#توی_همین_دنیا
#پارت_دوم
یه کم دیگه با حسین چت کردم که نوشت:ندا!!………
گفتم:جانم!!!….
گفت(منظور همون نوشتن):یه کاری بگم ,,میکنی؟؟؟؟؟
گفتم:اره….بگو ….چیکار کنم،؟؟؟
گفت:آخه روم نمیشه…..
گفتم:خب از اول نمیگفتی،،،الان حس کنجکاویم تحریک شد و باید بگی…..
گفت:باشه….حالا که خودت میخواهی میگم….میشه یه عکس از (اعضای خصوص) خودت برم بفرستی؟؟؟؟
با تعجب گفتم:چی!!؟؟؟؟
گفت:اگه میخواهی نفرست….خب من هم نمیفرستم…..
گفتم:چی رو نمیفرستی؟؟؟
گفت:(…)عضو خصوصی خودمو……
ماتم برده بود….خب تازه نوجوون شده بودم و تا به حال ندیده بودم مخصوصا که خواهر و برادری هم نداشتم…..گوشی هم دو ماهی بود خریده بودم و هنوز کار باهاشو درست بلد نبودم تا توی فضای مجازی و گوگل سرچ کنم و ببینم…..
در مقابل جواب پیامش هیچی ننوشتم……..
حسین گفت:چی شد؟؟؟خوابیدی؟؟؟
گفتم:نه بیدارم…..از حرفهای امشبت تعجب کردم…..
گفت:ببین ندا!!همه ی دوست پسر و دوست دخترا برای هم عکس میفرستند ،،،،تازه مگه قرار نیست باهم ازدواج کنیم؟؟؟؟
گفتم:نه نمیفرستم….خصوصیه….
گفت:باشه….منم نمیفرستم برای من هم خصوصیه..،.
گفتم:باشه،،مگه من گفتم بفرست؟؟؟اصلا هم نفرست که خوشم نمیاد..،،.
همون لحظه آنا اومد پیشم و گفت:بلند شو ،یه کم غذا بخور و بخواب…..
زود به حسین پیام دادم:من فعلا میرم شام بای………
شام رو خوردم و رفتم توی رختخواب و به حرفهای حسین فکر کردم و بهش پیام دادم:بیداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جواب نداد….متوجه شدم که خوابش برده……نیم ساعتی توی رویا سیر کردم و وقتی از حسین خبری نشد….مجبور شدم و خوابیدم………………
حالا یه کم از خونه ی آنا براتون بگم که هر چی بدبختی میکشم پنجاه درصدش بر میگرده به اون خونه…..
همونطوری که گفتم بیشتر عمرمو خونه آنا سپری کردم…….یادمه یه روز که اونجا بودم دایی اومد و بعداز سلام و احوالپرسی رفت داخل اتاق و مشغول حرف زدن با تلفن شد….
دایی مناهل بود و زن و بچه داشت اما صداشو میشنیدم که بلند میخندید و بعدش صداشو نازک میکرد و میگفت:جووون…..
سنم کم بود اما متوجه میشدم که داره به زن دایی خیانت میکنه چون هیچ وقت با زن دایی با این ناز و ادا حرف نمیزد…..
متعجب داشتم به آنا نگاه میکردم که با پوزخند و خنده ی یه وریش ،دستشو به سینه اش زد و رو به مامان و خاله ها گفت:جونم….!!چیکار کنه،،خوشگلی دردسر داره دیگه….وگرنه با این سنش دوباره عاشق نمیشد……….
مامان ایششی کرد و گفت:دوباره مخ کی رو داره میزنه؟؟؟؟
آنا گفت:والا اونا مخ پسر عزیزمو میزنند بس که خوش چهره و خوش هیکله….
مامان به من نگاه کرد و بعد لبشو گاز گرفت و گفت:ندا!!!یه وقت به
1403/08/17 11:03