ما نمیخوره....
هاشم گفت:مامان در مورد عشق من درست حرف بزن...
عمه قلبشو گرفت و گفت:از الان منو فروخت به یه ولگرد خیابونی...وشروع کرد به گریه کردند....
معصومه نشسته بود و گریه میکرد...رفتم کنارش و دلداریش دادم...
معصومه گفت:الهام!بدبخت شدم ،ابروم رفت...حالا تا اخر عمر نمیتونم ازدواج کنم چون همه فکر میکنند من عیبی دارم که هاشم منو نمیخواهد....
گفتم:گریه نکن..درست میشه...
گفت:الهام بخدا من عاشق هاشم هستم ،بدون هاشم نمیتونم زندگی کنم...از 9سالگی فقط هاشم رو بهم گفتند که شوهرته....
معصومه نمیدونست معشوقه ی مخفی هاشم منم...
ما اومدیم پایین و رفتیم تا بخوابیم ...اما همچنان صدای دعوای هاشم و خونواده اش میومد...
نیمه شب هاشم پیام داد:عشق من ,.الهام من..خانمم..دیدی که تنها عشقم تویی...سفید برفی من !امشب چقدر جات تو بغل من خالیه...
منو هاشم کلی پیامهای عاشقانه دادیم که یهو صدای جیغهای وحشتناکی رو شنیدیم.....
ادامه دارد....
1403/08/25 11:21