The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌معنی
"با تو بودن" برای من "
به سلطنت رسیدن است.
چه قدر در کنار تو مغرورم♥️

#احمدشاملو

1400/07/27 10:32

به نام خدایی که قلم به دست اوست
#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
حاجی همین طور که سرش پایین بود گفت: دو تخته جفت، سه در چهار، بوته جقه، بافت کاشون گذاشتم برای سید موسی تجریشی، کی می تونی برسونی در خونه اش؟
یک مرتبه خیس عرق شدم و انگشت انداختم یقه ی پیراهنم و کشیدم،
این جمله به معنای مخالفت حاجی بود و من باید به روی خودم نمیاوردم وگرنه حرفشو پس نمی گرفت؛
با نگرانی گفتم: چشم حاجی روی چشمم هر وقت امر بفرمایید. فردا از دانشگاه برگشتم می برم، خوبه؟ اجازه میدین من برای مدتی کوتاه چند تا بچه رو درس بدم تا از کلاس عقب نمونن؟
برادرشون فوت کرده و خانواده مجبور شدن تا چهلم قلهک بمونن،
سه تا پسر بچه از درس افتادن.
گفت: شما صاحب اختیار هستین و مثل اینکه تصمیم خودتون رو گرفتین، من فرش ها رو میدم هاشم ببره، ولی یادتون باشه که قول دادین یک مدت کوتاه.
گفتم: بله حاجی قول میدم.
و دیگه نفهمیدم چی شد که خودمو به خیابون برسونم تا یک تاکسی بگیرم، فکر می کردم حاجی داره دنبالم می کنه.

1400/07/27 11:12

#داستان_قباد_و_صنم ?
دلم نمی خواست برای روز اول دیر کنم و اون خانی رو که استادم ازش خیلی تعریف کرده بود رو منتظر بزارم.
و بالاخره تاکسی گیر آوردم ولی راننده به این شرط سوارم کرد که توی میدون تجریش پیاده بشم و از اونجا هم یک درشکه گرفتم و رفتم قلهک
از جاده ی باریک خاکی که از دو طرفش نهرهای پر آبی می گذشت رد می شدیم نسیم ملایم برگهای زرد شده رو به هوا بلند می کرد و دیگه خورشید کاملاً ملایم شده بود و نور طلایی شو پاشیده بود روی زمین گندم زار هایی که یا درو شده بودن و یا خرمن و یا عده ی هنوز داشتن اونا رو جمع می کردن،
اونقدر منظره ی دل انگیزی بود که لحظاتی اون اضطراب روبرو شدن با یک خان بزرگ رو فراموش کردم و محو در تماشای زیبایی های طیبعت شدم،
آخه استادم گفته بود مراقب باش فریدون خان یکی از اون خان های با قدرت و سرشناسه، شیک بپوش و مودب باش.
مبادا حرف اضافه بزنی، و یا درست احترامش نکنی، آسته برو و آسته بیا.
به قلهک که رسیدیم مقدار زیادی راه رو باید پیاده می رفتم اونم پرسون پرسون،
چون اونجا پر از باغ های تو در تو و عمارت های خانی و شازده های قاجار بود و آدرس دقیقی نداشت، تا به یک کوچه باغ خیلی زیبا رسیدم.

1400/07/27 11:13

#داستان_قباد_و_صنم ?
با خودم فکر کردم، قباد؟ یعنی تو باید این همه راه رو هر روز بری و بیای؟ برای چقدر پول که اونم اگر لب بترکونی حاجی بهت میده؟ و جواب خودمو دادم که: برای پول نیست، می خوام تجربه ی معلمی کسب کنم؛ حالا ببینم چی میشه.
و همین طور که دنبال یک نفر می گشتم که باغ فریدون خان رو نشونم بده چشمم افتاد به یک پرچینِ کوتاه که یک دختر با پیرهن سیاهی و موهای پریشون پشت پر چین خم شده بود و داشت با یک چیزی کلنجار میرفت؛
صداکردم خانم؟ ببخشید میشه بگین باغ فریدون خان بزرگ زاده کجاست؟
برگشت اما چه برگشتنی، یک دختر مثل پنجه ی آفتاب،
زیبایی اون نفسم رو بند آورد و بدنم داغ شد، به من نگاه کرد، چشمانش مثل دو الماس توی نور خورشید می درخشید و چند لحظه نگاهمون در هم آمیخت و یک حس ناشناخته منقلم کرد،
موهای خرمایی رنگش رو با دو دست جمع کرد عقب و بعد همینطور که سرشو پایین انداخته بود با دست به جلو اشاره کرد که یکم برو جلوتر در باغ اون جاست؛
حس کردم گیر افتاده، پرسیدم: چی شده می خواین کمکتون کنم؟
گفت: نه بابا دامنم گیر کرده به خار و بدون اینکه به من نگاه کنه ادامه داد شما از شهر اومدین؟
گفتم: جسارتاً بله،
ولی اون مشغول کار خودش بود و دیگه حرفی نزد و در حالیکه دلم می خواست بازم با اون حرف بزنم راهم رو کشیدم و رفتم.

1400/07/27 11:14

#داستان_قباد_و_صنم ?
قلبم تند می زد و یک هیجانی بهم دست داده بود که تا اون زمان تحربه نکرده بودم مگه میشه اون همه زیبایی در یکی جمع شده باشه؟ صورت اون دختر درست مثل قرص خورشید می درخشید،
چندین بار برگشتم و نگاهش کردم می خواستم بدونم اون واقعیه؟
حدود صد متر جلوتربه یک در چوبی بزرگ رسیدم؛ با کف دست کوبیدم به در و منتظر شدم،
در حالیکه هنوز حالم جا نیومده بود، خیلی زود یک مرد در رو برام باز کرد و پرسید: با کی کار دارین؟
گفتم: با فریدون خان.
گفت: اگر فریدون خان رو می خواین هنوز برنگشته، خیلی مودبانه مثل یک معلم دانشمند گفتم: خب بله البته. ولی بنده تنها برای دیدار ایشون نیومدم، معلم هستم و برای آقازاده ها خدمت رسیدم،
مرد نگاهی به من کرد و گفت: لفظ قلم حرف زدین من حالیم نشد بالاخره چیکار داری؟
گفتم: اومدم آقازاده ها رو درس بدم کجای اینو متوجه نشدین؟ منتظرم هستن، شما بفرمایید قباد اردکانی خدمت رسیده ؛خودشون متوجه میشن؛
با لحجه ی شیرین شمرونی گفت: آقا زاده ها؟ هان؟ چم دونم، بیا تو بریم به عزیزه خانم بگم.

1400/07/27 11:14

#داستان_قباد_و_صنم ?
به اندازه ی هزار متر دور تر روبروی در، عمارتی دو طبقه ولی نه چندان بزرگ با ستون های چوبی و شیروانی وسط یک باغ خودنمایی می کرد،
دلهره داشتم که با چطور آدمایی روبرو میشم.
نزدیک ایوون مرد صدا کرد عزیزه خانم؟ عزیزه خانم معلم اومده،
یکم طول کشید که یک پسر بچه ی حدود ده ساله دوید توی ایوون و در حالیکه خجالت می کشید گفت: سلام، شما معلم هستی؟ گفتم : بله اسم شما چیه؟
گفت امیرعلی
و پشت سرشم یک خانم که سیاه پوش بود و یک چادر سفید سرش انداخته بود اومد جلو ولی رو گیری نداشت ؛
فوراً سلام کردم و گفتم: اردکانی هستم
گفت: خوش اومدین ، آقای اردکانی؟ دانشجوی دانشگاه تهران؟
گفتم: بله در خدمتم ؛
گفت: فریدون خان نیستن ولی به من سفارش کردن می تونین کارتون رو شروع کنین بفرمایید بالا، از پله ها بالا رفتم وهمینطور که دنبالش میرفتم پرسیدم: ببخشید، آقا زاده ها کلاس چندم هستن؟
گفت: سوم دبستان، چهارم و پنجم دبیرستان مشکلی که ندارین؟
گفتم: پس من باید یک برنامه ای بریزم که هم در وقت صرفه جویی بشه و هم عقب موندگی آقازاده ها در این مدت کم جبران بشه.
احساس کردم زیاد حوصله نداره نگاه غمگینی داشت و طوری رفتار می کرد که انگار هیچی براش مهم نیست.

1400/07/27 11:15

#داستان_قباد_و_صنم ?
گفت: اون اتاق تشریف داشته باشین میگم امیرعلی اول بیاد درسش بدین ؛ چی می خورین؟ چای یا شربت ؟
گفتم : اگر زحمت نیست چای،
صدا زد ننه آغا؟ بیا ؛ بیا دیگه ،
و یک پیرزن که به زحمت راه می رفت از قسمت عقب عمارت اومد و نگاهی به من کرد.
زن گفت: ازشون پذیرایی کن، چای تازه دم باشه و رو کرد به من و گفت: میشه از فردا زودتر بیاین تا شب نشده کارتون تموم بشه من بعد از ظهر منتظر شما بودم.
گفتم: به روی چشم ، وقبل از اینکه من وارد اتاق بشم امیرعلی با همه ی وسایل مدرسه اش رفت توی اتاق و نشست روی صندلی. گفتم به به چه دانش آموز خوبی آفرین،
از اشتیاقت برای درس خوندن خوشم اومد، در رو بستم و پشت میزی که کنار پنجره بود نشستم، داشتم فکر می کردم کاش به اون زن تسلیت می گفتم و با این فکر از امیرعلی پرسیدم چند وقته برادرت رو از دست دادین؟
گفت: نمی دونم تازگی ها.
گفتم: من ریاضی باهات کار می کنم و تمرین میدم تا تو حل کنی من به درس بقیه می رسم اینطوری در وقت صرفه جویی میشه موافقی؟
گفت: بله آقا،
و همین کارو کردم و وقتی اون تمرین حل می کرد زدم به در و یکم بازش کردم و خودم پشت در ایستادم و صدا زدم خانم بزرگ زاده؟
همون خانم پرسید: بفرمایید چیزی می خواین؟
گفتم: لطفاً بفرمایید آقا زاده ها تشریف بیارن.
گفت: الان خدمت می رسن.

1400/07/27 11:16

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
هر کاری می کردم نمی تونستم خار ها رو از دامنم جدا کنم و کلافه شده بودم عزیزه گفته بود زود برگرد که قراره براتون معلم بیاد هول بودم که زودتر خودمو برسونم واقعا دیر شده بود و همینطور که با دامنم و خار ها ی بلندی که توش فرو رفته بود کلنجار میرفتم صدای خش خش پای یک نفر رو روی برگها شنیدم،
برگشتم، مردی رو دیدم که سرش جلوی نور خورشید بود و اشعه های اون از اطراف سرش بخش می شد ؛ حالت عجیبی که اولش فکر کردم اون از طرف خدا اومده تا دل منو برای مرگ علیرضا آروم کنه ؛ که گفت : ببخشید شما می دونی عمارت فریدون خان کجاست؟
چند لحظه ی کوتاه نگاهم در نگاهش گره خورد ،
انگار گیرایی چشم های اون وارد قلبم شد و اونو لرزوند؛ چه برقی اون نگاه داشت که یک آن منو از خود بی خود کردو خیره موندم ،نمی دونم ؛
اما زود خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و همینطور که دامنم رو می کشیدم با دست اشاره کردم و گفتم : یکم برو جلوتر یک در چوبی هست همون جاست ؛

1400/07/27 11:17

#داستان_قباد_و_صنم ?
مرد جوون و خوش قیافه و شیک پوشی که کت و شلوار به تن داشت و کلاه پهلوی سرش گذاشته بود. گفت ؛ جسارت نباشه چیزی شده می خواین کمکتون کنم ؟
گفتم : نه دامنم گیر کرده ،شما از شهر میاین؟
گفت : بله با اجازه ی شما ؛
یکم معطل موند و راه افتاد ؛ حدس زدم معلمی باشه که خان بابا برامون در نظر گرفته چون اینطور آدم های کت و شلواری اون طرفا کم پیدا می شدن ، با این فکر، خیالم راحت شد که هنوز معلم نیومده،
با قدم های تند رفتم بطرف عمارت ؛
عمه خانم مثل همیشه متعرض بود و گفت: کجا بودی صنم ؟ بهت نگفتم این قدر پرسه نزن ؟ به فکر خودت نیستی که یکی بگیره تو رو یک جای خلوت و بی آبرو کنه به فکر خان بابات باش،
فردا همه توی قلهک میگن دخترشون ول و چله.
به عزیزه نگاه کردم و اونم با نگاه و اشاره ی سر بهم فهموند که محلش نزارم و برم بالا.

1400/07/27 11:17

#داستان_قباد_و_صنم ?
حرفی در مورد اومدن معلم نزدم چون مطمئن نبودم و رفتم طبقه ی بالا و یک راست رفتم توی ایوون و از اونجا نگاه کردم تا ببینم آیا حدسم درست بوده یا نه ،
و از دور دیدم که اون مرد داره با اصغر آقا میاد ؛
دویدم توی اتاق و کنار پنجره ایستادم و دستهامو در هم گره کردم و زیر لب گفتم : آره خودشه ؛ یعنی این می خواد به ما درس بده؟ با این فکر احساس کردم نفسم به شماره افتاده و دوبار نفس عمیق کشیدم و گفتم ؛ عالی شد ؛
صنوبر با تعجب اومد کنارم و پرسید : چی عالی شد ؟ به چی نگاه می کنی و خوشحالی ؟
گفتم : برامون معلم اومده دیگه می تونیم درس هامون رو بخونیم ،
گفت : عه؛ عه تو حالم رو بهم می زنی ؛ تازه اومده بودم یک نفس راحت بکشیم ؛ برامون معلم گرفتن؟
و مسیر نگاه منو دنبال کرد و منتظر شدیم تا رسیدن به عمارت و از جلوی دیدما خارج شدن ؛
صنوبر با هیجان گفت :وای چقدر خوشگل و آقا بود ببینم صنم نکنه این پسره اومده ما رو درس بده؟

1400/07/27 11:18

#داستان_قباد_و_صنم ?
گفتم: فکر کنم همین باشه، یکم کمرشو خم کردو در حالیکه انگشت جلوی من گرفته بود و دهنش باز بود مدتی به حالت خنده به من نگاه کرد و گفت: تو برای همین خوشحالی؟
گفتم: دیوونه شدی خجالت بکش ؛
گفت: برا چی خجالت بکشم؟ فکرشو بکن تا آخر این ماه این پسره می خواد به ما درس بده، من یکی که قول میدم درس هامو خوب بخونم اصلاً هر کاری اون بگه می کنم
و دوتایی خندیدم و همدیگر رو بغل کردیم و گفتم : ولی دلتو خوش نکن چون عمه خانم حتما مخالفه و شاید رای خان بابا رو بزنه، به شوخی گفت : صنم اگر این کارو کرد من و توام اونو می زنیم
و قاه قاه خندیدیم. صنوبر گفت: صنم نکنه این پسره برای چیز دیگه ای اومده باشه ؛ تو مطمئنی؟
گفتم : نه منم حدس زدم، با سرعت رفت بالای پله ها و از اونجا گوش ایستاد و با خوشحالی در حالیکه بالا و پایین می پرید گفت: خودشه، امیرعلی رو برد درس بده،
ای خدا کی نوبت ما میشه و کلی با هم در این مورد شوخی های دخترونه کردیم صنوبر یک مرتبه از جاش پرید و گفت: باید حاضر بشم ؛ و رفت سراغ صندوق لباس هاش و شروع کرد به گشتن و گفت ؛ خداکنه یک چیز خوب پیدا کنم باید از همون برخورد اول منو بپسنده.
گفتم: بی خود کردی تو حق نداری سیاه رو از تنت در بیاری ؛
گفت: صنم تو رو خدا ول کن این حرفا رو، کی تا حالا برای بچه ی پنج ماهه سیاه پوشیده ؟
گفتم : جلوی دهنت رو می گیری یا بگیرم ؟

1400/07/27 11:19

#داستان_قباد_و_صنم ?
اولا ما به خاطر عزیزه و خان بابا سیاه می پوشیم دوما اون برادرمون بود که زیرخاک کردیم ؛تو دلت میاد سیاه رو از تنت در بیاریع؟ اصلا برای چی اینجا موندیم و نرفتیم تهران ؟
چون همه با هم تصمیم گرفتیم تا چهلم عزا داری کنیم؟ من بهت اجازه نمیدم لباس رنگی بپوشی ؛
بدون اینکه کسی به ما گفته باشه آماده بشین هر دو لباس مرتب پوشیدیم و رو سری های سیاه سرمون کردیم و کتاب هامون رو گذاشتیم جلومون تا عزیزه صدامون کنه ؛
که صدای عمه خانم رو شنیدیم و با هم دویدیم پایین ؛ عمه خانم همینطور که روی پشتی نشسته بود و با حرص قلیون می کشید ؛ گفت نگاه کن ببین چه آرا گیرا کرد من می زنم توی دهنم و حرف نمی زنم ولی دارم بهت میگم گوشت رو نباید بدی دست گربه. عزیزه گفت: عمه خانم هیس، هیس. می شنوه کر که نیست اینطور داد می زنین ؛
آبرومون رو می برین ؛الان صداشون کرده بده دیگه نرن بزارین فریدون خان بیاد خودش تصمیم می گیره ,
شما یک طوری حرف می زنین که انگار من رفتم این پسره رو آوردم ،
گفت : نیاوردی؛ ولی مادر که هستی عقلت نمی رسه که گناه می کنی دختر و پسر رو روبروی هم توی یک اتاق می زاری؟ والله قباحت داره، خدایا توبه به درگاه تو روز به روز پرده های بی عفتی داره پاره میشه اون از دخترت که بی حجاب میره بیرون و اینم از معلم سر خونه گرفتن،
اصلا دختر رو چه به درس خوندن، مگه من سواد دارم ؟ زندگی نکردم ؟زنییت یادشون بده. سواد می خواین چیکار؟
اومدم حرفی بزنم که عزیزه بهم اشاره کرد ساکت باشم و خودش گفت: نه عمه خانم من که اونا رو تنها نمی فرستم خودمم میرم کنارشون می شینم نگران نباشین،
امشب فریدون خان هر چی گفت همون رو انجام میدیم، تو رو خدا آبروی فریدون خان رو نبر.
و چادرشو زیر چونه اش جمع کرد و به من و صنوبر گفت » راه بیفتین مادب باشین
فقط اگر ازتون سئوال کرد جواب بدین. فقط به درس گوش می کنین ویاد می گیرین ؛؛شنیدین چی گفتم؟

1400/07/27 11:20

nini.plus/dorhamikhodmoni2

1400/07/27 17:42

سلام یه گروه در رابطه با این بلاگ ساختم لینکش رو هم گذاشتم اگه دوست داشتین عضوبشین

1400/07/27 17:43

- چه نسبتی باهاش داری؟
+ باهاش از ته دل میخندم❤️?

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

1400/07/27 17:47

دوست داشتنت اگر جرمم باشه من گناهکارترین آدم روی زمین میشم♥️

1400/07/27 17:47



میگم عشــقم...
میدونستـی برای مُردن
احتیاجی به کرونا نــدارم...
با نبـود توعه که مَن میمیـرم...
اخبـار دنیــا رو بيخيال
من فقط حال خوب و بد تــورو پیگیرم ??

1400/07/27 17:48

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/07/27 17:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/07/27 17:51

یه ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ گفته بود ﺩﺍﺭﯼ 5 ﻣﻠﯿﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺪﯼ ﺗﺎ ﻫﻔﺘﻪ ﯼ ﺩﯾﮕﻪ ؟

ﺭﻓﯿﻘﺶ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮐﻠﯿﺪ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻮ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﯼ ﺍﻭﻝ ﻧﻪ ﮐﻮﭼﻪ ﯼ ﺩﻭﻡ ﻧﻪ ﮐﻮﭼﻪ ﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﻮ 3 ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺴﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺍﻭﻝ ﻧﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﻭﻡ ﻧﻪ ﻗﻔﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﯿﺪ ﺯﺭﺩﻩ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺑﺮﻭ ﻃﺒﻘﻪ ﯼ ﺍﻭﻝ ﻧﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﯼ ﺩﻭﻡ ﻧﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﯼ ﺳﻮﻡ ، ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﯿﺪ ﺳﻔﯿﺪﻩ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ 3 ﺗﺎ ﺍﻃﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻫﺴﺖ ﺍﻃﺎﻕ ﺍﻭﻝ ﻧﻪ ﺍﻃﺎﻕ ﺩﻭﻡ ﻧﻪ ﺍﻃﺎﻕ ﺳﻮﻣﻮ ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﻤﺪ ﻫﺴﺖ ﺩﺭﺷﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ
ﻃﺒﻘﻪ ﯼ ﺍﻭﻝ ﻧﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﯼ ﺩﻭﻡ ﻧﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﯼ ﺳﻮﻡ 3 ﺗﺎ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﻫﺴﺖ ﺁﺑﯽ ﻭ ﻗﺮﻣﺰ ﻭ ﺳﺒﺰ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺁﺑﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ، ﺗﻮﺵ ﯾﻪ ﻗﺮﺁﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ !

1400/07/27 19:40

‏برا مادرم تلگرام نصب کردم

چند بار پرسید بیو چی بنویسم

گفتم نمیدونم مادرِمن دو خط از واقعیت زندگیتو بنویس ?



امروز دیدم نوشته مادرِ یک عدد معلول ذهنی?

بازم بیاید بگید بهشت زیر پای مادره ??

‌┄┄┄❅✾❅┄┄┄

1400/07/27 19:42

وقتی خانمت بهت میگه: چی؟؟!

به این معنا نیست که حرفتو نشنیده.....




بلکه درواقع بهت 5ثانیه فرصت داده تا حرفتو زود عوض کنی.....وگرنه کاری میکنه صدای بز بدی???

1400/07/28 09:09

باور غلط زنان در مورد مردان

اگر از آن دسته زن هایی هستید که گمان میکنید ارتباط زناشویی، در آخرین ردیف اولویت های زندگی مشترک است در اشتباه هستید. گمان نکنید مردی که عاشق تان است، به جسم شما نیازی ندارد و تنها به تفکرات و کلام شما اهمیت میدهد.

زنان باید با همسرانشان درباره چیزهایی که در رابطه جنسی دوست دارند صحبت کنند. اگر زنی نخواهد و مشارکت نکند شوهر وی به تنهایی نمیتواند نیازهای او را بفهمد و به او رضایت جنسی ببخشد.

ازدواج، راهی مشروع و پسندیده برای برقراری یک رابطه سالم جسمانی هم هست. حق شما و همسرتان است که از چنین رابطه ای هم بهره ببرید و با کمک آن پایه های زندگی تان را هم محکم تر کنید. اگر شما می خواهید زندگی مشترک موفقی داشته باشید، باید به همه ابعاد یک رابطه توجه کنید و هیچ بعدی را فدای دیگری نکنید.

1400/07/28 12:54

#نکات_زندگی_موفق

خیلی وقتا بعضی خانما میگن ما که شوهرمون نگاه نمی کنه، توجه نداره پس چرا بخودمون برسیم؟ بعد همیشه ژولیده پولیده ن! و لباس های معمولی تنشونه.

اینطور خانما باید حواس شونو جمع کنند چون بعضی مردا ابراز احساسات بلد نیستن و چون مردن؛ کسی بهشون اموزش نداده.در نتیجه ممکنه چیزی نگن ولی در دلشون همه اینا رو ببینن و شما رو یه خانم جذاب نبینن.

اکثر مردا بصرین.یعنی از طریق چشم کیف می کنن.خب پس این قیافه چقدر میتونه دورشون کنه؟ این که می گین نمی بینه واقعا عجیبه. احتمالا بروز نمیده.البته میتونین تو رفتارش دقت کنین اگر موقع تعریف کردن مثلا از یک دشت بیشتر به زیبایی منظره و اینا پرداخت پس حتما بصریه و مطمئن باشین می بینه ونمی گه.

اینم بگم که این خانمای عزیز باید پیش خودشون فکر کنن!مگه همه چیز شوهرتونه؟یعنی اگه شوهر نداشته باشین باید زشت باشین؟

شما ارزشش رو دارین که خودتون رو برای خودتون زیبا کنید.برای خودتون لباس قشنگ بپوشین و خوشتیپ بگردین.

اینا بهتون اعتماد بنفس میده و علاقه تونو بخودتون زیاد می کنه.حتما که نباید آقایی ببینه. خودتونم دل دارین،نیست؟

1400/07/28 12:55

? زنی که در رابطه جنسی خجالتی باشد به نتیجه ای جز سرد شدن همسرش دست پیدا نمی کند!!

یک مرد وقتی ارضا میشود که قدرت جسمی خود را به رخ بکشد و صدای آه و ناله ی همسرش را بشنود و بتواند همسرش را به ارگاسم برساند و از خود بی خود شدن او را نظاره گر باشد!

همه ما آدما زمانی که درسی رو بلد نیستیم، شروع به یادگیری میکنیم کلاس میریم یا کتاب میخونیم.....
زندگی مشترک هم درسی هست که خیلیامون بلد نیستیم و جالبیش اینجاست که از اهمیت یادگیریش هم غافل شدیم در حالیکه بیشترین قسمت عمرمون رو صرف این درس میکنیم.

1400/07/28 12:57