رمان های جدید

607 عضو

دایی نصرالله و
زن دایی و دو خاله و یکی از عمه هایم او را عقب کشیدند.ناهید مرا صدا کرد تا به آنها کمک کنم.با این که حال
خودم بهتر از مادر نبود،به زور او را از اطراف قبر دور کردم و سرش را روی سینه ام گذاشتم و همراه با بغض و
گریه دلداری اش دادم.فایده نداشت.می گفت:»اگه می خوای شیرم رو حلالت کنم،منو کنار پدرت دفن کن.«
مادرم حق داشت.هنوز جوان بود و فکر نمی کرد به این زودی بیوه شود.تحمل مرگ پدر برایش آسان نبود.انتظار
نداشت ترگل و آویشن در نوجوانی یتیم شوند.بالاخره در میان آن همه گریه و شیون،پدرم را به خاک سپردند.هنگام
ترک گورستان ناگهان مادرم جیغ دلخراشی کشید و خودش را روی قبر انداخت.ترگل و آویشن گریه می کردند و
سعی داشتند مادرم را آرام کنند.جمشید روی زمین غلت می زد و خاک گورستان را به سر و صورتش می پاشید.من
جمشید را از روی زمین بلند کردم و او را در آغوش گرفتم و هر دو زار زار گریه می کردیم...

ادامه دارد...

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

1403/09/05 17:16

❤❤:
#باغ_مارشال_31


به سختی آراممان کردند.اغلب کسانی که برای تشییع و تدفین آمده بودند،ما را تا خانه مشایعت کردند.عده ای برای
ناهار ماندند و تعدادی هم به خانه هایشان برگشتند.مراسم سوم را در یکی از مساجد شیراز برگزار کردیم.خواننده
ای که در سعادت آباد گل کرده بود،در همان مایه دشتی چنان قیامتی بر پا کرد که کم مانده بود از سوز جگر،قالب
تهی کنیم.مادرم آن قدر به سر و صورتش زد که کارش به بیمارستان کشید.ما دیگر به نبود پدر فکر نمی
کردیم.بیشتر اوقاتمان صرف مادر می شد که از دست نرود.در مراسم شب هفت که در گورستان دارالسلام و کنار
قبر پدرم برگزار گردید،بار دیگر خاطره روز تدفین زنده شد و مادرم از هوش رفت.ترگل و آویشن و جمشید قبر را
بغل گرفته بودند و با صدای بلند پدر را صدا می کردند.تازه باورمان شده بود پدر را از دست داده ایم.بالخره ما را
آرام کردند و به خانه آوردند.
آن شب مفصل تر از شبهای قبل،از مهمانانی که از راه دور و نزدیک آمده بودند،پذیرایی کردیم.بعد از صرف شام
مهمانان از خدا برای ما طلب صبر و طول عمر کردند.غیر از دایی و زن دایی،دو خاله و عمه ام،ناهید و مادرش و بهرام
و یکی دو تا از دوستانم،بقیه به خانه هایشان رفتند.ما تا نزدیک نیمه شب درباره بی وفایی دنیا حرف زدیم و سپس
یکی بعد از دیگری خوابیدیم.قبل از خواب مسیب مرا به گوشه ای از حیاط برد.این طرف آن طرف را پائید بعد نامه
ای از جیبش بیرون آورد و به من داد و گفت:»این نامه رو امروز صبح پستچی آورد.نخواستم جلوی مردم بهتون
بدم...«
نامه سیما بود.با این دلم از داغ پدرم مالامال از درد و غم بود،نامه را با اشتیاق باز کردم.سیما مرا تنها کسی خطاب
کرده بود که بیش از همه دنیا برایش ارزش داشتم.از سفرش به شیراز نوشته بود و یادآور شده بود حتماً تا اوایل
شهریور کلیه مدارکم را به دانشکده مربوطه ارائه دهم.در انتها نوشته بود وقتی به تهران برگشتم،انگار نیمی از
وجودم را در شیراز جا گذاشتم.به تهرانی ها گفتم کسی در زندگی ام پیدا شده که به همه عالم می ارزد.فراموش
نکن؛خودت گفتی خصلت یک عشایر وفای به عهد است.
بعد از خواندن نامه،به روزگار ریشخند زدم.همچنان که در محوطه حیاط قدم می زدم،به خودم می گفتم:کدام
عهد؟کدام پیمان؟چه عشقی؟دیگر خسرو مثل گذشته نیست من به وجود پدرم می بالیدم و به پشتیبانی او به خودم
جرأت دادم به غریبه ای دل ببندم.دیگر برای من نه دلی مانده نه احساسی.با مرگ پدر چطور می توانم به خواهش
دلم عمل کنم؟مگر می توانم مادرم،خواهرانم و تنها برادرم را رها کنم و به تهران بروم و به عشقم برسم؟کدام
روحیه؟با کدام

1403/09/06 19:30

پشتیبان؟
ساعت از نیمه شب گذشته بود،همه در خواب بودند تنها کسی که چشم روی هم نگذاشته بود،من بودم.سکوت بر
فضای خانه ماتم زده ما سایه افکنده بود.روی پله ها نشستم و به نقطه ای خیره شدم.خاطرات گذشته مثل پرده سینما
از مقابلم می گذشتند:زمانی که بچه بودم و پدرم مرا روی اسب می نشاند؛دوران نوجوانی که تازه وارد دبیرستان شده
بودم،زمانی که با پدرم به شکار می رفتیم و روزهایی که درباره سیما و ادامه تحصیل با او حرف می زدم.
چقدر انعطاف نشان داده بود.چقدر خوب بود کاش با من آن همه مهربان نبود! به سیما فکر کردم و کاش سر راهم
سبز نمی شد! با خودم می اندیشیدم:اگر بشنود پدرم مرده و همه آن وعده ها و قول ها و وفا به عهد ها را با خودش
به گور برده،چه می کند؟چه می گوید؟
چاره ای نبود،باید برایش می نوشتم....

ادامه دارد....

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_32

ناگهان جیغ مادرم سکوت خانه را شکست.سراسیمه به طرف اتاقش می دویدم که زن دایی و خاله و ناهید و مادرش
در حالی که زیر بغل مادرم را گرفته بودند،بیرون آمدند.او را در کنار حوض نشاندیم و به صورتش آب زدیم.مرا که
دید،با صدایی که از ته گلویش خارج می شد،گفت:»فکر کردم فقط من خوابم نمی بره،تو هم بیداری مادر؟«
او را دلداری دادم و گفتم:»مشکله مادر،اما باید صبر داشت.باید تحمل کرد.«
چند لحظه به من خیره شد.دیگر اشکی در چشمانش نمانده بود.به نشانه تأسف سرش را تکان داد و نگاهی به من
انداخت و از ته دل آهی کشید.چشمانش را روی هم گذاشت و ساکت شد.خیلی ترسیدم.زن دایی شانه هایش را
مالید و خاله مرتب به صورتش آب می زد.بالاخره حالش بهتر شد.وقتی او را به داخل ساختمان بردند،ناهید با بغض و
گریه گفت:»به خاطر اتفاقی که افتاده،خیلی متأسفم.دلم نمی خواست تو رو در این همه غم و ماتم ببینم.«
از حال و هوای گذشته که به او اهمیت نمی دادم،بیرون آمده بودم.برای اولین بار به او لبخند زدم.دلم نمی خواست
رفتار صمیمی اش را بدون جواب بگذارم.
گفتم:»خیلی ممنون.شاید شکستن دل تو باعث شد گرفتار چنین مصیبتی بشم.«یک مرتبه قطرات اشک روی گونه
اش غلتید با صدایی گرفته گفت:»من هرگز راضی به مرگ عمو نبودم.اصلا هم از تو ناراحت نیستم.«
گفتم:»شاید سرنوشت چنین می خواسته،نمی دونم.به هر حال،پدرم رو از دست دادم و از این به بعد خودم را در
اختیار سرنوشت می ذارم تا ببینم خدا چی می خواد.«
چنان احساس تنهایی می کردم که بدم نمی آمد با ناهید به درد دل بنشینم ولی در آن وقت شب،آن ها تنها،صحیح
نبود.
ناهید بار دیگر خودش را در غم من شریک دانست و برخلاف میلش خداحافظی کرد.من هم به اتاقم رفتم.
روز

1403/09/06 19:30

بعد،در یک فرصت مناسب جواب نامه سیما را نوشتم:
این نامه را در پایان روزی می نویسم که غروبش به طرز وحشتناکی دلگیر و آهنگ طپش قلب محزونم،غم انگیز تر
از غروب است.از این که با نامه ام تو را ناراحت می کنم،متأسفم چاره ای نیست باید حقیقت را گفت.
کسی که به وجودش افتخار می کردم و به پشتیبانی او به خودم جرأت دادم عاشق شوم از دنیا رفت.بله .به همین
راحتی که می گویم پدرم مرد.احساس می کنم سرتاسر وجودم زندان دور افتاده ای از مشتی امید وا خورده شده
است.کاش می توانستم هنگام نوشتن این نامه بلافاصله پس از نامه تو کلمه ای دیگر اضافه کنم.کلمه ای که همه
احساس من در آن خلاصه شود.دریغا که نمی توانم. دیگر پس از این واقعه که شالوده زندگی ما به هم
ریخت،توانستن مطرح نیست.برای نخستین بار بگذار خواستن منهای توانستن باشد.
به هر حال،دست طبیعت پدرم را از من گرفت و بهشت پرگل امیدم،آرزویم،اندیشه ام و احساسم زیر ابر سیاهی
مدفون شد و من مانند شیئی کوچک و سبک،خودم را در اختیار امواج پر تلاطم سرنوشت گذاشتم تا ببینم خدا چه
می خواهد.
با این که به اندازه همه جهان دوستت دارم و هیچ وقت فراموشت نمی کنم،در صورت امکان مرا فراموش کن...
بعد از نوشتن نامه،آن را مرور کردم.بوی بی وفایی می داد،یک لحظه پشیمان شدم؛خواستم تغییری در آن بدهم و
حرف آخر را نزنم.به خودم گفتم:بالاخره هر چه زودتر باید متوجه شود و بیش از این به من دل نبندد.
همان روز نامه را پست کردم.

ادامه دارد

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_33

به قول دایی نصرالله یکی از خصلت های خوب انسان،انعطاف پذیری در برابر مشکالت و اتفاقات پیش بینی نشده
است.
کم کم داشتیم به آن وضع عادت می کردیم و با حال و روزی که اوایل مرگ پدرم داشتیم و گمان می کردیم ادامه
زندگی امکان ندارد،فاصله می گرفتیم.مادرم خاطرات گذشته را با آب و تاب برای آنهایی که هر ورز به دیدنش می
آمدند،تعریف می کرد و ترگل و آویشن تقریباً آرام شده بودند.دوستان جمشید او را تنها نمی گذاشتند؛یا او را
همراه خود می بردند یا در خانه ما می ماندند.
گاهی که مادر اثری از پدر می دید،گریه سر می داد و ما را هم به گریه می انداخت.دو روز به چهلم پدرم مانده
بود.آن روز غیر از مسیب که همیشه آنجا زندگی می کرد،همه خویشان و آشنایان به خانه هایشان رفته بودند.مادرم
وسایل به هم ریخته را با کم حوصلگی مرتب می کرد.با این که ریش سفیدان و بزرگترهای فامیل،همه لباسها و لوازم
شخصی او را به فقرا بخشیده بودند تا اثری از او در خانه نباشد، از آن می ترسیدم مبادا لباسی از او جا مانده باشد و
باز مادر شیون و

1403/09/06 19:30

واویلا راه بیندازد.آن روز جمشید به خانه دوستش رفته بود.ترگل به مادرم کمک می کرد و آویشن
با عروسکش بازی می کرد که ناگهان زنگ در خانه به صدا در آمد.در آن وقت که ساعت حدود چهار بعد از ظهر
بود،صدای زنگ دور از انتظار نبود،چون هر لحظه منتظر مهمان بودیم.
مسیب در را باز کرد.ناگهان صدای خانم سرهنگ و سیما را شنیدم.خیال کردم اشتباه می کنم اما واقعیت
داشت،خودشان بودند.تا آمدم به خود بجنبم،سیما و مادرش در آستانه در ورودی ساختمان ظاهر شدند.اصلا انتظار
دیدن آنها را نداشتم.با دیدن سیما،مرگ پدرم و همه آنچه در ذهنم پرورانده و برایش نوشته بودم،از خاطر بردم
یکباره به هیجان آمده و شور و شوقی دوباره یافتم.هنوز باور نمی کردم آن که سر تا پا مشکی پوشیده و در چشمان
من خیره شده،سیماست.با حالتی حزن انگیز به من و مادرم تسلیت گفت.بعد از مرگ پدر،تنها تسلیتی که چون
مرحمی شفابخش زخم دلم را التیام بخشید،تسلیت سیما بود.انگار آب سرد روی کوهی از آتش ریخته باشند.مادرم
با خوشرویی آنها را پذیرفت و به اتاق پذیرایی راهنمایی شان کرد.خانم سرهنگ بی اندازه متاثر بود.می گفت از
روزی که خبر را شنیده اند گویی یکی از خویشان نزدیک خود را از دست داده اند.از جانب سرهنگ هم معذرت
خواست که نتوانست برای عرض تسلیت بیاید.مادرم در قالب داستانی غم انگیز از آخرین شب پدرم حرف زد که
چقدر بگو و بخند داشت.سیما خودش را در غم ما شریک دانست.مادرم گرچه از سیما دلخور بود،اما مرگ پدر او را
نسبت به همه چیز بی تفاوت کرده بود می گفت دنیا ارزش این همه اختالف و بگو مگو ندارد.همه باید به آرزویشان
برسند.
سیما و مادرش او را دلداری دادند. سعی داشتند به او روحیه بدهند و به ادامه زندگی امیدوارش کنند.
شب دایی نصرالله و زن دایی به خانه آمدند.سیما و مادرش را به آنها معرفی کردیم.زن دایی وقتی سیما را دید سلیقه
مرا پسندید و حق را به من داد و گفت هر *** دیگر هم جای من بود،اگر گوشه چشمی از سیما می دید،امکان
نداشت اسیر زیبایی او نشود.امیدوار بود سیرت سیما هم مثل صورتش زیبا باشد.دایی نصرالله از خانواده سیما به
خاطر زحمتی که کشیده بودند،تشکر کرد.
آن شب آنقدر از این طرف و آن طرف برایمان مهمان آمد که من فرصت فکر کردن نداشتم.بعد از ظهر روز بعد،با
سیما به پارک جوان آباد شیراز رفتیم.دیگر ترس و واهمه نداشتم،چون مادرم در حال و هوای خودش بود و خانم
سرهنگ هم همه چیز را درباره ما می دانست.

ادامه دارد

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_34


من و سیما هر دو در لباس سیاه،شانه به شانه هم،قدم می زدیم همراه با سوز و گداز از زمانی یاد

1403/09/06 19:30

می کردیم که پدرم
زنده بود.وقتی گفتم درباره او با پدرم صحبت کردم و چیزی نمانده بود به اتفاق به تهران بیاییم،اشک در چشمانش
حلقه زد.مرا دلداری داد و گفت طبیعت همیشه به خوبان رشک می ورزد.
کم کم صحبت خودمان به میان آمد؛»نامه ات رو که خواندم چیزی نمانده بود قلبم بترکه«
چیزی نداشتم بگویم.
پرسید:»مگه فوت عزیزان باعث می شه قلب و احساس هم از بین بره؟!«
گفتم:»نمی دونم،برای من دیگه همه چیز تموم شده.«
گفت:»یعنی عشق و دوست داشتن باید با حوادث ناگوار نابود شه؟«
گفتم:»کاش سر راهم سبز نمی شدی!«
با لبخندی تمسخر آمیز گفت:»اون روز که زیر درخت سیب تو چشمام نگاه کردی و با صداقت گفتی خصلت یه
عشایر وفا به عهده،فکر کردم هیچ اتفاقی تو زندگی،هر قدر غم انگیز باشه،نمی تونه تو را از تصمیمت منصرف کنه.«
من ساکت بودم.روی یکی از نیمکت های چوبی پارک نشستیم.سیما بعد از آهی عمیق گفت:»تو یکی از کتابا درباره
خصلت بعضی از مردا مطلبی نوشته بود که باور کردنش مشکل بود ام حالا می بینم...«
نگاهی به من انداخت و ادامه داد:»نوشته بود:مردها در چارچوب عشق به وسعت غیر قابل تصوری نامردند.برای
اثبات کمال نامردی آنان همین بس که تنها در مقابل قلب عاشق و فریب خوردۀ یک زن احساس می کنند مردند.تا
هنگامی که قلب زن تسلیم نشده،پست تر و سمج تر از یک سگ ولگرد،عاجزتر و تو سری خورده تر از یک
اسیر،گداتر از همه گدایان سامره،پوزه بر خاک و دست تمنا به پیش،گدایی عشق می کنند.اما به محض این که
خاطرشان در تسلیم قلب زن راحت شد،یکباره به یادشان می افتد خدا مردشان آفریده و آن وقت کمال مردانگی را
در نهایت نامردی در شکنجه دادن و به زنجیر کشیدن قلب یک زن اسیر جستجو می کنند.«
گفتم:»نه سیما،من هدفم این نبود و نیست که تو رو ناراحت کنم،من نامرد نیستم و همان طور که گفتم،تو رو به
اندازه دنیا دوست دارم و بعد از مرگ پدرم،تنها کسی که به من آرامش داد،تو بودی و تنها کسی که وجودش منو از
اون همه ماتم بیرون آورد،تو بودی و هستی.«
با صدایی گرفته و همراه با بغض گفت:»پس چرا تو نامه ات صحبت از بی وفایی و فراموشی کرده بودی؟«
گفتم:»تو بحران روحی بدی قرار گرفته بودم و اختیار از دستم خارج شده بود.«
از این که باعث رنجش خاطرش شده بودم،معذرت خواستم.بار دیگر به هم قول دادیم برای همیشه شریک غم و
شادی یکدیگر باشیم و وجودمان،روحمان،خاطرات گذشته و حوادث آینده همه و همه متعلق به یکدیگر باشد و تمام
دنیا را از درون چشمان یکدیگر ببینیم.
نزدیک غروب بود که از پارک بیرون آمدیم.قدم زنان به سمت خانه رفتیم.در کنار او احساس آرامش می کردم. از

1403/09/06 19:30


آینده و از دانشکده حرف می زدیم.سیما پیشنهاد کرد مادر را به تهران ببریم تا از حال و هوای پدرم بیرون بیاید.می
گفت:»حالا که دیگه مادرت به کسی وابسته نیست،تهران رو برای زندگی انتخاب کنین،اونجا برای تحصیل بچه ها
بهتره...«
پیشنهاد سیما مرا به فکر وا داشت.می گفت با پول و سرمایه ای که برایمان مانده،می توانیم در تهران زندگی راحتی
داشته باشیم....

ادامه دارد....

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_35


هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که به خانه رسیدیم.اتومبیل فروغ الملک قوامی روبروی خانه ما پارک شده بود.با
عجله داخل شدم.او و برادرش محمد قلی خان همان روز از لندن برگشته بودند و به محض اطلاع،به دیدن ما آمده
بودند.به من تسلیت گفتند و دلداری ام دادند و ضمن تعریف از پدرم که مرد بسیار مرد خوبی بود ادعا کردند،هر
کاری از دستشان بربیاید،کوتاهی نمی کنند.
مراسم شب چهلم پدرم را در مسجد محل برگزار کردیم و پس از آن به گورستان رفتیم.حضور سیما و مادرش،همه
را کنجکاو کرده بود.ناهید و مادرش با دیدن آنان به شگفت آمدند؛تعادلشان به هم خورده بود.با انعطافی که از من
سراغ داشتند و اتفاقی که افتاده بود،هرگز فکر نمی کردند بار دیگر روی خوش به آن ها نشان بدهیم.صورت زیبای
سیما در لباس اغلب زن ها را به تحسین وا داشته بود.زن دایی که نسبت به بقیه از شعور و طرز فکر بالاتری
برخوردار بود و خودش را اجتماعی تر از دیگران می دانست،می گفت:»کسی نبود که با دیدن سیما انگشت به دهان
نگیرد و به زیبایی او آفرین نگوید.
بعد از مراسم،طبق معمول،اغلب کسانی که شرکت کرده بودند،شام به خانه ما آمدند،غیر از ناهید و مادرش که بین
راه با قهر و غیظ به خانه شان برگشته بودند.کاظم خان از همسرش و ناهید ناراحت بود.می گفت نمی داند چرا یک
مرتبه غیبشان زده است.مادرم از رفتار آنها خوشش نیامد،و معتقد بود در این اوضاع و احوال قهر و غیظ معنی
ندارد.آن شب هم مثل شب هفت آن قدر مهمان داشتیم که حتی فرصت پیدا نکردم سیما را ببینم.
فردای آن شب بار دیگر من و سیما تنها شدیم.قرار بود صبح روز بعد شیراز را ترک کنند.من هم مدارکی که باید به
دانشگاه ارائه می شد،به سیما دادم به من اطمینان داد از هرجهت بابت دانشگاه خاطر جمع باشم.می گفت پدرش آن
قدر نفوذ دارد که این کارها برایش به راحتی آب خوردن است.
غروب آن روز من و سیما به پشت بام رفتیم.به یاد دو ماه پیش افتادم که برای اولین بار با او روی همان پشت بام
صحبت کردم و پدرم هنوز زنده بود غمی در دلم نداشتم.اشک در چشمانم حلقه زد.سیما که متأثر شده بود
گفت:»هرگز طاقت ندارم ناراحتی و گریه تو را

1403/09/06 19:30

ببینم.«
پسر مسیب،عبدالحسن،که بیش از پانزده سال نداشت و برای کمک به پدرش،از آبادی شان آمده بود برای جمع
کردن باقی مانده های انگور به پشت بام آمد.ما را که دید،تعجب کرد.می خواست برگردد که او را صدا زدم و گفتم
هر کاری دارد،انجام دهد.
از بالای پشت بام گلوله گداخته خورشید را می دیدیم که آهسته آهسته در پس کوه ها فرو می رفت.کبوترها یکی
پس از دیگری روی گنبد ها می نشستند و ما محو تماشای آن همه زیبایی بودیم.به سیاهی لباس همه عزاداران،به
عظمت مردان یکرنگ،به زمین و زمان،به طبیعت،به همۀ انسان های امیدواری که اجل مهلتشان نمی دهد و به روح
پدرم قسم خوردیم تا آخر عمر به یکدیگر وفادار بمانیم.
آن شب دایی نصرالله و زن دائی را به زور نگه داشتیم.آن ها چهل شب با ما بودند و نگذاشته بودند تنها بمانیم.من از
آنها خواهش کردم یک شب دیگر هم با ما باشند.وجود دایی نصرالله باعث می شد مادرم حرفی نزند که باعث
دلخوری شود.از موضوعات مختلف صحبت شد.موضوع مهاجرت به تهران را مطرح کردیم.مادر می گفت:»اگه همه
تهرون رو به من بدن حاضر نیستم شیراز رو که وجب به وجبش از پدرت خاطره دارم،ترک کنم.بوی بهادرخان رو
همیشه تو فضای این خونه حس می کنم،چطور می تونم به تهرون بیام اگرم یکی از افراد خانوادۀ ما هم تهرون برای
زندگی دائمی انتخاب کنه،به ایل و قوم و خویشش خیانت کرده و روح بهادرخان رو آزرده.«.....

ادامه دارد....

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

1403/09/06 19:30

❤❤:
#باغ_مارشال_36


من و سیما به نشانه این که کار از این حرف ها گذشته،به هم لبخند زدیم.
مادرم حق داشت؛کسی را از دست داده بود که بی نهایت دوستش می داشت و به وجودش افتخار می کرد.من،همین
که مادرم در کنارم شتسه بود و توانایی حرف زدن داشت،راضی بودم.وقتی یاد اولین روزهای بعد از فوت پدرم می
افتادم که نزدیک بود خودش را بکشد،هر چه می گفت،از دل و جان می پذیرفتم و ناراحت نمی شدم.
آن شب هم به خوبی و خوشی گذشت صبح خیلی زود سیما،و مادرش را با لندرور پدرم که هر وقت سوارش می شدم
جگرم آتش می گرفت،به گاراژ رساندم. بین راه مادر سیما به من قول داد اگر به تهران بروم،از هیچ محبتی دریغ
نمی کند.مرا تشویق می کرد حتماً ادامه تحصیل بدهم.وقتی به گاراژ رسیدیم،اتوبوس آماده حرکت بود.به سیما
گفتم:دو روز قبل از امتحان حتماً خودم را به تهران می رسانم.آنها سوار شدند و اتوبوس حرکت کرد.با این که
حوصله نداشتم،تا دروازه قرآن بدرقه شان کردم.سیما مرتب از پنجره اتوبوس برایم دست تکان می داد.
خیلی زود به خانه برگشتم.مادرم اوقاتش تلخ بود.ابتدا چیزی نگفت ولی وقتی علت ناراحتی اش را پرسیدم،از من
گله کرد چرا در این موقعیت با سیما به پارک رفته ام و با او در خلوت از عشق و عاشقی حرف زده ام.
گفت:»پدرت رو از دست داده ام.می ترسم تو رو هم از دست بدم.«معتقد بود سرهنگ و خانواده اش از طایفه و تبار
ما نیستند و زبان ما را نمی فهمند.
او را دلداری دادم و گفتم:»نه مادر،هیچ وقت منو از دست نمی دین من که همیشه تهرون نمی مونم دانشگاهها چند
ماه از سال تعطیل هستن و به عناوین مختلف تعطیالت رسمی و غیر رسمی داریم.تا فرصت پیدا کنم.به شیراز میام.از
این گذشته دلت نمی خواد پسرت روزی پزشک بشه؟«
نگاهی با حسرت به من انداخت و بعد از آهی عمیق گفت:»نمی دونم،نمی دونم.اگه پدرت آخر عمرش رضایت نمی
داد،هرگز دلم راضی نمی شد.می ترسم اگه مانعت بشم،روحش ناراحت بشه.«
ترگل و آویشن . جمشید ناراحت بودند.می گفتند بعد از پدر دلشان به من خوش است به هزار زبان راضی شان
کردم و قول دادم در صورت امکان آنها را هم برای ادامه تحصیل به تهران ببرم.
جمشید از خدا می خواست ولی ترگل و آویشن به تبعیت از مادر شیراز را ترجیح می دادند.
همان روز محمد خان ضرغامی به دیدنمان آمد و ما را به قصرالدشت برد.چون مادر با او فامیل بود،موضوع تهران را
پیش کشید بلکه مرا منصرف کند.برخالف تصور،خیلی خوشحال شد ومرا تشویق کرد تا جایی که ممکن است به
تحصیل ادامه دهم و به مادرم گفت هرگز نمی گذارد او احساس دلتنگی کند.
من کم کم خودم را برای عزیمت به تهران آماده می

1403/09/06 19:30

کردم.تقریباً بیست روز به تاریخ امتحان مانده بود.به کمک
دایی نصرالله که به مسائل حقوقی وارد بود و به محمد خان ضرغامی که در منتظه نفوذ داشت،در مدتی کمتر از چهار
پنج روز با قوامی حساب کتاب کردیم و طلب پدرم را،از این و آن گرفتیم.زمین های کشاورزی حومۀ مرودشت را به
بهمن خان شیبانی که از رعیتی به جاه و مقام رسیده بود،اجاره دادیم و مقداری از زمین های کنار جاده را هم
فروختیم.
محمد خان ضرغامی معتقد بود قبل از هر چیز باید به فکر مسکن باشیم.می گفت اگر در تهران خانه ای بخریم.گاهی
که مادرم و برادر و خواهرهایم یا اقوام بخواهند به دیدنم بیایند،هیچ مشکلی ندارند.
دایی نصرالله پیشنهاد او را پذیرفت.پول به اندازه خرید خرید یک خانه معمولی برداشتیم و به اتفاق رهسپار تهران
شدیم.....

ادامه دارد.....

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_37


شبی که فردایش عازم تهران بودم،برای خانواده ام به خصوص مادر،شب خوبی نبود.همه ماتم گرفته بودند جز من
که تمام وجودم شور و شوق بود.آن شب همه در یک اتاق خوابیدیم.مادر کنار من خوابید و دستش را زیر سرم
گذاشت.انگار می خواستم به جبهه جنگ بروم.تا صبح چند مرتبه بیدار شد و بالای سرم نشست.من هم خوابم نمی
برد.ترگل و آویشن و جمشید هم نگران بودند.
با دائی نصرالله قرار گذاشته بودیم ساعت هفت صبح در گاراژ باشیم.هر چه به مادرم گفتم ل***ی ندارد آن همه
راه برای بدرقه من بیاید،فایده نداشت.عاقبت به اتفاق بچه ها به گاراژ آمد.مادر هر چه سعی می کرد که اشکش را از
من پنهان کند،نمی توانست.ترگل و آویشن هم ناراحت بودند.جمشید هم دست کمی از آنها نداشت،با این تفاوت که
به روی خودش نمی آورد.در حالی که اتوبوس آماده حرکت بود مادرم دست به گردن من انداخت ومرا بوسید و
برای آخرین بار سفارش کرد مواظب خودم باشم.ترگل و آویشن و جمشید را بوسیدم و به اتفاق دایی نصرالله سوار
ندیم.اتوبوس آرام آرام از گاراژ بیرون آمد و طولی نکشید که سرعت گرفت و شیراز را پشت سر گذاشت.
بین راه بیشتر به فکر سیما بودم و تصمیم داشتم تا زمانی که دایی تهران را ترک نکرده،سراغ او نروم.
بعد از یک شب توقف در اصفهان،ساعت پنج بعد از ظهر روز بعد به تهران رسیدیم.با این که همه وجودم به سمت
خانه سیما پرواز می کرد،ولی به روی خودم نمی آوردم.حدود دوازده روز به موعد امتحان مانده بود که وارد تهران
شده بودیم.قبل از این که به تهران بیایم،یکی از اقوام آدرس بنگاهی به نام جلیلی را داده بود که برای خرید خانه
نزد او برویم.آن شب را در هتل گذراندیم.صبح روز بعد با آدرسی که داشتیم،بنگاه جلیلی را پیدا کردیم.آقای جلیلی

1403/09/06 19:30


آدم خوبی بود.با اتومبیل خودش ما را به نقاط مختلف شهر برد و چند خانه را که قیمتشان مناسب بود،به ما نشان
داد.تا بالخره یکی از خانه های منطقه یوسف آباد را پسندیدیم.و در مدتی کمتر از دو روز سند را به نام من نوشتند.
خانه دویست و پنجاه متر زمین و دو طبقه ساختمان داشت.طبقه اول حدود یک صد و پنجاه متر زیر بنا و طبقه
دوم،بیست متر کوچکتر بود،ولی تراس بزرگ کمبود بنا را تا حدودی جبران می کرد.قرار شد طبقه پایین را،اجاره
بدهم تا تنها نباشم و هم در آمدی برایم باشد.
با پولی که برایم باقی مانده بود،به کمک و راهنمایی دایی نصرالله و آقای جلیلی،طبقه بالا را مرتب کردیم و وسایل
زندگی به اندازه ای که نیاز داشتم،خریدیم.دایی سفارش های لازم را به من کرد که یادم باشد فقط برای ادامه
تحصیل،مادر،برادر،و خواهر و شهر و دیارم را ترک کرده ام.به او قول دادم کوچکترین تخلفی از اصول اخلاقی
نکنم.او تهران را ترک کرد و من همان روز رهسپار خانه سیما شدم.
خانه سرهنگ افشار در خیابان پاستور، کوچه عسجدی واقع بود. تاکسی که وارد خیابان پاستور شد، ضربان قلبم
شدت گرفت پیاده شدم. بعد از طی مسافتی کوچه عسجدی را طی کردم. خدا می داند چه حالی داشتم. به یاد روزی
افتادم که با سیما در سر قبر حافظ فال گرفتیم:
ای که در کوچه معشوقه ما می گذری / بر حذر باش که سر می شکند دیوارش
باور نمی کردم روزی در کوچه معشوقه قدم بگذارم. همه وجودم شور و شوق و هیجان و ترس و دلهره بود. نمی دانم
چرا می ترسیدم. یک آن به فکرم رسید برگردم، اما امکان نداشت. قول داده بودم. روبروی پالک 25 توقف کردم.
زیر زنگ اخبار نام سرهنگ افشار نوشته شدد بود. بعد از مدتی این پا و آن پا کردن بالخره زنگ زدم.
لحظاتی بعد، در به روی پاشنه چرخید. چیزی نمانده بود قلبم از شدت هیجان از سینه ام بیرون بیاید. جوانی هم سن
و سالم خودم در آستانه در ظاهر شد. از سر تراشیده و طرز بیان و لباسش متوجه شدم گماشته آن خانه است. پرسید...

ادامه دارد....

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_38


با چه کسی کار دارم. چند لحظه مکث کردم. سرباز گمان کرد اشتباه آمده ام. با ناراحتی می خواست در را ببندد. که
گفتم: »جناب سرهنگ تشریف دارن؟«
گفت: چیکارشون داری؟ برای معافی اومدی، اینجا کسی رو راه نمی دن فردا برو حوزه نظام وظیفه«
خیلی جدی گفتم: »کار اداری ندارم. اگه هستن، بگو خسرو از شیراز اومده«
گفت: »تشریف ندارن«
گفتم: »خانمشون چی؟ سیاوش و سیما هستن«
فهمید غریبه نیستم. همچنان که در باز بود، مرا تنها گذاشت. چند دقیقه بعد، خانم دم در آمد. تا مرا دید، مثل مادری
که فرزندش صحیح و سالم از

1403/09/06 19:30

جبهه جنگ برگشته، خوشحال شد. سلام کردم. با خوشرویی مرا پذیرفت. و صمیمانه
به من خوش آمد گفت. حال عجیبی داشتم، احساس می کردم کار اشتباهی انجام می دهم.
خانۀ سرهنگ نسبت به دیگر خانه های تهران بزرگ بود. درخت های کهن کاج مطبق و ارغوان حکایت از عمر زیاد
خانه داشت. پیچک های چسبنده، سرتاسر دیوارها و حتی عمارت را با برگ های سبزشان پوشانده بودند و اطراف
باغچه، شمشادهایی کاشته شده بود. با راهنمایی خانم، به سمت عمارت می رفتیم که ناگهان سیما در عمارت را باز
کرد و سراسیمه به طرف من دوید. ازخوشحالی فریاد کشید: »خسرو تویی؟«
چیزی نمانده بود مرا در آغوش بگیرد. از شدت هیجان سر از پا نمی شناختم. حالم را پرسید؛ از مادرم و ترگل و
آویشن سوال کرد. سیاو هم به جمع ما پیوست سلام کرد. او را بوسیدم و سلام جمشید را به او رساندم. با لحنی
دلسوزانه گفت: »وقتی شنیدم پردتون از دنیا رفته، خیلی ناراحت شدم؛ به خصوص برای جمشید.
از او تشکر کردم و داخل عمارت رفتیم. سبک معماری قدیم، تابلوهای زیبا، فرش های نفیس و مبلمان لویی، مرا به
یاد کاخ های پاریس که در فیلم ها و عکس ها دیده بودم، انداخت. به سالن پذیرایی که قسمت از آن آینه کاری
شده بود، هدایت شدم. دست و پایم را گم کرده بودم؛ گویی به سرزمینی ناشناخته آمده ام. هرگز فکر نمی کردم
سرهنگ افشار چنین خانه ای داشته باشد.
با تعارف های پی در پی خانم روی مبل نشستم و سیما مثل پرنده ای سبکبال برایم چای آورد. از خوشحالی روی پا
بند نبود. تصویر تمام قد مردی در لباس قاجار به طول دو متر توجهم را جلب کرد. سیما به نقاشی اشاره کرد و گفت:
»پدربزرگمه، پدر مامانم. زمان قاجار سردار بوده.
صحبت شیراز پیش آمد. از این که ساک و لوازم سفر همراهم نبود، تعجب کرده بودند. فکر می کردند با قهر و غیظ
شیراز را ترک کرده ام. وقتی گفتم حدود ده روز پیش به تهران آمده ایم، چهره سیما درهم رفت و با تعجب به
مادرش نگاه کرد.
گفتم: »تنها نبودم. دایی نصرالله هم با من بود. گرفتار خریدن خونه بودیم. دایی معتقد بود قبل از هر چیز باید به فکر
جایی برای زندگی باشم. آخه یه روز نیست؛ باید هفت سال اینجا باشم«
خانم گفت: »خب با دایی می اومدی ما به اندازه کافی تو شیراز زحمت داده بودیم. اتفاقاً خونه های خوبی هم سراغ
داشتیم«
تشکر کردم و گفتم: »بالخره در اولین فرصت خدمت رسیدم«....

ادامه دارد...

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_39


در حالی که سیما مرتب از من پذیرایی می کرد، درباره خرید خانه و محل و قیمت و همسایه های صبحت می کردیم.
باورش برای آنها مشکل بود. می گفتند حتماً پیشاپیش برای خرید خانه

1403/09/06 19:30

اقدام کرده بودیم وگرنه امکان نداشت به
این زودی خانه ای پیدا کنیم.
گفتم: »نه خانم یکی از آشنایان قوامی ما رو به کسی معرفی کرد که تو کارش خیلی وارد بود و خیلی زود خانۀ باب
میلمون پیدا کرد«
صحبت دانشگاه پیش آمد و کارت ورود به جلسه امتحان را به من دادند. سیما در حالی که لبخند از لبهایش دور نمی
شد، گفت: »شانس آوردی معدلت بالای هفده بود. وگرنه برای رشته پزشکی ثبت نام نمی شدی«
بار دیگر تشکر کردم. نگاه پرمعنی سیما حکایت از آن داشت غریبه نیستم و تشکر لازم نیست. برخلاف رفتار
خودمانی، صمیم و بدون رودرواسی سیما، مادرش سعی داشت رسمی باشد.
سیاوش از حال جمشید پرسید و گفت: »کاش تا باز شدن مدارس جمشید رو آورده بودین«
کارت ورود به جلسه را بار دیگر مرور کردم. دو روز دیگر، یعنی صبح روز بیست و دوم شهریور، باید در مکانی که
مشخص شده بود، حاضر می شدم.
در همین فاصله صدای اتومبیلی خارج از عمارت به گوش رسید. اتومبیل سرهنگ بود. خودم را جمع کردم. طولی
نکشید داخل شد. تیپ و قیافه اش در اونیفورم نظامی با کسی که در شیراز دیده بودم، خیلی تفاوت داشت.
برخوردش آن طور که انتظار داشتم گرم نبود. خیلی جدی، بدون این که لبخند بزند به من خوش آمد گفت و از
مرگ ناگهانی پدرم اظهار تأسف کرد.
به اتاق خودش رفت، لباس راحتی پوشید و برگشت. بار دیگر به احترام بلند شدم. روبروی من نشست و گفت:
»وقتی شنیدم پدرت سکته کرده، خیلی متأثر شدم« خواهش کرد هر آنچه بر ما گذشته، برایش شرح دهم.
با حالتی ناراحت، همه ماجرا را مو به مو برایش تعریف کردم. حضور سرهنگ باعث شده بود سیما از آن حالت
خودمانی و صمیمی بیرون بیاید. کمی دورتر از ما، ظاهراً با حالتی بی تفاوت، مجله ای را ورق می زد.
خانم موضوع خریدن خانه را پیش کشید. وقتی برای سرهنگ شرح دادم در منطقه یوسف آباد خانه ای دوطبقه
خریدم و می خواهم طبقه اول را که بزرگتر است، اجاره بدهم و طبقه دوم را برای خودم مرتب کردم، خیلی خوشحال
شد. به دوراندیشی من و دایی نصرالله آفرین گفت. معتقد بود کار عاقلانه ای کردیم پیش از هر چیز به وضعیت
مسکن سر و سامان دادیم. سرهنگ بعد از این که شنید من از نظر خانه مشکلی ندارم، کمی از آن حالت اول که
سعی داشت جدی باشد، بیرون آمد.
حدس زدم از رابطه من و سیما خبر ندارد و اگر هم بویی برده، به روی خودش نمی آورد، ولی کاملا معلوم بود
خانمش نقش بازی می کند.
از رابطه اعضای خانواده فهمیدم که خانم همه کاره است و سرهنگ هم از احترام خاصی برخوردار است.
سرهنگ از خطرات احتمالی که ممکن است هر جوان شهرستانی و تازه واردی در تهران تهدید کند، حرف زد. خانم

1403/09/06 19:30


تأکید داشت مواظب خودم باشم و با هر *** و ناکس دوست نشوم. به خاطر دوستی با خانواده ما، وظیفه خود می
دانستند مرا راهنمایی کنند.
برای چندمین بار تشکر کردم و در کمال سادگی گفتم: »اگه شماها رو تو تهرون نداشتم و به امید راهنمایی تون
نبودم، شاید هرگز به تهرون نمی اومدم«....

ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_40


خلاصه آن شب پذیرایی خوبی از من به عمل آمد. بعد از صرف شام اجازه خواستم زحمت را کم کنم ولی در برابر
اصرار آنهاف به خصوص خانم، تسلیم شدم.
خودم هم بدم نمی آمد شب را آنجا بخوابم. خانم مرا به اتاقی که مخصوص مهمان بود، راهنمایی کرد و همان
سربازی که در را به رویم باز کرده بود؛ برایم آب و لیوان آورد. سیما در یک فرصت، دور از چشم پدرش به من
شب بخیر گفت. آن شب هم یکی از شب های فراموش نشدنی بود. تا نزدیک صبح خوابم نبرد. به سیما می
اندیشیدم. به سرهنگ فکر می کردم چرا آن طور که باید و انتظار داشتم، مرا تحویل نگرفت؛ به مادرش که نقش
بازی می کرد. گاهی رشته افکارم به شیراز می رفت. به فکر مادر بودم که واقعاً تنها شده بود. اصلا چرا باید به تهران
می آمدم و خواهرانم و برادرم را تنها می گذاشتم. یک آن تصمیم گرفتم به همه چیز پشت پا بزنم و به شیراز
برگردم ولی تکلیف سیما چه می شد. او را دوست داشتم ...
صبح روز بعد، سرهنگ به اداره اش رفته بود. به علت بی خوابی شب گذشته، تا ساعت هشت و نیم خوابیدم. وقتی
بیدار شدم و چشمم به ساعت افتاد، تعجب کردم. عادت نداشتم تا آن ساعت بخوابم. همان لحظه که چند ضربه به
در اتاق خورد و سپس خانم با اجازه وارد شد، به احترام او بلند شدم و صبح بخیر گفتم.
پرسید: »دیشب خوب خوابیدی؟«
برای توجیه دیر بیدار شدنم گفتم: »نه خانم. تا چند ساعت بعد از نیمه شب خوابم نبرد«
»یعنی جات ناراحت بود؟«
»نه، خیلی هم خوب بود. فکر و خیال اجازه نمی داد«
برای خوردن صبحانه به اتاق نشیمن که کم از زیبایی اتاق پذیرایی نداشت، راهنمایی شدم. سیما همان لباس ارغوانی
را پوشیده بود و همان دستمال لیمویی را به موهایش بسته بود. یک لحظه باغ قوام و روز اول آشنایی مان را به خاطر
آوردم. و بعد پدرم به نظرم آمد ... سیما با همان لبخند همیشگی به من نزدکی شد.
به یکدیگر صبح بخیر گفتیم و سر میز صبحانه نشستیم. گماشته آنها که نامش محرم و از اهالی ادبیل بود، از ما
پذیرایی می کرد.
بعد از صرف صبحانه، سرنامه ای نداشتم و از طرفی صحیح نمی دانستم آنجا بمانم. کارهای خانه را بهانه کردم و با
تشکر اجازه گرفتم مرخص شوم. خانم هم اصرار زیادی در ماندن من نداشت. سیما تا دم در مرا بدرقه کرد. گرچه با
مادرش

1403/09/06 19:30

چندان رودرواسی نداشت، اما به خودش اجازه نمی داد که زیاد با من تنها باشد. پرسید: »خب حالا کجا می
ری؟«
گفتم: »می رم روبروی دانشگاه چند کتاب نمونه سوالات بخرم که لااقل تا پس فردا مروری بکنم و بعد هم همان طور
که گفتم به کارهای خونه برسم«
خواهش کرد تلفنی از حال خود خبر دهم.
قدم زنان به سمت دانشگاه تهران می رفتم. احساس غریبی داشتم. اگر وجود سیما نبود، قید همه چیز را می زدم و به
شیراز برمی گشتم. عجیب دلم تنگ شده بود.
کتاب های مورد نظر را خریدم و به خانه برگشتم. آقای جلیلی توسط یکی از همسایه ها برایم یادداشت گذاشته بود
بعدازظهر منتظرش باشم. روی تخت دراز کشیدم و همچنان که نمونه سوال ها را مرور می کردم، خوابم برد. ساعت.....

ادامه دارد....

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

1403/09/06 19:30

❤❤:
#باغ_مارشال_41


یک بیدار شدم. گرسنه بودم. فکر کردم اگر بخواهم به همین منوال زندگی کنم، برایم مشکل است. لباس پوشیدم و
به نزدیک ترین رستوران رفتم و غذا خوردم.
بین راه مقداری میوه و قند و چای و شکر خریدم و برگشتم.
ساعت حدود سه بعدازظهر بود که زنگ در به صدا درآمد. چنان از تنهایی حوصله ایم سر رفته بود که بدون این که
از آیفون بپرسم چه کسی با من کار دارد، از ساختمان خارج شدم و در حیاط را گشودم. آقای جلیلی برای طبقه پایین
مستأجر آورده بود. آنها را آقا و خانم مفیدی معرفی کرد. آقای مفیدی حدود پنجاه و پنج سال داشت و خانمش
ظاهراً چهار پنج سال کوچکتر به نظر می آمد. دخترش شوهر کرده بود و یکی از پسرهایش شانزده سال داشت و
اسمش محسن بود و دیگری رضا، ده ساله بود. وقتی آقای جلیلی گفت صاحبخانه هستم، جا خوردند. انتظار چنین
صاحبخانه جوانی را نداشتند.
طبقه پایین را دیدند و خیلی زود پسند کردند. قرار شد تا چند روز دیگر اسباب بیاورند. آقای جلیلی مرا کنار کشید
و گفت: »آدمهای بدی نیستن از سالها پیش اونا رو می شناسم. آقای مفیدی دبیره و خانمش بسیار بامحبت و
مهربونه«
ادعا می کرد کسی را انتخاب کرده که از من مثل پسرش نگهداری می کند. حرفی نداشتم. همۀ اختیار را به آقای
جلیلی دادم.
آنها که رفتند، من هم لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم. برنامه ای نداشتم. از چند سال پیش وصف خیابان الله زار
و استانبول را شنیده بودم. و زمانی که ده سال داشتم، فقط یک بار با پدرم و یکی از بستگان قوامی با اتومبیل از آنجا
رد شده بودیم، اما چیزی به خاطر نداشتم.
یک مرتبه به این فکر اتفادم به سیما تلفن بزنم. ابتدا فکر کردم شاید کار درستی نباشد اما بعد از طی مسافتی و
مشاهده پسران و دختران جوانی که با هم قدم می زدند و گرم گفت و گو بودند، وسوسه شدم. به اولین کیوسک
تلفن عمومی که برخوردم، چند لحظه به فکر فرو رفتم چه بگویم. مردد بودم. بالخره شماره تلفن خانه سرهنگ را
گرفتم. خانم گوشی را برداشت. خواستم قطع کنم ولی هول شدم و سلام کردم. فوری مرا شناخت و حالم را پرسیدم.
چیزی نداشتم بگویم؛ به من و من افتادم گفتم: »برای طبقه پایین مستأجر پیدا شده، می خواستم با شما مشورت کنم«
پرسید: »مستأجر چه کاره است؟«
گفتم: »دبیره و ظاهراً آدم بدی نیست«
گفت: »اگه خوب هستن، مشکلی پیش نمیاد«
حرفی برای گفتن نداشتم. گفتم: »سلام برسونین« و خداحافظی کردم.
روی صورتم عرق نشسته بود. پشیمان شدم چرا تلفن زدم. ساعت از چهار گذشته بود. بعد از طی مسافتی تاکسی
صدا زدم. تصمیم گرفتم به استانبول و الله زار بروم. راننده خیلی زود متوجه شد شیرازی

1403/09/07 11:38

هستم. بر حسب تصادف،
بچه جنوب بود. در فاصله بین یوسف آباد و خیابان استانبول برایم درد دل کرد که مجبور شده به خاطر همسرش که
تهرانی است، در تهران زندگی کند. از زندگی راضی نبود، ولی خدا را شکر می کرد سالم است.
چهارراه فردوسی توقف کرد و با اشاره دست خیابان استانبول و نادری را به من نشان داد و سفارش کرد مواظب
جیب بر ها باشم. تشکر کردم و پیاده شدم.....

ادامه دارد.....
@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_42



رفت و آمد اتومبیل ها در آن منطقه بیش از نقاطی بود که تا به حال دیده بودم. ماهی فروش ها بیش از هر چیز
دیگر توجه مرا جلب کرده بودند. هر کدام به شیوه خود بازارگرمی می کردند و داد می زدند: »ماهیای تازه! چند
ساعت پیش از دریا گرفته شده« بعضی از مشتری ها مردد بودند از کدام مغازه ماهی بخرند.
بوی سوسیس و کالباس و ژامبون برایم تازگی داشت. که کم کم مشامم پر شد و عادت کردم. به خیابان کم عرضی
رسیدم. تابلوی سر خیابان را خوندم و متوجه شدم آنجا الله زار است، تعجب کردم. با آن همه آوازه فکر می کردم
لااقل باید از خیابان زند شیراز بهتر و عریض تر باشد و بر این تصور بودم سرتاسر خیابان پر از گل های الله است.
مثل شب های جشن فقط جمعیت وول می زد و سینماها و نمایشگاه ها و کافه ها و تئاترهای متعدد، گردش کنندگان
را به تفریح و تماشا تشویق می کرد. صدای موسیقی از داخل صفحه فروشی ها، خیابان را به یک سالن وسیع مهمانی
تبدیل کرده بود. عکس های هنرپیشگان سینما که به در و دیوار نصب شده بود، حواس عابران را پرت می کرد و
ناخودآگاه به یکدیگر تنه می زدند.
قدم زنان به میدان بزرگی برخوردم که سپه نام داشت ولی به میدان توپخانه معروف بود. در قسمت شمالی میدان
کارگران مشغول خراب کردن ساختمان قدیمی شهرداری بودند. در جنوب میدان، گودالی عظیم حفر کرده بودند و
روی تابلوی بزرگی نوشته بودند »محل احداث ساختمان مخابرات«
تا نزدیک ساختمان قدیمی پست و تلگراف و دروازه باغ ملی رفتم. یک لحظه جهت را م کردم و عابری راهنمایی ام
کرد. از همان خیابان الله زار برگشتم. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و چراغ های نئون از دور مانند جرقه های
آتش بازی جلوه می کردند. نور لامپ های رنگی در میان روشنایی رنگارنگ جرقه های آتش بازی، نقش و نگارهای
افسانه ای مانی و ارژنگ را به یاد می آورد.
جلوی یکی از کافه ها، صدای ساز و آواز از داخل آن به گوش می رسید. توقف کردم؛ به داخل سرک کشیدم. دو مرد
سیه چرده در اونیفورم مخصوصی تا کمر برای مشتریان کافه خم می شدند. با دیدن مشتری های کافه، خیلی زود
متوجه شدم نباید آنجا بایستم، چه رسد به این که

1403/09/07 11:38

داخل شوم.
پیاده از خیابان فردوسی به طرف میدان فردوسی رفتم. آنجا تا حدودی خلوت بود. در رستورانی کوچک شام خوردم
و از آنجا با تاکسی به یوسف آباد برگشتم. ساعت از هشت گذشته بود. منطقه یوسف آباد خلوت بود، به خصوص در
کوچه ای که خانه ما واقع بود بیش از پنج شش خانواده زندگی نمی کردند و اغلب زمین ها را هنوز نساخته بودند.
تصور این که باید در آن خانۀ دوطبقه تنها باشم، مرا به وحشت می انداخت. از هیچ چیز نمی ترسیدم، ولی تنهایی
آزارم می داد. چاره ای نبود؛ داخل خانه شدم. همۀ چراغ های حیاط و تراس طبقه بالا را روشن کردم و تازه به یادم
افتاد کاش رادیویی می خریدم تا کمی از تنهایی در می آمدم.
مقداری میوه از ظهر مانده بود. نشستم و مشغول خوردن شدم. با مروری بر تست های امتحانی وحل مسائل ریاضی
سعی داشتم خودم را سرگرم کنم، ولی فایده نداشت. فکر کردم بار دیگر به خانه سرهنگ تلفن بزنم؛ شاید سیما
گوشی را بردارد. با عجله لباس پوشیدم وبه تنها کیوسک آن منطقه که چند کوچه بالاتر بود، رفتم. یک آن پشیمان
شدم. چند قدم برگشتم و بالخره، با تردید و دودلی داخل کیوسک شدم.
شماره خانه سرهنگ را گرفتم. خوشبختانه سیما گوشی را برداشت. چند لحظه طول کشید تا مرا شناخت. وانمود کرد
با یکی از دوستانش حرف می زند. گفتم: »دارم از تنهایی دیوونه می شم« نمی توانست راحت حرف بزند. از من....

ادامه دارد...

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_43


خواهش کرد گوشی را نگه دارم تا از اتاق خودش صحبت کند. وباره که صدایش را شنیدم، گفتم: »از ساعت سه
بعدازظهر دارم تو خیابونا می چرخم ولی الان خسته و تنهام. چیزی نمونده کارم به جنون بکشه«
برایم نگران شد. مرا دلداری داد و گفت: »بالخره عادت می کنی و تنها نمی مونی« با مشاهده یکی دو نفر که می
خواستند تلفن بزنند، مجبور شدم حرف هایم را خلاصه کنم؛ وعده گذاشتیم فردا ساعت ده ابتدای خیابان پاستور
یکدیگر را ببینیم.
آن شب هر طور بود، گذشت. طبق عادت، صبح زود از خواب بیدار شدم. تا ساعت هشت و نیم با نمونه سوال ها و
حل مسائل ریاضی خودم را مشغول کردم و چون دو روز بود چای نخورده بودم، سردرد رهایم نمی کرد. ساعت نه از
خانه بیرون آمدم و سر وقت تعیین شده در مکانی که قرار گذاشته بودیم، منتظر ماندم.
طولی نکشید سیما را از فاصله دور دیدم. به استقبالش رفتم. با همان لبخند همیشگی سلام کرد و حالم را پرسیدم. با
دیدن او همۀ ناراحتی ها، تنهایی ها و سردردها را فراموش کردم. مجال حرف زدن نداشتیم. با عجله خودمان را سر
خیابان اصلی رساندیم و اولین تاکسی که برایمان توقف کرد، سوار شدیم.
مسیر مشخصی نداشتیم.

1403/09/07 11:38

سیما پیشنهاد کرد به سمت پل تجریش برویم. راننده تاکسی متوجه شد غیر از ما نباید
مسافر دیگری سوار کند. از داخل آینه ما را برانداز کرد و کم کم سرعت گرفت. سیما با نگاهی پر از راز و با
دلسوزی گفت: »دیشب که تلفن زدی و گفتی حوصله ات سر رفته، خیلی نگران شدم«
گفتم: »مهم نیست تا تو رو دیدم، همه چیز یادم رفت. بالخره عادت می کنم«
لذت دوست داشتن تا اعماق قلبم نفوذ کرده بود و به من مسرت و شادی می بخشید. حال پدرش را پرسیدم و به
شوخی گفتم: »جناب سرهنگی که تو شیراز دیدم با اونی که تو تهرون دیدم، خیلی فرق می کرد«
میان حرفم آمد و گفت: »پریشب احساس کردم ناراحت شدی، اما اشتباه می کنی. اتفاقاً پدرم از تو خیلی خوشش
میاد و موفقیت تو رو حتمی می دونه«
صحبت شیراز و مادرم پیش آمد که کاش راضی می شدند به تهران باییند.
سکوت کرده بودیم و به هم خیره شده بودیم که ناگهان تاکسی توقف کرد و راننده گفت: »اینجا تجریشه«
آن قدر غرق در هم بودیم که فاصله خیابان پاستور تا تجریش را حس نکردیم. می خواستم پیاده شوم که سیما در
مقابل کرایه بیشتر، از راننده خواهش کرد ما را به دربند برساند. بیرون را نگاه کردم. سیما گفت: »اینجا تجریشه« و
به این منطقه می گن شمرون.
تاکسی از خیابان دربند بالا رفت؛ باغ ها، درخت ها، نهرها و عمارت ها از کنارمان به سرعت می گذشتند. سیما کاخ
سعدآباد را به من نشان داد و گفت: »یه بار با پدر و مادرم به یکی از مهمونیای شاه تو همین کاخ دعوت شدیم«
از پوزخند تاکسی چنین برمی آمد ادعای سیما را باور نمی کند.
به میدانی رسیدمی که دیگر از آنجا راهی برای عبور اتومبیل نبود. مجسمه مرد کوهنوردی که از سنگ تراشیده
بودند، بیش از هر چیز دیگر توجهم را جلب کرد. کنار میدان پیاده شدیم. کرایه تاکسی را بیش از مبلغی که طی
کرده بودیم، پرداختم.
از سربالایی دربند پیاده راه افتادیم. بعد از عبور از کوه های سر به فلک کشیده به کنار نهری رسیدیم که با شتاب به
سمت پایین روان بود. کنار نهر و در دل سنگ ها، رستوران های بدون در و پیکری با لامپ های رنگارنگ، جلب....

ادامه دارد...

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_44


مشتری می کردند. کنار تخته 8 سنگ های بزرگ تعدادی تخت و میز و صندلی چیده شده بود. عده ای در پناه
درختان که شاخ و برگشان تا روی نهر گسترده شده بود، به عیش و نوش مشغول بودند.
سیما گفت این دره تا چند کیلومتر ادامه دارد. از آبادی پس قلعه و آبشار دوقلوی دره توچال آنقدر تعریف کرد که
وسوسه شدم همان روز همه را ببینم. سیما عقیده داشت که وقت بسیار است. او می گفت بین تفریحگاه های تهران
که کم هم نیستند، آنجا را خیلی

1403/09/07 11:38

دوست دارد. من هم از آن محیط خوشم آمده بود، از رستوران ها و آدم هایش که
بگذریم، کوه ها، نهر آب، درخت های کهن و تخته سنگ ها بافت روستایی داشتند.
جلوی یکی از رستوران ها که سردرش تابلوی »مخصوص پذیرایی خانواده« نصب کرده بود، ایستادیم. سیما گفت: هر
وقت با پدر و مادرش به دربند می آیند، در آن رستوران غذا می خورند. داخل شدیم. مرد میانسالی با لهجۀ ترکی ما
را به جایی که دور از چشم عابران بود، راهنمایی کرد.
روی یکی از تخت ها نشستیم. بیش از هر چیز هوس چای داشتم که خیلی زود برایمان آورد. بار دیگر صحبت
تنهایی من به میان آمد. سیما معتقد بود با آمدن مستأجر از تنهایی درمی آیم.
گفتم: »ظاهراً آدمای خوبی هستن«
سیما کنجکاو شده بود؛ درباره فرزندان مستأجر از من سوال کرد. وقتی به او گفتم دختر بزرگشان به خانه شوهر
رفته و دو پسر دیگر در خانه دارند، خیالش راحت شد. ولی اصرار داشت خانه و مستأجر را از نزدیک ببیند.
از سیما پرسیدم: »یعنی پدرت درباره من و تو هیچی نمی دونه؟«
گفت: »نمی دونم اما تا به حال به روی من نیاورده«
پرسیدم: »مادرت چی؟«
گفت: »او همه چیز را می دونه و بی اندازه تو را دوست داره«
گفتم: »غیر ممکنه با پدرت در این باره مشورت نکرده باشه«
گفت: »شاید، اما اگه مادرت رسماً منو برای تو خواستگاری می کرد و همه چیز برای ههمه روشن می شد، بهتر بود«
با شنیدن نام مادرم به فکر فرو رفتم. سیما به گمان این که از حرف او ناراحت شده ام، پرسید: »چی شده؟ چرا یه
مرتبه ساکت شدی؟«
گفتم: »اگه پدرم زنده بود، دیگه غمی نداشتم«
از این که مرا به یاد پدرم انداخته بود، معذرت خواست. حرف امتحان را پیش کشید و برایم آرزوی موفقیت کرد.
ناگهان صدای اذان رادیو در فضا پیچید. صدای اذان گویش خیلی آشنا بود، چون با آن صدا بزرگ شده بودم و برایم
از هر موسیقی دیگری دل انگیزتر بود.
اذان ظهر گرسنگی را یادمان آورد. سفارش غذا دادیم. در آن هوای مطبوع، کنار کسی که در آینده همسرم می شد
و از جان بیشتر دوستش داشتم، غذا خوردن و بحث درباره زندگی مشترک لذتی ناگفتنی داشت، ولی وقتی مرگ
پدرم و دوری از مادرم را به یاد می آوردم، احساس دلتنگی می کردم.
ساعت دو بعدازظهر رستوران را ترک کردیم و قدم زنان از کنار تخته سنگ ها و از جلوی آبشارهای کوچک، به
طرف پایین راه افتادیم. همچنان که به خیابان دربند نزدیک می شدیم، از تعداد کسانی که برای گردش و تفریح
آمده بودند، کم می شد....

ادامه دارد...

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_45


بالخره به میدان مجسمه کوهنوردی که به سربند معروف بود رسیدیم. خیلی دلمان می خواست تا غروب و حتی تا
پاسی

1403/09/07 11:38

از شب در آن دره زیبا باشیم، ولی سیما به مادرش قول داده بود قبل از ساعت چهار به خانه برگردد.
از سربند یکراست به میدان تجریش رفتیم.
بعد از توقفی کوتاه، خودمان را به میدان پاستور، رسانیدم. به سیما قول دادم فردا شب سری به خانه شان بزنم و آنها
را در جریان وضعیت امتحانم بگذارم. بر خالف میلمان، خداحافظی کردیم. از سیما که جدا شدم، برای چند لحظه مثل
راننده ای که یک آن فرمان از دستش خارج شده باشد، گیج بودم. نمی دانستم کجا بروم. بی اختیار و بدون هدف
قدم می زدم. کم کم به خودم آمدم و فکر کردم بهتر است آنچه در خانه کم و کسر دارم، تهیه کنم.
به یکی از فروشگاه های لوازم خانگی رفتم و یک اجاق گاز کوچک، کپسول، کتری و قولی و یک دست فنجان خریدم
و همه را داخل صندوق عقب تاکسی گذاشتم و به خانه برگشتم.
جابه جا کردن وسایل آشپزخانه و روشن کردن اجاق گاز مدتی وقتم را گرفت. به محض این که اجاق گاز درست
شد، قبل از هر کاری برای خودم چای دم کردم. مدتی طول کشید تا چای آماده شد. بعد از نوشیدن یکی از دو فنجان
چای، در حالی که روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب های درسی ام را دوره می کردم، خوابم برد.
هنوز چشمم گرم نشده بود که با صدای زنگ از جا پریدم. همسایه روبرو بود. می بایست مبلغی بابت آسفالت کوچه
می پرداختم و ورقه ای را امضاء می کردم. همسایه روبرو که پیرمردی بازنشسته و خوش صحبت و پرحوصله بود،
مرا به حرف گرفت. می خواست از همه چیز سر در بیاورد.
چیزی نداشتم از او پنهان کنم. خودم را معرفی کردم. از آشنایی با من اظهار خوشوقتی کرد و گفت فردا که پسرش
مجید از شمال برگردد، و را با من آشنا می کند. سپس برای صرف شام مرا دعوت کرد. امتحان فردا را بهانه کردم و
با تشکر از آن همه محبت، با او خداحافظی کردم.
خالصه آن شب به صبح رسید. ساعت هشت خودم را به دانشگاه راسندم. تعداد داوطلبان امتحان تقریباً زیاد بود. هر
کس طبقه شماره کارتش و تابلوهای راهنما به یکی از دانشکده ها و سالنی که تعیین شده بود، مراجعه می کرد. من
به سالن شماره دو »دانشکده علوم« راهنمایی شدم.
کم کم دلهره و اضطراب به سراغم آمد. صندلی ام را پیدا کردم و نشستم. لحظه به لحظه اضطرابم بیشتر می شد.
ساعت نه سوال ها پخش شد. چهار ساعت فرصت داشتیم به صد سوال پاسخ دهیم. از زمان شروع تا وقتی که آخرین
سوال را جواب دادم، همه حواسم به امتحان بود و زمان را از یاد برده بودم.
وقتی یکی از مراقبین اعلام کرد بیش از بیست دقیقه فرصت ندارم، شروع به مرور پاسخ ها کردم و سپس ورقه ام را
تحویل دادم و از سالن خارج شدم. بچه ها دسته دسته دور هم جمع شده بودند و درباره نحوۀ

1403/09/07 11:38

امتحان و کم و کیف
سوالات بحث می کردند. عده ای که معلومات بیشتری داشتند، راضی بودند. تعدادی هم ناراضی به خانه هایشان
برگشتند.
دست بر قضا با دو نفر از داوطلبین رشته پزشکی آشنا شدم؛ یکی از آنها متولد تهران بود که خیلی زود خداحافظی
کرد و از ما جدا شد. دیگری به نام ابراهیم بچه اهواز بود و نزد عمویش که کارمند شرکت نفت بود، زندگی می کرد.
می گفت اگر قبول نشود به اهواز نزد پدر و مادرش برمی گردد....

ادامه دارد....

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

1403/09/07 11:38

❤❤:
#باغ_مارشال_46


به خاطر اینکه تنها نباشم، با اصرار و خواهش او را به رستورانی که همان نزدیکی بود، دعوت کردم. پسر شوخ طبع و
خوش برخوردی بود و از هر فرصتی برای شوخی استفاده می کرد. واقعاً شاد بود و در عین حال باادب. در همان
مدت کوتاه از او خوشم آمد. دلم می خواست تنها بود و با او هم خرج می شدم.
بعد از صرف ناهار، اصرار داشت حساب کند که به زور او را کنار زدم و گفتم: »اگر هر دو قبول شدیم، برای تلافی
وقت بسیاره«. از او خواشه کردم هر روزی یکدیگر را ببینیم. با تأسف گفت که فردا عازم اهواز است و تا اعلام نتیجه
به تهران برنمی گردد. از این که او را به ناهار دعوت کرده بودم، تشکر کرد و از هم جدا شدیم.
مسافرت ابراهیم به اهواز مرا وسوسه کرد تا اعالم نتیجه سری به شیراز بزنم. فکری که به خاطرم رسیده بود، لحظه
به لحظه قوت می گرفت و به خانه که رسیدم، تصممم قطعی شد.
به محض ورود به خانه حمام گرفت و بعد از نوشیدن چند فنجان چای، روی تخت دراز کشیدم. ساعت پنج بود که با
صدای زنگ از خواب پریدم. گمان کردم همسایه روبروست. در حالی که از این مزاحمت بی موقع ناراحت شده
بودم، در را گشودم.
خانم و آقای مفیدی بودند؛ برای طبقه پایین آینه و قرآن آورده بودند. به آنها خوش آمد گفتم. مفیدی قبل از هر
چیز از کم و کیف امتحان پرسید. گفتم: »خوب بود. جای امیدواری زیاده« اظهار خوشحالی کرد و به اتفاق داخل
آپارتمان طبقه پایین شدیم. آنها با احترام آینه و قرآن را روی لبۀ یکی از پنجره ها گذاشتند.
گفتم: »چه خوب شد تشریف آوردین، چون فردا عازم شیراز هستم«
سپس کلید را به آنها دادم. قرار شد دو روز دیگر اسباب و اثاثیه شان را بیاورند.
ساعت شش شیک ترین لباسم را پوشیدم و از خانه بیرون آمدم. اتومبیل همسایه روبرو که همان پیرمرد پرحرف
بود، تازه از راه رسیده بود. خودش و همسرش و پسرش پیاده شدند. پیرمرد که هنوز نامش را نمی دانستم، تا
چشمش به من افتاد، با خوشرویی به طرفم آمد و با احترام سلام کرد و مرا به پسرش مجید و همسرش معرفی کرد.
گویا قبالً درباره من با آنها صحبت کرده بود. از آشنایی با آنها اظهار خوشحالی کردم و به امید این که در فرصتی
مناسب حتماً خدمتشان می رسم و بیشتر با آنها آشنا می شوم، خداحافظی کردم.
سر راه یک جعبه شیرینی و یک دسته گل خریدم و عازم خانه سرهنگ شدم. زنگ خانه را که فشار دادم سیما خیلی
زود در را باز کرد. انگار در محوطه حیاط قدم می زد و منتظر من بود. در همین مدت کوتاه تا اندازه ای به اخلاق و
روحیه من پی برده بود و متوجه شده بود از عطر، ادوکلن، رنگ و روغن و پودر و زیورآلات خوشم نمی آید و ارایش
و

1403/09/07 11:38

لباس ساده را دوست دارم. برای همین، مطالب میل من آرایش کرده و لباس پوشیده بود.
قبل از هر چیز از امتحان پرسید. گفتم: »خوب بود« از گل و شیرینی تشکر کرد و با هم داخل عمارت شدیم. مادرش
با خوشرویی به استقبالم آمد و به من خوش آمد گفت. او هم منتظر خبر بود. رضایت و امیدواری خودم را که اعلام
کردم، خیلی خوشحال شد.
سیما بلافاصله برایم چای آورد. گفت: »حتماً از دیروز تا حالا چای نخورده ای و سرت درد می کنه«
گفتم: »برعکس، از دیروز تا وقتی خونه رو ترک کردم، غیر از خوردن چای کار دیگه ای نداشتم« سپس موضوع
خریدن اجاق گاز و کتری، قولی و فنجان را برایش تعریف کردم....

ادامه دارد....

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_47


طولی نکشید سرهنگ داخل عمارت شد. به احترام او بلند شدم و سلام کردم. برخلاف دفعه قبل، برخوردش گرم
بود؛ با خوشرویی با من دست داد و پرسید امتحانم را چگونه داده ام. جواب مثبت من او را خوشحال کرد و گفت: »در
عین حال شماره کارت تو رو به مسوولین دادم و از هر طرف سفارش شده«
تشکر کردم و گفتم: »بعد از پدرم، امیدواری من به شماست« از جمله من خوشش آمد و ادعا کرد مرا مثل سیاوش
دوست دارد.
یک مرتبه یاد سیاوش افتادم و سراغ او را گرفتم. چند روز است به خانه عمویش رفته است.
وجود سرهنگ باعث شده بود سیما وانمود کند هیچ رابطه ای بین ما نیست. گاهی به اتاق خودش می رفت و زمانی به
آشپزخانه سر می زد.
در حالی که با شیرینی و میوه و چای پذیرایی می شدم، صحبت شیراز پیش آمد. گفتم: »با اجازه شما تا اعلام نتیجه
می خوام سری به مادرم بزنم«
گوش های سیما تیز شد و دزدکی نگاهی خشم آلود به من انداخت. خانم با لبخند و به شوخی گفت: »به این زودی از
تهران زده شدی؟«
سرهنگ از تصمیم من خوشش آمد و گفت: »به خاطر این از تو خوشم میاد که نمی ذاری وقتت بی خودی هدر بره«
سپس از جوانان خوشگذران و بی قیدی که دوست دارند دور از پدر و مادرشان و بدون مسئولیت وقت تلف کنند
انتقاد کرد.
صحبت آقای مفیدی پیش آمد. گفتم: »آدم خوبیه کلید خونه رو به او دادم. انشاالله تا چند روز دیگه اسبابشون رو
میارن« سرهنگ معتقد بود نباید درباره خوبی و بدی آدم هایی که شخصیت شان شکل گرفته، زود قضاوت کرد.
بعد از صرف شام اصرار کردند شب همان جا بخوابم. تشکر کردم و به بهانه جمع و جور کردن وسایل سفر به شیراز،
از جا برخاستم. هنگام خداحافظی، سیما آهسته به من گفت: »فردا ساعت هشت به من زنگ بزن«
در قسمت جنوبی حیاط خانه سرهنگ دو اتاق کوچک مخصوص گماشته و راننده بود. آن شب سرهنگ راننده را صدا
کرد و به او دستور داد مرا به خانه برساند. وقتی سوار شدم و اتومبیل

1403/09/07 11:38

به راه افتاد، بار دیگر سیما با چهره اخم آلود به
من نگاه کرد و با اشاره یادآور شد تلفن را فراموش نکنم.
از لهجه راننده متوجه شدم که او باید اهل مشهد باشد. برای این که مطمئن شوم او را به حرف واداشتم و از شهر و
دیارش پرسیدم. نامش تقی بود و آدم خوش صحبتی به نظر می رسید. به زندگی ما حسرت می خورد و از روزگار
گله داشت. می گفت سربازی لعنتی باعث شده دختری را که دوست داشته، از چنگش بیرون بیاورند. دلم می
خواست بیشتر از گذشته اش بگوید، ولی فرصت نشد. خیلی زود به خانه رسیدیم و تقی هم برگشت.
آن شب حدود ساعت نه خوابم برد. صبح زود برای تهیه بلیط به خیابان فیشرآبادف شرکت مسافربری تی بی تی،
رفتم و برای ساعت دو بعدازظهر بلیط رزرو کردم. ساعت هشت به سیما زنگ زدم. از این که یک مرتبه و بدون
برنامه قبلی می خواستم به شیراز بروم اوقاتش تلخ بود. تلفنی نمی توانست صحبت کند. قرار گذاشتیم یک ساعت
بعد در دوراهی یوسف آباد یکدیگر را بیینیم.
در این فاصله، مقداری سوغاتی برای ترگل و آویشن و جمشید خریدم و سر ساعت مقرر منتظر سیما شدم. انتظار من
زیاد طول نکشید. بعد از این که حال یکدیگر را پرسیدم؛ با دلخوری گفت: »به همین زودی حوصله ات از من سر
رفت و خسته شدی؟«....

ادامه دارد.....

@ghatrebarani
💖 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_48


گفتم: »نه، هیچ وقت از تو خسته نمی شم، اما قبول کن دیگه فرصتی به این خوبی دست نمی ده«
باالخره با دلایل منطقی راضی شد. اما احساس کردم می خواهد حرفی بزند. طاقت نیاور وگفت: »فقط به خاطر ناهید
دلم نمی خواد به شیراز بری«
از حسادتش خنده ام گرفت. خواهش کردم حتی یک کلمه هم با ناهید حرف نزنم. فکر نمی کردم تا این حد حسود
باشد. قسم خوردم در دلم غیر از او جای کسی دیگر نیست. هنگام خداحافظی شبنم اشک روی مژگانش بیان ابر
غمی بود که دلش را فرا گرفته بود.
یک آن تصمیم گرفتم به خاطر او از رفتن به شیراز منصرف شوم ولی عقل حکم می کرد زیاد تابع احساس نشوم.
ساعت 8 صبح روز بعد به شیراز رسیدم.انگار سالها از محل تولدم دور بوده ام با اشتیاق و بدون لحظه ای درنگ
خودم را بخانه رساندم.مسیب در را برویم گشود.به محض اینکه مرا دید با صدای بلند همه را خبر کرد مرتب خدا را
شکر میکرد که بخانه و زندگی برگشته ام.ترگل و جمشید به استقبالم دویدند.و صورت مرا غرق بوسه کردند مادرم
مرا در آغوش گرفت و هر چه سعی کرد اشکش را از من پنهان کند نتوانست.در حالیکه با گوشه چارقدش چشمان
اشک الودش را پاک میکرد قربان صدقه ام میرفت و مرا میبوسید.آویشن که عادت داشت صبحها دیرتر از بقیه از
خواب بیدار شود با صدای ترگل که خبر از آمدن من

1403/09/07 11:38