مسافرکشی کردم ولی اینم کار من نبود و نمی تونستم زیر بار امر و نهی های مسافرا برم ؛ و لیدا اینو درک نمی کرد و هر روز می خواست مثل گذشته بریز و بپاش داشته باشه و خوب دعوا های ما شروع شد و روز به روز رومون بیشتر بهم باز شد ؛ اون مغرور و من از اون مغرور تر کارمون به جدایی کشید ؛
بشدت نگران هدا بودم و اینکه لیدا چطور از پس مخارج اون بر میاد ولی کاری از دستم بر نمی اومد ؛که تلفنم زنگ خورد و جواب دادم ؛
دوستم مهرداد بود گفت ؛ چطوری داداش بی خبریم ازت ؛
گفتم : خوبم تو چطوری ؟ خانمت ؟ پسرت ؟ همه خوبن ؟
گفت : ممنون ولی چرا دیگه توی جمع ما نمیای ؟ بیا یک حال و هوایی عوض کن ؛ از لیدا خانم خبر داری ؟کی بر می گرده ؟
گفتم :والله این وضع موقتیه ؛برمی گرده یکم اوضاعم بهم ریخته سر و سامون بدم میرم دنبالش ؛
گفت : سعید جان ؟ یک وقت دیر نشه زندگیت از هم بپاشه ؛
گفتم : نه همین روزا یک فکری می کنم خودم حواسم هست ؛
گفت :پس گوش کن یک چیزی میگم از من نشنیده بگیر؛
امروز از پرستو شنیدم که لیدا داره میره مالزی ؛ هول شدم و از جام بلند پریدم و ایستادم و گفتم : تو چی داری میگی ؟ از کجا می دونی ؟ مالزی برای چی ؟ برای گردش ؟
گفت : نه داداش ؛ اونجا کار پیدا کرده برای کار میره مالزی ؛
گفتم برو بابا مگه توی مالزی کار ریختن که اون به همین راحتی بره ؟ باور نکن دروغه ؛ می خواد اینطوری منو بکشه طرف خودش ؛
گفت: سعید گوش کن واقعا داره میره ؛ از طرف شرکت پرستو استخدام میشه ؛ به خاطر مدرک زبانشه ؛ میگه هم حقوقش خوبه هم خونه بهش میدن ؛
از این خبر دنیا روی سرم خراب شد هراسی باور نکردنی به دلم افتاد که نکنه برای همیشه لیدا و هدا رو از دست بدم ؛
گفتم : مهرداد تو می دونی کی قراره بره ؟
گفت : فردا ساعت ده شب پرواز داره ؛
گفتم : باشه ممنونم که بهم خبر دادی ؛
گفت : سعید از من نشنیدی ها ,
گفتم: خاطرت جمع ؛
گوشی رو قطع کردم و با عجله لباس پوشیدم و خواستم برم در خونه شون ؛ ولی جلوی در ایستادم و منصرف شدم ؛ با خودم فکر کردم برم چی بگم ؟ که شنیدم داری میری مالزی ترسیدم ؟حالا برگرد خونه ؟نه این درست نیست ؛
من اونو می شناسم لجباز بود وبازم ممکن بود دعوامون بشه ؛ اینطوری بیشتر خودمو کوچک می کنم ، اصلا چه خونه ای کلی از اثاث رو فروخته بودم ؛همینطور راه میرفتم و فکر می کردم ؛ آهان بهش زنگ می زنم ؛ آره ؛این بهتره ؛زنگ می زنم وازش می خوام یکم بهم فرصت بده ؛ شماره رو گرفتم ولی قبل از اینکه زنگ بخوره پشیمون شدم و قطع کردم ؛دیگه بعد از هشت ماه چیزی به ذهنم نمی رسید که به اون بگم و قانعش کنم ؛
وتا صبح پلک روی هم نذاشتم مثل مجنون
1400/10/22 22:16