607 عضو
اتفاقات گذشته، مثل پرده سینما از جلوی چشمم گذاشتند. مرگ پدرم، تشییع
جنازه و شیون و واویالی مادرم، ازدواج مادرم با بهمن خان، شب خواستگاری، صحبت با پدرم در باغ قوام درباره
سیما، تهران، دایی نصرالله، مادرم...
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_81
روی پیشانی ام عرق سرد نشست. همه چیز در نظرم تیره و تار شد. نفهمیدم کجا هستم و چه باید بکنم. با همه
وجودم به خشم آمدم. گوشه سفره را گرفتم و بلند کردم. هر چه داخل سفره بود یه گوشه ای پرتاب شد. با صدای
بلند گفتم: " بهمن خان تو لیاقت جانشینی پدرم رو نداری. اکه به خاطر سیما و موقعیت خودم نیود، هرگز یادی از
شما نمی کردم. "
به مادرم گفتم: " تو دروغ می گفتی پدرم را دوست می داشتی. تنش رو تو خاک لرزوندی. تو و بهمن خان دروغ
گفتین و با آبروی من یازی کردین. شما تو زندگی شرف و انسانیت و عشق و معرفت رو نمی شناسین... "
لحظه به لحظه صدایم بلندتر می شد. بهمن خان در برابرم جبهه گرفت. چنان عصبانی بودم که با مشت به سینه اش
کوبیدم. پرت شد روی زمین. جمشید به پشتیبانی او درآمد، او را به دیوار کوبیدم. مادرم عصبانی تر از من بود. با
صدای بلند به هم پرخاش می کردیم. داد و فریاد و سر و صدای ما باعث شد همسابه ها دم در خانه جمع شوند.
بهمن خان با مشاهده همسایه ها، به سمت من هجوم آورد. همسایه ها با عجله جلوی مرا گرفتند. یکی از آنها با
خواهش و تنها مرا به خانه خودش یرد. خشمم که فرو نشست، به خانه زن دایی رفتم. خوشبختانه پسر بزرگش آنجا
بود. سر و صورت خراشیده و رنگ رخسارم، نشان می داد با کسی زد و خورد داشته ام. ماجرا را که تعریف کردم،
زن دایی تعجب کرد. می گفت از من که یک دانشجو هستم، بعید است دعوا کنم. باورش نمی شد بهمن خان را
تهدید به مرگ کرده باشم. آن شب آنجا ماندم و تا نزدیک صبح به این می اندیشیدم که چگونه بدون مادرم و بهمن
خان بع تهران بازگردم و چه بگویم؟
برای مادرم و بهمن خان پیغام فرستادم که اموال پدرم باید ظرف دو سه روز به نسبت تقسیم شود و آنها را تهدید
کردم اگر بخواهند برخلاف خواسته من عمل کنند، با تفنگ پدرم همه را می کشم.
چاره ای نبود. به خودم گفتم، " سیما لااقل دلش به من خوش است. من چه کسی را دارم! پدرم که نیست! مادرم که
شوهر کرده، دیگر چه کسی می ماند؟ "
روز بعد به خانه مادرم رفتم. به گمان این که از رفتار شی گذشته پشیمان شده ام، قیافه گرفت و از من روی
برگرداند. نه پشیمان شده بودم نه معذزت خواستم. خیلی جدی به او گفتم هرچه زودتر تکلیف ارث پدرم را معلوم
کند، چون باید به تهران برگردم.
نگاهی با حسرت به من انداخت و آه کشید. اشک از گوشه
چشمش سرازیر شد. با صدایی گرفته گقت: " تهرون هم
که بودم به تو گفتم: " هیچ مادری بد فرزندش رو نمی خواد. می ترسم آه ناهید تو رو بگیره. "
اصال به گفته های او توجه نکردم. قرار گذاشتم شب جمعه، یعنی دو روز بعد همه یزرگترها و ریش سفیدان فامیل را
جمع کنم تا درباره تقسیم امالک پدر تصمیم بگیرند. گریه و خواهش او کوچکترین تاثیری تداشت. در را محکم به
هم زدم و سوار اتومبیل شدم. بدون مقصد حرکت می کردم. به فکرم رسید سری به بهرام بزنم. شک داشتم او در
آن قصل قصرالدشت باشد. به خانه پدرش در شیراز رفتم، او و همسرش آنجا بودند. خوشحال شدم. مثل غریبه ای
که در شهری دورافتاده به آشنایی برمی خورد، او را در آغوش گرقتم. از من گله داشت چرا هر وقت به شیراز می
آیم، سراغش نمی روم. حق داست. از او معذرت خواستم. اوقات تلخ و چهره درهم و اندوهگین من اجازه نمی داد
آنچه در درونم می گذشت، پنهان کنم. قضیه بگومگو با مادرم و بهمن خان را برایش تعریف کردم.
بهرام از بهمن خان خوشش نمی آمد.. از مادرم هم دل خوشی نداشت. به نظر او ازدواج مادرم با کسی که پدرم او را
آدم حساب نمی کرد، ابدا کار درستی نبود...
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_82
از او خواهش کردم پنج شنبه به اتفاق پدرش به خانه بهمن خان بیاید. بهرام عقیده داشت محمد خان ضرغامی هم
در تقسیم اموال پدرم مداخله کند. تصمیم گرفتیم بعد از ظهر به قصرالدشت برویم. همسر بهرام چون با ناهید نسبت
دوری داشت، از من دلخود بود، ولی ظاهرا به روی خودش نمی آورد. حالم را پرسید و از حال سیما جویا شد. از او
تشکر کردم، ولی یک مرتبه و بی اختیار سراغ ناهید را گرفتم.
با تعجب چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: " شما حال ناهید و می پرسین؟ یعنی برای شما اهمیت داره که او مرده
یا زنده ست؟ "
در حالی که پشیمان شده بودم چرا بدون دلیل حال ناهید را پرسیدم، گفتم: " باالخره او فامیل منه، با اونا نان و نمک
خوردیم. چون شنیدم زیاد خواستگار داره، دلم می خواهد هر چه زودتر به خانه شوهر بره... "
ناهید میان حرفم آمد و گفت: " ناهید بنده خدا، هنوز چشمش دنبال شماست، سر زبونا افتاده، مگه می تونه شوهر
کنه و بعدا مورد سرزنش قرار نگیره؟ "
ادامه داد: " ناهید مدتیه کتاب می خوانه و خودش را سرگرم کتاب کرده، میگه هرگز شوهر نمی کنه. "
بهرام موضوع صحبت را با سوالی درباره تهران و این که اوضاع آنجا چگونه است، عوض کرد و با اشاره به همسرش
گفت بخث را کوتاه کند.
همسر بهرام برایم کلم پلو درست کرده بود که بسیار خوشمزه بود. مدت ها بود کلم پلو نخورده بودم.
بعد از استراحتی کوتاه و نوشیدن چای، من و بهرام می
خواستیم عازم قصرالدشت شویم که زنگ در به صدا درآمد.
در پی آن صدای ناهید را شنیدم و تا آمدم به خودم بجنبم، در آستانه در ظاهر شد. روی بدنم عرق سرد نشست. مثل
جنایتکاری که از دیدن قربانی خود شرمنده می شود، سرم را پایین انداختم. ناهید با لبخندی تلخ سلام کرد و گفت:
" چرا سرت رو بالانمی گیری؟ کار خلافی که انجام ندادی، قلب یه دختر رو شیکستی که اینم بین مردا کاری
غرورآفرینه! "
فکر نمی کردم بتواند به این راحتی و با کنایه حرف بزند.
گفتم: " قسمت نبود. مقصر اصلی مادرای ما بودند. از این که تو رو ناراحت کردم، راضی نیستم. اگه با یکی از اون
خواستگارا ازدواج می کردی، بهتر بود. "
از ته دل آهی کشید و گفت: " مهم نیست سرنوشت منم اینه. "
گفتم: " شنیدم که مطالعه می کنی. این خیلی خوبه. "
گفت: " آره. زن برادرم دبیر ادبیاته، به توصیه او چند کتاب خوندم، خیلی خوشم اومد. دیگه دارم عادت می کند.
اون قدر که اگه یه روز مطالعه نکنم، انگار چیزی گم کرده ام. "
بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد: " چند روز پیش کتاب ) بر باد رفته ( رو تموم کردم. حتما تو هم خوندی. "
گفتم: " بله. قبل از این که برم تهرون، خوندم. فیلمش رو هم دیدم. "
گفت: " سرنوشت منم مثل اسکارلته که با آن همه خواستگاری که داشت، تنها موند. "
خیلی عجیب بود، ناهید، کسی که هر وقت مرا می دید صورتش سرخ می شد و چند کلمه نمی توانست حرف یزند،
درباره کتاب و قهرمانانش بحث می کرد.
بدون رودرواسی، خواهش کرد از تهران و از سیما و عشق برایش صحبت کنم.
گفت: " خیلی دلم می خواست تو جشن عروسیت شرکت می کردم. ...
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_83
در حالی که از حرف او خنده ام گرفته بود، گفتم: " مادرم و برادرم و خواهرام هم تو عروسی من نیستن. "
با تعجب پرسید: " چرا؟ "
فهرست وار ماجرای شب گذشته را برایش تعریف کردم. چند لحظه به فکر فرو رفت. یک دفعه بلند شد و گقت: "
بیش از این نمی تونم اینجا باشم. "
موقع خداحافظی، نگاهی به من انداخت و من هزاران راز را در نگاهش خواندم. بعد از رفتن او، من و بهرام عازم
قصرالدشت شدیم. بین راه از فکر ناهید بیرون نمی آمدم. هرچه سعی کی کردم بی تفاوت باشم، نمی توانستم. بعر
از طی مسافتی، از بهرام خواهش کردم رانندگی کند. خودم کنارش نشستم. همچنان که در فکر ناهید و حرف هایش
بودم، به خودم گفتم: " اگر خانواده سیما به دلیل عدم رضایت مادرم با ازدواج من و او موافقت نکنند، ناهید از هر
لحاظ شایسته است. "
هوا هنوز تاریک نشده بود که به قصرالدشت رسیدیم. یک راست به عمارت محمد خان ضرغامی، رفتیم. از دیدن من
خوشحال شد. توقع داشت بیش از این به دیدنش می رفتم.
گفت: " از این که تو تهرون دووم آوردی و تحت تاثیر
حرفای زنونه از تحصیل دست نکشیدی، جای تحسین داره. اگه روزی پزشک شدی، نباید مردم محروم این منطقه رو
فراموش کنی. "
وقتی به او گفتم برای تقسیم املاک پدرم خدمت رسیدم، با کمال میل پذیرفت. به شوخی گقت: " بهمن خان سگ
کی باشه بخواد به پسر بهادر خان کلک بزنه. "
بیش از نیم ساعت وقتش را نگرفتیم و به شیراز برگشتیم.
روز بعد هر *** را که صالح می دانستم، به خانه بهمن خان دعوت کردم و برای بعضی ها که موفق به دیدنشان
نشدم، پیغام فرستادم.
باالخره، پنج شنبه شب فرا رسید. من و بهرام آخرین کسانی بودیم که به خانه بهمن خان رفتیم.
مادرم و بهمن خان با من سر سنگین بودند. من هم روی خوش نشان ندادم. جمشید سرش را پایین انداخته بود.
فهمیدم از رفتار چند شب پیش پشیمان است. از مردها تقریبا آنهایی که باید می آمدند، آمده بودند. محمد خان
ضرغامی در صدر مجلس نشسته بود. بهمن خان و برادرش، پسر دایی نصرالله، بهرام و پدرش و دو نفر از ریش
سفیدان محل که غریبه بودند، همه حضور داشتند. از زن ها فقط یکی از عمه ها بود. عالوه بر چای و میوه، چند قلیان
دور می چرخید و دست به دست می شد. ضرغامی به من اشاره کرد کنار او بنشینم. با وجود او، کسی به خود اجازه
صحبت نمی داد. او خیلی زود وارد اصل مطلب شد.
پدر بهرام با اجازه ضرغامی خواست میانجی شود و اختلاف من و مادرم و بهمن خان را حل کند. ضرغامی گفت: "
تقسیم ارث بهادر خان ربطی به اختلاف خونوادگی نداره، هر چه زودتر تکلیف معین شه بهتره. "
بهمن خان کلیه مدارک را آماده کرده بود. اسناد زمین های کشاورزی محضری نبودند. سه خانه و چند قطعه زمین
ساختمانی که اطراف شیراز واقع بود، سند ثبتی داشتند و باید مراحل اداری را طی می کردند.
بعد از چهار پنج ساعت بحث و گفت و گو، دو قطعه زمین کشاورزی که هر کدام نزدیک به ده هکتار بود و یک
قطعه زمین ساختمانی و یک خانه واقع در دروازه کازرون شیراز به من رسید. اسناد زمین همان جا به نام من نوشته
شد و حاضرین امضا کردند. زمین ساختمانی و خانه باید بعد از انحصار وراثت در دفتر خانه رسمی به نام من ثبت می
شد که قرار شد به بهرام وکالت رسمی بدهم.....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_84
شام را که آوردند، به حالت قهر امتناع کردم. محمد خان به من نهیب زد دست از بچه بازی بردارم. بعد از صرف
شام، هیچ *** اصرار به آشتی من و بهمن خان و مادرم نداشت که البته بسیار عجیب بود. به هر حال وقتی همه چیز
تمام شد، بهمن خان گفت، زمین های کشاورزی را از من می خرد. بدون این که لحظه ای فکر کنم، گفتم: " به شما
نمی فروشم،
ولی هر *** دیگر خریدار باشه، حرفی ندارم. "
مادرم ناراحت شد. رو کرد به محمد خان ضرغامی و گفت: " از وقتی رفته تهرون، دیگه بزرگتری و کوچکتری
سرش نمی شه. "
گفتم: " بزرگترا باید احترامشون رو خودشون نگه دارن که شما احترام برای خودتون باقی نذاشتین. "
محمد خان ضرغامی گفت: " اول این که بهمن خان، باالخره هر چی باشه، به جای پدرت نشسته. "
با معذرت میان حرفش آمدم و گفتم: " بله نشسته. ولی هرگز به جای پدرم قبولش ندارم. "
چیزی نمانده بود بار دیگر دعوا شود. اگر ضرغامی نبود، شاید کار به جاهای باریک می کشید. قرار شد زمین های
کشاورزی را به ضرغامی بفروشم. همان جا به بهرام وکالت دادم بعد از انحصار وراثت و مراحل اداری، غیر از بهمن
خان، هر *** که خودش صالح می داند، خانه و زمین ساختمانی داخل شهر را بفروشد.
قیمت زمین مشخص بود، ولی ضرغامی بیش از مبلغ تعیین شده یعنی ) یک میلیون و هفتصد و پنجاه هزار تومان ( به
موجب یک چک بانکی که باید در تهران وصول می کردم، به من پرداخت و خواهش کرد هرگز دست از تحصیل
برندارم.
شب قبل از ترک شیراز، خانه بهرام بودم که یکی از شب های فراموش نشدنی عمرم است. دانشجویی میلیونر بودم و
کسی که عاشقش بودم، دوستم داشت، اما نمی دانم چرا احساس تنهایی می کردم. دلم نمی خواست مادرم، برادرم و
خواهرانم را ترک کنم و تا این حر به غریبه ها گرایش داشته باشم.
آرزو می کردم پدرم زنده بود، حرف آخر را می زد. یا لااقل مادرم شوهر نمی کرد و مثل همه مادرهایی بود که برای
عروسی پسرشان سر از پا نمی شناسند.
دلهره و اضطراب عجیبی داشتم. به آن همه پول می اندیشیدم. از هر طرف فکر و خیال احاطه ام کرده بود. نمی
دانستم به سرهنگ و خانواده اش چه بگویم. ) اگر آنها بدون مادرم و بهمن خان و فامیلم رضایت نمی دادند من و
سیما ازدواج کنیم، چه می شد!
گاهی بهرام رشته افکارم را پاره می کرد و از گذشته خاطره ای به یادم می آورد. گاهی همسرش جمله ای درباره
ناهید می گفت و یک مرتبه خیالم به آن سو می رفت. صدای زنگ باعث شد گفت و گویمان را قطع کنیم. جمشید
بود، نخواستم به او اعتنا کنم، ولی دست به دور گردنم انداخت و صورتم را بوسید. در حالی که اشک در چشمانش
حلقه زده بود،
گفت: ... " من یه برادر بیشتر ندارم و یه تار موش رو با یه دنیا عوض نمی کنم. "
تحت تاثیر قرار گرفتم. او را بوسیدم و گفتم: " اگر پدرم بود هرگز کار به اینجا نمی کشید. "
جمشید گفت: " مادرمون از این که تو با قهر و غیظ برمی گردی، ناراحته. "
گفتم: " بین من و مادر هر چه بود، تموم شد. او شوهرش رو به من ترجیح داد. سرنوشت من اصلا براش اهمیت...
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖
🧚♀●◐○❀
1403/09/10 11:48❤❤:
#باغ_مارشال_85
جمشید معتقد بود اگر چند روز دیگر یا تا عید نوروز در شیراز می ماندم، همه چیز عوض می شد و می توانستم مادر
را راضی کنم.
گفتم: " فایده ای نداره. اگرم بیاد تهرون، با شناختی که از او دارم، اسباب دلخوری فراهم می کنه و عیش ما تبدیل
به عزا می شه. "
آن شب جمشید نزد من ماند. از حرف هایش متوجه شدم سر تا پای وجودش سرشار از عشق زیبا، دختر بهمن خان
است. اگر پای عشق درمیان نبود، او هم دلش نمی خواست مادرمان شوهر کند. او هم دل خوشی از بهمن خان
نداشت.
باالخره صبح زود با دلی شکسته و ناراحت، رهسپار تهران شدم.
نزدیک غروب به تهران رسیدم. تصمیم داشتم اول به خانه خودم بردم و بعد از رفع خستگی با خاطری آسوده با
سیما روبرو شوم، ولی بی اختیار خودم را روبروی خانه سرهنگ دیدم. زنگ زدم. کوکب خانم در را باز کرد. به
محض این که مرا دید، با عجله به سمت عمارت دوید و سیما را صدا زد. سیما خیلی چشم انتظار بود، ذوق زده و سر
از پا نشناخته به استقبالم دوید. چیزی نمانده بود یکدیگر را در آغوش بگیریم. به اتفاق داخل عمارت رفتیم. مادرش
از دیدن من خوشحال شد ولی سیاوش از این که جمشید را با خودم نیاورده بودم، چهره اش درهم رفت. سیما و
مادرش بی صبرانه منتظر خبر بودند. دلم راضی نشد آن همه شوق و ذوق را با گفتن آنچه بین من و مادرم گذشته
بود، از بین ببرم.
گفتم: " هرچه ما بخوایم. مادرم و بقیه، احتمالا حرفی ندارن. "
سیما تاریخ حرکتشات را به تهران پرسید.
چند لحظه ساکت شدم. عاقبت گفتم: " معلوم نیست. شاید به زودی مزاحم بشن. "
جواب نامشخص من آنها را به قکر و حدس و گمان واداشت.
سیما گفت: " چرا با شک و تردید حرف می زنی؟ شاید یعنی چه؟ اگه مادرت آماده نیست یا فکر دیگه دارن بگو.
چرا رودرواسی می کنی؟ "
هرچه سعی می کردم حالت درونی ام را بروز ندهم، امکان نداشت. خانم، من و سیما را تنها گذاشت. بعد از مقدمه
ای کوتاه گفتم: " خیلی از جوونا بودن که بدون موافقت پدر و مادرشون ازدواج کردن و خیلی هم خوشبخت شدن.
" سپس ماجرا را برایش تعریف کردم.
مخالفت مادرم برای سیما چندان اهمیت نداشت. به دلایل مختلف از او خوشش نمی آمد. گفت: " مادرت از
خواستگاری به این طرف نه سراغی از من گرفته، و نه حتی تو نامه های تو یادی از من کرده. "
وقتی موضوع را با سرهنگ و خانمش درمیان گذاشتم چنان ناراحت شدند که مدتی سکوت کردند. سرهنگ با چهره
ای درهم گفت: " ما به همه گفتیم که خسرو اون قدر تو شیراز فامیل داره که می خوان جشنی مفصل تر اونجا
برگزار کنن. چطور بگم هیچ کدوم از فامیالاش تو جشن عروسی او شرکت نمی کنن؟ "
مادر سیما گفت: " هر طور شده باید راضیش
کنی، وگرنه غیر ممکنه. "
سرهنگ گفت: " ما تو رو ، طور دیگه معرفی کردیم. چطور الان بگیم *** و کار ندای؟ "
زوری که ناراحت نشوند، گفتم: " منظورتون رو از طور دیگه متوجه نمی شوم. ...
ادامه دارد..
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_86
سرهنگ گفت: " من گفتم دومادم پسر یکی از خوانین اسم و رسم داره شیرازه، حالا چطور توجیه کنم خان زاده ای
فامیل نداره؟ "
گفتم: " حقیقت رو بگین که من با مادرم بگومگو کردم و اونا مخالف هستن از تهرون زن بگیرم. "
سرهنگ گفت: " امکان نداره بدون وجود مادرت راضی بشیم. "
مادر سیما تاکید داشت بار دیگر به شیراز برگردم. سیما ساکت بود و من کم کم داشتم عصبانی می شدم.
وقتی قاطعیت آنها را دیدم و فهمیدم بدون حضور مادرم، عروسی من و سیما ممکن نیست، گفتم: " من آدم فقیری
نیستم. اموال پدرم تقسیم شده و مبلغی که به من رسیده، اون قدره که بشه چند خونه خرید و سرمایه گذاری کرد و
بهترین جشن رو برپا کرد. محاله برای رضایت مادرم به شیراز برگردم و غیر ممکنه مادرم بیاد تهران و اگه عدم
حضور او و فامیلم باعث آبروریزی شما می شه، من مایل نیستم اسباب ناراحتی شما بشم. اگه حاضر نیستین، همین
الان خداحافظی می کنم. خیلیا بودن که از من و سیما بیشتر یکدیگر و دوست داشتن و به وصال هم نرسیدن. مسلما
برای سیما شوهری بهتر از من پیدا می شه. "
رنگ از رخسار سیما پرید. انتظار چنین حرفی را نداشت. با حالتی برآشفته گفت: " چی می گی خسرو؟ خداحافظی
یعنی چه؟ مگه عقلت رو از دست دادی؟ "
گفتم: " در وهله اول، آبروی پدر و مادر و فامیلت مهمه، اگه شرط اصلی حضور مادرم باشه، راهی غیر از خداحافظی
نیست ومن معذرت می خوام از این که مزاحم شما شدم. "
بلند شدم از عمارت خارج شوم که سیما جلویم را گرفت. نشستم. سرم پایین بود. منتظر بودم حرفی بزنند. سرهنگ
که از رفتار من خوشش نیامده بود، عصبانی شد و گفت: " برای ما مهم نیست. خیال می کنی باید به دست و پات
بیفتیم که با دختر ما ازدواج کنی؟ "
گفتم: " نه جناب سرهنگ، چنین انتظاری ندارم. شمارو پدر خودم می دونم و من باید به دست و پای شما بیفتم،
چون من سیما رو دوست دارم ولی مادرم را می شناسم. اگه راضی بشه بیاد تهران، جشن ما رو تبدیل به عزا می کنه.
"
تلفن زنگ زد. سرهنگ گوشی را برداشت و چون صحبت خصوصی بود، یه یکی از اتاق ها رفت. سیما که جلوی
پدرش نمی توانست راحت حرف بزند، با عصبانیت رو کرد به من و گفت: " این حرفا چیه که می زنی؟ یعنی من اون
قدر برات بی اهمیت هستم که به همین آسونی ول کنی، بری؟ یعنی دروغ می گفتی خصلت یه عشایر وفا به عهده! "
گفتم: " راحت نیست. خیلی برام مشکله، اما در دوست داشتن
نباید شرط گذاشت. شما دارین شرط می ذارین، بدون
حضور مادرم ممکن نیست. "
مادر سیما که دلش نمی خواست دخترش را آن طور پریشان و اندوهگین ببیند، با زبان خوش و لحنی مالیم گفت:
" خسرو خان این غیر ممکنه تو و سیما از هم دست بکشین. به همه ثابت شده چه قدر همدیگرو دوست دارین، فقط
اگر مادر و خانواده ات میومدن تهرون، بهتر بود. "
گفتم: " هر جوونی دوست داره کنار خونواده اش سر سفره عقد بشینه. اگه پدرم زنده بود، این طور نمی شد. با
شناختی که از مادرم و همه طایفه ام دارم، اصرار ما فایده ای نداره. "
سیما کالفه بود. خیال می کرد، ناهید را دیده ام و تحت تاثیر او قرار گرفته ام.. با بغض گفت: " خوب، اگه پشیمون
شدی، می تونی برگردی شیراز و با او ازدواج کنی. .....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_87
هر وقت سیما درباره ناهید حرف می زد و شک می کرد، نمی دانم چرا بی اختیار خنده ام می گرفت.
فقط یک جمله به او گفتم: " هرگز کسی رو به اندازه تو دوست نداشتم و ندارم. "
خداحافظی کردم و به خانه خودم برگشتم.
آقای مفیدی و فروغ خانم گمان می کردند حتما سال تحویل در شیراز می مانم. اصال انتظار مرا نداشتند. ابراهیم
برایم یادداشت گذاشته بود به خاطر جشن ازدواج من به اهواز نرفته و مادرش را راضی کرده برای خواستگاری از
فرزانه به تهران بیاید.
آن شب مجید به دیدنم آمد و تا آخر شب باهم بودیم. روز بعد، دوباره به خانه سرهنگ رفتم. فکر می کردم
سرهنگ از من دلخور است. ولی رفتارش طوری بود که انگار روز گذشته هیچ اتفاقی نیفتاده است. با همسرش و
سیما به توافق رسیده بودند که بدون رضایت مادرم، جشن عروسی را برپا کنند.
از آن بعد، گفت و گوها همه درباره عقد و عروسی و مهمانان و مکان جشن بود. حیاط و عمارت خانه سرهنگ برای
جشن و پذیرایی مناسب بود، ولی سرهنگ اصرار داشت جشن در باشگاه افسران برگزار شود.
روز جشن، پنجم فروردین تعیین شد. نام کسانی را که باید دعوت می شدند، یادداشت کردیم و سرهنگ تلفنی به
یکی از دوستانش که در خیابان شاه آباد چاپخانه داشت، سفارش کارت داد.
سه روز به عروسی مانده بود که جهیزیه سیما را با تشریفات خاصی به خانه من آوردند. فروغ خانم در حالی که روی
آتش اسفند می ریخت، مثل یک مادر مهربان مرتب دعا می کرد در زندگی خوشبخت شویم. عمه و خاله سیما و خان
و دو دختر آقای قاجار به کمک سه سرباز آمده بودند وسایل را مرتب کنند. از لوازم خرده ریزه که بگذریم، مبل و
میز و صندلی به سبک لویی، ظروف کریستال و چینی، اجاق گاز، یخچال، تلویزیون، رادیوگرام و تخت و کمد، چشم
همسایگان و فروغ خانم را خیره کرده بود.
وسایل آنقدر
زیاد بود که چیدن آن به سلیقه سیما، تا نزدیک نیمه شب طول کشید. در حالی که کمک می کردم،
گاهی یاد مادرم و ترگل و آویشن می افتادم...
روز بعد، من و سیما و مادرش به همراه یکی از دختران قاجار که او را خوش سلیقه می دانستند، برای خرید عروسی
به بازار رفتیم. انتخاب جواهرات و رخت و لباس به عهده سیما بود، ولی آینه و شمعدان نقره را مادرش انتخاب کرد.
لباس عروسی را از کوچه برلن خیابان الله زار خریدیم. تنها چیزی که مخالف بودم ولی چاره ای جز تسلیم نداشتم،
لوازم آرایش بود. انتخاب آن همه لوازم آرایش مرا وادار کرد از سیما بپرسم: " من که از آرایش خوشم نمیاد، پس
اینارو کجا مصرف می کنی؟ "
با لحنی که ناراحت نشوم، گفت: " باالخره مصرف می شه. "
به هر حال حیفم آمد آن همه پول بابت لوازم آرایش هدر رود. البته از طلا و جواهرات هم خوشم نمی آمد، اما چون
طلا در هر زمان قابل فروش بود و همچنین دلم می خواست سیما بین دوستان و فامیلش سرافراز باشد، هیچ مخالفتی
نکردم.
لباس دامادی را هم که چند هفته پیش سفارش داده بودم، از خیاطی گرفتم. تقریبا خرید عقد را انجام دادیم.
تزیینات اتاق عقد دو روز طول کشید. کسانی که سفره عقد را چیده بودند، ادعا داشتند سلیقه شان مورد پسند دربار
است.....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_88
باالخره روز بستن عهد و پیمان فرا رسید. ساعت هفت صبح سیما را به آرایشگاه بردند. نزدیکی های ظهر اتومبیل
یکی از امرای ژاندارمری را که تازه از خارج آورده بود، گل زدم و ساعت پنج بعد از ظهر با ماشین عروس، دنبال
سیما به آرایشگاه رفتم. در میان خرمنی از حریر سفید و غرق در آرایش منتظرم بود.
باید زبان به ستایش می گشودم و مانند سایر دامادها می گفتم چقدر زیبا شده، ولی برخلاف انتظار او، در حالی که
لبخند می زدم، گفتم: " تو اون قدر زیبایی که دیگه احتیاج به این همه آرایش نداری. "
چون می دانست از آرایش غلیظ خوشم نمی آید، با لحنی که انگار پشیمان است، گفت: " رسمه، مطمئن باش بعد از
مراسم همه رو پاک می کنم. "
بازوی او را گرفتم و به سمت اتومبیل بردم. سوار شدیم. نمی دانم چرا یکباره موجی از دلهره و اضطراب به سراغم
آمد. بغض گلویم را گرفته بود. آن طور که باید، شاد نبودم. سیما هم تعجب کرده بود. گفت: " چیه؟ چرا آنقدر
ناراحتی؟ اگه به خاطر آرایشه، برگردیم آرایشگاه، صورتم را با آب و صابون بشورم. "
گفتم: " نه، اصلا ناراحت نیستم. شاید ذوق زده ام. باورم نمی شه تو باالخره مال من شده باشی. "
خنده اش به من تسکین می داد ولی حالتی کرخ شده بودم.
جای مادرم،ترگل و آویشن و جمشید را خالی می دیدم.
از آرایشگاه تا
خیابان پاستور راهی نبود. کوچه عسجدی چراغانی شده بود. و عده ای منتظر ما بودند. مادر سیما
برایمان اسفند دود کرد و در میان هلهله و شادی، در حالی که مرتب نقل و گل و سکه روی سرمان می ریختند، داخل
عمارت رفتیم. تقریبا همه آنهایی که دعوت شده بودند، آمده بودند. من دست سرهنگ را بوسیدم. او هم صورت مرا
بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد. روی مبلی که با پر طاووس تزیین شده بود، نشستیم. عکاس مدام عکس می
گرفت و به من تذکر می داد اخمهایم را باز کنم. یکی از زن های شوخ طبع گفت: " هرگز دومادی به ترشرویی تو
ندیدم. "
با ورود عاقد همه ساکت شدند. دو دختر جوان روی سرمان دستمال حریری گرفته بودند و دختری دیگر مشغول
ساییدن قند بود. عاقد، سرهنگ را می شناخت. سراغ پدرم را گرفت، بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد و هر چه
خواستم خودداری کنم، نمی توانستم. سیما هم تحت تاثیر قرار گرفته بود. با معذرت، برای چند لحظه اتاق عقد را
ترک کردم و به دستشویی رفتم. در را بستم و های های گریستم. سپس صوتم را شستم و برگشتم. کمی سبک شده
بودم. از صبح که می خواستم دنبال سیما بروم، احساس تنهایی می کردم و بغض در گلویم گیر کرده بود. خطبه عقد
خوانده شد و من و سیما، بعد از یک سال و نیم انتظار رسما زن و شوهر شدیم.
یکی از شاهدان آقای مفیدی بود و فروغ خانم هم نقش مادر را ایفا می کرد.
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. رفته رفته مدعوین خانه را برای رفتن به باشگاه ترک می کردند. فقط کوکب خان
و دو سرباز برای جمع و جور کردن ریخت و پاش ها مانده بودند. من و سیما باید در خانه می ماندیم تا از باشگاه به
دنبالمان بیایند.
در این فاصله سیما به من قول داد جای خالی مادر و بقیه فامیل را پر کند. می گفت آرزوی چنین روزی را داشته
است.
گفتم: " منم خوشحالم، باالخره به هم رسیدیم و لجبازی مادرم تاثیری تو تصمیم گیری ما نداشت. ..
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_89
هوا کاملا تاریک شده بود.یکی از سربازها اطلاع داد ماشین داخل کوچه ایستاده و راننده اش می گوید منتظر ماست.
دختر آقای قاجار، و همسرش و دو نفر دیگر که نمی شناختم، همراهمان بودند. سوار شدیم و به طرف باشگاه رفتیم.
سالن مملو از مرد و زن و دختر و پسر بود. با ورود ما، به احترام بلند شدند. در میان کف زدن های ممتد و آهنگ )
مبارک باد ( به ابراز احساسات یک یک آنان جواب دادیم. سیما آنهایی را که می شناخت، با لقب به من معرفی کرد.
بیشتر مهمانان، تیمسار، سرهنگ، مهندس و دکتر بودند.
آقای مفیدی، فروغ خانم، مجید و پدرش، ابراهیم و ده دوازده نفر ازدوستان دانشجو، تنها کسانی بودند که به دعوت
من آمده بودند. آنها را یکی یکی به سیما معرفی کردم. منتظر شدم سیما بقیه مهمانان را به من معرفی کند. در بین
مهمانان من، دانشجویی بود که او را دعوت نکرده بودم. اسمش محمد بود و به خاطر سابقه سیاسی، یک سال هم از
تحصیل محروم شده بود. وقتی با او روبرو شدم، خیلی صمیمی مثل بقیه بجه ها، به من تبریک گفت و صورتم را
بوسید. حس کنجکاوی ام به شدت تحریک شده بود ولی فرصت نبود در مورد او از ابراهیم چیزی بپرسم.
صدای کف زدن ها و موزیک تا لحظه ای که روی صندلی عروس و داماد نشستیم، قطع نشد. گوینده سالن، ورود ما را
خوش آمد گفت و از حضار خواست بار دیگر به سالمتی ما کف بزنند. سپس از ارکستر خواست موزیک رقص آرام
بنوازد و از کسانی که مایل به رقص بودند، دعوت کرد به محوطه رقص بیایند.
من با نگاهی به اطراف متوجه شدم آقای افشار و دختر و همسرش نیامده اند. سیما گفت از آن شب خواستگاری قهر
کرده اند.
مهمانان عموما ظاهری خوش و بشاش داشتند و بیشتر از امرا، افسران ارتش و ژاندارمری بودند. چند نفر از ریش
سفیدان بازار، در گوشه و کنار مجلس، با چشم های از حدقه درآمده، رقاصه ها را تماشا می کردند و دم به دم آب
لب و لوچه شان را قورت می دادند.
در نزدیکی ما دختری زیبا، با چشمان فتان و تبسم ملیح و حرکات دلفریب، سعی می کرد توجه جوانان را به خودش
جلب کند.
نگاهم به او بود که ناگهان سیما پهلویم را قلقلک داد و گوشزد کرد که به قول معروف، چشمانم را درویش کنم. یک
مرتبه موزیک تند شد. دخترک همه را کنار زد و شروع کرد به رقصیدن، گاهی مثل فنر روی دو زانو خم می شد و
سپس به سرعت چرخی می زد و مجددا می ایستاد و با نوک پنجه های پا حرکاتی موزون انجام می داد. هر وقت
زلفهایش را روی شانه می چرخاند، جمعیت برایش کف می زدند. بار دوم سیما با نگاهی به من فهماند چشم از او
بردارم. با آن که در این مدت فهمیده بود آدم چشم چرانی نیستم، باز حسادت می کرد.
گوینده از طرف مدعوین از ما خواست تا به جمع آن ها که می رقصیدند، بپیوندیم. در تمام عمرم نرقصیده بودم،
حتی خجالت می کشیدم آنهایی را که می رقصیدند تماشا کنم. از سیما خواستم از این یکی چشم بپوشد. حرفی
نداشت. خواستند به زور ما را وادار کنند که من زیر بار نرفتم، اما چون بعضی از دوستان سیما قبال رقص او را دیده
بودند، چاره ای جز اطاعت نداشت. کمی جنبیدیم و دوباره سر جایمان نشستیم.
با معذرت از سیما، او را تنها گذاشتم و سراغ ابراهیم رفتم. به بهانه ای او را گوشه ای بردم و پرسیدم: " محمد پاک
نیت رو که من دعوت نکرده بودم، چطور شد اومد؟ "
ابراهیم گفت: " یکی از بچه ها نیومد، تو رودرواسی گیر کردم و
کارتش رو به او دادیم. "
مدت کوتاهی کنار دوستانم بودم و سپس نزد سیما برگشتم....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_90
مژگان دختر تیمور که وارد هیجدهمین سال زندگیش شده بود،دست در گردن پدرش انداخته و رهایش نمی
ساخت.مادرم خدا را شکر می کرد که پسرش سلامت برگشته است. تیمور با تیمور سه ماه پیش خیلی فرق کرده بود وبه
نظر می رسیددیگر ان چنان دلبستگی و علاقه ای به زن و بچه ندارد.او بیشتر از گذشت و فداکار ي و دنيای واپسین
حرف میزد.خاطراتی که از جبهه داشت واقعا شنیدنی بود. میگفت صدها بار مرگ خودم را دیده ام و از توپ و تانک و خمپاره ها ي که شب وروز عراقی ها بر سرشان میرختندایطور حرف می زد که گویی از گل وبلبل و باران و برف سخن می گوید . خیالمان راحت شده بود که به قول خودش،ادای دین و وظیفه کرده و برگشته است.ولی ئقتی گفت فقط
برای دیدن ما امده است و به زود ي بر می گردد بار دیگر سرور و شادی ما تبدیل به ماتم شد. این بار عشق و علاقه اش
به جنگ و فرار و گریز بیشتر شده بود و می گفت نمی دانید چه لذتی دارد.
تیمور،پس از یم هفته مرخصی،دوباره عازم جبهه جنگ شد.صبح زود یکی از روزها جوانی در حدود بیست و دو سه ساله،دنبال او امد.مادرم او را کاملا می شناخت،نامش حسین بود ومادرم می گفت پسر سید رضا خواروبار فروش سر
کوچه خانه قدیمی مان است.حسین را از بچگی می شناختم،در خوارو بار فروشی پدرش کار میکرد.او تا کلاس ششم
ابتدایی بیشتر درس نخوانده و در حدود ده سال از من کوچکتر بود. تیمور می گفت حسین از همان روز اول جنگ در جبهه بوده است و تصمیم دارد اگر زنده بماند تا اخر در جبهه باشد.وقتی تیمور گفت سید حسین فرمانده گردان است،خیلی تعجب کردیم .چون اصلا به قد و قواره و سن و سال او نمی امد که فرمانده باشد. تیمور فرصت نداشت بیش از
ان درباره او حرف بزند و گفت این بار که برگردد از زرنگی او چیزهایی خواهد گفت که باورمان نشود.چون یک
تویتای وانت که نمره سپاه داشت با چند نفر دم در منتظرش بودند،نمی توانست انان را زیادی معطل نگه دارد.
خداحافظی تیمور با بار اول خیلی تفاوت داشت.او از ما می خواست حلالش کنیم و وصیت نامه هم نوشته بود.مریم مث
ابر بهاري اشک می ریخت و مژگان که حالی منقلب داشت/فصئرت پدرش را بوسید و گفت:بابا تو رو خدا زود برگرد،دیگه بسه.هلاکو هم به پدرش سفارش می کرد که در هر فرصتی از سلامتش ما را بی خبر نگذارد و هر چه
زودتر برگردد. تیمور هم،مثل من که هر *** هر چه می گفت حواسم نزد خسرو بود،هو و حواسش جای دیگر و به چیزی دیگر بود.در حالی که تیمور را تا نزدیک .انتی که براي بردنش امده بود بدرقه می کردیم،پدرم هم از راه رسید .پدرم معمولا صبح زود که از خانه خارج میشد،تا غروب بر نمی گشت ولی آن روز هنوز ساعت ده نشده
به خانه برگشت و گفت زود امدم تا با تیمور خداحافظی کنم.سخن در دهان پدرم می لرز ید و لحنش طوری دیگربود.پدرم هیچ
وقت علاقه به فرزندانش را بر زبان نمی اورد،. لی ان روز،پدر و پسر یکدیگر را سخت در اغوش گرفتند.پدرم به خود
فشار می اورد که اشکش را از ما وتیمور پنهان کند،اما گریه او دل ما را خالی کرد.مادرم با التماس از پدرم خواست که
پشت سر مسافر گریه نکند،چون شگون ندارد.
سید حسین تا ما را دید،برا ي ادا ي احترام از وانت پیاده شد.احوالپرسی گرم او با پدرو مادرم حکایت از ان داشت که با
انان غریبه نیست.من خیلی وقت بود که او را ندیده بودم،شاید ده سال می شد.با گذشته خیلی فرق کرده بود.به هر حال،هر دو سوار شدند و تا انجا که تیموررا میدید یم او چپیه اش را برایمان تکان داد و من و مریم و مژگان و هلاکو تا
مسافتی در پی او دو میدی .به یاد روز ي افتادم که سیما باغ قوام را ترك کرد،حالت خسرو را به خاطرم آد که چگونه با
نگاهش اتومبیل حامل سیما را بدرقه می کرد.نمی دانم چرا هر اتفاقی می افتاد،ان رابا زندگی خودم و یا خسرو و سیما یا
مقایسه میکردم.مقایسه کردن ها برایم عادت شده بود.
تیمور هر هفته و توسط افراد ي که برای دیدن خانواده شان می امدند،برا ي مریم
نامه می نوشت و ما را از سلامت خودش مطلع می کرد.مریم گاهی نامه های تیمور را به من می داد.نامه های بوی مرگ می
داد و مضمون انها بیشتر سفارش بود که اگر چنان شد و فلان شد،چه کنید .مریم کم کم از دست او عصبانی شده بود.او
نامه ا ي تند برایش نوشت و آن را به من داد تا نظرم را بگویم .او نوشته بود:
شوهر عزیزم،پدر خوب فرزندانم و سایه سرم،سلام.
می دانم که هر *** وطنش را در خطر ببیند،وظیفه دارد از ان دفاع کند.ولی در تمام دنیا چنین مرسوم است که جوانان
پر انرژ ي و سربازان دوره دیده این مهم را بر عهده میگیرند،نه تو که پا به سن گذاشته اي.الان نزدیک به یک سال
است که مرتب در جبهه بودي. آیا دیگر بس نیست؟...
ادامه دارد...>>
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_91
شوهر عزیزم،در این عده کمی عاقلند و عده کمی دیوانه. این همه جنگ و خونریزی به خاطر این است که بیشتر مردم نه عاقل اند،نه دیوانه،به قول دکتر شریعتی،آنها که جنگ رابه پا کردند،همدیگر را خیلی خوب می شناسند و می دانند چه می کنند.ولی متاسفانه کسانی را به جان هم می اندازند که یکدیگر را نمی شناسند.نه تو نام ان سرباز بدبخت عراقی را که قلبشان را نشانه میروی میدانی،ونه ان سرباز بدبخت عراقی که الت دست مردي از خدا بی خبر شده است،نام تو را می داند...
نامه مریم خیلی جالب بود.جملاتی کوتاه و پر محتوا داشت که از درك معنایش عاجز بودم.انچه مسلم بود،مر یم می خواست شوهرش هر چه زودتر به خانه و زندگی اش برگردد. حالا غم،از دوجهت،روحم را مثل خوره می خورد.از سویی غم برادرم که سرنوشتش چه می شود و از سوی دیگر،غم
خسرو که چه به سرش امده است.
بهرام،دوست صمیمی خسرو،پس از کشته شدن محمد خان ضرغامی،دست از کار کشاورزي کشیده و به کارها ي ساختمانی روي اورده بود.او که از جنگ و کشتار بیزار بود گاهی به خانه ما می امد وسعی داشت پدرم را وادار کند که سرمایه اش را در ساخت و ساز ساختمان به کار گیرد.پدرم حرفی نداشت،ولی همه فکرش پیش تیمور بود و می گفت اگربه سلامت بازگردد،پیشنهاد بهرام را می پذیرد.هر زمان که با بهرام رو به رو می شدم،امکان نداشت نامی از خسرو به زبان نیاورزم .بهرام خبر موثق داشت که سرهنگ افشار همان اویل انقلاب اعدام شده است و خانواده اش به خارج از ایران فرار کرده اند.او اعتقاد داشت اگر خسرو زنده بود ممکن نبود خانواده اش را بی اطلاع بگذارد.قصد بهرام چیزی
نبود جز انکه مرا از انتظار برهاند.ولی نمی دانم چرا باور نمی کردم که خسرو زنده نیست.
دو هفته ای میشد که از تیمور خبر نداشتیم و دلمان داشت از سینه بیرون میزد. بی تاب تر از همه،مادرم و مریم بودند.هفته سوم دیگر تاب و توان در مریم نمانده بود و هفته چهارم چاره اي نداشتیم به جز انکه به پایگاههای بسیج سربزنیم . چیه کدام از افرادي که در پایگاه ها مستقربودند،از تیمور و همرزمانش خبر نداشتند.فقط میدانستیم که عراق حمله اي همه جانبه به سپاهیان ایران کرده است.خانه ما ماتمکده ا ي شده بود که وصفش ممکن نیست.
در یکی از شب ها ي بهار سال1361،ساعت از نه و نیم گذشته بود که زنگ در خانه مان به صدا درامد.از چند هفته پیش که منتظر تیموربودیم،هر صداي زنگی همگی ما را وادار می کرد که خودمان را به سرعت به دم در برسانیم .آن شب صداي زنگ غم انگیز به نظر می امد.براي گشودن در هلاکو از همه پیشقدم تر شد و سپس پدر و مادرم و مریم و مژگان و من خودمان را به دم
در رساندیم .با دیدن خودرو ي پاترول ارتشی و چند نفر سپاهی که سرنشین ان بودند،تنمان به لرزه افتاد،معلوم بود که خبر خوشی ندارند.مردي میانسال که لباس سپاهی به تن داشت،دستی به شانه پدرم زد و گفت:عاقبت سعادت نصیب تو هم شد.
فقط یادم هست که ان مرد میانسال دفترچه اي به هلاکو داد و گفت: این دفترچه خاطرات پدر شماست.
دیگرچیزی نفهمیدم.چه شب مصیبت باري بود ان شب،به فاصله چند دقیقه خانه ما پر شد از ادمهایی که برای اولین بار دیدیدمشان.ده ها نظامی و زنهایی که در تسلیت گفتن و به دست اوردن دل بازماندگان،درسشان را خیلی خوب روان
بودند.پارچه اي مشکی را که با رنگ سفید و به خط خوش بر رو ي ان نوشته بودند به خانواده اسفندیاری تبریک و تسلییت می گوییم،به دیوار خانه مان نصب کردند.وا ي که چه ماتم سرایی شد ان خانه.
تیمور،برادر خوب و مهربان من،شوهر وفادار مریم،پدر با محبت هلاکو،مژگان و پسر قدر شناس پدر و مادرم را خیلی راحت از دست دادیم . با یک تلنگر.با جنگی که ما نمی خواستیم، یعنی مُردم کوچه و خیابان نمی خواستند.
سرانجام اعتقادات مذهبی و دلدار ي مردم و مشاهد این که از هر کوچه اي یکی دو نفر جوان ناکام،مثل برادر من به شهادت رسیده بودند و این امر جنبه عمومی داشت و این که ما را خانواده اي برتر از دیگران به حساب می اوردند و به پدر و مادرم وعده بهشت می دادند،تا حدود ي موجب شد غم از دست دادن تیمور را تحمل کنیم .اولیای مدرسه میان مژگان و بقیه شاگردان تفاوت قایل می شدند و هلاکو را که برای تغيیر رشته اش در دانشگاه شیراز به هر دري زده بود،اما موفق نشده بود،خیلی زود در کلاسی نشاندند که خودش می خواست....
ادامه دارد...>>
@ghatrebarani
💌 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_92
.پس از این که مریم شوهرش را از دست
داد،تازه شده بود مثل من،دیوانه ای به تمام معنا که پیوسته با خودش حرف می زد.هر نشانه و یادگار ي از تیمور میدید،مثل دست نوشته ای عکس او،ساعت ها با آن حرف میزد.بعضی اوقات به قدری گریه میکرد که ساکت کردنش کار ي اسان نبود.
شش ماه پس از ان واقعه تاسف اور که مقرری و امکانات رفاهی برای انان تعیین شد،تازه مریم شیون و زاري را از سر گرفت،چون تازه فهمیده بود که شوهر ندارد و هلاکو و مژگان ترجیح دادند پدرشان زنده بود،حتی اگر از هیچگونه امکانات رفاهی استفاده نمی کردند.
دفترچه خاطرات تیمور را که هلاکو به کسی نمیداد،با خواهش و تمنا،و حتی التماس،از او گرفتم.وا ي خداي من،چه چیزها نوشته بود!بد نیست گوشه اي از نوشته ها ي او را که بدون رعایت تقدم و تاخر نوشته بود،در اینجا بیاورم:
صبح روز ي که دشمن به اردوگاه ما در حوالی
جزیره مجنون حمله کرد،من در شکافی بین دو بریدگی خاکریز مخفی
شده بودم.تصور نمی کردم کسی زنده مانده باشد،حدود ده نفر جان سالم به سر بردیم .شلیک توپخانه دشمن هنوز ادامه
دارد،ولی هدف را بالاتر از جایی که ما بودیم گرفته بودند،چون خیال نمی کردند کسی انجا باشد.
ما ده دوازده نفر در صدد یافتن اجساد و شناسایی انها برامدیم،اما دشمن مهلت نمی داد.در پنجاه،شصت متري ما،مسلسل سنگینی را کار گذاشته بودند و مشغول تیر انداز ي بودند.
یکی از افرادي که در رودربایسی با همکارانش به جبهه امده بود تا در اداره اش مورد سرزنش واقع نشود،خیلی می
ترسید .او دنداهایش را به هم فشار داد و گفت:کی از این جنگ و لااقل از این مهلکه نجات پیدا می کنیم؟
امروز من و چند نفر داخل شیاری موضع گرفته ایم .عراقی ها به طور مورب ما را دور زدند و از عقب حمله کردند.محاصره شدیم .مه و دودهمه جا را گرفته،چیزی نمانده بود تسلیم شویم .ولی دشمن ما را ندید و از ترس پاتک زود از منظقه دور شد.
فرمانده همه ما را به عقب خواند.فرمانده سید حسین پسر سید رضا خواربار فروش سرکوچه مان بود،از شب حمله تا ان
ساعت ندیده بودمش،با کیسه يا پر از پلاك که همه را از گردن همرزمان بی جانمان دراورده بودیم،به فاصله چند کیلومتر دورتر از صحنه درگیری جمع شدیم .
قرار است نیمه ها ي شب حمله کنیم .امان از دست این خمپاره ها ي منور.از وقتی که بالا می روند،تا وقت پایین می رسند
به نظرم یک ساعت طول می کشد و در این مدت است که اگر ادم تکانی بخورد،باران گلوله بر سرش می بارد.
گلوله خمپاره اي در کنارم منفجر شد.بلافاصله دو انفجار دیگر و کار بالا گرفت.باران گلوله شروع می شد،دیگر چیه
کار ي انجام نمی شد.جز اینکه به زمین بچسبیم. و...
دفترچه خاطرات تیمور پر بود از این جملات که خودش کتابی مفصل می شد.
ولی آخرین جمله ي او نا تمام مانده و کاملا مشخص بود که دیگر زنده نمانده بود تا جمله اش را تکمیل کند و خاطراتش
را ادامه دهد. نوشته بود:
تازه به محل نگهبانی رسیدم. اسلحه ام را آماده کردم، مصطفی از داخل سنگرش برایم دست تکان داد...
جمله اش نیمه تمام مانده بود. باید مصطفی را که در نوشته اش از او نام برده بود، پیدا می کردم و ما وقع را از او می
پرسیدم. مصطفی کسی بود که شاهد جان دادن برادرم بود.
خلاصه، نوشته هاي تیمور به طور کلی راجع به توپ و تفنگ و آتش و باران گلوله و مین و تانک و مسلسل و نارنجک بود
که براي هر ملتی گران تمام می شود.
مرگ برادرم تیمور تا اندازه اي مرا از یاد خسرو بیرون آورد ، ولی همچنان منتظرش بودم، اگر چه هنوز همه به من میخندیدند.
مرگ تیمور باعث شد که
بار دیگر مادر و خواهران و برادر خسرو را ببینم. مادر خسرو گاهی به دیدنمان می آمد و می گفت: "تکلیف شما روشنه، چون می دونین به سر تیمور چی اومده، ولی من از خسرو خبر ندارم و این به مراتب بدتره"
او هم خودش را داغدار می پنداشت و با مادرم همدردي می کرد.
براي اینکه او را دلداري دهم ، گفتم خسرو زنده است و خوابی را که هفده هیجده ماه پیش از آن دیده بودم، برایش شرح دادم. او هنوز به چشم دیوانه به من نگاه می کرد و شاید هم در دلش می گفت خوش به حال ناهید که از این دنیا چیزي نمی فهمد.
مرگ تیمور هم، مثل مرگ ده ها و صد ها نفر دیگر، روز به روز بیشتر به دست فراموشی سپرده می شد.
هلاکو و مژگان به تحصیل مشغول بودند و مریم، پس از دو سال، در ماتم شوهرش هنوز سیاه پوش بود و چاره اي به جز
ادامه دادن زندگی و به عرصه رساندن دو فرزند نداشت.
پدرم، پس از مرگ تیمور، کار کشاورزي را کنار گذاشت و سرمایه اش را در امر تجارت آهن به کار انداخت.
دو ضربه ي روحی که به پدرم وارد شده بود، یکی دردسري که من برایش ایجاد کردم و مهم تر از آن ، مرگ پسرش
باعث گردید روز به روز ضعیف تر شود،...
ادامه دارد..>>
@ghatrebarani
💌 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_93
تا جایی که دچار سکته ي قلبی شد و پس از یک هفته خوابیدن در بستر، جان به جان آفرین تسلیم کرد و به قول ماردم ، از رنج و غم دنیا راحت شد.
در طی چند سال اخیر، آن قدر مرگ عزیزانم را دیده بودم و چنان غم و اندوه در روح و جسم و جانم خانه کرده بود که مثل سنگ سخت و بی روح شده بودم.
روزي که پدرم را در گورستان شیراز به خاك می سپردند، من آن گونه که مردم انتظار داشتند ، مانند تهمینه و سودابه، شیون و زاري نمی کردم. بر روي تخته سنگی نشسته و به نقطه اي خیره شده بودم.
یعنی دیگر اشکی برایم باقی نمانده بود تا روي قبر پدرم بریزم. حالت بهت زدگی من، در کسانی که مرا می شناختند،
این پندار را قوت بخشیده بود که دختر کاظم خان واقعا دیوانه است.
آن روز خانواده ي داریوش هم به گورستان آمده بودند و ما بر حسب تصادف، به آنان برخوردیم.
از طرز رفتار و نگاهشان حدس زدم خدا را شکر می کنند که دیوانه اي مثل من عروسشان نشده است.
روز خاکسپاري پدرم، مادر خسرو و ترگل و آویشن هم آمده بودند ، دلم براي آویشن که دوران جوانی بیوه شده بود ، میسوخت.
مادر خسرو هم که خیلی پیر و شکسته شده بود ، می گفت عاقبت از غم گم شدن خسرو می میرد.
یکی دو ماه پس از مرگ پدرم مادرم،تصمیم گرفت که ما براي همیشه ساکن مرودشت شویم، چون بیشتر خویشاوندان مادرم در مرودشت به سر می بردند. او معتقد بود در کنار آنان احساس تنهایی و بی کسی نمی کند.
از زمانی که
مادرم تصمیم گرفت ساکن مرودشت شویم، تا زمانی که خانه ي شیراز را فروختیم و در بهترین منطقه ي مرودشت خانه خریدیم و وسایلمان را جمع کردیم و رفتیم در حدود چهار یا پنج ماه طول کشید.
در روز اثاث کشی جهانگیر و پسرش و هلاکو و چند نفر از دوستانش هم به کمک ما آمده بودند.
آن قدر اثاث داشتیم که یک کامیون کفاف همه ي آن ها را نداد و دو وانت دیگر را هم بار زدیم و با شیراز که آن همه خاطرات تلخ و شیرین از آن داشتم، خداحافظی کردم.
اتاقی را که در خانه ي جدید انتخاب کردم پنجره اي مشرف به حیاط دا شت ، در حالی که مادرم با اصرار می خواست یکی از اتاق هایی را که در دیدرس همسایگان رو به رو نباشد، انتخاب کنم.
وقتی به او گفتم دلیل انتخاب این اتاق ان است که وقتی خسرو از مسافرت باز می گردد ، اولین کسی باشم که در را به رویش باز می کنم، چنان عصبانی شد که دو دستی روي سرم کوبید و گفت:" واقعا خاك بر سرت که هنوز دیوانه اي.
خسرو تا حالا هزار تا کفن پوسونده دختر. پدرت بیشتر از دست تو دق کرد تا از غصه ي مرگ تیمور".
خلاصه اتاقم را تزیین کردم و عکسی را که پیشتر گرفتم، ده پانزده سال پیش در میان اسباب و اثاثیه خانه ي قدیمی مان پیدا کرده بودم و یادگاري از خانواده ي ما و بهادر خان بود قاب کردم و به دیوار آویختم.
چند درخت میوه و یکی دو درخت سایه انداز در حیاط خانه ي ما بود که حالتی شاعرانه به آن می داد. انچه کتاب شعر و
رمان هاي عاشقانه سراغ داشتم، هلاکو برایم تهیه کرد. کارم شده بود کمک به مادرم در کارهاي خانه و مطالعه کردن در اوقات فراغت رابطه مان با بهرام و جمیله مثل گذشته نبود. جمیله چند پسر و دختر داشت و کار بهرام در ساخت و ساز خانه و فروش
ساختمان گرفته بود.او و یکی از مهندسان معروف راه و ساختمان با همدیگر شرکتی تاسیس کرده بودند.
بهرام براي خودش خانه اي ساخته بود که همه از آن تعریف می کردند و کنجکاوي مادرم باعث شد که سري به آنان بزنیم.
خانه بهرام را به سختی و پرسان پرسان پیدا کردیم و زمانی که به آنجا رسیدیم، هرگز باور نمی کردیم ان خانه متعلق به بهرام باشد . به هر حال، زنگ در را فشار دادیم و از آیفون خودمان را معرفی کردیم.
وقتی در باز شد و ما به داخل رفتیم، جمیله، سرا از پا نشناخته، به استقبالمان دیوید.
او هم تعجب کرده و هم خوشحال شده بود. خانه ي قصر مانندش تماشایی بود. از این که وضع شوهر جمیله خوب شده
بود ، به او تبریک گفتیم. او بی درنگ به بهرام زنگ زد.
بهرام سفارش کرد که ما را چند روزي نگه دارد. با این که تصمیم داشتیم همان روز به مرودشت برگردیم، اصرار جمیله باعث شد که شب را در خانه ي بهرام بمانیم.
هنوز پاسی از شب نگذشته بود که بهرام از شرکت به خانه آمد و از دیدن ما ابراز خرسندي کرد.....
ادامه دارد...>>
@ghatrebarani
💌 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_94
خانه بهرام را به سختی و پرسان پرسان پیدا کردیم و زمانی که به آنجا رسیدیم، هرگز باور نمی کردیم ان خانه متعلق به بهرام باشد . به هر حال، زنگ در را فشار دادیم و از آیفون خودمان را معرفی کردیم.
وقتی در باز شد و ما به داخل رفتیم، جمیله، سرا از پا نشناخته، به استقبالمان دیوید.
او هم تعجب کرده و هم خوشحال شده بود. خانه ي قصر مانندش تماشایی بود. از این که وضع شوهر جمیله خوب شده بود ، به او تبریک گفتیم. او بی درنگ به بهرام زنگ زد.
بهرام سفارش کرد که ما را چند روزي نگه دارد. با این که تصمیم داشتیم همان روز به مرودشت برگردیم، اصرار جمیله
باعث شد که شب را در خانه ي بهرام بمانیم.
هنوز پاسی از شب نگذشته بود که بهرام از شرکت به خانه آمد و از دیدن ما ابراز خرسندي کرد.
خلاصه آن شب از هر دري سخن به میان آمد: از گذشته، از وقتی پدرم و تیمور زنده بودند و از خسرو و از این که هیچ *** از ان خبر ندارد. بهرام معتقد بود حتما بلایی سر خسرو آمده و می گفت، مگر می شود او زنده باشد و یادي از مادرش نکند؟ جمیله هنوز هم از دست من عصبانی بود که چرا به بختم لگد زدم و بی خود و بی جهت بخت خوشم را سیاه کردم.
من به جز ان که بر باورم مبنی بر اینکه خسرو روزي پشیمان می شود و بر میگردد، پافشاري میکنم، حرفی نداشتم که
بگویم و انان هم غیر از اینکه مرا دیوانه بپندارند، چاره اي نداشتند.
روز بعد بهرام یکی از خودروهاي شرکتش را با راننده در اختیار ما گذاشت تا به کارهایمان برسیم و از ما خواست او را
مثل تیمور بدانیم و رفت و امدمان را با آنان قطع نکنیم.
آن روز نخست به گلزار شهدا و سر قبر تیمور رفتیم. مادرم در آنجا کاري کرد که دل سنگ به حالش آب می شد .
سپس به گورستان عمومی رفتیم و بر سر مزار پدر نیز گل گذاشتیم. دیگر نا نداشتیم گریه کنیم.
پس از سر زدن به اموات، نوبت رفتن به بازار رسید و پس از خرید، راننده ي بهرام ما را به مرودشت رساند.
توجه و محبت آن روز بهرام به ما ، خیلی خوشحالمان کرد . مادرم می گفت هنوز هم مهر و محبت ها کم نشده و انسانیت از میان مردم رخت بر نبسته است.
املاك پدرم دو سال پس از فوت او تقسیم شد. سهم من هم تعیین گردید: چند هکتار زمین کشاورزي، یک باب مغازه در شیراز و مبلغی هم پول نقد.
در آمد ما از محصولات زمین هاي کشاورزي هر سال افزایش بیشتري می یافت و
در آمدمان از خرجمان زیادتر بود. بنابرا نی به کمک موسسات دولتی نیازی نداشتیم و فقط مادر دلش ی خواست بدون
نوبت به
مکه و سوریه برود.
از ان کتاب ها و دیوان اشعار ي که از گوشه و کنار به دستم رسیده بود، به مجموعه اشعار سهراب سپهر ي که هلاکو
به تازگی برایم خریده بود، علاقه بیشتر پیدا کرده بودم. هرچه بیشتر شعرها ي او را می خواندم، علاقه و گرایشم به آنها افزون تر میشد. گاهی در اتاقم راه می رفتم و با صداي بلند می خواندم:...
ادامه دارد...>>
@ghatrebarani
💌 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_95
باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گاهی
باغ ما نقطه ی برخورد نگاه قفس و آینه بود
باغ ما شاید قوسی از دایره ي سبز سعادت بود
آب بی فلسفه می خوردم
توت بی دانش می چیدم
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره ي خواهش می شد
گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.
چنان بود که گو یی سهراب سپهر ي باب دل من شعر سروده بود. تصور می کردم او مرا می شناسدو تنهایی ام را حس کرده است.
من در این خانه به گمنامی نمناك علف نزدیکم
من صدا ي نفس باغچه را می شنوم
و صدا ي ظلمت را وقتی از برگی میریزد
و صدا ي سرفه ي روشنی از پشت درخت
عطسه ي آب از هر رخنه ي سنگ
جکجک چلچله از سقف بهار
و صدا ي صاف باز و بسته شدن پنجره ي تنهایی
و صدا ي پاك پوست انداختن مبهم عشق
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترك خوردن خوددار ي روح
من صدا ي قدم خواهش را می شنوم
و صدای پای قانونی خون را در رگ
تپش قلب شب آدینه
مادرم از دست من به ستوه آمده بود، چون از آنچه م پی خواندم و در زیر لب زمزمه می کردم سر در نمی آورد. او همه ي
این شعرخوانی ها را به حساب بی عقلی من می گذاشت و می گفت «: دیوونگی که شاخ و دم نداره«!
از وقتی ساکن مرودشت شده بودیم، کمتر مریم را میدیدم. او در شیراز بیشتر با پدر و مادر و خویشان خودش رفت و آمد داشت. گاهی که به شیراز می رفتیم سر ي هم به او میزدیم . او مثل سابق حال و حوصله نداشت که به حرف دل من گوش کند و من هم حرف تازه ا ي برایش نداشتم. همه ي حرف ها می یکنواخت و خسته کننده شده بود. نزدیک به یک ربع قرن به قدر ي از خسرو و عشق و دوست داشتن حرف زده بودم که هر وقت حس می کرد می خواهم درباره ي خسرو سخن بگویم، بیدرنگ موضوع بحث را عوض می کرد.
وقتی هلاکو در رشته ي معمار ي مدرك لیسانس گرفت نه تنها مادرش بلکه همه ي اقوام به او توصیه می کردند که دیگر
وقت ازدواج و تشکیل خانواده است، زیرا به این دلیل که پدرش را در راه دفاع از وطن از دست داده بود، در بسیاری از سازمان ها ي دولتی به او کار می دادند و حتی از سرباز ي هم معاف شد. اما او قصد داشت هم چنان ادامه ي تحصیل دهد
و مادرش هم حرفی نداشت.
هلاکو در سال
اول دوره ي فوق لیسانس معمار ي بود که به مادرم خبر دادند خودش را برا ي رفتن به سفر حج عمره
آماده کند. او را هیچ وقت تا آن اندازه خوشحال ندیده بودم. مشکلش فقط من بودم. اصلا نمی توانست با اطمینان خاطر
مرا تنها بگذارد. چون هیچ شکی نداشت که ای خودم ر ا آتش می زنم و ای خانه را. نخست قرار شد در مدتی که او در
سفر حج است، من نزد مریم بمان، ولی با توجه به این که مادر دیگر مثل....
ادامه دارد...>>>
@ghatrebarani
💌 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_96
گذشته دست و پا ي انرا ندارد که به امور خود برسد،در گرد همایی اقوام و خویشان که جهانگیر و هلاکو مریم و بهرام و جمیله هم در ان بودند،تصمیم گرفته شد که من هم همسفر او باشم.خدا می داند چقدر خوشحال شدم.با مراجعه به سازمان حج و اوقاف و پرداخت مبلغی که انان تعیین کرده بودند،قرار شد من هم همراه با مادرم به مکه بروم.باورش مشکل بود،حتی در خواب هم نمیدیدم که روزي به زیارت خانه خدا بروم.تصمیم داشتم در خانه خدا عقده دلم را بگشایم و از کسانی که باعث شدند بهترین دوران جوانی ام در انتظار سپر ي شود،گله کنم و از خدا هم شکوه کنم و از او
بپرسم چرا سرنوشتی چنین برایم مقدر کرده است.
در یکی از روزهایی که خودمان را براي سفر حج اماده می کردیم،رادیو اعلام کرد جنگ خانمانسوزي که هشت سال بهترین و مخلص ترین جوانان این مرزو بوم را به کام مرگ کشیدویکی از ان هزاران جوان هم برادر من بود،بدون کوچکترین دردسر ي و تنها با یک امضا،به پایان رسید .
دو سه ماه س از پایان جنگ،به ما خبر دادند که دو روز دیگر در فرودگاه مهراباد تهران حاضر باشیم .بر خلاف بعضی از کاروانها که ز فرودگاه شیراز مستقیم به جده پرواز می کردند،نمی دانم چرا پرواز کاروان ما از فرودگاه مهراباد تهران انجام می گرفت.بعدها اگاه شدم که تعداد ي از حجاج شیراز ي از سهمیه تهران استفاده کرده اند.
شبی که قرار بود فردایش عازم تهران شویم،خانه ما پر شد از اقوام و خویشان و اشنایان دور و نزدیک.جهانگیرو همسر
و فرزندانش،مریم و هلاکو،بهرام و جمیله و تهمینه و سودابه و شوهرانشان که هر کدام فرزندانی داشتند.چه غوغایی بر پا شده بود!دو خواهرم،با اینکه یک دو بار به سفر سوریه و حج عمره رفته بودند،باز هم دلشان می خواست با ما همسفر شوند.نوبت مریم سال دیگربود و جمیله هم از بهرام می خواست که انقدر به فکر کار و درامد نباشد و تا دیر نشده برا ي سفر خانه خدا اقدام کند.مادرم تلفنی با مادر خسرو واویشن و ترگل خداحافظی کرد و از انان حلالیت طلبید و سپس گوشی رابه من داد.به مادر خسرو گفتم نخست انکه از من راضی و خشنود باشد،سپس او را دلداري دادم
گفتم:خسرو را هم با خودم می برم و سالم برش می گردونم.
این گونه حرف ها که بیشتر زاییده خیال من بود،برای مادر خسرو و ودیگرانی که می شنیدند،کلماتی تکرار ي شده بود.مادر خسرو از اینکه فرصت نکرده بود به مرودشت بیاید،پوزش خواست و یقین داشت که در خانه خدا شفا میگیرم و خداوند دوباره به من عقل عنایت می کند.
باري،ان شب هم یکی از شب ها ي به یاد ماندنی زندگی ام بود.روز بعد،در میان بدرقه گرم اقوام و خویشان،راهی
تهران شدیم .زحمت رساندن ما را به تهران جهانگیر و هلاکو متقبل شدند.همسر جهانگیر،از انجا که چندان مایل نبود شوهرش بدون حضور او با ما تنها باشد و ما هم رابطه اي انچنان صمیمی با او نداشتیم،قصدداشت جاي هلاکو رابگیرد،ولی انچه او می خواست انجام نشد.البته ما می توانستیم دو روز پیش از ان همراه با کاروانی که عهده دار رساندن و برگرداندن ما بود،به تهران برویم،اما چون جهانگیر در تهران کار داشت،با مسوول کاروان قرار گذاشتیم که در روز تعیین شده به انان می پیوندیم .
دربین راه شیراز تهران،بیشتر از گذشته حرف می زدیم و طرف صحبت من بیشتر هلاکو بود،زیرا حرفم را می فهمید و عشق ودوست داشتن را می شناخت.چون من وهلاکو در صندلی عقب نشسته بودیم و مادرم با جهانگیر درباره موضوعات گوناکون گفتگو می کردند،چندان متوجه حرف ها ي من و هلاکو نبودند.
از هلاکو پرسیدم: ایا کسی تو ی زندگیت پیدا شده که امید ازدواج با اون داشته باشی؟
او همراه با لبخند گفت:هنوز که نه. بیشتربه فکر درس هستم و هنوز کسی نظرمو جلب نکرده.
گفتم: می خوام یک چیز بهت بگم و اون هم اینه که نکنه دل دختري رو ببری،
اما بعدش با اون و احساسش بازی کنی و به *** دیگه ای دل ببندي((.
هلاکو نگاهی پر معنی به من انداخت و گفت:((خدانکنه((
جهانگیر با اینکه با مادرم گفتگو می کرد بیشتر هواسش متوجه مابود.او از این حرفها خوشش نمی آمد.هلاکو داخل کار....
ادامه دارد...>>
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_97
هلاکو وارد کار سیاست شده بود و از کوچکترین حرکت نابجاي حکومت انتقاد می کرد و از گرانی و وضع نابسمان مردم حرف می زد.
به هر حال نزدیک غروب به تهران رسیدیم .اعضاي کاروانی که قرار بود ما به آن بپیوندیم آن طور که به ما گفته شده
بود در هتلی اقامت داشتند و منتظر ما بودند .با هلاکو و جهانگیر خداحافظی کردیم و قرار شد روز بعد در فرودگاه
مهرآباد یکدیگر را ببینیم .در میان آن همه همسفردختر جوان که در حدود بیست سال داشت توجهم جلب کرد خیلی زیبا ودر عین حال خجالتی بود او قدي بلند و موزون داشت و نمی دانم چرا با نگاه اول مهرش به دلم افتاد.
او هم با مادرش بود و حدس زدم برادرش را در جبهه از دست داده است.ولی غمی که در ژرفای نگاهش موج می زد
کاملا پیدا بود که غم ناکامی است.به بهانه اي سر صحبت را با او باز کردم و چون می دانشتم که در حدود یک ما ه با هم
هستیم خیلی کنجکاوي نکردم و تنها نامش را پرسیدم او گفت لیلا و من گفتم چه اسم قشنگی است!
آن شب چون خسته بودیم خیلی زود خوابیدیم و صبح زودچند اتوبوس همه مارا که جزئ یک کاروان بودیم به فرودگاه
مهراباد رساند .هلاکو و
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد