607 عضو
❤❤:
#باغ_مارشال_115
هیجان میلرزیدم.از اتاق بیرون آمدم.سیما روی کاناپه خوابیده بود.صورتش در پوتو نور نارنجی رنگ لامپ از زیبایی
میدرخشید.آنقدر احساس تنهایی و غریبی میکردم که چیزی نمانده بود بیدارش کنم.آهسته به آشپزخانه رفتم از
داخل یخچال پارچ آب و لیوان را برداشتم.میخواستم روی مبل بنشینم که سیما بیدار شد.او را صدا زدم وانمود
میکرد سرسنگین است گفتم:پاشو خواب وحشتناکی دیدم.
کلید بالای سرش را فشار داد و رنگ پریده و حالت نامتعادل مرا دید وحشت زده پرسید:چی شده؟چی خواب
دیدی؟
سرم را بین دستانم گرفتم اگر نام شیراز و باغ قوام وناهید را می آوردم واویال بود.گفتم:داشتم تو رودخانه تایمز
غرق میشدم.به گمان اینکه سربسرش میذارم بی اهمیت بمن پشت کرد و خوابید.
به اتاقم برگشتم خاطرات گذشته بیادم می آمد.چهره ناهید لحظه ای از ذهنم خارج نمیشد.نگران بودم مبادا برای
مادرم جمشید ترگل و آویشن اتفاقی افتاده باشد.در آن لحظه احتیاج به کسی داشتم که با او حرف بزنم.سیما که
باعث شده بود از شهر و خانواده ام و دوستانم دور بمانم با من قهر بود.داشتم کالفه میشدم تا صبح گاهی روی تخت
مینشستم زمانی کف اتاق قدم میزدم و گاهی هم کنار پنجره میایستادم و شهر را تماشا میکردم.
صبح روز بعد وقتی خانم سرهنگ چره آشفته و پریشان من و صورت غمگین سیما را دید گفت:منکه دارم از دست
شما دو نفر دیوونه میشم.کاش تو تهرون مونده بودین.
گفتم:کاش!اگه همین الان سیما موافقت کنه دیر نشده برمیگردیم.
خانم سرهنگ که فهمید زیاد هم مایل نیستم در لندن بمانم لحن صحبتش جنبه نصیحت پیدا کرد و گفت:آخه شما
چه کم و کسری دارین که مرتب دعوا میکنین؟
گفتم:هیچی من سیما رو به حد پرستش دوست دارم اونم منو دوست داره ولی...
سیما حرفم را قطع کرد و گفت:چون دوستت دارم باید مثل گداها بگردم؟
گفتم:نه نمیگم مثل گداها لباس بپوش .من از لباس جلف و ارایش غلیظ بدم میاد روز اول هم با تو شرط کردم
پذیرفتی.اگه میخوای همیشه خوش باشیم اگه مایلی بگو مگویی نباشه رعایت کن لباس ساده آرایش ساده خواسته
زیاد نیست.
سیما گفت:خب منم خواسته هایی دارم که باید به آن برسم.
گفتم:تا بحال هر چی خواستی انجام دادم گفتی اسمی از مادرم خواهرام و برادرم نیارم که نبردم بخاطر رضایت تو
حتی برای خداحافظی هم به شیراز نرفتم.گفتی چون زندگی دور از پدر و مادرت برات مشکله به لندن بیایم که
اومدیم نمیدونم خواسته های تو چیه؟
سیما با لحنی آرامتر گفت:دوست دارم تو هم مثل همه باشی.از مهمونی و جشن و رقص بیزار نباشی.با مردم بجوشی
همهش درس و کتاب و مطالعه و بحث و فوتبال نمیشه.
برای اینکه بحث را کوتاه کنم گفتم:باشه تو ساده بپوش منم سعی میکنم آداب و معاشرت رو رعایت کنم.
آنروز ساعت 10 باید برای دریافت کارت ورودی به یونیورسیتی میرفتم.برای اینکه بگو مگوی شب گذشته
فراموش شود از سیما خواهش کردم با من بیاید یونیورسیتی بمعنی شهر دانشگاهی در لندن زیاد بود.هر کدام در هر
محله ای که بود به نام همان محله یا خیابان معروف شده بود.دانشگاهی که من انتخاب کرده بودم و بیشتر ایرانی ها
آنجا ادامه تحصیل میدادند در محله هولبرز بود.بین راه کم کم با خوردن ساندویچ و نوشابه ماجرای شب گذشته را.....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_116
راموش کردیم و بار دیگر از آینده سخن به میان آمد.بهم قول دادیم تا جایی که ممکن است کاری نکنیم دلخوری
و قهر پیش بیاید.بعد از گرفتن کارت پیاده بطرف ساحل رودخانه تایمز حرکت کردیم.چند مرتبه از پل واترلو به
آنسوی رودخانه رفتیم و دوباره برگشتیم.حدود ساعت 5 بخانه رسیدیم.مادر سیما اصلا از آشتی و بگو و بخند ما
تعجب نکرد.وقتی سیما علت بی تفاوتی اش را پرسید گفت:چون میدانم دوباره بخاطر کوچکترین مسئله ای قهر
میکنین.
سیما به او قول داد دیگر تکرار نشود.
گفتم:اوایل زندگی هر *** از این بگو مگو ها زیاده شما خودتون رو ناراحت نکنین چشم!سعی میکنیم تکرار نشه.
خانم سرهنگ از من تشکر کرد و خواهش کرد کاری نکنیم رویمان بروی هم باز شود.سپس به سیما گفت:امشب
قراره داداش و بر و بچه ها بیان اینجا.منتظر بودم بیای و بگی چی درست کنم.
منهم از اینکه دکتر مهمان ما بود خوشحال شدم.از او خوشم می آمد آدم خوش صحبت و خوش برخوردی بود.
آنشب صحبت ایران به میان امد.دکتر پرسید:این 6 7ماه چطور گذشت ؟احساس دلتنگی نمیکردین؟
قبل از اینکه کسی حرف بزند گفتم:من که خیلی دلم تنگ شده.اگه به امید درس و دانشگاه نبودم زندگی تو لندن
خیلی برام مشکل بود.
سیما بر خالف من لندن را دوست داشت.سیاوش میگفت اگر پدر و مادرش به ایران برگردند او در لندن میماند.
سرهنگ و خانمش با صراحت عقیده خودشان را بیان نکردند ولی از لحنشان معلوم بود زندگی در اروپا را دوست
ندارند.
دکتر گفت:از من بگذرین که مدتها تو اروپا هستم و بچه ها اینجا بدنیا اومدن ما دیگه به خلق و خوی فرنگیا عادت
کردیم.ولی برای اونایی که شخصیتشون تو کشور خودشون شکل گرفته زندگی تو اروپا مشکله.وطن آدم مثل مادره
و تاریخ هر کشوری حکم پدر رو داره.
ادامه داد:اگه مسئله سیاسی نبود نریمان و نرگس میتونستن با فرهنگ ایرون زندگی کنن من بی لحظه ای درنگ
برمیگشتم.
از بحث من و دکتر غیر از سرهنگ کسی دیگر خوشش نمی آمد.سیاوش
نریمان را از همان لحظه ورودش به اتاقش
برده بود.نریمان بیشتر اهل موزیک بود.سیاوش هم به تبعیت از او برای خودش ضبط و پخش و گرامافون خریده
بود.صدای موزیک پاپ از داخل اتاق آنقدر زیاد بود که در فضای هال هم پیچیده بود.
کم کم سیما و نرگس هم به جمع آنها پیوستند در حالیکه دکتر و سرهنگ درباره ایران و اینده بحث میکردند سیما
مرا صدا زد.با اجازه از دکتر به اتاق سیاوش رفتم.سیما به شوخی گفت:مگه پیرمردی که نشستی پای صحبت اونا
حوصله ام سر رفت.
گفتم:بحث درباره ایرون بود داشتم...
سیاوش نگذاشت حرفم را ادامه بدهم گفت:بیا آلبوم جدید گروه دیوید کالرک فایو رو گوش کن نریمان آورده
خیلی جالبه.
نریمان صفحه 33 دور ان پی را روی گرامافون گذاشت و صدایش را زیاد کرد.خودش را مرتب تکان میداد وانمود
میکرد خیلی لذت میبرد....
.ادامه دارد.....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_117
نرگس و نریمان درباره گروه دیوید کالارک فایو چیزهایی میگفتند که اصلا سر در نمی آوردم.خانم سرهنگ برای
چیدن میز از سیما و نرگس کمک خواست.منهم سیاوش و نریمان را تنها گذاشتم.
طولی نکشید که همگی سر میز شام نشستیم.غیر از من و سیما و نرگس بقیه ویسکی یا آبجو نوشیدند.
آنشب به خوبی و خوشی گذشت.هنگام خداحافظی نریمان سیاوش و نرگس قرار گذاشتند هفته اینده به سالن
آلبرت هال بروند و کنسرت گروه رولینگ استونز را تماشا کنند.اصرار داشتند من و سیما هم برویم.سیما بدون
اینکه نظر مرا بخواهد به نریمان گفت که برای ما بلیط رزرو کند.
وقتی آنها رفتند با خوشرویی به سیما گفتم:شاید من مایل نباشم چرا گفتی بلیط رزرو کنن؟
سیما گفت:از دسته های موزیک پاپ خیلی تعریف میکنن به یه بار دیدنش می ارزه.
چون قول داده بودم به خواسته هایش اهمیت بدهم مخالفت نکردم.هفته بعد طبق قرار نریمان دنبال ما آمد همه به
سالن آلبرت هال که در محدوده هاید پارک بود رفتیم.
نمیدانم چه بگویم.در کتابها خوانده بودم موسیقی هر قوم از زندگی و فرهنک و آداب و رسوم آن قوم
برمیخیزد.گروه 5 نفره موسیقی برای کسانی که به تماشا آمده بودند خیلی جالب جلوه میکرد.حتی سیما هم خوشش
می آمد.چیزی نمانده بود که سیاوش از شدن هیجان و لذت بیهوش شود.نریمان و نرگس هم همراه با جمعیت هورا
میکشیدند.ولی من هیچ نمیفهمیدم.انعکاس نور چراغهای رنگارنگ که مرتب خاموش و روشن میشد همراه با
صداهای دلخراش که شاید برای من یکی دلخراش بود روی شقیقه هایم فشار می آورد.هرگز نمیتوانستم سیما را
وادار کنم سالن را ترک کند.باالخره هر طور بود تحمل کردم از سان آلبرت هال که بیرون آمدیم گویی از داخل
موتور خانه
کشتی به ساحل ارام قدم گذاشتیم.در حالیکه بقیه از هنر نمایی اعضای گروه با آب و تاب حرف میزدند و
از زمان کوتاه اجرا ناراضی بودند من خیلی خوشحال بودم که نجات پیدا کرده ام.
بعد از طی مسافتی در خیابان اکسفورد نرگس و نریمان با تاکسی به های بری رفتند و ما هم به آپارتمان
برگشتیم.سیمانظرم را درباره کنسرت آنشب جویا شد.اگر حرف دلم را بزبان می آوردم شاید شادی آنشب را
برایش ناشاد میکردم.فقط در چند جمله کوتاه گفتم چون با این بک موسیقی بزرگ نشده ام حتما نمیفهمم و اگر
کسی چیزی را که نمیفهمد وانمود کند میفهمد *** است.منهم چون *** نیستم وانمود نمیکنم میفهمم.
شب کریسمس در خانه یکی از مسیحیان ایرانی که در محله های بری بود دعوت داشتیم.سیما سخت سرما خورده
بود.فقط سیاوش که با نریمان و چند دوست انگلیسی اش قرار داشت خانه را ترک کرد.بیماری سیما بیش از 3 روز
طول نکشید.چند روزی به ژانویه نمانده بود که اتومبیل شورلت سرهنگ را تحویل دادند.بیش از همه سیما خوشحال
بود که ایام ژانویه بدون اتومبیل نیستیم.کم کم همه خودمان را برای مهمانی بزرگ باغ مارشال آماده میکردیم.قرار
بود ساعت 8 دکتر و خانواده اش در ضلع غربی گورستان کنسال گرین خیابان اسکرابز منتظر ما باشند تا از آنجا به
باغ مارشال که در شمال محله همپستد واقع بود برویم.سیما برای انتخاب لباس و آرایش عزا گرفته بود.از طرفی
میخواست باب میل من باشد و از طرف دیگر اگر رضایت مرا جلب میکرد خودش راضی نمیشد.برای اینکه او را از
کالفگی بیرون بیاورم زیاد بخت نگرفتم و خودم به سلیقه او کت و شلواری سرمه ای و پیراهن ابی روشن پوشیدم.از
بین دهها کراوان که بیشتر آنها را سیما خریده بود کراوات حصیری سرمه ای رنگ را انتخاب کردم و زودتر از بقیه
آماده شدم.سیما پیراهن صورتی رنگی که آستین بلندی داشت و چینهای سر شانه و جلوی یقه اش او را مانند...
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_118
فرشتگان کرده بود پوشید و خیلی ساده ارایش کرد.مدتی جلوی آینه ایستاد و خودش را تماشا کرد و عاقبت نظر
مرا خواست گفتم:واقعا این رنگ و این طرز آرایش چقدر بتو میاد!
از اینکه کوچکترین ایرادی نگرفتم خوشحال شد.پالتوی موهر مشکی اش را که یقه اش از پوست خز بود پوشید و
خارج شدیم.اتومبیل را که داخل پیلوت آپارتمان پارک شده بود روشن کردم.سیما بالفاصله نوار جدید گروه بیتلها را
که تازه خریده بود داخل پخش گذاشت و صدایش را زیاد کرد.چیزی به ساعت 8 نمانده بود که سرهنگ و خانم و
سیاوش هم آمدند .چون رانندگی سرهنگ در شب ایجاد مشکل میکرد من پشت فرمان نشستم سرهنگ کنارم
نشست و چون هنوز به خیابانها و محله های لندن آشنا نبودم مرا راهنمایی میکرد.
دکتر و خانواده اش 20 دقیقه منتظر مانده بودند.بعد از معذرت عازم باغ مارشال شدیم.
از سر در باغ و دو برج دیده بانی که در دو سمت در بنا شده بود میشد حدس زد آنجا روزی محل زندگی اعیان و
اشراف بوده است.در باز بود.نگهبان ما را به عمارت راهنمایی کرد .دو سوی خیابان که به عمارت منتهی میشد
چراغهای پایه دار فانوسی و چند پروژکتور خط بطالن روی تاریکی شب کشیده بودند تعداد زیادی اتومبیل سواری
در جایی که به سبک بناهای چینی مسقف بود پارک شده بودند.اتومبیل را در گوشه ای که یکی از پیشخدمتها نشان
داد پارک کردم.به محض اینکه پیاده شدم و نگاهم به عمارت افتاد دلم پایین ریخت.سیما دستش را دور بازوی من
حلقه کرد .نمیدانم چرا یک مرتبه موجی از ترس و دلهره به سراغم آمد .هر چه به عمارت نزدیکتر میشدیم
اضطرابم بیشتر میشد.آخر از همه من و سیما داخل شدیم.سالن آینه کاری با آنهمه چلچراغ لوستر تابلو و گچ بری
های هنری به عمارت شاه پریان و قصه های هزار و یکشب شباهت داشت.تقاطع نور چراغها و نقش نگاره های
تابلوهای بزرگ و کوچک تابلو خاصی داشتند.هرگز عمارتی به این مجللی ندیده بودم.مات و متحیر بودم.چرا آنجا
به کاخ مارشال معروف نبود.سیما و مادرش هم دست و پایشان را گم کرده بودند.در یک قسمت سالن همه مهمانان
دست در دست به رقص و پایکوبی مشغول بودند هیچس ارام و قرار نداشت.قبل از اینکه جایی برای نشستن پیدا
کنیم مردی مسن با قدی متوسط و هیکلی چاق از دور برای دکتر دست تکان داد.کت و شلوار سفید و پاپیون قرمز و
دهان گشادش او را از دیگران متمایز کرده بود.
قبل از اینکه بما نزدیک شود سرهنگ گفت مارشال همینه.او ابتدا با دکتر که دوستی دیرینه ای داشتند دست داد و
سپس به سرهنگ خوش آمد گفت .دکتر ما را هم به او معرفی کرد.مارشال ما را بسمت بار راهنمایی کرد و چون
باید به مهمانان خوش آمد میگفت معذرت خواست.
پذیرایی مانند جشنها و مهمانی های ایرانی نبود که همه سر ساعت معینی با هم شام بخورند.قسمتی از سالن بصورت
بار بود که انواع غذاهای گرم اب میوه مشروب و نوشیدنی ها مختلف روی چند میز بزرگ چیده بودند.هر *** برای
خودش سرو میکرد.زنها بعد از اینکه پالتوهایشان را در می آوردند و جلوی اینه دستی به موهایشان میکشیدند کنار
بار می آمدند.نریمان و سیاوش از همان لحظه ورود از ما جداشدند.غیر از من و سیما که مقداری سوسیس مرغ بریان
و قارچ داخل بشقاب هایمان گذاشتیم بقیه اول گیالسهایشان را پر از مشروب کردند.گوشه دنجی را انتخاب کردیم و
نشستیم.برای لحظه
ای صدای موزیک و پایکوبی قطع نمیشد.دکتر وقتی دید جلوی من و سیما مشروب نیست با
تعجب پرسید:شب ژانویه حتی گربه ها هم دمی به خمره میزنن چطور شما...
گفتم:متاسفانه یا خوشبختانه مشروبات الکلی بمن و سیما سازگار نیست...
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_119
حالیکه لبخندی بر لب داشت گفت:اغلب دانشجویان سال اول و دوم پزشکی تصور میکنن هر چه برای
بیماراشون مضره برای خودشونم ضرر داره.
گیالسش را که چند جرعه ای از آن نوشیده بود روی میز گذاشت و کنار بار رفت.یک بطری خالی بزرگ پیدا کرد و
توی آن مقداری اب هویج گوجه فرنگی و چند نوع ابمیوه به اضافه مقداری ویسکی و اب لیمو ریخت و بهم زد و
همراه با دو لیوان برگشت گفت:این چیزیه که اسمش رو نمیشه مشروب الکلی گذاشت و هرگز حال شمار و هم بهم
نمیزنه.
چون تصمیم گرفته بودیم لب به مشروب نزنیم نمیدانستیم چه باید بکنیم.من و سیما نگاهی به یکدیگر انداختیم
دکتر لیوانهای ما را پر کرد.سرهنگ گفت:اگه کسی دست دکتر رو رد کنه یعنی قبولش نداره.
سیما با لبخند اشاره کرد چاره ای نیست.هر دو لیواهایمان را برداشتیم و چند جرعه نوشیدیم.بنظر من خیلی
خوشمزه بود اصلا مزه گس آبجو و بوی مشروبات الکلی را نمیداد.اشها آور بود دومین لیوان را خانم دکتر برایمان
پر کرد.سیما بار دیگر برایم غذا آورد.رفته رفته گرمی بی حس کننده ای زیر پلکهایم احساس کردم و حالت غریبی
به سراغم آمد.سیما دست مرا گرفت و بجایی که بساط رقض برپا بود برد.چشمم به سیاوش افتاد که داشت با یه
دختر انگلیسی میرقصید.تعجب نداشت چون هرکس با هرکس که دلش میخواست میتوانست برقصد.من دست سیما
را محکم گرفته بودم و او هم خودش را بمن چسبانده بود.چند جوان انگلیسی بما نزدیک شدند.قبل از اینکه به سیما
چیزی بگویند و باعث دردسر شوند سرجایمان برگشتیم.اثری از سرهنگ و دکتر و خانمهایشان نبود یک لحظه مثل
بچه ها احساس کردیم گم شده ایم.ناگهان مادر سیما از قسمت دیگر سالن بما اشاره کرد.فوری نزد آنها رفتیم به
مهندس تدین و دختر و داماد انگلیسی اش معرفی شدیم.مهندس تدین و دکتر از سال سی و دو به این طرف دوست
بودند.او هم یکی از رجال سیاسی ایران بودو به بعضی دالیل مقیم لندن شده بود.همسرش دو سال پیش مرده بود و
دامادش آلبرت تقریبا 30 ساله بنظر می آمد.آلبرت در رشته سینما و فیلمسازی فعالیت داشت.تا حدودی فارسی
میدانست و میتوانست شکسته بسته مطلبش را برساند.تیپ چهره آرایش و طرز لباس پوشیدنش بیانگر شغل فیلم
سازی او بود.دکتر او را معرفی کرد و گفت تا کنون چند فیلم تلویزیونی ساخته که یکی از آنها برنده جایزه
شده
است.همه معتقد بودند او روزی در دنیای فیلمسازی شهرت جهانی پیدا میکند.لیدا همسر آلبرت از زیبایی بی بهره
نبود تیپ او بیشتر به زنان هنرپیشه می آمد.آلبرت از همان لحظه معرفی نگاه از سیما بر نمیداشت.به هر بهانه سعی
میکرد طرف صحبتش او باشد.باالخره در یک فرصت مناسب زبان به تحسین سیما گشود و رو کرد به دکتر و نیمی
انگلیسی و نیمی فارسی گفت:بین زنان شرقی چنین تیپ و چهره ای کمتر پیدا میشه ایشون واقعا مناسب بازیگری
هستن اگر اجازه بدن همین فردا ایشون رو به جان بورمن و یا کارول رید معرفی میکنم.مسلما از ایشون آرتیست
معروفی میسازن.
دکتر آنچه گفته بود تکرار کرد انتظار داشتم سیما تعصب نشان دهد و چهره اش درهم رود ولی او با لبخند و ژستی
سینمایی از آلبرت تشکر کرد و برای اینکه بمن بفماند بخاطر زیبایی و تیپش به او پیشنهاد بازیگری در فیلم میدهند
لبخندی پر معنی زد.
هر چه سعی کردم واکنش نشان ندهم تربیت اولیه من هرگز اجازه نمیداد بی تفاوت باشم.بی اختیار اخم کردم.نگاه
خشم آلودم به آلبرت همه را متوجه ما کرد.دکتر برای آنکه خشم مرا بخواباند گفت:فیلمسازا هر آدم شاد و زیبایی
که میبینند برای تعارف هم که شده از او برای بازی تو فیلماشون دعوت میکنن...
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_120
با همان خشم گفتم:تیپ من نریمان و سیاوش هم بد نیست چرا از ما دعوت نکرد؟
لیدا که از همان لحظه اول هم دلش نمیخواست شوهرش از سیما تعریف کند و از حسادت داشت میترکید دست
آلبرت را گرفت و با هم کنار بار رفتند.منهم به شوخی به سرهنگ گفتم تا پیشنهاد بیشتری به سیما نشده زحمت را
کم کنیم.ناگهان سیما بر اشفته بازویم را گرفت و مرا به گوشه ای از سالن کشاند و گفت:برای اینکه امشب اوقات
خودت و همه رو تلخ کنی باالخره یه بهونه گیر آوردی.آخه نمیشه با کسی که برای اولین بار با ما روبرو شده دعوا
کرد!بقول دکتر او فقط میخواست تعارفی کرده باشه.مگر من همین الان با او قرار داد بستم که خودت رو ناراحت
میکنی؟
گفتم:اینطور که تو از پیشنهاد استقبال کردی مشخص بود از تعریفش بدت نیومد.
گفت:خب معلومه که بدم نیومد!اگه بتو میگفت مثل آلن دلون و جیمز دین هستی بدت می اومد؟من باید ناراحت
میشدم؟
گفتم:تعجب میکنم چرا بین اینهمه زن و دختر تو توجهش رو جلب کردی!
با لبخند و به شوخی گفت:برای اینکه از همه خوشگل ترم و تو باید خوشحال باشی همسری به این زیبایی داری.
راست میگفت او واقعا از همه خوشگلتر و خوش تیپتر بود.برای اینکه موضوع زیاد کش پیدا نکنه پیشنهاد کردم در
هوای آزاد قدم بزنیم و خودم پالتوی او را از جا رختی برایش آوردم.مادر سیما به گمان اینکه بین ما بگو و مگو شده
با عجله خودش را رساند با خوشرویی به او گفتم احتیاج به هوای آزاد داریم از اینکه اوضاع روبراه بود خوشحال شد.
بدنمان تحت تاثیر معجونی که دکتر برایمان درست کرده بود داغ شد.بطرف محوطه باغ رفتیم دست یکدیگر را
گرفتیم و از خیابانی که چراغهای پر نورش همه جا را مثل روز روشن کرده بود گذشتیم.هر قدر از عمارت دور
میشدیم فاصله تیرهای برق بیشتر میشد.ناگهان چراغ روشن یک ساختمان متروکه توجه ما را جلب کرد سیما
ترسیده بود خواهش کرد برگردیم.در حالیکه حس کنجکاوی ام تحریک شده بود از پنجره شکسته ساختمان
متروکه بداخل سرک کشیدم پیرمردی تنها با موهای ژولیده و لباس کثیف و مندرس مشروبها باقی مانده در ته
بطری ها را داخل بطری های دیگر میریخت و زیر لب آهنگی زمزمه میکرد.هرگز فکر نمیکردم با وجود آن همه
بریز و بپاش داخل عمارت و در محله اعیان نشینی از لندن فقیر پیدا شود.خیلی دلم میخواست داخل ساختمان شوم و
با پیرمرد حرف بزنم ولی سیما از ترس خودش را بمن چسبانده بود و نمیگذاشت جم بخورم هوای سرد و نم نم
باران که تازه شروع شده بود مجبورمان کرد بطرف عمارت بدویم.از مخلوطی که بدهان من و سیما مزه کرده بود
هنوز مقداری مانده بود.دکتر دو لیوان
برای من و سیما پر کرد و گفت:به سهمیه شما هیچکس تجاوز نکرده حیفه بی
مصرف بمونه.
دستش رو رد نکردیم راس ساعت 12 نیمه شب یک مرتبه موزیک قطع شد.و آنهایی که مشغول رقص بودند
پراکنده شدند.مارشال در میان شور و هیجان و کف و هورای جمعیت بجایی که نوازنده ها تا چند لحظه پیش مشغول
نواختن بودند رفت و میکرفون را گرفت و به سه زبان انگلیسی فرانسه و فارسی سال نو مسیحی را تبریک گفت و از
اینکه دوستان و آشنایان دعوت او را پذیرفته بودند تشکر کرد.از آنشب به بعد سیما باورش شده بود برازنده
هنرپیشگی است و منهم گاهی سربسرش میگذاشتم و او را بنام هنرپیشگان معروف صدا میزدم....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_121
کم کم به پانزدهم ژانویه نزدیک میشدیم یکبار دیگر کتابها و جزوه هایم را مرور کردم.صبح پانزدهم بعد از اینکه
سیما برایم دعا کرد در امتحان موفق شوم سرهنگ مرا تا یونیورسیتی رساند.ما 42 نفر از کشورهای مختلف بودیم
که باید امتحان میدادیم تا درجه تحصیلی مان مشخص شود.
دلهره و اضطراب تا زمانیکه اوراق امتحانی پخش نشده بود ادامه داشت.سوالات 4 جوابی بودند فکر نمیکردم امتحان
تا این حد آسان باشد.زمان امتحان 3 ساعت بود اما در مدتی کمتر از دو ساعت غیر از دو سه سوال که مطلبش برایم
تفهیم نشده بود تقریبا به همه سوالات جواب دادم و اطمینان داشتم پاسخ ها صحیح است.یکبار فهرست وار آنچه را
عالمت زده بودم چک کردم و از سالن خارج شدم.
بعد از حدود 8 ماه مطالعه وقتی پایم را که به آپارتمان گذاشتم نفس راحتی کشیدم.سیما بی صبرانه منتظر خبر در
مورد امتحانم بود وقتی به او گفتم هرگز تصور نمیکردم به این راحتی از عهده امتحان بر بیایم از خوشحالی مرا در
آغوش گرفت مادر سیما هم بمن تبریک گفت.
یک هفته بعد از طریق نامه بمن اطلاع دادند برای سال سوم پزشکی پذیرفته شده ام و از اول فوریه میتوانم سر
کالس بنشینم.
خوشحالی من سیما و مادرش سرهنگ و حتی سیاوش که تازگی ها خیلی بی قید و بند شده بود حد و حساب
نداشت.سرهنگ یک مهمانی ترتیب داد و عالوه بر دکتر و خانواده اش دو نفر از اعضای سفارت و خانواده هایشان
هم دعوت شدند.دکتر بمن تبریک گفت و من بخاطر راهنمایی ها و تشویقهای او صمیمانه تشکر کردم.آن شب بار
دیگر مخلوطی از آنچه در باغ مارشال درست کرده بود بخورد من و سیما داد.ذوق موفقیت در امتحان باعث شده بود
از نوشیدن امتناع نکنیم.وقتی برای صرف شام سر میز حاضر شدیم ناگهان خانم دکتر رو به سیما کرد و گفت:چند
روز پیش لیدا و البرت شام خونه ما بودن من براشون قرمه سبزی درست کرده بودم خیلی خوششون آمد.آلبرت
سراغ تو رو گرفت میگفت اگر تو رشته سینما به خصوص بازیگری ادامه تحصیل بدی موفق میشی.
سیما که میدانست من از آلبرت و اینجور حرفا خوشم نمیاد موضوع صحبت را عوض کرد ولی من واقعا ناراحت شده
بودم.تصمیم گرفتم به نحوی با آقای تدین با خود آلبرت و لیدا تماس بگیرن و بگویم آنها حق ندارند برای سیما
تکلیف معلوم کنند.
وقتی مهمانان رفتند سیاوش که در مشروب خوری زیاده روی کرده بود حالش بهم خورد.سیما هم دست کمی از او
نداشت با همان لباس مهمانی روی تخت ولو شد.منهم سرم از درد داشت میترکید.از خودم بدم آمده بود چرا بر
خالف میلم تن به چیزی میدهم که دوست ندارم.
سیما لحظه به لحظه حالش بدتر میشد.بسختی زیر بغلش را گرفتم و به دستشویی بردم و و چند مشت آب به
صورتش زدم.خودم هم صورتم را شستم و به اتاق برگشتیم.سرهنگ و خانم هم بیهوش تر از بقیه به اتاقشان رفته
بودند اگر خانه را غارت میکردند یا آتش میگرفت جز من هیچکس متوجه نمیشد.
برای سیما شربت آب لیمو درست کردم و به خوردش دادم.مدتی طول کشید تا حالش بهتر شد.دست او را گرفتم و
با حالتی درمانده گفتم:سیما تو رو خدا بیا جدی تصمیم بگیریم دیگه لب به این باده لعنتی نزنیم.دیگه به خواهش و
تمنا و اصرار هیچکس توجه نکنیم حتی اگر از ما برنجن.
سیما در حالیکه نای حرف زدن نداشت و کلمات را نمیتوانست خوب ادا کند گفت:باشه...هر چی تو بگی...دیگه
نمیخورم.....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_122
روز بعد ساعتی درباره مشروب و مضرات آن صحبت کردیم و باالخره سیما را متقاعد کردم مشروبات الکلی را از
زندگی مان خارج کنیم.
1فوریه ی 1967،مطابق با1346 دوازدهم بهمن ،به دفتر یونیوریستی رفتم و بعد از تشکیل پرونده و پرداخته
شهریه ٔ و صدور کارت شناسایی،به یکی از کالسهای سال سوم معرفی شدم.
کالس گنجایش بیش از سی و دو نفر را نداشت.شانس آوردم که هنوز برای یک نفر جا بود.
روز اول برایم خیلی سخت بود،گویی به سر زمین ناا شناخته ای قدم گذاشته ام.دانشجویان پنج ماه قبل از من با
یکدیگر آشنا شده بودند.
من مثل مجسمه ای بی روح روی نیمکت نشستم و به آنچه که استاد روی تخته مینوشت،خیره شدم.
حتی یک جمله از آنچه بین شاگردان و استاد ردّ و بدل میشد،نمی فهمیدم.
جای من در آخرین ردیف کلاس،کنار یک پسر انگلیسی بود که اصلا توجهی به من نداشت.حتی نیم نگاهی به من
نینداخت.داشتم دیوانه ٔ میشودم.وقتی زنگ ساعت دوم را زدند و دانشجویان به محوطه ی بزرگ دانشکده
ریختند،من مثل کسانی که دزدکی به مکانی ناا امن آمده باشد،آهسته آهسته خودم را کنار پنجره ی راهرو رساندم، و
از آنجا به تماشای بچهها
که در هم میلولیدند،مشغول شدم.ناگهان دستی روی شانهام حس کردم.وقتی
برگشتم،جوانی سیه چهره که بیشتر به هندیها شبیه بود،به فارسی پرسید:
-ایرونی هستی؟
از اینکه یک هم صحبت پیدا کرده بودم،خوشحال شدم.گفتم:
-بله ایرونی هستم.
خودش را عثمان مباشر اهل پاکستان معرفی کرد.من هم نام خود را به او گفتم.
در مدت کمتر از ده دقیقه فهرست وار توضیح دادم چگونه وارد یونیورسیتی شدم.عثمان گفت:
-روز اوله کم کم عادت میکنی.
از درس،کتاب،و طریق ی تدریس پرسیدم،راضی بود.میگفت چون از عهده ی امتحان ارزشیابی بر آمده ام،مشکلی
ندارم.
زنگ آخر من و عثمان کنار هم نشستیم.وجود او باعث شده بود کمی آرامش پیدا کنم و مطالبی را که استاد درباره ی
لوز المعده و ترشح انسلین برای سوخت و ساز قند خون تدریس میکرد،کامال میفهمیدم.
عثمان به نظرم میآمد پسر خوبی باشد.وجودش در روحیه ی من بی تاثیر نبود.در مدتی کمتر از یک ماه،به کمک او با
محیط دانشکده آشنا شدم و در همان مدت کوتاه ،برای اساتید و حتی دانشجویان معلوم شد که از استعداد خوبی
برخوردارم.
زمان دانشکده از هفت و نیم صبح تا یک بعد از ظهر بود.بعد از ساعت دو،به خانه میرسیدم.
روزهای اول سیما صبر میکرد تا ناهار را با هم بخوریم،ولی رفته رفته از آنچه میخوردند،برای من کنار
میگذاشتند.بعد از صرف ناهار و کمی استراحت،دو ساعت مطالعه میکردم.البته گاهی هم با سیما به گردش میرفتیم.
مطالعه ی سیما بیشتر حول و حوش مجالت هنری و کتابهایی درباره ی سینما و فیلم و هنر پیشگی دور میزد.و هر
چه مطالعه میکرد،برای من شرح میداد.....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_123
ت فیلم و فیلمسازان،باعث شد حداقل هفته ای یک بار به سینما برویم.با اینکه روزهای اول برای رفتن به سینما
اشتیاق نداشتم ولی پس از تماشای چند فیلم خوب از فیلمسازان مشهور دنیا،هر وقت سیما فیلمی را پیشنهاد
میکرد،با کمال میل میپذیرفتم.
با فرا رسیدن ماه مارس که مطابق با ماه اسفند ماه بود،بوی عید نوروز هم در لندن به مشام میرسید.با اینکه قرار بود
در آیام عید و تعطیلی سفارت،سری به ایران بزنیم،ولی به خاطره درس و دانشکده و بیشتر نارضایتی سیما،مسافرت
من منتفی شد.
پنج روز بیشتر به فروردین نمانده بود.آن روز که از دانشکده برگشتم،سیما برخالف هر روز به استقبالم نیامد،با
رنگ پریده ولی خوشحال و خندان،روی کاناپه ولو شده بود.مادرش هم خوشحال به نظر میرسید،و لبخند از لبانش
دور نمیشد،از نگاه پر معنی سیما و لبخند مادرش متوجه شدم حدس و گمانم مبدل به یقین شده و سیما حامله است.
از آن روز حال و هوای
زندگیمان عوض شد سیما چون احساس مادری پیدا کرده بود،تا حدودی از آن شهر و سر
مستی افتاده بود و بیشتر به روز تولد فرزندمان فکر میکرد.
با فرا رسیدن اول فروردین،دید و بازدید آنهایی که میشناختیم و یا تازه با ما آشنا شده بودند،شروع شد.
اولین خانواده ای که سرهنگ و خانم برای گفتن تبریک سراغشان رفتند،خانواده ی سفیر بود.بعد از آن همه به
دیدن دکتر رفتیم و سپس تا یک هفته،یا هر شب مهمان داشتیم یا مهمانی میرفتیم.
ولی آنچه فراموشم نمیشد،شیراز بود و مراسم عید آنجا و مادرم و ....باألخره تصمیم گرفتم بعد از آن همه مدت
،برای مادرم نامه ای بنویسم.
یک روز به تنهایی به )هاید پارک( رفتم و در گوشه ای خلوت،روی یکی از نیمکتها نشستم و بی توجه به
اطرافم،شروع به نوشتن نامه کردم.
ابتدا میخواستم نامه را برای مادرم بنویسم ولی وقتی یادم آمد او به من دهان کژی کرد و به همسری بهمن خان در
آمد و با داشتن فرزندانی مثل من،جمشید،ترگل و آویشن حامله ٔ شد پشیمان شدم و نامه را به جمشید و دو خواهرم
نوشتم:
)جمشید جان،ترگل و آویشن عزیزم.
با سالم امیدوارم در هر مرحله از زندگی هستید موفق باشید و به قول حافظ
)در کنار آب رکن ابعاد خوش نسیم شیراز(دلتان خوش باشد.
دست تقدیر عشق یا نمیدانم چه چیز،بین من و شما و دوستان و اشنایانم فاصله انداخت،فاصله ای که قابل پیش بینی
نبود..
غرض از نوشتن نامه این نیست که جویای حال شما باشم یا شما را از حال و احوال خودم با خبر کنم فقط میخواهم
بگویم آنقدرها هم بی وفا نیستم که همه چیز را فراموش کنم.مرگ پدر در درجه ی اول و بعد عشق من به سیما و
زیاد طلبی مادرمان و جایگزین کردن *** دیگری به جای پدرمان، باعث آن جدایی شد.
و یا شاید بازی سرنوشت بود که از هم جدا شدیم.برادر و خواهرم.
خوشبختی و بدبختی یک اصل ریاضی با تعریفی واحدی نیست که در هر زمان و مکان همان مانعی خاص خودش را
داشته باشد.هر *** از دیده خودش میتواند خوشبختی یا بدبختی را تعریف و تفسیر کند...
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_124
من در لندن هستم چون به وصال معشوق رسیدهام و برای رشد و موفقیتی اجتمایی بیشتر در بهترین دانشگاه لندن
تحصیل میکنم،خودم را خوشبخت میدانم ولی نمیدانم دیگران در مورد من چه فکری میکنند یا آینده برای من چه
میخواهد.شاید بپرسید چرا لندن؟
دستانش مفصل است و شنیدن آن در زندگی شما تا ٔثیری ندارد.حداقل تا چهار سال دیگر،یعنی تا پایان دوره ی
پزشکی،در لندن میمنم.انتظار نامه نداشته باشید.من هم انتظار جواب ندارم.حتما میخواهید علتش را بدانید.مگر نه بر
این باورید که من بی وفا هستم
و دختری از سر زمین بیگانه بین ما فاصله انداخته و به سر زمینی بیگانه تر برده؟باید
بگویم حق با شماست پس چرا با نوشتن نامه نمک به زخمتان بپاشم؟و شما چه دارید بنویسید؟
از بردار یا خواهر ناا تنیام که تازه به دنیا آمده؟از ازدواج جمشید یا از خواستگارهای ترگل که حتما یکی از بستگان
بهمن خان خواهد بود؟اینها غیر از اینکه مرا ناراحت کند،ثمر دیگری ندارد.
به هر حال سال نو را به شما تبریک میگویم و برایتان آرزوی موفقیت میکنم.در خاتمه باید بگویم یک وجب از خاک
ایران را با همه ی اروپا عوض نمیکنم به تعبیر من اروپا بهشتی است که پایههایش روی جهنّم است.
. 1347/1/7خسرو
برای پست نامه،به ابتدای خیابان)برامبتون(رفتم که رو به روی در ورودی هاید پارک بود رفتم.بار دیگر نامه را مرور
کردم،ولی یک مرتبه پشیمان شدم.
به خودم گفتم:-این نامه به غیر از اینکه آنها را به فکر و خیال بپندارد،فایده ی دیگری ندارد،.حتی ممکن است از
طریق وزارت امور خارجه،آدرس سرهنگ را پیدا کند و شاید هم به لندن بیایند و باعث اختالف من و سیما بشوند.
به این نتیجه رسیدم به کلّ قید شیراز را بزنم.نامه ای را که نوشته بودم، پاره پاره کردم و داخل زباله دانی کنار
خیابان انداختم و به خانه برگشتم.
سیما خیلی زود متوجه افکار درهم من شد برایم چای آورد و کنارم نشست و بعد از اینکه چند لحظه به من نگاه
کرد،پرسید:
-چیه؟امروز پکری؟
گفتم:
-چیزی نیست،کمی خسته ام.
سیما با لبخند پر معنی گفت:
تو هر وقت خسته میشیً یا عصبانی هستی،من میفهمم.ناراحتی تو با دفعات قبل خیلی فرق دارد.
آنقدر اصرار کرد،تا باألخره موضوع نامه را برایش گفتم.
اول باور نکرد که نامه را پاره کرده ام.با چهره ای گرفته گفت:
-من که حرفی ندارم تو با شیراز تماس داشته باشی،دیگه چرا دروغ میگی؟
به شوخی گفتم:
-هر کسی به تو گفته استعداد هنر پیشگی داری،دروغ گفت،چون تو،نقش یک آدم خوشحال رو نمیتونی بازی کنی.
به قهر از اتاق خارج شد و در را محکم بست.
در حالی که از رفتار بچگانهاش عصبانی شده بودم،دنبالش رفتم.ناخود آگاه کمی صدایم را بلند کردم و گفتم:....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_125
خسرو هر چند روز یکبار به من زنگ میزد و بیشتر حرفاها یش راجع به گرفتار های کار ي و بهادر بود.
دلم می خواست هر چه زودتر نوشته هایم را به پایان برسانم و آنها را برا ي خسرو بفرستم، چون کم کم حوصله ام داشت
سر میرفت.
فصل پا ییز رسیده بود روز ي شهر آشوب، همسر فرهاد خان ضرغامی به خانه ی مان تلفن زد و من و مادر و هلاکو و مریم و
لیلا را به خانه ی ییلاقی یشان در بلاغی دعوت کرد.
تعجب کرده بودم که چرا در آن فصل با هوا ي به آن سرد ي ما را به خانه ي ییلاقی دعوت کرده است.
او،برای اینکه دعوتش را حتما بپذیرم گفت:
-مهمانی بخاطر پسر خسرو.اگه تو بيای مجلس ما گرم تر میشه.
با تشکر از او دعوتش را پذیرفتم. خیلی دلم میخواست بهادر را ببینم و دلم برا ي خسرو هم تنگ شده بود.
موضوع را با هلاکو و لیلا و مریم در میان گذشتم،آنان هم بدون لحظه ا ي درنگ پذیرفتند.
روز ي که راهی خانه ي ییلاقی فرهاد خان در منطقه ي بلاغی بودیم،بهترین لباسم را پوشیدم، و دستی هم به سر و رویم کشیدم.
در فاصله ي میان مرودشت و بلاغی که با اتومبیل یک ساعت بیشتر طول نکشید، مریم بیشتر از بقیه،به من گوشزد میکرد که به خسرو رو ي خوش نشان بدهم.
همین که به خانه ي فرهاد خان ضرغامی وارد شدیم،پیش از همه خسرو به استقبالمان آمد،در آن جمع کمتر کسی بود
که از قصه ي دلدادگی من و خسرو بی خبر باشد.
شهر آشوب و فرهاد خان با عزّت و احترام هر چه بیشتر مرا به داخل تالار بزرگ هدایت کردند.نگاه بیشتر مهمانان که
تعدادشان بیشتر از چهل نفر بود،به کارها و رفتارها ي من و خسرو بود.
من هم بدون کوچکترین،واهمه ای،با خوشرویی حال خسرو را پرسیدم.
وقتی خسرو میخواست بهادر را به من معرفی کند،به میان حرفش پریدم و گفتم:
-اصلا احتیاج به معرفی نیست،هر *** جوانی تو را به یاد داشته باشد شک نمیکنه که بهادر پسر توست.
بهادر که خنده از رو ي لبهایش دور نمیشد، به من و مادرم سلام کرد و گفت:
- خیلی دلم میخواست شما رو ببینم،البته تا پیش از دیدنتون،اصلا تصورش هم نمیکردم،به این جوونی و زیبایی باشین.
سپس به شوخی گفت:
-پدرم حق داره برا ي شما بی تاب باشه.
از آن همه شباهت او با پدرش چنان شگفت زده شدم که حتی فراموش کردم از تعریف و تمجیدش تشکر کنم.شهر آشوب، من و لیلا و مریم را به قسمتی زنان نشسته بودند،هدایت کرد.آویشن و ترگل هم در آن قسمت بودند.جمیله،زن بهرام،مانند ملکه ا ي در صدر مجلس نشسته بود و خودش را از کسانی که از قدیم متمول بودند،کمتر نمیدانست.
آن شب هم یکی از شبهای بیاد ماندنی زندگی ام بود.
حسنعلی خان ضرغامی که از برادرش محمد خان،بزرگ طایفه ي باصر ي
بود،سعی داشت به هر طر یقی واسطه شود و بله
را از من بگیرد و میپرسید که چرا امروز و فردا میکنم.
از بدو ورود به آن جمع،سردرد ي که از حدود یک سال پیش گهگاه آزارم میداد، دوباره به سراغم آمده بود، و هر چه سعی در مقاومت داشتم ممکن نبود.
اما در عین حال،وقتی که حسنعلی خان از من پرسید چرا همسر خسرو نمیشوي،در میان خنده و گریه و با صدا ي بلند شعري را خواندم که بیشتر حاضرن تحت تأثیر قرار گرفتند.او هم به گمان اینکه در فکر انتقام از خسرو هستم،از من خواست لجباز ي را کنار بگذارم.
پس از آن که خواندن شعر ي مناسب و دفاع از سلامت عقلم در گوشه ای نشستم،بعض های که تا آن روز مرا دیوانه
می پنداشتند، مات و متحیر مانده بودند....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_126
سردردم که لحظه به لحظه شدت می یافت باعث شد فراموش کنم در آن مهمانی چه گذشت.فقط یادم هست که آویشن مقداري خیار داخل کیسه مشمایی ریخت و رو ي سرم گذاشت.
ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود که مهمانان، یکی پس از دیگري،و اغلب با اتومبیل خودشان،آنجا را ترك کردند.هنگام خداحافظی خسرو خودش را به من رساند و گفت:
-گذشته از این مسائل،هر چی باشد من یک پزشکم.حتما سری به مطبم بزن تا دقیقه معاینه ات کنم.
آویشن هم پی در پی تاکید می کرد که بیماری ام را جدی بگیرم و از من خواهش کرد که به مطب خسرو بروم.
دو روز بعد،به همراه مادرم به مطب خسرو رفتیم .آویشن که سمت منشی مطب را داشت،با ورود ما،به عنوان احترام بلند شد و به ما خوشامد گفت و صورت من و مادرم را بوسید .
اتاق انتظار پر بود از بیمارانی که هر کدام در انتظار نوبتشان بودند.
وقتی آویشن به خسرو اطلاع داد که من آمده ام،او سر از پا نشناخته،و بدون توجه به موقعیتش و نگاههاي اعتراض آمیز
آن همه بیمار به استقبالمان آمد، و من و مادرم را به اتاقش برد.
با دیدن او و حالتش که سراسر احساس بود،سردردم را فراموش کردم.
خسرو بد از تعارفها ي معمول،گفت:
-بهادر دختر ي را پسندیده و بزودي با اون ازدواج میکنه.
خوشحالی ام را از شنیدن این خبر ابراز کردم.سپس نوبت به معاینه ام رسید .وقتی که دستش را روی پیشانیم گذاشت خدا می داند چه حالی شدم.در سراسر عمرم چنین احساسی به من من دست نداده بود.اگر بگویم نتوانستم به پرسش ها یش مبنی بر این که کدام سمت سرم درد دارد پاسخ درست بدهم،شاید باورش مشکل باشد.
صحنه ان لحظه ا ي را که خسرو معاینه ام می کرد نمی تونم توصیف کنم و نا گفته نماند که او هم دست کمی ازمن نداشت.به هر حال جدا از مسئله احسا س خسرو به این نتیجه رسیدکه باید از سرم نوار و عکس رادیوگراف کنم.از این رو فور ي برا ي پزشکی که متخصص تهیه نوار و عکس بود یادداشتی نوشت وتاکید کرد همان ساعت نزد او بروم.سپس نوبت به مادرم رسید .خوشبخانه قلبش مشکلی نداشت ولی برایش همان داروها ي سابق را تجویز کرد.
بیشتر ازان نمی شد بیماران را در انتظار گذاشت.هنگام خداحافظی خسرو تا دم در بدرقه مان کرد و در حالیکه بیماران منتظر با دلخور ي و خشم نگاهمان می کردند مطب را ترك گفتیم .
بنا به توصیه خسرو همان شب از سرم نوار گرفتم و دو روز بعد به مطب او مراجعه کردم.این بار خوشحال تر از بار پیش بود.او ما را به جشن عروسی پسرش دعوت کرد و گفت"اگر براتون کارت بفرستم یعنی ایننکه شما غریبه هستین در حالی که من هرگز شما رو غریبه نمی دونم.
خسرو پس از مشاهده نوار گفت جاي نگرانی نیست و با
تجویز چند دارو یقین داشت که به زود ي سر درد رها یم میکند.او هنگام خداحافظی گفت:پس از عروسی بهادر نوبت منه.جوابم این بود که به پایان نوشتن خاطراتم چیزی نمانده و در واقع جمله ام به این معنی بود که پاسخم مثبت است.
دلم می خواست هر چه زودتر خاطراتم رابه جایی برسانم و نقطه پایان بر ان بگذارم.کمی خسته ام کرده و انتظار کشیدن
خسرو مرا واداشته بود مطالبم را شتابان بنویسم.از سویی نیز قصد داشتم نوشته هایم را شب عروسی بهادر به عنوان هدیه عروسی به خسرو بدهم. یقین داشتم خیلی خوشحال میشود،پس تا همین جا بس است.
وقتی خواندن اخرین سطر خاطرات ناهید رابه پایان رساندم ساعت هشت صبح بود و می باید خودم رابراي رفتن به بیمارستان اماده می کردم.
عجب سرگذشتی!افرین به اراده و عشق و دوست داشتن دختري که قدرش راندانستم و با دیدن نگاه فریبنده دختري از دیار دیگر به او پشت کردم.اه و حسرت و افسوس فایده ای نداشت هر چه بود گذشته بود و هیچ چیزی نمی توانست زمان را به عقب برگرداند...
ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_127
دفترچه خاطرات ناهید را داخل کیفم گذاشتم و رهسپار بیمارستان شدم.منقلب بودم و لحظه ها ي پر درد ي را که ناهید
پشت سر گذاشته بود از ذهنم دور نمی شدند.اغلب همکاران خستگی شب گذشته را دلیل ان حالت من می پنداشتند.حال و حوصله نداشتم کار کنم و برا ي سرکشی به بیمارانم به بخش ها ي مختلف بروم. آویش که پیشتر گفتم در همان بیمارستان نماز ي پرستار بود خیلی زود به حالت درون پر التهابم پی برد.نگذاشتم ذهنش را به حدس و گمان مشغول کند و نوشته ها ي ناهید رابه او دادم و گفتم: دیشب تا صبح خاطرات ناهید رو می خوندم.آویشن هم برا ي خواندن دفترچه خاطرات ناهید خیلی اشتیاق نشان داد. بیش از ان فرصت گفتگو نبود دو پرستار منظرم بودند تا همراهشان برای ویزیت بیماران به اتاقشان بروم.حواس پرتی من پرستاران را شگفت زده گرده بود.تا این که عاقبت به زبان امدند و گفتند چی شده دکتر؟اگر خدایی ناکرده اتفاقی افتاده بهتره موضوع رو به ما هم بگین . بی خوابی شب گذشته رابهانه قرار دادم و هر طور بود به کارها می رسیدم.
دلم میخواست هر چه زودتر ناهید را ببینم. پس از خواندن دفترچه خاطرات اواحساس می کردم علاقه ام به او بیشترشده است. چندین بار به خانه شان زنگ زدم ولی کسی گوشی رابرنداشت.حدس زدم شب گذشته به خانه یکی از بستگانش رفته است.حال جوانانی را داشتم که تازه عاشق میشوند.در حالی که در اتاق پزشکان لحظه شماری می کردم که هر چه زودتر بیمارستان راترک کنم اویشن را رو به رو ي خودم دیدم.از او پرسیدم نوشته ها ي ناهید رو
خوندي؟
گفت نه فرصت نکردم .چی نوشته که تو رو تا این اندازه دگرگون کرده؟
گفتم:در مدت این چند سال،چه رنج ها و سرزنش هایی رو به خاطر من تحمل نکرده. وقتی سرگذشت اون رو خوندي حتما حق میدی که باید ناراحت باشم.
ان روز زودتر از هر روز بیمارستان را ترك کردم و به خانه برکشتم.بهادر را که شب گذشته عروسی اش بود فراموش کرده بودم. قرار بود بعد از ظهر همان روز در خانه او مراسم پاتختی برگزار شود.پس از استراحتی کوتاه به خانه بهادر که پر بود از زنان قوم و خویش و اشنا سرزدم و کمی دیر تر از هر روز به مطب رفتم. آویشن به دلیل شرکت در مراسم پاتختی بهادر و همسرش شهدخت از دوست و همکارش که او هم در بیمارستان نمازي به کار اشتغال داشت خواهش کرده بود ان روز در مطب من به جای او انجام وظیفه کند.چنان تحت تاثیر خاطرات ناهید قرار گرفته بودم و ذهنم چنان مشغول او بود که حتی بیمارانم هم متوجه شده بودند که با دفعات پیش تفاوت دارم.
پس از و یزیت بیمارانم که تعدادشان هم کم نبود به بهادر زنگ زدم وسر راه به خانه او رفتم.بهادر و همسرش خودشان را براي رفتن به مسافرت ماه عسل به شمال ایران اماده می کردند.برایشان ارزو ي خوشبختی وشادکامی کردم و به خانه مادرم رفتم. بی درنگ به خانه ناهید زنگ زدم که متاسفانه هنوز به مرودشت برنگشته بودند.مادرم هم خیلی زود پی برد که اضطراب همه درونم را اکنده است و حالی دگرگون دارم. دلیل نداشت انچه را دردلم بود از او پنهان کنم.انچه را در این مدت بیست و هشت سال بر ناهید گذشته و او هم از انها با خبر بود به طور خلاصه براش شر ح دادم و سپس گفتم خودشان رابراي رفتن به خواستگاري از ناهید اماده کنند.مادرم حرفی نداشت و خیلی هم خوشحال شد که من هم سروسامان پیدا می کنم.
روز بعد اویشن در حالی که چهره ا ي در هم و گرفته داشت به بخش امد که در ان بودم.خاطرات ناهید او را هم تخت تاثیر قرار داده بود.به اویشن گفتم به زود ي و رسما به خواستگار ي ناهید میرویم و از او خواستم مقدمات خواستگار ي را فراهم کند.
پس از فراغت از کار در بیمارستان به مرودشت و به خانه ناهید زنگ زدم.خودش گوشی را برداشت. خیلی خودمانی تر از بارها پیش حالش را پرسیدم.لحن او هم مهربانتر شده بود.گفتم خاطراتت رو خوندم و خدا میدونه که چه حالی دارم.
ناهید گفت:من هم پس از خوندن نوشته ها ي تو همین حالی رو داشتم که تو الان داري.
گفتم از قرار معلوم دیگه مشکلی سر راه من وتو نیست و هر چی که بایدمی گفتیم و می شنیدیم دراین مدت گفتیم وشنیدیم. دلم می خواد زمان خواستگاري رو خودت تعیین کنی...
ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_128
از سکوتی
که چند لحظه میان ما حاکم شد دلم فرو ریخت که مبادا ناهید دیوانه بازي دراورد.اما وقتی گفت انگار چاره اي نداریم به جر اینکه دوست داشتنمون رو با ازدواج ثابت کنیم از او تشکر کردم و قرار شد امادگی خانوداده و بستگانش و زمان خواستگاري را بعدا به من اطلاع دهد.
ناهید دلش نمی خواست گوشی را بگذارد و من هم مایل بودم بیش از ان با ان حرف بزنم.او پرسید :قضاوت کردي؟دیدي که به من هم خیلی سخت گذشته؟
گفتم: خیلی بیشتر از من.به قول خودت من جرمی مرتکب شدم و اگر حقیقت روبخواي دو تا جرم. یکی این که دل تو رو شکستم و جرم دومم اینکه دست به قتل زدم.ولی تو به خاطر دوست داشتن من مستوجب این همه دردسر نبودي.در واقع تو ثابت کردي که خصلت عشایر وفا به عهده،نه من.
ناهید در میان سخنانش گفت که سر درد رهایش نمی کند اما به او امید دادم که نگران نباشد زیرا بیشتر دردها عصبی است و انشاالله پس از ازدواج دیگر دلیل ندارد دچار سردردهاي عصبی شود.
در مدتی کمتر از دو سه روز بیشتر بستگان از اعلام رضایت ناهید برا ي ازدواج با من باخبر شدند.کسی که بیشتر از همه از این خبر خوشحال شد،مادرم و اویشن بود.ولی به نظر می رسید ترگل ان طور که باید خوشحال نیست.البته من هم پیگیر علتش نشدم.دلم می خواست پس از دو هفته که بهادر از سفر ماه عسل بر می گردد مسئله خواستگاری حل شده باشد.
هر روز با ناهید در تماس بودم.پس از خواندن خاطراتش رابطه مان مثل ارتباط دختران و پسران جوان شده بود که طاقت دوري یکدیگر را ندارند.گاهی اوقات ناهید برا می شعر می خواند و به زبان می اورد که خیلی دوستم دارد که خیلی دوستم دارد. زمان مهرورزی ، اگر بگویم درد دل عاشقانه تلفنی ما گاهی وقتها به یکی دو ساعت میرسید .از روز سفر رفتن بهادر بیش از یک هفته نمی گذشت که ناهید به من خبر داد که از بزرگترها دعوت کرده اند تا شب اینده
گردهم ایند و مراسم خواستگاری با شکوه و رسمی برگزار شود.البته9 ما از چند روز پیش اماده این مراسم بودیم.مادرم قصد داشت که بنابر اداب و رسوم قدیم انچه را می بایست به عنوان هدیه به خانه ناهید ببریم در یک سینی بزرگ بگذاریم و همراه با حنا و کله قند ببریم،اما سرانجام اویشن و ترگل و مرین و لیلا او را مجاب کردند رسم قدیم دیگر منسوخ شده است.
ان شب با یک سبد بزرگ گل که از قبل سفارش داده بودم و شیرینی همراه با مادرم و ترگل و اویشن و شوهرانشان و جمشید و همسرش به خانه ناهید درمرودشت رفتیم .
قرار بود دختر جمشید هم که در اینده خیلی نزدیک درسش تمام می شد همراه با ما باشد ولی او از وقتی که مطمئن شده بود مورد توجه بهادر قرار ندارد میانه اش با ما چندان خوب
نبود.سرانجام ساعت از هفت بعد از ظهر گذشته رهسپار مرودشت شدیم با اینکه خیلی به خودم رسیده بودم تا جوان تر جلوه کنم این نه حقیقت را می گفت که نیم قرن از عمرم گذشته است.اگر چه نمی توانستم حقیقتی را که آینه میسازد انکار کنم ،دلم هنوز جوان بود ،چون وقتی شور و حالم را با شور و حال دوران جوانی ام غنی زمانی که عاشق سیما شدم مقایسه کردم متوجه شدم همان دستپاچگی و هیجان را دارم.
در میان راه مادرم به ما توصیه کرد که حواسمان به تعیین مهریه او و احیانا شیربها باشد.ترگل به حرف مادرم خندیدو به عنوان شوخی گفت اگه من جاي خسرو بودم ناهید رو بدون سر و صدا توي محضر عقد می کردم و از همون راه محضر می بردمش خونه.
نگاهی پر معنی به او انداختم و گفتم: این دلیل که چنین تفکري داری که اهل کتاب و مطالعه نبودي.تا چشم باز کردي فرصت سبک و سنگین گردن به تو ندادند و زود فرستادندت خونه شوهر.مگه ناهید از بقیه چه چیزي کم داره؟به نظر من که به خاطر استوار بودنش در عشق حتی باید سرامد همه زن ها و دخترها باشه.مگه می خوام با زنی بیوه که از شوهر قبلیش چند تا بچه داره ازدواج کنم؟.....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_129
چهره شوهر ترگل در هم رفت.گویا برداشتش از حرف من این بود که ترگل نسنجیده شوهر کرده است.وقتی به او
گفتم منظورم این است که ترگل هنوز عاشق نشده است که بداند ناهید چه می کشد،از ان حالت براشفتگی بیرون امد. آویشن به میان حرف ما امد و گفت حالا چه جا ي زدن این حرف هاست؟
آویشن درست می گفت،بیش از ان فرصت بگو مگو نداشتیم .من هم به انچه ترگل و یا هر *** دیگر در ذهن داشتند اهمیت نمی دادم.
از چراغ ها ي روشن سر در حیاط خانه مادر ناهید و چند اتومبیل که رو به روي خانه شان متوقف شده بود،چنین بر می
امد که منتظرمان هستند.هنوز زنگ در را فشار نداده بودیم که مادرم سرش را به اسمان بلند کرد و زیر لب چیزی
گفت.گفته هایش برایم مفهوم نبود ولی به نظر م میاد ارزو می کرده است چنین زمانی
لحظه ای را به چشم ببیند.
زنگ در را که فشار دادیم نوجوانی سیزده چهارده ساله که نمی شناختمش در را به رویمان گشود و همین که به داخل حیاط پا گذاشتیم، ناهید، مریم، لیلا و هلاکو به استقبالمان آمدند. نگاه شوخ و لبان خندان ناهید حکایت از آن داشت که دوران هجران به سر رسیده و اکنون لحظه ی وصال نزدیک است. سبد پر از گل را که به شکل زیبایی تز یین شده بود و من آویشن دو سمت آن را گرفته بودیم، به ناهید دادم. او و لیلا سبد گل را از من گرفتند و ناهید گفت «: این همه گل؟«!
گفتم «: اگر همه ي گل ها ي باغ شیراز رو هم به پا ي تو بریزم، هنوز کمه«.
ترگل به طعنه و در قالب شوخی گفت «: واي! کی میره این همه راه رو«...
در آستانه ي در جا چیه ي بحث و گفت و گویی نبود. همگی ما را به هال و اتاق پذیرا یی راهنمایی کردند و پی در پی خوشامد می گفتند.
مادر ناهید و مادرم به محض رو به رو شدن با هم یکدیگر را در آغوش گفتند و اشک شوقشان به گریه ي با صدا سپس به هق هق بدل شد. آن به یاد دوران جوانی افتاده بودند که شوهرانشان زنده بودند و دو خانواده با هم رفت و آمد داشتیم . مادر ناهید می گفت «: این خواستگاری باید سال های قبل که کاظم خان و بهادر خان زنده بودند انجام می شد«.
مادرم هم گفته های او را تایید کرد و این صحنه همه ي ما را تحت تاثیر قرار داد. سرانجام، پس از چند دقیقه همه به خودشان آمدند. خواهران ناهید و شوهرانشان، هلاکو و همسرش و یکی دو نفر دیگر که برا ي نخستین بار بود که می دیدمشان و بعد پی بردم عمه و خاله ي ناهید هستند، که جزو دعوت شدگان بودند.
مادر ناهید دست بردار نبود و با یادآور ي گذشته آه حسرت می کشید و مادرم نیز گفته هاي او را تایید میکرد. گفتم:
«اگر ممکنه گذشته رو فراموش کنین » . و سپس برای این که سر صحبت باز شود، سراغ جهانگیر را گرفتم. مادر ناهید گفت «: خیلی دلش می خواست بیاد ولی گویا براش گرفتاری پیش اومده«.
کاملا معلوم بود او از من و خانواده ام دلِ خوشی ندارد، وگرنه ممکن نبود در مراسم خواستگار ي خواهرش شرکت نکند.
پس از دقا یقی پذیرا یی گفتم «: به هر حال، من اومدم تا هم از ناهید معذرت بخوام که باعث این همه دردسر براش شدم
و هم، با هزار منت ازش خواستگار ي کنم«.
مادرم دنباله ي حرف مرا گرفت و گفت «: االله اکبر به بزرگی این خداوند! آخرش هم قسمت ناهید و خسرو این بود که با هم ازدواج کنن. هرچند که الان باید براي پسرشون به خواسنگاری می رفتن و یا برا ي دخترشون خواستگار می اومد«.
مریم به عنوان شوخی گفت «: خب عوضش بدون دردسر صاحب پسري مثل بهادر شده و بدون دردسر باید عروس داري کنه«.
ترگل و آویشن ساکت بودند، اما مسعود دنباله ي حرف را گرفت و گفت «: دوست داشتن به سن و سال ربطی نداره،
چیزی که مهمه اینه که خسرو و ناهید سی ساله که همدیگه رو دوست دارن«.
سرانجام قرار بر این شد که جمعه ي بعد، یعنی یه هفته دیگر، مراسم عقد انجام شود. مادر ناهید هیچ اشاره اي به مهریه نکرد، از این رو من مجبور شدم موضوع مهریه را پیش بکشم. اما ناهید به میان حرفم آمد و گفت «: کار ما از این حرف ...
ادامه دارد..
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_130
کار ما از این حرف ها گذشته. بهتره مهریه ي من یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشه، چون ما دیگه وقتی برا ي دعوا و قهر و طلاق
نداریم «.
مریم گفت «: همه ي لحظه ها ي زندگی مثل هم نیست. بعضی وقت ها یک روز به اندازه ي صد سال ارزش داره. آدم هایی هم هستن که سال ها به ظاهر زندگی کردن ولی همه ي سال ها ي زندگیشون ارزش یک ساعت رو هم نداره«.
مریم معتقد بود از حالا به بعد و پس از این همه رنج و محنت که روزگار بر ما تحمیل کرده بود، بی تردید زندگی شیرین و توام با عشق را خواهیم گذراند.
آن شب که یکی از بهتریم شب هاي زندگی ام بود، شام را در خانه ي مادر ناهید صرف کردیم . من و ناهید بدون رودربایستی و تا جایی که حمل بر بی پروایی نشود در کنار هم نشستیم و گاهی در قالب شوخی گذشته را به رخ هم می کشیدیم . پس از صرف شام و میوه و چاي نزدیک نیمه شب، در میان بدرقه ي گرم ناهبد و مادر بستگانش خداحافظی کردیم و قرار شد تماسمان قطع نشود اخم هاي در هم رفته و چهره ي گل گرفته ی ترگل حکایت از ان داشت که راضی به نظر نمیرسد . جمشید که خوشحالی اش حد و اندازه نداشت از دست ترگل ناراحت و سرانجام نیز زبان به انتقاد از او گشود که چرا بی مورد اوقات خوش خانواده را ناخوش میکند ترگل به این دلیل که در بطن جامعه نبود و رابطه ي چندان مطلوب بی اطرافیان خود نداشت بی شرت درون گرا بود و اعتقاد داشت که عقد و عروسی هرچه بی سر و صدا تر باشد بهتر است به هر حال او را متقاعد کردیم که پس از این همه درد سر و ناراحتی که براي ناهید به وجود امده است اگر او را کم ارزش و مانند زن بیوه بپنداریم شادی در روحیه اش اثر ناخوشایندي بگذارد
دلخوري ترگل دوام نداشت و از روز بعد او هم مثل اویشن و مادرم بقیه در تدارك مراسم عقد و خرید عروسی بود زمانی که بهادر و شهدخت از سفر ماه عسل برگشتند ناهید،مادرش،تهمینه،سودابه ،من،ترگل و آویشن براي خرید وسایل مرسوم مورد نیاز عروسی اماده میشدیم شهدخت از وضع موجود ابراز شادي کرد گویا در طی این 10 ،15 روز بهادر مختصري از زندگی مرا براي او تعریف کرده بود
شهدخت دختر خونگرمی بود و اگر چه کردار و رفتارش تقلیدی از غربی ها بود خیلی زود در دل خانواده ي من جا باز کرد روزی که براي خرید رفتیم شهدخت را هم همراه خودمان بردیم او خیلی شاد بود با ناهید شوخی می کرد و به نظر می رسید کوچکترین عقده اي ندارد براي انتخاب هرچیز سلیقه ي او را بیشتر اعمال میکردند و گاهی هم به شوخی به من تاکید می کرد که برایش چیزي بخر عاقبت هم او و آویشن و ترگل بی بهره نماندن و در طلا فروشی با استفده از فرصت هرکدام قطعه اي طلا براي خودشان انتخاب کردند
ناهید راضی نمی شد برایش طلا و جواهر بخرم او معتقد بود این مراسم مخصوص جوانهاست اما هر طوري بود راضی اش کردیم و او هم به چند
النگو و یک حلقه ي نامزدي بسنده کرد اگر به اختیار خودش بود پارچه و لباس و ملزومات زنانه هم نمیخواست زمان عقد و عروسی ما ده روز پس از خرید عروسی یعنی 12 شهریور همان سال 1372 تعیین شد براي عده اي کارت دعوت فرستادیم و بعضی ها را هم که خودمانی و بدند شفاهی دعوت کردیم این از اینکه جهانگیر خودش را کنار کشیده بود حتی قصد نداشت در جشن عروسی من شرکت کند ناراحت بود با صلاحدید ناهید یک هفته پیش از مراسم عقد به اتفاق جمشید و مسعود شوهر اویشن به فیروز اباد و از انجا به مزرعه او رفتیم که از شهر کمی فاصله داشت او را در حالی یافتیم که مشغول بررسی "کام باین "بود از دیدن ما خیلی تعجب کرده و مرام عشایر ي اصیل هرگز از ما رو بر نگرداند و با خوشرویی ما را پذیرفت و تا امدیم بجنبیم خودمان را در خانه اش دیدیم جهانگیر خصلت خان بودن را حفظ کرده بود طرز نشستن و تکیه دادن به پشتی چند بالش بزرگ زیر دستش گذاشته بود نحوه سخن گفتنش مرا یاد 40 سال پیش پدر خودش و پدرم می انداخت همسرش هم دختر یکی از خان هاي قشقایی بود که مرامی مردانه داشت و در هامن برخورد نخست خانراده بودنش رو نشان داد و با روي خوش از ما پذیرایی کرد....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_131
مطالب را اینگونه اغاز کردم که خانواده ي ما و انان از سال ها پیش رفت و امد داشتیم و دست قضا و قدر را مقصر
دانستم و گفتمم اگر باعث دردسر خانواده اش شده ام از صمیم دل پوزش میخواهم سپس صورت جهانگیر را بوسیدم و ادامه دادم:"اگر بزرگتر قبیله خودش را کنار بکشد خانواده اش سردرگم میشود
جهانگیر هم همین را میخواسن که من به خانه اش پا بگذارم و او را بزرگ خاندان خطاب کنم در خاتمه گفتم:"من ناهید رو از چشم هام بیشتردوست دارم چون در زندگی اش خیلی رنج کشیده هنگام خداحافظی جهانگیر ما را تا کنار اتومبیل بدرقه کرد بار دیگر صورت یکدیگر را بوسیدم و به او قول دادم سعی کنم برا ي ناهید شوهري مهربان و برا ي او دوستی صمیمی باشم ناهید از اینکه برادرش اشتی کرده راضی شده بود مراسم او بیاد خیلی خوشحال شد همه چیز آماده بود. مراسم عقد در خانه مادر ناهید برپا شد. ساعتی که ناهید با لباس عروس و من با لباس دامادي در کنار سفره عقد نشستیم، هر دو حال و هوا ي دیگر ي داشتیم و شور و شوقمان کمتر از دوران جوانی مان نبود. تهمینه و سودابه، دو خواهر ناهید، پیش از دیگران خوشحال به نظر می رسیدند. مریم و عروسش لیلا، کارگردانی مراسم را بر عهده داشتند و همه تلاششان این بود که همه چیز به نحو مطلوب انجام پذیرد، خانواده ضزغامی از جمله کسانی بودند که تا حضور نیافتند، مادر ناهید اجازه نداد خطبه عقد جار ي شود. وقتی که عاقد از ناهید پرسید آیا وکیل است که او را به عقد خسرو اسفندیاری درآورد، اشک شوق از چشمان ناهید جار ي شد و او، در میان گریه و شادی، گفت: "عروس سی سال قبل به دنبال چیدن گل رفته بود، گلی که نزدیک بود به دست اغیاری پرپر بشه. اما الان اون گل رو از باغ روزگارچیدم. بله، وکیل هستید ".
برا ي بعضی ها حرف ها ي او مفهوم نبود و کسی که خیلی خوب می فهمید ناهید چه میگوید، من بودم. در ذهنم، در پی جمله ای می گشتم تا آنچه را ناهید گفته بود، تکمیل کنم. وقتی که عاقد از من پرسید، گفتم: "سی سال منتظر چنین روز ي بودم. با هزار منت من هم بله می گویم ".
به نظر می رسید عاقدان برا ي نخستین بار بود که به چنین عروس و داماد ي برخورده اند. به هر حال خطبه عقد جاري شد و من و ناهید پس از آن همه سرگردانی ، زن و شوهر شدیم .
قرار بود جشن عروسی در شیراز و در خانه مادرم برپا شود. از این رو، من و ناهید و دیگر حاضران در مراسم عقد، با شکوه هر چه بیشتر دهسپار شیراز شدیم . جهانگیر که کسی حتی تصورش را هم نمی کرد روز ي با من و خواهرش مهربان شود، برا ي برگزار شدن جشن از هیچ کوششی دریغ نکرده بود. جمشید، برادرم، همه کاره بود و میزبانی را بر
عهده داشت. از اقوام و خویشان و دوست و آشنا و افراد قوم و قبیله مان کسی را سراغ نداشتم که دعوت نشده باشد.
خانواده شهدخت که یکی از خانواده ها ي معروف شیراز به نام (قهرمانی) بودند، از کوچک و بزرگ، هم دعوت شده بودند.
ماجراي زندگی پرفراز و نشیب من و ناهید تقریبا به هیچ *** پوشیده نبود و همه، از این که پس از این همه سال دوري به هم رسیده بودیم، حیرت زده بودند.
نمی دانم چرا ناگهان به یاد سیما افتادم. شبی را به یاد آوردم که در بیست یک و دو سالگی، در حالی که دست در بازوی او گره کرده بودم، وارد مجلس شدم. چهره او را در سیمای بهادر میدیدم که لبخندزنان به من تبریک می گفت.
ناهید در عالم دیگر رسیدیم کرد و هنوز باورش نمی شد کسی که زیر بازویش را گرفته است و او را از برابر میهمانان عبور می دهد و به آنان خوشامد می گوید، من باشم. تا زمانی که مهمانان، یکی پس از دیگری، خداحافظی کردند و بعد از آرزوي خوشبختی برا ي ما مجلس را ترك گفتند ، شاید بیش از ده بار تکرار کرد: " یعنی حقیقت داره که من و تو به هم رسیدیم؟"!
به هر حال، میهمانان که هرگز باورشان نمی شد روز ي ناهید را در لباس عروس ببیند، غرق در شگفتی ،خانه مادرم را ترك کردند و عده اي از نزدیکان هم، با هلهله و شادی ، ما را به خانه خودمان رساندند.
دومین بار بود که به حجله می رفتم، ولی تفاوت آن زمان که خیلی جوان به حجله رفتم، با شبی که با سن و سالی بیش از....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_132
با سن و سال بیش از پنحاه به حجله پا گذاشتم،خیلی زیاد بود. اگرچه من و ناهید به حد پرستش یکدیگر را دوست داشتیم، تمناي وصال آن نبود که در دوران جوانی داشتم. اما به هر حال، خالی از لذت نیز نبود، لذتی که با گوشت و جان و پوست و استخوان آن را درك می کردیم . گویی تشنگانی بودیم که پس از مدت ها سرگردانی در بیابانی خشک و سوزان، به چشمه آبی رسیده ایم که با نوشیدن یکی دو جرعه عطشمان رفع می شد.
من و ناهید به اندازه سی سال حرف داشتیم که به همدیگر بزنیم . اگرچه هر دو خاطراتمان را به رشته تحریر درآورده بودیم و هر دو خاطره به هم ربط داشت، حرف هاي ناگفته زیاد بود. طبق برنامه اي که از قبل تدارك دیده بودیم، صبح روز پس از عقد و عروسی رهسپار مشهد شدیم . ناهید برای پیدا شدنم نذر کرده بود، از این رو به مشهد می رفتیم تا او نذرش را ادا کند.
راه شیراز – تهران مرا یاپ جوانی انداخت که به خاطر سیما آن مسیر را بارها پیموده و در این راه دور و دراز با او همسفر شده بودم هرگز تصور نمیکردم روزي ناهید جاي او را بگیرد و در ان روزگار حتی در مخله ام نمیگنجید که سیما این دنید
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد