دورهمی خودمونی🌺

37 عضو

?عواملی که جذابیت شما را در جمع کاهش میدهد:

1.زیاد صحبت کردن و اجازه صحبت ندادن به دیگران

2.در باره تمام موضوع ها حق به جانب نظر دادن

3.جواب دادن قبل از اینکه از شما سوالی پرسیده شود

4.بلند خندیدن

5.با کنایه حرف زدن و تیکه پرانی به دیگران

6.زود رنج بودن و حساسیت نشان دادنِ بیش از حد

7.توجه نداشتن به مرتب بودن و آراستگی ظاهری

1400/07/28 12:58

بانو !

کسی که در خیابان
میان آن همه عروسکِ رنگارنگِ عمومی
نگاهش را کنترل می کند! ?

? حق دارد در منزل
یک عدد عروس مهربان زیبارو
داشته باشد ?

? با اهمیت دادن به خود،
این حق را از همسرمان نگیریم ...

1400/07/28 13:02

به نام خدایی که قلم به دست اوست
#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد :
در رو باز گذاشتم چون فکر می کردم دوتا پسر دیگه ی خان می خوان بیان توی اتاق ولی صدای یک زن رو شنیدم که می گفت: تو می خوای چیکار کنی عزیزه؟
من نمی زارم،این کار بی عفتیه، نمیشه که هر کاری دلتون می خواد بکنین. امشب من سنگهامو با فریدون خان وامی کنم.
که یکی دستگیره ی در رو گرفت و بست.
امیرعلی سرشو بلند کرد و گفت: آقا اجازه ولشون کنین عمه خانم بود.
گفتم: بله به من ربطی نداره، شما تمرین هاتو حل کن ببینم یاد گرفتی،
در بسته بود اما بازم صدای اون زن رو می شنیدم ولی دیگه واضح نبود و نمی فهمیدم در مورد چی دارن دعوا می کنن،
تمرین های امیر علی رو نگاه می کردم که در باز شد، اول همون خانم که بهش عزیزه می گفتن وارد شد و پشت سرش هم وای با دیدن دوتا دختر مثل برق از جام پریدم،
با اینکه خیلی به هم شباهت داشتن و یک جور لباس سیاه پوشیده بودن و کتاب هاشون به یک شکل روی سینه گرفته بودن در همون نگاه اول دختری رو که روی پرچین دیده بودم شناختم،
دختر دیگه، یکم قدش کوتاه تر بود و با اضطرابی که همه ی وجودم رو به یک باره گرفت و نتونستم پنهونش کنم سلام کردم.

1400/07/29 02:15

#داستان_قباد_و_صنم ?
اونا هم هر با هم مودبانه سلام کردن و نشستن، نمی دونم چرا خیس عرق شدم و حالم منقلب شد،
ولی خودمو جمع و جور کردم و یک دستمال از جیبم در آوردم و عرق پیشونیم رو پاک کردم،
عزیزه خانم در حالیکه روی یک صندلی چوبی کنار اتاق می نشست گفت: بفرمایید آقا اردکانی خسته نباشید،
پرسیدم: خانم ها رو باید درس بدم؟
عزیزه گفت: بله، سه درس ریاضی و شیمی و فیزیک خوب بقیه رو می تونن خودشو بخونن .
گفتم: سرکار خانم؟ از کدوم درس شروع کنم ؟
دختر کوچکتر گفت: زیست، عربی، اینا چی؟ این دوتا هم هست، من خودم یاد نمی گیرم
و اون یکی زد به پهلوش و نتیجه اش این بود که با صدای بلند تر گفت: چیه خوب یاد نمی گیرم، آقا؟ زیست و عربی هم با من کار کنین و هر دوشون خندیدن
عزیزه خانم ناراحت شد و با اعتراض گفت: ببخشید آقا، صنوبر میشه مادب باشی؟

1400/07/29 02:16

#داستان_قباد_و_صنم ?
نه آقای اردکانی شما فقط همون ریاضی و فیزیک و شیمی بهشون درس بدین وقت زیادی نداریم به زودی بر می گردیم تهرون و میرن مدرسه ،
همون سه، چهار درس اول رو تدریس کنین براشون بسه خودشون باید بخونن،
همون دختر با اعتراض گفت: عزیزه پس هندسه چی؟ اونم ریاضیه دیگه، آقا من می خوام هندسه هم با من کار کنین وگرنه یاد نمی گیرم،
و باز دختر اولی لباسش رو کشید و هر دو یواشکی خندیدن .
حس بدی پیدا کردم واینطور به نظرم رسید که دارن منو مسخره می کنن و قصد درس خوندن ندارن ؛ فکر می کنم دستم داشت می لرزید، همینطور که سرم پایین بود کتاب ریاضی دهم رو که جلوی صنوبر بود برداشتم و باز کردم .
عزیزه خانم که معلوم بود داره به صنوبر دندون نشون میده آروم گفت: بشین سرجات، آروم بگیر، آخر سر میگم اونم با هات کار کنن ببینم بهانه ای دیگه ای نداری؟
و من در حالیکه در مقابل دو تا دختر شیطون قرار گرفته بودم، با دستپاچگی سینه ای صاف کردم و گفتم: بله حتماً پس اول ریاضی دهم رو تدریس می کنم تمرین میدم تا ایشون تمرین ها رو حل می کنن ریاضی یازدهم رو درس میدم و اینطوری در وقت هم صرفه جویی میشه.

1400/07/29 02:17

#داستان_قباد_و_صنم ?
عزیزه خانم گفت: هر طوری شما صلاح می دونین، بفرمایید،
امیر علی گفت: آقا اجازه من می تونم برم توالت ؟
به جای من عزیزه گفت: برو ولی زود بیا.
در تمام مدتی که من صنوبر رو درس می دادم اون دختر به کتابش نگاه می کرد و من بدون اینکه مستقیم بهش نگاه کنم می دیدمش، درس دادن به صنوبر کار آسونی نبود مدام می پرسید و می گفت نفهمیدم دوباره بگین، طوری که داشتم کلافه می شدم و باز عزیزه خانم به دادم رسید که آقای اردکانی شما درس بدین و برین جلو،
می خواد یاد بگیره می خواد نگیره داره دیر میشه وبا لحن تهدید آمیزی ادامه داد ،صنوبر ؟
ولی خدا می دونه که چه حالی داشتم اصلا فکرشم نمی کردم توی همچین موقعیتی قرار بگیرم و احساس می کردم گیر افتادم ؛
یادم افتاد اون روز استادم بعد از کلاس منو صدا کرد و گفت: قباد جان یک دوستی دارم از خان های قلهکه، طفلک پسرش مدتی پیش فوت کرده و چون همون جا توی قلهک خاکش کردن اهل خونه راضی نمیشن تا چهلم برگردن تهرون ازم یک معلم خوب خواسته، سه تا بچه اش رو درس بده تا وقتی برمی گردن عقب نباشن؟

1400/07/29 02:18

#داستان_قباد_و_صنم ?
من یادم رفته بود امروز منتظره تو می تونی این کارو برای من بکنی؟
گفتم : به روی چشم استاد، حتماً شما آدرس بدین همین امروز میرم، خودتون می دونین که چقدر درس دادن رو دوست دارم ؛
آره استاد حرفی از دختر و پسر بودن نزد من اینطور فکر کرده بودم،
و بالاخره درس اول تموم شد و تمرین دادم حل کنه تا ببینم یاد گرفته یا نه،
در حالیکه حرکات زیر میزی اونا از جلوی نظرم دور نمونده بود.
تا اینجا اون دختر حتی یک کلمه حرف نزده بود،
گفتم: میشه کتابتون رو بدین به من؟
با متانت کتاب رو روی میز سُرداد و گفت: درس اول بیشترش مال پارساله بلدم اگر میشه درس دوم رو بدین،
وقتی کتاب اونو برداشتم احساس کردم حتی به کتابش هم علاقه دارم، خدایا من چم شده بود؟ این دختر چرا اینطور منو تحت تاثیر خودش قرار داده،
واقعا نمی دونستم چرا این حال رو دارم. چرا به یک باره از این رو به اون رو شدم،
پرسیدم: از درس دوم دیگه؟
آروم گفت: بله ممنون میشم ؛
در حالیکه احساس می کردم از دو گوشم حرارت میاد بیرون شروع کردم.

1400/07/29 02:19

#داستان_قباد_و_صنم ?
واون در تمام مدت تدریس فقط گوش کرد و سرشو به علامت فهمیدم تکون می داد و با مداد یک چیزایی روی کاغذ برای خودش یادداشت کرد، و من به خودم جرات دادم چند بار بی اختیار صورتشو در یک لحظه نگاه کردم،
اون خود خورشید بود زیبا و گرم اونقدر که وجودم رو به آتیش می کشید،
وقتی درس تموم شد گفت: ممنون من یادگرفتم می تونم تمرین ها رو حل کنم،
شما به امیر علی و صنوبر برسین،
عزیزه خانم که هنوز اونجا نشسته بود گفت: بله صنم راست میگه اون زود یاد می گیره فقط یکبار براش بگین کافیه، ولی به نظرم دیرتون شده برای امشب بسه دیگه، خسته نباشید .
صنم، صنم، صنم، توی سرم تکرار می شد و انگار یکی می خواست این اسم رو توی مغزم حک کنه ،
تمرین های صنوبر رو چک کردم و گفتم: پس با اجازه من دیگه زحمت رو کم می کنم و فردا یک راست از دانشگاه میام اینجا تا شب نشده تموم کنم، لطفا تمرین هایی که دادم رو حل کنید.
عزیزه خانم گفت: می خواین بمونین تا فریدون خان بیاد؟
گفتم: خیلی دلم می خواست ایشون رو ملاقات کنم ولی می ترسم ماشین گیرم نیاد.
گفت: نگران نباشین میگم راننده شما رو ببره، فریدون خان با اسب رفته سر زمین ؛ نمی دونم چرا دیر کرده.

1400/07/29 02:19

#داستان_قباد_و_صنم ?
حتما کارش طول کشیده، پس اول بزارین یک چیزی بیارم بخورین تا تهران خیلی راهه،
بچه ها شما ها برین دیگه به در و مشق تون برسین،
صنم بلند شد و گفت: مرسی استاد، شما خیلی خوب درس میدین و من با هیجانی که وجودم رو پر کرده بود آخرین نگاه رو بهش انداختم، و گفتم: شما هم خیلی باهوش هستین سرکار خانم ؛
امیر علی گفت: آقا اجازه راست میگه منم خیلی خوب یاد گرفتم
اما صنوبر جلوی دهنشو گرفت و در حالی که می خندید از اتاق رفت بیرون و به دستور عزیزه خانم صنم و امیر علی هم رفتن . و من یک چای رو داغ سر کشیدم و راه افتادم بدون اینکه دیگه صنم رو ببینم و راننده منو تا در خونه مون برد.
من در تمام طول راه به اون چشم ها ی عسلی روشن فکر می کردم و به اون وقاری که توی روسری سیاه با اون صورت معصومش پیدا کرده بود و هنوز مثل خورشید می درخشید
در حالیکه لبخندی روی لبم نقش بسته بود با سری کج شده تکرار می کردم صنم طوری که اصلا طول راه رو حس نکردم حال عجیبی که نمی تونم توصیف کنم.
وقتی در خونه رسیدیم به ساعت نگاه کردم که از نُه گذشته بود،
دلشوره اخم حاجی وجودم رو گرفت اما انگار من دیگه اون قباد قبل نبودم، خیلی دلم می خواست کسی کاری به کارم نداشته باشه و برم یک گوشه و به دختری که فقط چند ساعت بود دیدم بودم فکر کنم.
تا اون زمان اتفاق نیفتاده بود که من دیر وقت برسم خونه؛
پرده رو پس کردم و وارد حیاط شدم؛ صدای بچه ها بلند شد دائی، دائی اومد، بی بی جان دائی اومد،

1400/07/29 02:20

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
اون روز رو هرگز فراموش نمی کنم ؛وارد اتاق که شدیم زیرچشمی به اون مرد نگاه کردم از دیدن ما جاخورده بود و حسابی غرق کرد طوری که وقتی کتاب صنوبر رو بر می داشت دیدم که دستش می لرزه ؛
صنوبرم اینو دید و شروع کرد به شیطنت کردن ،
ولی من دلم نمی خواست اونو ناراحت کنم خوب شد که عزیزه اونجا بود و جلوی کارای صنوبر رو گرفت.
تمام مدتی که درس می داد بدون اینکه بهش نگاه مستقیمی داشته باشم می دیدمش خیلی آقا بود خوش تیپ و خوش قیافه و چقدر قشنگ و واضح درس می داد طوری که وقتی نوبت من شد همه چیز رو همون بار اول فهمیدم،
فکر می کنم صنوبرم می فهمید و برای اذیت کردنش مدام سئوال می کرد طوری که چند بار عزیزه بهش تذکر داد.
بالاخره قباد اردکانی با راننده رفت و شنیدم که با عزیزه قرار گذاشت روز بعد زودتر خودشو برسونه،
نمی دونم چرا دلم می خواست بهش فکر کنم و مدام لحظه ای که توی نور خورشید دیدمش رو به یاد میاوردم.

1400/07/29 02:21

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنوبر با سرعت رفت طبقه ی بالا که رفتن اونو ببینه و من هنوز توی پله ها بودم که صدای عمه خانم که با زدن چوب باد بزن به سینی زیر قلیونش حرصش رو نشون به عزیزه می گفت: بالاخره کار خودت رو کردی؟ منم اینجا اصلا به حساب نیاوردی؟ حرفم باد هوا بود من می دونم که اگر فریدون بفهمه که معلم دختراش یک پسر عزبه اینجا قیامت به پا می کنه.
عزیزه گفت: عمه خانم چرا بزرگش می کنی؟
من که کار و زندگیم رو ول کردم رفتم اونجا نشستم جلوی من چه اتفاقی می خواست بیفته؟ بی خودی خودتون رو ناراحت نکنین، من مراقبم ؛میاد بچه ها رو درس میده و میره.
من از میون پله برگشتم تا از عزیزه حمایت کنم و صنوبرم با سرعت دنبالم اومد،
هر دو از دست عمه خانم دلمون پر بودو از عزیزه هم که این همه بهش بها می داد دلخور بودیم.
گفتم: عمه خانم چرا نباید برای ما معلم بیاد؟ الان چی شده؟ آدم خوره؟ که نیست درس داد و رفت ؛
عمه خانم با غیظ گفت: به به خوشم باشه وقتی مادرتون نمی فهمه ،از شما ها چه انتظاری دارم؟

1400/07/29 02:22

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنوبر گفت: مادر ما روشن فکره مثل شما قدیمی فکر نمی کنه ؛
عمه روزگار عوض شده حالا زن ها بی حجاب میرن مدرسه و بیشتر معلم های مرد هستن ؛ ما هم توی دبیرستان معلم مرد داریم تا حالا چیزی شده؟
گفت: باشه، باشه بهم می رسیم حالا همتون به من حمله کنین وقتی فریدون خان بیاد اونوقت نوبت من میشه ، تکلیفم رو با شما روشن می کنم؛ گفته باشم دیگه تا من زنده ام حق ندارین توی این خونه بی عفتی راه بندازین حد اقل حرمت بزرگتر رو نگه دارین ؛ شما دوتا هم گمشین از جلوی چشمم برین ؛
و رو کرد به عزیزه و ادامه داد: بفرما دختر بزرگ کردی، نگفتم؟ نگفتم بفرما یک مرد عزب دیدن و هار شدن ؟ اینم نتیجه اش
صدای شیهه و پای اسب بهمون مفهموند که خان بابا داره میاد ؛
عزیزه گفت: دخترا شما ها برین به ننه آغا کمک کنین سفره رو بندازیم ، یک کلام هم حرف نمی زنین، شنیدین ؟و کرد به عمه خانمو ادامه داد: از شما هم خواهش می کنم بزارین بعداز شام فریدون خان الان خسته است،
حالا چیزی نگین که عصبانی بشه، ولی عمه خانم شروع کرد به شیون کردن که ای خدا، به من میگه خفه شو صدات در نیاد ؛ پس بگو من زیادیم ؛ حرف من در رو نداره،
اینجا کسی به حرفم گوش نمی کنه و صداشو طوری بلند کرده بود که خان بابا از همون جلوی ایوون شنید و پریشون اومد بالا.

1400/07/29 02:23

#داستان_قباد_و_صنم ?

صنوبر بازوی منو گرفت و گفت: کار تمومه ما دیگه اون معلم رو نمی ببینیم، ولی صبر کن منم بلدم مثل خودش کولی بازی در بیارم.
خان بابا گفت: چی شده؟ باز چه خبره؟
عزیزه که به کارای عمه خانم عادت داشت گفت: خسته نباشید ؛ اجازه بدین براتون شربت بیارم دست و صورت صفا بدین و بشینین خودم براتون توضیح میدم ؛
ننه آغا زود باش برای آقا شربت سکنجبین بیار، عمه خانم داد زد چرا تو بگی ؟مگه من مُردم؟
داداش کلاهت رو بزار بالاتر ، الهی بمیرم این روزت رو نبینم دیگه آبرویی برات توی قلهک نموند ،
بیا خودم برات بگم، زنت نمی دونمی امروز چیکار کرد ،
خان بابا پرسید: چیکار کرد ؟
گفت: فکر کن تف انداخت توی صورت من ؛ بگو من چیکار کرده بودم غیر از این بود که خواستم از ناموس تو محافظت کنم ؟تو یک دونه برادر منی چطور می تونم بی آبرویی تور و ببینم دم نزنم ؟
عزیزه گفت: عمه خانم این کارو نکن ، آروم باش این چه حرفیه من غلط بکنم تف بندازم توی صورت شما، بهتون که گفتم اون معلم روخود فریدون خان فرستاده بود به منم سفارش کرد که میاد و بچه ها رو درس میده،
چیکار می کردم بیرونش که نمی تونستم بکنم اصلا رو حرف خان که نباید حرف می زدم،
خان بابا پرسید : معلم اومد؟

1400/07/29 02:24

#داستان_قباد_و_صنم ?

عزیزه گفت: بله آقا اومد چه معلم خوبی هم بود دست شما درد نکنه؛ عمه خانم چند بار محکم زد روی پاشو یکبارم زد توی دهن خودش و گفت : اِ ..اِ ..اِ ببین چه بی حیا ، چی داره میگه ،
داداش یک مرد عزب خوش بر و رو رو فرستادن به دخترات درس بده چهار ساعت توی یک اتاق رفتن و معلوم نیست چه ها که نشده.
خان بابا گفت : بسه خواهر خسته ام از صبح روی اسبم،
من خودم گفتم معلم بیاد کسی رو پیدا نکردن ؛ دوستم گفت یک جوونی هست اگر ازش خواهش کنم روی ما رو زمین نمیندازه چاره نداشتم،
من حالا این ور دنیا معلم زن دار از کجا پیدا می کردم ؟ بچه ها باید درس بخونن ،
عمه خانم که هیچ وقت نمی خواست شکست رو قبول کنه گفت : دستت درد نکنه داداش پس کلاه بی غیرتی رو هم از فردا بزار سرت،
خان بابا ناراحت شد و گفت: خواهر می دونم به فکر منی ولی اشکال نداره الان دختر و پسر میرن دانشگاه مثل قدیم نیست، شما هم دیگه به کار ما دخالت نکن،
عمه خانم که بیشتر آتیش گرفته بود با بغض گفت: پس بفرمائید من اینجا مترسک سر خرمنم.

1400/07/29 02:25

#داستان_قباد_و_صنم ?
خان بابا همین طور که می رفت به طرف ایوون که بره توالت و دست و صورتش بشوره گفت: نیستین ولی تا زمانی که کاری به کار زن و بچه های من نداشته باشین،
منم حوصله ی جر و بحث های هر شب شما رو ندارم اگر ناراحت هستین براتون خونه جدا می گیرم، و رفت .
من و صنوبر دست همدیگر رو گرفتیم در حالیکه از خوشحالی روی پامون بند نمی شدیم دویدم بالا؛
و صدای عمه خانم رو شنیدم که برای عزیزه خط و نشون کشید که؛ باشه خانم خانما حالا می ببینی از این به بعد باهات چیکار می کنم، دیگه روی خوش از من نمی ببینی.
اون بالا با شادی از اینکه اون معلم از فردا میاد،
دوتایی بالا و پایین پریدیم و خوشحالی کردیم و با یک جمله ی صنوبر قلبم فرو ریخت،
صنوبر در حالیکه دستهاشو مشت کرده بود و گذاشته بودی روی سینه اش و حالت شاعرانه ای به خودش گرفته بود گفت: وای صنم من عاشقش شدم.
گفتم: باز حرف مفت زدی، تو غلط می کنی.
و یک مرتبه احساس کردم بی خودی عصبانی شدم .

1400/07/29 02:25

#داستان_قباد_و_صنم ?
پرسیدم: اصلا از کجا می دونی؟
گفت: به خدا صنم وقتی بهش فکر می کردم بدنم داغ میشد و توی سرم بلبل ها چهچه می زنن قلبم به تپش میفتاد؛ خب دیگه، اینطوری می فهمم که عاشق شدم، و دور خودش چرخید.
یک مرتبه منقلب شدم و نمی دونم چرا از این حرف صنوبر خوشم نیومد،
یکم به من نگاه کرد و بلند خندید و به شوخی گفت: چرا اینطوری نیگام می کنی به نظرت دارم بی عفتی می کنم ؟
آروم گفتم : نه عزیزم، ولی خب چیزه، یعنی این درست نیست آخه تو چطوری با یکبار دیدن یک مرد فهمیدی عاشقش شدی؟ دیگه این فکرا رو نکن اصلا شاید زن داشته باشه از کجا می دونی ؟
گفت: نه فکر نمی کنم ، تازه ندیدی وقتی به من درس می داد چطوری دستش می لرزید حتما از من خوشش اومده، ببین کی بهت گفتم فرداس که بیان خواستگاری من،
صنم تو که ناراحت نمیشی من زودتر عروسی کنم؟
زدم به بازوشو گفتم تو در مورد اون پسرِ تیمسارم همینو می گفتی، نگفتی خودتو می کشی اگر تو رونگیره ؛ ولی خان بابا قبول نکرد و اونم رفت زن گرفت،
خودتم نکشتی و فراموش کردی، اصلا الان دفعه ی چندم عاشق میشی، یک دل داری زیبا هر چی می ببینی می خوای،
گفت: نه من خودم می دونم این بار فرق می کنه.

1400/07/29 02:26

عمم پست گذاشته:



آدم داغون از اول داغون نبوده عزیز
داغونش کردن
آدم آرومم همینطور!
آدم عصبی هم همینطور
مامانمم زیرش کامنت گذاشته:
ولی آدم بیشعور از اولش بیشعور بوده???

1400/07/29 10:42

آدم مگه چی میخواد از دنیا تا خوشبخت باشه؟... :)
یدونه طُ که همیشه همراهمه ♥️

1400/07/29 14:27

عطر آغوشت
زیباترین انقلابی است
که هر شب، در میان جانم عاشقانه
کودتا میکند ...!

1400/07/29 14:35

بچه که بودم، برف که شدید میبارید بابا میگفت بگیرین تخت بخوابین، فردا حتما تعطیله!
یادش بخیر! اون شبا دیرتر می‌خوابیدیم و بیشتر می زدیم توی سر و کله ی هم. بعدم که با اولتیماتوم مامان مجبور می‌شدیم بخوابیم دلمون قرص بود که حرف بابا حرفه، تعطیلیم فرداش!
صبحش ز غوغای جهان فارغ، لنگ ظهر بیدار میشدیم و سر سفره ی صبحونه ی دور همی، بابا تازه زنگ می زد مسئول آموزش اداره شون.
- آ سید تعطیله دیگه؟!
لابلای حرفاش لبخند که می‌زد دلمون قرص تر میشد، امنیت می دوئید توی رگ و ریشه ی دلامون..
فرقی نمی‌کرد چقدر برف باریده بود و چه حال بدی داشت آسمون، حال دل ما خوب بود...
برف بازیا و آدم برفی ساختنای بعدش‌ لذتش بهشتی بود انگار!
این روزا، گاهی وقتا که روزگار بهم حسابی سخت می‌گیره و طوفانی میشه حال و هوای زندگیم، دلم میخواد یکی باشه که بشینه بالا سرمو موهامو نوازش کنه و بگه نترسی از این سختیا و بالا بلندیا، نگیره دلت از تاریکی شب، آسمون فردا روشنه...
که منم به اعتماد حرفاش بگیرم یه چند ساعتی رو بیخیال همه ی گرفتاریا بخوابم و بیدار که شدم، گذشته باشم از بزنگاه، رها شده باشم از چشم باد.

این روزا
با اینکه دردا و گرفتاریا هم قد کشیدن و بزرگتر شدن باهامون، ولی من هنوزم یه دلخوشی ساده کم دارم، یه حال خوش کوچیک..‌.
شبیه خبر تعطیلی مدرسه ها از زبون بابام، توی یه شب برفی!

1400/07/29 14:37

??????

هشدار جدی به خانم ها

⇦ برخی خانم ها وقتی کنار دوستان یا اقوام و حتی خواهر خود هستند ، از درخواستها و علاقه مندی ها و رفتارهای جنسی همسرشان صحبت میکنند،

✖شوهرم فلان کار را از من می خواهد
✖شوهرم اینگونه دوست دارد
✖شوهرم خیلی از فلان رفتار تحریک میشود
✖شوهرم فلان رنگ لباس را دوست دارد
و...

⇦ این زنان با مطرح کردن این موضاعات در حقیقت به راحتی دروازه های خیانت را به سمت زندگی زناشویی خود میگشایند ، چرا که دیگران میتوجه میشوند همسر وی از چه رفتارهای لذت می برد و چه کمبود هایی دارد و این می شود راه ورود و ارتباط با همسر آن زن

⇦ به هیچ وجه اسرار رابطه جنسی خود و همسرتان را به هیچ *** ( چه غریبه چه آشنا ) مطرح نکنید

1400/07/29 14:41

? قابل توجه زن و شوهر ها

?از کلیدهای ارتباطی استفاده کنید نه از قفل ها?! به این مثال توجه کنید:

?قفل ها:
➤ تو نسبت به من بی توجه شدی!
➤ تو دیگر مرا دوست نداری!
➤ تو بلد نیستی با یک خانم چه طور رفتار کنی!

?کلید ها:
➤ من به توجه تو نیاز داشتم و احساس کردم به من توجه نداری!
➤ من به محبت بیشتر تو نیاز دارم!
➤ من به این که به من بگویی دوستم داری نیاز دارم! دلم می خواهد با من این طوری صحبت کنی!
➤ من دوست دارم با من این طوری رفتار کنی!

✅ قفل ها و کلیدها هردو یک مطلب را بیان می کنند اما به شیوه ای متفاوت.


در واقع هر قفلی یک کلید دارد و هر کلیدی یک قفل که می توان شکل هرکدام را از دیگری دریافت. وقتی که شما درباره موضوعی از همسرتان انتقاد می کنید، وقتی قضاوت یا ادراک تان نسبت به وی را بیان می کنید، وقتی شما چیزی را به همسرتان گوشزد می کنید، شما در حال استفاده از قفل ها هستید و مطمئن باشید فضای گفت وگوی شما و همسرتان بسته و بسته تر خواهد شد و سرانجام به بحث و مشاجره خواهد انجامید.

اما کلید ها فضای گفت وگو را، هرچند غمگین یا منفی باشد، به سوی باز شدن و یافتن راه حل پیش می برد. وقتی شما از احساس و انتظارات تان صحبت و بیان می کنید به چه چیزهایی نیاز دارید، هم به خاطر بیان احساس تان سبک و راحت می شوید و هم به همسرتان نشان می دهید که چه کار باید بکند.

1400/07/29 14:47

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻟﯿﻮﺍﻧﻨﺪ!
ﻇﺮﻓﯿﺘﻬﺎﯾﯽ ﻣﺸﺨﺺ ﺩﺍﺭﻧﺪ...
ﺑﻌﻀﯽ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ،
ﺑﻌﻀﯽ ﻓﻨﺠﺎﻥ،
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﻢ ﯾﮏ ﭘﺎﺭﭺ ﺑﺰﺭﮒ!
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻇﺮﻓﯿﺖ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﺑﺮﯾﺰﯼ، ﺳﺮ ﺭﯾﺰ ﻣﯿﺸﻮﺩ!
ﺧﯿﺲ ﻣﯿﺸﻮﯼ...
ﺣﺘﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﺏ،
ﺷﺮﺑﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﻭ ﺳﺮﺭﯾﺰ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ،
ﻟﮑﻪ ﺵ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺖ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ...!

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﯿﻤﺎﻧﻨﺪ...
ﻇﺮﻓﯿﺖﻫﺎﯾﯽ ﻣﺸﺨﺺ ﺩﺍﺭﻧﺪ...
ﻟﻄﻔﺎً ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻋﻄﻮﻓﺖ ﺩﺭ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩﯾِﺸﺎﻥ،
ﻇﺮﻓﯿﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﻨﺞ...
ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﻦ...
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﮑﻨﯽ، ﺍﮔﺮ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﻨﯽ،
ﺍﮔﺮ ﺳﺮ ﺭﯾﺰ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺑﺎﺩ ﺍﻟﮑﯽ ﺑﻪ ﻏَﺒﻐَﺐ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ
ﻭ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺍﺣﺴﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﻟﮑﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻋﻤﻠﮑﺮﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﺎﺵ،
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﻟﯿﻮﺍﻧﻨﺪ...

1400/07/30 09:36

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/07/30 12:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/07/30 12:52