#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد:
حاجی از دیدن من خوشحال شد و برای اولین بار نیم خیز شد و با من دست داد و گفت: درست به موقع اومدی موسی رفته فرش ها رو تحویل بگیره بیاره؛
چهل و هشت تخته فرش، پرداختش تموم شد و داره میاره، باید مرتبش کنیم اغلب جفته و پانزده جفت شم فروختم،
بشین یک چای بخور که خیلی کار داریم و فوراً دستور داد که برامون چای بیارن و یک دفتر گذاشت جلوی منو و گفت: اینا سفارش های ماست، باید با دقت فرش هر *** رو جدا کنیم و با آدرس خودش بفرستیم در خونه شون.
حاجی کاملاً برنامه ریزی کرده بود که هر طوری شده منو بکشه توی اون کار،
خب منم حالا به خاطر صنم بهش احتیاج داشتم که ازم راضی باشه و اون دختر رو برام خواستگاری کنه.
پرسیدم: حاجی نکنه فریدون خان هم سفارشی داشته؟
گفت: نه بیچاره دل و دماغ درست و حسابی نداشت از مرگ پسرش برام گفت و خیلی دلم براش سوخت؛ پسر برای یک مرد یک چیز دیگه است؛
خندیدم و به شوخی گفتم: اگر من پسر نمی شدم شما چیکار می کردین؟
با طعنه گفت: مرگ موش می خورم؛ این چه حرف بدی بود زدی؟ چیکار می خواستم بکنم؟ هفت تا دختر دارم مثل دسته ی گل ناشکری کنم؟ توام هشتمی می شدی و باکی نبود،
پسر یا دختر بودن مهم نیست انسان بودنه که برای من ارزش داره، اینکه بهت بها میدم چون سر براه و پاکی غیر این بود دختر رو ترجیح می دادم، الانم نه تا نوه ی پسر دارم چه فرقی داره؟ اونام بچه های من هستن،
بنده ی ناشکر خدا نیستم، توام به خودت غره نشو گردن که خیلی راست بشه میشکنه؛ غرور بدترین آفت برای انسانه؛
و در حالی که من رفته بودم تا سری به حاجی بزنم و برم دنبال خونه ی صنم بگردم اون تا دیر وقت ازم کار کشید و همراه آقا موسی سفارش ها رو مرتب کردیم و بردیم و رسوندیم؛
خب احساس کردم موسی هم داره با دل و جون کار می کنه و اینم خوشحالم کرد و خیالم از بابت اونم راحت شد.
اون شب موقع شام حاجی گفت: قباد جان فردا اگر می تونی زودتر بیا که سرمون شلوغه.
گفتم: چشم حاجی ولی دانشگاه رفتن فقط به رفتنش نیست یک طوری مرخصم کنین که بتونم درس هم بخونم.
گفت: اگر بخوای از الان تا نزدیک صبح وقت داری بهانه در نیار، مرد باید تلاش کنه تا مرد بشه و از اتاق رفت: با اعتراض به بی بی گفتم: شما با حاجی حرف بزن من الان نمی تونم تمام وقتم رو بزارم و به کار حاجی برسم،
آروم گفت: ساکت شو مادر می شنوه گوشش تیزه، اینقدر زود صدات در اومد؟ تازه یک روزه رفتی حالا چند روز تاب بیار طوریت نمیشه بزار حاجی دلش خوش باشه که پسرش بهش کمک می کنه، ازت کم نمیشه که.
و من روز بعد و روز بعد هم مجبور شدم به خواست حاجی تن در بدم و هر شب با هم
1400/08/03 14:49