The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

باشه ؛ بشین داداش تو رو خدا قباد بهم کمک کن من الان قاطی کردم ؛ اصلا مغزم کار نمی کنه ؛ قربونت برم داداش خیلی دلم می خواد دخترمو ببینم ؛واقعا دلم داره براش پر می زنه ؛
دوباره نشستم و گفتم :ببین رضا ،من درکت می کنم اشتباه کردی و داری تاوان پس میدی ؛خب این خیلی طبیعیه که تو باید تقاص کارات رو پس بدی ؛ می دونم این برای یک مرد سخته ؛ ولی تو اگر می خوای برای گلی پدری کنی باید صبر کنی؛
اول اینکه آرامشش رو بهم نزن ؛ برو زندگیت رو درست کن اون زمان که من بهت گفتم آفرین ، بیا سراغ گلی ؛ تا اون زمان یکم بزرگتر میشه و ما هم کم کم بهش حالی می کنیم که در چه وضعیتی قرار داره ؛
تو مثل آدم رفتار کن ، می برمت همدیگر رو ببینین ؛ یک مدت از دور تو رو بشناسه ؛ ازت نترسه ؛
راستش تو خودت می دونی که همچین آدمی نیستم که حال تو رو درک نکنم ؛ برای همین سعی داشتیم به گلی بفهمونیم که صنوبر مادرشه ؛ نمی دونم شاید فهمیده ولی به هیچ عنوان نمی خواد قبول کنه و یا اصل موضوع رو متوجه نیست ؛ به هر حال به روی خودش نمیاره ؛
گفت : تو بهم قول میدی که اوضاعم رو درست کردم گلی رو به من برسونی ؟ گفتم : آره ؛ اما اگر گلی بخواد ؛ اگر نخواد نمی زارم دست بهش بزنی ؛ گفت : خونه ات منو راه میدی که بیشتر با من انس بگیره ؟ گفتم: فعلا که نه ؛ به هیچ وجه ،صنم دیوونه میشه ؛در واقع خواهرش به خاطر تو خودکشی کرد ؛ اما شاید در آینده ؛اون زمان که ببینم عقلت اومده سر جاش ؛دنیا رو چه دیدی همه چیز توی این دنیا ممکنه ؛
رضا مثل ابر بهار گریه می کرد بغض چنان گلوشو گرفته بود که نمی تونست آب دهنشو کنترل کنه با همون حال دردناک گفت می زاری فردا ببینمش برای یکبارم شده اونو ببینم ؟حتی از دور ؛ می خوام ببینم چه شکلیه ؛ بعد به حرف تو گوش می کنم اما یادت باشه بهم قول دادی قباد من همیشه به تو اعتماد داشتم ؛
من این حرفا رو به رضا زدم وبا این قول و قرار از خونه اش بیرون اومدم ولی انگار یکی داشت جونم رو از ناخن های پام می کشید بیرون ؛ وقتی نشستم توی ماشین حتی قدرت نداشتم روشن کنم ؛ سرمو گذاشتم روی فرمون و با صدای بلند گریه کردم و زیر لب گفتم : صنم ، صنم برای من خیلی بیشتر از تو سخته؛ من نمی تونم گلی رو از دست بدم ؛
از اونجا دوباره رفتم حجره تا از حاجی بخوام صنم رو راضی کنه که یکبار رضا گلی رو ببینه بدون اینکه بدونه اون پدرشه چون اصلا خودم نیرویی در بدن نداشتم و این کار من نبود؛
حاجی وقتی حرفامو شنید گفت : به نظرم خوب گفتی ؛ البته توی این دنیا نمیشه باری به هر جهت زندگی کرد ولی این بار مجبوریم که از زمان وقت بگیریم ؛ شاید فرجی شد ؛ تا رضا وضعیت

1400/10/14 15:58

خودشو درست کنه یک طوری میشه بابا جان اینقدر خودتو اذیت نکن ؛ گفتم : نگرانی من از این بی ثابتی رفتار رضاست نمیشه تصور کرد فردا چیکار می کنه ؛ مطمئن نیستم که روی حرفش بمونه؛ بدتر از اون احساس می کنم که با دیدن دخترش اشتیاقش برای بردن اون بیشتر بشه و شاید این کار درستی نیست ولی اجتناب ناپذیره ؛ ولی الان مشکل من صنمه ؛ اون محاله راضی بشه که رضا گلی رو یکبار ببینه ؛
گفت : من درستش می کنم امشب بیاین خونه ی ما دور هم باشیم در مورد این حرف می زنیم صنم بیراه نمیگه اونم از همین می ترسه که تو می ترسی ؛
گفتم : می دونم ؛ حالا بی بی اگر بفهمه چقدر ناراحت میشه ؛ حاجی گفت : فهمید ؛تو که رفتی زنگ زد و سراغ تو رو گرفت منم بهش گفتم چه اتفاقی افتاده ازجام بلند شدم و گفتم : یا خدا ؛ حاجی چیکار کردین؟ ؛ زودباشین بریم ؛ شما آماده شو من حجره رو می بندم؛ فکر می کنم یک فاجعه در راه باشه ؛ هولگی بلندشد و پرسید : چرا برای چی ؟ بی بی می خواد چیکار کنه ؛بنده ی خدا؟
تلفن رو برداشتم وگفتم الان معلوم میشه ؛ به بی بی زنگ زدم ولی کسی گوشی رو برنداشت ؛همینطور که گوشی توی دستم بود گفتم ؛بی بی همه ی دخترا رو خبر کرده و الان همشون خونه ی ما هستن ؛ حدسم درست بود چون بی بی خونه نیست خدا کنه عصمت رو با خودش نبرده باشه ؛ گفت : چرا ؟ تو چی میگی قباد ؟ گفتم: حاجی بیاین توی ماشین براتون تعریف می کنم تا دیر نشده خودمو برسونم خونه , کسی که به مادر رضا یک جوری رسونده بود که گلی دختر اونه عصمت خانم بوده و صنم هم اینو فهمیده ؛خیلی از دستش عصبانیه ؛
حاجی پرسید : آخه چرا عصمت باید این کارو بکنه؟ شاید اشتباه کردین ؛ گفتم :؛حتما بازم میگه می خواستم بهتون خوبی کنم و منظوری نداشتم ولی موضوع تنها این نیست عصمت نمی تونه جلوی دهنشو بگیره ، می ترسم جلوی گلی یک حرفی بزنه بچه رو بهم بریزه ؛
من حاجی رو برداشتم رفتیم بطرف خونه نزدیک که می شدیم آبجی رو دیدم که چادر بسر با قدم های بلند میرفت طرف خونه ی ما نگه داشتم و بوق زدم ؛

سوار شد : گفتم سلام آبجی کجا میرین ؟ گفت : وا ؟ میرم خونه ی تو ؛ غلط کرده رضا پدرشو در میارم اسم گلی رو بیاره ؛ با خودش چی فکر کرده مرتیکه عوضی , گفتم؛ آروم باش آبجی جونم خودم یک کاریش می کنم ؛ و سرمو بلند کردم رو به آسمون و ادامه دادم ؛ خدا جون دیگه وقتشه به دادم برسی ، شما از کجا فهمیدی ؟ حاجی گفت : بی بی بهت گفته ؟
گفت : نه امیرعلی دیشب اومد خونه ی ما اون بهم گفت الانم با محمد و عماد رفتن خونه ی شما تا آدرس رضا رو پیدا کنن و حسابشو برسن منم میرم پیش صنم تنها نباشه ؛ گفتم صنم تنها نیست همه اونجا جمع شدن .
به

1400/10/14 15:58

در خونه که نزدیک شدیم ماشین خان بابا رو از دور دیدم ؛ در خونه باز بود ؛ هر کسی رو که توی این قصه اسم برده بودم اونجا حضور داشت ؛ واقعا نمی دونستم با این بحران صنم چیکار کرده ولی امیدی نداشتم که گلی از ماجرا بو نبرده باشه
فقط گفتم حاجی چیکار کنم ؟ نکنه گلی فهمیده باشه صنم دیوونه میشه ؛
اما وقتی وارد حیاط شدم دیدم گلی داره با بچه ها بازی می کنه و منو که دید خوشحال و خندون دوید بغلم و گفت بابا وحید اومده برام خروس قندی آورده ؛
صنم
قباد که رفت بی اراده راه میرفتم و اشک میریختم ولی همینطور دنبال راه چاره ای می گشتم ؛ نباید میذاشتم گلی صدمه ای ببینه ؛ باید با اون حرف می زدم ؛ هر چند نمی خواستم قبول کنم اما اینو می دونستم که دیر یا زود یکی بطور ناخواسته یک حرفی از دهنش در میاد که در این صورت ممکن بود ضربه ی روحی بدی بخوره و ما دیگه نتونیم جبرانش کنیم ؛ گلی داشت با عروسک هاش بازی می کرد ؛ من امین رو خوابوندم و رفتم سراغ درست کردن غذا که صدای تلفن بلند شد فورا برداشتم تا امین بیدار نشه بی بی با گریه گفت : صنم ؟الهی قربونت برم ؛ چی شده مادر ؟شنیدم سر و کله ی اون دوست قباد پیدا شده ؛ حتما تو خیلی ناراحتی ؛ بمیرم برات مادر ؟بمیرم برای گلی ؛ گفتم: بی بی جان خودتون رو ناراحت نکنین یک کاریش می کنیم ؛ قباد حواسش هست ؛ گفت :مادر مصبیت میشه نکنه گلی رو ازمون بگیره ؟ اصلا تو گوشی رو بزار من دارم میام اونجا ببینم چه خاکی توی سرمون بریزیم؛ فورا لبم رو گاز گرفتم گفتم تشریف بیارین ؛
همونی شد که فکرشو می کردم , و می دونستم بی بی تا به همه ی دخترا خبر نده نمیاد اینجا ؛ وقت زیادی برای فکر کردن نداشتم و خانواده ی قباد رو خوب می شناختم اونا در همه چیز واقعا با هم شریک و یک دل بودن و حالا خودشون رو موظف می کردن که مشکل ما رو حل کنن ؛ و این برای گلی خیلی خطرناک بود .
با اون وقت کم باید زود تصمیم می گرفتم . رفتم کنار گلی نشستم و یکم از بازی که می کرد پرسیدم و بالاخره گفتم : می خوای برات قصه ی یک دختر هم سن تو رو بگم؛ جواب نداد ؛ گفتم :دخترخوشگلم می خوام برات قصه بگم ؛ گفت : مامان ؟آخه الان وقت قصه اس ؟ من دارم بازی می کنم شما بازی منو بهم زدین ؛ گفتم :اگر بگم اون دختر من بودم چی ؟ بازم تعریف نکنم ؟ ؛ با اون چشمهاش درشتش بهم نگاه کرد و گفت : شما قد من بودی ؟گفتم : آره عزیزم قد تو بودم که یک روز ننه آغا بهم گفت عزیزه تو رو بدنیا نیاورده مادرت یک *** دیگه اس ؛ و رفته بهشت و دیگه توی این دنیا نیست ؛ سرجاش میخکوب شد و اوقاتش تلخ ؛ بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : نمی خوام بدونم ؛ گفتم :چرا دخترم حتما

1400/10/14 15:59

واجبه که دارم برات تعریف می کنم وگرنه می دونی که مزاحم بازی تو نمی شدم ؛ توی صورتش هم غم بود و هم کنجکاوی ؛ به من خیره شد و هیچ سئوالی نپرسید : و این کار منو سخت تر کرد ,
گفتم : می دونی اون زمان من اصلا ناراحت نبودم چون عزیزه رو دوست داشتم و عزیزه هم منو دوست داشت مادرم بود مگه فرقی می کنه از شکم کی بدنیا اومده باشیم ؛ شونه هاشو بالا انداخت و گفت : نه فرق نداره ؛ اصلا مامان آدم کسی هست که بهش میگیم مامان آره ؟ ؛گفتم : آره ؛ حالا یادته یک عکس بهت نشون دادم و گفتم این خواهر منه و تو رو بدنیا آورده ؟ گفت : نمی خوام ؛ نمی خوام ؛ بس کن ؛ گوشم درد می کنه ؛ من گشنمه ناهار می خوام ؛گفتم , گلی جونم ؛تو یک چیزی می دونی که نمی خوای گوش کنی چون منم همسن تو بودم همین کارو می کردم نمی خواستم کسی در این مورد با من حرف بزنه ؛ عزیز دلم من و بابا همیشه ؛ همیشه تا ابد تو رو از ته دلمون دوست داریم ما مادر و پدرت هستیم و هیچوقت پدر و مادر بچه ی خودشون رو رها نمی کنن ؛
گفت : مامان ؟سرم درد می کنه ؛ بسه دیگه فهمیدم می خوام برم ، گفتم :بشین گوش کن ؛ قربونت برم باید با تو حرف بزنم ؛ از الان به بعد من تو با هم یک بازی داریم ؛ بازیه ،،می دونم و نمی خوام بگم ؛ گفت : مامان دست از سرم بر دار ؛ گفتم عزیز دلم گوش کن تو می دونی که عزیزه مادر منه درسته ؟مادر بزرگ توام هست ؛ دیدی چقدر منو دوست داره ؟ قبول داری ؟ گفت : آره دارم ؛ گفتم: عزیزه هم منو بدنیا نیاورده مادر من یک خانم بود به اسم تو گلنسا ؛ می دونستی ؛ با تعجب به من نگاه کرد و پرسید شما اون موقع گریه کردی ؟ گفتم : نه گریه نکردم؛گفت : غصه نخوردی ؟ گفتم : نه، چرا گریه کنم یا غصه بخورم ؛ عزیزه رو دوست داشتم اونم منو دوست داشت ؛ همیشه از مردم می شنیدم که صنم دختر عزیزه نیست ؛ ولی خودم که می دونستم هستم برای همین به روی خودم نمی آوردم به حرف هیچ *** اهمیت نمی دادم چون دلم نمی خواست کسی اینو بهم بگه ؛پس گوشم رو می گرفتم و وانمود می کردم نشنیدم ؛
در حالیکه می دونستم ولی همه فکر می کردن نمی دونم ؛ تو چی ؟ توام داری مثل من بازی می کنی ؟ می خوای هیچ *** ندونه که من تو رو به دنیا نیاوردم؟
گفت : نمی دونم ؛ اینا یعنی چی ؟ گفتم خوب یعنی اینکه از این به بعد هر *** هر حرفی در این مورد زد تو گوش نکن و به روی خودت نیار ولی چون من و تو مثل هم بودیم ومادرمون ما رو دنیا نیاورده بود حرف دلمون رو بهم می زنیم ولی یادت باشه یواشکی ؛ فقط من بدونم و تو ؛ گفت :حتی بابا قباد هم ندونه ؛ گفتم : اون دیگه میل توست به نظرم ما دوتا برای این بازی کافی باشیم ؛ گفت : مامان می خوام بیام توی بغلت ؛تو

1400/10/14 15:59

رو خدا مامان من باش ؛ گفتم؛ بیا عزیزم بیا قربونت برم ؛مگه مامان تو نیستم چرا این حرف رو می زنی ؟ بچه ام بغض کرد و اشک هاش ریخت توی صورتش و گفت : مامانی که منو بدنیا آورده رفته پیش خدا؟ گفتم : آره عزیزم ؛ گفت : ننه آغا بهم گفته بود ؛ پسر عمه عصمت هم یکبار گفت دایی قباد بابای تو نیست؛ راست میگه ؟ یعنی خان بابا هم بابای تو نیست ؟ گفتم : مگه من مادرت نیستم ؟ گفت چرا هستی ؛
گفتم خب بابا هم همینطوری مثل من بابای توست ؛ ولی مردی که ..
دستشو گذاشت روی دهنم و گفت نگو ،نگو خودم می دونم ، من اونو نمی خوام؛ مامان می خواین منو از خودتون جدا کنین ؟ محکم بغلش کردم و گفتم هرگز ؛تو همیشه دختر نازنین من هستی ؛ اگر تو به حرفم گوش کنی هیچ *** نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ؛ با بغض گفت : هر چی شما بگین گوش می کنم ؛ گفتم : تو فقط هر چی شنیدی بیا به من بگو توی فکرت نگه ندار ولی یواشکی مثل یک بازی ، گفت : مامان توی بازی مون اسم اون مرد رو نیاریم باشه ؟ گفتم : چشم اصلا اسمشو نمیاریم قبول ؛
وای خدای من دلم برای اون بچه آتیش گرفته بود این حرفا برای اون خیلی زیاد بود و نمی دونستم چطور می تونه هضم کنه ولی اونقدر با هوش بود که خودش مطالب رو کنار هم قرار داده بود و فهمیده بود رضا کیه
با اینکه بی اندازه اضطراب وجودم رو گرفته بودولی دیگه خیالم راحت بود که گلی صدمه ای از طرف دیگران نمی خوره
حالا می تونم بگم این یک معجزه ی الهی بود که به فکرم رسید هر چی زودتر با گلی حرف بزنم ؛ چون چند دقیقه بعد در خونه زده شد به گلی چشمک زدم اگر کسی چیزی گفت تو به روی خودت نیار ما اصلا چیزی نمی دونیم ؛ و نمی خوایم بدونیم باشه ؟ گفت : باشه من برم بازی کنم ؟ ؛
در رو باز کردم بی بی و عزت خانم بودن و چون گلی و وحید همدیگر رو خیلی دوست داشتن خوشحال شدم که تا مدتی سر بچه ام گرم میشه و به حرفای بقیه اهمیتی نمیده ,
پشت سرشون بقیه ی دخترایکی یکی از راه رسیدن ؛ از جمله عصمت خانم با حالتی پریشون و غم انگیز سرشو داد توی اتاق و گفت ؛ صنم چه خاکی به سرمون شد ؟ گلی می دونه ؟
بی بی فورا گفت دهنت رو ببند نمی دونه ؛ تمام قد اومد توی اتاق ومنو بغل کرد و بوسید و به گریه افتاد و با افسوس گفت خدا لعنتش کنه بعداز این همه مدت می خواد آرامش بچه رو بهم بزنه ؛ بی بی گفت : عصمت جان یواش گلی نباید بفهمه ؛
دیگه نزدیک ظهر بود بازم در زدن و امیرعلی با عماد و محمد اومدن ؛ مثل اینکه شب قبل رو خونه ی آبجی مونده بود ؛ و بلا فاصله خان بابا و عزیزه از راه رسیدن ؛ خونه جای سوزن انداختن نداشت ؛ اونا هم نگرانِ امیر علی شده بودن ؛ دیگه وقتی قباد و حاجی و آبجی

1400/10/14 15:59

رسیدن کسی نمونده بود که نیومده باشه ؛ قباد خودشو رسوند به من که داشتم چای می ریختم وگفت : تو خوبی ؟لبخندی زدم و دستشو با مهربونی گرفتم توی دستم ؛اومد جلوی صورتم و یکم بهم خیره شد و گفت :نه ؛ مثل اینکه بهتری ،خوشگل ترم شدی , گفتم: تو بگو شیری یا روباه ؟ گفت: فعلا شیر گفتم :خدا رو شکر من خوبم عزیزم ؛تو چطوری ؟سخت که نبود ؟ گفت :من ؟ در حال سکرات ؛ گفتم : پس یکم خودتو نگه دار چون سر ظهره و باید بری کباب بگیری مهمون داریم ؛ گفت : منو نترسون چی شده که خیالت راحته فکر می کردم الان با عصمت گیس و گیس کشی دارین ؛ خندیدم و گفتم :گذاشتم به موقعش ؛ الان وقتش نبود ؛ خیالم هم راحت نیست به تو اطمینان دارم .

1400/10/14 15:59

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
اون روز با اینکه من و قباد بشدت آشفته بودیم از مهمون هامون پذیرایی کردیم و با گفتن این جمله که هیس گلی متوجه نشه ؛ یواش گلی نشنوه جلوی بحث و گفتگویی رو که می دونستم فایده ای نداره رو گرفتیم ؛
خان بابا که اصلا حوصله ی این طور جمع ها رو نداشت ؛ وقتی نگرانیش برای امیرعلی بر طرف شد ؛ قبل از اینکه قباد کباب بگیره و برگرده با عزیزه رفتن و قرار شد هر کاری خواستیم انجام بدیم اونا رو در جریان بزاریم ؛اما ننه آغا رو گذاشتن تا به من کمک کنه و بعد از ناهار با اشاره حاجی بقیه هم یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن در حالیکه هر کدوم یک جور سفارش برای مقابله با رضا به ما پیشنهاد می دادن ؛ و بالاخره ما موندیم و حاجی و بی بی ؛ این باعث تعجب من شده بود چون هیچوقت حاجی خونه ی بچه هاش بند نمی شد و بندرت اتفاق میفتاد که اصلا خونه ی کسی بره . و من حدس می زدم که مونده تا با من و قباد در مورد گلی حرف بزنه ؛ وقتی تنها شدیم فهمیدم که منظورش از این موندن چی بوده ؛
حاجی خیلی با احتیاط و مقدمه چینی به من گفت : صنم خانم دخترم ؛ تو بهتر از من می دونی که دنیا همیشه بر وفق مراد ما نمی گرده ؛ الان برای شما هم مشکلی پیش اومده که خب کم هم نیست ولی همین مشکلات ما آدم ها رو می سازه و در این طور مواقع خود واقعی خودمون رو نشون میدیم ؛ شما دختر با گذشت و مهربانی هستین و اینو توی این سالها به همه ثابت کردین ؛ گفتم : حاجی قربونتون برم این یکی رو ازم نخواین ؛ به خدا به خاطر خودم نمیگم گلی آمادگی نداره ؛ نمی دونم چرا قباد اینو متوجه نیست؛ حاجی خندید و گفت مگه می دونی ازت چی می خوام ؟ گفتم : بله خب چون قبلا حرفشو با قباد زده بودیم ؛ می خواین رضا گلی رو ببینه ؛ باور کنین الان وقتش نیست باید یک مدت صبر کنیم ؛ قباد گفت : ولی صنم من به شرط اینکه کاری نکنه و فعلا دست از سر ما بر داره بهش قول دادم که گلی رو از دور ببینه ؛دیگه چاره ای نداریم ؛ رضا واقعا بدبخته ؛ با همه ی اشتباهاتی که کرده دلش می خواد اقلا ببینه بچه اش چه شکلی داره ؛
گفتم :تو اگر می تونی گلی رو راضی کنی بکن ؛ اون حتی بهم گفته اسم اون مرد رو نیار؛ نمی خواد بشنوه ؛ تا میام در موردش حرف بزنم میگه دلم درد می کنه و گوشش رو می گیره ؛ احساس می کنم داره عصبی میشه ؛ تا حالا سابقه نداشته این همه بچه توی خونه ی ما باشه و اون بیاد بگه خوابم میاد ؛ حتما یکی از بچه ها یک چیزی بهش گفته که اون باز می خواسته فرار کنه ؛من حتی نمی دونم واقعا خوابش برد یا خودشوزده بود به خواب ؛کاش این همه با هوش نبود قباد جان گلی آمادگی نداره ؛ مگر یک کاری بکنیم طوری

1400/10/15 20:07

نشونش بدیم که گلی متوجه نشه ؛ یعنی بره دور وایسه و تو گلی رو ببر سوار ماشن کن اینطوری اونو ببینه ولی اگر بچه بفهمه داغون میشه ؛ بی بی با حالتی عصبی گفت : اصلا به من بگین رضا چه گناهی داره ؟ بلانسبت شما غلط کرده و شکر خورده که اون همه گند بالا آورد ؛ نمی دونم حاجی شما دیگه چرا ؟ خوبه که آدم مهربون و با انصاف باشه ؛ ولی هر ناکسی لیاقت خوبی کردن نداره ؛
من گلی رو می برم یک جا که دستش بهش نرسه ببینم چه غلطی می خواد بکنه ؟بی خودی شما ها بزرگش کردن ترس نداره ، بزنین توی دهنش ،نمیشه که آدم هر غطلی دلش خواست بکنه و یک عده رو توی درد سر بندازه بعد بیاد و خودشو بزنه به موش مردگی ؛ یک کلام رضا لیاقت ترحم نداره ؛ بی خودی نگین بابای گلیه ؛ کجای زندگی اون بوده جز پس انداختنش ؛ نمی فهمیم این دلسوزی شما دوتا پدر و پسر برای چیه ؟ حق با صنمه ، لازم نکرده دخترشو ببینه از کجا معلوم فردا دوباره سر و کله اش پیدا نشه و بخواد یکبار باهاش حرف بزنه ؛ این آدم مثل گربه ی مرتضی علی ؛ از هر کجا ولش کنین چهار دست و پا میاد زمین ؛ خاطرجمع باشین من گیسم رو گرو می زارم این رضا ول کن شما ها نیست مگر اینکه از همین اول دمشو قیچی کنین بره پی کارش ؛امید شو قطع کنین یک کلام بگین تو بچه ای نداری ؛ حاجی گفت : شما راست میگین ولی اینطوری نمیشه با رضا برخورد کرد حالا ؛حالا ها برامون دردسر میشه ؛ فریدون خان خیلی عصبانیه ,اگر این قائله نخوابه ممکنه یک کاری دست خودش بده ؛اونم گفته حق ندارن گلی رو به رضا نشون بدن ؛ تازه من از امیرعلی هم خاطرم جمع نیست ؛
شما یک طرف قضیه رو می ببینین ؛ صنم و قباد باید همش دلشون کف دستشون باشه که مبادا رضا سر راه گلی سبز بشه ؛ به نظرم بهتره باهاش راه بیایم و با زبون نگهش داریم .
و این بحث اونقدر ادامه پیدا کرد تا ننه آغا اومد و گفت صنم جان گلی بیدار شده ؛ و نتیجه همون شد که یکبار از دور رضا صنم رو ببینه ؛ و فکر کردیم گلی اینو ندونه بهتره ؛ قرار شد روز بعد قباد طبق قولی که به رضا داده بود بره در خونه ی اونو با هاش قرار بزاره؛ در حالیکه نمی دونست رضا قبلا آدرس خونه ی ما رو بلد نبود و قباد بهش داد ؛
تا روز بعد دلشوره داشتم و در یک التهاب باور نکردنی ثانیه شماری می کردم که این دیدار هر چی زودتر تموم بشه و من یک نفس راحت بکشم ؛ و هر چی به زمان قرار نزدیک می شد اضطرابم بیشتر میشد با همون حال لباس گلی رو عوض کردم و موهاشو شونه زدم و بافتم ؛ و به هوای اینکه با پدرش بره خرید از خونه رفت بیرون ؛ نمی فهمیدم چی در فکر اون بچه میگذره که سعی داشت خیلی عادی رفتار کنه ؛ اما یک تغییر در رفتارش بوجود

1400/10/15 20:07

اومده بود که منو نگران می کرد ؛ هرچی ازش می خواستیم فورا می گفت : چشم مادب و حرف گوش کن شده بود و در هر فرصتی خودشو مینداخت بغل من یا قباد ؛
به هر حالا در میون نارضایتی و دلشوره ای که داشتم قباد گلی رو برد و من فورا در خونه رو بستم که چشمم به رضا نیفته ؛ خیلی طول نکشید که برگشتن ؛ قباد مقداری خرید کرده بود همون جا توی حیاط داد دستم و گلی هم رفت سراغ امین که داشت توی حیاط با زحمت با یک توپ بازی می کرد ؛ قباد آروم به هوای اینکه داره صورتم رو می بوسه تند گفت : اتفاق بدی نیفتاد رضا از دور اونو دید و گلی هم متوجه نشد ؛ خدا رو شکربه خیر گذشت ؛من دیگه میرم حجره ؛ امروز حاجی خیلی سرش شلوغه نمی تونم دست تنهاش بزارم ؛ گفتم: باشه عزیزم ولی شب برام درست و حسابی تعریف کن ؛ گفت نه دیگه خاطرت جمع قرارمون همین بود و تموم شد دیگه نگران نباش ؛
به ننه آغا گفتم : قربون دستت مراقب بچه ها باش یک زنگ به عزیزه بزنم خیالشو راحت کنم : و گوشی رو برداشتم و شماره گرفتم و با خوشحالی گفتم؛ عزیزه جونم خیالتون راحت باشه فعلا رضا دست از سرمون برداشت به قباد قول داده که صبرکنه تا گلی یکم بزرگتر بشه و خودش انتخاب کنه ؛
حالا تا اون موقع خدا بزرگه ؛ گفت : صنم فکر نمی کنم به این راحتی باشه ؛ خدا کنه به قولش عمل کنه ؛ پس من با خان بابا میرم قلهک کار داره و نمیخوام تنهاش بزارم ؛ ننه آغا هم پیش تو باشه با خودت بیارش ،صنم جان خونه نمون ؛گلی باغ رو دوست داره بزار حواسش پرت بشه و بچه ام غصه نخوره ؛ گفتم : آره خودمم همین خیال رو دارم ؛ چند روزی قباد توی حجره کارش زیاده تموم بشه میایم ؛
همینقدر طول کشید که با تلفن حرف زدم متوجه نشدم چه اتفاقی افتاده فقط صدای جیغ های وحشتناک و باور نکردنی گلی رو شنیدم ؛ اونقدر ترسیده بودم که پاهام قدرت راه رفتن نداشت ؛ و صدای ننه آغا که فحش می داد و گریه های امین که ترسیده بود ؛ چند ثانیه بیشتر طول نکشید که من داشتم میرفتم طرف حیاط و گلی همینطور که جیغ می کشید وارد ساختمون شد و خودشو کوبید به دیوار دو دستشو روی صورتش گذاشت بود وبا حرص فشار می داد ؛ رفتم توی حیاط تا ببینم چه اتفاقی افتاده دیدم ننه آغا حمله کرده به رضا که وارد حیاط شده بود و در رو بسته بود ؛
رضا با تندی می گفت : گمشو زنیکه ؛ همچین می زنمت تا بمیری ؛ دخترمو می خوام ؛ در حالیکه نفسم داشت بند میومد ؛ داد زدم ننه آغا امین رو بردار و بیا تو؛ سر بسرش نزار خواستم برم سراغ گلی؛ ولی دیدم رضا داره میاد طرف من و در همون حال با التماس گفت صنم خانم فقط می خواستم دو کلام باهاش حرف بزنم ؛ نمی دونم چه حالی داشتم که با دیدن من و

1400/10/15 20:07

خشمی که توی صورتم بود ترسید و ایستاد دندون هامو بهم فشار دادم و اون پا گذاشت به فرار با سرعت دنبالش کردم و به محض اینکه در حیاط رو باز کرد یقه اش رو از پشت گرفتم و نمی دونم با چه قدرتی کوبیدمش زمین و شروع کردم به زدن لگد ؛ فورا از جاش بلندشد و فرار کرد. فریاد زدم دیگه این طرفا پیدات نشه ؛ و معطل نکردم در حیاط رو زدم بهم و با سرعت خودمو رسوندم به گلی که هنوز داشت فریاد می زد بدون کلامی چشمهاش از حدقه بیرون زده بود و حالت بدی داشت همینطور که می لرزیدم بغلش زدم و گرفتمش روی سینه ام ؛ و ننه آغا که هراسون شده بود وداشت امین رو ساکت می کرد
گفت ؛صنم گلی در رو باز کرد می خواست اونو بدزده خدا رحم کرد یک کاری بکن بچه هول کرده ؛ در حالیکه گلی بغلم بود رفتم در ورودی رو از تو بستم و قفل کردم ؛ صدای گریه ی بچه ها نمی ذاشت حواسم رو جمع کنم ؛ وزن گلی اونقدر نبود که من بتونم تحمل کنم ؛ ولی حال بدی داشت و انگار شوکه شده بود چون بی امان فریاد می زد صورتش خیس عرق بود و من لرزش بدنشو احساس می کردم ؛ گذاشتمش زمین حتی قدرت نداشتم با اون حرف بزنم و آرومش کنم فقط دست می کشیدم به سرشو گریه می کردم ؛
و اونقدر توی بغلم نگهش داشتم تا آروم شد ولی همینطور دل می زد وعرق می ریخت ؛ و بدتر از اون این بود که اصلا حرف نمی زد و منم نمی تونستم چیزی ازش بپرسم می ترسیدم دوباره حالش بد بشه ؛ به ننه آغا گفتم : برو این شماره ها رو که میگم بگیر و به قباد بگواگر کار نداری یک سر به خونه بزن مبادا حرفی بزنی که نگران بشه می ترسم توی راه تصادف کنه؛ حاجی گوشی رو برداشته بود و ننه آغا گفت : به آقا قباد بگین زود بیاد خونه ؛ حاجی که نگران شده بود پرسید : اتفاقی افتاده بچه ها خوبن ؟ ننه آغا حالت بغض آلودی به خودش گرفت و گفت :حاج آقا صنم گفته که نگم ولی رضا وارد خونه شده ؛ گلی ترسیده می خواست اونو بدزده ،
گلی رو گذاشتم زمین و گفتم : گوشی رو بده به من تو چی داری میگی ؟کی می خواست اونو بدزده ؟ وقتی ازش گرفتم قباد وحشت زده می پرسید : ننه آغا چطوری اومدتوی خونه صنم کجاست حالش خوبه ؟

گفتم : عزیزم نگران نباش همه خوبیم اونم رفت ؛ فقط یکم گلی ترسیده من نمی تونم آرومش کنم بهت احتیاج دارم خواهش می کنم نترس دیگه مراقبم درا رو قفل کردم تو آهسته بیا اگر کار نداری .
خیلی زودتر از اونی که فکرشو می کردم قباد رسید ؛ مثل دیوونه ها خودشو رسوند به گلی و بغلش کرد و پرسید : بابا جون خوبی ؟ به حرف اومد و گفت : بابا ؟ بابا جونم ترسیدم ؛ دزد می خواست منو ببره ؛ گفت : نه عزیزم کسی نمی خواست تو رو ببره تو اصلا نباید می ترسیدی ؛
رو کرد به من گفت :

1400/10/15 20:07

جریان چی بوده ؟ گفتم : مثل اینکه در زدن گلی توی حیاط بود رفته در رو باز کرده ؛ خواسته باهاش حرف بزنه گلی ترسیده فقط همین ؛
کسی نمی خواسته اونو بدزده ؛ این حرف رو هم ننه آغا توی دهنش انداخت ، گلی گفت : نه خیرم اون داشت دستم رو می گرفت ؛ گفتم : مامان جون می خواست با تو حرف بزنه همین ،
گلی دوباره عصبی شد و جیغ کشید نمی خوام با من حرف بزنه بابا ؟ تو رو خدا نزار منو ببره , من می ترسم ؛
همینطور که قباد گلی رو آروم می کرد از شدت بغض گلوم درد گرفت و رفتم توی آشپزخونه خیلی حالم بد بود . ننه آغا برای گلی جوشنده ی درست می کرد ؛ گفتم : یک چیزی ازت می پرسم درست و دقیق بهم بگو چه حرفایی رو به این بچه زدی ؟ اون خیلی بیشتر از اونی که ما فکرشو می کنیم می دونه ؛ وگرنه این طور نمی ترسید ؛ گفت : وا ؟ خاک عالم توی سرِ منه بدبخت که دیواری از من کوتاه تر پیدا نکردی ؛ من لام تاکام به گلی حرفی نزدم مگه خدای نکرده عقلم کمه ؟ اگر شنیده از *** دیگه ای بوده ؛ لابد توی خواهرشوهرهات یکی بهش گفته ؛من نبودم ؛
گفتم : ننه آغا قربونت برم من که نمی خوام تو رو بازخواست کنم این برام مهمه که بدونم گلی چه چیزی در مورد رضا می دونه که بی خود و بی جهت این همه ازش می ترسه ؛ نیست که شما بهش گفته بودی مادرش مرده و رفته بهشت فکر کردم شاید چیزای دیگه هم گفته باشی اگر بدونم خوب میشه می دونم چطور باهاش برخورد کنم ؛ یک لیوان از اون جوشنده ریخت و با نبات هم زد و گفت : بگیر بخور واست خوبه توام هول کردی ؛ ولی اینا رو من به گلی نگفتم می خوای قسم بخورم ؛خودت می دونی که من دهنم قرصه ؛ حرفی رو که نباید نمی زنم ؛

دیدم بحث کردن با اون فایده ای نداره و محاله که اعتراف کنه که چه چیزایی به گلی گفته که اون بچه از قبل از رضا متنفر شده و این جز فضولی اطرافیان چیز دیگه ای نمی تونست باشه ؛
یکساعت گذشت ولی گلی هنوز می لرزید و آروم نمی شد ؛ این بود که دوتایی با قباد بردیمش دکتر ؛ مطب دکتر آزمندی همون سر کوچه ی ما بود ؛ معاینه اش کرد و گفت : بهتره یک آرام بخش بهش بزنم و فعلا از اون محیط که احساس ناامنی می کنه دورش کنین ؛ که تا خونه رسیدیم گلی آروم خوابیده بود ،
اما حاجی و عماد و امیر علی و محمد اونجا بودن ؛ همه عصبانی و پریشون ؛امیرعلی خودشو به در و دیوار می زد و آدرس رضا رو می خواست و بدون ملاحظه بد بیراه می گفت ؛ قباد هم کم از اون نداشت , گلی رو گذاشت توی رختخوابشو برگشت و با عجله گفت بریم بچه ها ،
حاج با ناراحتی دستشو بلند کرد طرف اون و گفت : کجا ؟ بشین سر جات ؛ خودت می دونی از روی عصبانیت نمیشه تصمیم گرفت ؛ بشین حرف بزنیم ؛
امیرعلی با صدای بلند

1400/10/15 20:07

گفت: حاجی چه حرفی ؛ حرف حرف ؛ خسته شدم دیگه باید همین امشب تکلیف این مرتیکه روشن بشه ؛حاجی گفت : قباد پاتو از این در بیرون بزاری دیگه نه من ؛نه تو
قباد تا دم در رفت و گفت :من باید بریم ببینم دردش چی بوده که این کارو کرده ؛ بچه داره دق می کنه ؛من آرومم ولی همین امشب اگر اون پایی رو گذاشته توی حریم خونه ی من قلم نکردم مرد نیستم ؛ تا اون باشه که دیگه حتی نتونه راه بره ؛ دویدم و دستهامو باز کردم و جلوی در حیاط ایستادم تا مانع رفتش بشم گفتم ؛ قباد از تو بعیده شر به پا نکن ؛گفت برو کنار صنم فایده ای نداره امیرعلی راست میگه تا حساب رضا رو نرسیم ولمون نمی کنه؛ درست نمیشه ؛
اشک توی چشمم جمع شد و با بغض گفتم , قباد جان من زدمش ؛ راست میگم به خدا یقه اش رو گرفتم و کشیدم ولی اون مثل پر کاه افتاد روی زمین ؛ من بهش لگد زدم ؛ و در حالیکه اشکهام ریخت ادامه دادم ؛ ولی اون دو پاره استخون بود ؛ قباد حس خیلی بدی بهم دست داد ؛خیلی بد ؛ اونقدر که از خودم منتفر شدم ؛ اون بیچاره اس ؛بدبخته ؛قابل ترحمه ؛خواهش می کنم ولش کنین
گفت؛ اینطوری نمیشه این بار دیگه نمی تونم چشم پوشی کنم ؛ مرتیکه اصلا قول و قرار حالیش نیست , گفتم : تو چته قباد ؟ دارم میگم رضا بدبخته ؛ داره عذاب می کشه ؛ گفت : امروز بچه ام نابود شد فکر نمی کنم هرگز این حادثه رو فراموش کنه ،
گفتم : اگر امروز گلی ترسید تقصیر ما بود نه رضا ؛ ما بودیم که این دلهره رو توی دلش انداختیم ؛ وقتی رضا در باغ رو زد چرا ما این همه پریشون شدیم اون فقط یک آدم بیچاره بود ما زیادی پریشون شدیم و به این بچه منتقل کردیم ؛فورا اومدیم تهران ؛ باهاش حرف زدیم؛ همه جمع شدن خونه ی ما ؛ و از مردی حرف زدن که می خواد گلی رو ببره ؛ معلومه که اون از رضا یک دیو توی ذهنش ساخته و ترسیده ؛ اون اومده بود دخترشو ببینه ؛ شایدبیچاره می خواست اون همه دلتنگی که از این دنیا داره رو یک کم مرحم بزاره ؛ما چمون شده قباد ؟ چطور شده که ما این همه بی رحم شدیم ؛ هر *** یک نگاه به رضا بندازه می فهمیه که چقدر داره عذاب می کشه ؛ اون حتی در مقابل لگد های من از خودشو دفاع نکرد و کلامی به زبون نیاورد ؛ من خیلی آدم بدی شدم ؛ متاسفم برای خودم و برای همه ی ما که فراموش کردیم آدم های دیگه هم مثل ما قلب و روح دارن ؛

1400/10/15 20:07

فردا آخرین قسمته رمانه?

1400/10/15 20:07

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
احساس می کردم دیگه رمقی در بدن ندارم ؛ دستهام شل شدن و انداختم و آروم رفتم لب حوض نشستم حاجی اومد نزدیک من و کنارم نشست و دستشو گذاشت روی بازوی من بدون کلام می خواست بهم بفهمونه که درکم می کنه نگاهی که در میون حلقه ای از اشک مات شده بود به صورتش کردم و ادامه دادم ؛ تقصیر رضا نبود ؛ اگر ما این همه این ماجرا رو به بحران تبدیل نمی کردیم گلی این همه نمی ترسید ومی تونست با رضا حرف بزنه ؛ متاسفم که اینو میگم ولی همون قدر که رضا در این ماجرا تقصیر داشت خواهر منم داشت ؛ و شایدم ما هم داشتیم ؛ برای همین همه داریم با هم مجازات میشیم ؛ کاش روزی برسه که آدم بزرگ ها بفهمن یک بچه از وقتی به دینا میاد چشم و گوش و هوش داره ؛ و همه چیز رو درک می کنه ؛و چیزایی رو هم که درکش براش سخت باشه در ذهن خودش می پرورنه و گاهی به راه خطا میره ؛ که ما اینا رو می دونیم وبازم بچه هامون رو نادیده می گیریم ؛ و اینکه وقتی بزرگ میشن آدم های سالمی از نظر روان نیستن تقصیری ندارن , کاش هر حرفی رو جلوی اونا نمی زدیم حرفایی که خیلی وقت ها زندگی اونا رو خراب می کنه ؛حاجی من می خوام گلی پدرشو بشناسه و خودش تصمیم بگیره چیکار کنه ,حق با شما بود ؛ نمی خوام هیچکس رضا روآزار ببینه ؛
قباد اومد طرف دیگه ی من نشست و گفت : قربونت برم ما که نمی خواستیم رضا آزار ببینه اون ..وسط حرفش رفتم ودر حالیکه بغضم ترکید و های و های به گریه افتادم گفتم : قباد ؟ من صدای شکستن استخوون های اونو زیر پام احساس کردم ؛خیلی بد بود ,
قباد گفت : باشه عزیزم ؛ باشه ؛ هر طوری تو بخوای ؛ فهمیدم ؛ ولی باید به فکر گلی هم باشیم؛ گفتم : خودم گلی رو آماده می کنم اول باید هراسی که توی دلش انداختیم رو از بین ببریم ؛ آره من این کارو می کنم ؛نمی خوام بچه ام با این ترس بزرگ بشه ؛ قباد نمی خوام بیشتر از این رضا هم شکنجه بشه ؛
حاجی بلند شد و دستهاشو گرفت پشت سرشو گفت : قباد من دیگه میرم ؛ خیالم راحت شد ؛
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
زخاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدایان مده خزینه ی دل
بدست شاه وشی ده که محترم دارد
اوضاع رو بده دست صنم اون می دونه چیکار داره می کنه ؛ شب شما خوش ،
حاجی که رفت ما چهار تایی مدتی توی حیاط نشستیم امیرعلی رو بغل کردم و بوسیدمش و گفتم : ببخشید داداشم؛ که ما تو رو هم بی نصیب از این حرفا نذاشتیم ؛ توام بچه بودی و با این کینه بزرگ شدی ؛ شنیدی و دم نزدی , رنج بردی نگاه کردی ؛ و ما نفهمیدیم امیر علی کجای زندگی ما تماشا گر زشتی های دنیاست ؛ من چند روزه که از دست تو عصبانی بودم که چرا راه

1400/10/16 16:08

افتادی دنبال انتقام گرفتن از رضا و سرزنشت می کردم ؛ ولی توحق داشتی ؛ توام قربانی بی توجهی بزرگتر شدی ؛ شاید رضا هم همینطور بوده ؛ کاش یک جایی یک کسی اونو نخواسته ؛ شاید زندگی باهاش خوب راه نیومده ؛ و ای کاش یک جایی یک کسی با صدای بلند فریاد می زد این بچه ها بزرگتر های فردای ما هستن از روح و روان اونا مراقبت کنین ؛
اونشب من خودم حال خوشی نداشتم نمی دونم شاید از گلی هم بدتر بودم ؛
بلند شدم و به امیرعلی گفتم : داداش جون برو خونه خان بابا منتظرته که برین قلهک ؛ ما هم زود میایم ؛ و رفتم توی ساختمون و به ننه آغا گفتم : شما می تونی امشب مراقب امین باشین من میرم بخوابم ،
و چند لحظه بعد خوابم برد ؛ نمی دونم چقدر گذشته بود که خودمو در آغوش قباد احساس کرد ؛ همینطور که چشمم بسته بود گفتم : بیدارم نکن ؛ یک دسته از موهامو گرفت و دور دستش حلقه کرد و گفت : من که کاریت ندارم ؛ بیدار نشو ؛ گفتم : قباد ؟ خسته ام قربونت برم ؛بزار بخوابم گفت : می دونم عزیز دلم ؛ ولی اینو نمی دونم که چرا این همه دلم برات تنگ شده بود . آروم دستهامو دور کمرش حلقه کردم .
روز بعد ؛ روز دیگه ای بود من باید شادی رو دوباره به اون خونه بر می گردوندم و اشتباهی رو که مرتکب شده بودم جبران کنم طوری که گلی هم باور داشته باشه و دیگه از رضا نترسه و این کار بسیار سختی بود ؛ اما از قباد خواستم منو ببره و رضا رو ببینم ؛ ابتدا مخالفت کرد ولی بالاخره زمانی رسید که ما در چوبی خونه ی رضا رو زدیم ؛ خودش در رو باز کرد و از دیدن من ترسید، شاید فکر کرده بود برای دعوا رفتم سراغش ، گفتم : سلام آقا رضا ؛ اومدم منو حلال کنین ،
با تعجب به من خیره شده بود ؛ ادامه دادم خب مادر بودم و به خاطر بچه ام هر کاری می کنم ، ولی نباید می کردم منو ببخشید نمی دونم چرا ترسیدم ؛
در مورد گلی من بهتون قول میدم وقتی آماده اش کردم طوری که اینطور از شما نترسه با شما آشنا بشه ؛ از این بابت اصلا نگران نباشید ؛ما چند روزی میریم قلهک به خاطر گلی ولی زود بر می گردیم؛ حتم داشته باشید وقتی بر می گردم که گلی آماده باشه شما رو بپذیره ؛ خبرتون می کنم قول میدم می تونین تا اون موقع صبر کنین ؟ گفت : روی چشمم صنم خانم ؛ خیلی ازتون ممنونم ؛ با سرعت رفتم و سوار ماشین شدم تا اون بغض غریب رو که توی گلوم نشسته بود نبینه ؛ به هر حال منم انسان بودم و از دیدن رضا حال خوبی نداشتم .
همون شب قباد ما رو برد قلهک و تا آخر تابستون اونجا موندیم قباد صبح زود میرفت و شب دیر وقت بر می گشت ولی هر دو راضی بودیم چون گلی و امین خوشحال بودن ؛ و از اون مهمتر دیگه از رضا خبری نشد ؛اما من مدام ذهن

1400/10/16 16:08

اونو از بدی ها پاک می کردم و ازش می خواستم با مردی که پدر اون محسوب میشه مهربون باشه ؛ بدون اینکه چیزی رو بهش تحمیل کنم .
تا مدرسه ها باز شدن و ما برگشتیم تهران و روز اولی که گلی می خواست بره مدرسه ؛ به محض اینکه در خونه رو باز کردم رضا رو کمی دورتر از خونه دیدم ؛ آروم به قباد گفتم : رضا طاقت نیاورده خبرش کنیم ؛ اومده؛ قبادجان تو گلی رو ببرمدرسه و برو دانشگاه دیرت نشه؛ من باهاش حرف می زنم و قرار می زارم بعد خودم میرم دانشگاه اونجا می ببینمت ؛
بعد رفتم سراغ گلی و خم شدم و گفتم : مامان جون از روز اول به حرف معلمت گوش کن ؛ امروز بابا تو رو می بره ؛ گفت ؛ نه خودم میرم دو قدم راه که چیزی نیست ؛ گفتم : روز اول بابا ها بچه ها رو می برن خواهش می کنم برو ؛ قباد گفت : تو صبر کن من گلی رو میزارم و میام دنبالت ؛منتظر شدم تا اونا سوار بشین برن , بلند صدا زدم آقا رضا ؟ آقا رضا؟ تشریف بیارین ؛از پشت درخت اومد بیرون نگاهی به اطراف کرد و با قدم های بلند اومد طرف من و گفت : سلام صنم خانم ؛ نمی خواستم مزاحم بشم می خواستم فقط از دورببینمش ؛ گفتم :خوب کاری کردین بعد از ظهر می تونین بیان با گلی حرف بزنین من طبق قولی که دادم عمل کردم ،گلی آمادگی داره ؛ چون حدس می زدم امروز شما رو اینجا ببینم ؛ ولی لطفا باهاش موش و گربه بازی در نیارین ؛ اون می فهمیه و دوباره ذهنش بهم می ریزه ؛ چشمش برق زد و گفت: واقعا ؟ صنم خانم شما واقعا می زارین گلی رو ببینم ؟ گفتم : بله خب به هر حال شما پدرشی ؛ گفت چشم ؛چشم کجا بیام ؟همین جا ؟ گفتم : بله ، طرفای غروب حدود ساعت شش تشریف بیارن توی خونه اونو ببینی ؛ خیلی عادی فقط سعی نکنین زیادی بهش نزدیک بشین بزارین خودش تصمیم بگیره ،آروم ؛ آروم عجله نکنین ؛
اون می دونه که مادرش یعنی خواهرمن فوت کرده و شما از ناراحتی رفتین ؛ زیاد براش توضیح ندین ؛بزارین اون حرف بزنه ؛ من خودم کم کم یک چیزایی که لازمه رو بهش میگم ؛
اون روز بعد ظهر من حالم خیلی خوب بود ؛ نمی دونم شاید به نظر خودم کار خوبی می کردم ؛ ولی گلی هنوز یک ترس توی دلش بود که نمی تونست پنهون کنه واضطراب داشت ولی قباد مدام باهاش حرف می زد و هر دو سعی داشتیم موضوع رو عادی جلوه بدیم ؛ اماگلی دست قباد رو رها نمی کرد و با همون زبون شیرینش ازش می خواست که در تمام مدت تنهاش نزاره ؛ و بالاخره رضا اومد ؛ ننه آغا رفت در رو باز کرد ؛ اون کت و شلوار پوشیده و خیلی مرتب به نظر می رسید ؛ گلی دستهاشو دور گردن قباد حلقه کرد ونگرانی از چشمهاش معلوم بود گفت : بابا تو که منو ول نمی کنی ؛ میشه تنهام نزاری ؟ قباد گفت : باشه بابا جون من

1400/10/16 16:08

اینجام پیشت می مونم ؛
رضا هیجان زده با چشمانی پر از اشک در حالیکه یک جعبه ی بزرگ دستش بود وارد اتاق شد و در حالیکه به گلی نگاه می کرد گفت: سلام ؛ قباد رفت جلو و باهاش دست داد منم خیلی عادی گفتم : سلام آقا رضا خوش اومدین بفرمایید این بالا ؛ ننه آغا چای بیار
گلی رو ازش برگردونده بود و نگاهش نمی کرد ؛قباد گفت : گلی می دونستی من و آقا رضا مدت هاست با هم دوستیم ؟ رضا گفت : گلی خانم سلام عرض کردم ؛ برات یک عروسک آوردم انشاالله که خوشت بیاد؛ گفت: من عروسک دارم آقا نمی خوام ؛ رضا یکم رفت جلوتر و گفت میزارمش اینجا ؛ بعدا ببنمش اگر دوست داشتی باهاش بازی کن ؛ گلی شونه هاشو انداخت بالا و گفت: دوست ندارم ؛ تو می خوای منو با خودت ببری ؟ ولی من دوست ندارم با تو بیام ؛ رضا گفت : من ؟ هیچوقت تو رو از پدر و مادرت جدا نمی کنم ؛ ولی از وقتی فهمیدم شما دختر منی دلم برات تنگ میشه برای همین دلم می خواد گاهی تو رو ببینم ؛ گلی گفت : باشه ببین ولی زود ؛زود نیا ؛ این بارم برای امین داداشم اسباب بازی بیار من دارم بابام برام خریده ؛ خودش می خره من دیگه لازم ندارم ؛ رضا گفت : باشه هر طوری تو بخوای ؛ ولی می زاری یکبار بغلت کنم ؟ گفت : نه ؛ نمی خوام ؛
و چند ماهی این ملاقات ها ادامه پیدا کرد و رضا خیلی با احتیاط میومد و میرفت ؛ طوری که گلی هم عادت کرده بود و دیگه اطمینان داشت که رضا نمی خواد اونو جایی ببره ؛من و قباد و هم نمی دونستیم پایان این ماجرا به کجا ختم میشه ؛
آخرای زمستون بود که یک مرتبه من متوجه شدم دو ماهی هست که از رضا خبری نیست ؛ همیشه زنگ می زد و قرار میذاشت ؛ نگران شدم و از قباد خواستم بره در خونه اش ولی کسی اونجا نبود ،
چند روزی هم قباد این در و اون در زد تا پیداش کنه ولی موفق نشد و رضا نبود که نبود ؛ اون باز بدون خبر ناپدید شده بود و این بازم می تونست گلی رو که حالا فکر می کرد رضا پدرشه بهم بریزه ؛ اما خوشبختانه گلی علاقه ی خاصی به رضا پیدا نکرده بود و یک طورایی از اینکه به دیدینش نمی اومد راضی به نظر می رسید . و ما همچنان از رضا بی خبر موندیم ؛ ولی حرفی در موردش نمی زدیم .
و سال از پی سال گذشت؛ هر چی گلی بزرگتر می شد شباهتش به صنوبر بیشتر می شد ؛مثل اون پر از احساس ؛ پر جنب و جوش ؛و بی قرار بود ؛ ولی صنوبر در یک محیط خفقان آور دست پا زد و گلی آزاد و رها ؛ صنوبر از ترس خان بابا و سرزنش های عمه خانم و عزیزه و کلی خرافات غیر انسانی دست به کارای غیر اخلاقی زد و گلی درس خوند سواری و تیراندازی یاد گرفت ؛ به دو زبان فرانسه و انگلیسی مسلط شد ؛اون آروم و قرار نداشت ؛مدام یک ایده ای به ذهنش می رسید

1400/10/16 16:08

و تا به سرانجامش نمی رسوند دست بردار نمی شد درست مثل مادرش؛ با این فرق که نسبت به همه چیز و همه *** خوش بین بود و دلی داشت پر از محبت که بی دریغ نثار همه می کرد ؛
قباد
اواسط شهریور سال پنجاه و یک
لیست فرش هایی که رفته بود توی انبار رو تکمیل کردم و گذاشتم روی میز حاجی و گفتم : خب حاج آقا من باید زود برم گلی و امین رو بردارم و برم قلهک ؛ گفت : قباد یک سر به بی بی می زدی دلش برات تنگ شده میگه چند وقته درست و حسابی تو رو ندیده ؛به ساعتم نگاه کردم و گفتم :حاجی الان دیرم شده قول میدم جمعه با بچه ها بر می گردیم یکراست میریم پیش بی بی شبم می مونیم ؛ بچه ها که گشته و مرده ی خونه ی شما هستن ؛ فعلا سلام منو به بی بی برسونین از قول من بگین دوستش دارم ؛ با عجله ماشین رو روشن کردم و رفتم بطرف خونه ؛ صنم یک چیزایی سفارش کرده بود از خونه بردارم و با خودم ببرم قلهک ؛ تا در حیاط رو باز کردم دوتا نامه لای در دیدم ؛ یک از سازمان سنجش ؛آموزن همگانی اومده بود ؛ از خوشحال به اون یکی نگاه نکردم هر دو رو گذاشتم توی جیبم ؛ وسایلی رو می خواستم برداشتم و دوباره درا رو قفل کردم راه افتادم طرف خیابون پهلوی تا برم دنبال بچه ها قصر یخ جایی که امین بولینگ بازی می کرد و گلی پاتیناژ یاد می گرفت ؛ قرار بود ساعت پنج اونجا باشم ولی ساعت از شش گذشته بود ؛ من هنوز توی راه بودم ؛
هر دو شون دم در بودن و به محض اینکه ترمز زدم گلی پرید جلوی ماشین نشست و دست انداخت گردن منو گفت بابای بد قول ؛ گفتم : عوضش با یک خبر خوب اومدم ؛ جواب کنکورت اومده ؛ امین گفت؛ وای اومد ؟ من می دونم قبول شده گلی خانم خنگه ولی خیلی شانس داره با تندی گفتم: باریکلا آقا امین ؟ این چه کلمه ای بود به کار بردی ؟ گلی هیجان زده گفت ؛ ولش کن بابا کجاست بده به من؛ بده به من ؛ روزد باش کجاست ؟ تو رو خدا بده ؛من می دونم قبول نشدم ؛ شما دیدیش ؛ در حالیکه دست کردم توی جیبم و هر دو نامه رو بیرون آوردم گفتم :نه بازش نکردم ؛ می خوای بدون صنم باز کنی ؟ گفت : با اینکه تا باغ طاقت ندارم ولی بدون مامان نمیشه اون موقع بازش کنیم الان اصلا آمادگی گریه کردن ندارم گریه فقط توی بغل صنم خانم می چسبه ؛
امین از عقب ماشین پرید و نامه ی سنجش رو از دستم قاپ زد ، گفتم : امین حق نداری بازش کنی ؛ گلی التماس می کرد بازش نکن و امین هم داشت سر بسرش میذاشت و من همینطور که رانندگی می کردم نگاهی به نامه ی دوم انداختم وبا دیدن کلمه ی زندان بی اراده زدم روی ترمز ؛ روی نامه اسم فرستنده نبود ؛ ولی می تونستم حدس بزنم که این نامه باید از رضا باشه ؛
توی این چند سال خیلی در موردش فکر و

1400/10/16 16:08

خیال کرده بودم و دنبالش گشتم حتی توی زندان ها هم حستجو کردم ولی پیداش نکردم ؛ اونشب قرار بود توی باغ ما برای تولد یکسالگی دختر امیرعلی جشن بگیریم ؛قبل از اینکه گلی متوجه ی نامه بشه گذاشتمش توی جیبم ؛ ولی حالم گرفته بود و یک غم بزرگ روی دلم سنگینی کرد ؛ غمی که با به یاد آوردن خاطرات تلخ گذشته همیشه همرامون بود و فراموش نمی کردیم ؛ قلهک دیگه برای خودش شهری شده بود با ساختمون های بزرگ و زیبا و کوچه های اسفالت شده ، ولی خان بابا هنوزم اون باغ و عمارت رو همون طور قدیمی دوست داشت و از هر تغییری احتناب می کرد ؛ اما حالا چهار اسب داشت که کره های اسب خود خان بابا بودن و بچه ها باهاشون کلی خوش میگذروندن ؛
وقتی رسیدیم ؛ گلی از همون دم ماشین فریاد می زد و می دوید خان بابا جونم ما اومدیم ؛نتیجه ی کنکور اومده ؛ افتادی توی خرج باید برام ماشین بخری ؛
و من یاد صنوبر و صنم و امیرعلی افتادم که جرات نمی کردن جلوی خان بابا حتی نظرشون رو بگن ؛ عماد و زینب و محمد و زنش هم بودن و همه ی توی ایوون داشتن چای می خوردن ؛ و عماد و خان داشتن تخته بازی می کردن ؛ من و امین وسایل رو که کادوی دختر امیرعلی هم بود برداشتم و رفتیم بطرف عمارت ؛ و صنم هم میومد به استقبال من همون طور زیبا و متین و دوست داشتی بود .
نزدیک ما که شد ذوق زده پرسید ؛ واقعا نتیجه ی کنکور اومده یا داره شوخی می کنه ؟ گفتم : نه اومده رفتم خونه چیزایی که گفته بودی بیارم لای در حیاط بود ؛
کمی بعد گلی همه رو دور خودش جمع کرده بود تا به قول خودش با مراسم از نتیجه ی کارش رو نمایی کنه ؛ قاه قاه می خندید و می گفت : به خدا برای قبولی خوشحال نمیشم ؛ راست میگم به جون بابام؛ برای اون پیکان میمیرم که خان بابا قراره برام بخره ؛ و بالاخره نتیجه معلوم شد و گلی دندون پزشکی قبول شده بود ؛
و اونشب واقعا به یاد موندی شد ؛ دیگه همه خوشحال بودیم می زدن و می رقصیدن و شوخی می کردن ؛ ولی من همش در این فکر بودم که چطور برم به دیدن رضا و به گلی چی بگم؟
موقع خواب که با صنم تنها شدیم مدتی نامه توی دستم بود و فکر می کردم دلم نمی خواست دوباره توی یک همچین شبی که صنم آرزوش بود ناراحتش کنم ولی دیگه چاره ای نداشتم و خودم بشدت کنجکاو بودم ؛ بالاخره اومد توی رختخواب و کنارم نشست و گفت : قباد حواسم بهت هست تو امشب یک طوری بودی ؛ می خوای با من حرف بزنی ؟ نامه رو گرفتم جلوی صورتشو و گفتم : از زندان اومده ،
یک مرتبه وا رفت و آروم نامه رو ازم گرفت ؛و پرسید بازش نکردی ؟ گفتم : نه وقت نشد ، یعنی دلم نیومد ؛ آه عمیقی کشید و گفت : بیچاره رضا ؛ پس زندان بوده ؛ قباد ما درست

1400/10/16 16:08

بشو نیستیم ؛گفتم : چرا ؟خدا به خیر بگذرونه صنم ،اینم تقصیر ماست ؟گفت : نه منظورم اینه که من خیلی فکرای بدی در موردش کردم ؛ حالا دیگه واقعا دلم براش می سوزه ؛ بدجوری زندگی باهاش نساخت ؛ و نامه رو باز کرد و داد دست من و گفت تو بخون ببینم چی نوشته ؛ من که نمی تونم ؛ و سرشو گذاشت روی بازوی من ؛ نوشته بود
به بهترین و تنها دوست واقعی خودم قباد
نمی خوام جز تو کسی از این نامه با خبر بشه مخصوصا گلی ؛ بهت نامه نوشتم تا بگم قباد تو اشتباه می کنی بعضی ها کلا بدبخت به دنیا میان و من یکی از اونا بودم ؛ تا اومدم با دخترم آشنا بشم دوباره دستگیرم کردن و بردنم زندان ، چند ماه انفرادی بودم و شکنجه می شدم ، فهمیدم که من نباید هیچوقت رنگ شادی رو ببینم ؛ ولی اینجا با به یاد اوردن صورت گلی زندگی می کنم ؛ متوجه شدم که دنبالم گشتی ؛ و اون زمان بود که به معرفت و مرام توایمان آوردم ؛ ولی خودم نمی خواستم تو پیدام کنی تا گلی ندونه کجام ؛
بزار فکر کنه ترکش کردم ولی بهش بگو به خاطر خوشبختی اون این کارو کردم ؛ تنها از یک بابت خیالم راحته که دخترم نوه ی فرویدن خان و حاجی اردکانیه و پدری مثل تو داره ؛
مدتیه سل گرفتم ؛ اینجا نه معالجه ای هست و نه بهداشتی ؛ حالم خوب نیست ؛ این نامه رو میدم به یکی از هم بندی هام بهش گفتم وقتی دیگه توی این دنیا نبودم برای تو بفرسته .
حلالم کن تو تنها شانس زندگی من بودی برام غصه نخور که راحت میشم ؛ ولی ازت خیلی ممنونم ؛ و با اینکه لازم نیست اینوبهت بگم ؛ دخترم رو دست تو میسپرم ،
صنم همینطور که سرش روی بازوی من بود دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت : قباد ، پیداش کن ببین واقعا فوت کرده ؟ شاید می خواسته ما اینطوری فکر کنیم ؛ و نامه رو خودش فرستاده ؛ شاید احتیاج به کمک داشته باشه ؛موهاشو نوازش کردم وگفتم :تاریخِ یک سال پیش زیرش خورده ؛ روی پاکت هم اسمی نیست ؛ آخ رضا ؛

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دلِ آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش رو بیگانه کن هم خانه رو ویرانه کن

وانکه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو






پایان
نویسنده:خانم ناهید گلکار❤❤

1400/10/16 16:08

نوشته های ناهید:
به نام خدای دانا و توانا



#داستان_بازگشت ✈️
لیدا
پروازم ساعت ده شب بود ؛ به ساعت نگاه کردم هنوز چهار نشده بود ؛ ولی من وسایلم رو گذاشته بودم دم در و خودمم آماده شدم تا بتونم دقایق آخر رو با هدا بگذرونم ؛
مامان در حالیکه یک مقدار پسته و شوکولات ریخته بود توی یک کیسه ؛در کیفم رو باز کرد و گفت ؛حتما اینا رو بخور تو راه دلت ضعف نره ؛چند روزه درست چیزی نخوردی ؛
والله به خدا هر جا بری آسمون همین رنگه ؛
گفتم : چیکار کنم اصلا اشتها ندارم ؛ شایدم به خاطر دوری از شما و هدا اینطور شدم ؛
آخه زندگیم و آینده ام بستگی به این سفر داشت و دلشوره باعث شده بود از غذا بیفتم ، ولی من باید خودمو ثابت می کردم
باید به همه نشون می دادم که می تونم خوب زندگی کنم و محتاج کسی نباشم ؛
هدا مثل اینکه متوجه شده بود که باید مدتی منو نبینه بی قراری می کرد و نمی خواست از بغلم بره پایین ,
اون هنوز یکسالش نشده بود نشوندمش روی مبل و کنارش نشستم ؛,
خدا می دونه دوری از اون چقدر برام سخت بود و هیچوقت فکرشو نمی کردم روزی بتونم ازش دور بشم ولی باید این سختی رو برای روزهای بهتر تحمل می کردم ؛
پای کوچولوشو گرفتم توی دستم ونوازش کردم ؛ و چندین بار بوسیدم که با قطره های اشکی که بی اراده پایین میومد همراه شد ؛
آروم در گوشش زمزمه می کردم ؛ گل قشنگم مامان هر کاری می کنه به خاطر توست می خوام آینده ی خوب داشته باشی و به من افتخار کنی ؛ دیگه نمی خوام تحقیر بشم ؛
می خوام برم پول در بیارم برای همین تنهات می زارم که تو هیچوقت طعم بی پولی رو نچشی و غصه ی پول نخوری ؛
می خوام برات یک زندگی خوب بسازم ؛
منتظرم باش زود بر می گردم ؛برات یک تولد می گیرم که اگر به گوش بابات رسید از کاری که با ما کرده پشیمون بشه ؛
صدای مامان رو شنیدم که بلندگفت : لیدا دیرت نشه ؟
به ساعت نگاه کردم تا فرودگاه خیلی راه بود باید میرفتم ؛ هدا رو بغل کردم و محکم با دو دست به سینه فشردم ؛ و یک دستی زنگ زدم به آژانس ؛
تا تاکسی برسه
هزاران بوسه به سر و صورتش زدم و دادمش بغل مامان ؛
مثل این بود که جونم از بدنم داشت جدا می شد ؛ مامان برای دلداری من گفت : گریه نکن بچه می فهمه و ناراحت میشه ؛
بزار صورت خندون تو رو ببینه ؛ لیدا تو کی برمی گردی ؟
گفتم :چند بارمی پرسین ؟ انشالله هفته دیگه این موقع پیش شما هستم ؛
اینطور که بهم گفتن دو سه روز بیشتر کار ندارم ؛محل کارم رو ببینم خودمو معرفی کنم وخونه رو تحویل بگیرم ؛همین بهتون زنگ می زنم نگران نباشین ؛
دعا کن مامان ؛ خیلی دعا کن که همه چیز خوب پیش بره و اونجا منو قبول کنن و بیام هدا رو

1400/10/22 22:16

با خودم ببرم ؛
با افسوس گفت : چی بگم والله خودتت می دونی؛ ولی بازم خوب فکراتون بکن؛
ببین همین جا هم کار پیدا میشه لازم نیست برای پول در آوردن بری اون سر دنیا ؛ خدا بزرگه ؛حالا که یک لقمه نون هست داریم زندگی می کنیم چرا می خوای خودتو آواره کنی ؟
گفتم :خواهش می کنم دوباره شروع نکنین ؛ تا کی مامان ؟ مگه شما چقدر در آمد داری ؟
خدا بزرگه ولی با همه ی بزرگیش نگاهی به من نمیندازه ؛ بشنیم که چی بشه ..اصلا ولش کن الان وقت این حرفا نیست ؛
شما فقط برام دعا کن ؛قربونت برم تاکسی اومد من دیگه باید برم ؛
گفت: من که دعام شما ها هستین ؛ ولی تو که میگی خدا با تو نیست پس چرا می خوای دعات کنم ؟
گفتم : شاید دعای شما بگیره و نظری هم به من بندازه ؛ فدات بشم مامان جون تو رو خدا چشم از هدا بر ندارین ؛
نزار حامد اینقدر اونو بالا و پایین بندازه ؛ اگر یک وقت سعید خواست اونو ببینه توی این یک هفته بهش ندین یک بهانه ای بیارین مثلا بگین مریضه ؛ هر چند فکر نمی کنم اون حتی به فکر هدا باشه ، ما رو از سرش باز کرد و داره برای خودش خوش میگذرونه؛
مزاحم نمی خواد ؛ ولی بازم احتیاط کنین اگر بفهمه رفتم مالزی ممکنه بچه رو برداره و ببره ؛ و دست انداختم گردن مامان وهمینطور که هدا بغلش بود بوسیدمش ؛
و بازم سفارش کردم ؛ تو رو خدا هر چی خودتون می خورین به هدا ندین ؛فقط سوپ خودشو درست کنین ؛
مامان یک وقت من نیستم چای شیرین بهش ندین ؛
شیرخشکش اگر نیم ساعت موند عوضش کنین ؛ مبادا برای صرفه جویی همونو بزارین دهنش ؛ یادتون نره ؛
گفت :بسه بسه ؛ فهمیدم باشه ؛ حواسم هست ؛ تو از حال خودت منو با خبر کن بهت قول میدم بچه ات رو صحیح و سالم بهت تحویل میدم ؛
گفتم از قول من با حامد و حمید خدا حافظی کنین و بگین هر دو تون می دونستین که من امروز میرم ولی از دیشب رفتین و هیچکدوم تون نیومدین خونه ؛
اینم روی همه ی بی وفایی های شما دوتا برادر ,
و در حالیکه نگاهم به صورت معصوم هدا بود چمدونم رو همراهم کشیدم؛
مامان بلند گفت : به دل نگیر لیدا جان حمید زنگ زد و گفت توی راهه شاید الان پیداش بشه ؛ ؛ با بغض از اون خونه بیرون رفتم ؛
چمدونم رو دادم دست راننده که بزاره عقب و سوار شدم .
نمی دونم دل ما زن ها چطوریه ؟ و چرا من هنوزم در اطراف خونه با نگاه دنبال سعید می گشتم
؛اینم برای خودش معمایی بود ؛ شاید دلم می خواست حتی یکبارم شده میومد دنبالم و بهم می گفت برگرد ؛
من حتی اونقدر *** بودم که تمام طول راه هم به ماشین های اطرافم نگاه می کردم بلکه سعید رو ببینم ؛
شاید یک طورایی فهمیده باشه که می خوام برم مالزی و بیاد جلومو بگیره ؛

1400/10/22 22:16

خیلی احساس تنهایی می کردم ؛ و راستشو بخواین تنها چیزی که خوشحالم می کرد این بود که یکبار دیگه سعید رو قبل از رفتن ببینم ؛
روزای اولی که ترکش کرده بودم هر روز به امید این چشم از خواب باز می کردم که بیاد دنبالم ولی خبری نشد بعد فکر می کردم به مرور زمان فراموشش می کنم اما هر چی میگذشت بیشتر دلم هوای اونو می کرد و غصه می خوردم ؛
از لحظه ای که از خونه بیرون اومده بودم حتی یکبار با هم حرف نزده بودیم ؛ و اون اصلا نخواسته بود که بدونه چی داره بهم می گذره ؛ و چطوری زندگیم رو میگذرونم
پول دارم یا ندارم؛ نمی فهمیدم یعنی اون اینقدر سنگدل بود که نمی خواست بدونه من خرج هدا رو از کجا میارم ؟
اون می دونست که حامد و حمید هم وضع مالی خوبی ندارن ؛
هر دو درسشون تموم شده بود و بیکار و بیعار تا ساعت یک و دو حتی سه بعد از ظهر می خوابیدن و طرفای غروب از خونه میرفتن بیرون به شب نشینی و دورهمی هایی که مامانم رو داشت دق می داد وگاهی نیمه شب بر می گشتن ؛بعضی وقت ها به کارای کاذب رو میاوردن که بیشتر باعث دلشوره من و مامان می شد و می ترسیدیم اگر بهشون فشار بیاریم دست به کار خلاف بزنن ؛
در حالیکه ما می دونستم توی این مهمونی ها چه خبره ساکت می موندیم و کاری از دستمون بر نمی اومد
سه تایی با مشکلات زیادی با همون حقوق بازنشستگی بابا زندگی می کردن ؛
و حالا نزدیک به هشت ماهی هم می شد که منم به این جمع آواره و سرگردون اضافه شده بودم ؛با وجود سابقه کاری که قبل از ازدواج با سعید داشتم نتونستم کاری برای خودم پیدا کنم ،
دست به هر کاری زدم تا بتونم خرج خودمو و هدا رو در بیارم و سر بار مامان نباشم ؛ فکر کردم برم یکی از دوره های آرایشگری رو ببینم
انگشترم رو فروختم و این دوره رو دیدم ولی کاری برام پیدا نشد و نتونستم از این راه در آمدی داشته باشم ؛
یک مدتی هم توی کلاس های زبان تدریس کردم ولی نه تنها پولش به اندازه کرایه تاکسی نمیشد یک چیزی هم از جیب باید میذاشتم ؛
همه می گفتن پشت کار نداری ؛ ولی اینطور نبود گاهی میشد که برای پول رفت آمدم هم می موندم؛
حتی حاضر شدم برم توی یک فروشگاه کار کنم ولی از حجابم ایراد گرفتن و هر چی خواهش وتمنا کردم که درستش می کنم فایده ای نداشت , تا اینکه یک روز که با عجله توی خیل جمعیت سوار مترو شدم ؛ یکی صدام کرد لیدا ؟لیدا؟ برگشتم دوستم رو دیدم که روی صندلی پشت سرم نشسته بود ؛
پرستو همون کسی بود که باعث آشنایی من با سعید شده بود ؛و چون شوهرش با سعید دوست بودن می دونست که مدتیه جدا از اون زندگی می کنم ؛
جا باز کرد و کنارش نشستم ؛ با تاسف گفت : خیلی بی معرفتی؛ یک زنگی

1400/10/22 22:16

؛ یک حال و احوالی ؛
گفتم :من که گرفتار بودم تو چرا زنگ نزدی ؟ می دونستی که در چه شرایطی هستم ؛ من ازت انتظار داشتم که هوای منو داشته باشی ولی اصلا انگار ؛نه انگار من دوستت بودم ,
گفت : به خدا می خواستم بهت زنگ بزنم پا در میونی کنم ؛ولی راستش فکر کردم شاید نخوای کسی بدونه ؛آخه نه تو با ما تماس گرفتی نه سعید ؛
نخواستم دخالت کنم ؛ حالا بگو طلاق گرفتی ؟
گفتم :یعنی تو خبر نداری ؟
گفت : به جون مامانم نه ؛ مهرداد هم حرفی به من نمی زنه ؛
گفتم : نه بابا ؛ من اصلا با سعید حرف نزدم ؛ نمی دونم قصدش چیه ؛ فکر می کنم می خواد طلاقم بده ؛ ولی صداش در نمیاد شاید برای اینکه خودم خسته بشم و حق و حقوقم رو ببخشم ؛ ممکنه باور نکنی من هدا رو برداشتم و با یک چمدون از اون خونه زدم بیرون ؛
در رو روی من زد بهم و فریاد زد به درک برو گمشو دیگه نمی خوام ببینمت ؛
همین ؛دیگه ام باهم تماس نداشتیم
پرسید ؛ حالا چیکار می کنی ؟
گفتم : راستش این در و اون می زنم که یک کاری پیدا کنم ؛باور کن برای خرج هدا موندم ؛ گفت : لیدا می خوای من با رئیسم حرف بزنم؟ تو مالزی میری ؟ توی دفتر اونجا کار کنی ؟ گفتم :واقعا ؟ آره چرا که نه ؟ اما چطوری ؟ گفت : دختری که اونجا کار می کرد اعلام کرده می خواد برگرده اگر تو می خوای به رئیسم بگم باهاش ملاقات کنی هم سابقه ی کار داری هم زبان بلدی ؛ بلدی دیگه ؟یادت نرفته ؟
گفتم : نه به اون صورت که بتونم حرف بزنم . ولی تلاشم رو می کنم این کارو بگیرم ؛
و اینطوری شد که بعد از مصاحبه از طرف شرکت منو فرستادن تا برم دفتر مالزی و اونا هم منو تایید کنن و خودمم شرایط رو بسنجم و برگردم ؛
هم حقوقش دور از انتظار من خوب بود و هم می تونستم از اینجا دور بشم و کلا سعید رو فراموش کنم ؛
حامد و حمید هم خیلی منو برای این کار تشویق کردن چون به نظرشون من سکویی برای اونا می شدم که از ایران برن و خودشون رو برسونن به یکی از کشورهای غربی ؛
و حالا من توی فرودگاه بودم ؛ هنوز زود بود و همینطور که منتظر بودم پاسپورتم رو چک کنن؛
پیرزنی رو دیدم که مضطرب ایستاده بود و از مسافرا خواهش می کرد یک بسته رو برای دخترش ببرن,
نگاهش به من افتاد و اومد جلو وبا حالتی در مونده پرسید دخترم تو مالزی میری ؟
گفتم بله مادر جان ؛
گفت : الهی خیر ببینی یک بسته برای دختر من می بری ؟توی فرودگاه ازت می گیره
گفتم : چی هست؟ اگر توی چمدونم جا بگیره ؛و گرنه نمی تونم دستم بگیرم ,
گفت : چیزی نیست سه تا کتاب و دوتا مجسمه ؛ خندیدم و گفتم : حالا چه ضرورتی داره اینا برو بفرستین ؟
گفت : قربون دختر برم لازمش داره می خواستم پست کنم پولش خیلی می شد ؛ من

1400/10/22 22:16

بهت پولم میدم دلار میدم ؛
گفتم : بزارین ببینم توی چمدونم جا میشه ؟
دوتا مجسمه ی زیبا گچی بود که بشدت آدم رو جذب می کرد و سه تا کتاب ؛
مجسمه ها رو لای روزنامه و یک کیسه پیچیده بود گذاشتم لای لباس هام و کتاب ها رو توی در چمدون جا دادم ؛اون مرتب دعا می کرد و خوشحال بود و منم از اینکه دارم کار خیری می کنم راضی ؛
اسم و شماره تلفن منو گرفت و دست کرد توی کیفشو عکس یک دختر رو بهم نشون داد و گفت اینه ؛
اسمش فیروزه اس یک بلوز زرد تنش می کنه با شلوار جین ؛ توی فرودگاه منتظر تو میشه ؛
حتما میاد سراغت ؛ صد دلار ازش بگیر و اینا رو بده ؛
گفتم : نه مادرجان برای پول این کارو نمی کنم ؛ چشم بهش میدم ،
نوبتم شده بود همینطور که کارای پروازم رو می کردم چشمم به دنبال سعید می گشت ؛ خیلی احمقانه به نظر می رسید
من انتظار مردی رو می کشیدم که با بی رحمی منو نخواست و هشت ماه بود که کوچکترین تماسی با من نگرفته بود ولی این انتظار دست خودم نبود .
سعید ؛
خسته بودم ؛ خسته از زندگی ؛ خسته از نا بسامانی که گریبانم رو گرفته بود و رها نمی کرد , روی مبل افتاده بودم و بازم اوقاتم تلخ بود دیگه حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم ؛
انگار یکی دست و پامو بسته بود ؛ کاری نمی کردم جز سیگار کشیدن ؛
از وقتی که لیدا ؛ هدا رو برداشت و رفت ؛ زندگی برام جهنم شد؛خونه در یک سکوت غیر قابل تحمل فرو رفته بود و احساس می کردم دارم خفه میشم و راه گریزی ندارم ؛
چندین بار تا دم خونه ی مادر لیدا رفتم که برش گردونم ولی هر بار با چشمی گریون برگشتم بدون اینکه باهاش حرف بزنم ؛
آخه برگشتن لیدا اصلا فایده ای نداشت ؛ در وضعیتی نبودم که بتونم اونوراضی نگه دارم ؛ در واقع اون داشت عذاب می کشید و من جرات گفتن حقیقت رو نداشتم ؛
یعنی غرورم اجازه نمی داد که بهش بگم لیدا من بیکارم ؛ و فعلا از عهده ی مخارج یک زندگی بر نمیام ؛
این اشتباه من بود که از همون اول نتونستم راستشو بهش بگم ؛ هر روز صبح از خونه بیرون میرفتم و عصر برمی گشتم ؛ گاهی به مادرم سر می زدم و گاهی میرفتم سراغ کار ،
آخه لیدا همیشه از دو برادرش گله و شکایت داشت و می گفت ، مرد که بیکار نمیشه ؛ بالاخره یک کاری هست که بکنن ولی عرضه ندارن ؛
منم نمی خواستم از چشم اون بیفتم ؛ این بود که هیچ حرفی از ورشکستی کارخونه نزدم که منم جزو صد نفری بودم که منتظر به کار کردن
ما حتی حقوق چهار ماهمون رو که عقب افتاده بود نگرفته بودیم ؛
البته قول سه ؛چهارماهه داده بودن که برگردیم سرکار ؛
ولی نزدیک چهارده ماه شده بود و خبری ندادن ؛ اوایل پس اندازی داشتم و خرج می کردم ولی اونم داشت تموم می شد ؛

1400/10/22 22:16