The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

اونقدر بی حوصله و غمگین بود که با سر جواب خداحافظی همه رو می داد و قدرت لب باز کردن نداشت،
اما منو محکم بغل کرد و آروم در گوشم گفت : دخترِ بیچاره ی من , مثلا تو عروس یک روزه بودی چی بسرت اومد ؟ گفتم : خان بابا این چه حرفیه مهم این بود که ما صنوبر رو از دست ندیم حالا این غم در مقابلش هیچی نیست ؛تو رو خدا دیگه مراقب خودتون و عزیزه باشین ؛ خان بابا خیلی دوستتون دارم نمی خوام به این حال بمونین ؛ گفت : اگر راست میگی و منو دوست داری تو از خودتو و زندگی تازه ات محافظت کن اقلا خوشبختی تو رو ببینم ؛ و در حالیکه چشم هر دومون گریون بود از هم جدا شدیم ؛
در بین راه به حرفای عزیزه و خان بابا فکر کردم اونا راست می گفتن ؛ من غمگین و عزادار بودم ولی درک این موضوع که قباد و خانواده اش گناهی در این ماجرا نداشتن برام سخت نبود و عاقلانه تصمیم گرفتم اگر غمی هست باید در دلم باشه و اونا رو بیشتر از این آزار ندم ،
اما وقتی دوباره پا گذاشتم به خونه ی خودم به شدت به گریه افتادم؛ این بار یادم اومدکه صنوبر چطور همه ی لحظات شیرین زندگی منو به تلخی کشید وعذابم داد .
از ظهر گذشته بود ؛خواهرای قباد همه اونجا بودن و بوی حلوا فضا رو پر کرده بود و فهمیدم که قراره بعد ظهر فامیل های قباد بیان برای تسلیت ؛
و اینطوری باز تا شب من به عزای صنوبر با پر شدن و خالی شدن اتاق گریه کردم . ؛ بالاخره تموم شد و خواهرای قباد هم یکی یکی رفتن و قباد و آبجی و بی بی داشتن اتاق رو جمع و جور می کردن که عصمت خانم اومد ازم خداحافظی کنه ؛ گفتم : من چطوری ازتون تشکر کنم خیلی زحمت کشیدین ؛ گفت :زحمتی نبود صنم جان وظیفه مون رو انجام دادیم ؛ امیدوارم گرفتاری های خانواده ی شما دیگه تموم شده باشه که ما هم بی نصیب نیستیم ؛ دیگه گلیم بخت رو تو رو هم اینطوری بافتن ؛ من یکی که خیلی دلم برات می سوزه ؛ و همش میگم طفلک قباد هر چی توی زندگیش خوشی کرد از دماغش در اومد
گفتم : حق با شماست چی می تونم بگم ؛ منو ببخشید انشالله جبران می کنم ولی ناخواسته بوده ؛ منم همه ی تلاشم رو می کنم که قباد رو خوشبخت کنم شما نگران نباشید ؛ گفت : به خدا واسه ی خودت میگیم یکم به فکر زندگیت باش ؛ گفتم : چشم قول میدم ؛ ولی گاهی دیگه دست خود آدم نیست ؛ گفت : قبول دارم ولی من آدم رو راستی هستم پشت سر حرف نمی زنم تو روت میگم ؛ قباد توی این یک سال به اندازه ی ده سال پیر شد ؛ گفتم : می دونم ؛ چشم ؛ ولی اون بازم ول نکرد و ادامه داد , صنم مبادا به فکر بزرگ کردن بچه ی خواهرات بیفتی ؛ نمیشه ما جلوی مردم آبرو داریم ؛ خواهشا ملاحظه کنین ؛ هر چی تا حالا کشیدیم بسه ؛ که یک

1400/10/04 03:14

مرتبه بی بی اومد جلو و با حرص بازوی عصمت خانم رو گرفت و گفت برو دیگه ؛ صنم خسته شده دستت درد نکنه زحمت کشیدی ، دیگه تمومش کن ؛گفت : چیه بی بی ؟ بزار صنم بدونه که بعد از این چیکار باید بکنه ؛ بی بی گفت : صنم خودش می دونه و قباد ،، به من و تو مربوط نیست ؛ باز تو یک کاری کردی و از همه طلبکار شدی ؟ برو دیگه بهت میگم بسه ؛
گفت : ای بابا شما همیشه مزد دست منو همینطوری میدین لازم بود جلوی همه منو خراب کنین ؟ چرا باید به صنم نمی گفتم که ما چی فکر می کنیم ؟ بی بی گفت : ما نه ؛ تو ؛ این حرفا رو از زبون خودت بزن ؛ تازه کی به تو گفته بود امروز مراسم بگیری میذاشتی این دختر یک نفس بکشه، از راه نرسیده برای چی مردم رو خبر کردی ؟ گفتم : قربونتون برم بی بی جان خوب کاری کردن مردم که نمی تونستن بیان قلهک ، من از عصمت خانم ممنونم ؛ به خدا حرف بدی بهم نزدن ؛ تو رو خدا ببخشید من باعث درد سر شما شدم می فهمم ؛
و با اومدن قباد حرفم رو تموم کردم تا اون متوجه ی چیزی نشه ؛ و رفتم جلو عصمت خانم رو بغل کردم و بوسیدم و یک بار دیگه تشکر کردم ؛
وقتی همه رفتن من جای امیر علی رو انداختم ؛دایه خانم گلنسا رو می خوابوند ؛ کنار امیر علی رو که بشدت غمگین بود و حوادث اون روزا بدجوری روش اثر گذاشته بود موندم و باهاش حرف زدم تا بخواب رفت ؛ قرار بود صبح قباد اونوببره مدرسه ؛
بعد رفتم سراغ گلنسا که کنار دایه خواب بود ؛ طفل معصوم هنوز نمی دونست که توی این دنیا چه خبره ؛ وقتی به اتاق خواب رفتم قباد روی تخت نشسته بود و کتاب می خوند ؛هیچ حرکتی نکرد ؛احساس کردم اوقاتش تلخه ؛ نشستم کنارشو و گفتم : از دستم عصبانی هستی ؟ کتاب رو بست و گذاشت روی میز و بغلم کرد و گفت : آخه چرا همچین فکری کردی ؟ برای چی عصبانی باشم ؟ گفتم : خب معلوم که باید عصبانی باشی حق داری ؛ به خدا قباد از روت شرمنده ام ؛ ولی خودت می دونی که تقصیر من نیست ؛ قول میدم جبران کنم ؛و هر کاری از دستم بر بیاد می کنم که تو خوشبخت بشی گفت : دیوونه ؛ تو هنوز نفهمیدی که چقدر برای من عزیزی ؛ تو معنی عشق رو می دونی ؟ عاشق به فکر خودش نیست ، من اگرم ناراحت میشم به خاطر توست از رنج کشیدنت عذاب می کشم ؛ اینکه حالا دو روزی باید به ما خوش میگذشت و نگذشت اصلا مهم نیست ؛مهم اینه که من حالا تو رو دارم ؛ زن منی ؛ و اینو می دونم که دوستم داری ؛دیگه چه گله ای می تونم داشته باشم ،
اگر خدای نکرده اتفاقی برای من بیفته از تو چه انتظاری دارم منم دارم همون کار رو می کنم ؛ گفتم : نمی دونم شاید من به اندازه تو نتونم فداکاری کنم ، پس تو برای چی اوقاتت تلخ بود . گفت : واقعا نمی دونی ؟ گفتم : خب

1400/10/04 03:14

بهم بگو ؛نزار توی دلت بمونه ؛ گفت : دلم نمی خواد امشب در موردش حرف بزنم ولی همینقدر میگم که از دست عصمت ناراحتم ، گفتم : چرا مگه چیکار کرده ؟ گفت : بی بی گفت مراقب تو باشم عصمت داره زهرشو میریزه ؛ ومن اصلا تحمل همچین چیزی رو ندارم می ترسم یک کاری دستش بدم که اینم درست نیست , گفتم : میشه بزاریش به عهده ی خودم ؟ خودم می دونم چطوری رفتار کنم ؛ تو اصلا بهش فکر نکن .
گفت : در این صورت می فهمم که واقعا عاشق منی قربونت برم ؛ گفتم: دیگه این حرف رو نزن خودت می دونی که چقدر دوستت دارم و هر ثانیه ای که میگذره بیشتر می فهمم که چقدر انسان با ارزشی هستی ؛ حالا یک حرفی خواهرت از روی دلسوزی زده باشه عیب نداره من درکش می کنم ؛ گفت : میشه اینقدر همه رو درک نکنی ؛فقط منو درک کن ؛ خندم گرفت .
با یک ضرب منو بلند کرد و گذاشت توی رختخواب و گفت : پس دیگه از این حرفا نزن ،ببخشید و شرمنده ام و جبران می کنم نگو ؛ چون هردو همدیگر رو درک می کنیم ؛ گفتم ؛قباد جان حالا که درکم می کنی بهت میگم من خیلی برای گلنسا نگرانم ؛ می دونی که صنوبر اونو دست من سپرد ؛چیکار کنم به نظرت ؟ گفت : می خوای من و تو بزرگش کنیم ؟آره ؟ دوست داری ؟ گفتم : نه ؛ عزیزه اجازه نمیده میگه این یکی از کارای صنوبر بوده که نزاره راحت زندگی کنم ؛ منم فکر می کنم همینطوره ؛ صنوبر رو می شناختم ازش بر میومد که تا آخرین لحظه کینه ی منو از دلش بیرون نکنه ؛ گفت : نه من به خاطر وصیت صنوبر نمیگم خودمم خیلی اون بچه رو دوست دارم چی میشه مگه ؟ یک مرتبه صاحب بچه میشیم اونم یک دختر قشنگ اگر دلت می خواد من حرفی ندارم ؛ اما اول باید مطمئن بشم که صنوبر به رضا حرفی نده باشه در این صورت منم مواقفم و تازه از خدا هم می خوام ؛ گفتم : نه اصلا کار درستی نیست ؛ عزیزه خودش هست و خودتم می دونی که چقدر مهربونه ؛من فقط باید مراقبش باشم همین ؛ قباد تو از ضا خبر داری ؟ گفت : نه عزیزم اصلا ؛
روز بعد اولین باری بود که من باید برای شوهرم ناشتایی آماده می کردم
با اینکه خیلی خسته بودم زود بیدار شدم و اول رفتم به گلنسا سر زدم و امیر علی رو بیدار کردم ؛همه چیز که آماده شد قباد از اتاق اومد بیرون ؛
از خوشحالی چشمش برق زد ؛
اصلا تصورشم نمی کرد که سفره ی ناشتایی براش چیده باشم .
وقتی قباد و امیرعلی رفتن ؛ دفتر خاطرات صنوبر رو از کیفم بیرون آوردم و همون جا نزدیک بخاری نشستم و بازش کردم .
و با دنیای گیج کننده ی اون روبرو شدم ؛ دنیایی که اصلا تصورشم رو هم نمی کردم .

1400/10/04 03:14

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
وقتی با عماد و زنیب و چند نفر دیگه برگشتم بیمارستان عزیزه و صنم رو شیون کنون دیدم حدس زدم چه اتفاقی افتاده و دیگه تعریف هر چیزی در این جا نابجاست که وقتی چنین حادثه ی دردناکی اتفاق میفته حال و روز هیچ *** خوب نیست و برای صنم و عزیزه و خان بابا اونقدر دردناک بود که نمیشه توصیفش کرد .
فقط افسوسی وآهی از نادونی و کج خیالی آدم ها که چقدر می تونن زندگی ها رو به سرانجامی تلخ وناخوشایند برسونن باقی می مونه .
صنوبر بی هیچ دلیلی زندگی خودشو رو تباه کرد ,
پذیرش واقعیت ها در زندگی هر چند ناگوار می تونه انسان رو از پرت گاه نیستی نجات بده ؛ اما چیزی که واقعا منو ناراحت می کرد حرفی بود که صنوبر سر سفره ی عقد به من زد ، و مدام بدون اختیار در ذهنم مرور می کردم .
در اون لحظات سخت تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که زینب و عماد رو زودتر بفرستم خونه تا خون هایی که ننه آغا می گفت همه ی اتاق صنوبر رو گرفته بود رو پاک کنن بعد من صنم رو ببرم تا اون منظره رو نبینه ؛
برای همین صبر کردم تا حاجی اومد و بهش گفتم خان بابا با شما ؛ منم صنم رو می برم ؛
و آبجی هم کنار عزیزه و عمه خانم باشه ؛
بعد صنم رو سوار ماشین کردم و راه افتادم , اون اصلا حواسش نبود با بی تابی گریه می کرد و من تو خیابون ها دور می زدم و سعی می کردم دلداریش بدم؛ نزدیک یکساعت طول کشید تا رسیدیم خونه
صنم از ماشین پرید پایین و با عجله رفت توی عمارت سراغ گلنسا ؛ زینب همینطور که اشک میریخت می گفت : قباد نمی دونی چقدر ازش خون رفته بود انگار سر یک گوسفند رو توی تختش بریده بودن .
دقایق طاقت فرسایی رو تجربه می کردیم .
خان بابا قلهک رو برای دفن صنوبر در نظر گرفته بود تا دخترشو هم کنار علیرضا دفن کنه ؛رفتم خونه ی خودمون و خبر دادم و بی بی رو برداشتم و با آبجی و صنم که گلنسا رو بغل کرده بود و به هیچ عنوان از خودش جدا نمی کرد شبونه برای انجام کارها رفتیم قلهک ؛
خلاصه یک هفته همه ی ما اونجا بودیم ؛
من و عماد هر کاری از دستمون بر می اومد برای مراسم انجام دادیم و هر وقت بیکار می شدم صنم رو که لرز بدنش آروم نمی شد ولی یک لحظه گلنسا رو رها نمی کرد با هم می گرفتم توی بغلم و نوازشش می کردم ؛
ولی واقعا دلداری دادن عزیزه و خان بابا کار آسونی نبود ؛ صنم ساکت بود و جز در مواقع ضروری حرف نمی زد ؛
بعد از مراسم هفت عزیزه و خان بابا موندن و ما با گلنسا و دایه اش و امیرعلی برگشتیم تهران ؛
خب معلوم بود دل مهربون صنم چقدر گرفته بود و می دونست که پدر و مادرش چه رنجی رو دارن تحمل می کنن .
گلنسا یک بچه ی شیرین و دوست داشتی بود که

1400/10/06 02:13

از همون اول مهرش به دل من افتاده بود ؛
و من و صنم در روزهای اول زندگیمون داشتیم با دوتا بچه و یک دایه زندگی می کردیم ؛
خب اغلب بی بی و خواهرم هم به خاطر موقعیت صنم میومدن خونه ی ما ؛ و من می دیدم که چقدر صنم باب میل بی بی و بقیه رفتار می کنه و در مقابل نیش و کنایه های عصمت خانم تاب میاره ؛ که اصلا اینو از صنم نمی خواستم ؛
به نظرم معنای این کار بال و پر دادن به رفتار ناخوشایند کسی هست که متوجه ی گفتار و کردارش نیست ؛
حتی در مورد صنوبر هم همین نظر رو داشتم ؛ با چیزایی که صنم برام تعریف می کرد می فهمیدم که صنوبر بدون اینکه متوجه باشه به خاطر کوتاه اومدن های بی مورد و گذشت های خواهرانه و بخشش های بی دریغ صنم و تشویق های عزیزه برای ادامه این رابطه که مدام به گوش صنم می خوند تو خوبی و مراعات صنوبر رو بکن ؛ کم کم به خواهر بزرگش مسلط بشه و این فرمان دهی و زور گویی تا اونجایی پیش میره که فکر می کنه همه باید با اون همین رفتار رو داشته باشن ؛
در واقع صنوبر هر چی بزرگ ترمیشد این توقع ها هم با خودش بزرگ میشدن و کنترلش از دست همه خارج شده بود ؛و دیگه صنوبر توان پذیرش این مرحله از زندگی رو که با مخالفت های اطرافیانش همراه بود نداشت .
اینکه به صنم یاد داده بودن همیشه سنگ زیر آسیاب باشه ؛ کار درستی نبود ؛
چرا که عزیزه ی مهربون فکر می کرد داره بچه هاشو خوب تربیت می کنه اما یکی رو زور گو و بی ملاحظه و یکی رو ستمکش بار آورده بود .
در واقع در این مورد خیلی فکر می کردم و احساسم این بود که صنوبر فقط چیزی رو می خواست که مال صنم بود ، پس حرفی رو هم که صنوبر سر عقد به من زد از همین نوع تفکرش سر چشمه می گرفت .
تا چهلم هر ظهر پنجشنبه وقتی از سر کار میومدم راه میفتادیم طرف قلهک و عصر جمعه بر می گشتیم؛
عزیزه و خان که در سوگ صنوبر کمرشون خم شده بود بازم سعی داشتن از ما پذیرایی کنن و نزارن بهمون بد بگذره ؛
اما صنم حواسش به همه ی ما بود حتی غم صنوبر باعث نشد من کوچکترین دلگیری از اون داشته باشم ؛ بالاخره چهلم هم تموم شد و همه برگشتن به تهران و همون شب عزیزه اومد و گلنسا و امیر علی رو با خودش برد
در حالیکه نه تنها صنم من هم به وجود اون بچه عادت کرده بودم و بشدت دوستش داشتم ؛ اونشب خونه ی ما سوت و کور شده بود نه صدای گریه ی بچه میومد و نه سر و صدا های بازی امیر علی که خسته نمی شد ؛
حتی من شب ها مدتی سرم به درس دادن به اون بچه گرم بود و گاهی باهاش بازی می کردم ؛ در حالیکه صنم سعی داشت من توجه ی دلتنگیش برای گلنسا نباشم می فهمیدم که آروم و قرار نداره و مرتب کار می کرد چایی میریخت و بلافاصله

1400/10/06 02:13

استکانش رو می برد می شست و یکی دیگه میاورد .
یکبار که خم شد استکان رو برداره مچ دستشو گرفتم و به زور اونونشوندم روی پام و بغلش کردم وگفتم: زود باش حاضر شو بریم گلنسا رو بیاریم؛
خندید و گفت: نه، نمی خوام، حاضر میشم ولی بریم پیش بی بی؛ یکی دو شب تحمل کنیم عادت مون میشه.
گفتم: صنم بیا گلنسا رو خودمون بزرگ کنیم،
دستهاشو دور گردنم حلقه کرد و صورتم رو بوسید و گفت: ممنون ولی نمیشه، اصلاً کار درستی نیست، یعنی من نمی خوام.
گفتم: از چه بابت؟ عزیز دلم من که تا ظهر درس میدم بعد از ظهرم که میرم حجره تو توی خونه تنها میمونی و فکر و خیال می کنی، خودم با خان بابا حرف می زنم و به اسم خودمون براش سجل می گیرم.
گفت: بهت میگم نمیشه حالا منو بزار زمین پات درد می گیره بعد هم من که صبح میرم مدرسه، بعد از ظهرم درس می خونم و تا شام آماده بشه تو برگشتی،
به شوخی گفتم: خب اگر شب دیر بیام چی؟
گفت: هر جا رفتم اونقدر میمونم تا تو بیای دنبالم.
گفتم: اگر شب نیومدم چیکار می کنی؟
گفت: ای بابا هر جا رفتم همون جا می خوابم.
گفتم: اگر چند شب خونه نیومدم چی؟
گفت: اون وقت سر و گوشت رو می بُرم تا نجُنبه.
قاه قاه خندیدم و شروع کردم به قلقلک دادنش و اون غش و ریسه می رفت و اون شب رو من و صنم اینطوری گذروندیم در حالیکه من دلم پیش گلنسا بود و نمی تونستم دوریشو تحمل کنم،
آخه اون بچه هم منو دوست داشت و بعضی از شب ها توی بفل من می خوابید برای همین نیمه های شب بیدار شدم و به فکر گلنسا افتادم که نکنه بهانه ی من و صنم رو بگیره،
چشمم رو که باز کردم دیدم صنم بیداره، پرسیدم به فکر گلنسا هستی؟
گفت: نه ؛فردا امتحان دارم و می دونم خراب می کنم چون اصلاً نخوندم.
گفتم: بیا اینجا توی بغلم من که می دونم تو برای چی خوابت نمی بره، باشه با من رو راست نباش ولی اینطوری دلم از دستت می گیره من و تو باید همه ی حرفامون رو بهم بزنیم.
گفت: آخه بعضی وقتا نمیشه من به تو میگم برو کلاه بیار میری سر میاری، اگر بگم دلتنگ گلنسا هستم فکر می کنی می خوام بیارمش پیش خودم، ولی اینطور نیست اصلاً کار خوبی هم نیست.
گفتم: من نمی فهمم چه مانعی داریم؟ تو می خوای، منم که از خدا می خوام پس چرا اون بچه مال ما نباشه؟
صنم دو قطره اشک از گوشه ی چشمش پایین اومد و ساکت شد و اونقدر بغض داشت که نخواستم دیگه اذیتش کنم و حرف رو عوض کردم و در آغوش هم به خواب رفتیم.
صنم
صنوبر همیشه این دفتر همراهش بود و یک چیزایی توش می نوشت ولی اونقدر از طرز تفکر و رفتارش ناراضی بودم که هرگز دلم نمی خواست بدونم چی توی اون می نویسه و برام مهم نبود چون می تونستم حدس بزنم که نوشته های

1400/10/06 02:13

اونم مثل رفتارش عذاب آور خواهد بود،
اوایل دفتر در هر صفحه یکی دو جمله ای نوشته بود از عشق های زود گذر و نگاه های هوس بار بعضی از پسرها که اغلب صنوبر با یک عشق واقعی اشتباه گرفته بود و یکی پس از دیگری ذهنشو مشغول می کردن و در حالیکه اون در رویا وصال بود از زندگیش محو می شدن بدون اینکه حتی با اون طرف روبرو بشه فقط در حد چند نگاه عاشقانه، که خیلی از اونا رو هم من نمی دونستم،
اما چیزی که توجه منو جلب کرد این بود که اون از چندین سال قبل با هر بار شکست احساس یاس و ناامیدی می کرد و می نوشت که تظاهر به خندیدن و خوشحال بودن می کنه و این نشون می داد صنوبر حتی با خودشم رو راست نبود.
چون این ناامیدی با دیدن نفر بعدی و عشق تازه پایان می یافت و باز شروع می کرد به خیال پردازی و بی تابی برای عشق تازه، گاهی این رویا های احمقانه در مورد افرادی بود که باورم نمی شد صنوبر تا این اندازه *** بوده باشه.
و موقع خوندن عرق شرم به پیشونیم می نشست، اون بکرات عاشق پسرای فامیل، پسر مش عباس میراب جوون محل که هر ماه برای پر کردن آب انبار ما در خونه رو می زد،
پست چی که فقط یکبار برامون نامه آورده بود و دیگه اونو ندید و مدت ها با خیالش زندگی کرده بود و پسر یکی از رعیت های خان بابا پسر سرهنگ نادری پسر جوونی که توی راه مدرسه مزاحم ما می شد و حتی مدتی دلش برای مرد میون سالی که ما ازش خرید می کردیم رفته بود.
و در تمام این یادداشت ها از من به عنوان خواهری مهربون و همراه نام برده بود و اینکه همیشه راز دار دلش نگه می داشتم نوشته بود تا اینکه به قباد رسید حالا دیگه هر صفحه پر بود از کلماتی که خوندش قلبم رو به درد میاورد
اون حتی با نوشته هاش خیال پردازی کرده بود و بار ها و بارها خودش در آغوش قباد دیده بود ؛از بوسه های طولانی و از دستهای قباد که به سر و گردن و بدنش کشیده بود و از کلمات عاشقانه ای که قباد رو عاشق و بی قرار صنوبر نشون می داد و طوری وصفش کرده بود که به نظر حقیقی میومدو اگر قباد رو نمی شناختم شاید باورم می شد خدای من این نوع طرز فکر برای من خیلی دور از ذهن بود.
باور نداشتم که این نوشته ها عمدی نبوده و صنوبر فقط به قصد آزار من به چنین کاری دست زده و بعد به جایی رسیدم که اون فهمیده بود قباد می خواد برای خواستگاری من بیاد
از اونجا بود که با بدترین و زشت ترین کلمات از من یاد کرده بود که من قباد رو ازش گرفتم .
اما دوباره از یک جا شروع کرده بود به نوشتن اراجیفی که می دونستم حقیقت نداره که قباد رفته دم مدرسه و اونو دیده بهش شماره تلفن داده نیمه های هر شب به قباد زنگ می زده و مکالمات تلفنی خودشو

1400/10/06 02:13

با آب و تاب به روی کاغذ میاورد و از همه مهمتر اینکه اصلاً اسمی از رضا نبرده بود و انگار وجود خارجی نداشت و اون هر کار زشتی رو که با رضا انجام داده بود به اسم قباد نوشته بود و در واقع اینطور به نظر می رسید که بچه هم از قباد باید باشه ؛
خدا رو شکر که کسی این دفتر رو نخونده بود و گرنه بوی خون میومد و ممکن بود اتفاق بدتر از این بیفته و در پایان یعنی همون شبی که دست به خودکشی زد برای من نوشته بود.
صنم تو رو برای اینکه همیشه سد راهم بودی نمی بخشم من حتی نتونستم کوچکترین خودی در مقابل تو نشون بدم تا همه بدونن که منم هستم.
قباد رو به حد پرستش دوست داشتم واگر تو نبودی حتما اون میومد طرف من و دوستم داشت و تو مثل همیشه مانع خوشبختی من شدی نمی تونستم تحمل کنم که تو زنش باشی تو رو ببوسه و تو رودر آغوش بگیره مغزم آروم نمی گیره من هرگز آرامش پیدا نمی کنم و با زنده بودنم آینده ی گلنسا رو هم خراب خواهم کرد
بهتون گفته بودم من این بچه رو نمی خوام تو و عزیزه نذاشتین خودم برای خودم تصمیم بگیرم بعد منو به بن بست رسوندین پس حالا باید بچه ی منو قبول کنی اصلاً فکر کن دختر قباده ازش مراقبت کن که شایدم همینطور باشه تنها چیزی که توی این دنیا مال خودم بود میدم به تو وقتی قباد نباشه من دنیا رو نمی خوام.
امشب رفتم سر سفره ی عقد تو ویک بار دیگه به قباد گفتم که دوستش دارم و با هم خداحافظی کردیم.
دفتر رو بستم، یکم به همون حالت بی رمق موندم،
دلم می خواست فریاد بزنم و حتی لباس ها مو توی تنم تیکه تیکه کنم ؛ و یا بزنم هر چی در اطرافم هست بشکنم ، ولی هیچکدوم از این کارا رو نکردم حتی دیگه نه اشکی برای ریختن داشتم نه توانی برای غصه خوردن:
خدای من صنوبر سخت مریض روحی بود اون حتی وجود رضا رو انکار کرده بود. نه از عروسیش با اون نوشته بود ونه حتی رابطه ای که با هم داشتن، و همه رو به قباد نسبت داده بود .
کاش زودتر می فهمیدم و اونو می بردیم پیش یک دکتر ؛ اگر به نجابت قباد ایمان نداشتم با خوندن این نوشته ها فکرم خراب می شد و یک در صد هم احتمالش برای من مرگ تدریجی بود اما می دونستم که صنوبر عمدا این کارو کرده و به خیالش خودش اینطوری می دونه منو از قباد جدا کنه .
بلند شدم و دفتر رو انداختم توی بخاری و تا آخرین ذره اون سوخت تماشا کردم و در همون حال خیلی چیزا از ذهنم گذشت که همش یاد و خاطرات بدی بود که از صنوبر داشتم.
دیگه نمی خواستم به خاطر صنوبر زندگیم رو خراب کنم این بود که از همون لحظه تصمیم گرفتم قوی باشم و هیچوقت از این نوشته ها با کسی حرف نزنم،
من باید روحم رو از اون همه فکرای پلید خلاص می کردم و همون

1400/10/06 02:13

پنجشنبه که رفتیم قلهک و سر خاک با صنوبر حرف زدم و بهش گفتم: قباد هرگز مال تو نبود که من ازت بگیرم تو دختر احمقی بودی که نمی تونستی خوشبختی منو ببینی،
یادته هر وقت شاگرد اول می شدم تو باهام قهر می کردی؟ یادته یکبار خیاط لباس منو خراب کرد و لباس تو قشنگ شده بود چقدر خوشحال بودی و منو مسخره کردی؟
منم حالا نمی زارم تو مانع خوشبختی من بشی ؛ گلنسا رو خیلی دوست دارم ولی مسئولیتشو قبول نمی کنم البته می دونم برای این تصمیم هایی که گرفتم دیر شده ولی برای من نه هنوز دیر نیست،
حالا آروم بخواب خواهرم که من تو رو بخشیدم .
و از همون لحظه که از قلهک برگشتیم زندگی عادی خودمو با قباد شروع کردم بهش عشق می ورزیدم و هر کاری رو که فکر می کردم دوست داره انجام می دادم برای همین اغلب شب ها میرفتیم خونه ی بی بی،
زن مهربون و خوش قلبی که حس خوبی بهم می داد،
گاهی زینب و عماد میومدن خونه ی ما و دور هم بودیم تا بعد از چهلم که عزیزه و خان بابا اومدن و بچه ها و دایه رو بردن ؛ اون زمان احساس کردم بدون گلنسا نمی تونم زندگی کنم و قباد هم اصرار داشت اونو به فرزندی قبول کنیم ولی اون نمی دونست که پشت پرده حرفایی هست که امکان چنین چیزی وجود نداره.
صنم
قباد نمی دونست که صنوبر با نوشته هاش چی به روز روح و روان من آورده . با اینکه می دونستم همش مزخرف و از روی بد خواهی نوشته شده بازم اون جملات رو به یاد میاوردم و عرق سرد روی پیشونیم می نشست ؛
من خواهرمو بی نهایت دوست داشتم و خیلی برام ناگوار بود که این همه نسبت به من کینه داشته باشه و اینو می دونستم که اگر قباد صنوبر رو انتخاب می کرد من هرگز مانع و سد راه اونا نمی شدم و از ته دلم می خواستم که صنوبر خوشبخت باشه ؛
اما چیزی که مانع من برای نگهداری گلنسا می شد این نبود ؛ و دلیل اصلی من عصمت خانم بود که می دونستم چه غوغایی به پا می کنه ؛
با شناخت کمی که ازش داشتم این کار ازش بعید نبود ؛ اون هر بار منو می دید که گلنسا رو بغل کردم با افسوس می گفت : خدا به خیر کنه می ترسم عاقبت این بچه هم بیفته گردن قباد ؛
چی فکر می کردیم و چی شد ؛ به جای طناب زنجیر به گردن قباد انداختن ؛
یا شنیدم که به بی بی می گفت : خب حرف بزنین از الان طی و تموم کنین یک وقت کار از کار میگذره ؛
شما که می ببینین قباد چطور عبد و عبید و ذلیل این زن شده اگر قباد هم به این بچه دل ببنده دیگه جلودارش نیستیم ها حالا از من گفتن از شما نشنیدن . اگراین بچه گردن قباد نیفتاد من اسمم رو عوض می کنم .
و خیلی حرفای دیگه که من نشنیده می گرفتم و خون دل می خوردم و به روی خودم نمی آوردم ؛ اما چیزی که در این میون وجود

1400/10/06 02:13

داشت و نمی تونستم انگار کنم علاقه ی شدید من به گلنسا بود
حالا بزرگتر شده بود واطرافیانشو می شناخت و برای هر *** عکس العمل خاصی نشون می داد .
وقتی منو میخواست پشت سر هم می گفت ؛ ام ؛ام ؛
وقتی قباد رو می دید از خوشحالی ذوق می زد و بالاتنه اش رو بلند می کرد و دستهاش کوچولوشو باز و بسته می کرد ؛ حتی با امیر علی هم رفتار خاصی دیگه ای داشت که خب ما دوست داشتیم و به وجد میومدیم ؛
اونشب که ازش جدا شده بودم غم بزرگی به دلم نشسته بود و حال خودمو نمی فهمیدم ولی از اونجایی که به قباد قول داده بودم که دیگه با ناراحتی هام دلگیرش نکنم سعی داشتم این غم رو هم مثل بقیه ی غم هام توی سینه نگه دارم ولی قباد با هوشتر از اونی بود که متوجه نباشه چی داره به من میگذره ؛
قباد وقتی تعطیل می شد تا خودشو به من می رسوند یکم طول می کشید مخصوصا روزایی که دانشگاه درس می داد برای همین هر روز مدتی توی مدرسه منتظرش می موندم و حالا با اومدن عزیزه قرار شد برم خونه ی خودمون و قباد اونجا بیاد دنبالم ؛
اون روز از دلتنگی که برای گلنسا داشتم وبه اجبار تا ظهر صبر کردم دیگه بیقرار شده بودم و تمام راه رو تا خونه دویدم که زودتر خودمو برسونم به اون که فکر می کردم شب بدی رو گذرونده باشه .
ننه آغا طبق عادت خودش تا در رو باز می کرد
همه ی اتفاقات خونه رو خلاصه و مفید گزارش داد و گفت : ای وای صنم جان یاد روزایی افتادم که با صنوبر میومدین خونه ؛ آخ که چه روزایی بود خدا بیامرزتش امروز خانم خیلی براش گریه کرد می گفت تنهاش گذاشتم اومدم ؛
راستی بدو که گلنسا تا صبح گریه کرده طفل معصوم خوابش نمی برد ؛ از صبح تا حالا هم هیچی نخورده و همش بغض داره ؛
با سرعت خودمو رسوندم ؛ گلنسا بغل عزیزه بود تا چشمش به من افتاد یک نفس بلند کشید و رو ازم برگردوند ؛
رفتم جلو و گفتم : قربونت برم با من قهر کردی ؟ فدات بشم اومدم دیگه , گلی جونم عزیزدلم ؟ غلط کردم با من قهر نکن ؛ خیلی دوستت دارم ؛ میشه بیای بغلم ؟
خدا می دونه اون چه چطور دل می زد و دل منو به آتیش کشیده بود ؛
دستشو گرفتم و بوسیدم و گفتم :ببین عزیز دلم من اومدم پیش تو نمی خوای بیای بغلم ؟
برگشت و با اون چشمهای عسلیش بهم نگاه کرد و خودشو انداخت در آغوش من و دستهاشو محکم دور گردنم حلقه کرد ؛ سر و روشو عرق بوسه کردم و اونم در حالیکه بغض داشت و لب ورچیده بود صورتشو به صورتم می مالید و دل می زد ؛
طوری که اشک همه ی ما رو در آورده بود طفل معصوم وبی گناهی که سرنوشتی نامعلوم در انتظارش بود ؛
امیر علی هم به خاطر توجه و محبتی که در این مدت از من و قباد دیده بود کم از گلنسا نداشت ؛ و دلتنگی

1400/10/06 02:13

خودشو اینطوری نشون می داد که می گفت اگر اونو ببرین منم میام می خوام با شما ها زندگی کنم تا آقا قباد بهم درس بده ؛
تا زمانی که قباد اومد گلنسا از سینه ی من کنده نشد عزیزه می گفت از صبح هیچی نخورده ولی منم هر کاری کردم دهنشو باز نکرد ؛ و فقط نمی خواست از من جدا بشه ؛ عزیزه برامون ناهار تدارک دیده بود ؛
وقتی قباد اومد حرکت گلنسا دیدنی بود . اونجا بود که با ذوقی هر چی تمامتر در حالیکه پشت سر هم صوت بَ، بَ بَ می گفت خودشو انداخت توی بغل قباد ومثل اینکه همه چیز رو می فهمید با اون قهر نبود ؛ مثل دختری که بعد از مدت ها به پدرش رسیده ذوق می کرد و صورت قباد رو از دو طرف گرفته بود ؛سعی می کرد اونو ببوسه ؛ قباد هم همین اشتیاق رو داشت و قربون صدقه ی اون میرفت و بالا و پایینش مینداخت ؛
از اونجایی که قباد با امیر علی هم رابطه ی خاصی داشت ؛ گلی رو می برد نزدیک امیرعلی و می گفت بگیرش و یک ضرب می بردش روی هوا و اینطوری کلی با هم بازی کردن قباد همینطور که با گلنسا بازی می کرد امیر علی رو هم فراموش نکرد و سر بسرش میذاشت ؛ برای همین یکبار دیگه صدای خنده و شادی توی سالن خونه ی ما پیچید . تا گلنسا سر حال اومد و دادمش به دایه که شیر بخوره در حالیکه دست منو محکم گرفته بود و رها نمی کرد ؛
در واقع صنوبر بزرگترین خیانت رو در حق خودش روا داشت و اونم لذت مادری کردن بود؛
اون یک طوری سر لج با دنیا افتاده بود که حتی موجود به این نازنینی رو در کنارش نمی دید ؛ و حتی من و عزیزه و خان بابا رو که اون همه دوستش داشتیم رو می رنجوند و محبت ما رو انکار می کرد .
اون روز وقتی ناهار خوردیم گلنسا یک بار دیگه شیر خورد و اینطوری خیالمون راحت شد اما به محض اینکه سیر شدبا دست قباد رو نشون داد و می خواست بره بغل اون وهمون جا در آغوش قباد خوابش برد . آروم گذاشتش زمین و بلند شد که بره حجره و من تا شب اونجا موندم ؛یکم دیر تر از همیشه برگشت ؛ خان بابا اومده بود و همه منتظرش بودیم که شام بخوریم ؛ صدای ماشین رو که شنیدم خودم رفتم در حیاط رو باز کردم ؛ تا منو لای در دید با اشتیاق بغلم کرد وچندین بار بوسید احساس کردم خوشحاله؛ گفتم : چی شده ؛ چرا می خندی ؟ سرمو گرفت توی بغلش و اعتراض کردم که نکن دم در بده , یکی می بینه
گفت : خب دلم برات تنگ شده بود ؛ گفتم بیا تو بازم لوس شدی ؛ پرسید :گلنسا خوبه ؟ گفتم : فعلا که آره نمی دونم وقتی ما بریم چیکار می کنه ؛ گفت : صنم من فکرامو کردم می خوام گلنسا بچه ی ما باشه ؛ تو چه بخوای چه نخوای من امشب با عزیزه و خان بابا در این مورد حرف می زنم ؛ گفتم : نه قباد خواهش می کنم وضع رو از این بدتر نکن

1400/10/06 02:13

الان وقت این کار نیست، من یک چیزی می دونم که میگم بی خودی اختلاف درست نکن ؛ چونه ی منو گرفت و یکم سرمو بلند کرد و گفت : ببینم نکنه تو زن ترسویی هستی ؟ نکنه از حرف مردم می ترسی ؟ گفتم : خب خودتم می دونی که حرف مردم در زندگی ما اثر داره نباید از عرف پا بیرون بزاریم ؛ گفت : عرف رو خواسته ی ما می سازه نه نظر مردم و عصمت خانم ؛ من که می دونم از زخم زبون اون می ترسی ؛ نگران نباش من حواسم هست نمی زارم کسی تو رو اذیت کنه ؛ ببین صنم اگر تو فکر می کنی من به خاطر تو و یا حتی خودم دارم این کارو می کنم سخت در اشتباهی ؛ فقط به خاطر اون بچه اس دوستش دارم همین ؛ نمی خوام آزار ببینه ؛ بهش فرصت بده پدر و مادر داشته باشه ؛ من که می دونم تو چقدر دلت می خواد گلنسا پیش تو باشه ؛ چرا لجبازی می کنی ؟ بزار دختر ما باشه ؛
یک لحظه دلم لرزید ؛ اگر گلنسا واقعا دختر قباد بود من چیکار می کردم ؟ ؛ ولی فورا از این فکر شیطانی بیرون اومدم و خودمو لعنت فرستادم ؛ و یاد روزی افتادم که صنوبر توی اون صبح سرد و برفی از ماشین رضا با حالت بد و سر و وضع بهم ریخته و لب های ورم کرده پیاده شد و یاد روزی که قباد رضا رو برای کاری که کرده بود کتک می زد .و همه چیز مثل روز روشن بود ولی نمی دونم چرا این کابوس برای من تموم شدنی نبود ؛ گفتم : قباد جان تنها این نیست ؛ من نمی تونم اول زندگی یک بچه با خودم بیارم به خونه ی شما اصلا درست نیست ؛ گفت : من خودم با خان بابا حرف می زنم تو کاری نداشته باش فقط بگو میخوای یا نه ؛ همین ، گفتم : آخه ؛ گفت : آخه نداره می خوای ؟اگر نمی خوای که هیچی فردا نگی من برات کم گذاشتم منو ببین الان تصمیم بگیر ؛ گفتم : معلومه این تنها چیزیه که آرومم می کنه ؛ من بدون گلنسا حالم خوب نیست توام اینو می دونی ؛
اما اونشب هر چی قباد دلیل آورد و اصرار کرد خان بابا و عزیزه زیر بار نرفتن و یک کلام گفتن هرگز همچین اجازه ای نمیدیم ؛
خان بابا گفت : می تونین هر چند وقت یکبار اونو ببرین پیش خودتون ولی اینکه گلنسا بچه ی شما باشه و به اسم شماها سجل بگیریم محاله ؛ دیگه ام حرفشو نزنین ؛
قباد

زمستون سرد اونسال با همه ی تلخی هاش رو به پایان بود وبوی بهار میومد ؛صنم یک لیست بلند بالا داده بود که بخرم تا با خودمون ببریم قلهک عزیزه و خان بابا روز قبل رفته بودن و ما هم قرار بود بریم و عید رو اونجا بگذرونیم ؛ من و صنم با چنان عشقی با هم زندگی می کردیم که با وجود همه ی اون غم ها و غصه ها شیرینی خاصی برای من داشت ؛ و این شیرینی با وجود گلنسا که دیگه گلی صداش می کردیم صد چنان شده بود ؛ علاقه عجیب اون بچه نسبت به من باعث شده بود که گاهی

1400/10/06 02:13

فراموش می کردم دختر خودم نیست ؛ به اسم خودم و صنم براش سجل گرفته بودم و رسما دختر ما شده بود . البته به این راحتی ها هم نبود، اجازه بدین براتون تعریف کنم .
من می دونستم که صنم چقدر گلنسا رو دوست داره دلم می خواست خوشحالش کنم ولی اون قبول نمی کرد تا روزی که با چشم خودم دیدم که چقدر گلنسا هم به من و صنم وابسته شده و دوستمون داره با خودم فکر کردم چرا که نه ؛ اگر روزی عزیزه تونسته بود صنم رو مثل دختر خودش بزرگ کنه ما هم می تونیم لازم نیست برای پدر و مادر بودن حتما اونو بدنیا بیاریم ؛
همون روز وقتی توی حجره با حاجی سر گرم کار بودیم بی مقدمه ازش پرسیدم : حاجی یک سوال از شما می کنم بدون رودروایسی نظرتون رو بهم بگین ؛ همینطور که سرش به کار بود ؛گفت : از کی تا حالا من و تو با هم رودروایسی داریم ؟ گفتم : نظرتون چیه گلنسا رو من و صنم بزرگ کنیم ؟ بعد از یکم سکوت کمرشو راست کرد و گفت : قباد بچه ی مردم مال مردمه اگر رضا بفهمه میاد و اونو ازتون میگیره اول باید تکلیف اونو روشن کنی تو نمی تونی حق پدری رو از اون بگیری، هر چند که لیاقتشو نداره ؛ ولی قضاوت با من تو نیست این بچه رو خدا به اون داده ؛ اگر پای رضا در میون باشه من اجازه نمیدم چون هم تو و صنم صدمه می خورین هم اون بچه که به شما ها دل بسته ؛
این بود که همون شب از حجره رفتم در خونه ی رضا می خواستم مطمئن بشم که صنوبر حرفی در مورد بچه نزده و از وضعیت رضا با خبر بشم ؛ اگر از وجودش خبر داشته باشه حق با حاجی بود و صلاح کار در این نبود ؛ خانجان در رو باز کرد وتا چشمش به من افتاد بغض گلوشو گرفت و پرسید ؛ از رضا خبری داری ؟
گفتم: خانجان یکبار بهم دروغ گفتین لطفا این بار راست بگین رضا کجاست؟ چند بار اومدم پیش شما و گفتین خبر ندارین ولی بعدا فهمیدم که رضا مرتب به شما سر می زده ؛ درسته ؟ بهم بگین کجاست قسم می خورم فقط می خوام بدونم که بلای سرش نیومده ؛ گفت : بیا تو مادر ؛ بیا که دلم خون شده ؛
این بار من و خانجان زیر اون کرسی نشستیم و برام چای ریخت ؛ دوباره پرسیدم رضا کجاست ؟ آخرین بار کی اونو دیدین ؟
گفت : قباد قول بده به اون پدر زن بی شرفش نگی رضا کجاست ؛
گفتم : خانجان می دونم که رضا پسر شماست و شما هم مادری ولی آخرتت رو به این احساس مادری نفروش ؛ رضا در حق اون خانواده خیلی بدی کرده؛می دونین اون دختر خودش کشت ؟
گفت :یا امان زمان ؛ خدایا توبه ؛ توبه ؛ دختر بیچاره ؛ خدا از سر تقصیر پدر و مادرش بگذره ؛
گفتم : خانجان ؛ شما اصلا فکر نمی کنین رضا مقصر بوده ؟
گفت : خدا رحمتش کنه ولی خب مادر اونا مجبورش کردن دخترشون رو بگیره ؛
گفتم : بماند که چرا

1400/10/06 02:13

این کارو کردن ولی رضا چرا اون دختر بیچاره رو با طناب بست توی یک خونه ای که هیچکس رفت آمد نمی کرد ؟بازم فکر می کنین رضا مقصر نیست ؟
گفت :نه ؛ برای اینکه یکبار دیگه ام اینو به من گفته بودی به ولای علی به جون یک دونه بچه ام رضا رو قسم دادم که راست بگه اون گفت قبل از اینکه از اون خونه بیاد بیرون دختره به خواهرش زنگ زده و گفته بود کجاست ؛ رضا می گفت *** که نیستم دختر مردم رو بکشتن بدم و قاتل بشم ؛ تازه همه می دونستن که صنوبر پیش من بوده ؛ آقا قباد وقتی رضا اومد با من خداحافظی کنه سر و صورتش چنگ زده و خونی بود دختره جیغ می کشیده و شیون می کرده که ولم نکن؛ رضا می گفت مجبور شدم ببندمش ؛ وگرنه آروم نمی گرفت ؛و می خواسته دنبالش بره ؛ ولی بعدام زنگ زده خونه ی باباش و گوشی رو داده دست دختره با خواهرش حرف زده ؛به فاطمه ی زهرا اول خیالشو راحت کرده بعد رفته؛ گفتم: خانجان الان رضا کجاست ؟ گفت :قول میدی به کسی نگی ؟ گفتم : قول میدم ، گفت : زندان مادر همین تابستونی توی اون شلوغی ها گرفتنش ؛ رضا بیگناه بوده میگه اشتباهی منو گرفتن ؛
پرسیدم: شما به دیدنش رفتین ؟ می دونین حکمش چیه ؟ گفت : ذلیل مرده ها می خوان اعدامش کنن ولی من می دونم سر بیگناه پایین دار میره ؛ بالای دار نمیره ؛ آقا قباد تو مردونگی کن و رضا رو از اونجا نجات بده ؛ تو که همیشه دوست خوبی براش بودی .
من نه پولی دارم نه دست و پایی ؛ آقا قباد بی *** و تنها موندم ؛ کسی نیست دنبال کار رضا رو بگیره ؛ گفتم : باشه خانجان ببینم چی میشه بهتون سر می زنم ؛
خب رضا با حکم اعدام افتاده بود زندان و گلنسا دیگه پدر و مادری نداشت ؛اما یک چیز ذهنم رو در گیر کرده بود اگر صنوبر به صنم زنگ زده و گفته که من توی اون خونه هستم پس چرا به کسی نگفت ؟نکنه سکوت صنم به خاطر ..ای لعنت بر شیطون من که صنم رو می شناسم و با هم رفتیم صنوبر رو پیدا کنیم امکان نداره اینم باید یا دورغ رضا باشه یا یک نقشه ی پلیددیگه از صنوبر؛؛
این بود که تصمیم گرفتم همون شب موضوع رو با صنم در میون بزارم ولی با مخالفت شدید خان بابا و عزیزه روبرو شدیم و فهمیدیم که دیگه نباید حرفشو بزنیم ؛ اما این گلنسا بود که من و صنم رو برای زندگیش انتخاب کرد و به هیچ عنوان کوتاه نیومد .
سه روز بعد از اینکه اونو از خونه ی ما برده بودن مریض شد نه غذا می خورد و نه حتی جاشو کثیف می کرد ؛ یا بهانه می گرفت و گریه می کرد و یا بغض داشت ؛ خان بابا گفته بود یک مدت ازش دور باشین تا عادت کنه ؛
در حالیکه من و صنم هم از دوری اون تاب نداشتیم یکشب حاجی برای بارسوم خانواده ی صنم رو برای شام دعوت کرد ، که دو مرتبه ی

1400/10/06 02:13

قبل به سرانجام نرسیده بود . طبق معمول همه ی خواهرای من با خانواده هاشون اونجا بودن ؛
نمی تونم توصیف کنم که وقتی گلنسا بعد از چهار روز من وصنم رو دید چه کرد؛ طوری که همه به تماشا ایستاده بودن ؛ دست و پاشو تکون می داد ذوق می کرد گریه می کرد و می خندید ؛ درست مثل آدم بزرگ ها اون فقط زبون نداشت پیرهن منو گرفته بود وآستین لباس صنم رو رها نمی کرد و معلوم بود که می خواست هر دوی ما رو باهم داشته باشه از بغل من هراسون میرفت بغل صنم و از بغل اون خودشو کش می داد طرف من و هیجان زده کلماتی بی معنی از دهنش در میومد ؛ اون منظره بقدری تاسف بار بود که من و صنم و خان بابا و عزیزه به گریه افتادیم و بعدام همه متاثر شدن ؛طوری که به هر *** نگاه می کردم اگر گریه نمی کرد حلقه اشکی توی چشم داشت .
اونشب گلنسا به همه فهموند که من پدر و مادرم رو انتخاب کردم ؛ و همون شب ما گلی رو بردیم به خونه ی خودمون و وسط من و صنم آروم خوابید ؛ مثل اینکه دیگه خیالش راحت ؛ راحت شده بود ؛
و از روز بعد براش وسایل خریدیم و اتاقشو درست کردیم و شدیم مادر و پدر گلی ؛ البته عزیزه تنهامون نمی ذاشت و خیلی به صنم کمک می کرد تا بتونه درس بخونه،
و حالا دو روز به عید مونده بود وماشین پر شده بود از مواد غذایی که صنم ازم خواسته بود بخرم ؛یک مقدار هم شیرینی و آجیل برای بی بی خریده بودم رفتم سر راه بدم و برم خونه ؛ قرار بود بعد از ظهر بریم دنبال زینب و عماد با هم راه بیفتیم بطرف قلهک ؛ تا وارد حیاط شدم ؛ خانجان رو دیدم که از پله پایین میومد و بی بی پشت سرش بود ؛

1400/10/06 02:13

قباد
بی بی گفت: خدا رو شکر خودش اومد ؛
گفتم : سلام خانجان این طرفا ؟
گفت : سلام آقا قباد خدا تو رو رسوند داشتیم با بی بی میومدیم خونه ی شما ؛
اولش حدس زدم که رضا رو اعدام کردن ولی از حالتی که خانجان داشت متوجه شدم که نباید این موضوع باشه پرسیدم : حالتون که خوبه ماشاالله ؛ چیزی شده ؟ با من چیکار داشتین ؟
گفت : راستش خبرای خوب برات آوردم خدا رو صد هزار مرتبه شکر حکم رضا از اعدام به دوازده سال زندان تغییر کرد ؛ خدا خودش به مظلومیت اون بچه رحم کرد خدا رو شکر که بازم بچه ام زنده می مونه ؛
دیروز رفتم ملاقاتش ازم خواست شما رو ببینم و بگم حتما برین به دیدنش میگه یک کار مهمی باهاتون داره ؛ هیجان زده
گفتم : واقعا خدا رو شکر خیلی خبر خوبی بود همینکه اعدامش نمی کنن خیالتون راحت باشه دوتا عفو هم بهش بخوره اومده بیرون ؛
اما یک مرتبه سرم داغ شد و غم عالم به دلم نشست ؛ وای اگر رضا آزاد بشه و گلی رو بخواد ؟ اگر بدونه که بچه ای داره و بخواد اونو دست من بپسره تا آزاد بشه تحویلش بدم ؟ خدایا اونوقت چیکار باید بکنم ؛
حالا شدت علاقه ی من به گلی اونقدر بود که واقعا نمی تونستم از دستش بدم ؛
اون بچه درست مثل صنم عین خورشید گرم و مهربون بود ؛
یک فکری کردم و گفتم : باشه خانجان شما برو ولی لطفا در خونه ی ما نیاین نمی خوام زنم در جریان این کارا قرار بگیره ؛
گفت : آهان؛ فهمیدم خواهر زن رضا زن توست ؛ باشه فهمیدم ؛
خانجان که رفت با اعتراض گفتم : بی بی شما نمی دونین که من جلوی صنم از رضا حرف نمی زنم ؟
بعد داشتین خانجان رو می بردین خونه ی ما ؟آخ از دست شما بی بی ؛
گفت : چه می دونستم مادر ، می خواستی سفارش کنی ، کف دستم رو که بو نکردم بدونم تو چی رو از زنت پنهون می کنی و چی رو نمی کنی ؛ مگه به من گفته بودی ؟
زن بیچاره خوشحال بود که این خبر رو به تو برسونه فکر نمی کردم بیای اینجا ؛تازه عصمت هم قرار بود بیاد برام ملافه ها رو اطو کنه ترسیدم دوباره حرف و سخن درست بشه
گفتم :بی بی جان قربون جدت برم نزار اینقدر عصمت به کار ما دخالت کنه ؛ اینا رو بگیرین ؛ ما داریم با زینب و عماد میریم قلهک ؛ اونا رو سوار کردم میایم خداحافظی ولی یادتون باشه حرفی از رضا و خانجان به صنم نزنین ؛ حتی یک کلام ؛
خیلی دلم می خواست آدمی بودم که از واقعیت فرار می کردم و سراغ رضا نمی رفتم ولی یک حس دلسوزی و انسانی بازم نذاشت که به دیدنش نرم ؛ولی حالم اصلا خوب نبود ,
رفتم خونه و به صنم گفتم یک کاری برام پیش اومده یکی دو ساعت دیرتر میریم ؛ صنم چیزی نپرسید ولی نگاه مشکوکی داشت . خودمو رسوندم به زندان و چون نزدیک عید بود بهم وقت

1400/10/06 19:58

ملاقات دادن .
رضا ریشش بلند شده بود و موهای فرفری اونو کوتاه کرده بودن ؛ قیافه اش اونقدر تغییر کرده بود که اگر توی خیابون می دیدمش نمی شناختم ،
از میون شیشه ای که سوراخ های گردی داشت بایدبا هم حرف می زدیم ؛
منو که دید لبخندی تلخ روی لبش نشست و سرشو پایین انداخت ،
گفتم : حالت خوبه ؟ مشکلی نداری ؛ خدا رو شکر که دیگه اعدامت نمی کنن ؛ یکم برات خوراکی آوردم دادم برات بیارن؛ تحویل بگیر اگر چیز دیگه ای هم لازم داری بگو انجامش میدم ,
سرشو بلند کرد و گفت : تو دیگه کی هستی منتظر بودم سرزنشم کنی و فحشم بدی ؛
گفتم : من هرگز لگد به آدم زمین خورده نمی زنم ؛شیر زنده اش خوبه ؛ توام خودتو نباز ؛
ولی خب توام یکبار جون منو نجات دادی ؛ ولی نتونستی جون خودتو و زنت رو نجات بدی ؛ و مادرت رو هم در یک غصه ی بزرگ تنها گذاشتی ,
نمی خوام سرزنشت کنم ولی می خوام بدونم چرا رضا ؟چرا این همه خطا کردی , بهم بگو چرا با صنوبر این کارو کردی؟ تو می تونستی اونو نگه داری ؛ رو راست همون طور که عزیزه ازت خواسته بود می رفتی جلو اون فقط می خواست یکم به سر وضعت برسی ؛اون کارا چی بود کردی ؟
آهی کشید و با افسوس پرسید : صنوبر خودکشی کرد ؟ چطوری ؟ میشه تعریف کنی ؟
بچه مون چی شد به دنیا اومد ؟
یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد ؛ در اون وضعیت من باید چیکار می کردم که فردا از خودم شرمنده نباشم ،
آروم گفتم : بچه ؟ من ؛ من چیزی نمی دونم ؛ بچه ای در کار نبود ؛
سری تکون داد و گفت : خدا رحمش کنه ولی یک روده ی راست توی شکمش نبود . قباد باور کن اگر توام جای من بودی نمی تونستی صنوبر رو تحمل کنی می دونی اون روز که با خودم بردمش ؛ بهش گفتم من طلاها رو می برم و کاری می کنم که وضعم خوب بشه و بیام تو و بچه رو با خودم ببرم ؛
داد و هوار راه انداخت که منم با خودت ببر ؛ دیگه نمی خوام برگردم به اون خونه ؛
پرسیدم : رضا اینو بهم بگو صنوبر کی به تو گفته بود که حامله اس ؟
گفت : همون دفعه ی اولی که با هم تنها شدیم قبل از عقد ؛ شکمش یکم بزرگ شده بود نشونم داد و گفت این بچه ی توست ؛ منم فکر کردم راست میگه ؛
وقتی فهمید که نمی خوام با خودم ببرمش عصبانی شد وگفت ازت منتفرم من قباد رو دوست دارم و اصلا بچه مال تو نیست ؛مال قباده ؛
می گفت : زن تو شدم که صنم رو نجات بدم ؛ منم دیگه نفهمیدم چیکار می کنم زدمش ؛ به خدا دست خودم نبود شده بودم بازیچه ی دست یک دیوونه ؛ خاک براش خبر نبره ولی واقعا قاطی کرده بود .
منو از درس و دانشگاه و زندگی انداخت بیچاره ام کرد حالا داشت به من می گفت که از تو حامله اس ،
خب عصبانی بودم ؛ داشتیم دیوونه می شدم اون دختر داشت با روح و روانم

1400/10/06 19:58

بازی می کرد ؛
بعدم اونقدر بلند جیغ می کشید که نمی تونستم کنترلش کنم ؛ خب نباید همسایه ها سر و صدا می شنیدن دهنشو بستم ولی منو می زد زنگ زدم خونه شون و گوشی رو دادم دستش تا بهشون خبر بده که اونجاست؛
مثل اینکه با صنم حرف زد بعد برای اینکه کاری دستم نده بردمش و بستم تا بیان ببرنش ؛پرسیدم تو خودت صدای صنم رو شنیدی که با صنوبر حرف زده باشه ؟
گفت: نه ؛اون گفت صنم من خونه ی خواهر رضا هستم و اون داره ترکم می کنه کمکم کن همین ؛
قباد نمی خوام دفاع کنم؛ می دونم مقصرم ؛ خیلی اشتباه کردم ولی به مرتضی علی صنوبر شروع کرد و منو بازی داد باور کن نمی خواستم اینطوری بشه ؛
تو بگو واقعا با صنوبر رابطه ای داشتی ؟
گفتم :خفه شو *** یعنی تو منو اینقدر پست و فرو مایه تصور کردی ؟ هر *** هر مزخرفی از دهنش در اومد که نباید باور کرد؛ عقل رو خدا برای همین داده بیشعور ، نباید این سئوال رو از من می کردی ؛ من و صنم ازدواج کردیم این حرفا بوی خون میده ؛ دیگه نبینم جایی از دهنت در بیاد ؛
گفت , پس موضوع بچه یکی دیگه از دروغ های صنوبر بود ؟
باشه ، اینجا همش فکر می کردم الان دیگه باید به دنیا اومده باشه و لحظه شماری می کردم صنوبر اونو بیاره تا ببینمش ؛ می دونی خوابشو دیدم دختر بود ؛ پس همش خواب و خیال بود .
وقت ملاقات تموم شده بود و از زندان با کوله باری از غم بیرون اومدم ؛ بشدت دلم گرفته بود من به رضا دروغ گفتم و حتی به صنم هم حقیقت رو نگفته بودم و حالا چرا این همه دلم می خواست که گلی بچه ی من باشه نمی فهمیدم ؛
تا خونه خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که همه ی این کارا به خاطر عشق صنم بود و تنها چیزی که می خواستم این بود که اونوخوشحال کنم,
اما یاد حرف حاجی افتادم که می گفت حقیقت همیشه از دروغ مصلحت آمیز بهتره ؛
واقعا نمی تونستم خودمو راضی کنم و به رضا که قرار بود دوازده سال توی زندان بمونه بگم که تو یک بچه داری در این صورت جواب خان بابا و عزیزه رو چی می خواستم بدم و از طرفی هم صنم بود و گلی که هر کدوم با افشا شدن این راز می تونست دوباره سرنوشت شون عوض بشه .
به هر حال نگفتم و صبر کردم ببینم چی می خواد پیش بیاد و توی این دوازده سال ممکن بود هزار اتفاق بیفته که ما ازش خبر نداشتیم .
ولی اونشب اصلا نتونستم فراموش کنم که رضا رو دیدم ؛ تصمیمی که قرار بود من در اون زمان بگیرم خیلی مهم بود چون صد درد صد مربوط به آینده ی هر سه تای ما می شد ؛
صبح روز بعد که نزدیک ظهر سال تحویل می شد من و عماد رفتیم تا دایه رو برسونیم به خونه اش موقع برگشتن از عماد پرسیدم : رو راست داداش بهم بگو اگر جای من بودی چیکار می کردی ؟

1400/10/06 19:58

خندید و گفت : قباد زیاد بزرگش نمی کنی ؟ به نظرم تو داری سخت می گیری من و تو نمی تونیم با تقدیر بجنگیم اما می تونیم باهاش روراست برخورد کنیم ، بعد همین صداقت به زندگی ما بر می گرده ,
گفتم : گرفتم داداش ؛ فهمیدم چیکار کنم .
صنم
دوری از گلنسا برام سخت بود اما چون می دونستم اون بچه ما رو می خواد و به خاطر دوری از من و قباد مریض شده بیشتر عذاب می کشیدم و گرنه می تونستم به دیدن و گاه بیگاهش راضی بشم ؛
ولی همونطور که قباد بار ها گفته بود گلنسا ما رو انتخاب کرده بود ؛ می خواست من و قباد پدر و مادرش باشیم و کوتاه هم نمی اومد ؛
این بود که شبی که همه خونه ی بی بی دعوت داشتیم گلنسا اومد بغل ما و دیگه ازمون جدا نشد ؛اونشب حاجی باعث شد که ما گلنسا رو ببریم خونه ی خودمون ؛
حاجی آخر شب که عزیزه می خواست گلنسا رو از بغل قباد بگیره محکم به سینه ی اون چسبید و در حالیکه گریه می کرد ؛ سرشو فرو کرده بود توی گردن قباد ,
حاجی با لحن قاطعی گفت ؛ خانم این کارو نکنین ؛ اون بچه فقط چند ماه داره بزارین پیش صنم باشه چرا مخالفت می کنین الان وقت این نیست که آزارش بدین ؛
شاید بوی مادرشو در آغوش خاله اش حس کرده ؛ ازش دریغ نکنین والله که گناه داره خدا رو خوش نمیاد ؛ لطفا خانم به دلش راه بیاین ؛
خان بابا هم حرف حاجی رو ادامه داد که ؛ حاجی راست میگه این بچه خونه ی ما راحت نیست بزار صنم اونو ببره
و شاید برای همین بود که تا مدتی عصمت خانم حرفی در این مورد به من نزد ؛
خوب ما اونو با خودمون بردیم خونه و مجبور شدیم روی تخت خودمون و بین ما بخوابه ,
مدت زیادی اون خواب بود و من و قباد دست در دست هم بهش نگاه می کردیم , و چه لذتی می بردیم ؛ نمی دونم قباد در چه فکری بود ولی من می ترسیدم از خیلی چیزا از اینکه سر و کله ی رضا پیدا بشه و بدونه که صنوبر بار دار بوده و گلنسا رو ازم بگیره ؛ از اینکه نتونم خوب بزرگش کنم و بدتر از همه از زخم زبون های عصمت خانم می ترسیدم ؛
تا نزدیک عید یک روز همه خونه ی بی بی جمع شده بودن و ناهار آش رشته درست کردن تا خونه تکونی کنن ؛
اینطور که من فهمیده بودم کار هر سال دخترا بود و خب منو هم خبر کرده بودن البته بی بی نمی ذاشت من کار کنم می گفت تو مراقب بچه ها باش ؛
عزت خانم هم وحید رو به من سپرد و رفتن مشغول کار شدن ؛ اونا هنوز نمی دونستن که قباد به اسم و من و خودش برای گلنسا سجل گرفته ؛
اون روز من و زنیب از کار معاف شدیم ولی همه ی بچه های کوچک رو که هفت ؛ هشت تا می شدن کردن توی یک اتاق ؛ اون روز آبجی نیومده بود
تازگی ها داشت برای مخارجش خیاطی می کرد با اینکه قباد و حاجی واقعا بهش می رسیدن

1400/10/06 19:58

ولی عزت نفس عجیبی داشت که کمبود هاشو به کسی نمی گفت ؛ ؛
اون روز به جای من دایه خانم رفته بود به کمک بی بی ؛
اما گلنسا خیلی خوشحال بود و از دیدن اون همه بچه مخصوصا پسر عزت خانم وحید ذوق می کرد و با اینکه در یک روز و همزمان بدینا اومده بودن ؛ گلنسا بزرگتر به نظر می رسید چون می تونست بشینه و کلماتی مثل به به و دَدَر و با ، رو به زبون بیاره ،
برای همین احساس بزرگتری نسبت به وحید می کرد و می خواست باهاش بازی کنه ؛
منم مراقب بودم که یک وقت صدمه ای به وحید نزنه ؛
که عصمت خانم وارد اتاق شد و با لبخند گفت :خوش میگذره ؟
گفتم : خسته نباشید , با همون لبخند ادامه داد , والله صنم خانم خوب مادرشوهر و خواهر شوهر هایی داری ؛خدا شانس بده ؛ می دونی من دیروز کجا بودم ؟
گفتم : البته که شما ها خوبین ؛ من همیشه میگم ؛
گفت : نه متوجه نشدی من دیروز رفته بودم خونه ی مادر شوهرم رو خونه تکونی کنم ؛جونم بالا اومد ؛ امروز همه ی کت و کولم درد می کنه ؛
والله قربون برم خدا رو یک بوم و دو هوا رو؛ سفید بخت به تو میگن ؛
گفتم : نه به خدا منم هر کاری داشته باشین انجام میدم حرفی ندارم ؛ شما بفرمایید چیکار کنم ؟ اصلا شما بشین اینجا خستگیتون در بره من به جای شما میرم , عصمت خانم به خدا بی بی نذاشت وگرنه من حرفی نداشتم ؛ کار که عار نیست ,
یعنی بی بی گفت تو مراقب بچه ها باشی برای ما کافیه
,آه عمیقی کشید و چادرشو که خیس شده بود از سرش برداشت و گرفت روی بخاری تا خشک بشه و گفت : همین دیگه ؛ وقتی میگم شانس داری مادر شوهرتم نمی زاره دست به سیاه و سفید بزنی ؛
صنم جان حالا تا کی این بچه می خواد خونه ی قباد ما بمونه ؛
گفتم : فکر نمی کنم دیگه من و قباد بتونیم ازش جدا بشیم ؛ عصمت خانم می دونم که کار درستی نبود معذرت می خوام ولی این بچه خیلی ما رو دوست داره حاجی این طور صلاح دونستن وگرنه من به قباد گفته بودم که نمیشه ؛
گفت : صنم من برای خودت میگم این دختر فردا که بزرگ بشه به قباد نامحرمه ؛ممکنه اتفاق هایی بیفته و تو نتونی جلوی بعضی از کارا رو بگیری ؛ خطرناکه؛
راستش خیلی از این حرف اون ناراحت شدم و تا گوشم سرخ شد و خودش تغییر حالت منو دید ؛
گفتم : عصمت خانم شما الان دارین چی میگین ؟ پس قباد رو نمی شناسین اون مرد با شرف و انسانیه ؛ فکر شیطانی در مغز شیطان پرورش پیدا می کنه آدم های که چشم و دلشون پاک باشه محاله اینطوری فکر کنن ؛
کسی که قلب و روحش رو تسلیم شیطان کرده از هر چیزی یک ناپاکی بیرون میاره دیگه لازم نیست توی خونه اش باشه یا بیرون از خونه ؛
لطفا به قباد این وصله ها رو نزنین که من ناراحت میشم ؛ هر چی می خواین به

1400/10/06 19:58

خود من بگین جواب نمیدم ولی اینو بدونین که جواب دارم و نمیدم ولی در مورد قباد اصلا کوتاه نمیام .
شما هم که خانم خوش قلبی هستین درست مثل قباد خواهش می کنم از این حرفا نزنین ؛
گلنسا تازه داره به شما ها عادت می کنه و فکر می کنه شما عمه اش هستین ؛ چشم هر وقت این بچه با غم بی مادری کنار اومد میدمش به عزیزه ؛توی خیابون که نمونده فقط از سر علاقه الان پیش ماست ؛
همینطور که چادرشو زیر و رو می کرد گفت : صنم من بچه نیستم که داری با عمه شدن سر منو گول می زنی آرزوی عمه شدن دارم ولی نه با بچه ی مردم ؛
زینب عصبانی شده بود و گفت , خاله بسه دیگه ؛ صنم مثل ما تو سری خور بزرگ نشده ؛ اصلا توی زندگی اونا از این حرفا نبوده ؛ لطفا این یکی رو بزارین به حال خودش ؛
به ما چه مربوط مگه ما نون و آب بچه رو میدیم دایی هم که ماشالله بچه نیست ؛
گفتم : زینب تو مراقب گلنسا باش من برم دایه رو صدا کنم و بیاد بهش شیر بده ؛
راست میگن عصمت خانم منم باید برم کمک ؛
اون روز نزدیک بود که با عصمت خانم در گیر بشم ولی بازم خودمو کنترل کردم و احساسم این بود که اون هر کجا بتونه زور میگه و حالا به حرف قباد رسیده بودم .
اون می گفت : باید در مقابل عصمت وایسی جواب بده اون رویی که به صنوبر دادی رو به عصمت نده وگرنه ولت نمی کنه میشی مثل آبجی ؛ .
تا دو روز مونده به عید و قرار بود که قباد خرید کنه و با زینب و عماد برای تعطیلات عید بریم قلهک ؛
ما حالا اغلب با هم بودیم و تقریبا هر روز اونا رو می دیدم ؛ با هم گردش و سینما میرفتیم ؛ بیشتر شب ها اونا شام خونه ی ما بودن و گاهی هم آبجی و سه تا پسرش میومدن و دور هم می گفتیم و می خندیدم ؛
به خصوص که محمد حالا بزرگتر شده بود و با مزه تر ؛
اما وقتی قباد اومد دیدم اوقاتش خیلی زیاد تلخه می تونم بگم هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم ؛
گفت : خرید هاتو کردم توی صندوق عقبه می خوای بزارم پایین ؟
گفتم : هر طوری صلاح می دونی ولی جا برای وسایلمون هست ؟
با عجله و بی حوصلگی گفت : برگشتم درستش می کنم من جایی کار دارم میرم و بر می گردم بعد میریم ؛ اومدم بگم دیر نکنی شب میشه ؛ ولی دیگه اون رفته بود و منتظر نشد که حتی ازش بپرسم کجا میری ؛
وقتی هم برگشت حسابی حالش دگرگون بود طوری که اصلا حواسش نبود باید بریم دنبال زینب و عماد ؛ و بعدام اصلا خداحافظی کردن از بی بی و حاجی رو فراموش کرده بود ؛
یک طوری گیج شده بود که منو به وحشت انداخت،
بالاخره بعد از اینکه از بی بی و حاجی دعوت کردم که چند روز بیان قلهک دور هم باشیم راه افتادیم در حالیکه من عقب پیش دایه خانم و زینب نشسته بودم و عماد کنار قباد ؛
اونا در تمام

1400/10/06 19:58

طول راه بر خلاف همیشه که می گفتن و می خندیدن و ما رو هم به خنده وا می داشتن این بار با هم پچ پچ می کردن و کاملا معلوم بود که باید یک اتفاقی افتاده باش که قباد این همه بهم ریخته ؛
اصغر آقا در باغ رو باز کرد و وارد شدیم ، باغ دوباره پر از شکوفه بود و در همون سیاهی شب می شد بوی گلها رو حس کرد و برق گلبرگ ها رو توی تاریکی شب دید؛
اما من نتونستم یاد صنوبر نیفتم . در حالیکه نگرانیم برای حال قباد بیشتر بود .
خان بابا و عزیزه با اینکه هنوز دل و دماغ درستی نداشتن ولی بساط کباب و سورسات سفره ای رنگین رو تدارک دیده بودن ؛
من مدام به صورت قباد نگاه می کردم و حتم داشتم عصمت خان زهر خودشو ریخته و این باید مربوط به گلی باشه که قباد نطقش حسابی کور شده ؛
روز بعد قباد و عماد ، دایه خانم رو سوار کردن تا ببرن خونه ی خودش اون دیگه نمی خواست پیش ما بمونه ؛
خان بابا دست مزدش داد و رفتن ؛ نفهمیدم چی شد که وقتی قباد برگشت حالش خوب بود ؛ دوباره می خندید و شوخی می کرد ؛

1400/10/06 19:58

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
قباد از راه که رسید گلی رو بغل کرد و همراه امیرعلی و عماد رفتن توی باغ تا اونو بگردونه،
در همون حال می بردش بالا و می چرخوند و تا نزدیک صورت امیر علی پایین میاورد وچهارتایی بلند می خندیدن، اون بچه اون قدر در مقابل هر حرکتی واکنش نشون می داد که همه رو به وجد میاورد،
از هیچ منظره ای بی تفاوت نمی گذشت و با انگشت به ما نشون می داد و با چنان ذوق و شوقی به اون شکوفه ها نگاه می کرد و دست و پا می زد که حتی عمه خانم و هم عصا زنون رفت توی باغ تا در این شادی شریک بشه،
من و زینب توی ایوون ایستاده بودیم و تماشا می کردیم آفتاب داغ و باغی پر از شکوفه های سفید و صورتی حس خوبی بهم می داد که نمی خواستم از دستش بدم.
عزیزه هم اومد کنار من و گفت: صنم؟ واقعاً زندگی خیلی آدم رو غافلگیر می کنه درسته؟
گفتم: آره منم داشتم به همین فکر می کردم، واقعاً کی فکرشو می کرد ما پارسال به خاطر وجود همین بچه چه حال و روزی داشتیم و حالا با صدای خنده های اون دلمون شاد شده. ببینین چطوری می خنده؟

کی فکرشو می کرد که همین بچه دوباره شادی رو به خونه ی ما بیاره،
قباد پشت سر هم منو صدا می کرد که بیا دیگه و من براش دست تکون می دادم اون می تونست صنوبر رو فراموش کرده باشه ولی من و عزیزه هنوز داغمون تازه بود و جای خالی صنوبر هر چند که خیلی اذیتمون کرده بود برامون خالی
صدای پای اسب که شنیده شد اصغر آقا رفت در باغ باز کرد و خان بابا با همون صلابت وغروری که همیشه در صورتش پیدا بود اومد بطرف عمارت
گلی با نزدیک شدن اون چه ها که نکرد طوری که من و عزیزه با اشتیاق رفتیم پایین تا اونو تماشا کنیم و برای اولین بار گلی خان بابا رو بابا صدا کرد دیگه توی بفل قباد آروم نمی گرفت،
دیدن خان بابا و اون اسب گیجش کرده بودم و لبهاشو جمع می کرد و صداهای عجیب و غریب از دهنش در میومد، همه با هم می خندیدم،
خان بابا از بغل قباد اونو گرفت و نشوند جلوش روی اسب و آهسته راه افتاد،
اینکه دیگه گلی ساکت شده بود و با چشمهای گرد شده به اسب نگاه می کرد و گاهی سر بر می گردند به خان بابا نگاهی می انداخت، نشون از هوش سر شار اون بچه بود .
حالا همه توی باغ جمع شده بودیم به خنده ها و حرکات عجیب و غریب گلی با شوق نگاه می کردیم، فضای باغ پر شده بود از شور زندگی،
نمی دونم چطور بگم که چقدر اون بچه دانا و با هوش بود،
هنوز شش ماهش تموم نشده بود ولی با حرکاتش با همه ی ما ارتباط عاطفی بر قرار کرده بود و وجودی داشت که اصلاً نمی تونستیم یک لحظه نادیده اش بگیریم،
تشخیص موقعیت ها اون برای من شگفت انگیز بود و تقریبا در تمام مدت همه

1400/10/09 02:32

ی ما رو به خودش مشغول می کرد، حتی وقتی در خواب بود،
سه مرد براش خیلی مهم بودن، قباد ،خان بابا و حاجی، هر وقت خونه ی اونا بودیم از روی پای حاجی پایین نمی اومد وتا این حد که قباد عقیده داشت که شاید فهمیده که حاجی باعث شده اون پیش ما بمونه.
اما با بی بی و آبجی هم رابطه ی خوبی داشت و یک طورایی به اونا هم توجه می کرد.

اون سال موقع تحویل همه ی ما به واسطه ی وجود گلی خوشحال بودیم؛ در واقع من این خوشحالی رو مدیون قباد بودم اون بود که همیشه همراه و همدلم بود چیزی که هرگز در مورد خان بابا و عزیزه ندیده بودم قباد بود که با قبول کردن گلی و مهربونی و صفایی که داشت اون لحظه های شاد رو برامون بوجود آورده بود؛ آخه مگه زندگی چیه؟ جز همین مهربونی ها؟
بعد از سال تحویل گلی رو خوابوندم و سپردم به ننه آغا و همه با هم رفتیم سر خاک وتا موقع شام توی باغ بودیم قباد برای گلی یک تاب درست کرد و عماد به یک درخت گردو برای بزرگترها و تا نزدیک غروب سرمون گرم بود،
اون روز من و قباد رفتیم به جایی که اولین بار همدیگر رو دیده بودیم درست موقع غروب، اونجا محکم همدیگر رو بغل کردیم، عشق بی نظیری بهم داشتیم که شاید باعث همه ی این ماجرا ها شده بود،
اما حس کردم اون می خواد چیزی بهم بگه و جرئت گفتنش رو نداره، شاید دلم نمی خواست بشنوم برای همین نپرسیدم،
تا سر شب رفتم به کمک عزیزه که چراغ ها رو روشن کنیم، اون داشت لوله های چراغ رو تمیز می کرد منم همشون رو نفت کردم و آوردم گذاشتم کنار دستش که قباد اومد آهسته در گوشم گفت صنم باهات کار دارم می تونی بیای؟
گفتم: دستم بنده، نفتی شده خیلی واجبه؟
گفت: نه نه باشه بعداً بهت میگم.
تا بعداز شام که توی نور چراغ های گرد سوز و زنبوری دور هم نشسته بودیم
خان بابا به قباد گفت: تو تخته نرد بلد نیستی؟
قباد گفت: راستش خان بابا خوب نه، می دونم که می بازم، آخه حاجی اهلش نبود و منم برادری نداشتم که، عماد وسط حرفش اومد و گفت: فریدون خان حریف می طلبین؟ من هستم،
خان بابا چشمش برق زد و گفت بلدی؟
گفت: بَه شما چی میگین من ترکم مگه کسی هست که بتونه از پس یک تخته نرد باز ترک بر بیاد؟
خان بابا لبخند رضایت مندی زد و گفت: خوبه از الان کُری می خونی، بعد از یک پنج دستی معلوم میشه چیکاره ای، ننه آغا برو اون تخته رو بیار.
و این طوری خان بابا که عاشق بازی کردن بود خوشحال شد و اونا شروع کردن به بازی کردن، گلی بغل عزیزه داشت خوابش می برد، قباد به من اشاره کرد بیا بریم بیرون کارت دارم، دیگه دلم به شور افتاد و احساس می کردم همون موضوعی باشه که قباد براش اون همه ناراحت شده بود،
فوراً شالم

1400/10/09 02:32

رو انداختم روی شونه هام با هم رفتیم توی باغ به قدم زدن، دستم رو گرفت و گفت: هوا خوب سرده، سرما نخوری، گفتم: قباد زود، تند، سریع برو سر اصل مطلب،
خندید وایستاد روبری من و بازوهامو گرفت و گفت: ببخشید بانو، با من ازدواج می کنی؟
گفتم: دیوونه دوباره می خوای منو بگیری؟ هنوز برات بس نیست این همه که ما تو رو اذیت کردیم واقعاً که پر رویی.
گفت: صنم تو مثل اینکه معنی عشق رو نمی دونی، من عاشق توام و عاشق همه چیزِ معشوقش رو با دل و جون دوست داره، تو میگی اذیت ولی من و تو وجودمون در هم آمیخته شده دیگه ازهم جدا نیستم که فکر کنم این تویی که باعث بعضی از ناراحتی ها میشی،
یک وقت ها با خودم فکر می کنم اگر تو رو نمی دیدم، اگرتو دوستم نداشتی چی می شد؟
اگر این همه خوب نبودی من چیکار می کردم این نعمتی بوده که خداوند به هر کسی نمیده و من قدرشو می دونم.
گفتم: خب آقا قباد حالا که این همه وجود ما دوتا یکی شده چرا من نباید بدونم توی دلت چی میگذره و دیروز قبل از اومدن ما به اینجا کجا رفته بودی و چرا اون همه بهم ریخته و پریشون برگشتی؟
آب دهنشو قورت داد و آهی کشید و گفت: صنم برای همین می خواستم باهات حرف بزنم، خوب گوش کن ببین چی میگم وقتی آدم با مشکلی روبرو میشه اولین و بهترین راه به نظرش فرار از واقعیته و پنهون کاری،
چون گاهی حقیقت ها تلخ هستن آره ممکنه همون جا بتونه اوضاع رو آروم نگه داره ولی حتم داشته باشه که در مدتی کوتاه دچار مشکلات زیادی میشه که دیگه نمی تونه حلش کنه در واقع توی یک گرداب گیر می کنه و بیرون اومدنش دیگه دست خودش نیست، بحران بوجود میاد رابطه ها رو خراب می کنه،
ما یک بار اینو در مورد صنوبر تجربه کردیم.
گفتم: ای خدا چی شده قباد؟ تو رو خدا زود باش بگو، ببین همه ی موهای تنم راست شده منو نترسون، می دونستم، حدس می زدم عصمت خانم می خواد گلی از خونه ی ما بره؟
خندید و منو بغل کرد و سرمو محکم گرفت توی سینه اش.
و گفت: الهی فدات بشم تو از عصمت می ترسی؟ اون یک سوزن بهش بزنی بادش می خوابه، عصمت نمی تونه برای من بحران درست کنه، به خدا زن بدجنسی نیست به خیال خودش داره خوبی می کنه، خواهش می کنم عصمت رو بزرگ نکن، به اندازه ی خودش اونو ببین، نه قربونت برم نترس،
خودمو از بغلش کشیدم بیرون و پامو کوبیدم به زمین و گفتم: قباد بگو دیگه پس حتما رضا پیداش شده آره؟
گفت: آره موضوع رضاست ولی پیداش نشده اون زندانه، جرمش سیاسیه ؛
وحشت زده و با اعتراض یکم بهش خیره شدم و پرسیدم: تو رفته بودی به دیدن رضا؟ چرا قباد؟ چرا اینکارو کردی؟ پس این بحران رو تو بوجود آوردی، بگو که بهش نگفتی یک دختر داره.

1400/10/09 02:32