رمان های جدید

607 عضو

شدم که همین سوال ها را از ناهید می پرسند.در حال گفتگو با پاسداران بودم که ناهید همراه با دو پاسدار دیگر به من نزدیک شدند.یکی از انان به پاسدار دیگر گفت این خانم ادعا داره که با هم زن و شوهرند.
گفتم مگه خیال می کردین غیر از اینه؟
از ما مدرك خواستند،گفتم دلیل نداره هر جا میریم شناسنامه ای قباله ازدواج همراهمون داشته باشیم .ما زن وشوهریم و
حدود پونزده روز قبل ازدواج کردیم .
پاسداران با شنیدن این حرف به ما بیشتر شک کردند.دوباره از ناهید خواستند کمی دورتر از من بایستد که او عصبانی شد و با صدا ي بلند گفت شنیده بودم که توي کوچه و خیابون کسی جرات نداره حرف بزنه،ولی باور نمی کردم.من خواهر شهید هستم و این اقا هم شوهرمه چرا از من بازجویی می کنید؟.....


ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_169

من هم که کم کم حوصله ام سررفته و به قول معروف رگ عشایریم گل کرده بود گفتم اصلا هر چی شما فکر می کنین همونه. هر کاری می خواین بکنین .شکی برایشان باقی نمانده بود که من و ناهید با هم نامحرمیم و به قول معروف یک جاي کارمان می لنگد. انان غیر از این که ما را به کمیته ببرند چاره اي نداشتند.به ناهید اشاره کردم ساکت باشد.من و ناهید سوار اتومبیل خودمان شدیم ودو پاسدار هم روي صندلی عقب نشستند و به راه افتادیم. خودروي پاترول هم سایه به سایه ما حرکت می کرد.از انجا تا کمیته راه زیادی نبود.اهسته به طوري که ان دوپاسدار متوجه نشوند به ناهید گفتم خونسرد باش،دست کم بگذار خاطره ای از تهران داشته باشیم .
وقتی به کمیته رسیدیم چند زن به استقبال ناهید امدند و او را با خوشان به اتاقی بردند و یکی از پاسداران مرا نیز به اتاقی که مردی میانسال همسن و سال خودم در پشت زمینی نشسته بود راهنمایی کرد و به او گفت این اقا با اون خانم پشت کاخ سعد اباد خلوت کرده بودند و گویا هیچ نسبتی با هم ندارن.
خنده ام گرفتم و گفتم از کجا می دونین نسبتی با هم نداریم؟
مردي که پشت زمین نشسته بود با لبخندي که خیلی معنا داشت گفت اگر نسبتی دارین بعدا نسبت پیدا میکنیم
معلوم می شه.
چون دلم براي ناهید شور می زد و می ترسیدم فشار عصبی باعث شود سردرد به سراغش بیایید کارت پزشکی ام را به
ان مرد نشان دادم و گفتم نمی دونم کار شما درسته یا نیست ولی اون خانم همسر منه مدارکم هم توي هتل لاله س.به هتل زنگ بزنین همه چیز معلوم می شه.
مرد میانسال کارتم را به دقت نگاه کردد سپس شماره هتل را گرفت و خودش را معرفی کرد و پرسید شما مسافر ي به اسم خسرو اسفندیاری و خانم ناهید دارین؟و پس از انکه پاسخ مثبت شنید از مسوول هتل پرسید با هم زن و

1403/09/16 14:32

شوهرن؟و چند لحظه بعد گوشی را گذاشت.
گفتم:اخه مرد حسابی،اگه زن و شوهر نبودیم که توی هتل به ما اتاق نمی دادن.
حرفی براي گفتن نداشت،من هم حوصله ي بگو مگو نداشتم.او بلافاصله پاسدار ي که ما را جلب کرده بود صدا زد و گفت:ازادن.
نگاهی به پاسدار جوان انداختم و کمیته را ترك کردیم .از اینکه ما را به کمیته بردند ناراحت نشدم،چون هدف ما وقت گذرانی بود،ولی از این ناراحت شدم که چرا باید وضع چنین باشد وابتدایی ترین ازادي افراد این گونه از انان گرفته شود.
پس از چند دقیقه،به حالت اول برگشتم. ناهید به شوخی گفت:باید به خودمون امیدوار باشیم،چون باعث شک عده اي
میشیم .پس هنوز اونقدر ها پا به سن نگذاشتیم
،اتومبیلم را،مانند بارها پیش،سربند پارك کردم و در حاشه ي نهر،قدم زنان مسافتی را پیمودیم .در رستورانی که روي تابلوي ان نوشته بود مخصوص خانواده شام خوردیم. جالب توجه اینکه،هنگام برگشتن،دوباره به همان خودرو پاترول گشت که پاسدارانش چند ساعت پیش به ما شک کرده بودند، برخوردیم .یک لحظه به فکرم رسید سر به سر پاسداران بگذارم و،مثل فیلم هاي امریکایی،فرارو گریزی راه بیندازم،ولی ناهید مانع شد.پاترول متوقف شد و همان
پاسدار که ما را به کمیته برده بود،نگاهی به ما انداخت و با دست اشاره کرد که حرکت کنیم .
خاطره ي ان شب هم بر صد ها خاطره ي ما اضافه شد و تا وقتی که به هتل رسیدیم و خواب به سراغمان امد در ان باره حرف زدیم و سرانجام هم نتوانستیم به نتیجه برسیم که ایا جلب دختران و پسران به کمیته درست است یا نه و سودی دارد یانه....


ادامه دارد....

@ghatrebarani
💌 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_170

روز بعد کار ي نداشتیم .اگر قرار نبود شب به مهما نی حسین شمرونی برویم،همان روز تهران را ترك می کردیم .به فکرم رسید که به اتفاق ناهید به کتابفروشی های رو به رو ي دانشگاه تهران برویم،تا هم تجدید خاطره ای کنیم و هم چند کتاب پزشکی براي خودم و چند رمان برا ي ناهید بخرم. وقتی خواستیم هتل را ترك کنیم،مسئول اطلاعات هتل مرا صدا کرد و گفت: دیشب براتون اتفاقی افتاده بود که از کمیته زنگ زدن که شناسا ي تون کنن؟ماجرای شب گذشته را برایش شرح دادم،گفت:بهتره شناسنامه هاتور رو همیشه همراه داشته باشین .به هر حال باید به وضع موجود یک طوري کنار امد.
کباب فروشی هاي روبه روي دانشگاه و ان همه موسسات انتشاراتی براي ناهید جالب توجه بود.انبوه کتاب ها ي گوناگون انتخاب را برا ي ناهید که در پی کتابی خاص نبود، مشکل کرده بود.من یکی دو کتاب پزشکی و اخرین دست اوردهای این علم را که به زبان انگلیسی بود در نظر داشتم که با راهنمایی فروشندگان

1403/09/16 14:32

پیدا کردم و خریدم. ناهید هم چند کتاب داستان ترجمه شده و چند رمان که نویسندگانش ایرانی بودند، انتخاب کرد و چند مجله هم خریدیم و به هتل برگشتیم .ان روز به ناهید گفتم برا ي تنوع هم که شده است،برا ي ناهار غذا ي فرنگی انتخاب کند.او حتی از رو ي صورت
غذا هم نمی توانست نام غذاها ي فرنگی را بخواند و این کار را به من واگذار کرد. شنیسل مرغ و بیف استرگانوف و نوعی
سالاد امریکایی که با قارچ و کالباس و مارچوبه درست می شد،سفارش دادم.ناهید گفت:اونایی که سفارش دادي،خدا ي
نکرده از گوشت خوك نباشه.
گفتم:نه جمهور ي اسلامی و گوشت خوك؟
البته،غذاها ي که سفارش دادم،در ایران غذاهاي ناشناخته نیست؛اما برا ي ناهید که از محدوده ي مرودشت و شیراز پا فراتر نگذاشته و،در تمام عمرش،شاید به تعداد انگشتان دستش در رستوران غذا نخورده،و اگر هم خورده بود رستورانی ها بین جاده ها بود،تازگی داشت پس از انکه پیشخدمت انچه سفارش داده بودیم؛بر روچیزی میزد،ناهید نگاهی اکراه ام به انها انداخت.نخست کمی از بیف استراگانوف را مزه مزه کرد و وقتی به ذائقه اش خوش امد؛گفت:به به چقدر خوشمزه س!ما فقط چلو کباب و زرشک پلو با مرغ و لین جور چیزا رو می شناسیم .او چنان با اشتها غذا می خورد که لذت می بردم.پس از صرف ناهار و نوشیدن چا ي رستوران را ترك کردیم .
طبق معمول هر روز،همچنان که نگاه من به کتاب هاي پزشکی و ناهید به صفحات مجله خیره شده بود،خوابمان برد.زمانی که از خواب بیدار شدیم،تا امدن حسین برا ي رفتن به مهمانیه،ی ساعت بیشتر وقت نداشتیم .فور ي به حمام رفتم و ناهید هم دستی به سر و رویش کشید و،به قول معروف،لباس پلو خور ي اش را پوشید،من هم سر و صورتم را صفا دادم. این که می گویم ناهیددستی به سر و رویش کشید،به انئ معنی نیست که صورتش را روغن مالی و غرق در پودر و ماتیک کند.نه،چون هرگز به رنگ و روغن و زر و زیور علاقه نداشت.برای اینکه حسین را منتظر نگذاریم،به سالن انتظار مبلمان شده هتل رفتیم و سفارش چا ي دادیم،همراه با چا ي کمی هم کیک برایمان اوردند.هنوز مقداری چا ي در فنجانهایمان مانده بود که سر و کله ي حسین شمرونی پیدا شد.او به سمت تلفن رفت که ما را از امدنش اگاه کند،اما
از دور با اشاره صدایش کردم.به سمت ما امد و،مثل همیشه،یک دستش را به سی نه گذاشت و سلام کرد و گفت:قربون ادم چیزی فهم خیلی ممنون که حاضرین .
حالش را پرسیدم و گفتم:خوب تو را به زحمت انداختیم !
گفت:دکتر جون،اگه یه دفعه دیگه از این حرفا بزنی،سرمو محکم می زنم به این ستون.امشب شب افتخار ماس که ادمایی مثل شما خونه ي ما رو منور میکنن.زحمت کدومه؟
،ما سوار

1403/09/16 14:32

اتومبیل خودمان شدیم و او با اتومبیل خودش جلو افتاد؛اما پیش از حرکت گفت:اگر همدیگر را گم کردیم،وعده ي ما سر خیابان دربند؛چون می دونم اونجا رو خوب بلدي.
از تیز هوشی حسین خوشم امد.اتفاقا حدس او درست بود،در دومین چهار راه گمش کردم.طبق قرار،سر خیابان در بند
از اتو مبیل پیاده شده و چشم انتظار ایستاده،بود.وقتی ما را دید گفت:بگو دست خوش! میدونستم توی این شلوغ پلوغ
منو گم میکنی.اگه اینجا قرار نذاشته بودیم،حالا معلوم نبود کجا سر گردون بودین....


ادامه دارد...

@ghatrebarani
💌 🧚‍♀●◐○❀

1403/09/16 14:32

❤❤:
#باغ_مارشال_171

اگه اینجا قرار نذاشته بودیم،حالا معلوم نبود کجا سر گردون بودی.
او،به بهانه اي ازم خواست وجود خود و پیشنهادش را تاثیر گذار جلوه دهد.چند لحظه به فکر فرو رفت،سپس اتومبیلش را
رو به روي یک خواروبار فروشی که سر خیابان در بند بود،پارك کرد.خواروبار فروش قصد داشت مانع شود،اما وقتی متوجه حسین شد،برایش دست تکان داد.از مغازه بیرون امد و از سلام و علیک گرمشان معلوم بود که دوستیشان سابقه دار است. حسین به او گفت:ماشینمو میزارم اینجا،اینم سویچش،اخر شب میام میبرمش. هر جا هم کاري داری
با ابوطیاره بری کارتو انجام بدي.
خواروبار فروشی گفت:مخلصم من آقا حسین میخواي خودم بیارمش خونه؟
حسین گفت:اگه اینکارو بکنی که دمت گرم.
حسین سویچ اتومبیلش را از من گرفت و گفت:با اجازه،اگه خودم پشت فرمون بشینم شما راحت تر ی.
از چهره و حالت حسین حدس زدم کمی مضطرب است.به نظر میرسید از اینکه ما را به خانه اش دعوت کرده و حالا در مانده و ناراحت است.
شاید بر این تصور بود که نتواند ان طور که باید و شاید از ما پذیرایی کند.به هر حال، چاره اي جز انکه به خانه ي او بروم نداشتم البته تصور من چنین بود که او به خاطر ما اضطراب دارد؛اما معلوم نبود فکر و تصور
من درست باشد.
او میدان را دور زد و به خیابانی که تابلوي سر ان نشان می داد که به دار اباد ختم می شود،پیچید و گفت:شمرون شهر فرنگه،هم بهشت داره هم جهنم. عین خونه هست که خدا تومن ارزش داره و عین کاخه،خونه هایی هم هست که مال عهدبوقه؛چهل پنجاه سال پیش ساخته شده.همه ي اینجاها بوده،تجریش،دزاشیب،زرگنده، قلهک،گلاب دره،داراباد،جمارون؛اما حالا همه اینا وصل شدن به هم.اونا که پولدار بودن، خونه ساختن عینهو قصر،ادماي مثل ما هنوز توخونه هاي قدیمی زندگی میکنن.اما از شما چه پنهون،خونه هاي قدیمی صفای دیگه ای داره ..والده بچه هاگفتند که اینجا رو بفروشیم،بریم آپارتمان بخریم.هر چه فکر می کنم،میبینم من ادم نیستم که بتونم توي قفس زندگی کنم.
گفتم:من هم مثل شما هستم حسین اقا خونه های قدیمی رو بیشتر دوست دارم؛مخصوصاخونه های رو که دار و درخت
داشته باشند.
حسین گفت: یه درخت توت یه درخت گردو تو حیاط دارم که با صد تا از این
قوطی کبر یتایی که بهش میگن اپارتمان عوض نمیکنم قرار بود دستی سر گوش خونه بکشم که به رحمت شما و نیت پاك
بچه ها پولشم رسید .
او قصد داشت به نحوي به خاطره پولی که به او داده بودم تشکر کند وقتی به جماران رسیدیم گفت:" اینجا رو میگن
جمارون محل استقرار امام بود حالا خونوادش زندگی می کنند خدا بیامرزتش روی هم رفته ادم خوبی بود
اما

1403/09/16 14:32

من ادم بد و خوب رو میشناسم"
گفتم:"از این حرفا بگذریم "گفت:"قربون ادم چیز فهم منم از اونایی که دو تا کلاس درس خوندن و تا حرف پیش میاد تو سیاست اصلا خوشم نمیاد هرکسی با وجود و و با لیاقت باشه به جایی میرسه کسی هم که جنبه نداشته باشد اگه به ریاست برسه از هول حلیم می افته تو دیگ"
هدف حسین فقط حرف زدن بود خیلی از این شاخه به اون شاخه میپرید .در هر صورت از طرز بیان و تجزیه و تحلیلش از مسائل هرچند که پایه و اساس درستی نداشت خوشم میامد از چند خیابان اصلی و فرعی که ساختمان هاي گوناگونی داشت
بعضی هاشان بسیار مجلل وتعدادي هم متوسط بود گذشت و‌به کوچه اي میرسید که تنها عبور یک اتومبیل سواري در ان ممکن بود حسین گفت:ایم کوچه به اسم کوچه ي باغ سید معروفه ، ایشاالله دفعه ي بعد براست تشریف بیارین خونه ي مخلص البته اگه قابل بدونین "گفتم:"حسین جان بارها گفتم که من و ناهید روستازاده هست این کوچه باغ ها نه تنها نااشنا نیستیم بلکه خیلی هم دوستش داریم.....


ادامه دارد......

#باغ_مارشال_172

گفت:"به هر حال به این کوچه میگن کوچه باغ سید این محل هم اسمش داراباده از هرکی که اهل اینجا باشه بپرسین این کوچه رو از خونه ي خودش بهتر میشناسه"
سپس داخل کوچه شد درست مانند کوچه ها سي سال پیش سعادت اباد بود در دو سمت کوچه انواع ساختمان با طرح و ساخت گوناگون دیده می شد.از هفت هشت طبقه ویلایی بسیار شیک گرفته تا خانه هاي خشتی و گلی قدیمی از سر کوچه تا خانه ي حسین راه زیادی نبود و پس از عبور از چند پیچ و خم به خانه ي او رسیدیم خورشید تازه غروب کرده بود و نسیم ملایمی که از لابه لا ي درختان باغ ها و حیاط درختان میوزید و حالت کوچه باغ و خانه ها گلي این تصور را به ذهن متبادر میکرد که اینجا تهران نیست
پس از توقف اتوموبیل پیاده شدیم به دلیل تنگی کوچه حسین در خانه اش را به صورت اریب دراورده بود که اتومبیل بتواند به سهولت وارد حیاط خانه شود اولین کسی که دم در اومد پسرش حسن بود و سپس همسرش با رویی گشاده به استقبال ما امد و با ناهید رو بوسی کرد ناگهان متوجه شدیم که دست خالی هستیم و گل شیرینی ای نخریده ایم تقصیر را به گردن حسین انداختم که فرصت نداد به فکر خریدن گل و شیرینی باشیم همسر حسین که در چرب زبانی یا بهتر بگویم شیرین زبانی کم از شوهرش نداشت با لحجه ي تهرانی ولی مودبانه تر از حسین گفت:"شما خودتون گل هستید ،گل برا چي ؟"
برخلاف کوچه ي باریک حیاط خانه ي حسین بزرگ بود در گوشه حیاط و زیر درختان گردو چند تخت در کنار هم چیده شده بود و بر روي تخت ها فرش پهن کرده بودند و چند پشتی ترکمن که در انجا انتظارمان را

1403/09/16 14:32

میکشیدند که هرچه زودتر جا خوش کنیم حوض کوچکی وسط حیاط بود که با تخت های مفروش چند متري فاصله داشت شاخه هاي بلند گلهاي نسترن از داربست چوب اویزان بود چند مرغ و خروس در گوشه دیگر حیاط و محوطه ي محصور به وسیله ي تورهای سیم از زمین دانه بر میچیدند اما نمیتوانستند از ان محوطه بیرون بیایند هرگز تصور نمیکردیم خانه ي حسین انقدر باصفا باشد هنوز بر روي تخت ها نشسته بودیم که مادر حسین از ساختمان بیرون امد سلام کردیم و او با سر زبانی که از پیرزنی با ان سن و سال بعید می نمود به ما خوش امد گفت حسین گفت:"این هم خانوم والده که خیلی مخلصش هستم"
مادر حسین گفت:"این حسین ما به قدري از شما تعریف می کرد که من و عروسم مشتاق زیارت شما بودیم "
بی غل و غش بودن حسین و خانواده اش و،مهم تر از همه سادگی و محبت بی ریای انان سبب شد که خودمون رو اصلا غریبه و مهمان نپنداریم حسین مرتب میگفت خوش امدید و سر افرازمان کردید از مرتب بودن تخت و فرش و پشتی و نحوه ي پذیرایی و لباس مرتب و تمیز حسن پسرش پیدا بود که فریبا زنی خانهدار و باسلیقه است . حسین ،با ان همه ادعا و گردن کشی معلوم بود از او حساب میبرد حدس زدم موفقیتش و یا بهتر بگویم همان زندگی ساده را به خانهدار ي همسرش مدیون است پس از نوشیدن شربت البالو،برایمان چاي و میوه اوردن مادر حسین هم گاهی اظهار وجود میکرد و با تعارفهای پي در پی می گفت میوه ها را براي تماشا نگذاشته اند.برای اینکه سرحرف باز شود گفتم:"قدر حسین اقا رو بدانید خانوم، خیلی زحمت میکشه"
فریبا که به هر حال در خانواده ي شاد مشتی بزرگ شده بود با همان لحن مخصوص تهرانی ها گفت:"نه اینکه من تو
خونه میشینم و چنتا کلفت بادم میزنن، منم تو این خونه جون میکنم اقاي دکتر؛البته از حسین هم راضی ام "
ناهید گفت:"مهم اینه که هم دیگر رو دوست دارید "
مادر حسین گفت:"وا... بعد از چهار سال زندگی دیگه این حرفا چیه هم مرد باید کار کنه و زندگی زن و بچشو جور کنه هم اینکه زن باید توي خونه بیکار نشینه خدا نکرده مثل اینکه این دوتا قهر بودن شما اومدید اشتیشون بدید "
حسین که از پر حرفی مادرش ناراضی به نظر می‌رسید گفت:"نه مادر داریم حرف میزنیم همین طوري چیزی میگیم "
فریبا به علامت اینکه از دست مادر شوهرش چه میکشد براي ناهید سر تکان داد در همان لحظه صداي گریه ي بچه از داخل ساختمان برخواست.....


ادامه دارد....

#باغ_مارشال_173

باعث شد که فریبا چند لحظه ي ما را تنها بگذارد در این فاصله حسین به دار و درخت و ساختمان و حوض نگاهی انداخت و گفت:"یک وجب اینجا رو با صدتا اپارتمان که اسمشو گذاشتم قوطی کبریت عوض نمیکنم این تن

1403/09/16 14:32

بمیره دکتر اینجا بهتره یا قوطی کبریت؟"
گفتم:"من هم جاي تو بدوم هرگز اینجا رو ول نمیکردم"
حسین گفت:" همه ي مکافات ما که اونم مکافت نیست دو سه ماهه زمستونه که برف میاد اونم که خدا قهرش گرفته الان که دو ساله برف مرف هم یادم نیس بیاد.
فریبا بچه به بغل به جمعمون پیوست ناهید که تا نوزاد کودک را میدید دست و پایش را گم میکرد بچه ي فریبا را در
اغوش گرفت و بوسید و گفت:"ماشاالله چقدر خوشگله"
حسین به شوخی گفت:"اگه بگم به باباش رفته که بیخود گفتم معلومه که به مادرش رفته ما که ریخت و قیافه نداریم خانوم"
مادر حسین که حوصله ی شنیدن چنین حرفایی را نداشت گفت:"حالا به هرکی رفته خدا رو شکر کنین سالمه"
فریبا به طور ي که حسین و مادرش متوجه نشود به علامت اینکه از دست این پیرزن و حرفهایش به ستوه امده است دندان هایش را رو ي هم فشار میداد"
خسین پسر سه ساله حسین،در کنار حوض با ماهی قرمز که گاهی تا سطح اب بالا میامد ،بازی می کرد و مادرش پی در پی
به او تذکر میدادکه لباسهایش را خیس نکند .با تاریکی هوا سر و کله ي پشه ها پیدا شد حسین گفت:"هر کی میخواد از
اب و هواي شمرون کیف کنه باید تحمل این پشه ها ي لا مصب رو هم داشته باشه".
او دو لامپ پر نور ابی رنگ که از تختها فاصله داشت روشن کرد وگفت:"الان همه شون دور لامپها جمع میشن چون پشه
از رنگ ابی خوشش میاددیگه هی دونش هم به دور ما نمیاد،خیالتون راحت باشه".
گفتم:"حسین اقا ،ما توي پشه و مگس زنبور و مار و عقرب بزرگ شدیم،اصلا فکر اینا نباش که ما ناراحت میشیم ".
گفت:"کار هر شب ما اینه .اگه اند کلکو یکی از رفقا که از ژاپنی هاگرفته بود به من نمیداد،مگه میتونستیم بیرون بشینیم .
هر چه هوا بیشتر رو به تاریکی میرفت خنک شدنمان محسوس تر میگردید .از ان محیط و ادمهای صمیمی چنان خوشم
امده بود که در دل گفتم اي کاش خیلی زودتر از اینها به خانه حسین امده بودم.
کم کم نوبت به شام رسید .فاطمه ،دختر کوچک حسین ،روي زانوي ناهید جا خوش کرده بود وجیکش هم در نمیامد
.ناهید خواست کودك را در گوشه ي تخت بخواباند و به فریبا کمک کند ؛اما فریبا باحالت خودمانی گفت:"قربونت ناهید خانوم،همیند که فاطمه پیش شما اروم گرفته ،خودش کلی کمکه".
حسین سفره را پهن کرد،سپس ماست سبزي خوردن و سالاد بعد هم زرشک پلو با مرغ و قرمه سبزي اورد.فریبا گفت:"من تعارف بلد نیستم دیگه باید ببخشین ."و حسیند هم جمله ي او را تکرار کرد.
گفتم:"قرار شد ما با هم از این حرفا رو نداشته باشیم .اگه بگم تو ا نی دوازده شب که تو تهران هستم ،امشب بهترین شب
من بود ،شا دی باور نمیکرد .
ناهید در باره آنچه گفته بودم

1403/09/16 14:32

،گفت:"شک نکنین که دیگه از این به بعد هر وقت از شیراز اومدیم تهران ،یکراست میایم خونه ي شما".
حسین گفت:"به خاطر شما هم که شده جا ي قفس مرغا دوتا اتاق میسازم".
شام خوشمزه اي بود،فر یبا که از اینکه از انهمه غذا چیزی به آشپزخانه برنگشته بود خیلی خوشحال بود .ناهید به او گفت:"از غذا خوردن ما متوجه شدین که بچه ي دهاتیم،مگه؟هم چیز میخوریم اونم با اشتها".
پس از صرف شام و خوردن چا ي ،تازه نق نق فاطمه که تا ان لحظه رو ي زانوی ناهید ارام بود ،شروع شد .فریبا او را گرفت و به شوخی گفت:"خدا عمرتون بده خانوم کاشکی همه ي مهمونا مثل شما بودن .از کار فاطمه تعجبم !اون پیش هیچکسی آروم نمیگیره.....


ادامه دارد.....


@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_174

از لحظه نخست دیدارمان ،مادر حسین می خواست مطلبی را به من بگوید،ولی این دست و ان دست میکرد تا انکه سر
انجام گفت:"ببخش اقای دکتر الان دو سه ساله که کمر و پاي راستم داره من میکشه .خیلی هم حسین من پیش دکتر
برده ،اما بلا نسبته شما هیچ کدوم هیچی نمی فهمن .هر وقت میرم دکتر ،با یکی سه قرص و کپسول بر میگردم.اما تا حالا
افاقه نکرده".
پرسیدم :"مادر از کمر و پاتون عکس گرفتین؟"
حسیمن گفت:"بله اقای دکتر شاید ده بار الان براتون میارم".
حسین ما رو تنها گذاشت
و در این فاصله فریبا که زنی شوخ طبع بود گفت:"بعضی ها میگن نمی دونم چرا پام درد میکنه نمی دونم چرا کمرم درد میکنه، منظورم خانوم بزرگ نیست،باباي خودمو میگم .خوب معلومه سن و سال که بالا میره همه جاي ادم درد میگیره چند روز پیش بابام میگفت نمی دونم چرا کمرم درد میکنه،بهش گفتم چرا نمیدونی بابا یه نگاه به شناسنامت بکنی میفهمی".
حرفهاي فریبا ك او در کمال سادگی بر زبان میاورد،برایم جالب و شنیدنی بود وقتی حسین با تعدادي عکس که بیشتر مربوط به ستون فقرات مادرش بود برگشت،نگاهی به انها انداختم میان چند مهره از مهره ها فاصله افتاده بود
گفتم:"کمر شما باید عمل جراحی بشه که اونم تو این سن جواب نمیده باید یا با مسکن درد را بر طرف کنی و استراحت
هم یکی از کارهاي واجبه".
فریبا گفت:"خدا شاهده اقا ي دکتر نمیزارم این کاسه رو بزاره جاي اون کاسه".
مادر حسین گفت:"غیر از خوردن و خوابیدن کاری از من بر نمیاد .خدا عمرش بده عروسم جاي گله برام نذاشته"
بیشتر پزشکان معمولا در سفر نسخه و مهر نظام پزشکی شان را همراه خود داشتند من هم از این امر مستثنی نبودم برایش چند داروي مسکن نوشتم و به او امید دادم که با یاري خدا و مصرف مسکنها دردش تا اندازه اي تسکین میابد.
فریبا به شوخی گفت:"خداروشکر که اقاي دکتر دندون پزشک نیستن.وگرنه تا

1403/09/16 14:32

الان همه ي ما دهنمونو باز میکردیم و ایشون هر چه خورده بود .از دماغش میامد ببرون".
ناهید از حرفهاي فریبا چنان خوشم امده بود که هر چند ساعت از 11 گذشته بود، دلش نمیخواست انجا را ترك کند.او
از حسین گله کرد که چرا وي را زودتر با خانومش اشنا نکرده .به هر حال نشانی خانه در شیراز و شماره تلفنم را برایشان نوشتم و حتی کروکی منزل را هم کشیدم و از انها قول گرفتیم که به شیراز بیایند. هنگام خداحافظی تا دم در بدرقه مان کردند. فریبا در گوش ناهید چیزي گفت که در طی آن مدت ندیده بودم، این چنین بخندد. وقتی گفتم بلندتر می گفتید تا ما هم بخندیم، فریبا که گویی سال ها با ما آشنایی دارد، با لحن خودمانی گفت «: ببخشید آقاي دکتر، مطلب زنونه بود«
از خانم بزرگ هم تشکر کردیم و از او پوزش خواستیم که مزاحم استراحتش شدیم . تا سوار اتومبیل بشویم و از در بیرون برویم، در حدود پانزده دقیقه طول کشید .حسین گفت «: از ماشین خاطر جمع باش.امیدوارم سالم به شیراز برسی و ما رو هم از تلفن بی بهره نزارین «. آن شب به ما خیلی خوش گذشت. ناهید حسرت زندگی بی غل و غش و ساده آنان را می خورد، حسرت جوان بودن و پسر و دخترشان را. او می گفت «:باید حسرت بچه در شدن را با خودم به گور ببرم«.
گفتم «: البته براي بچه دار شدن دیر نشده؛ اما نمی شه ریسک کرد، چون احتمال اینکه زن بالاي چهل سال بچه ناقص به بدنیا بیاره خیلی زیاده«.
وقتی از کوچه باغ بیرون آمدیم و به خیابان اصلی رسیدیم، مسیر را گم کردم، اما با پرسیدن از یک راننده تاکسی تا اندازه اي متوجه شدم کجا هستم. از چند چهار راه که گذشتیم، پشت سر اتومبیل که توقف کرده بودند، متوقف شدم. از تابلو ایست بازرسی که یکی از مأموران به اتومبیل ها نشان می داد، پی بردم که اتومبیل مشکوك را بازرسی می کنند.....


ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_175

به ناهید گفتم «: من و تو با هم جوونی نکردیم . امشب می خوام یادي از گذشته کنم و اداي دوران جوونی رو در بیارم«.
ناهید گفت «: چرا؟«
گفتم «: برای اینکه این خاطره هم چند برگی به دفتر خاطراتمون اضافه کنه«.
اتومبیل ها آهسته حرکت می کردند و ماموران به هر اتومبیل که شک می بردند، دستور می دادند کنار بزند. وقتی نوبت به ما رسید، مأمور جوان چراغ قوه اش را روي صورت من و ناهید انداخت. به چهره ام حالتی دادم که مخصوصاً با ما شک کند. ناهید که رفتار من سبب شده بود دست و پایش را گم کند، حالتی پیدا کرد که بر شک مأمور افزوده شد و از ما خواست که در کنار خیابان توقف کنیم . سپس به دو مأمور که سی و چند ساله به نظر می رسیدند و تا اندازه اي پخته تر بودند اشاره کرد.

1403/09/16 14:32

آنان به سراغ ما آمدند و نخستین پرسشي که از ما کردند این بود که چه نسبتی با هم داریم. خیلی خونسرد گفتم «: قوم و خویش هستیم ...» ناهید به میان حرفم آمد و گفت »: نه آقا، زن و شوهریم «!
در حالی که هر لحظه مأموران بیشتر به ما مشکوك می شدند،یکی از آنان پرسید «: حرف کدومتون رو باور کنیم؟ایشون میگن زن و شوهریم، شما می فرمایید قوم و خویشیم «.
در حالی که خنده ام گرفته بود، گفتم «: مگه زن و شوهر با هم قوم و خویش نمی شن؟«
مأمور با عصبانیت گفت «: بالاخره چی هستین؟«
من هم لحظه اي عصبانی شدم و، به قول معروف، رگ عشایري و سرکشی ام گل کرد و گفتم «: هر چی هستیم به شما چه مربوط آقا. نصف شبی جلوي مردم رو گرفتین که چی بشه؟ شما خیال این می کنین جوري مثلاً دارین جلوي فحشا رو
میگیرین؟ آخه هر *** بخواد کار خلاف شرع انجام بده که نمی آد از جلوي شما رد بشه که بازخواستش کنین «!
آن یکی مأمور که پخته تر به نظر می رسید، گفت «: ما وظیفه مون رو انجام میدیم آقا، شما نباید ناراحت بشین «.
بگو مگوي ما شدت یافت و هر چه ناهید تلاش کرد که کوتاه بیایم، فایده ای نداشت، گفتم «: شاید من هر شب با زنم،خواهرم، حتی دوستم تردد کنم، شاید پزشک میخواد منشی خودش رو، در این وقت شب، تو خیابون به امان خدا ول نکنه و اون رو به خونه ش برسونه، چنین آدمی باید مورد بازخواست قرار بگیرد؟«
مأموران که از من سمج تر و یک دنده تر بودند و به مسایل اجتماعی و روانشناسی قضیه کاري نداشتند، درست مثل بار
اول، ما را به کمی ته بردند. چنان عصبانی شده بودم که حتی به خواهش ناهید هم توجه ی نکردم. مأموران ما را به مسئول،
نمی دانم کشیک شبانه،تحویل دادند و مدعی شدند من در برابرشان مقاومت کرده و حتی ناسزا هم گفته ام.
چیزي نمانده بود مسئول کمیته مرا زیر مشت و لگد بیندازد.او،پیش از هر اقدامی ،با حالتی براشفته پرسید :این خانم کیه؟
ناهید که کم کم اشکش در امده بود، گفت:واالله،باالله،ما زن و شوهریم؛سپس یک فش را باز کرد و شناسنامه هایمان را به او داد.مسئول کمیته،مثل ماموران مرزي که گذرنامه را با عکس روی ان تطبیق می دهند،با دقت به من و ناهید و عکس
روي شناسنامه هایمان انداخت و از ان حالت براشفتگی بیرون امد.گفت:بدتون نمی اومد ما زن و شوهر نبودیم؟
گفت:چرا همچین فکري می کنی؟ما از خوابمون میزنیم و از ناموس شما دفاع میکنیم،اونوقت باید سرزنش هم بشنویم؟شاید شما نمی دون توی این تهرون چی می گذره.
گفتم:سی سال پیش که شاید شما متولد نشده بودین،و اگر هم در این دنیا بودین، دوران کودکی را می گذروندین،من توي قلب اروپا از ناموس و ابروی این اب وخاك دفاع کردم و سی

1403/09/16 14:32

سال هم تاوانش را دادم.
مسئول کمیته که کنجکاو شده بود،دستور داد برایمان صندلی اوردند.حوصله ي ناهید سر رفته بود،اما به او گفتم:کاری که ندارید، می خوایم بریم هتل بخوابیم، بگذار لااقل یه اشنا پیدا کنیم.
ناهید نشست.به مسئول کمیته رو کردم و گفتم:به نظر من،راهی که شما در پیش گرفتین،عاقلانه نبست،چون که مردم
رو جري تر و لجباز تر میکنین ونخست ماجرای کشتن مرد انگلیسی را که به ناموسم نظر داشت خیلی خلاصه برایش
شرح دادم و افزودم» ببینید اقا،ما ایرانی ها پا جا پاي فردوسی گذاشتیم.ادبیات ما یک کلاغ رو چهل کلاغ می کنه......


ادامه دارد.....


@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

1403/09/16 14:32

❤❤:
#باغ_مارشال_176

فردوسی نه کرسی اسمون رو زیر پاي قزل ارسلان گذاشته و اگر پهلوانی از نهر ایی رد شده،اون با اب و تاب گفته از رودخانه اي به پهناي دریا گذر کرده.ما هم ادم هایی این طوري هستیم؛هر عمل خوبی رو خوب تر و هر کار ناسزایی رو ناسزا تر جلوه میدیم .مثلا،من یا امثال من،به خونه بر می گردیم،برای اینکه حرفی برا ي گفتن داشته باشیم میگیم مامورها با توپ و تانک و مسلسل جلومونو گرفتن، یکی با قنداق تفنگ به کتفم کوبید یکی دیگه شون چنین و اون یکی چنان کرد.
مسئول کمیته که ادمی پر حوصله بود؛گفت:چرا نباید حقیقت رو بگیم؟
گفتم:این بستگی به دوستی و یا دشمنی با شما داره.اگر با شما و این انقلاب و اوضاع سیاسی کشور دوست و بهش معتقد باشن، مابقی جرمی مرتکب نمی شن که کارشون به کمیته بکشه.معمولا ادم هاي لا ابالی و خلافکار،یعنی دشمن،سر و کارشون به شما می افته.دشمن هم حقیقت رو اون طور که هست بازگو نمی کنه. مسلمه که چنین ادمی واقعیت رو براي کسی مثل خودش،طوري جلوه میده که شما ادم هاي خوبی به نظر نیاین .روز بعد قضیه با اضافات بازگو میشه و چیزي نمی گذره که شایعه می کنن چند شب پیش دکتر فلانی رو که می خواسته منشی خودش رو به خونشون
برسونه،گرفتن،زدن و زندونی کردن ووو. اینطوري عده اي رو بی خود و بی جهت با خودتون دشمن می کنین.
مسئول کمیته کمی به فکر فرو رفت.من ادامه دادم:اگر هم احیانا زن و مردي یا پسر و دختري رو با هم گرفتین که هیچ نسبتی با همدیگه ندارن،بگیم انشا ا... که با هم محرم هستن و یا میشن و حتی راهنمایی شون کنین که با روي خوش با اونها حرف بزنیم . می دونین چی می شه،هرچی درباره ی شما بدي بشنون، امکان نداره باور کنن،چون با چشم خودشون
گذشت شما رو دیدن.
ناهید اشاره کرد که پر چانگی بس است. شناسنامه ها را از روي میز برداشتم وگفتم:خداحافظ.
ساعت از یک بامداد گذشته بود که به هتل رسیدیم .ناهید گفت:هنوز هم رگ و ریشه ي عشایری ت رو حفظ کردي.اب پیدا کنی شناگر ماهری هستی.
گفتم:اخه تو رو خدا این هم شد کار که جلو ي ماشین مردمو میگیرن و می پرسن کی هستی؟
وسایلهایمان را گذاشتین تا صبح زود عازم شیراز شویم در حالی که خودمان را برا ي استراحت اماده میکردیم
دست ناهید بی اختیار به سمت سرش رفت و او کف اتاق نشست و گفت:"واي سرم"
این بار شدت درد بیشتر از بارهاي پبش بود به طوری که ناهید سرش را محکم به لبه ي تخت میکوبید و گریه می کرد
رنگش پریده بود .بی درنگ فشار خونش را گرفتم عادی بود .یک امپول مسکن قوي به او تزریق کردم که سر دردش پس از مدتی ارام گرفت.ناهید بیشتر از ان جهت ناراحت میشد که مبادا سر دردش باعث اوقات

1403/09/16 14:33

تلخی ام شود در دل گفتم خدا کند به محض ورودمان به شیراز دعوتنامه ي سعید هم رسیده باشد
گذشته از سر درد ناهید که گاهی به سراغش میامد ،مسافرت ماه عسل به ما خیلی خوش گذشت .دراصفهان توقفی کوتاه کردیم و هوا هنوز تاریک نشده به مرودشت رسیدیم ناهید مایل نبود با ان همه خستگی به خانه ی مادرش برود
وقتی به شیراز رسیدیم رهسپار خانه ي خودمان شدیم چون در انجا بیشتر از هر جا دیگر راحت بودیم به خانه که رسیدیم دیدم در حیاط نیمه باز است .یک ان یکه خوردم اما وقتی داخل شدم دیدم بهادر مشغول دادن اب به گلها است
دیدنش خیلی خوشحالم کرد چون دلم برایش خیلی تنگ شده بود او را در اغوش گرفتم و بوسیدم او پس از خوشامد
گویی گفت:"امیدوارم به عروس و داماد خوش گذشته باشد".
و کمک کرد وسایلمان را داخل ساختمان ببریم و خودش خیلی زود انجا را ترك کرد از تر و تازه بودن گلها معلوم بود که سفارش مرا هر روز انجام داده و به قول معروف پشته گوش نینداخته بود.
به قدر ي خسته بودم که فور ي به حمام رفتم ناهید هنوز با وسایل خانه و گاز و اشپزخانه اشنایی نداشت ،زیرا تنها یک شب در ان خانه بودیم .با کمک یکدیگر چای درست کردیم و سپس تلفنی ورودمان را ،نخست به مادر ناهید اطلاع دادیم او گله داشت و دلخور بود که چرا سر راه سري به او نزدیم .ناهید خستگی را بهانه کرد و قول دادیم روز بعد به دیدنش خواهیم رفت .بعد نوبت به من رسید. تاخواستم شماره ي خانه ي مادرم را بگیرم تلفن زنگ زد اویشن بود پس از سلام .....


ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_177

پس از سلام و خیر مقدم و زیارت قبول گفت:"پس چرا نمییاین؟"
با تعجب گفتم :"کجا؟"
به شوخی گفت:"قربون حواس جمع !داداش مگه قرار نبود یکراست بیاین خونه ي مامان. الان بهادر و شهدخت اومدن و گفتن شماخونه هستین.مامان همه را به خاطر شما مهمان کرد".
گفتم:"ما همچین قراری نداشتیم ".
گفت:"به هر حال همه ی ما منتظریم ".
تعجب کردم که چرا بهادر درباره ي مهماني چیزی به من نگفته.به هر حال انچه سوغاتی به سلیقه ي ناهید از مشهد و تهران خریده بودیم داخل کارتن ریختیم و به خانه ي مادرم بردیم .گویی دوباره جشن عروسی برپا کرده بودند ترگل و آویشن و شوهرهایشان جمشید و بهروز با زن و بچه هایشان ریز و درشت جمع شده بودند .عده ای دور ناهید را گرفتند و عده اي دوره مرا .بازار ماچ و بوسه داغ بود مادرم مرا در اغوش گرفت و گفت:"همیشه ارزویم این بود
سپس مرا رها کرد و و به سراغ ناهید رفت و پس از بوسیدن به او گفت:" زیارت قبول امیدوارم به شما هم پس از ان همه مکافات کشیدن خوش گذشته باشد"
پس از ان که از ماچ و بوسه گفتن زیارت

1403/09/16 14:33

قبول راحت شدیم به بهادر گفتم:"چرا امروز به من نگفتین که هم شب خونه ي مادر جمع میشون؟"
بهادر خیلی خونسرد گفت:"خیال کردم خودت میدونی چون زنگ زده بودي که یکراست به خونه ي مادر میایی".
به هر حال به خاطر بازگشت من و ناهید از ماه عسل مهمانی داده بود تا به این وسیله محبتش را به عروس خود ثابت کند پس از مدتی که همه ارام گرفتند،نوبت به تقسیم سوغاتی ها رسید .
ناهید براي شهدخت که تازه عروس و جوانتر بود یکی دو قواره پارچه اورده بود و بقیه هم به جز جانماز و نبات و زعفران و تسبیح چیز دبگري نصیبشان نشد.برای اینکه حرف پیش نیاید و در ضمن تعریفی از ناهید کرده باشم گفتم:"راستش من حوصله ي سوغاتی خریدن
رو نداشتم هر چی هست سلیقه ي ناهیده"
همگی از ناهید تشکر کردند و به سلیقه ي او آفرین گفتند ناهید در خانه ي ما غریبه نبود و از هیچ *** رو در با یسی نداشتو اصلا لازم نبود کسی را به او معرفی کنم.چون خودش همه را میشناخت.با انکه رفت وامدش با خانواده ي من سالها قطع شده بود ،در عین حال،از زندگی اغلبشان دورادور با اطلاع بود .ترگل و اویشن سعی داشتندبه هر نحو ممکن با او خیلی خودمانی رفتار کنند مادرم گفت:" هیچکس تصورش هم نمیکرد عاقبت ناهید عروس خودم بشه"ماجرا ی ما براي شهدخت که که گویا سر گذشت پر فراز و نشیبمان را از زبان شوهرش شنیده بود جالب بود.طولی نکشید که بهرام و جمشید هم که مادرم دعوتشان کرده بود به جمع ما پیوستن بهرام که در هر فرصتی با من شوخی می کردگفت:"حال دوماد پیر مردمون چه طوره؟"و براي انکه ناهید نرنجدبه او رو کرد و گفت:"خوشبختانه عروسمون مثل دخترهاي 25 ساله است"
دختر جمشید هنوز هم از این ناراحت بود که چرا بهادر او را به همسري نپذیرفته است.من از تهران و مشهد و فروش خانه ي یوسف اباد و خرید اپارتمان برایشان گفتم زنها ناهید را دوره کرده بودند و نمیدانم چه از اومیپرسیدند که او هم با اب و تاب مشغول سخنرانی بود.
جمشیداز فکر بکرم در مورد خرید مسکنی در اپارتمان خیلی خوشحال شد و گفت:"بسکه پوله هتل دادیم خسته شدیم"قرار شد پس از تحولی اپارتمان همگی دست به دسته هم دهیم و کلهی تجهیزات اپارتمان را تامین کنیم تا هر کدام از اقوام که چند روزي به تهران میروند از لحاظ محل اقامت خیالشان راحت باشد.
بهرام معتقد بود خانه را مفت از چنگم در اوردند و شکی نداشت که اگر کار را به او واگذار کرده بودم ،انجا را گران تر می فروخت.
از دوست جدیدمان حسین شمروني و حرفهاي بامزه ي خودش و همسرش و ازجلب کردنام به کمیته و بگو مگوهایمان با پاسداران در کمیته ها حرف زدیم....


ادامه

1403/09/16 14:33

دارد...

@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_178

آویشن می گفت بیمارانم امان من را بریده اند و براي روز بعد دسته کم 25 نفر نوبت داده است و نیز می گفت اغلب بیماران
از پزشکی که انها را در مطب من ویزیت کرده است راضی نیستند"
از هر معقوله اي سخن به میان می امد به اندازه اي خسته بودم که خواهش کردم هر چه زودتر شام را اماده کنند پس از صرف شام به این فکر افتادم که برای صبحانه چیزی در خانه نداریم.به ناهید گفتم:"از فردا صبح اولین دردسر شروع میشه صبح زود باید بیدار بشم اماده بشم براي خریدن اذوقه". آویشن گفت:" دیروز من و بهادر همه چیز برایتان خریدیم مگه توي یخچال رو ندیدین؟"
ناهید گفت:"چرا دیدم شما زحمت کشیدین؟"
آویشن گفت:"هر چی باشه شما نو عروسین،داداش هم تازه دوماد خوبیت نداره به این زودي دم مغازه و نونوایی معطل بشین ".
پس از تشکر از مادرم به خاطر پذیرایی خوبش و اویشن برای اینکه به فکر ما بود و برایمان اذوقه تهیه کرده بود و جمشید که انهمه زحمت کشیده بود و مدارك را به ما رسانده بود و بهادر به خاطر رسیدگی به گلها و گیاهان خانه.از همگی خداحافظی کردیم .
ترگل در اخرین لحظه گفت:"تو ادمی نبودي که به خاطر انجام گرفتن کاري از همه تشکر کنی مثل اینکه از ناهید خیلی چیزها یاد گرفتی؟"
گفتم:"همینطوره ای کاش سی سال پیش قدرش رو میدونستم".
همانطور که اویشن گفته بود یخچال پر از خوراکی و اذوقه بود ناهید همه را یکی یکی دید و با سلیقه ي خودش جا به جا
کردتا هر چه میخواهد راحت تر در دسترس باشدچنان خسته بودیم که هنوز سرمان به بالش نرسیده خوابمان برد.
صبح در حال خواب و بیداري بودم که متوجه شدم ناهید در حال اماده کردن صبحانه است اومرا صدا زد و گفت تا دیرم
نشده است بلند شوم،یک لحظه فراموش کردم که باید سر ساعت 8 در بیمارستان باشم صبحانه ام سرپا و با شتاب خوردم و به ناهید گفتم:"به هر حال باید به تنهایی
عادت کنی"
پس از 15 روز مسافرت کار روزانه را از سر گرفتم کمی مشکل بود ولی چاره ا ي نداشتم ساعت دو بعد از ظهر که به خانه برگشتم دیدم ناهید مثل کدبانویی کار کشته همه چیز را مرتب و اماده کرده است نخستین بار بود که دستپخت او را میخوردم در تهیه ی غذا خیلی سلیقه نشان داده بود و من به او افرین گفتم که دستپختی تا این اندازه عالی دارد پس
از ناهار خواستم استراحت کنم اما ناهید گفت :"نه الان وقت استراحت نیست مگه ساعت 5 نمی ریم مطب؟"
گفتم:"چرا اما تا ساعت 5 خیلی مونده"
گفت:"پس کی میبریم خونه ي مادرم؟بهش زنگ زدم که ساعت سه تا چهار منتظرمون باشه"
درست می گفت حق با او بود و وقت خواب و استراحت نبود پس از نوشیدن چاي انچه

1403/09/16 14:33

سوغاتی برا ي مادرش خریده بود
برداشت و ما ساعت سه عازم مرودشت شدیم نیم ساعت بعد در خانه ي مادر ناهید را زدیم از ایم که در خیلی زود به رویمان گشوده شد حدس زدم منتظرمان بوده اند همین که در به روی پاشنه چرخید و مادر و دختر رودررو ي هم قرار گرفتند یکدیگر را در اغوش گرفتند و روبوسی کردمد گویی سال ها از همدیگر دور بوده اند مادر ناهید سپس صورت مرا بوسید و گفت:" امیدوارم زیارتتان قبول باشه"
شربت و میوه و شیرینی براي پذیرایی ما اماده کرده بود نوشیدن شربت در ان هواي گرم و خشک مرودشت خیلی بجا بود ناهید حال ،هلاکو و لیلا و مریم و جهانگیر و بقیه را پرسید که خوشبختانه حال همه شان خوب بود مادر ناهید به گمان این که براي شام میمانی به ناهید گفت:"همه چیزی تو یخچال هست خودت میدونی هرچی میلتون میکشه تهیه کن"اما وقتی گفتم باید ساعت چهار و نیم به مطب بروم و فرصت چندانی براي ماندن ندارم چهره
اش در هم رفت ناهید هم راضی نبود بدون من در خانه ي مادرش باشد به هر حال پس از نیم ساعت به امید این که در فرصت دیگر به دیدنش خواهیم آمد....


ادامه دارد.....
@ghatrebarani
💌 🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_179

به امید این که در فرصت دیگر به دیدنش خواهیم امد و تنهایش نمی گذاریم خداحافظی کردیم .
در این داستان این جمله را بارها تکرار کرده ام که بشر موجودي عجیب است تا وقتی که به ارزوهایش نرسیده است خوشبختی اش را در دست یابی به خواسته هایش می داند اما زمانی که به انچه میخواهد می رسد سعادت را در چیزهایی می بیند که هنوز به انها نرسیده و یا توانایی تصاحبش را ندارد
ناهید سی سال در انتظار من روزشماري کرد و من هم پس از ان همه درد و محنت و دوري از خانواده و شهر و دیار دلم می خواست سر وسامانی بگیرم و با ناهید که وفادار ي در عشق را به خوبی ثابت کرده بود ازدواج کنم به انچه میخواستم رسیدم و از موقعیت اجتماعی و در امد خوبی نیز برخوردار بودم زنی داشتم که از شدت دوست داشتن او را میپرستیدم
خانه اي که در نوع خودش بینظری بود پسري تحصیلکرده و با پشتکار و بدون کوچکترین انحراف برادر و خواهرانم مرا بی اندازه دوست داشتن و مادري که من عشق میورزید اما حالا دلمان برا ي نق نق کودکی که مال خودمان باشد لک میزددو هرجا صداي گریه ي نوزادي را میشنیدیم گویی گم کرده اي داریم که در پی اش میگردیم
روزها و شب ها پشت سر هم میگذشتند در مدتی کمتر از دو سه هفته ناهید به اخلاقم کاملا پی برده و به کارها ي اندك خانه عادت کرده بود بزرگترین تفریح ما مهمانی هایی بود که پشت سر هم به افتخارمان ترتیب می دادند شبی در خانه ي مادر ناهید، ناهار در خانه ي جمشید و

1403/09/16 14:33

روز تعطیل را با بهادر و هلاکو و لیلا می گذراندیم .سردرد ناهید گاهی وقت ها
بگو بخند را بر من و او تلخ میکرد منتظر دعوتنامه ي سعید بودم که یک ماه پس از سفر ماه عسل به دستمان رسید .چون همسر انگلیسی سعید ما را دعوت کرده بود قاعدتا براي گرفتن و دین بازیا با دردسر رو به رو می شدیم .تلفنی با سفارت انگلستان تماس گرفتم. هیته انچه برا ي گرفتن ویزا لازم بود به راحتی امکان داشت.گذرنامه ناهید در مدتی کمتر از یک هفته در همان شیراز صادر شد.از بیمارانم که بیشترشان را نیزنمی شناختم و مشتر ي پرو پا قرص من بودند پوزش خواستم که دست کم دو ماه از دیدنشان محروم می شوم.همه چیا بود که به لندن سفر کنیم .
هواي گرم تابستانی شیراز رفته رفته رو به خنکی می رفت.با رسیدن پا ییز گرماي طاقت فرسا دیگر عرصه را بر من و ناهید تنگ نمی کرد چون هر دو از گرما بیزار بودیم .با اینکه بیشتر پزشکان متخصص بر این عقیده بودند که بیرون اوردن غده از گوشه مغز ناهید کار ي چندان نیست که انان نتوانند از عهده انجامش برایند دلم می خواست ناهید رابه لندن ببرم و شهر ي که سرنوشت مرا تغیر داد از نزدیک به او نشان دهم. برای اینکه از گرفتن ویزا مطمئن شوم لازم بود تنها به تهران بروم .از این رو از مادر ناهید خواهش کردم که دخترش را تنها نگذارد.شبی که قرار بود روز بعد به وسیله هواپمای رهسپار تهران شوم ناهید نگران بود.او می گفت اگر چه می دانم سفرت بیش از یکی دو روز به طول نمی انجامد طاقت دور ي تو را ندارم.ناهید معتقد بود برای زني به سن و سال او بزرگ ترین موهبت الهی این است که عاشق شوهرش باشد و عکس قضیه هم صادق بود.من هم دلم نمی خواست حتی یک شب را بدون ناهید به صبح برسانم.چاره ا ي نبود.صبح زود روز ي که راهی تهران بودم بهادر همراه ناهید که دوست داشت بدرقه ام کند مرا به فرودگاه رساند. چیزی نمانده بود که دیر برسم.به محض ورد به سالن پرواز کارت مسافرت صادر شد و با ناهید و بهادر خداحافظی کردم و هنگام رفتن یک لحظه متوجه شدم اشک در چشمان ناهید حلقه زده است.
ساعت هشت صبح به تهران رسیدم و از فرودگاه مهراباد یکراست به سفارت انگلیس رفتم.خوشبختانه زبان انگلیسی میدانستم و همین امر باعث شد که با کارکنان سفارتخانه که بیشرشان انگلیسی بودند و فارسی را هم خیلی خوب می دانستند راحت تر باشم.به قول یکی از کارمندان ایرانی سفارت کمتر اتفاق افتاده بود که در همان روز تکمیل فرم های مخصوص کنسول کسی را بپذیرد.وقتی به کنسول گفتم تحصیلاتم را در لندن به پایان رسانده ام و با توجه به دعوتنامه ای که خانم انگلیسی برایم فرستاده بود....


ادامه دارد....
@ghatrebarani
💌

1403/09/16 14:33

🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_180

دعوتنامه ای که خانمی انگلیسی برایم فرستاده بود و اطمینانی که به او دادم مبنی بر اینکه از لحاظ مالی اصلا در مضیقه نیستم پس از تشریفات اداری که عبارت بود از واریز مبلغی پول و اخذ بیمه نامه مسافرتی روز بعد برچسب ویزا در گذرنامه مان الصاق گردید و یکی از زنان سفارتخانه که چهره اي خندان داشت به من گفت سفر خوش بگذرد.
همان روز به یکی از دفاتری هواپیمایی مراجعه و برای هشت روز بعد دو بل هیته طی کردم.تنها یک شب در تهران و در
همان هتل لاله اقامت کردم و فرصت این که با حسین شمرونی تماس بگیرم نداشتم. وقتی به شیرازو به خانه برگشتم
ناهید شگفت زده شده بود هنوز باور نمی کرد یک هفته بعد رهسپار لندن هستیم .
خبر مسافرت من وناهید مثل برق در میان اقوام و طایفه مان پیچید .حسادت بعضی ها را از نگاه و کلامشان می شد خواند حتی خواهران خودم.البته اویشن کمتر حسادت می کرد ولی ترگل ناراحت بود. هنگامی که در تکاپوي ارز بودم و شوهرش نیز اشنایی داشت که پوند و دلار را ارزانتر از بقیه در اختیارم می گذاشت روز ي به خانه ترگل رفتم و منتظر همان اشنا ي شوهرش بودم که ترگل در قالب کنایه گفت مثل ا ین که هر کی دیر تر شوهر کنه بخت بهتر ي داره.من هنوز یه سفر خشک و خالی به سور یه هم نرفتم خانم از راه نرسیده یم خواد بره لندن.زودتر از همه هم که مکه
رفته.کی میگه ناهید سختی کشیده؟اگر هم مدتی منتظر بوده حالا داره کیفشو می کنه.نه بچه ا ي نه زق ی نه زوقی.خوش
به حالش.ما تا چشم باز کردیم دو تا بچه تو بغلمون بود و مشغول شدیم به بچه دار ي و کهنه شوري.
از حرف ها ي او خنده ام گرفت..ان قدر خندیدم که خیال کرد دیوانه شده ام.ترگل عصبانی تر شد و گفت چرا می خند ي
داداش؟حرف من خنده داره ای دروغ می کم؟هر چی به این شوهرم می گم بابا منم ادمم،می گه تا اسممون برا ي مکه در
نیومده کجا بریم .
گفتم خواهرم ناهید روزها ي سختی رو پشت سر گذاشته که اگه هر کدوم از شماها جا ي او بودین دق می کردین.اون سی سال تموم مورد سرزنش پدر و مادرو برادر و قوم و خویشانش بوده و از همه بدتر به خاطر من به خاطر عشقش حتی به بدنامی تن داده که به کسی دیگه يا شوهرش ندن.الانه م که برا ي تفریح و خوشگذرونی به لندن نمیره بیشتر بابت عمل جراحی و بیرون اوردن غده ا ي که تو ي مغزشه و سردرد پدرشو دراورده داریم میر یم لندن.از اون گذشته شما هم که شکر خدا وضع مالی خوبی دارین کسی هم که جلوتونو نگرفته.شوهر ترگل هم که حضور داشت گفت اي اقا من وقت نمی کنم برم جهرم طلبمو وصول کنم.شما چی دارین میگین خسرو خان.
ترگل گفت بفرما،تا حرف می زنم می گه کار دارم.

1403/09/16 14:33


گفتم حالا بذار ما بریم وبه امید خدا به سلامت برگردیم ترت مید یم یبی تو و آویشن به جایی یه که خیلی خوشتون میاد
سفر کنین .حالا خودتو ناراحت نکن.
همچنان که مشغول گفتگو بودیم همان اقا ي ارز فروش که انتظارش را می کشیدم زنگ زد.مبلغی پوند و دلار با خودش
اورده بود و همان گونه که گفتم از قیمت بازار کمی ارزانتر حساب کرد.
تارخ حرکت ما نهم ابان ماه همان سال یعنی سال 1372 ساعت هفت صبح بو دو تا ان زمان چهار روز فرصت داشتیم . جمشید برا ي مهمانی خداحافظی همه اقوام از جمله مادرو برادر و دو خواهر ناهید و مریم و هلاکو و لیلا را هم دعوت کرد.چه شب قشنگی بود در میان زنان تنها شهدخت که چندین بار به اروپا از جمله لندن مسافرت کرده بود به ناهید با حسرت نگاه نمی کرد. لیلا هم زنی خوش قلب بود واکنش حسادت بار نشان نمی داد.ولی بقیه کم و بیش به ناهید حسادت می کردند.و بعضی ها حسادتشان را حتی به شوخی بر زبان می اوردند.
ان شب جمشید سنگ تمام گذاشته بود و برای اینکه همسرش به زحمت نیفتد تهیه غذا را عهده اشپزي گذاشته بود که...

ادامه دارد...
@ghatrebarani
💌 🧚‍♀●◐○❀

1403/09/16 14:33

❤❤:
#باغ_مارشال_181

دستپختش در میان تمام اقوام و خوشان به خوبی شهرت داشت.البته دو نفر از کارگران مرغدار ي او هم به اشپز کمک می کردند.دختر جمشید همچنان چهره در هم کشیده بود و به شهدخت روي خوش نشان نمی داد و مادرم من هم از اینکه بار دیگر به لندن می رفتم راضی به نظر نمی رسیدو میگفت از ان شهر بیزارم. آویشن فهرستی بلند بالا از انچه لازم داشت تهیه کرده بود که در صورت امکان برایش بیاورم.ترگل هم مدعی بو د که نباید میان او و اویشن فرق بگذارم و می گفت اگر بفهمد که میان او و اویشن تفاوت قایل شده ام کاری میکند کارستان.هلاکو چند کتاب علمی سفارش
داد که به رشته تحصیلی اش که همان معماري باشد مربوط بود.و من با اشاره ناهید اسم انها را در دفتر روزنامه ام؛یادداشت کردم.هلاکو برای اینکه مطمئن باشد کتاب ها را می اورم بیست دلار به ناهید داد و گفت ما سوتمان را از الان
میزنیم
به هر حال مهمانی جمشیدکه هم به خاطر پا گشا کردن من و ناهید و بهادر و شهدخت ترتیب داده بود و هم به قول
فرنگی ها گودباي پارتی یعنی مهمانی خداحافظی بود به خوبی و خوشی به پایان رسید و همه مهمانان به ظاهر با ارزو ي
بهبود ناهید و سلامت برگشتن ما یکی پس از دیگري خداحافظی کردند.
همان شب که به خانه برگشتیم به حسین شمرونی زنگ زدم.گله داشت و می گفت درویش این رسم رفاقته که یادی ازما نکنی؟با پوزش خواهی بسیار ساعت حرکتمان را به او گفتم او نیز قول داد در فرودگاه منتظرمان خواهد ماند.
ما یک روز پیش از عزیمت به لندن در میان بدرقه گرم شمار ي اندك از خویشاوندن که در ان میان بهادر بیشترین نزدیکی را با من داشت با هواپیما راهی تهران شدیم .وسایل ما بیش از یک چمدان که بیشتر لباس هایمان داخل ان بودو یک ساك کوچک و کیف دستی که مدارك شناسایی از جمله پاسپورت و شناسنامه و پول هایمان را دران جاي داده بودیم ،نبود. از قرار معلوم مدارك خرروج را که عبارت بود از همان پاسپورت دارا ي مهر و دیبا زای یک روز پیش از حرکت به دایره حراست فرودگاه مهراباد تحویل می دادیم .انچه بایدبه انجام می رسیددر مدتی کمتر از نیم ساعت انجام دادیم و به ما گفتند روز بعد پیش از پرواز باید در فرودگا ه مهراباد حاضر باشیم. غیر از اینکه شب رادرهتل بگذرانیم برنامه ای
نداشتیم.وقتی که به محوطه بیرون از سالن انتظار فرودگاه رفتیم یعنی محوطه اي که خودروهاي سوار ي و تاکسی متوقف می شوند و براي سوار کردن مسافران هر یک مسیری را با صداي بلند اعلام می کند نگاهم درمیان راننده ها ي سواري به
دنبال حسین بود.او ادم بدقولی نبود از این رو تعجب کرده بودم که سر وقت دنبالمان نیامده است.

1403/09/16 14:33

یکی دو بار به سالن انتظار رفتیم و برگشتیم اما بازهم اثري از حسین ندیدیم .
ناهید معتقد بود که در میان انهمه ادم پیدا کردن حسین کار اسانی نیست.عجله نداشتیم .چند لحظه در گوشه ای ایستادم
و به فکرم رسید از راننده اي سراغ او را بگیرم.حسین شمرونی کسی نبود که در میان مسافر کش ها نا شناس باشد.راننده ا ي هم سن و سال حسین را درنظر گرفتم و همراه ناهید به او نزدیک شدیم به گمان اینکه قصد دارم جایی بروم می خواست چمدا ن وساك را ازمن و ناهید بگیرد اما به او گفتم ببخشید اقای راننده به اسم حسین شمرونی می شناسین؟
با سر انگشتانش سرش را خاراند دهانش را کج و معوج کرد و گفت حسین کلاغ پر رو می گی؟
گفتم لقبش رو نمی دونم. پیکان ابی رنگ داره قدش کوتاست و موهاي جلو ي سرش هم یه کم ریخته.
گفت کیه که اونو نشناسه.هر جا باشه الان سرو کله ش پیدا میشه البته اگه مسافر شهرستون به تورش نخورده باشه.
گفتم با هم قرارداشتیم .اون هیچ وقت بدقول نبود.....


ادامه دارد....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_182

راننده گفت سه راه مهراباد تصادف بدی شده حتما اونجا گیر کرده.اگه قول داده حتما پیداش می شه.
پرسیدم چرا بهش می گن حسین کلاغ پر؟
گفت واسه این که مسافرایی عین شما رو عینه کلاغ پر می ده طرف خودش.
مگه مسافر اون نیستی؟حتما قبلا مسافرش بود ي و شیفته زبون چرم و نرمش شدین. مگه نه؟
گفتم نه ما با اون قوم و خویش میشیم.
نگاهی به قد و قواره من و ناهید و چمدان و سرو وضعمان انداخت و گفت شما قوم و خویش حسین شمرونی هستین؟
گفتم چرا شک میکنی؟
او دستی به سرش کشید و سپس ریش کم پشتش را خاراند.به نظر می رسید باور ندارد که ما قوم و خویش او باشیم .به
هر حال گفت اگر اون هم پیداش نشه چاکر در خدمتتونه. گفتم حتما پیداش میشه.
ناهید گفت بریم هتل و ازاونجا به خونه ش زنگ بزنیم .ما اصلا به اون کاري نداریم می خوایم شب بریم خونه اون؟
گفتم نیم ساعت صبر می کنم اگر نیومد چاره اي جز ان که بریم هتل نداریم ان روز ابر سایه اسمان را پوشانده بود و هر ان احتمال باریدن باران می رفت.خوشبختانه هر دو از ابرو باران خوشمان می امد.گاهی به اسمان نگاه میکردم و گاه به ان دور و بر که ناگهان اتومبیلی سفید رنگ به سرعت از لابه لا ي انبوه اتومبیل ها پیچید و در نقطه ا ي که توقف ممنوع بود از حرکت باز ایستاد.حسین را دیدم که با عجله و مضطرب از ان پیاده شد.او را صدا زدم تا نگاهش به من و ناهید افتاد چهره اش حالت عادی پیدا کرد.لبخندش حاکی از ان بود که بادیدن ما خوشحال شده است.پس از سلام و احوالپرسی یکدیگر را بوسیدیم .از این که دیر کرده بود معذرت خواست.به زمین و زمان و

1403/09/16 14:33

اداره راهنمایی ورانندگی بد وبیراه می گفت که چرا دیر سر صحنه تصادف حاضر می شوند.گفت اگرسه راه مهراباد تصادف نشده بود نیم ساعت پیش اینجا بودم.
گفتم حالا چیزی نشده ما هم زیاد منتظر نموندیم حسین اقا .
ساك و چمدان ما را داخل صندوق عقب اتومبیلش گذاشت من در کنار او وناهید در صندلی عقب نشست.گفتم اتومبیل نو مبارکه.
گفت از تصدق سر شما اونو فروختم اینو خریدم. می دونی مدل اون چه سالی بود؟پنجاه و پنج،اما کم کم داشت دخلمو
می اورد.هر چ د یرمی اوردم خرجش می کردم.گفتم مدل این چیه؟
گفت با این که مدلش شصت و هشته اما چیزی کار نکرده.از تو دست خریدم.ماشین مال یه معلم بوده که از خونه تا مدرسه اش پونصد متر هم نیست. گفتم مبارکه. امیدوارم سالم باشی و سایه ت از سر زن و بچه هات کم نشه.
ناگهان متوجه شدم که حسین از مسیری دیگه به سو ي هتل می رود،گفتم مثل اینکه مسیرتو عوض کردي گفت مگه قرار نیست بریم خونه؟
ناهید گفت نه مزاحمتون نمیشیم .به اندازه کافی زحمت دادیم .
حسین به شوخی گفت الان با ماشین میرم تو درخت تیر یا چراغ برق. یکی پیدا میشه بپرسه عشقی،حواست کجا بود؟اون وقت تقصیر رو می اندازم گردن شما که حواسمو پرت کردي ابجی.مزاحم کدومه از دیشب که اقاي دکتر زنگ زد فریبا از خوشحالی تو پوستش نمی گنجه.چه مزاحمتی خواهر من!
گفتم:اخه...
حسین گفت اخه ماخه نداره.اگه راه دستون نبود اصرار نمی کردم ابجی.
به ناهید نگاهی انداختم که بیش از ان تعارف نکند.به جز اینکه تابع حسین باشیم چاره اي نبود.
پیمودن فاصله میان فرودگاه تا داراباد و به قول حسین کوچه باغ سید در حدود یک ساعت شاید هم کمی بیشتر طول کشید .به محض باز شدن درخانه فریبا در حالیکه دختر خردسالش رادر اغوش داشت با روی گشاده به استقبالمان امد......


ادامه دارد...
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_183

خوشرویی حسین و همسرش که نشان میداد از دیدنمان واقعا خوشحال شده اند باعث شد که راحت باشیم .سراغ مادر
حسین را گرفتم گفت دو روز است به منزل خواهرش که خاله حسین باشد و در همان نزد یکی قرار دارد رفته است.خانه
حسین چهار اتاق و یک هال کوچک داشت که یکی از اتاقها را برا ي ما در نظر گرفته بودندو کاملا معلوم بود وسایل اضافی انجا را جمع کرده بودند تا ما راحت باشیم .بو ي غذا که هنوز نمی دانستیم چه تهیه دیده اند در فضا ي خانه پیچیده بود بویی چنان مطبوع که اشتهایمان را تحریک کرد. سرانجام طاقت نیاوردم و گفتم به به چه بویی راه انداختین فریبا خانم!
حسین گفت به خانم گفتم دکتر ابگوشت خیلی دوست داره.برا ي اون که بدونین تدارك اونچنان مید یندابگوشت بار
گذاشتیم.
گفتم

1403/09/16 14:33

عجب کار بجایی کردین .وقتی من وناهید دراتاق تنها شدیم و حسین برا ي خریدن نان سنگک خانه را ترک کرد تازه بخود امدیم وخودمان را سرزنش کردیم که چرا دوباره دست خالی به خانه حسین امده ایم .پس از انکه ابی به سر و صورتمان زدیم ناهیدخیلی خودمانی به کمک فریبا رفت و تنها کار ي که از دستش برمی امد نگه داشتن دختر او بود.ناهید چنان بچه دوست بود و چنان قربان صدقه بچه حسین میرفت که گویی فرزند خود اوست.پسر سه چهار ساله حسین هم شیرین زبانی می کرد وبا کارها ي با مزه و عجیب و غر یبی که برا ي جلب توجه ما انجام می داد مشغولمان کرده بود.طولی نکشید حسین با چند نان سنگک تازه که با بو ي ابگوشت درهم امیخته و ما را از خود بیخود کرده بود نگاهی به ساعتم انداختم،چند دقیقه ای به ظهر مانده بود.گفتم حسین اقا اگر هر چه زودتر اشتها ي تحریک شده ما رو در یابی چه کار خوبی کردي!
حسین گفت هابارك االله،حالا شد.از این به بعد تعارف ماروفو بذارین کنار.همین الان فریباخانم ترتیب ناهار رو میده.الحمد الله بچه هم که تو ي بغل ابجی جا خوش کرده.
سفره را در یکی از اتاق ها که از بقیه کمی بزرگتر بود،پهن کردند.سبز ي خوردن و ماست و نوشابه را چیدند،سپس برا ي
هر کدام از ما در کاسه ای چینی ابتدا اب گوشت و سپس گوشت کوبیده اوردند.ان قدر خوشمزه بود که خواهش کردم اگر از اب گوشت چیزی مانده است برایم بیاورند. ناهید از این که تا ان حد خودمانی شده بودم،ناراحت شد و نگاهی اعتراض امیز به من انداخت ولی معلوم بود که حسین و خانمش رفتار خودمانی مرا خیلی پسندیدند.مزه ي ابگوشتی را که تا ان روز در خانه حسین خوردیم،هیچ وقت فراموش نمیکنم.پس از نهار و نوشیدن چاي،ابر سیاهی که در فرودگاه میدید سراسر اسمان را پوشانده بود، سر انجام باریدن گرفت. صداي باران وشرشر اب باران جاري از ناودان باعث شد که هنوز سر بر رو ي بالشت نگذاشته، خوابمان برد، ساعت 4 از خواب بیدار شدیم .فریبا برا ي ما چا ي و میوه اورد. صداي سوت دیگ زود پز به ما این بشارت را میداد که برا ي شام غذای دیگر تدارك دیده اند.ناهید برا ي بار چندم گفت:اقاي دکتر،نمیدونم چرا خانم شما این قدر تعارف میکنن.نترسین،قول میدم،ما هم به شیراز میایم و شما را حسابی تو زحمت بیندازیم، برای این که فریبا را به حال خودش بگذاریم تا راحت به کارهایش برسد،به حسین گفتم: اگر گشتی در همین اطراف بزنیم و از این هوا ي مطبوع و بارونی بی نصیب نمونیم، خیلی بهتره.
حسین به فریبا گفت لباس مناسب به پسرش بپوشاند تا او را هم با خودمان ببریم .پسرك،از خدا خواسته،پا به زمین می
کوبید که چرا مادرش او را معطل می کند.نم نم

1403/09/16 14:33

باران به کوچه باغ رسید حالتی دل انگیز داده و واقعا لذت بخش بود. از انجا به خیابان فرعی وسپس به بزرگراه اصلی رسیدیم .به حسین گفتم ما را تا سر پل تجریش برد.قصد داشتم چیزی براي حسن کوچولو و فریبا بخرم تا شاید گوشه اي از ان همه محبت را پاسخ داده باشم. در این فاصله حسین گفت:در حدود سه چهار روز پیش یه مسافر سمت یوسف اباد داشتم،درست دو کوچه بالاتر از خونه شما. مثل این که مستاجرا رفته بودن. مهندس کوچه را پر کرده بود از تیر اهن و مصالح،کم کم داشتن خونه رو خراب میکردن. اون جور که من فهمیدم،تا عید اونجا ساخته میشه.....


ادامه دارد.....
@ghatrebarani
❤️🧚‍♀●◐○❀

#باغ_مارشال_184

به شوخی گفتم:دعا کن زود ساخته بشه، وگرنه این مزاحمت ها ادامه داره.
حسین گفت:اقای دکتر،باز هم اومدی و با ما نسازي.خدا شاهده، به جون حسن،از اینکه ما را قابل دونستین و به کلبه
درویشی ما پا گذاشتین،قند تو دلمون اب میکنین .بذارین ما هم پز بدیم و بگیم یه آقا و خانم دکتر با خان محترمش به خونه ما رفت و آمد دارند.
اخه نوکرتم،چرا اینقدر تعارف میکنی؟
گفتم:ببخشین،دیگه دراین باره حرف نمیزنیم ناهید هم قول میده.
به تجریش که رسیدیم به حسین گفتم جلو ي فروشگاه هایی که پارچه و بلوز و پلوور و ا ین جور اجناس داشته باشه، نگه داره.
ما را درست روبروي بازار تجریش پیاده کرد و گفت:تا شما برمیگردین منم یه خورده خرت و پرت که خانم دستور داده بخرم هرکدوم زودتر اومدیم،از کنار ماشین جم نمیخوریم.
تا گفت من با اجازه شما حسن را هم با خودمان میبریم،حسن از خوشحالی دست ناهید را گرفت و دیگر ان را رها نمیکرد.
پدرش ،با زبان کودکانه ،به او سفارش کرد که عمه را اذیت نکند و حسن، با اشاره سر،پاسخ مثبت داد.به طور موقت با حسین خداحافظی کردیم .
شب پیش از ان هرگز نمیدانستم که در ان منطقه بازاري به ان بزرگی و پر رفت و امد وجود داد.
یک پولور براي حسین،یک بلوز براي فریبا، یک دست لباس بچگانه براي فاطمه و یک دست گرمکن با مقدار ي اسباب بازي براي حسن خریدم و از قنادی انتهاي بازار هم یک جعبه شیرینی گرفتم.
وقتی حسین ما را با چند بسته ي کادو پیچی شده دید گفت:از شمرون خرید کردین، واسه لندن؟
نگاهش که به اسباب باز ي ها افتاد تشکر کرد و گفت:حالا نوبت منه که مرتب بگم افتادین تو زحمت.
اصلا هم این حرفو نمیزنم. خیلی خوب کردین.
هوا رفته رفته رو به سردی رفت،البته نه انچنان که سردمان شود تازه افتاب غروب کرده بود که به خانه رسیدیم و وقتی انچه را خریده بودم به فریبا داد م و گفتم البته قابل شما را ندارد،فریبا گفت:اولا دست شما درد نکنه.
آخه چه نیازی بود

1403/09/16 14:33