دورهمی خودمونی🌺

37 عضو

دليل تمام استرس،
اضطراب
و افسردگى هامون

اينست كه:

وجود خودمون را ناديده مي گيريم
و براى خشنود كردن ديگران
زندگى مي كنيم وبس!

1400/08/01 11:06

?‌اگه خانوما بدونن چقدر عشوه و ناز برا مردان دوست داشتنی و لذت بخشه به جای وقت صرف کردن برای آشپزی و بساب و بشور، عشوه ریختن را یاد می گرفتن و انجام میدادن و اگر به خوبی و به جا و به اندازه باشه جای همه چیز رو می گیره
?به شما بگم عشوه گری حتی از زیبایی صورت و اندام و خوش تیپی هم مهمتره چون محرکتره.

1400/08/01 11:08

خیلی از عشق ها
وسط همین جر و بحث ها پیش می آید
با کوتاه آمدن های معمولی
با "ببخشید عزیزم "های ساده…
اصلا فکر می کنم
یک معذرت خواهی به موقع
خیلی عاشقانه‌تر است
از ناز و اداهای بی مورد هر روزه،
یک دانه‌اش می ارزد به تمام
دلبری‌های دنیا!
آخر پشت چشم نازک کردن
و اطوار ریختن را که همه خوب می‌دانند
اما یک کوتاه آمدن ساده
انگار خیلی بلد بودن می‌خواهد
خیلی باید بزرگ شده باشی
تا بخواهی تا بتوانی …
بگويي :

❣ببخشيد عزيزم

1400/08/01 11:10

شریکی رو انتخاب کنید که
برای خودتون مناسبه...
نه برای خانواده‌ تون..
نه برای عکسهاتون..
نه برای حساب بانکی شما!!

شخصی رو انتخاب کنید که قصد داره زندگی شما رو پر از احساس کنه

1400/08/01 11:11

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/08/01 12:01

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم:
من صنوبر رو می شناختم می دونستم که حرفهاش بند و بنیانی نداره، اما چیزی که ناراحتم می کرد این بود که صنوبر بی پروا از عشق قباد حرف می زد.
اون شب عمه خانم شام نخورد و کنار سفره نشست و با کشیدن قلیون و پوک های محکمی که بهش می زد دل ما رو خون می کرد و تنها کسی که بهش اصرار می کرد تا چند لقمه بخوره عزیزه بود و خان بابا هیچ اعتنایی بهش نداشت و این بیشتر دل عمه خانم رو می سوزند و آه های عمیق می کشید و گاهی زیر لب با خودش حرف می زد، ای، ای، وقتی شانس قسمت می کردن من خواب بودم هیچی بهم نرسید.
و من تا نیمه های شب به خیال بافی های صنوبر در مورد قباد گوش دادم و نمی دونم چرا دلم گرفته بود نمی دونستم چرا اصلاً دوست نداشتم اون حرفا رو بشنوم و اما روز بعد سکوت عمه خانم و اینکه از اتاقش در نمی اومد همه ی ما رو نگران کرده بود، چون می دونستیم که اون کسی نیست که قائله رو به عزیزه ببازه.

1400/08/01 16:01

#داستان_قباد_و_صنم ?
و حتی شنیدم که ننه آغا به عزیزه می گفت: خانم خدا به خیر بگذرونه عمه خانم بعد جوری رفته توی لاک خودش، عزیزه گفت: آره منم می ترسم نه دیشب شام خورده و نه ناشتایی یک طوری غضب کرده که می ترسم بهش نزدیک بشم و یک چیزی بهم بگه.
ما قبلاً همه احترام عمه خانم رو نگه می داشتیم ولی از وقتی علیرضا به اون شکل از دنیا رفته بود احساس بدی نسبت بهش داشتم، عزیزه می گفت: گناه داره، طفلک از دنیا خیری ندیده جز ما کسی رو نداره ما خانواده ی اون هستیم مبادا کاری کنین که دلش بشکنه؛ در حالیکه نمی دونستیم این سکوت آغاز یک طوفان در زندگی ماست.
نزدیک ظهر بود، صنوبر همه ی فکر ش این بود که چطوری لباس بپوشه و چیکار کنه که بتونه دل قباد رو ببره، دیگه تحملشو نداشتم، اومدم پایین و رفتم توی باغ قدم زدم، دلم گرفته بود و داشتم به علیرضا فکر می کردم که وقتی زنده بود من این موقع روز خودم می خوابوندمش، چشمم افتاد به انارهای درشت و رسیده ای که بین برگهای زرد شده خودنمایی می کردن و شاخه هاش تا نزدیک زمین پایین اومده بودن.

1400/08/01 16:03

#داستان_قباد_و_صنم ?
زیر همون درخت انار روی برگها دراز کشیدم، آفتاب بدنم رو داغ کرده بود و همینطور که با انگشت به اون انار ها ضربه می زدم و از رقص اونا لذت می بردم نمی تونستم به قباد فکر نکنم، که صدای در باغ و سم اسب به گوشم خورد و بلند شدم نشستم، خان بابا خیلی زود برگشته بود و حدس زدم که برای دیدن معلم اومده؛ به من نزدیک شد و اصغر آقا هم دنبالش برای گرفتن اسب می دوید، پیاده شد و دهنه ی اسب رو داد به اصغر ؛ منم ایستادم و گفتم سلام خان بابا، خسته نباشید. پرسید: چی شده اینجا نشسته بودی؟ گفتم: چیزی نشده، گفت: بهم بگو بابا، کسی اذیتت کرده؟ گفتم: بله، یاد علیرضا، سری با افسوس تکون داد و گفت: یاد علیرضا، یادش دل منو هم می سوزونه هیچکدوم نمی تونیم اون بچه ی شیرین و معصوم رو فراموش کنیم؛ دست انداخت روی شونه های منو با مهربونی گفت: بشین باهات حرف دارم و خودش زودتراز من نشست و ادامه داد، صنم؟ میشه بگی اون روز برای چی علیرضا گریه می کرد چی شد که آروم شد؟ عزیزه حاضر نیست در موردش حرف بزنه، طفره میره من که می فهمم یک چیزی هست و از من پنهون می کنه بچه ای که صبح از خونه رفتم سر حال و سالم بود چرا یک مرتبه ور پرید.

1400/08/01 16:03

#داستان_قباد_و_صنم ?
گفتم: نمی دونم خان بابا چند ساعت گریه کرد طوری که تا اون وقت همچین جیغ های نکشیده بود. گفت: خب، بگو براش چیکار کردن که آروم شد و اونطور بیهوش خوابید و بیدار نشد. گفتم: نمی دونم خان بابا از عزیزه بپرسین. گفت: هر شب می پرسم و اون گریه می کنه طاقت نداره مادره، ولی منم پدرش بودم و می خوام ببینم چی بسر بچه ام اومده ، باید بدونم. گفتم: من نفهمیدم عمه خانم و ننه آغا یک کارایی می کردن نبات داغ می دادن آهان عمه خانم دود سیگار فوت کرد توی گوشش، دیگه همین، خان بابا؟ قربونتون برم علیرضا که دیگه زنده نمیشه بهتره بهش فکر نکنین نمی خوام غصه بخورین. گفت: عزیزه خیلی زن خوبیه ولی شیر نیست، از اینکه خودشو میده دست خواهر من اذیت میشم، برای همین خیلی خرشو دراز بسته به این فکر می کنم که وقتی برگشتیم تهرون بفرستمش توی یکی از خونه های پامنار فکر می کنم دیگه وقتشه که ازمون جدا بشه.

1400/08/01 18:43

#داستان_قباد_و_صنم ?
خان بابا اینو گفت و بلند شد و منم دنبالش، رفتیم به طرف عمارت، اما متوجه شدم که چرا خان بابا مدتیه با عمه خانم که قبلاً خیلی احترامش رو نگه می داشت بد رفتاری می کنه، ولی عزیزه سفارش کرده بود که چیزی در مورد تریاک به خان بابا نگم.
وقتی ما وارد شدیم سفره پهن بود ولی بازم عمه خانم سر سفره حاضر نشد و این نشون می داد که بدجوری می خواد ما رو تنبیه کنه ولی عزیزه اونقدر اصرار کرد تا آوردش سر سفره و اونم با اوقاتی تلخ ناهارشو خورد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت به اتاقش تازه داشتیم سفره رو جمع می کردیم که صدای واق واق سگ بلند شد و اصغر آقا رو دیدیم که همراه قباد داره از دورمیاد
و اختیار از کف دادم و ضربان قلبم تند شد و قبل از اینکه کسی متوجه ی تغییر حال من بشه به امیرعلی گفتم: تمرین هاتو حل کردی برو کتاب هاتو بیار اول تویی خان بابا روی پشتی جابجا شد و گفت: بزارین من با این پسره حرف بزنم ببینم چند مرده حلاجه شما ها برین بالا خودم صداتون می کنم و قبل از اینکه قباد برسه ما بالا بودیم و صنوبر از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه و ذوق زده به خودش می رسید ومی گفت: که این بار دلشو چنان ببرم که نتونه تا آخر این ماه صبر کنه و بیاد خواستگاری من حالا ببین کی گفتم اگر همینطور نشد؟

1400/08/01 18:44

#داستان_قباد_و_صنم ?
و بالاخره عزیزه ما رو صدا کرد و اینطور که معلوم می شد خان بابا اونو چشم پاک تشخیص داده بود و رفته بود به کاراش برسه و باز عزیزه توی اتاق کنار ما نشست تا درسمون تموم بشه ولی من کاملا اوقاتم تلخ بود و دلیل محکمی براش نداشتم.
اصلاً دلم نمی خواست به قباد نگاه کنم ولی برعکس من صنوبر مدام می پرسید و شیرین زبونی می کرد، حتی وقتی به من درس می داد سرم پایین بود وفقط گوش می دادم، با این حال نمی تونستم نسبت به اون بی تفاوت باشم این بود که تا درس تموم شد زیر لب گفتم ممنون استاد و از اتاق بیرون اومدم و رفتم بالا، چند تا نفس عمیق کشیدم تا شاید حالم بهتر بشه ولی نشدو دلم می خواست گریه کنم بدون اینکه علتشو بدونم از چی این همه دلگیرم.
ولی صنوبر مثل روز قبل خوشحال اومد و معتقد بود که آقای اردکانی عاشقش شده و کارای اونو با آب تاب برام تعریف می کرد و من باور داشتم چون می دونستم که صنوبر هم دختر خوشگلیه و هم سر زبون دار و می تونه دل هر مردی رو به راحتی ببره.

1400/08/01 18:45

#داستان_قباد_و_صنم ?
اون شب هم من تا صبح به اون مرد که هنوز هیچ شناختی ازش نداشتیم فکر کردم و یک لحظه از جلوی چشمم دور نمی شد،
قباد هر روز سر ساعت میومد و بدون هیچ حرف اضافه ای درس داد و می رفت و من همچنان سعی داشتم احساسم رو از اون دور نگه دارم و صنوبر هم یک روز امیدوار بود و یک روز گله داشت که قباد بهش محل نمی زاره
تا روز قبل از چهلم وقتی درس تموم شد و هنوز ما دور میز نشسته بودیم عزیزه دست مزد اونو که توی یک پاکت بود گذاشت روی میز و گفت: آقای اردکانی قابل شما رو نداره خیلی ممنون از اینکه توی این مدت زحمت کشیدن فردا دیگه چهلم پسرمه و روز بعد هم ما بر می گردیم تهرون و دیگه بچه ها میرن مدرسه، قباد کتاب هاشو جمع کرد و از جاش بلند شد و گفت: من برای پول نیومدم اینجا اول اینکه نخواستم روی استادم رو زمین بندازم و دوم اینکه متاثر شده بودم که شما پسرتون رو از دست دادین، عزیزه گفت: نفرمایید اینطوری ما شرمنده میشیم فریدون خان هم ناراحت میشن لطفاً ما رو مدیون خودتون نزارین ، گفت : نه خواهش می کنم دیگه بهش فکر نکنین، اگر بازم امیرعلی یا دختر خانم ها نیاز داشتن همون تهرون هم می تونم بهشون درس بدم، ببخشید منزلتون کجاست؟

1400/08/01 18:46

#داستان_قباد_و_صنم ?
عزیزه گفت: پشت باغ سپهسالار، گفت: تا خونه ی ما راهی نیست اینم شماره تلفن خونه ی ما می نویسم براتون می زارم اگر کاری داشتین زنگ بزنین، عذر می خوام این سئوال رو می کنم پسرتون چند سالشون بود فوت کردن ؟ عزیزه گفت: پنج ماه نیم ولی ما خیلی دوستش داشتیم بچه ی خاصی بود ؛ یک فکری کرد و گفت : درسته اصلا برای پدر مادر سن بچه مهم نیست حق دارین، صنوبر گفت: آقای اردوکانی دیگه ببخشید اگر ما اذیتون کردیم ؛ گفت : اصلا ، اصلا تجربه ی خوبی برای خودم بود آخه می دونین من آرزوهای بزرگی ندارم و بین همه ی شغل ها معلمی رو دوست دارم ؛ عزیزه گفت: اتفاقا معلم خوبی هم هستین ؛ فقط خواهش می کنم این پاکت رو بردارین. گفت : محاله، برای پول نیومده بودم.
و اون خداحافظی کرد و من هنوز سرم پایین بود و از اینکه دیگه نمی تونستم ببینمش بغض داشتم و باز برای اینکه دستم رو نشه دویدم بالا و از پنجره ی با نگاه بدرقه اش کردم و بی اختیار دو قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین اومد .

1400/08/02 09:30

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
اونشب حاجی اصلاً به روی خودش نیاورد که از دستم گله منده و این دلخوری رو این طوری نشون داد که از موسی شوهر عفت خانم که سالها بود دلش می خواست بیاد و توی فرش فروشی کار کنه خواست که از فردا بره حجره و مشغول کار بشه من حیرت زده به حاجی نگاه می کردم و باورم نمی شد که اون همچین تصمیمی گرفته باشه چون آقا موسی اصلاً سابقه ی خوبی نداشت و برای خود و خانواده اش و حتی حاجی درد سر درست می کرد و همیشه هشتش گروی نُه اش بود و عفت خانم با کمک های حاجی و بی بی زندگیشون رو می گردوند و یک طورایی همیشه خجالت زده بود چندین بار هم به قهر و به قصد طلاق اومده بود خونه ی ما که با وساطت پدر ومادر موسی برگشته بود و خودش می گفت به خاطر چهار تا بچه ام مجبورم برگردم، در واقع دختر بزرگ عفت خانم زینب فقط از من یکسال کوچکتر بود و به رسم اون زمان از موقع ازدواجش هم گذشته بود هم به خاطر بدنامی پدرش و هم اینکه زیاد شکل خوبی نداشت.

1400/08/02 09:30

#داستان_قباد_و_صنم ?
یک بار هم وقتی موسی رو به جرم کلاهبرداری به زندان انداختن حاجی به خاطر یک خواستگار زینب که تا مرحله ی بله برون پیش رفته بودن و جلوگیری از آبرو ریزی پول داد و رضایت شاکی رو گرفت و آزادش کرد ولی اون ازدواج سر نگرفت و مثل این بودکه از ماجرا با خبر شده بودن، و حالا من نمی دونستم به چه دلیل حاجی که دلخوشی از موسی نداشت می خواست اونو ببره سرکار و از اینکه ممکن بود به لجبازی با من باشه ناراحت بودم.
به هر حال روز پر مشغله ای رو گذرونده بودم و تا سرمو گذاشتم روی بالش و خواستم به صنم فکر کنم خوابم برد اما روز بعد با اشتیاق زیاد برای دیدن دوباره ی دختری که برای من مثل رویا بود مسیر دانشگاه تا قلهک رو طی کردم همه چیز به نظرم زیبا تر و پر رنگ تر شده بود انگار دلم نمی خواست به چیزی توی این دنیا جز صنم فکر کنم وقتی از کوچه باغ های قلهک میگذشتم از ذوقی که برای دیدن دوباره ی اون داشتم به همه چیز سلام می کردم سلام درخت های قشنگ و رنگارنگ سلام کلاغ ها سلام ای نهر پر آب، سلام پرنده ها.

1400/08/02 09:31

#داستان_قباد_و_صنم ?
به محض اینکه به پشت در باغ فریدون خان رسیدم یک سگ که روز قبل نبود شروع کرد به واق واق کردن و اصغر آقا در رو برام باز کرد و این بار سلام کرد و در حالیکه اون سگ به من دندون نشون می داد منو تا دم عمارت همراهی کرد ؛ ازش پرسیدم: دیروز که این سگ نبود از کجا پیداش شد؟ گفت: این سگ خان رو ول نمی کنه ؛ چون الان توی عمارت تشریف دارن؛ قلبم فروریخت اصلاً یادم رفته بود که باید با فریدون خان مواجه بشم.
اون روی پشتی نشسته بود و وقتی منو دید از جاش بلند و دست داد و گفت: خوش اومدین گفتم: ممنون من قباد اردکانی هستم. گفت: با حاجی اردکانی که نسبتی ندارین؟ گفتم: نمی دونم شما کدوم اردکانی رو می فرمایید ولی من پسر حاجی حسنعلی اردکانی هستم، حالت تعجب به خودش گرفت و گفت : حاجی اردکانی فرش فروش؟ توی عودلاجان دو دهنه دکان داره؟ گفتم: بله خودشون هستن ؛

1400/08/02 09:31

#داستان_قباد_و_صنم ?
گفت: به به؛ چه مرد با شرفی ؛همتا نداره من زیاد از ایشون فرش خریدم سالهاست که مشتری ایشون هستم مرد نکونامی هستن، خوش اومدین حالا چی شد که این کارو قبول کردین؟ گفتم: خب نتونستم روی استادم رو زمین بندازم ؛ وقتی از مشکل شما برام گفتن فکر کردم این کارو بکنم ؛ گفت: احسن، الحق که پسر خلف حاجی هستی دست پرورده ی حاجی اردکانی جز این نمی تونه باشه، خانم برای استاد ما ناهار بیارین حکما نخوردن. گفتم: نه قربان نمک پرورده ام ؛من توی دانشگاه یک چیزی خوردم بهتره زودتر درس رو شروع کنیم. گفت: پس براشون چای و شیرینی بیارین .
با برخوردی که فریدون خان با من داشت دلم گرم شد که اگر دخترشو بخوام حتما بهم میده ولی اون روز و روزهای بعد صنم هیچ اعتنایی به من نداشت مثل کوهی از یخ میومد و بدون اینکه کلامی اضافه از دهنش بیرون بیاد میرفت و من هر روز دلسرد تر می شدم، هزاران نقشه کشیدم که چطور علاقه ی خودمو به اون ثابت کنم شاید توجه اون نسبت به من حلب بشه، ولی هیچکدوم رو عملی نکردم چون دلم نمی خواست از اعتمادی که فریدون خان نسبت به من داشت پامو فراتر بزارم.

1400/08/02 09:32

#داستان_قباد_و_صنم ?
در عین حال بی اندازه بی طاقت شده بودم و می ترسیدم هرگز نتونم راهی در دل اون سنگ خارا پیدا کنم .
تا روز آخر که بعد از درس عزیزه خانم یک پاک بزرگ پول گذاشت جلوی من، خب طبیعی بود که بر نداشتم به دو دلیل، اول اینکه نمی خواستم اسم پدرم رو خراب کنم ، و دوم می خواستم به این ترتیب به صنم بفهمونم که چه مرد خوبی هستم.
ولی اون بدون توجه با سردی ازم تشکر کرد و غم عالم به دلم نشست انگار هیچ احساسی نسبت به من پیدا نکرده بود و این برای من که ممکن بود دیگه نتونم اونو ببینم خیلی سخت بود این شد که عزیزه خانم رو به حرف گرفتم و به هر ترتیبی بود شماره تلفنم رو بهش دادم تا شاید اونم شمارشون رو بهم بده ولی نداد و حتی وقتی خواستم آدرس خونه رو بدونم فقط اسم خیابونشون رو بهم گفت و من با ناامیدی از اون باغ بیرون اومدم در حالی که پام کشیده نمی شد برم برگشتم و از روی پرچینی که بار اول صنم رو دیده بودم چند دقیقه به عمارت نگاه کردم خونه ای که اون توش زندگی می کرد، به امید اینکه شاید یکبار دیگه می دیدمش ولی مایوس شدم و راه افتادم به طرف تهرون.
روی برگهای خشک شده با بغض پا می کوبیدم و دلم به شدت گرفته بود و همه چیز برام غم انگیز به نظر می رسید.

1400/08/02 09:35

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد:
تا حدی که وقتی چشمم به غروب خورشید که به زور اشعه هاشو از پشت ابرها سیاه بیرون می داد و هزار رنگ توی آسمون پاشیده بود افتاد حسم عوض نشد و همچنان همه چیز به نظرم غم انگیز میومد.
ابرهای تیره ای که مدام بیشتر می شدن طوری که وقتی به میدون تجریش رسیدم بارون تندی باریدن گرفت،
اما اون قدر دلم گرفته بود که بی خیال همین طور راه می رفتم تاوقتی تاکسی گیر آوردم کت و شلوارم خیسِ خیس شده بود؛ بازم توجهی نکردم،
به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که چطور می تونم دوباره صنم رو ببینم و دیگه پیش خودم اعتراف کردم که از ته دل عاشق شدم؛
حتی به این فکر افتادم در مراسم روز بعد که چهلم پسرشون بود شرکت کنم و دوباره برگردم قلهک و یک طوری بفهمم که محل زندگی اونا توی تهرون کجاست با این فکر یکم دلم آروم گرفت و تازه متوجه ی حال و روز خودم شدم.
تاکسی هم در و پیکر درست و حسابی نداشت واز کنار در سوز میومد. گفتم: داداش لطفا بخاریت رو روشن کن ؛
گفت: فعلاً خرابه اگر سردت شده بیا جلو اینجا بهتره.
گفتم: نه دیگه زودتر منو برسون، اما حسابی سردم شده بود و کم کم یک لرزهم به جونم افتاد؛ احساس کردم دارم مریض میشم و همین طور هم شد،
وقتی رسیدم خونه ؛ فوراً لباسم رو عوض کردم و یک لیوان شیر داغ خوردم، قبل از اینکه حاجی بیاد به بی بی گفتم: خیلی خسته ام لطفا بیدارم نکنین و رفتم توی رختخواب و خوابیدم،
نیمه هاش شب احساس کردم حالم خوب نیست و تب دارم؛ و روز بعد اونقدر حالم بد بود که بی بی حکیم آورد بالای سرم و حتی دانشگاه هم نتونستم برم چه برسه به قلهک ،
تا بعد از ظهر حالم یکم سبک شد و بی بی و عفت خانم حسابی بهم می رسیدن و هر کاری از دستش بر میومد کردن تا تب منو پایین بیارن ؛ اون زمان درمون کردن مریض توی خونه متداول بود و مادر هر خونه ای نسل به نسل این راه درمان رو یاد می گرفت و برای بچه های خودش بکار می برد، بی بی هم انواع جوشنده ها ی تب بر رو به خورد من داد تا آروم گرفتم و فارع از عشقی که داشت وجودم رو به آتیش می کشید خوابم برد،
شاید کسی عشق در نگاه اول رو باور نداشته باشه ولی من باور دارم.

1400/08/02 09:38

#داستان_قباد_و_صنم ?
وقتی چشم باز کردم عفت خانم آبجیم رو کنارم دیدم،
اون بیشتر اوقاتش رو توی خونه ی ما میگذروند هم به خاطر دست تنگی که همیشه داشت و هم به خاطر قلب مهربونش ؛و یک طورایی برای من مادری کرده بود،
دستشو گذاشت روی پیشونی منو و گفت: خدا رو شکر حالت بهتره فکر می کنم دیگه تب هم نداری ،
پرسیدم: آبجی ساعت چنده؟
گفت: دیگه داره شب میشه، تمام روز تب داشتی و هذیان می گفتی.
گفتم: وای نباید امروز رو از دست می دادم کار داشتم.
گفت: کار همیشه هست، فردا رو که خدا ازمون نگرفته،
آهی کشیدم و دوباره سرمو گذاشتم رو بالش؛ صورتشو بهم نزدیک کرد و آروم پرسید: قبادجان ؟ صنم کیه ؟
مثل برق بلند شدم و نشستم و گفتم: هیچکس برای چی؟ این اسم رو از کجا در آوردین؟
گفت: آروم باش داداش جون ؛ خودت تمام مدت این اسم رو صدا می زدی ،
هراسون پرسیدم: آبجی راست بگو دیگه چی گفتم ؟بی بی هم شنید؟
گفت: هیچی نگفتی نترس، بی بی هم متوجه نشد، فقط صداش می کردی، یکی، دو بارم گفتی منو دوست نداره. جریان چیه ؟
گفتم: نه بابا چیزی نیست همون جایی که درس می دادم اسم دخترشون صنم بود مثل اینکه توی ذهنم مونده ؛
گفت: دراز بکش و برام بگو، خودت می دونی که به کسی نمیگم، داداش جانم تو خاطر خواه شدی؟
گفتم : ای لعنت به این بارون بی موقع، بند اومده؟
گفت: نه تبدیل شده به برف و از صبح داره می باره ، اماآبَکیه زود آب میشه ، برای همین اینقدر یک دفعه هوا سرد شده، بی بی داره کرسی رو می زاره ؛
خب حرف رو عوض نکن برام بگو ببینم صنم کیه؟
گفتم : ول کنین آبجی چیزی نیست که بگم.
گفت : اگر نیست که هیچی چون طلعت یک دختر برات دیده و قراره بریم خواستگاری الان بهم بگو اگر دلت جای دیگه اس من یک کاریش بکنم ، زود باش دیگه حرف بزن.
گفتم: والله هنوز خودمم درست نمی دونم ؛ ولی خواستگاری دختر دیگه ای هم نمی خوام برم شما نزار، آبجی به شما میگم ولی باید قول بدی به کسی نگی،
دختر فریدون خان رو پسند کردم می خوام اونو برام بگیرین، دیگه ریش و قیچی دست شما، ولی هنوز نمی دونم خونشون کجاست، اصلاً نمی دونم دل اون دختر هم با من هست یا نه ؟
گفت: وا ؟ قباد ؟ اگرم دلش پیش تو بود که نشون نمی داد ، خب خوبیت نداره ، حتما دختر سنگین رنگین و خوبیه ؛
پرسیدم : آبجی شنیدم آقا موسی میره برای حاجی کار می کنه اوضاع چطوره ؟ شما مراقب هستی که یک وقت خرابکاری نکنه و حاجی رو توی درد سر نندازه؟

1400/08/02 09:39

#داستان_قباد_و_صنم ?
یک مرتبه حالش عوض شد و گوشه ی چارقدشو گرفت و شروع کرد به لوله کردن و گفت: از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون، دلم مدام زیر و رو میشه،
نفهمیدم که حاجی که تا چند وقت پیش درست جواب سلام موسی رو نمی داد چرا یک مرتبه اونو برد توی فرش فروشی و بهش کار سپرد.
حالا مگه میشه با موسی حرف زد؟ مثل سگ پاچه می گیره، می دونی که دست بزن هم داره، هر شب با ترس و لرز بهش سفارش می کنم که دست از پا خطا نکنه، فعلاً که خوشحاله، چون حاجی یک مقدار بهش پول پیش داد که زدیم به زخم هامون.
کلی بدهی بالا آورده، حالا کی صاف بشه خدا می دونه. قباد باور کن دلم می خواست به حاجی بگم بیرونش کنه، می ترسم داداش؛ موسی کسی نیست که حاجی بهش اعتماد کنه؛
فایده ای نداره، ولی بازم به خاطر بچه هام گفتم شاید این بار فرق کنه، اینطوری زیر دست آقام آدم بشه، قباد جان تو خودتم برو حجره و مراقب باش یک وقت کار دستمون نده.
اما من حواسم جای دیگه ای بود واز روز بعد توی اون برف بی موقع افتادم دنبال پیدا کردن خونه ی فریدون خان و همه ی کوچه پس کوچه ها و عمارت های بزرگی که پشت باغ سپهسالار بود رو گشتم و از مردم نشون گرفتم ولی پیداش نکردم.
طاقت نداشتم و یک لحظه نمی تونستم از یاد صنم بیرون بیام نه درست می تونستم غذا بخورم و نه سرموقع دانشگاه حاضر می شدم، یک هفته بعد حاجی که اومداول منو صدام کرد،
مدتی بود که فقط سر شام می دیدمش و چون احساس می کردم ازم دلگیره زیاد حرف نمی زدم؛ حاجی کلاً موقع حرف زدن توی صورت کسی نگاه نمی کرد، ولی حالا روشم ازم بر می گردوند،
و اون شب وقتی دیدم منو صدا می کنه با سر دویدم و گفتم: جانم آقاجان، امری داشتین؟
یک پاکت دستش بود و نشست و گفت : تو چرا نگفتی به بچه های فریدون خان درس دادی؟ گفتم: حاجی فکر نمی کردم لازم باشه خب ، خب، شما هم که از کار من دلخوشی نداشتین،
پاکت رو گذاشت زمین و سُرداد طرف من و گفت: امروز اومده بود حجره. گفت که تو با سخاوت مزدت رو رد کردی، ناراحت بود و اصرار داشت این پول رو به تو برسونم.
چرا نگفتی خودت رو به اون معرفی کردی؟ گفتم: حاجی من، یعنی اون منو شناخت؛ نه، نه اون شما رو شناخت.
گفت: یک مقدار پیشکش آورده بود که دادم به بی بی این پاکت هم برای توست دیگه هیچوقت وقتی برای کسی کار کردی از گرفتن مزدت خجالت نکش.

1400/08/02 09:40

#داستان_قباد_و_صنم ?
شنیدم چند وقتیه حال خوشی نداری بگو شایدکاری از دست ما بربیاد.
گفتم: ممنون شما لطف دارین ولی به قول شما اینم میگذره،
لبخندی زد و گفت مولانا میگه
چون چشم تو بربست او .
چون مهره ای در دست او،
گاهی بغلطانت چنین،
گاهی بیندازد هوا.
گفتم: توکل به خدا حاجی ، منم می خواستم در مورد آقا موسی با شما حرف بزنم ؛
خودتون می دونین که آدم براهی نیست.
گفت: می دونم بابا ، نگران نباش حواسم هست ؛ من باب نصیحت باهاش حرف می زدم بنده ی خدا گریه افتاد که از نداری و ناچاری دست به بعضی کارا می زنه می خوام یک فرصت بهش بدم ببینم اگر وضع مالیش بهتر بشه بازم این کارا رو می کنه؟
حالا یک سئوالم من از تو دارم نمیشه روزی یک بار اقلاً به حجره سر بزنی که تا همه بدونن منم پسر دارم و پشتم ایستاده؟
گفتم: قربونتون برم حاجی روی چشمم از همین فردا هر وقت فرصت کنم میام امر شما رو اطاعت می کنم؛
احساس کردم فریدون خان طوری با حاجی در مورد من حرف زده که کاملا نسبت به من مهربون شده ، و حالا می تونم از طریق آقام اونا رو پیدا کنم و ببرمشون خواستگاری صنم ؛
نور امید توی دلم روشن شد چون می دونستم که حاجی آدرس مشتری هاشو توی یک دفتر داره ، این بود که روز بعد یک راست از دانشگاه رفتم حجره ،
صنم
نزدیک غروب بود که هوا ابری شد و بارون گرفت ، و من می دونستم که قباد باید خیلی از راه رو پیاده بره تا ماشین گیرش بیاد؛
نگرانش شدم ، چتر نداشت و ممکن بود زیر بارون سرما بخوره ، من همیشه بارون رو دوست داشتم ولی اون روز با نظر دیگه ای بهش نگاه می کردم اینکه روی سر کسی من این همه خاطرشو می خواستم بباره دیگه دوستش نداشتم ،
عزیزه صدام کرد ، از همون بالا جواب دادم و رفتم پایین ؛چند تا خانم اومده بودن تا اتاق ها رو تمیز کنن و چند نفری هم توی آشپزخونه ی بزرگی که عقب عمارت بود کار می کردن ؛
عزیزه گفت: صنم ؟ صنوبر رو هم صدا کن بیاد کمک ، کار داریم.
گفتم بالا نیست توی اون اتاق داره با امیر علی بازی می کنه ، گفت: می ببینی چه شانسی داریم؟ بارون میاد خدا کنه ادامه دار نباشه فردا باید ناهار بدیم همه چیز بهم می ریزه.
گفتم: خب از الان پیش بینی می کنیم. اصلاً خان بابا که اومد راهشو پیدا می کنه شما نگران نباشین ،
چشمکی به من زد و به عمه خانم گفت: شما یک فکری بکنین بالاخره تجربه ی شما توی این کارا بیشتره.

1400/08/02 09:42

؛
عزیزه گفت : خیلی خب حالا برین سر درس تون زودم بخوابین فردا مدرسه دارین ،
راستش نمی دونستیم من و صنوبر آدرس فرش فروشی رو برای چی می خواستیم ولی پیگیر شدیم و روز بعد با نقشه ی قبلی رفتیم تا زیرپای عزیزه رو بکشیم ؛
صنوبر یک طوری که انگار اصلا براش مهم نیست گفت: عزیزه؟ شما فکر می کنی آقای اردکانی برای چی اومده بود درس بده در حالیکه نمی خواست ازمون پول بگیره ؟

1400/08/02 09:43

#داستان_قباد_و_صنم ?
عمه خانم حرف عزیزه رو نشنیده گرفت و پوک زد به قلیونش که از دستش نمی افتاد و پشت چشمی نازک کرد.
یواشکی گفتم : حالا که خودشو کشیده کنار و بی خودی دخالت نمی کنه ولش کنین ؛ نازشو نکشین،
اما بارون تا صبح بارید و تبدیل به برف شد،
روز عجیبی بود صبح توی اون برف رفتیم سر خاک علیرضا، خیلی دلم گرفته بود هم برای از دست دادن علیرضا و هم اینکه می دونستم دیگه قباد و نمی ببینم؛
روی زانو نشستم کنار مزارش اشک ریختم و دلمو خالی کردم، و آروم گفتم: داداش جونم تو رو از دست دادم حالا یکی دیگه هم که توی زندگیم پیدا شد؛ اونم از دست دادم؛ حتماً خودت می دونی چی شده من خاطر یکی رو می خوام که اصلاً به من توجهی نداشت تو که معصوم و پاکی یک کاری بکن و از خدا بخواه بتونم از دلم بیرونش کنم؛ ما دیگه تا عید نمی تونیم بیام دیدنت و تو اینجا تنها می مونی ولی بهت قول میدم عید پیش تو باشم
وقتی برگشتیم ناهار آماده بود و داشتن قسمت می کردن اما به خاطر برف دیگ های غذا رو برده بودن توی آشپزخونه و بوی برنج و خورشت قیمه فضا رو پر کرده بود،
خان بابا به رعیت ها گفته بود که ظرف بیارن و غذا رو با خودشون ببرن و مهمون ها هم کم و بیش اومده بودن و صدای قران و روضه خون بلند بود،
بعد از اینکه ناهار دادیم به خاطر سردی هوا همه زود رفتن و ما همون شبونه وسایلمون رو جمع کردیم و آماده شدیم تا صبح فردا راهی تهرون بشیم،
حالا من و صنوبر هر دو حال خوشی نداشتیم اون از دوری قبادو از اینکه دیگه نمی تونه اونو ببینه حرف می زد و من صدا در گلو خفه کرده بودم.
فکر می کنم یک هفته ای گذشت که من با فکر و خاطره ی قباد روز و شب گذروندم ولی صنوبر دیگه داشت مایوس می شد، که یکشب خان بابا گفت: عزیزه اون چیزایی که گفته بودم آماده کردی؟
بزار دم دست من فردا میرم حجره ی حاجی اردکانی،
با شنیدن این اسم من و صنوبر از جا پریدیم و گوش هامون تیز شد،
خان بابا ادامه داد: نباید مدیون بمونیم بیچاره زحمت کشیده ،حتم دارم تو بد جور پول رو بهش دادی خجالت کشیده برداره،
آخه باباش از معتمد های بازاره، همه ی اعیان و اشراف اگر فرش بخوان میرن سراغ حاجی اردکانی هم منصف و هم بهترین فرش های دست بافت رو داره بی عیب و نقص ؛
صنوبر پرسید : خان بابا ؟فرش فروشی باباش کجاست؟
خان بابا نگاه معنی داری بهش انداخت و گفت: بر خرمگس معرکه لعنت ، می خوای چیکار بری فرش بخری؟
عمه خانم چونه ای بالا انداخت و گفت: تحویل بگیر عزیزه خانم؛ کم کم به حرفای من می رسین،
صنوبر با اعتراض گفت: عمه ؟ تو رو خدا میشه حرف در نیارین؟ آخه اصلاً بهش نمی اومد باباش فرش فروش باشه

1400/08/02 09:43

#داستان_قباد_و_صنم ?
عزیزه گفت : نمی دونم والله؛ شاید از شکم سیری اینطور که شنیدم وضع مالی آقاش خوبه ؛
پرسید؛ واقعا باباش فرش فروشی داره ؟
گفت : آره خان بابات اونو می شناخت؛ میگه بیشتر فرش های عمارت رو از اون خریده ؛
صنوبر گفت: واقعاً؟ باورم نمیشه، حالا این فرش فروشی کجا هست ؟ عزیزه که زن خیلی ساده و پاکی بود اصلاً به ما شک نکرد و گفت: من که دقیق نمی دونم ولی انگار توی عودلاجان فرش فروشی داره ،
صنوبر دختر بی کله ای بود و از اون روز دنبال فرصتی می گشت که خودشو برسونه به فرش فروشی حاجی اردکانی ولی من فکر نمی کردم فایده ای داشته باشه و مخالف بودم تا یک روز آفتابی زنگ تفریح اول صنوبر اومد دم کلاس من و در حالیکه یک چادر زیر بغلش بود گفت: صنم دارم میرم پیداش کنم تو حواست به من باشه می خوام خودمو بزنم به دل درد زنگ آخر جلوی مدرسه منتظرتم دعا کن قباد رو ببینم ؛
واقعاً ترسیده بودم ، من اصلا شجاعت اونو نداشتم .
پرسیدم: اصلاً گیرم که پیدا کردی می خوای چیکار کنی بری به قباد بگی بیا منو بگیر ؟
گفت : نه ، خب معلومه که این کارو نمی کنم ولی همین قدر که منو ببینه می فهمه ، برای چی دنبالش رفتم ،
باهاش کم کم حرف می زنم تو اصلا نگران نباش ،خودم می دونم حواسم هست ؛
چادر سرم می کنم و محکم رومو می گیرم هیچکس منو نمی شناسه.
گفتم: نمی زارم بری به خدا به عزیزه میگم تو دیگه شورشو در آوردی ،
گفت : قربونت برم تو فقط هوای منو داشته باش ؛خلاصه از من گفتن و از صنوبر نشنیدن ،و خودشو زد به دل درد و با فراش فرستادنش خونه دیگه نمی دونم چیکار کرد و چطور شد که فراش زود برگشت ؛
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و خون می خورم که اگر قباد رو پیدا کرد ، اگراون بخواد با صنوبر عروسی کنه این وسط من دق مرگ میشم ؛
ولی تا وقتی قباد به ما درس می دادهیچ کاری نکرده بود که بدونم صنوبر رو دوست داره .
زنگ آخر بود وهنوز خبری از صنوبر نداشتم تند و تند وسایلم رو جمع می کردم که برم ببینمش که یک نامه از لای کتابم افتاد زمین ،با تعجب برداشتم و نگاه کردم چیزی روی پاکت نوشته نشده بود ، فوراً بازش کردم و اولین خط نشون می دادکه نامه از قباد اومده،
اونم به نام من؛
هیچ کنترلی روی بدنم نداشتم، دستم می لرزید طوری که نمی تونستم نامه رو نگه دارم، انگار قلبم هزار تکیه شده بود و ضربانش رو به همه جای بدنم می کوبید، نوشته بود.

1400/08/02 09:47