607 عضو
الغری بیش از حد او مرا به فکر واداشت. از داروهایی که پزشک تجویز کرده بود؛ تا اندازه ای حدس زدم بیماری
اش باید خطرناک باشد.
از خداوند برایش آرزوی سلامتی کردم. همان روز با پزشکش که در شیراز سرشناس بود؛ تماس گرفتم. حدسم بدل
به یقین شد. دائی سرطان داشت و حداکثر چهار پنج ماه زنده می ماند قبل از اینکه دایی بمیرد، برایش گریه کردم.
دلم می سوخت. واقعا به او علاقه داشتم . تنها فرد باسواد فامیل بود. زندائی ازبیماری او خبر نداشت و پسر بزرگش
مرتب او را نزد پزشک می برد. به خانه که برگشتم چشمان اشک آلود و حال پریشانم مادر را به شک انداخت از
بیماری دایی پرسید و اینکه چرا روز به روز الغرتر می شود.
گفتم: چیز مهمی نیست و برای این که افکارش را منحرف کنم حرف جمشید و نامزدش به پیش کشیدم.
مادرم گفت: راتس بهمن خان پیغوم فرستاده امشب برای حساب و کتاب میاد اینجا، از یه ماه پیش که محصول رو
برداشت کردن منتظر تو بود. شاید زیبا رو هم با خودش بیاره.
همان شب بهمن خان به خانه ما آمد . برخوردش با من خیلی صمیمی و توام با احترام بود. با خوشرویی حالم را
پرسید و جویای وضع تحصیلم شد. مرتب برای پدرم خدابیامرزی طلب می کرد و افسوس می خورد. کم کم صحبت
زمین و محصول را چیش کشید و صورت فروش را از جیبش بیرون آورد. فروش پغندر برخالف گندم و جو دوبرابر
شده بود. طبق قرارداد می بایست پول حاصل از فروش محصول بین ما و بهمن خان نصف می شد ولی او پس از کسر
مخارج بدون این که یک ریال خودش بردارد همه پول را به ما داد. ناراحت شدم و گفتم: ما درمونده نیستیم که شما
تا این حد ارفاق می کنین.
با خوشرویی و لبخند گفت: بارها گفتم هر چه دارم از صدقه سر بهادرخان دارم و به هیچ وجه به شما ارفاق نمی کنم
و هر کار کردم وظیفه ام بوده.
همچنان که در فکر بودم موضوع سال پدرم را پیش کشید و گفت: باید سال پدرت رو خیلی مفصل برگزار کنیم چون
آدم کوچیکی نبود.
خوشم نمی آمد در زندگی ما و نحوه برگزاری سالگرد پدرم مداخله کند. چهره ام درهم رفت ولی به خاطر مادرم و
جمشید که خیلی ساکت و مودب کنار ما نشسته بود چیزی نگفتم.
خلاصه بعد از بررسی حساب مزرعه خداحافظی کرد و رفت. مادر و جمشید تا دم در بدرقه اش کردند. من با اوقاتی
تلخ گوشه ای نشستم. مادرم قیافه مرا که دید پرسید: چیزی شده؟ چرا مثل آدم های دعایی یه مرتبه دیونه می شی؟
گفتم: به بهمن خان په مربوط که خودشو جلو میندازه و درباره سال پدرم تکلیف معین می کنه؟....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_66
در حالیکه پوزخند می زد گفت: به خاطر این موضوع ناراحتی؟ خب ه ملک ما دستشه هم میخواد
با ما فامیل
بشه. صدمرتبه هم خودش اقرار کرده پدرت به گردن او حق داشته. از اینا گذشته تو که دیگه تهرونی شدی و
اینجایی نیستی ، دائی نصرالله هم که مریضه، کاظم خان هم که دیگه قطع رابطه کرده و محمدخان ضرغامی هم یه
سر داره هزار سودا. دیگه کی برام مونده؟
جمله ها همه قابل تفسیر بودند و شکی برایم باقی نمانده بود باالخره مادرم روزی به ازدواج بهمن خان در می آید.
در ایل و طایفه ما، ازدواج مجدد سابقه داشت. زن های با خانواده تر و اسم و رسم تر از مادرم هم پس از مرگ
شوهرانشان دوباره ازدواج کردند. مادرم فقط پانزده سال از من بزرگتر بود و من همه چیز را می فهمیدم و ظاهرا به
روی خودم نمی آوردم. تنها کسی که می توانستم راحت و بدون رودرواسی با او درد دل کنم، بهرام بود . به سراغش
رفتم . تازه از سرکار برگشته بود. از دیدن من خوشحال شد و مرا در آغوش گرفت.
بهرام علاوه بر دختری که داشت، صاحب پسر هم شده بود و از خوشحالی در پوست نمی گنجید. همسرش از آن
حالت کمرویی بیرون آمده بود و چون با ناهید نسبت دوری داشت و گاهی یکدیگر را می دیدند، بدون مقدمه
صحبت او را به میان کشید و گفت: ناهید بنده خدا مثل درخت سوخته شده. شما رفتین و حسرت به دلش گذاشتین.
بهرام به او اشاره کرد حرف را کوتاه کند. درباره موضوع های مختلف صحبت کردیم و نوبت به بهمن خان که رسید،
آنچه از ذهنم گذشتاه بود با بهرام در میان گذاشتم و گفتم محبت های بهمن خان نمی تواند بدون منظور باشد.
بهرام گفت: همه این حرفا حدس و گمونه که گاهی به سراغ تو میاد. تازه به فرض که مادرت با بهمن خان ازدواج
کنه؛ کاری خلاف اخلاق انجام نداده.
گفتم: حتی تصورش منو ناراحت می کنه چه برسه به اینکه حقیقت داشته باشه.
بهرام به من قول داد از طریق کسی که با بهمن خان دوستی دیرینه دارد به قول معروق ته و توی قضیه را در بیاورد.
با بهرام قرار گذاشتم تا زمانی که در شیراز هستم، هفته ای یکبار به شکار برویم. آن شب خانه او ماندم و صبح زود
به شیراز برگشتم. سری به خانه دایی زدم. آنقدر کم حوصله شده بودم که مثل گذشته نمی توانستم زیاد باو حرف
بزنم.
دو هفته بعد، یک شب به قصرالدشت رفتم تا به اتفاق بهرام برای شکار آماده شویم. خیلی دلم می خواست از
مسیری برویم که برای آخرین بار با پدرم به شکار رفته بودیم اما چون اسب ها آماده نبودند و وقت کمی داشتیم، به
همان کوه های اطراف رفتیم و با چند کبک و یک بز کوهی به خانه برگشتیم.
گرچه بهرام و سایر دوستان تنهایم نمی گذاشتند، ولی حوصله ام سر رفته بود. در ضمن نمی توانستم نسبت به
بیماری دائی نصرالله بی تفاوت باشم. حرکات ناپسند جمشید هم که
از حد خودش تجاوز کرده بود، رنجم می داد.
جمشید به کلی درس و کتاب را کنار گذاشته بود.از سوی دیگر بهمن خان که به بهانه های مختلف مرتب به خانه ما
می آمد و در کاهایی که به او مربوط نبود مداخله می کرد، مرا کالفه کرده بود. دلم می خواست هر چه زودتر سالروز
فوت پدرم برگزار شود و به تهران برگردم. احساس می کردم در تهران خیالم خیلی راحت تر است.
هفته ای یک بار برای سیما نامه می نوشتم و هر هفته از او نامه داشتم. از مضمون نامه ها چنین بر می آمد او هم
رشته خیالش بیشتر متوجه من است و همپنین خودش را برای امتحان ورودی دانشکده ادبیات آماده میکند. خالصه
بعد از بگو مگوهای فراوان و ناراحتی های بسیار که برایم بوجود آمده بود سالگرد فوت پدرم فرا رسید.....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_66
در حالیکه پوزخند می زد گفت: به خاطر این موضوع ناراحتی؟ خب ه ملک ما دستشه هم میخواد با ما فامیل
بشه. صدمرتبه هم خودش اقرار کرده پدرت به گردن او حق داشته. از اینا گذشته تو که دیگه تهرونی شدی و
اینجایی نیستی ، دائی نصرالله هم که مریضه، کاظم خان هم که دیگه قطع رابطه کرده و محمدخان ضرغامی هم یه
سر داره هزار سودا. دیگه کی برام مونده؟
جمله ها همه قابل تفسیر بودند و شکی برایم باقی نمانده بود باالخره مادرم روزی به ازدواج بهمن خان در می آید.
در ایل و طایفه ما، ازدواج مجدد سابقه داشت. زن های با خانواده تر و اسم و رسم تر از مادرم هم پس از مرگ
شوهرانشان دوباره ازدواج کردند. مادرم فقط پانزده سال از من بزرگتر بود و من همه چیز را می فهمیدم و ظاهرا به
روی خودم نمی آوردم. تنها کسی که می توانستم راحت و بدون رودرواسی با او درد دل کنم، بهرام بود . به سراغش
رفتم . تازه از سرکار برگشته بود. از دیدن من خوشحال شد و مرا در آغوش گرفت.
بهرام علاوه بر دختری که داشت، صاحب پسر هم شده بود و از خوشحالی در پوست نمی گنجید. همسرش از آن
حالت کمرویی بیرون آمده بود و چون با ناهید نسبت دوری داشت و گاهی یکدیگر را می دیدند، بدون مقدمه
صحبت او را به میان کشید و گفت: ناهید بنده خدا مثل درخت سوخته شده. شما رفتین و حسرت به دلش گذاشتین.
بهرام به او اشاره کرد حرف را کوتاه کند. درباره موضوع های مختلف صحبت کردیم و نوبت به بهمن خان که رسید،
آنچه از ذهنم گذشتاه بود با بهرام در میان گذاشتم و گفتم محبت های بهمن خان نمی تواند بدون منظور باشد.
بهرام گفت: همه این حرفا حدس و گمونه که گاهی به سراغ تو میاد. تازه به فرض که مادرت با بهمن خان ازدواج
کنه؛ کاری خلاف اخلاق انجام نداده.
گفتم: حتی تصورش منو ناراحت می کنه چه برسه به اینکه حقیقت داشته باشه.
بهرام به من قول داد از طریق کسی که با بهمن خان دوستی دیرینه دارد به قول معروق ته و توی قضیه را در بیاورد.
با بهرام قرار گذاشتم تا زمانی که در شیراز هستم، هفته ای یکبار به شکار برویم. آن شب خانه او ماندم و صبح زود
به شیراز برگشتم. سری به خانه دایی زدم. آنقدر کم حوصله شده بودم که مثل گذشته نمی توانستم زیاد باو حرف
بزنم.
دو هفته بعد، یک شب به قصرالدشت رفتم تا به اتفاق بهرام برای شکار آماده شویم. خیلی دلم می خواست از
مسیری برویم که برای آخرین بار با پدرم به شکار رفته بودیم اما چون اسب ها آماده نبودند و وقت کمی داشتیم، به
همان کوه های اطراف رفتیم و با چند کبک و یک بز کوهی به خانه برگشتیم.
گرچه بهرام و سایر دوستان تنهایم نمی گذاشتند، ولی حوصله ام
سر رفته بود. در ضمن نمی توانستم نسبت به
بیماری دائی نصرالله بی تفاوت باشم. حرکات ناپسند جمشید هم که از حد خودش تجاوز کرده بود، رنجم می داد.
جمشید به کلی درس و کتاب را کنار گذاشته بود.از سوی دیگر بهمن خان که به بهانه های مختلف مرتب به خانه ما
می آمد و در کاهایی که به او مربوط نبود مداخله می کرد، مرا کالفه کرده بود. دلم می خواست هر چه زودتر سالروز
فوت پدرم برگزار شود و به تهران برگردم. احساس می کردم در تهران خیالم خیلی راحت تر است.
هفته ای یک بار برای سیما نامه می نوشتم و هر هفته از او نامه داشتم. از مضمون نامه ها چنین بر می آمد او هم
رشته خیالش بیشتر متوجه من است و همپنین خودش را برای امتحان ورودی دانشکده ادبیات آماده میکند. خالصه
بعد از بگو مگوهای فراوان و ناراحتی های بسیار که برایم بوجود آمده بود سالگرد فوت پدرم فرا رسید.....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_67
مراسم از مسجد محل که جمع زیادی شرکت کرده بودند به گورستان کشیده شد. گریه های مادرم تصنعی بود. این
بار بیش از همه من گریه می کردم به حدی که برای ساکت کردنم عده ای به زحمت افتاده بودند. نزدیک غروب
بود که از گورستان به خانه برگشتیم. عده زیادی برای شام ماندند و تعدادی هم به خانه هایشان برگشتند. فروغ
الملک قوامی و محمد خان ضرغامی از جمله آدم های سرشناسی بودند که آن شب پیش ما مانده بودند. قوامی از من
گله داشت چرا آنها را فراموش کرده ام. ادعا داشت به اندازه پسرش دوستم دارد. محمدخان ضرغامی آن شب
خیلی از من تعریف کرد. می گفت باعث افتخار است روزی پزشک می شوم و به شهر و دیار خودم بر می گردم.
کاظم خان با من سر سنگین بود و حتی کلمه ای حرف نزد. بهرام بیش از بقیه زحمت می کشید و واقعا جای دایی
نصراهلل که روز به روز به مرگ نزدیک تر میشد خالی بود. همان خواننده ای که روز فوت پدرم در سعادت آباد
سنگ تمام گذاشته بود و عده زیادی او را می شناختند از راه رسید. طولی نکشید که مجلس را از سکوت بیرون
آورد. در پایان مراسم، در حالی که به من اشاره داشت، شعری خواند که هیچ وقت فراموش نمی کنم:
من ازملک پدر کردم جدای بکردم با غریبون آشنایی
غریبون خصلت خوبی ندارند که اول خوب بعدا بی وفایی
کامال مشخص بود منظور او من هستم و آن شعر را بی ربط و بی مقصود نمی خواند. در دلم گفتم چقدر اشتباه می
کند، نمی داند غریبه ها به مراتب بهتر از آشنایان هستند. بعد از صرف شام و چای و میوه مهمانان یکی پس از
دیگری خداحافظی می کردند که ناگهان ناهید را دیدم. نگاه حسرت بارش همه وجودم را به لرزه انداخت. خجالت
کشیدم ولی به روی خودم
نیاوردم در حالیکه مهمانان را تام در بدرقه می کردم، ناهید خودش را به من نزدیک کرد و
همراه با آهی جگرسوز و نگاهی پرمعنی، بدون رودرواسی و خیلی برپروا سلام کرد و حالم را پرسید و گفت:
امیدوارم تو زندگی موفق باشی و هیچ وقت مرگ عزیزانت رو نبینی . در ضمن می خواستم بگم من تا آخر عمرم
شوهر نمی کنم....
هنوز حرفش تمام نشده بود که مادرش خشمگین، در حالیکه از من روی برگردانده بود، دست ناهید رو گرفت و
عصبانی از او چرا بین مردم با من حرف زده او را از خانه بیرون برد.
کاری که ناهید کرد – جلوی چشم آن همه آدم با من حرف زد – چیزی نبود که از نظرها پنهان بماند و فراموش
شود. وقتی همه مهمانان رفتند، مادرم گفت: ناهید به خاطر این جلوی چشم مردم با تو حرف زد که به مادرش و
پدرش و اونایی که به خواستگاریش می رن ثابت کنه غیر از تو کسی دیگرو قبول نمی کنه کاری کرد دیگه کسی از
او خواستگاری نکنه.
مادرم میخواست باز هم درباره ناهید صحبت کند اما من با اعصابی ناراحت گفتم: دیگه فایده نداره. هر کدوم از ما
راهمون رو انتخاب کردیم. من ، جمشید و حتی شما...
با تعجب پرسید: من چه راهی انتخاب کردم؟
آنچه منظورم بود به زبان نیاوردم گفتم: راه شما رو قسمت معین کرده. با لبخندی رضایتبخش گفت: آره مادر قبول
دارم. با قسمت نمیشه مبارزه کرد.
با اینکه جمله اش قابل تفسیر بود. نمی خواستم با او وارد بحث شوم.
از فردای آن شب طبق آداب و رسوم تا آنجا که می توانستم به دیدن اقوام و آشنایان رفتم، تا به قول معروف بازدید
آنها را پس بدهم. برای کاظم خان هم پیغام فرستادم و از او تشکر کردم. به دیدن فروغ الملک قوامی و خانواده اش....
ادامه دارد.....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_68
که طبق معمول هر ساله در باغ ییلاقی شان در سعادت آباد بودند، رفتم. با خوشرویی مرا پذیرفت و ادعا کرد آدمی
به خوبی و صداقت پدرم سراغ ندارد. از گفته هایش چنین برمیآمد از پیشکار و مباشر جدیدش راضی نیست. قوامی
از تهران و وضع تحصیل و برنامه آینده ام سوال کرد. درباره دخترم کاظم خان چیزهایی شنیده بود و از این که تحت
تاثیر وسوسه زنانه قرار نگرفته ام و پی تحصیل و علم به تهران رفته ام، مرا تحسین کرد و گفت: دیگه دوران خان و
خان بازی تموم شده و هر *** می خواد به جایی برسه، باید تحصیلات عالیه داشته باشه.
از او تشکر کردم. اصرار داشت برای ناهار بمانم. با این عذر که باید هرچه زودتر به شیراز برگردم و خودم را برای
رفتن به تهران آماده کنم، از عمارت خارج شدم و از کنار استخر به سمت اتومبیلم که در میدانگاهی نزدیک در باغ
پارک کرده بودم، رفتم به هر نقطه از باغ که نظر می
انداختم، تصییر سیما در ذهنم مجسم می شد. بی اختیار به
انتهای باغ زیر درختان سیب گالب که اولین بار در آنجا با سیما عهده بسته بودم، رفتم . مدتی روی علف ها دراز
کشیدم و به سیما فکر کردم . همانطور که در فکر بودم، حسن باغبان را دیدم که مرا تماشا می کند و به نشانه تدسف
سرتکان می دهد. به گمان اینکه خاطرات پدرم برایم تداعی شده، ضمن دلداری برای من و خانواده ام از خدا طول
عمر طلب کرد.
قدم زنان به سمت اتومبیل آمدیم. به عنوان تشکر از زحماتش مبلغی به او دادم و سوار شدم و از باغ بیرون آمدم.
شبی که می خواستم فردایش عازم تهران شوم، مادرم پول درآمد زمین را تقسیم کرد و آنچه سهم من بود، به من
داد و گفت: تا بچه ها به سن قانونی بر سن و تکلیف املاک معین بشه باید درومد زمین و مستغالت بین شماها تقسیم
کند.
مادرم تصمیم داشت سهم دخترها را کنار بگذارد و برای جمشید هم وسایل زندگی تهیه کند، تا بعدها جای گله
نباشدو می گفت ارث پدر بین خیلی از خواهر و برادرها نفاق انداخته و امید داشت بین ما اختالف نیفتد.
صبح زود هنگام خداحافظی، صورت مادرم را بوسیدم و سربسته به او گفتم: شما برای بچه ها هم مادری و هم پدر.
خوشحالم با وجود شما بچه ها جای خالی پدر رو احساس نمی کنن مطمئن باشین در کنار شما هرگز اختالفی
نخواهیم داشت.
صورت جمشید را بوسیدم و گفتم: داشتن دیپلم افتخار نیست . ولی وقتی بچه های آدمای ندار با هزاران مشقت
مشغول تحصیل هستن نداشتن دیپلم و حتی لیسانس برای تو که هیچ کم و کسری نداری، ننگه.
بعد از بوسیدن ترگل و آویشن، شیراز را ترک کردم.
چهل و پنج روز دوری از سیما به نظرم ماه ها طول کشید بود. وقتی زنگ در خانه سرهنگ را با اشتیاق به صدا
درآوردم و در به روی پاشنه چرخید و سیما در آستانه در ظاهر شد، همه آنچه در آن مدت مرا مشغول کرده بود،
فراموش کردم. موجی از لذت و هیجان همه وجودم را فراگرفت. از شدت ذوق اشک در چشمان سیما حلقه زد. با
لبخند به من گوشزد کرد از این به بعد هرگز نمی گذارد تنها به شیراز بروم. گفت خنودش هم نمی داند در این
مدت زندگی را چگونه بی من سر کرده است. مادرش تا از پنجره مرا دید به استقبالم آمد و به من خوش آمد گفت.
حال مادرم و بقیه خانواده را پرسید. سلام آنها را به او رساندم. به محض روبرو شدن با سرهنگ به سمتش دویدم و
دستش را بوسیدم. مثل یک پدر مهربان مرا در آغوش گرفت. سیما برایم نوشیدنی آورد. از درس و امتحان سیاوش
پرسیدم، راضی بود. او هم سراغ جشید را گرفت. با پوزخند گفتم: جمشید دیگه قید درس رو زده.....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_69
همه تعجب کردند و از من
خواستند واضح تر درباره جمشید حرف بزنم. ابتدا طفره رفتم ولی کنجکاوی آنها باشعث
شد در کمال سادگی و صداقت آنچه اتفاق افتاده بود از بیماری دائی نصرالله تا عاشق شدن جمشید و حدس و گمانی
که درباره بهمن خان زده بودم به طور کامل شرح دهم.
مادر سیما گفت: مادرت هم جوونه هم زیبا. چه عیب داره ازدواج کنه. کار خلاف شرع که نمی کنه.
عاشق شدن جمشید برای سیاوش و سیما عجیب بود. قاه قاه به او می خندیدند. سرهنگ می گفت: تا اونجا که من
اطلاع دارم، پسران و دختران عشایر خیلی زود ازدواج می کنند ولی جمشید نباید پیرو این رسم باشد و باید از تو
سرمشق بگیره.
در دلم می گفتم او در واقع از من سرمشق گرفت. اگر من عاشق نمی شدم و به تهران نمی آمدم، شاید چنین نمیشد.
از زمین و محصول صحبت پی آ«د. سرهنگ مایل بود دقیقا گزارش دهم. گفتم قرار شده از این به بعد در آمدها به
نسبت دخترها و پسرها تقسیم شود و کل درآمد را هم به گفتم. سرهنگ از مدیریت مادرم خوشش آمد و او را
تحسین کحرد. بعد از صرف شام آن قدر خسته بودم که خواب به سراغم آمد . در اتاقی که مخصوص من بود
خوابیدم و روز بعد به اتفاق یما از خانه خارج شدیم تا برای انتخاب واحد به دانشکده برویم. در حال رانندگی بودم
که سیما به شوخی گفت: حتما تو این مدت که شیراز بودی ناهید و دیدی؟
گفتم: آره یه بار با مادر و پدرش برای سالگرد فوت پدرم اومده بودن.
گفت: با او حرف هم زدی؟
انتظار داشت جوابم منفی باشد گفتم: آره فقط چند کلمه. ناگهان چهره اش درهم رفت و صورتش را از من برگرداند
و بعد از چند لحظه سکوت گفت، پس از که عوض شدی بی خودی نیست. فکرت هنوز شیرازه.
خنده ام گرفت، پرسیدم: عوض شدم؟ یعنی چه؟
گفت: چرا مثل گذشته نیستی؟ شاید پشیمون شدی؟
برایش سوگند خوردم غیر از او هیچ *** نمی تواند بر زندگی من سایه بیندازد و سپس آنچه ناهید به من گفته بود
برای او بازگو کردم طولی نکشید که دوباره به حالت اول برگشت و گفت: دست خودشم نیست. دلم نمی خواد با
هیچ زنی و دختری حرف بزنی.
روبروی دانشگاه تهران که رسیدیم، از او خواهش کردم داخل اتومبیل بماند و منتظر من باشد. هر چه اصرار کردم با
من وارد دانشکده نشود، فاید نداشت. باالخره سماجت سیما باعث شد آن روز او را به تعدادی از هم کلاسی هایم که
چند تا زا آنها دختر بودن، معرفی کنم. حسادت سیما به حدی بود که اگر می توانست، همه دختران دانشجو را از
دانشکده بیرون می کرد. بعد از انتخاب واحد دانشکده را ترک کردیم. سیما را به خدا رساندم و بعد از چهل و پنج
روز به خانه خودم رفتم. آقای مفیدی و فروغ خانم از دیدن من خوشحال شدند و ادعا کردند از چند روز پیش
منتظر
بودند. مجید تا مرا از پنجره خانه شان دید، برایم دست تکان داد و فوری به سراغم آمد. ناهار در طبقه پائین مهمان
آقای مفیدی بودیم و از هر دری حرف زدیم.
با باز شدن مدارس و دانشگاه ها، چون سیما هم به دانشکده ادبیات می رفت، هر روز در محوطه دانشگاه یکدیگر را
می دیدیم و تقریبا اغلب دانشجویان پسر و دختر که ما را می شناختند، می دانستند با هم نامزدیم. در واقع چیزی را
از کسی پنهان نمی کردیم....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_70
من و سیما همیشه برای همدیگر حرف داشتیمو. گاهی به بهانه ای با هم قهر می کردیم زمانی به دلیل توقع بیش از
اندازه از یکدیگر گله داشتیم. سیما پیله کرده بود اتومبیل پژو را با بی ام 2002 عوض کنم. باالخره آن قدر قهر و
غیظ کرد که بر خلاف میلم مجبور شدم به خواسته اش تن دهم. کم کم گفتگوها جدی شد؛سیما انتظار داشت هر چه
زودتر مادرم به تهران بیاید و رسما او را از پدرش خواستگاری کند. رفته رفته بحث به خانه کشیده شد. خانم
سرهنگ می گفت: این مشخصه که تو و سیما یکدیگر و دوست داریم و با هم ازدواج می کنیم، ولی چون همه فامیل
و دوستان و آشنایان می دونن اگه به مسئله جنبه رسمی بدیم، بهتره.
مادر سیما معتقد بود نمی شود جلوی دهان این و آن را بست و حرف زیاد است. من از طریق نامه به شیراز تماس
داشتم و گاهی هم به مراسم خواستگاری که مادرم قول داده بود، ولی گفت و گویی که با مادر سیما داشتم، نمجبور
شدم دوباره به شیراز بروم.
دو روز بعد عازم شیراز شدم. با سرعتی که اتومبیل بی ام و داشت، هنوز هوا روشن بود که زنگ در خانه را به صدا
درآوردمو. مسیب در را به رویم گشود. به محض این که مرا دید، مات زده به من خیره شد، گیج و منگ بود. حالش
را پرسیدم. مات و مبهوت مرا نگاه می کرد. حدس زدم اتفاق ناگواری افتاده که مسیب زبانش بند آمده است.
سراسیمه داخل شدم. فضای خانه طور دیگری بود. مقداری از وسایل گوشته ایوان ولو بود و درهم ریختگی آنجا مرا
به تعجب وا داشت. داخل ساختمان که شدم، بر تعجبم افزوده شد. گویی خانه ما را دزد زده بود. بیشتر اسباب و
اثاثیه خانه سر جایش نبود. دلم می خواست هرچه زودتر از قضیه سر دربیاورم. مادرم و بچه ها کجا رفته بودند؟ با
صدای بلند سر مسیب فریاد زدم: چرا لال شدی و حرف نمی زنی؟ سرش را پایئن انداخت. مثل آدم های شرمنده
گفت: بی بی رفت.
داشتم دیوانه می شدم گفتم: کجا؟ مادرم کجا رفت؟ بچه ها چی شدن؟
مسیب با صدایی که از ته گلویش بیرون می آمد، گفت: رفتن خونه بهمن خان.
باالخره اتفاق افتاد . زانوهایم سست شد و روی پله ها ایوان افتادم. خانه دور سرم می چرخید. مسیب به
نشانه تاسف
سرش را تکان داد و آهی از ته دل کشید و گفت: آخ ای روزگار بی وفا! کی می تونست فکر کنه که یه روز به جای
بهادر خان بهمن چارراهی بشینه!
در حالی که آب دهانم خشک شده بود، پرسیدم: چند وقته مادرم و بچه ها به خونه بهمن خان رفتن؟
مسیب مرتب سر تکان می داد و آه می کشید. گفت: ده دوازده روز قبل از فوت نصرالله خان.
خبر ناگهانی بود. انگار یک مرتبه وزنه ای سنگین به سرم کوبیدند. همه چیز در نظرم سیاه شد. گفتم : خدای من!
مگه دایی نصرالله مرد؟ چرا به من خبر ندادن؟
مسیب ناراحت شد و با لحنی پشیمان گفت: مگه شما نمی دونستین، خسرو خان؟ اگه می دونستم به شما خبرندادن،
زبونم لال، نمی گفتم ، نمی گفتم می ذاشتم خبر بد روی یکی دیگه بده.
گفتم: مهم نیست. باالخره می فهمیدم. با نگاهی به جای خال قاب عکس پدرم بی اختیار بغضم ترکید و های های
گریه کردم. مسیب برایم آب آوردم و چای درست کرد. هوا کاملا تاریک شده بود. نمی دانستم چه باید بکنم و کجا
باید بروم. از مسیب خواستم تا هر چه در این سه ماه دیده و شنیده بدون کم و کاست برایم تعریف کند. با اینکه
قادر نبود مطالب را خوب ادا کند، ولی من متوجه می شدم.....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_71
ظاهرا پس از اینکه حال دایی نصرالله رو به وخامت می رود در بیمارستان بستری می شود، به خاطر اینکه مبادا یک
سال دیگر مادرم بدون شوهر نماند کار را یکسره می کنند. آن شب تصمیم گرفتم بدون اینکه با کسی روبرو شوم به
تهران برگردم. تا نزدیک صبح در فکر و خیال و اوهام بودم. ساعت هشت از خواب بیدار شدم. مسیب برای صبحانه
آش مخصوصی که می دانست دوست دارم، خریده بود. میل نداشتم اما به خاطر اینکه زحمتش را بدون جواب
نگذارم، خوردم به مسیب گفتم: می خواهم برگردم تهرون.
مسیب چیزی نداشت بگوید. از سکوتش فهمیدم حق را به من می دهد و باید اعتراض خود را به نحوی بیان کنم.
وقتی می خواستم با اتومبیل از حیاط خانه بیرون بیایم، مواظب بودم همسایه ها مرا نبینند از این که بخواهند با
نگاهشان موضوع را به من بفهمانند، خجالت می کشیدم. با اینکه از دروازه قران مسافتی را پشت سرگذاشته بودم.
ولی به فکرم رسید که بهتر است سری هم به خانه دایی بزنم. از همان جا دور زدم و به خانه دایی رفتم.
زندائی و بچه هایش سیاهپوش بودند. به محض دیدن من ، گریه سردادند. من هم گریه ام گرفت. واقعا جای دایی
خالی بود. زن دائی از من گله داشت. می گفت: دایی تو را دوست داشت و ما انتظار داشتیم تو زیر تابوتش رو
بگیری. وقتی به او گفتم هیچ *** به من خبر نداد از تعجب دهانش باز ماند. مادرم به خاطر اینکه من پی به ازدواج
او با بهمن خان نبرم، در نامه هایش چیزی ننوشته بود.
غم از دست دادن دایی برای زن دائی خیل گران تمام شده بود و بعد از چهل سال زندگی مشکل بود به این آسانی او
را فراموش کند و دیگر حوصله ای برایش نمانده بود، اما از آنجا که به من خیلی علاقه داشت، گفت: باالخره هرچه
بود تموم شده هرچه باشد او مادرته جمشید و ترگل و آویشن، برادر و خواهرت هستن هرگز ممکن نیست بتونین از
هم دل بکنین.
گفتم: آخه مادرم چه کم و کسری داشت که شوهر کرد!
زن دائی گفت: برای یه لقمه نون و دو متر پارچه که زن، شوهر نمیکنه تنها زندگی کردن بدون جفت دیوونگی میاره
خودت باید بهتر بدونی.
زن دائی معتقد بود بهمن خان آدم خوبی است و همه فامیل یقین دارند برای ترگل و آویشن و جمشید که مثل من
سربه راه نیست پدر خوبی خواهد شد.
زن دائی به زبان خوش و با دلیل و منطق مرا راضی کرد با مادرم روبرو شوم. پیشنهاد زن دائی را پدذیرفتم، به شرط
اینکه به خانه بهمن خان نروم. همان ساعت به خانه بهمن خان تلفن کرد طولی نکشید مادرم به اتفاق ترگل و آویشن
به خانه دائی آ«دو. صورت مرا که بوسید، احساس کردم لباسش بوق عرق تن بیگانه ای را می دهد. برایم چندش
آورد بود. ترگل و آویشن مرا
بوسیدند. سرم پائین بود. اصال به صورت مادرم نگاه نمی کردم. اوبا لحن مهربانی
گفت: اگر مردم پشت سرم حرف می زدن، خوب بود؟
به او ریشخند زدم. ادامه داد: هر جا می رتفم، چشم مردا دنبالم بود. تو نونوایی ، تو قصابی، تو باغ، تو ماشین.
یک مرتبه از کوره در رفتم و گفتم: از همون وقتی که بهمن خان رو دیدم، یقین داشتم محبت او بی منظور نیست شما
که می گفتی هیچ *** جای پدرم رو نمی گیره.
چند لحظه سکوت کرد و سپس خیلی آرام، در حالی که از ته دل آه می کشید، گفت: حالا هم سر حرفم هستم،
پسرم. باور کن اگه شوهر نمنی کردم، مردم پشت سرم خیلی حرفای بی ربط می زدند از روی که پدرت از دنیا رفت،
هر جا پا میذاشتم برام خواستگار پیدا می شد. با هر مردی حرف می زدم خیال می کردم دارم به پدرت خیانت میکنم......
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_72
از اون گذشته هر وقت خودم رو تو آینه می دیدم احساس می کردم که خیلی زود بیوه شدم. از همه این حرفا
که بگذریم مگه فقط من یه نفر بودم که بعد از مرگ شوهر، ازدواج کردم؟
مدتی در فضای خانه سکوت برقرار شد. سپس ادامه داد: اگه تهرون نمی رفتی و مسئولیت برادر و خواهرت رو به
عهده می گرفتی و من مجبور نمی شدم مرتب با بهمن خان یا هر *** دیگه روبرو بشم، شاید شوهر نمی کردم.
حق با مادرم بود. من در بدترین شرایط او را تنها گذاشتم، به خاطر سیما از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرده بودم.
زن دایی و دختر بزرگش سعی داشتند مرا راضی کنند تا به خانه مادرم بروم. ترگل دستش را دور گردنم انداخت و
صورتم را بوسید با بغض و گریه گفت: داداش، یعنی میخوای هیچ وقت خونه نیای؟
آویشن هم دست مرا گرفت و روی صورتش گذاشت. در نگاهش هزاران راز بود که نمی توانست به زبان بیاورد.
تحت تأثیر قرار گرفتم و کمی کوتاه آمدم. مادرم در حالی که با گوشه روسری اشکش را پاک می کرد، گفت: بهمن
تو همین مدت کوتاه ثابت کرده برای بچه ها پدر بدی نیست. مطمئن باش بعد از چهلم خان داداش، من و او میایم
تهرون و مثل یه شازده برات عروسی می گیریم.
سپس موضوع جمشید را پیش کشید که اگر اسیر محبت بهمن و زیبایی دخترش نمیشد کنترل او مشکل بود.
آن روز ناهار در خانه زن دایی بودیم. بعدازظهر، بهمن خان با اتومبیل رنجرورش که تازه خریده بود، دنبال مادرم و
بچه ها آ«د. ظاهرا وانمود می کرد از آمدن من خبر ندارد. به محض اینکه مرا دید، مثل یک پدر که سال ها از
فرزندش دور بوده در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید و گفت: اگر منو بپذیری، قول میدم برای تو و جمشید و
ترگل و آویشن ، پدر خوبی باشم و از هیچ چیز مضایقه نکنم.
خالصه آن روز نزدیک غروب، با وساطت زن دائی
به خانه بهمن خان که در واقع خانه مادرم بود، رفتم. اگر به خاطر
بچه ها نبود، هرگز پایم را به آن خانه نمی گذاشتم. آن شب بهمن خان سعی داشت تا آنجا که می توانست، نقش
پدرم را بازی کند. بیشتر از گذشته نابسامان خودش حرف می زد و ادعا می کرد در طول زندگی اش هرگز مثل حالا
آرامش نداشته و قسم می خورد بین ما و فرزندان خودش هیچ فرقی نمی گذارد.
درباره سرهنگ افشار و خانواده اش و رابطه من و سیما همه چیز را می دانست و به شرافت ایلش قسم خورد چنان
جشنی برایم برپا کند که کم از مراسم عروسی پسران ضرغامی و قوامی نداشته باشد.
با تمام این تعارف ها، من خودم را در آن خانه غریبه می پنداشتم.
روز بعد، تنهایی به گورستان دارالسلام رفتم. کنار قبر پدرم گریستم و در حالی که به سنگ قبر خیره شده بودم
گفتم: پدر واقعا جای خالی تو رو حس می کنم اگه زنده بودی وضع ما حالا خیلی فرق داشت. پدر هرگز تصور نمی
کردم روزی تو نباشی و مادرم زن بهمن خان بشه..
از گورستان به خانه خودمان، همان خانه ای که هزاران خاطره از آن داشتم، رفتم. مسیب ماننده پدرمرده ها، هنوز
باور نداشت زن بهادرخان به مردی دیگر شوهر کرده است خیل با هم درد دل کردیم. او از گذشته پدرم از مردانگی
اش از یکرنگی اش از اینکه چقدر مادرم را دوست داشت، حرف زد. میگفت بهمن خان هرچه دارد از صدقه سر
بهادر خان است و گرچه آدم خوبی است، ولی لیاقت جانشینی پدرم را ندارد. در حالی که خودم احتیاج به دلیداری
داشتم از او دلجویی کردم و پس از خداحافظی به خانه مادرم رفتم. آن شب کمی آرامتر از شب قبل بودم. مادرم
ظاهرا وانمود می کرد از اینکه کسی دیگر جای پدرم نشسته، خوشحال نیست. او کمتر با من روبرو میشد و با بهمن
خان هم زیاد حرف نمی زد....
ادامه دارد.....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_73
آخر شب فرصتی پیش آمد با جمشید به گفت و گو بنشینم. گفتم: خب، پدر مرد و تو خیلی راحت دست از درس
کشیدی، آره؟
سرش را پائین انداخت. من دنباله حرف را به زیبایی دختر بهمن خان کشاندم و همراه با شوخی گفتم: مهم نیست
داداش. هر *** دیگه هم جای تو بود، عاشق دختری به این خوبی و زیبایی می شد.
صورت جمشید تا بناگوش سرخ شد. متوجه شدم نباید دراین باره به او چیزی بگویم. با خوشرویی و لبخند موضوع را
عوض کردم و گفتم: از شوخی گذشته، می خوام خیلی جدی نظرت رو درباره بهمن خان بپرسم.
او بعد از یک آه عمیق گفت: هیچ *** جای پدر رو نمی گیره، ولی مادرم چاره ای نداشت. خودم بارها پچ پچ این و
آن رو درباره او شنیده بودم. کم کم کل عباس چوپون داشت برای مادرم دلسوزی می کرد.
باالخره با زرنگی آنچه می خواستم بدانم، از
زبانش بیرون کشیدم. او واقعا دختر بهمن خان را دوست داشت. حتی
موضوع آن قدر جدی بود که زیبا را به خانه عمه اش برده بودند تا هم مسئله آتش و پنبه را رعایت کنند و هم علاقه
ها نسبت به یکدیگر زیادتر شود.
روز بعد عازم تهران شدم و مادرم بار دیگر قول داد به محض برگزاری چهلم دائی، به تهران بیاید.
به تهران که برگشتم، قبل از هرچیز موضوع ازدواج مادرم با بهمن خان را برای سیما و خانواده اش تعریف کردم. به
شدت جا خوردند، ولی پریشانی و ناراحتی مرا که دیدند، سعی کردند ازدواج مادرم را توجیه کنند.
خانم سرهنگ می گفت: " کاری که مادرت انجام داد، نه فقط سزاوار سرزنش نیست، بلکه به دلایل مختلف، کاری
بسیار پسندیده و معقوله. تو کشور ما زن بیوه ای که جوون و زیبا باشه مثل درخت پرمیوه ست که اگه باغبونی از آن
محافظت نکنه، هر رهگذری به میوه اون طمع داره. زنای بیوه یا باید کنج خونه بشینن یا شوهر کنن. "
سرهنگ رشته سخن را ه دست گرفت و گفت: " زنی مثل مادر تو، اصل و نسب دار و باوقار و زیبا، نمی تونست تا
آخر عمر بدون شوهر بمونه، حتما کسی رو هم که انتخاب کرده، آدمیه که سرش به تنش می ارزه. "
گفتم: " بله، بهمن خان از هر حیث مناسبه. یقین دارم برای ترگل و آویشن و جمشید پدر خوبیه. از وضع مالی خوبی
هم برخورداره و به هیچ وجه چشمش دنبال دارایی پدر و مادرم نیست، ولی من ناراختم. البته امکان داره زمان همه
چیز را حل کنه، اما در حال حاضر نمی تونم بی تفاوت باشم. "
سرهنگ گفت: " تو مثل پسرم هستی و خودت می دونی به اندازه سیاوش برات ارزش قائلم. اگه مادرت شوهر نمی
کرد، با زیبایی چشمگیری که داشت، نگاه این و اون دنبالش بود و خدای نکرده اگه دشمنا به دروغ به او تهمت می
زدن و به گوش تو می رسوندن، خوب بود؟ "
حرفای منطقی سرهنگ و خانمش تا اندازه ای به من آرامش داد. کم کم صحبت آمدن مادرم به تهران به میان
کشیده شد. گفتم: " به زودی مزاحمتون میشن. "
سیما از این که باالخره مادرم راضی شده بود به تهران بیاید و رسما او را برای من خواستگاری کند، بی نهایت
خوشحال شد.
انتظار من و سیما زیاد طول نکشید. یک شب که سرمای شدید در تهران مردم همان سرشب به داخل خانه ها کشیده
بود، زنگ در خانه به صدا درآمد. از خواب پریدم. شب از نیمه گذشته بود. حدس زدم در آن وقت شب غیر از مادرم
کسی دیگر نمی تواند باشد. صدای جمشید را که از آیفون شنیدم، دگمه را فشار دادم و با اشتیاق خودم را دم در.....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_73
رساندم. جمشید را در آغوش گرفتم و بوسیدم. بهمن خان و مادرم وقتی مطمئن شدند خانه را درست پیدا کرده اند،
از اتومبیل
پیاده شدند.
با خوشرویی به استقبال دویدم و خوش آمد گفتم. بهمن خان صورت مرا بوسید و مادرم از برخورد گرم من خوشحال
شد. آن قدر هوا سرد بود که زیاد نمی شد بیرون از خانه ماند. جمشید رنجرور را داخل حیاط آورد. از طرز رانندگی
اش متوجه شدم خیلی با آن اتومبیل تمرین کرده است.
با عجله وسایل سفر را که دو چمدان و سه ساک و مقداری خرده ریز بود، برداشتیم و به طبقه دوم رقتیم. دم به دم
خوشحالی خودم را به زبان می آوردم. چای درست کردم و برایشان میوه آوردم.
چون می دانستم مادرم به تهران می آید، تعدای پتو خریده بودم و به پیشنهاد فروغ خانم، چند دست رختخواب هم
از پایین آورده بورم.
مادرم همان ابتدا می خواست از وضعیت ساختمان و مستاجر طبقه پایین سر دربیاورد. به گمان اینکه وسایل خانه را با
کمک و راهنمایی سیما و مادرش مرتب و منظم کرده ام، با لبخندی پرمعنی و با کنایه گفت: " خانم سرهنگ، بنده
خدا، چفدر زحمت کشیده، دستشون درد نکنه. "
در حالیکه از حدس او خنده ام گرفته بود، گفتم: " اگر بگم که هموز پای سیما و مادرش به این خونه نرسیده، شاید
باورش مشکل باشه. همه اینا به سلیقه فروغ خانم، مستاجر طبقه پایین، مرتب شده. انشاالله فردا با او آشنا میشین و
می بینی چه زن مهربون و خوبیه. "
همگی خسته بودند و بیش از آن فرصت بحث و گفتگو نبود. بعد از نوشیدن یکی دو فنجان چای، خوابیدند. صبح
زودتر از آنها بیدار شدم. رفتم نان خریدم و وسایل صبحانه را آماده کردم. مادرم که بیدار شد، به او گفتم به
دانشکده می روم و قبل از ظهر برمی گردم و از بیرون ناهار تهیه می کنم.
در حالی که خواب آلود بود، سفارش کرد آمدنشان را به سرهنگ اطلاع دهم. او گفت چون بچه ها تنها هستند، بهتر
است که همین امشب به خانه آنها بروند و کار را تمام کنند.
طبق معمول هر روز، سیما نزدیک در ورودی داتشگاه تهران منتظرم بود. البته گاهی که زودتر می رسیدم، من منتظر
او می ماندم. بلافاصله متوجه شدم از هر روز خوشحال ترم. وقتی به او گفتم که مادرم به اتفاق شوهرش و جمشید
آمده اند، ذوق زده شد. پیغام مادرم را که همین امشب قصد دارند به خانه آنها بروند، به او دادم. سیما چنان به
هیجان آمده بود که برای خبر دادن به مادرش، به خانه برگشت و من به دانشکده رفتم. حدود ساعت یازده می
خواستم به خانه برگردم که سیما را دیدم. از قول مادرش گفت که چون دایی، عمو، خاله و یکی دو نفر دیگر از
بزرگان فامیل را دعوت کنند، بهتر است مادرم فردا شب به خانه آنها برود. پیشنهاد مادر سیما منطقی بود. چون
بدون حضور بزرگترها، موضوع خواستگاری جنبه رسمی پیدا نمی کرد.
به خانه که برگشتم، فروغ
خانم و آقای مفیدی همه را به طبقه پایین دعوت کرده بودند، بوی مطبوع غذا در فضای
ساختمان پیچیده بود، فروغ خانم و مادم چنان گرم صحبت بودند که انگار سالهاست یکدیگر را می شناسند. بهمن
خان هم با آقای مفیدی درباره اوضاع روزگار بحث می کردند. مادرم ضمن تعریف از آنها، می گفت اگر می دانست
چنین آدم هایی در این خانه با من زندگی می کنن، هرگز برایم ناراحت نمی شد.
مادرم هرگز کلمه مستاجر را به زبان نیاورد و این به دلیل روح بزرگ منشانه او بود.
بعد از صرف ناهار از فروغ خانم به خاطر آن همه زحمت تشکر کردم. آقای مفیدی می گفت:...
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_74
ما با شما احساس غریبی نمی کنیم. شما هم نباید مارو غریبه بدونین، چون طبقه بالا اونطوری که باید، برای
پذیرایی مناسب نیست، بهتره این چند روز رو که مادرتون تهرون هستن طبقه پایین. اینطوری راحت تر می شه از
اونا پذیرایی کرد. "
اما من قبول نکردم. دوباره تشکر کردم و برای استراحت به طبقه دوم رفتیم.
مادرم در فکر برنامه ریزی برای رفتن به خانه سرهنگ بود. به او گفتم چون باید تعدای از بزرگترهای فامیلشات را
دعوت کنند، فردا شب منتظر ما هستند.
گرچه دلش برای بچه ها شور می زد، ولی از این که فرصت داشت خودش را آماده مراسم خواستگاری کند،
خوشحال بود.
بعد از استراحتی کوتاه، پیشنهاد کردم در تهران گشتی بزنیم و شام را هم بیرون بخوریم. بهمن خان چند آدرس از
خوانین فارس که ساکن تهران بودند، داشت و لازم می دانست سری به آنها بزند. من و مادرم و جمشید سوار
اتومبیل خودم شدیم. بهمن خان هم سوار رنجرورش شد وهمگی خانه را ترک کردیم. تا مسافتی او را راهنمایی
کردم و سپس از هم جدا شدیم. مادرم هم بدش نمی آمد با من تنها باشد. باالخره حرف هایی داشت که لازم نبود
بهمن خان، هرچند شوهرش بود، بشنود. دلم می خواست جاهایی مثل دربند و شمیرانات و محله هلی بالای شهر را
که می دانستم برای مادرم و جمشید جالب است، به آنها نشان دهم. اما به دلیل هوای سرد و کمی وقت، صرف نظر
کردم. در عوض آنها را به توپخانه، استانبول، الله زار، شاه آباد و سبزه میدان بردم. مادرم آرزو داشت به زیارت عبد
العظیم برود، بدون کوچکترین مخالفتی به سمت شاه عبدالعظیم حرکت کردم.
بین راه بیشتر درباره شب بعد صحبت می کردیم. با این که فروغ خانم کمی از آداب و رسوم خواستگاری در تهران
را برای مادرم گفته بود، اما مادرم اضطراب داشت. می گفت از مراسم خواستگاری اینجا چیزی نمی داند. برای این
که او را از دلشورگی بیرون بیاورم، گفتم: " زیاد با شیراز فرق نداره. مهم اینه شما قبول کردین سیما
عروستون بشه.
طولی نکشید به میدان روبروی بازار که به حرم حضرت عبدالعظیم منتهی می شد، رسیدیم. اتومبیل را کناری پارک
کردم و پیاده به طرف حرم رفتیم. بازار شیر ری به پای بازار وکیل نمی رسید. آنچه جلب نظر می کرد، کباب های
متعدد بود که از داخلشان دود و بوی کباب بیرون می زد و معده هر تازه واردی را به ترشح وا می داشت.
مادرم یکی دو بار به اتفاق پدرم، به شاه عبدالعظیم آمده بود. داخل حرم که شدیم سرش را به ضریح تکیه داد و با
صدای بلند گریه کرد. گفت: " یاد روزی افتادم که تو پنج سال داشتی و با پدرت به زیارت مشهد رفتیم. سر راه
اومده بودیم اینجا. " گریه مادر مرا تحت تاثیر قرار داد. او را به حال خودش گذاشتم. یک مرتبه به فکرم رسید چرا
تا بحال با سیما به آنجا نیامده ام! برای سوگند وفاداری و عهد بستن، چه مکانی بهتر از آنجا!
تصمیم گرفتم بعد از خواستگاری، حتما سیما را به زیارت ببرم. از راه بازار که برمی گشتیم، بوی کباب اشتهایمان را
باز کرده بود. به یکی از کبابی ها که سالنی مخصوص پذیرایی از خانواده ها داشت، رفتیم. خلاف بوی اشتها آور
کباب، از مزه آن خوشمان نیامد. مادرم بیش از یکی دو لقمه نخورد. من و جمشید هم فقط رفع گرسنگی کردیم.
هوا کاملا تاریک شده بود که به خانه برگشتیم. بهمن خان هنوز نیامده بود. به فروغ خانم گفته بودم بیرون شام می
خوریم، با این حال غذا تهیه کرده بود. ساعتی بعد بهمن خان هم آمد. هنگام برگشتن به خانه راه را گم کرده بود و
حدود یک ساعت در خیابان ها سرگردان بود......
ادامه دارد.....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_75
باالخره آن شب گذشت. نزدیک غروب روز بعد، یک دسته گل بزرگ و دو جعبه شیرینی خریدیم و عازم خانه
سرهنگ شدیم. با دیدن چند اتومبیل که روبروی در خانه سرهنگ پارک شده بود، متوجه شدیم مهمانان زودتر از ما
آمده اند. در حیاط باز بود. برای اطالع، زنگ در را فشار دادم و داخل شدیم. هنوز به عمارت نرسیده بودیم که که
سرهنگ و خانمش و سیما به استقبال آمدند. سیاوش تا چشمش به جمشید افتاد، سر از پا نشناخته به سمتش دوید.
مادرم برای سیما آغوش باز کرد و همان وهله اول او را عروس خودش خطاب کرد. با این که قبال سفارش کرده
بودم برخوردش آرام باشد، تحت تاثیر قرار گرفته بود و نمی توانست جلوی احساسش را بگیرد.
از این که سیما را در لباس و آرایشی بسیار ساده دیدم، خوشحال شدم. می دانست از این راه می تواند در دل مادرم
جا باز کند. داخل سالن پذیرایی که شدیم، آقای قاجار و دو برادر سرهنگ، عموزاده ها و همسرانشان، دو عمه و خاله
و دخترهایشان و چند نفر دیگر که آنها را نمی شناختیم، چند قدم به استقبال آمدند.
سرهنگ مهمانان را به مادرم و بهمن خان معرفی کرد و سپس روی مبل نشستیم. بهمن خان خیلی مسلط بود، ولی
مادرم دست و پایش را گم کرده بود و نمی دانست چه باید بکند. یک مرتبه سکوت برقرار شد. کوکب خانم که
سالها در آن خانه خدمتکار بود، و بعد از یک سال و نیم قهر دوباره به آنجا برگشته بود، پذیرایی می کرد. بعد از
صرف چای، هر یک از مهمانان منتظر بودند دیگری سر صحبت را باز کند. مادرم لحظه ای چشم از سیما برنمی
داشت. به قوا معروف به چشم خریدار به او نگاه می کرد و با معیارهای خودش او را می سنجید. لباس و آرایش
ساده سیما در جلب نظر مادرم بی تاثیر نبود. دو دختر جوان که تازه آنها را می دیدم، کنار سیما نشسته بودند. گاهی
آهسته در گوش او چیزی می گفتند و گاهی نیم نگاهی به من می انداختند. از طرز برخوردشان با آقای قاجار متوجه
شدم نوه های او هستند..
باالخره آقای قاجار که از همه بزرگتر بود و خودش را باسوادتر و حراف تر از بقیه می دانست، با اشاره به ایل ها و
طایفه های مختلف استان فارس، سر صحبت را باز کرد و موضوع دعوای ایل قشقایی را با قوای دولتی پیش کشید.
بعد سخن از قسمت به میان آمد و برای اثبات این که جلوی قسمت را نمی شود گرفت، مسافرت سرهنگ به شیراز
و آشنایی اش با خانواده ما را مثال زد.
کم کم موضوع من و سیما را مطرح کرد. یکی از عمه ها که سیما را بیش از اندازه دوست می داشت، گفت هیچ وقت
فکر نمی کرده خواستگار سیما یکی از عشایرزاده های فارس باشد.
از گفته ها و حتی چهره درهم آقای افشار، برادر بزرگ سرهنگ، مشخص
بود با ازدواج من و سیما مخالف است.
آقای افشار عقیده داشت دو خانواده از دو طبقه مختلف، به سختی زبان یکدیگر را می فهمند. و چون خانواده ما
شناخته نشده، بیشتر باید در این مورد بخصوص تعمق کرد.
آقای افشار بعد از این که پک محکمی به سیگارش زد، رو به سرهنگ . گفت: " اونایی که سال ها پدر و مادرشون
رو می شناختیم و رفت و آمد داشتیم، مثل خانواده ) سرداری ( دیدین که به ما چه کردن، وای به اینا که اصلا شناختی
ازشون نداریم. "
مادرم با چهره ای گرفته نگاهی حاکی از این که این حرفها چه معنی می دهد، به من انداخت. با اشاره به او فهماندم
چیزی نگوید. خاله سیما به قضیه خوشبین بود. گفت: " سیما و خسروخان، نزدیک دو ساله یکدیگر و دوست دارن،
جناب سرهنگ و خواهرم هم که شیراز خونه آنها رفتن و از لحاظ شغل و مسکن و پول و ماشین هم که اشکالی در
کار نیست، دیگه این صحبت ها یعنی چی؟ ....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_76
آقای افشار بیشتر بحث را کش می داد. از نظر او هم ازدواج سیما احتیاج به بحث نداشت، فقط می خواست به بقیه
بفهماند بیشتر می فهمد.
کم کم نوبت به بهمن خان رسید. روی سخنش با سرهنگ بود. ابتدا درباره زمین که به من ارث رسیده بود، صحبت
کرد. و به سرهنگ اطمینان داد هرگز برای سیما مشکلی پیش نخواهد آمد.
سرهنگ و خانمش گفته های بهمن خان را تایید کردند و سرهنگ گفت: " بله، چند روزی که شیراز خدمت
بهادرخان خدابیامرز بودیم، دیدیم که واقعا آدم خوبی بود و مسلما خسرو خان هم به او رفته. "
بار دیگر نوبت به آقای افشار رسید. از چهره درهم سرهنگ و سیما و مادرش و تا حدودی یقیه، متوجه شدم راضی
نیستند او چیزی بگوید. در حالی که سعی داشت سرهنگ را دلسرد کند، گفت: " خالصه نمی شه با یه جلسه در
مورد این مسئله تصمیم نهایی گرفت. "
منیژه دختر آقای افشار که زنی میانسال بود و به تازگی از سومین شوهرش طالق گرفته بود، به شوخی و البته با
کنایه گفت: " عشق سیما جان به خسرو، منو یاد قصه ها و افسانه های قدیم می اندازه که شازده ای ضمن یه سفر،
عاشق روستازاده ای می شه. و روستازاده، بعدها تاج پدر دختر رو به سر خودش می ذاره... "
از جمالت بی معنی منیژه خیلی ناراحت شدم. سیما به من اشاره کرد که او دیوانه است. مادرم چند لحظه سرش را
پایین انداخت و بعد یک مرتبه از کوره در رفت و با حالی برافروخته و عصبانی گفت: " من از حرفای شما سر در
نمیارم، خسرو پسر بهادر خان اسفندیاریه. اگه به خواستگاری دختر قوام شیرازی هم می رفت، منتش رو داشتن. این
دختر شما بود که خسرو رو به تهرون کشوند و اونقدر خسرو به او علاقه پیدا کرد که بدون توجه به من
و برادر و دو
خواهرش، خونه و زندگیش رو رها کرد و به تهران اومد. الان یک سال و نیمه که به خونه شما رفت و آمد داره.
مسلما تو این مدت زیر و روش را شناختین و حتما متوجه شدین بی نظیره، وگرنه هیچ وقت راضی نمی شدین داهاتیا
رو تو خونه خودتون راه بدین. دیگه این حرفا و کنایه ها چه معنی می ده؟ "
مادرم عصبانی شده بود. با شناختی که از او داشتم، مشکل می شد آرامش کرد. ناگهان بلند شد و رو کرد به بهمن
خان و گفت: " بلند شو بریم. هر وقت جناب سرهنگ و فامیلشون نا رو شناختن، بعد خدمتشون می رسیم. "
با قهر و غیظ می خواست آنجا را ترک کند. چنان ناراحت شدم که قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد. از یک طرف
حق با مادرم بود، از طرف دیگر نمی خواستم کار به اینجا بکشد. سیما و مادرش دست و پا گم کرده، از مادرم
معذرت خواستند. خاله سیما، منیژه را سرزنش می کرد چرا نسنجیده هرچه از دهانش بیرون می آید، می گوید.
سرهنگ به برادرش گفت: " قبلا به شما گفته بودیم کامال خونواده خسرو خان رو می شناسیم. " با خواهش و تمنا و
حتی التماس مادرم را راضی کردم بماند. با اخم گوشه ای نشست. در میان سکوت حاکم بر فضای خانه، کوکب خانم
برای همه چای آورد و میوه تعارف کرد. با داد و فریاد و در واقع حرف های منطقی مادرم، آنهایی که می خواستند
حرف زیادی بزنند، به قول معروف، ماست هایشان را کیسه کردند.
بار دیگر آقای قاجار رشته سخن را به دست گرفت و با احتیاط و آرام از مرام و معرفت عشایر منطقه فارس تعریف
و تمجید کرد. و ادعا داشت سالها با آنها زندگی کرده و از آداب و رسوم و روحیه شان بی اطلاع نیست. گفت: " ما
افتخار می کنیم که با خوانین فارس فامیل بشیم و رفت و اومد داشته باشیم. "
از طرف دیگر خاله و مادر سیما سعی داشتند مادرم را از دلخوری بیرون بیاورند. آقای افشار و دخترش منیژه و
همسرش مثل آدم هایی که با همه قهرند، مهر سکوت بر لب زده بودند و عاقبت به بهانه این که شب گذشته دزد...
ادامه دارد.....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_77
خانه همسایه شان را زده و اعتبار ندارد بیش از این خانه را خالی بگذارند، آنجا را ترک کردند. وقتی آنها رفتند،
سرهنگ رو کرد به من و بهمن خان و مادرم و معذرت خواست. گفت: " دو داماد برادرم، نااهل از آب دراومدن و او
کمی بدبینه، از طرفی سیما رو برای پسرش که خارج تحصیل می کنه، کاندید کرده بود. باید به او حق بدین ناراحت
باشه.
بهمن خان گفت: " به هر حال، من به عنوان پدر خسرو از هیچ مخارجی دریغ نمی کنم. مهریه هم هرقدر تعیین بشه
مهم نیست. بابت ملک و مستغلات هم به عنوان پشتوانه مهریه، حرفی ندارم. "
صحبت نامزدی و عقد و عروسی به
میان آمد. مادرم سعی داشت مداخله نکند. وقتی مجبور شد نظرش را بیان کند،
گفت: " ما تو استان فارس فامیل زیاد داریم و چون امکان نداره همه بیان تهرون، اگه جشن تو شیراز باشه، مفصل
تر از تهرون برگزار می شه. "
مادر سیما معتقد بود اگر زمان عقد و عروسی در همین یک جلسه تعیین نشود، بهتر است. گفت خوشحال می شود
بیشتر در خدمت مادرم باشد.
مادرم با کنایه و پوزخند گفت: " همون طور که گفتم، الان نزدیک دو ساله با خسرو نشست و برخاست دارین، حتما
به نتیجه رسیدین خانم. "
در حالی که مشغول بحث و گفتگو بودیم، کوکب و دو سرباز میز شام را که در قسمت بالای سالن قرار داشت، آماده
می کردند. بعد از این که میز چیده شد، نخست به بهمن خان و مادرم و من تعارف کردند. بقیه هم به ترتیب دور
میز نشستند. مادرم بین سیما و مادرش قرار گرفت. من کنار سرهنگ نشستم. تا آن ساعت از جمشید و سیاوش خبر
نداشتیم. دور از قیل و قال، در یکی از اتاق ها مشغول صحبت بودند.
غذاهای گوناگون و طرز چیدن ظرف های چینی و کریستال و نقره چنان نظرمان را جلب کرد که بگو مگوی چند
لحظه پیش را فراموش کردیم. پذیرایی بسیار مفصل بود و خانم سرهنگ و خاله سیما سعی داشتند به طرق مختلف
ثابت کنند برای ما خیلی احترام قائلند.
بعد از صرف شام، مادرم آنچه به عنوان هدیه آورده بود، به سیما داد. می کوشید خودش را خوشحال نشان دهد. من
متوجه شدم که دلخور است و هیچ کارش با رضا و رغبت نیست.
چند قطعه طلا، چند قواره پارچه و یک کلاه ماهوت انگلیسی چشم همه را خیره کرده بود. خاله سیما که واقعا حسن
نیتش را از اول مجلس تا آن ساعت نشان داده بود، گفت: " کاش منیژه بود و می دید شازده خسروست نه سیما... "
دیگر این حرف ها فایده نداشت. از آن خوشحالی که همه مادرها در مراسم نامزدی یا خواستگاری پسرشان را
دارند، خبری نبود.
باالخره قرار شد جشن مفصل نامزدی و احتمالا عقد در تعطیلات نوروز سال آینده برگزار شود. نزدیک یک ساعت
از نیمه شب گذشته بود که اجازه گرفتیم زحمت را کم کنیم. غیر از آقای قاجار، همه تا سر کوچه و کنار ماشین
بدرقه مان کردند. در میان تعارف و تشکر و شادی، خداحافظی کردیم.
از خیابان پاستور تا یوسف آباد، همه ساکت بودیم. انگار از مراسم تدفین برمی گشتیم. ناراحتی مادرم کامال
محسوس بود. به خانه که رسیدیم گفتم: " شما نباید به خاطر جمله نامربوط منیژه خانم، این همه عکس العمل نشون
می دادین. ....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_78
مادرم در حالی که وسایلشان را جمع و جور می کرد تا صبح زود عازم شیراز شوند، گفت: " از کجا معلوم قبلا ساخت
و پاخت نکرده بودن! از کجا
معلوم حرف همه رو نزده باشه! "
برای مخالفت، بهانه خوبی به دستش افتاده بود. وقتی از صمیمیت و مهربانی خانواده سرهنگ و سیما حرف زدم، با
ناباوری گفت: " به من مربوط نیست. تو می خوای با اونا زندگی کنی. اگه خوب باشن، به نفع تو. اما اگه خدای نکرده
مجنون بشی، دودش تو چشم همه ما می ره. "
بهمن خان و جمشید خوابیدند، ولی من و مادرم مدتی بیدار ماندیم. خوابمان نمی برد. مادرم برای ناهید دلسوزی می
کرد. می گفت: " بنده خدا وقتی شنید می خوام بیام تهرون، به خونه ما اومد و برات سالم رسوند. "
مثل گناهکاری که از بازگو کردن گناهشان شرمنده می شوند، دلم نمی خواست نامی از ناهید برده شود. با کم
حوصلگی و عصبانیت گفتم: " حالا چه وقت این حرفاست مادر؟ خودت بارها گفتی که با قسمت نمی شه مبارزه کرد.
" نگاهی پرمعنی به من انداخت و به نشانه تاسف سر تکان داد و گفت: " هیچ مادری بد فرزندش رو نمی خواد
پسرم. امشب چیزهایی دستگیرم شده که این خونواده نا رو خیلی کمتر از خودشون می دونن.. در صورتی که خودت
می دونی پدرت، سرهنگ و امثالش رو نوکر در خونه اش هم حساب نمی کرد. "
گفتم: " نه واهلل، اتفاقا آدمای بامعرفتی هستن و همیشه از خونواده ما تعریف می کنن. "
به هر حال، مادرم دلخور بود، ولی قول داد به خاطر من هر کاری از دستش بربیاید، انجام دهد. گفت ایام نوروز به
تهران می آیند.
آنها روز بعد تهران را ترک کردند و من با افکاری خسته از حرفهای مادرم و این که چرا باید دلخوری پیش بیاید، به
دانشکده رفتم.
سیما را در محوطه دانشکده دیدم. خیلی خوشحال بود. خنده از لبهایش دور نمی شد. ذوق زده گفت: " دیدی
باالخره من و تو مال هم شدیم. "
با اینکه سعی می کردم به ناراحتی ام پی نبرد، اما خیلی زود متوجه آثار خستگی در چهره ام شد. خنده روی لبانش
خشکید و گفت: " چیه؟ مثل این که خوشحال نیستی! "
وانمود کردم چیز مهمی نیست و فقط خسته ام.
گفت: " فکر می کردم امروز از هر روز خوشحال تر می بینمت، چرا که دو ساله منتظر چنین روزی بودیم. حتما
مادرت درباره ما چیزی گفته یا شاید از من خوشش نیومده. "
گفتم: " اولا که چیزی نگفته. به فرض هم چیزی گفته باشه، ناراحتی من به خاطر اینکه تو رو زیاد دوست دارم و
حاضر نیستم هیچ *** درباره تو حرف بزنه. "
اصرار داشت نظر مادرم را درباره خودش بداند. طوری که ناراحت نشود، گفتم: " اگه منیژه خانم اون حرفارو نمی
زد و آقای افشار برخوردش بهتر بود، مادرم هرگز بهونه پیدا نمی کرد. "
چهره سیما درهم رفت. چند لحظه ساکت ماند، سپس سرش را پایین انداخت و با صدای گرفته گفت: " حتما تو هم
ناراحت شدی؟ "
گفتم: " رفتار عموت، مادرم یا هر *** دیگه اگه از
این هم بدتر باشه، هیچ اثر نامطلوبی در عشق من و تو و
تصمیمی که داریم، نمی ذاره. ..
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_79
آن روز بعد از اتما کلاس ها، ناها را باهم خوردیم. بیشتر حرف هایمان درباره شب گذشته بود. او را قانع کردم
مخالفت مادرم موقتی است و انشاالله همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود.
روزها و هفته ها و ماه ها بدون توجه به افکار و عقاید انسانها، پشت سر هم می گذاشتند. من و سیما هر روز یکدیگر
را می دیدیم. اغلب تعطیلات به خانه آنها می رفتم و با پای خیال، چهار نعل، به جلو می دویدیم و به امید موقعیت
اجتماعی مان افق سعادت و موفقیت را آفتابی و روشن می دیدیم.
گاهی سیما به خانه ما می آمد و در کارهای خانه کمک می کرد. یکی از ویژگی های من نسبت به برخی از جوانان هم
سن و سالم این بود که هرگز به خودم اجازه نمی دادم از آنچه شرع و عرف منع کرده، تجاوز کنم و همین اخلاق و
رفتارم باعث شده بود روز به روز اعتماد سیما و خانواده اش به من بیشتر شود. سرهنگ به من اطمینان داشت و در
بعضی موارد، در تصمیم گیری های خانوادگی نظرم را می خواست و برایم احترام خاصی قائل بود.
ابراهیم، دوست و هم کلاسی اهوازی ام و مجید همسایه روبروی خانه مان، دوستانی بودند که بعد از سیما و خانواده
اش، اوقات فراغتم را با آنها می گذراندم. یکی از دخترهای دانشجو که اهل شمال بود، کم کم فکر ابراهیم را به
خودش مشغول کرده بود. چون صابون دوست داشتن به تنم خورده بود، هرگز او را منع نکردم. برعکس سعی
داشتم کمکش کنم.
ذهن و فکر مجید این بود دوره تخصصی رشته مورد علاقه اش را در فرانسه بگذراند. آقای مفیدی هم گاهی که ما
سه نفر در طبقه بالا جمع می شدیم، به ما می پیوست و درباره موضوع های مختلف بحث می کردیم.
گاهی ترگل از قول مادرم نامه می نوشت. در نامه ها اصال اشاره ای به سیما نمی کرد و امکان نداشت از ناهید و خوبی
او و این که در استان فارس لنگه ندارد، مطلبی ننویسد.
یک روز تصادفا آخرین نامه مادرم که تازه رسیده بود، دست سیما افتاد. چنان ناراحت و عصبانی شد که با قهر و غیظ
آنجا را ترک کرد.
روز بعد در محوطه دانشگاه ظاهرا سعی داشت به من اهمیت ندهد. از حرکات بچه گانه او خنده ام گرفت. خنده های
من بیشتر او را ناراحت می کرد. می گفت: " اگه مادرت منظوری نداره چرا از ناهید این همه می نویسه و یک کلمه
از من که می خواهم عروسش بشم، یاد نمی کنه! " اشک در چشمانش حلقه زده بود. با بغض گفت: " اگه پشیمون
شدی، مهم نیست. به شیراز برگرد و با ناهید ازدواج کن. "
هرچه می خواستم به او بفهمانم اشتباه می کند، فایده نداشت. باالخره عصبانی
شدم. دو هفته با هم قهر بودیم. آن دو
هفته چنان به ما سخت گذشت که بعد از آشتی، انگار سالها یکدیگر را ندیده بودیم. چه آشتی لذتبخشی بود!
کم کم به آخر سال نزدیک می شدیم و بحث و تبادل نظر درباره جشن نامزدی یا عقد من و سیما بیشتر شد. خانم
سرهنگ معتقد بود هر چه زودتر سر خانه و زندگی مان برویم، بهتر است. او به شوخی می گفت دیگر از این قایم
موشک بازیها خسته شده است.
بعضی از اقوام آنها عقیده داشتند بهتر است تا پایان تحصیلاتمان نامزد باشیم. سرهنگ مسئولیت و اختیار تصمیم
گیری را به عهده خودمان گذاشته بود. می گفت: " خودتان بهتر از هر *** دیگه می دونین تکلیفتون چیه. "
من و سیما بعد از مدتی صحبت به این نتیجه رسیدیم هر چه زودتر عروسی کنیم، بهتر است.
باالخره روز بیستم اسفند، بعد از امتحان آخرین واحد ترم چهارم، با اتومبیل خودم عازم شیراز شدم....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_80
شیراز بدون وجود پدرم، آن صفایی را که من انتظار داشتم، نداشت. اگر به خاطر سیما و مراسم عقد نبود، هرگز به
خانه بهمن خان پا نمی گذاشتم. چون با همه محبتی که به من داشت، از او خوشم نمی آمد.
زنگ زدم. طولی نکشید که در به روی پاشنه چرخید و مادرم در آستانه در ظاهر شد. مثل همیشه تحویلم نگرفت.
برخورد سردش را حس کردم. ترگل و آویشن هم مثل همیشه نبودند. جمشید هم سعی داشت سرسنگین باشد.
بهمن خان هم برخلاف آنچه ادعا داشت، از آمدن من خوشحال نشد.
بعد از رفع خستگی، هنگام صرف شام که همه اهل خانواده- غیر از پسر و دختر بهمن خان که نزد عمه شان زندگی
می کردند- جمع بودند، برای اینکه سر صحبت باز شود، اسباب کشی آقای مفیدی به طبقه بالا را مطرح کردم.
مادرم پرسید: " چرا؟ "
گفتم: " جهیزیه سیما زیاده و بالا کوچیک بود. "
مادرم با تعجب چرسید: " مگه سیما جهیزیه اش را آورد؟ "
گفتم: " به زودی میاره. منتظر هستن تا شما بیاین. بدون شما هرگز کاری انجام نمی شه. "
مادرم نگاهی به بهمن خان انداخت و پوزخند زد.
ناراحت شدم . گفتم: " این بار همه چیز تغییر کرده، همه یه جور دیگه شدین. چی شده؟ "
مادر گفت: " شاید تو خلق و خوی تهرونی و فرنگی پیدا کردی، وگرنه من همون مادرت هستم و این برادرته و این
دو تا هم خواهراتن. هیچ چیز عوض نشده، تو فرق کردی. "
بهمن خان از جمله من چنان ناراخت شذ که آب دهانش را با غیظ قورت داد و گقت: " پدرت رو که نکشتم جاش
بشینم، مادرت با رضا و رغبت زن من شد و حاضر نیستم متلکهای تو رو بشنوم. " با قهر و خشم از کنار سفره بلند
شد. مادرم با اخم های درهم گفت: " این چه طرز حرف زدنه؟
گفتم: " شما منو وادار می کنین. این چه طرز یرخورده؟ قبل از این خیلی مهربون برخورد می کردین. فکر کردم
الان همه چیز مرتبه و شما و شما آماده حرکت به تهرون هستین. "
مادر گفت: " قرار نبود به این زودی عروسی کنین، ما اصلا آماده نیستیم. هر *** تصمیم گرفته، خودش مسئولیت
تو رو به دوش بکشه. "
گفتم: " مگه شما قول ندادین مه تعطیلات نوروز به تهرون بیاین؟ اصلا چرا تو نامه تون یادی از سیما نمی کردین و
مرتب ار ناهید می نوشتین؟ فکر نکردین دارین با سرنوشت من بازی می کنین؟
مادرم گفت: " ما تصمیم گرفتیم تو زندگی تو مداخله نکنیم. اصلا به من و بهمن خان مربوط نیست، خودت می دونی.
"
رو کردم به بهمن خان که کمی دورتر از ما با اوقات تلخ نشسته بود. گفتم: " شما در خونه سرهنگ ادعا داشتین که
به عنوان پدر من از هیچ چیز مضایقه ندارین، چه طور شد یه مرتبه زدین زیر قولتون؟ "
گفت: " والله مادرت می گه اگه ما مداخله نکنیم، بهتره. "
چند لحظه ساکت شدم. خاطرات و
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد