#داستان_قباد_و_صنم ?
اولا ما به خاطر عزیزه و خان بابا سیاه می پوشیم دوما اون برادرمون بود که زیرخاک کردیم ؛تو دلت میاد سیاه رو از تنت در بیاریع؟ اصلا برای چی اینجا موندیم و نرفتیم تهران ؟
چون همه با هم تصمیم گرفتیم تا چهلم عزا داری کنیم؟ من بهت اجازه نمیدم لباس رنگی بپوشی ؛
بدون اینکه کسی به ما گفته باشه آماده بشین هر دو لباس مرتب پوشیدیم و رو سری های سیاه سرمون کردیم و کتاب هامون رو گذاشتیم جلومون تا عزیزه صدامون کنه ؛
که صدای عمه خانم رو شنیدیم و با هم دویدیم پایین ؛ عمه خانم همینطور که روی پشتی نشسته بود و با حرص قلیون می کشید ؛ گفت نگاه کن ببین چه آرا گیرا کرد من می زنم توی دهنم و حرف نمی زنم ولی دارم بهت میگم گوشت رو نباید بدی دست گربه. عزیزه گفت: عمه خانم هیس، هیس. می شنوه کر که نیست اینطور داد می زنین ؛
آبرومون رو می برین ؛الان صداشون کرده بده دیگه نرن بزارین فریدون خان بیاد خودش تصمیم می گیره ,
شما یک طوری حرف می زنین که انگار من رفتم این پسره رو آوردم ،
گفت : نیاوردی؛ ولی مادر که هستی عقلت نمی رسه که گناه می کنی دختر و پسر رو روبروی هم توی یک اتاق می زاری؟ والله قباحت داره، خدایا توبه به درگاه تو روز به روز پرده های بی عفتی داره پاره میشه اون از دخترت که بی حجاب میره بیرون و اینم از معلم سر خونه گرفتن،
اصلا دختر رو چه به درس خوندن، مگه من سواد دارم ؟ زندگی نکردم ؟زنییت یادشون بده. سواد می خواین چیکار؟
اومدم حرفی بزنم که عزیزه بهم اشاره کرد ساکت باشم و خودش گفت: نه عمه خانم من که اونا رو تنها نمی فرستم خودمم میرم کنارشون می شینم نگران نباشین،
امشب فریدون خان هر چی گفت همون رو انجام میدیم، تو رو خدا آبروی فریدون خان رو نبر.
و چادرشو زیر چونه اش جمع کرد و به من و صنوبر گفت » راه بیفتین مادب باشین
فقط اگر ازتون سئوال کرد جواب بدین. فقط به درس گوش می کنین ویاد می گیرین ؛؛شنیدین چی گفتم؟
1400/07/27 11:20