بدونند من دامادم…..
خواهرش و مادرش و عمه و عمو و همه و همه بهش زنگ زدند اما نیومد که نیومد…..
مجبوری به دایی گفتیم تا بیاد دنبالمون….دایی اومد و برد سالن……تمام برنامه هایی که توی سالن رزرو کرده بودیم بخاطر نبودن داماد کنسل شد……….
زنگ زدم به رامین و با بغض گفتم:رامین جان!!الان میخواهند دو نفره عکس بگیرند…بدون تو که نمیشه….خواهش میکنم…فقط یک ساعت…قول میدم زود تموم میشه……
رامین گفت:نمیام….وقتی میگم از مراسم خوشم نمیاد شما کار خودتونو میکنید….فقط اخر مراسم میام و تورو میرسونم خونه…..
رامین هر چی تونست تازوند و در نهایت آخر وقت که مهمونا شام خورده بودند و میخواستند خداحافظی کنند اومد و با اخم و تخم منو سوار ماشین کرد و برد خونه……
توی خونه هم چنان قیافه ایی گرفته بود که خانواده ام مجبور شدمد زود برند…..
بعداز اینکه همه رفتند به رامین گفتم:یه دوش بگیرم و بیام چون خیلی خسته ام و پاهام درد میکنه….
رامین گفت:لازم نکرده دوش بگیری….بیا بگیر بخواب صبح دوش میگیری…..نکنه خیال کردی روی گنج نشستم که راه به راه بخواهی بری حموم و آب رو هدر بدی…؟؟؟تازه مگه کلی پول ارایشگاه ندادی!!حالا بزار ارایشت باشه فردا میشوری…………..
به این طریق رفتم خونه ی خودم…..خونه ایی که اختیارش دست خودم بود…..زندگی پراز دغدغه ایی رو شروع کردم اما دوستش داشتم…،،
ادامه دارد…..
1403/08/20 20:06