خدا می دونه چه حالی داشتم دست و پام می لرزید و منم مثل صنم حتم داشتم یک اتفاقی افتاده ؛ و در کمال تعجب حاجی رو پشت در دیدم ؛ وگفتم : یا خدا بی بی حالش خوبه ؟ گفت : زود باش قباد حاضر شو به عزیزه خانم هم بگو بیاد؛ گفتم : حاجی اول بگو چی شده ؟ گفت : درست نمی دونم داشتم نماز می خوندم که عمه خانم زنگ زد خیلی پریشون بود زود باش ؛زود باش باید بریم خونه ی فریدون خان عزیزه خانم رو هم خبر کن گفتم :حاجی ، من که دارم پس میفتم؛ آخه اینطوری خبر میدن ؟ نکنه بچه ی صنوبر یک طوریش شده ؟ گفت: والله نمی دونم فکر می کنم دخترش باشه ؛ عمه خانم فقط گفت دختره داره از دست میره مادرشو خبر کن همین ؛
گفتم شما هم میاین ؟
گفت: آره برو حاضر شو شاید کاری از دستمون بر اومد ؛ وقتی برگشتم صنم و عزیزه و آبجی هر سه تاشون گریه می کردن , فقط گفتم حاضر بشن بریم ؛ عزیزه دودستی زد توی سرشو و شیون کنون پرسید , قبادبهم بگو صنوبر طوریش نشده ؟
گفتم :منم نمی دونم عمه خانم چیزی نگفته فقط خواسته که زود خودمون رو برسونیم . چند دقیقه بعد حاجی جلو کنار دست من و صنم و عزیزه و آبجی عقب ماشین همینطور که روی یخ های خیابون سر می خوردیم میرفتم بطرف خونه ی فریدون خان ؛ با هزار فکر و خیال و نگرانی ؛ اونجا دوباره یاد حرف صنوبر افتادم که موقع عقد من و صنم در گوشم گفته بود , یادت باشه خوشبختی منو صنم ازم گرفت یعنی تو رو ؛ بازم نمی فهمیدم صنوبرکه عاشق رضا شده بود حالا چرا داشت این حرف رو به من می زد . احساس می کردم صنم یک چیزایی رو از من مخفی می کنه و این قبلا هم بهم ثابت شده بود مثلا حاملگی صنوبر رو بهم نگفت و من خودم حدس می زدم ؛
وقتی رسیدم در خونه و زنگ زدیم ؛ ننه آغا در حالیکه توی سر و صورتش می زد در رو باز کرد و گفت : خانم صنوبر خودشو کشت ؛ نمی دونی چی دیدم ؛ عزیزه سست شده بود و داشت میخورد زمین ولی حال صنم از اونم بدتر بود پرسید : ننه آغا الان کجاست ؟ ننه آغا گفت: بردنش مریضخونه ی نجمیه؛ خانم اتاقش پر از خون شده؛ خودشم غرق خون بود ؛خدا خدا نمی دونین چی دیدم ؛ گفتم: سوار شین بریم ؛ صنم در حالیکه اشک میریخت پرسید؛ گلنسا کجاست اون حالش خوبه ؟
گفت : آره اون پیش دایه اس ؛ خیالتون راحت باشه برین به صنوبر برسین ؛ خدا خیرش بده اون پیداش کرد اگر گلنسا بیدار نشده بودو گریه نمی کرد کسی نمی فهمید صنوبر چه بلایی سر خودش آورده ؛صنم معطل نکرد و دوید توی عمارت تا به گلنسا سر بزنه تا خیالش راحت بشه و عزیزه همینطور می زد توی صورت خودش و می گفت : وای وای خاک بر سرم شد ؛ از چیزی که می ترسیدم به سرم اومد .
با همون حال خودمون رو رسوندیم به بیمارستان
1400/10/02 17:51