The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

بدونند من دامادم…..
خواهرش و مادرش و عمه و عمو و همه و همه بهش زنگ زدند اما نیومد که نیومد…..
مجبوری به دایی گفتیم تا بیاد دنبالمون….دایی اومد و برد سالن……تمام برنامه هایی که توی سالن رزرو کرده بودیم بخاطر نبودن داماد کنسل شد……….
زنگ زدم به رامین و با بغض گفتم:رامین جان!!الان میخواهند دو نفره عکس بگیرند…بدون تو که نمیشه….خواهش میکنم…فقط یک ساعت…قول میدم زود تموم میشه……
رامین گفت:نمیام….وقتی میگم از مراسم خوشم نمیاد شما کار خودتونو میکنید….فقط اخر مراسم میام و تورو میرسونم خونه…..
رامین هر چی تونست تازوند و در نهایت آخر وقت که مهمونا شام خورده بودند و میخواستند خداحافظی کنند اومد و با اخم و تخم منو سوار ماشین کرد و برد خونه……
توی خونه هم چنان قیافه ایی گرفته بود که خانواده ام مجبور شدمد زود برند…..
بعداز اینکه همه رفتند به رامین گفتم:یه دوش بگیرم و بیام چون خیلی خسته ام و پاهام درد میکنه….
رامین گفت:لازم نکرده دوش بگیری….بیا بگیر بخواب صبح دوش میگیری…..نکنه خیال کردی روی گنج نشستم که راه به راه بخواهی بری حموم و آب رو هدر بدی…؟؟؟تازه مگه کلی پول ارایشگاه ندادی!!حالا بزار ارایشت باشه فردا میشوری…………..
به این طریق رفتم خونه ی خودم…..خونه ایی که اختیارش دست خودم بود…..زندگی پراز دغدغه ایی رو شروع کردم اما دوستش داشتم…،،


ادامه دارد…..

1403/08/20 20:06

#توی_همین_دنیا


#پارت_یازدهم



رفتم خونه ی خودم….خونه ایی که اختیار نظافت و وسایلش دست خودم بود و مجبور نبودم ساعتها توی پارکینگ یا خیابونا و مهمونیها باشم…..میتونستم مهمون دعوت کنم البته فقط خانواده ی رامین رو…..…همین هم منو خوشحال میکرد….
زندگی توی خونه ی خودم زمین تا آسمون فرق داشت و پراز دغدغه بود ولی من این زندگی رو دوست داشتم چون صاحبخونه خودم بودم…..زمین تا آسمون توی خورد و خوراک و پوشاک و برخورد و رفتارها فرق داشت ولی من اینو ترجیح میدادم چون خبری از حسام و دوست پسرای رنگارنگ و سوء استفاده نبود……
اما افسوس که همین زندگی پراز ناملایمات هم انگار برای من زیاد بود…..
چند ماه از ازدواجمون گذشته بود و من تازه تونسته بودم با اخلاق منحصر به فرد رامین کنار بیام که خواهرشوهرم براش خواستگار اومد…..
روز خواستگاری ما نبودیم اما برای نامزدی منو رامین هم دعوت شدیم و رفتیم…..
مجبور بودم خیلی ساده برم چون رامین هم خسیس بود و هم دوست نداشت…..
وقتی اقاداماد تشریف اورد و دیدمش انگار آب یخ از سرم ریختند و قلبم یخ زد…..نامزدش دوست پسر سابق من بود….با دیدنش یهو پرت شدم به چند سال قبل ……
شنیدید که میگند زمین گرده و اگه کوه به کوه هم نرسه ادم به ادم میرسه…..برای من اون مثال بوضوح پیش اومد…..دیگه آخر نامردی روزگار بود……
با دیدن داماد بقدری هول شدم و رنگ و روم پرید که کم مونده بودم سقوط کنم …..سعی کردم خودمو جمع و جور کنم اما رامین از حالتهام متوجه شد که کاسه ایی زیر نیم کاسه است و یه سروسری بین منو داماد هست…..
هر جوری شده بود خودمو جمع و جور کردم اما اقا داماد چشم ازم برنمیداشت و شک رامین رو بیشتر کرد…..
اون شب تا رسیدیم خونه رامین مثل یه بازجو شروع کرد به بازجویی…..
هر چی سوال پیچم کرد نم پس ندادم…..
رامین گفت:چرا تا وحید (داماد)رو دیدی رنگ و روت پرید؟؟؟؟
گفتم:وحید کیه؟؟؟
گفت:نامزد خواهرمو میگم…..خودتو به اون راه نزن….
گفتم:اهان….اسمش وحیده…..رنگ و روم بخاطر اینکه پریود شدم….من هر ماه این‌حالت بهم دست میده….اینقدر که تو بیخیالی تا به حال متوجه نشدی……
گفت:ندا!!!!منو سگ نکن….بگو چی بینتون بود….کاریت ندارم فقط میخواهم شوهر اینده ی خواهرمو بشناسم و تا دیرنشده یه فکری بکنم….اگه میشناسیش بخاطر خواهرم حرف بزن..،،
میدونستم که تمام این حرفهای رامین فقط بخاطر منه نه خواهرش…..نمیخواستم زندگیمو از دست بدم تازه به اخلاق رامین عادت کرده بودم و میدونستم چطوری رفتار کنم تا کمتر اذیت بشم و تا حدودی رامین رو از نظر خساست اصلاح کرده بودم……
گفتم:خب برو محلشون تحقیق

1403/08/20 20:06

کن چرا به من میگی؟؟؟من نمیشناسم رامین…..
رامین از هر راهی و حرفی وارد شد اما من بخاطر زندگیم تمام قوا و تجربیاتمو بکار بردم تا لو نرم…..از وحید هم مطمئن بودم که حرفی نمیزنه چون خوب میشناختمش……
این ماجرا تاثیر خودشو توی زندگیم گذشت و رامین رو نسبت به من شکاک کرد….همه جوره مراقبم بود و حتی برای خرید هم اجازه نمیداد بیرون برم…………
همه جا و همیشه چهار چشمی مراقبم بود تا خطایی ازم سر نزنه…..
طول کشید تا دوباره اعتمادشو بدست اوردم……کم کم فکر کرد که در موردم اشتباه کرده پس دوباره اجازه داد که تنهایی برای خرید یا خونه ی مامان برم…..
چند وقت گذشت…..از اونجایی که همیشه به خوشیهام گند زده میشد یه روز که رفتم سوپری در کمال تعجب حسام رو اونجا دیدم…..
چنان ته دلم خالی شد و رنگ و روم پرید که خرید رو نصف ونیمه ول کردم و در حالیکه انگار یه هیولا دیده باشم با سرعت خودمو رسوندم خونه……………


ادامه دارد…..

1403/08/20 20:06

#توی_همین_دنیا



#پارت_آخر



رسیدم خونه و از پنجره ی آپارتمان بیرون رو‌نگاه کردم تا ببینم خونمونو شناخته یا نه…. یهو‌شوکه شدم…..حسام با کلید در ورودی ساختمون رو باز کرد و وارد خونه شد….
زود دوبدم سمت در و از چشمی در نگاه کردم ببینم کدوم طبقه میره که دیدم یه طبقه ی بالاتر از ما اسانسور ایستاد………وای خدا پس اون پیر زن طبقه ی بالا مادر حسامه……تازه متوجه ی شباهتشون شدم……
دلم میخواست گم و‌گور بشم…..اما هر جا میرفتم گذشته ی سیاهم و شوهر شکاکم با من بود…………
از اون روز خیلی با احتیاط از آسانسور استفاده میکردم تا با حسام برخورد نکنم……..اما حسام خودشو یه جورایی بهم نزدیک کرد و غصبناک توپید:ببین!!!تا وقتی توی زندگیت کج نرفتی کاریت ندارم اما امان از روزی که متوجه بشم اشتباه میکنی ،کاری میکنم که حتی راه گورتو هم پیدا نکنی….
از اینکه توی زندگیم زوم کرده بود حس خیلی بدی داشتم اما راه گریز هم نداشتم…..
از طرفی وسواس بیش از حد رامین روی نگاههای کثیف شوهرخواهرش وحید زندگی رو برام زهرمار کرده بود و رامین هر بار به بهانه ایی منو کتک میزد….
از سر و صدای رامین و گریه های من حسام متوجه شد که زندگی خودم به اندازه ی کافی جهنم هست و برای همین کاملا بیخیالم شد و حتی اگه توی راه پله و پارکینگ و غیره تنها هم میدید خیلی محترمانه فقط سلام میکرد…..حسام میدونست که اون بود که منو خراب کرد….اون بود که منو با عشق و حال اشنا کرد….اون بود که مانع ازدواج شد تا بیشتر باهاش باشم ….اون بود که منو از درس و زندگی انداخت……
وقتی خیالم از بابت حسام کاملا راحت شد که خبر نامزدیشو مادرش بهم داد…..
مشکل حسام تقریبا حل شد ولی هر وقت خونه ی مادر رامین جمع میشدیم شبش حتما کتک میخوردم….موقعی که رامین بهم لگد میزد توی خودم جمع میشدم و به خودم میگفتم:حقته….درسته که حسام پای تورو به خلاف و رابطه باز کرد اما خودت هم بی تقصیر نیستی….پس بخور که حقته…….
دو سال بعداز ازدواج باردار شدم و خدا بهم یه دختر خوشگل داد اما نه به خوشگلی من…..
با دنیا اومدن دخترم اخلاق رامین بهتر شد ….در مورد خرید به دخترمون دست و دلواز شد اما هنوز در مورد خرج خونه و خودش و من کمی خسیسه…..
تازه دخترم بدنیا اومده بود که توی آسانسور حسام و خانمشون دیدیم……خانمش یه دختر قدبلند و سبزه رو و خوشگل بود……رامین با دیدن فائزه (همسر حسام)به همون حالتی در اومد که من با دیدن وحید شده بودم…..
چون خودم اون راه رو رفته بودم خیلی سریع متوجه ی حالتهای رامین شدم و‌حالا نوبت بازجویی من بود……
اون شب موقع شام به رامین گفتم:فائزه

1403/08/20 20:07

رو‌میشناسی…..؟؟؟
رامین مخفی نکرد و گفت:اره باهم نامزد بودیم اما بخاطر اخلاقم فائزه نامزدی رو بهم زد …راستش توی همون دوران نامزدی باهم رابطه داشتیم و موقع جدایی فائزه دیگه باکره نبود بخاطر همین موضوع خیلی تلاش کردم بمونه ، ولی نموند و جدا شد،،، بعداز جدایی هم شنیدم که با پسرای زیادی ارتباط داره و پاشو کج میزاره…..
از اینکه رامین واقعیت رو گفت حس خوبی داشتم و به علاقه اش بهم مطمئن شدم……
اونطوری که بعدها از اینو اون شنیدم فائزه وقتی حسام رو میبینه عاشقش میشه و هرجوری شده باهاش وارد رابطه میشه و خودشو بهش میبنده………
سرنوشت منو فائزه درس بزرگی برام شد…..من معتقدم هر کاری کنی یه جایی جوابشو میبینی….منو فائزه توی همین دنیا جوابشو گرفتیم….حسام مثل چی توی گل گیر کرده و بخاطر مهریه یا هر چی حتی نمیتونه طلاق بده….
حسام و رامین باعث شدند منو فائزه پامونو کج بزاریم البته باز تاکید میکنم که خودمون هم مقصربودیم و کرم داشتیم…..
مسئله ی مهم دیگه نقش مادر توی زندگی من بود که منو هول داد به سمت بیراهه….
درسته که من بازنده هستم و هنوز هم بخاطر شکاک بودن رامین عذاب میکشم ولی میخواهم در حق دخترم مادری کنم و دوست و راهنماش باشم……
مراقب رفتارمون باشیم که گاهی توی همین دنیا تقاص پس میدیم…..


پایان

1403/08/20 20:07

💫پایان داستان💫
امیدوارم پسندیده باشید🤗

1403/08/20 20:08

🌟داستان جدید🌟
دعانویس

1403/08/22 17:41

کردی..؟؟ما هفت ماه باید مراقب این جنین باشیم پس بهتره خونسرد باشی....
بابا به مامان گفته بود:کاری میکنم که این بچه خوشبخت ترین بچه ی روی زمین باشه،فاطمه خدا جواب تمام سختیها و حرف‌هایی رو که شنیده بودی رو با بهترین هدیه داد....


ادامه دارد....

1403/08/22 17:41

#دعا_نویس

#پارت_اول

اسم من الهام متولد سال 67هستم ،دختری با پوست سفید و چشمانی درشت،متولد یکی از شهرهای کوچیک ایران که آداب و رسوم خاصی داشتند....
اهالی این شهر به آداب و رسومشون خیلی پابند بودند....این آداب بعضی‌هاشون خیلی خوب و بعضی‌هاشون هم بسیار عجیب بود....
وقتی غریبه ایی آداب مارو میشنوه فکر میکنه اغراق میکنیم و همچین چیزی وجود نداره و باور نمیکنند....
من وقتی بدنیا اومدم زمستان بسیار سردی بود ،مادرم میگه پوستت اینقدر سفید و نرم بود که فکر میکردم پنبه تو دستمه....
من تک فرزندم و بعداز 12سال نازایی مادرم بدنیا اومدم....
پدر و مادرم چون عاشق هم بودند و همین عشق باعث شد که بابام ازدواج مجدد نکنه و به پای مامان بمونه تا خدا منو بهشون داد....
مادر بزرگم خیلی دعا برای بابا میگرفت تا از مامانم سرد بشه و ازدواج کنه شاید بچه دار بشه...
مادرم میگفت:اینقدر با مادرشوهرم دعوا میکردم سر این موضوع که بالاخره قهر کردم و رفتم خونه ی بابام،...و طلاق خواستم،اما بابا حاضر به طلاقم نشد
مامان بزرگم خیلی خوشحال شده بود که دعاها کارساز شده و قراره طلاق بگیرند ،چند تا دختر به بابا نشون میده تا ازدواج کنه و بچه دار شه،اما بابام گفته بود من فقط زن خودمو میخواهم بچه هم نمیخواهم....
تو همین بحبوحه مامان بخاطر عقب افتادن عادت ماهانه اش میره دکتر و متوجه میشه که نوزادی در راهه....وقتی مادرم میشنوه بارداره شروع به گریه میکنه ....
دکتر به مادرم میگه بخاطر اطمینان واینکه اتفاقی برای جنین نیوفته بهتره استراحت کنی....
مامان میره خونه ی باباش و خبر رو به مامانش میده...مامان بزرگ هم از خوشحالی سجده ی شکر میزاره و یه رختخواب برای مامان پهن میکنه ومیگه:تا بدنیا اومدن بچه تو از این رختخواب تکون نمیخوری...بعد چادر سر میکنه و میگه :برم خونتون و این خبر رو خودم به شوهرت و مادرشوهره خیر ندیدت بدم ،دلم میخواهد قیافه ی اون زن رو از شنیدن این خبر ببینم....
اما مامان به مامانش میگه:عزیز تورو خدا فقط خبر رو بهش بده چیز دیگه ایی نگو ،یه وقت ناراحت میشه....
نیم ساعت بعد بابام بدون مادرش میاد پیش مامانم و کلی گریه میکنه و میگه :فاطمه(مادرم)بگو که عزیز راست میگه...؟؟؟
بابا ،وقتی میبینه مامان میگه: بله ،داری پدر میشی...مامان رو بغل و بوسه باران میکنه و میگه:الان ویار چی داری؟؟برم برات بخرم....
مامان میگفت:اون روز بابات اینقدر هیجان زده بود که نمیدونست چی میگه و چیکار میکنه...هی میگفت:جایت که درد نمیکنه،،؟؟بیا سوار کولم شو ببرمت دکتر...وای چرا رنگت پریده...؟؟؟
در آخر مامان به بابا میگه:هیچیم نیست ،چرا هول

1403/08/22 17:41

#دعا_نویس

#پارت_دوم

بابا به مامان میگفت:نبینم حرکت کنی..تو بارت از بار شیشه هم سنگین تره..
مامانم میگه:وقتی مامانم یعنی مادربزرگت اومد و منو تو بغل بابات دید گفت:زیاد فشارش نده،از امروز هممون باید مواظبش باشیم...
مادر بابا با شنیده بارداری مامان اول قبول نمیکرد و کلی خندیده بود اما بعد اصرار میکرد که باید فاطمه خونه ی خودش باشه تا بچه به صدای خانواده ی اونا عادت نکنه و اونوقت موقعی که بدنیا بیاد عشق و علاقه اش اونوری میشه.....
اما بابا مخالفت کرده بود که نمیشه فاطمه رو جابجا کرد برای بچه مضرره....
مامانم میگه:بارداری خیلی سختی داشتم و ویارهای وحشتناکی به سراغ اومده بود و بوی غذا کلا اذیتم میکرد....
از طرفی کل روز و شب رو تو رختخواب بودم جز زمان حموم و ...که اونم خیلی آهسته حرکت میکردم....
بابام هر روز پیش مامانم بود و باهم درمورد اینده ی من صحبت میکردند ...وکلی قربون صدقه ام میرفتند....
جنسیت من براشون مهم نبود اما بابا چون میدونست فقط یه بار میتونند بچه دار بشند همیشه میگفت :کاش بچه دختر باشه تا لااقل خیالمون راحت باشه که زمان پیری و کوری ومریضی ولمون نمیکنه و نمیزاره سالمندان....
زمانیکه بدنیا میام و به بابا خبر میدند که یه دختر خوشگل مثل برف خدا بهت داده از خوشحالی گریه میکنه (گریه های بابا رو هنوز هم همه تعریف میکنند)....
وقتی مامان رو میارند خونه به شکرانه ی سلامت من و مامان ،بابا دو تا گوسفند میکشه و گوشتشو بین بقیه تقسیم میکنه....
ولیمه ی بزرگی میده(ولیمه رو برای بدنیا اومدن پسر میدادند)....همه خوشحال بودند بجز مادر بزرگم که چرا بچه پسر نشده....
مادر بزرگ همون روز اول به مامان کنایه زد وگفت:این همه خودتو الکی به مریضی زدی که برای پسرم دختر بیاری..؟؟الهی بمیرم برای پسرم که با آرزوی داشتن پسرباید بسوزه و بسازه....
مامان میگه:اصلا جواب مادرشوهرم ندادم چون وجود تو منو اینقدر خوشحال کرده بود که هیچی برام مهم نبود....
بابا خودش تو ولیمه اعلام کرد که اسم دخترم الهام میشه ،اما ،مامان بابام میگفت:نوه ی ماست پس خودمون انتخاب میکنیم نمیزاریم حرف تو دهن پسرم بزارند....بچه از خون ماست و حاج اقا(بابابزرگم)نذر کرده رقیه بزاره.....
اما مامان گفت:نه اسم بچه امون الهام هست...مامان بزرگ پافشاری میکرد که اگه نذر رو ادا نکنید بچه مسلمون نمیشه و در اینده تاوان شکستن این نذر رو خواهد دید.....
جر و بحث بالا گرفت و در اخر قرار شد هر کی هر چی دوست داره صدا کنه....
اما مامان بزرگ اصرار داشت رقیه تو شناسنامه ثبت شه چون اون ماندگاره....
بابا به مامانش گفته بود باشه شناسنامه رو رقیه میگیرم اما

1403/08/22 17:41

بعداز جشن ولیمه بابا بخاطر مامانم شناسنامه امو الهام گرفت و وقتی اینو مامان بزرگ فهمید جنگ و جدال وحشتناکی به پا شد و پدرم متهم به زن ذلیلی و بی مروتی در قبال مادرش شد....
خلاصه اینجور شد که من دو اسمه شدم و هیچ کسی حق نداشت منو پیش خانواده ی پدریم الهام صدا کنه....


ادامه دارد....

1403/08/22 17:41

#دعا_نویس

#پارت_سوم

فقط مامانم تو خانواده ی پدریم منو از روی عمد که اونارو اذیت کنه الهام صدا میکرد....
تو همچین محیطی داشتم بزرگ میشدم،همه فکر میکردند صاحب من هستند وبرام تصمیم میگرفتند....
من زیر سایه ی پدر و مادرم بزرگ میشدم ،خیلی دوستم داشتند اما تمام سعی خودشونو میکردند که لوس بار نیام....
تو اون روزهای خوب کودکی ،همبازی من دختر عموی خوبم بود...معصومه یکسال از من بزرگتر بود و ما از صبح تا شب باهم همبازی بودیم..........
یواشکی ریز ریز میگفتیم و میخندیدیم...پایه ی شیطنتهای ما پسرعمه ام هاشم بود...از ما بزرگتر بود و حسابی هوامونو داشت....
هاشم پسری بسیار مهربون و خوبی بود و انواع و اقسام شیطنتهارو به ما یاد میداد....
نوه ی عزیز خانواده ی پدریم اول هاشم چون نوه ی اول و پسر بود و بعد معصومه چون همه مامانشو (عروس خوبه)دوست داشتند....
به قول مادربزرگ زن عمو هم بزرگتر و کوچیکتر حالیش بود و هم پسرشو مثل مامان من طلسم نکرده بود....
بگذریم...ما سه تا شده بودیم سه تفنگدار...من خودم گاهی میشندیم که مامان بزرگ میگفت:وای خدای من چقدر هاشم و فاطمه بهم میاند،چه عروس و دومادی بشند...بعد عمه هم تایید میکردو میگفتم:منم دوست دارم یه عروس مثل معصومه داشته باشم چون حرف گوش کنه و زیر دست مامانش داره تربیت میشه ،رقیه هم خیلی خوشگله اما زیر دست فاطمه معلوم نیست در اینده چقدر پررو شه...
اونا منو متهم به بی ادبی میکردند و من ناراحت میشدم و جوابشونو میدادم....
زود میگفتم:عمه اسم من الهامه نه رقیه..من رقیه دوست ندارم....وهمین میشد که به یه دختر طغیانگر و لنگه ی مامانش متهم میشدم......
گاهی که میگفتند خون مسلمونی تو رگهاش نیست منو بیشتر کفری میکرد که چطور در مورد یه دختر 7ساله اینجوری حرف میزنند و قضاوتش میکنند،اما مجبور به سکوت بودم چون تلافی‌شو سر مادرم در میاوردند....
هروقت از معصومه تعریف میکردند با گریه بغل مامان میرفتم که چرا معصومه رو همه دوست دارند و از من بدشون میاد؟مگه من دختر بدی هستم..؟؟؟
مامانم نوازشم میکرد و میگفت:تو بهترین دختر دنیایی برای منو بابات و اونا هم مطمئنم تورو خیلی دوست دارند اما بلد نیستند چطوری دوست داشتن رو نشون بدند....
مادرم خودش هم میدونست که کسی منو دوست نداره فقط بخاطر مامانم،مامانم عروس بزرگ خانواده بوداما هیچ وقت محبوب نبود...برعکس مادر معصومه که همه رو سرشون میزاشتنش............
راستی اینم بگم که پدربزرگ یه ساختمون آپارتمانی گرفته بود وهمه تو یه ساختمون بودیم و چشم تو چشم....
تولد 9سالگی معصومه رو زن عمو تصمیم گرفت همزمان با جشن تکلیفش بگیره....برای همین یه جشن

1403/08/22 17:41

تولد مفصل گرفت و کلی مهمون دعوت کرد ...
وای که اون روز چقدر خوش گذاشت...چقدر دور هم شادی کردیم،معصومه با چادر سفید و مقنعه بودو ساکت یه گوشه نشسته بود ...من خندم گرفته...
هاشم آروم به من گفت:الهام!مگه تولد معصومه نیست..؟؟پس چرا ساکت نشسته..؟؟؟
من فقط زدم زیر خنده و چیزی نگفتم....

ادامه دارد.....

1403/08/22 17:41

#دعا_نویس

#پارت_چهارم

من خندیدم چون واقعا خنده دار بود که روز تولد با چادر سفید ساکت نشسته بود مثل یه چوب خشک....
در همون جشن ،بعداز شام ،عمه گفت:با اجازه ی برادرم و خانمش معصومه از امروز نشون کرده ی هاشم میشه،اسمشو رو هاشم میزاریم تا انشالله بزرگتر شدند ازدواج کنند،اینجوری خیالمون راحت میشه که معصومه زن کسی دیگه ایی نمیشه..........
همه واقعا متعجب شدند ...عمه هاشم رو که اون موقع 12سالش بود رو صدا کرد و گفت:هاشم جون بیا اینجا پیش معصومه بشین میخواهم یه عکس از عروس ‌ودوماد اینده بگیرم....
هاشم گفت:من نمیخواهم الان ازدواج کنم ،من میخواهم درس بخونم و مهندس بشم...من دوست ندارم با معصومه ازدواج کنم....
همه زدند زیر خنده...عمه دست هاشم رو گرفت و نشوند کنار معصومه...معصومه سرشو زیر انداخته بود و هاشم هم با اخم نگاهش میکرد....
شب که برگشتیم خونمون ،مامان و بابا خیلی ناراحت بودند و ومامان گفت:واقعا دو طرف مسخره اشو در اوردند..الکی بچه رو وابسته ی هاشم میکنند ،در حالیکه معلوم نیست در اینده هاشم اونو بخواهد یا نه....؟؟شاید بزرگ شد گفت من کسی دیگه رو میخواهم...
بابا گفت:فاطمه جان مراقب باش این حرفهارو پیش کسی نزنی چون تو فامیلای ما هر وقت اسم دخترو پسری رو ...روی هم میزارند باید باهم ازدواج کنند وگرنه برای دختر فاجعه و ابرو ریزی هست..............
از فردای اون روز معصومه کاملا عوض شده بود و از یه بچه ی بازیگوش و پر جنب وجوش تبدیل شده بود به یک دختر آروم و سر به زیر....دیگه تو بازیهای دخترونه شرکت نمیکرد...
رفتار معصومه از یه دختر تبدیل شده بود به رفتار یه زن ....وقتی بهش میگفتم:بیا بریم با بچه های دیگه بازی کنیم یا بریم کنار رودخونه ،میگفت:نمیتونم بیام،مامانم میگه تو دیگه نامزد داری،باید رفتارت خانومانه باشه وگرنه عمه ات و هاشم پشیمون میشند ،.....
معصومه واقعا افسرده شده بودو حق بازی و شادی نداشت،...تا صدای خنده اش بلند میشد یا میخواست وارد بازی ما بشه ،زن عمو میگفت:معصومه بیا تو .،باز خودتو قاطی بچه ها کردی...؟؟؟عمت ببینه چی در موردت فکر میکنه..؟؟
اینجور مواقع معصومه طفلک با بغض و ناراحتی از ما جدا میشد....معصومه هر وقت هاشم رو میدید صورتش گل مینداخت اما هاشم اصلا بهش توجه نمیکرد....
روزها گذشت تا اینکه یه روز شاگرد مغازه ی بابا با عجله اومد و گفت:اوستا دچار حمله ی قلبی شده و بردیم بیمارستان...
منو مامان تا خودمونو به بیمارستان برسونیم بابا فوت شده بود...من جیغ میکشیدم و بابا رو صدا میزدم...هیچ کی نمیتونست ارومم کنه،با اینکه سنم کم بود اما با تمام وجود یتیم شدن رو حس میکردم....
منی که یه

1403/08/23 11:07

دونه ی پدرم بودم وبابا حتی طاقت اخمم رو نداشت الان بدون بابا شده بودم.....
روزهای خیلی سختی رو سپری میکردیم ،،،مامانم حالش خراب‌تر از من بود...درد بی پدری یه طرف درد حرف‌هایی که مادربزرگ در عزاداری حواله ی مامانم میکرد هم یه طرف......
چرت و پرتهایی که مامان بزرگ نثار مامان میکرد منو آتیش میزد....
مامان بزرگ لا به لای عزاداری و گریه هاش میگفت:فاطمه خانم عروس خانم !!اون موقع که گفتم اسم بچه رو رقیه بزار یادته؟؟الان تاوان ادا نکردن اون نذر رو پس میدی....با جون پسرم و با زیر خاک رفتن عزیزم پس میدی....
میخواستم جوابشو بدم اما مامان نزاشت و گفت:مادره ،دلسوخته است،بزار عقده هاشو خالی کنه.....

ادامه دارد....

1403/08/23 11:07

داری...حتما چیزی ازش دیدی که اینجوری میکنی....شاید قبلا با بیوه زنای هرزه میپریده که الان به من شک داری....
مامان ادامه داد:اخه من شوهر لاابالی تورو میخواهم چیکار که هنوز دستش تو جیب باباشه.......
شوهر خدابیامرز من کجا و شوهر تو کجا .،،من یه تار موی اون خدابیامرز رو به هیچ کسی دیگه ایی نمیفروشم....زر زرات اگه تموم شده گورتو گم کن و برو که ما داریم شام میخوریم ،یکبار دیگه اینورا پیدات شه بد میبینی......
زود از پشت در پریدم جلو و گفتم.....
ادامه دارد....

1403/08/23 11:07

#دعا_نویس

#پارت_پنجم

مامان گفت:مامان بزرگت هم مادره و الان دلسوخته است ،اجازه بده عقده هاشو خالی کنه.....
اما من دلم بیشتر سوخته بود ،من پدرمو از دست داده بودم اما مامان بزرگ هنوز شوهرش زنده و کنارش بود....
تمام کاراشون از بچگی تا روزهای ختم همه تو دلم عقده شده بود و ازشون کینه به دل گرفته بودم و با خودم میگفتم :یه روز بالاخره تلافی میکنم...........
چهلم بابا که تموم شد دور وبرمون کم کم خالی شد ...خدارو شکر بابا اینقدر برامون گذاشته بود و حساب‌های بانکش پر بود که محتاج کسی نشیم......
اما نبود بابا باعث میشد حرفهای بقیه مثل تیری تو قلبم باشه،کوچکترین شیطنت بچگی رو میگفتند :بابا بالاسرت نیست همین میشه دیگه....
من به آغوش مامان پناه میبردم ،تنها تکیه گاهم بود...
خونه ایی که زندگی میکردیم بنام بابا بود ،مغازه رو هم یه شاگرد داشت که خیلی چشم پاک ‌وصادق بود و حلال و حروم سرش میشد میچرخوند..........
چند ماه بعداز فوت بابا کم کم زن عمو با مامانم بحثش شد و مامان رو آزار و اذیت میکردو میگفت:تو از اینجا نمیری چون به شوهرم چشم داری و میخواهی زندگی منو خراب کنی...
آخه رسم بود برادرشوهر،زن داداش بیوه اشو عقد کنه.......
از هر راهی برای اذیت مامان استفاده میکرد...تمام درد زن عمو این بود که باید از اون ساختمون بریم اما مامان بیدی نبود که با این بادها بلرزه.....
مامان اصلا به حرفهای زن عمو اهمیت نمیداد ....ولی یه شب که داشتیم شام میخوردیم ،صدای مشتهای زن عمو که به در میکوبید مارو به وحشت انداخت،...
مامان به من گفت:تو همینجا میمونی و از جات تکون هم نمیخوری....اون شب بابا 8ماه بود که فوت شده بود....
مامان تا در رو باز کرد زن عمو یه سره به مامان توهین کرد و گفت:تو یه شیطانی..شوهر من جوونه و وقتی زن بیوه ایی ببینه معلومه از راه به در میشه...من دختر نامزد کرده دارم ممکنه سایه ی شوم توی بیوه زن رو زندگیش تاثیر بزاره و زندگی و نامزدی دخترم بهم بخوره ....هر چه زودتر از اینجا باید بری ....از اینجا برو یه شهر دور ...جایی که شوهرم تورو نبینه....سایه ی سیاه بختی تو روی زندگی من و دخترم نباشه.....
تو ساختمون هیچ کی از سروصدا بیرون نیومد نه بابابزرگ و نه عمه و عمو و مامان بزرگ.....معلوم بود نمیاند چون طرفدار زن عمو بودند.....
مامانم که طاقتش تموم شده بود گفت:اینجا خونه ی شوهرمه و این خونه مال الهامه...از خونه ام کجا برم..؟؟؟کسی حق نداره برای زندگی من تصمیم بگیره....
مامان که خیلی عصبانی شده بود بلندتر دادکشید و گفت:چته؟؟چه مرگته...؟؟چرا افسار بریده شدی..؟؟اگه راست میگی خودت از این خونه با شوهرت برو...حتما به شوهرت شک

1403/08/23 11:07

#دعا_نویس

#پارت_ششم

زود از پشت در پریدم جلو وگفتم:زن عمو جوابتو گرفتی..؟؟زود برو بسلامت...فکر کردی مامان من بی *** و کاره..؟؟از ترس خیابون موندن میای با مامان من دعوا میکنی...تو کلفت مامان من هم نیستی...
تو داری حسادت میکنی چون مامان من هم از تو خوشگل‌تر و هم خوش هیکلتر و خانواده دار....تو هیچی نیستی و هیچی نداری...تنها افتخارت اینکه یکی رو پیدا کردی دخترتو بهش قاب کنی.....
اونم معلوم نیست ،ممکنه هاشم نخواهد و بره سراغ یکی دیگه..الکی دلتو خوش کردی...
مامانم دعوام کرد و گفت:به تو نگفتم نیا بیرون و تو دعوای بزرگترا دخالت نکن...؟؟
زن عمو که پله هارو بالا میرفت به منو مامان فحش میداد که به زور مامان رو کنار زدم و سرمو از در بیرون کردم و گفتم:زن عمو هر چی میگی دخترته،تازه معصومه زشته اما من خوشگلم....
مامانم منو کشید تو و گفت:الهام خجالت نکشیدی به دختر عموت،دوست و همبازیت اونجوری گفتی..؟؟شما 13سال کنار هم بزرگ شدید...مثل دوتا خواهر میمونید...
گفتم:مامان !اون دختر دیگه با من هیچ نسبتی نداره...مامانش همش به تو توهین میکنه ...ببین کجا تلافی میکنم...از وقتی بابا فوت کرده کدوم به من محل داده و حالمو پرسیده ...؟؟؟منی که یتیم شدم....
مامان گفت:الهام دارم ازت میترسم...تو چرا اینجوری شدی..؟؟تو که دختر خوب ومهربونی بودی...
جوابشو ندادم و نشستم شامو خوردم،دلم میخواست انتقام همه ی حرف‌ها و بی توجهی هارو بگیرم...اونا حق نداشتند با منو مامانم اینجوری رفتار کنند...
فردای اون روز عمو و زن عمو روش جدیدی رو پیش گرفتند...من خودم حواسم بود و میدیدم که زیاد به اپارتمان بابابزرگ اینا میرفتند و پچ پچ میکردند....
مامانم آروم بود و هیچی نمیگفت...یکماه بعد پدربزرگ همه رو به خونه اش دعوت کرد...منو مامان آخرین نفر رفتیم ،مامانم یه پاکت دستش بود ،هیچ کی روی خوش بهمون نشون نمیداد.........
معصومه رفته بود کنار هاشم نشسته بود و با استرس منو نگاه میکرد ،انگار میترسید هاشم رو ازش بگیرم....
برای من مهم نبود چندتا نیشخند حوالش کردم.......
بعداز شام پدربزرگ گفت:میخواهم چیزایی رو بگم ،اولا که من نمیتونم رقیه و فاطمه رو از این خونه بیرون کنم،چون رقیه نوه ی منه و یادگار پسرم..در ثانی وظیفه ی منه که ازش نگهداری کنم...
زن عمو گفت:اما اقاجون موندن اینا اینجا خیلی خطرناکه،من چیزای بدی دارم حس میکنم...
پدربزرگ گفت:مثلا چی...؟؟؟
زن عمو گفت:رقیه به معصومه حسادت میکنه و چون زود روی معصومه اسم گذاشتند ،رقیه بدش نمیاد هاشم رو مال خودش کنه...
مامانم گفت:دختر من قاشق نشسته نیست خانم محترم....
گفتم:زن عمو !معصومه چیزی نداره که بهش حسادت

1403/08/23 11:08

کنم،اگه تو این دنیا بخوام به کسی حسادت کنم شاید اخرش معصومه باشه....هنر تو شوهر کردن نیست ،هنر تو درس خوندنه...ونیشخندی زدم...
عمو گفت:هر چی میگذره بیشتر از تو بدم میاد رقیه...خیلی دختر پر رو وبی ادبی هستی...
پدربزرگ گفت:بس کنید دیگه..کفن پسرم هنوز خشک نشده ،هنوز سالش نیومده با زنش و بچه اش اینجوری رفتار میکنید...
بعد رو به مامانم کرد و گفت:ببین دخترم،من میخواهم سرپرستی اموال پسرمو بعهده بگیرم چون این اموال در اینده شرعا و قانونا مال رقیه است.....

ادامه دارد....

1403/08/23 11:08

#دعا_نویس

#پارت_هفتم

پدربزرگ گفت:میخواهم سرپرستی مال و اموال پسرمو بعهده بگیرم...
عمه گفت:باباجون شماهم از اموال خان داداش خدابیامرز سهم میبرید...
بابابزرگ پوزخندی زد و گفت:وقتی خودش نیست مالشو میخواهم چیکار...؟؟بعدش بخواهم از دختر پسرم ارث بگیرم بعداز من میرسه به شماهاو برای رقیه چیزی نمیمونه ...
من ارث نمیخواهم فقط میخواهم سرپرستی اموالشو بعهده بگیرم که درست مصرف شه تا در اینده برسه دست دخترش....
بعد به مامان گفت:اگه موافق باشید میخواهم مغازه رو بدم به پسرم فرهاد بچرخونه...میدونی که فرهاد بخاطر دیسک کمرش خیلی وقته از کار بیکار شده....از اون مغازه میتونه قشنگ خرج دوتا خونواده رو بده....
عمه گفت:خیلی هم عالی ،اموال داداشم دست غریبه نمیفته ،دست خودی هست و اموال اون خدابیامرز حفظ میشه...
مادرم گفت:ولی من مخالفم....من نمیخواهم کسی سرپرست اموال شوهرم باشه...من از لطف همتون ممنونم....من حسابی تحقیق کردم ،اموال شوهرم هیچ سرپرستی نمیخواهد....
بعد رو به بابابزرگ گفت:شرمنده اینو میگم اما مغازه سه ساله که بنام منه...قرار نبود شماها بدونید ،اما الان لازم شد که بدونید...
ادامه داد:شماها هر کسی رو پیشنهاد میدادید برای مغازه قبول میکردم اما اقا فرهاد رو تحت هیچ شرایطی قبول نمیکنم،همسرش همین یه ماه پیش کلی بهم تهمت زده و توهین کرده،ضمنا همین که من از شما مهریه و سهم الارث شوهرمو طلب نمیکنم باید خداروشکر کنیدو از این به بعد خواهشا هم به من و هم به دخترم احترام بزارید......
صدای اعتراض عمو و عمه بلند شد و تهمت کلاهبرداری به مامان زدند...و میگفتند:تو داداش مارو گول زدی و مغازه رو از چنگش در اوردی..........نکنه یادت رفته بابات یه کارمند ساده بود....تو اصلا نمیدونی مغازه چیه و ما آدمت کردیم....
پدربزرگ مداخله کرد و همه رو وادار به سکوت کرد...منو مامان با عذر خواهی خداحافظی کردیم و خواستیم از اونجا بریم که پدربزرگ مامان رو صدا کردوگفت:عروس خوب گوش کن ،من که راضی نبودم مال پسرم بنام زنش باشه چون سرمایه ی اولیشو من بهش داده بودم...از پسر خدابیامرزم ناراحتم و اون دنیا گلگی میکنم ازش...اما الان متاسفانه دستم به هیچ جا بند نیست.......
پدربزرگ ادامه داد:مال خودته و اختیارشو داری..اما از این به بعد رو هیچ کدوم از ما حساب نکنه وما هیچ کمکی به خودت و دخترت نمیتونیم بکنیم....شما برای ما مثل یه همسایه هستید الان هم بسلامت....
مامان دست منو گرفت ،لرزش دستهاشو حس میکردم....مامانم اصلا حالش خوب نبود و وقتی برگشتیم خونه ازم قول گرفت که خوب درس بخونم....‌سربلندش کنم ...
مامان گفت:الهام !اونا شکست و زمین خوردن

1403/08/24 14:54

مارو میخواهند و تو نباید بزاری این اتفاق بیفته...اجازه نده من در اینده جلوی اونا سرافکنده بشم.....
تو فقط درس بخون و به هیچی فکر نکن من همه چی برات فراهم میکنم ،از فردا صبح خیلی چیزا اینجا عوض میشه و ما باید آمادگی مقابله باهاشو داشته باشیم ،بخاطر پدرت...ولی به من قول بده هر چیزی هم دیدی احترامشونو نگهداری چون نمیخواهم تهمت بی ادبی بهت بزنند.....
گفتم:مامان !از فردا چی میخواهد عوض بشه...؟؟؟
گفت:خودت میبینی ،لازم نیست توضیح بدم..........
واقعا هم از فردا همه چی عوض شد...مامان بزرگ مهمونی میداد مثل همیشه ،اما مارو دعوت نمیکرد...همه با ما سروسنگین شده بودند.............
انگار نه انگار من نوه اشون بودم ،احتیاج به محبتشون داشتم ،شبها صدای خنده وشادی عمه و عمو و خونواده اشو رو از طبقه ی پایین میشنیدم و دلم آتیش میگرفت...منو مامان تنها بودیم...........
به مامان میگفتم:ماهم بریم پایین....
مامان میگفت:مارو که دعوت نکردند ....
بدترین خاطره روزی بود که تولد هاشم بود و معصومه لباس شیک و قشنگی پوشیده بود و همه بالا بزن و برقص میکردند و من پایین یه گوشه ی اتاقم آروم آروم اشک میریختم...
مامان گفت:الهام میخواهی بریم خونه ی عزیز جون...؟؟؟
گفتم:نه حوصله ندارم ،درضمن فردا امتحان دارم......
مامان گفت:کاش میمردم و تورو اینجوری نمیدیدم،اما الهام جوون همه ی این روزا تموم میشه و رو سیاهی برای اونا میمونه....

ادامه دارد....

1403/08/24 14:54

#دعا_نویس

#پارت_هشتم

مامان گفت:روسیاهی برای اونا میمونه ،چون فکر میکنند همیشه زنده هستند...
گفتم:مامان !پشیمونیشون به چه درد من میخوره..؟؟من الان دوست دارم تو جمعشون باشم و شادی کنم...مامان بهت قول میدم یه روز به پام بیفتند و اظهار پشیمونی کنند...
ساعت ده بود که صدای آهنگشون قطع شد و فهمیدم که دارند شام میخورند...گفتم:کوفت بخورید...
10 دقیقه بعدش در زدند....مامان میخواست در رو باز کنه که نزاشتم و خودم رفتم باز کنم....
وقتی باز کردم هاشم رو سینی بدست دیدم ....یه ظرف شام و یه ظرف کیک بود...
هاشم گفت:الهام من از طرف همه معذرت خواهی میکنم که شمارو دعوت نکردیم ،بخدا یه روز جبران میکنم...میدونم ناراحتی ...اما مامانم اینقدر وجدان درد گرفته بود و الان داره پیش مهمونا گریه میکنه که چرا حداقل تورو دعوت نکرده....
یه نگاه پراز نفرت به سینی و هاشم انداختم که مامان زود اومد و گفت:هاشم جان بیا تو ،تولدت مبارک.،انشالله با معصومه جان خوشبخت بشی.....
با تمام قدرت و عصبانیت زدم زیر سینی و گفتم:حالا برو به مامانت و معصومه بگو بیان جمع کنند و بخورند،،،تولدت هم اصلا مبارک نباشه و به معصومه هم نرسی و هر دوتا تون بدبخت بشید....برو دیگه اینورا نیا....
مامانم جلوی هاشم خیلی دعوام کرد که این چه رفتاریه...؟؟؟
گفتم؛:از عصر تا حالا دارند جشن میگیرند و میرقص و خوشحالند ،الان با یه سینی اومده که دل مارو بیشتر بسوزونند...؟؟؟
به هاشم گفتم:برو به عمه بگو ازت متنفرم...از همتون متنفرم...
بعد رفتم دوباره به ظرفهای شکسته ضربه زدم که از پله ها رفت پایین،،....
گفتم:تمام شد اقا هاشم ...شام و کیکمونو خوردیم...حالا برو....
هاشم شوک زده نگاهم میکرد...سرم بالا کردم و دیدم عمه و مامان بزرگ دولا شدند و نگاه میکنند....
بدون اینکه محلشون بزارم رفتم تو ودر رو هم بستم....
مامان گفت:این چه کاری بود کردی،،؟؟حالا مگه اینا ولمون میکنند....؟؟؟؟هی میخواهند بگند تو بی ادبی...
گفتم:مامان !بزار هرچی دلشون میخواهد بگند...برات مهم نباشه...تازه دلم خنک شد،مهمونی که مارو دعوت نکردند همون بهتر اخرش خراب شه و کوفتشون بشه....
نیم ساعت بعد صدای خداحافظی‌شون از راه پله میومد...مامان خیلی ناراحت بود...
از فردا هر کدومشونو میدیدم اخم میکردم و حتی جواب سلام نمیدادم ...
میخواستم عین خودشون باهاشون رفتار کنم ،غرورمو له کرده بودند....
چند روز بعد هاشم جلومو گرفت و گفت:الهام من اصلا قصد دخالت تو کارتو ندارم ،اما از اونجایی که باهم بزرگ شدیم میخواهم نصیحتت کنم...
گفتم:بفرمایید.....
گفت:حیف این همه زیبایی و خوشگلی نیست که با کینه سیاه و کدر بشه...مواظب خودت و

1403/08/24 14:55

قلبت باش...
گفتم:من که با شماها کاری نداشتم ،شما منو طرد کردید...اون شب تا غریبه رو دعوت کردید بجز منو مامانم...
هاشم گفت:قبول دارم اشتباه کردیم،اون شب همه ناراحت شدند و پشیمون بودند،بیشتر تقصیر دایی و زن دایی بود که میگفتند :دخترم نامزد داره و الهام عزاداره،میترسم سایه ی غم وغصه اش رو زندگی دخترم بیفته....
نگاهش کردم و گفتم:معلومه معصومه رو خیلی دوست داری که برای خوشحال کردنش همه کار میکنی حتی شکست دل یه یتیم....
سکوت کرد و سرشو پایین انداخت و آروم گفت:اشتباه میکنی،اونیکه من همیشه دوستش داشتم و دارم تویی،من معصومه رو اصلا دوست ندارم....


ادامه دارد...

1403/08/24 14:55

#دعا_نویس

#پارت_نهم

هاشم گفت:من معصومه رو دوست ندارم و اونو همیشه به چشم خواهرم می بینم..اما هیچ وقت همچین حسی نسبت به تو نداشتم...
اون چیزی که میشنیدم رو نمیتونستم باور کنم........
گفتم:چی میگی هاشم..؟؟تو نامزد داری...قراره باهم ازدواج کنید...عشقی که به من داری یه عشق ممنوعه است...میدونی اگه مامانت و عمو اینا بفهمند چه بلایی سرت میارند...؟؟؟
هاشم دور و برشو نگاه کرد و آروم گفت:من میرم فلان پارک توهم 20دقیقه دیگه بیا اونجا کارت دارم....منتظرم نزاری ها....
به یه بهونه ایی رفتم داخل خونه ...به مامان گفتم:مامان من میرم بیرون زود میام...
مامان گفت:هاشم باهات حرف زد..؟؟من بهش گفته بودم نصیحتت کنه...تو که حرف منو گوش نمیدی...
گفتم:اره مامان حرف زد،باشه چشم قول میدم اخلاقمو درست کنم....زود رژ لب صورتی مامان رو که خیلی وقت بود ازش استفاده نمیکرد رو برداشتم واز خونه خارج شدم....
تو راه پله ها زن عمو رو دیدم و یواش سلام کردم ،ازش خجالت میکشیدم...البته دست من نبود خب...هاشم منو دوست داشت منم تو دلم یه حس‌هایی بهش داشتم...شاید هم هورمونهای نوجوونی باعث میشد....
به سرعت به سمت پارک راه افتادم،اینقدر ترسیده بودم و استرس داشتم که همش فکر میکردم یکی پشت سرمه و داره تعقیبم میکنه....
هاشم رو از دور دیدم که روی نیمکت بازی بچه ها نشسته و منتظر من هست...
هاشم منو ندید و من سریع رفتم تو سرویس بهداشتی پارک ....به اینه نگاه کردم و یه کم رژلب زدم و با آب مژه هامو حالت دادم....خوشگل بودم و با اون رژلب خوشگل‌تر شدم....
میدونستم این زیباییم دل هاشم رو اسیر کرده...بسمت هاشم راه افتادم....
رفتم پشت سرش و صداش کردم...هاشم برگشت و گفت:سلام عشقم...بعد دستمو گرفت و کشید سمت نیمکت...نشستیم ...
هاشم گفت:میدونی چند وقته منتظر همچین روزی هستم...؟؟؟
گفتم:نه..چند وقته..؟؟؟
گفت:خیلی وقته....گفتم:هاشم !ولی میدونی ما داریم اشتباه میکنیم..؟؟پس معصومه چی میشه..؟؟میدونم اگه بفهمه ناراحت میشه،اون الان 4ساله خودشو نامزد تو میدونه....یه وقت بلایی سر خودش نیاره،آخه رو تو خیلی حساسه....
هاشم اصلا انگار صدای منو نمی شنید و دستمو نوازش میکرد و میگفت:دستت چقدر نرم و لطیفه...؟؟موقعی که ازدواج کردیم و تو شدی خانم خونه ام باید همیشه دستت اینجوری نرم بمونه....به همین لطیفی باشه...نباید بزاری کار زیاد پوستتون خراب کنه...
گفتم؛:هاشم!حرفهای منو شنیدی؟؟؟حواست اصلا هست..؟؟؟
گفت:هیچی برای من مهم نیست جز اینکه تو الان کنار منی...الان کسی کنارمه که همیشه عاشق بودم و هستم...فقط باید به من مهلت بدی تا برم سربازی و بیام،بعد پدربزرگ قول داده کمکم کنه کار و

1403/08/24 14:55

کاسبی راه بندازم...
گفتم:معصومه..؟؟؟
گفت:الهام جون به جوون عزیزترین کسم ،من معصومه رو نمیخواستم و نمیخواهم.،خودشون بریدن و دوختن...همین پارسال به مامان اعتراض کردم ،اما مامان خودشو به غش وضعف زد و منو متهم به ناخلف بودن کرد،...ودر اخر هم برام خط و نشون کشید که یا معصومه یا هیچ کسی...
هاشم ادامه داد:البته مامانم نمیدونه من فقط یه عشق دارم اونم سفید برفی خودمه .....
گفتم:یعنی تو هیچ حسی به معصومه نداری..؟؟؟؟؟؟؟
گفت:معلوم که ندارم....
گفتم:پس منم نمیتونم تحمل کنم اونو کنار تو ببینم...،
گفت؛:یه کم صبر کن همه چی درست میشه وما میریم سر خونه وزندگیمون.....
اون روز ما کلی گفتیم و خندیدیم....هاشم چند بار دستمو بوس کرد و همش به من میگفت خانم خودمی...
یک ساعت گذشت و زمان برگشت من رسید...گفتم:هاشم من باید برم خونه ،وگرنه مامان نگران میشه....
گفت:تو برو ،من نیم ساعت دیگه میام تا کسی شک نکنه....
داشتم میرفتم که هاشم گفت:عشقم،رژ خوشگلتو پاک کن و ارایش نکن،من همینجوری تورو میخواهم...
سنم کم بود اما قلبم به لرزه افتاد...خوب میدونستم عشق منو هاشم یه عشق کاملا ممنوعه است....


ادامه دارد....

1403/08/24 14:55