607 عضو
را به این زودي ترك کند چه کسی باور می کرد؟
در صندلی کنار ناهید نشسته بودم که او گفت:" وقتی خاطراتت رو خوندم و تاریخ اتفاقاتی رو که برات افتاده بود با همون روزهاي خودم مقایسه کردم دیدم ضمیر ناخوداگاهم منو بیخبر نمی گذاشت"
ناهید در حالی که نگاه از من بر نمیداشت گفت:"مثلا در تاریه 17 مرداد سال 1350 یعنی 22 سال پیش زمانی که به جرم قتل اون مرد انگلیسی دستگیرت کردن و تو در زندان روز ها خیلی دشواری رو میگذروندي درست همون شب خواب وحشتناکی دیدم"
ناهید تا چند لحظه سکوت کرد قصد نداشت خوابش را بازگو کند اما وقتی با اصرار من رو به رو شد گفت:"اخه در این حال و هوایی که داریم نمی خوام سخن از مرگ و مردن و اینجور حرفا بزنم
گفتم:"من و تو خیلی از مشکلات رو پشت سر گذاشتیم و مثل اهن ابداده شدیم و نباید از چیزي وحشت داشته باشیم ناهید گفت:"بله همون زمان یعنی درست همون شب که تو در اسارت پلیس اسکاتلند بودي خواب دیدم همه ي اقوام و دوست و اشنا و کل طا يفه ي ما توي گورستان دارالسلام شیراز اطراف قبر پدرت جمع شدیم تو هم بین مردم بودی ولي لباس راه راه تنت بود ناگهان پدرت سرش را از قبر بیرون اورد به جمعیت رو کرد و گفت پسرم رو تنها بگذارید همه رفتن و من پشت درخت سروي تنومند مخفی شدم پدرت به تو نزدیک شد و دستت رو گرفت و تو را به
زور داخل قبر کشید یک دستت از قبر بیرون بود و با صدایی خفه از این و اون کمک خواستی و منو صدا میزدی من فوري به کمکت امدم دستت رو گرفتم هرچی در توان داشتم به کار بردم تا عاقبت از قبر کشیدمت بیرون ناگهان گردبادی من و تو را احاطه کرد و از وسط گردباد دوتا فرشته پیدا شدند از ترس زبونم بند اومدد بود تو از دستم رها شدي و دو فرشته از دو سه متری بازوم رو گرفتن و به جایی بردن که عجیب و غریب بود اونجا سیما رو ي تخت
نشسته بود تو رو هم از سمت دیگه اوردن سیما دستور داد تو رو به زنجیر بکشن یک سیاهپوست تازیانه به دست اماده بود و با اشاره سیما با اولین شلاقی که به پشت تو زدن وحشت زده از خواب پریدم گیج زدم که با صدا ي من پدرم ،تیمور و مادرم با هراس از خواب بیدار شدن و به اتاق من امدن مثل دیوانه ها فریاد می کشیدم که خسرو کجاست؟میدونی در اون وقت شب مادرم چی گفت؟
در حالی که متاثر شده بودم گفتم:"چی گفت؟"
ناهید پاسخ داد:"مادرم گفت عشق این پسره اخر سر تو را دیوانه می کنه"
برای این که او را از ان حال و هوا بیرون اورم و موضوع را عوض کنم گفتم:"تو دیوونه ي من شدي و من هم مجنون و
سرگردون حالا دو تا دیوونه تو این جاده ي طول و دراز دنبال عقلشون میگردن"
ناهید گفت:"نه دیگه مثل اینکه عقلمون رو پبدا کردیم "
پس
از ان از تیمور و جنگ و جبهه سخن به میان امد و بحث به لیلا کشیده شد گفتم:"داستان لیلا هم دست کمی از حکایت من و تو نداره وقتی توی خاطراتت خوندم که شب عروسیش شوهرش تا صبح فقط نگاهش کرده و هرگز"....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_133
حرفم را قطع کرد و گفت:"درباره ی این مسائل خیلی فکر کردم درباره ي اتفاق ها و حوادثی که بدون اراده ي ما رخ میده وقتی همه رو به هم ربط میدم عقلم به جایی نمی رسه از خودم میپرسم یعنی این که میگن سرنوشت هرکس از پیش تعیین شده و به اراده ي خودش نیست حقیقت داره؟سیما کجا تو کجا من کجا یعنی برای این که من و تو پس از این همه سال با هم ازدواج کنیم فردي انگلیسی باید به دست تو به قتل برسه،به زندون بیفتی و سالها در بند باشی و من به هیچ خاستگار ي جواب مثبت ندم و خودم رو بد نام کنم تو به خاطر پسرت به کانادا بري سیما دچار هیجان بشه و بر اثر سکته از دنیا بره شاه با اون همه قدرت و تاج و تخت رو رها کنه و عراق دیوونه دسته به جنگی خانمان سوز بزنه،برادرم که اصلا اهل جنگ و ستیز نبود به جنگ بره و کشته بشه و من براي تنها نبودن مادرم به مکه برم،با لیلا آشنا بشم و عاقبت این آشنایی به ازدواج اون با هلاکو منجر بشه؟ نمی دونم،یعنی این همه اتفاق ها همینطوري و بدون برنامه ي قبلی افتاده؟ عقل من که به جایی قد نمیده ،نمی تونم باور کنم که پشت این همه حوادث اراده ای نباشه.
ناهید جملات و کلمات را خیلی خوب ادا می کرد. او پیش از آن که اهل عشق و عاشقی باشد،بحث و گفت و گو را دوست داشت. در دادن پاسخ به بعضی از پرسش هایش مانده بودم.
پس از چند لحظه سکوت گفتم « : من نمی دونم به هر حال،نمی شه که همینطوری باشد. عده اي از فلاسفه زندگی رو جبری می دونن و عده اي هم اختیاري.بیشتر دانشمندها معتقدند که زندگی هم جبریه و هم اختیاري.این که ما در گوشه اي از کره ي زمین پسر یا دختر به دنیا می یایم ،به اخت یار خودمون نیست،ولی حق انتخاب گونه هاي زندگی رو داریم .من اختیار داشتم دل در گرو عشق دروغین سیما نبندم،ولی بستم. تو اختیار داشتی شوهر کنی ولی نکردي. تیمور اختیار داشت به جنگ نره ولی رفت، اما کشته شدنش به اختیار خودش نبود«.
ناهید آهی کشید و گفت : : « به طوري که یکی از هم رزم هاش می گفت ، شبی که می خواستن حمله ي دشمن رو جواب
بدن،قرار بوده فرداش به شیراز برگرده،حتی فرماندش به او گفته بوده لزوم نمیبینه اون در حمله شرکت کنه ولی خود تیمور راضی نمی شه«.
سرمان چنان به حرف زدن گرم بود که ناگهان متوجه شدیم در بین راه آباده و شهر رضا هستیم،اما هنوز صبحانهنخورده ایم . مقابل رستورانی توقف کردم.
دهانمان خشک شده بود. طرز آرایش ناهید و رفتار مهربانانه ي ما با هم نشان می داد که به تازگی ازدواج کرده ایم،ولی سن و سال یهامان در کسانی که با کنجکاوي ما را برانداز می کردند،شک و شبهه به وجود می آورد.
پس از خوردن صبحانه اي مفصل،دوباره به راه افتادیم . ناهید از من خواست بدون رودربایستی و بدون کم و کاست برایش شرح دهم که چگونه در مدتی کمتر از سه چهر روز به سیما دل بستم. بازگو کردنش برایم مشکل بودفاز این رو گفتم همه چیز رو در خاطراتم نوشتم،مثله اینکه تو با دقت نخوندي؟
ناهید گفت « : اونو بیش از 10 بار خونده ام و اگر بگم خط به خطش رو از حفظم شاید باور نکنی«.
گفتم « : تا آنجا که به خاطر دارم،مطلبی رو جا نینداخته بودم«.
نگاهی شوخ به من انداخت،کف دستش را به پشت دستم زد و گفت:
هرچی فکر می کنم عقلم به جایی نمی رسه که دختري مثل سیما چطوري به خودش اجازه داد با تو که پسري خجالتی بودي و در خانواده اي متعصب و با فرهنگ عشایري بزرگ شده بودي،در گوشه اي از باغ قوام،آن هم بدون ترس و واهمه به معاشقه بپردازد،فکر نکردي شاید در کمین شما باشن؟«
گفتم « : نمی دونم چرا تحت تأثیر لوندي و کرشمه هاي اون قرار گرفتم«.
ناهید گفت « : اون تحت تأثیر چه چیز تو قرار گرفت؟ حتما تو هم به اون گوشه ي چشمی نشون داده بودي. یعنی همین
طوری بی مقدمه گفت : دوستت دارم؟«!
گفتم:
حالا وقت گفتن این حرف ها نیست؛اگر گذشته رو فراموش کنیم بهتره. از خودمون حرف بزنیم بهتر نیست؟....
ادامه دارد.....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_134
ناهیدچند لحظه سکوت کرد،سپس گفت:
»بله بهتره. گذشته هرچی بوده،گذشته و آینده هم که معلوم نیست چی میشه. برا ي ما فقط یک رشته ي باریک باقی مونده که اون هم حاله و اگر بخواهیم نه از گذشته یاد میکني و نه به فکر آینده باشیم،باید مرتب از تو بپرسم حالت چطوره،تو هم بگی خوبم ویا تو حال و احوال منو بپرسی«.
در دلم گفتم عجب دختر حاضرجواب پی شده است این ناهید . کسی که حرف روزانه ي خودش را نمی توانست بر زبان آورد،حالا از من بازجویی می کند و مانند بازپرسی باسابقه،چقدر راحت از من حرف می کشد.
گویا فکر مرا خواند،چون در قالب شوخی گفت:
» خیلی حرف می زنم؟ مگه نه؟!
گفتم:
»از حرف زدن تو لذت می برم. بیست و چند سال در لندن با کسی حرف نزدم و در این مدت هم کسی زبون منو نمی
فهمید «.
چند دقیقه يا از ساعت یک بعد از ظهر گذشته بود که به اصفهان رسیدیم در اصفهان تنها خیابان چهار باغ را میشناختم
انجا با زمانی که همراه سیما به ان شهر رفت و امد میکردیم و گاهی هم شبی را به صبح میرساندیم تفاوت چندانی نکرده بود ولی اطراف زاینده رو
را نمیشد با بیست سال پیش مقایسه کرد پس از صرف ناهار به هتل عالی قابو که در میان هتل ها ي چهار ستاره معروف ترین بود رفتیم مسئول اطلاعات هتل هم از اینکه ما با ان سن و سال عروس و دوماد بودیم خیلی تعجب کرده بود و با نگاهی اکنده از بی اعتمادي از من مدراك شناسایی خواست که منظورش همان شناسنامه و کارت اتومبیل و گواهی نامه ام داخل ان بود چا گذاشته ایم مسئول هتل هیچ عذر ي را نپذیرفت و در ضمن شک او به یقین تبدیل شد که ما دو نفر با هم نامحرم هستیم حق با او بود در هرجای دنیا هم که بودیم بدون اوراق شناسایی ما را نمیپذیرفتند
ناهید مرا مقصر میدانست که چرا تا این حد فراموشکارم من که گمان میکردم ناهید کیف دستی ام را داخل صندوق عقب گذاشته است سعی کردم خودم را بی تقصیر نشان دهم همه ی این حرفا نه برا ي ما فایده داشت و نه برا ي مسئول هتل با ان همه شور و نشاط برگشت ما به شیراز بسیار مشکل بود به فکر چاره افتادیم و غیر از اینکه به جمشید یا مسعود یا بهادر زنگ بزنیم یکی از انان را به زحمت بنداز یم راهی نداشتیم مسئول اطلاعات هتل و یکی دو نفر از کارکنان همچنان بکنجکاو بودند حدس میزدم هنوز باور نکرده اند که انچه ادعا میکنیم حقیقت دارد و تنها یک روز از ازدواج ما گذشته است
سر انجام تلفن را دراختیار ما گذاشتند و با اولین زنگی که تلفن زد جمشید گوشی را برداشت خوشبختانه روز تعطیل جمشید در خانه بود موضوع را به او گفتم سپس ناهید گوشی را از من گرفت و به شوخی و همراه با کنایه گفت:"جمشید خان تا ما رو به کمیته جلب نکردن هرچی زودتر به دادمون برسین تا ثابت بشه ما زن و شوهریم خوشبختانه کلید خانه ی من که بهتر است از این به بعد بگویم خانه ي ما نزد بهادر بود و به او سفراش کرده بودم به انجا سر ي بزند و گلدان ها و باغچه ها را اب دهد جمشید قول داد همان ساعت حرکت کند سپس نشانی هتل عالی قاپو را به او دادم و گفتم هرچه زودتر ما را دریابد مسئول اطلاعات هتل تا اندازه ا ي به صداقت ما پی برد اما در عین حال بدون اجازه ي مدیر هتل که در ان ساعت غیبت داشت مجاز نبود بدون مدرك شناسایی ما را بپذیرد تماس تلفنی با مدیر هتل هم فایده ای نداشت
مجبور شدیم هتل را ترك کنیم در خیابان ها ي اصفهان گشتی زدیم هوا نه ان قدر گرم بود که عرق بریزیم نه ان چنان سرد که شیشه ها ي اتومبیل را بالا بکشیم ناهید معتقد بود دردسرهای این چنین در زندگی فراموش نشد ي و همین اتفاق
هاست که چند سال دیگر خاطره میشود و در گفت و شنود ها میتوان درباره اش حرف زد کمکم خسته شده بودم اتومبیل در حول و حوش پل خواجو پارك کردم از وقتی که به ایران برگشته بودم رفته
رفته برایم عادت شده بود که قفل و زنجیر را فراموش نکنم...
ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_135
منو ناهید در حاشیه ی پل شانه به شانه هم قدم میزدیم و دلمان میخواست زمان هر چه سر عیتر سپر ي شود ناگهان خودمان رازیر پل دیدیم روي سکو های سنگی نشستیم .نسیمی ملایم که از روی زاینده بود میوزید به ما ارامش میداد رفتا عاشقانه و لبخند ها دلرباي ناهید و طرز رفتارمان عابران را به شک انداخته ببود. میانسالی ما و رفتار عاشقانه مان ان
همه تردید را در دیگران سبب شده بود از ساعت دو بعد از ظهر تا نزدیک غروب در خیابان ها ي اصفهان سرگردان بودیم سپس سرب به هتل زدیم هنوز از جمشید خبر ي نبود برا ي ان که از دلشوره مان کمی کاسته شود با تلفن هتل نخست به مادرم زنگ زدم اویشن و بهادر و شهدخت هم پیش مادر بودند وقتی گفتند جمشید و مسعود ساعت 3 بعد از ظهر شیراز را به مقصد اصفهان ترك کردند خوشحال شدم ولی در عین حال به دلشوره افتادم مبادا عجله ي انان باعث رخ دادن اتفاقی ناگوار گردد سالن انتظار هتل نشستیم و نگاهمان همواره به ساعت بود.ناهید،برای انکه مرا از ان همه اضطراب برهاند،سر حرف را
باز کرد و گفت:توی خاطراتت نوشته بودی،در سالن انتظار هتل(( کینگز من کرت))در کانادا،منتظر سیما بودي ،آیا به یاد
اون روز نمی افتی ؟
گفتم:الان فقط دلم میخواد هر چی زود تر جمشید از راه برسه.
مسول اطلاعات هتل که مطمئن شده بود ادعاي ما حقیقت دارد و انتظار ما بی مورد نیست،به من اشاره کرد نزدش بروم.به او نزدیک شدم و او،کارت پذیرش را به من داد تا ان را تکمیل کنم.از او تشکر کردم و گفتم:مثل اینکه به شما ثابت شده ما زن و شوهریم .
او گفت:از همون اولش هم شک نکردم، ولی مقرارات هتل اجازه نمی داد و نمیده که بدون اوراق شناسایی چیه مسافر ي
رو بپذیرم.
حق را به او دادم و مشغول تکمیل کارت پذیرش شدم.هنوز چند پرسش باقی مانده بود که سرو کله ي جمشید پیدا شد
در حالی که کیف دستی من هم دستش بود.گویی سالهاست همدیگر را ندیده ایم ،یکدیگر را در اغوش گرفتیم .مسعود
هم همراهش بود.از اینکه ان دو در روز ي تعطیل به درد سر انداخته بودم،خیلی پوزش خواستم و ناهید هم از انان بی
اندازه تشکر کرد.
جمشید،برا ي انکه شوخی کرده باشد، گفت:پدر عاشقی بسوزه داداش!
ناهید گفت:واقعا پدر عاشقی بسوزه که هرچه میکشیم از دست عاشقیه .
مسئول اطلاعات هتل،مات و متحیر،ما را تماشا می کرد،به هر حال،مدارك لازم را به او دادم.جمشید و مسعود خیلی زود
با ما خداحافظی کردند و،هر چه اصرار کردیم شب را در هتل بمانند و صبح زود عازم شیراز شوند،نپذیرفتند.تا خاطر
جمع
نشدم که انان همان شب عازم شیراز نمی شوند،رهایشان نکردم،گویا قصد داشتند به خانه ي یکی از دوستان
جمشید که او مرغدار ي داشت،بروند.
جا گذاشتن مدارك هم به ان همه خاطرات انباشته شده در ذهنمان افزوده گشت دقا یقی بعد ما را به سراچه(سو یتیی )در
سمت شرق ساختمان هتل راهنمایی کردند.
چنان خسته بودیم که پس از رفتن به حمام،بر رو ي تخت ولو شدیم .ساعت از یازده شب گذشته بود که از خواب بیدار
شدیم تلوزیون فیلمی نمایش می داد که داستانش اقتباسی از جبهه و جنگ بود.ناهید که فیلم ها ي عشق و عاشقی را
دوست داشت،می گفت:من هم هر وقت فیلم ها ي جنگی را تماشا میکنم به یاد تیمور می افتم.
گفتم:من هم هر وقت فیلم ها ي عشقی رو میبینم که تو ي اون حرف از وفا داریه تو در نظرم مجسم میشی.
پس از تماشای فیلم،به رستوران هتل رفتیم .در ان وقت شب،ما تنها مشتر ي رستوران بودیم .برا ي خوردن شام خیلی
اشتها داشتیم،بنابراین انچه میخواستیم سفارش دادیم .در این درگیری به یاد سیما افتادم،به یاد روز ي که در رستوران هتل کینگز من کرت کانادا رو به رو ي همدیگر نشستیم و او گفت: ای کاش با ناهید ازدواج می کردي!
انچه را در ذهنم گذشته بود،به ناهید گفتم،ناهید گفت:اخرش هم دعا ي ان خدا بیامرز مستجاب شد و من و تو ازدواج
کردیم،اما ای کاش...اصلا ولش کن،اگر بخواهیم از گذشته بگیم،حرف خیلیه .اما هر چی فکر می کنم،از گذشته هم نمیشه برید.....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_136
شامی که ان شب در هتل عالی قاپو و در کنار ناهید خوردم،به من خیلی چسبید و به نظر می رسید خیبی هم خوشمزه بود.پس از صرف شام،همان اطراف کمی قدم زدیم و باز به هتل برگشتیم و تا دو سه ساعت بعد از نیمه شب درباره ي موضوع هاي مختلف حرف زدیم .هر چه سعی داشتیم گذشته ها را در گفتگویمان دخالت ندهیم،ممکن نبود.
ناهید نمازش ترك نمی شد.در همین یکی دو روزي که با هم زندگی می کردیم،متوجه شدم که به نماز اول وقت عادت دارد و یا اگر بهتر بگویم،به اعتقادات دینی خود خیلی پایبند است.صبح زود که براي خواندن نماز از خواب بیدار شد،من هم از خواب برخاستم.سر درد به سراغش امده بود،چون روز گذشته فراموش کرده بود داروهایش را مصرف کند.پس از صرف صبحانه و بعد از ان که ناهید داروهایش را خورد،اصفهان را به سمت تهران ترك کردیم .تصمیم گرفتم براي درمان سر درد ناهید به یکی از پزشکان متخصص معروف که یکی از دوستان نشانی او را به من داده و گویا در دانشگاه پزشکی تهران هم استاد بود، مراجعه کنیم.
ناهید اشعار فراوانی از شاعران مختلف را از حفظ بود و به هر مناسبتی شعری می گفت.وقتی از او پرسیدم چرا از میان ان همه خواستگار که چند نفرشان را هم می شناسم و ادم هاي سر شناس و ،به قول امروز ي ها،خوش تیپ بودند، یکی را به عنوان شوهر انتخاب نکردي و حتی عملی انجام دادي که در نظر اطرافیان و اقوام و به ویژه مادر و برادرت خوار شوي؟در پاسخم این ابیات را خواند:
هر *** به غلط در صدد یاري من شد
چون دید منم سیر ز غمخوار ي من شد
خوارم به نظر ها همه از بس که عزیزم
فریاد که عزت سبب خواري من شد
ز ان چشم سیه بر سرم افتاد هوایی
تاثیر هوا باعث بیماري من شد
چون ذوق گرفتاری من بود به دلش
سیمرغ گرفتار،گرفتاري من شد
فرمان طلب،خواست نویسد شبی از اری
ناگاه به دستش خط بیزاري من شد
گفتم: خیلی خوشحالم که براي هر موضوعی شعری داري و سوال منو بدون جواب نمیذاري.
ناهید گفت:من هم خوشحالم که حرف دلم رو می فهمی.
از خانه اي که در یوسف اباد داشتم حرف پیش امد،ناهید گفت:خیلی دلم میخواست اونجا رو ببیینم.
او معتقد بود که اگر اقدام کنم،خانه به من واگذار می شود.متاسفانه سند ان خانه را به اقای مفیدی يعنی، همان کسی که در حدود سی سال پیش مستاجرم بود،داده بود و چون هرگز تصور نمی کردم ان همه مدت از تهران دور بمانم،به اقاي مفیدي اطمینان کردم،اما در حال حاضر هیچ خبري از او نداشتم و نمی دانستم در کجا پیدایش کنم.
به هر حال،بعد از ظهر همان روز به تهران رسیدیم؛شهري که سیما پای مرا به ان باز کرده بود.مگر می توانستم خاطره ي لحظه هایی را که با او در
تهران بودم فراموش کنم؟قصد داشتم به هتلی بروم که درخیابان ایار مهر ان زمان و فاطمی فعلی واقع بود، یعنی هتل لاله که پیش از انقلاب کانتیننتال نام داشت.همان هتلی که پس از سالها وقتی به تهران امدم،حسین شمرونی ان را به من معرفی کرده بود.درست یادم نمانده بود که خیابان فاطمی کجاست،بنابراین از
رانندگان تاکسی و گاهی هم از پلیس راهنمایی پرسیدمو سرانجام به هتل لاله رسیدیم .نام هتل براي ناهید نا اشنا نبود، چون در خاطراتم از ان نام برده بودم. مسئول اطلاعات هتل به نظرم اشنا می امد؛همانی بود که در حدود یک سال و نیم پیش مسئولیت قسمت اطلاعات را بر عهده داشت.او که ادم باهوشی بود،بیدرنگ مرا شناخت و حتی یادش بود که ان زمان نقشه شهری تهران را در اختیارم گذاشته بود.در حالی که کارت پذیرش را تکمیل کردم،گفت:اون موقع یکمی لهجه داشتین....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_137
اما به قدری شیرازی غلیظ حرف میزنی انگار از شیراز پا بیرون نگذاشتین .
ناهید هم گفته ي او را تائید کرد که لهجه ام شیرازي است و با گفتن یک جمله معلوم میشود که اهل شیرازم.هشیاری و حضور ذهن مسئول اطلاعات مرا به تعجب وا داشت.او زمانی که کلثد 201را به من داد، گفت:این همون اتاق جنابعالیه که هفده، هجده ماه پیش چند شبی رو توي اون گذروندین .
به هوش او آفرین گفتم واز حسن نیتش تشکر کردم.سپس یکی از کار کنان هتل ساك و چمدان ها را برداشت و همراه
او با اسان بر(اسانسور)به اتاق شماره ي 201 رفتیم؛اتاقی که پنجره اش رو به پارك بود.ناهیپ گفت:با این که سالها توي ایران نبودي،محل مورد نظرت رو خیلی اسون پیدا کردي.
به شوخی گفتم:کسی که تو رو پیدا کنه،پیدا کردن چیزهای بی اهمیتی مثل هتل ، خونه م در یوسف اباد،مشکل نیست.
پس از استحمام و استراحت و نوشیدن چاي،ساعت نزدیک هفت بعد از ظهر بود که براي گشت و گذار در تهران،قصد ترك هتل را داشتیم .هنوز از هتل خارج نشده بودیم که سر درد ناهید به سراغش امد و ما،به ناگزیر،به اتاقمان برگشتیم .امپولی مسکن به او تزریق کردم و تا زمانی که سر دردش ساکت شد،چند دقیقه يا طول کشید .سر درد ناهید فکرم را مشغول کرده بود.با توجه به اطلاعات پزشکی که داشتم،به شک افتادم و با خودم گفتم سر درد ناهید نباید
میگرن که همان سر دردها ي عصبی است، باشد.
ناهید پیش تر دو بار به تهران امده بود؛یک بار در دوران نوجوانی که با پدرش و مادرش به مشهد رفته بودند و بار دیگر،زمان رفتن به سفر حج.با اینکه ده دوازده سال پیش از انقلاب در تهران بودم،غیر از خیابان هاي اطراف دانشگاه تهران و خیابانی که به منطقه ي شمیران منتهی می
شد،با خیابان ها و محلات دیگر تهران ان طور که باید اشنایی نداشتم.تصمیم گرفتیم نخست به دربند تهران برویم،ولی کمی دیر وقت بود. پس از گشتی در اطراف دانشگاه تهران و خیابان ولی عصر و تماشاي فروشگاه هایی که براي ناهید جالب بود،به هتل برگشتیم. شام را در رستوران هتل خوردیم و سفارش دادیم چاي را به اتاقمان بفرستند.
وجود پارك لاله در کنار هتل ونسیمی که از لابه لاي شاخه هاي درختان سر به فلک کشیده و چمنزارها ي ان بر میخاست
و پس از عبور از پنجره ي مشرف به پارك نوازشمان می داد،لذت و شادمانی من و ناهید را دو چندان می کرد.بعضی وقت ها چنان در هم فرو می رفتیم و به یکدیگر خیره می شدیم که حتی پلک زدن را فراموش می کردیم و گاهی هم،با افسوس و اه،می گفتیم که اي کاش جوانتر بودیم .
همان شب به مطب پزشکی که متخصص اعصاب و غده هاي مغزي بود،زنگ زدم. ساعت از ده گذشته بود و به همین سبب حسد می زدم مطب تعطیل باشد.اما،بر خلاف تصورم،منشی مطب گوشی را برداشت.خودم را معرفی کردم و گفتم
همکار اقاي دکتر سدیفی هستم و از بیمارستان نمازي سفارش شده ام.با انکه معمولا منشی ها پزشکان را،به قول
معروف،بیشتر تحویل می گیرند،ان خانم منشی تفاوتی قایل نشد و براي ساعت شش بعد از ظهر روز بعد وقت ملاقات
داد.ان شب،خاطرات روزي را که پس از بیست و هشت سال به ایران برگشته بودم،مفصل تر از انچه در خاطراتم نوشته
بودم،برا ي ناهید شرح دادم تا انکه رفته رفته پلک هایمان سنگین شد و نخست او و سپس من به خوابی سنگین فرو رفتیم.
همان گونه که گفتم،ناهید چون عادت داشت نماز صبح را اول وقت بخواند،خیلی زود بیدار شد.راز و نیازش به درگاه
خداوند ادم را به حال و هوایی دیگر می برد. هرگز ندیده بودم کسی با ان خلوص خالقش را نیایش کند.با دیدن این حالتش چنان به وجد امده بودم که تصمیم گرفتم از او پیروب کنم.
پس از خواندن نماز کمی استراحت کردیم ساعت از نه گذشته بود که صبحانمان را به اتاقمان اوردند.به ناهید گفتم:امروز میخوام تو رو به دربند ببرم.
به چهره اش که نگاه کردم،متوجه شدم ابروهایش درهم است و وقتی علتش را پرسیدم گفت:با اون که خیلی از مشکلات رو پشت سر گذاشتیم و به قول معروف اب داده شدیم،هر چه باشد من زنی هستم با احساس زنانه. گفتم:خب،منظور؟
ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_138
قصد داشت موضوع حرف را عوض کند،ولی من خیلی زود متوجه منظورش شدم و گفتم: خیال میکی به این دلیل دربند رو انتخاب کردم که در اونجا خاطره اي از سیما دارم و می خوام اون روز ها برام تداعی بشه؟
ناهید با لبخند گفت:خوب اگر هم اینطور باشه،حق داري.
گفتم:به
یاد اوردن سیما،کسی که باعث شد بهترین سال هاي عمرم رو توي زندون بگذرونم،چندان خوشایند نیست.میخوام به کوه و رود خونه ي اون منطقه بگم اشتباه کردم. می خوام تو رو به رخ اون منطقه زیبا بکشم و بگم سالها پیش دیبا با این عزیز دلم به دربند می اومدم.
ناهید به شوخی گفت:اگر این زبون رو نداشتی،کلاغ چشماتو در می اورد.
گفتم:اگر چشم نداشتم،باز هم منو دوست داشتی؟
با نگاهی شوخ گفت:"چی بگم خسرو خان نمیدونم"!
از هتل لاله تا دربند بیشتر درباره ي گذشته زمان حرف میزدیم همان گونه که گفتم ناهید به هر مناسبت و یا براي موضوعی شعري در آستین داشت بنابر این وقتی گفتم افسوس که عمر ما بیهوده گذشت او گفت:
"سی طی شد و چل رفت و به پنجا رسیدیم
در یک مزه بر هم زدن این راه را بریدیم
این ماند به یادم که در این عمر سبکسر
چیزي که از ان یاد توان کرد ندیدیم
چون مردمک دیده در این خانه دلتنگ
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
افسوس که نه میوه به دست امد و نه گل
چندان که از این شاخه بدان شاخه پریدیم
گفتیم سخن ها و شنیدیم سخنها
افسوس چه گفتیم؟در غای شنیدیم
همچنان رانندگی می کردم احساسات چنان بر من غلبه کرد که متوجه نشدم کجا هستم و کجا میروم بی اختیار دست ناهید را گرفتم و بر ان بوسه زدم چیزي نمانده بو با اتومبیل که از کنارم عبو میکرد برخورد کنم در همان لحظه خودرویی پاترولی که روي بدنه ي ان نوشته شده بود "گشت ثاراالله"به کنار اتومبیلم امد و با اشاره دستور به توقف داد
اتومبیل را به کنار خیابان راندم و متوقف شدم دو مامور در حالی که برایشان شک باقی نمانده بود زن همراهم همسرم نیست از دو سمت نگاهی به من و ناهید انداختند یکی از انان پرسید :"با این خانم چه نسبتی دارید؟
گفتم:"به نظر شما چه نسبتی دارم؟"
با دیدن حالت بر اشفته ي ماموران پی بردم که جاي شوخی کردن نیست گفتم:"همسرمه"
یکی از انان گفت:"مدارکی هم دارین که نشون بده راست می گی ؟"
شناسنامه مان را که به توصیه ي مسئول هتل همراه داشتم فوري نشان دادیم ماموران با کمی شک و تردید شناسنامه ها
را بررس می کردند و سپس اجازه عبور دادند
پرسیدم"بر خست تصادف اگر ما شناسنامه همراه نداشت چی می شد؟"
مامو که از حالت براشفتگی کم بیرون امده بود با لحنی مهربان پوزش خواست و گفت:"شما پزشک هستید و براي سلامت افراد کار میکنین ما هم براي سالم موندن جامعه وظیفه داریم چشم تیزبین داشته باشیم "
جاي بحث و گفتگو نبود مدارك را گرفتم و حرکت کردم انچه رخ داده بود مرا به فکر واداشت سپس نظر ناهید را در مورد عملکرد بی ادبانه هم نبود جویا شدم ناهید گفت:" نمی دونم"...
به میدان تجریش که
رسیدیم از حرارت هوا کمی کاسته شده بود خیابان دربند و کاخ سعد اباد و دیگر خانه هاي کاخ مانند و درختان سر به فلک کشده ي ان منطقه توجه ناهید را جلب کرده بود در حالی که به ظاهر از پنجره اتومبیل بیرون را تماشا می کرد....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_139
گاهی ریز چشمی مرا میپایید و واکنشم را زیر نظر داشت مجسمه کوه نور که در خاطراتم از ان یاد کرده بودم نظر ناهید را بیشتر جلب کرد و چند دقیقه يا به تماشاي ان پرداخت اتوموبیلم را در ابتدا ي دره که به سر دربند معروف بود پارك کردم و شانه به شانه ي ناهید از پیچ و خم دره و مسیر کنار نهر ابی که همچنان بدون توقف در حرکت بود بالا رفتیم مگر میشد از گذشته و زمانی که براي نخستین بار با سیما به انجا امده بودم یادی نکنم مگر می توانستم شور و شوق جوانی را که در ان روز همه ي وجودم را اکنده کرده بود از یاد ببرم هرگز قادر نبودم چهره زیبا و چشمان شهلا و رفتار پر از ناز و کرشمه و لوندی سیما را فراموش کنم با ان همه از این که با کسی قدم میزدم
که هرچه بود همان بود بدون هیچ غل و غش و هیچ ریا و تزویري خوشحال بودم .
از ناهید پرسیدم:" ایا از دربندي که توي خاطراتم نوشته بودم تصوری رو داشتی که الان میبینی ؟"
گفت: بله، خیلی خوب توصیف کرده بودی.
پس از پیمودن مسافتی ، به همان رستوران رسیدیم که چندین بار با سیما ویک بار هم با مادر و خویشاوندانم رفته بودم.
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: کاش خیلی زودتر ازدواج میکردیم و الآن بچه ها زیري و درشت دور و برمون بودن و شیطنت میکردن و سر و صدا به راه می انداختن و ما مرتب به اونها تذکر میدادیم که مواظب خودشون باشن.
ناهید گفت: چند وقت پیش، یعنی در حدود هشت نه سال قبل، درست نمیدونم، تو ي روزنامه اي یا مجله اي شعري رو
خواندم. البته درست یادم نیست، مثل این که مادر ي از پسرش پرسیده بود چرا ازدواج نمیکند تا اون نوه ها ي خودش رو ببینه و بعد بمیرد، پسرش هم گفته بود:
در آینده این که یک لبخند بر دل ها نمیبینم،
مخواه از من که من روزي پدر گردم.
گذارم نقطه ي ردي به دامانی
ناهید سعی کرد بقیه ي اشعار را که چند سال پیش در جایی خوانده بود به خاطر آورد، ولی هر چه به ذهنش فشار آورد،به یادش نیامد.
گفتم: میدونم از لحاظ پزشکی درست نیست که ما بچه دار بشیم، ولی دلم میخواست سن و سالمون اجازه میداد تو رو
در قالب مادر ببینم و یقین دارم که اگر فرزند داشتی به خوبی تربیتش می کردي.
ناهید لبخند ي زد و گفت: به امید خدا، بچه بهادر. با شناختی که در همون یکی دو دیدار اول از اون زن و شوهر پیداکردم میدونم چیه کدومشون حوصله بچه
داري رو ندارن و مطمئنم بزرگ کردن فرزندشون به گردن ما می افته.
پس از نوشیدن چای، به ناهید پیشنهاد کردم که تا انتهاي دره برویم و برگردیم . ناهید، از خدا خواسته، خیلی زود آماده شد. هر چه جلوتر میرفتیم، دره تنگ تر و با صفا تر میشد. به خودمان تلقین می کردیم که هنوز جوانیم و خستگی معنی ندارد. اما پس از ساعتی راه رفتن دیگر رمقی برایمان نمادنده بود، از این رو در گوشه اي نشستیم .
صورت ناهید سرخ شده بود. او با کنار روسري خود عرق پیشانی اش را پاك کرد و گفت: یادته مثل بز کوه ی از کوه هاي اطراف قصرالدشت و سعادت آباد بالا میرفتیم؟
گفتم: تو رو خدا منو یاد گذشته ننداز، برای این که خیلی ناراحت میشم
ناهید گفت: پس تو آدمی هستی که از حقیقت فرار میکنی ، درسته؟
گفتم: نه.... از این که روزگار بین من و تو سی سال فاصله انداخت ناراحتم.
ناهید گفت: در عوض، تجربه کسب کردیم . پخته شدیم . حالا قدر یکدیگر رو بهتر و بیشتر می دونیم . بله عمرمون گذشت، ولی چطوري:
عمر آن بود که در صحبت دلداگی گذشت******** حیف و صد حیف که آن دولت بیداد گشت
آفتابی زد و ویرانه دل روشن کرد******** یک دل افسوس که زود از سر دیوار گذشت
خیره شد چشم دل از جلوه مستانه او********تا زدم چشم به هم مهلت دیدار گذشت
آن روز با ناهید از هر دري سخن گفتیم و نکته شگفت انگیزی برایم آن بود که وقتی در بند را ترك میکردیم و زمانی که.....
ادامه دارد..
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_140
زمانی که خواستیم سوار اتومبیل شویم، ناهید بدون مقدمه برای سیما خدا بیامرز ي طلب کرد و از من خواست برایش فاتحه
بخوانم.
ناهید با سیما زمین تا آسمان تفاوت داشت. یادم می آمد زمانی را که سیما اجازه نمیداد حتی نامی از ناهید بر زبان آورم.
رقیب در نظرش چنان منفور بود که چشم دیدن او را نداشت. در حالی که از دهان ناهید کوچک ترین ناسزایی بیرون نمی آمد.
از کسی که باعث آن همه رسوایی و خانه نشینی و بی خانمانی او شده بود، نه تنها نفرت نداشت، بلکه از خداوند برایش
طلب آمرزش میکرد.
ساعت نزدیک شش بعد از ظهر بود که خودمان را به مطب دکتر سدیفی رساندیم . بار دیگر به منشی گفتم که همکار دکتر هستم، اما فرقی نکرد و ما نشستیم تا نوبتمان رسید که البته چندان طول نکشید.
وقتی دکتر سدیفی متوجه شد که من هم پزشکم و لندن تحصیل کرده ام، وقت بیشتري را صرف معاینه ناهید کرد و معتقد بود از جمجمه ي ناهید باید آزمایش سیتی اسکن به عمل آید . او نامه اي به بیمارستان مهر نوشت و آزمایش سیتی اسکن همان شب انجام گرفت. وقتی جواب آزمایش را گرفتم، آه از نهادم برآید .علت سر درد ناهید غدهاي بود که در گوشه ا ي از مخچه
اش وجود داشت. به نظر می رسید غده خوش خیم است و اصلا خطري ندارد، زیرا سردرد
ناهید سابقه دار بود و اگر بدخیم بود و خطر مرگ داشت، خیلی زود تر از این ها او را از پاي در آورده بود. پنهان ساختن مشغولیت ذهنی ام از این بابت آسان نبود و به جز آن که خستگی و سرماخوردگی را بهانه کنم، چاره اي نداشتم.
قرار ما با دکتر سدیفی که در درمان و عمل جراحی غده ها ي مغز ي تخصص داشت، بعد از ظهر فردا ي آن روز بود. پس از ترك بیمارستان مهر، گشتی در خیابان ها ي تهران زدیم . ناهید خیلی دلش میخواست خیابان پاستور که در خاطراتم از آن یاد کرده بودم و خانه سرهنگ افشار، پدر سیما، را که در آن محل واقع بود، ببیند.نمی دانستم در چه منطقه ا ي از تهران هستیم، از این رو، با پرس و جو از رانندگان اتومبیل هایی که سر چهار راه ها و پشت چراغ قرمز ها به هم بر میخوردیم،سر انجام به خیابان ولی عصر که در روزگار جوانی ام آن را به نام «پهلوي» می شناختم، رسیدیم . با آن منطقه تا اندازه ا ي آشنا بودم و از جای جاي آن خاطره داشتم. نا خواسته به یاد گذشته افتادم. سیما بار ها سر خیابان پاسور، رو به روي کاخ مرمر منتظرم مانده بود. از سویی نگران ناهید بودم و از سوی ديگر، خاطرات دوران جوانی مانند فیلمی که بر پرده سینما نمایش دهند، از مقابل چشمانم میگذشت. رو به روی خیابان پاستور توقف کردم. به ناهید گفتم از اول تا
آخر خیابان محل استقرار ارگان هاي مهم حکومتی شده و، خا يا نه هم که مرا به سو ي خودش کشاند،اکنون در اختیار
یکی از ارگان هاست.
ناهید نگاهی به اطراف انداخت، سپس چشمانش را به من دوخت و گفت: ((من هم اگه جا ي تو بودم، منقلب میشدم. هر
چی باشه بهترین دوران زندگیت رو تو ي این محل گذروندي.
یک لحظه خواستم به او بگوین آنچه مرا نگران کرده و فکرم را مشغول کرده، غده اي است که در مغز تو وجود دارد.
اما دلم نیامد نگرانش کنم و، بدون لحظه اي درنگ، حرکت کردم و آن جا را ترك گفتم و برای این که خیال او را راحت کنم، گفتم: ببین ناهید، اگر بخوای در هر موردي منو متهم کنی که به یاد سیما می افتم، غیر از این که اوقات هر دو نفرمون تلخ بشه، استفاده دیگه نمي بری .
ناهید با لبخند گفت: قصدم سرزنش کردن تو نیست و اصلا هم دوست ندارم از من ناراحت بشی ،خب، حقیقتیه که باید بپذیری. من هم گاهی بهیاد گذشته افسوس میخورم، حالا چه روز ها ي خوش گذشته باشه چه روزها ي ناخوش.
هوا به طور کامل تاریک شده بود که به هتل برگشتیم و اتومبیلم را در پارکینگ آن پارك کردم. وقتی داخل اتاقمان شدیم، ناهید پنجره را باز کرد، چند لحظه در کنار آن ایستاد، سپس وضو گرفت و به من نیز یادآو ر
شد: ((قول داد ي از این به بعد نمازت ترك نشه.
او به نماز ایستاد و من با استفاده از فرصت، بار دیگر جواب آزمایش سیتی اسکن سر ناهید را به دقت دیدم. در حالی
که حدس و گمان و تردید و دو دلی ذهنم را مشغول کرده بود، ناهید که پشت به من داشت، پس از سلام آخر نماز، به سمت من برگشت و گفت....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_141
روز بعد نا امید و خسته به دانشکده رفتم. جسمم سرکالس بود و اصلا نمی فهمیدم استاد درباره چه موضوعی صحبت
می کند. همه کر و ذهنم متوجه جدا شدن از سیما بود. با خود کلنجار رفتم بعد از جدا شدن از شیما به ایران برمی
گردم یا در لندن بمانم و به تحصیل ادامه دهم. بهادر را جلوی چشمم مجسم می کردم؛ چطور می توانستم او را
فاموش کنم و...
دانشکده که تعطیل شد، از شدت ضعف چیزی نمانده بود حالم به هم بخورد. با ساندویچ و نوشابه ی رستوران
دانشکده، خودم را سیر کردم و سپس، به سفارن رفتم. بلافاصله سرهنگ به اتاقم آمد. چهره غمگین من، حاکی از
درون منقلبم بود. با محبت دستی روی شانه ام زد و سرش را تکان داد و گفت:"همه این حرفا به خاطر اینه که تو و
سیما بی اندازه یکدیگرو دوست دارین."
بی اختیار از جمله سرهنگ خنده ام گرفت. حرفی برای گفتن نداشتنم فقط سری به نشانه تاسف تکان دادم.
سرهنگ گفت:"دیشب همه چیز رو برایم تعریف کردن باور کن منظور و مقصودی نداشته؛ فقط می خواسته از
آلبرت، برای کالج هنرهای نمایشی، توصیه بگیرد. و اشتباهش این بود که با تو در میان نذاشته؛ می ترسید مخالفت
کنی، می خواسته تو رو در مقابل عمل انجام شده قرار بده."
گفتم:"کار من و سیما دیگه از این حرفها گذشته. سیما از ژانویه پارسال که آلبرت به او پیشنهاد بازی تو فبلم رو
داد، با سیمایی که عاشقش شدم و با او ازدواج کردم، خیلی فرق کرده. با اینکه خیلی دوستش دارم و دلم نمی خواهد
سرنوشت بهادر دستخوش اختلافات من و سیما بشه، ولی فکر می کنم تنها راه چاره جدا شدنه بذارین وارد کالج
هنرهای نمایشی بشه و با "سوزان هیوارد" و "الیزابت تیلور" رقابت کنه.
سرهنگ به من پوزخند زد و گفت:"بارها از تو شنیدم خصلت یه مرد، وفا به عهدشه می خئای به خاطر یه اشتباه
کوچیک مردونگی ایلی رازیر پا بذاری؟
گفتم:"من آدم با گذشتی هستم. شما هم دیدین به خاطر سیما، همه ی *** و کارم رو فراموش کردم. من نمی گم
که سیما زن مناسبی برای من نیست، می گم که من شوهر ایده آلی برای سیما نیستم. الان هفت هشت ماهه دارم به
سلیقه او رفتار می کنم. این که نشد زندگی! گفتن اگه بچه مون دنیا بیاد، همه زیاده طلبیای سیما تموم می شه سیما
بهتر که نشده هیچ، بدتر هم شده. اون که با مردای غریبه مالقات می کنه... من یه عشایرم و نمیتونم ببینم زنم به
خواسته های دیگرون بیشتر از خواسته شوهرش اهمیت می ده. شما شاهد بودین شب ژانویه تو باغ مارشال چه کرد.
به خاطر اون هنرپیشه ی خارجی می خواست خودش رو قربونی کنه. فکر می کنه شوهرش یه دهاتیه و چیزی سرش
نمی شه. ازز او جدا می شم تا به آرزوهاش برسه."
کم
کم صدایم داشت بلندتر و عصبانی تر می شد. سرهنگ مرا به خونسردی دعوت کردو گفت:"من شصت سالمه،
چهل سال آن تو پادگانها بودم و با هزاران آدم جورواجور زندگی کردم اون قدر تجربه دارم که دختر خودم رو
بشناسم. اگه که خدای نکرده خیانتی در کار بوده و یا سیما غیر از مسئله دانشکده ی هنرهای نمایشی و غیر از این
که آلبرت راهنمایی می خواست، منظور دیگه ای داشته، زنده نمی گذاشتمش. اگه تو هم غیر از این فکر می کنی، به
من و خونواده من توهین کردی. تنها اشتباه سیما این بوده که درباره گفت و گو با آلبرت با تو مشورت نکرده؛ همین
و بس."
گفتم:"نه ، خدایی نکرده من به شما و خونواده شما توهین نمی کنم و به سیما هم هیچ شکی ندارم. شوق و ذوق
هنرپیشگی باعث شده پشت پا به شوهر و فرزندش بزنه بارها گفته اگه شوهر نداشت راه موفقیت براش بازتر بود....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_142
پس چرا من مانع موفقیت اون بشم. من از اومدن به لندن پشیمون شدم. تصمیم دارم برگردم ایرون. مسلما اگر سیما
منو بخواد با من میاد. اگرم دوست داره قاطی هنرمندا بشه، راهی غیر از جدا شدن به نظر من نمی رسه، تا به بهادر
عادت نکردم بهتر هر کدوم راه خودمون رو بریم."
سرهنگ انتظار چنین جمالتی رو نداشت؛ تا بناگوش سرخ شده بود. ظاهرا نمی خواست منت مرا بکشد و با همان
ژست نظامی گفت:"من اصرار ندارم تو لندن بمونین تو تهرون هم من پیشنهاد نکردم. اصرار هم نداشتم اینجا بیاین
حالا اگر می دونی جدایی مشکل رو حل می کنه، منم معتقدم هر چه زودتر تکلیفتون روشن شه."
سرهنگ ناراحت از من دبیرخانه را ترک کرد.
نیم ساعت بعد از رفتق سرهنگ تلفن زنگ زد. سیما بود با صدای گرفته و لحنی پشیمان گفت:"تو که می گفتی، هیچ
وقت طاقت دوری من و بهادر رو نداری؛ چطور..."
نگذاشتم جمله اش تمام شود. گفتم:"کار من و تو از این حرفها گذشته. ما باید هرچه زودتر تکلیفمون را روشن
کنیم."
گوشی را گذاشتم. طولی نکشید که دوباره زنگزد. ناراحت و عصبانی گفت:"یعنی اونقدر از من تنفر پیدا کردی که
تحمل شنیدن حرفای منو نداری؟"
گوشی را گذاشتم و سرم را به صندلی تکیه دادم. با ورود یکی دو ارباب رجوع، مشغول کار شدم. بعد از تعطیل شدن
سفارت قصد داشتم به خانه نروم ولی برای این که کار را یکسره کنم، از تصمیم منصرف شدم.
آن شب لباس مشکی اش را که بارها گفته بودم زیبایی اش را ده چندان می کند، پوشیده بود. آرایش ساده اش
همانی بود که می خواستم. بهادر را در آغوش داشت و به محض ورود من، با لبخندی دلربا سالم کرد. بهادر را به من
داد و گفت:"بهادر از تو گله داره که چرا با مادرش قهر کردی."
جدی و متین
بهادر را گرفتم و از کنارش گذشتم. به خانم و سرهنگ که تلویزیون تماشا می کردند، سلام کردم و
داخالتاق شدم. بهادر را می بوسیدم و او با موها و سر و صورت و سبیل من ور می رفت. سیما چند لحظه ای در آستانه
ی در ایستاد و سپس آمد جلو و کنار من نشست. موهای پریشانش را پشت سرش انداخت و با لبخند و لحنی آرام
گفت:"اگه فکر می کنی غیر از این که می خواستم با آلبرت برای ثبت نام مشورت کنم، نظر دیگه ای داشتم، گناه
بزرگی مرتکب شدی و هرگز تو رو نمی بخشم. خدا هم راضی نیست. من اشتباه کردم به تو نگفتم حالا هم معذرت
می خوام."
طرز بیان و حالت پشیمان سیما و وجود بهادر، به من آرامش داد. گفتم: تو به من حق نمی دی ناراحت باشم؟ تو منو
می شناسی. مادر و پدر و *** و کار منو ت شیراز دیده ای من و تو مدتی با هم زندگی کردیم و کاملا با اخلاق من
آشنا هستی. حالا انتظار داری عکس العمل نشون ندم؟ چرا داری زندگی من و خودت رو به آتیش می کشی؟ چرا؟
سیما که همان سیاست پدرش را داشت بار دیگر با خوش رویی و لبخند، معذرت خواست. من صدایم را کمی بلندتر
کردم و گفتم:"اختلاف ما پول و و درود و شغل و زشتی و زیبایی نیست. من تو رو به اندازه ای دوست دارم که شهر
و دیار خودم رو ترک کردم و تا اونجا که ممکن بود، به میل تو رفتار کردم. عشق ما بدون ریا و مکر و حیله بود. ما به
هم قول دادیم تا آخر عمر وفادار بمونیم و به خواسته همدیگه اهمیت بدیم. چرا کاری می کنی زندگی گرم ما سرد....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_143
بشه ؟ چرا زندگی شیرین ما به خاطر فکر و خیالهای پوچ تو داره از هم می پاشه ؟ اگه فکر من نیستی، الاقل به فکر
بهادر باش."
سیما با بغض گفت:"یعنی شک داری منم عاشق تو شدم و هستم؟"
گفتم:"پس چرا دنبال چیزی هستی که من دوست ندارم ؟"
سیما طبق عادت، لبانش را بین دندان هایس می گزید و حرفی برای گفتن نداشت.
گفتم:"ببین سیما، من و تو نوافق اخالقی نداریم. تا بیشتر به بهادر عادت نکردم و اونم پدرش رو نشناخته، باید
تکلیف ما روشن شه یا بر می گردیم ایرون یا جدا می شیم." یک مرتبه قاه قاه خندید و گفت:"یقین دارم جدی نمی
گی. می دونم منو دوست داری. چون منم تو رو دوست دارم و هر دوی ما بهادر رو دوست داریم، پس هیچ وقت از
هم جدا نمی شیم."
گفتم:"بله، بدبختی همین جاست که تو رو دوست دارم؛ اگه نداشتم یه روز هم تو این کشور لعنتی نمی دونم تو هم
اگه دوست داری. اگه سرنوشت بهادر برات مهمه، اگه می خوای روز به روز زندگی ما شیرین تر شه،باید برگردیم
ایرون."
سیما گفت:"یعنی بعد از این همه زحمت، می خوای ترک تحصیل کنی؟"
گفتم:"چرا ترک تحصیل، تو تهرون ادامه می دم."
بهادر بی خبر از همه جا چیز، روی زانویم به خواب نازی رفته بود . او را بوسیدم و روی تختش خواباندم. سیما برایم
چای و شیرینی آورد و گفت:"گذشته رو فراموش کن. از این به بعد کاری نمی کنم ناراحت شوی."
چند لحظه بین ما سکوت برقرار شد بعد از نوشیدن چای، با لحن آرام تراز شیما پرسیدم:"از تو یه سوال می کنم به
جان بهادر قسم بخور که راست می گی اگه آلبرت به تو پیشنهاد بازیگری نمی داد، به فکر کالج هنرهای نمایشی
میافتادی؟"
گفت:"من رشته ی ادبیات رو تو تهرون به همین خاطر انتخاب کرده بودم. از اول سینما رو دوست داشتم. باالخره
هم یکی باید منو راهنمایی می کرد."
سیما از من خواهش کرد دیگر در آن باره بحث نکنیم. باالخره قضیه با گفتگوی مسالمت آمیز فیصله پیدا کرد. خانم
ما را برای خوردن شام صدا زد. سر میز شام، سرهنگ بار دیگر با لحنی نصیحت آمیز گفت:"به خاطر بهادر هم شده
گذشت داشته باشین" و مقصر اصلی را سیما دانست و او را کمی نصیحت کرد.
با این که سیما قول داده بود دیگر هرگز سراغ بازیگری و هنرپیشگی و کالج هنرهای نمایشی نرود، ولی من به او
اعتماد نداشتم احساس می کردم سایه ی آلبرت روی زندگی ام سنگینی می کند. سیما هرگز از مطالعه کتاب های
بازیگری و مجالت سینمایی غافل نمی شد. اغلب فیلم ها را با دقت تماش می کرد و نگاه حسرت بارش به عکس هنر
پیشه های زنان مشهور، مرا به شک می انداخت.
علاقه سیما به هنرپیشگی، آرامش مرا تهدید می کرد. به همین خاطر، یکروز به خانه ی دکتر رفتم و از نریمان و
شیرین خواستم مرا نزد آلبرت ببرند.
وقتی دکتر گفت آلبرت با یکی از کمپانی های هالیود قراردادبسته . ده روز پیش با لیدا به آمریکا رفته و تا سه سال
دیگر برنمی گردد گویی یک مرتبه با سنگینی از روی دوشم برداشتند. در آن لحظه هیچ خبری مرا نمی توانست به
آن اندازه مرا خوشحال کند.....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_144
به خانه که برگشتم برای آنکه بدانم سیما از رفتن آلبرت خبر دارد یا نه، به حیله متوسل شدم. گفتم:"امروز آلبرت
و لیدا با اتومبیلشون از مقابل من گذشتن و برام دست تکون دادن."
سیما چند لحظه مکث کرد و گفت:" حتما تو هم به اونها اهمیت ندادی و از اونه رو برگردوندی آره؟"
گفتم:"نه اتفاقا منم براشون دست تکون دادم."
با این که اطمینان نداشتم سیما از آلبرت بی خبر است، ولی ظاهرا از آن روز؛ روابط من و سیما بهتر شد. بهادر روزبه
روز بیشتر فضای خالی زندگی مان را پر می کرد.
من گاهی به آپارتمان دوستانم می رفتم و هر وقت تیم های معروف بازی داشتند، به استادیوم های مختلف می رفتم.
نوروز سال 48 ،زمانی آغاز شد که بهادر چهار
ماه داشت. آن سال خیلی دلم هوای ایران را کرده بود، اگر دزس و
مدرسه اجازه می دادو سیما موافقت می کرد دوست داشتم سری به ایران بزنم.
شروع امتحانات آخر سال، باعث شد درخواست کتبی خود مبنی بر انصراف از کار بعد از ظهر، به سفارت اعلام کنم.
با اعزام کارمندی از تهران، وقت بیشتری برای مطالعه داشتم. شب ها تا دیر وقت بیدار می ماندم و خودم را برای
امتحان روز بعد آماده می کردم. باالخره امتحانات به پایان رسید و نمرات رضایتبخش، خستگی را از تنم بیرون
آورد. شهریور آن سال به پیشنهاد سیما، سفری به پاریس رفتیم. با دیگر خاطرات ماه عسل در کنار رود سن و برج
ایفل، زنده کردیم، با این تفاوت، شیرینی این سفر با وجود بهادر مزه ای دیگر داشت. از پاریس به اسپانیا رفتیم. در
آنجا به یکی ازکارمندان سفارت در مادرید که قبال در لندن بود و بیشتر از بقیه به من اظهار دوستی می کرد، تلفن
زدم. او فوری خودش را به فرودگاه رساندو اصرار کرد به آپارتمانش برویم. نمی خوواستم مزاحمش شویم و
خواهش کردیم ما را به یکی از هتل های خوب مادرید راهنمایی کند. وقتی گفت هنوز همسر و فرزندانش از تهران
نیامده اند دعوتش را پذیرفتم. آپارتمان و اتومبیل خودش را در اختیار ما گذاشت و جاهای دیدنی مادرید را به ما
نشان داد. قرار بود به بعضی از شهرهای اسپانیا برویم ولی شیطنت ها و نا آرامی های بهادر باعث شد سیما زود
خسته شود و سفر مت به پاریس و مادرید، بیشتر از بیست روز طول نکشد. وقتی به لندن برگشتیم؛ خانم و حتی
سرهنگ چنان برای بهادر دلتنگ شده بودند که بدون توجه به ما، نخست او را در آغوش گرفتند. از نگاه و حرکات
بهادر هم چنین بر می آمد که پدر و مادر بزرگش را خوب می شناسد و به آنها عادت کرده است.
دست شکسته و سرو صورت زخمی شیاوش، ما را به وحشت انداخت. نزدیک بود حال سیما بهم بخورد. سیاوش با
اتومبیل سرهنگ که در واقع متعلق به سفارت بود، در حومه لندن به یک دیوار بتونی برخورد کرده و یک هفته در
بیمارستان بستری شده بود سرهنگ با ناراحتی می گفت اتومبیل دیگر قابل استفاده نیست و هرگز هم تصمیم ندارد
اتومبیل دیگری تحوبل بگیرد. سیما اصرار داشت هر چه زودتر، اتومبیل بخرم. در مدتی کمتر از سه روز، بعد از
بازدید ازنمایشگاه های خیایانهای آکسفورد و کنزینگتون از بین اتومبیل های متداول مینی مایر، موریس، تریمف و
ام جی، تریمف مورد پسند سسیما قرار گرفت. دو بعد از پرداخت پول؛ اتومبیل را از کنمپانی تحویل گرفتم.
سال تحصیلی 69 - 68 زمانی شروع شد که بهادر "بابا" و "مامان" و بعضی از کلمات را راحت ادا می کرد و دیگر
راه رفتن قدم به قدم، رضایت نمی
داد و هر وقت به خانه برمی گشتم به سمتم می دوید.
سال پنجم طبق قوانین دانشکده، می بایست رشته تحصیلی مورد عالقه ام را انتخاب و در یکی از بیمارستان ها به
عنوان انترن، کار آموزی می کردم. من در انتخاب رشته ام مردد بودم باالخره به این نتیجه رسیدم در رشته "امراض....
ادامه دارد..
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_145
داخلی" تخصص بگیرم که در ایران کاربرد بیشتری داشت. در خالی که سیما و پدر و مادرش معتقد بودند، رشته ای
را انتخاب کنم که پول سازتر باشد.
همان سال محمد فارغ التحصیل شد و رضا و ناصر را تنها گذشت و به ایران برگشت. آخرین شب اقامت در لندن،
دوستان را دعوت کردم.بعد از آشنایی مان این سومین بار بود که ناصر و محمد و رضا با خانواده من سر یک میز می
نشستند. آن شب، به خاطر اینکه دیگر محمد را نمی دیدم، ناراحت بودیم. محمد که هیچ وقت دست از شوخی برنمی
داشت، گفت:"من که نمی خوام از این دنیا برم باالخره چند وقت دیگه تو ایران همدیگه رو می بینیم."
قرار شد که از طریق نامه ما را در جریان وضعیت زتدگی اش قرار دهد. بعد از باز شدن دانشکده، یک روز که به
خانه برگشتم با چهره درهم سیما مواجه شدم، انگار مسئله ای او را رنج می دا. اول سردرد را بهانه کرد. وقتی اصرار
کردم موضوع را برایم تعریف کند، بار دیگر قضیه کالج هنرهای نمایشی را پیش کشید و گفت:"تو خونه حوصله ام
سر می ره."
حدس زدم آلبرت از آمریکا برگشته است مدتی سکوت کردم و سپس گفتم:"چطور باز دوباره یاد هنر پیشگی
اقتادی؟ تو که گفتی..."
نگذاشت جمله ام تمام شود. با ناراحتی گفت:" مگه تحصیل تو رشته هنری فقط هنرپیشگیه؟ ده ها رشته دیگه وجود
داره. نقاشی؛ ادبیات انگلیسی، کارگردانی، فیلمبرداری و خیلی رشته های دیگه."
لحظه به لحظه مط.ئن می شدم قضیه از جای دیگر آب می خورد. آن روز چیزی نگفتم. و روز بعد به استودیوی تهیه
فیلم"آترانگ"؛ همان جا که آلبرت کار می کرد، تلفن زدم و سراغ او را گرفتم. وقتی گفتند آلبرت برای همیشه به
هالیود رففته و هیچ همکاری با کمپانی آترانگ ندارد، خوشحال شدم. برای این که سیما سرگرم درس شود و کمتر
فرصت ایراد و بهانه پیدا کند و من هم با خیال راحت دو سال آخر را به درس و مطالعه بپردازیم، موافقت کردم.
از وقتی به لندن آمده بودم، هیچ چیز تا این حد سیما را خوشحال نکرده بود. در مدتی از دو روز، مراحل ثبت نام را
طی کرد. از آن به بعد، هر روز او را به کالج هنرهای نمایشی می رساندم و از آنجا به دانشکده ی خودم می رفتم.
ژانویه سال 1969 میلادی، بار دیگر مارشال ما را به باغش دعوت کرد.
خانم پیشنهاد کرد همگی به باغ برویم، ولی به نوبت بهادر را داخل اتومبیل نگه داریم و شام که خوردیم، زودتر از
بقیه برگردیم. پیشنهاد بدی نیود. شب ژانویه همگی رهسپار باغ مارشال شدیم. من و سیما مدتی در محوطه باغ،
داخل اتومبیل نشستم. بهادر از سرو کول ما بالا می رفت. و به هیچ وجه ممکن نبود با او داخل عمارت شویم. هوا
آنقدر سرد و مه آلود بود که حتی نمی
توانستم قدم بزنیم. بعد از حدود نیم ساعت، سیما حوصله اش سر رفت و من
و بهادر را تنها گذاشت و داخل عمارت رفت. طولی نکشید با مادرش برگشت. بهادر را به او سپردم و برای خوردن
شام به عمارت رفتم.
مراسم رقص و آواز و موزیک مثل سال های گذشته بود. سیاوش، چون هنوز دست شکسته اش آن طور که باید
خوب، نشده بود و نمی توانست جاز یا گیتار بنوازد، ناراحت بود. شیرین هم با یک پسر دو رگه، که پدرش ایرانی و
مادرش انگلیسی بود، آنقدر گرم معاشقه بود که توجهی به ما نداشت. با دکتر و خانمش سالم و احوالپرسی کردیم و
به بار مخصوص سر و غذا و مشروب رفتیم. با عجله چیزکی خوردیم و با معذرت از دکتر، عمارت را ترک کردیم.
بهادر روی زانوی خانم به خواب رفته بود. خانم او را به سیما سپرد و به عمارت برگشت. اتومبیل را روشن کردم و
در امتداد خیابان مجاور باغ رفتم. درست مانند دو سال قبل، چراغ یکی از پنجره های طبقه ی پایین روشن بود. کنار....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_146
ساختمان توقف کردم. به سیما گفتم:زود برمی گردم. در اتومبیل را باز کردم و پیاده شدم و کنار پنجره روشن
ایستادم همان مرد میانسال بطری های مشروب را دوتا یکی می کرد. چند صربه به شیشه زدم؛ متوجه نشد، انگار نمی
شنید. ناگهان صدای سیما را از نزدیک شنیدم، اصرار داشت برگردیم.
یک مرتبه چراغ بالا پنجره روشن شد . سیما دست مرا گرفت و به سمت اتومبیل کشاند. خیال می کرد می خواهم
موضوعی را کشف کنم. می گفت آدم شکاکی هستم و به هر چیز و هر *** بدگمانم. حق با او بود. برگشتم و سوار
شدیم. وقتی می خواستم دور بزنم، آن مرد را کنار پنجره ی اتومبیل دیدم که با چهره ی درهم فشرده به ما نگاه می
کرد. شیشه را پایین کشیدم. سیما صورتش را برگرداند. مرد با اشاره پرسید آنجا چه می کنیم. با خوشرویی
گفتم:"ما مهمون مارشال هستیم. کار مهمی نداشتیم؛ همین طور می خواستیم بدونیم چرا شما تنها هستین".
انگار کر بود و نمی شنید چه می گویم. با نگاهی مشکوک، داخل اتومبیل را برانداز کرد. چراغ داخل را روشن کردم
وقتی سیما را دید، از آن حالت عصبانی بیرون آمد و لبخندی زد و با اشاره از من معذرت خواست. رفتارش طوری
بود که انگار سیما را قبال دیده و او را می شناسد. من حرکت کردم و از همان راهی که آمده بودیم، برگشتیم. سیما
آن قدر ترسیده بود که نای حرف زدن نداشت. یک لحظه فکر کردم نکند آن مرد قبال سیما را دیده و شناخته، ولی
به خودم نهیب زدم آدم نباید بی مورد شک کند.
ماه ژوئن آن سال، آخرین امتحان سال پنجم را پشت سر گذاشتم. ناصر ورضا فارغ التحصیل شدید و قصد داشتند
لندن را ترک کنند. انگار
عزیزترین کسانم را از دست می دادم. از یک ماه پیش عزا گرفته بودم. شب آخر که
آپارتمان را تحویل دادند، دعوتشان کردم آن دو زمانی رودرواسی با خانواده من را کنار گذاشته بودند که دیگر دیر
شده بود. آدرس خانه های هر دو را گرفتم و قول دادیم برای یکدیگر نامه بنویسیم و وعده ی مالقات در تهران بود.
صبح روز بعد آنها را به فرودگاه هیترو لندن رساندم. لحظه آخر، وقتی می خواستند داخل سالن پرواز شوند؛
همدیگر را بوسیدیم. چیزی نمانده بود به گریه بیفتم.
مدتها بعد از رفتن دوستانم خیال می کردم چیزی گم کرده ام. یکی از خصوصیات من؛ انعطاف پذیری در برابر
مشکالت بود. بارها سرهنگ، خانم و حتی سیما مرا تحسین کرده بودند. بعد از رفتن ناصر و رضا، سعی کردم خیلی
زود به نبودن آنها خو بگیرم.
سال ششم دانشکده، بهادر وارد سومین سال زندگی اش روز به روز شیطنت های بچه گانه اش بیشتر می شد به
حدی که گاهی صدای من و سیما را در می آورد. درس های نظری و علمی سیما بیشتر وقتش را گرفته بود؛ آن قدر
وقت کم می آورد که بعضی اوقات دیرتر از من به خانه بر می گشت.
نوامبر 1970بهادر چهار ساله شد. من آخرین سال دانشکده را می گذراندم و بیش از چهار ماه به پایان حک
سرهنگ نمانده بود. وقتی فکر می کردم ده ماه دیگر، به ایران بمی گردیم، از خوشحالی در پوست خودم نمی
گنجیدم. سیما هم تقریبا درسش رو اتمام بود. بعد از سه سال، هنوز نمی دانستم در چه رشته ای از هنر فارغ
التحصیل می شود. گاهی سناریو می نوشت، زمانی دیالوگ و نمایشنامه را حفظ می کرد و موافقی از این و آن عکس
های مختلف می گرفت، حالتی سردرگم داشت . احساس می کردم موضوعی را از من پنهان می کند و فکر و ذهنش
به چیز دیگری مشغول است. از وقتی ناصر و رضا به ایران رفته بودند، هرچند ماه یک بار، نامه ای به دستم می
رسید. بعد از پنج سال، نوروز 1356 ،برای اولین بار از ایران کارت تبریکی همراه با نامه برایم پست شده بود که
بنام محمد و رضا وو ناصر بود......
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_147
محمد و رضا به سربازی رفته بودند و ناصر به خاطر کهولت سن مادرش، معاف شده بود. و در یک شرکت کار می
کرد. بلافاصله برای هر سه کارت تبریک فرستادم و نامه ای جداگانه، نوشتم دیگر دوران غربت سر آمده و انشاءلله
تا چند ماه دیگر به ایران برمی گردم.
امتحانات سال آخر را با ذوق و شوق پشت سر گذاشتم و برای اخدذ مدرک دکترا، شب و روزم را صرف نوشتن
پایان نامه می کردم.
ماموریت سرهنگ برای یک سال دیگر تمدید شد. تعجبم از این بود که چرا سیما برای ترک لندن اشتیاق نشان نمی
دهد. رفتارش طوری بود، که انگار می
خواهد مطلبی را پیشنهاد کند، ولی واهمه دارد. ولی عشق بازگشت به ایران و
پایان دوره دانشکده، همه چیز را تحت الشعاع قرار داده بود. برای اینکه سیما هر چه زودتر آماده شود، اتومبیلم را
فروختم و پایان نامه ام را در مدتی کمتر از یک ماه نوشتم. فقط منتظر نامه ای از بیمارستان وابسته به دانشکده بودم.
هر روز سر ساعتی که نامه رسان، نامه ها و روزنامه ها را می آورد، صندوق را زیرو رو می کردم. سیما از این بابت
ناراحت بود و اغلب، قبل از من، به صندوق سر می زند.
یک روز که در صندوق پست را باز کردم، پاکت نامه ای را دیدم که از کمپانی "مترو گلدون مایر" برای سیما رسیده
بود. دور از اخالق بود نامه ی شخص دیگری را باز کنم، ولی چون آن شخص همسر من بود، پاکت را برداشتم و به
هاید پارک رفتم. وقتی می خواستم درر پاکت را باز کنم، از شدت هیجان دستانم می لرزیدند. داخل پاکت یک
سناریو به اضافه ی یک نامه بود. برای چند لحظه چشمانم سیاهی رفت. مدتی صبر کردمتا توانستم نامه را بخوانم.
نوشته بود:
خانم سیما افشار!
ضمن عرض تبریک، به اطالع می رسانیم نقش های گوناگون شما در فیلم کوتاه "آلبت مور" مورد توجه کمپانی
فیلمسازی رانک قرار گرفت. از این که قرارداد بازی در فیلم "آخرین ایستگاه" را امضا کردید، از شما تشکر می
کنم. بنابراین جهت برداشت اولین صحنه که روز هشتم آگوست فیلمبرداری آن آغاز می شود. آماده شوید.
کمپانی فیلمسازی رانک
یک مرتبه احساس کردم میان زمین و آسمان معلق شده ام، همه چیز دور سرم می چرخید انگار درختان پارک به
من نزدیک می شدند و می خواستند محاصره ام کنند.
از ته دلم نالیدم: خدای من، این چه مصیبتی بود در این روزها ی آخر نصیب من کردی؟ یعنی سیما در این مدت، با
آلبرت تماس داشته؟ آلبرت در لندن است و از سیما عکس و فیلم گرفته؟"
مثل دیوانه ها در پارک راه می رفتم و با خودم حرف می زدم. هر لحظه عصبانی تر می شدم. دیگر سیما به درد من
نمی خورد. بهادر را چه باید می کردم؟!
یک آن به خودم آمدم ودیدم چند نفر با حالتی شگفت زده مرا تماشا می کنند. نگاهشان طوری بودکه انگار با دیوانه
ای روبرو هستند. با خشم و عصبانیت به آپارتمان برگشتم. سیما و مادرش داخل هال نشسته بودند. از حالت
برافروخته و عصبانی من وحشت کردند. مدتی با نفرت به سیما نگاه کردم و سپس، سناریو و نامه را محکم به
صورتش زدم و بافریاد گفتم:"پست فطرت این بود قولی که به من دادی؟!"....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_148
سیما وحشت زده با دست صورتش را پوشاند. بهادر که در اتاق پذیرایی بازی می کرد، به سمت ما دوید. عصبانی
بودم و خانم مات مانده
بود موضوع از چه قرار است.
سیما نامه را مرور کرد و وقتی متوجه قضیه شد، با قیافه ای حق به جانب گفت:"خب، باالخره فهمیدی. من تصمیم
خودم رو گرفتمقرار داد بازی در فیلم رو امضا کردم."
اگر بهادر نبود او را زیر مشت ولگد می گرفتم. چنان عصبانی بودم که نمی توانستم کلمات را خوب ادا کنم. لب هایم
را بین دندانهایم می می فشردم. نگاهی به بهادر انداختم از او خواهش کردم که به بازی اش ادامه دهد و سپس،
دست سیما را گرفتم و به زوز او را داخل اتاق بردم. در را بستم و بدون درنگ، سیلی محکمی به او زدم و گفتم:"من
یه عشایر تعصبی هستم. یا تو رو میکشم یا آلبرت."
سیما جیغ زد. مادرش به در کوبید و من صدای گریه بهادر را می شنیدم. سیما مرا به باد ناسزا گرفت، می گفت:"از
وقتی اومدیم لندن، فهمیدم ازدواجم با تو اشتباه محض بود. تو یه دهاتی بیشتر نیستی و دیگه با تو زندگی نمی کنم.
تو باید با یه گوسفند چرون ازدواج می کردی."
گفتم:اونا شرف دارن به تو و پدرت و همه فک و فامیلت."
سیما گفت:" من از سر تو زیادم. تو آدم بی لیاقتی هستی که جلوی موفقیت منو گرفتی."
گفتم:"حتی زنان بد کاره لیاقتشون بیشتر از توست."
گریه بهادر مرا وادار کرد در را باز کنم. خانم به من هجوم آورد؛ با دست او را پس زدم سیما به پدرش تلفن کرد به
دادش برسد.
داد و فریاد و توهین و ناسزا به حدی بود که سر و کله یکی دو تا همسایه ها پیدا شده بود. طولی نکشید که سرهنگ
سراسیمه داخل شد. وقتی صورت کبود و چشمان گریان سیما و حالت بغض کرده بهادر را دیدو با شیون و واویالی
خانم و عصبانیت من روبرو شد، یک مرتبه از کوره در رفت و با یکی از همان ژست های نظامی اش مقابل من ایستاد
و گفت:"این دیونه بازیا چیه راه انداختی مرتیکه احمق!"
سرهنگ دیگر برای من هیچ عزت و احترامی نداشت. روبروش ایستادم و گفتم:" دختر شما با آلبرت رابطه داشته و
شما و خانم و سیاوش می دونستین و به من نگقتین.
دختر شما انسانیت و شرف سرش نمی شه. او به من و پسرمون خیانت کرده او می خواد هر روز تو بغل یه هنرپیشه
باشه. این دختر رو شما تربیت کردین حاال مرتیکه ی *** کیه، جناب سرهنگ؟!
خواست کشیده ای به صورتم بزند که دستش را گرفتم و گفتم:"با این که از این به بعد، برای هیچ کدومتون احترام
قائل نیستم ولی باقی مونده احترامتون دست خودتون باشه."
سرهنگ چنان عصبانی شده بود که دندان هایش به هم می خورد. گفت:"تو دیگه دوماد ما نیستی. همین امروز طالق
سیما رو می گیرم. از همون اول هم لقمه ما نبودی. بفرما. از خونه من برو بیرون!"
گفتم:"خودم میدونم. بعد از این همه سال اولین جمله ایه به حقیقت از زبان شما بیرون میاد. بله، لقمه ی شما
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد