The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

📚☕ کافه رمان ☕📚:
▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی
#قسمت_189


لعيا انگشت روي دهان گذاشت:
- هيس! سر و صدا نكن خانجی! نمي‌خواهم خدمه خانه، از ورود و خروج ما بويی ببرند.
و به اتفاق پيرزن و حبيب، داخل ساختمان شدند، لعيا روي صندلی كنار تلفن نشست و حبيب، شروع به قدم زدن در تالار كرد.
خانجی كنار پاي لعيا نشست:
- چه خبر شده لعيا جان؟ موضوع چيست؟
چشمان لعيا، از شدت هيجان، سرخ و ملتهب بود:
- چيزي نيست خانجی، از ستاره چه خبر؟ شام خورد يا نه؟
پيرزن سري تكان داد:
- نه مادر! در اين چند روزه، اصلا لب به غذا نزده. امروز هم از وقتی به خانه آمده، توي اطاقش رفته و در را به روي هيچكس باز نكرده، خيلی نگران او هستم لعيا جان!
لعيا، با سرانگشت، چشمان خود را فشرد:
- دعا كن خانجی! دعا كن همه چيز به خير و خوشی تمام شود! حالا هم برو بگير بخواب! ما ممكنست تا ساعتها مجبور شويم همين جا بنشينيم.
پيرزن از جا بلند شد:
- مگر خوابم می برد مادر؟ می روم كنار اطاق ستاره ببينم در را باز می كند يا نه؟ چند ساعتی است سينی غذايش را پشت در گذاشته ام.
و از تالار بيرون رفت.
لعيا، بی قرار بود. با دستمال درون كيف دستی خود، شروع به گردگيري گلدان پاكيزه روي ميز كرد. حبيب، لحظه به لحظه، نگاهی به ساعت خود می انداخت. زمان، كشدار و اضطراب آلود، در فضاي تالار بال بال می زد. نزديك به دو ساعت، از ملاقات لعيا و هژير می گذشت ولی هنوز خبري از تلفن او، نبود.
حبيب، ناآرام روي مبل نشست:
- چرا اين مردك تلفن نمی‌زند؟ نكند روزبه سر برسد و همه چيز خراب شود؟
لعيا، چشمها را در هم فشرد:
- نگران آمدن روزبه نباش! او معمولا از خانه هژير، مستقيم به سر كار می رود. حتی صبح فردا هم ممكن است از خانه بيرون نرود و بازي اش تا طرفهاي غروب طول بكشد. قمار، همه چيز او شده حبيب. جاذبه اش حتی بيشتر از زنانی است كه با آنها ارتباط دارد.
گره اي در پيشانی حبيب افتاد و سر را به زير انداخت. در صدد يافتن كلامی تسلی دهنده بود كه زنگ تلفن، او را از جا كند. شتابزده گوشی را برداشت و به دست لعيا داد. صداي لعيا، از شدت ترس و هيجان می لرزيد:
- بفرمائيد! ... آه شما هستيد آقای هژير... وای خداي من! از شما ممنونم، جبران می كنم آقا، جبران می كنم... كجا؟ سردر باغ ملی... چشم آقا، به روی چشم. حتماً اين كار را می كنيم... نه، مطمئن باشيد. اگر سرم برود، كسی به راز كار شما پی نخواهد برد. باز هم ممنونم.
لعيا گوشی را به روي تلفن گذاشت و با دستان خود، چهره را پنهان كرد. اشكی بی وقفه، از چشمانش باريدن گرفته بود. جبيب كنارش زانو زد:
- چه شد لعيا؟ هژير چه گفت؟
سخنان

1403/08/15 14:35

كوبه، پاركوهی و مريم و نصير، توي حياط ريختند. نگرانی و دلهره، هر سه را بیخواب كرده بود.
نصير، در را به روي حبيب باز كرد. حبيب، داخل خانه شد:
- نصير جان! به سرعت لوازم ضروري يوسف را داخل چمدانی بريز و ماشينت را بردار كه از خانه بيرون برويم! پاركوهی و مريم را هم به همراه بياور!
پاركوهی بازوي او را چسبيد:
- چه خبر شده آقا حبيب؟ يوسفم كجاست؟ سلامت است؟
حبيب با هول ولا حرف می زد:
- بله خانم، با تلاش لعيا، امشب قرار است او را از بازداشتگاه فراري بدهند. جانش در خطر است. بايد او را از مرز خارج كنيم. حالا هم زود راه بيفتيد تا در محل قرار، او را تحويل بگيريم و با او خداحافظی كنيد. لطفاً عجله كنيد!
پيكر پاركوهی درهم شكست:
- با او خداحافظی كنيم؟! راه ديگري وجود ندارد؟
نصير دست زير بازوي او انداخت:
- جاي چانه زدن نيست عزيزم، بحث نكن! مسئله مرگ و زندگی يوسف است تا همين جا هم، بايد هزار بار خدا را شكر كنيم. من كاملا نا اميد بودم.
و هيجان زده رو به حبيب كرد:
- مطمئنی كه او را آزاد می كنند؟
حبيب شانه بالا انداخت:
- اميدوارم كه مشكلی پيش نيايد نصير. اميدوارم.

طولی نكشيد كه همه، مقابل سر در باغ ملی، به انتظار يوسف ايستاده بودند. مريم دست خود را، دور بازوي ستاره حلقه كرده بود:
- آه خداي من! اگر واقعآً او را آزاد نكنند! اگر موفق نشوند فراريش بدهند؟ اگر او را اعدام كنند؟ در آن صورت بابا و مامان زنده نخواهند ماند. من هم خودم را می كشم ستاره. دعا كن همه چيز خوب تمام شود!
سوز سردي به گونه هاي ستاره مي‌خورد و قطرات اشك را، يخ زده به روي گونه اش می غلتاند.
لعيا، با چند قدم فاصله از جمع، به اتومبيل حبيب تكيه كرده و با اضطراب، رد تك و توك اتومبيلهاي شخصی يا تاكسی را كه از دور پيدا می شدند، دنبال ميكرد. نزديك به يك بامداد شده بود و دل توي دل هيچكدام نبود.
لعيا به خود لعنت می كرد:
- كاش تا از قضيه مطمئن نمی شدم، دختر بيچاره ام را اميدوار نمی كردم. خدايا خودت رحم كن! يوسف را نجات بده! به دل مادر بيچاره اش رحم كن!
حبيب كنارش آمد:
- گفتی آن مرد چه ساعتی را معين كرد؟ گفت حوالی نيمه شب، اينطور نيست؟
لعيا لب باز كرد:
- بله، ولی...
جيپی ارتشی، سفير كشان، به طرفشان آمد و در چشم بر هم زدنی، بعد از پياده شدن يوسف، از برابر نظرشان دور شد.
يوسف ناباورانه، در جا خشكش زده و آنها را نگاه می كرد. پاركوهی گريان به طرفش رفت:
- آه عزيزم. خوشحالم كه سلامت هستی. ولی انگار بايد همين حالا از هم جدا بشويم. ماندن تو در ايران، برايت خطر آفرين است. انگار اقبال سياه من نمي‌خواهد دست از سرم بردارد. باز هم بايد از عزيزي جدا شوم.

1403/08/15 14:35

باز هم مهاجرتی ناخواسته، بايد روزگارم را تيره كند.
نگاه يوسف، در حاليكه مادر را به سينه می فشرد، روي ستاره ثابت ماند. ستاره ذوق زده اشك می ريخت. حبيب نگاه او را دنبال كرد.
دستی به شانه اش زد:
- ستاره هم با تو می آيد يوسف. ترتيب عقد تو و او را، در كردستان، پيش از خروج از مرز خواهم داد. به همت مادر او، تو را از بازداشتگاه نجات دادند. دست دست نكن! با پدرت و مريم هم خداحافظی كن تا راه بيفتيم! بايد زودتر از تهران خارج شويم.
يوسف، گيج و بهت زده، نصير و مريم را در آغوش كشيد. انگار همه چيز را در خواب می ديد.
ستاره، با پيكري مرتعش، لعيا را در آغوش كشيده بود:
- مامان جان! به محض رسيدن به مقصدي معين، برايت نامه می نويسم. سعی كن ترتيبی بدهی و با خانجی و مامان شمسی، بيائيد پيش ما زندگی كنيد!
حبيب، او را از لعيا جدا كرد:
- زود باش دختر خوب! معطل نكن!
و رو به لعيا كرد:
- به محض مرتب شدن كار، برايت تلگراف می فرستم.
بعد از حركت اتومبيل حبيب، نصير به طرف لعيا رفت:
- لعيا جان! بيا تا تو را به خانه برسانيم!
لعيا سري تكان داد:
- نه، متشكرم، با تاكسی می روم.
و چشمان اشكبار را به سوي ديگر گرداند و سوار اولين تاكسی عبوري شد.


#ادامه_دارد

1403/08/15 14:35

▫️◽️◻️📚◻️◽️▫️


#دختر_مهاجر
#نویسنده_فریده_نجفی

قسمت 191
*((قسمت آخر))*



سه شبانه روز، از رفتن مسافران گذشته بود. لعيا، تكيده و مضطرب، تنها در اطاق خود نشسته و مجله اي را ورق می زد. در طول اين مدت، دلواپسی و اندوه جدايی از تنها اميد زندگيش، او را كاملا از پا در آورده بود.
تقه اي به در اطاق خورد و نوروز مستخدم پير وارد شد. پاكتی در دست داشت:
- خانم! اين تلگراف همين الان رسيد. مردك تا انعام نگرفت، آن را به من نداد.
لعيا با دستانی لرزان، در پاكت را گشود. روي كاغذ زرد رنگ، تنها دو جلمه نوشته شده بود:
"كارها به خوبی انجام شد. همه چيز مرتب است. حبيب."
اشكی بی صدا بر گونه اش غلتيدن گرفت. نفسش، انگار در سينه حبس شده بود. برخاست و به روي بهارخواب رفت. دلش از شدت غصه داشت می تركيد. به ستون سنگی ايوان تكيه زد و چشم به آسمان دوخت. لكه ابرهاي كبودي، شب راه تيره تر از هميشه كرده بود. با عبور لكه ابري بزرگ، دو ستاره دير آشناي او، در برابر نظرش، شروع به جلوه گري كردند. دلش به سختی لرزيد و فشرده شد. بغضی قديمی بر گلويش چنگ انداخت. چشمان خود را به روي هم فشرد:
"شايد آن دو ستاره، متعلق به ستاره‌ی من و يوسف باشند.
و با قلبی پر از درد، نگاه از آسمان دزديد و با قدمهاي سنگين و لَخت، به طرف اطاق خود رفت.

پــــايـــــان

1403/08/15 14:35

💫پایان داستان💫
امیدوارم لذت برده باشید🙏

1403/08/15 14:36

✨رمان جدید✨
توی همین دنیا

1403/08/17 11:03

پسرم نوشت:من برم چون مامانم صدام میکنه….
گفتم:باشه برو….بوس….
دوست پسرم رفت و بی حوصله موندم چیکار کنم؟؟؟زود به مامان گفتم:من میرم خونه ی آنا(مادربزرگم)…..
مامان از خدا‌خواسته گفت:برو…برو…،،
سریع بلند شدم و راهی شدم…..خداروشکر کسی اونجا نبود و حسابی روی فرش وول خورد تا خوابم برد…..
آخر شب دوست پسرم حسین پیام داد و بیدار شدم…..
حسین گفت:یه عکس مثل بقیه برام بفرست دیگه…..
گفتم:وااا تو که خودمو دیدی حالا عکس رو میخواهی چیکار؟؟؟
گفت:اره دیدم….اما بی حجاب که ندیدم…..میخواهم موهاتو ببینم ،آخه عاشق موهای بلند هستم…..،
گفتم:باشه….الان میفرستم….
زود بلند شدم و آبی به سر و صورتم زدم و‌موهام شونه کردم و ریختم دورم و یه سلفی خوشگل گرفتم و براش فرستادم…..
با دیدن عکس کلی قربون صدقه ام رفت و من هم ذوق زده شدم…….
من از نظر چهره به مامان و خانواده اش کشیده بودم و خدایی چیزی از زیبایی کم نداشتم…………:::::


ادامه دارد…..

1403/08/17 11:03

#توی_همین_دنیا


#پارت_اول



ندا هستم25ساله اهل یکی از شهرهای غرب کشور….
تک فرزند هستم اما تعداد خاله و دایی و بچه هاشون زیاده پس تنها نیستم…..
از وقتی یادم میاد همیشه دورو بر شلوغ بوده…..البته بیشتر فامیلهای مامان،، اونم نه اینکه خونمون بیاند بلکه خونه ی مامان بزرگ….
راستش مامان وسواس داره و هیچ کسی مخصوصا فامیلای بابا رو خونه راه نمیده……
مامان معتقده، فامیلای بابا زلزله میارند و‌با راه رفتن روی فرشهای نازنیش باعث شخم زدنشون میشند….طوفان میکنند و گرد و خاک بلند میشه و میشینه روی وسایل…….
وسواس مامان کم کم بیشترشد و حتی منو بابا هم حق نداشتیم داخل اتاقها بشیم..،..
یه کم از خونمون میگم…..یه خونه ی دو خوابه با پذیرایی حدود 90متری که کفش با فرشهای لاکی رنگ تزیین شده……گوشه به گوشه ی خونه از وسایل برنجی برق میزد…..گلدون و کنار سالن و تلفن خیلی خوشگل و گالسکه ی غذاخوری و میز و غیره زیبایی خاصی به پذیرایی داده….ظرفهای چینی قلمکاری شده ی داخل ویترین و سرویس بلور خورشیدی هم یه طرف سالن،،،همه و همه فضای خیلی قشنگی برای پذیرایی مهمون ساخته بود…………
اما کدوم مهمون؟؟؟مامان حتی منو بابا رو هم اجازه نمیده درست و حسابی از پذیرایی و خونه و وسایلش استفاده کنیم،.،،.
صبح که منو بابا میرفتیم(سرکار و من مدرسه)مامان میشست و میسابید تا ما برگردیم…..
مدرسه ی غیر انتفاعی میرفتم و دیر تعطیل میشدم و همزمان با بابا میرسیدم خونه……..وقتی میرسیدیم مامان یه زیلو پهن میکرد پارکینگ تا همون پایین حسابی دست و پا و لباسهامون تمیز بشه بعد بریم بالا……
بریم سر اصل سرگذشت……
چهارده ساله ام بود….. عصر یه روز گرم تابستان که من از کلاس اموزشی همزمان با بابا برگشتم خونه…….
طبق معمول روی زیلو داخل پارکینگ بودیم و منتظر تا مامان اجازه ی ورود بده..،..
مامان با حوصله مشغول سرخ کردن کدو و بادمجون بود،،،همیشه داخل پارکینگ انجام میداد تا اشپزخونه روغنی نشه…..
بابا یه نگاه به مامان کرد و بی حوصله عرق گیرشو در اورد و باهاش عرق زیر بغل و گردنشو پاک کرد و نالید:وای از گرما پختم…..گرمای هوا به کنار گرمای اجاق گاز هم بیشترش کرده….
همین کار و حرف بهانه ایی شد تا دعوای همیشگی مامان و بابا شروع بشه….
حوصله اشونو نداشتم ….رفتم گوشه ایی از پارکینگ نشستم و مشغول چت با دوست پسرم شدم………….
بابا به مامان با پرخاش گفت:این همه زحمت میکشم تا روی زیلو و توی گرم عمرمو سپری کنم….؟؟؟من میرم بالا…..
مامان چنان جیغی کشید که بابا مجبور شد همونجا دراز بکشه تا کار مامان تموم شه……
در حال چت بودم که دوست

1403/08/17 11:03

#توی_همین_دنیا


#پارت_دوم


یه کم دیگه با حسین چت کردم که نوشت:ندا!!………
گفتم:جانم!!!….
گفت(منظور همون نوشتن):یه کاری بگم ,,میکنی؟؟؟؟؟
گفتم:اره….بگو ….چیکار کنم،؟؟؟
گفت:آخه روم نمیشه…..
گفتم:خب از اول نمیگفتی،،،الان حس کنجکاویم تحریک شد و باید بگی…..
گفت:باشه….حالا که خودت میخواهی میگم….میشه یه عکس از (اعضای خصوص) خودت برم بفرستی؟؟؟؟
با تعجب گفتم:چی!!؟؟؟؟
گفت:اگه میخواهی نفرست….خب من هم نمیفرستم…..
گفتم:چی رو نمیفرستی؟؟؟
گفت:(…)عضو خصوصی خودمو……
ماتم برده بود….خب تازه نوجوون شده بودم و تا به حال ندیده بودم مخصوصا که خواهر و برادری هم نداشتم…..گوشی هم دو ماهی بود خریده بودم و هنوز کار باهاشو درست بلد نبودم تا توی فضای مجازی و گوگل سرچ کنم و ببینم…..
در مقابل جواب پیامش هیچی ننوشتم……..
حسین گفت:چی شد؟؟؟خوابیدی؟؟؟
گفتم:نه بیدارم…..از حرفهای امشبت تعجب کردم…..
گفت:ببین ندا!!همه ی دوست پسر و دوست دخترا برای هم عکس میفرستند ،،،،تازه مگه قرار نیست باهم ازدواج کنیم؟؟؟؟
گفتم:نه نمیفرستم….خصوصیه….
گفت:باشه….منم نمیفرستم برای من هم خصوصیه..،.
گفتم:باشه،،مگه من گفتم بفرست؟؟؟اصلا هم نفرست که خوشم نمیاد..،،.
همون لحظه آنا اومد پیشم و گفت:بلند شو ،یه کم غذا بخور و بخواب…..
زود به حسین پیام دادم:من فعلا میرم شام بای………
شام رو خوردم و رفتم توی رختخواب و به حرفهای حسین فکر کردم و بهش پیام دادم:بیداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جواب نداد….متوجه شدم که خوابش برده……نیم ساعتی توی رویا سیر کردم و‌ وقتی از حسین خبری نشد….مجبور شدم و خوابیدم………………
حالا یه کم از خونه ی آنا براتون بگم که هر چی بدبختی میکشم پنجاه درصدش بر میگرده به اون خونه…..
همونطوری که گفتم بیشتر عمرمو خونه آنا سپری کردم…….یادمه یه روز که اونجا بودم دایی اومد و بعداز سلام و احوالپرسی رفت داخل اتاق و مشغول حرف زدن با تلفن شد….
دایی مناهل بود و زن و بچه داشت اما صداشو میشنیدم که بلند میخندید و بعدش صداشو نازک میکرد و میگفت:جووون…..
سنم کم بود اما متوجه میشدم که داره به زن دایی خیانت میکنه چون هیچ وقت با زن دایی با این ناز و ادا حرف نمیزد…..
متعجب داشتم به آنا نگاه میکردم که با پوزخند و خنده ی یه وریش ،دستشو به سینه اش زد و رو به مامان و خاله ها گفت:جونم….!!چیکار کنه،،خوشگلی دردسر داره دیگه….وگرنه با این سنش دوباره عاشق نمیشد……….
مامان ایششی کرد و گفت:دوباره مخ کی رو داره میزنه؟؟؟؟
آنا گفت:والا اونا مخ پسر عزیزمو میزنند بس که خوش چهره و خوش هیکله….
مامان به من نگاه کرد و بعد لبشو گاز گرفت و گفت:ندا!!!یه وقت به

1403/08/17 11:03

زن دایی نگی هااااا؟!!!شتر دیدی ندیدی….
سرمو به علامت تایید تکون دادم و به صدای دایی که همچنان داشت دل میداد و قلوه گوش کردم….….
توی همون حال یهو خاله یواشکی به مامان حرفی زد و هر دو از خنده غش کردند……
تا نیم ساعت مامان و خاله پچ پچ کردند و بلند بلند خندیدند…..جوری میخندیدند که اشک چشمشون در اومده بود…..
خیلی دلم میخواست بدونم که به چی میخندند پس گفتم:مامان چی شده؟؟؟
تا این سوال رو پرسیدم خاله و مامان دوباره از خنده منفجر شدند …… با صدای مامان و خاله همسایه ی دیوار به دیوار آنا که خونشون مثل خونه ی انا حیاط دار و ویلایی بود بلند داد کشید:چه خبرتونه؟؟خجالت هم خوب چیزیه…..
مامان و خاله بجای اینکه ارومتر بشند با صدای همسایه خندشون دو برابر شد و قهقهه اشو دوباره رفت هوا……


ادامه دارد…..

1403/08/17 11:03

#توی_همین_دنیا


#پارت_سوم


مامان و خاله به قهقهه افتادند که آنا لبشو گاز گرفت و رو بهشون گفت:تمومش کنید دیگه…………،
ولی مامان از خنده به سکسکه افتاد و بعد شکمشو گرفت و مثل بچه ها روی زمین دراز کشید و پاهاشو از زور خنده به زمین کوبید……
من هم از خنده اشو به خنده افتاده بودم ولی هنوز دلیل این همه خنده رو نمیدونستم …..مامان رو با دستام تکون دادم و گفتم:مامان!!!توروخدا به من هم بگو….
خاله گفت:بهش بگو خب …دیگه بچه نیست که 14سالشه…..
مامان که یه کم از اوج خنده اش کم شد،،گفت:قضیه اینه که خاله ات وقتی 15سالش بود پسر همسایه رو دست میندازه که تا مدتها ورد زبون خاله خان باجبها میشه…..
گفتم:خب،،،کدوم همسایه؟؟؟چطوری دست میندازه؟؟؟؟
مامان دوباره خندید و ادامه داد:والا اون پسر بیچاره ی سر به زیر عاشق خالت میشه و هر روز یه شاخه گل برای خالت میندازه توی حیاط….همین و بس….یعنی عشقشو فقط از این طریق به خالت نشون میده…….اما خالت منتظر یه حرکت و یه حرفی و‌چیزی از طرفش بود مثلا یه نامه ایی یا یه قراری یا اینکه بگه میام خواستگاری و غیره ….هر چی صبر میکنه و میبینه خبری نیست….خالت از دست پسره ناراحت میشه و براش نقشه میکشه و با زبون چرب و نرمش پسر همسایه که اسمش اصغر بود رو به رختخواب میکشونه……
مامان که به اینجای حرفش میرسه دوباره خاله و آنا شروع به خنده کردند و من هم با تعجب گفتم:وای…
مامان تا دید که من وای گفتم ادامه داد:حالا صبر کن!!اصل ماجرا اینجاست ،،،،خالت اصغر رو میکشونه به رختخواب اما چه رختخوابی؟؟؟؟و رختخواب کی؟؟؟
دوباره هر سه از خنده غش کردند و بعداز کلی خندیدن مامان ادامه داد:اصغر بیچاره رو به رختخواب حاج بابا میکشونه…..تابستون بود و همه اون موقعها پشت بوم میخوابیدند….خاله آدرس رختخواب حاج بابا رو بهش میده و پسر بیچاره اروم و بی سر و صدا میره زیر پتوی حاج بابا به خیال خالت و واویلایی میشه…….از اونور خانواده ی اصغر وقتی جریان رو میفهمند روی پسرشون عیب میزارند تا قضیه رو جمعش کنند و الکی میگند ای وای اصغر باز کجا رفتی؟؟؟پسرمونو شبگردی داره…….و اینجوری میشه که اصغر و خانواده اش از مخمصه نجات پیدا میکنند……………..
اینهارو تعریف کردم تا بدونید من توی چه جوری خانواده ایی زندگی میکردم و از بچگی چه حرفهایی رو میشنیدم……
بدبختی من از روزی شروع شد که همه توی کلاس از پسر خوشتیپ موتورسواری حرف میزدند و که براش غش میکردند که فلان و بهمانه و رسما براش جوون میدادند…..
بیشتر دخترای کلاسمون و حتی شاید مدرسمون توی رقابت رسیدن به اون پسر خوش تیپ بودند…………..
یه

1403/08/17 11:03

روز که معلم نداشتیم ،،زنگ آخر همه اماده بودیم تا زنگ بخوره و زودتر از مدرسه بریم بیرون….یکی بخاطر رسیدن به خونه ی گرم و‌نرمشون و یکی هم بخاطر دیدن اون گنده لات……….
اما من بخاطر چی؟؟؟نه خونه ی گرم و نرم در انتظارم بود و نه به گنده لات فکر میکردم چون خودم دوست پسر داشتم……
خلاصه هنوز زنگ نخورده بود که بچه ها سر اون پسر توی کلاس جنگی به پا کردند…. من روی نیمکت نشسته بودم که با پوزخندی شروع به نچ نچ کردم و‌گفتم:واقعا که…..
ترمه دوست صمیمی من اومد پیشم و نشست و گفت: راس میگی….ببین سر یه لات خیابون چه دعوایی راه انداختند…
گفتم:اره والا….ارزش خودشون از بین میبرند…………
یهو زنگ خورد و‌ بچه ها مثل زندانیهایی که در به روشون برای هواخوری باز میشه حمله کردند بسمت خیابون……
اما من چون دلگرمی توی خونه نداشتم و باید توی پارکینگ میموندم تا شب بشه سلانه سلانه از کلاس رفتم بیرون…..یعنی وقتی به حیاط مدرسه رسیدم تقریبا مدرسه خالی شده بود……



ادامه دارد…..

1403/08/17 11:03

#توی_همین_دنیا


#پارت_چهارم


همینطوری که اروم اروم توی کوچه با سنگ جلوی پامو ور میرفتم و بسمت خونه حرکتش میدادم یکی با صدای خش داری گفت:سلام خوشگله….!!!!!!بپا یه وقت غرق نشی!؟؟؟احیانا نجات غریق نمیخواهی؟؟؟
نگاهمو به سمت صدا برگردوندم و دیدم یه پسری به حالت کج روی موتور نشسته و یه لبخند کجی هم روی لباشه…..موهاش هم با ژل فرم داده بود……یه زنجیر هم توی دستش ماهرانه دور انگشتاش وول میخورد…..
کلی حرف از دایی و خاله ها و مامان یاد گرفته بودم و با وجود چهارده سالگی چندین دوست پسر خفن هم عوض کرده بودم……
(خفن یعنی پولدار که چپ و راست برام پول خرج میکردند و ماشینهای مدل بالا و لباسهای اصل و مارک و گرونقیمت میپوشیدند….کلا ملاک دوست شدن من پول بود)…..
حالا چرا ملاکم پول بود؟؟؟چون مامان خانم بجای اینکه بشینه و نصیحتم کنه که درستو بخون و بی ابرویی نکن همیشه میگفت:من که به پای بابات سوختم و ساختم و عقل درست و حسابی نداشتم تا مخ یه بچه پول دار رو بزنم که حالا حسرت خیلی چیزا توی دلم نمیموند حداقل تو یه پولدار و خفن پیدا کن……
بله از اونجایی که دختر خجالتی نبودم و کلی حرف بلد بودم با زبون درازی و پرخاش به اون پسر توپیدم و گفتم:هی یارو!!!بهتره خودتکلاهتو سفت بچسبی تا باد نبره….. به بقیه کاری نداشته باش…..
اینو گفتم و از کنارش رد شدم و دوباره با همون حالت اروم اروم بسمت خونه حرکت کردم……طبق معمول دیر رسیدم…..
هنوز داخل پارکینگ نشده بودم که مثل همیشه مامان گفت:چرا دیر رسیدی؟؟؟کجا بودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مقنعه رو از سرم در اوردم و جریان گنده لات رو براش تعریف کردم…..
مامان تا اینو شنید چشمهاش برقی زد و جلوی روی زانو‌نشست تا از چندو چون ماجرا سر در بیاره………..
در حالیکه داشتم دست و پامو میشستم گفتم:یارو ادم حسابی نبود(یعنی مامان جان برو به کارت برس به وقتش یه پولدار حسابی تور میزنم)……
مامان لبخند روی لباش یخ زد و بلند شد به کارش……
از فردای اون روز مزاحمتهای حسام(همون گند لات موتوری که همه عاشقش بودند)شروع شد…..یجورایی انگار چون محلش نمیدادم بهش برخورده بود……
حسام بقدری پیگیرم بود و هر روز دنبالم میومد که شدم سوژه ی مدرسه…..بچه های مدرسه یه عده از روی حسادت بهم طعنه میزدند و یه عده هم از روی حسرت بهم نگاه میکردند…..
حتی یه روز محلا لات مدرسه توی حیاط جلومو گرفت و بدون اینکه حرفی بزنه یا فرصت دفاع بده ،،،موهامو که دم اسبی بسته بودمو دور دستش پیچوند و افتادم زمین…..
من نه دست و پا چلفتی بودم و نه خجالتی اما موهامو چنان کشید که انگار میخواست از ریشه درش بیاره…..
اما من هم کم

1403/08/18 13:52

نیاوردم و با یه حرکته من در بیاری تونستم موهاشو اسیر دستم کنم ،…..حالا من بکش و اون بکش……من بزن و اون بزن…..خلاصه قیامتی بود که بیا و ببین…………..
مدیر و ناظم اومدند و مداخله کردند اما نه تنها نتونستند مارو از هم جدا کنند بلکه از ضربهای ما هم بهره بردند….،
از اون ور پسرای کوچه و‌خیابون از صدای جیغ و دادهای ما و بچه ها خودشونو روی نرده ها ی مدرسه کشیدند و برای ما سوت و دست و هورا زدند و گفتند:افرین…..مرحبا…..احسنت….مشت آخر یک میلیون تومان…..
بالاخره خودمون خسته شدیم و بی حال افتادیم زمین…..مدیر و ناظم هر کدوم دست یکمونو گرفتند و کشون کشون بردند داخل دفترمدیریت مدرسه……..
ایستاده بودیم و مدیر با عصبانیت نگاهمون میکرد…..
محلا خودشو به موش مردگی زد و گفت:والا خانم مدیر!!من نمیدونم چی شد که این سلیطه یهو بهم حمله کرد؟؟؟
مدیر بهش تشر زد و گفت:درست حرف بزن….مثل کوچه بازاریها چرا حرف میزنی؟؟؟این مدرسه دوربین داره و همه چی مشخصه…..،


ادامه دارد……

1403/08/18 13:52

#توی_همین_دنیا


#پارت_پنجم



وقتی محلا گفت که این سلیطه خانم شروع کرده خانم مدیر با اخم گفت:درست حرف بزن.. چرا مثل کوچه بازاریها حرف میزنی؟؟؟اینجا مدرسه است و حرمت داره….خوبه که اینجا دوربین داره و خودم دیدم که مثل خروس جنگیها به ندا پریدی………ندا فقط از خودش دفاع کرد….بقیه ی دلایل رو فردا که با بزرگترت اومدی میشنوم…..
خانم مدیر مکثی کرد و ادامه داد:حالا برید سر کلاس و فردا با اولیا بیایید….
وقتی فهمیدم که خانم مدیر میدونه شروع کننده محلا هست شیر شدم و بدون استرس گفتم:خانم!!شما که میدونید تقصیر محلاست پس من چرا باید بگم والدینم بیاند؟؟؟؟
خانم مدیر بی حوصله درب خروجی رو نشون داد و گفت:اینجا منم که تعیین تکلیف میکنم نه شما……….
رفتیم سرکلاس و بالاخره زنگ خونه زده شده و مثل همیشه بی حوصله و اروم از مدرسه اومدم بیرون…….
سر خیابون مدرسه دوتا از دوست پسرای قبلیم به ماشینهاشون تکیه داده بودند و با حسرت اما ظاهرا تمسخر بهم نگاه میکردند…..بی اهمیت رد شدم……..….
یکی از اونا که اسمش مهدی بود دوام نیاورد و بطرفم اومد و با پوزخند گفت:بهبههههه!!!ندا خانم،،،،میبینم که این دفعه به خاکی زدی……نکنه ضربه مغزی شدید بانووووو……
بعد هم بلند خندید…..(منظورش این بود که این دفعه بخاطر یه پسری که وضع مالی خوبی نداره دعوا کردی)…..بهش حق میدادم که هر چی به دهنش بیاد بارم کنه ،آخه مهدی رو بخاطر یه پولدار دیگه ولش کرده بودم……
دستی توی هوا چرخوندم و گفتم:برو باباااااا….،،
بعد راهمو ادامه دادم اما مگه متلکهاشو تموم میشد ….با هر سختی بود از اون شلوغی رد شدم و پیچیدم به یه فرعی تا کسی نباشه که یهو یکی دستمو گرفت و کشید……
برگشتم دیدم حسام…..حسام دستمو کشید بطرف خودش و افتادم توی بغل خوش تیپ موتور سوار……..
چند بار صورتم بطرفش کردم و سریع دوباره سرمو برگردوندم اما بار آخر ناخودآگاه به چهره اش خیره موندم…..خدای من!!!چقدر خوشگل بود و من خبر نداشتم…..چشمهای رنگ تیله ایی داشت که هر انسانی رو جذب خودش میکرد..،،،
با خودم گفتم:کی بدش میاد شاخص ترین و خوشگل و خوش تیپ ترین پسر محله عاشقش بشه….؟؟؟
بعد توی ذهنم هی گفتم :عشق…عشق…عشق………
ولی ته دلم به کلمه ی عشق پوزخند زدم و با خودم تکرار کردم مطمئن باش نه گنده لات محل عشق سرش میشه و نه من……میدونستم که گنده لات برای سرگرمی و وقت گذرونی و اینکه خودشو به من ثابت کنه میخواهد منو بدست بیاره و من هم برای رو کم کنی دخترا میخواستمش…..
تمام تفکراتم عشق رو مامان و اطرافیانم توی مغزم کرده بودند که عشق کشکه و بس……
دستمو با ضرب از دستش کشیدم

1403/08/18 13:52

و بسرعت خودمو رسوندم خونه…..تمام ماجرای دعوا و خانم مدیر رو به مامان تعریف کردم و منتظر فردا شدم….
فردا صبح همراه مامان رفتیم مدرسه…..مامان مثل همیشه مغرورانه توی دفتر مدرسه مقابل خانم مدیر نشست و حق به جانب گفت:هم دخترم کتک بخوره و هم ابروش بره….!!!هم برای شما دو قورت و نیمش باقی بمونه و اولیاشو بخواهید…،
خانم مدیر گفته های مامان رو تایید کرد اما گفت:گیرم که دختر شما بی هوا کتک خورده ،،ولی چرا وقتی ما رسیدیم و خواستیم از هم جدا کنیم ،،کوتاه بیا نبود؟؟؟؟اگه کوتاه میومد حتی ازش تقدیر هم میکردم …..از طرفی ندا تا قبل از رسیدن ما از خودش دفاع میکرد اما چرا بعدش ادامه داد؟؟؟؟؟؟
با این حرفهای خانم مدیر بناچار تعهد دادم و مامان که از مسئولین مدرسه شاکی بود غرغرکنان و درحالیکه میکفت سال بعد از این مدرسه ی وامونده دخترمو میبرم رفت خونه و من هم رفتم سر کلاس……
وقتی مدرسه تعطیل شد باز هم‌خوش تیپ و گند لات سرراهم قرار گرفت و بی محابا دستمو کشید……
با خودم گفتم:چه اشکالی داره یه بار هم با گدا گشنه دوست بشم و بچرخم و این مدل زندگی رو هم تجربه کنم؟؟!!!
با این افکار سوار موتورش شدم و رفتیم توی کوچه و خیابونای محله دوردور…،..


ادامه دارد…..

1403/08/18 13:52

#توی_همین_دنیا


#پارت_ششم



اون روز وقتی سوار موتورش شدم یعنی دوستی شو قبول کردم و حسام که سراز پا نمیشناخت با موتور کل محله رو منو گردوند و بعد جلوی در خونمون پیاده کرد و خوشحال رفت…..
اوایل فقط توی محله چرخ میزدیم اما بعداز یه مدت برای روز تولدم سوپرایزم کرد و منو برد باغ دوستش…..یه سوپرایز حسابی با کلی دختر و پسر بود که خدایی خیلی بهم‌خوش گذشت…..
حسام با نداری اون تولد هر چند ساده رو برام گرفته بود و من‌خوشحال بودم که براش ارزش دارم…………..
بعد از جشن و بزن و بکوب توی حیاط باغ،،، حسام دستمو گرفت و کشید سمت ویلایی که وسط باغ بود…..
با خودم گفتم:ندا !!تا اینجاش هم زیاده رویی کردی و اگه مامان بفهمه پدرتو در میاره بهتره برگردی……….
دست حسام رو ول کردم و خواستم برگردم که حسام مثل دیوونه ها منو گرفت و محکم کوبوند به درختی که اونجا بود و شروع به عشق بازی کرد………
اولین باری بود که این حس همراه با گناه رو تجربه میکردم اما خوشایند بود…..قلبم به شدت میزد و گوشهام داغ کرده بود….
من چندین دوست پسر عوض کرده بودم و فقط یکی از اونا فرزاد لپهامو خیلی ناشیانه شالاپ و شولوب بوسیده بود،..،.
اون روز وقتی از دست حسام خودمو ازاد کردم دیگه حسام برام بی رنگ شد و ولش کردم و دنبال یه دوست پسر خفن بودم…..فهمیدم که حسام منو فقط برای هوس میخواهد…..
خیلی طول نکشید و یه دوست پسر خفن با ماشین مدل بالا پیدا کردم…..همون روز اول که حسام منو توی یه ماشین کنار یه پسر غریبه دید وحشی شد……به هر حال گنده لات بود و سریع افسار پاره میکرد……
وحشیانه با موتور جلوی ماشین رو گرفت و‌منو با خفت از ماشین بیرون کشید….
کم نیاورم و سرش دادکشیدم:ولم کن وحشی و لات….نمیخواهم با توی هوسباز دوست باشم………..
اون لحظه انگار حسام کر و کور شده بود ….. هر چی بهش توهین کردم و با دست و پا زدمش فایده نداشت و به زور منو ترک موتورش گذاشت و با سرعت جنون واری گاز داد و منو برد به همون باغ دوستش…..
چند بار فرار کردم اما چنان فریادی سرم کشید که باور کنید شاید خودمو خیس کردم…..خوب یادم نیست فقط میدونم که خیلی خیلی خشن کشون کشون ،،جوری که دست و پام در اثر کشیده شدن زخم شده بود منو داخل ویلای باغ بود و هر چی در توانش بود تا شکنجه وار باشه بهم تجاوز کرد……،،،،…
پانزده ساله بودم و اوج نوجوونی و‌جوونی ….اما حسام بقدری غرور لاتی و خوشگلشو داشت که به هیچی جز ازار و اذیت من فکر نکرد…..
اون تصور میکرد همه ی دخترا به اون تعلق دارند و هر کاری دلش بخواهد میتونه انجام بده…..
بعداز تموم شدن کارش یه سیگار روشن کرد و‌گوشه ی لبش

1403/08/18 13:52

گذاشت و چهار زانو روبروم نشست و چونمو در حالیکه تمام قدرتشو بهش وارد میکرد گرفت و خیلی غلیظ و شمرده گفت:احمق !!!من بخاطر تو چند ماه از خوشیهام گذشتم اونوقت توی گوساله و یه الف بچه برام دم در اوردی؟؟؟؟……،،،،،،،،دمتو میچینم…..
من همچنان با فریاد بهش فحش میدادم و گریه میکردم که ادامه داد:نترس گوساله!!!چیزیت نشده،،،،من کارمو خوب بلدم….شب عروسیت روی سفید میشی…..اما از الان دلم برای داماد میسوزه….،،،
حالم خیلی بد بود ،،،،خیلی خیلی بد که نمیتونم توصیف کنم….درسته که هنوز باکره بودم اما من که بخاطر یه بوسیده شدن و عشق بازی خودمو گناهکار میدونستم و کلی به درگاه خدا توبه کرده و استغفار گفته و قران خونده بودم تا خدا منو ببخشه ،…..حالا با این تعرض روح و جسممو از بکر و ناب بودن خارج شده میدونستم …..
خودمو گناهکاری میدونستم که دیگه قابل بخشش نبودم….. پس روز به روز بیشتر غرق خوشی و گناه شدم………….


ادامه دارد…..

1403/08/18 13:52

خودم هم مقصر هستم و اینو انکار نمیکنم……
یه مدت گذشت و بالاخره یه خواستگار از یه خانواده ی معمولی که تقریبا هم سطح خودمون بودند برام اومد……
در وهله ی اول خواهر و مادر اقاپسر اومدند خونه و کلی از پسرشون تعریف کردند و با گفتن اینکه خونه و ماشین داره و‌ شرکت پتروشیمی کار میکنه و کارمنده تونستند قند توی دل مامان آب کنند………….
قرار گذاشت شد که یه روز با اقاپسر بیاند تا ما هم همدیگر رو ببینیم و حرف بزنیم……
خوشحال بودم که بالاخره حداقل از خونه ی مامان خلاص میشم و میرم…..
شب مامان با آب و تاب از خواستگارا به بابا تعریف کرد و فخر فروخت و گفت:دیدی گفتم…..دیدی گفتم دختر من باید با یه پسر خوب و پولدار ازدواج کنه…..
بابا خوشحال شد و گفت:خداروشکر…!!!ان شالله که خوشبخت بشند،ما که بخیل نیستیم و از خدامه دختر یکی یه دونه ام سر و سامون بگیر و به اون زندگی که ارزو داره برسه…..
از خوشحالی مامان و بابا شادی من هم مضاعف شد و روزشماری کردم تا با اقا پسرشون بیاند خواستگار و ببینم چه شکلیه و کیه؟؟؟


ادامه دارد…..

1403/08/19 14:17

#توی_همین_دنیا



#پارت_هفتم



از اون روز تصور کردم روح و جسم من از حالت بکر و دست نخورده در اومده و همین باعث شد توی گناه غرق شدم…. مقصر اصلی این گناهم حسام بود و بس…..
چند وقت از اون روز شوم و باغ و حسام گذشت و من شدم غرق خوشگذرونی و تفریح………روز به روز توی گناه غرق شدم….تا جاییکه بخاطر لج و لجبازی با حسام به جز اون با دوست پسرای رنگارنگ پولدار وقت میگذروندم و هی دوست پسر عوض میکردم…..اما حسام از رو نرفت و با من موند و‌پایه ی همه ی خلافهام شد……
زمان که گذشت توی محل و فامیل اسمم بد در رفت دیگه از خواستگارای سیریس خبری نبود….منی که بخاطر زیباییم و تک فرزند بودنم از 13سالگی کلی خواستگار داشتم دیگه هیچ احدی در خونمونو نزد…….
مونده بودم چیکار کنم؟؟؟؟درست و حسابی هم درس نخونده بودم تا دانشگاه قبول شم پس بعداز دیپلم خونه نشین شدم…،………کلاسهای آموزشی زیادی رفته بود اما فقط برای فرار از خونه و بهانه برای خوشگذرونی……
مامان همش با خلوص نیت به درگاه خدا دعا میکرد تا بختم باز بشه اما خبری نبود…..
یه روز وقتی مامان موقع نماز دست به دعا برای من شد بابا با پوزخند گفت:یادت نرفته دل چه خواستگارایی رو بخاطر اینکه باب میلت نبود شکوندی؟. ؟؟الان بنظرت دعات مستجاب میشه؟؟؟؟؟
مامان با نفرت دهنشو کج کرد و گفت:این همه خرج دخترم نکردم و لباسهای مارک و غیره نخریدم که هر کودنی بیاد خواستگاریش،،،اینو آویزه ی گوشت کن دخترم مثل من شوهر نمیکنه……………….
مامان متوجه نشد که وقتی منو تو خونه راه نمیداد تا خونه اش کثیف نشه چه بلایی سرم اومد؟؟؟مامان نفهمید که وقتی همش خونه ی آنا بودم و‌ پای حرفهاشون مینشستم ناخواسته چه به روزم میاوردند…..؟؟؟
بلوغ زود رس میدونید یعنی چی؟؟؟من دچار بلوغ زود رس شدم….دختری که توی 14سالگی 4-5تا دوست پسر عوض کنه یعنی چی؟؟؟؟
اولین باری که از مزاحمت پسرا توی خیابون با مامان و بقیه حرف زدم بجای نصیحت و نشون دادن راه درست بهم راه و چاه تور زدن و مخ کار گرفتن رو گفتند…..
منو با این حرفشون (اگه دیدی پولداره مخشو بزن)توی قعر چاه انداختند و بدون اینکه حواسشون به من باشه پی کارشون رفتند……
مامان هر بار گفت:ندا!!!اگه دیدی پولداره مخشو بزن و مثل من نباش که با بابای قرمساقت (معنیش توی مایه های نامرد میمونه)دوست شدم و خودمو بدبخت کردم..،،.
و اما من….بخاطر فرار از سختگیریهای نظافتی مامان بدبخت شدم…..من بخاطر فرار از خونه و توی محیط خونه ی آنا اینا قرار گرفتن از راه بدر شدم…..من یه نوجوون توی اوج خواستن بودم و خانواده مسیر زندگیمو عوض کرد……
البته میدونم که

1403/08/19 14:17

#توی_همین_دنیا


#پارت_هشتم


روز موعود نیست….نیازی نداشتم که به خودم برسم چون خدادادی زیبا بودم و با وسایل ارایش اصلا تغییری نمیکردم…..
قد و هیکلم هم نرمال بود و به قول امروزیها پسرکش بود… یه لباس خوشگل و مارکی (شامل یه سارافون و ساپورت و یه شال صورتی )که مامان خریده بود رو پوشیدم و منتظر شدم……….
مامان هم حسابی خونه رو برق انداخت و دیگه حق راه رفتن هم نداشتیم تا مهمونا برسند……
بالاخره زنگ خونه زده شد….مامان و خواهرش جلوتر و بعدش پدرشون و در انتها اقاپسر وارد خونه شد…..
پسری با کمالات و قد بلند….چهره ی معمولی و مردونه ….لباسهاش هم معمولی اما کاملا تمیز و مرتب و با شخصیت……
یه مرد کامل که هیچ عیبی نمیشد روش گذاشت……..
همه نشستند… ….. تعارفات اولیه انجام شد و مادر و خواهر شروع کردند از سلیقه و چیدمان و تمیزی خونه حرف زدن….
من توی آشپزخونه منتظر بودم تا چایی ببرم اما بقدری از مامان تعریف کردند که من فراموش شدم….
بعداز حدود نیم ساعت صدای سرفه ی اقاپسر رو شنیدم که داشت به اونا گوشزد میکرد که موضوع اصلی رو فراموش کردید….
پدر اقاپسر با عذرخواهی گفت:بریم سر اصل مطلب…..ببینیم،،!!! نمیخواهید این عروس خوشگل مارو نشون بدید؟؟؟؟
مامان هول شد و‌گفت:ای وااا….اینقدر حرف زدیم که یادم رفتم پذیرایی کنم….الان به نداجون میگم براتون چایی بیاره…..
من مه آماده منتظر بودم،،، سریع چایی رو ریختم تا صدام کنه….
مامان گفت:ندا جون !!!برای مهمونا چایی بیار…………
چایی که آماده بود…سینی رو‌گرفتم دستم و خیلی راحت و بدون استرس وارد پذیرایی شدم……
قبلا هم‌گفته بودم که من اصلا دختر خجالتی نیستم و چون خواستگارای زیادی رو دیده بودم اصلا استرس نداشتم…..
با صدای بلند و شمرده به جمع سلام و‌خوش امد کردم و چایی رو به تک تکشون تعارف کردم…………….صدای به به و چهچهه مادر و خواهرش و ماشالله ماشالله پدرشو میشنیدم…………وقتی به اقاپسر رسیدم گفتم:بفرمایید……
اقاپسر با صدای من سرشو بلند کرد و نگاهی به تمام اعضای صورتم کرد و فنجون رو برداشت و گفت:ممنونم……
از حالت صورتش متوجه شدم که با دیدنم تعجب کرده ….آخه اکثر خواستگارا با دیدن چهره ی زیبای من ماتشون میبرد و بعدش لبخند میزدند ولی این خواستگار فقط حالت تعجب توی صورتش نمایان شد……
سینی رو روی میز گذاشتم و کنار مامان نشستم….از گوشه ی چشم میدیدم که اقاپسر که متوجه شدم اسمش محمد هست هراز گاهی بهم نگاه میکنه و به فکر میره……
بگذریم…..حرفها و تعریفها گفته شد و پدر محمد از بابا خواست تا پسرش با من توی خلوت چند کلمه حرف بزنه…..
محمد رو به

1403/08/19 14:18

اتاقم راهنمایی کردم و بهش تعارف کردم تا روی صندلی بشینه…..خودم هم روی تختم نشستم و منتظر شدم تا شرایط و انتظاراتشو بگه……
اولین حرفی که محمد با من من گفت این بود:من شمارو جایی ندیدم؟؟؟؟
گفتم:نمیدونم!!!اما من بار اوله که شمارو میبینم…….
محمد یه کم چشم و ابرو و لب و دهنشو اینور و اونور کرد و گفت:شاید من اشتباه میکنم…..راستش من شرط خاصی ندارم چون شنیدم که شما هم مثل مادرتون خانه داری رو دوست دارید و در اینده هم فقط میخواهید خانم خانه دار باشید و یه مرد از همسرش جز این انتظار نداره……
من که میدونستم هنری جز خانه داری ندارم حرفهاشو تایید کردم و منتظر شرط بعدی شدم……….
محمد گفت:حالا اگه شما شرط و شروطی دارید بفرمایید…..
گفتم:هیچی فقط وفاداری……
محمد گفت:اون که صدالبته ….وفاداری شرط اول و اخر هر دختر و پسریه……..پس حرفی نمیمونه ،بهتره بریم پیش بقیه…..
حرفهای ما پنج دقیقه هم نشد…..از محکم و قاطع حرف زدنش خوشم نیومد اما همین که شرایطش بهمون میخورد راضی بودم……….
رفتیم پذیرایی و پدرها از هم یک هفته فرصت برای تحقیقات گرفتند و قرار شد مادر محمد به ما زنگ بزنه و جواب قطعی رو از ما بگیره و بعداز جواب بالافاصله مراسم بله و برون برگزار بشه………………..
اما به بله و‌برون نرسید……


ادامه دارد…..

1403/08/19 14:18

#توی_همین_دنیا


#پارت_نهم


بابا تحقیقات کرد و خوشحال و راضی برگشت و گفت:عجب پسریه….همه ازش تعریف میکنند….خداروشکر که یه داماد خوب نصیبم میشه…..
مامان در جواب بابا گفت:مگه من اجازه میدم داماد بدی نصیبمون بشه…..؟؟
با این‌حرفها دوباره بین مامان و بابا بحث شروع شد…….
بگذریم…….اما کار به بله و برون نکشید چون اقا محمد با یه تحقیق نیم ساعته منو شناخت و متوجه شد کجا منو دیده و پته اموروی آب ریخت…..
اونطور که مادرش به مامان گفته انگار بعداز تحقیقات رفته خونشون و کلی داد و بیداد راه انداخته و کل خلافهامو به خانواده اش گفته و در نهایت به اونا تپوید که:لازم نکرده شما برای من کسی رو معرفی کنید….اینم از دختری که پیدا کردید….دختری (…..)…..خوب شد تحقیق کردم….خودم توی تولد یکی از دوستام دیده بودمش……
محمد به همون بسنده نکرد و اومد جلوی در خونمون و تمام کارمو به روم کوبید و‌رفت…..اون لحظه خرد شدم و شکستم……
درسته که تمام اون کارهارو که میگفت انجام داده بودم اما هم پشیمان بودم و هم خسته……دلم میخواست زودتر سروسامون بگیرم و توی خونه ی خودم باشم……
روزگار بدی داشتم و سنم داشت میرفت بالا…..عملا شده بودم برده ی جنسی حسام……هر چی التماسش میکردم که ولم کنه و کاری به کارم نداشته باشه ول کن نبود…..
هر وقت اعتراض میکردم که با من کاری نداشته باش میگفت:مگه مغز خر خوردم که ولت کنم….خوشگل و جوون و خوش هیکل که هستی از طرفی مفت و مجانی و هر وقت اراده کنم در دسترسی ،….یه پسر و مرد بیشتر از این چی میخواهد دیگه؟؟؟؟
گذشت و گذشت تا شدم 21ساله….همون سال یه خواستگار توپ برام پیدا شد…..توپ که میگم منظورم نه فقط مالی بلکه از هر نظر…..
مراسم خواستگاری به خوبی پیش رفت……
اگه مزاحمتهای حسام رو ازش کم کنیم تقریبا همه چی داشت خوب پیش میرفت …..
حسام عملا تهدیدم میکرد و میگفت: اگه ازدواج کنی همه چی رو میام به شوهرت میگم….زندگیتو ویرون میکنم،….
خسته شده بودم و اعصابم نمیکشید……دیگه بس بود و بایدبا حسام تمومش میکردم چون واقعا مانع ازدواجم بود…..
همون روزا و بخاطر اینکه اون خواستگار توپ رو از دست ندم به خودم گفتم:تا کی؟؟؟باید تمومش کنی….اگه حسام برای همه لاته برای تو ابنباته،….هر چه باداباد!!!حتی اگه تورو بکشه بهتر از تن دادن به خفته…..
این حرفهارو مرتب با خودم تکرار کردم و وضو گرفتم و نماز خوندم و توبه کردم،.،…با این کارا امیدوار شدم و به ترسم غلبه کردم…..توی ذهنم هی اکو میکردم حسام برای من کسی نیست اگه برای همه لاته،.،..من خودم یه پا لاته..،،
با همین منوال جلو رفتم و حسام چند باری خط

1403/08/19 14:18

و نشون و تهدید کرد ولی بالاخره بیخیال شد و پا پس کشید……
خواستگار توپم اومدند و همه چی به خوبی پیش رفت….اسم خواستگارم رامین بود……
هر چقدر با رامین جلوتر میرفتم عذاب وجدانم بیشتر میشد چون از گذشته ام چیزی نمیدونست…….
کم کم که به مراحل خرید و مراسمات رسیدیم و بیشتر رامین رو شناختم عذاب وجدانم کمتر شد چون رامین خیلی خیلی خسیس بود و رفتار خاصی داشت….
مثلا برای خرید اجازه نداد یکی از اعضای خانواده ی من باهامون بیاند و گفت:خودم با ندا تنهایی میرم….نیازی نیست کسی بیاد چون قرار نیست شما وسایل رو استفاده کنید ..،…
از حرفهاش خیلی ناراحت شدیم ولی برای از سرگیری مراسم مجبور شدیم قبول کنیم…….
دو تایی باهم رفتیم بازار …..من هیچ وقت لباسهای معمولی نپوشیده بودم اما رامین به خاطر قیمت گرون لباسهای مارک از خریدشون منصرف شد و گفت:این همه لباس ارزون قیمت ،،،،حتما که نباید اونارو بپوشی…!!؟
گفتم:در عوض لباسهای مارک و جنس خوب بیشتر عمر میکنند و توی تن جلوه ی خوبی دارند….
رامین گفت:این یکی لباسهارو هم با سلیقه بپوشی و‌خوب ازشون نگهداری کنی ده سالی عمر میکنه،،،چرا گرونقیمت بخرم و دو بار بپوشیم بعد دلمونو بزنه…؟؟؟؟



ادامه دارد…..

1403/08/19 14:18

#توی_همین_دنیا



#پارت_دهم


رامین تا تونست از مغازه های خاک گرفته خرید کرد و حتی نزاشت یک ریال از پولش هدر بره….
باید با اخلاقش کنار میومدم…..مگه من از زندگی چی میخواستم ؟؟؟یه خونه که مال خودم باشه…..یه وسایلی که بتونم ازش استفاده کنم………..
به هر سختی بود دوران نامزدی رو سپری کردم…..مامان بهترین جهیزیه رو برام با بحث و دعوا و وام و قرض توسط بابا خرید و اماده کرد…….تمام وسایل از بهترین مارک و شرکتهای معتبر بود…..
زمان امضا کردن لیست جهیزیه رسید…..رامین وقتی قیمتهارو دید مغزش سوت کشید و گفت:من نمیتونم امضا کنم،،..باید تحقیق کنم و بپرسم و ببینم این قیمتها واقعی هستند یا نه؟؟؟
بابا گفت:اقا رامین این حرفت توهین بزرگی به ماست….یعنی چی که بپرسم؟؟؟همه چی مشخصه….توی گوگل سرچ کنی قیمتها همه بالا میاد…….
رامین گفت:نکنه اینترنتی خرید کردید؟؟؟خب معلومه کردند توی پاچتون….اما من نمیزارم شما هم این قبمتهارو برای من لیست کنید….
مامان گفت:پسرم!!وسایل توی خونه ی خودت استفاده میشه و قرار نیست که امضا میکنی به ما پولی بدی….آبروریزی نکن …. یه امضاست ،،امضا کن تموم شه….
رامین زیر بار نرفت که نرفت…..همون موقع دایی خیلی عصبانی شد و با رامین دست به یقه شد و شروع به دعوا کردند اما بزرگترا نزاشتند دعوا اوج بگیره و ارومشون کردند…..
بالاخره ی بابای رامین زیر برگه رو امضا کردو خاور جهیزیه حرکت کرد به سمت خونه ایی که قرار بود خونه ی امیدم باشه…..
تا روز عروسی رامین هزار جور ادا و اصول در اورد و ما هیچ کدوم حریفش نبودیم چون میخواستیم هر جور شده این وصلت سر بگبره و تموم شه…..
برای جشن عروسی رامین گفت:من پول مفت ندارم عروسی بگیرم و بدم دو نفر بخورند و بعدش پشت سرم هزار جور حرف بزنند……
مامان گفت:باشه !!سالن و مخارجش با ما…..
من که از تا اون سن کسی بهم زور نگفته بود واقعا داشتم منفجر میشدم ولی بابا ارومم کرد و گفت:نگران نباش خودم برات همه کار میکنم…………
به رامین گفتم:یه هفته مونده به مراسم بهتره بریم آرایشگاه رزرو کنیم….
رامین گفت:تو که نیاز به ارایش نداری…..اصلا من بدم میاد…. اون همه پول بدم برای چند ساعت؟؟؟؟؟از عروس کشون و این مراسمات مزخرف حالم بد میشه……خوشم نمیاد بوق….بوق….تا همه ی نامحرما عروس رو ببینند……..
باز مامان بهترین سالن رو با کمک دایی و خاله ها گرفت….سالنی که تمام برنامه هارو داشت و خیلی هم گرونقیمت بود…..
رفتم آرایشگاه….خیلی قشنگ شدم…..نوبت این رسید که داماد بیاد دنبالم……هر چی زنگ زدیم رامین گفت:من خوشم نمیاد جلوی آرایشگاه بایستم تا همه نگاه کنند و

1403/08/20 20:06