The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

آلو چشمش رو باز کرد و گفت : تو چی داری میگی ؟ گفتم : به خدا ، به جون خودم ، به جون شما ، نشسته منتظره ازم سراغ شما رو گرفت ؛ تو رو خدا پاشین بزارین دوباره مثل سابق بشیم ؛ گفت : چی میگی دختر ؟ حتما می خواد تلافی شب قبل رو در بیاره ؛ نزدیکش نشم بهتره ؛ گفتم : نه اگر اینطور بود من می فهمیدم ؛ صورتش مهربون بود تازه پرسید مش عباس خورد و خوراک داره ؟ پس معلوم میشه که قصد بدی نداره ؛ یک فکری کرد و بلند شد نشست و گفت : اول تو برو باهاش حرف بزن اگر دیدی دوباره سراغم رو گرفت بیا صدام کن ؛ دیگه نمی خوام زیر بار توهین های اون برم ؛ یک فکری به ذهنم رسید و فورا انجامش دادم گلنسا رو بغل زدم و با خودم بردم در حالیکه عزیزه و صنوبر اعتراض می کردن نبر بیشتر عصبانیش می کنی .
قباد
حالم زیاد بد نبود بریدگی های سطحی که روی دست و صورتم ایجاد شده بود یکم اذیتم می کرد زیاد بود ولی فقط یکی از اونا عمیق بود که دکتر برام بسته بود و پارگی که زیر گوشم ایجاد شده بود که اول فکر می کردیم مال سنگی که به سرم خورده ولی بعدا فهمیدیم که اونم یک تکیه شیشه پاره کرده ؛ پس با شوهرعصمت خانم که بهش عمو می گفتم رفتم سراغ ماشین و اونو بستیم پشت یک وانت و عمو آدرس یک تعمیرگاه رو به من داد و خودش رفت خونه ؛ مرد جوونی که سر تا پاش روغنی و تقریبا سیاه بود ؛ ماشین رو تحویل گرفت و گفت : سه هفته ای بهتون میدم ؛ از اونجایی که من عشق ماشین بودم گفتم : داداش یک چیزی بیشتر بگیر زودتر حاضرش کن ؛ گفت : چشم اگر عجله دارین؛ زودتر حاضرش می کنم نمی خواد بیشتر پول بدین نرخش همینه چرا بیشتر بگیرم ؟یکم روزا بیشتر کار می کنم تا زود آماده بشه ؛ حالا بگین کی ماشین رو به این روز انداخته ؟ خب جلوش که خورده معلومه ؛ اما مثل اینکه اینجاها رو عمدا زدن ؛ گفتم : آره ؛ نزدیک دانشگاه بهم حمله کردن اونایی که کورکورانه دارن دکتر مصدق رو کله پا می کنن ؛
و همشون بازیچه دست خارجی ها هستن ؛ همینطور که به سر تا پای ماشین با دقت نگاه می کرد گفت : وای ببین چیکار کردن ؛ آره داداش توی این مملکت تا بوده همین بوده ؛ مگه با امیر کبیر چیکار کردن ؛ کلا هر *** خواست یک قدم برای مردم بر داره سیاست های خارجی کله پاش می کنن ؛ دست ما نیست زورمون هم بهشون نمی رسه ، عقلی هم که باید در مقابلشون درست و با سیاست عمل کنه نداریم ؛ مملکتِ رشوه بگیر و رشوه بده وحاکم های سود جو و وطن فروش بهتر از این نمیشه سخت نگیر ؛شانس آوردی زنده موندی ؛توپخونه بکش بکشی راه افتاده بیا و ببین ؛ پرسیدم , تحصیل کرده ای ؟ گفت : نه داداش برای فهمیدن این چیزا لازم نیست تحصیل کنی کافیه یک ذره وطنت

1400/09/27 15:15

رو دوست داشته باشی ؛ سیکل اول رو تموم کردم باید کار می کردم ؛ راستش زیادم درس خوندن رو دوست ندارم ؛آقام یکم مریض حال شد مجبور شدم کار کنم ؛ولی خدا رو شکر راضیم ؛
ازش خوشم اومد به نظر می رسید بچه ی با مرام و فهمیده ای ؛ دستم رو دراز کردم و گفتم : من قبادم ؟مچ دستشو گذاشت توی دست منو و تکون داد و گفت : ببخشید دستم کثیفه ؛ اما چه جالب منم عمادم ؛ و با هم خندیدیم . و قرار شداون یک بر آوردی بکنه و روزبعد برگردم و ببینم ماشین چه چیزایی لازم داره و رفتم خونه ؛ عجله داشتم ؛با اینکه زخمی بودم و سرم بسته بود قصد داشتم توی خواستگاری زینب شرکت کنم ؛ خوشبختی اون برام خیلی زیاد اهمیت داشت ؛
وقتی رسیدم دیگه همه آماده بودن و منتظر خواستگارا زود سر و صورتی صفا دادم و یکم سر بسر زینب گذاشتم ؛ تا صدای در اومد ؛ مادر کسی که می خواست بیاد خواستگاری ؛ در واقع دختر دایی عمو بود برای همین خودش رفت به استقبالشون و اومدن بالا ؛ منم جلوی در منتظر ایستادم و سلام و تعارف کردم ؛دوتا خانم یک آقای مسن که به زحمت راه میرفت جلو وارد شدن و آخرم یک مرد جوون که کت و شلوار پوشیده بود و خیلی تمیز و مرتب به نظر می رسید با من دست داد و گفت : آقا قباد منو نشناختین ؟ در حالیکه صداش برام آشنا بود گفتم : بله حتما شما رو توی فامیل دیدم ولی بجا نمیارم ؛
گفت : بنده عمادم امروز توی تعمیرگاه باهاتون آشنا شدم ؛ خب در همون لحظه از اینکه مرد با مرام و درستکاری به خواستگاری زینب اومده خوشحال شدم.و فهمیدم که عمو منو فرستاده پیش اون ؛
و اینطوری اوضاع خواستگاری به گرمی انجام شد و قرار بعدی رو گذاشتیم و در حالیکه من رفیق تازه ای پیدا کرده بودم که خیلی ازش خوشم میومد، رفیقی که خیلی زود با هم برادر شدیم ؛ آخرای مرداد ماه عروسی زینب و عماد سر گرفت و اونم رفت خونه ی بخت؛ ولی انگار عضوی به خانواده ی ما اضافه شده بود که همه دوستش داشتن .خب زینب اولین نوه ی حاجی بود که ازدواج می کرد و شور و حالی به زندگی ما داده بود ؛ اما اون روزا چقدر من حسرت میخوردم که چرا ازدواج من و صنم این همه سخت شد و سنگ جلوی پامون افتاد و بیشتر از هر وقت دیگه دلتنگش بودم و باز بیقراری می کردم ؛
تا اینکه اون روز جلوی مدرسه دوباره دیدمش ؛ و بهم نگاه کرد وبا لبخندی روی لبش دوباره قلبم رو لرزوند ؛ صنم با دست شکمش رو نشونم داد و یک بچه توی بغل فورا فهمیدم که صنوبر زایمان کرده ؛ از خوشحالی دستم رو تکون دادم و خواستم پیاده بشم و بهش بفهمونم که روز قبل هم ما صاحب یک نوزاد شدیم ولی اون با سرعت رفته بود ؛
دو روز گذشت و من با دیدن لبخند و اشاره ی صنم حالم

1400/09/27 15:15

دگرگون شده بود ؛تازه یادم افتاده بود که یکسال از اینکه من عاشق صنم شدم گذشته وهنوز سر جای اولم هستم ؛ مدتی بود که آروم گرفته بودم و می تونستم دوری صنم رو تحمل کنم ولی دوباره بیقرارش شده بودم طوری که از خودم می ترسیدم زیر قولی که به خان بابا داده بودم بزنم و برم سراغش ؛ در واقع داشتم خودمو کنترل می کردم ؛ خونه ی ما شلوغ بود و به خاطر بدنیا اومدن بچه ی عزت مرتب میرفتن و میومدن و من اصلا حوصله هیچکس رو نداشتم این بود که بر خلاف هر روز که اول میرفتم خونه و ناهار می خوردم و استراحت می کردم یکراست رفتم تعمیرگاه پیش عماد ؛ نمی دونم چرا وقتی با اون بودم آروم می شدم یک طورایی با هم ساز موافق می زدیم ؛
از دیدن من خوشحال شد و دست و صورتشو شست و شاگردش رو فرستاد دوتا دیزی آوردن با هم آبگوشت خوردیم ؛
متوجه بود که اصلا حالم خوب نیست ولی سئوالی نکرد و به روی خودش نیاورد ؛ آخه اون حالا از راز دل من خبر داشت ؛ تا بالاخره خودم به حرف افتادم و گفتم : عماد تو از من بزرگتری به نظرت اینکه من دست روی دست بزارم و هیچ کاری نکنم درسته ؟ گفت : نمی دونم والله جریان شما فرق می کنه و من از ریزه کاریش خبر ندارم ولی اینو فهمیدم که اون خانی که شما ها ازش اسم می برین باید آدم لجبازی باشه یک وقت کاری نکنی که اصلا دخترشو به تو نده ؛ گفتم : دیگه تحملم تموم شده ؛ واقعاا نمی تونم ؛ گفت :می خوای نظر منو بدونی ؟ گفتم : خب آره برای همین اومدم سراغت ؛ گفت :من میگم یکم دیگه صبر کن اگر خبری نشد دوتایی یک فکری می کنیم ؛ من که نمی زارم داداشم توی این ناراحتی بمونه ؛
با اینکه عماد تونسته بود یکم آرومم کنه ولی هنوز دلتنگ بودم وبشدت غمگین ؛ برای همین بازم دلم نخواست برم خونه ،
وقتی رسیدم حجره ؛ حاجی نبود منم کاری انجام ندادم انتهای حجره یک پتو کشیدم سرم و خوابیدم ؛ که صدای حاجی رو شنیدم ؛ در حالیکه تکونم می داد گفت : پاشو داماد ؛ پاشو تو کجا بودی ؟ چشمم رو باز کردم پرسیدم حاجی چیزی شده چه خبره ؛ گفت : تو امروز کجا رفته بودی ؟ گفتم : رفتم پیش عماد برای چی ؟ خندید و گفت پاشو یک آبی به صورتت بزن چشمت باز بشه برات خبرای خوبی دارم ؛ رفتم خونه تا خودم بهت بگم ولی نیومدی ؛ گفتم : تو رو خدا زود بگین ببینم چی شده ؛ گفت : امروز صبح فریدون خان زنگ زد وخبر داد اگر هنوز مایلید که با ما وصلت کنید ما هم آماده ایم ؛
قلبم داشت از حرکت می ایستاد موهای بدنم راست شده بود با شوق زیادی که داشتم از جام پریدم و پرسیدم : شما چی گفتین ؟ حاجی بلند خندید و در حالیکه تسبیحش رو توی مشتش گرفته بود نزدیک صورت من گفت : بهش گفتم ما دیگه پشیمون شدم ؛

1400/09/27 15:15

گفتم: حاجی اصلا وقت شوخی نیست خواهش می کنم ؛ گفت : چی می خواستی بگم ؟ گفتم برای فردا شب منتظر ما باشین ولی این بار زود و سریع عروسمون رو بدین که می خوایم ببریم ما به اندازه ی کافی صبر کردیم .

1400/09/27 15:15

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
همینطور که بچه بغلم بودکنار سفره روبروی خان بابا ایستادم ؛ منو دید ولی سرشو بلند نکرد و گفت : می خوای چیکار کنی صنم ؟چرا اونجا وایسادی بهت گفتم می خوام باهات حرف بزنم ؛ گفتم : خان بابا می خوام با ما آشتی کنین گلنسا رو آوردم که شما ببینین ؛ خواهش می کنم خان بابا ؛ اونوقت می دونم که مهرش به دلتون میفته همه میگن شکل شما شده ؛ تو رو خدا خان بابا فقط یکبار ببینش ؛ گفت : استخفرالله از دست شما ها ؛ می خوای چیکار کنم فراموش کنم چطور زن و بچه هام سرم کلاه گذاشتن و منو به مسخره گرفتن ؛ تو می دونی اون حاجی اردکانی اومده بود به من چه درسی بده ؟ برای من سر شکستگی نداشت ؟ گفتم : گذشته که گذشت ؛ شما که نمی خوای تا ابد ما رو تنبه کنین ؛ من می دونم عزیزه دیگه از بی مهری شما جونش به لبش رسیده ؛ شما هم که ماشاالله کوتاه نمیاین یک بار بشینین به درد دل عزیزه گوش کنین ؛ گفت : خیلی خب باشه تو اول برو اون بچه رو بده و بیا باهات کار دارم ؛ گفتم : نمیشه خان بابا؛ تا یکبار بغلش نکنین از اینجا تکون نمی خورم ؛ بیارمش ؟
فقط چند دقیقه به خاطر من ؛خان بابا اعتراضی نکرد برای همین به خودم جرئت دادم و آروم رفتم جلو ؛ خان بابا زیر چشمی منو می پایید ؛ از شدت ذوق یک مرتبه گلنسا رو رها کردم روی زانوش ؛ هراسون بچه رو گرفت و گفت : چیکار می کنی الان افتاده بود ؛
اولش خیلی با اکراه اونو نگاه کرد ؛ بعد آروم آروم با پشت دست گونه ی اونو نواز ش کرد ؛ احساس می کردم بغض کرده ولی داشت خودشو نگه می داشت ؛ گفتم : خان بابا هنوز کسی توی گوشش اذان نگفته ؛ آوردمش شما بگین ؛ و اسمشو صدا بزنین ؛
حرفی نزد و گلنسا رو بلند کرد تا نزدیک صورتشو در گوشش اذان گفت ؛ اونقدر این کارا رو آهسته انجام می داد که فکر می کرد هر لحظه ممکنه گلنسا رو ول کنه ؛ وقتی اذان تموم شد ؛ به صورتش خیره شد و به گونه اش بوسه زد و آهسته گفت : بابایی ،خوش اومدی .
و بچه رو گرفت طرف منو و گفت: کار خودتو کردی ؟ حالا بگیرش ؛اشکهای شوقم رو پاک کردم و گلنسا رو از خان بابا گرفتم و گفتم : با عزیزه کار دارین بگم بیاد ؟
گفت : نه من ناشتایی می خورم میرم جایی کار دارم بر می گردم ؛ از ذوق روی پام بند نبودم و دویدم طرف اتاق صنوبر ؛ عزیزه داشت رختخواب ها رو مرتب می کرد ولی انگار منتظر من بود فورا پرسید چی شده ؟ چیکار کرد ؟ با خنده و لحن کش داری گفتم : مژده بدین مژده بدین که بغلش کرد...بوسش کرد ...توی گوشش اذان گفت ؛ برای شما پیغام فرستاد که میره بیرون و زود بر می گرده ؛ صنوبر به گریه افتاد و پرسید نخواست منو ببینه از من چیزی نپرسید ؟ گفتم : الهی فدات بشم

1400/09/28 19:42

از توام می پرسه دیر نمیشه به همین زودی حالا که بچه ات رو قبول کرده تو که تاج سرشی ؛ اصلا چرا خان بابا باید پیش قدم بشه چرا تو نمیری جلو و ازش نمی خوای تو رو ببخشه ؛ عزیزه من فکر می کردم از همون اولم ما باید هر طوری بود با خان بابا حرف می زدیم چرا خودمون رو کشیدیم کنار خب اون با ما قهر بود ما چرا باهاش قهر کردیم ؛ عزیزه سری تکون داد و گفت : ای مادر؛ من اونو می شناسم به هیچ صراطی مستقیم نیست تا خودش نخواد از دست ما کاری بر نمیاد ؛ حالا به تو چی می خواست بگه ؟
گفتم : آهان؛ اون؟ نمی دونم نپرسیدم اونقدر ذوق داشتم که بچه رو ببینه یادم رفت الان میره ببینم چی می خواد بگه ؛ عزیزه گفت : نه صنم نرو من حدس می زنم بزار من خودم اول باهات حرف بزنم بهتره از زبون خودم بشنوی ، تو برو حاضر شو برو مدرسه وقتی برگشتی بهت میگم ؛ گفتم : نه عزیزه الان بگین من تا ظهر فکرم مشغول میشه ؛
ازهمون جا که ایستاده بود گفت: بیا بغلم ؛ بیا دیگه ؛ رفتم جلو و گفتم خدا به خیر کنه و ما رو از دست شما زن و شوهر نجات بده ؛ دستهاشو انداخت دور گردن منو و گفت صنم تو چقدر منو دوست داری ؟ گفتم: این چه حرفیه عزیزه ؟ از همه ی دنیا بیشتر شما رو دوست دارم خودتون هم می دونین ؛ باور کنین حتی از قباد هم بیشتر ؛ سرمو بوسید و گفت : حالا برو خیالم راحت شد ؛
آدما هر سنی که باشن فرقی نمی کنه دوست دارن پدر و مادرشو همدیگر رو دوست داشته باشن و هر گونه اختلافی بین اونا غم بزرگی به دلشون میندازه منم اون روز اونقدر خوشحال بودم که خان بابا داشت کوتاه میومد که دیگه برام مهم نبود که کی ، چی می خواد بهم بگه ؛
ظهر وقتی از مدرسه برگشتم خان بابا رو توی سالن دیدم که با عمه خانم نشسته و حرف می زد و عزیزه هم در تدارک سفره ی ناهار بود ؛ ولی اینطور که فهمیده بودم هنوز با خان بابا حرف نزده بودن و قهرشون حالتی داشت که انگار منتظر اشاره از طرف مقابل بودن ؛ بالاخره یک بار دیگه بدون صنوبر دور هم نشستیم و غذا خوردیم و من امیدوار بودم که به زودی اونم بیاد همه چیز بصورت قبل برگرده ؛ با اینکه می دونستم هر تغییری توی این دنیا بوجود بیاد دیگه قابل برگشت نیست و زخم هایی که روی دل آدم می مونه با اندک دلگیری دوباره سر باز می کنه آدم رو رنج میده ؛ من خوشحال بودم ولی نه از ته دلم دوری از قباد روح و جسمم رو آزرده بود با اینکه خان بابا نور امیدی توی دلم روشن نگه داشته بود ولی بازم وقتی یاد روزهای گذشته که چطور قباد رو در همون روزاهای اول آشنایی رنج داده بودیم خجالت زده می شدم و بدنم یخ می کرد و دست و پام از حس میرفت . خان بابا بعد از ناهار رفت بخوابه دنبالش رفتم

1400/09/28 19:42

و پرسیدم ؛ شما چی می خواستین به من بگین ؟ گفت : بیدار شدم باهات حرف می زنم .
پس منم رفتم سراغ گلنسا تا با دیدن صورت پاک و معصومش از دنیای واقعی دور بشم ؛ پشت سرمن عزیزه هم اومد و فورا گفت , صنم بیا باید با تو حرف بزنم ؛
اصلا نمی تونستم حدس بزنم که اون می خواد بهم چی بگه ؛ همینطور که گلنسا توی بغلم بود میون من و صنوبر نشست ولی سکوت کرد گفتم : خب بگین دیگه ما گوش می کنیم ؛ عزیزه حرف بزنین اینطوری دلتون خالی میشه ما دیگه بزرگ شدیم ؛ صنوبر گفت : هر چی بیشتر میگذره می فهمم که چقدر اشتباه کردم من واقعا همه چیز رو خراب کردم ؛ آخه چرا مغزم کار نمی کرد چی شد که من گول رضا رو خوردم ؟حتما می خواین در مورد من حرف بزنین ؛ عزیزه گفت : موضوع من و خان بابات تنها تو نیستی ؛ من هر چی فکر می کنم دیگه نمی تونم باهاش زندگی کنم اون چندین ساله که شب ها میره و دیر میاد و من نمی دونم کجا میره ؛ گفتم : ای خدا عزیزه جونم ؛ من می دونم کجا میره قباد بهم گفته : با تعجب پرسید : قباد می دونه خان بابات شب ها کجا میره ؟ گفتم : آره حاجی بهش گفته بود ؛ اون میرم یک کلوپ توی لاله زار با دوستانش بازی می کنن ؛
عزیزه حیرت زده پرسید : واقعا ؟ اونجا چطور جاییه ؟ گفتم : قباد می گفت من وارد اونجا نشدم ولی می دونم که اصلا زن راه نمیدن ؛ تخته بازی می کنن و شطرنج و مثل اینکه ورق بازی ؛همین ؛
سری به علامت رضایت تکون دادو گفت : خوبه ولی بازم مشکل من این نیست وقتی مردی سالها از زن و بچه اش فرار می کنه و خوشی خودشو در جای دیگه ای می ببینه خیلی برای یک زن گرون تموم میشه البته خشت اول رو خودم کج گذاشتم ، بچه ها من باید براتون یک قصه تعریف کنم ؛ برای اینکه دیگه نمی خوام از چیزی توی این دنیا بترسم ؛ ترس بزرگم برای از دست دادن خان بابات بود که دیگه دادم ؛ چون می دونم با حرفایی که بهش زدم دیگه هرگز منو نمی بخشه ؛ بزارین اینطوری بگم یعنی از اول ؛
یک روزگرم تابستون وقتی که هجده سالم بود برای دیدن عمه ام رفته بودیم قلهک اونجا با چند تا از دخترای فامیل برای گردش اون اطراف پرسه می زدیم که یک مرتبه مردی رو دیدم که سوار بر اسب تاخت می زد و از کنارمون رد شد و نگاهش روی من خیره موند .
خب جوون بودم و از اون مرد که خیلی خوش قیافه و با ابهت بود خوشم اومد ؛ فکر می کنم یکی دو بار دیگه سر راهم سبز شد بازم همون نگاه دنباله دارش رو از روی من بر نمی داشت ؛راستشو بگم چشم منم دنبالش بود ؛
چند روز بعد عمه ام گفت که فریدون خان پسر خان بزرگ قلهک می خواد بیاد به خواستگاری تو ؛ و روز بعد مادر و خواهرش در حالیکه یک نوازد توی بغلشون بود اومدن خونه ی ما ؛ اون

1400/09/28 19:42

زمان من متوجه نشدم که قصدشون چیه ولی بعدها فهمیدم برای اینکه قبول نکنم بچه ی فریدون رو با خودشو آورده بودن تا من موافقت نکنم اونا قصد داشتن دختر دیگه ای رو برای فریدون خان بگیرن ؛خواهر بزرگ فریدون به محض اینکه نشست گفت : ببخشید دیگه باید رو راست باشیم جنگ اول بهتره از صلح آخره ؛ همه می دونن که فریدون خان ما زن داشته ؛ زنش رو هم خیلی دوست داشت و هنوزم داره و فراموش نکرده ؛ اما یک بچه ازش داره که براش مادر می خواد ؛ و اون بچه رو گذاشت توی بغل من و ادامه داد ببین می تونی بچه ی یک زن دیگه رو تر و خشک کنی بعد جواب بده ؛
من وا رفته بودم وزبون جواب دادن هم نداشتم اما آقاجانم عصبانی شد و گفت : شما با خودتون چی فکرکردین؟ زود تا احترامتون به جاست بچه تون رو بردارین برین ما دختر نمیدیم که کنیزی کنه ؛ مادرش گفت : تو رو خدا ببخشید دخترم بد جوری عنوان کرد منظورش اینه که از اول بدونین که فریدون ما یک بچه داره ؛ من همینطور که چهار زانو نشسته بودم و اون بچه توی بغلم بود سرمو پایین انداختم و نگاهم به صورت اون بچه افتاد ؛باور کنین بهم خندید خیلی عجیب بود یک لحظه دلم براش لرزید و به زور بهش لبخند زدم ؛ بچه ی دوماهه به طرف سینه ی من سرشو کج کرد برای خوردن شیر تلاش می کرد تا سینه ی منو بگیره ؛ و با دو دست چارقدم رو محکم گرفت ؛
و این تنها و تنها یک نیروی الهی بود در یک لحظه عاشق اون بچه شدم ؛ دلم خواست مادرش باشم ؛ شاید باور کردنی نباشه ولی وقتی اونو از من گرفتن دلم نمی خواست رهاش کنم , به همین سادگی ؛ بعد در حالیکه همه فکر می کردیم اون یک جلسه ی خواستگاری توهین آمیز بوده ؛
من از اون روز از فکر اون بچه بیرون نرفتم که خداوند به یک باره قلبم رو لبریز از عشق اون کرده بود ؛
بعد ها شنیدم که من شباهت زیادی به زن قبلی فریدون خان که گلنسا اسمش بود داشتم و برای همین فریدون خان خواسته منو بگیره ؛
نباید زنش می شدم من جایگاهی در اون زندگی نداشتم ؛ اما وقتی بار دوم فریدون خان همراه دخترش تنها اومد تا با من حرف بزنه لال شدم سکوت کردم و دلم خواست برای اون بچه مادری کنم ؛و به امید اینکه روزی دوستم داشته باشه زنش شدم تنها یک شرط داشتم دخترشو بده من و هرگز اون نفهمه که من مادرش نیستم ؛
ببخشید صنم که این راز رو از تو مخفی کردم ولی من مادرتم ؛ من سیرت کردم تمیزت کردم بهت عشق ورزیدم ؛ من بزرگت کردم فقط تو رو بدنیا نیاوردم ؛
گفتم : من می دونستم ؛ خیلی وقته که می دونم ؛ در یک لحظه چشمش پر از اشک شد و سوز دورنش مثل قطره های بارون تند تمام صورتشو خیس کرد و پرسید : تو می دونستی ؟ از کی
گفتم : اصلا چه فرقی

1400/09/28 19:42

می کنه قربونتون برم شما مادر منی ؛ و من هیچ اسم دیگه ای نمی تونم روی شما بزارم ؛ دیگه فراموش کنین لابد فکر کردین خان بابا می خواد اینو به من بگه ؛ نه چون پارسال یکبار خودم به خاطر دخالت های عمه خانم بهش گفتم که می دونم ، عزیزه جونم من از هشت سالگی اینو فهمیدم ولی اصلا برام مهم نبود چون حتی یکبار بی مهری از شما ندیدم ؛
و سه تایی همدیگر رو بغل کردیم ساعتی با هم حرف زدیم تا خان بابا بیدار شد و رفتم سراغش ببینم اون چی می خواد بهم بگه ، ننه آغا بساط چای بعد از ظهر رو روبراه کرده بود و عمه خانم نزدیک سمارو قلیون می کشید و هر *** میومد براش چای می ریخت ؛ خان بابا اومد و نشست و پرسید : مادرت کجاست بگو بیاد می خوام باشه با تو حرف بزنم .
با خوشحالی عزیزه رو صدا کردم و عمه خانم هم فورا براش یک چای ریخت و خان بابا اون خبر خوشی رو که اصلا انتظارشو نداشتم بهم داد و گفت : هنوز می خوای زن قباد بشی ؛ سرمو انداختم پایین و گفتم اختیارم دست شماست ؛ گفت : می خواستم بدونین که حاضر باشین فردا زنگ می زنم به حاجی اردکانی و میگم اگر هنوز تو رو میخوان می تونن پا پیش بزارن ؛
قباد
دیگه با شنیدن این خبر حال و روزم معلوم بود سر از پا نمی شناختم ؛از حجره رفتم سراغ عماد و این خبر رو بهش دادم ؛ در واقع همه به خاطر من خوشحال بودن الا عصمت خانم که نظرش این بود که دختری که با این همه فیس و افاده بیاد خونه ی شوهر برای اون مرد زن نمیشه ؛ اما این حرفا رو جرئت نمی کرد جلوی من بگه و جسته و گریخته به گوشم می رسید ،و دلم نمی خواست صنم رو بیارم توی اون خونه ولی شهامت گفتنش رو نداشتم و می ترسیدم حاجی دلگیر بشه ؛ بی بی هم آرزو داشت روزی برسه که اونم بتونه با عروسش توی یک خونه زندگی کنه ؛
این باراونقدر ذوق و شوق داشتم که برای خواستگاری خودم تدارک می دیدم همه چیز رو مطابق سلیقه ی خودم و به روز تهیه کردم و روز بعد ما دوباره با کلی پیش کش و انگشتر و گردنبند رفتیم برای قول و قرار دوباره ؛ در حالیکه دلم کف دستم بود که نکنه باز اتفاق تازه ای بیفته و نتونم به صنم برسم ؛
اونشب یکی از بهترین شب های زندگی من شد ؛ همه ی اعضا اون خانواده رو مثل کف دستم می شناختم و از همه مهمتر این بود که صنم رو بعد از مدت ها از نزدیک می دیدم اما نه از صنوبر خبری بود نه کسی از تولد بچه ای که تازه بدنیا اومده بود حرفی زد .
ولی احساس می کردم که خان بابا با من مهربونتر شده ؛ و این بی اندازه خوشحالم کرده بود ؛با احترام منو کنار دستش نشونده بود و مرتب بهم تعارف می کرد . و صنم زیبا تر قبل مثل یک فرشته روبروم نشسته بود در حالیکه لبخندی که روی لبش بود

1400/09/28 19:42

محو نمی شد .
اونشب اصلا فرصتی نبود تا با صنم تنها حرف بزنم ولی همه چیز عالی بود قرار عقد و عروسی رو همون شب گذاشتیم ؛خان بابا عقیده داشت بزاریم برای عید فطر ولی من مخالفت کردم و گفتم : نه تو رو خدا عید فطر نه ؛ قبل از ماه رمضون کارو تموم کنین ؛لطفا ،من خاطره ی خوبی از صبر کردن توی ماه رمضون ندارم ودر حالیکه کسی جز من و صنم و عزیزه متوجه ی منظورم نشد ؛ این حرف رو گذاشتن پای کم صبری منو به خنده و شوخی برگزارش کردن و کلی خندیدیم ؛ اما خان بابا گفت؛ باشه ، به شرط اینکه شما خونه ای مستقل بگیرن و صنم رو ببرین توی خونه ی خودتون این تنها شرط منه ؛ که من فورا قبول کردم ولی هم حاجی و هم بقیه خواهرام اوقاتشون تلخ شد ؛
در حالیکه از مدت ها قبل حاجی قسمتی از خونه رو برای من آماده کرده بود و دلش می خواست که عروسشو بیاره توی همون خونه ؛در واقع با اون حالی که من داشتم هرکاری که فریدون خان می گفت انجام می دادم ؛
وقتی از خونه ی خان بابا بیرون می اومدیم من روی پام بند نبودم و بی خودی می خندیدم ؛ اما بازم عصمت خانم نتونست جلوی خودشو بگیره و می خواست شب منو خراب کنه به محض اینکه وارد خونه شدیم چادرشو به کمر بست و لب به اعتراض باز کردکه : حاجی شما برای چی حرفی نزدین؟ یعنی ما باید سرمون رو بندازیم پایین و هر *** هر خواسته ی نا بجایی داشت انجام بدیم ؟ فردا کی می تونه از پس همچین عروسی بر بیاد ؟ گفتم : چی شده خواهر ؟ باز داری حرف و سخن درست می کنی ؟گفت : والله اینطوریشو دیگه ندیده بودیم چه معنی داره نظر حاجی رو نپرسیدی مگه تو نمی دونی یک دونه پسری و باید با پدر و مادرت زندگی کنی ؟مگه ندیدی حاجی چقدر خرج کرد تا اون اتاق ها رو درست کرد برای تو زنت ؟ مگه میشه همش حرف ؛حرف اونا باشه ؟ و قبل از اینکه *** دیگه ای بخواد حرف بزنه گفتم : از من می پرسی ؟ میگم دلیلش رفتار های ناهنجار شما هاست ؛
مدام حرف درست می کنین ؛گفت : کی ؟ ما ؟ خدا به دور حرف چی ؟ این که میگم دست زنت رو بگیر بیار اینجا چی به من می رسه ؟ واقعا که قباد ازت انتظار نداشتم , گفتم : حاجی ؟بد میگم ؟ ملاحظه می کنین ؟ بهم حق میدین که صنم رو از زخم زبون دور نگه دارم ؟دو روزه که مدام می شنوم عصمت خانم اینطوری گفته ؛ اون طوری گفته , تا توی این خونه بی جا در مورد دیگران قضاوت می کنن اصلا صلاح نیست دختر مردم رو بیارم اینجا و بشینه به لا طائلات اینا گوش کنه ؛ این شرط رو فریدون خان قبلا به من گفته بودکه صنم باید مستقل زندگی کنه منم قبول کردم حالا هر چی شما بفرمایید ؛ من امرتون رو اطاعت می کنم ؛
حاجی در حالیکه اخمهاش در هم کشیده بود رفت بالای

1400/09/28 19:42

اتاق نشست و گفت : بی خودی حرف سخن درست نکنین ؛ شما هم آقا قباد احترام خواهرت رو نگه دار ؛ دیگه حرفیه که زدی نمیشه کاریش کرد؛ من به این کارت رضا نیستم ، پس به شرط اینکه همین نزدیکی ها یک خونه بگیری که از ما دور نباشی ؛
بی بی گفت : والله عصمت بدت نیاد منم جای قباد بودم همین کارو می کردم ؛ آخه برای چی امشب این بچه رو داری خراب می کنی ؟ ولشون کن بزار هر طوری دلشون می خواد زندگی کنن ؛ این بچه شبانه روز نداشته حالا که دارن اون دختر رو توی سینی تقدیمون می کنن بازم گله داشته باشیم ؛ والله دختره مثل قرص ماهه ؛ بزار یکم ناز کنه مگه چی میشه ؟
گفتم ؛ قربون جدت برم بی بی ولی بازم روی چشمم هر چی حاجی بگه همون کا رو می کنم ؛ .
از روز بعد هر دو خانواده افتادن دنبال خرید عروسی و حاجی می گشت تا یک خونه پیدا کنه که هم مناسب باشه و هم توی همون محله ؛ ولی هر روز که من و بی بی و یکی دوتا از خواهرام و عزیزه میرفتیم خرید احساس می کردم صنم یک طورایی آشفته اس انگار حواسش نبود و هر چی بهش پیشنهاد می کردن بدون اینکه دقت کنه قبول می کرد و می گفت همین خوبه ؛
وهر زمان که نگاهمون در هم تلاقی می کرد با یک لبخند مصنوعی می خواست اون آشفتگی رو پنهون کنه ؛ یک بار توی بازار تنها گیرش آوردم و پرسیدم : صنم زود باش حرف بزن ببینم چرا خوشحال نیستی ؟ گفت: هیس بعدا بهت میگم چیز مهمی نیست ؛ نگران نباش ،

گفتم : نگرانم می ترسم دوباره یک چیزی بشه که عروسمون بهم بخوره ؛ گفت : نترس مربوط به ما نمیشه ؛ گفتم : بازم صنوبر ؟ گفت : قبادجان ول کن دیگه؛ بزار با خیال راحت خرید کنیم؛بهت که گفتم اصلا چیز مهمی نیست ,
ولی حرفای صنم نگرانی منو بیشتر کرد ؛خب از خطبه ای که بین من و صنم قبلا خونده شده بود مدتی می گذشت و دیگه اجازه نداشتم باهاش تنهایی بیرون برم این بود که مدام با تلفن حرف می زدم هر دو در این مدت اونقدر رنج دیده بودیم که حرفامون تمومی نداشت ولی وقتی از رضا پرسید گفتم خبر ندارم و نمی دونم چی بسرش اومده ؛ واقعا دلم نمی خواست بهش دورغ بگم ولی اسم رضا و مکافات هایی که به خاطر اون کشیدم باعث شد که نخوام دیگه حرفی از اون در میون بیاد .
تا اینکه بالاخره شب عروسی من صنم در میون دلهره ی بی اندازه ای که هر دو داشتیم و خودمون هم نمی دونستیم چرا ؟ رسید ،

1400/09/28 19:42

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
با خوشحالی رفتم تا این خبر رو به صنوبر برسونم چون همیشه یکی از غصه هایی که به زبون میاورد این بود که من باعث شدم توازقباد جدا بشی ؛ گفتم : مژده بده خواهری خان بابا با ازدواج من و قباد موافقت کرد ،می خواد قرار بزاره دوباره بیان خواستگاری دیگه راضی شده ؛ اخمشو در هم کشید و گفت : خب به من چه مربوط ؟ مثل یخ وارفتم ؛ گفتم یعنی چی ؟ مگه تو خواهرم نیستی ؟مگه غصه نمی خوردی که تو باعث جدایی ما شدی ؟ گفت : صنم تو رو خدا دست از سر من بردار برو هر کاری دلت می خواد بکن اینقدر هم از خوشبختی هات با من حرف نزن نمی ببینی دارم دق می کنم ؟ برای چی باید به خاطر تو خوشحال باشم ؟ گفتم : نمی فهمم تو بگو چرا نباید خوشحال بشی ؟مگه من خواهرت نیستم ؟ گفت : خیلی خب ؛ برو عروسی کن به من کار نداشته باش ؛ اصلا مگه تو نگفتی شوهر نمی کنی و میشی بابای بچه ی من دروغ گفتی ؟ فقط می خواستی منو گول بزنی تا این *** رو شیر بدم ؟ گفتم: الهی قربونت برم ،تو می ترسی از پیشت برم ؟
من فکر می کردم تو خوشحال میشی اگر تو دوست نداری من ازدواج کنم ،خب نمی کنم می مونم پیش تو بهشون میگم نمی خوام ؛
ولی اگرم عروسی کنم که تو رو ول نمی کنم ؛ می برمت خونه ی خودم من و تو قباد سه تایی بزرگش می کنیم تازه هیچ معلوم نیست یک نفر پیدا نشه و تو عاشقش بشی و توام عروسی کنی،
گفت :زر مفت نزن کی با یک بچه منو می خواد ؟ خودت بگو اگر تو بچه داشتی کسی تو رو می گرفت ؟
مرد که نیستم ؛ وقتی خان بابا تو روی دستش مونده بودی عزیزه از خدا خواست که زنش بشه؛ ولی من که نمی تونم این کارو بکنم ؛
زندگی من تموم شده اس محکومم توی این اتاق بپوسم و دم نزنم ؛ تازه من هنوز زن رضا م اون بدبختِ فراری و در بدر ؛خدا ازش نگذره که منو به روز سیاه نشوند
گفتم :صنوبر حالا تو میگی چیکار کنم که تو خوشحال باشی ؛هر کاری تو بگی همون کارو می کنم ولی خواهش می کنم اینقدر برای خودت عزا داری نکن کاریه که شده ببین چقدر بچه ات قشنگه ببین چه لپ های سرخی داره ,
گفت : میشه خفه بشی از اتاقم برو بیرون نمی خوام ببینمت ؛ توام مثل بقیه ولم کن و برو ؛
گفتم : آخ خدای من از دست تو صنوبر؛ تا حالا شده تو رو ول کنم بازم نمی کنم قول میده تو خواهر منی ؛ داد زد صنم برو دست از سرم بردار ؛ اینم دروغگو ؛ همه دروغ میگن؛ تو ؛ عزیزه ؛ آدمای بدجنسی هستین ؛ حالا می فهمم که چرا منو دوست نداری چون خواهر واقعی من نیستی ما از مادر جداییم ؛ عزیزه مادر تو نیست ،مادر منه ؛ ولی از بس شانس داری همیشه به تو توجه کرده و منم *** نبودم که نفهمم ؛ حتی اون خان بابا هم برای اینکه تو دختر عشقش

1400/09/30 03:28

بودی فقط تو رو دوست داشت من توی این خونه زیادیم ؛
داد زدم بسه دیگه از این حرفای احمقانه زدی خودت از خودت خجالت نمی کشی ؟فکر کن این حرفا رو از زبون من می شنیدی به نظرت احمقانه نیست ؟
نمی دونم چرا به زبون میاری درحالیکه خودتم می دونی هیچ کدوم از این حرفا درست نیست ؛ اگر مشکل تو ازدواج منو و قباده بود به خدا نمی کردم ؛ بهت که گفتم بی خیالش میشم ؛ بهم می زنم؛ ببینم تو خیالت راحت میشه ؟ این اولین بار نیست که تو نمی تونی خوشحالی منو ببینی ؛ او زمان که از غصه داشتم به خاطر دوری از قباد دق بالا میاوردم صنم خوب بود ؛ دروغگو هم نبود حالا چی شده یعنی تو اینقدر حسودی ؟
و از اتاق با گریه رفتم بیرون و عزیزه منو دید و گفت : باز چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟
گفتم : صنوبر هر چی از دهنش در میومد به من گفت اون دلش نمی خواد من با قباد عروسی کنم ؛به خان میگم پشیمون شدم ؛
گفت : فدات بشم مادر خودتو بزار جای اون ؛ خب اونم دل داره ، تو خواهر اونی اگر من و تو ملاحظه اونو نکنیم پس کی بکنه ؟ مادر، صنوبر حق داره خیلی دلتنگه فکر می کنه توام از این خونه بری اون تنها میشه یک چیزی از روی حرصش میگه تو اصلا به دل نگیر ؛
کار خودت رو بکن ؛ نمیشه که تو زندگیت رو به پای اشتباه ها و کج خیالی های صنوبر تباه کنی .
بالاخره فردای اون روز خانواده ی قباد یکبار دیگه با تشریفات هر چه تمامتر و بهتر از قبل اومدن برای بله برون ؛
مدت زیادی بود قباد رو ندیده بودم خیلی عوض شده بود ؛
به محض اینکه چشمم بهش افتاد احساس کردم مرد تر و بزرگتر شده ؛
جسارت بیشتری پیدا کرده بود و حرف می زد و عقیده اش رو می گفت و در تمام مدت زیر چشمی به من نگاه می کرد و می خندید ؛
طوری که همه فهمیده بودن که اون چقدر خوشحاله .
اما موضوع خوبی که در این بله برون پیش اومد این بود که خان بابا با عزیزه حرف زد و اونم جواب داد و اینطوری آشتی کردن .
اونشب بعد از رفتن مهمون ها خونه ی ما غوغایی بر پا شد گلنسا گریه می کرد و گرسنه بود و صنوبر حاضر نمیشد بهش شیر بده و خودشم مدام گریه می کرد و بی قرار بود و هر کاری کردیم حاضر نشد حتی بچه رو بغل کنه ؛
صدای گریه های گلنسا منو یاد علیرضا انداخت و ترسیدم ؛اول التماس کردم و هر زبونی می دونستم ازش خواستم به این بچه رحم کنه ولی زیر بار نرفت و رضایت نداد ؛
دیگه عصبانی شده بودم و سخت با هم دعوا کردیم ؛اون بطور خیلی غیر منطقی از اینکه من و قباد و حتی خان بابا وعزیزه آشتی کردن دلخور بود و می گفت همه تون با هم خوب شدین و این وسط فقط من بدبخت موندم ؛
اصلا نمی فهمیدیم اون چطور متوجه نمیشه که همه ی این ماجرا ها زیر سر خودش

1400/09/30 03:28

بوده , و مدام این حرف رو تکرار می کرد که این من بودم که اونو به این راه کشوندم ؛
عزیزه اینطوری به گوش خان بابا رسوند که صنوبر از اینکه همه با هم آشتی شدیم و اون هنوز مورد غضب شماست ناراحته ؛
به خاطر من از گناهش بگذر بچه ام داره دیوونه میشه و اینطوری شدکه خان بابا از امیر علی خواست که بره صداش کنه تا باهاش حرف بزنه ولی اون گفته بود از همه بیزارم نمی خوام کسی رو ببینم و یا کسی بهم ترحم کنه ؛
امیرعلی هم صاف اومد و گذاشت کف دست خان بابا ؛ با اینکه عکس العملی نشون نداد مدتی در فکر بود ؛
بالاخره عزیزه حریر بادوم رقیق درست کرد و من روی پام گذاشتم با قاشق بهش دادم طفلک از بس گرسنه بود خورد و خوابید ؛
گهواره ی گلنسا رو بردم گذاشتم کنار تخت خودم ؛ و هر وقت بیدار می شد و بهانه ی شیر می گرفت به دستور عمه خانم بهش قنداق می دادم که حریر بادوم که براش سنگین بود رو هضم کنه و در ضمن احساس گرسنگی هم نکنه ؛
خلاصه وظیفه ی نگهداری از گلنسا افتاد به گردن من و از همون شب به بعد صنوبر اون بچه رو شیر نداد که نداد ؛
و این زمانی بود که همه باید برای مراسم عروسی میرفتیم خرید ؛
این بود که عزیزه سفارش کرد از قلهک یک دایه بیارن که شیر داشته باشه وچند روز بعد خان بابا همین کارو کرد و خیالمون راحت شد ؛
صنوبر با سکوت غمبارش حالا ما رو رنج می داد و با حالتی غضبناک به ما نگاه می کرد و بازم رغبتی برای بغل کردن بچه اش نشون نمی داد .
اون روزا قباد سرمست و بی خیال از اینکه هر روز ی که میگذره ما به زمان عقد و عروسیمون نزدیک میشیم بهم تلفن می کرد و انتظار داشت مدت طولانی باهاش حرف بزنم ؛
ولی راستش اصلا دل و دماغ نداشتم و می ترسیدم با این کارم باعث آزار صنوبر بشم و چقدر اون روزا برای اونو و دخترش نگران بودم طوری که هیچ لذتی از اون کارا نمی بردم ؛
تا یک روز صنوبر ازم پرسید صنم تو می دونی رضا کجاست ؟ گفتم: نه من از کجا بدونم ؟ گفت : نکنه خان بابا سر به نیستش کرده باشه ؛ گفتم : اگر اینطور بود قباد به من می گفت می خوای ازش بپرسم ؟ تو اصلا می خوای رضا رو ببینی ؟
گفت : آره اگر بهش گفته بودم ازش بچه دارم نمی رفت وقتی میگم همش تقصیر شماست برای همینه دیگه ؛چرا نذاشتین بهش بگم ؛ شاید ولم نمی کرد و الان به این حال و روز نبودم ؛ گفتم : باشه اگر تو بخوای ؛من از قباد می پرسم و میریم پیداش می کنیم و بهش میگیم ؛ اما اول تو باید فکراتو بکنی اصلا می خوای با رضا زندگی کنی ؟فکر عاقبتشو کردی ؟ گفت : برو بابا عاقبت می خوام چیکار حالا از این وضع خلاص بشم و از این خونه برم دیگه چیزی نمی خوام .
گفتم : من نمی دونم ولی به نظرم رضا

1400/09/30 03:28

آدم قابل اعتمادی نیست ؛ گفت : هر چی هست فعلا که شوهر منه ؛ گفتم : یادت نیست ؟ اگر تو رو دوست داشت اونطور دست و پاتو نمی بست و ولت نمی کرد توی یک خونه ای که عقل هیچ *** نمی رسید که ممکنه تو اونجا باشی ؛ گفت : می دونم برای همین کارش ازش کینه به دلم گرفتم و یک روز حسابشو می رسم ولی اون باید بیاد و بچه اش رو ببره اینطوری آیینه دق جلوی چشم من نباشه ؛ در حالیکه سعی می کردم جلوی حرصم رو بگیرم همینطور که ازش دور می شدم گفتم : به خدا تو رو درک نمی کنم تو چطور مادری هستی و چطوری دلت میاد در مورد گلنسا اینطوری حرف بزنی ؛
هر چی صنوبر نسبت به گلنسا بی مهری می کرد من ناخودآکاه سعی داشتم براش مادری کنم ؛ حالا دوماهه بود و حسابی به دنیای اطرافش توجه می کرد و صداهایی مثل آقا از دهنش در میومد ؛ بقدری شیرین و دوست داشتی شده بود که تا خان بابا میومد خونه سراغش رو می گرفت و مدتی توی بغلش نگه می داشت و باهاش حرف می زد ؛ اما گلنساروی خوشی به دایه نشون نمی داد و اینطور که فهمیده بودیم امن ترین جای دنیا برای اون آغوش من بود . صنوبرم مثل روح سرگردون توی خونه راه میرفت ، در حالیکه یکی دوبار دیدم که وقتی گلنسا گریه می کنه با نگرانی بهش نگاه خیره می شد ولی تظاهر می کرد که براش اهمیتی نداره .و در تمام مدتی که ما مشغول مهیا کردن سور سات عروسی بودیم با صنوبر مشکل داشتیم و البته گاهی بهش حق می دادم ؛ چون اون آدمی نبود که با غمهاش کنار بیاد و شرایط موجود رو نمی خواست و نمی پذیرفت .
تا اینکه بالاخره من لباس عروس پوشیدم و اون شبی که توی رویا هام تصور می کردم از راه رسید و به واقعیت تبدیل شد .
قباد
هوای سرد و یخبندون اونشب هم نمی تونست از شادی دل من کم کنه ،
اونقدر خوشحال بودم و بیقرار ،،که تنها به این فکر می کردم که اون خطبه ی لعنتی خونده بشه و دیگه کسی نتونه این ازدواج رو بهم بزنه ؛ معمولا عروسی ها توی فصل بهار و تابستون انجام می شد و توی حیاط های بزرگ اون زمان ؛ و حالا مجبور شده بودیم که خونه ی فریدون خان رو برای پذیرایی از مهمون ها آماده کنیم ؛ می تونم بگم که گرداننده ی همه ی برنامه ها عماد و زینب بودن میز وصندلی ها برده شده بود و حیاط و کوچه چراغونی ؛
عماد و مرتضی میوه ها رو توی خونه ی ما شستن با خودشو بردن و شیرینی ها رو هم آبجی و زینب توی ظرف ها نقره چیدن روی میزها ؛ نزدیک ظهر یک سر رفتم تا ببینم چیزی کم و کسر نباشه با وجود سردی هوا دیگ های بزرگ روی اجاق ها بارگذاشته شده بود ؛
گوسفند بریون شده و کباب و جوجه کباب داشت برای شب آماده می شد و به نظر میومد همه چیز آماده اس ؛صدای داریه و تنبک و آواز

1400/09/30 03:28

دسته جمعی خانم ها بلند بود ؛
چند تا خواهرای منم اونجا بودن ولی هرچی دنبال صنم گشتم پیداش نکردم ؛ چشمم افتاد به عزیزه که همینطور با عجله راه میرفت و دستور می داد ؛ رفتم جلو و گفتم : عزیزه ببخشید من یک کاری با صنم دارم می تونم ببینمش ؟ گفت : نه پسرم آرایشگر ها اومدن و می خوان بندش بندازن
میشه به من بگی بهش می رسونم ؛ گفتم : چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه ؛ یک فکری کرد و گفت: باشه یک کاریش می کنم تو برو توی اتاق عقبی میگم بیاد ؛ مواظب باش کسی نبینه ؛
زیاد منتظر نموندم و صنم در رو باز کرد و در حالیکه روسری سفید با گره ای در پشت سرش بسته بود و یک لبخند شیرین روی لب داشت اومد و گفت : چی شده قباد چیکارم داری ؟ با اشتیاق رفتم جلو و بازوشو گرفتم و گفتم : می خواستم ببینمت همین ؛ کار از این مهمتر ؟ گفت : لوس نشو تو رو خدا داشتن بندم مینداختن همه منتظرن ؛ گفتم خواهش می کنم یکم بمون بزار نیگات کنم ؛ خندید و گفت : ای وای قباد چرا اینطوری می کنی؛ الان یکی ما رو ببینه چی میشه ؟ تو واقعا کارم نداشتی ؟ گفتم : چرا دیگه می خواستم ببینمت دلم برات تنگ شده بود نمی تونستم تا شب صبر کنم ؛
گفت : خیلی خب دیگه من باید برم . توام این قدر لوس نباش بهت نمیاد ؛ ما حالا خیلی وقت داریم با هم باشیم ؛ من می خوام امشب خیلی خوشگل بشم توام برو خودتو آماده کن داره دیر میشه عاقد ساعت چهار میاد ؛ گفتم :آخه تو که همیشه خوشگلی یعنی از اینم خوشگلتر ؟ اگر دست من بود می گفتم عاقد صبح بیاد و الان دیگه کار تموم شد بود ؛من که دیگه برای همین چند ساعت هم طاقت ندارم ؛ صنم راستشو بخوای دلم شور می زنه ؛ می ترسم دوباره یک اتفاقی بیفته ؛ گفت : قباد اینو میگم که خیالت راحت بشه من دیگه بیخ ریش تو بسته شدم نمی تونی از دستم فرار کنی ؛ از این حرفای دلسرد کننده هم نزن ..و در حالیکه می خندید با عجله رفت.
از اونجا رفتم یک سر به خونه ای که حاجی برامون خریده بودو چند خیابون با خونه ی حاجی فاصله داشت زدم تا خیالم راحت بشه ؛یک خونه ی آجری زیبا چیزی که منو برای خریدن اون خونه ترغیب کرد نمای زیبای اون بود و حوض قشنگی که وسطش قرار داشت . زیاد بزرگ نبود سه اتاق داشت و یک مهمون خونه ی ال مانند و یک حیاط خلوت بزرگ پشت ساختمون ؛ عماد اونجا رو هم چراغونی کرده بود و توی اون فصل سال اتاق ها رو پرکرده بود از گلهای نرگس و محمدی ؛ وخودش ماشین منو هم گل زده بود ؛
عماد اونقدر پسر خوب و خالصی بود که اگر برادر داشتم بیشتر از اون نمی تونستم دوستش داشته باشم ؛
و حالا که فکرشو می کنم می ببینم کلی از گرفتاری های من به خاطر انتخاب دوست بوده و با اینکه می

1400/09/30 03:28

دونستم رضا چطور آدمیه بازم به دوستی با اون ادامه دادم .
عزیزه هم برای جهاز صنم سنگ تموم گذاشت . حاجی هم تمام اتاق ها رو از فرش های نفیس پر کرده بود .
و بالاخره من سر سفره ی عقد نشستم ؛منتظر صنم ؛
از شدت هیجان عرق میریختم و زیر لب می گفتم : بیا دیگه چرا لفتش میدی ؛ صنم بیا ؛
عرق از کنار صورتم پایین اومد ؛ دست کردم جیبم که یک دستمال پیدا کنم ؛ ولی نبود ؛ خواستم بلند بشم و جیب شلوارم رو بگردم که یک نفر یک دستمال تمیز گرفت جلوی صورتم ؛ سرمو بلند کردم که تشکر کنم صنوبر رو دیدم ؛ لاغر و ضعیف و بی اندازه غمگین ؛
دیگه هیچ شباهتی به صنم نداشت ؛ قبلا اونقدر شبیه به هم بودن که گاهی اونا رو با هم اشتباه می گرفتم ؛
دستمال رو گرفتم و گفتم : صنوبر ؟ تو کجا بودی ؟چرا پیدات نیست ؟
گفت : همین جا ها زیر سایه ی شما ؛
پرسیدم : حالت خوبه ؟
گفت : تو چی فکر می کنی ؟ ؛ خوب نیستم ؛
و آروم سرشو آورد کنار گوش منو نجوا کنون گفت : اینو یادت باشه خوشبختی منو صنم ازم گرفت یعنی تو رو .
و با سرعت دور شد ؛ من که یک لحظه شوکه شده بودم ؛ و یک حالت خفگی بهم دست داد ؛ یعنی چی ؟منظورش چی بود ؟ خدا چه اتفاقی می خواد بیفته ؟ این دختر چش شده بود ؟
در همون موقع صدای کف زدن و هلهله بلند شد و صنم اون عروس زیبای منو آوردن .
می تونم بگم زیباترین عروس دنیا شده بود ؛ و وقتی با اون لباس پر چین و دنباله دارش و توری که روی صورتش بود وارد شد قلبم داشت از حرکت می ایستاد و کلا صنوبر رو فراموش کردم . و چند دقیقه بعد من و صنم به عقد هم در اومدیم ؛ دیگه از اون لحظه هیچی توی این دنیا برام مهم نبود حاجی و فریدون خان دوتا از مردان سر شناس و پولدار اون شهر هر کاری که از دستشون بر میومد برای من و صنم کرده بودن ؛ سیاه بازی و نوازنده و خواننده ؛که تا نزدیک نیمه های شب سر مردم گرم بود و شادی می کردن ؛ مهمون ها اونقدر زیاد بودن که جای سوزن انداختن نبود . و بالاخره عده ی زیادی همراه ما شدن و رفتیم به خونه ی خودمون ؛حاجی و فریدون خان ما رو دست بدست دادن و اون شب طبق رسم اون زمان ؛عزیزه و آبجیم پیش ما موندن و من و صنم رفتیم توی اتاق و در رو بستیم و تنها شدیم .

1400/09/30 03:28

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
صبح قبل از طلوع خورشید بیدار شدم ؛ سر صنم روی دست من آروم و عمیق خواب بود، توی نور کمرنگ یک صبح ابری زمستون هنوز صورتش می درخشید بی حرکت نگاهش کردم ؛دلم می خواست زمان متوقف می شد و من تا ابد به همون حال می موندم ؛ یک مرتبه بدون اینکه چشمش رو باز کنه آروم گفت : بخواب ؛ گفتم : تو بیداری ؟ گفت : نه خوابم ؛ تو رو خدا بخواب قباد ؛ من خیلی خسته ام نمی خوام به این زودی بیدار بشم ؛ گفتم : خب بخواب من که کاریت ندارم ؛ گفت : بهم نگاه نکن بلند هم نفس نکش اینطوری معذب میشم ؛ گفتم ؛ باشه اگر تو بخوای نفس نمی کشم ؛ گفت : بخواب داری بیدارم می کنی ؛ گفتم : آخه از ذوق بودن تو کنارم خوابم نمی بره ؛ گفت : می دونی من چند وقته درست نخوابیدم ؟گفتم : حتما از ذوقت نمی خوابیدی ؛آره ؟ گفت ؛ بخواب ؛حرف نزن ؛ امروز بی بی برامون پاتختی گرفته من باید دوباره بزک دوزک کنم و کلی خجالت بکشم ؛ گفتم : چرا خجالت بکشی ؟ این همه آدم زن و شوهر میشن مگه خجالت کشیدن ؟ ؛ چشمش رو باز کرد و گفت : تو خیلی لوس شدی؛ اینطوری نبودی ؛لبخندی زدم و گفتم: چطوری بودم ؟
گفت : سنگین و رنگین بودی ؛ موهاشو از روی شونه اش پس زدم و گفتم : خجالت می کشیدم وگرنه من هیچوقت نمی تونستم در مقابل تو سنگین و رنگین باشم ؛ یکم جابجا شد و گفت : بالاخره کار خودت رو کردی ؛ قباد خواب از سرم پرید ؛ گفتم ؛ ببخشید نمی خواستم بیدارت کنم ؛ حالا بگو تو چرا مدتیه نمی خوابیدی چیزی شده بود ؟ گفت : صنوبر گلنسا رو قبول نمی کنه اونم فقط یا توی بغل صنوبر آروم میشه یا بغل من ؛ وقتی پیش دایه هست همش بی قراری می کنه ؛شب ها پیش من می خوابید و تا صبح مراقب اون بودم گفتم : حالا یک چند روزی نباشی عادت می کنه من تو رو با کسی تقسیم نمی کنم ؛ بهت گفته باشم من خیلی حسودم ؛ حالت غمگینی به خودش گرفت و گفت : نگو قباد از حسادت بدم میاد ؛ آدم های حسود هم به خودشون صدمه می زنن هم به دیگران ؛ محکم گرفتنمش توی بغلم و سرشو گذاشت روی سینه ی من وجدی میگم حسود نباش , گفتم : شوخی کردم قربونت برم می خواستم بدونی چقدر دوستت دارم ؛ ببینم تو ..هنوز حرفم تموم نشده بود که یکی دستشو گذاشته بود روی زنگ خونه و در عین حال با مشت می کوبید به در ؛ هراسون بهم نگاه کردیم ؛
گفتم : این وقت صبح کی می تونه باشه یعنی چی شده ؛ صنم با اضطراب گفت : قباد حتما اتفاقی افتاده ؛ صنوبر ؛ گلنسا ؛ و از روی تخت پرید پایین ؛
منم فورا بلند شدم لباس پوشیدم که برم در رو باز کنم ؛ و قبل از من عزیزه و آبجی توی راهرو بودن ؛ پالتوم رو از روی جا لباسی برداشتم انداختم روی شونه ام و رفتم در رو باز کنم ولی

1400/10/02 17:51

خدا می دونه چه حالی داشتم دست و پام می لرزید و منم مثل صنم حتم داشتم یک اتفاقی افتاده ؛ و در کمال تعجب حاجی رو پشت در دیدم ؛ وگفتم : یا خدا بی بی حالش خوبه ؟ گفت : زود باش قباد حاضر شو به عزیزه خانم هم بگو بیاد؛ گفتم : حاجی اول بگو چی شده ؟ گفت : درست نمی دونم داشتم نماز می خوندم که عمه خانم زنگ زد خیلی پریشون بود زود باش ؛زود باش باید بریم خونه ی فریدون خان عزیزه خانم رو هم خبر کن گفتم :حاجی ، من که دارم پس میفتم؛ آخه اینطوری خبر میدن ؟ نکنه بچه ی صنوبر یک طوریش شده ؟ گفت: والله نمی دونم فکر می کنم دخترش باشه ؛ عمه خانم فقط گفت دختره داره از دست میره مادرشو خبر کن همین ؛
گفتم شما هم میاین ؟
گفت: آره برو حاضر شو شاید کاری از دستمون بر اومد ؛ وقتی برگشتم صنم و عزیزه و آبجی هر سه تاشون گریه می کردن , فقط گفتم حاضر بشن بریم ؛ عزیزه دودستی زد توی سرشو و شیون کنون پرسید , قبادبهم بگو صنوبر طوریش نشده ؟
گفتم :منم نمی دونم عمه خانم چیزی نگفته فقط خواسته که زود خودمون رو برسونیم . چند دقیقه بعد حاجی جلو کنار دست من و صنم و عزیزه و آبجی عقب ماشین همینطور که روی یخ های خیابون سر می خوردیم میرفتم بطرف خونه ی فریدون خان ؛ با هزار فکر و خیال و نگرانی ؛ اونجا دوباره یاد حرف صنوبر افتادم که موقع عقد من و صنم در گوشم گفته بود , یادت باشه خوشبختی منو صنم ازم گرفت یعنی تو رو ؛ بازم نمی فهمیدم صنوبرکه عاشق رضا شده بود حالا چرا داشت این حرف رو به من می زد . احساس می کردم صنم یک چیزایی رو از من مخفی می کنه و این قبلا هم بهم ثابت شده بود مثلا حاملگی صنوبر رو بهم نگفت و من خودم حدس می زدم ؛
وقتی رسیدم در خونه و زنگ زدیم ؛ ننه آغا در حالیکه توی سر و صورتش می زد در رو باز کرد و گفت : خانم صنوبر خودشو کشت ؛ نمی دونی چی دیدم ؛ عزیزه سست شده بود و داشت میخورد زمین ولی حال صنم از اونم بدتر بود پرسید : ننه آغا الان کجاست ؟ ننه آغا گفت: بردنش مریضخونه ی نجمیه؛ خانم اتاقش پر از خون شده؛ خودشم غرق خون بود ؛خدا خدا نمی دونین چی دیدم ؛ گفتم: سوار شین بریم ؛ صنم در حالیکه اشک میریخت پرسید؛ گلنسا کجاست اون حالش خوبه ؟
گفت : آره اون پیش دایه اس ؛ خیالتون راحت باشه برین به صنوبر برسین ؛ خدا خیرش بده اون پیداش کرد اگر گلنسا بیدار نشده بودو گریه نمی کرد کسی نمی فهمید صنوبر چه بلایی سر خودش آورده ؛صنم معطل نکرد و دوید توی عمارت تا به گلنسا سر بزنه تا خیالش راحت بشه و عزیزه همینطور می زد توی صورت خودش و می گفت : وای وای خاک بر سرم شد ؛ از چیزی که می ترسیدم به سرم اومد .
با همون حال خودمون رو رسوندیم به بیمارستان

1400/10/02 17:51

نجمیه ؛ و تا خان بابا رو پیدا کردیم کلی گشتیم هر کدوم از یک طرف می دویدیم ؛ بالاخره حاجی از دور فریاد زد قباد اینجان بیاین ؛ هوا خیلی زیاد سرد بود و سوز بدی میومد که تا مغز استخوان آدم رو می سوزند ؛ صنم آروم و قرار نداشت و بی تابی می کرد و ورد صنوبر گرفته بود . وقتی رسیدیم به خان بابا منظره ی بدی دیدم خان زار زار گریه می کرد و توانی برای ایستادن نداشت ؛دو دست به دیوار گرفته بود و سرش توی سینه اش خم بود . عزیزه زودتر رسید به خان بابا و در حالیکه توی سر و صورتش میزد پرسید چی شده ؛بچه ام ؛ بچه ام ؛ صنوبر با خودش چیکار کرده ؟ خان بابا نتونست حرف بزنه و دو دستشو گذاشت روی صورتشو در حالیکه شونه هاش می لرزید زار زد ؛ عمه خانم گفت : با تیغ رگ شو زده ؛ چند جای دیگه ی بدنشم تیغ کشیده خون زیادی ازش رفته و میگن زنده نمی مونه دارن بهش خون می زنن ؛
زخمهاشم بستن ؛ ولی هنوز کبوده کبوده مثل مرده افتاده روی تخت , عزیزه اینو که شنید یک مرتبه از حال رفت و با سر خورد زمین .
وضع خوبی نداشتیم و همه نگران بودیم ؛ و متاسفانه گروه خونی صنوبر کمیاب بود و شدیدا به خون احتیاج داشت ؛ از همه ی ما تست گرفتن و تنها فریدون خان و آبجی می تونستن بهش خون بدن ؛ اما دکترش می گفت حالش خوب نیست و امکان زنده بودنش خیلی کمه و بازم به خون نیاز داره ؛ به زور صنم رو روی پا نگه می داشتم ؛و در حالیکه اشک میریخت تکرار می کرد ؛من چه گناهی کردم؟ ؛ آخه من چه گناهی کردم ؛
اون زمان در این طور مواقع همراه های خود مریض باید میرفتن دنبال پیدا کردن خون این بود که فریدون خان و حاجی سراسیمه رفتن تا مریضخونه ها رو بگردن ؛
صنم
روز عروسی من رسید اما صنوبر دلخوشی برام نذاشته بود ؛ با نیش و کنایه هاش قلبم رو زخمی می کرد و ترجیح می دادم در مقابلش سکوت کنم و هر چی می تونم کمتر بهش نزدیک بشم ؛ اما نگرانی های من کم نبودن مدام به این فکر می کردم که بعد از رفتن من گلنسا آروم می گیره ؟ نکنه بهانه گیری کنه و به گریه بیفته و منو بخواد , و اینکه از این به بعد عزیزه با صنوبر دست تنها می مونه حالم رو بد می کرد.
نزدیک ظهر بود که عزیزه اومد و در گوشم گفت؛ قباد کارت داره ؛ وقتی رفتم ببینمش اونقدر هیجان داشت و ذوق زده بود که با خودم تصمیم گرفتم هر طوری شده اون روز رو بی خیال صنوبر و هر چیزی که توی این دنیا اذیتم می کنه بشم و نزارم اون شب هم به کام قباد زهر بشه ؛
دیگه داشتم لباس می پوشیدم تا آماده بشم برای عقد که صنوبر رو دیدم که در حالکه آرایش غلیظی کرده بود و لباس نا مناسبی به تن داشت اومد ؛
بازم من خوشحال شدم نبودن اونو کاملا حس می کردم و دلم می

1400/10/02 17:51

خواست یکدونه خواهرم موقع عروسیم پیشم باشه ؛ رفتم به طرفش و می خواستم اونو ببوسم خودشو کشید کنار و گفت : حتما توی دلت میگی آیینه ی دق اومد ؛بی خودی تظاهر نکن تو منو دوست نداری ؛ گفتم : می تونستی به جای این حرفا بگی من خوب شدم یا نه ؛ یا بگی مبارک باشه ؛ آخه تو چرا فکر می کنی من تو رو دوست ندارم؟ این همه به پای تو نشستم آخه مگه آدما برای اثبات دوست داشتن شون چیکار می کنن ؟ که من نکردم , انصاف داشته باش هر کاری از دستم بر میاد برات نکردم ؟ ؛ ولی اینو بهم بگو تو چرا منو دوستم نداری ؟ گفت : صنم اگر دوستم داری ثابت کن ؛ همین الان عروسی رو بهم بزن ؛ سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم گفتم : چرا باید این کارو بکنم ؟آخه چیش به تو می رسه ؟ حالا گیرم که من بهم زدم که این کار شدنی نیست ولی بعدش چی میشه ؟لابد می خوای تا آخر عمرم بشینم ببینم تو چه ادا و اطفاری از خودت در میاری؟ به خدا دیگه تو از حدش گذروندی ؛ تو مریضی ؛ آخه کدوم خواهری تا حالا همچین چیزی از خواهرش خواسته
گفت : برو بابا شوخی کردم توام که همه چیز رو جدی می گیری ؛ باشه من کاری می کنم که همتون از دستم خلاص بشین ؛ اینو گفت از اتاق رفت . حالا من آرایش کرده بغض گلومو فشار می داد و می خواستم جلوی اشکم رو بگیرم که زینب و آبجی اومدن سراغم و از اون حالت نجات پیدا کردم ؛ ولی دلشوره ای عجیب به دلم افتاده بود که نکنه واقعا بلایی سر خودش بیاره ؛
برای همین اصلا آمادگی نداشتم که برم توی مجلس ؛ قباد سر سفره ی عقد منتظر نشسته بود ؛ صدای هلهله و دست زدن میومد ؛ولی من پشت در مونده بودم و نفس های بلند می کشیدم که حالم خوب باشه و قباد اون نگرانی رو توی صورتم نبینه ؛ بالاخره ماجرا رو به عزیزه که اصرار داشت بدونه من چم شده گفتم و اونم با خونسردی ولی افسوس گفت ،ای مادر صنوبر که دفعه ی اولش نیست ؛ تو اصلا نگران نباش کسی که بخواد بلایی سر خودش بیاره قبلا به کسی نمیگه من مراقبم تو اصلا بهش فکر نکن عزیز دلم به خدا از صبح تا حالا دارم توی گوشش می خونم که یکم رفتارشو درست کنه ، به خرجش نمیره چیکار کنم به خدا دیگه عاصی شدم ؛
به خدا به یک حیوون گفته بودم الان دیگه فهمیده بود ،صنم منو ببین دختر خوشگلم ؛ بخند ، زود باش می خوام از ته دلت بخندی ؛ چون می خوای زن قباد بشی کسی که دوستش داری ؛به خدا خوشحالی حق توست از خودت دریغ نکن ؛ و دیگه به فکر کسی نباش امشب تو باید بهترین شب زندگیت بشه ؛ برو به امید خدا الهی خوشبخت بشی دخترم .
و بالاخره من کنار قباد نشستم و کمی بعد ما رو به عقد هم در آوردن و این بالاترین آرزو و رویای من بود که فکر می کردم وقتی بهش برسم دیگه

1400/10/02 17:51

هیچ غمی به دلم نخواهد بود ؛ در اون میون خوشحالی همه یک طرف و شور و حالی که بی بی مادر قباد داشت طرف دیگه اونقدر خوشحال بود که مرتب دو طرف سر منو می گرفت و صورتم رو می بوسید ؛ شب بی نظیری بود و من گهگاهی صنوبر رو می دیدم که با نگاهی غمگین و با حسرت به ما خیره شده بود و دلم فرو می ریخت ؛
تا آخرای اون شب که قرار بود منو ببرن به خونه ی قباد ؛ هوا خیلی سرد بود و همه داشتن لباس گرم تنشون می کردن یک عده دورم رو گرفته بودن که منو با خودشون ببرن سوار ماشین کنن ؛

اما صنوبر رو نمی دیدم و نمی دونستم همراه من میاد یا نه , در یک فرصت خودمو رسوندم به اتاق صنوبر ولی اونجام نبود و گلنسا رو که خواب بود بوسیدم و خواستم از اتاق بیرون برم که صنوبر رو دیدم ؛ گفتم : خواهر من دارم میرم تو نمیای ؟ گفت : ازت نمی گذرم زندگیم رو خراب کردی حالا داری با خوشی و خرمی میری و منو تنها می زاری ؛ گفتم : بسه دیگه آخه من چه گناهی دارم ؟ چیکار کردم جز اینکه همیشه سعی داشتم مراقب تو باشم ؟به خدا نمی خوام تو ناراحت باشی همش چشمم دنبال تو بود میای با من بریم گفت :نه ؛ حوصله ندارم ؛ به زودی از دستم خلاص میشی ؛ و رفت توی اتاق و در رو زد بهم ؛ نمی تونم بگم چقدر حالم بد بود ولی دیگه مجبور بودم همراه قباد برم ؛در حالیکه در تمام این مدت نگرانی خودمو برای صنوبر پنهون کرده بودم و سعی داشتم قباد اصلا متوجه ی پریشونی من نباشه .
حتی در بهترین لحظات زندگی که با قباد تنها شده بودم حس خوبی از اینکه دارم طعم خوشبختی رو می چشم نداشتم چون صنوبر اونقدر بهم عذاب وجدان داده بود و مدام منو مقصر همه ی گرفتاری های خودش می دونست که نا خودآگاه آرامش روحم رو ازم گرفته بود .

اونشب در آغوش قباد خوابم برد و بعد از مدت ها آروم خوابیدم . نمی دونم چقدر گذشت که از نفس های بلند یک نفر که اصلا عادت نداشتم هوشیار شدم ودر همون حالت موقعیت خودمو شناختم ؛ قباد بیدار شده بود و به من نگاه می کرد ؛ بدون اینکه چشمم رو باز کنم مدتی کمی با هم حرف زدیم که در اون سحر گاه سرد لعنتی صدای ضربات در حیاط دنیا رو روی سرم خراب کرد ؛ و به تنها چیزی که فکر می کردم صنوبر بود .
و خدای من صنوبر با تیغ رگ هر دو دستشو زده بود و اینطور که می گفتن بدن بی جونش رو غرق در خون پیدا کردن ؛
اصلا یادم نیست که چطور خودمون رو به مریضخونه رسوندیم ؛ و از کمرخم شده و صورت قرمز خان بابا فهمیده بودیم که صنوبر حال وروز خوبی ندارم ؛
اختیار هیچ کدوم از اعضا بدنم دست خودم نبود ؛ از هرکس که گروه خونیش به صنوبر می خورد خون گرفتن و بهش تزریق کردن ؛ ولی هنوز بهتر نشده بود و احتیاج به خون

1400/10/02 17:51

داشت حاجی و خان بابا رفتن به بیمارستان ها سر بزنه شاید بتونن خونه تهیه کنن و قباد رفت چند نفری رو بیاره که آزمایش بدن ؛حالا من و عزیزه و عمه خانم و آبجی پشت در بودیم ؛
عزیزه چندین بار ضعف کرد و اون مدت زیادی بود که داشت رنج می برد و دیگه طاقتش تموم شده بود ؛
تا بالاخره دکتر اومد و گفت : صنم کیه ؟ گفتم : منم ؛ خواهرشم ؛ گفت: شما بیا می خواد باهاتون حرف بزنه ؛ عزیزه گفت ؛ من مادرشم می خوام ببینمش ؛ اون بچه ی منه ؛ دکتر گفت :باشه خانم بیان ولی حرف نزنین حال دخترتون خوب نیست ؛ من و عزیزه سراسیمه خودمون رو رسوندیم به صنوبر ؛ خدای من ؛ در حالیکه بی رمق روی تخت افتاده بود ؛ صورتش اونقدر سفید بود که منو به وحشت انداخت ؛ یک دستش خون تزریق می کردن و دست دیگه اش سرم وصل بود و مچ هر دو دستش رو بسته بودن ؛ رفتم بالای سرش و گفتم : خواهر جونم ؟ آروم چشمش رو باز کرد و دوباره بست ولی گفت : صنم ؟ منو ببخش ؛ من نباید زنده بمونم ؛ دیگه نمی خوام این زندگی رو ؛ گلنسا رو دست تو می سپرم ؛ دفترم روگذاشتم زیر بالش تو، بخون و اونو بسوزون نزار هیچ *** دیگه از رازم با خبر بشه ؛ اونجا همه چیز رو ب ..
و سکوت کرد ؛ فورا دکتر اومد بالای سرش و معاینه اش کرد ؛ پرستار گفت : لطفا برین بیرون ؛اینجا رو خلوت کنین ؛ بلند گفتم : صنوبر این حرفا رو نزن تو خوب میشی و خودت گلنسا رو بزرگ می کنی ؛ قربونت برم نگران نباش ؛ عزیزه گفت , دخترم ؟ صنوبرم اینقدر منو دق نده تو حالت خوب میشه ؛چشمت رو باز کن تا خیالم راحت بشه ،ولی صنوبر نه تنها کوچکترین حرکتی نمی کرد بلکه شکل بدی پیدا کرده بود و دکتر و پرستار ها نگران بهش می رسیدن ؛ من و عزیزه فریاد می زدیم و نمی خواستیم از اناق بیرون بریم ؛ بالاخره دکتر اومد جلو و گفت :به خاطر خودتون میگم برین بیرون من میام با شما حرف می زنم ؛ عزیزه پرید یقه ی دکتر رو گرفت و با التماس گفت : بچه ام چی شده بهم بگو حالش خوب میشه ؛ من گفتم :آقای دکتر اجازه بدین هنوز می خواد حرف بزنه؛حرفش نیمه کاره موند ؛خواهش می کنم یک دقیقه بیشتر طول نمی کشه فقط یکبار دیگه چشمش رو باز کنه ؛ با افسوس گفت: خدا بهتون صبر بده ؛ تسلیت میگم اون دیگه صدای شما رو نمی شنوه ؛

1400/10/02 17:51

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
باور اینکه یک نفر داره باهات حرف می زنه و یک مرتبه می شنوی که توی این دنیا نیست خیلی سخته و تاب تحمل شنیدنشو نداری ؛ من وعزیزه در حالیکه بدون ملاحظه ی اینکه توی بیمارستان و بخش مراقبت های ویژه هستیم فریاد می زدیم و بالا و پایین می پریدیم و التماس می کردیم بزارن یک بار دیگه باهاش حرف بزنیم ؛که چند نفر به زور ما رو از اون اتاق بیرون کردن ودیگه راهی جز شیون کردن نداشتیم ؛ و عبور از این دقایق غم انگیز سخت و غیر قابل تحمل بود ؛ زمانی به خودم اومدم که قباد منو گرفته بود و به اصرار از بیمارستان بیرون می برد ؛ ؛ خان بابا رو دم در بیمارستان دیدم که با حاجی برگشته بودن تا به صنوبر خون برسونن ؛ اون زمان نمی دونستم عزیزه کجاست و نتونستم حتی به خان بابام نزدیک بشم ؛ چنان اشک از چشمم میومد که نه کسی رو می دیدم و نه به خودم و قباد فکر می کردم ؛
روزهای تلخی رو میگذروندیم که تصورش رو هم نمی کردیم ؛ صنوبر نه تنها با زندگی خودش بازی کرد همه ی ما رو توی گردابی از کج خیالی ها و بی انصافی هاش انداخته بود ؛ با این حال عزیزی بود که از دست داده بودیم و تحمل این غم بزرگ رو نداشتیم .
خان بابا با غمی که در دل داشت سعی می کرد منو و عزیزه رو دلداری بده ولی کسی نبود که بتونه ذره ای از بار غم دل اونو کم کنه ؛ صنوبر ما رو در شرایطی قرار داده بود که هر کدوم می خواستیم بدوینم چقدر در این فاجعه مقصریم ؛ و این داغ دلمون رو بیشتر می کرد , و اشک های خان بابا حاکی از این پشیمونی بود .
خان بابا تصمیم گرفته بودکه صنوبر رو قلهک کنار علیرضا دفن کنه برای همین همه رفتیم به عمارت اونجا و همه ی عزا داری هم اونجا برگزار شد ؛ تنها چیزی که آرومم می کرد این بود که صنوبر از من کینه ای به دلش نبود وگرنه گلنسا رو دست من نمی سپرد ؛ وقتی از بیمارستان رسیدم خونه اولین کاری که کردم بغل کردن اون بچه بود و بعدم زیر بالشم رو گشتم و دفتر خاطرات صنوبر رو پیدا کردم ؛ اما نه فرصت خوندن داشتم و نه دلی برای این کار؛ دفتر رو گذاشتم توی کیفم و تا پایان روز هفتم همراهم بود . ولی واقعا از روی قباد خجالت می کشیدم .
حتی خانواده اش که بعد از این همه مدت که اونا رو سر گردون کرده بودیم بازم بهم محبت می کردن و به روی خودشون نمیاوردن مخصوصا بی بی و آبجی و زنیب و عماد شوهرش که محبت رو در حقم تموم کردن و تا هفتم قلهک موندن.
اون روزایی که بشدت برای از دست دادن صنوبر غصه دار بودم اونا بودن که مرهم دردم شدن برای همین انسی بین ما شکل گرفت و بهشون نزدیک شدم ؛
من دیگه داشتم نقش یک مادر رو برای گلنسا ایفا می کردم و می تونم

1400/10/04 03:14

بگم هر کسی جای اونا بود شاید نمی پذیرفت . و قبادهم در این راه مانعی برام نبود هر وقت میومد سراغم و گلنسا رو توی بغلم می دید هر دو مون رو با هم بغل می کرد و شکایتی نداشت . پس منم به جبران اون همه محبتی که به من داشتن با تمام وجودم بهشون احترام می ذاشتم و محبت می کردم , بعد از هفت عزیزه و خان بابا قصد کردن که مثل علیرضا تا چهلم بمونن و من امیر علی و گلنسا رو همراه دایه اش برداشتم و با قباد و خانواده اش راهی تهران شدیم . قبل از اینکه راه بیفتیم عزیزه رو بغل کردم و گفتم دلم نمیاد شما رو تنها بزارم ؛
گفت : تنها نیستم فامیل هست عمه خانم هم هست ؛ تو نگران ما نباش برو به زندگیت برس ؛
الان دیگه من و خان بابات درد مشترکی داریم که باید باهاش کنار بیام اگربرگردم تهران صنوبر اینجا تنها می مونه اون تا چهل روز همین اطرافه من باید باشم؛ صنوبر حالا که رفته اون دنیا شاید متوجه بشه که چقدر دوستش داشتیم ؛ ولی تو دیگه حق نداری غصه بخوری چون هر کاری از دستت بر میومد براش کردی ؛ مادر به حرفم گوش کن؛ قباد و خانواده اش در این ماجرا گناهی ندارن و حقشون نیست که بیشتر از این به پای ما بسوزنن مخصوصا قباد ؛نکنه بد خلقی کنی ، و زندگیت رو از همین اول به سردی بکشونی ؛ خودتو بزار جای اون ؛ یکساله این بنده ی خدا داره ما رو تحمل می کنه ؛ والله *** دیگه ای بود تا حالا صداش در میومد ؛ اگر یک وقت کسی بهت حرفی زد با خوبی جواب بده ؛ناراحت نشو و به دل نگیر بعدا به ضرر خودت تموم میشه ؛
قباد گناه داره درست اولین شب عروسی همه چیز خراب شد ؛ حالا این تویی که به عنوان یک زن خوب باید هوای شوهرتو داشته باشی همون طور که اون هوای تو رو داشت و با صبوری تحمل کرد . گفتم : عزیزه به نظرتون ما چه کوتاهی در حق صنوبر کردیم ؟ گفت : نمی دونم ؛ کاش می فهمیدم ؛ به نظر خودم که هر کاری که عقلمون می رسید کردیم ؛ و حالا دیگه هر چی می خواست بشه شده ؛ به گذشته فکر نکن تو باید به زندگی خودت فکر کنی ؛ وقتی برگشتم گلنسا رو ازت می گیرم ؛
مبادا فکر کنی که تو باید اونو بزرگ کنی ؛اصلا ؛ اصلا من اجازه نمیدم ؛ این کار صنوبرم از روی خوبی نبود، اون می خواست تو رو توی درد سر بزرگ کردن بچه اش بندازه ؛ که در مقابل شوهر و خانواده اش سر شکسته باشی ؛ من حتم دارم همینطوره ؛پس بزارش خودم بزرگش می کنم . تو باید بری مدرسه و درست رو تموم کنی من با مدیرت هم حرف زدم نمی زاره کسی بفهمه که تو شوهر کردی توام حرفی از قباد با کسی نزن ؛ یادت باشه نزار هیچ *** و هیچ چیزی مانع بیشترفت تو در زندگی بشه ؛ و مدتی همدیگر رو در آغوش کشیدیم و گریه کردیم ؛ خان بابا جلوی در بود؛

1400/10/04 03:14