The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

برای اونایی که توی صبح‌شون به نور امید برای بیدار شدن و انرژیِ جنگیدن برای هدفاشون نیاز دارن، خورشید باش ☀️


صبح بخیر

1400/08/03 09:28

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد:
حاجی از دیدن من خوشحال شد و برای اولین بار نیم خیز شد و با من دست داد و گفت: درست به موقع اومدی موسی رفته فرش ها رو تحویل بگیره بیاره؛
چهل و هشت تخته فرش، پرداختش تموم شد و داره میاره، باید مرتبش کنیم اغلب جفته و پانزده جفت شم فروختم،
بشین یک چای بخور که خیلی کار داریم و فوراً دستور داد که برامون چای بیارن و یک دفتر گذاشت جلوی منو و گفت: اینا سفارش های ماست، باید با دقت فرش هر *** رو جدا کنیم و با آدرس خودش بفرستیم در خونه شون.
حاجی کاملاً برنامه ریزی کرده بود که هر طوری شده منو بکشه توی اون کار،
خب منم حالا به خاطر صنم بهش احتیاج داشتم که ازم راضی باشه و اون دختر رو برام خواستگاری کنه.
پرسیدم: حاجی نکنه فریدون خان هم سفارشی داشته؟
گفت: نه بیچاره دل و دماغ درست و حسابی نداشت از مرگ پسرش برام گفت و خیلی دلم براش سوخت؛ پسر برای یک مرد یک چیز دیگه است؛
خندیدم و به شوخی گفتم: اگر من پسر نمی شدم شما چیکار می کردین؟
با طعنه گفت: مرگ موش می خورم؛ این چه حرف بدی بود زدی؟ چیکار می خواستم بکنم؟ هفت تا دختر دارم مثل دسته ی گل ناشکری کنم؟ توام هشتمی می شدی و باکی نبود،
پسر یا دختر بودن مهم نیست انسان بودنه که برای من ارزش داره، اینکه بهت بها میدم چون سر براه و پاکی غیر این بود دختر رو ترجیح می دادم، الانم نه تا نوه ی پسر دارم چه فرقی داره؟ اونام بچه های من هستن،
بنده ی ناشکر خدا نیستم، توام به خودت غره نشو گردن که خیلی راست بشه میشکنه؛ غرور بدترین آفت برای انسانه؛
و در حالی که من رفته بودم تا سری به حاجی بزنم و برم دنبال خونه ی صنم بگردم اون تا دیر وقت ازم کار کشید و همراه آقا موسی سفارش ها رو مرتب کردیم و بردیم و رسوندیم؛
خب احساس کردم موسی هم داره با دل و جون کار می کنه و اینم خوشحالم کرد و خیالم از بابت اونم راحت شد.
اون شب موقع شام حاجی گفت: قباد جان فردا اگر می تونی زودتر بیا که سرمون شلوغه.
گفتم: چشم حاجی ولی دانشگاه رفتن فقط به رفتنش نیست یک طوری مرخصم کنین که بتونم درس هم بخونم.
گفت: اگر بخوای از الان تا نزدیک صبح وقت داری بهانه در نیار، مرد باید تلاش کنه تا مرد بشه و از اتاق رفت: با اعتراض به بی بی گفتم: شما با حاجی حرف بزن من الان نمی تونم تمام وقتم رو بزارم و به کار حاجی برسم،
آروم گفت: ساکت شو مادر می شنوه گوشش تیزه، اینقدر زود صدات در اومد؟ تازه یک روزه رفتی حالا چند روز تاب بیار طوریت نمیشه بزار حاجی دلش خوش باشه که پسرش بهش کمک می کنه، ازت کم نمیشه که.
و من روز بعد و روز بعد هم مجبور شدم به خواست حاجی تن در بدم و هر شب با هم

1400/08/03 14:49

میومدیم خونه و دیگه فرصتی نبود که صنم رو پیدا کنم،
اما روز به روز بیشتر از پیدا کردنش نا امید می شدم، و سر هر نماز فقط دعا می کردم که پیداش کنم،
تا یک روز جمعه چند تا از خواهرام خونه ی ما بودن و آبجیم یعنی عفت خانم هم که پای ثابت بود با بچه هاشو و موسی اونجا بودن.
هوا آفتابی بود گرمای ملایمی داشت و بی بی پرده ها رو کنار زده بود تا نور خورشید اتاق رو گرم کنه منم یک کنار دراز کشیده بودم و کتاب می خوندم که زینب در حالیکه انگشتشو گذاشته بود لای یک دفتر اومد کنار من نشست و پرسید: دایی؟ چند تا مسئله دارم کمک می کنی؟
کتاب رو بستم و نشستم و گفتم: بگو دایی جون؛ چرا که نه!
و تمرین ها رو براش حل کردم اون طبق معمول نمی فهمید و مجبور بودم تکرار کنم،
کلاً استعداد کمی در درس داشت ابتدایی رو با سه سال تاخیر خونده بود و با اینکه یک سال از من کوچکتر بود هنوز کلاس یازدهم بود و اگر پا فشاری حاجی نبود که می گفت باید حتماً دیپلم بگیره خیلی سال پیش درس رو ول کرده بود، و حالا اون تمرین ها منو یاد صنم انداخته بود و مدام سرم گُر می گرفت،
احساس می کردم دارم از دستش میدم و این بی اندازه ناراحتم می کرد.
وقتی تموم شد تشکر کرد و گفت: دایی یک کاری برای من می کنی؟ گفتم بگو معلومه که می کنم ؛ گفت: من نمی خوام درس بخونم دوست ندارم ، با مامان حرف بزن می خوام برم خیاطی یاد بگیرم از مدرسه بدم میاد.

1400/08/03 14:49

#داستان_قباد_و_صنم ?
برای هرامتحان جونم بالا میاد تا ده می گیرم آخه چه فایده ای برای من داره؟
گفتم: والله نمی دونم ولی به نظر منم بهتره درس بخونی.
گفت: شاید شبونه خوندم، ولی تو نمی دونی توی مدرسه چقدر استثنا می زارن، بعضی ها رو بالا بالا میبرن و بعضی ها رو که مثل من بابای پولدار ندارن اعتنا نمی کنن،
مثلاً همین چند وقت پیش یکی از دخترا یک ماه دیر اومد مدرسه، تاج سرشون کردن ولی حالا من یک روز مریض بشم ده بار دفتر منو می خواد و بازخواستم می کنن.
گفتم: خب اون دختر چرا دیر اومده بود مدرسه شاید جای دیگه ای درس می خونده:
گفت: نه بابا، از این خبرا نبود شاگرد مدرسه ی ماست مثل اینکه برادرش مرده بوده بهانه در آوردن و نیومدن مدرسه؛
وقتی هم که برگشتن اوووو چه مراسمی برای بچه ی نوزاد گرفتن و دوتا خواهر رو تحویل گرفتن که نگو و نپرس؛ انگار بقیه ی دخترا توی اون مدرسه آدم نیستن.
در حالی که زبونم نمی چرخید و دهنم خشک شده بود پرسیدم اسم دختره صنم نیست؟
حیرت زده به من نگاه کرد و پرسید، تو از کجا می دونی؟
مچ دستشو گرفتم و گفتم زود باش، بریم توی اتاق من کارت دارم، تو باید یک کاری برای من بکنی، زینب خیلی دوستت دارم قربونت برم دایی، تو فرشته ی نجات منی، بیا که بهت قول میدم خودم به درس هات می رسم تا این همه عذاب نکشی،
با خوشحالی درحالیکه نمی دونست با اون چیکار دارم دنبالم اومد.
مجبور شدم جریان رو برای زینب هم تعریف کنم و با خوشحالی از اینکه پیداش کردم نامه ای نوشتم و از زنیب خواستم که اونو یک طوری که متوجه نشه بزاره لای کتاب صنم،
دوباره همه چیز برای من رنگی شده بود اون روز بعد از مدت ها می گفتم و می خندیدم و با بچه ها شوخی می کرد،
توی نامه از صنم خواستم اگر دلش با منه همون روز بیاد دم عکاسخونه ی چهره نما تا با هم حرف بزنیم.
خدایا شکر، اگر بیاد، اگر اونم دلش با من باشه خیلی زود میرم خواستگاری.
و روز بعد خودمو از دانشگاه رسوندم دم مدرسه و تقریبا یک ساعت دم عکاسخونه با اضطراب منتظر موندم، انتظار برای دیدن صنم چه لذتی داشت، نمی دونم چرا برای اومدن اون شکی به دلم نیفتاد.
صنم
خدمت سرکار خانم صنم بزرگ زاده
با عرض احترام و شرمندگی از اینکه جسارت کردم و برای شما دست خطی فرستادم می خواستم از منویات قلبی شما آگاه شوم تا جهت امر خیر خدمت والدین محترم برسم،
جسارتا من امروز نزدیک عکاسخانه ی چهره نما منتظر شما خواهم بود جهت آگاهی از پاسخ شما، زیرا من با همه ی آتیشی که در دلم روشن شده است و بیقراری و سردرگمی که روزم را مانند شب سیاه کرده، جرئت و شهامت نزدیک شدن به بانویی متین و با

1400/08/03 14:52

شخصیتی چون شما رو ندارم، اگر با دل من همنوا شده اید، دست خطی برای باسر دویدن من کافیست که تا جانثار نکنم از پا نمی نشینم.
جان فدا قباد اردکانی

نامه که تموم شد هیجانی وصف ناپذیر وجودم رو گرفته بود که نه موقعیت خودمو درک می کردم و نه به چیزی توی این دنیا اهمیت می دادم در حالیکه نامه رو میذاشتم رو ی لبم گفتم: وای قباد خاطر منو می خواد، باورم نمیشه و حالی که هر عاشقی در اون شرایط داره مات زده شده بودم و نامه رو گذاشتم لای کتابم و زیر لب گفتم: من از تو بی قرار ترم قباد.
کتابم رو که بستم تازه به این فکر افتادم که چه کسی نامه رو لای کتابم گذاشته و با دقت به همکلاسی هام که داشتن یکی یکی از کلاس میرفتن بیرون نگاه کردم همه سرگرم کار خودشون بودن و کسی متوجه ی من نبود،
خان بابا سفارش کرده بود که ما حتماً موقعی که از دبیرستان بیرون میایم رو سری سرمون کنیم و من در حالی که یک رو سری مشکی به سرم مینداختم تکرار کردم عکاسی چهره نما وای من، چطور با اون مواجه بشم؟ چی بگم که متوجه ی بشه منم، حال اونو دارم؟
ولی نه گفته بود نامه بنویس؛ یک فکری کردم و دیدم چیزی به نظرم نمی رسه در واقع این کارو صلاح ندونستم؛
روزگار گاهی با ما بازی ها می کنه ؛ درست روزی که صنوبر رفته بود قباد رو پیدا کنه اون نزدیک مدرسه منتظر من بود؛ با این فکر انگار یک دیگه آب سرد ریختن روی سرم، صنوبر رو چیکار کنم؟ اگر بدونه که من و قباد همدیگر رو دوست دارم ممکنه دست به کارای خطرناکی بزنه، اونو می شناختم و می دونستم که به این آسونی کوتاه نمیاد.
جلوی در دنبال صنوبر گشتم، گویا هنوز برنگشته بود. اما نیرویی که منو بطرف قباد می کشید اجازه نداد بیشتر منتظرش بمونم.
من باید برای رفتن به خونه که چند خیابون بیشتربا مدرسه فاصله نداشت هر روز میرفتم اون طرف خیابون و عکاسخانه ی چهره نما همین دست خیابون مدرسه ی ما بود.
کتاب هامو روی سینه فشار می داد و از شدت هیجان جلوی پامو نمی دیدم و با سرعت میرفتم بطرف عکاسخونه ، از دور دیدمش قباد بود که منتظرم ایستاده بود اونم منو دید ، و چند قدمی به طرفم برداشت نزدیک که شدیم هر دو با هیجان سلام کردیم ؛
قباد لبخندی زد و گفت : شما خوبین؟
گفتم: خیلی ممنون، با زحمت های ما چطورین؟ در حالی که هر دو هیجان زده بودیم پرسید: از درس که عقب نبودین؟
گفتم: نه به مرحمت شما.
پرسید: خب، خب چهلم خوب برگزار شد؟
گفتم: نه چون برف زیادی اومده بود و مردم توی اون سرما زیاد اذیت شدن؛ همین طور که در مقابل هم ایستاده بودم سکوت کردیم و بالاخره من پرسیدم: راستی اون روز بارون اومد حتماً خیس شدین.
گفت: بله چه جورم و

1400/08/03 14:52

حتی سرما خوردم مریض شدم و گرنه می خواستم توی مراسم چهلم شرکت کنم تا شاید بتونم منزل شما رو یاد بگیرم و بهتون بگم که چه احساسی دارم.
حرفشو قطع کردم چون داشتم پس میفتادم و طاقت شنیدن حرفی که می خواست بزنه رو نداشتم گفتم: بله حدس می زدم خب من باید برم.
گفت : نه نه صبر کنین اول آدرس منزل تون رو به من بدین،
گفتم : نا گفته زیاده، باشه بعداً خدانگهدار ؛ دوقدم دنبالم اومد و آروم صدام کرد صنم خانم؟ صنم؟ ولی من با سرعت دور شدم و دویدم طرف خونه ؛ قلبم توی سینه ام تاب نمی آورد و داشت نفسم بند میومد چند بار پشت سرم رو نگاه کردم شاید برای یاد گرفتن خونه تعقیبم کرده باشه ؛ ولی نبود و نزدیک خونه که شدم صدای صنوبر رو شنیدم که نفس زنونه می دوید تا خودشو به من برسونه و گفت صنم وایسا ؛ وایسا ؛ تو داری چیکار می کنی ؟
ایستادم تا رسید و سرم داد زد ؛ داری بدون من میری خونه چرا صبر نکردی تا من بیام ؟
گفتم : صبر کردم ؛نبودی ؛ نمیشد توی خیابون بمونم ؛ بعد فکر کردم چون به هوای دل درد از مدرسه بیرون اومدی حتما برگشتی خونه ؛
خب بگو چیکار کردی؟ کجا بودی؟
گفت: صنم قول بده به کسی نگی من قباد رو دیدم باهاش حرف زدم ؛
خیره به صورتش نگاه کردم و در حالیکه گیج شده بودم پرسیدم از اول برام تعریف کن ؛ کجا اونو دیدی؟

1400/08/03 14:52

گفت: هیچی دیگه رفتم عودلاجان ؛ از هر *** بپرسی می دونه که فرش فروشی اردکانی کجاست اصلا کار نداشت، سر راست رفتم سراغ حجره اش دیدم قباد نیست ولی حدس زدم که به زودی میاد این بود که همون طرفا بالا و پایین رفتم و وانمود کردم می خوام فرش بخرم یک مرتبه دیدم اومد،
رفتم جلو وسلام کردم اونم فکر کرد که اتفاقی همدیگر رو دیدیم نمی دونی چقدر خوشحال شد ؛ صنم نگفتم اونم خاطر منو می خواد؟ البته امروز حرف نزدیم ولی قرار شد که من بهش تلفن کنم ؛شماره ی خونه شون رو داد به من و شب منتظره بهش تلفن کنم ؛
گفتم : کو شماره اش ؟ ببینم ،
گفت: بریم توی خونه نشونت میدم لای کتابم گذاشتم ؛ صنم خیلی خوشحالم دیدی خوب شد رفتم ؟ پرسیدم تو ساعت چند قباد رو دیدی ؛ گفت : برام تاکسی گرفت و تا دم مدرسه پیاده شدم و اونم با همون تاکسی رفت ؛ وای به خدا خیلی آقاست نذاشت من تنهایی برگردم،
حیرت زده پرسیدم : صنوبر تو داری راست میگی؟تو واقعا قباد رو دیدی ؟
گفت : آره دیگه دیدم ؛ امشب که بهش زنگ زدم و باهاش حرف زدم می فهمی که دروغ نگفتم ..
من اولش باورم شد که قباد می خواد هر دوی ما
رو دست بندازه ولی حتی اگر من اون روز قباد رو نمی دیدم می فهمیدم که صنوبر داره دروغ میگه ؛ حالا برای چی و چرا نمی فهمیدم ؛
منظورش چی بود و توی سرش چی می پرورند معلوم نبود، دلم براش سوخت اون خواهرم بود؛ روزای اولی که قباد رو دیده بودم با خودم فکر کردم حالا که صنوبر این همه عاشق قباد شده من خودمو بکشم کنار، ولی اون روز با دیدن قباد و اون همه اشتیاقی که نشون می داد دیگه حاضر نبودم به خاطر هیچ *** و هیچ چیزی دست از قباد بردارم .
ولی نمی دونستم که ملاقات بعدی ما کی خواهد بود ؛
عالم جوونی عالم عجیبیه، وسعت دید آدم خیلی محدوده من و صنوبر هم مستثنا نبودیم ، بالاخره صبر کردم ببینم صنوبر تا کجا می خواد پیش بره و برای چی گفته بود که اون روز قباد رو دیده ؛
هر دو وارد حیاط شدیم و رفتیم به طرف عمارت ، احساس کردم صنوبر حال خوبی نداره ؛ یک جوری اضطراب داشت که هر *** اونو می دید می فهمید.
به محض اینکه وارد عمارت شدیم عزیزه اومد جلو وبدون اینکه جواب سلام ما رو بده یک طوری که عمه خانم متوجه نشه بازوی صنوبر رو محکم گرفت و با حرص گفت: برو صندوق خونه یکم شکر بیار،
رنگ از صورت هر دوی ما پرید؛ و به من نگاه کرد و با سر اشاره کرد تو هم با من بی. امن و صنوبر که احساس گناه می کردیم راه افتادیم و اونم پشت سرمون اومد ؛
در رو بست ؛ با عصبانیت از من پرسید : بینم تو خبر داشتی خواهرت از مدرسه فرار کرده؟
از ترس فقط بهش نگاه کردم ؛ و رو کرد به صنوبر و گفت : چشمم روشن همینم

1400/08/03 14:55

مونده بود که دخترم از مدرسه فرار کنه و بهم زنگ بزنن حالتو بپرسن و من ندونم کجایی،
آفرین به تو مرحبا به خواهرات که مراقب تو بوده ؛
حرف بزن صنوبر وگرنه دهنت رو پر از خاکستر می کنم و همین جا هر دوتون رو حبس می کنم تا خان بابات بیاد و تکلیف شما ها رو روشن کنه ؛ راست بگو کجا رفته بودی؟ می کشمت صنوبر .
صنم:
صنوبر با قیافه ی حق به جانب طلبکارانه گفت: باشه منو بکشین، ولی من عربی یاد نمی گیرم صد بار گفتم بزارین اون معلم با من کار کنه گوش نکردین، یادتونه؟ نگفتم؟ اینم نتیجه اش،
عزیزه به خدا مجبور شدم از کلاس فرار کنم وگرنه بد جوری معلمم دعوام می کرد تازه بهم صفر هم می داد؛ خودمو زدم به دل درد تا دست از سرم برداره؛
ولی خانم مدیر خودش گفت که بیا برو خونه، به جون خان بابا با فراش تا دم خونه هم اومدم ولی ترسیدم بیام و شما دعوا کنین، دم مدرسه منتظر صنم شدم که با هم بیای خونه،
مگه نه صنم؟ بهشون بگو که نقشه بود که از دست معلم عربی فرار کنم؛ آخه شما بگو من کجا رو دارم برم؟ واسه چی باید از مدرسه فرار کنم؟ عزیزه گفت: تو غلط کردی درست رو نخوندی که این جور حقه بازی از خودت در بیاری،
مگه صنم معلم داره؟ تو دائم سرت توی رادیوس یا داری با امیرعلی بازی می کنی، اون بچه رو هم از درس انداختی، من این چیزا حالیم نیست باید تنبه بشی؛
همین جا بمون تا یک فکری برات بکنم، حق نداری پاتو بیرون بزاری؛ صنم بیا بریم توام باید حساب پس بدی چرا گذاشتی از ساعت نه یک دختر بچه توی خیابون ولو باشه و به من خبر ندادی؟ اصلا چرا گذاشتی بره؟
به محض اینکه عزیزه درِ صندوق خونه رو باز کرد عمه خانم رو پشت در دیدیم که گوش ایستاده بود، بدون اینکه از کاری که کرده خجالت بکشه گفت: بفرما نگفتم ؟تحویل بگیر؟ حالا برو دخترات رو جمع کن؛
عزیزه صد بار به گفتم صنوبر رو تا بی آبرو تون نکرده شوهر بده بره؛ این دختره سر و گوشش می جنبه امروز از مدرسه فرار کرد فردا معلوم نیست سر از کجا در بیاره؛
عزیزه گفت: عمه خانم حتما شنیدین که از ترس معلم عربی از مدرسه فرار کرده؛ شما فوراً مهر بدنامی روی پیشونی بچه من می زنی؟
خواهش می کنم فعلاً به فریدون حرفی نزن ؛ عمه خانم گفت: ای بابا با پنهون کاری که نمیشه دختر بزرگ کرد؟ من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم، دیدم که میگم؛ همه چیز از همین فرار ها شروع میشه ؛
عزیزه رفت و عمه خانم هم دنبالش و همینطور می گفت و می گفت.
من دوباره برگشتم توی صندوق خونه و جلوی صنوبر ایستادم و با حالتی اعتراض آمیز نگاهش کردم، گفت: چیه؟ چرا اینطوری نگاه می کنی؟مگه چیکار کردم؟
گفتم: آخه این کارا چیه تو می کنی؟

1400/08/03 14:55

بعد چرا منو شریک جرمت می کنی؟ روی یک صندوق نشست و گفت : برو بابا مثلا تو چیکار کردی که شریک من شدی؟ اسم خودتم می زاری خواهر، دیدم چقدر ازم حمایت کردی، داشتم جلوی عزیزه غش می کردم تو مثل بُز وایستادی تماشا کردی، برای همین بهم شک کرد
گفتم: چیکار کنم دروغ بگم؟ فردا هر کاری تو بکنی گردن منم میفته دوست ندارم از این کارا ،نه تو بکنی نه من،
دیگه ام دفعه ی آخرت باشه پای منو وسط می کشی، الانم می دونم داری دروغ میگی تو قباد رو ندیدی از حرفات معلومه که راست نیست.
گفت: صنم خیلی بدجنسی، ببینم تو نبودی که بهم اجازه دادی خودمو بزنم به دل درد؟ نیومدم بهت گفتم می خوام برم دنبال قباد ؟
گفتم: هیس احمق، ندیدی عمه خانم همین اطراف گوش وایستاده ؟یادت رفته اتاقش همین بغله؟ راست میگی من از اول نباید باهات همکاری می کردم، همون جا گوشت رو می گرفتم و لوت می دادم باشه از این به بعد می دونم چیکار کنم؛
حالت معصومانه ای به خودش گرفت و گفت: صنم؟ اذیتم نکن دیگه خودت می دونی که چقدر قباد رو دوست دارم تازه به خدا به جون عزیزه دیدمش بهم شماره تلفن داده، کمک کن شب زنگ بزنم قول میدم به زودی بیاد خواستگاری من و از دستم راحت بشی.
گفتم: کو؟ نشونم بده ببینم.
صنوبر از لای کتابش یک تکه کاغذ کوچک بیرون آورد که معلوم بود از گوشه ی دفترش پاره کرده و گرفت جلوی من و گفت ببین خط قباد نیست؟ نگاه کردم، یک شماره تلفن و زیرش نوشته بود اردکانی، از خط خوشی که داشت معلوم بود صنوبر راست میگه.

1400/08/03 14:55

حالا چطور امکان داشت؟ نمی فهمیدم و اونقدر ناراحت بودم که دلم نمی خواست با صنوبر حرف بزنم، در این صورت ممکن بود از زیر زبونش می کشیدم ولی مثل دیوونه ها از صندوق خونه بیرون رفتم،
خواستم برم به اتاقم ولی حالم اصلاً خوب نبود و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و آیا واقعا صنوبر قباد رو دیده و یا بازم داره دروغ میگه.
از کنار اتاق عزیزه که رد می شدم دیدم اونجاست مثل اینکه از زیر رگبار حرفای تند و متلک های عمه خانم به اتاقش پناه برده بود ؛به فکرم رسید برم و همه چیز رو به عزیزه بگم،
اما تا وارد شدم احساس کردم پریشونه و خودشو مشغول جمع کردن اتاق کرده بود، پرسید: صنوبر کجاست؟
گفتم: توی صندوق خونه،
با اخم گفت: می خواستی در رو از بیرون قفل کنی تا ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم؟ از ترس حرف و سخن های عمه خانم نمی تونم درست بچه هام رو تربیت کنم، می دونی الان چی بهم گفت؟ میگه همین کارا رو کردی که داداشم زیر سرش بلند شده،
صنم نکنه خان بابات یک کارایی داره می کنه و ما نمی دونیم؟
گفتم: وای عزیزه شما چقدر ساده ای می خواد حرص شما رو در بیاره معلومه که خان بابا اهل این کارا نیست.
گفت: نمی دونم خب صبح میره شب میاد زیادم حوصله نداره اگر پای زنی در میون باشه من از کجا بفهمم؟
گفتم: شما نمی تونی بفهمی اون وقت عمه خانم از کجا فهمیده؟ آخه خان بابا کسی هست که با عمه خانم درد دل کنه؟ نه خاطرتون جمع باشه نزارین عمه فکر شما رو خراب کنه.
گفت: حالا تو بگو جریا ن چی بوده؟ صنوبر راست میگه به خاطر درس عربی فرار کرده ؟ گفتم: نمی دونم به منم اینطوری گفته ولی شما حواست جمع باشه تازگی ها صنوبر زیاد رفتارش خوب نیست، منم شک دارم،
باید مراقبش باشیم از طرفی خواهرمه و نمی خوام اذیت بشه، ولی اینکه از شما پنهون کنم فکر می کنم به صلاحش نباشه.
گفت: بیا اینجا بشین ببینم.
وقتی نشستم ادامه داد: صنم جان دخترم بهم بگو توی دل صنوبر چی میگذره، چرا اصرار داره آقای اردکانی بیاد و بهش عربی درس بده؟
اون به تو همه چیز رو میگه من می دونم، اگر چیزی هست الان بهم بگو
گفتم: عزیزه؟ قربونتون برم صنوبر گناه داره من نمی تونم حرفایی که به من زده رو به شما بگم. گفت: یعنی چیزی هست تو نمی خوای به من بگی؟ من مادر شماها هستم والله بدونم برای خودتون بهتره ازتون مراقبت می کنم شما ها هنوز دنیا رو نمی شناسین یک مرتبه میفتین توی گرداب و هر چی دست و پا بزنین بیرون نمیاین.
گفتم: نه عزیزه اون طورهام که شما فکر می کنین نیست چشم اگر احساس خطر کردم میام به شما میگم.
گفت: پس یعنی میگی به نظرت بد نیست به آقای اردکانی بگم بیاد باهاش کار کنه

1400/08/03 15:00

شاید دهنش بسته بشه؟
گفتم: صنوبر اگر درس خون بود من عربیم خوبه می تونه از من کمک بگیره.، مگه همیشه کمکش نمی کردم؟ بازم می کنم ، چرا آقای اردکانی بیاد؟ به نظرم اون داره شیطنت می کنه، اصلاً بگین به صنم پول میدم با تو کار کنه ؛ چطوره؟
ببینیم بازم می خواد آقای اردکانی بیاد یا نه؟ اگر اصرار داشت خودتون متوجه میشین، بعد هم فکر کنین اردکانی پاشو بزاره توی این خونه عمه خانم سقف رو روی سرمون خراب می کنه، دیگه حوصله ی درد سر نداریم تازه با ما آشتی کرده.
خونه ی ما یک طبقه بود، از راهرو باریکی در وسط عمارت به طول ده متر وارد یک سالن می شدیم راهرویی که در هر طرف دو در داشت که به چهار اتاق وارد می شد، و رو به حیاط بود که اتاق های سمت چپ مال من و صنوبر و امیر علی بود سمت راستِ سالن یک در بزرگ بود که اتاق مهمون خونه بهش می گفتیم و کمتر اونجا رفت و آمد داشتیم.
و قسمت عقب عمارت هم که به یک حیاط خلوت راه داشت آشپزخونه ی بزرگی بود که انبار و ذغال خونه و محل نگهداری آذوقه هم همون جا بود، که هم به سالن راه داشت و هم به مهمون خونه و هم به زیر زمین، پنج اتاق دیگه هم سمت چپ بود که همه پر از فرش و پستی و تخت خواب و وسایل بود و اتاق جلویی مال عزیزه و خان بابا و پشت اون اتاق عمه خانم و آخرین اتاق صندوق خونه بود که رختخواب های اضافه و لباس های زمستونی و تابستونی رو اونجا نگه می داشتن
من و عزیزه سرگرم حرف زدن بودیم که نفهمیدیم ماشین خان بابا کی وارد حیاط شد تا ما به خودمون اومدیم عمه خانم همه چیز رو گذاشته بود کف دست خان بابا و ما صدای نعره ی اونو شنیدیم که فریاد می زد: عزیزه؟ عزیزه؟ کجاست این گیس بریده؟
از وحشت دست همدیگر رو گرفتم و بهم نگاه کردیم، خان بابا وقتی اینطور عصبانی می شد، دیگه کسی جلو دارش نبود و ما نمی دونستم که عمه خانم چی گفته که اینطور با خشم فریاد می زنه.
قباد:
صدای زنگ دبیرستان از همون دور به گوشم خورد و قلبم از جا کنده شد ؛
هنوز نمی دونستم که زینب موفق شده نامه رو بزاره لای کتاب صنم یا نه، ولی با چشم نه
با همه وجودم به اون راه خیره شده بودم و نفسم به شماره افتاده بود،
تا صنم رو که مثل جونم دوست داشتم از دور دیدم با همون وقار خاص خودش بهم نزدیک می شد، آخ خدایا چقدر منتظر این لحظه بودم که دوباره ببینمش و چقدر دلم براش تنگ شده بود، انگار سالهاست که اون دختر رو می شناختم و صورت چون قرص خورشیدش یک آن از جلوی نظرم دور نشده بود.
حالا تصور اینکه از دور اونو دیدم و چه حالی شدم روشنه، طوری که با اشتیاق چند قدم بطرفش برداشتم و با هم سلام کردیم،
باور کردنی نبود من و صنم داشتیم بی

1400/08/03 15:00

پروا با هم حرف می زدیم و این برای من خیلی زیاد بود اونقدر که همه ی اون حرفایی رو که آماده کرده بودم بهش بگم فراموشم شدو فقط چند جمله بین ما رد و بدل شد و اون باسرعت از خیابون رد شد و رفت، بی اختیار صداش کردم، اما برنگشت، خواستم دنبالش برم تا خونه شون رویاد بگیرم اینطوری خیالم راحت تر بود، همون موقع یک گاری حمل آب آشامیدنی از جلوم رد شد و مجبور شدم صبر کنم ولی سرک کشیدم هنوز صنم رو می دیدم که داره میره با سرعت از خیابون رد شدم.
که یک مرتبه چشمم افتاد به خواهر صنم، با حالتی هیجان زده بلند گفت: وای باور نمیشه، سلام آقای اردکانی حالتون خوبه؟ توی آسمون دنبالتون می گشتم روی زمین پیداتون کردم؛
جا خوردم و ترسیدم منو با صنم دیده باشه، اسمشو فراموش کرده بودم و هر چی به مغزم فشار آوردم یادم نیومد در حالیکه هنوز با نگاه صنم رو دنبال می کردم گفتم: سلام خانم شما چطورین؟ چرا توی آسمون دنبال من می گشتین؟ گفت: خب به خاطر همون درس هندسه و عربی که قول داده بودین به من درس بدین ولی ندادین و رفتین.
گفتم: آهان! متوجه شدم سرکار خانم ، ولی من قول ندادم عزیزه خانم قول دادن که فکر می کنم وقت نشد.
گفت: می خواستیم بهتون زنگ بزنیم اگر زحمت نیست بیاین خونه ی ما و چند جلسه با من کار کنین، از لحنش و حالت برخوردش خوشم نیومد و گفتم: راستش این روزا سرم خیلی شلوغه الانم دیرم شده ولی به روی چشمم فرصت شد بهتون خبر میدم،
شما آدرس خونه تون رو مرحمت کنید ممنون میشم، فوراً یک برگ از دفترش کند و اون بالا آدرس رو نوشت و داد دست من.
ولی نفهمیدم چرا اون همه ذوق زده بود بعید می دونستم که اون به خاطر درس هاش خوشحال شده باشه چون اصلاً علاقه ای به درس نشون نمی داد و مدام شیطنت می کرد درست نقطه ی مقابل صنم.
کاغذ رو که داد دست من پرسید میشه شماره تلفن تون رو بدین؟
حس خوبی نداشتم و احساس می کردم بیش از اندازه ی لازم خودمونی شده و ناخودآگاه دلم نخواست بهش شماره بدم گفتم: قبلاً خدمت مادرتون دادم.
گفت: متاسفانه یادش نیست کجا گذاشته و کاغذ رو از دست من کشید و قسمتی از اونو پاره کرد و گفت: همین جا بنوسین، میشه شب بهتون زنگ بزنم؟
از حالتی که داشت ترسیدم برام مکافات بشه این بود که شماره سه رو دو نوشتم و دادم دستش و گفتم: بله البته ولی من یکم دیر می رسم خونه اگر نبودم برام پیغام بزارین،
خب با اجازه سلام برسونین و همینطور که داشت حرف می زد با عجله ازش دور شدم. و زیر لب گفتم: ای بابا نه به صنم، نه به این از همون روز اولم فهمیدم که یکم روش زیاده. خدایا اسمش چی بود یادم نمیاد.
اون روز باید با عجله خودمو می رسوندم

1400/08/03 15:00

حجره، چون حاجی شب قبل بهم گفته بود: قباد می تونی فردا زودتر بیای حجره؟
گفتم روی چشمم ساعت چند اوناجا باشم خوبه گفت: کارت که تموم شد من یک قرار دارم و باید برم جایی زودتر بیا جای من مراقب حجره باش، حواست به موسی هم باشه.
یک تاکسی گرفتم و رفتم سر بازار پیاده شدم، دلم آشوب بود هم از دیدن صنم خوشحال بودم و هم از مواجه شدن با خواهرش حس خوبی نداشتم و بی دلیل دلم شور می زد که نکنه این ملاقات برای من و صنم مشکلی پیش بیاره،
وقتی به حجره نزدیک می شدم موسی رو دیدم که چند تخته فرش بار گاری کرده و منتظر من ایستاده،
فهمیدم که حاجی رفته، سر سری نگاهی به بار انداختم و فقط در یک نظر دیدم که سه تخته فرش روی یک قالیچه ی شش متری گذاشته و تا منو دید گفت: اومدی قباد جان من باید برم این فرش ها رو برسونم زود برمی گردم، و تا اومدم بگم، راحت باشین آقا موسی من هستم، اون دنبال گاری رفته بود.
بعد از مدت ها احساس گرسنگی می کردم، به شاگرد بازار گفتم که بره و برام یک دیزی بیاره و همون جا توی حجره بخورم و مواظب اوضاع باشم و قبل از اینکه دیزی برسه نگاهی به سفارش های اون روز انداختم که حاجی یاداشت کرده بود نوشته بود دو تخته جفت لاکی بافت تبریز برای سید هاشم قمی و یک تخته ترنج برای سلطان خانم سه درچهار،
همین. ذهنم رفت دنبال قالیچه اونو دیده بودم روی گاری و فکر کردم شاید حاجی یادش رفته یاداشت کنه باید از موسی بپرسم. اون سواد نداشت و نمی تونست از حساب و کتاب سر در بیاره، این بود که وقتی حدود سه ساعت بعد برگشت.
گفتم: آقا موسی مثل اینکه حاجی اشتباه کرده شما چه فرش هایی بردین بگین یاداشت کنم، خیلی جدی گفت: من امروز دو تخته لاکی تبریز جفت بردم برای سیدهاشم قمی و یک تخته ترنج برای جهاز دختر سلطان خانم دشتی.
گفتم: خب؟
گفت: همین بود.
گفتم: آقا موسی من یک قالیچه هم زیر فرش ها دیدم اون چی بود؟
گفت: نه بابا اشتباه می کنی همون سه تا بود و از روی بخاری یک چای برای خودش ریخت و قند رو زد توش و شروع کرد به خوردن، احساس کردم اضطراب داره ولی ساکت شدم،
به چشم های خودم اعتماد داشتم و متوجه شدم که این موسی عوض شدنی نیست اگر به حاجی می گفتم دوباره حال و روز خواهرمو بچه هاش میشد مثل قبل و من اینو نمی خواستم،
بالاخره تصمیم گرفتم خودم موضوع رو حل کنم این بود که از پشت میز بلند شدم و رفتم کنار موسی نشستم و گفتم: من اشتباه نکردم قالیچه رو دیدم و شما به من بگو چیکارش کردی و برای چی اونو با خودت بردی؟
آقاموسی هر کجا بردی برش گردون که اگر حاجی بفهمه خودت می دونی چی میشه.
گفت: قباد میگم اشتباه می کنی بی خودی حرف درست نکن

1400/08/03 15:00

من به اندازه ی کافی بدنام هستم تو دیگه دست از سرم بردار.
گفتم: آقا موسی من می تونم اینو به حاجی بگم اون حساب قالیچه هاشو داره و روشن میشه.
ولی ترجیح میدم بین خودمون حلش کنم،
یک فکری کرد و حالت عصبی به خودش گرفت و گفت: قباد جان تو جای پسر منی ؛ درکم کن ، برای حاجی چه فرقی می کنه صد تا قالیچه یا نود و نه تا.
ولی برای من یعنی نجات از دست یک طلبکار که دوباره می خواست منو بندازه زندان ؛
دیروز رفته بود در خونه ی ما و داد و هوار کرده بود عفت خیلی ناراحت شده بود، چیکار می کردم؟
گفتم : نمی دونم همینقدر می دونم که کاری که کردی درست نبوده، بگو چیکارش کردی بریم پس بگیریم تا حاجی نفهمیده.
گفت: خجالتم نده ؛ راستش نفروختم دادم دست طلبکار ، ولی قول میدم از حقوقم که حاجی بهم داد پولشو بدم،
گفتم: آقا موسی شما اگر به حاجی می گفتی کمکت نمی کرد؟
گفت: قباد گرفتار نشدی تا بفهمی من چی میگم، خجالت زن و بچه نکشیدی ، زیر بار منت پدر زن نبودی، روزگار با من نمی سازه دارم خرد میشم، تا الان حقوق سه ماهم رو از حاجی گرفتم چطوری روم می شد بازم ازش پول بخوام؟
گفتم مرد حسابی تو فکر نکردی اون قالیچه مال کسی باشه و حاجی بفهمه.
گفت: به مرتضی علی یک خرسک بود چیز به درد بخوری نبود از روزی که من اومدم زیر قالیچه ها افتاده بود و فکر نمی کنم مشتری هم داشته باشه من بابت قسط اول دادم به همون طلبکارم فعلاً صداش بند بیاد و همینطور که این حرفا رو می زد به گریه افتاد،
دلم براش سوخت و گفتم: باشه نگران نباشین، من چیزی به حاجی نمیگم، ولی خواهش می کنم دوباره از این کارا نکنین حاجی به شما اعتماد کرده، ازش سوءاستفاده نکنین،
حقش نیست،
گفت: نه بابا به جون زینبم قصد داشتم پولشو به حاجی بدم، من این کاره نیستم خاطر جمع باش پهلوون، واقعاً که مردی.

1400/08/03 15:00

نصیحت یک پدر به پسرش؛

ﭘﺴﺮﻡ ﺯﻥ ﺑﮕﻴﺮ،
ﺷﺒﻬﺎ که ﺧﺴﺘﻪ، ﺗﺸﻨﻪ، ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﻴﺎی ﺧﻮﻧﻪ،
یکی ﺑﺎﺷﻪ طوری حالتو بگیره که همشون یادت بره?

1400/08/04 14:01

"تو"
قشنگ ترین
تیتر زندگی منی... ❤️

1400/08/04 14:02

?میدانی چیست؟؟
یک وقت هایی باید خودت را به بیخیالی بزنی...
بیخیال تمام ادم هایی که دوستت ندارند؛
بیخیال تمام کارهایی که میخواستی بشود ولی نشد!
بیخیال تمام رکب هایی که خوردی...
بیخیال هر *** که امروز وارد زندگیت شد و فردا رفت!
بیخیال تلاش های بی نتیجه ات
دوست داشتن های بی ثمر ات؛

وقتی کسی دوستت ندارد اصرار نکن!
وقتی کسی برایت وقت ندارد خودت را به زور در برنامه هایش جا نده...
وقتی کسی نمی خواهد تو را ببیند پا پیچش نشو!
زندگی همین است...
شاید تو برای همه وقت بگذاری ولی قرار نیست همه دوستت داشته باشند و برایت وقت داشته باشند!
شاید بهانه هایشان برای فرار تو را قانع نکند؛
ولی به قول ساموئل بکت: "گاهی فقط باید لبخند بزنی و رد شوی...بگذار فکر کنند نفهمیدی...

1400/08/04 14:07

توی کارش موفق بود!
عروس که شد، قید کار کردن را زد.
چهار گوشه ی کار را بوسید به کل خانه نشین شد.

گفت: "شوهرش دوست ندارد کار کند."
گفت: "خیلی کیف دارد به خاطر کسی که دوستش داری، خانه نشین شوی، حتی اگر عاشق کارت باشی، حتی اگر توی خانه ماندن را دوست نداشته باشی."

لبش می‌خندید چشمهایش اما نه...
غم چشمهایش را نمی‌توانست قایم کند.
این آخرها هر وقت می‌دیدمش توی خودش بود. دلم می‌خواست ازش بپرسم برای آدم ِ دیگری عوض شدن، چطور است؟ مزه دارد؟!
بعد دیدم بهتر است آدمهای غمگین را سوال پیچ نکنم!

چقدر خوب است یک نفر باشد آدم را همان‌طوری که هست دوست بدارد!
قدش را، وزنش را، کارش را، حتی دیوانه بازی‌هایش را ...
چقدر خوب است یک نفر باشد
آدم را همان‌طوری که هست دوست بدارد!

1400/08/04 14:08

?همسران موفق چگونه با هم صحبت می کنند؟

1.صدای خود را بلند نمی کنند

2.تماس چشمی برقرار می کنند

3.به خوبی به حرف هلی طرف مقابل گوش می دهند و اگر نکته ای را متوجه نشوند محترمانه درباره اش سوال می کنند

4.درباره مشکلاتشان با مشاور صحبت می کنند و عجولانه همدیگر را متهم نمی کنند

5.درصحبت هایشان اثری از تخریب و تحقیر دیده نمی شود

6.درحضور فرزندانشان با همسرخود جروبحث نمی کنند و فضای نا امن نمیسازند

1400/08/04 14:10

یه افسانه هست که میگه :

شاید عشق همون حسیه که قلب هاتونو باهم عوض میکنید، بیقرار میشید و برای همینه که بدون هم حس بدی دارید، چون بدن میخواد که قلب اصلیش کنارش باشه
به نظرم این قشنگ ترین تعریف عشقه!

1400/08/04 14:12

#داستان_قباد_و_صنم ?
بخش اول
اون روز به جای موسی که می دیدم عین خیالش نیست من عذاب وجدان گرفته بودم و روم نمی شد توی چشم حاجی نگاه کنم، و اصلاً نمی دونستم کار درستی کردم یا نه،
موسی توی روز روشن از یک فرصت کوچک استفاده کرده بود؛ و ممکن بود اگر فرصت مناسب تری پیدا کنه بازم این کارو تکرار کنه که در این صورت من می شدم شریک جرمش چون از چیزی که دیده بودم چشم پوشی کردم.
یک ساعت بعد حاجی اومد؛ ولی با اوقاتی تلخ؛ تند و تند تسبیح می چرخوند و صلوات می فرستاد و این نشون می داد که یک چیزی خیلی ناراحتش کرده.
فوراً براش یک چای ریختم با قندون گذاشتم جلوش و پرسیدم: چی شده حاج آقا؟
مثل اینکه منتظر بود یکی ازش سئوال کنه،
فورا گفت: قباد حالم از این آدم های دو رو دَو‌َنگ بهم می خوره. امروز جلسه ی صنف داشتیم؛ می دونی کی رئیس شد؟
گفتم: حاجی؟ برای شما چه فرقی می کنه؟ شما که هیچ وقت این چیزها براتون مهم نبود؛
تسبیح رو جمع کرد توی دستشو و با مشت زد روی میز و گفت: نفهمیدی چی گفتم احمد تفرشی رو کردن رئیس صنف فرش فروش ها.
گفتم: خب بکنن مگه چی میشه؟
گفت: قباد تو نمی دونی توی این مملکت چه خبره؟ اون توده ای؛ درد سر اینه که طوری دارن نفوذ می کنن که الان همه ی صنف ها رئیسش توده ای این یعنی چی؟
نمی دونم چرا مردم نمی خوام چشم و گوش شون رو باز کنن؛ مملکت رو دارن میبرن طرف روس ها؛ اینا الان شدن طرفدار مصدق که فردا لنگه پاش کنن؛
وای قباد چرا من اینو می فهمم ولی هیچ *** با من هم صدا نمیشه؛ امروز مجبور شدم برخلاف میلم دعوا کنم توضیح بدم ولی کو گوش شنوا؟ آخه این شد مملکت؟
یک نفر یک بوق بر می داره و همه دنبال صدا راه میفتن و اصلاً خودشون هم نمی دونن کجا دارن میرن، و چطور دارن همه چیز رو به باد میدن، پاشو جمع کن بریم خونه دیگه حوصله برام نمونده؛
با شرایطی که حاجی داشت هر چی خودم راضی کردم که جریان رو باهاش در میون بزارم دلم نیومد، بعد فکر کردم برم و به آبجیم بگم اونم جلوی خود موسی شاید از تکرار این کار جلوگیری کنم؛
این بود که از حاجی جدا شدم و رفتم در خونه ی اونا؛
زینب در رو برام باز کرد. پرسیدم : بابات اومده؟
گفت: نه دایی کارش داری؟
گفتم: مهم نیست صبر می کنم تا بیاد؛ با خوشحالی گفت: قباد نبودی ببینمی که وقتی نامه رو دید،
حرفشو قطع کردم و گفتم: وایستا، وایستا صبر کن، اصلاً یادم نبود خب؟ از اول بگو چی دیدی؟
و دوتایی کنار حوض نشستیم؛ آبجی صدا کرد چرا اونجا نشستی قباد بیا تو ببینمت،
گفتم: سلام؛ الان میام چشم، زنیب با آب و تابی که به حرفاش می داد تا بیشتر توجه منو جلب کنه گفت: نمی دونی چقدر منتظر

1400/08/06 14:40

شدم تا یک فرصت گیر بیارم تا نامه رو بزارم لای کتابش؛
تا خواهرش اومد که باهاش حرف بزنه نشستم توی میزشو در یک چشم بر هم زدن کارمو کردم؛
نمی دونی با چه حالی نامه رو خوند و بعدم؛ بعدم بگم چیکار کرد؟
گفتم لفتش نده حرف بزن چیکار کرد؟
گفت: گذاشت روی لبهاشو بوسش کرد. باورت نمیشه قباد نامه رو بوس کرد کلاً زده بود توی رویا.
گفتم: تو داری چرند میگی محاله، صنم این کارو نمی کنه، اینو می گی که من خوشحال بشم.
گفت: ای وای نه، برای چی دروغ بگم؟ به خدا نامه رو بوس کرد و مدتی مات و متحیر نشسته بود و هیچ کاری نمی کرد؛ بچه ها همه رفته بودن منم می خواستم برم ولی منتظر شدم ببینم بعد چیکار می کنه ؛
خب حالا تو بگو چیکار کردی؟
گفتم: اومدم با آبجیم حرف بزنم.
گفت: در مورد چی؟
گفتم: با اینکه اصلاً الان آمادگی زن گرفتن ندارم ولی می ترسم صنم از دستم بره می خوام برم خواستگاری.
گفت: آخ جون ؛ پس من خودمو بهش معرفی بکنم؟
گفتم: آره حالا که مطمئن شدم اونم دلش با منه برو بهش بگو؛ می تونیم اینطوری با هم حرف بزنیم.
گفت: یعنی من بشم رابط شماها، نه اینطوری نمیشه قباد جون این کارا خرج داره وگرنه بین تون رو بهم می زنم و در حالیکه با هم می خندیدم رفتیم پیش آبجیم.
پرسید: چی شده خوشحالین؟
زنیب گفت: خوش خبری، دائیم می خواد داماد بشه.
اون شب من ترجیح دادم از موسی حرفی نزنم در واقع دلم نیومد که آبجیم رو ناراحت کنم ، و همین طوری موضوع خواستگاری از صنم رو پیش کشیدم.
روز بعد وقتی سر شب از حجره رفتم خونه،
زنیب اونجا بود، پرسیدم: خب چی شد؟ دیدیش؟ باهاش حرف زدی؟
گفت: قباد نه خودش اومده بود نه خواهرش، امروز امتحان داشتیم و صنم محال بود نیاد.
گفتم: نکنه نامه رو ازش گرفتن؟ وای وای ، فکر می کنم خواهرش ما رو دیده و خبر داده ؛دیدم دلم شور می زنه ؛ حالا در مورد ما چی فکر می کنن ؛ اگر خان فهمیده باشه دیگه منو قبول نمی کنه که با دخترش توی کوچه قرار گذاشتم ؛
این چه کار احمقانه ای بود من کردم؟زینب نکنه نامه رو پیدا کرده باشن؟ تو فردا حتماً برو و با صنم حرف بزن ببین چی شده و برام خبر بیار.
با دلشوره ای که داشتم تا فردا صبر کردم ؛ و صنم و خواهرش که هر چی فکر می کردم اسمش به یادم نمی اومد مدرسه نیومدن، دیگه مطمئن شدم که یک اتفاقی افتاده ؛
نمی خواستم دوباره دست به کاری بزنم که درست نباشه ؛ و با همه ی دلواپسی که داشتم بازم صبر کردم، و اونقدر این فکرها منو مشغول کرده بود که دنیای اطرافم رو نمی دیدم.
روز بعد وقتی رفتم دانشگاه دیدم اوضاع شلوغه و یک عده از دانشجو ها رو گرفتن و و بقیه هم اعتصاب کردن، اون روزها حزب توده فعالیت

1400/08/06 14:40

زیادی می کرد و تحت تاثیر تبلیغات خیلی از جوون های اون زمان که ادعای روشن فکری داشتن گروه، گروه به اونا محلق می شدن،
جو متشنج دانشگاه رو که دیدم فکر کردم برگردم و اونا رو به حال خودشون بزارم که رضا کمالی که جون می داد برای حزب توده صدام کرد، قباد؟ کجا میری؟ بیا کارت دارم،
ایستادم تا خودش اومد جلو و گفتم: چیکارم داری؟
گفت: بیا توی اعتصاب شرکت کن مثلاً توام جوون این مملکتی،
گفتم: تو خودت می دونی که من تن به سیاست های خارجی نمیدم، شوروی نه الان و نه هیچ وقت دیگه دوست ما نبوده و نخواهد بود و این مملکت که تو ازش اسم می بری با این دنباله روی ها درست نمیشه،
من خط و مش سیاست حزب رو می دونم جز اینکه سد راه هدف های کسانی بشن که می خوان کاری برای این مردم بکنن هدف دیگه ای ندارن.
گفت: بشینی و دست روی دست بزاری درست می شه؟
گفتم: بشینم و کاری نکنم بهتر از اونی هست که دنبال کسانی باشم که چشمشون به منابع ایرانه.
متاسفانه این تب پیروی از شوروی و انگلیس تموم شدنی نیست و همیشه مانع پیشرفت ما شده و هیچکس نتونسته کاری برای این مردم بکنه و روزگارمون همین طور خراب و خرابتر میشه چون راه درست رو نمی شناسیم،
تا یک آدم حسابی هم خواست کاری بکنه سرشو زیر آب کردن و شما ها کسانی هستین که ازشون پشتیبانی می کنید، من نیستم داداش،
اگر بخوام روزی برای بهبودی حال مردمم دنبال کسی بیفتم مطمئن باش حزب توده نخواهد بود، با اینکه از سیاست بیزارم ولی اگر اون شخص رو پیدا کنم حتم داشته باش جونم رو هم فدا می کنم،
ولی دنبال رو کورکورانه نمیشم، ببین با اینکه این دانشجو ها می دونن که سران این حزب ریشه در کجا دارن چطور چشم و گوش بسته دارن براشون جون میدن ؛ این ره که شما ها میرین به ترکستان است.
امروز شوروی فردا انگلیس، نقشه های خودشو اینجا پیاده می کنن و منو تو رو به جون هم میندازن تا توی سر و کله هم بزنیم و آب که گل آلود شد ماهی های درشت نصیب اونا میشه ؛
من مرده تو زنده، ولی از من به تو نصیحت تا ما جوون ها بازیچه ی دست بیگانه باشیم این روزگار ماست و حق ما.
گفت: سخنرانیت تموم شد؟ حالا یکشب که جلسه ی حزب هست بیا خونه ی ما به حرفای ما گوش کن، اگر دیدی درست نمیگم خوب نیا ؛
گفتم: رضا جان حرفهای قشنگ و دهن پر کن زیاده ؛ تا کی ما باید مردمی باشیم که این حرفا رو باور کنیم و به خاطر یک مشت آدم سود جو با هم دشمن بشیم ؛
این سیاسته که دو دسته گی بوجود میاره تا این وسط دیکتاتور حکومت کنه ؛ من و تو هستیم که نباید زود گول بخوریم ودنباله رو بشیم؛ هر دروغی که از دل سیاست های کشورهای ابر قدرت در میاد رو باور نکنیم ؛

1400/08/06 14:40

اینم یادت باشه هیچ *** در این مملکت به قدرت نخواهد رسید مگر کمک و پشتیبانی اونا بقیه اش حرفه و من یکی باور ندارم، خدا نگهدارت باشه داداش به نظرم بیشتر فکر کن،
تا اومدم راه بیفتم کتم رو گرفت و کشید و گفت: تو نفست از جای گرم در میاد ؛ پسر حاجی اردکانی که غصه ی نون شب نخورده، همه چیزش روبراهه برای چی خودشو به خاطر مردم توی دردسر بندازه.
گفتم : رضا به خاطر مردم بیشتر فکر کن و برای روس ها سینه سپر نکن. تو می دونی و منم می دونم که اونا الان منابع دریای خزر و نفت جنوب ما رو می خوان فردا که نابود شدیم دیگه مجبوریم که ازشون اطاعت کنیم.
رضا این منم که این سرزمین رو دوست دارم نه تو، چون نمی خوام دو دستی تقدیمش کنم به روس.
از دانشگاه زدم بیرون ویک تاکسی گرفتم و رفتم خونه ؛ دم در بی بی رو دیدم که با بقچه ی حمومش داشت میومد ؛
رفتم جلو و ازش گرفتم و گفتم : صحت باشه بی بی جان. گفت: سلامت باشی ، چی شده این وقت روز اومدی خونه ؟
گفتم : دانشگاه شلوغ بود راستش دل و دماغ حجره رفتن رو هم نداشتم ؛
با هم وارد خونه شدیم و بی بی گفت : دور سرت بگردم شنیدم یک دختر دیدی پسند کردی عفت گفت باورم نشد راسته ؟ من غریبه بودم رفتی به آبجیت گفتی؟
گفتم: بی بی راستش اومده بودم خونه که همینو بهتون بگم، می خوام زود برام برین خواستگاری.
در حالیکه هنوز از آب داغ حموم صورتش سرخ بود و نفس نفس می زد نشست روی پله و گفت: خدا به خیر کنه یعنی چقدر زود؟ گفتم: نمی دونم امشب، یا فردا شب؛ آدرس میدم یکی رو بفرستین در خونه شون وقت بگیره،
گفت: عجله کار شیطونه، تازه شاید من رفتم و پسند نکردم.
گفتم: اون دختری که من دیدم می دونم که شما هم پسند می کنی، قول میدم.
گفت: حالا این گیس گلابتون کی هست؟ خونه اش کجاست؟ چی شده که دل پسر منو اینطور برده؟ با حاجی حرف زدی؟
صنم
عزیزه با هراس گفت: صنم برو هوای صنوبر رو داشته باش خودت یک چیزی بگو که باورش بشه صنوبر راست گفته،
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: باشه باشه خیالتون راحت باشه، شما هم خودتون رو نبازین دست پیش بگیرین بهتره، و فریاد دوباره ی خان بابا هر دومون رو لرزوند و با سرعت رفتیم به سالن،
عزیزه جلوتر خودشو رسوند به خان بابا تا آرومش کنه و گفت : چه خبره؟ چی شده فریدون خان چرا هوار می کشی؟
و در یک چشم بر هم زدن خان بابا چنان کوبید توی صورت عزیزه که تلو تلو خورد و نقش زمین شد؛ و بعد در حالیکه فریاد می زد، دختر بزرگ کردی؟ چرا هر کاری می کنن از من پنهون می کنی؟ چرا به خواهرم گفتی به من نگه؟
می ببینی و بهشون حرف نمی زنی شدی شریک کثافت کاری های دخترات؟
عزیزه ناباورانه صورتشو

1400/08/06 14:40

گرفت و موهاشو پس کرد و همین طور میون فریادهای توهین آمیز خان بابا گفت: تف ؛ تف. دستت درد نکنه همین بوده که منو بزنی ؛ آفرین خان زاده،
خان بابا معطل نکرد و رفت به طرف صندوق خونه عزیزه داد زد بدو صنم، صنم نزار بچه ام رو بزنه و خودشم بلند شد و دوید دنبالمون ولی خان بابا خودشو رسوند به صنوبر که از ترس پشت رختخواب ها قایم شده بود
وننه آغا با حالتی التماس آمیز دستهاشو باز کرده بود جلوی اون ایستاده بود ولی خان بابا با یک ضرب ننه آغا رو پرت کرد اون طرف.
و چنگ انداخت موهای صنوبر رو گرفت و کشید وسط اتاق و بعد هلش داد خورد به رختخواب ها وگلوشو گرفت و فشار داد که نباید این کارو می کردی حرف بزن بی پدر و مادر، بگو با کی بودی؟برای چی از مدرسه فرار کردی؟ بگو کجا رفته بودی، می کشمت، خفه ات می کنم، من آبرو دارم، نباید دخترم توی کوچه و خیابون ول باشه ؛
ما عصبانیت خان بابا رو زیاد دیده بودیم ولی هرگز دست روی ما دراز نکرده بود و خانواده اش رو بر همه چیز مقدم داشت.
حالا عمه چی گفته بود که اون اینطور آشفته شده بود نمی دونستیم.
عزیزه و ننه آغا و من خودمون رو انداختیم جلو و در حالی که هر سه با هم جیغ می زدیم و گریه می کردیم صنوبر رو از زیر دست خان بابا بیرون آوردیم ولی هنوز حرص خان بابا تموم نشده بود و اصرار داشت که بدونه صنوبر کجا رفته و حتی آروم نمی شد که براش توضیح بدیم.
دست من و عزیزه رو گرفت و با ننه آغا از صندوق خونه بیرون کرد و از تو در رو بست
چشمم افتاد به امیر علی که گوشه دیوار از ترس گریه می کرد و خودشو خیس کرده بود، گفتم: قربونت برم داداش جون نترس چیزی نیست؛ ننه آغا ببرش تمیزش کن، و همینطور که عزیزه می زد به در و التماس می کرد، فریدون خان تو رو خدا کاریش نداشته باش من برات میگم چی شده؛
به ارواح خاک مادرم کاری نکرده بچه ام؛ تو رو خدا نزنش، فریدون خان در رو باز کن، و خان بابا در حالیکه از شدت عصبانیت سر و گردنشو تکون می داد در رو باز کرد و فریاد زد،
حق نداره از این اتاق بیرون بیاد، از این بعد مدرسه بی مدرسه هر چی خوندن بسه، هیچکدوم حق ندارن پاشون رو از این خونه بیرون بزارن، و با همون حال از خونه بیرون رفت.
عزیزه خودشو رسوند به صنوبر و من با همه ی غیظی که از عمه توی وجودم بود ب
رگشتم توی سالن تا ازش بپرسم چی گفته که خان بابا اون همه آشفته شده؛ دیدم نشسته روی صندلی و عصاشو می کوبه زمین ولی اصلاً اثری از ناراحتی در توی صورتش ندیدم؛
دندون هامو بهم فشار دادم و گفتم: الان حالتون خوبه ؟ خوشحالین؟ می خواین خان بابا منم بزنه؟
می خواین خودتون با این عصا منو بزنین؟ می خواین

1400/08/06 14:40