The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

602 عضو

#دعا_نویس

#پارت_دهم

عشق ما ممنوعه بود اما ما همدیگر رو میخواستیم،اون موقع نباید اسم روی معصومه میزاشتند،پس تقصیر خودشونه ...فکر این روزا رو هم میکردند که ممکنه هاشم پشیمون بشه.....
با این افکار سعی میکردم عذاب وجدان بابت معصومه نداشته باشم....
خداروشکر مامان سوال و جواب نکرد،به من اعتماد کامل داشت ،..هاشم به من گفته بود به مامانت چیزی نگو....
گذشت و 15ساله شدم ...دلخوشی من همین دیدارهای یواشکی با هاشم بود...
رابطه ی خانواده ی پدریم نسبت به قبل بهتر شده بود....
اون سال هاشم میخواست بره سربازی...معصومه هم ترک تحصیل کرد تا خانه داری یاد بگیره چون میگفت:عمه دوست داره عروسش هنرمند باشه و یه روزی پسرش به مشکل برخورد کمک حالش باشه...
معصومه واقعا عاشق هاشم بود ووقتی هاشم رو میدید دست و پاشو گم میکرد...
یه روز هاشم رفت و دفترچه ی خدمتشو گرفت...وای که اون روز عمه خیلی ناراحت بود....معصومه چقدر گریه کرد....
شب قبل از رفتنش عمه مهمونی گرفته بود و همون شب هاشم بهم پیام داده بود ساعت 8بیا بیرون ببینمت...
نمیدونستم چه بهانه ایی جور کنم...بالاخره به بهانه ی خرید نوشابه و از اونجا یه سر خونه ی بابابزرگم سر زدن ،رفتم بیرون....
تمام بدنم میلرزید...هاشم رو پشت فرمون ماشین دوستش دیدم و زود سوار شدم وسریع حرکت کرد....
هاشم گفت:خانمم فکر کردم نمیای...
گفتم:هاشم زیاد نمیتونم دیر کنم....
گفت:میریم کوچه پشتی که بن بسته ...اونجا کسی مارو نمیبینه...فردا میخواهم برم ،حالا حالاها دیگه نمیبینمت....
رفتیم اون کوچه و چراغ ماشین رو خاموش کرد....بغلم کرد و منم سرمو گذاشتم رو سینه اش و گفتم:دلم برات تنگ میشه...
گفت:خیلی زود میام ،فقط همینجوری باربی بمون چون لباس عروس خیلی خوشگل باید تنت کنی....
خندیدم و بعد گریه کردم...دلم براش می تپید...سرمو اورد بالاوگفت:بگو دوستم داری و عاشقمی..؟؟؟
گفتم:دوستت دارم و عاشقتم....
بعد شروع به بوسیدن هم کردیم...هر جفتمون بار اولمون بود که جنس مخالف رو لمس میکردیم...هاشم روسریمو در اورد و موهامو لمس کرد...کردنمو بوس میکرد که گفتم:هاشم دیرم شده باید برم ...
همون لحظه موبایلم زنگ خورد،مامان بود...
هاشم گفت:الهام میخواهم ساعت‌های پیشت بمونم ،توروخدا به زن دایی بگو یکی از دوستاتو دیدی ،دوستای خیلی صمیمیت...بگو داری میری خونشون یا وایستادی باهاش حرف میزنی....
از عذاب وجدان داشتم میمردم....
گوشیمو جواب دادم ...مامان گفت:الهام کجا موندی پس..؟؟؟
گفتم:مامان ریحانه رو دیدم باهم میریم کتابخونه و برمیگردیم ،میخواهیم تو این مسیر باهم حرف بزنیم...
مامان گفت:باشه پس خیلی مراقب خودت باش و زود بیا چون

1403/08/25 11:20

هوا تاریکه...
گفتم:چشم و گوشی رو قطع کردم....
اون دقایق ،خیلی دقایق عاشقانه ایی بود و هاشم خیلی احساساتی شده بود و نمیخواست ازم جدا شه اما من اون اجازه رو بهش ندادم .... گفتم:هاشم اصلا این کارا خوب نیست ،اگه عاشق هم هستیم پس بزار بمونه برای بعداز ازدواج...من از اعتماد مامان نمیخواهم سوءاستفاده کنم....
بعداز ده دقیقه حرفهای عاشقانه و لمس همدیگر ازش جدا شدم و نوشابه رو خریدم و به خونه برگشتم....
موقع شام ساکت بودم و به سربازی و رفتن هاشم فکر میکردم....
مامان گفت:الهام!!یادته گفته بودی تنها دوست و امینت منم..؟؟؟
گفتم:اره مامان ،الان هم هستی...
مامان گفت:اما میدونم نیستم چون تو عاشق هاشم شدی ولی به من نگفتی....
شوکه نگاهش کردم....

ادامه دارد ....

1403/08/25 11:20

#دعا_نویس

#پارت_یازدهم

مامان گفت:تو عاشق هاشم شدی ،اما به من نگفتی...پس من رفیق تو نبودم ...
شوکه نگاهش کردم...زبونم بند اومده بود...
مامان گفت:نمیخواهم سرزنشت کنم چون برای هر دختر و پسری پیش میاد...من خودم هم عاشق پدرت شدم اما نه عشق ممنوعه....اسم هاشم رو اسم معصومه است...
دستمو پام میلرزید ...گفتم :مامان تو از کجا میدونی؟؟؟
مامان گفت:من اگه دخترمو نشناسم باید برم بمیرم..تو نگاه کنی من تا ته نگاه رو میخونم...هاشم رو هم خوب میشناسم و میدونم پسر خوبیه...اما الهام جان اون نامزد داره،قراره باهم ازدواج کنند...معصومه سالهاست که به امید هاشم زندگی میکنه...این اصلا درست نیست که دختر من نامزد کسی دیگه رو از دستش در بیاره.......
گفتم :مامان !اولا که اونا نامزد نیستند ،تو بچگی چهارتا بزرگتر یه حرفی زدند،دوما هاشم اصلا معصومه رو به چشم همسر نمیبینه...بعدشم من که هاشم رو مجبور نکردم و اصلا تو خط هاشم نبودم...هاشم خودش به من گفت که عاشقمه و بغیراز من با کسی دیگه ازدواج نمیکنه ...
مامان میشه بگی دقیقا کجای کار من اشتباهه ...؟؟؟؟
مامان گفت:الهام جان بیا از خیر هاشم بگذر..معصومه گناه داره ،میدونی که چقدر حساس و شکننده است.....
گفتم؛:من چیکار کنم که هاشم عاشقمه،،؟؟تازه منم عاشقش شدم ،چطور دلت میاد در فراق عشقم بسوزم وبسازم..؟؟؟
مامان گفت:خدا اخر و عاقبت این داستان رو بخیر کنه..من که میدونم سر این موضوع شر بزرگی بپا میشه.،،فعلا حرفی نزنید تا هاشم بره سربازی و بیاد ببینیم چی میشه....کاش بابات زنده بود و منو کمک میکرد...
گفتم:مامان الکی اسم بابا رو وسط نکش و منو عذاب وجدان نده...
اون شب کلی پیام با هاشم رد و بدل کردیم ...کلی قربون صدقه ام میرفت...هاشم میگفت:تبدیل به خوشبخت ترین عروس روی زمین میکنمت...نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره....
فردا شب شد...باید میرفتیم مهمونی...هاشم بهم پیام داد:حسابی خوشگل کن...میخواهم ماه مجلس بشی....
ولی مامانم مخالفت کرد و گفت:یه چیز ساده بپوش ،ممکنه عمه ات اینا بفهمند....
رفتیم بالا...همه بودند...معصومه یه لباس صورتی خوشگل پوشیده بود و کنار هاشم نشسته بود...با چه عشق و علاقه ایی هاشم رو نگاه میکرد ،خیلی حسودیم شد...
هاشم با برق چشماش منو دنبال میکرد....
مامانم بهم گفت:نگاه کن بیچاره معصومه رو بیچاره دختر چقدر امیدوار شوهر اینده اشو رهسپاری سربازی میکنه...نگاه کن شاید دلت بسوزه براش...
شام رو خوردیم ‌وگفتیم و خندیدیم..موقع خداحافظی عمه گفت:انشالله شام برگشتش همزمان با عروسی هاشم و معصومه دعوتتون میکنم.....


ادامه دارد....

1403/08/25 11:20

#دعا_نویس


#پارت_دوازدهم

عمه گفت:انشالله جشن پایان خدمتش با عروسیش یکی میشه..اما از اونجایی که خیال خودمونم و داداش راحت شه ،یه نشون برای معصومه خریدمو میخواهم با اجازه ی داداش بندازم تو انگشتش....
بعد عمه یه انگشتر خوشگل و گرونقیمت تو دست معصومه کرد و همه دست زدند و کل کشیدند وشروع به گفتن تبریک کردند.....
شوهر عمه ام همه رو به سکوت دعوت کرد و گفت:اقا فرهاد اجازه میدید،،؟. ؟؟؟
عمو گفت:اجازه ی ما دست شماست....
شوهر عمه ام گفت:خانم اون قرآن رو بیار تا معصومه بخونه میخواهیم صیغه ی محرمیت بخونیم....
هاشم که رنگ و روش پریده بود با یه حالت داد گفت:بابا فعلا لازم نیست چرا عجله میکنید..؟؟؟؟؟؟؟؟
بابابزرگ گفت:پسر خوب،!چی رو لازم نیست..؟؟پنج ساله اسمتون رو هم هست...الان که عقد نمیشید ،فقط محرم میشید که رفت وامدتون راحت‌تر بشه ،زشته...همینجوری این دختر معصوم رو 5ساله پا در هوا نگهداشتی...
بعد رو به معصومه گفت:معصومه جون دخترم !برو قرآن رو بیارم موقع صیغه قرآن بخون....
من داشتم با خشم هاشم رو نگاه میکردم....معصومه قرآن رو باز کرد و شروع به زمزمه کرد و شوهر عمه ام جملاتی میگفت که انگار پتک میشد تو سر من..
بعداز خوندن جملات ،معصومه بله رو گفت،قلبم داشت از جا کنده میشد...
شوهر عمه ام از هاشم هم سوال کرد...هاشم استرس شدیدی داشت ،اما گفت:نه بابا جون ...من معصومه رو بعنوان همسر اینده ام نمیخواهم...
سکوت وحشتناکی بر مجلس حاکم شد...
عمه ام گفت:چی گفتی،،؟؟ یک بار دیگه تکرار کن....
هاشم گفت:نه مادر نهههه...هزار بار دیگه هم بگی،میگم نه...من معصومه رو مثل خواهرم میدونم و حسی بهش ندارم...نمیخواهم زندگیش با من خراب شه...پنج سال پیش هم گفتم والان هم میگم.،،هیچی هم بینمون نبود و نامزد هم نکردیم...
بعد رو به معصومه گفت:معصومه من یکی دیگر رو میخواهم تو برو دنبال زندگیت منم برم دنبال عشقم و زندگیم....
معصومه با بهت به هاشم نگاه میکرد....
زن عموم به هاشم کفت:تو خیلی بیخود میکنی ،غلط زیادی میکنی...مگه من ابروی دخترمو از سر راه اوردم ،خجالت نمیکشی..؟؟چرا اون موقع لال شده بودی.؟؟ چرا اون موقع نگفتی...؟؟؟
زن عمو با عصبانیت و جیغ گفت:اصلا بهم بگو اون گیس بریده کیه؟؟پدر و مادر داره که افتاده تو خیابونا و قاپ پسر و نامزده مردمو میدزده..؟؟؟
هاشم گفت:الان نمیگم کیه...اما بعداز سربازی همتون میبینید....
درضمن چرا ناراحتید..؟؟؟من قبل از اینکه معصومه با من بدبخت بشه حقیقت رو گفتم ،دوست داشتید بعداز اینکه با معصومه ازدواج کردم بهش خیانت کنم و زن بگیرم..؟؟؟
عمه گفت:تو غلط زیادی کردی،نمیفهمی چون نفهمی ...دختر خیابونی به درد

1403/08/25 11:21

ما نمیخوره....
هاشم گفت:مامان در مورد عشق من درست حرف بزن...
عمه قلبشو گرفت و گفت:از الان منو فروخت به یه ولگرد خیابونی...وشروع کرد به گریه کردند....
معصومه نشسته بود و گریه میکرد...رفتم کنارش و دلداریش دادم...
معصومه گفت:الهام!بدبخت شدم ،ابروم رفت...حالا تا اخر عمر نمیتونم ازدواج کنم چون همه فکر میکنند من عیبی دارم که هاشم منو نمیخواهد....
گفتم:گریه نکن..درست میشه...
گفت:الهام بخدا من عاشق هاشم هستم ،بدون هاشم نمیتونم زندگی کنم...از 9سالگی فقط هاشم رو بهم گفتند که شوهرته....
معصومه نمیدونست معشوقه ی مخفی هاشم منم...
ما اومدیم پایین و رفتیم تا بخوابیم ...اما همچنان صدای دعوای هاشم و خونواده اش میومد...
نیمه شب هاشم پیام داد:عشق من ,.الهام من..خانمم..دیدی که تنها عشقم تویی...سفید برفی من !امشب چقدر جات تو بغل من خالیه...
منو هاشم کلی پیامهای عاشقانه دادیم که یهو صدای جیغ‌های وحشتناکی رو شنیدیم.....


ادامه دارد....

1403/08/25 11:21

معصومه خیلی بد کردند که بذر این عشق رو از بچگی تو قلبش کاشتند...
رفتم پیش معصومه و گفتم:باید خوب به خودت برسی و خوب شی چون داری عروس میشی...
گفت:اره،من دنیا و زندگیم هاشمه ،اگه اون نباشه نمیخواهم زنده باشم....


ادامه دارد...

1403/08/26 12:15

#دعا_نویس

#پارت_سیزدهم

نیمه شب صدای جیغ‌های وحشتناکی رو شنیدیم...صدا از خونه ی عمو فرهاد بود....نفهمیدیم چطوری خودمونو به طبقه ی پایین رسوندیم...
وقتی رسیدیم با پیکر بی جان معصومه رو به رو شدیم...
معصومه به قصد خودکشی 50تا قرص خورده بود...زن عمو داشت خودشو میکشت...عربده میکشید و هاشم رو فحش میداد و دخترشو صدا میکرد...
اورژانس رسید وسریع معصومه رو سوار کردند...
منم باهاشون رفتم...
زن عمو حالش خیلی بد بودومیگفت:به خاطر هاشم خودکشی کرده...دخترم بمیره خودم هاشم رو میکشم...رقیه ببین میتونی بفهمی اون دختره معشوقه ی هاشم کیه..؟؟اگه بتونی پیداش کنی میرم بهش التماس میکنم پاشو از زندگی دخترم بکشه بیرون....
زن عمو اشکشو پاک کرد ادامه داد:من مطمئنم دخترم بازم خودشو میکشه،اون دختر ضعیفه هست...
سکوت کرده بودم...معصومه از مرگ نجات پیدا کرد اما من خیلی داغون بودم...
هاشم بهم پیام داد:حال معصومه چطوره ..؟؟
با خودم به لحظه هایی که معصومه داشت میمرد فکر میکردم...
تصمیمم رو گرفتم وبه هاشم پیام دادم:من عاشقتم،میدونم تو هم عاشقمی..اما باید تا اید همدیگر رو فراموش کنیم...عشقمونو تو قلبمون دفن کنیم......کنار معصومه خوشبخت شو ومنو فراموش کن...هاشم !بهت التماس میکنم....
هاشم جواب داد:الهام!بخدا معصومه فراموش میکنه ،الان کله اش داغه نمیفهمه...
نوشتم:اون نمیفهمه ..من که میفهم ...پاشو بیا بیمارستان زن عمو رو آروم کن...من باید صبح برم مدرسه...
من برگشتم خونه،..مامان و مامان بزرگ گفتند:الهام چی شد،؟؟؟
گفتم:خطر از بیخ گوشمون گذشت...
مامان بزرگ خداروشکر کرد وگفت:بمیرم برای بچه ام ،از عشق هاشم جنون بهش دست داده...خدا لعنت کنه اون کسی رو که آشیانه ی اینارو خراب میکنه...
گفتم:مامان !من میرم بخوابم...سه ساعت دیگه بیدارم کن باید درس بخونم و برم مدرسه...
مامان گفت :برو بخواب ،من با مدرسه هماهنگ میکنم که فردا رو نری و استراحت کنی....
شب خیلی بدی رو گذروندم،زیر پتو آروم آروم گریه میکردم...اما میدونستم بهترین کار رو من میکنم وباید از هاشم فاصله بگیرم...
نزدیک ظهر بود که معصومه رو اوردند...هاشم شب از همشون عذر خواهی کرده و عمو و زن عمو به قول خودشون هاشم رو بخشیدند بخاطر دخترشون....
هاشم نرفت پادگان چون باباش گفته بود دو هفته نرو فوقش جریمه اشو من میدم ،اما معصومه رو عقد کن بعد برو....
مامان گفت:الهام دیگه کاملا هاشم رو فراموش کن چون قراره عقد کنندو ماهم از این خونه میریم پیش عزیز تا جلوی چشمات نباشه...
گفتم:مامان!من عاشق هاشم هستم بگو چه خاکی تو سرم بکنم..؟؟
مامان گفت:دوام بیار تو میتونی ،اما معصومه خیلی ضعیفه ،برای

1403/08/26 12:15

#دعا_نویس

#پارت_چهاردهم

کنار معصومه نشستم و گفتم:مطمئنم که هاشم هم بدون تو نمیتونه زندگی کنه...
معصومه گفت:الهام !منو هاشم خواهر نداریم ،هر دو فقط برادر داریم..تو همیشه مثل خواهر منو هاشم بودی ،میخواهم تو همه ی مراسمها و خریدها تو هم کنارمون باشی...
گفتم:هر وقت خواستید برید خبرم کنید...
ازشون خداحافظی کردم و اومدم پایین ،کارم شده بود تو خلوت اشک ریختن...
هاشم چند بار پیام داد که بیا باهم حرف بزنیم...الهام بیا برای آخرین بار....
جوابشو قاطع نوشتم:نه معصومه رو تنها نزار...
مثل شمع جلوی چشم‌هایم مامان اب میشدم..
اینبار زنگ زد و گفت:الهام اگه نبینمت عروسی رو بهم میریزم...
با مامان مشورت کردم و رفتم...تو خیابون قرار گذاشته بودیم اما چند محل پایین تر...
وقتی هاشم رو دیدم گفت:بیا اینجا مغازه ی دوستمه ،خالیه...بیا تورو مال خودم کنم ،اون وقت مجبور میشند تورو به عقد من در بیارند ...
گفتم:نهههه ،من نمیتونم به اعتماد مامانم خیانت کنم....
هاشم بزور دستمو گرفت تا بکش داخل مغازه که گفتم:ولم کن ،وگرنه جیغ میکشم....
گفت:جیغ بکش برام مهم نیست ،مهم اینکه تو مال من باشی...
گفتم:اگه واقعا عاشقمی ولم کن چون من الان دارم اذیت میشم...
اما ول نکرد و منم جیغ کشیدم وکمک خواستم......
چند نفر که صدامو شنیدند اومدند کمک ...گفتند :چی شده..؟؟
گفتم:این پسر منو اذیت میکنه....
اونا با هاشم در حال بحث و دعوا بودند که من فرار کردم و حتی پشت سرمو نگاه نکردم....
هم ترس و استرس داشتم و هم نفس نفس میزدم....
مامان که منو تو این وضعیت دید علت رو پرسید ،اما ترس از تاریکی رو بهونه کردم......
هاشم ومعصومه فردا رفتند ازمایش قبل از ازدواج ...مشکلی نداشتند..
هاشم بهم پیام داد:آخرین امیدمم ناامید شد.
معصومه از شدت خوشحالی چشماش برق میزد...
قبل ازعقد و خرید یادمه عمه و زن عمو با مامان رفتند دعا نویس تا قفل وبند بگیرند....
از مامان پرسیدم قفل وبند چیه؟؟؟
گفت:یه دعایی هست که حس پسر رو میبند تا شب زفاف دختر سالم بمونه...
همه ی خریدها باهاشون بودم و هر بار هاشم یواشکی بهم میگفت:الان این لباس رو تو باید میخرید و یا این حلقه باید تو دستهای لطیف تو میبود...
شب قبل از جشن هاشم بهم زنگ زد و گفت:بیا برای آخرین بار مثل دوتا عاشق همدیگر رو ببینیم......
با اصرار از مامان اجازه گرفتم ....
مامان گفت:من میرم خونه ی مامان بزرگ،الان همه اونجا هستند تو به هاشم بگو یواشکی بیاد اینجا،منم به همه میگم تو داری حاضر میشی....
مامان قبل از رفتن گفت:الهام یادت باشه هاشم فردا داره داماد میشه،کاری نکنید که همه چی بهم بخوره،من به تو اعتماد کامل دارم....مامان رفت و من پیام

1403/08/26 12:16

دادم هاشم اومد پیشم ،....
سرمو گذاشتم رو سینه اش و هر دو گریه کردیم...
بازم هاشم بزور داشت میبرد تو اتاق خواب تا دستمال رو به خونواده اش نشون بده بلکه مارو عقد کنند اما من راضی نشدم و از خونه زدم بیرون و رفتم تو جمع.....
روز عقد معصومه رفت ارایشگاه و هاشم هم کت و شلوار پوشید و جشن خیلی خوبی برگزار شد خیلی خوش گذشت ..
هاشم تو جشن تمام تلاششو برای خوشحالی معصومه میکرد...
یهو صدای ارکستر تو قسمت زنونه قطع شد و دست معصومه رو گرفتند و بردن تو اتاق مهمون مادربزرگ...
اتاقی که رختخواب پهن کرده بودند...من نگاه نکردم ،فقط یه لحظه دیدم که معصومه لباس خواب توری سفید کوتاه تنشه...بعد هاشم رو فرستادند داخل اتاق و خودشون پشت در موندند ......
10دقیقه بعد هاشم مامانشو صدا کرد و دستمال زفاف رو به مامانش داد و مامانش گرفت و نگاه کرد و کل کشید....
دستمال رو تو سینی تزیین شده گذاشته بودند و دایره (دف)میزدند و شادی میکردند...

ادامه دارد....

1403/08/26 12:16

#دعا_نویس

#پارت_پانزدهم

همه شادی میکردند و میرقصیدند اما من زود رفتم بالا خونه ی خودمون ،لباسامو در اوردم و رفتم حموم و آب رو باز کردم و زار زار گریه کردم،حالم خیلی بد بود..هاشم رو صدا میکردم و فحشش میدادم و نفرینش میکردم....
حسابی که خودمو خالی کردم در باز کردم و دیدم مامان با حوله منتظرمه....
مامان گفت:الهی بمیرم برای بچم که داره خودشو نابود میکنه....
گفتم:مامان !الان من باید تو حجله بغل هاشم بودم نه معصومه....
گفت:میدونم دخترم ،اما فراموشش کن...
گفتم:هاشم رفت خونه اشون....؟؟؟
گفت:نه دیگه ،باید تا صبح کنار همسرش باشه در ضمن الهام امشب هاشم اصلا به تو فکر نمیکنه پس بیخیالش شو...
چند روز بعد هاشم رفت پادگان ....تو گوشی هاشم رو فرستادم لیست سیاه...
بعداز رفتن هاشم بالاخره معصومه خودشو نشون داد....قیافه اش عوض شده بود...معصومه قیافه اش کاملا زنانه شده بود...
اومد پیشم وگفت:خیلی خوشحالم که زن هاشم شدم...خیلی مهربونه و همون شب بهم قول داد بجز من به کسی دیگه ایی فکر نکنه...
گفتم:خوشحالم که حالت خوبه....
سه ماه بعداز شب عقد هاشم منو مادرم تصمیم گرفتیم از اون خونه بریم خونه ی عزیز....
به پدربزرگ گفتیم ،شدیدا مخالفت کرد و گفت: نوه ی من رقیه رو که یادگار پسرم هست رو ازم دور نکن...
مامان گفت:عزیزم تنهاست ...بابابزرگ با مامان دعوای حسابی کرد و گفت:میخواهی خودت برو اما رقیه رو نمیزارم ببری....
انگار من محکوم به موندن تو اون خونه و دیدن خوشبختی هاشم بودم...
حالا دوم دبیرستان بودم و میخواستم حتما پرستار بشم..کلا 7ماه از خدمت هاشم مونده بود...
پدربزرگ تنها مستاجرشو رد کرد و شروع کرد خونه رو رنگ کردن و آماده سازی برای هاشم و معصومه....
منو هاشم عشقمونو سرکوب کرده بودیم...هاشم هر وقت میومد مرخصی همش پیش معصومه بود....
سه ماه مونده بود به پایان خدمت هاشم یه روز معصومه اومد پیشم و با استرس گفت:عادت ماهانه ام عقب افتاده ...میترسم کسی بفهمه...گفتم :بی بی چک بخر ببین باردار نیستی...
همون کار رو کردیم و دیدیم مثبته...
معصومه گریه کرد وگفت: وای چه خاکی بر سرم بریزم...؟؟
گفتم:هیچی ،مبارکه مامان کوچولو...فردا با هاشم برید ازمایش بدید و به همه اعلام کنید ...
گفت:من دیونه ی هاشم هستم و الان بچه ی عشقم تو شکممه...
گفتم:هاشم هم عاشق توعه...
با بغض گفت:نه الهام...خدا لعنت کنه بزرگترهارو...منو عاشق هاشم کردند اما هاشم هر وقت کنار من میخوابه برای عشقش گریه میکنه ...همش از اون دختر تعریف میکنه و میگه چقدر خوشگله...چند بار موقع عشق بازی همش میگفت :چرا نباید بجای تو با عشقم الان بودم...؟؟؟؟؟
معصومه دستمو گرفت و گفت:الهام مگه من

1403/08/26 12:16

چه عیب و ایرادی دارم...؟؟؟چیم از اون دختر کمتره..؟؟دلم میخواهد اون دختر رو ببینم...کاش حافظه ی هاشم پاک میشد و فقط به من فکر میکرد...بخدا 1/5ساله همش به مامان میگم هاشم منو دوست نداره بزار ازش جداشم اما قبول نمیکنه...
انگار زن عمو به معصومه میگفت:خاک تو سرت که میدون رو میخواهی خالی کنی...کی رو بهتر از هاشم پیدا میکنی..؟؟اسمت تو شناسنامه اشه..باکره گیتو گرفته ،تو هزار قدم جلوتر از اون دختره ی خیابونی هستی..سعی کن زندگیتو حفظ کنی.....چند سال رو مخ عمه ات کار کردم ،همه ی دخترارو تو چشمشون بد وخراب نشون دادم،رفتم انواع و اقسام دعاهارو گرفتم و به خوردشون دادم...تا تورو به هاشم بگیرند،حالا تو میخواهی همه چی رو خراب کنی..؟؟فقط رفتی خونه اش 4-5تا پشت سر هم بچه بیار فکر اون دختره از سرش میپره....
معصومه گفت:این اولین بچه امه کو تا 5تا..؟؟اگه هاشم بره سراغ اون دختر من چیکار کنم..؟؟تکلیف منو بچه ام چی میشه،،؟؟
گفتم:نمیره خیالت راحت،اگه میخواست بره اصلا تورو نمیگرفت...
خیال معصومه یه کم راحت تر شد.....

ادامه دارد....

1403/08/26 12:16

#دعا_نویس

#پارت_شانزدهم

ما اون روز نگفتیم معصومه بارداره ...فردا که هاشم اومد. باهاش رفتیم ازمایش داد...
هاشم یواشکی به من گفت:چرا حامله شده؟؟من براش قرص ضدبارداری گرفته بودم...من این بچه رو نمیخواهم...من فقط میخواهم از یه نفر بچه داشته باشم اونم فقط تو......
هاشم گفت:میرم دکتر سقط جنین پیدا میکنم........
وقتی به زن عمو گفتیم معصومه بارداره خیلی خوشحال شد و دخترش بغل کرد و قربون صدقه اش رفت....
بعد گفت:هاشم کجا رفته...؟؟؟قضیه رو براش تعریف کردم ،زن عمو عصبانی شد و به معصومه گفت:چقدر بهت گفتم بیا بریم براش دعا بگیریم ...تو گفتی نه عاشقم شده....الان شوهرت کجاست؟؟؟معلومه نمیدونی...من باید امشب تکلیفمو با عمه و پسر احمقش روشن کنم .............
رسید ازمایش رو معصومه داد به من ...منم گرفتم ورفتم خونه ...
مامان با دیدن من گفت:الهام !دقیقا بگو ببینم تو دسته گل به اب دادی یا معصومه..؟؟؟
گفتم:چطور مگه.؟؟
گفت:اول بگو ...گفتم:معصومه بارداره...شما از کجا میدونید..؟؟
مامان گفت:تو سطل زباله بی بی چک دیدم و ترسیدم نکنه برای تو اتفاقی افتاده...
گفتم:مامان !حالا چی میشه؟؟یه وقت هاشم بچه رو نخواهد چی...؟؟؟
مامان گفت:هاشم چشمش در آد و باید مراقب زن و بچه اش باشه....فکر کرده زندگی بچه بازیه؟؟زنتو بغل کنی و عشق و حال و کیف ،بعد بچه رو نخواهد....من به زندگی اینا خوش بین نیستم،خداروشکر هاشم رفت پی زندگیش و تورو بیخیال شد...الهام بهم قول بده هر وقت هاشم اومد سراغت به من بگی.....
بعدازظهر رفتم جواب ازمایش رو بگیرم ،جواب مثبت بود....همون موقع یه شماره ی‌ ناشناس باهام تماس گرفت ...
وقتی جواب دادم دیدم هاشمه....
گفت:کجایی؟؟
گفتم:اومدم جواب ازمایش زنتو بگیرم ...
گفت:میدونم،چون پشت سرتم....دنبال اومدم...
گفت:من میرم بالا خونمون ،کسی نیست...بیا بالا کارت دارم...
بعداز 10دقیقه رسیدم خونه...رفتم بالا باصطلاح ازمایش رو به عمه نشون بدم...دیدم هاشم قبل از من رسید....
گفت:سلام عشقم..نفسم...
گفتم:سلام پسر عمه....
گفت:بشین باهم حرف بزنیم،من هنوز عاشق تو هستم...از معصومه حالم بهم میخوره...
گفتم:اره تو که راس میگی ،برای همین هر وقت مرخصی میومدی اصلا منو نمیدیدی و همش پیش معصومه بودی....
گفت:من سنم کم بودم نفهمیدم چطور منو به اون وصل کردند،،...
دوباره دستمو گرفت و پارچه سفید رو وسط کشید و منم از دستش فرار کردم....
نمیدونستم واقعا عاشقمه یا هوسه....


ادامه دارد.....

1403/08/26 12:16

#دعا_نویس

#پارت_هفدهم

شب که هاشم رفت پیش معصومه صدای دعواها تو ساختمون پیچید ...معصومه گریه میکرد و با مشت تو سینه ی هاشم میزد....
هاشم میگفت:خودتو یکسال و نیمه به زور به من چسبوندی....اصلا شاید عیب و ایرادی داشتی که میخواستی خودتو به من بندازی....وگرنه برای چی این همه اصرار میکردی که بیا منو بگیر...؟؟؟خودتم و مادرتم خیلی بی شعو رید که من میگم نمیخواهم شما متوجه نمیشید....
هاشم داد میکشید:من تورو نمیخواهم ،ازت متنفرم....چرا قرص نخوردی و حامله شدی....!؟؟؟میخواستی منو پابند خودت کنی..؟؟فکر کردی من بخاطر یه بچه کوتاه میام...من عاشق یکی دیگه هستم اصلا هم‌ تورو دوست ندارم....
معصومه به من که معشوقه ی هاشم بودم فحش میداد و نفرین میکرد....
هاشم میگفت:الان که ماه بچه پایینه باید بچه رو بندازی...
معصومه هم میگفت:من بچه امو میخواهم و امروز احساس کردم داره حرکت میکنه یعنی روح داره و گناهه سقط بشه....
صدای جر و بحث داشت بیشتر و بلند تر میشد که زن عمو یه سیلی محکم زد تو صورت هاشم...
تمام بزرگترای ساختمتون که تا اون لحظه فقط گوش میکردند هجوم بردند بالا...
منم رفتم دست معصومه رو گرفتم و اوردم خونه ی خودمون....
اشک‌های معصومه بند نمیومد ...معصومه داد میزد و میگفت:کور خوندی هاشم من بچه رو نمیندازم...
هاشم هم که رفته بود پایین ،از پایین دادمیزد و معصومه رو فحشش میداد....
بعداز اون دعوای مفصل هادی تا سه هفته سراغ معصومه نمیرفت ...کلا قهر بودند...
به من هم با شماره ی ناشناس پیام میداد اما جواب نمیدادم...اون دیگه بچه داشت ...باید قیدمو کامل میزد....
بعداز سه هفته بزرگترا پا در میونی کردند تا اشتی بدند....اینقدر با هاشم حرف زدند تا از خر شیطون بیاد پایین...
بالاخره هاشم مسئولیت بچه رو قبول کرد وبا یه دسته گل و کیک و شیرینی رفت پیش معصومه.......
من اون موقع واقعا از ته دل خوشحال بودم که اونا اشتی کردند،چون دلم برای معصومه میسوخت ،آخه اینده اش مشخص نبود اونم با یه بچه و رسم و رسوماتی که ما داشتیم...
قرار شد یه عروسی جمع وجور بگیرند وبرند سر خونه و زندگیشون....
هاشم خدمتش تموم شد و معصومه هم تقریبا 2ماهه بود که جهیزیه رو تو خونه ایی که آماده کرده بودند چیدند....
یه لباس عروس تنش کردند ،معصومه تو لباس عروس خیلی خوشگل شده بود...
اما هاشم چشماش خیلی غمگین بود... بزور لبخند میزد و عصبی بود...حتی یکی دوبار با معصومه دعوای کوچیکی کرد...
بالاخره عروسی تموم شد وخیلی هم خوش گذشت..
بزرگترا میخواستند عروس رو بیاند خونه اش که گفتند هاشم غیبش زده....
رفتم بیرون و به هاشم زنگ زدم و گفتم.هاشم این مسخره بازی‌ها چیه در

1403/08/27 15:19

میاری..؟؟؟
گفت:میام...وزود قطع کرد...
مهمونیهایی که هنوز نرفته بودن شروع کردند به پچ پچ کردن..ساعت 1/5نیمه شب شد اما از هاشم خبری نبود ..
همه ی مهمونا متفرق شدند...معصومه گلوله گلوله گریه میکرد...زن عمو و عمو داشتند سکته میکردند...
رفتم پیش معصومه و گفتم:به من اجازه میدی هاشم رو پیدا کنم...؟؟؟
گفت:توروخدا پیدا کن....
رفتم پایین و لباسمو عوض کردم ......

ادامه دارد....

1403/08/27 15:19

#دعا_نویس

#پارت_هجدهم

به مامان گفتم :مامان من میرم لباسهامو عوض کنم با عمو برم دنبال هاشم....
مامان گفت:باشه،برو....
رفتم خونمون تا لباسمو عوض کنم...خونمون تاریک بود ،..خواستم لامپ رو روشن کنم که صدای هاشم اومد و گفت:روشن نکن عروس خوشگلم،سفید برفی من...
گفتم:هاشم تویی..؟؟چراغ رو روشن کردم و دیدم هاشم با یه بطری مشروب که نصف بیشترش خورده ،نشسته....
سری براش از روی تاسف تکون دادم ...
گفت:رفیقم برام اورده...بیا باهم بخوریم...میخواهم امشب تا خرخره بخورم ....
گفتم:تو الانشم مست مستی....
پاشد و اومد سمتم...تعادل نداشت ،تلو تلو داشت میومد بیطرفم و میگفت:امشب چقدر خوشگل شدی..
ترسیدم و عقب عقب قدم برداشتم ...اومد دستشو انداخت به یقه ی پیرهنم که دوتا بندی بود ...
زورش اینقدر زیاد بود یا وزنش که تحملش دست خودش نبود باعث شد بالاتنه ی لباسم پاره بشه......
هاشم وقتی بالاتنه ی لختمو دید مثل وحشیها افتاد به جوونم....دهنمو محکم گرفته بود خودشم سنگین تر شده بود.
هاشم گفت:امشب شب زفاف منو تو هست...الهام تلاش نکن...میخواهم عروسیت کنم ،توروخدا الهام....
منم زیر وزن سنگینش بیحس شده بودم...و دلم آروم شده بود،...حس میکردم هاشم رو با تمام وجود اون لحظه میخواهم....
خودمو به دستش سپردم...
هاشم گفت:کی بالاست...؟؟؟گفتم:همه رفتند....
گفت:پس نیازی نیست در قفل بشه....اینجا کسی پا نمیزاره....الهام فقط پنج دقیقه تحمل کنی تمومه و تا اخر عمر مال خودمی....
یه کم عاروق زد و گفت:بجاش فردا میریم دنبال کارای عقدمون ...معصومه هم یا طلاق میگیره یا مجبوره تورو قبول کنه....
گفتم:پس بچه ات چی میشه...؟؟؟
گفت:خرجشو میدم...فقط مهم اینکه تو تنها عشق من کنارم و زنم باشی....
تا افتادیم به جون هم صدای مادرمو بالاسرم شنیدم....
مامان زود رفت سمت در و قفلش کرد...بعد اومد به هردومون یه سیلی زد....مامان کتکمو زد و گفت:صداتون در نیاد...
یهو صدای عمو اومد که گفت:زن داداش !رقیه نمیاد بریم...؟؟؟
مامان به هاشم گفت:خفه میشی و صدات در نمیاد وگرنه الهام رو جلوی چشات با چاقو میکشم.......
هاشم مست بود و هیچ کاری ازش بعید نبود...مامان به عمو گفت :پایین منتظر باشید الان میاد....
بعد اومد منو از موهام گرفت و کشید و گفت:شرم به هر دوتاتون....الهام روح بابات تو قبر لرزید با این کارت....
هاشم گفت:زن دایی بخدا عاشقشم....
مامان منو از موهام بلند کرد و دوباره یه سیلی زد وگفت:کاری که باهات نکرده...؟؟؟
گفتم:نه مامان،به روح بابا نه....
مامان گفت:این تن نعش باید مستی از سرش بپره،من دختر بزرگ نکردم که بشه هرزه ی یه مرد زن و بچه دار....دلت برای معصومه نمیسوزه...؟؟؟یه بچه تو شکمش...شما خدارو

1403/08/27 15:19

فراموش کردید....هاشم گفت:زن دایی احترامتو نگهدار..تو حق نداری عشق منو بزنی...من هزار بار داستان عشق تو ودایی رو شنیدم...چطور دلت میاد دوتا عاشق رو ازهم دور کنی...؟؟
مامان گفت:عشق ما عشق واقعی بود نه عشق ممنوعه....تو یه زن حامله طبقه ی بالا داری...
هاشم گفت:بخدا دوستش ندارم...اینقدر جادو و جنبل میکردند از خودم بیخود میشدم....
هاشم سر منو تو سینه اش چسبوند و بغلم کرد وگفت:زن دایی عشق من اینجاست....

ادامه دارد....

1403/08/27 15:19

#دعا_نویس

#پارت_نوزدهم

هاشم گفت:زندگی و عشق من اینجاست...زن دایی تورو خدا بفهم...
مامان کفت:من از دار دنیا فقط همین یه دختر رو دارم،ازم نگیر،برو دنبال زندگیت..کاراتون بوی خون میده....
بعد هاشم از مامان خواست فقط امشب رو پیش الهام بمونم....بخدا کاریش ندارم به روح دایی قسم کاریش ندارم فقط تو بغلم باشه....
مامان به ناچار رفت پایین به عمو گفت:الهام به هاشم زنگ زد خونه ی دوستشه...شب رو اونجا میمونه و صبح میاد....
بعد مامان اومد وبه هاشم گفت:شب رو بمون اما همین جا تو پذیرایی پیش الهام باش و کاریش هم نداشته باش...منم کنارتون میخوابم...از فردا هم دور الهام رو کامل خط میکشی وگرنه دستشو میگیرم و از این خونه برای همیشه میریم و قبل از رفتن همه چی رو به معصومه میگم....
مامان یه لباس پوشیده برام اورد و هاشم هم کت و شلوار وکرواتشو در اورد و کنار هم خوابیدم...
مامان رو کاناپه تا صبح نخوابید....
اون شب گهگاهی همدیگررو بیدار میکردیم و بوس و نوازش میکردیم....
مامان گاهی برای عشق ما گریه میکرد...هاشم میگفت شب زفاف واقعی من اون شب بود.....
صبح زود مامان هاشم رو بیدار کرد و گفت:یواشکی برو خونتون پیش معصومه...
هاشم که مستی از سرش پریده بود گفت:زن دایی میشه چند دقیقه منو الهام تنها بزارید..؟؟قول میدم کاریش نداشته باشم...
مامان رفت اشپزخونه و تنهامون گذاشت....
هاشم بغلم کرد وگفت:دیوانه وار عاشقتم...هیچ وقت منو فراموش نکن....
چیزی نگفتم و در رو باز کردم وقتی دیدم کسی نیست به هاشم گفتم:بیا برو ....
هاشم که رفت ،نشستم گریه کردم ،مامان گفت:اگه پای بچه این وسط نبود شاید کمکت میکردم...اما اون بچه قلب و روح داره....
زندگی برام بی معنی و بی مفهوم شده بود....عین آدم آهنی شده بودم....
اکثر اوقات صدای داد وبیدادها و دعواهای هاشم و معصومه تو ساختمون میپیچید و هاشم بزرگترا رو نفرین میکرد....
مادربزرگ میگفت:بچه بدنیا بیاد مهر معصومه هم به دل هاشم میفته چون مادر بچه اشه...
برجستگی شکم معصومه دیده میشد و سارافونهای خوشگل میپوشید...میدونستیم بچه دختره...
خرجشونو پدربزرگ و عمو میداد چون هاشم لج کرده بود و سرکار نمیرفت....
همیشه خونه بود و میخوابید هر وقت خسته میشد میرفت کنار دوستاش و مست میومد خونه...همیشه وحشت داشتم تو عالم مستی اسم منو پیش معصومه بیاره....
بالاخره درد معصومه شروع شد و با فریادهاش همه رفتیم پیشش و زن عمو آماده اش کرد تا ببره بیمارستان چون هاشم طبق معمول پیش دوستاش بود.....
معصومه گریه میکرد و از درد مثل یک مار به خودش میپیچیدو میگفت:دارم میمیرم،من سر زایمان میمیرم مامان،من میترسم....
زن عمو هم دلداریش میداد و

1403/08/27 15:19

میگفت:نترس ،یکی دو ساعت دیگه دخترت بغلته....
معصومه حالش خیلی بد بود،،مامان بزرگ از زیر قرآن رد کرد و مامان گفت:انشالله خیلی راحت زایمان کنی و ایه الکرسی خوند...
زن عمو گفت :الهام تو هم بیا...زود مانتو پوشیدم و سوار ماشین شدیم ....تو راه به هاشم پیام دادم :زود بیا بیمارستان ،معصومه داره زایمان میکنه..
زن عمو تو راه میگفت:نمیدونی چقدر از شوهر دادن معصومه پشیمونم،فکر میکردم بهتر از هاشم پیدا نمیشه،چون پدر و مادر پولدار داره،مثل من نیست که چشمم به دست اقاجون باشه...عموت هیچ وقت تن به کار نداد....فکر میکردم اگه دخترم به هاشم بره خوشبخت میشه....
زن عمو اشکشو پاک کرد و ادامه داد:نمیدونستم هاشم عاشق یکی دیگه میشه و دختر منم بدبخت میشه....
خلاصه رسیدیم بیمارستان و دختر معصومه بدنیا اومد ....دوباره زنگ زدم هاشم که گوشیش خاموش بود...معصومه رو اوردند بخش....طفلک مثل یه میت شده بود،رنگ به رخسار نداشت(معصومه ریز نقش و ضعیف بود).....
معصومه ناله میکرد...خانمی که همراه دخترش تخت بغلی بود از زن عمو سوال کرد:این بچه چند سالشه؟؟؟؟
زن عمو گفت:17-18سالشه...
خانمه گفت:مگه دخترت رو دستت مونده بود که زود شوهرش دادی..؟؟الان دختر من 28سالشه ،پارسال ازدواج کرده امسال بچه دار شده....

ادامه دارد...

1403/08/27 15:19

#دعا_نویس

#پارت_بیستم

خانمه گفت:الهی بگردم براش ،حتما خیلی درد کشیده..؟؟
خانمه خبر نداشت که بیچاره معصومه از 9سالگی بچگی نکرده و همش استرس شوهر وغیره رو داشت...
معصومه منو نگاه کرد...سلام کردم و گفتم:مبارکت باشه عزیزم....
معصومه گفت:الهام خیلی وحشتناک بود خیلیییی...فکر میکردم الان میمیرم...
معصومه زد زیر گریه....گفتم:گریه نکن ،دختر خوشگلت بدنیا اومده....
گفت:خیلی درد داشتم،همش معاینه ام میکردند ،من خجالت میکشیدم...بچه بدنیا نمیومد ...بالاسرم دانشجوی پسر هم بودند و ریز میخندیدند...خیلی سخت بود خیلی...من دیگه بچه دار نمیشم...
با هق هق گفت:پس هاشم کو..؟؟
گفتیم :الان میاد ...بعداز چند دقیقه یه نوزاد خوشگل و زیبا که لای پتو پیچیده شده بود رو اوردند ،زیباترین نوزادی بود که تو عمرم میدیدم...اکثر نوزادها یه کم زشت میشند و رفته رفته خوشگل میشند اما نوزاد معصومه واقعا قشنگ بود....
پرستار گفت:کمکش کنید تا به نوزادش شیر بده.......
معصومه ترسیده بود..بالاخره کمکش کردیم و دخترش شیر خورد...اون شب من پیش معصومه موندم...از هاشم همچنان خبری نبود...
خانمه که همراه تخت بغلی بود گفت:پس شوهرش کو..؟؟؟
گفتم:نمیدونم....
گفت:حتما قهر کرده،مگه مجبورند تو این سن ازدواج کنند...فقط بهش بگو دیگه بچه دار نشه....
فردا هاشم با قیافه و موهای ژولیده با یه دسته گل اومد...
بعداز مرخص شدند عمه ولیمه ی خوبی گرفت و اسم بچه هانیه شد...
من عاشق هانیه بودم خیلی داشت خوشگل‌تر میشد ،چند ماه گذشت ومن اصلا با هاشم برخوردی نداشتم...
مشکلات روحی معصومه شروع شد...انگار افسردگی بعداز زایمان گرفته بود...مرتب گریه میکرد...سر بچه اش داد میکشید و فحشش میداد...
دکتر براش قرص اعصاب نوشت و نصف بیشتر روز خواب بود،..هانیه رو بقیه نگه میداشتند....
زن عمو میگفت:هاشم با دخترای دیگه دوست میشه و با زن‌های مطلقه مختلف رابطه داره...هاشم انگار گفته بود:حالا که نمیتونم به عشقم برسم میخواهم جوونی کنم....
زن عمو میگفت:هاشم از رابطه های نامشروع خودش برای معصومه تعریف میکنه...برای اینکه اعصاب معصومه رو خرد کنه از تن و بدن اون خانمها مرتب تعریف میکنه...
اشک تو چشمهام جمع شد ...هاشم دیگه هاشم سابق نبود....
دوسال تمام درس خوندم تا در رشته ی مورد علاقه ام یعنی پرستاری و همون شهر خودمون قبول شدم...
مامان جشن مفصلی گرفت و همه رو دعوت کرد...هانیه ی خوشگلم دو ساله شده بود.....معصومه بهم میگفت:خوش به حالت الهام..کاش منم درس میخوندم....
هاشم برای جشن نیومده بود از معصومه پرسیدم که کجاست...؟؟؟گفت:نمیدونم الان بغل کیه و چیکار میکنه...؟؟؟
دلم برای معصومه میسوخت...چشماش

1403/08/27 15:19

پراز اشک شده بود....
مهمونی تموم شدو همه رفتند....مامان گفت:خداروشکر موفقیتتو دیدم ،بابات هم حتما خوشحاله..یهو در زدند....
رفتم در رو باز کردم اما کسی نبود...صدای بسته شدن در معصومه اینا اومد....
میخواستم در رو ببندم که دیدم یه بسته و یه کارت تبریک جلوی در هست...برداشتم دیدم از طرف هاشمه...
نوشته بود :قبولت مبارک تنها عشق زندگی من.......داخل جعبه هم یه زنجیر و پلاک طلا که طرحش دو تا قلب کوچیک تو هم بود.....
مامان گفت:کادوی هاشمه...؟؟؟
گفتم:اره...گفت:بهش پیام بده بیاد ببره ...از جیب زن و بچه اش میدزده برای تو کادو میخره...؟؟؟بعداز دو سال هنوز فراموش نکرده..؟؟؟
گفتم:باشه مامان جان ....


ادامه دارد....

1403/08/27 15:19

#پارت_4_زیتون

1400/06/23 22:02

#پارت_3_اسطوره

1400/07/25 17:38

#بورسیه_1

1400/09/11 18:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

درین

1400/10/08 16:21

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#آنچه_در_تارگت_خواهید_خواند... ?

مثل همیشه با دو تا دست زدن و صدا زدن اسمش تشویقش کردم به تندتر اومدن که یهو وسط راه وایستاد و شروع کرد به پارس کردن..
یه لحظه به ذهنم رسید قبل از اینکه بیام هم داشت پارس می کرد و این یه کم عجیب بود.. مطمئناً یه چیزی دیده یا حس کرده..
همون چیز یا کسی که الآن دیده و داره به خاطرش اینجوری پارس می کنه..
همینکه برگشتم تا شعاع نگاهش و بررسی کنم.. ضربه محکمی تو سرم کوبیده شد و با زانوهام رو سنگ ریزه های کف حیاط فرود اومدم!

1400/10/13 12:55