607 عضو
جهانگیردر انجا انتظارمان را می کشیدند.فرصت چندانی نداشتیم . رییس کاروان خیلی زود
تشریفات اداري را انجام داد و ما ناگریز با جهانگیر و هلاکو خداحافظی کردیم و وارد سالن پروازشدیم .من لیلا رااز نظر
دور نمی کردم و به هر ترتیبی که بود مادرم را درکنار مادر او نشاندم دنبال موضعی میگشتم که سر حرف را با او باز کنم تا بیشتربشناسمش.ناگهان شماره پرواز از بلندگو اعلام شد ومسئول کاروان و خدمه ما را به سمت اتوبوس هاي فرودگاه
و بعد تا داخل هواپیما راهنمایی کردند نخستین بار بود که من و مادرم سوار هواپیما می شدیم براي همین کمی ترسیده
بودیم ولی باوجود مهمانداران کار کشته و پذیرایی خوبی که از مسافران به عمل می آوردند ترس را فراموش کردیم .وقتی
که هواپیما به فرودگاه جده رسید مادرم ومادر لیلا به گمان اینکه آنجا سرزمین مکه است سر از پا نشناخته با نگاهشان
به دنبال خانه خدا می گشتند ولی من و لیلا انها را از اشتباه بیرون اوردیم پس از یکی دوساعت معطلی در جده با اتوبوس
رهسپار مدینه شدیم .در همین مدت بسیار کوتاه چنان با لیلا ومادرش صمیمی شده بودیم که گویی سالهاست همدیگر را می شناسیم همان گونه که گفتم غمی در نگاه لیلا پیدا بودکه آدم را کنجکاو می کرد.سر حرف رابا او باز کردم
پرسیدم))برادرت چند سالش بود؟((
چشمانش را لحظه اي بست.اشک مژه ها ي بلندش را خیس کرد پس از لحظه اي سکوت گفت))شوهرم((!
گویی مرا داخل حوضی پر از اب یخ انداخته بودند به صورتش خیره شدم اشکش سرازیر شده بود.هنوز نمی توانستم باور کنم که او به این جوانی و به این زیبایی زنی بیوه باشد.یاراي آن نداشتم که گفت و گو را پی بگیرم آنچه را گفته بود چندبار در دلم تکرار کردم .چی؟شوهرم! یعنی....نه.گمان نمی کنم سرانجام پرسیدم ((شما شوهرتون رو ازدست دادین؟((
آهی کشید و گفت :بله فهمیدم که باورش براتون مشکل;خودم هم باور نمی کنم.
از شدت گریه و بغض نمی توانست حرف بزند.راحتش گذاشتم و به فکر فرو رفتم مادر او ومادر من هم که دوصندلی
جلوتر نشسته بودند گویی سالهاست یکدیگر را می شناسندگرم صحبت بودند گفت و گو ي آن دو را نمی شنیدم ولی از
تکان دادن سرشان و آه هایی که پشت سره می کشیدند پیدا بود که از روزگار گله دارند لحظاتی چند نه من حرفی زدم
نه لیلا سپس او پرسید : ((معلومه شما هم شوهرتونو((.....
میان حرفش پریدم و گفتم، نه من برادرم رو از دست دادم برادري که هم دوستم،بود هم برادرم.
گفت:شوهرتون چی؟اونو که از دست ندادین؟
گفتم:اصلا به دستش نیاوردم.نامزدم رو بیست و شش سال پیش گم کردم.
ناگهان یکه خورد و گفت:چی ؟نامزدت رو گم کردي؟
گفتم:ماجراي من
مفصله و شاید براي تو خسته کننده باشه.دلم می خواد اول تو از خودت بگی،چون هنوز هم باور نمی کنم به ا ین جوانی و زیبایی بیوه باشید !
آهی کشید و گفت:فرصت زیادداریم .به امید خدا،اگر عمري باقی باشه،همه رو براتون شرح می دم....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_98
صداي اتوبوس و سر و صدای مسافران و خستگی باعث شد که هر دو سکوت کنیم و رفته رفته،به خوابی سنگین فرو رفتیم و زمانی بیدار شدیم که به مدینه رسیده بودیم .ما را به هتلی که از قبل اماده پذیرایی بود بردند.با لیلا و مادرش
چنان خودمانی شده بودم که با هم در یک واحد که دو اتاق و در هر اتاق دو تخت داشت،اقامت کردم .سرپرست کاروان و خدمه ها توضیحاتی دادند و گفتند پس از استراحت و رفع خستگی راه،نزدیک غروب به مسجد النبی برویم
بیشتر کاروانیان علاقمند بودند حتی لحظه اي استراحت نکنند و همان ساعت هتل را به مقصر مسجدالنبی ترك گویند،ولی هوا خیلی گرم بود و طبق مقررات،باید دستور مسول کاروان را رعایت میکردیم.
ساعت از دو بعد از ظهر گذشته بود که برایمان ناهار اوردند.جالب اینجا بود که هم من، صبرانه دلم میخواست لیلا خاطراتش رابرایم شرح دهد و هم او مشتاق شنیدن سرگذشت من بود.
پس از صرف ناهار،خوابیدیم و سپس،طبق برنامه تعیین شده به مسجد النبی رفتیم.
لیلا گفت:وضو گرفتی؟
نمیدانم چرا یکباره به یاد شعر سهراب افتادم و گفتم:
من وضو با تپش پنجره ها میگیرم
در نمازم جریان دارد ماه،جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی میخوانم
که اذانش راباد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیره الحرام علف میخوانم
پی قدقامت موج
لیلا مات و متحیر،به من نگاه کرد و گفت:نکنه مسلمان نبستی؟
گفتم:
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه،مهرم نور
دشت سجاده من
نگذاشتم که ذهن خود را بیش از اندازه به حدس و گمان مشغول کند و گفتم:گاهی که احساساتی می شم از این شعرها زمزمه میکنم،برای همین هم منو دیوونه میدونن
باري،حال و هوایی را که در مسجد النبی و در کنار قبر پیامبر،پیدا کردم و حالت مردم توصیف ناپذیر است و هر چه بگویم و بنویسم،گوشه يا از انچه ر اباید،ادا نکرده ام.
پس از زیارت و خواندن نماز،به هتل برگشتیم .من ولیلا مادرم ومادر او را به حال خودشان گذاشتیم به اتاقی رفتیم که قرار
بود یک هفته را در ان با هم سپری کنیم
لیلا نگاه اکنده از شگفتی خود را به من انداخت و گفت:حدس میزنم دل تو از دل من پر دردتره!
گفتم:نمیدونم .از قرار معلوم،هر دو دلی شوریده داریم .به قول حافظ:
اگر مجنون دل شوریده
ای داشت
دل بلبل از او شوریده تر بود
لیلا آهی کشید و گفت:چی بگم،از کجا بگم؟
گفتم:از خودت،از زندگیت بگو تا یکم سبک بشی.
لیلا گفت:پدرم کارمند دولت بود..ده سال داشتم که اونو از دست دادم.مادرم غیر از من دو پسر دیگه هم داره که هر دوازدواج کردن....
ادامه دارد....
نویسنده: حسن کریم پور
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_99
از هفده سالگیم چشم مادرهایی که پسر جوون داشتن به دنبال من بود.تربیت خونوادگی ما،به من که سال اخر دبیرستان رو می گذروندم،اجازه نمی داد خودم کسی رو بپسندم و یا به عبارتی عاشق بشم،چون از بچگی تو ی گوشم خونده بودن که پسرها گرگن و ما میش و همیشه باید میش از گرگ فراري باشد.تازه دیپلم گرفته بودم که خونواده اي مومن که در همسایگی ما بودن،به خواستگاریم اومدن.پسرشون معلم بود،ولی سالی یکی دو بار به جبهه می رفت.
شب خواستگاري هم با همون لباس نظامی همراه خونواده اش به خونه ما اومد.نمی دونم چطور شد که همون شب اول قبول کردم که زن اون که اسمش حسین بود بشم.اون قدي بلند وچشم و ابروي مشکی و به هم پیوسته داشت و وقتی
نگاهش رو به من دوخت،همه بدنم خیس عرق شد. تا اومدم به خودم بجنبم،اونو تو ي اتاقی خلوت رو به روی خودم دیدم.ازش تنها یک چیز خواستم و اون هم این بود که به من وفاداربمونه و اون هم قبول کرد.از رفتار و طرز برخوردش خوشم اومد.یک هفته بعد سر سفره عقد نشستیم و قرار بود پس از عروسی جبهه و جنگ رو رها کنه و بچسبه به تدریس در مدرسه.
لیلا چند لحظه اي سکوت کرد و سپس ادامه داد:پدرش طبقه دوم خونه خودش رو در اختیار اون گذاشته بود و ما جهیزیه خیلی مختصر منو که پدرم به سخت تهیه کرده بود توي هال کوچیک و دو اتاق چیدیم .شب عروسی ما شب قشنگی بود.همه دوستام رو دعوت کرده بودم.
حسین به اندازه ای متدین بود که راضی نشد در قسمت زنانه در کنار من بشینه.
شاگردای مدرسه ایی که در اون تدریس میکرد،به قدري دوستش داشتن که حیاط ما رو پر از گل کرده بودن.
یک ساعت پیش از اون که ما رو دست به دست بدن، یکی از همرزمانش نامه اي بهش داد.نمی دونم تو ي اون نامه چی نوشته بود که حسین وقتی اونو خوند،رو ي صورتش عرق نشست.اون نگاهی به من انداخت و اب دهنش رو قورت دادو گفت: ای کاش عروسی ما یک هفته به تاخیر افتاده بود.گفتم:چرا؟مگه چی شده؟
اما حرفی نزد.خلاصه، به حجله میرفت حسین گوشه تخت نشست و سرش رو بین دستاش گرفت. خیلی منقلب بود و اروم وقرار نداشت.گاهی دستاش رو به هم میزد و خودش رو سرزنش می کرد.وقتی با اصرار من روبه رو شد گفت:فردا خودمو به جزیره مجنون برسونم و اطلاعاتی رو که فقط من می دونم در اختیار فرمانده
بگذارم.امشب می خواهم تا صبح فقط نگات کنم.
بدون اینکه لباس عروسی رو از تنم بیرون بیارم،سرم را رو ي زانوش گذاشت و هر دو به هم خیره شدیم،حتی پلک زدن هم یادمون رفته بود.اون قدر نگاهش کردم که خوابم برد و وقت بیدار شدم،دیدم لباس دامادیش به جا رخت آویزونه،ولی از خودش اثري نبود.صبح شب عروسی مادرمن و مادر حسین دنبال مدرکی بودن که بهشون ثابت بشه هر دو کامروا شدیم ...
اما گریه امانش نداد و با بغض و اشکریزان گفت: این هم از عروسی من،شب توي حجله روي زانوی حسین خوابم
برد و دو روز بعد هم جنازه خونین اون رو تحویملون دادن.
قصه پرسوز و گداز لیلا باعث شد که غم خودم را فراموش کنم.در مدت یک هفته اي که در مدینه بودیم،چنان به یکدیگر انس گرفته و شیفته ماجراي یکدیگر شده بود که دلمان می خواست سفرمان ماه ها به درازا بکشد.قول وقرار گذاشتیم دوستی و صمیمیتی که در راه مکه به دست اوردیم،در شیراز هم ادامه پیدا کند.
البته ناگفته نماند که مادرانمان نیز حرف ها ي بسیاری داشتند که به یکدیگر بزنند.از جوانی،از ازدواجشان،از ناسازگاری روزگار و از بخت بد من و لیلا و خلاصه از این که هر *** سرنوشتی دارد حرف می زدند و هم من و لیلا و هم انان تا ساعت ها پس از نیمه شب بیدار میماندیم.....
ادامه دارد......
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_100
روز ي که مدینه را ترك کردیم،در مسجدی که تا مدینه فاصله چندانی نداشت،محرم شدیم. لیلا در لباس سفید،به فرشته يا شبیه شده بود که وصف انها را در کتابها خوانده بودم.تا مکه در اتوبوس در کنار هم بودیم
ان روز با روز ي که از جده به مدینه می امدیم،خیلی تفاوت داشت.همدیگر را بیش از پیش می شناختیم و از درون هم خبر داشتیم .او برای من دعا میکرد تا گم کرده ام هر چه زودتر پیدا شود.از مکه،از سرزمین وحی،چه بگویم؟به قول سپهري:
عشق پیدا بود،
موج پیدا بود.
برف پیدا بود،
دوست پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
اب پیدا بود،عکس اشیا در آب.
سایه خنک یاخته ها در تف خون
سمت مرطوب حیاط
شرق اندوه نهاد بشري.
در خانه خدا،انسان هاي شیفته و عاشق،زن و مرد در کنار هم می لولیدند.هر *** حاجتی می طلبیدن و مرادي میخواست.
نماز خواندن در انجا با جاها دیگر فرق داشت،خیلی هم فرق داشت،گویی واقعا خدا را می فهمیدی .
مناسک حج برایم خیلی جالب توجه بود.در هنگام طواف کعبه میان صفا و مروه،در صحرا ي عرفات و در مشعر خسرو را می دیدم و حسین شوهر لیلا را .انگار فرشتگان کعبه به من نوید می دادند که خسرو همین جاست و در چند قدمی من.در خیالم باور کرده بودم و مثل دیوانه ها دنبال او می گشتم. لیلا مرا به خودم اورد و گفت:دنبال کی می
گردي؟اگر پی من می گردي که من اینجام و مادرهامون هم کنارمون هستن.
گفتم:دنبال خسرو می گردم.خودم اونو قاطی جمعیت دیدم.برام دست تکون داد...
شگفت زده دستم را به دست گرفت و به گوشه اي برد.برایم اب اورد.باور کنید،مدتی از خود بیخود شده بودم و فقط تا
انجا یادم هست که خودم را در اتاقمان در هتل دیدم در حالیکه لیلا رو به رویم نشسته بود.او گفت:چی شده؟چه کسی
رو دیدي
گفتم:خسرو رو.
مادرم به اتاقی که من و لیلا در ان بودیم امدو در حالی که سعی داشت مثل گذشته براشفته نشود،با حالتی دلسوزانه
گفت: اینجا هم دست از دیوونه بازي ور نمیداري؟خسرو اینجا چی کار می کنه دختر.صد دفعه گفتم اون تا حالا هفتاد تا
کفن پوسونده.و ناگهان گریه را سر داد.
مادر لیلا هم به جمع ما پیوست.
مادرم گفت:از خدا خواستم یا منو بکشه یا فکر خسرو رو از سر این دختره بیرون کنه.
لیلا گفت:خانم،تو رو خدا سر به سرش نذارین،ولش کنین . ناهید از همه ما عاقل تره.حتما تو خیال خودش خسرو رو دیده.منم خیلی ها به نظرم می اومدن.
پس از مدتی بگو مگو با مادرم که چندان هم به درازا نکشید،همه چیز به حال عادي برگشت.
همان شب در خواب دیدم همراه با کاروانی،در بیابانی با پا پیاده به سمت مکانی که از دور می دیدم و نور از ان متصاعد می شد در حرکت بودم.
من لباس زنان قدیمی ایران باستان را به تن داشتم و پوشش مردها هم پوشش مردان قبل از
اسلام ایران بود که در عکس ها دیده بودم.
هر چه جلوتر میرفتم به مکانی که مقصدمان بود نمی رسیدیم .همه تشنه
بودیم .
به کنار چاه ی رسیدیم و رئیس کاروان سنگ ریزه يا داخل چاه انداخت.صدا ي خسرو از دورن چاه ما رابه یاري طلبید .
من طنابی داخل چاه انداختم و کسی را که از چاه بیرون اوردم،خسرو بود.خسرو نگاه شرمنده اش را به من انداخت و گفت:اخرش هم تو نجاتم دادي.مرا ببخش.
هراسان از خواب پریدم و صبح روز بعد،نخستین کاری که پس از بیدار شدن انجام دادم،شرح دادن خوابم برا لیلا
بود.شکی نداشت که خسرو به همین زود پیدا می شود. می گفت مگر می شود ادم در سرزمین وحی خواب ببیند و ان
خواب به حقیقت نزدیک نباشد؟
هر شب،تا پاسی از نیمه شب و گاهی هم تا صبح،در مسجد الاحرام،رو به رو ي کعبه،به رازو نیاز با خداي مهربان مشغول بودیم .مادرم ومادر لیلا چنان شور و شوق زیارت و طواف داشتند و فضاي روحانی و پاك انجا از خود بی خودشان کرده بود که به من ولیلا که دورتر از انان نشسته بودیم.......
ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_101
خداحافظی نکردم. امروز هم خانه محمدخان دلخور بودم و بعد هم که ناهید پیدایش شد، دیگر چیزی نمانده بود
دیوانه شوم. آن شب حسن باغبان برایمان جوجه کباب کرد. چون ظهر نتوانسته بودیم آن طور که باید غذا بخوریم،
بعد از آشتی کنان واقعا چسبید.
در ایوان عمارت خوابیدیم. آن قدر خسته بودیم که خیلی زود خوابمان برد. صبح زودتر از سیما بیدار شدم تا اتومبیل
را بررسی کنم. ناگهان چشمم به هدیه ناهید افتاد که زیر صندلی گذاشته بودم. با کنجکاوی بسته را باز کردم، پارچه
ای بسیار نفیس با زمینه بنفش و گل های ریز مخملی قرمز و زرد بود. چند لحظه به فکر فرو رفتم بار دوم بود ناهید
مرا به فکر واداشته بود.
یک مرتبه به خودم آمدم. اگر سیما پارچه را می دید، بار دیگر تعادلش به هم می خورد. آن را داخل همان کاغذ
پیچیدم و حسن باغبان را صدا زدم و گفتم: این بسته رو نزد تو امانت می ذارم. از اون مواظبت کن. قبل از اینکه
کنجکاو شود، گفتم: چیزی نیست؛ یه قواره پارچه است که نمی خوام سیما ببینه.
به محض آماده شدن اتومبیل، سیما را صدا زدم و بعد از صرف صبحانه که حسن باغبان آماده کرده بود، عازم تهران
شدیم.
نزدیک ظهر به اصفهان رسیدیمو برای اینکه سیما کاملا از فکر ناهید و شیراز بیرون بیاید و با ذهنی آشفته به تهران
برنگردد، تصمیم گرفتم یک شب در اصفهان بمانیم. بهترین هتل را انتخاب کردیم و بعد از صرف ناهار و استراحت،
از گرمی هوا که کاسته شد، به پیشنهاد سیما به بازار رفتیم. او که برای مادرش و برادر و سایر دوستانش سوغاتی
خرید. سپس تا پاسی از شب کنار زاینده رود نشستیم و با یکدیگر حرف زدیم. گفت و گوی ما بیشتر درباره مادرم
بود چرا اجازه داده با آن سن و سال حاملهشود. روز بعد، صبح زود که هوا تقریبا خنک بود، اصفهان را ترک کردیم.
به تهران که رسیدیم، ساعت هنوز یک بعدازظهر نشده بود. مادر سیما قبل از هر چیز منتظر شنیدن خبر در مورد
واکنش مادرم بود. وقتی به او گفتم فقط یکبار ، آن هم در مدتی کمتر از نیم ساعت، او را دیدیم، متوجه شد اوضاع
مساعد نبود.
خبر بازنشسته شدن سرهنگ و انتصاب او بعنوان نماینده ساواک در لندن، برایم دور از انتظار بود. سرهنگ از سال
گذشته منتظر چنین انتصابی بود و طبق حکمی که از وزارت امور خارجه به او داده بودند، باید در مدتی کمتر از
دوماه، خودش را به سفیر ایران در لندن معرفی می کرد.
ابتدا قرار بود سرهنگ تنها به لندن برود، ولی با مخالفت شدید مادر سیما روبرو شد. خانم می گفت مدت ها آرزو
داشته برای دیدن برادرش به انگلستان برود. معتقد بود یک همسر باوفا هیچ وقت نباید شوهرش را تنها رها
کند.
سرهنگ تحت تاثیر جملات مادر سیما تصمیم گرفت به اتفاق به لندن بروند و سیاوش را هم ببرند تا همان جا به
تحصیل ادامه دهد.
برای سیما دوری از پدر و مادر و برادر خیلی مشکل بود. وقتی یقین پیدا کرد که تصمیم جدی است، بی اندازه نگران
شد. با دلهره گفت: دور از مادرم زندگی مشکله. فکر نمی کردم روزی از مادرم جدا بشم.
به شوخی گفتم: حالا هر دو مثل هم، از پدر و مادرمون دور می شیم و تازه معنی استقلال رو می فهمیم.
مادر سیما وقتی دخترش را آن طور نگران و پریشان می دید، از رفتن به لندن منصرف می شد. به خاطر دخترش،
دوری از سرهنگ را ترجیح می داد. ...
ادامه دارد....
{ اتصال به پروکسی }
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_102
کم کم بگو مگو بالا گرفت، به حدی که نزدیک بود سرهنگ انصراف خودش را از پستی که به او پیشنهاد شده بود؛،
اعالم کند.
برای حل قضیبه، آقای قاجار مجبور به مداخله شد. گفت: برای اینکه هیچ گونه ناراحتی پیش نیاد، بهتره خسرو و
سیما هم برای ادامه تحصیل به لندن برن.
به گمان اینکه آقای قاجار به شوخی چنین پیشنهادی می دهد، گفتم: جناب سرهنگ قراره تنها به لند برن، دلیلی
نداره بستگانشون رو هم به اونجا بکشونن و باعث دردسر خودشون بشن. من معتقدم اگه خانم هم از این تصمیم
منصرف بشن، خیلی بهتره.
آقای قاجار بعد از مقدمه ای کوتاه درباره ارزش مدرک تحصیلی خارج از کشو، گفت: شما باید از این فرصت استفاده
کنین. هستن کسانی که به تنهایی تو اروپا یا آمریکا به تحصیل مشغولن و به دلیل عدم توانایی مالی، تو رستورانا
گارسونی می کنن اون وقت شماها موقعیت به این خوبی رو ندیده می گیرین؟ سیما از خدا می خواست ولی من نمی
توانستم بلافاصله تصمیم بگیرم. پیشنهاد آقای قاجار غیر منتظره بود؛ احتیاج به فرصت داشتم درباره اش فکر کنم.
من دیگر هیچ وابستگی و تعلق خاطری در تهران نداشتم و از شیراز و نزدیکانم هم بیزار شده بودم. ضمنا تحصیل
در کشوری مثل انگلستان بهتر از تهران بود . با اولین کسی که مشورت کردم، آقای مفیدی بود. گفت: دانشگاه های
اروپا برای تحصیل مناسبه؛ به شرط اینکه تحث تأثیر فرهنگ غرب قرار نگیری و به قولی از این فرصت به نحو
احسن استفاده کنی. اما یادت باشه کی هستی و کجا هستی. مبادا زن و موقعیت و پست و مقام باعث شه خونواده و
کشورت رو فراموش کنی.
برای چند روز حرف من و سیما فقط درباره خارج رفتن بود. عاقبت به شرط اینکه محیط لندن و زندگی مصرفی آدم
هایش و بی بند و باری شان باعث نشود خدای نکرده از درس و تحصیل باز بمانیم، پذیرفتم.
جواب مثبت من چنان سیما را خوشحال کرد که می خواست دست و پای مرا ببوسد. می
گفت: تا آخر عمر کنیز تو
هستم.
رفتن من به خارج از کشور، برای ابراهیم به معنای از دست دادن تنها دوست صمیمی اش بود، ولی به دلیل موقعیتی
که پیش آمده بود ، اظهار خوشحالی می کرد. معتقد بود دانشگاه های لندن از بهترین دانشگاه های دنیا هستند.
مجید وقتی شنید، خیلی خوشحال شد. گفت عاقلانه ترین تصمیم را در زندگی ام گرفته ام. آرزو می کرد موقعیت مرا
می داشت.
همه چیز کم کم داشت آماده می شد، ولی هنوز درباره خانه یوسف آباد تصمیمی نگرفته بودیم. سرهنگ معتقد بود
همه وسایل را به خانه خیابان پاستور منتقل کنیم و طبقه پائین را اجاره بدهیم. سیما حیفش می آمد وسایلی را که چند
ماه پیش به سلیقه خودش با دقت و وسواس چیده بود، جابجا کند. می گفت خانه را همانطور که هست رها می کنیم.
باالخره سالی یک بار سر می زنیم. مادر سیما پیشنهاد کرد یکی از اقوامش که وضع مالی خوبی نداشت، در طبقه
پائین بنشیند.
باالخره بعد از گفت و گوی فراوان، وسایلی که آسیب پذیر بودند مثل فرش و مبل را به خیابان پاستور آوردیم. با
آقای مفیدی قرار گذاشتیم کرایه طبقه بالا را طبق آدرس و شماره حساب مربوطه، بفرستد و ماهی یکبار برای نظافت
و گردگیری و طبقه پایین کارگر بیاورد....
ادامه دارد....
{ اتصال به پروکسی }
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_103
فروغ خانم ظاهرا از مسافرت طولانی ما ناراحت بود حسین، پسر آقای مفیدی که گاهی برای حل مسائل ریاضی از
من کمک می گرفت، می گفت: کم کم داشتم به شما عادت می کردم.
به سفارش سرهنگ، مدارکی که دانشکده های لندن می پذیرفتند، ظرف سه روز ترجمه و تآیید شد. از وقتی که قرار
شد به لندن برویم، سیما غیر از یکی دو بار، آن هم برای خداحافظی از هم کلاسی هایس پا به دانشکده نگذاشت. او
می خواست در یکی از دانشکده های لندن، در رشته ای دیگر ادامه تحصیل دهد. چند روز قبل از حرکت ، تصمیم
گرفتم به شیراز بروم و با مادرم آشتی کنم. دلم می خواست خونواده ام در مهمانی مفصلی که قرار بود سرهنگ برای
خداحافظی برپا کند، حضور داشته باشند. اما سیما موافق نبود. می گفت آنها باعث اوقات تلخی می شوند و با زبانی که
می دانست قانع می شوم، مرا از رفتن به شیراز منصرف کرد.
شب مهمانی اوقات خوشی نداشتم. هر وقت فامیل های سیما دور هم جمع می شدند، احساس تنهایی می کردم و
خودم را در میان آن همه آدم که ادعای دوستی و فامیلی داشتند غریبه می دیدم.
فقط آقای مفیدی، فروغ خانم، ابراهیم، مجید و چند نفر از هم کلاسی هایم به دعوت من به آن مهمانی آمده بودند.
آن شب سیما زیر پوششی از پودر و سرخاب دیگر کسی نبود که من می پسندیدم. بدون توجه به
سلیقه من، خودش
را غرق آرایش و طلا و جواهر کرده بود، اما خیلی زود پی برد بی اندازه دلخور شده ام. با حالتی شوخ به من نزدیک
شد و با خوش زبانی گفت: معذرت می خوام. می دونم خوشت نمیاد، اما امشب مجبور شدم. مهمونا که رفتند. با آب
صابون صورتم رو می شورم.
در حالی که از ناراحتی چیزی نمانده بود سرش فریاد بکشم، گفتم: پس برای مهمونا خودت رنگ کردی؟
با چرب زبانی گفت: از آداب معاشرت دوره مثل پدر مرده ها دستی به خودم نبردم.
گفتم: کم کم همه اختیارا دست تو افتاده و هر کار دلت می خواد، انجام می دی.
سپس با قهر او را تنها گذاشتم و نزد ابراهیم و بقیه دوستان رفتم.
حال دگرگون من باعث تعجب دوستان شده بود. سردرد و گرفتاری قبل از سفر را بهانه کردم. مهمانان تاریخ و
ساعت حرکت را پرسیدند. آن قدر از سیما عصبانی بودم که یک لحظه متوجه منظور آنها نشدم. روز حرکت را می
دانستم، ولی هنوز ساعت پرواز مشخص نشده بود. آقای مفیدی زبان به انتقاد گشود چرا مادرم و خواهران و برادرم
در این مهمانی شرکت ندارند و چرا برای خداحافظی به شیراز نرفته ام. در همین هنگام، سیما ظاهرا برای خوش
آمدگویی به دوستانم و آقای مفیدی جلو آمد و از آنها تشکر کرد دعوت ما را پذیرفته بودند. سپس از من خواهش
کرد به دوستانش خوش آمد بگویم. خواستم نسبت به او بی تفاوت باشم ولی مرا کنار کشید و آهسته طوری که
دیگران متوجه نشوند، گفت: این مهمونی به خاطر من و توست. خواهی می کنم این روزای آخر آبروی منو حفظ کن.
خیلیا منتظرن بین من و تو اختلاف بیفته.
چند لحظه به فکر رفتم. نخواستم زیاد ناراحتش کنمو. با اینکه از او خیلی دلخور بودم، نزد دوشتانش رفتم. از شوخی
های بی ربط و لوس بازی آنها خوشم نیومد. بعد از خوش آمد گویی و احوالپرسی، به بهانه ای آنجا را ترک کردم.
سیما سعی داشت هر طور شده، مرا از ناراحتی بیرون بیاورد. رفته رفته نوبت صرف شام شد. در محوطه حیاط، روی
چند میز بزرگ، غذاهای جورواجور چیده بودند. با دعوت و تعارف سرهنگ و خانم، مهمانان به سمت غذاها هجوم
بردند. هر *** بسقابش را پر می کرد و در گوشه ای مشغول خوردن می شد. سیما غذای مورد عالقه ام را کشید ...
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_104
گوشه دنجی را انتخاب کرد و نشستیم. به خاطر آرایشش به صورتش نگاه نمی کردم. یک مرتبه از کوره در رفت و
گفت: آخه من چه گناهی کردم که تو آرایش دوست نداری؟ چرا مثل بقیه مردا نیستی؟
از ته دل آه کشیدم و نگاهی تحقیر آمیز به او انداختم. سیما به گمان اینکه از ازدواج با او پشیمان شده ام عصبانی
گفت: چرا آه می کشی؟ حتما باز یاد شیراز افتادی، آره؟
بدون
اینکه کلمه ای حرف بزنم او را رها کردم و به جایی که سرهنگ و دوستانش نشسته بودند، رفتم. خانم هم
متوجه اوقات تلخ من شد. با اشاره پرسید: چی شده؟
گفتم: چیز مهمی نیست.
لحظاتی بعد سیما هم آمد و کنارم نشست. برای اینکه وانمود کند بین من و او هیچ اتفاقی نیفتاده، برایم میوه آورد و
مرتب مرا عزیزم صدا می کرد.
ساعت از یازده گذشته بود که سرهنگ در جایی که همه مهمانان او را ببینند، قرار گرفت. من، سیما، خانم و سیاوش
دو طرف او ایستادیم. سرهنگ بعد از تشکر از مدعوین، برایشان از خداوند توفیق خواست. آنها ضمن آرزوی
موفقیت برای ما، یکی پس از دیگری خانه را ترک کردند.
به محض اینکه خانه خلوت شد، سیما برای جلب رضایت من به حمام رفت و آرایش صورتش را شست. وقتی بیرون
آمد، مانند یک فرشته زیبا روبرویم ایستاد و گفت: خوب شد؟
گفتم: تو واقعا زیبایی و اصلا احتیاج به آرایش نداری. تو مثل گلی؛ نیاز به رنگ و نقاشی نداری.
شوق و ذوق سفر همه چیز را تحت الشعاع قرار داده بود. ما با پای خیال، چهار نعل، افق روشن سعادت و خوشبختی
را در برابر چشمانمان می دیدیم.
باالخره روز حرکت فرا رسید. با روحیه ای سرشار از غرور، در میان بدرقه گرم فامیل های سیما، به فرودگاه رفتیم.
آقای مفیدی، فروغ خانم و ابراهیم هم به فرودگاه آمده بودند. شماره پرواز هواپیمای »بریتیس ایرویز« را که اعلام
کردند، من و سرهنگ دنبال تشریفات گمرکی رفتیم. چون جناب سرهنگ دنبال کارمان بود، خیلی زود مراحل
اداری طی شد. برای آخرین بار با بدرقه کنندگان خداحافظی کردیم و با اعلان دوباره گوینده فرودگاه، داخل سالن
پرواز شدیم. بعد زا ساعتی، ما را به سوی هواپیمایی که عازم لندن بود، راهنمایی کردند. ناگهان ضربان قلبم تند شد.
انگار مرا به تبعید می بردند. اگر همان لحظه سیما پشیمان می شد و پیشنهاد می کرد از رفتن به لندن منصرف شویم،
فورا می پذیرفتم. اما اختیارم دست سیما بود و سیما هم چنین پیشنهادی نمی داد.
داخل هواپیما شدیم. مهمانداران، هر *** را به صندلی خودش هدایت می کردند.
من گیج بودم، گویی به اسارت می روم . سیما سعی داشت با چرب زبانی و خوشرویی، مرا از اضطراب و دلهره ای که
یک مرتبه به سراغم آمده بود، نجات دهد.
با پرواز هواپیما انگار از دو سمت به قلبم فشار می آوردند. بر این باور بودم هرگز به ایران بر نمی گردم.
اول مرداد 1345 مطابق با 23ژوئیه ساعت 8 صبح هواپیمای ما فرودگاه مهرآباد را ترک کرد.من و سیما کنار هم
نشسته بودیم .با اینکه ظاهرا همه چیز بر وفق مراد بود نمیدانم چرا دلهره و اضطراب لحظه ای رهایم نمیکرد.در
مدت پرواز که حدود5 ساعت و نیم طول
کشید من و سیما بیشتر درباره اینده حرف میزدیم.او کوچکترین تردیدی
نداشت که با اخذ دکترا از بهترین دانشگاه لندن به ایران برمیگردیم و بهترین زندگی در انتظار ماست.دل من به
گفته های سیما گواهی نمیداد.در ضمیر ناخودآگاهم تصوری دیگر داشتم انگار به ته چاه عمیقی سقوط میکنم....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_105
به اسمان لندن رسیدیم رودخانه تایمز و برج ساعت بیگ بن بیش از هر چیز دیگر جلب توجه میکرد.ساعتمان را به
وقت لندن میزان کردیم.دو ساعت و نیم اختالف بود.تماس چرخهای هواپیما با باند همانقدر که در من اضطراب
ایجاد میکرد سیما را به وجد می آورد.
با توقف هواپیما و باز شدن درها پیاده شدیم.اتوبوسهای فرودگاه ما را به سالن فرودگاه هیترو بردند.پالکارد به سر
در ورودی سالن نصب کرده بودند مسافرین قبل از ورود چند لحظه توقف میکردند و آنرا میخواندند.تصویر توپ در
حاشیه پالکارد حکایت از بازی فوتبال میکرد.ورود بازیکنان تیمهای ملی 16 کشور شرکت کننده در جام جهانی
فوتبال 1966 لندن را خوش آمد گفته بودند.تازه بیادم آوردم هم کلاسی هایم در تهران چیزهایی درباره جام
جهانی لندن میگفتند.در تهران من و ابراهیم و مجید چند بار به استادیوم امجدیه رفته بودیم.از بازی فوتبال بدم نمی
آمد ولی مشغله زندگی باعث شده بود کمتر به آن فکر کنم.بر خلاف من سیاوش عاشق فوتبال بود.در حالیکه داخل
سالن تحویل بار چشممان به گردش نقاله بود که وسایلمان را برداریم از بلندگوی سالن نام سرهنگ شنیده شد که
هر چه زودتر خودش را به در خروجی شماره 6 برساند.سرهنگ مکالمه انگلیسی را خوب میدانست و مشکل
نداشت.چندین بار به لندن آمده بود و خودش ادعا میکرد لندن را مثل کف دستش میشناسد.ما برای تحویل
وسایلمان کنار نقاله ایستادیم.
سرهنگ رفت .وقتی برگشت ما چمدانها و ساکها را روی چرخ دستی گذاشته بودیم.سرهنگ گفت از سفارت برایمان
اتومبیل فرستاده اند.یکی از باربرها چرخ دستی را تا محوطه بیرونی هل داد.راننده سفارت با اینکه انگلیسی زبان بود
ولی به فارسی سلام کرد و روز بخیر گفت.وسایلمان را داخل صندوق عقب اتومبیلی که شماره اش سیاسی بود
گذاشت و با احترام در را برایمان باز کرد.باید به محله های بری خیابان رونالدز شماره205 خانه دایی سیما
میرفتیم.از مسیر فرودگاه تا محله های بری حدود یکساعت طول کشید.سرهنگ ساختمانها و محله های معروف را
نشان میداد و چنامچه شک داشت از راننده میپرسید.
ساعت یک و نیم بعدازظهر به وقت لندن اتومبیل روبروی خانه دایی سیما دکتر میرفخرایی توقف کرد.دکتر از 20
سالگی همراه مادر و پدرش که یکی از رجال سیاسی و از طرفداران دکتر مصدق بود به لندن آمده بود.در رشته
فیزیک دکترا داشت و در یکی از دانشکده های فنی تدریس میکرد.پسرش نریمان هم سن سیاوش بود .دخترش
نرگس 15سال داشت بارها نام دکتر را در تهران شنیده بودم.مادر سیما همیشه به این برادرش افتخار
میکرد.همسر دکتر و سرهنگ افشار دختر عمه و پسر
دایی بودند.
وقتی از آیفون صدای ما را شنیدند همگی به استقبال آمدند.چون قبال عکس عروسی من و سیما برایشان ارسال شده
بود چهره ام بیگانه نبود.از برخورد گرم آنها حدس زدم باید خانواده مهمان دوستی باشند.دکتر و سرهنگ یکدیگر
را در آغوش گرفتند.نرگس و سیما و مادرهایشان همدیگر را بوسیدند.سیاوش و نریمان هم دور از بقیه برای هم
ابراز احساسات میکردند.یک لحظه متوجه شدم تنهایم ولی آن تنهایی زیاد طول نکشید.دکتر و همسرش خیلی گرم
و صمیمانه بمن خوش آمد گفتند.نرگس و نریمان هم به فارسی ولی با لهجه انگلیسی بمن خیر مقدم گفتند.
خانه دکتر به صورت عمارت دوبلکس ساخته شده بود.هال و سالن پذیرایی آشپزخانه دستشویی و توالت در طبقه
پایین بود و برای ورود به اتاق خوابها باید از پله های مارپیچ کنار هال بالا میرفتیم.
دکتر از اینکه سرهنگ به لندن منتقل شده بود اظهار خوشحالی میکرد .میگفت:مهاجرت و تنوع تو زندگی لازمه و
آدم رو از یکنواختی و عادت بیرون میاره....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_106
لهجه نرگس و نریمان برایم جالب بود.دلم میخواست آنها را به حرف بگیرم.سیما که فراغت پیدا کرد کنار من
نشست و گفت:باالخره دایی رو از نزدیک دید.حالا نظرت راجع به اون چیه؟
گرچه با یکبار دیدن نمیشد قضاوت کرد گفتم:ظاهرا مرد مهربون و با محبتیه.
سیاوش و نریمان درباره جام جهانی فوتبال بحث میکردند.سیما برای چیدن میز ناهار و کمک به خانم دکتر مرا تنها
گذاشت.منهم در بحث سیاوش و نریمان شرکت کردم.آنطور که نریمان میگفت از 16 تیم شرکت کننده 8 تیم
موفق شده بودند خودشان را به یک چهارم نهایی برسانند و روز بعد انگلیس و ارژانتین در استادیوم ویمبلی بازی
داشتند.وقتی دکتر میرفخرایی متوجه شد به فوتبال بی علاقه نیستم صحبتش را با سرهنگ قطع کرد و گفت:لندن
یک پارچه شور و هیجان شده.الان همه جا صحبت جام جهانی فوتباله من و نریمان تا چند بازی رو تماشا کردیم و
اخبار بازیا رو از تلویزیون نگاه میکنیم.بنظر من تیمای آلمان و انگلیس و پرتقال قوی تر از بقیه هستن.
دکتر داشت از فوتبال و مجروح شدن پله بازیکن معروف برزیلی حرف میزد که میز ناهار چیده شد.با تعارف دکتر
همگی اطراف میز جمع شدیم.پذیرایی مفصلی بود و هیچ رودرواسی بین خانواده سرهنگ و دکتر نمیدیدم.منهم بی
تعارف ناهار خوردم و در یکی از اتاقهای طبقه بالا با سیما استراحت کردیم.ساعت نزدیک 6 بود که سیاوش از
خواب بیدارمان کرد و گفت تلویزیون بازی شوروی و ایتالیا را پخش میکند.سیما از اینکه بین مردها بیشتر صحبت
فوتبال بود خوشش نمی آمد.من به سالن پذیرایی
رفتم دکتر سرهنگ نریمان و سیاوش با اشتیاق مشغول تماشا
بودند.بازی صفر به یک به نفع شوروی تمام شد.در حالیکه با چای و میوه پذیرایی میشدیم سرهنگ موقعیت تحصیل
مرا پیش کشید.دکتر میرفخرایی بدلیل اینکه در دانشگاه لندن تدریس میکرد از چگونگی پذیرش دانشجویان
خارجی خبر داشت.وقتی به سوالات او جواب دادم و مدارم دانشگاهی ام را مطالعه کرد.گفت:وضع تحصیلات عالی تو
دانشگاههای انگلستان مثل دبیرستانهای ایرونه یعنی اگه دانشجویی تو چند درس نمره قبولی نیاره سال بعد باید
درسایی رو هم که قبول شده امتحان بده اما سیستم دانشگاه ایران آمریکایی و ترمیه که از1332 سال همراه با
کودتای سپهبد تو کشورمون پیاده شده.
دکتر پیشنهاد کرد 6ماه در کالج آوارمز زبان بخوانم و بعد آمادگی خود را برای امتحان سال سوم دانشکده پزشکی
اعلام کنم در صورت قبولی چهار سال بعد فارغ التحصیل میشدم.دکتر گفت کلیه کتابهای پزشکی ترجمه شده که در
دانشگاه تهران تدریس میشود به زبان انگلیسی در کتاب فروشی ها موجود است و مرور و مطالعه آنها لازم است.
از آنجا که در ایران اصطلاحات پزشکی داروها و فرمولها بزبان انگلیسی تدریس میشد مشکل اساسی نداشتم به
شرط اینکه روزی 15 ساعت مطالعه میکردم.
چون سیما فقط سال اول رشته ادبیات فارسی و یک ترم از سال دوم را پشت سر گذاشته بود بحثی نداشتند.دکتر
گفت سیما هم باید 6 ماه زبان بخواند و چون دانشکده های لندن رشته ادبیات فارسی ندارند باید رشته مورد علاقه
اش را انتخاب و از اول شروع کند.
کم کم هوا رو به تاریکی میرفت من سیما نرگس نریمان و سیاوش از خانه خارج شدیم.سیما سیاوش دلشان
میخواست به مرکز لندن یعنی خیابان کنزگینتون و آکسفورد بروند.چون نریمان و نرگس درس داشتند و تا
کنزینگتون مسافت زیاد بود قدم زنان به خیابان هالووی رفتیم.خیابان هالووی یکی از خیابانهای خلوت شمال لندن
بود.من و سیما و از نریمان و سیاوش فاصله گرفتیم.سیما گفت:بزرگترین ار*** اینه مدتی تو لندن زندگی کنم و با
آداب و رسون انگلیسها آشنا بشم و از نزدیک تمدن غرب رو ببینم.....
ادامه دارد
اتصال به پرکسی
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_107
به شوخی گفتم:امیدوارم از مرکب تمدن غرب فقط برای نوشتن استفاده کنی و تو اون غرق نشی.
یک مرتبه از کوره در رفت و گفت:اصال با تو نمیشه حرف زد.هر وقت اومدم چند کلمه با تو حرف بزنم متلک گفتی.
بخاطر اینکه بگو مگویمان اوج نگیرد و بخانه دکتر کشیده نشود معذرت خواستم و با قیافه ای حق بجانب گفتم:با تو
هم اصال نمیشه شوخی کرد.برای اینکه موضوع فراموش شود نریمان و سیاوش را صدا زدم و سراغ
بستنی و اب میوه
فروشی را گرفتم.
نریمان ما را به چهارراه هالووی که رفت و آمد بیشتر بود برد و بسمت کیوسکی که انواع بستنی و نوشیدنی داشت
راهنمایی کرد.او خیلی راحت آبجو سفارش داد.من و سیما بستنی خواستیم سیاوش مدتی مردد بود و باالخره به
تبعیت از نریمان آبجو خواست.نرگس هم شیرموز انتخاب کرد.من آهسته به سیما گفتم:کسی که روز اول از آبجو
شروع کنه خدا میدونه بعد از 5 سال چیش میشه!
سیما نگاهی پر معنی بمن انداخت و سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:ای بابا آبجو که چیزی نیست اینجا از
آبجو بعنوان آب خوردن استفاده میکنند.
چون نمیخواستم با او وارد بحث شوم جوابش را ندادم.ساعت نزدیک 10 بود که بخانه برگشتیم.تلویزیون درباره
فوتبال روز بعد با سرمربی تیم ملی فوتبال انگلستان سرآلف رمزی مصاحبه داشت.مربی تیم ملی انگلستان قاطعانه
میگفت جای1966 در لندن میماند و فردا آرژانتین را شکست میدهند.
آنشب درباره موضوعات محتلف صحبت کردیم دکتر و سرهنگ بیشتر گفت و گوهایشان سیاسی بود که اصلا
خوشم نمی آمد.بعد از صرف شام من و سیما زودتر از بقیه شب بخیر گفتیم و از پله های مارپیچ گوشه هال بالا رفتیم
نرگس اتاقی را که باید در آن میخوابیدیم بما نشان داد و به خواهش من برایمان پارچ اب یخ و لیوان اورد و بما شب
بخیر گفت.
اضطراب من و ذوق زدگی سیما باعث شد دیرتر خواب به سراغمان بیاید.
سیما گفت:اگه قرار باشه منم به کالجی که دکتر پیشنهاد کرده برم باید با هم باشیم.گفتم:خوبه اگه با هم به کالج
بریم و برگردیم خیلی بهتر میشه.تو چه رشته ای رو انتخاب میکنی؟
بعد از مکثی کوتاه گفت:نمیدونم شاید هم ادامه تحصیل ندم.
با تعجب گفتم:چرا؟حیف نیست آدم5 سال تو کشوری پیشرفته زندگی کنه و از امکانات ادامه تحصیل اونجا استفاده
نکنه؟
سپس درباره بیبرنامگی بعضی از زنان با او صحبت کردم و گفتم:اختلافات زن و مرد از بهونه جوییای بیخودیه و
بهونه جویی هم از علافی سرچشمه میگیره وقتی تو درس داشته باشی روزا بیشتر وقتمون رو تو دانشکده میگذرونیم
و مجبوریم خارج از دانشکده فقط مطالعه کنیم و دیگه وقتی برای بهانه جویی نداریم تازه سطح معلومات تو هم
بالاتر میره.
سیما چند لحظه بمن خیره شد و با لبخند گفت:تو خیلی خوبی خسرو.همه مرام و اخلاق تو دوست داشتنیه.ولی...
گفتم:ولی چی؟اگه عیبی دارم بگو خوشحال میشم.
گفت:فقط خودت رو با جامعه وفق نمیدی و همرنگ جماعت نمیشی همین.
منظور سیما را فهمیدم.برای اینکه بحث را کوتاه کنم گفتم:سعی میکنم تو هم از من راضی باشی....
ادامه دارد...
اتصال به پروکسی
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_108
روز
بعد دکتر مدارک من و سیما را برای ثبت نام در کالج آوآرمز با خودش برد من نریمان و سیاوش هم بعد از
ناهار عازم استادیم ویمبلی شدیم.
سیما از اینکه میخواستم تنهایش بگذارم راضی نبود.
به گفته نریمان از 6 ماه قبل بلیطهای استادیوم بخصوص ویمبلی که بازیهای انگلستان آنجا انجام میشد رزرو شده
بود.دکتر از سهمیه دانشکده سه بلیط استادیوم ویمبلی رزرو کرده بود که بخاطر من و سیاوش کار را بهانه کرد و به
استادیوم نیامد.استادیوم تقریبا در حاشیه شمال شهر لندن واقع بود.عالوه بر تاکسی و سواری اتوبوسهای دو طبقه از
مسیرهای مختلف تماشاچیان را به انجا میرساندند.
از های بری تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم.خیلی زود اتوبوس رسید و ما سوار شدیم.نریمان ما را به طبق دوم برد تا
شهر را بهتر تماشا کنیم.در طول مسیر غیر از عمارتهای قدیمی چیز دیگری جالب توجه نبود.ساختمانها و خیابانها و
میادین برایم عادی بودند.بیشتر مسافرهای اتوبوس به ویمبلی میرفتند.ذوق و شوق فوتبال دوستان انگلیسی تماشایی
بود.بعضی ها کاله کاسکت های مقوایی بسر گذاشته بودند عده ای پالکارد حمل میکردند و تعدادی هم پرچمهای
بزرگ و کوچک در دست داشتند.هر چه به استادیوم نزدیکتر میشدیم تراکم جمعیت و اتومبیل محسوستر و هیجان
زیادتر میشد.اتوبوسها در محوطه ای وسیع پشت سر هم توقف کرده بودند.ما از درب غرب استادیوم داخل
شدیم.چون بلیط ها درجه بندی شده بود و ما باید در جایگاه درجه یک که صندلی هایش شماره داشت مینشستیم
مشکلی نداشتیم.
طرافداران متعصب انگلیسی لحظه ای ارام نداشتند گاهی دسته جمعی سرود میخواندند و زمانی پرچم ها را بالا و
پایین میبردند و تیم ملی شان را تشویق میکردند .خلاصه بیکار نمیماندند.نیم ساعت بعد از ورود ما دیگر جای خالی
به چشم نمی آمد.یک ساعت بعد همه درهای ورودی را بستند.طولی نکشید که فوتبالیستها دو تیم انگلستان و
آرژانتین در میان شور و هیجان تماشاچیان به زمین آمدند.مربی ها و بازیکنان روی نیمکتهای کنار زمین نشستند و
بازیکنان دو تیم روبروی جایگاه در یک امتداد صف کشیدند.گوینده استادیوم ابتدا بازیکنان تیم آرژانتین را معرفی
کرد سپس نوبت به بازیکنان انگلستان رسید.نام هر بازیکن که در فضای استادیوم میپیچید جمعیت برای او هورا
میکشید.پس از معرفی داور کاپیتان قوی هیکل آرژانتین و کاپیتان مو زرد انگلیسی را برای تعیین زمین و توپ فرا
خواند.انگلیسی ها بازی را شروع کردند.جمعیت یک نفس تیم انگلستان را تشویق میکرد.آنها گل میخواستند آنطور
که روزنامه ها نوشته بودند بازی آن روز برای انگلستان سرنوشت ساز بود.
آرژانتینیها خیلی خشن بازی
میکردند.هنوز نیم ساعت از بازی نگذشته بود که داور آلمانی یکی از آرژانتینیها را اخراج کرد.بازیکن اخارجی به
نحوه داوری اعتراض میکرد و مایل به ترک زمین نبود.سرانجام بعد از 8 دقیقه تاخیر از زمین بیرون رفت و بازی
ادامه یافت.
آرژانتینی ها بیشتر تمایل به مزاحمت و ایجاد مانع بر سر راه انگلیسی ها داشتند و چندان عالقه ای به بازی فوتبال
نشان نمیدادند.انگلستان نمیتوانست از میان مدافعین خشن برشی به سمت دروازه داشته باشد.تماشاچیان داشتند
دیوانه میشدند.گل میخواستند و پیروزی.سرآلفرمزی مربی انگلستان از کنار زمین تیمش را هدایت میکرد.13
دقیقه به پایان مسابقه دروازه آرژانتین گشوده شد و بمب شادی میان تماشاچیان ترکید.استادیوم به لرزه در آمده
بود.آنکه توپ را با ضربه سر گل کرده بود از خوشحالی روی چمن ولو شده بود وبقیه صورت او را غرق بوسه
میکردند.13دقیقه آخر هم به اضافه 10 دقیقه وقت اضافی با ترس و دلهره به پایان رسید......
ادامه دارد.....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_109
طرفداران انگلیس با خوشحالی استادیوم را ترک کردند.
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت که بخانه برگشتیم.
سیما از اینکه او را تنها گذاشته بودم ناراحت بود وظاهرا خودش را سرسنیگن نشان میداد.وقتی بقول معروف خودش
را لوس میکرد توقع داشت بیتفاوت نباشم.اگر اهمیت نمیدادم نه تنها اوقات من بلکه اوقات همه را تلخ میکرد.بر
خلاف میلم به او حق دادم و گفتم:بدون تو اصال بمن خوش نگذشت.برای اینکه دلش را بدست بیاورم با هم از خانه
خارج شدیم.نمیدانستیم کجا برویم.چون جایی را نمیشناختیم.قدم زنان تا چهارراه هالووی رفتیم و آب و میوه و
بستنی خوردیم و برگشتیم.
روز بعد من و سیما به اتفاق دکتر عازم کالج آوآرمز شدیم تا از نزدیک آنجا را ببینیم.کالج در محله وست مینستر
خیابان ویکتوریا جبن رودخانه تایمزواقع بود.از اول آگوست به مدت6 ماه بطور فشرده باشد صبح و بعدازظهر سر
کالس حاضر میشدیم.
بعد از ثبت نام و گرفتن کارت شناسایی دکتر ما را روی پل معروف وست مینستر رودخانه تایمز پیاده کرد و خودش
سرکارش رفت.
مدتی کنار پل ایستادیم آشنا نبودن به شهر و نداشتن برنامه ما را بلاتکلیف کرده بود.هوا رو به گرمی میرفت و
انعکاس نور خورشید در پهنه فیروزه ای رنگ تایمز بر گرمای هوا ی مرطوب لندن می افزود.از خیابان ویکتوریا
حاشیه رودخانه را قدم زنان تا پل واترلو رفتیم و از پل های آهنی کنار پل خودمان را به ساحل رودخانه
رساندیم.قایقها و کشتی های تفریحی در انتظار توریستها خارجی و حتی داخلی ایستاده بودند.من و سیما
آخرین
مسافرهایی بودیم که سوار یک کشتی کوچک تفریحی شدیم.نمیدانستیم مقصد کجاست ولی حرکت ارام کشتی در
روی رودخنه تایمز لذتی داشت که نمیخواست به مقصد برسیم.همچنان که پیش میرفتیم رودخانه عریضتر میشد
کشتی های زیادی که در لنگر گاه و اسکله های فلزی لنگر انداخته بودند ایستگاهها پارکها و پلهای متعددی که دو
سمت رودخانه را بهم متصل میکردند فوق العاده زیبا بودند.برج معروف لندن در حاشیه رودخانه واقع بود و چنان
عظمتی داشت که من و سیما محو دیدن آن شده بودیم.
سیما یکبار در نوجوانی لندن آمده بود ولی چیزی بخاطر نداشت.ما تا لنگراههای معروف راترهیت رفتیم و
برگشتیم.رفت و برگشت ما یکساعت و نیم طول کشید و ما چنان در لذت و خوشی غرق بودیم که زمان را فراموشی
کرده بودیم.از کشتی پیاده شدیم تلاطم رودخانه باعث شد تعادلمان را از دست بدهیم.سیما حالش بهم خورد.او را
روی یکی از نیمکتها نشاندم و با عجله از پله های پل بالا رفتم و از نزدیکترین *** دو قوطی اب پورتقال خریدم
وقتی برگشتم دیدم سیما با رنگ پریده سرش را به نیمکت تکیه داده و از حال رفته است.در قوطی را برایش باز
کردم میلش نمیکشید باالخره با صحبت و خواهش به خوردش دادم.مدتی صبر کردم و سپس زیر بغلش را گرفتم و
خودمان را به خیابان ویکتوریا رساندیم.تاکسی گرفتم و بخانه برگشتیم.رنگ پریده سیما مادرش را ترساند.وقتی
گفتم سوار کشتی شدیم و تالطم رودخانه حالش را هم زده است همسردکتر که تجربه داشت فوری یک قرص
مخصوص آرامش دستگاه گوارش به او داد و از سیما خواست کمی دراز بکشد کم کم حالش بهتر شد.
طولی نکشید دکتر برگشت.ناهار را حاضر کردند.سیما هنوز آنطور که باید بحال طبیعی برنگشته بود.بعد از صرف
ناهار هر دو به طبقه بالا رفتیم منهم احساس خستگی میکردم چند ساعتی استراحت کردیم ساعت 10 بود که سیاوش
ما را صدا کرد و گفت تلویزیون درباره فوتبال با مربی مصاحبه دارد.هراسان از خواب پریدم سیما غلتی زد و دوباره...
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_110
خوابید.به طبقه پایین آمدم.دکتر همه حواسش به مصاحبه سر آلف رمزی بود.با اطمینان میگفت پرتقال را هم
شکست میدهد و حتما به فینال میرسند.
هنوز صاحبه تلویزیونی تمام نشده بود که سرهنگ با لبی خندان رسید کلیدی را بما نشان داد و گفت:اینم کلید
آپارتمانی که سفارت قولش را داده بود.
سیما که مثل آدمهای بیمار آهسته آهسته از پله ها پایین می آمد وقتی شنید پدر آپارتمانش را تحویل گرفته
بیماریش را فراموش کرد و ذوق زده بطرف سرهنگ دوید.هیچکدام فکر نمیکردیم به این زودی کارداری که
سرهنگ بجایش منتقل شده بود به ایران برگردد.برای خود سرهنگ هم عجیب بود نزدیک غروب اتومبیل سفارت
بدنبال ما آمد.با تشکر از دکتر همسرش نریمان و نرگس خداحافظی کردیم و سوار اتومبیل شدیم.
آپارتمانی که در اختیار سرهنگ گذاشته بودند طبقه پنجم ساختمانی 8 طبقه در ابتدای خیابان ارلز کورت بود.از آنجا
تا سفارت حدود 500 متر فاصله داشت.3 اتاق خواب هال و پذیرایی وسیع مبلمان شده و کلیه وسایل زندگی جای
هیچ بهانه ای برای سیما و مادرش نگذاشته بود.اتاقی که من و سیما انتخاب کردیم بین آن 3 اتاق خواب بهترین
بود.پنجره شمالی رو به هاید پارک باز میشد.همان شب وسایل شخصی خودم و سیما را به اتاق خودمان بردیم.تخت
دو نفره را طوری جابجا کردیم که مورد سلیقه سیما بود.چون حداقل باید5 سال در آن آپارتمان و آن اتاق زندگی
میکردیم.هر چه کم و کسر داشتیم یادداشت کردیم تا در اولین فرصت تهیه کنیم.
روز بعد کلاس بعدازظهر بخاطر فوتبال تعطیل شده بود.نریمان و پدرش دنبال من و سیاوش آمدند و همگی به
استادیوم ویمبلی رفتیم.بازی پرتقال و انگلیس بود.انگلیس دو بر یک پرتقال را برد.شادی بیش از حد تماشاگران
انگلیسی ناگفتنی بود.بعدازظهر سی ام ژوئن 1966 میالدی دو تیم آلمان و انگلیس برای فینال روبروی هم قرار
گرفتند.آنروز همه جا تعطیل بود.بلیطی با 10 برابر قیمت برای سیما تهیه کردیم.4ساعت قبل از بازی در استادیوم
ویمبلی سر جای خودمان نشستیم.چون میخواستم کنار سیما بنشینم بلیطی که در بازار آزاد خریده بودم با یک
پیرمرد انگلیسی عوض کردم.دکتر در لباس اسپرت و کلاه آفتابگیرش مانند جوانان 20 ساله شده بود.بازی در
یکروز آفتابی در برابر انبوه جمعیت حاضر در ویمبلی و بیش از4000میلیون تماشاگر تلویزیونی آغاز
شد.تماشاچیان با شور و هیجان تیمشان را تشویق میکردند.آلمانها هم مصمم بودند با پیروزی زمین را ترک کنند با
اولین گل ادعایشان را ثابت کردند.وقتی آلمانها گل زدند گویی گردی از ماتم روی استادیوم ریخته باشند.همه
ساکت شده بودند.اما
ناگهان گل مساوی به ثمر رسید.جمعیت یک صدا هورا کشیدند.دومین گل انگلیس شادی و
سرور را چند برابر کرد.ولی در آخرین دقایق انگلیس دوباره گل خورد.بازی به وقت اضافه کشیده شد.در 50 دقیقه
اول هجوم سهمگین مهاجم انگلیسی باعث شد که توپ به تیرک افقی دروازه اصابت کند و نزدیک خط بزمین
بخورد.داور دستش را به نشانه گل بالا برد.آه از نهاد آلمانی ها بلند شد.آنها ادعا داشتند توپ اصلا خط دروازه را
قطع نکرده ولی خط نگدار با آلمانها موافق نبود.برای رفع هر گونه شبهه ای انگلیسی ها یک گل دیگر زدند
تماشاگران یک مرتبه از جا بلند شدند شادی شان حد و مرزی نداشت.وقتی داور سوت پایان مسابقه را زد عده ای
خودشان را از نرده ها بزمین بازی رساندند و بازیکنان را در آغوش گرفتند و همراه با پرچم انگلستان دور زمین
دویدند.سرلاف رمزی از شدت هیجان و خوشحالی گیج بود.سیما میگفت:اصلا فکر نمیکردم که تماشای فوتبال از
نزدیک تا این حد هیجان داشته باشد.
ادامه دارد..
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_111
حدود نیم ساعت بعد از تمام شدن بازی بازیکنان دو تیم به جایگاه رفتند.اینبار انگلیسی ها خوشحال و آلمانی ها
پریشان بودند.بعد از اعطای جام برای اینکه در انبوه جمعیت گرفتار نشویم قبل از پایان مراسم اختتامیه استادیوم را
ترک کردیم.
دکتر من سیما را به آپارتمان خیابان ارلزکورت رساند.با اینکه عجله داشت هر چه زودتر بخانه برگردد ولی به اصرار
او نریمان را بداخل آپارتمان دعوت کردیم.آن شب قرار بود بیرون شام بخوریم.سرهنگ دکتر را که دید خلی
خوشحال شد.از او و خانواده اش هم دعوت کرد که آنشب را با هم به رستوران پیتزریا برویم.دکتر چون میبایست
خودش را برای تدریس فردا آماده میکرد نپذیرفت و بعد از نوشیدن چای خداحافظی کردند و رفتند.ما هم برای
رفتن به رستوران آماده شدیم.سیما به بهانه گرمی هوا پیراهنی پوشید که از سرشانه آستین نداشت.با اینکه خوشم
نمی آمد بازوهای عریان و زیبای همسرم در معرض دید بیگانگان قرار گیرد ولی بخودم نهیب زدم و گفتم نکند
بقول سیما واپسگرا شدم.اینجا شیراز سعادت آباد یا تهران نیست.اینجا لندن است پایتخت بریتانیای کبیر مرکز
تمدن غرب...
بر خالف تصور سیما که انتظار داشت ایراد بگیرم با خوشرویی گفتم:چه پیرهن قشنگی!چقدر بتو میاد!خیلی قشنگ
شدی.
وقتی سیما کوچکترین ناراحتی در چهره من مشاهده نکرد از تعجب دهانش باز ماند باورش نمیشد در مدتی کمتر از
یکهفته تا این حد عوض شده باشم.چنان از انعطاف پذیری من خوشحال شده بود که دم به دم درباره ارایش نو و
پوشیدن کفش و جوراب نظر مرا میخواست.
ساعت هشت و
نیم اتومبیل سفارت بدنبال ما آمد .سوار شدیم و بعد از طی مسافتی از ضلع شمالی هاید پارک به
خیابان آکسفور رسیدیم.رستوران پتیزریا اواسط خیابان آکسفورد بود.وقتی پیاده شدیم سرهنگ راننده را مرخص
کرد و به او گفت ل***ی ندارد دنبال ما بیاید قرار شد پیاده برگردیم.
رستوران پتیزریا دو سالن داشت در یک سالن به طریق سلف سرویس از مشتری ها پذیرایی میشد و برای ورود به
سالن دوم باید به طبقه بالا میرفتیم.مبلمان و تزیین آنجا واقعا زیبا بود.انعکاس المپهای مختلف باعث شد برای چند
لحظه نتوانم تصمیم بگیرم کجا بنشینم.پیشخدمتهای زن که اغلب جوان بودند از مشتریها پذیرایی میکردند ما توسط
دو گارسون به گوشه دنجی راهنمایی شدیم.انگار آنها میدانستند هر *** را کجا بنشانند.
بعد از اینکه نشستیم لیست غذا را که به زبانهای انگلیسی فرانسه آلمانی و روسی نوشته شده بود در اختیارمان
گذاشتند.از بین غذاهای مختلف که شاید به پنجاه نوع میرسید 3 نوع آنرا که در تهران قبال متدوال بود
میشناختیم.همبرگر شنیسل مرغ و بیفتک.سرهنگ ادعا میکرد بقیه غذاها هم خوشمزه هستند ولی ما به آنها عادت
نداریم.باالخره از همان 3 نوع به اضافه بیف استروگانف سفارش دادیم.گارسن ابتدا برای هر کدام از ما یک لیوان
بزرگ آبجو آورد.من و سیما مدتی به هم نگاه کردیم.او منتظر واکنش من بود سرهنگ بگمان اینکه از او رودرواسی
داریم لیوان ابجو را برداشت و جلوی من سیما و سیاوش گذاشت فکر کردم از دست او را پس بزنم از ادب دور
است و اگر از نوشیدن امتناع کنم یعنی سرهنگ را قبول ندارم .سیما با نگاهش از من اجازه خواست.نمیخواستم
اواقت او و بقیه تلخ شود بر خلاف میلم لیوان آبجو را به نشانه اجازه بسمت آنها دراز کردم و سپس نوشیدم سیما هم
اول از پدرش و بعد از من اجازه گرفت و چند جرعه نوشید.سیاوش قبل از ما لیوانش را خالی کرد....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_112
طولی نکشید میزمان پر شد.برای دومین بار لیوانها پر از آبجو شدند.اینبار سیما راحتتر بود.از بین غذاهایی که
سفارش داده بودیم شنیسل مرغ طرفدار بیشتری داشت.وقتی برای سومین بار گارسن خواست لیوانهای ما را پر کند
من تشکر کردم.سیما هم به تبعیت از من گفت کافی است ولی سرهنگ خانمش و سیاوش امتناع نکردند.ساعت از
55 گذشته بود که رستوران را ترک کردیم.آبجو که بقول سیما در اروپا مثل آب خوردن مصرف میشد مستی
نداشت ولی بدون تاثیر هم نبود.البته تاثیر آن روی سیما خیلی بیشتر بود.تصمیم داشتیم قدم زنان برگردیم ولی
حالت غیر عادی سیما باعث شد با تاکسی خودمان را به آپارتمان برسانیم.مستی او
لحظه به لحظه بیشتر میشد
حرفهایی میزد که هرگز از او نشنیده بودم.وقتی به اتاقمان رفتیم روی تخت ولو شد.به چهره رنگ پریده او خیره
شدم.یاد گفته یکی از اساتیدم در دانشگاه تهران افتادم .مستی فکر را زایل و تهوری احمقانه و انی در انسان ایجاد
میکند.از آن شب تصمیم گرفتم هرگز لب به مشروبات الکلی نزنم و اگر کا به جدایی هم بکشد اجازه ندهم سیما
مشروب بنوشد.
روز بعد با صدای زنگ شماطه دار بیدار شدم.پرخوری و افراط در نوشیدن آبجو باعث شده بود احساس خستگی
کنم.سیما را صدا زدم او هم بسختی بیدار شد خسته بنظر می آمد.سر میز صبحانه که حاضر شدیم خمیازه
میکشید.هیچ کدام اشتها نداشتیم.بعد از نوشیدن چای عازم کالج شدیم.بین راه سیما داشت از شب گذشته حرف
میزد که ناگهان گفتم:دیگه از دیشب حرف نزن!اشتباه دیشب هم دیگه تکرار نمیشه همین!
قبل از ورود به کلاس یک فرم نظر خواهی برای حذف کلاس بعدازاظهر و اضافه کردن یکساعت به کالس صبح بما
دادند.هر دو موافق حذف کلاس بعدازظهر بودیم.بعداز بررسی نتیجه نظر خواهی نظر ما تایید شد و از آن به بعد
فقط صبحها کالس داشتیم.
بعدازظهر با سرهنگ به بانک ملی ایران که در حوالی سفارت بود رفتیم و بعد از افتتاح حساب کلیه حواله هایی را که
از ایران داشتم تبدیل به پوند کردم و برای بریتیش بانک چک بانکی گرفتم.
بریتیش بانک نسبت به بقیه بانکها سود بیشتری به سپرده ثابت میداد.به پیشنهاد سرهنگ در همان بانک سپرده
ثابت باز کردم.اولین پولی که به حسابم واریزد نمود حدود صدهزار پوند بود.سیما ناراحت بود چرا در فکر خریدن
اتومبیل نیستم.به او گفتم هنوز انطور که باید به شهر لندن آشنایی ندارم و بعد از تمام کردن کالج حتما به خواسته او
عمل میکنم قانع شد.
آنشب طی نامه ای کوتاه به آقای مفیدی شماره حساب بانک ملی را برایش فرستادم تا هر ماه اجاره را به حسابم
واریز کند.از او خواهش کردم چنانچه مادرم یا برادرم یا هر *** از خویشاوندان من به تهران آمدند و سراغ مرا
گرفتند بگوید برای تحصیل به خارج رفتم و تا 5سال دیگر که فارغ التحصیل میشوم به ایران برنمیگردم.
روزها و هفته ها بدون لحظه ای درنگ میگذشتند.من و سیما بعدازظهرا به جاهای دیدنی لندن میرفتیم.چون
هایدپارک نزدیک آپارتمان ما بود تقریبا تفریحگاه دائمی ما شده بود.هاید پارک باغی بزرگ به وسعت 65
کیلومتر مربع با چندین دریاچه زیبا و خیابانهای دیدنی بی نظیر بود.عالوه بر تفریحگاه عموی محل برگزاری
میتینگهای سیاسی هم بود.
پارک ریجنت هم دست کمی از هاید پارک نداشت.باغ وحش آنجا آنقدر جالب بود که من وسیما در مدت 4 ماه دو
بار به آنجا
رفتیم....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_113
بریتیش میوزیوم واقعا دیدنی بود.ببین دهها تابلو مجسمه و وسایل قدیمی دیگر تابلوی رقض فرشتگان اثر دافائل
خیلی زیبا بود.سیما آنچه درباره این تابلو در کتابهای دانشگاهی خوانده بود برایم تعریف کرد.
برج ساعت بیگ بن و بیشتر کاخهای معروف لندن را دیدیم.در بین دهها کاخ کاخ باکینگهام و وست مینستر برایم از
همه جالب تر بودند.
کم و زیاد شدن آب رودخانه تایمز بر اثر جذر و مد دریای مانش بخصوص هنگام غروب تماشایی بود.من قایق
سواری دوست داشتم ولی سیما چون آنروز حالش بهم خورده بود راضی نمیشد سوار قایقی شود.
یکماه به دوره ششماهه کالج مانده بود.پیشرفت من و سیما در زبان بحدی بود که براحتی میتوانستیم روزنامه های
لندن را بخوانیم.من به توصیه دکتر شروع به مطالعه کتابهای پزشکی کردم که در دانشگاه تهران ترجمه اش را
خوانده بودم .سیما هنوز نمیدانست در چه رشته ای ادامه تحصیل دهد ولی گاهی از رشته هنر حرفهایی میزد.آنقدر
به فکر امتحان و مطالعه بودم که وقت بحث و گفت و گو با سیما را نداشتم.سیاوش هم به یکی دیگر از کالجهای زبان
میرفت و خودش را برای سال چهارم دبیرستان آماده میکرد.سرهنگ بخاطر ما کمتر دنبال برنامه های تفریحی
میرفت.گاهی هم که همکارانش او را دعوت میکردند با سیاوش و مادر سیما میرفتند.یکماه به امتحانات ارزیابی من
مانده بود.تقریبا آماده بودم.سیما چون میخواست رشته جدیدی را انتخاب کند باید تا اول سال تحصیلی آینده صبر
میکرد.کم کم مردم خودشان را برای جشنهای کریسمس و ژانویه آماده میکردند.
سرهنگ گفته بود شخصی بنام مارشال شب ژانویه همه ما را دعوت کرده است آن قدر از باغ و عمارت مارشال که
در وست همپستد لندن بود تعریف میکرد که کنجکاو شدم آنجا را ببینم.
آنطور که سرهنگ میگفت مارشال پسر یکی از نواده های امین الدوله قاجار بود که از کودی با پدرش به لندن آمد
بود.او عالوه بر سهام زیادی که در بانکها و شرکتهای مختلف داشت بهترین گلها و گرانترین درختهای زینتی را
پرورش میداد.سرهنگ توسط دکتر میرفخرایی با او اشنا شده بود.میگفت:من و دکتر به باغ او رفتیم اونشب افسانه
ای هرگز فراموشم نمیشه.
گفتم:نام مارشال برام عجیبه.حتما تو جنگ جهانی دوم شرکت داشته و یا...
سرهنگ که از تعجب من خنده اش گرفته بود حرفم را قطع کرد و گفت:روز اول منم تعجب کرده بودم.ولی بعدها
دکتر گفت اسم او ماشالله است برای همین مارشال صدایش میزنند.
چند روز قبل از کریسمس آقای پورافتخاری رایزن سیاسی سفارت سرهنگ و خانواده ش ار دعوت به شام
کرد.چون سیما
میدانست کتابهایی را که باید میخواندم یکی دوبار دوره کرده ام هیچ بهانه ای برای نرفتن
نداشتم.آنشب سیما لباسی تنگ و کوتاه پوشید و چنان ارایش غلیظی داشت که هر چه سعی کردم چیزی نگویم
نتوانستم با لحنی مهربان و آرام گفتم:6ماهه نمیشه اومدیم لندن تو روز به روز بیشتر از حد خودت تجاوز میکنی
خواهش میکنم کمی ساده تر ارایش کن و طوری لباس بپوش که وقارت حفظ بشه و مناسب خانواده سرهنگ باشه.
سیما یکمرتبه از کوره در رفت و گفت:باز شروع کردی!باز ایرادگیری شروع شد!گفتم:موضوع این نیست تو زن منی
هم خوشگلی هم خوش تیپ.آخه چه ل***ی داره سر و صورتت رو رنگ کنی و لباست اونقدر کوتاهه که...
یکدندگی و بی اعتنایی او کم کم مرا عصبانی کرد.وادار شدم صدایم را بلند کنم.گفتم:تا لباس مناسب نپوشی و اینهمه
رنگ و روغن رو پاک نکنی یک قدم هم با تو راه نمیرم.و برای اینکه ثابت کنم به آنچه میگویم عمل میکنم کراواتم
را باز کردم و کت را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم....
ادامه دارد
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_114
سیما با قهر و غیظ از اتاق خارج شد.چند لحظه بعد مادرش با عصبانیت در را باز کرد و گفت:باز ما خواستیم از در
بریم بیرون شما دعوا راه انداختین!آخه اینجوری که نمیشه بچه که نیستین!
اولین بار بود مادر سیما این قدر تند با من حرف میزد.چیزی نداشتم بگویم.به هیچ وجه بخودم اجازه نمیدادم
جوابش را بدهم سرم را پایین انداختم.
ادامه داد:خب سیما میخواد بره مهمونی مجلس ختم که نمیره.تمدن اینجا با حرفهای قدیمی و صد تا یه غاز فرق
داره.
خیلی نرم و آهسته گفتم:سیما بحد کافی زیباست من فقط از او میخوام آرایش غلیظ نکنه.
در همان لحظه سیما که صورتش را شسته بود داخل شد.مادرش رت و ما را تنها گذاشت.سیما با ناراحتی و خشم
گفت:اینطور خوبه؟عین داهاتیا؟
نگاهی پر معنی به او انداختم و گفتم:آره خیلی هم خوبه.اگه همیشه اینطور باشی خودم رو خوشبخترین مرد دنیا
میدونم.
چند لحظه بمن خیره شد و گفت:ولی من هرگز مثل شوهر مرده ها به مهمونی نمیرم.
مادرش بار دیگر در را باز کرد و گفت:دعوای شما هنوز تموم نشده؟
سیما گفت:منتظر ما نباشین ما به مهمونی نمی آییم.
خانم ناراحت شد.سرهنگ مجبور شد مداخله کند.او بیشتر اوقات از من جانبداری میکرد و سیما و مادرش همیشه به
این کار او اعتراض داشتند.آنشب هم به طرفداری از من به سیما گفت:خسرو تو قلب لندن یا شمال تهرون تربیت
نشده تو دیدی تو چه خونواده ای بزرگ شده.حرف غیر منطقی هم که نمیزنه از مد و ارایش و لباس جلف خوشش
نمیاد.
مادر سیما که آرایش و لباسش درخور زنی به سن او نبود با عصبانیت به سرهنگ
گفت:یعنی لباس پوشیدن و آرایش
منم جلف و سبکه دیگه؟
سرهنگ بعد از کمی تامل گفت:من و شما با هم مصالحه کردیم و هیچ مشکلی نداریم.مسلما اگه منم خوشم نمیومد
شما باید مراعات میکردین.
آنشب من و سیما به مهمانی نرفتیم.سرهنگ خانم و سیاوش دلخور از ما آپارتمان را ترک کردند .از برخورد تند
خانم دل چرکین شده بودم.سیما به قهر مرا در اتاق تنها گذاشت.تنها چیزی که میتوانست فکرم را مشغول کند
مطالعه رمان انگلیسی آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز بود.دکتر همیشه نصحیت میکرد برای بهتر شدن زبان
انگلیسی از این قبیل رمانها مطالعه کنم.
یکی دو بار برای چای و شام از اتاق خارج شدم.بر خالف دفعات قبل که برای آشتی من پیشقدم میشدم اینبار اصلا
اهمیت ندادم.
بعد از گذشت یکسال از ازدواجمان آنشب من تنها خوابیدم.
خواب دیدم در باغ قوام هستم.پدرم عده ای از خویشان و اشنایان را دعوت کرده بود.بین دعوت شدگان کاظم خان
و خانواده اش بیش از بقیه مورد توجه بودند.ناهید سوار بر اسب پدرم به نهری که به استخر میریخت اشاره
میکرد.یک مرتبه با اسب داخل استخر پرید و مادرم فریاد کشید:خسرو نجاتش بده!بدون لحظه ایدرنگ به دنبال
ناهید رفتم.یک مرتبه خودم رو در رود تایمز دیدم داشتم غرق میشدم ناگهان از خواب پریدم.از شدت ترس .....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد