The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

بلاگ ساخته شد.

سلاااااام
یه بلاگ برای سرگرمی درست کردم ک هر چی دلتون بخواد توش پیدا میشه جک، جملات عاشقانه،رمان،خاطره، سیاسیت های زنانه وسیاست های خانه داری وهرچیزی ک ب نظرخودم جالب بیاد دوست دارم اینجا بهتون خوش بگذره?

1400/07/26 15:26

گاهی انقد خسته و تنهایی که دلت میخواد یکی کنارت باشه
خودتو بچپونی تو بغلش و بگی:
«چقد خوبه که تو رو دارم، به درک که خیلی از مشکلا حل نمیشن»❤️

1400/07/26 15:27

تلاش⁩ ⁦ کن⁩⁦ واسه⁩ ⁦
چیزی⁩ ⁦ که⁩می‌خوای..
آدمی ⁦ که⁩دوستش داری..
شرایط دلخواه‌ت..
جایی ⁦ که⁩می‌خوای باشی و...
از هرچیزی ⁦ که⁩حس می‌کنی‌ تو زندگیت باارزشه ساده دست نکش!که⁩ حتی اگه آخرشم نشد،تو از اینکه بی‌تفاوت نبودی نسبت بهش پیش خودت و وجدانت سربلند باشی✨

??????

1400/07/26 15:30

رمان قباد وصنم رو براتون میزارم امیدوارم خوشتون بیاد?

1400/07/26 15:32

به نام خدایی که قلم به دست اوست




#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد:

از دم دانشگاه یک درشکه گرفتم ورفتم به طرف خونه، از شدت هیجانی که داشتم جلوی در که رسیدم قبل از اینکه درشکه درست بایسته پول رو دادم به درشکه چی و پریدم پایین.
در خونه ی ما مثل اغلب اوقات باز بود.
حد فاصل پرده ی ضخیمی که بین و در و راهرو بود رو پس زدم و وارد حیاط شدم،
بازم همه ی خواهرام و بچه هاشون اونجا جمع بودن و این بار داشتن خاکه ذغال ها رو برای زمستون گلوله می کردن.
هر سال اوایل مهرماه آقاجانم دستور می داد هاشم کارگر حجره ذغال سنگ و خاکه ذغال به اندازه هشت خانوار بیاره کنار حیاط تلنبار کنه و خواهرام به کمک هم اونا رو برای منقل زیر کرسی آماده می کردن و ذغال سنگ ها رو برای بخاری،
اون زمان محال بود زمستون توی خونه ای کرسی نباشه حتی اعیان و اشراف هم از همین کرسی برای گرم شدن توی زمستون های سرد اون زمان استفاده می کردن.
بی بی گل خانم مادرم هم مشغول کار بود.
منظره ای که منو یاد بچگی هام مینداخت که هرگز فراموش نمی کنم.

1400/07/26 15:33

#داستان_قباد_و_صنم ?
لذت بازی کردن با خاکه ذغال وقتی توی آب خیس می شد و من با دستهای کوچکم برای خودم گلوله درست می کردم و می ذاشتم کنار حیاط تا خشک بشه و فکر می کردم مهمترین کار دنیا رو انجام دادم و هر شب اصرار داشتم از اونایی استفاده کنن که من درست کردم و اینطوری احساس غرور بهم دست می داد.
اون روزم همه سیاه شده بودن حتی بچه ها که به هوای کمک کردن همه چیز رو به بازی می گرفتن و خوب این سیاهی رو به همه جای خونه می کشوندن،
اما نمی دونم چطور بود که کسی به کار اونا کار نداشت و اجازه می دادن هر طور دلشون می خواد خوش بگذرونن.
بی بی تا چشمش افتاد به من گفت: اومدی قربون اون قد و بالات برم بیا کمک مادر مرد نداریم.
گفتم: نمی تونم بی بی کار دارم باید برم، می خوام برم حجره با حاجی کار دارم.
آخه بی بی خیلی دوست داشت که هر چی زودتر من مرد بشم ؛
منی که یک پسر بودم سر هفت تا دختر، ته تاقاری و عزیز دونه، بی بی می گفت: اگر تو دختر می شدی مطمئن بودم که آقات میرفت زن می گرفت بعد من با یک هوی پسر زا از غصه دق می کردم.

1400/07/26 15:34

#داستان_قباد_و_صنم ?
در واقع اونایی که حاج حسنعلی اردکانی رو می شناختن می دونستن که جوونمرد تر از اونی هست که این کارو بکنه،
تازه اونم با بی بی ،،که سیده خانم طباطبایی بود و آقام بی اندازه احترامش رو به خاطر جدش نگه می داشت،
ولی بی بی با افسوس می گفت: این ربطی به جوونمردی نداره حق حاجی بود که پسر داشته باشه؛ اگر تو دختر شده بودی من رضا می دادم،
نگاهی به بی بی انداختم که تا بازوش توی خاکه ذغال بود گفتم: بی بی جان می خوام برم حجره با حاجی حرف بزنم امرمهمی پیش اومده ؛ برام دعا کن،
دستشو از توی آب بیرون آورد و بلند شد ایستاد و گفت : خدا به خیر کنه، قباد جان چی می خوای بهش بگی؟ چرا صبر نمی کنی بیاد خونه؟
گفتم: دیر میشه همین الان باید از حاجی کسب اجازه کنم، بعد از ظهر منتظرم هستن ؛ خدا بخواد و مخالفت نکنه راهم توی زندگی باز میشه،
یکی از خواهرام گفت : قباد نکنه زن پسند کردی؛
و یکی دیگه گفت داداش جون نکنه خاطر خواه شدی؟
و همه شروع کردن به خندیدن، از چهار پله بالا رفتم و لب ایوون ایستادم.

1400/07/26 15:34

#داستان_قباد_و_صنم ?

منم خندم گرفت و گفتم: ماشاالله به بی بی جان و هفت تا خواهرم، خدا حفظ تون کنه؛ آخه مگه دختری توی شهر مونده که زیر سر نذاشته باشن، یعنی بازم هست؟
عفت خانم خواهر بزرگم کمر راست کرد و گفت: خلاصه اگر دختر، مختری زیر سر گذاشتی بی فایده است چون ما جفت تو رو پیدا کردیم.
قاه، قاه خندیدم و گفتم: بی بی چی؟ اونو دیده؟ پسندیده؟
گفت: هنوز نه ولی خیلی خوبه حکماً می پسنده مثل دسته ی گل، آفتاب، مهتاب ندیده. قباد باید ببینیش
گفتم: چند بار بگم حالا زوده آخه شماها کار و زندگی ندارین؟ والله من هنوز بیست سالم تموم نشده چرا می خواین زنم بدین؟
بزارین درس بخونم به یک جایی برسم،
طلعت گفت: اووو، تا اون وقت دیگه بی بی جز به دختر شاه به کسی رضا نمیده باید بری اشرف پهلوی رو بگیری.
در واقع بی بی فکر می کرد من تافته ی جدا بافته ام و چون درس خونده بودم و حالام وارد دانشگاه شده بودم بی بی هیچ دختری رو لایق من نمی دونست و نمی پسندید و این شده بود باعث شوخی و خنده ی ما چند تا کتاب و مقداری پول برداشتم و سر و صورتی صفا دادم و کت و شلوار پوشیدم و یک کلاه پهلوی سرم گذاشتم و راه افتادم طرف حجره ی حاجی.

1400/07/26 15:35

#داستان_قباد_و_صنم ?

تا اونجا راه زیادی نبود و من تمام راه رو دویدم، باید ازش برای کاری که بهم پیشنهاد شده بود اجازه می گرفتم و دل ناگرون مخالفت اون بودم که اگر یک کلام می گفت نه دیگه نمی شد کاریش کرد،
آقام تو راسته ی بازارچه ی عودلاجان فرش فروشی داشت اسمش سر زبون ها بود، به خصوص از وقتی به مکه مشرف شده بود احترام زیادی براش قائل بودن،
حاج حسنعلی اردکانی ظاهری پر ابهت داشت، از اون جوونمرد های بلند قد و قوی که حامی ضعیفان بود،
کت و شلوار می پوشید و کلاه پهلوی و گاهی کلاه شاپو سرش میذاشت؛
چون به شدت طرفدار تجدد بود؛ در خونه ی ما همیشه به روی هر نیاز مندی باز بود و حاج آقای اردکانی دست رد به سینه ی احدی نمی زد،
معتمد محل بود و تقریباً بدون اجازه اون کسی کار مهمی رو انجام نمی داد؛ اما طوری رفتار می کرد که همه ازش حساب می بردن؛ چشمانی درشت و نافذ داشت و هر وقت به من نگاه می کرد هر چند از سر مهر، لرزه به اندامم مینداخت؛
حرفش یکی بود وقتی لب باز می کرد؛ دیگه دو شدنش محال بود.

1400/07/26 15:36

#داستان_قباد_و_صنم ?

نزدیک حجره که رسیدم ایستادم تا نفسم جا بیاد، حاجی نباید اشتیاق زیاد منو می دید، در این صورت محال بود موافقت کنه اون عقیده داشت اشتیاق زیاد برای هر کاری مصیبت ببار میاره تعادل اصل مهم زندگیست،
من جوون بودم سرم پر بود از شور زندگی؛ مغرور از این جوونی، موقع راه رفتن سینه جلو می دادم و احساس می کردم زمین و زمان باید در مقابل من سجده کنن،
برای همین نه توجهی به پند و اندرز های آقاجانم داشتم و نه از بازی روزگار خبردار.
حرفهای اونو نمی فهمیدم ولی بدون چون و چرا اطاعت می کردم، اون مردی روشن فکر و با سواد بودو یکی از کارای هر روز اون خوندن قران و کتاب های مذهبی و غیر مذهبی بود،
و از نادر کسانی بود که هر هفت دخترش تحصیل کرده و با سواد بودن و من تنها پسر اون در دارالفنون درس خوندم و به دانشگاه رفتم.
دم حجره ایستادم و نگاه کردم آقام مشغول حساب و کتاب بود و از بخت خوش من کسی توی حجره نبود،
با ادب سلام کردم و وارد شدم. بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت: به، به، آقا قباد این طرفا؟
گفتم: آقاجان خودتون می دونین که درس دارم، ببخشید.

1400/07/26 15:37

#داستان_قباد_و_صنم ?
گفت: همینقدر که به بطالت وقت نمیگذرونی من ازت راضیم ؛ ولی تو باید به اینجا هم سر بزنی پسر جان؛ کار یاد بگیری ؛پسر باید شغل پدرشو یاد بگیره؛ تو نباشی به غریبه اعتماد کنم؟
گفتم: حاجی ازم گله دارین؟
گفت: دارم؛ چون منم مثل تو یک روز جوون بودم و بهانه های خاله زنکی رو خوب می شناسم؛ تو دل به اینجا نداری.
گفتم: آقاجان اگر اجازه بدین به موقعش خودم راغب میشم.
جسارت نباشه؛ ولی من به معلم شدن خیلی علاقه دارم اگر خدا بخواد و درسم تموم بشه، می تونم استاد دانشگاه بشم شما هم بهم افتخار می کنین.
گفت: پس بفرمایید من حجره رو بدم دست هاشم و تو رو به خیر مارو به سلامت؟ چی شده آب پاکی میریزی روی دستم؟
گفتم: من غلط کنم آقاجان حرف، حرف شماست بفرمایید در خدمت تون می مونم،
فقط مدتی امون می خوام اجازه بدین برم و زندگی رو جاهای دیگه هم تجربه کنم من پسر شما هستم جدا شدنی که نیستیم،
اون مرد با هوشی بود و فورا حرف منو گرفت و گفت: اوغور به خیر، چی در سرت میگذره و مسافر کجایی؟
گفتم: اختیار دارین آقاجان مسافر چیه همین جا زیر سایه ی شما یک پلقی اون طرفتر کاری برام پیدا شده، معلمی.

1400/07/26 15:37

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم:


صدای گریه ی علیرضا یک آن قطع نمی شد و عزیزه مادرم اونو می داد بغل ننه آغا و ننه آغا می داد بغل من ؛ و عمه خانم مدام دستور می داد ؛ بزن پشتش؛ دمرش کن ؛ قنداقش رو باز کن ؛ شیرش بده ؛
اما همه ی اینا بی اثر بود و علیرضا بازم گریه می کرد و آروم نمی شد و هیچ *** نمی دونست که اون بچه چرا این طور شیون می کنه؛ طوری جیغ می کشید که انگار از درد بدی رنج می بره، بچه خیس عرق بود و دیگه نای گریه کردن هم نداشت ولی بازم نمی تونست گریه نکنه؛ و من و صنوبر و حتی برادر ده سالم امیر علی پا به پاش گریه می کردیم؛
علیرضا پنج ماهش بود ، با هوش و زیبا و شیرین و دوست داشتی ، و من بی اندازه دوستش داشتم؛ اون بچه ی آروم و خوش اخلاقی بود و هرگز بی خودی گریه نمی کرد ،
این بود که همه هراسون بودیم و حتم داشتیم از یک دردی رنج می بره؛ خوب یادمه که نوزدهم شهریور بود دیگه هوای شمرون خنک شده بود ولی خان بابا هنوز قلهک کار داشت و طبق معمول هر سال، ما توی عمارت قلهک بودیم،پس دسترسی به دکتر نداشتیم، ننه آغا یکی از کارگر ها رو فرستاد تجریش دنبال حکیم که عمه خانم اصلا قبولش نداشت.

1400/07/26 15:38

#داستان_قباد_و_صنم ?
اون گفت: عزیزه بچه رو دست این آدمای بی سواد ندین اگر دیدیم خوب نمیشه فریدون خان که اومد می بریمش تهرون.
اما من می دونم این بچه گوشش درد می کنه ببین چطور سر و صورت خودشو می ماله،
صبر کن علاجش دست منه.
این بود که سیگار اشنو ویژه ای روشن کرد و بچه رو گرفت توی بغلشو پوک محکمی بالا کشید و توی دهنش نگه داشت و سرشو برد دم گوش بچه و فوت کرد توی گوشش و در حالیکه علیرضا جیغ می کشید چندین بار این عمل رو تکرار کرد؛ و نتیجه ی کار فقط این شد که بچه همینطور که گریه می کرد به سرفه هم افتاد؛
بعد ننه آغا که در واقع سرجهازی مادرم بود و عمر خودشو به پای بزرگ کردن ما گذرونده بود و عضوی از خانواده محسوب می شد و مثل همیشه خودشو از همه دانا تر می دونست گفت: راه گوش درد دود سیگار نیست باید تریاک بمالیم توی گوشش و گرم نگه داریم تا اثر کنه.

1400/07/26 15:39

#داستان_قباد_و_صنم ?
و در حالیکه عزیزه مادرم وسط اتاق نشسته بود و ما همه دوره اش کرده بودیم تریاکی رو که با آب خیس کرده بودن مالیدن توی گوش های بچه و بازم به تجویز عمه خانم که از ننه آغا عقب نمونه ، یکم هم مالیدن زیر دماغ بچه و با این کار چند دقیقه بعد علیرضا در حالیکه حلقه ای از عرق توی گودی چشمش جمع شده بود آروم شد وخوابید
صنوبر خواهرم که یک سال و دو ماه از من کوچکتر بود یک دستمال آرود تا اون عرق ها رو خشک کنه اما باز عمه خانم مانع شد و گفت: دستش نزنین بیدار میشه بزارین بخوابه تا دردش آروم بشه.
و فاتحانه بادبزن رو برداشت و در حالیکه خودشو باد می زد به عزیزه گفت: خوبه والله تو قبل از این سه تا بچه بزرگ کردی هنوز نمی دونی بچه گوش درد میشه ؟
و وقتی حکیم اومد از دم در ردش کردن رفت.
پدرم که من از بچگی بهش می گفتم خان بابا عاشق علیرضا بود و هر شب مدتی باهاش بازی می کرد ولی اون شب وقتی دیدن که نصف روز بچه گریه کرده بیدارش نکردن و اون همچنان خوابید.

1400/07/26 15:40

?مرد وقتی احساس کند همسرش به او «نیاز» دارد انگیزه و نیرو برای ارتباط پیدا میکند.

زن وقتی احساس کند همسرش به او "عشق" می ورزد انگیزه و نیرو میگیرد برای یک ارتباط گرم.

?

1400/07/26 15:45

دوشنبه سوری امروز یادتون نره
*100*26مربع
2گیگ اینترنت رایگان

1400/07/26 16:25

دختره هنوز سنش 2رقمی نشده تو گوشاش النگو انداخته به نافشم گوشواره


اونوقت من دفعه اولی که سوراخ نافمو دیدم دو روز گریه کردم،


فکر می کردم سوراخ شدم کم کم بادم خالی میشه میمیرم???

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

1400/07/26 17:45

بچه 6 ساله دوتا مگس رو روي هم ديد، ازمامانش پرسيد: مامان مگسا خانوم و آقا دارن؟





مامانه از سوال بعدی ترسيد و گفت نه!





يهو بچه با كفش زد روشون گفت: لاشیهای هم جنس باز!????

1400/07/26 17:49

آموزش عشق بازی

.

.

.

.

.

.

.

.

.

نامزدت رابغل ميكني وفشار ميدي اونم تورافشار ميده‎ ‎

توفشار,اون فشار، تو فشار، اون فشار…. هر كي گوزيد باخته ?

1400/07/26 17:49

دوستم داشت درد و دل میکرد گفت پنج ساله زن گرفتم بچه دار نمیشم

گفتم داداش هر کاری از دستم برمیاد بهم بگو در خدمتم ،

کاش لال بشم

1400/07/26 17:50

#داستان_قباد_و_صنم ?
ولی نیمه های شب با صدای شیون عزیزه از خواب پریدیم، من و صنوبر نفهمیدیم چطوری خودمون رو به طبقه ی پایین برسونیم؛ خان بابا علیرضا رو گرفته بود روی دستشو فریاد می زد ماشین رو روشن کنین،
هندل بزن زود باش بچه ام داره از دستم میره.
ولی از کبودی صورت و بدن بی حال علیرضا همه فهمیده بودن که اون دیگه توی این دنیا نیست ,
روزها و شب های بدی رو گذروندیم و مرگ اون بچه اثر بدی روی همه ی ما گذاشت؛
عزیزه یک آن اشک چشمش خشک نمی شد و در حالیکه ماتم گرفته بود زیر رگبار متلک ها و سرزنش های عمه خانم تاب میاورد.
اون پیر دختری آبله رو بود که با ما زندگی می کرد و تقریبا همه کاره ی خونه ی ما بود.
عزیزه مادر من نبود، ولی هیچکس جز منو و ننه آغا نمی دونست که من این راز رو می دونم.

1400/07/26 19:37

#داستان_قباد_و_صنم ?
چون سالها پیش خودش بهم گفته بود که مادرِ پانزده ساله ی من موقع به دنیا اومدنم از دنیا رفته بود و فریدون خان که پسر یک خان بزرگ بود بعد از دوماه ایراندخت که همه عزیزه صداش می کردن رو به همسری می گیره و اینطور که می گفتن از همون اول منو دوست داشته و مثل بچه ی خودش تر و خشکم می کرده و این محبت با بدنیا اومدن بچه های خودشم کم نشده بود طوری که من هرگز احساس بی مادری نمی کردم و گاهی باور نداشتم که اون مادر خودم نیست و اینو یک حرف مفت از طرف ننه آغا می دونستم ؛
چون می دیدم که گاهی عزیزه منو بیشتر از صنوبر دوست می داره و همیشه توی دعواهای بچگیمون هم طرف منو می گرفت، موهامو با محبت شونه می کرد و می بافت، مراقب خورد و خوراکم بود و به درس و مشقم رسیدگی می کرد ؛
این بود که من فراموش کرده بودم که اون مادرم نیست و برام اهمیتی نداشت.

1400/07/26 19:38

#داستان_قباد_و_صنم ?

با مرگ علیرضا همه غم بزرگی رو تحمل می کردیم و طاقت من از همه کمتر بود،
اونو همون جا توی قلهک دفن کردیم و دیگه هیچکدوم رغبتی به برگشتن نداشتیم دلمون نمی خواست اون بچه رو تنها بزاریم، تا نیمه های یک شب صدای گریه ی علیرضا رو شنیدم و هراسون رفتم پایین همه جا سکوت بود و فهمیدم که خواب دیدم.
ولی عزیزه رو دیدم که توی ایوون نشسته و گریه می کنه
رفتم کنارش نشستم، شال روی شونه هاشو رو برداشت و انداخت روی من و دست انداخت منو بغلم کرد و سرمو بوسید و گفت: توام خوابت نمی بره؟ کاش یک چیزی می پوشیدی هوا سرده سرما می خوری؛
گفتم : شما چرا نخوابیدی؟
اشک چشمش بیشتر شد و با بغض گفت : سینه ام رگ کرده بچه ام گرسنه اس ؛
گفتم : الهی قربونتون برم اینقدر غصه نخورین، عزیزه؟ علیرضا چرا مرد؟ اون که چیزیش نبود ،
آهی کشید و گفت: نمی دونم مادر شاید از بی عرضگی من باشه ؛ کاش نمی ذاشتم اون تریاک رو بمالن توی گوش و دماغ بچه ام ؛ درد سر اینه که مطمئن هم نیستم از اون باشه ؛
ولی تو راست میگی بچه ام چیزیش نبود نباید این طور ور می پرید ؛ تو یک وقت به خان بابا نگی که این کارو کردن می ترسم عمه خانم رو بیرون کنه بیچاره جایی رو نداره بره ؛
تازگی زیاد باهاش خوب نیست سر لج افتاده.
گفتم: از بس دخالت می کنه، من اگر جای شما بودم ساکت نمی نشستم به ما چه که جایی رو نداره بره اینقدر توی کار شما دخالت نکنه ؛ راستی منم ناراحت بودم که تریاک مالیدن به دماغ بچه.

1400/07/26 19:38

#داستان_قباد_و_صنم ?
گفت: تقصیر اون نیست این منم که باید بتونم جلوشون در بیام، آخه من چرا گذاشتم این کارو با بچه ام بکنن؟ می دونی صنم من خودمو مقصر می دونم دستی؛ دستی علیرضام رو فرستادم زیر خاک؛
عزیزه رفت توی فکر و سری تکون داد و گفت: فدات بشم برو بخواب اینجا سوز میاد سرما می خوری .
پاییز دیگه داشت با زرد شدن برگ درخت ها خودشو نشون می داد ولی ما هنوز برنگشته بودیم تهران؛
و خان بابا برای اینکه ما از درس عقب نمونیم سفارش کرده بود برامون معلم بیاد که تا چهلم علیرضا قلهک بمونیم؛
منم دل و دماغ درستی نداشتم و مثل عزیزه در غم از دست دادن برادرم می سوختم اما بشدت به درس خوندن هم علاقه داشتم درست بر عکس صنوبر که از موندمون توی قلهک خوشحال بود.
اون روزای غم انگیز سر خودمو به گردش توی باغ گرم می کردم؛ با اینکه دل خوشی نداشتم و دیگه مثل قبل لذتی از اون باغ های قشنگ نمی بردم تا یک روز نزدیک غروب آفتاب که از پرسه زدن خسته شدم و داشتم برمی گشتم به عمارت؛ از روی پرچین یا همون دیوار کوتاه پریدم توی باغ؛
ولی دامنم گرفت به خار هایی که پایین پام بود و از بس عجله داشتم کشیدمش و پاره شد.

1400/07/26 19:40