم براي فرار از تنهايی، به هر زنجيري كه ديدم، چنگ انداختم. به راهی كشيده شدم كه عاقبتش اين شد. حالا از خودم بيزارم. از زندگيم بيزارم. از اين اوضاع و احوال دردبار بيزارم. تنها دلخوشی من در زندگی يوسف بود كه حالا دارند او را هم از من مي‌گيرند. در اين مدت كه او را پيدا كرده بودم، ناهنجاري زندگيم را فراموش كرده بودم. حس بودن و زندگی كردن را شناخته بودم. در دلم نور اميد تابيده بود. او برايم همه چيز بود عمو حبيب. ولی مامان، با وجود كينه و نفرتی كه توي دلش خانه كرده، حال مرا درك نمي‌كند. نمي‌خواهد بفهمد حالا كه می بينم دستی دستی، تنها دوست و دلخوشی زندگيم را جلو تيغ جلاد سپرده ام، چه حالی دارم. مامان هيچوقت نخواسته بفهمد، توي بحرانهاي زندگيم، چه حالی داشته ام و چه كمكی می توانسته به من بكند. من همين الان، لوازمم را بر ميدارم و از اين خانه می روم. طاقت ماندن يك دقيقه ديگر را ندارم. من می روم تا اهل اين خانه، هر كدام با دنيا و خواسته هاي خودشان خلوت كنند. عمو نصير، براي ديدن شما، به خانه تان آمده بود. بيچاره مثل مرغ سر كنده، بال بال می زند و به اين سو و آن سو ميرود. او مرا به اينجا رساند. الان هم توي ماشين، جلو در نشسته. راستش نتوانستم خبر توي ليست اعدام قرار گرفتن يوسف را به او بدهم. در خودم توان و شهامت چنين عملی را نديدم. دلم مي‌خواست همين الان، با او به خانه اش بروم ولی، روي رويارويی با مادر يوسف را ندارم. اگر اجازه بدهيد، امروز به خانه شما می آيم و منتظر رسيدن خبر بعدي از يوسف می شوم. و اگر خبر عملی شد، آن وقت براي هميشه زحمتم را از روي دوش همگی بر ميدارم. فعلا می روم كه چمدانم را بردارم. شما را در منزلتان، می بينم.
و از اطاق بيرون رفت...


#ادامه_دارد

📕

1403/08/15 14:34

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_185


خانجی كه توي راهرو ايستاده و سخنان ستاره را شنيده بود، راه او را سد كرد:
- نه مادر! نمي‌گذارم بروي. به اين هارت و پورت مادرت نگاه نكن! دل او از اين واقعه، كم از دل تو خون نيست. او حتی دل شنيدن خبر ناخوشی يك پيرزن را ندارد، چه رسد به مرگ يه جوان. اگر بروي، او از غصه دق مي‌كند. هيچ خيري از عمر و جوانيش نديده، تو يكی ديگر دق مرگش نكن! هيچ می دانی چقدر دوستت دارد؟ هيچ ميدانی كه تنها دلخوشی زندگی سياهش تو هستی؟ تو را به خدا قسم، آزارش نكن!
اشكی دوباره بر چهره ستاره روان شد:
- پسرعمو نصير و زنش را چه مي‌گويی خانجی؟ مگر آنها احساس ندارند؟ مگر فرزندشان را دوست ندارند؟ مامان حتی زبانی هم حاضر نيست با آنها همدردي كند. حتی حاضر نيست براي كمك به آنها، غرورش را يك بار، زيرپا بگذارد. اسم اين كار او را، چه مي‌توانم بگذارم؟
خانجی، دختر جوان را در آغوش كشيد و شروع به نوازش شانه هايش كرد:
- زياد به مادرت خرده نگير ستاره جان! او پدرت را می شناسد. من هم پدرت را خوب شناخته ام. آدم با عاطفه اي نيست. سايه نصير و خانواده اش را با تير می زند. مادرت تقريباً مطمئن است كه روزبه در اين راه قدمی برنخواهد داشت. يك عمر، اين و آن غرورش را لگدمال كردند، از او توقع نداشته باش كه يك بار ديگر، با اين روح شكننده اي كه دارد، به پدرت متوسل بشود و او با كينه اي كه از نصير به دل دارد، روح اين زن بيچاره را به لجن بكشد. از خر شيطان پائين بيا عزيزم! مادرت را در اين شرايط بحرانی، تنها نگذار! فقط خدا می داند كه توي دل اين زن مصيبت كش بيچاره، چه می گذرد! خدا را خوش نمی آيد آزارش كنی.
ستاره، سر را از روي شانه او برداشت. چشمان اشكبارش، نگران و درمانده بود. چانه اش می لرزيد:
- به عمو حبيب بگو، عمو نصير جلو در منتظر نشسته، بگو منتظر من نباشند!

پيرزن، از پس پرده اي از اشك، قامت شكسته دختر جوان را می ديد كه از او دور می شود. آهی كشيد و به سوي تالار رفت. لعيا، در حاليكه با دو دست، چهره را پوشانده بود، روي مبل مچاله شده و شانه هايش به سختی می لرزيد. می دانست كه مثل هميشه، گريه اش بی صداست. در حقيقت براي رساندن خبر به او و دلگرم كردنش، رو به حبيب كرد:
- آقا حبيب، ستاره به اطاقش رفت. گفت نصير كنار در، توي ماشينش نشسته و منتظر او است. شما زحمت بكشيد و به او بگوئيد، ستاره در خانه می ماند! گفت كه بگويم منتظرش نباشيد!
حبيب دست روي شانه لعيا گذاشت: - خودت را زجر نده، دختر عمو! من بهتر است پيش نصير بروم. می ترسم كار اين مرد بيچاره، با اين اخبار

1403/08/15 14:35

وحشتناك، عاقبت به جنون بكشد. مرا ببخش كه اذيتت كردم! باور كن چنين قصدي نداشتم.
با خروج حبيب از تالار، لرزش شانه هاي لعيا بيشتر شد. در تمامی عمر سياهش، هرگز آنقدر احساس درماندگی و بدبختی نكرده بود.

***

چشمان خونبار روزبه، از شدت عصبانيت، از حدقه بيرون زده بود. فرياد كشيد:
- چی؟ تو از من مي‌خواهی براي خاطر پسر خاطی نصير، حيثيت شغلی ام را لكه دار كنم؟! از من مي‌خواهی به آشنايان رودربايستی دار، سفارش او را بكنم؟! مي‌خواهی عمري جان كندن و خدمت صادقانه را زير سؤال ببرم؟! آنهم براي خاطر فرزند نصير؟! واقعاً كه عقلت كم شده زن! شعورت را از دست داده اي!
لعيا قصد جري كردن او را نداشت. اهانتها را ناديده گرفت. آرام ناليد:
- ولی روزبه، او براي خاطر كمك و نجات دختر ما، در اين مهلكه افتاده. ستاره قسم مي‌خورد كه او هيچ علاقه اي به مسائل حزب و هيچ رلی در نگهداري سلاح ها نداشته. اين جوان، بی گناه دارد نابود می شود.


#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_186


پوزخند زهرآگينی، بر لبان روزبه نقش بست:
- عمري در آرزوي تلافی كارهاي نصير بودم. قطعاً، دست انتقام طبيعت، چنين بازي عجيبی را رقم زده. دختر من، بايد واسطه گرفتن انتقام من از اين مرد نفرت انگيز بشود!
لعيا چنگ به سينه انداخت:
- بس كن روزبه! اين قدر بی رحم نباش! كينه توزي هم حدي دارد تو نبايد حاضر شوي يك جوان بی گناه، در راه انتقامجويی تو از بين برود.
روزبه، بی خيال به سوي در خروجی اطاق رفت:
- حوصله جر و بحث با تو را ندارم لعيا. ولی براي راحتی خيالت بگويم، كار اين پسر، از دست تأمينات و شهربانی خارج شده و مسئله اش در دادرسی ارتش پيگيري می شود، نمي‌توانم كاري برايش انجام بدهم. امشب هم، در خانه هژير ميهمان هستم. اگر كسی تلفن زد و با من كار ضروري داشت، شماره او را بده!
لعيا از جا جست:
- ولی همين هژير كه...
و با خروج روزبه از اطاق، حرف خود را فرو خورد و او را دنبال نكرد. جرقه اي در ذهنش درخشيده بود. با سرعت، به سراغ جعبه جواهرات قديمی خود رفت. در مجري كوچك بدنه مخملی را گشود. بعد از ازدواجش با روزبه، هرگز طلا و جواهري نخريده بود ولی، چندين گردن آويز و دستبند و انگشتر جواهرنشان با ارزش، كه همگی هديه عموها و عمه ها و مادر و پدر شوهر در سر عقد بودند، مجري را لبريز ساخته بود. می دانست كه بعضی از آنها به دليل قدمتشان، زينت آلات ارزنده اي هستند.
منتظر شد تا روزبه از خانه خارج شود. دفتر شماره هاي ضروري تلفن را گشود و انگشتان لرزانش، شماره خانه هژير را گرفت.
خدمتكاري از آن سو جواب داد:
- بفرمائيد!
- لطفاً

1403/08/15 14:35

آقاي هژير صحبت كنند.
صداي مرد، حاكی از بيگانگی بود:
- بگويم چه كسی با ايشان كار دارند؟
لعيا ناخودآگاه صدا را پائين آورد:
- لطفاً بگوئيد يك دوست تلفن زده!
دقايقی به انتظار ماند تا صداي هژير را شنيد:
- بفرمائيد!
صداي لعيا لرزان بود:
- من بشارت هستم آقاي هژير، همسر روزبه بشارت.
- بله، بله. شناختم. حال شما چطور است سركار خانم؟ آقاي بشارت قرار است امشب به اينجا تشريف بياورند، ولی هنوز نرسيده اند. امري داشته باشيد، به محض رسيدن، خدمتشان عرض خواهم كرد.
- نه، نه. با او كاري ندارم. يك عرض خصوصی خدمت خود شما داشم. دلم نمي‌خواهد روزبه از اين جريان مطلع شود. بايد شما را امشب در محلی زيارت كنم. مسئله مهمی است. خواهش بزرگی از شما دارم و اميدوارم بتوانم جبران كنم. آيا چنين شانسی به من می دهيد؟
مرد كنجكاو شده بود:
- فرموديد، مي‌خواهيد مرا ملاقات كنيد و آقاي بشارت نبايد از اين موضوع باخبر شوند؟!
- بله، بله. همين را عرض كردم.
صداي مرد، سرشار از ترديدي توام با افكار پليد و ناپاك، در گوش لعيا نشست:
- من در خدمت هستم سركار خانم مي‌توانيد امشب به خانه من تشريف بياوريد.
- ولی روزبه آنجاست، نمي‌خواهم او و ميهمانان شما، مرا ببينند.
صداي مرد رذيلانه بود:
- نگران اين مسئله نباشيد سركار خانم. ميهمانان از درب شمالی خانه وارد می شوند و در تالار مخصوص، پذيرائی می شوند. شما می توانيد از درب جنوبی، تشريف بياوريد. هر ساعت كه بفرمائيد، آنجا منتظر شما هستم. آقايان وقتی پيكی می زنند و مشغول بازي می شوند، از كل عالم و مافيها بيرون می روند و به دور و اطرافشان كاري ندارند. بفرمائيد منتظر باشم يا نه؟
لعيا در خواسته خود مصمم بود:
- بله آقا، منتظرم باشيد! فقط لطفاً آدرس دقيق خودتان را يكبار ديگر بفرمائيد و بگوئيد چه ساعتی بيايم بهتر است.
مرد مكثی كرد:
- حدود يكساعت، يكساعت و نيم ديگر بيائيد بهتر است. لطفاً آدرس را يادداشت كنيد!
لعيا، چشمی به روي آدرس يادداشت شده گرداند. به سرعت لباس پوشيد و پس از گذاشتن مجري جواهر درون يك ساك دستی، از راننده خواست تا او را به خانه حبيب برساند.
حبيب، خود را در بالاپوش گرمی پيچيده و روي صندلی زير آلاچيق، در تاريكی نشسته بود. مسئله يوسف، بدجوري فكرش را به هم ريخه بود. با شنيدن صداي كوبه، گوش به طرف در حياط تيز كرد. صداي خدمتكار پير را شنيد: - بفرمائيد خانم! بله آقاي بشارت منزل هستند.
در نور كم جان حياط، لعيا را ديد كه به طرف او می آيد. به سرعت از زير آلاچيق بيرون رفت:
- سلام لعيا جان! خير است انشالله. چه شده كه اين وقت شب به اينجا آمده اي؟ كسی همراهت هست؟
- نه، با

1403/08/15 14:35

راننده آمدم. او را به خانه فرستادم، گفتم منتظرم نماند. كار مهمی با تو دارم حبيب.
حبيب با دست تعارفش كرد:
- بيا به داخل ساختمان برويم. نمي‌دانی چقدر از ديدنت خوشحالم، با اين افكار پريشان، داشتم ديوانه می شدم.
مستخدم، چراغهاي تالار پذيرايی را روشن كرد و لعيا روي يكی از صندليها نشست. حبيب يك صندلی روبروي او كشيد و رو به مستخدم كرد:
- رحمت، با تو كاري ندارم. مي‌توانی به اطاق خودت بروي!
و روي صندلی، مقابل لعيا نشست:
- خوب لعيا جان! چه خبر؟


#ادامه_دارد

📕

1403/08/15 14:35

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_187


لعيا چند لحظه، به انتظار دور شدن مستخدم از تالار ماند:
- دارم دست به كار خطرناكی می زنم حبيب، به همراهی و قوت قلب تو احتياج دارم.
حبيب، بی اراده، صندلی را جلوتر كشيد:
- بگو كارت چيست لعيا؟ در مورد يوسف است؟
- بله، در مورد يوسف است. امروز بعد از رفتن تو خيلی فكر كردم. تصميم گرفتم با روزبه صحبت كنم ولی همان طور كه حدس می زدم، جوابش خشونت بود. وقتی از خانه خارج می شد، گفت كه به منزل يكی از دوستانش به نام هژير می رود. اين مرد هفته اي يكبار، جلسه بزم و قمار در خانه اش برپا می كند و دوستانش در آنجا جمع می شوند. بارها اصرار كرده كه من هم در جلساتش شركت كنم ولی، مي‌دانی كه اهل اين گونه بزمها نيستم. با شنيدن نام هژير، جرقه اي در ذهنم درخشيد. او نظامی است و شنيده ام پست مهمی در ارتش دارد. روزبه لعنتی، با او رفيق گرمابه و گلستان است، ولی، نمي‌خواهد در راه كمك به پسر نصير، قدمی بردارد. چه بسا كه در اين مسئله، آتش بيار معركه هم بوده. به سرم زد كه با هژير، مستقيماً وارد مذاكره بشوم. به او تلفن زدم و قرار ملاقات گذاشتم. ساعت هفت و نيم بود كه تلفن زدم. گفت حدود هشت و نيم، نه در خانه اش منتظر من است. پيش از اين، وضعش را از دوستان روزبه شنيده ام. می گويند به دليل باختهاي سنگين در قمار، هميشه هشتش گرو نه است. آدم اهل زد و بندي هم هست. مقداري طلا و جواهر با خودم آورده ام كه او را تطميع كنم. به او قول می دهم اگر كار را درست انجام دهد، هرچه بخواهد، به او بدهم. مي‌خواهم از او درخواست كنم، به نحوي يوسف را، از پادگان فراري دهد. نمي‌دانم آيا قبول می كند يا نه. مضطربم حبيب. دعا كن كارها به خوبی پيش برود! دعا كن اين كار را بپذيرد!
حبيب، تعجب زده، چانه خود را فشرد:
- گفتی، امشب روزبه در خانه آن مرد ميهمان است؟! گفتی تو را براي ملاقات به خانه اش دعوت كرده؟! فكر نميكنی يك جاي كار می لنگد لعيا؟ اگر مسئله را با روزبه در ميان گذاشته باشد چه؟ اگر موقع رفتن به خانه، روزبه تو را ببيند، يا حتی به جاي هژير، او به استقبالت بيايد. در آن صورت چه جوابی براي همسرت داري؟ فكر همه جاي مسئله را كرده اي؟
لعيا، پيش سينه لباس را در چنگ فشرد:
- من تصميم خودم را گرفته ام حبيب. مي‌دانم كه كار خطرناكی است ولی، بايد انجامش بدهم. هيچ راه حل ديگري به نظرم نمی رسد. فرصتی براي تعلل نيست. بلند شو لباس بيرون به تن كن! بايد مرا به خانه هژير برسانی! البته اصرارت نمی كنم. اگر تمايلی به آمدن نداري، ميتوانی خواهشم را رد كنی. با يك درشكه يا تاكسی

1403/08/15 14:35

به آنجا می روم، ولی اگر بيايی، كمك بزرگی كرده اي.
حبيب از روي صندلی بلند شد:
- حتی اگر از من نمي‌خواستی، با تو می آمدم. كاش اصلا ميتوانستم خودم به تنهايی بروم. چند دقيقه منتظر باش، تا آماده شوم!

همه جا تاريك بود و تنها صداي تك و توكی رفت و آمد اتومبيل و سم اسبان درشكه، خلوت خيابان را درهم می شكست. حبيب، در ميان سكوتی كه بر فضاي درون اتومبيل جاري بود، به پيش می راند. گويی هيچكدام، جرأت بحث بيشتري، در مورد اقدام عجيب لعيا را نداشتند. توي كوچه مورد نظر كه پيچيدند، لعيا رو به حبيب كرد:
- ماشين را همين جا نگه دار حبيب! بهتر است از خانه هژير كمی فاصله داشته باشی، تو، توي ماشين بنشين، تا من بروم و برگردم! اگر مورد مشكوكی ديدي، خواهش می كنم به خانه ات برگرد. نمي‌خواهم توي دردسر بيفتی.
حبيب، كنار كوچه توقف كرد:
- نگران من نباش لعيا! كسی را ندارم كه در خانه منتظرم باشد. تمام وجودم، نگران پسر بيچاره نصير است. همين جا منتظر می مانم. اميدوارم با خبر خوش برگردي.
لعيا، ساك دستی را برداشت و با قدمهاي مردد و لرزان، به كنار خانه هژير رسيد. نفس نيم خورده اي فرو داد و آهسته با انگشت، چند ضربه به در نواخت. تصور نمي‌كرد، صداي ضربات، به گوش كسی برسد ولی دو سه دقيقه نگذشته بود كه در به روي پاشنه چرخيد و مردي ميانسال، با موهاي جوگندمی و چشمانی تيز و نافذ، در برابرش ظاهر شد.
لعيا، صدا را در گلو شكست:
- سلام آقاي هژير، می بخشيد كه مزاحم شده ام.
مرد، متقابلا با صداي خفه اي صحبت می كرد. اشاره كرد:
- اينجا بد است خانم. بفرمائيد توي اين اطاق صحبت كنيم.
لعيا، بی گفت و شنودي، به دنبال او، وارد اطاق انباري كنار در شد.


#ادامه_دارد

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_188


دو صندلی، در كنار خرت و پرت ها و وسائل اضافی خانه كه در اطاق روي هم تلنبار شده بود، گذاشته شده و كاملا مشخص بود براي پذيرايی از لعيا، به اطاق آورده شده اند. مرد تعارف كرد:
- بنشينيد خانم! بفرمائيد با بنده، چه امري داشتيد؟
لعيا، مجري حاوي جواهرات را از ساك بيرون آورد و مقابل او گشود:
- اولين بار است كه خدمت شما می رسم. اين مختصر، هديه اي ناقابل است. اميدوارم بعداً با دست پرتري بتوانم خدمت برسم.
چشمان مرد برقی زد و نگاهش از روي جواهرات به چهره لعيا كشيده شد:
- راضی به زحمت نبودم خانم. می شود بفرمائيد منظورتان از اين كار چيست؟
لعيا، سر را به او نزديك كرد:
- خواهش بزرگی دارم آقا. يكی از عزيزانم، در پادگان عشرت آباد گرفتار است و شنيده ام حكم اعدامش را صادر كرده اند. روزبه، به دلايلی حاضر به كمك به او نشد.

1403/08/15 14:35

تنها اميدم شما هستيد. فرصت زيادي نداريم. قرار اعدام او، صبح فرداست. اگر بتوانيد كمكش كنيد، منت بزرگی بر من گذاشته ايد. قول می دهم تا آنجا كه در توان دارم، از خجالت محبتتان در بيايم. چه ميگوئيد؟ مي‌توانيد برايش كاري انجام بدهيد؟
مرد مكثی كرد و نگاهش لحظه اي به روي جعبه جواهرات، خيره ماند. چانه را خاراند:
- اين كار خطرناكی است خانم! دلم مي‌خواهد به شما كمك كنم ولی، مسئله حيثيت شغلی من ...
لعيا نگذاشت حرفش را تمام كند:
- به هر قيمتی كه باشد، حاضرم جبران كنم. می دانم كه اين كار، از عهده دست تواناي شما بر می آيد.
- ولی اگر كسی بو ببرد. مثلا خود همين روزبه...
لعيا، ملتمسانه سر تكان داد:
- مطمئن باشيد نمي‌گذارم كسی بويی ببرد. اگر روزبه از اين ماجرا بويی ببرد، اولين كسی كه دچار مشكل می شود خود من هستم. مطمئن باشيد مسئله، همين جا و در همين اطاق، به فراموشی سپرده خواهد شد. تنها دين من به شما می ماند كه هرگز فراموش نخواهم كرد!
مرد دستها را در هم فشرد:
- گفتيد نام شخص مورد نظر چه بود؟
قطرات اشكی در چشمان لعيا جوشيدن گرفت:
- نامش يوسف بشارت است. با نام مستعار ژزف او را دستگير كرده اند. البته گفتن اين حرف، تغييري در تعهدات من ايجاد نمی كند، ولی بايد بدانيد او بيگناه دستگير شده. مطمئن باشيد با اين كار، سبب رهايی يك بی گناه از چوبه دار می شويد.
بی گناه و گناهكاري يوسف، براي مرد چندان اهميتی نداشت، مهم وعده اي بود كه لعيا به او داده بود. از روي صندلی بلند شد:
- بايد ببينم چه كاري مي‌توانم براي اين شخص انجام بدهم. انجام اين كار، مستلزم تماس من با بعضی از دوستان است. بايد اوضاع خانه و ميهمانان را مرتب كنم و از خانه بيرون بروم. فعلا به منزل خودتان برويد و منتظر تلفن من باشيد! اگر توانستم كاري انجام دهم، با شما تماس مي‌گيرم.
لعيا هم از روي صندلی برخاست:
- تا آخر دنيا، مرا رهين منت خود می كنيد آقاي هژير. اميدوارم بتوانم جبران كنم.
و آرام و با احتياط، از خانه خارج شد.

حبيب، بی صبرانه انتظارش را می كشيد: - چه شد لعيا؟ هژير قول همكاري داد يا نه؟
لعيا دستان يخ زده را زير بالا پوش برد:
- بايد به خانه برويم حبيب. هژير گفت كه منتظر تلفن او بمانم. آه خداي من! نمی دانی چه حالی دارم؟ می ترسم تا او تلفن بزند، قلب من از كار ايستاده باشد!
دلهره جديد، به قلب حبيب هم چنگ انداخته بود. اتومبيل را روشن كرد:
- نگران نباش لعيا! توكلت به خدا باشد. صدايش لرزان بود و اضطراب لعيا را دوچندان می كرد.
اتومبيل را در خيابان پارك كرد و به اتفاق لعيا، آهسته وارد خانه شدند. خانجی با ديدن لعيا، به سويشان آمد:
- كجا بودي

1403/08/15 14:35

مادر؟ چرا به من نگفتی از خانه بيرون می روي؟


#ادامه_دارد

1403/08/15 14:35

لعيا، به سختی قابل فهم بود:
- گفت امشب، حوالی نيمه شب يوسف را، به كنار سر در باغ ملی می آورند و تحويل ما می دهند. گفت بايد به سرعت او را از كشور خارج كنيم. بايد بروم به ستاره خبر بدهم حبيب. بايد بگويم لوازم ضروري اش را در چمدان بگذارد.
به ناگهان گريه اش متوقف شد. نگاه درمانده خود را به حبيب دوخت:
- چطور و به چه وسيله می توانم آنها را از كشور خارج كنم؟ عبور يوسف از مرز مقدور نيست. قطعآً مأمورين دنبالش خواهند كرد.
حبيب دست روي شانه او گذاشت:
- بلند شو به ستاره اطلاع بده لعيا! بردن يوسف و او با من. آنها را به كردستان، پيش رفيع می برم. او آشنايان زيادي در آن منطقه دارد. قطعاً می تواند كمكمان كند. تا پيدا شدن راه خروج مناسب، بچه ها را در خانه او پنهان می كنيم. بلند شو لعيا! بايد اين خبر را به نصير و پاركوهی هم بدهيم. البته خبر ندارند كه قرار بود يوسف را اعدام كنند. فقط سربسته به نصير گفته ام فردا روز محاكمه نهايی اوست، ولی نميدانی همين خبر هم چطور آن بيچاره را از خود، بی خود كرد. براي اولين بار به چشم خودم ديدم كه آدمی به يكباره، در عرض چند دقيقه به اندازه چند سال شكسته و پير شده، تو معجزه كردي لعيا. اميدوارم مشكلی بر سر اين راه پيش نيايد.
لعيا، خسته و سنگين، از روي صندلی برخاست و به طرف اطاق ستاره رفت. ضرباتی بر در زد:
- ستاره! ستاره جان!
جوابی نشنيد. سر را نزديك شكاف در برد:
- ستاره! از يوسف خبر آورده ام.
در با سرعت باز شد و ستاره، با گيسوان پريشان و چشمانی سرخ و تبدار، در آستانه آن ايستاد.
ناباورانه لعيا را نگاه می كرد. لعيا، بغض خود را فرو خورد:
- چمدانت را ببند عزيزم! چيزهاي ضروريت را بردار! بايد امشب با يوسف از تهران خارج شويد. يوسف نبايد در ايران بماند. حبيب، شما را كمك خواهد كرد كه از مرز عبور كنيد. زود باش ستاره! وقت زيادي نداريم.

#ادامه_دارد

📕

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_190


ستاره، لحظه اي خشك و بيحركت در جا ماند و ناگهان ذوق زده، خود را در آغوش لعيا انداخت:
- آه مامان خوبم. هيچوقت اين لطف تو را فراموش نمی كنم.
حزنی كه از فكر اين جدايی، قلب لعيا را به درد می آورد، جائی در دل جوان و عاشق و پرهيجان ستاره نداشت. افكار او را، فقط انديشه يوسف به تسخير در آورده بود.
به سرعت، لوازم ضروري خود را، درون چمدانی كه غروب همان روز، براي ترك خانه پدر، كنار اطاق گذاشته بود، ريخت و با برداشتن كت پشمی به طرف لعيا آمد:
- من حاضرم مامان نازم. مي‌توانيم برويم!
به اتفاق حبيب، سوار بر اتومبيل او شدند و راه خانه نصير را در پيش گرفتند. با اولين تقه

1403/08/15 14:35