607 عضو
میداد هراسان از خواب بیدار شد .چند لحظه ای گیج بود و
خیال میکرد دارد خواب میبیند بعد یکمرتبه در آغوش پرید و دستش را دور گردنم حلقه زد.مرتب صورتم را
میبوسید.
مثل آدمهایی که کار خطایی کرده باشند حالتی شرمنده داشتم.ترگل برایم صبحانه آورد د رحالیکه مشغول خوردن
بودم درباره خردی خانه و مستاجر طبقه پایین و امتحان ورودی دانشکده توضیح دادم.مادرم منتظر بود از سرهنگ و
خانمش حرف بزنم.بالخره طاقت نیاورد و پرسید:سرهنگ افشار چی؟مگه اسم تو رو ننوشته بود؟
مردد بودم چه بگویم.یک لحظه خواستم به دروغ متوسل شوم و بعد با بی تفاوتی گفتم:آها...یادم رفت بگم.سرهنگ
اون آدمی نبود که وانمود میکرد.اونطور که انتظار داشتم منو تحویل نگرفت اگه کارت ورود به جلسه امتحان و
مدارکم پیش او نبود شاید هرگز به خونه اونا نمیرفتم.
مادرم با نگاهی پر معنی گفت:یعنی تو سیما رو ندیدی و بخاطر او...میان حرفش پریدم و گفتم:چرا مادر اما اونقدر
جوونای خوش تیپتر و پولدارتر از من دور و ور اون میپلکن که من بین اونا گم هستم.
با کنجکاوی پرسید:چطور اینجا بتو پیله کرده بود؟
گفتم:هر چه اینجا دیدین فراموش کنین من فقط برای ادامه تحصیل به تهرون رفتم.
موضوع صحبت را عوض کردم و جویای حال همه فامیل به خصوص دایی و زندایی شدم.مادرم آهی از ته دل کشید و
گفت:همه خوب هستن مادر فقط از اینکه تو این موقعیت ما رو تنها گذاشتی تعجب کردن...
ناگهان ترگل دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را بوسید و با بغض گفت:ما خیلی تنها شدیم داداش.
چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که دلم میخواست قید همه چیز را بزنم پس از ساعتها درددل به اتاقم رفتم همه چیز
مرتب و منظم سرجایش قرار داشت آنقدر خسته بودم که تا ظهر خوابیدم.
مادرم برای ناهار کلم پلو پخته بود.بعد از مدتی تازه مزه غذا را میفهمیدم به مادر گفتم:هیچ جا مثل شیراز و هیچ
غذایی مثل دستپخت شما نمیشه.از حرف من خوشش امد و امیدوار بود همیشه معتقد به گفته ام باشم....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_49
بعد از غذا صحبت به خانواده کاظم خان کشیده شد مادر گفت:یکی دو بار ناهید و مادرش به دیدن من اومدن ناهید
هنوز امیدواره و گفته غیر از تو تن به ازدواج با *** دیگه نمیده.از تصمیم ناهید خنده ام گرفت گفتم:خیلیا از این
حرفا زدن...با وجود اونهمه خواستگار بالخره اونم شوهر میکنه.
صحبت از بهمن شیبانی همان که زمینهای کشاورزی ما در اجاره اش بود پیش آمد طبق قرار داد بعد از کاشت و
برداشت یک سوم محصول بما تعلق میگرفت بعد از رفتن من به تهران قرار داد را نصف به نصف بنفع ما تغییر داده
بود.از حاتم بخشی
او تعجب کرده بودم.مادر میگفت آدم بسیار خوبی است و تا بحال چند مرتبه پیغام فرستاده اگر
تا قبل از برداشت محصول پول لازم داشتیم او را در جریان بگذاریم.به هز حال غیر از اینکه باور کنم بهمن خان
شیبانی تغییر کرده و آدم مهربان و با گذشتی شده چاره ای دیگر نداشتم و هیچ دلیلی هم نداشت به او بدبین باشم.
بعدازظهر آنروز تصمیم گرفتیم همگی به گورستان دارالسلام برویم.لندرور پردم داخل گاراژ بود.آنطور که مادر
میگفت چند روز پیش جمشید اتومبیل را روشن کرده و به در و دیوار گاراژ زده بود.زیاد پیگیر قضیه نشدم با زبان
خوش به جمشید گفتم که چون گواهینامه ندارد هرگز پشت اتومبیل ننشیند.
گلگیر لندرور کمی فرو رفته بود.جای شکر داشت که این اتفاق در گاراژ افتاده بود و باعث گرفتاری نشده بود.
اتومبیل را روشن کردم و همگی سوار شدیم و به قبرستان رفتیم.
مادرم در حالیکه روی سنگ قبر پدرم افتاده بود همراه با گریه صدای حزن انگیز او را صدا میزد و میگفت:بلند شو
پسرت از تهرون اومده.گریه امانم نداد.بیاد آنروزها که پدرم زنده بود و زندگی آرامی داشتیم های های گریستم
آنقدر که بقیه مار دلداری میدادند.
نزدیک غروب گورستان را ترک کردیم.چون خانه دایی نصرالله سرراهمان بود به آنجا رفتیم.دایی و زندایی از دیدن
من خوشحال شدند و به اصرار ما را برای شام نگه داشتند.آنچه در تهران اتفاق افتاده بود غیر از دیدن سیما برای
دایی شرح دادم.
از موضوعهای مختلف حرف به میان آمد دایی هم از مردانگی و گذشت بهمن خان شیبانی تعجب کرده بود.
زندایی صحبت ناهید را پیش کشید که ادعا کرده هرگز ازدواج نخواهد کرد .سپس در یک فرصت کوتاه مرا کنار
کشید و با زیرکی از سیما پرسید.چون میدانستم اغلب زنها سر نگه دار نیستن و زندایی هم از دیگران مستثنی نبود
گفتم:فکر سیما رو از سرم بیرون کردم.باورش برای او مشکل بود.ولی منم اصراری نداشتم حرفم را باور کند.
چیزی به نیمه شب نمانده بود که بخانه خودمان برگشتیم روز بعد به قصر الدشت نزد بهرام رفتم هنوز باور نمیکرد
تصمیم دارم 1 سال در تهران و دور از خانواده باشم.میگفت آن دختر تهرانی عقل و دین از من ربوده و اینده خوبی
د رانتظارم نیست.
از پیش بینی او خنده ام گرفت.به گمان اینکه مسخره اش میکنم عصبانی شد و سرم داد کشید.گفت:مادرت جوونه و
خواهرات و برادرات احتیاج به سرپرست دارن.نباید اونا رو تنها بذاری.دختر کاظم خان سر زبونا افتاده و مثل جنس
بازار زده شده دیگه کسی سراغش نمیره اگر هم روزی شوهر کنه بی شک مورد سرزنش قرار میگیره که قبلا دلش
در گرو دیگری بود.چطور به همه چیز پشت پا زدی ؟مگه تو پسر
بهادر خان نیستی؟
هر چه میگفت حقیقت داشت ولی عشق سیما چنان بر دلم آتش زده بود که گوشم بدهکار آن حرفها نبود.با قهر و
غیظ از او خداحافظی کردم و باغ قوام رفتم.اسدالله پاکار و حسن باغبان به محض دیدن من اشک در چشمانشان حلقه....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_50
زد و برای پدرم فاتحه خواندند.من ابتدا بیاد خاطراتی که با پدرم در آن باغ داشتم افتادم و بعد بیاد سیما حدود 2
ساعت اطراف باغ قدم زدم و سپس به شیراز برگشتم.
مادرم اوقاتش تلخ بود با جمشید بگو مگو کرده بود میگفت جمشید دیگر از او حرف شنوی ندارد و میخواهد ترک
تحصیل کند.سرم داد کشید:اگه تو به تهرون نمیرفتی اینقدر پرخاشگر و سربه هوا نمیشد.
شب که جمشید بخانه برگشت ابتدا با زبان خوش او را نصیحت کردم از ترک تحصیل منصرف شود.اما گوشش
بدهکار نبود .میگفت از درس خواندن خوشش نمی آید.کم کم صدایم بلند شد و با توپ و تشر او را تهدید کردم.بر
خالف انتظار در برابرم جبهه گرفت میگفت دیگر بزرگ شده و هرکاری دلش بخواهد انجام میدهد.چنان عصبانی
شدم که او را زیر لگد گرفتم.در حالیکه از دستم فرار میکرد گفت:چطور تو بخاطر سیما رفتی تهرون؟خودم شما رو
ته باغ دیدم خلوت کرده بودین.از پشت درخت حرفاتونو شنیدم که با هم قول و قرار میذاشتین.من تابحال به مادر
چیزی نگفته بودم ولی حالا از تهرون برگشتی که منو بزنی....
دنبالش کردم فرار کرد.
مادرم گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت.از اینکه با جمشید تند برخورد کردم پشیمان شدم.
پس از لحظاتی سکوت مادر گفت:آره مادر اگه میخوای با سیما ازدواج کنی اگه بخاطر او بما پشت کردی خب بگو.
از خجالت سرم را بلند نکردم.یک مرتبه پشیمان شدم که به شیراز برگشتم.صدای زنک در ما را از آن حال و هوا
بیرون اورد.خاله ام به دیدن من آمده بود.اندکی بعد یکی دو نفر دیگر از اقوام هم آمدند با جمشید سرسنگین بودم
ولی مصلحت این بود از راه دیگر او را متوجه اشتباهش کنم.وقتی همه مهمانان رفتند او را به اتاق خودم بردم و مثل
یک دوست نصیحتش کردم.جمشید از اینکه عصبانی شده و موضوع من و سیما را بزبان آورده بود معذرت
خواست.گفتم:مهم نیست.فقط باید بمن قول بدی مادر رو اذیت نکنی.از او قول مردانه گرفتم و سپس او را نزد مادرم
بردم و وادارش کردم دستش را ببوسد.برای اینکه خیالم از اتومبیل راحت شود تصمیم گرفتم آنرا به تهران ببرم.
چند روز بیشتر به اول مهر نمانده بود .ترگل و اویشن و جمشید خودشان را برای مدرسه آماده میکردند.
من تا آخرین روز اواقتم را با بچه ها گذراندم و آنها را با اتومبیل به گردش بردم قول دادم در هر فرصتی به شیراز
بیایم
و به آنها سر بزنم.شبی که فردایش قرار بود شیراز را تکر کنم.مادرم با من خلوت کرد حالتش تغییر کرده
بود.خیلی جدی و مصمم گفت:برای آخرین میگم اگر ممکنه تهرون رو فراموش کن.این بچه ها پدر ندارن هر چه
باشه تو برادر بزرگ اونا هستی.
گفتم:این غیر ممکنه ما خونه خریدیم مستاجر داریم برنامه چیدیم...
میان حرفم آمد.آهی از ته دل کشید و گفت:مهم نیست تو بزرگ شدی و اختیارت دست خودته منم میدونم چیکار
کنم.از حرفهای او سردرنیاوردم هر چه فکر کردم از این حرفها چه منظوری دارد چیزی دستگیرم نشد.خواهش
کردم بیشتر توضیح بدهد.
گفت:کاری به این کارها نداشته باش.تو کار خودت رو بکن منم کار خودم رو میکنم اصلا ناراحت نباش.
صبح زود عازم تهران شدم .ترگل و اویشن و جمشید ناراحت بودند.مادرم سعی داشت نسبت بمن بی تفاوت باشد.با
این وجود صورتم را بوسید.از ضربان تند قلبش و حرارت بدنش مشخص بود هرگز نمیتواند احساس مادری را پنهان
کند.تقریبا تا سرکوچه بدرقه ام کردند و مرا به اما خدا سپردند....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_51
در حالی که هر دو نگاه از هم برنمی داشتیم، بی اختیار اشکمان سرازیر شد. با بغض و گریه گفتم:"دلم نمی خواست من
و تو زمانی با هم رو به رو بشیم و حرف بزنیم که تو در ماتم باشی".
از وقتی به او دلبسته بودم، برا اولین بار به من لبخند زد و، به قول معروف، تحویلم گرفت. لبخند او و برخورد
گرمش، پس از آن همه سال و آن همه نگرانی که سیما به وجود آورده بود، لذتی به من بخشید وصف ناپذیر . چنان به
وجد آمده بودم که مرگ بهادر خان و غم ملک تاج خانوم حالت نزار ترگل و آویشن را از یادبردم.
خسرو در حالی که نگاه از من برنمی داشت، همراه با آهی غمگین گفت:"شاید شکستن دل تو باعث شد این مصیبت به
سرم بیاد و خیلی زود پدر مو از دست بدم".
در حالی که قطره ها ي اشکم را با گوشه روسر ي ام پاك می کردم، گفتم:" این چه حرفیه خسرو. من راضی به مرگ عمو
نبودم و اگر هر بلایی هم سرم می آمد، دلم نمیخواست تو رو در ماتم ببینم. آخه نمیدونی تو رو چقدر دوست دارم.
اگر هم به تهرون می رفتی و حتی اگه با سیما هم ازدواج میکردی ، باز تو رو دوست داشتمو هرگز فراموشت نمی کردم".
خسرو گفت:"همه ي اینها کار خداست. شاید سرنوشت من چنین بوده که پدرمو از دست بدم و خودمو در اختیار
سرنوشت بذارم و در کنار تو باشم".
از برخورد گرمش چنین بر می آمد که دلش میخواهد با من گفتگو کند، ولی در آن شب و با توجه به این که بیشتر
حاضران در آن خانه بیدار بودند، جایز نبود بیش از آن با خسرو صحبت کنم. بار دیگر گفتم خود را در غمش شریک
می دانم و پس از یه شب بخیر گفتن ترکش کردم.
آن شب بهترین و شیرین ترین و لذت بخش ترین شب زندگی ام بود؛ چون کوچکترین تردید نداشتم خسرو به
تهران نمی رود.
با مرگ بهادر خان و برخورد گرم خسرو در مدت بیست وپنج شش روزي که من و مادرم در منزل آنان بودیم و رفتار و
کردار مادر خسرو، صمیمیتی که پس از حدود یک ماه وقفه دوباره میان خانواده ي ما و بهادرخان ایجاد شده بود، جا
چیه شک و تردیدي برایم باقی نگذاشت که سرانجام عروس آن خانه می شوم و آنچه یقین مرا چند برابر کرده بود،
نگاه ها ي پر عطوفت و مهربان خسرو به من بود که تا آن زمان سابقه نداشت. علاوه بر من، برای نزدیکان هم شکی باقی نمانده بود که عشق و عاشقی سیما و خسرو چیزی بیش از شوخی نبوده است. از آن تاریخ خودم ر ا همسر خسرو می پنداشتم و هیچ تردیدي در این مورد نداشتم.
مادر خسرو و کم کم باورش شده بود که شوهرش را از دست داده است. او، هر شب، از گذشته ها ي دور و خاطراتی که
از بهادرخان داشت و از آخر ین روز ي که بهادرخان باغ قوام را براي سرکشی به رعیت ها ترك کرده بود، حرف می زد.
او
گفت:"شب آخر بیشتر درباره ي خسرو حرف زدیم . التماسش کردم که خسرو را از رفتن به تهران منصرف کند.
مادر خسرو، در حالی که حسرت گذشته را می خورد، و با مرگ شوهرش همه چیز را از دست رفته می پنداشت، در میان
حرفهایش می گفت جلوي قسمت را نمی شود گرفت. شاید اگر بهادر زنده می ماند، خسرو به تهران می رفت و آواره ي
غربت می شد.
در حدود ده دوازده روز به مراسم چهلم مانده بود که روزي ترگل مرا کناري کشاند و ، طور ي که کسی متوجه نشود،
کاغذي را که چند تا شده بود به من داد و گفت:" این نامه ي خسروس که برای سیما نوشته".
از او تشکر کردم و به گوشه ا ي رفتم و با بی صبر ي نامه را باز کردم. از خط خوردگی جملات و کلمات آن متوجه شدم
چرکنویس نامه اي است که به سیما نوشته است. عین آن نامه را خسرو در خاطراتش نوشته است و به طور خلاصه می
گویم که او نوشته بود به پشتیبانی پدرش به خودش اجازه داد که عاشق شودو در پایان از او خواسته بود که آنچه را
میانن آن دو گذشته است فراموش کند، چون با اتفاقی که افتاده هرگز نمی تواند به عهدش وفادار بماند.
از سویی خوشحال شدم که خسرو آب پاکی را رو ي دست سیما ریخته بود و از سوی دیگر نگران شدم که چرا خسرو درآن مدت کوتاه باید تحت تاثیر زیبایی دختر غریبه قرار بگیرد.....
ادامه دارد...>>
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_52
به هر حال، من عاشق خسرو بودم و وجود رقیب، حتی اگر زمانش کوتاه هم بود، نگرانم می کرد، تصمیم گرفتم چرک نویس نامه را براي روزي که به خانه ي او رفتم، نگه دارم
و در زمان مناسب به رخ او بکشم. ترگل از این که چرکنویس نامه ي خسرو را در اختیار من گذاشته و خودش هم پی
برده بود که برادرش براي همیشه نزد آنان می ماند و با من ازدواج می کند، با آن همه غم و ماتم ناشی از مرگ پدر، خیلی خوشحال بود.
یک هفته به مراسم چهلمین روز در گذشت بهادر خان مانده بود که من و مادرم، با اجازه ي مادر خسرو، به خانه ي
خودمان برگشتیم تا نفسی تازه کنیم، ای به عبارتی خستگی را از تنمان به در سازیم تا براي مراسم چهلم که قرار بود
مفصل برگزار شود، آماده گردیم . پس از حدود یک ماه و چند روز وقتی که می خواستم خانه ي بهادر خان را ترك
کنیم، خسرو تا دم در بدرقه مان کرد و ، در حالی که اشاره اش به من بود، به مادر گفت:" وجود شماها بیشتر باعث
تسلاي دل ما بود. يا کاش تا مراسم چهلم می ماندین ".
از داخل عمارت تا کوچه چندبارنگاهمان، همراه با لبخند، به هم تلاقی کرد. من هیچ چیز نمی توانست تا آن اندازه مرا
خوشحال کند. در میان راه بیشتر حرف از خسرو بود. مادرم می گفت بیخود درباره ي خسرو قضاوت می کرده است و
معتقد بود به هر
حال گاهی شیطان به جلد آدم می رود و سیما را اینجور می پنداشت که در قالب فرشته ای زیبا رو قصد
داشت زندگی مرا از هم بپاشد. آن روز دلم می خواست پیش از رفتن به خانه ي خودمان مریم را ببینم و او را از ماجرا
مطلع کنم و تا روز بعد که به خانه تیمور رفتم لحظه اي آرام و قرار نداشتم.
وقتی به مریم گفتم به آرزویم رسیدم و با خسرو صحبت کردم و، بدون واهمه ، علاقه ام را به زبان آوردم، خیلی
خوشحال شد. خوشحالی مریم زمانی دو چندان گردید که گفتم خسرو از این که تحت تاثیر زیبایی سیما قرار گرفته و
دل مرا شکسته بود پشیمان است. سپس چرکنویس نامه ي خسر و را به مریم دادم. او نامه را با دقت خواند و
سکوت او مرا به فکر واداشت و وقتی علت سکوتش را پرسیدم، گفت:"تعجب من از اینه که در آخر نامه ش نوشته، با این که به اندازه ي همه دنیا دوستت دارم، مرا فراموش کن".
گفتم:"به هر حال سیما از زندگی اون خارج شد و شاید جمله ي آخر براي تعارف باشد. همین که اون دلش می خواست
با من درد دل کنه و تا دم بدرقه م کرد و از نگاهش پیدا بود که دلش نمی خواد ازش دور باشم، براي من که تا چند روز
پیش از او قطع امید کرده بودم، خوشحالم می کنه".
آن شب من به سراغ دیوان حافظ رفتم و به نیت این که عاقبت من و خسر چه میشود، آن را گشودیم ابیات زیر آمد:
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
طوطیی را به خیال شکري دل خوش بود
ناگهش لیس فنا نقش امل باطل کرد
نگذاشتم ابیات را تا آخر بخواند . میان حرفش رفتم وگفتم:" يا بابا، هر وفت سراغ حافظ میریم از ناامیدي و نقش
باطل و خون جگر حرف می زنه و هی ذره امید ي هم که به دل آدم می افته پاك از بین میبره".
مریم نگاهی پرمعنا به من انداخت و گفت:"خب، شعره دیگه".
در خانه تیمور مریم و هلاکو دو روز همدم من بودند. در انتظار مراسم چهلم پدر خسرو، بی صبرانه لحظه شماری میکردم تا بار دیگر به خانه ي آنان بروم و این بار اگر فرصتی پیش آمد، بی پرده تر برا آینده نقشه بکشم. با این که
مطمئن بودم مرگ بهادرخان عروسی من و خسرو را دست کم یک سال به تاخیر می اندازد و با توجه به نامه اي که
خسرو به سیما نوشته بود، اگرچه چندجمله آخر نامه نگران کننده بود، یقین داشتم مانعی سر راهمان نیست.
دو روز پیش از مراسم چهلم در گذشت بهادرخان، آنچه در خیالم رشته بودم، پنبه شد، وقتی خبر آوردند سیما و
مادرش برا ي دلجویی و گفتن تسلیت و شرکت در مراسم چهلم هم اکنون در خانه ي بهادر خان هستند، گویی مرا
عریان داخل لانه ي زنبور انداخته اند. مدتی مات و متحیر به یکی از آشنایان که آن خبر را آورده بود خیره شدم. گوش هایم چند
لحظه ای چیزی نمی شنیدند.....
ادامه دارد...>>
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_53
پس از آن که به خودم مسلط شدم، ناباورانه گفتم:" یعنی سیما و مادرش این
همه راه اومدن تا به خونواده ي بهادرخان تسلیت بگن؟!
هرچه سعی داشتم بی اعتنا باشم و چنین وانمود کنم که آنان هم، مثل ده ها نفر دیگر، خواسته اند معرفت نشان دهند و
محبت بهادر خان و خانواده اش را بی پاسخ نگذارند، ولی ، با توجه به این که خسرو در نامه اش اعتراف کرده بود عاشق
سیما شده، اما او حالا باید فراموشش کند، مگر می شد بی اعتنا ماند.
بی اختیار به اتاقم رفتم، مثل دیوانه ها بودم و آرام و قرار نداشتم. مادرم سعی می کرد قضیه را آن گونه جلوه دهد که
خسرو از رفتارش منظور ي دوستانه نداشته است. او به رفتار صمیمی خسرو در مدتی که در خانه ي آنان بودیم، اشاره
کرد و گفت:"قصد خسرو چیز دیگه ای بود. اون هرگز به تواهمیت نمی داد".
همان روز تصمیم گرفتیم سري به خانه ي بهادر خان بزنیم و من اصلا به روي خودم نیاورم و خیلی راحت و بدون واهمه
در برابر چشمان سیما با خسرو گرم بگیرم. مادرم می گفت:" می ترسم حرکات سیما باعث دردسر بشه و خداي نکرده
مسئله اي پیش بیاد و جای این که غم و غصه ي خانواده ي بهادرخان رو کم کنیم، اسباب نگرانی اونها بشیم ".
به خودم گفتم، خدایا این چه سایه شومی است که روي عشق من و آینده ي من سایه افکنده است و رهایم نمی کند. اما
گاهی هم به خودم نهیب می زدم که چرا بی جهت نگرانم و چرا پیش داوری میکنم. بعد خودم به خودم دلداری می دادم:
خسرو که مثل گذشته نیست، به قول خودش به اعتبار و پشتیبانی پدرش قصد داشته به تهرن بره، حالا که پدرش توي این دنیا نیست، اون مجبور سرپرست خونواده اش باشه.
به فکرم رسید که با ترگل تماس تلفنی بگیرم، و با او حرف بزنم. ترگل، با دادن چرکنویس نامه ي خسرو به من، ثابت
کرده بود که راضی نیست برادرش به تهران برود و با این که بیش از دوازده، سیزده سال نداشت، فهم و درکش بسیار
خوب بود. با آن که دودل بودم، تلفن زدم. دلم می خواست خسرو گوشی را بردارد، اما برخلاف خواسته ام، زنی که
صدایش را نشناختم جواب داد. از آن زن خواهش کردم گوشی را به ترگل بدهد. ترگل صدایم را شناخت و من حال خودش و مادرش را پرسیدم. گویی متوجه شده بود به چه منظور زنگ زده ام، گفتم:"شنیدم که سیما و مادرش خونه ي
شما هستن".
گفت:"بله، ولی خیالت راحت باشه اونها فقط براي پرسه (در شیراز و شهرستان هاي اطراف،به ویژه در میان عشایر
کلمه ي پرسه به معنی رفتن به خانه ي بازماندگان در گذسته است. ) اومده ن".
سراغ خسرو را گرفتم، او گفت:"از دیروز تا حالا فقط یک بار،
اون هم در همون لحظه اي که وارد شدن، با شما روبه رو
شده".
ترگل معتقد بود خسرو دیگر دل و دماغ گرم گرفتن با سیما را ندارد و به من اطمینان داد که نگران نباشم. سخنان
دختر ي به آن سن و سال کم، در روحیه ام خیلی تاثیر گذاشت. سعی کردم خودم را بی اعتنا نشان بدهم، ولی ته دلم
غوغایی برپا بود.
در شهرهاي کوچک و به ویژه در طایفه ي ما، هر اتفاقی که بیفتد از دید مردم پنهان نمی ماند و اگر موضوع قابل بحث
باش، به فاصله ي کوتاه ی پخش می شود. روز ي که فردایش مراسم چهلم پدر خسرو بود، برایم خبر آوردند که خسرو
و سیما را در پارك حافظیه که آن زمان به پارك جوان آباد معروف بود، دیده اندکه مشغول راز و نیاز بودند آه از نهادم
بلند شد و چیزی نمانده بود که فریاد بکشم. صحنه ي چند روز قبل را که خسرو تا سر کوچه بدرقه مان کرد و با
نگاهش به من فهماند که به من بی علاقه نیست، به خاطر آوردم. به خودم گفتم: یعنی خسرو مرگ پدرش را فراموش
کرده و، دور از چشم این و اون، با دختر بیگانه ای خلوت کرده؟ نه نه، ممکن نیست. شاید بدخواهان می خوان میونه ي ما
رو به هم بزنن. ولی کسی که خبر را آورده بود که هرگز بدخواه ما نبود. از شدت عصبانیت خودم را می خوردم. حالتم
طوری نبود که بتوانم از کسی پنهان کنم. خوشبختانه سنگ صبوري مثل مریم داشتم. فور ي به او زنگ زدم و قضیه را
گفتم. او از پشت تلفن این شعر حافظ را برایم زمزمه کرد:
طوطی را به خیال شکري دل خوش بود
ناگهان سیل فنا نقش امل باطل کرد
گفتم:"کم کم دارم به حافظ ایمان می آرم"...
ادامه دارد....>>>
نویسنده: حسن کریم پور
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_54
گفتم:"کم کم دارم به حافظ ایمان می آرم".
مریم گفت:"خودتو خیلی ناراحت نکن . بعد از مراسم عاقبت همه چیز معلوم می شه".
قرار بود آن روز بعد ازظهر براي کمک کردن و برنامه ریزی مراسم چهلم، به خانه ي بهادر خان برویم . خیلی خوشحال
بودم که خسرو را می بینم و از نزدیک شاهد رابطه ي او و سیما شوم. اما متاسفانه از مرودشت برایمان مهمان آمد و
قرار مان به هم خورد.
آن شب تا صبح خواب به چشمم راه نیافت. تا نزدیک صبح به خسرو و سیما فکر می کردم و باورم نمی شد آن دو با هم
به پارک رفته باشند. با اینکه سر سوزنی شک نداشتم خسرو هرگز در این موقعیت مادر و برادر و دو خواهر جوان خود را
تنها نمی گذارد، ته دلم از این ناراحت بودم که چرا خسرو سیما را به پارك برده است. به خودم می گفتم، نکند عشق
خسرو ، سیما را به شیراز کشانده است، برعکس آنچه تصور می کنم، خانواده ي بهادرخان براي همیشه به تهران
مهاجرت کنند. گاهی می نشستم و به نقطه ای خیره می شدم و زمانی در حیاط
قدم می زدم. خلاصه، آرام و قرار نداشتم.
همان گونه که گفتم؛ مهمانان مرودشتی باعث شدند که از شب قبل به خانه ي بهادرخان نروم.البته مادرم هم راضی نبود
با خانم سرهنگ و سیما روبه رو شود. بعد از ظهر روز بعد ما هم مثل بقیه ي اقوام و طوایف مختلف، به مسجدي رفتیم
که در همان محله ي خانه ي بهادرخان بود و مراسم در آن برپا می شد. سیما و مادرش به محض ورود ما، به نشانه ي
احترام بلند شدند. سیما صورت من و مادرم را بوسید و به ما تسلیت گفت. از این که ما را صاحب عزا پنداشت، جای امیدواري بود.
مادر خسرو، با این که شیون و زاری را از سر گرفته بود، با چهل روز قبل خیلی تفاوت داشتو باور کرده بود که دیگر
شوهر ندارد. و با دیدن من، برایم آغوش باز کرد و گفت:"از دیشب منتظرت بودم. تو که میدونی ما دیگه غیر از شما و کاظم خان کسی رو نداریم ". وقتی گفتم مهمانی از مرودشت داشتیم، عذر ما را پذیرفت. صداي حزن انگیز مصیبت خوان شیرازي که در فضا ي مسجد
پیچیده بود و، گریه و زاري و شیون حضار، دیگر فرصت باقی نمی گذاشت که من و سیما با هم حرف بزنیم . قصد داشتم
به او بگویم رو راست به من بگوید اگر واقعا عاشق خسرو شده است و به هیچ وجه نمی تواند از او دست بردارد، بداند
که من هم مثل او هستم، با این تفاوت که عشق خسرو از جوانی در رگ و پوست و استخوان و همه ی درونم ریشه
دوانیده است.تصمیم گرفتم به او التماس کنم که با آبروي خانواده و احساسات من بازي نکند و دست از سر خسرو
بردارد؛ولی میسر نشد.
وجود سیما در مسجد و نیز در گورستان، جلب توجه می کرد. او و مادرش سرتا پا سیاهپوش شده بودند. زیبایی سیما
طوري نبود که هر *** بی اعتنا از کنار بگذرد و به خالق او درود نگوید .
زمانی که زن ها را از کنار گور بهادرخان دور کردند مردها در اطراف آن حلقه زدند، خسرو و جمشید رو ي گور افتادند
و با گریه ای تلخ پدرشان را صدا زدند:" بابا چرا ما رو تنها گذاشتی ؟ چرا ترگل و آویشن رو که هنوز به بابا احتیاج
داشتن یتیم کردي؟"
خسرو می گفت:"چقدر خوب بودي بابا! چقدر دلت می خواست من به تهرون برم و ادامه ي تحصیل بدم"...
جملات حزن انگیز خسرو و جمشید دل همه را و به خصوص مرا که طاقت نداشتم خسرو را در چنان حال و روزی ببینم،
کباب کرد و بی اختیار اشک ریختم. اما در عین حال توجهم به سیما بود که به ظاهر با حالتی متاثر نگاه از خسرو بر نی
داشت. با این که در آن هنگام جاي سخنان خارج از موضوع نبود، خودم را به زن دایی خسرو که تقریبا نزدیک مریم و
جمیله نشسته بود، رساندم و به طوري که کسی متوجه نشود، به او گفتم:"با اتفاقی که افتاده، آیا باز هم نصرا... خان می ده خسرو به تهرون بره؟
ایا عشق خسرو، سیما رو به شیراز کشونده؟"
زن دایی خسرو به سیما که کمی از ما فاصله داشت و همچنان به خسرو، چشم دوخته بود، نگاهی انداخت، سرش را تکان داد و گفت:.....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_55
می دونم چی بگم؛ اما از قرار معلوم این دختره بد جور ي گرفتار خسرو شده. می ترسم آخرشش.
جمعیت شرکت کننده در مراسم چهلم آن قدر زیاد بود و نگاه کنجکاوشان طور ي به من شده بود که بیش از آن نمی
توانستم با زن دایی درباره ي خسرو گفتگوکنم.
نصرا... خان که بزرگ تر خویشان و اقوام بهادر خان بود؛ ختم مراسم را اعلام کرد و از همه ي شرکت کنندگان دعوت
به عمل آورد به عمل آورد به خانه ي بهادر خان بروند و تاکید داشت اگر می خواهند روح آن مرحوم شاد شود، شب در
منزل آن مرحوم جمع شوندو دعوت او را جهت صرف شام بپذیرند.
خودم را به مادرم رساندم و کسب تکلیف کردم. مادرم با وجود سیما و مادرش هرگز راضی نشد به خانه ي بهادرخان
برویم، به همین دلیل برخلاف میلم، از نیمه ي راه تغییر مسیر دادیم و به سمت خانه ي رفتیم .خدا می داند تا روز ي که
شنیدم خانواده ي سرهنگ به تهران برگشتند، چه حالی بودم. در این مدت از کوچکترین رفتار خسرو بی اطلاع نبودم و
حبی می دانستم که خسرو و سیما در غروب یکی از آن دو سه روز، رو ي بام رفته و درددل پرداخته اند.
دو روز بعد که دیگر اثر ي از سیما و مادرش نبود، براي احوالپرسی به خانه ي بهادر خان رفتیم . خسرو در خانه نبود. با
آن که مادرش با روی گشاده از ما استقبال کرد، کاملا معلوم بود ناراحتی اش، غیر از مرگ شوهرش،دلیل دیگری هم
دارد.
مادرم به ظاهر بی اطلاع از اینکه خانواده ي سرهنگ به تهران رفته اند، سراغ آنان را گرفت و سپس با کنایه گفت:"
خیال کردم خسروخان برده اونا رو بگردونه." مادر خسرو، به علامت تاسف، سر تکان داد و گفت:"باز این دختره اومده
و خسرو رو که تهرون یادش رفته بود، هوایی کرد. چیزی نمونده بود که ما رو هم به تهرون بکشونن.حالا هم رفته خونه
ي داداش. هرچه بهش می گم تو پسر بزرگ بابات هستی و با نیاید بچه ها رو تر و خشک کنی ، به خرجش نمیره".
گفتم:"خسرو خیلی عوض شده بود. حتی به من محبت داشت. تصور می کردم از رفتن به تهرون منصرف شده. چطورم خواد شما رو تنها بذاره؟"
مادر خسرو با اطمینان گفت:"حالا به چیزی گفته. مگه داداش نصرا... بهش اجازه میده؟ اگه این کارو بکنه، همه به
ریش اون می خندن".
ترگل میان حرف حرف آمد و گفت:" دیروز وقتی خسرو گفت می خواد بره تهرون درس بخونه، من و آویشن خیلی
گر یه کردیم . آخر شب به من گفت به خاطر شما هم که شده اینجا میمونم".
باورش مشکل بود که با مرگ
بهادرخان؛ خسرو خانواده اش را تنها بگذارد. او، طبق آداب و رسوم، باید مسئولیت پدرش
را به عهده می گرفت. دلم می خواست تا آمدن خسرو آنجا را ترك نمی کردم و آنچه شایعه بود، از زبان خودش می
شنیدم؛
ولی قرار بود آن شب به خانه سودابه برو یم .
سرانجام چاره ا ي نداشتم به جز اینکه صبر کنم و به امیدتوجه دوباره خسرو روز و شب را بگذرانم.
آن سال هوا شیراز خیلی گرم شده بود.زاییدن سودابه و مرگ بهادر خان باعث شده بود که در حدود پنجاه روز از
قصرالدشت بی خبر بمانیم .صبح شبی که به خانه سودابه رفته بودیم،راهی قصرالدشت شدیم .اگر چه از گرما ي طاقت
فرسا شیراز در امان بودم،دلم می خواست در شیراز می ماند م و از نتیجه تصمیم خسرو هر چه زودتر با اطلاع می
شدم،ودر فرصتی با او گفت و گو می کردم.
هر روز خبر ي تازه میرسید .روزی امیدوار می شد م وروز دیگر امیدم رابه کلی از دست می دادم.تنها کسی که از همه
چیز خبر داشت،بهرام بود که مشکل می توانستم با او درباره خسرو حرف بزنم.البته گاهی جمیله نزد ما می امد،ولی او
ان طور که باید،از تصمیم خسرو خبر نداشت.اما جمیله روز ي سراسیمه به خانه ما امد.از حالت آشفته اش متوجه شدم که
حامل خبر خوبی نیست.مثل کسی بود که خبر مرگ عزیزی را می اورد.کم کم که حالش جا امد گفت خسرو روز گذشته
همراه با نصراالله خان برا ي ثبت نام و اقامت اقامت به تهران رفته و آخرین حرفش به بهرام هم این بوده که ناهید درانتظار من نمونه و تا دیر نشده شوهر کنه....
ادامه دارد...>>
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_56
حال من در ان لحظه توصیف کردن نیست.گویی شنوایی ام را از دست داده بودم و هر چه مادرم و جمیله می گفتند نمی شنیدم.آنقدر گریه کردم و چنان سرم رابه دیوار کوبیدم که از حال رفتم.
غروب آن روز،وقتی که پدرم از مزرعه برگشت و مادرم را نگران و مرا رنگ پریده دید،حدس زد که موضوع از چه
قرار است.عباس قلی قلیانش را اورد واو در حالی که قلیان میکشید گفت:مثل اینکه این پسره عقلشو از دست داده.اخه
چطور ي بعد از مردن باباش،مادر،خواهر،برادر و ملک و زراعتش رو ول کرده رفته تهرون؟
مادرم گفت:دعا.نمی دونم دعاي دختره چه کرده که نه مرگ باباش و نه بی سرپرست موندن خواهراش نتونسته جلوي
اونو بگیره.
پدرم گفت:حتی محمد خان ضرغامی هم تعجب کرده بود.
مادرم گفت:خوب می خواس جلوي اونو بگیره.
پدرم گفت:ضرغامی اون قدر گرفتاره که گوشش بدهکار این حرفها نیست.امروز حرف پیش اومد،اون هم گفت نباید
خسرو مادر وبرادر و دو خواهرشو تنها میذاشت،ولی چون حرف درس خوندن اون بود،مداخله نکرد.
چه شب بدي بود!تا صبح در باغ قدم زدم به خسرو فکر کردم.نمی توانستم او را فراموش کنم و هرگز راضی هم نمی
شدم به همسر ي کسی دیگر در ایم،چون می دانستم نه خودم خوشبخت می شوم و نه می توانم کسی را که با من ازدواج
می کند خوشبخت کنم.
براي مادرم،و حتی پدرم،قطعی شده بود که دیگر نباید به خسرو فکر کنم و بار دیگر سخن از الله قلی خان قشقایی و
پسرش امامقلی پیش امد.از قول جهانگیر می گفتند،قرار بود دو ماه پیش به خواستگاری من می ایند،ولی قضیه مرگ بهادرخان و گرفتاي ما موجب شده است امدنشان به تاریخ بیفتد.در ان ساعت پدرم خیلی جدي به ما اماده باش در انتظار
زمانی باشیم که جهانگیرتعیین میکند چه روزي سر و کله قشقایی ها پیدا می شود. هیچ حرفی نداشتم که به زبان اورم،ولی کوچک ترین تردیدي هم نداشتم که به غیر از خسرو هرگز با کسی دیگر ازدواج نمی کنم.
آخر هفته،با این که شیراز خیلی گرم شده بود،براي خرید،اما بیشتر براي آن که به عنوان احوالپرسی به خانه مادر خسرو برویم و سر و گوشی آب دهیم،راهی شیراز شدیم .وقتی به کوچه معشوق پا گذاشتم،این شعر حافظ به خاطرم
امد:
يا که از کوچه معشوقه ما می گذري
بر حذر باش که سر می شکند دیوارش
همین که مسیب در راباز کرد،مادر خسرو و ترگل و آویشن به استقبالمان امدند.مادر خسرو،تا ما را دید،گریه امانش
نداد و مثل روزی که شوهرش را از دست داده بود،با صدای بلند گریست و در همان حال گفت: دیدي با اون همه کبکبه
و دبدبه چه خاکی به سرمون شد؟ بهادرخان رو از دست دادمو پسرم هم که الان بایدجای پدرشو بگیره.منو با این بچه
ها تنها گذاشت و رفت تهرون. دیگه تنهاي تنها شدم. او سپس سرش را به سوي اسمون بلند کردو گفت: خدا یا . مگه من چه گناهی کرده بودم که باید جلوی اینا خجالت بکشم و نتونم دیگه تو روشون نگاه کنم؟ رودر بایستی را کنار گذاشتم و
گفتم: اگر حقیقت رو می دونستم که خسرو به هواي درس و تحصیل به تهرون رفته ای به هوای سیما . خیلی بهتر بود...
مادرم میان حرفم امد و گفت: چه فرقی داره؟ اون که به وسیله بهرام پیغوم فرستاد تو فکر خودت باشی: حالا براي هر
چی می خواد رفته باشه. مادر خسرو گفت : به ارواح بهادر خان . نمی دونم .قسم خورد که براي درس داره میره. داداش
هم با اون رفت که براش خونه بخره و نصیحتش کنه که گول قر وفردختره تهرونی رو نخوره. مادرم گفت: اصلا
خودتونو ناراحت نکنین . پسرا..قلی پاشنه در خونه مارو برداشته.خب. قسمت نبوده که ناهید زن خسرو بشه. حتما
حکمتی تو کار بوده. مادر خسرو گفت: نمی دونم چی بگم. من از خدا میخواستم ناهید عروس ما بشه. هر چی به خسرو
گفتم. به خرجش نرفت که نرفت. شاید پشیمون بشعو نتونه تو تهرون زندگی کنه. شاید به عقل بیاد ودلش طاقت نیاره که
ما رو اینجا بی سرپرست بگذاره...
ادامه دارد...>>
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_57
شاید هم دلش براي ترگل و اویشن بسوزه . شاید خدا یه رحمی کنه. گفتم : من خسرو
رو دوست دارمو صبر می کنم... مادر نگذاشت جمله ام تمام شودو با ناراحتی و خشم گفت: نه خیر. دیگه فایده نداره .بد
بخت.مگه کوري.کري.کچلی .زشتی ،که خودتو خاك تو سر نشون میدي ؟
پاشوبریم ! مادر خسرو به من و مادرم حق می داد. او. در حالی که اشک می ریخت گفت: کاشکی به جا ي بهادر خان. خسرو می مرد و خیال همه رو راحت میکرد.
نفرین مادر خسرو. مو بر بدنم راست کرد. خیلی ناراحت شدم و به پشتیبانی از خسرو گفتم: من هرگز دلم نمی خواد یه مو از سر خسرو کم بشه.تورو خدا خانم. اونو نفرین نکنین .خسرو بر میگرده و من به انتظارش میشینم. مادر خسرو صورت مرا بوسیدو گفت: فقط اینو می تونم بگم که خاك برسرخسروکه قدر تو فرشته رو ندونست اگه عروس من می شدي.اگه خسرو تورو میاورد توی این خونه. خودم کنیزت می شدم. ان روز. با دلی شکسته و ناامید به خانه برگشتیم . مادرم مرتب نق می زد که چرا خودمو کوچک کردم و چرا ان قدر براي خسرو بب تابی می کنم و چرا موقعیت پدرم و برادرانم و طایفه مان رادر نظر نمیگیرم. چرا به ابروي خانواده فکر نمی کنم. این حرف من که هیچ
خواستگاري را نمی پذیرم اورا کم کم عصبانی کرد.به طور ي که گفت: اخه عشق و عاشقی حدي داره. کار ي نکن که
مردم بگن حتما خسرو یه بلایی سرت اورده که نمی تونی شوهر کنی. به جز ان که به مادرم پوزخند بزنم .
کاری نمي توانستم انجام دهم.خسرو روی همه احساسم پا گذاشت. احساسی که از نوجوانی در روح و جانم ریشه دوانیده بود.
دختري از دیار دور رسید و بی ان که توجه کند قب من لبریز از عشق خسرو است. و بدون تحمل درد و رنج هجران.
او را از من گرفت و رفت. من ماندم با روحی ازرده و دلی درد مند و ان همه حرف و حدیث که پشت سرم زده می شد. با ان
که خسرو میدانست دوستش دارم و من. همه احساس درونم را با او در میان گذاشتمو به عشقم اعتراف کردم. او در
کمال نامردي. همه چیز را نادیده گرفت. طبیعی است که باید از او متنفر می شدم و.به قول مریم که بار ها گفته بود
پادزهر هر عشق تنفر است. باید که میل به دیدن اورا از دست می دادم. ولی هر چه می کوشیدم خسرو را از دل و روح و
ضمیرم بیرون اندازم. موفق نشدم. دوستش داشتم و دلم می خواست هر جا هست سلامت باشد. ته دلم گواهی می داد خسرو روزي پشیمان و نادمید بر می گردد و این یقین روزبه روز قوت بیشتر ی مي گرفت. تا جایی که با قاطعیت تصمیم گرفتم شوهر نکنم. کسانی که بیشتر مرا می خواستند. چون میدان را خال دیددند. دوباره پا پیش گذاشتند. یکی پسر تاجر بود و دیگری پسر کارمند . بعضی ها خان زاده بودند و خانواده شان حاضر بودند با هر شرایطی عروس انان شوم. در میان ان همه خواستگار. امامقلی قشقایی که پدرش.ا...قلی خان. برو بیایی داشتو در منطقه از اسم و رسم برخوردار بود. نظر پدرم و به یویژه جهانگیر را که همسرش با انان نسبتی نزدیک داشت .جلب کرده بود.او بارها به جهانگیر گفته بود که سگ اماقلی به خسروو خانوادهاش می ارزد.اواخر تابستان که از گرمی هواکاسته شده بود واباد ي قصرالدشت دیگر لطفی نداشت. به شیراز برگشتیم . من هم ازاین بابت که بیشتر مریم را میبینم ودوستانم. از جمله
نسرین و یکی دو نفر دیگرکه باهم صمیمی بودیم . تنهایم نمی گذاشتند راضی بودم.به باز شدن مدارس چیزی نمانده بود
که شنیدم خسرو به شیراز برگشته است.با ان که هیچ جا امیدواري و خوشحالی نبود. همین که فکر می کردم او در
شیراز است.احساس لذت بخشی داشتم. خیلی دلم می خواست اورا ببینم. دلم می خواست ان قدر ازادي داشتم که به خانه
شان بروم.ولی چنین چیزی ممکن نبود. چون رابطه ما قطع شده بود و هیچ بهانه ای نمي توانستم به خانه مادر خسرو سر
بزنم . تنها کسی که هم به خانه ما می امدو هم با خانواده خسرو رفت و امد داشت.جمیله همسر بهرام بود.اوگفت خسرو در دانشکده پزشگی قبول شده است و براي اول مهر که بیشتر از چند روز نمانده بود باید سر کلاس حاضر باشد. جمیله.
از قول مادر خسرو می گفت که خسرو ادعا کرده است هرگز با خانواده سرهنگ هیچ رفت و امدي ندارد و تنها به
درس
و تحصیل فکر می کند. باورش هم براي من و هم براي جمیله و هم حتی مریم مشکل بود. همه میدانستیم که او خانوادهاش را تنها به خاطر سیمل در این موقعیت که پدرش هم بالاي سر ان نیست. ترك کردهو به تهران رفته است و درس و تحصیل بهانه ای بیش نیست. بیشتر ما پیش بینی می کردیم که او روزي از کرده اش پشیمان می شود. زیرا فرهنگ خسرو که دریک محیطی بسته بزرگ شده و دارای تعصیب خاص است. هرگز با فرهنگ سیما که رفتاری بی بندو بارو آزاد دارد. همخوان نیست...
ادامه دارد..>>
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_58
به اصطلاح معروف. آبشان در یک جوب نمی رود. به همین دلیل برایم شکی باقی نماند که خسرو در شیراز ماندنی است. خیلی تلاش کردم که پی ببرم خسرو درچه تاریخی راهی تهران است تا به گاراژ بروم و از نزدیک اورا ببینم و چند کلمه ای با هم حرف بزنیم . ولی زمانی که خبر اوردند خسرو با لندور پدرش شیراز را به قصد
تهران ترك کرده است. در دلم گفتم . گویا دست تقدیر چنین میخواهد که با خسرو روبرو نشوم . چند روز از نخستین
ماه پاییز نگذشته بود که خانواده الله قلي خان قشقاقی. امامقلی که پیغام فرستاده بوددیک دل نه. بلکه صد دل عاشق من
است. اطلاع قبلی و تشریفات براي خواستگاري به خانه ما امدند. چون یقین داشتم که به انان جواب نه می گویم . به
امدنشان اعتراضی نکردم.ا... قلی خان. پسرش و بیبی . همسر ا ... قلی به همراه عمو و دایی و چند نفر از خوانین که
اطمینان داشتند جواب بله میگیرند و شاد و خوشحال خانه مارا ترك می کنند. گوش تا گوش اتاق پنج دری بزرگ نشسته بودند و خدمتکارمان. عباسقلی. از انان پذیرایی می کرد ا... قلی . در حالی که به پشت تکیه داده بودو براي راحت
بودن هیکل تنو مندش چند بالش هم در دو طرفش چپیده بودند.
به نظر میرسید به پدرم منت گذاشته که پسرش دختر اورا خواسته است.درحالی که از سوراخ کلید اتاق مجاور همه را زیر نظر داشتم. خاطرات شبی را به یاد اوردم که بهادر خانو مادر خسرو به خواستگاري من امده بودند. شبی که بهادر خان به جا ا ...قلی نشسته بود.عشق در همه وجودم موج می زد.ولی ان شب از شدت تنفر به خودم می لرزیدم. پس از پذیرایی اولیه . مادرم از من خواست که طبق اداب و رسوم حاکم با سینی چاي به اتاق پنج دري داخل بشوم. تنها مر یم می دانست که چه خیالی در سر دارم.وقتی چای سینی را از مادر گرفتم. به او گفتم. هرچه به شماها می گم این پنبه رو که منو شوهر بدین از گوشتون
بیرون بیارین . به خرجتون نمیره . پس مجبور می کنی خودم جواب این ها رو بدم.و صبر نکردم تا به حرف هاي تکراری مادرم گوش میدهم. همراه با سینی چاي به اتاق پنج در ي رفتم. به یکی یکی
مهمانان چاي تعارف کردم و سپس در گوشه ای ساکت نشستم و اماقلی. یعنی کسی که خواهان من بود. خیره شدم. از خدا میخواستم مهر اورا به دلم بیندازد تا براي همیشه از فکر خسرو بیرون بیایم . اما متاسفانه حتی یک ذره و به اندازه یک نوك سوزن هم به دلم ننشست چاره ای نداشتم، باید حرفی می زدم که آنان دیگر هیچ وقت به سراغ من نیایند. از نگاه هاي امامقلی معلوم بود که ول کن نیست.
از پدرم و بزرگتر ها اجازه گرفتم و گفتم:"نمی دونم شم قصه ي دلدادگی من و خسرو،پسر کاظم خان رو می دونید یا
نه. من سالها نشون کرده ي اون بودم و هنوز هم چشمم به دنبال اونه. اگر قبول دارید جسمم توي خونه ي شما باشه،ولی
روح و هوش و عقلم پیش خسرو،من حرفی ندارم،می تونید همین امشب عقدم کنید ".
هیچ کدام از حاضران انتظار نداشتند که من در برابر کسانی که یقین داشتند دست پر بر می گردند،چنین بی محابا و بی
پرده حرف بزنم. یکی رنگش پرید و دیگري تا بناگوش قرمز شد.ا...قلی خان قشقایی که گستاخی مرا توهین به او و قبیله اش می پنداشت استکان چای نیمه خورده اش را به زمین انداخت و مثل نماینده ي دولتی که سال ها دولت متخاصم بودند و حالا براي آشتی به نتیجه نرسیده اند،به پسر و زن و همه ي کسانی که با خودش آورده بود اشاره کرد که بی درنگ برپا خیزند و راهی شوند. جای هیچ گونه حرف باقی نگذاشته بودم.
وقتی خواستگاران،دست از پا درازتر ،خانه ي ما را ترك کردند،از هر طرف مورد هجوم قرار گرفتم. براي نخستین بار پدرم دستش را روي من بلند کرد که اگر سرم را کنار نمی کشیدم،خدا می داند چه می شد. جهانگیر چنان عصبانی شده بود که به من گفت:"اگر من جای پدرت بودم ،سرت رو گوش تا گوش میبریدم".
عمه ام گفت تا به حال دختری به این پررویی ندیده است. مادرم بر سرم فریاد کشید و گفت:"ناهید تو داري آبروي ما
رو در بین ایل و طایفه می بری".
همسر جهانگیر که با ا... قی خان قوم و خویش بود،گفت:"آخه خسرو که ول کرده رفته تهرون دختر،اگه اون تو رو می
خواست که دنبال اون دختره ي تهرون نمی رفت. چرا به بختت پشت پا می زنی. ا...قلی اگه خواستگاري دختر قوامی
هم می رفت،بهش نه نمی گفتن. ای چه جور برخوردی بود دختر؟یواشکی به خودم می گفتی یه جور محترمانه ردشون
می کردم. حالا چه جور تو صورتشون نگاه کنم؟".......
ادامه دارد...>>
نویسنده:حسن کریم پور
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_59
گفتم:"تا خسرو ازدواج نکنه،من شوهر نمی کنم".
غیر از تیمور و مریم که ساکت بودند،از هر سوء مورد مواخذه قرار گرفتم و چیزی نمانده بود که به قول جهانگیر،قتلی
اتفاق بیفتد.
تیمور صلاح ندید که من آن شب در خانه ي خودمان بمانم. هنگامی
که خانه را ترك می کردم،مادرم سر خود را رو به
آسمان گرفت و به خسرو و من نفرین کرد. می خواستم بگویم مقصر اصلی خودتان بودید که مرا عاشق خسرو کردید و
حالا هم باید تاوان آنرا پس بدهید؛ولی مریم مانع شد و به من گفت که ساکت باشم.
میان از آن همه قوم و خویش،تنها تیمور و مریم و جمیله،زن بهرام،درد مرا می فهمیدند. آن شب به تیمور گفتم:"در
میان ما،تو از همه باشعورتر و باسوادتر و فهمیده تر ي. باید به من حق بدهی. چطور می تونم بخت پسر مردم رو با بخت
بد خودم سیاهی کنم. نمی تونم همسر کسی بشم که منو به امید خوشبخت شدن به خونه ي خودش کی میبره؛اما من به
یاد خسرو باشم و در فراقش آه بکشم. حالا اگر روز ي خسرو پشیمون برگرده و من همسر مرد دیگه يا باشم،زندگی
برام از مرگ بدتر می شه. دست کم تا خسرو ازدواج نکرده،صبر می کنم.
با این که تیمور همیشه گفته ها ي مرا تایید می کرد. آن شب گفت:"شاید خسرو تا آخر عمر ازدواج نکنه؛ تو هم شوهر
نمیکنی؟"!
گفتم:"ممکن نیست. اون یا با سیما عروس میکنه و یا به شیراز برمیگرده".
تیمور خیلی زود مجاب شد و به من امیدوار ي داد که پدر و مادرم را قانع کند تا مرا مدتی به حال خودم بگذارند.
تا آن شب که من در برابر ا...قلی خان قشقایی و پسرش آن حرف ها را زدم،هیچ سابقه نداشت که دختر ي به سن و سال
من در مراسم خواستگار ي آن چنان بی پروا سخن بگوید . پدر و مادرم از آن شب به بعد با من سرسنگین بودند و روز ي
نبود که بگو مگو نداشته باشیم که این بگو مگوها گاه به کتک خوردنم هم منتهی میشد.
همان گونه که گفتم،با مریم رابطه ي خوبی داشتم و بیشتر به خانه ي او می رفتم و برای آن که سرگرم باشم،او کتابخانه اش را که بیش از پانصد و یا ششصد جلد کتاب داشت،در اختیارم گذاشته بود. در میان آن همه کتاب،نگاهم به کتاب
"بر باد رفته" و تصویر
زنی که رو ي جلد آن بود، افتاد. بی اختیار به سراغ آن کتاب رفتم و خواندنش را شروع کردم. هر چه صفحات بیشتر ي
میخواندم مشتاق تر می شدم و دلم می خواست به سرنوشت «اسکارلت» قهرمان داستان، که دختر ي بخت برگشته تر
از من بود، پی ببرم. خواندن کتاب بر باد رفته باعث شد که به مطالعه رو آوردم و مطالعه کتابها ي متعدد در بهبود وضع
روحی ام بی تاثیر نبود گاهی خودم را به جا ي قهرمانان داستان می گذاشتم که معمولاً یا عاشق بودند یا معشوق، و همه
شان، یا در فراق یار می سوختند یا در پی معشوق سرگشته و حیران بودند. کم کم خودم را قهرمان داستانی می پنداشتم
که نقش اصلی را خسرو بازی میکرد و همه چیز بستگی به او داشت.
پاییز و زمستان،شتاب زده و بی توجه به آن که بر مردم چه می گذرد، از ساعت زمان عبور
کردند و به عید نوروز فرا
رسید . خوشحال بودم که خسرو در روزها ي تعطیلی دانشگاه ها به شیراز بر می گردد، چون اولین عید بود که خانواده
بهادر خان سرپرستشان را از دست داده بودند. با همه حرف و حدیثی که داشتیم و رفت و آمدمان به کلی قطع شده بود،
و با آن که دو خانواده به ظاهر با هم سرسنگین بودند، حتماً باید به دیدنشان می رفتیم . در واقع، پدر و مادر من از آنان
دلخور بودند. یکی دو روز مانده به عید نوروز، جمیله برایمان خبر آورد که خسرو ، با اتومبیل سوار ي خودش به شیراز آمده است. با
آن که دیگر کار از کار گذشته و خسرو برا ي خودش زندگی جدیدی را شروع کرده بود و خریدن خانه در تهران و
اتومبیل حکایت از آن داشت که او تهران را برا ي زندگی انتخاب کرده است و شاید مادر و خواهران و برادراش را هم
به تهران ببرد، خوشحال بودم که چند روزي هوایی را استشمام می کنم که به خسرو زندگی می بخشد و مایه حیات
اوست. بعضی اوقات مریم، به کنا یه ،می گفت از عاشقی دست لیلی و زلیخا و عذرا را از پشت بسته ام.
پس از تحویل سال 1344 و بعد از حدود شش ماه که پدرم با من، حتی یک کلمه،حرف نزده بود و مادرم به من اعتنایی می کرد، صورتشان را بوسیدم و از این که باعث دردسرشان شده ام،عذر خواستم .....
ادامه دارد...>>
@ghatrebarani
💌 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_60
پدرم، بنده خدا، از دوست داشتن و
عشق چیزی نمي فهمید و همانگونه که گفتم، در عمرش نه عاشق شده و نه همسرش را خودش انتخاب کرده بود. رفتار
من و این که می گفتم ازدواج نمی کنم تا خسرو تکلیفش را وشن شود، برایش گنگ و نامفهوم بود. او، با جملات و کلمات
قدیمی می گفت تا برو رویی دارم و تا سنم از بیست سال نگذشته است باید به خانه شوهر بروم. براي او مهم شوهر کردن بود، حالا تفاوت نمی کرد که چه کسی باشد. آنچه برایش اهمیت داشت این بود که دامادش باید دستش به دهانش
برسد. او همچنین بد میدانست که دختر بی شوهر پایش را از خانه بیرون بگذارد.
شب عید مادرم هم رفتاري کمی مهربانانه تر داشت و قصدش این بود که کم محلی چند ماه گذشته را، با جملات امیدوار
کننده، جبران کند. چند ساعتی از سال تحویل نگذشته بود که پدرم گفت «: فردا که اولین روز سال نوست، باید اول به
دیدن خونواده بهادر خان بریم، چون من پنچاه سال با بهادر خان دوست بودم و نباید اون همه دوستی رو زیر پا بگذاریم
و فداي حرفها ی پيش پا افتاده بکنیم که خسرو به وجود آورده«.
از پیشنهاد پدرم خوشحال شدم و با این که پدرم اکراه داشت من همراهشان باشم، روز بعد نخستین کسی که سوار
اتومبیل او شد من بودم و اولین خانه اي که در زدیم، خانه بهادر خان بود. عبدالحسین،
پسر مسیب، که پدرش سالها
نوکر بهادر خان بود و صبح زود به دیدن پدرش آمده بود، در را به رویمان گشود. وقتی که خبر ورود ما به مادر خسرو
رسید، با احترام به استقبالمان آمد. خسرو در کنار حوض ایستاده بود و همین که او را دیدم گویی بال و پر در آوردم.حالتی به من دست داد که نمی توانستم وصفش کنم. دور چشمانم داغ شد و حرارت بدنم بالا رفت. خسرو جلو آمد،با پدرم دست داد و پدرم صورت او را بوسید و براي بهادر خان طلب آمرزش کرد. من هم سلام کردم و بقاي عمر او را از خداوند خواستم. خجالت می کشید به چشمانم نگاه کند. سرش را به زیر انداخت، گویی احساس شرمندگی می کرد. چون عده ا ي که پیش از ما به دیدن مادر خسرو آمده بودند، قصد داشتند آنجا را ترك کنند، فرصتی پیش نیامد
تا بیشتر خسرو را شرم زده کنم.به هر حال، با تعارف ملک تاج خانم، به داخل عمارت راهنمایی شدیم . پی در پی از ما تشکر می کرد که به دیدنشان رفته ایم . پدرم گفت « : من با بهادر خان دوست بودم و رفاقت ما زبانزد عام و خاص بود باید کدورتها رو کنار بگذاریم . حال که قسمت نشد ما قوم و خویش بشیم، دلیلی نداره مثل گذشته رفت و آمد نداشته باشیم ".
خسرو، با اکراه، به جمع ما پیوست و از ما تشکر کرد که در اولین ساعت عید به دیدنشان آمده ایم . مادرم با لحنی کنایه
دار پرسید : " خوب خسرو جان، تهرون خوش می گذره؟"
خسرو گفت: " اگر حقیقتش رو بخواهید، نه، اگر پدرم زنده بود، با خیالی راحت تر به درسم ادامه می دادم".
دلم می خواست براي یک لحظه هم که شده است،نگاه خسرو به من بیفتد، ولی هرگز این اتفاق نیفتاد. یک آن تصمیم
گرفتم به او بگویم رفتی و قلب مرا با خودت بردی اما من آن قدر صبر می کنم تا قلبم را پس بگیرم. ولی حضور پدرم و
آشتی کردن شب قبل من و پدر و مادرم که پس از شش ماه اتفاق افتاد، مانع شد که حرفی بزنم. می ترسیدم بار دیگر
بگو مگوي ما از سر گرفته شود و آنان دوباره با من قهر کنند.
چون همسایه ها و اقوام و خویشا ی که با ما هم آشنایی داشتند، یکی پس از دیگري به دیدن مادر خسرو می آمدند،
مجبور بودیم جا را به دیگران بده یک تا میزبانان راحت تر بتوانند از آن همه تازه وارد پذیرایی کنند. هنگام خداحافظی تا
دم در بدرقه مان کردند. لحظه اي از شلوغی استفاده کردم، خودم را به خسرو رساندم و گفتم: " تا زمانی که زنده ام، شوهر نمی کنم".
ورود عده ا ي تازه وارد و احوالپرسی مادرم با آنان باعث شد فرصت بیشتري به دست آوردم و به او گفتم: " شک نداشته باش که که سیما تو رو خوشبخت نمی کنه".
خسرو اصلا به روي خودش نیاورد، گویی آنچه را به او گفتم نشنیده و یا متوجه نشده است. خودش را با میهمانان تازه
وارد
مشغول کرد و ماهم از خانه خارج شدیم...
ادامه دارد..>>
@ghatrebarani
💌 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_61
از سینه به پایین مثل لک لک بود با جست و خیزهای مضحک رقص خود را به معرض نمایش گذاشته بود از حرکات
او خنده ام گرفت.سیما از فرصت استفاده کرد و گفت:دوست داری بریم از نزدیک تماشا کنیم.
گفتم:نه همینجا هم دارم از حرکات اونا خجالت میکشم.
ناگهان چند پسر پروو که پدرهایشان از بازاریهای خر پول بودند بدون اینکه الفبای معاشرت را بدانند عیر و تیز
کنان مانند قاطر چموش خودشان را وسط انداختند.نوازنده های ارسکتر برای اینکه روی آنها کم شود یک مرتبه
موزیک تند را قطع کردند بجای آن آهنگی مالیم نواختند.مهمانان دو به دو دست در کمر شروع به رقصیدن
کردند.از نگاه سیما متوجه شدم بدش نمی آید ما بهم به جمع آنها برویم ولی هرگز جرات نمیکرد خواسته اش را بر
زبان آورد.
در قسمت دیگر که به آن بار میگفتند شیشه های مشروب مرتب پر و خالی میشد و فریاد نوش نوش بگوش
میرسید.قدری دورتر دختری ترشیده با حرکاتی دلفریب چشمان شیطنت آمیز خود را با حالتی مخصوص دور حدقه
میگرداند و با تبسمهای وسوسه انگیزش سعی داشت نظر مرد میانسال که ظاهرا کمی عقب مانده ذهنی بود جلب
کند.
بعضی مردها تحت تاثیر الکل کم کم از خود بیخود شده بودند و زنهایشان با الفاظ اغفال کننده از آنها قول میگرفتند
فالن چیز را برایشان بخرند.
برخی زنها که ظاهرا بیوه بودند نهایت زیرکی را بخرج میدادند که مردها را فریب دهند و آنها را از چنگ
همسرانشان بقاپند.
هنگامه غریبی برپا بود.با اینکه چندین بار به مهمانی قوامی ها رفته بودم ولی چنین مجلسی را برای اولین بار بود
تجربه میکردم.در حالیکه ساکت نشسته بودم و به آنهایی که ناشیانه ادای غربیها را در می آوردند پوزخند میزدم دو
پسر و یک دختر تلو تلو خوران بما نزدیک شدند و از من و سیما خواهش کردند به آنها بپیوندیم.با خوشرویی
معذرت خواستیم ولی آنها ول کن نبودند.یکی از پسرها دستش را بسوی سیما دراز کرد چیزی نمانده بود او را زیر
مشت و لگد بگیرم.سیما مرا به آرامش دعوت کرد سرهنگ با زبان خوش از آنها خواهش کرد راحتمان بگذارند.
سیما آهسته گفت:پسر آجودان شاهه.
چنان ناراحت و عصبانی بودم که با صدای بلند گفتم:پسر هر خریه ب یاندازه بی ادبه.
از آن ساعت به بعد آنجا برایم مثل جهنم بود.اگر بخاطر سرهنگ و رعایت ادب نبود مجلس را ترک میکردم.
ساعت از 10 گذشته بود که ارکستر دست از نواختن کشید و همه را به سالنی دیگر که مخصوص صرف شام بود
فراخواندند.
مهمانان ابتدا با نظم و ترتیب وارد سالن شدند.علاوه بر غذاهای مختلف چهار بره بریان که به حالت ایستاده داخل
سینی بزرگی روی میز گذاشته بودند توجه
همه را جلب میکرد.با تعارف پدر داماد اکثرا مثل گرگ گرسنه به بره ها
حمله بردند و در یک آن غیر از اسکلت چیزی بجا نذاشتند.یکی از مدعوین که قدش کوتاه بود و میخواست از
دیگران عقب نماند بس که هول بود کراواتش تا نیمه داخل سوپ فرو رفت و موجب خنده حضار شد که دعوای
زنش با او تماشایی بود.حرص و ولع آدمهایی که بنظر می آمد باید چشم و دل سیر باشند جای شگفتی داشت.من و
سیما و حتی سرهنگ و خانمش هرگز دستمان به بره ها نرسید گرچه سیاوش و سایر دوستانش از لحاظ شیطنت و
داد و فریاد دست کمی از دیگران نداشتند....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_62
خلاصه آنشب دنیای جدیدی را که سوغات فرنگی ها محسوب میشد تجربه کردم.
از آن شب به بعد سیما به اخلاق و مرام من پی برد و فهمید چگونه آدمی هستیم.با اینکه سعی داشت باب میل من
باشد ولی د رفرصتهای مناسب میکوشید مرا با تمدن غرب اشنا کند که من هرگز زیر بار نمیرفتم یعنی خوشم نمی
آمد.
امتحانات دومین ترم اولین سال دانشکده من و امتحانات نهایی سال آخر دبیرستان سیما، باعث شد بیشتر به درس و
مطالعه بپردازیم و کمتر یکدیگر را ببینیم.
هفته ای یک بار به یدن سیما می رفتم و خیلی زود به خانه خودم برمیگشتم. بیشتر اوقات من و ابراهیم با هم درس
می خواندیم و تبادل نظر می کردیم.
آقای مفیدی هم چند شاگرد خصوصی برای خودش دست و پاکرده بود. زحمت پخت و پز و گاهی دوخت و دوز هم
به عهده فروغ خانم بود. می گفت: تو مثل پسرم هستی. البته ناگفته نماند من هم برای آنها صاحبخانه نبودم.
از زمانی که در یوسف آباد بودم؛ فقط یک بار سیما را به آن منطقه برده بودم و از داخل کوچه ؛ خانه را به اونشان
داده بودم. سیما اصرار داشت به خانه من بیاید و در کارها کمک کند، اما من با این استدلال که همسایه ها با دیدن
یک دختر در خانه ام ممکن است قضیه را به شکل بدی تعبیر کنند و گمان بد ببرند؛ او را از این فکر منصرف می
کردم. من موضوع سیما را به آقای مفیدی نگفته بودم؛ فقط مجید و ابراهیم از دوستی من و سیما و این که قصد
ازدواج داشتیم، با خبر بودند.
من و سیما امتحانات را با موفقیت پشت سر گذاشتیم. سیما خودش را برای دانشکده ادبیات آماده می کرد. من هم
تصمیم گرفتم به شیراز بروم؛ ولی آن طور که باید مثل گذشته، شور و شوق نداشتم. سیما هم پی برده بود برای
رفتن به شیراز چندان تمایل ندارم.
یک شب که به خانه آنها رفته بودم، سرهنگ بعد از مقدمه ای درباره کار و فعالیت پیشنهاد کرد در صورت تمایل،
به کمک آقای قاجار – عموی خانم که در وزارت امور خارجه مدیر کل امور اداری بود – به طور موقت مشغول کار
شوم.
من هم بدون تردید پذیرفتم. آقای قاجار را یک بار در خانه سرهنگ دیده بودم. سیما بارها درباره او با من
صحبت کرده بود و معتقد بود بین فامیل احترام خاصی دارد و بیشتر اختلافات با وساطت او حل می شود.
طولی نکشید در دبیرخانه وزارت امور خارجه مشغول کار شدم. بر طبق وظیفه ام، نامه هایی را که از سفارتخانه های
کشورهای مختلف می آمد، برای اقدام به مدیریت مربوطه می فرستادم. آقای قاجار ظاهرا آدم خوبی بود و قبال در
مجلس شورای ملی، نماینده مردم خطه شمال یعنی استان مازندران بود و بعد از تصدی پست های متعدد – از جمله
معاون وزیر – به سمت مدیر کل امور اداری و مالی وزارت امور خارجه درآمده بود. آقای قاجار از اعتبار زیادی
برخوردار بود و به خاطر او، به من هم خیلی احترام می گذاشتند. شاید به همین دلیل از فضای وزارتخانه خوشم می
آمد.
ابراهیم به اهواز رفته بود و مجید بیشتر اوقاتش به مطالعه می گذشت. من هم از صبح تا دو بعد از ظهر مشغول کار
بودم و از ساعت سه تا چهار بعد از ظهر به توصیه آقای قاجار در کلاس زبان همان وزارتخانه شرکت می کردم.
چون می دانستم مادرم منتظر است، کلاس زبان را بهانه کردم و برایش نوشتم تا سالگرد پدرم نمی توانم به شیراز
بیایم. بعد از دو هفته، جواب نامه که سرتاسر گله و سرزنش بود، به دستم رسید. نوشته بود:...
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_63
همه مدارس و دانشکده ها تعطیل شده اند و هر *** که به تهران رفته بود، به شهر و دیار خود برگتشه است. یعنی
آندقر از مادر و برادر و خواهرانت بیزار شدی که سری به شیراز نمی زنی؟ یعنی خانواده سرهنگ آن قدر به تو
محبت دارند و سیما چنان تو را اسیر خودش کرده که ما را فراموش کردی؟
دو روز بعد در میان تعجب سیما عازم شیراز شدم. بگومگوی ما زیاد طول نکشید؛ چون تا حدودی مرا شناخته بود و
می دانست اگر تصمیم بگیرم، عملی می کنم.
سیاوش خیلی دوست داشت با من بیاید ولی چون از چند درس تجدید شده بود؛ پدر و مادرش به او اجازه ندادند.
صبح زود حرکت کردم. بین راه اتومبیل اذیتم می کرد و عاقبت نزدیک سه راهی سلفچگان یک مرتبه خاموش شد.
چون از مکانیکی سر در نمی آوردم؛ مجبور شدم از راننده های کامیون که از آن مسیر عبور می کردند، کمک بگیرم.
راننده ها اصلا توجهی به من نداشتند و به سرعت از کنارم می گذشتند. باالخره؛ کامیونی بالاتر از جایی که اتومبیل
من پارک شده بود، ایستاد به سمت آن دویدم. راننده خیلی جوان بود. مرا شناخت و به اسم صدایم کرد. هرچه فکر
کردم، او را به جا نیاوردم.
عاقبت گفت: منو نشناختی ، نه؟
با شرمندگی گفتم: ولله مثل این که تهرون عقل
و هوش منو دزدیده، هرچه فکر می کنم...
میان حرفم آمد و گفت: من عباس پسر سیرضا ارسنجونی هستم، با انترناش براتون پغندر می کشیدیم.
بالفاصله او را شناختم. دوباره با او دست دادم و به گرمی حال پدرش را پرسیدم. پدرش سال ها برای ما پغندر به
کارخانه قند مردودشت می برد. عباس آن زمان کمکش می کرد و آرزو داشت روزی گواهینامه پایه یک بگیرد در
ضمن، پسر سر به راهی هم نبود. در حالی که با خوشرویی او را برانداز می کردم، پرسیدم: باالخره به آرزوت
رسیدی وگواهی نامه پایه یک گرفتی؟
از طرز بیانش متوجه شدم بدون گواهی نامه رانندگی می کند. با اینکه اطمینان نداشتم بتواند کاری انجام دهد، ایراد
اتومبیل را برایش توضیح دادم. مانند یک مکانیک با تجربه؛ کمتر از نیم ساعت عیب اتومبیل را رفع کرد. از او تشکر
کردم و برای اینکه زحمتش را به طریقی جبران کنم، با توجه به موقعیت سرهنگ، گفتم اگر در تهران مشکلی پیش
آمد هر کاری از دستم بربیاید کوتاهی نمی کنم. آدرس خانه را برایش نوشتم و از او خداحافظی کردم و به سمت
شیراز راه افتادم.
از اصفهان که گذشتم، خواب چشمانم را گرفته بود. حدود یک ساعت خوابیدم و دوباره راه افتادم. ساعت ده بود که
به شیراز رسیدم. آغوش گرم خانواده به خصوص مادرم مرا به یاد سخنان آقای مفیدی انداخت که عشق مادر قید
و شرط ندارد و با دیگر عشق ها که گذراست نمی شود مقایسه کرد.
مادرم مرا در آغوش گرفت . ترگل و آویشن صورتم را غرق بوسه کردند و جمشید مثل یک مرد با من احوالپرسی
کرد. از همان ساعت اول گله مادرم شروع شد. می گفت: همه اونهایی که برای درس به تهرون رفته بودن یه ماه
پیش به خونه و زندگی خودشون برگشتن پطور تو نیومدی؟
گفتم: کلاس زبان می رفتم. در ضمن کاری هم برای خودم دست و پا کردم.
خیلی عصبانی شد و با تعجب پرسید: کار؟ مگه تو رفتی تهرون کار کنی؟ مگه پول نداشتی؟ می گفتی برات می
فرستادم....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_65
از اینکه موضوع کار را مطرح کردم پشیمان شدم به نحوی به او فهماندم کار به خاطر پول و یا درماندگی نبود. سپس
از درس مشق و بچه ها پرسیدم. جمشید با شهامت و بدون کوچکترین واهمه ای گفت در بیشتر دروس تجدید شده
است.
با پوزخند گفتمک خب تو که حق داری داداش.
ترگل با معدل خوب قبول شده بود. از دائی نصراهلل پرسیدم. مادرم به نشانه تاسف سر تکان داد و گفت: بنده خدا
داداش خیلی وقته حالش خوب نیست. تو خونه بستری شده. متأثر شدم. اگر دیروقت نبود همان شب به او سر می
زدم.
روز بعد، در اولین فرصت به دیدن دائی رفتم. از درد سینه می نالید. تب و لرز هم به سراغش آمده بود. رنگ زرد و
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد