607 عضو
رقاصه
ها و بی غیرتا بودن. من کجا و شما کجا؟"
ضمن بگو مگو لباس ها و وسایل شخصی و کتاب و مدارکم را داخل چمدان می چیدم. خانم مداخله کردو گفت:"اگه
صد سال دیگه تو لندن زندگی کنی و از صد تا دانشکده ی دیگه ددکترا بگیری، باز هم دهاتی هستی. هنرپیشگی که....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_149
ننگ و عار نیست؛ خوشکله و خوش تیپ. مدرک هنری هم داره؛ چرا استفاده نکنه بیاد تهرون و بچه داری و آشپزی
کنه؟"
گفتم:" وقتی طالق گرفت و بهادر رو به من سپرد و من از لندن رفتم، حتی می تونه به محله پیکادلی بره."
سرهنگ از شدت عصبانیت به طرف من هجوم آرد. او را چنان هل دادم که محکم کف اتاق افتاد. سیما سرم فریاد
کشید و شروع کرد به ناسزا گفتن. بهادر جیغ می کشید. چمدانم را برداشتم و هنگامی که می خواستم از آپارتمان
خارج شوم، بهادر به سم من دوید. صورتش را بوسیدم و گفتم:"ناراحت نباش بابا ! خیلی زود با هم برمی گردیم
شیراز. تو شهری تربیت می شی که متعلق به خودته، کنار مادر و خواهرم و..."
سیما زد زیر خنده و با تحقیر گفت:"تو از دست کثافت کاریای مادرت از شیراز فرار کردی. چطور حاال یاد او
افتادی؟"
چنان از جمله توهین سیما ناراحت و عصبانی شدم، که گلدان بلوری روی میز را به طرفش پرت کردم. اگر سرش را
ندزدیده بود، شاید کار به بیمارستان می کشید.
سرهنگ با صدای بلند گفت:"هر چه زودتر از خونه من برو بیرون؛ مرتیکه دهاتی وحشی!
نگاهی تحقیر آمیز به او انداختم و به نشانه تاسف سری تکان دادم و از آنجا خارج شدم. در خیابان های لندن قدم می
زدم و خودم را سرزنش می کردم چرا خانواده سرهنگ را خوب نشناخته بودم. نه جایی داشتم بروم و نه دوستی که
از او کمک بگیرم تنها کسی که تا حدودی می توانستم با او راحت باشم، عثمان مباشر بود. خوشبختانه تلفن او را
داشتم. به اولین کیوسک که رسیدیم، به او زنگ زدم. از لحن و طرز بیانم، فهمید گرفتاری پیش اومده است. گفت
اگر کاری از دستش بربیاید کوتاهی نمی کند و آدرس آپارتمانش را داد.
عثمان با یک دانشجوی هندی به نام "راج"، هم خرج بود. البته راج برایم غریبه نبود؛ قبلا یکی دو بار او را دید بودم.
وقتی به آپارتمان عثمان مباشر و راج رفتم، با خوشرویی مرا پذیرفتند. آن قدر دلم گفته بود که هر چه بین من و
سیما و خانواده اش گذشته بود، برایشان تعریف کردم و از آنها خواستم تا گرفتن دانشنامه، هم خرج آنها باشم.
عثمان از این که می خواستم نزد او بمانم، خوشحال شد، ولی راضی نبود بین من و سیما جدایی بیفتد. معتقد اگر از
راهی مسالمت آمیز مشکلتان را حل کنیم، بهتر است.
راج نمی خواست در گفت و گوی ما مداخله
کند، ولی وقتی درباره جایگاه هنرپیشگان سینما بحث به میان آمد،
گفت:"هنرپیشه های سینما، خودشون رو متعلق به یه نفر نمی دونن. خواهرزاده ام هنرپیشه سینماست.سال به سال
نسبت به پدر و مادر و دورووریا بیگانه تر می شه. تا به حال سه بار ازدواج کرده و هر بار هم ازدواجش ناموفق بود."
راج عقیده داشت اگر تصمیم سیما قطعی است، جدا شدن عاقالنه ترین راه است. دلم نمی خواست از سیما جدا شوم.
آلبرت را مسبب از هم پاشیدن زندگی می دانستم. تصمیم گرفتم، به نحوی او را وادا کنم دست از سر سیما بر دارد؛
شاید آرامش به زندگی ما برگردد، آن شب چنان ناراحت بودم که به دکتر ، دایی سیما تلفن زدم. گفتم:"دیدین
باالخره آلبرت، سیما رو بدبخت کرد. دیدین باعث شد من و سرهنگ تو روی هم وایستیم! از این که من و سیما می
خوایم از هم جداشیم، خوشحال هستین؟"
دکتر خواهش کرد که بیشتر توضیح دهم. گفتم:"توضیح بیشتر رو از آلبرت و سیما بخواین." و با عصبانیت گوشی
را گذاشتم.....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_150
روز بعد که خواستم سراغ آلبرت بروم، عثمان مرا تنها نگذاشت هر دو با هم به شرکت فیلم سازی رانک رفتیم.
آلبرت پشت میز مونتاژ مشغول تدوین فیلم بود. من و عثمان به او نزدیک شدیم. به محض اینکه مرا دید، انگار می
دانست به سراغش می روم، با ژستی سینمایی صندلی چرخدارش را به طرف من چرخاند و گفت:"چه کاری میتونم
براتون انجام بدم؟"
هر چه سعی می کردم خونسردی خودم را حفظ کنم، امکان نداشت. و به زبان انگلیسی که منظورم را خوب بفهمد،
گفتم:" میدونین که ما ایرونیا روی همسرمون تعصب داریم و هرگز اجازه نمیدیم آلت دست این و اون، بخصوص
آدمای بیگانه قرار بگیره."
با همان ؤست سینمایی، سیگاری از پاکت بیرون آورد و زیر لبش گذاشت و با فندک روشن کرد. گفت:" بهتر واضح
تر منظورتون رو بیان کنین.
گفتم :" دست از سر همسر من بردارید، وگرنه بد میبینین آقا."
با بی اعتنایی گفت:" من بیکار نیستم که با شما جر و بجث کنم . طبق قانون ما هرکس که دارای شخصیت حقیقی یا
حقوقیه، اختیارش دست خودشه، دیگرون حق دخالت در کارای او رو ندارند."
چنان عصبانی و خشمگین شدم که با صدای بلند فریاد کشیدم:" شما حق ندارین زن منو به بازی بگیرین من اجازه
نمی دم."
از کشوی میزش، چند برگ کاغذ که به هم سنجاق شده بود، بیرون آورد و گفت:" خانمسیما افشار این قرارداد رو
امضا کرده و هشتم آگوست هم جلوی دوربین می ره. اگه اعتراض دارین با وکیل شرکت رانک و تهیه کننده ی فیلم
صحبت کنین بفرماین بیرون!"
یک مرتبه خونم به جوش آمده و به طرف او هجوم بردم. عثمان جلوی مرا گرفت و آلبرت به نگهبانی زنگ زد.
طولی نکشید دو نگهبان داخل اتاق او شدند. به زور می خواستند مرا بیرون کنند. آلبرت را تهدید کردم اگر دست از
سر سیما برندارد، او را می کشم.
بعد ازآن که با ناراحتی از شرکت رانک بیرون آمدم، تصمیم گرفتم سراغ سیما بروم و او را زیر مشت و لگد بگیرم و
هر چه می توانم به او ناسزا بگویم. عثمان مانع شد و گفت:"اگه تصمیم داری زنت رو طالق بدی، دیگه چرا خونت رو
کثیف می کنی و دعوا راه می اندازی به هر حال، نباید همه پال رو یه مرتبه پشت سرت خراب کنی. هرچه باشد او
مادر پسرته."
آن روز همراه عثمان به بیمارستانی که دوره انترنی و رزیدنتی را آنجا گذرانده بودم، رفتم و تاییدیه بیمارستان را
ضمیمه پایان نامه ام کردم و قرار شد پانزده روز دیگر برای اخذ دانشنامه ی دکترا مراجعه کنم.
شب عثمان و راج پیشنهاد کردند یکبار دیگر با زبان خوش با سیما صحبت کنم؛ شاید پشیمان شده باشد.
به رغم آن همه بی معرفتی هنوز به سیما علاقه داشتم، به او تلفن زدم و خواهش کردم دست از لجبازی
بردارد و
خودش را بازیچه آلبرت و امثال آنها قرار ندهد. گفتم تا چند روز دیگر دانشنامه ام حاضر می شود؛ از خر شیطان
پیاده شود و خودش را برای رفتن به ایران آماده کند. اما او گفت:"من قرارداد بازی تو فیلم رو امضاء کردم و هرگز
منصرف نمی شم. تو اگه منو دوست داری، باید به خواسته من احترام بذاری ."
گفتم:" این پنبه را از گوشت بیرون بیار که تا زن من هستی، بذارم با مردای غریبه فیلم بازی کنی."
گفت:"اگه نمی خوای با غریبه ها بازی کنم، آلبرت می گم تو هم تو فیلم باشی و با هم بازی کنیم."....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_151
گفتم:"مثل این که عشق هنرپیشگی، عقل رو از سرت دزدیده!"
یک مرتبه خیلی جدی گفت:" اصال بیا من و بهادر را فراموش کن. خیال کن هنوز زن نگرفتی برگرد شیراز و با ناهید
و یا یکی مثل او ازدواج کن . من و تو از روز اول توافق نداشتیم. فکر نمی کنم بتونم این زندگی رو ادامه بدیم."
گفتم:" سیما تو خیلی عوض شدی . تو منو دوست داشتی. عاشق من بودی. چی شد یه مرتبه همه چیز رو فراموش
کردی ؟"
در کمال وقاهت گفت:"اشتباه کردم. من در حال حاضر عاشق هنرپیشگی هستم و یقین دارم روزی با سوزان هیوارد
و الیزابت تیلور رقابت می کنم. هیچ *** حتی پدر و مادرم هم نمی تونم مانع بشن."
گفتم:"از من طلاق بگیر و بهادر رو به من بسپار و هر غلطی دلت می خواد، بکن."
گفت:"تو هم این پنبه رو از گوشت بیرون بیار که من بهادر رو به تو بدم."
گفتم:"فکر نمی کردم که زنی به پستی تو در دنیا باشه."
گفت:"منم گمون نمی کنم، مردی به احمقی و بی لیاقتی تو وجود داشته باشه که زنش بخواد ستاره سینما بشه و او
مخالفت کنه..."
گفتم:"تو هنوز منو نشناختی. همانطور که به خاطر تو به همه *** و کارم پشس و پازدم، حاال به خاطر شرف و
حیثیتم با تو و آلبرت در میفتم.
گوشی رو گذاشتم. چنان منقلب شدم که تا مدتی نمی دانستم کجا هستم. راج و عثمان برایم مقداری شربت آوردند.
در آن لحظه اگر زهر مار هم به من می دادند؛ می خوردم تا از زندگی خالص شوم.
فردا صبح به سفارت رفتم تا با سرهنگ درباره ی طالق و بهادر، صحبت کنم؛ ولی سرهنگ راضی نشد با من حرف
بزند. وقتی دیدم احساساتم به بازی گرفته شده، وسوسه انتقام جویی در وجودم قوی تر شد.
دلتنگی و اشتیاقم برای دیدن بهادر، آزارم می داد. هرچه سعی می کردم از او دل بکنم، امکان نداشت هیچ وقت
خودم را تا آن حد درمانده ندیده بودم. لحظه به لحظه انگیزه ام برای خشونت و درگیری بیشتر می شد.
طبق نامه ای که برای سیما ارسال شده بود و بنا به ادعای آلبرت، روز هشتم آگوست، یعنی روز بعد، سیما می بایست
به استودیو رانک برود. راج گفت، برای
اطمینان از این که فردا سیما بازی دارد، بهتر است او و یا عثمان به نام یکی از
کارمندان استودیوی "رانک" به او تلفن بزنند.
نقشه خوبی بود. شماره تلفن آپارتمان سرهنگ را گرفتم و گوشی را به راج دادم. راج به زبان انگلیسی و با لهجه
هندی، خودش را یکی از دستیاران تهیه کننده، معرفی کرد. گفت:"ببخش خانم افشار، می خواستم بپرسم برای
بازی فردا آمادگی دارین یا نه؟! راج گوشی را طوری گرفته بود که صدای او را می شنیدم. سیما در حالی که تعجب
کرده بود، گفت:
-"بله امروز آلبرت با من صحبت کرده. قرار شد فردا ساعت هشت، راننده ای رو دنبال من بفرستن. شما از کجا
زنگ میزنین؟ کی هستسن؟"
راج گوشی رو گذاشت. ظاهرا سیما شک کرده بود. آن شب تصمیم گرفتم برنامه ی فیلمبرداری آلبرت رو به هم
بریزم.
صبح زود قبل از ساعت هشت، نزدیک آپارتمان سرهنگ پنهان شدم. چند دقیقه به ساعت هشت مانده بود که
اتومبیلی با آرم استودیو رانک، روبروی آپارتمان توقف کرد و راننده پیاده شد و زنگ را فشرد. طولی نکشید سیما با....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_152
شکوهی خاص، همراه سیاوش از آپارتمان خارج شد. هر چه نگاه کردم بهادر را ندیدم. ژست سیاوش هم سینمایی
شده بودقبل از اینکه اتومبیل آنها حرکت کند، به تاکسی اشاره کردم. جلوی پایم توقف کرد. با عجله سوار شدم و
گفتم اتومبیل را تعقیب کند. راننده نخست امتناع کرد. کرایه تاکسی از پنجاه پنس، یعنی نیم پوند، بیشتر نبود. وقتی
پنج پوند باه او پیشنهاد کردم، انگار خدا او را برای تعقیب خلق کرده باشد، سایه به سایه رد اتومبیل سیما را تا محل
استودیو گرفت.
اتومبیل های گروه فیلمبرداری، آماده بودند. در مدتی کمتر از پنج دقیقه، آلبرت با اتومبیل خودش از استودیو بیرون
آمد. سیما برایش دست تکان داد. سپس پیاده شد و به سمت اتومبیل آلبرت رفت و کنتر دستش نشست. از برخورد
گرمشان حدس زدم باید رابطه شان خیلی صمیمی باشد. اتومبیلی که سیما را آورده بود، همراه با سیاوش که سوار
بود، دور زد و برگشت. اتومبیل ها یکی پس از دیگری حرکت کردند. پنج پوند دیگر به راننده تاکسی پیشنهاد
کردم تا بع تعقیبش ادامه دهد. سیما و آلبرت با هم خوش و بش می کردند و می خندیدند. از شدت خشم داشتم
منفجر می شدم. آلبرت اتومبیل را جاوی در باغ مارشال نگه داشت و سپس اتومبیل های گروه فیلمبرداری، پشت
سرهم، داخل باغ شدند. راننده ی تاکسی منتظر بود دستوری بدهم بعد از تشکر، پیاده شدم. افکار به هم ریخته ام،
اجازه نمی داد تعادل داشته باشم. تا پشت در بسته باغ مارشال رفتم. دیوار باغ را دور زدم شاید راهی برای داخل
شدن، پیدا
کنم. در دیگر باغ نیمه باز بود.داخل شدم. از ال به الی درختان به سمت عمارت رفتم. در محوطه ی وسیع
روبروی عمارت، غیر از دو سه نفر که مشغول نصب دوربین فیلمبرداری روی یک اتومیبل کروکی بودند، کسی دیگر
پیدا نبود. با احتیاط خودم را پشت عمارت رساندم. از پنجره ی آشپزخانه به داخل پریدم. در همان لحظه کسی وارد
شد. به گمان این که من یکی از کارکنان باغ و عمارت هستم، برای بریدن نان از من کارد خواست. مات و متحیر
بودم! نمی دانستم چه بگویم. پیشخدمت عمارت داخل شد. او هم به گمان این که ما هردو از اعضای گروه
فیلمبرداری هستیم، از داخل کابینت کارد و سینی آورد و روی میز گذاشت و زود خارج شد.
من از داخل آشپزخانه سرک کشیدم و سالن پذیرایی را نگاه کردم. گروه فیلمبرداری آماده بود نور پردازان، نور
صحنه را تنظیم می کردند. سیما و یک زن دیگر که نقش پیشخدمت را بازی می کرد، با راهنمایی آلبرت، مشغول
تمرین بودند. از لباس مرتب و آرایش آلبرت حدس زدم خودش هم بازی می کند.
تمرین تمام شد. پروژکتورها روشن شدند.آلبرت و سیما و آن زن، خودشان را برای بازی آماده کردند و دوربین
حرکت کرد:
)آلبرت از در وارد شد؛ سیما به استقبالش دوید. آلبرت کیف سامسونت را روی کاناپه انداخت و سیما را در آغوش
گرفت و بوسید.(
یک لحظه همه چیز جلوی چشمم سیاه شد. کارد آشپزخانه را از روی میز برداشتم و در چند ثانیه، خودم را به آلبرت
رساندم و با خشم کارد را تا دسته در پشت او فرو کردم. سیما وحشت زده جیغ کشید. خواستم با همان کارد به او
حمله کنم که، از هر طرف مرا زیر مشت و لکد گرفتند. دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه خودم را در محاصره پلیس
"اسکاتلند یارد" دیدم.
هشتم اوت 1971 ، مطابق با هفدهم مرداد 1350 ، پلیس اسکاتلند یارد در باغ مارشال مرا به جرم قتل دستگیر
کرد و به پلیس استیشن برد. پرونده قتل به کارآگاهی به نام "اسمیت" واگذار شد که بالفاصله در کلانتری بازجویی
را شروع کرد. در یک حالت بی قید و بی حسی بود. باور نداشتم کسی را کشه باشم. دو مامور خشن به من دست بند...
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_153
زدند و مرا به زندان موقت بردند. زندان موقت اتاقکی به ابعاد یک متر در دو متر با ارتفاعی نزدیک به سه متر بود.
تمام وسایل آنجا، یک تشک رنگ و رو رفته ، یک پتو و دو ظرف لعابی بود. روی تشک نشستم و سرم را بین دست
و زانوهایم گرفتم . تازه فهمیده بودم چه کار وحشتناکی کرده ام . رفته رفته ترس از محاکمه و محکومیت به سراغم
آمد. هرلحظه روحیه ام ضعیف تر می شد.
بعد از ظهر همان روز کارآگاه اسمیت برای دومین بار مرا احضار و بلافاصله بازجویی را شروع
کرد. وقتی مرا مات
زده دید و متوجه شد. هیچ نمی فهمم ، دستور داد مرا به سلولم برگردانند. چهل و هشت ساعت بعد، دوباره احضارم
کرد. و بدون توجه به وضع روحی ام ، نام و نام خانوادگی ، تابعیت ، مدت اقامتم در لندن ، شغل و میزان تحصیلاتم را
پرسید. وقتی گفتم فارغ التحصیل رشته پزشکی از یونیورسیتی هستم، تعجب کرد و نگاهش که چند لحظه قبل
تحقیرآمیز بود، تغییر کرد. گفت: "با این که هیچ شک و تردیدی وجود ندارد شما آلبرت مور رو کشتین، ولی هدف
ما اینه که انگیزه شما رو بدونیم."
گفتم : " آلبرت مور، زن منو به عالم هنرپیشگی کشونده بود، در واقع او رو از من گرفته بود چون همسرم رو
دوست داشتم ، وقتی تو آغوش آلبرت دیدمش ، دیگه چیزی نفهمیدم. می تونم بگم دچار جنون آنی شدم."
کارآگاه در حالیکه کف اتاق قدم می زد، گفت: " شخص تحصیل کرده ای که قدرت تجزیه و تحلیلش از جنایتکارای
حرفه ای خیلی قوی تره ، بعید به نظر میاد برای قتل ، چنین دلیل سستی داشته باشه."
گفتم: " شما یا باید ایرونی باشین و یا الاقل تعصب ایرونیا رو روی زناشون شنیده باشین تا دلیل مرا باور کنین."
پرسید: " شما از چند ماه یا چند روز قبل ، تصمیم گرفته بودین که آلبرت رو به قتل برسونین؟"
گفتم :" تا اون لحظه که زنم رو تو آغوش او دیدم ، اصلا فکر نمی کردم دستم به خونش آلوده شه خودم هم
نفهمیدم چه می کنم، هدفم کشتن او نبود."
کارآگاه کارد خون آلودی را که آلبرت را با آن به قتل رسانده بودم ، از داخل روزنامه بیرون آورد و به من نشان داد
و پرسید:"این کارد رو قبالً آماده کرده بودین؟"
گفتم:" نه ، چند دقیقه قبل از این که آلبرت رو بکشم ، یکی از اعضای گروه فیلمبرداری ، با اون چند تا نون تکه تکه
کرده بود. تنها چیزی که دم دستم بود، همین کارد بود. شاید اگه این کارد نبود، با دست خالی به او حمله می
کردم."
سوالات تکراری و خسته کننده کارآگاه ، داشت دیوانه ام می کرد. وقتی دید کالفه شده ام ،ماموری را صدا کرد مرا
به سلولم برگرداند.
داخل سلول انفرادی اداره پلیس خواب معنی نداشت. مرتب از خودم می پرسیدم چرا باید کارم به قتل و جنایت و
زندان بکشد. اگر با سیما ازدواج نیم کردم ، اگر به لندن نمی آمدم، اگر مارشال و باغش وجود نداشت، اگر سرهنگ.....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_154
دعوت مارشال را نمی پذیرفت یا آلبرت به آن مهمانی نمی آمد، اگر همان زمان که عشق هنرپیشگی و ستاره شدن
سیما را وسوسه کرده بود، طلاقش می دادم، اگر همین دیروز آنها را تعقیب نمی کردم، اگر آن کارد در دسترس من
قرار نمی گرفت، هرگز کار به اینجا نیم کشید.
به گذشته ام برگشتم ،انگار که
آن روز که با پدرم وبهرام ، به شکار رفتیم و اتومبیل سرهنگ خراب شده بود و پدرم
آنها را دعوت کرد، سرنوشت من رقم خورده بود. باید به لندن می آمدم و آلبرت را می کشتم.خواب به چشمانم راه
نمی یافت.گاهی ، بی حس و بی هوش روی تشک می افتادم. بزاق دهانم خشک و تلخ شده بود. صحنه ای که آلبرت
، سیما را بوسید و من به او حمله کردم ، زا جلوی چشمم دور نیم شد. ترس و وحشت چنان بر من چیره شده بود که
بی اختیار فریاد کشیدم.
روز چهارم برای پنجمین بار کارآگاه اسمیت مرا احضار کرد. قبل از این که چیزی بپرسد، گفتم:"من آلبرت مور
انگلیسی رو کشتم . می دونم شما هم کوچکترین تردیدی ندارید پس هرچه زودتر محاکمه ام کنین، دیگه این همه
بازجویی الزم نیست."
کارآگاه گفت: "همون طور که گفتم ، ما دنبال انگیزه قتل هستیم."
گفتم : "منم به شما گفتم اگه ایرونی بودین ، انگیزه قتل براتون روشن بود."
کارآگاه اسمیت کاغذی از جیبش بیرو آورد درحالیکه به آن نگاه می کرد، گفت:" دیشب، طی یادداشتی که از
استودیوی رانک به من دادن معلوم شد، این فیلمی که همسر شما نقش اولش رو داشت، می بایست در کمپانی
متروگلدن مایر هالیوود تهیه شه چون آقای مور بر خالف خواسته هالیوود عمل کرده بود و با استودیوی رانک
قرارداد بسته بود، باید به ما حق بدین درباره قتل زیاد از حد کنجکاو باشیم و به شما شک کنیم، شاید آلت دست
مافیای هالیوود شده باشین."
خنده ام گرفت.گفتم :" نه آقا ، پای مافیا در میون نبوده."
کارآگاه چند روزنامه جلوی من انداخت و گفت:" متاسفانه اغلب روزنامه های لندن قتل آلبرت مور رو به مافیا نسبت
دادن."
روزنامه رو از کارآگاه گرفتم و عناوین آنها را یکی یکی خواندم . نوشته بودن "آلبرت مور به دست یکی از مهره
های مافیا به قتل رسید."
" هایوود هرگز اجازه نداد فیلم "آخرین ایستگاه" در لندن و در استودیوی رانک تهیه شود."
"همسر زنی که می خواست ستاره سینما شود، به کمک مافیا، دست به قتل آلبرت مور، کارگردان فیلم "آخرین
ایستگاه" زد."....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_155
گفتم :" برای این که روزنامه نگارا از اشتباه بیرون بیان بهتره به اونا بگین آلبرت مور با اون زن رابطه داشته"
کارآگاه با تعجب گفت:" شما تا به حال حرفی درباره رابطه آلبرت با همسرتون نزده بودین اگر راست بگین ، اثبات
این موضوع ، تخفیف زیادی در مجازات شما داره پول کافی برای وکیل خوب دارین؟"
وقتی کارآگاه جواب مثبت مرا شنید گفت:" شما یه پزشک هستین و من نمی خوام با شما مثل یه جنایتکار رفتار کنم
. چند روز دیگه محاکمه شما شروع میشه . برای انتخاب وکیل، با چه کسی می خواین صحبت
کنین؟"
چند لحظه سکوت کردم و سپس گفتم : " تنها کسی که می شناسم و به او اطمینان دارم عثمان مباشره."
نام ف شماره تلفن و آدرس او را نوشتم و به کارآگاه دادم.
دو روز بعد ، عثمان مباشر و کارآگاه اسمیت به ملاقات من آمدند. کارآگاه گفت: " وقت رو نباید تلف کنیم . بهتره
درباره انتخاب وکیل صحبت کنیم."
عثمان مباشر گفت:" راج با یه وکیل زیر دست آشناست از او خواهش کردم هرکار از دستش بر میاد، کوتاهی
نکنه."
گفتم: " من در این شهر تنهایم و غیر از تو کسی رو ندارم."
باالخره درباره انتخاب وکیل با عثمان مباشر به توافق رسیدیم . کارآگاه بیش از آن اجازه نداد با هم صحبت کنیم.
سه روز بعد وکیلی که عثمان انتخاب کرده بود، به دیدنم آمد و خودش را معرفی کرد. حدود چهل و پنج سال
داشت. بعد از پیشنهاد حق وکالت و تکمیل امضاء وکالتنامه و ارائه چکی به مبلغ یک هزار و پانصد پوند از من
خواست همه چیز را برایش تعریف کنم . من تمام ماجرا را ، از اول ژانویه که البرت را دیدم تا زمانی که او را گشتم
برایش شرح دادم . وکیل به آنچه گفته بودم ، اکتفا نکرد و پرسید:" آیا شاهدی وجود داره که شهادت بده آلبرت به
همسر شما پیشنهاد بازی در فیلم رو داده؟"
گفتم: " اگه شهادت بدن، بله. پدر و مادر همسرم و آقای دکتر میرفخرایی و خانمش."
آدرس و شماره تلفن آنها را یادداشت کرد و سپس پرسید:" شما یقین دارین همسرتان قبل از فیلمبرداری با آلبرت
رابطه داشته؟"
گفتم :" یقین ندارم ، ولی به چند دلیل حدس می زنم. یکی این که چند سال پیش ، برادرش او را لو داد که با آلبرت
مالقات داشته و خودش هم اعتراف کرد. دوم این که، ژانویه گذشته که به باغ مارشال رفتیم ، مرد میانسالی که الله و
اونجا زندگی می کنه همسرم رو شناخت."...
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_156
وکیل خواست درباره مرد لال بیشتر برایش توضیح دهم . من هم قضیه آن شب را که با سیما مرد لال را دیده بودیم
تعریف کردم.
وکیل پرسید: "دلیل دیگه ای دارین؟"
گفتم :" روز حادثه که اونا رو تعقیب کردم ، رفتار آلبرت با همسرم خیلی صمیمی بود. وقتی آلبرت و سیما سوار
اتومبیل شدن، برادرش برگشت و اونا رو تنها گذاشت. اگه ریگی تو کفش نداشتم چرا سیاوش رو با خودشون
نبردن؟"
وکیل لحظه ای سکوت کرد، سپس پرسید:" وقتی نامه استودیو رانک رو دیدین ، شما پیشنهاد طالق کردین یا
همسرتان؟"
گفتم:" همسرم پیشنهاد کرد.منم قبول کردم ، به شرط این که پسرم رو به من بده، ولی اون قبول نکرد."
هر چه می گفتم، وکیل یادداشت می کرد. حدود دو ساعت با من بود. موقع خداحافظی دست او را گرفتم و با حالتی
درمانده پرسیدم: ممکنه این حرفا به تبرئه شدنم کمک کنه.
گفت: " احتمال تخفیف مجازات هست، ولی تبرئه غیرممکنه."
دوازده روز پس از وقوع قتل به من اطلاع دادن سه روز دیگه محاکمه ام شروع می شود. تا قبل از محاکمه ، وکیل دو
بار دیگر مرا ملاقات کرد. او از دکتر میرفخرایی و همسرش و پدر و مادر سیما رسما ً دعوت کرده بود روز
محاکمه،برای ادای شهادت در دادگاه حاضر شوند. همچنین دو بار با سیما گفت و گو کرده بود، اما درباره موضوع
صحبتشان حرفی به من نزد، فقط گفت:" همسر شما مثل دیوونه ها شده. هنوز باور نداره شما آلبرت مور را کشته
باشین."
پرسیدم:" به خاطر من که گرفتار شدم ، داره دیوانه می شه یا به خاطر آلبرت که کشته شده؟"
وکیل نگاهی پرمعنی به من انداخت و گفت:" او قبل از هرچیز تقاضای طلاق کرده . بنابراین دیگه نباید برای شما
فرقی بکنه برای کی ناراحته."
گفتم :" چرا ، خیلی فرق داره. آیا روز محاکمه اونم تو دادگاه حضور داره. وکیل با لبخند گفت: "از سوال شما تعجب
می کنم. سیما یه طرف قضیه ست به خاطر او قتل اتفاق افتاده و در واقع مسبب اصلی او بوده، چطور می تونه تو
دادگاه حاضر نشه؟"
دست او را گرفتم و گفتم: " آقای وکیل باید متوجه شده باشین مقصر اصلی کیه خواهش می کنم هرچه از دستتون
بر میاد کوتاهی نکنین ولی به خاطر بهادر نمی خوام سیما دچار دردسر بشه."...
ادامه دارد..
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_157
باالخره روز محاکمه فرا رسید. صبح روز بیست و سوم آگوست ، یکی از مامورین به سراغم آمد و یک طرف دست
بند را به دست من و طرف دیگرش را به دست خودش قفل کرد. داخل اتوبوسی سیاه رنگ ، غیر از من، ده دوازده
نفر دیگر از متهمان و ماموران مراقبشان ، نشسته بودند. اتوبوس کوچکترین روزنه ای نداشته که بتوانیم بیرون را
ببینیم. بعد از حدود چهل و پنج
دقیقه اتوبوس توقف کرد و مرا به اتاقی که یکی از درهای آن به سالن دادگاه وصل
می شد، بردند. طولی نکشید با آیفون خبر دادند که متهم را داخل سالن بیاورند. دو مامور که کاملا مراقب بودند
دست از پا خطا نکنم مرا داخل سالن بردند و به جایگاه متهمان راهنمایی ام کردند. ترس و هیجان باعث شده بود
تپش قلبم هر لحظه بیشتر شود. رئیس دادگاه ، دادستان و هیئت منصفه ، خودشان را برای سوال و جواب آماده می
کردند. سالن پر از تماشاچی بود. در ردیف اول ، سیما ، پدر و مادرش ، دکتر و همسرش ، عثمان و راج نشسته
بودند. سیما سرتا پا سیاه پوشیده بود و یک روسری تور مشکی هم روی سرش انداخته بود. به محض این که چشمم
به او افتاد، بدنم لرزید. گویی جریان برق فشار قوی از تنم عبور دادند. صورتم را به نشانه تنفر از او برگرداندم . لیدا
و آقای تدین، در جیاگاه شاکیان نگاه نفرت بارشان را از من برنمی داشتند.وکیل که کنارم نشسته بود،آهسته در
گوشم گفت به خودم مسلط باشم. سرهنگ سرش پایین بود. عثمان و راج برایم دست تکان دادند. آقای میرفخرایی
به نقطه ای خیره شده بود، شاید از این که باعث شده بود که آلبرت با ما آشنا شود، احساس گناه می کرد.
با ضربه چکش رئیس دادگاه ، جلسه رسمی شد. رئیس بعد از نگاهی به پرونده ، مرا پشت میز محاکمه فراخواند.
زانوهایم می لرزید. انگار پای چوبه دار می رفتم. وقتی در جایم قرار گرفتم، رئیس دادگاه از من خواست خودم را
معرفی کنم.
بعد از معرفی، دادستان، با اجازه رئیس دادگاه بلند شد و بعد از مقدمه ای کوتاه درباره عدالت دادگا های انگلستان ،
گفت هرکس مرتکب خلافی شود، باید به سزای اعمالش برسد. با صدای بلند ادامه داد:" آقای اسفندیاری در تاریخ
هشتم آگوست آقای آلبرت مور رو با نقشه و برنامه ای که از قبل تدارک دیده، به قتل رسونده ما معتقدیم تو این
جنایت ، شخص یا اشخاصی دست داشتن که هویت اونا بر ما معلوم نیست."
دادستان بعد از تشریح جنایت، از هیئت منصفه برایم تقاضای اشد مجازات را کرد.
رئیس دادگاه از من پرسید:" آیا ادعای دادستان رو قبول دارین؟"
با صدایی گرفته و با لحنی پشیمان گفتم :" بله"
رئیس گفت:" چرا آلبرت مور رو به قتل رساندین توضیح بدین."
آنچه در ذهنم آماده کرده بودم بیان کنم، یکباره فراموش کردم انگار زبان انگلیسی یادم رفته بود. وکیل که مرا در
وضعی نامتعادل دید، با اجازه رئیس گفت:" موکل من ایرونیه ،آن طور که باید ، به زبون انگلیسی تسلط نداره و نمی
تونه منظورش رو برسونه."....
ادامه دارد..
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_158
رئیس به وکیل اجازه داد توضیح قتل را به عهده بگیرد. وکیل ، اوراق و
مدارکی را که از قبل آماده کرده بود از
کیفش بیرون آورد و گفت:" در وهله اول، می خوام بگم که برخلاف ادعای دادستان ، توطئه ای در کار نبود و هیچ
کس در این قتل مشارکت نداشت بلکه موکل من در اثر فشار روحی شدید که همسرش براش فراهم آورده بود،
آلبرت مور رو به قتل رسونده."
دادستان به نشانه اعتراض دستش را بلند کرد. رئیس به او تذکر داد صبر کند صحبت وکیل تمام شود.
وکیل همه ماجرا را از اول ژانویه پنج سال پیش که آلبرت به سیما پیشنهاد بازی در فیلم داده بود، تا روزی که به قتل
رسیده بود، مو به مو شرح داد و سپس ، سیما را به جایگاه شهود فرا خواند.
سیما با رنگ پرسده ، در حالی که دست و پایش را گم کرده بود، به جایگاه آمد . بعد از مراسم سوگند، وکیل به او
رو کرد و پرسید:
"اگه آلبرت مور به شما پیشنهاد هنرپیشگی نمی داد و از زیبایی و تیپ شما تعریف و تمجید نمی کرد تصور می
کردین روزی به استودیوی فیلمسازی رانک ، قرار داد نقش اول زن فیلمی رو ببندین."
سیما با صدایی گرفته گفت: "نه"
وکیل پرسید: " شما قبل از این که برای بازی در فیلم "آخرین ایستگاه" به باغ مارشال برین، چندبار با آلبرت مور
، بدون اجازه شوهرتون ملاقات داشتین؟"
سیما سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
وکیل گفت:" البته ما می تونیم حدس بزنیم بین شما و او ، چه صحبتهایی رد و بدل شده،ولی بهتره خودتون به زبان
بیارین."
سیما باز هم ساکت ماند.
وکیل گفت:" من مجبورم ملاقاتای شما رو برملا کنم، نگاهی به یادداشت هایش انداخت و ادامه داد" اولین بار، تو
خونه آقای تدین ، واقع در "های بری" قبل از این که او به هالیوود بره. دومین بار، تو باغ مارشال، تو همون
ساختمان متروکه ای که نمی خواستین شوهرتون داخل اون بشه. مرد کر و لالی که اونجا زندگی می کنه ، شاهد
ملاقات شما بود. اگه لازم باشه، او را به دادگاه احضارمی کنم . سومین ملاقات ، چهارم سال جاری، تو استودیوی
رانک.طبق شهادت نگهبان و مسئول اطالعات ، گفت و گوی شما در اتاق دربسته ، حدود نصف روز طول کشیده. باز
هم اگه اعضای هیئت منصفه قبول ندارن می تونیم اونا را به دادگاه بیاریم. چهارمین بار، اول آگوست ، یعنی هشت
روز قبل از قتل،آلبرت برای نشون دادن مکان فیلمبرداری و تمرین ، شما رو به باغ مارشال برده بود. شما و ایشان یه
روز تموم یعنی از صبح تا نزدیک غروب اونجا بودین بله؟"....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_159
سیما سرش پایین بود. رئیس دادگاه رو به سیما کرد و گفت:" همه این ملاقا انجام شده؟"
سیما با شرمندگی گفت:" بله"
من بی اختیار به او تف انداختم.
وکیل گفت دیگر با شاهد کاری ندارد. سیما بلند
شد و به طرف صندلی اش رفت. او را با نگاه تنفر آمیزم دنبال
کردم.چشمم که به سرهنگ افتاد ، با اشاره به او فهماندم که بی غیرت تر از او وجود ندارد.
بعد از سیما ، نوبت سرهنگ و خانومش رسیئ.وکیل از آن دو پرسید: " آیا شما از رابطه دخترتون با آلبرت خبر
داشتین؟"
سرهنگ عصبانی شد و گفت:" سیما هرگز اون رابطه ای که شما تصور می کنین ، با آلبرت نداشته. فقط می خواسته
هنرپیشه بشه که اونم جرم نیست."
مادر سیما در جواب به گریه افتاد.
بعد از وکیل ف نوبت به دادستان رسید . که یکی از کارکنان شرکت رانک را به جایگاه آورد و با اشاره به من، از او
پرسید: "شما این آقا رو قبل از وقوع جنایت دیده بودین؟"
گفت: " بله. سه روز قبل از این که آلبرت کشته بشه ، به دفترش اومد و بعد از مشاجره لفظی ، او رو تهدید به قتل
کرد."
دادستان رو به هیئت منصفه کرد و گفت:" آیا تعدید سه روز قبل از جنایت ، ثابت نمی کنه قتل با توطئه و تصمیم
قبلی بوده؟"
رئیس دادگاه ، بار دیگر مرا به جایگاه متهمان فراخواند و گفت:" ما رابطه آلبرت مور با همسر شما رو رد نمی کنیم.
این که شما تو این کشور بیگانه هستین و اعتقاد مذهبی و مرام شما برای مقتول اهمیت نداشت، مایه تاسفه ، ولی همه
اینا دلیل نمی شه شما او رو به قتل برسونین. از این که او رو به قتل رسوندین، پشیمون نیستین؟"
گفتم :"از این که او به قتل رسیده ناراحت نیستم ، ولی پشیمونم که چرا من باید قاتل باشم."
جمله من احتیاج به کمی تجزیه و تحلیل داشت. در همان لحظه ،رئیس دادگاه اعلام تنفس کرد. مامورین بدون این
که اجازه بدهند نیم نگاهی به کسی بیندازم، فوری مرا از همان اتاقی که به سالن وصل می شد، به زندان موقت بردند.
آن شب هرگز به فکر این که چه مدت باید در زندان باشم ، نبودم.تصور این که با زنی زندگی می کردم که به خاطر
شهرت با مردی بیگانه رابطه داشته، آزارم می داد. تا صبح بیدار بودم و به حماقت خودم فکر می کردم.....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_160
صبح روز بعد، دومین جلسه دادگاه تشکیل شد. اولین کسی که به جایگاه آمد ، من بودم . رئیس دادگاه ، به اصرار
دادستان، پرسید کسی دیگر در قتل دخالت داشته یا خیر. وقتی گفتم ورود من به باغ و آشپزخانه و دسترسی به کارد
آشپزخانه ، همه اتفاقی بوده ، سوال را طور دیگری مطرح کردند.
در آخرین دفاع، وکیلم یادآوری کرد که من تحت فشار احساسات مرتکب جرم شده ام و موقعیت اجتماعی و سن و
سالم با دیدن آن صحنه ایجاب می کرد دست به چنان کاری بزنم.
سومین جلسه دادگاه ، فقط برای اعلام رای تشکیل شد. هیجان توام با دلهره ام ، با بقیه روزها فرق داشت. در میان
سکوت دادگاه
، یکی از اعضای هیئت منصفه بلند شدو بعد از مقدمه ای کوتاه درباره محاکمه ، ارائه مدرک ، دفاع
وکیل و شکایت شاکیان ، متن حکم را خواند" هیئت منصفه خسرو اسفندیاری را گناهکار شناخته و به بست سال
حبس با اعمال شاقه ، در زندان بریکستون ، محکوم می کند."
یک مرتبه سالن دور سرم چرخید. همه چیز را سیاه می دیدم. انگار مرا با ریسمانی به باریکی مو ، در چاهی عمیق
آویزان کرده باشند. وکیلم فرجام خواست و فرم مخصوصی را تکمیل و به امضاء من رساند، گیج و منگ بودم.
مامورین مرا به اتاق پشت سالن بردند. وکیلم از رای هیئت منصفه ناراضی بود و گفت بیش از ده سال زندان منصفانه
نیست.
گفتم : " برای من دیگه فرقی نداره. فقط خواهش می کنم وسایل شخصیم رو که خونه عثمان مباشره به زندون
بیارین و ترتیبی بدین هر ماه بتونم از بانک مقداری پول بردارم."
همان روز مرا به زندان بریکستون که در محله بریکستون واقع بود، بردند.
در دفتر زندان ، گروهبانی از من خواست چنانچه پول، چاقو ، ناخن گیر ، ساعت یا تیغ ریش تراشی دارم، به دفتر
زندان بسپارم و من ، غیر از کمربندو ساعت و کیف پولم که نزدیک به دو هزار پوند داخل آن بود چیز دیگری که
ممنون باشد نداشتم.
بعد از مراحل اداری گروهبان تلفنی اطلاع داد زندانی حاضر است. طولی نکشید که دو مامور داخل شدند و به دستانم
دست بند زدند و مرا از دو در آهنی عبور داده و به اتاق رئیس زندادن بردند. رئیس در حالی که سرش پایین بود و
روزنامه مطالعه می کرد ، به مامورین اجازه داد داخل شوند. یکی از مامورین یک سر دستبند را به میله آهنی که در
انتهای اتاق رئیس ، به همین منظور نصب کرده بودند، قفل کرد. سپس ، حکم دادگاه و کارت شناسایی را روی میز
گذاشتند و با اجازه از اتاق خارج شدند.
رئیس زندان تقریبا ً پنجاه ساله بود. قدی متوسط و صورتی گرد و گوشتالود داشت و چشمانش ریز و قرمز به نظر
می رسید.صندلی چرخدارش را به سمت من برگرداند و بعد از این که خوب مرا برانداز کرد، نگاهی به حکم و
عکس و مشخصات من انداخت....
ادامه دارد.....
@ghatrebarani
💖 🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_161
گفت «: عجب آدم خوش شانسی هستی، آقاي دکتر«!
گفتم «: مثل اینکه توی این مملکت شانس نقش اصلی رو در رفع گرفتاری های اداري بازی می کنه«.
حسین گفت «: بله که به شانس مربوطه. شدآدم هست که واسه یه امضاء یک سال میره و میادد، هنوز هم ول معطله«.
گفتم «: از این حرفا گذشته، می خوام خونه رو بفروشم«.
حسین گفت «: ای به چشم. الان میبرمت یه بنگاه که اتفاقاً کارش تو راسته یوسف آباده. ناکس یه زبونی داره که قورباغه رو به جای خرگوش به مشتري قالب می کنه«!
گفتم من که نمی خوام کلاهبردار ي کنم. خونه اي دارم با وضعیت معلوم که میخوام بفروشم.
حسین گفت:اخه قربونت برم،توی این بازار خراب پیدا کردن مشتري یه جور واردیت میخواد که فقط از عهده حاج اقا مجتبی برمیاد و بس.
گفتم:من در بست در اختیارت هستم.خدا کنه حالا که روي شانس هستم هر چه زودتر مشتري هم پیدا بشه.
حسین مرا به بنگاهی در میدان گلها برد که در همان حول و حوش خیابان فاطمی قرار داشت.اقا مجتبی دوست صمیمی حسین که مشغول گفتگو با یک مشتري بود به محض دیدن ما صحبتش را با ان مشتري که خیلی هم عصبانی به نظر می امد قطع کرد.او پس از سلام و علیک با حسین و پرسیدن حال یکدیگر و بعد از انکه حسین مرابه او معرفی کرد با اشاره از ما خواست که بنشینیم .سپس به سراغ مشتري عصبانی رفت و با هر زبانی بود او را راضی کرد که تا فردا ي ان روز صبر کند و به وی قول داد موافقت صاحبخانه اش را برا ي نصب کاغذ دیوار ي جلب می کند.
پس از رفتن مشتري اقا مجتبی دستور داد براي من و حسین چای اوردند.نخست با حسین کمی شوخی کرد وبعد موضوع فروش خانه یوسف اباد مطرح شد.سند مالکیت را به اقا مجتبی دادم و حسین گفت:اقاي دکتر دندون گرد نیست.خونه ش هم کلنگیه .البته اگه یه دستی سر و گوش خونه بکشی بد نیست اما سی سال از ساختش گذشته.
اقا مجتبی با تاکید بر اینکه ان خانه راباید به عنوان کلنگی فروخت گفته های حسین شمرونی رو تاکید کرد.وی چند لحظه به فکر فرو رفت و سپس به یکی از مشتریهايش که به او سپرده بود چنین خانه اي برایش پیدا کند زنگ زد.او با اینکه هنوز خانه مرا ندیده بود طور ي با مشتري حرف زد که گویی خودش سال ها در ان خانه زندگی کرده است.در حالی که اقا مجتبی مشغول مکالمه بود حسین خیلی اهسته و به طوري که اقا مجتبی متوجه نشود گفت :حرف نداره.کار راه اندازه. نه می ذاره فروشنده ضرر کنه،نه خریدار.
اقا مجتبی پس از پایان مکالمه تلفنی رو به من کرد و گفت مظنه چنده؟
گفتم:نمی دونم،چون سی ساله که از قیمتها خبر ندارم.
حسین گفت:اقا ي دکتر ایرون نبودن خونه هم مصادره بنیاد بوده همین امروز از مصادره درش
اوردیم .
در حالی که ما مشغول نوشیدن چاي بودیم اقا مجتبی به چند مشتري که بیشتر خواهان ملک اجاره ا ي بودند جواب می داد.در همین گیر و دار مردي همسن وسال خودم ولی کمی چاق تر رو به روي در مغازه ازاتومبیل که به اندازه همه خانه یوسف اباد ارزش داشت پیاده شد.اقا مجتبی تا او را دید با عجله به استقبالش شتافت.هر *** در بنگاه بود غیر از منو حسین که او نمی شناختیم به احترامش از روی صندلی به پاخاستند.اقا مجتبی من و حسین را به ان مرد معرفی کرد و گفت که از دوستان صمیمی او هستیم .چون ان مرد خیلی وقت نداشت اقا مجتبی بی درنگ به سر اصل مطلب که فروش خانه من بود رفت. سپس همگی سوار اتومبیل ان مرد شدیم و به خیابانی رفتیم که خانه من در ان واقع شده بود.با فشار دادن زنگ خانه همان خانم چند روز پیش که در طبقه اول ساکن بود در را به رویمان گشود وسپس شوهرش سوار بر چرخک دم در امد.نامه بنیاد شهیدرا به او نشان دادم.به علامت تاسف سر تکان داد.راضی به نظر نمی رسید ولی چاره
ای نداشت به جز اینکه طبق دستور داده شده در نامه عمل کند.خریدار که او رامهندس صدا می زندند به مشاهده
موقعیت خانه و طول و عرض ان اکتفا کرد و گفت براي من زمین اینجا ارزش داره چون میخوام اپارتمان چند واحده بسازم.هنگام خداحافظی از مرد چرخک شوار پوزش خواستم و گفتم باور کنید راضی نیستم شما را ناراحت ببینم ولی چاره اي جز این کار نداشتم....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_162
او گفت نه از دست شما ناراحت نیستم، انجا مال شماست.از این ناراحتم که چرا تا به حال به فکر نبودند.
سپس براي انکه مرا مطمئن سازد از من ناراحت نیست با لبخند گفت شاید عمل شما باعث بشه که ما بعد از ده پونزده
سال صاحب خونه بشیم .
وقتی به بنگاه معاملات اقا مجتبی برگشتیم نزدیک ظهر بود براي گفت و گو فرصت چندانی نداشتیم و از سویی دیگر من دل نگران ناهید بودم واز این رو قرار گذاشتیم سر ساعت چهار بعد از ظهر در بنگاه حاضر شویم .اقا مجتبی بار دیگر از من قیمت زمین را پرسید ؛گفتم:"متري ده هزا ر تومن از قیمت روز کمتر."دستی به شانه ي من زد و گفت:"اگر همه ي فروشنده ها مثل شما باشن ما دیگه غمی نداشتیم ."سپس اشاره کرد که کمی صبر کنیم .پس از رفتن خریدار ،به من گفت:" این اقاي مهندس بساز بفروشه،ادم بدي هم نیست چشش ملکی رو بگیره خریداره،شانس اوردي که پیداش کردم".
گفتم:"مثل اینکه امروز شانس با منه.پس تا این شانس از من فرار نکرده،کار و تموم کنم"
گفت:" اینقدر به این حسین اقا ارادت دارم که شما ر ول نمیکنم،این باباي خریدارو بچسبم.به هر حال نمیدونم قیمت زمین رو میدونین یا نه؟"
حسین
گفت:"تا حدودي از چند نفري پرسیدیم بی گدار به اب نمی زنیم اقا مجتبی".
اقا مجتبی گفت:"قیمت در نوسانه،بین صد تا صد وده و پونزده دور می زنه.اما بی دردسر اجازه بده متری بنویسم قال قضیه رو بکنیم "
گفتم:"راستش نمیدونم اجازه بدین بعد از ظهر که اومدم یه جورایی با هم کنار مییایم".
با شنیدن صداي اذان ،ذهنم بیشتر مشغول ناهید شد با عجله به هتل برگشتم. حسین با اتوموبیل خودش به خانه ي خود
رفتو قرار شد سر ساعت 5 در بنگاه باشیم .تصورم این بود که ناهید از دیر برگشتنم به هتل نگران شده است،اما دیدم بر عکس خیلی خونسرد مشغول مطالعه ي مجله اي بود که پیش خدمت هتل برایش تهیه کرده بود قضیه ي خانه را برایش شرح دادم و او از اینکه کارهایم به نحو مطلوب و دلخواه من انجام میگرفت؛خوشحال شد؛اما پیشنهادي داشت.او گفت:"اگه تو ي تهرون خونه اي داشته باشیم ضرر نمیکنیم .به هر حال سالی چند بار که توي تهرون کار داري و خودمون هم دسته کم یکی دوبار به تهران مییایم"
از پیشنهادش خوشم امد خوب که فک میکردم ؛به این نتیجه رسیدم ك بهتر است با خریدار کنار بییایم ک دستگاه اپارتمان از مجموعه اي را که میخواهد در زمین من بسازد خرید کنم از ناهید بابت این فکر بکرش تشکر کردم بقیه ي گفت و گویمان را در رستوران هتل ادامه دادیم .
از روزي که شیراز را ترك کرده بودیم ،دوازده روز گذشته بود و ،طبق برنامه ي که برای این سفر تنظیم کرده بودم و با توجه به مرخصی ام که بیش از سه روز دیگر از ان باقی نمانده بود ،دیگر فرصت ماندن نداشتیم خوشبختانه کارها همه بر وقف مرادم بود پس از صرف ناهار و کمی استراحت ،از اینکه بار دیگر ناهید را تنها میگذاشتم از او معذرت خواستم ناهید حرفی نداشت فقط سفارش کرد که زود برکردم.
سر ساعت چهار به بنگاه معاملات ملکی جهان ،واقع در میدان گلها رفتم.همه ي کسانی که باید می امدند امده بودند . حسین خریدار و اقا مجتب و یکی دو نفر دیگر که گویا در ساخت و ساز دستی داشتند اقا مجتبی که از چهره ي گشاده و لبخندش نقش بر لبانش معلوم بود معامله بر وفق مراد او انجام میگیرد به من و خریدار که بعدا پی بردم نامش یوسف و معمار است رو کرد و بیشتر خطاب به من گفت:"توي این بنگاه چیزي پنهون نیست شگرد کار من اینه ك فروشنده و خریدار رو با هم روبه رو میکنم که خودشون به توافق برسند این شما و این اقا مهندس یوسفی".
اقاي یوسفی به من گفت:"حتما اقاي دکتر از بازار خراب زمین و ساختمان خبر دارن"
گفتم:" چیزي که من خبر دارم اینه که در حال حاضر توي این کشور پر رونق ترین کار خرید و فروش زمین و اپارتمانه"
اقاي یوسفی که متوجه شد انقدر ها هم ناشی نیستم
گفت:"حالا بگذریم قولنامه رو متري چند بنویسه و چجوری باید پولش پرداخت کنیم؟....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_163
گفتم:"مطمئن باشید که من و شما به توافق میرسید مگه شما نمیخواین خونه رو خراب کنین جاش اپارتمان بسازین؟"
گفت:"بله کارم همینه"
گفتم:"یک واحد از اون اپارتمان ها رو من پیش خرید می کنم به شرط این که زمین رو به قیمت مناسب از من بخرین "
از حالت نگاه اقا مجتبی متوجه شدم که از پیشنهادم رضایت کامل دارد کاملا پیدا بود ذوق زده شده است او گفت:"بنابراین مثل اینکه باید دو تا قولنامه بنویسیم؟"
گفتم:"بله همینطوره حالا شما قیمت خونه منو معین کنین "حسین با عذر خواهی از خریدار و من و اقا مجتبی ،گفت:"من امروز بعداز ظهر بیکار نبودم و چند جا قیمت کردم قیمت خونه ی اقای دکتر مثل قیمت سیگار معلومه اولا که اب و برق و گاز داره کلی هم مصالح داره که دور ریختنی نیست نمیشه بگی زمین خشک و خالیه "
چهره ی اقا مجتبی کمی در هم رفت و گفت :"بله همه ی اینا حساب میشه"
حسین گفت:"خوب پس با این اوصاف متري 115 تومن مناسبه با این ترتیب که اقاي دکتر میخواد یه دستگاه از اپارتمان ها رو هم خودش برداره لااقل نصف پولش رو بدین نه سیخ بسوزه و نه کباب"
از حرف حسین خوشم اومد و گفتم:"هرچی حسین اقا بگه حرفی ندارم"
پس از مدتی چانه زدن اقا مجتبی شروع به نوشتن قولنامه کرد و قیمت را متري 110 هزار تومان نوشت از انجا که مساحت زمین 250 متر مربع بود کل قیمت خانه 27 میلیون و 500 هزار تومان در قولنامه نوشته شد و پیش از اینکه به امضاي من و خریدار برسد اقا مجتبی گفت:"خوب میریم حالا سر معامله ي دوم"
از معمار یوسفی که گفتم اون رو مهندس صدا میزدند پرسیدم:"قصد دارین اپارتمان های چند متري بسازید؟"
او گفت:"سه واحد 140 متري و شش واحد 104 متري" گفتم:"یک دستگاه 140 متر ي را همین الان قولنامه میکنیم خب شما بفرمایید متر ي چند؟"
معمار گفت :"تا وقتی ساخته بشه قیمت بالا و پایین میره البته پایین که چه عرض کنم بالا میره"
حسین گفت:"ببخشد اقای مهندس اقاي دکتر میخوان الان پول بدن پس قیمت باید معلوم بشه شما دارین الان پیش فروش میکنین بنابراین قیمت امروز رو در نظر بگیرید حداکثر متري 20 تومن هم کمتر از قیمت بازار ما که از پشت کوه نیومدیم "
اقا مجتبی که از مداخله ی حسین راضی به نظر نمیرسید به شوخی گفت:"بهتر حسین اقا از این به بعد بیاد تو همینم
بنگاه کار کنه ماشاالله خوب واردیا حسین اقا " حسین گفت:"انگشت کوچیکه شما هم نمیشم قربونت ولی یه چیزایی حالیمونه"
بعد برای انکه ادعاییش را ثابت کند گفت:"الان قیمت اپارتمان تو اون راسته متري
90 تا 95 هزار تومنه پیش فروش
حالا بستگی به تاریخ تحویل داره متري 70 تا 72 یا 3 هزار تومنه حالا دیگه خودتون میدونین با اقای دکتر و اقای مهندس"
از حسین تشکر کردم و گفتم:"خب به قول حسین اقا قیمت خونه و زمین و اپارتمان چیزی نیست که کسی ندونه"
به هر ترتیب اپارتمان هم متري 75 هزار تومن و کلا به مبلغ 10 میلیون و 500 هزار تومن قولنامه شد و قرار گذاشتیم دو سوم اون را نقدا بپردازیم یعنی در واقع اقای مهندس ان پول را از پولی که قرار بود بابت خرید به من بپردازد کسر کند
ان روز چکی به مبلغ 14 میلیون تومان به تاریخ روز بعد گرفتم بدهی مهندس به من 4 میلیون تومان دیگر بود که طبق قولنامه قرار شد در زمان انتقال رسمی خانه در دفتر خانه او به من بپردازد .پس از پایان یافتن معامله هر دو طرف راضی بودیم حالا نوبت پرداخت کمسیون بنگاه رسیده بود اقا مجتبی خواستار پانصد هزار تومن از من شد و می گفت این پول بابت دو معامله است.سرانجام با وساطت حسین چهارصد هزار تومان به او پرداختم.....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_164
شماره تلفن خانه ام را در شیراز به خریدار دادم و مخارج دارایی وشهردار ي و غیره را نیز بر عهده گرفتم که از مبلغ طلبم کسر کند.قرار شد به محض اماده شدن اسناد تلفنی به من خبر دهد تا خودم را به دفترخانه برسانم.
زمانی که خداحافظی کردیم و از بنگاه بیرون امدیم ساعت از هفت بعد از ظهر هم گذشته بود.به نظرم می رسید که زمان چقدر به سرعت گذشته است.با حسین قرار گذاشتم روز بعد به هتل بیاید تا با هم براي نقد کردن چک بانک ملی که در حوالی میدان ونک بود برویم.هنگامی که به ناهید گفتم اوامر او اطاعت شد و تا چند ماه دیگر صاحب اپارتمانی سه خوابه در تهران می شویم و وقتی قولنامه را به او نشان دادم خیلی خوشحال شد.
آن شب همراه با ناهید گشتی در خیابانها ي تهران زدیم و بدون برنامه قبلی از دربند سردراوردیم .شام را در یکی از رستورانهاي ان دره زیبا خوردیم و ساعت یازده بود که به هتل برگشتیم .در طی این مدت این فکر ذهنم ر امشغول کرده بود که با دادن چه مبلغی حسین را راضی کنم.با فردای ان روز چهار روز وقتش را به من داده بود افزون بر انکه در فروش خانه و خرید اپارتمان خیلی به سود من چانه زده بود.شاید اگر او نبود خانه را ارزان از چنگم بیرون می اوردند و
اپارتمان را گران به من می فروختند. با ناهید مشورت کردم و با هم به این نتیجه رسیدیم که پس از نقد کردن چک سیصد هزار تومان به او بدهم.ناهید معتقد بود اگر به چنین ادمهای بی ریا و خالصی کمک شود،راه دوری نمیرود.
صبح روز بعد حسین مثل سه روز پیش سر ساعت به هتل
امد.ناهید هم اماده شد همراهمان بیاید و می گفت دیگر حوصله تنها ماندن درهتل را ندارد.چون کار زیادی نداشتیم مانع اونشدم.حسین پسر ي سه چهار ساله را نیز با خودش اورده بود. پیش از انکه بپرسم این نوجوان کیست خودش گفت غلوم شما حسن پسرمه.سلام کرد خدمتتون.
با تعجب پرسیدم:مگه تو زن داري؟پس چرا تا به حال چیزی نگفته بودي؟
گفت: خیلی چیزا به شما نگفتم اقاي دکتر. یه دختر دو سه ماهه هم دارم که اسمش فاطمه س.
ناهید وقتی پسر حسین شمرونی رو دید در اغوشش گرفت و نوازش کرد.اگر هر غریبه ای ان صحنه را میدید شکی برایش نمی ماند که این پسر ناهید است.به ناهید گفتم مثل اینکه توهم خیلی این بچه رو دوست داري.
اهی کشید و گفت: خیلی خسرو.
جمله اش هزار معنی می داد و چند لحظه مرا به فکر فرو برد.حین سپس پسرش را به ما سپرد و اتومبیل مرا از پارکینگ هتل بیرون اورد.همگی سوار شدیم .مقصد ما نخست بانک ملی شعبه ونک بود.پسر حسین هم که مثل پدرش شیرین زبان بود بازبان کودکی گفت امروز مامان منو زد.
ناهید گفت:چرا پسرم؟چرا تو رو زد؟
او ساکت شد و چهره اش حالت بچه ها ي لوس را به خودش گرفت.حسین گفت بیشتر وقتا که از خونه می زنم بیرون
خوابه. اما وقتی بیدار باشه عین کنه می چسبه به ادم و ول کن نیس.جون مامانش در میاد تا راضیش کنه.اماامروز دیگه اون رو ي مادرشو بالا اورده بود.اونم مثل اینکه با ننه م بگو مگو کرده بودن و از اونم دل پري داشت کتک مفصلی به حسن اقا زد.ننه م بنده خدا پیرزنه دیگه.بعضی وقتا ایرادای بی خود میگیره خب مادر حسن هم جوونه دیگه.الان دیگه مثل قدیما که نیس،حوصله ها کم شده.....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_165
ناهید پرسید :چند ساله ازدواج کردین حسین اقا؟
او گفت:سال شصت و هشت. بیست وشیش هفت سالم بود.از بچگی خاطر همدیگه رو می خواستیم .طرف غریبه نیس،نوه عمومه.داستانش مفصله،اگه بخوام براتون نعریف کنم خودش یه سریال تلویزیونی .پسر عموم که پدر زنم باشه،اول
راضی نبود می گفت حسین دعواییه و اهل زن نگه داشتن نست.البته از شما چه پنهون حق داشت ما هم پا گذاشته بودیم
جاي پاي داداش حسن.گاهی وقتا به این و اون پیله میکردیم .جووناي محل جرات نداشتن سر کوچه بیخودي وایسن. یکی دو بار هم کارم به کلانتر ي کشیده بود. سابقه دار الت یاد ب هم داشتم.خب اون بیچاره هم می ترسید دخترشو بدبخت کنم...
ناهید میان حرف حسین امد و پرسید :اون چی؟اونم شما رو دوست داشت؟
حسین گفت خیلی ببخشین ابجی،معذرت می خوام بی تربیتی نباشه واسه م می مرد. اگه هفته اي دو سه بار همدیگه رو نمی دیدیم، هفته به اخر نمی رسید .
گفتم:تو چی؟اگه اونو
نمی دیدی....
گفت:فقط اینو بگم که اگه به *** دیگه ای شوهرش می دادن عروسیشونو عزا می کردم.همه فامیل اینو میدونستن.
پرسدم خب بعد چی شد؟
گفت: یه روز رفتم تو مغازه اش خواربار فروشی داره.من اون موقع تاکسی داشتم و خیلی پیشش می رفتم،ولی اون روز
فهمید براي چه کار ي اومدم.خواست کم محلی کنه که گفتم: ببین پسر عمر،خودتو به اون راه نزن.من وفریبا همدیگه رو می خوایم.مرد و مردونه بهت قول می دم از این به بعد اگه تو گوشمم بزنن،تو روي کسی وا نمی سم.اگه هم قبلا جوونی کردیم و داد و قال راه انداختم دیگه تموم شده و رفت. وقت دیدی اشک تو چشام جمع شده، صورتمو ماچ کرد و گفت مبارکه.نمی دونی دکتر جون اون روز چه روزي بود.گاز تاکسی رو گرفتم و اومدم به ننه م گفتم که خودتو حاضر کن واسه خواستگاري.ننه م یکی دیگه رو زیر سر داشت،اما وقتی به روح داداش قسمش دادم که حرفمو کوتاه کنه و به دلش بد راه نده بنده خدا برام سنگ تموم گذاشت.شب عروسی نمیدونی چه غوغایی شد!بچه محلام چه کردن!چه شبی بود اون شب!بعد از یه سال خدا اینو بهمون داد،منم اسم داداشمو روش گذاشتم.حسن!
گفتم خدا اونو به تو ببخشه.
ناهید گفت:خب حالا کی با خانمت و بچه ها تشریف میارین شیراز؟
حسین گفت ما که قابل نیستیم ابجی.
گفتم:از شوخی گذشته،خیلی دلم میخواد توي تهرون کسی رو داشته باشم که با هم رفت و امد کنیم .
حسین گفت:شرط داره.
ناگهان جا خوردم و پرسیدم:چه شرطی؟
گفت با اینکه خونه ما فقر بیچاره ها قابل شما بزرگون رو نداره اما اگه خونه ما رویه شب منور کنین ما هم رومون میشه که بعد زحمت بدیم.....
ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
❤❤:
#باغ_مارشال_166
ناهید بدون تأمل گفت من از خدا می خوام که خانموتون رو که در عشقش به شما وفادار مونده زیارت کنم.
گفت پس بدون عذر و بهونه فردا شب منتظرم.
یکباره متوجه شدیم که از میدان ونک گذشته ایم و تا تجریش فاصله اي نداریم.حسین یک لحظه به خودش امد و گفت سرمون به حرف گرم بود ازایستگاه رد شدیم .
حسین که کمی هم در خودش بود بی درنگ دور زد.من به ناهید گفتم فردا شب که مهمون حسین اقا هستیم به امید خدا
پس فردا دیگه باید زحمتو کم کنیم .
حسین ساکت بود.کاملا متوجه شدم به فکر فردا شب است که به قول معروف چگونه جلوي ما دربیاید . دیگر عذر وبهونه اوردن فایده يا نداشت چون می ترسیدم به شخصیت او بر بخورد.
رو به روي بانک توقف کرد.ناهید و حسن در اتومبیل ماندند و من و حسین داخل بانک شدیم .چک را به مسول پرداخت دادم.از طرز نگاهش به چک معلوم بود که صاحب ان را می شناسد.نحوه پرداخت را پرسید گفتم یک میلیون تومن نقد می خوام،بقیه رو هم به حسابم در شیراز واریز میکنم.
پس از تشریفات و تکمیل فرم حواله مبلغ یک میلیون تومان هم به صورت چک ها ي مسافرتی پنجاه و صد هزار تومانی گرفتم، اما پیش از انکه از بانک خارج شویم به حسین رو کردم و گفتم «: حالا اومدیم سر حساب من و تو«
حسین گفت «: جان مولا اصلا حرفشم نزن«
گفتم «: ببین حسین جان من بیست و پنچ سال توي اروپا بودم. با اینکه بیشتر از پنج سال اونجا زندگی نکردم،حساب کتاب رو از اونها یاد گرفتم.تو،تو ي بنگاه خیلی به نفع من چونه زدی . غیراز اون چهار روز هم در اختیار من بودي«
سپس سی صد و پنجاه هزار تومان به او دادم. دهان باز کرد تا حرفی بزند،اما نگذاشتم حتی یک کلمه از دهانش خارج شود.از برق نگاهش متوجه شدم که خیلی راضی است.گفت «: امیدوارم که هیچ وقت در نمونی آقاي دکتر«.
وقتی به داخل اتومبیل برگشتیم،حسن کوچولو به قدري با ناهید گرم گرفته بود که کسی باور نمی کرد تنها یک ساعت است که با هم آشنا شده اند.
حسین که از خوشحالی روي پا بند نبود، گفت «: در اختیار شما هستم«
گفتم «: ما رو به هتل برسونی دیگه زحمت رو کم میکنیم «.
وقتی به هتل برگشتیم،ساعت ده و نیم بود.حسین گفت «: فردا ساعت هفت آماده باشین خدمت می رسم.
که با هم بریم خونه چاکرتون » . وبار دیگر از لطف و محبتم تشکر کرد.حسن کوچولو دوست نداشت از ناهید جدا شود و وقتی به او قول دادیم فردا شب به خانه شان می رویم،تا اندازه اي مجاب شد.
وقتی که حسین خداحافظی کرد و رفت،به ناهید گفتم «: به خاطر مهمونی فردا شب پنجاه هزار تومان از مبلغی که قرار گذاشتیم بهش بدم،بیشتر دادم » . خوشحال شد میگفت حسین پسر با معرفتی است و از اینکه
قرار بود شب بعد به خانه او برویم، خیلی راضی بود.
من و ناهید برنامه اي نداشتیم .گفتم اگه سري به آقای مفیدی بزنیم و او را از کارهایی که انجام داده بودیم مطلع
کنیم،بد نیست.هدفمان این بود به که نحوي تا ظهر وقت بگذرانیم و شب براي بار سوم به دربند برویم،چون ناهید از آن منطقه خوشش آمده بود.
با آنکه ده دوازده روز پیش از آن به خانه آقای مفیدی رفته بودیم،برای پیداکردن آن کمی سردرگم شدم.صداي من از پشت گوشی در باز کن برا ي زن جوانی که از داخل با ما حرف می زد،ناشناس بود.سراغ اقای مفیدی را گرفتم.
کمی مکث کرد،سپس نامم را پرسید و چند لحظه بعد دم در آمد.دختر ي هجده نوزده ساله بود.خودم را معرفی کردم او گفت «: من نوه اقاي مفیدی هستم.پدر بزرگم توي بیمارستان بستریه و مادربزرگم با مادرم رفتن بیمارستان ملاقاتش«.
خیلی ناراحت شدم و علت بستري شدن اقاي مفیدی رو پرسیدم.او گفت «: درست نمی دونم،اما مثل اینکه قراره پروستاتشو
عمل کنن»نشانی بیمارستان را او گفت و من یادداشت کردم،خیابان ولی عصر،بعد از میدان ونک،بیمارستان خاتم الا انبیا .
از دختر تشکر کردم و چون ساعت نزدیک ظهر بود،عیادت از اقای مفیدی را به بعدازظهر موکول کردم و یکراست به هتل برگشتیم .ناهید زیر لب برایش دعا می خواند.گفتم «: با توجه به سن و سال بالا ي اون،عمل و بی هوشی براش هم مشکله
و هم خطرناك،به هر حال،باید به خدا توکل کرد«.....
ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_167
وقتی به هتل رسیدیم،سفارش ناهار دادیم که به اتاقمان بیاورند.سپس به مادرم زنگ زدم و گفتم «: به امید خدا،پس فردا
صبح زود حرکت می کنیم«.
ناهید هم با مادرش تماس گرفت و حال یکدیگر را جویا شدند.از جملات ناهید متوجه شدم که مادرش از او می پرسد از
من راضی هست یا نه .خلاصه،پس از استراحت،ساعت از پنج گذشته بود که عازم بیمارستان خاتم الانبیا شدیم .
خوشبختانه با مسیر خیابان ولی عصر تا میدان تجریش اشنا بودم.چون در چند روز گذشته آن مسیر را بارها پیموده بودیم و سی سال پیش هم بیشترین تردد من از آن خیابان بود.از گل فروشی روبروی خیابانی که بیمارستان در آن واقع بود،دسته گلی خریدم.با این که در حدود یک ساعت از وقت ملاقات گذشته بود،نگهبان با دیدن کارت شناسایی ام که نشان میداد پزشک هستم، مانع ورودمان نشد.آقای مفیدی را در بخش جراحی بستري کرده بودند.وقتی به اتاقی که بستري شده بود،وارد شدیم،با دختر بزرگش که در حدود سی سال پیش دیده بودمش،مشغول گفت و گو بود.همین که نگاهش به من افتاد می خواست برایمان نیم خیز شود که فوري خودم رابه او رساندم و مانع شدم و گفتم
دلم نمی خواست شما را رو ي تخت بیمارستان ببینم.
اقای مفیدی گفت ما دیگه به اخر خط رسیدیم.اگر حقیقتش رو بخوای زیادی هم زنده مونم.
او را دلدار ي دادم و گفتم که به امید خدا خیلی زود رفع بیماری می شود.دختر اقای مفیدی بی اندازه تغییر کرده بود.او هم عقیده داشت که من هم با گذشته خیلی تفاوت دارم.قرار بود تا چند روز دیگر پروستات اقاي مفیدی را عمل کنند. می گفت اگه درد نداشتم هرگز خودم رو به چاقو ي جراحی نمی سپردم.
قضیه خانه و بنیاد شهید و فروش ان رابرایش گفتم.خوشحال شد که سرانجام حق به حق دار رسیده است.کمتر از نیم
ساعت در کنار تختش نشستیم ..از پرستار خواهش کردم در صورت امکان پرونده او را به من نشان دهد.پرستار وقتی پی برد که پزشکم،بدون اکراه پرونده او را در اختیارم گذاشت.از او تشکر کردم.پروستات اقای مفیدی از حد عادي بزرگ تر شده بود و غیر از عمل حراحی راه دیگر ي وجود نداشت.بار دیگر به اقای مفیدی دلدار ي دادم که عمل جراحی او چندان مهم نیست..سپس دخترش را به کنار ي کشیدم و گفتم اقای مفیدی مثل پدر منه و شما به خاطر دارین که او به من خیلی محبت کرده.حالا اگه کم و کسري هست بدون تعارف و رودربایستی به من بگین .
او به من اطمینان داد که پدرش به هر لحاظ تامین است و بی اندازه تشکر کرد که معرفت نشان داده ام.
دیگه باید بیمارستان را ترك میکردیم.شماره تلفن خانه و مطبم را درشیراز به دختر اقای مفیدی دادم و خواهش کردم مرا از وضع پدربی اطلاع نگذارد.سپس صورت اقای مفیدی را بوسیدم و با او خداحافظی کردم.
همان طور که گفتم از میان تفریگاه هاي اطراف تهران بیشتر دربند و پس قلعه را می شناختم.البته در دوران جوانی به همراه سیما به مناطق خوش اب و هواي دیگري هم رفته بودیم که نه نامشان در خاطرم مانده بود و نه می دانستم در چه منطقه اي قرار دارند.ناهید هم ازان منطقه خوشش امده بود.ازبیمارستان خاتم الانبیا تا دربند فاصله چندان ی نبود.هنگام غروب خیابان بشداری که از پل تجریش تا دربند ادامه داشت خیلی دیدنی بود.کاخ سعد اباد که روز ي مقر حکمرانان کشور بود و چندین نگهبان اسلحه به دست در اطراافش نگهبانی می دادند و از درهاي ورودي اش نیز چند تفنگدار محافظت می کردند و هیچ جنبنده اي اجازه نداشت به انها نزدیک شود همچون پیرزنی فرتوت که همه *** و کارش را ازدستداده باشد گوشه عزلت گرفته بود.تنها چیزی که جلب توجه می کرد گنجشک ها و کلاغ هایی بودند که روي
شاخسارهاي درختان کاج بدون ترس و واهمه سرو صدا به راه انداخته بودند. اتومبیلم را در گوشه اي از خیابان پارك کردم و ....
ادامه
دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚♀●◐○❀
#باغ_مارشال_168
همراه ناهید چند بار ازان خیابان بالا رفتیم و پایین امدیم .گفتم اینجا محل سکونت تابستانی شاه بود.ناهید که از چگونگی فرار شاه و انقلاب مردم بی اطلاع نبود گفت:
رنجی که می کشم از تنگی قفس کفران نعمتی است که در باغ کرده ام او معتقد بود که شاه کفران نعمت کرده بود و گرنه به انهمه مصیبت گرفتار نمی شد. می گفت هر *** مردم را فراموش کند و تنها خود را ببیند عاقبتش همین است.من از همان دوران دانشجویی درایران هم از سیاست و بحث سیاسی خوشم نمی امد و همیشه فکر می کردم که سیاست پدر و مادر ندارد و تا این اندازه می دانستم که کشورها ي مقتدرند که در رویدادها سیاسی نقش اصلی را بازی می کنند.
پس از چند بار بالا و پایین رفتن در ان خیابان هوا تقریبا تارك شده بود.دست ناهید را دردست داشتم و به طرف اتومبیل می رفتم که ناهید به یاد دوران جوانی افتد و خواست سر به سر من بپذارد از این رو دستش را ازدست من بیرون کشید و پا به فرار گذاشت.او را دنبال کردم که ناگهان خودرو ي پاترولی که رو ي در ان نوشته شده بود گشت ثاراالله در چند قدمی ما توقف کرد.سه چهار پاسدار جوان با عجله پیاده شدند گویی با کسانی برخورد کرده اند که مسلح اند و از ان احتمال درگیری میرود.دو نفر مرا کنار کشیدند و دو نفر دیگر مهم بدون انکه دست به ناهید بزنند از او
خواهش کردند از من دور شود.هاج وواج مانده بودم.البته شنیده بودم که اگر
پاسداران به دختران و پسرانی که با هم محرم نیستند در انظار عمومی دست یکدیگر را بگیرند زیاد و یا به همدیگر
نزدیک باشند جلویشان را میگیرند و از انان بازجویی به عمل می اورند و چه بسا که انان را به کمی ته هم ببرند و پدر و مادرشان را احضار می کند ولی سن و سال من و ناهید انقدر نبود که به ما شک کند.با اینکه مخالف رفتار انان بودیم چون جاي نگرانی هم نداشت خونسردي خودمان را حفظ کردیم .اولین سوالشان این بود که با این خانم چه نسبتی داري؟براي اینکه تفریحی کرده باشم و کمی سر به سرشان بگذارم گفتم:به نظر شما چه نسبت باید دا شته باشم؟
یکی از انان که خیلی متعصب به نظر می امد و شاید بیش از بیست ودو سه سال گفت مطمئنم با هم محرم نیستید که این
وقت شب گوشه خلوتی رو براي گرگم به هوا بازي کردن انتخاب کردین .
گفتم اخه مرد نازنین پسر من به من پیرمرد میاد که با زنی نامحرم دور از چشم دیگرون گرگم به هوا بازی کنم؟
گفت همین دیشب دو نفر رو گرفتیم یک مرد که زن شوهر داري رو از راه به در میکرد. تو ي این مملکت اینجور خلاف ها و کارها ي زشت هنوز ریشه کن نشده.به ما حق بده که به شما شک کنیم .
متوجه
607 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد