The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دورهمی خودمونی🌺

36 عضو

گفت: نه عزیزم آروم باش همه چیز رو برات تعریف می کنم، صنوبر از همون اول بهش گفته بود که حامله است ولی بعداً اون روزی که با طناب بسته بودنش مثل اینکه حرصش گرفته گفته این بچه مال قباده،
حالا چرا نمی دونم، از من پرسید بچه بدنیا اومد ؟
گفتم: بچه ای در کار نیست، ولی صنم پشیمونم نمی دونم کار درستی کردم یا نه به هر حال رضا پدر گلی هست و شاید یک روز این موضوع فاش بشه بعد این بچه از ما گله نداشته باشه که چرا از پدر واقعی خودش دورش کردیم و بهش دروغ گفتیم،
اما من به دو دلیل این کارو کردم ؛یکی اینکه خودم دچار وسوسه های شیطون شدم و دوم اینکه بهتر بود اون ندونه تا توی حبس سختش نباشه،
راستش صنم از خودم بدم اومد چون دلم نمی خواد گلی رو به کسی بدم؛ ولی نمی تونم با وجدانم در بیفتم رضا پدر این بچه اس تو بگو چیکار کنم؟ من این موضوع رو می خوام به عزیزه و خان بابا بگم این بار نمی خوام اشتباه قبلی رو تکرار کنم،
حقیقت تلخه ولی نمی تونیم ازش فرار کنیم.
گفتم: حالا چی میشه ؟ رضا کی آزاد میشه؟

گفت: والله معلوم نیست فعلاً حکمش دوازده ساله ولی از اونجایی که اعدام بود به حبس تبدیل شد و چند بار دیگه هم افتاده بود زندان و زود آزادش کردن معلومه میشه که دستی داره حمایتش می کنه
امکان داره زودتر بیاد بیرون و اگر گلی رو ببینه می فهمه که بچه ی اونو اصلاً اگر از من بپرسه با اینکه حتی یک سلول بدنم راضی نیست نمی تونم بهش دروغ بگم، اینو ازم نخواه.
حالا تو چی میگی به خان بابا و عزیزه همه چیز رو بگم؟
گفتم: نمی دونم. دوباره حالشون بد نشه، تازه اومده بودن با اوضاع خودشون رو وقف بدن، اما حق با توست، باید خودمون رو بسپریم به خدا و دعا کنیم تقدیر گلی این باشه که با ما زندگی کنه،
بهشون بگو قباد منم فکر می کنم حقیقت از همه چیز بهتره، هر طوری صلاح می دونی همون کارو بکن هر دو با هم از پس اینم بر میایم حالا تا آزاد شدن رضا خیلی مونده ولی حقیقت رو به همه بگو.
قباد
نمیدونم چه اثری عماد روی من میذاشت که بطور عجیبی در بست قبولش داشتم اون از من چهار سال بزرگتر بود یک تعمیرگاه ماشین داشت و خیلی ساده زندگی می کرد ولی یک آرامشی در وجودش بود که می پسندیدم و حتما هم این آرامش به منم منتقل می شد که هر درد دلی داشتم میرفتم سراغ اون،
اینو می فهمیدم که رابطه ی عاشقانه ای با زینب نداره فقط زن و شوهر بودن و خودش می گفت اگر اون روز توی تعمیرگاه تو رو نمی دیدم ممکن بود این وصلت سر نگیره.
ازش پرسیدم: یعنی زینب رو دوست نداری در این صورت بهش خیانت کردی،
جواب داد، نه دوستش دارم دختر خوبیه، اولش که شناختی نداشتم، آخه می دونی

1400/10/09 02:32

قباد من از دنیا چیز زیادی نمی خوام همینقدر که کسی آرامشم رو بهم نزنه با کسی مشکلی ندارم.
گفتم: ولی عماد هیجان عشق برای یک زندگی لازمه تو خودتو از اون هیجان محروم کردی.
گفت: سخت نگیر رفیق من زینب رو دوست دارم خب وقتی زنم شد. البته آروم آروم طوری که نفهمیدم کی بهش علاقه پیدا کردم

برای من همین کافیه، به نظر من وقتی نگاه می کنی می ببینی تهش هیچی نیست، عاشق باشی، نباشی، حرص مال دنیا رو بزنی، خونه بخری پولدار بشی ماشین لوکس سوار بشی، ته تهش همه به یک جا می رسیم
لذت دنیا در نزدن حرص برای بدست آوردنه چون یا ازت می گیرن یا مجبوری بزاری و بری،
نگران نباش من زینب رو دوست دارم واقعا میگم، اما توی این دنیا هر چی تعلقات دنیوی آدم کمتر باشه راحت تره.
بعد از اینکه با عماد حرف زدم خیالم راحت شد و تصمیم گرفتم همه چیز رو به صنم و خان بابا و عزیزه بگم، ولی اول با صنم در میون گذاشتم که خوشبختانه خیلی زود پذیرفت. و روز بعد فرصتی نبود خان بابا رفته بود سر زمین و بعد از ناهار هم خوابید،
ولی بعد شام گفتم: خان بابا من باید با شما و عزیزه در مورد یک موضوع مهم حرف بزنم خیلی مهمه شما باید بدونین،
خان بابا مثل همیشه با هوش بود فورا ازم پرسید: سرو کله ی رضا پیدا شده؟
و من مجبور شدم همه چیز رو مو به مو تعریف کنم تا دیگه ابهامی وجود نداشته باشه و بین حرفام اینم گفتم که صنوبر وانمود کرده به صنم زنگ زده و گفته که در چه وضعتی هست،
صنم یک فکری کرد و گفت: آره اون روز یکی زنگ زد و عزیزه توی حیاط بود ننه آغا گوشی رو برداشت؛ ولی تا گفت الو قطع شد،
ننه آغا گفت: آره؛ آره یادمه آقا من گوشی رو برداشتم یک صدایی اومد فکر کردم صنوبره ولی دیگه چیزی نشنیدم به خانم هم گفتم شاید صنوبر باشه و دوباره زنگ بزنه ولی خبری نشد.
بعد از اینکه حرفای من تموم شد می تونم بگم همه ی ما یک طورایی از رفتارهای صنوبر شوکه بودیم هیچکس دلش نمی خواست حرف بزنه،
در این مورد بحثی نکردیم و راه حلی نداشتیم همه منتظر بودیم ببینیم تقدیر برامون چی رقم زده. پس خان بابا خیلی زود خاموشی داد و رفت خوابید و همه مجبور شدیم زودتر از موقع بخوابیم .

با این حال من خیالم راحت شده بود دیگه لازم نبود این بار رو به تنهایی به شونه هام بکشم و بعدام می دونستم که در آینده اگر مشکلی پیش بیاد همه با هم رو راست باهاش مقابله می کنیم.
اما رفتار خان بابا با من تغییر کرده بود ؛ طوری که حس خوبی بهم می داد که تا اون زمان ازش نگرفته بودم، من و عماد رو با خودش می برد سر زمین برامون چای روی آتیش درست می کرد و خودش برامون می ریخت و برای صدا کردن من از کلمه ی پسرم

1400/10/09 02:32

استفاده می کرد،
کلاً تعطیلات خوبی رو گذروندیم و دو روزی هم به اصرار خان بابا حاجی و بی بی اومدن پیش ما و با اینکه فریدون خان خیلی زیاد مهمون داشت و عمارت مرتب پر می شد و خالی می شد ولی بشدت به ما خوش میگذشت ؛
توی اون مدت تمام باغ ها و کشت زار های اطراف رو گشتیم و بالاخره راهی تهران شدیم .
این بار چون دایه دیگه با ما نیومده بود برای صنم نگهداری گلی یکم سخت شده بود
اون دختر نازپرورده ای بود و من می فهمیدم که چقدر داره برای تربیت اون بچه زحمت می کشه ؛
اما زندگی همه ی ما با وجود گلی رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود، احساسش، درک از اطراف و محبتی که نسبت به همه داشت تا اونجایی که می تونست ابراز می کرد.
تا روز پانزدهم مهر روز تولد گلی،
اون زمان زیاد متداول نبود که برای بچه ای تولد بگیرن اما اونقدر همه دوستش داشتیم که برای خوشحالی اون هر کاری می کردیم، گلی خیلی زود به حرف افتاد و خیلی زود نشست و چهار دست و پا همه جا میرفت.
ولی هنوز تن در نمی داد که راه بره در حالیکه وحید پسر عزت حسابی راه می رفت و یک چیز عجیب تر علاقه ی این دو بچه بهم بود که البته در مقابل چیزای عجیبی که ما از گلی می دیدیم هیچ به حساب میومد،
من از صنم خواهش کرده بودم که عکس مادرشو همیشه بهش نشون بده و از همون بچگی بهش بفهمونه که مادر و پدرش کسانی دیگه هستن ولی با کمال تعجب هر وقت عکس صنوبر رو نشونش می دادیم رو بر می گردوند و مثل اینکه می خواست سر ما رو به چیز دیگه ای گرم کنه تا از نشون دادن اون عکس منصرف بشیم هر بار بهانه ای در میاورد و نگاه نمی کرد
در حالیکه از دیدن عکس های خودش خوشحال می شد و عکس عزیزه رو می گرفت و می بوسید ولی به عکس صنوبر نگاه نمی کرد.
حتی یکبار من عکس حاجی و بی بی رو بهش نشون دادم با خوشحالی هر دوشون رو شناخت در حالیکه دستهاشو بالا و پایین می برد برای اولین بار گفت بی بی
راستی تازگی ها چنان قشنگ بی بی رو به زبون میاورد که بی بی از خوشحالی براش ضعف می کرد و در حالیکه دو دستشو به سینه اش می زد می گفت: جانم، قربونت برم.
و اینکه گلی خیلی دوست داشت ببرمش حجره ؛
به محض اینکه وارد می شدیم میرفت بغل حاجی و ازش می خواست اونو بین فرش ها بگردون و اون ذوق زده یکی یکی فرش ها تماشا می کرد .
باور کنین بدون اغراق اون یک آدم بزرگ در قالب چثه ای کوچک بود که گاهی می شد باهاش درد دل کنی و با دقت گوش می داد، قدرت خداوند در وجود گلی تجلی کرده بود و کسی نمی تونست این معجزه ی الهی رو منکر بشه.
راستی یادم رفت که بگم شاید اینم باور کردنی نباشه گلی حتی دل عصمت خانم رو هم بدست آورده بود و دیگه همه پذیرفته بودن که

1400/10/09 02:32

اون دختر مال ماست،
جز من و صنم که با دلهره ای وصف ناپذیر به اون بچه عشق می ورزیدیم
اونسال صنم هم وارد دانشگاه شد و از اونجایی که من فلسفه خونده بودم اونم همین رشته رو انتخاب کرد که حالا یک رشته ی علوم تربیتی هم بهش اضافه شده بود و مورد علاقه ی صنم بود ؛ همزمان با صنم منم شروع کردم به درس خوندن و در عین حال که پر کار تدریس می کردم درس می خوندم ؛
روز تولد یکسالگی گلی بود،
قرار شد اون روز دانشگاه نره و من برسونمش خونه ی عزیزه تا برای مهمونی شب کمک کنه،
اما صبح که بیدار شد به من گفت: قباد نمی دونم چرا حالم خوش نیست، دلم شور می زنه یا چیزی خوردم که اذیتم کرده نمی فهمم.
گفتم: دقیق بگو چه حالی داری می خوای ببرمت دکتر؟
گفت: نه تا اون اندازه حالم بد نیست فقط یک طوریم.
گفتم: چیکار کنم با یک بوس کارت راه میفته،
یک فکری کرد و گفت: یک دونه که فکر نمی کنم، اما با دوتا می تونم کنار میام ؛
بغلش کردم و گفتم :بی شوخی، اگر حالت خوب نیست ببرمت دکتر،
گفت: من الان برم خونه ی خان بابام سه تا دکتر حاذق اونجا هستن عزیزه و عمه خانم و ننه آغا تو نگران نباش، شایدم خواستم برات ناز کنم
و باز مثل همیشه ما به خوشی از این مسئله گذاشتیم؛ من صنم و گلی رو گذاشتم و رفتم دانشگاه ؛نزدیک ظهر هوا ابری شد و بشدت سرد با اینکه پانزدهم مهر بود سوز بدی میومد قبل از اینکه برم حجره رفتم خونه تا یک لباس گرم بپوشم،
اما خانجان رو در حالیکه از سرما می لرزید با عصمت خانم پشت در دیدم.

1400/10/09 02:32

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
با شناختی که از عصمت خانم داشتم عصبانی شدم ؛فورا پیاده شدم ؛ و پرسیدم :سلام خانجان اینجا چیکار می کنین ؟ چیزی شده ؟
گفت ؛ سلام مادر از سرما خشک شدیم اومدم بهت بگم رضا می خواد تو رو ببینه میگه کار واجبی داره ؛
گفتم : خب این پیغام رو می دادین به بی بی و میرفتین چرا اینجا منتظر شدین ؟
و نگاهی غضبناکی به عصمت خانم کردم و گفتم : نکنه به اصرار خواهرمن اینجا موندین تا ایشون دلشون خنک بشه ؛عصمت خانم گفت : ای بابا بشکنه دستی که نمک نداره؛ حرف دهنت رو بفهم قباد ، مگه من مرض دارم ؟ حالا بیا و خوبی کن ,
خانجان که منظور منو نفهمیده بود گفت : نه آخه رضا اصرار داشت خودم بهتون بگم می گفت خواهش و تمنا کنم که حتما به دیدنش برین ؛ براتون پیغام داد که بگم در مورد اون موضوع که با هم حرف زدین شک داره می خواد یکبار دیگه با شما حرف بزنه ,
گفتم : باشه خانجان شما برو توی ماشین بشین من الان پالتومو بر می دارم میام ؛ کلید انداختم و به عصمت خانم گفتم تشریف بیارین من با شما کار دارم ؛
پیش دستی کرد و گفت :حرف زیادی نزن قباد ؛ من با تو کار دارم عوض دستت درد نکنه اس یکساعت توی این سرما وایسادم جلوی زنه منو سکه ی یک پول کردی خوبه والله مردم برادر دارن ما هم برادر داریم یک ذره چشم و رو نداری ؛ گفتم : خواهر ؛ خواهر جان چند بار بگم شما به من خوبی نکن ؛ اینو متوجه میشین ؟ یعنی شما نمی دونستین که من نمی خوام خانجان خونه ی ما رو یاد بگیره ؟ بی بی چرا گذاشت شما اونو بیارین در این خونه ؟
گفت : بی بی حموم بود والله یک ساعته این زن بیچاره منتظر بود ؛ منم علم غیب ندارم چه می دونستم باید چیکار کنم ، اصلا مگه تو حرفت رو به من می زنی ؟
گفتم : خواهر من ؛ شما بچه نیستین ؛ از جیک و بوک زندگی همه با خبری چطور نمی دونستین که نباید خانجان رو بیارین اینجا ؟ باشه خواهر جان ،یکی طلب من ؛ ولی بهم بگین به مادر رضا چی گفتین ؟
گفت : قباد اینطوری با من حرف نزن دلمو نشکن ؛ به جون خودت به جون حاجی نمی دونستم ؛فکر کردم دارم خوبی می کنم آخه این پیرزن چه ضرری می تونه برای تو داشته باشه ؟ گفتم : خواهر یک کلام بگو حرفی در مورد گلی زدین یا نه ؟
گفت : وا خاک بر سرم چه حرفی می خواستم بزنم دیگه اینقدرها عقلم می رسه ,
گفتم : باشه تمومش کنین اما خودتون بهتر می دونین که خانجان نباید آدرس خونه ی منو می دونست، حالا از فردا دقیقه ای یکبار می خواد بیاد اینجا که رضا اینو گفته رضا اونو خواسته ؛ اینو می فهمین ؟برای من دردسر درست کردین , حالا برین سوار ماشین بشین تا برسونمتون هوا سرده ؛ ولی شما رو به خدا قسم میدم دیگه

1400/10/09 18:06

به من لطف نکنین ؛ با ناراحتی گفت : قباد ؟ تو یک دونه برادر منی میشه خوبی تو رو نخوام ؟
عصمت خانم رو که پیاده کردم خانجان سر درد دلش باز شدو در حالیکه اشک میریخت و با گوشه ی چادرش پاک می کرد گفت : آقا قباد رضا داره از بین میره ؛ هر روز شکنجه اش می کنن؛ اونقدر لاغر شده که وقتی می ببینمش بچه ی خودمو نمی شناسم ؛شده دو پاره استخون ؛ مگه شما دوستش نیستین ؟
رضا روی سر شما قسم می خورد چرا حالا به دادنش نمی رسین ؟ خدا رو خوش نمیاد ؛ گناه داره یکساله و نیم شده که دارن برای گناه نکرده عذابش میدن ,
گفتم : خانجان شما از همه چیز خبر ندارین ؛ من دوست رضا بودم ولی اون دوست من نبود ؛ مگه برای کارایی که می کرد با من مشورت می کرد ؟ مگه اون همه که بهش گفتم نکن رضا عاقبت نداره گوش داد ؟
خانجان باور کنین یک بار زدمش ولی کار خودشو کرد حالا چه کاری از دست من بر میاد ؟ والله هیچی ما هنوزم در گیر اشتباهات رضا هستیم , ؟حالا چرا من باید دنبال کارای رضا باشم ؟ من معلمم صبح تا ظهر درس میدم و بعد از ظهرم کار می کنم وقت دارم که نمیرم دنبال کار رضا ؟
بعدم اصلا کار رضا دست من نیست اون سیاسیه ؛ بدهکار که نیست برم از زندان بیارمش بیرون ؛ اصلا به این راحتی ها نیست که کسی بتونه دخالت کنه ؛
گفت : الهی خیر ببینی جوون یک سر که می تونی بهش بزنی ؛ به خدا ثواب داره اقلا یک قوّت قلبی پیدا می کنه ؛وقتی بدونه یکی این بیرون به فکر اون هست خیالش راحت میشه ؛بچه ام هر بار که میرم سراغ تورو می گیره ؛
گفتم باشه خانجان اگر تونستم میرم ؛
خانجان رو که هنوز داشت گریه می کرد و با التماس ازم می خواست برم به دیدن رضا پیاده کردم و رفتم حجره ؛ حالا نمی دونم چرا بشدت عصبانی و هراسون بودم اصلا به عصمت خانم اعتماد نداشتم ؛ می ترسیدم چیزی به خانجان گفته باشه که سر نخی بده دست رضا ؛
حاجی سرش شلوغ بود زیر چشمی منو نگاه کرد و فورا فهمید که حال و روز خوبی ندارم ؛ اومد سراغم و پرسید : چی شده قباد ؟اتفاق بدی افتاده ؟ گلی خوبه ؟
گفتم : بله حاجی خوبه ولی دوباره سر و کله ی خانجان پیدا شده که برم زندان به رضا سر بزنم از اون بدتر عصمت خانم برداشته خانجان رو برده در خونه ی ما ؛ آخه من چند بار گفتم این کارو نکنین به خرجشون نمی ره من که فکر می کنم عصمت خانم عمدا این کارو کرده و حتما یک بندی به آب داده ؛
حاجی گفت : اینا مهم نیست ؛ بزار ببینیم قسمت چیه؛ اما قباد من نمی خوام توی دلت رو خالی کنم چون زیاد مطمئن نیستم ولی اون بار که رفتی دیدن رضا چندبارآدمای مشکوک اومدن این طرفا و در مورد تو پرس وجو کردن و از تو پرسیدن ؛و من حس می کردم حجره تحت نظره

1400/10/09 18:06

؛ البته طلا که پاکه چه منتش به خاکه ولی می ترسم برای کارت توی دانشگاه هم مشکلی پیش بیاد ؛
بعد میشی آش نخورده و دهن سوخته ؛ بهتره یکم از رضا دوری کنی تا ببینیم چی می خواد بشه، برای مادر رضا هم بی خودی ناراحت نباش اگر قراره اون بچه به پدرش برسه تو نمی تونی جلوشو بگیری بابا جان ؛ یعنی حق نداری ؛ پس آروم باش و بی خودی با خدا نجنگ, توکل داشته باش ؛
از حرفای حاجی آروم نشدم ؛ نمی دونم چرا من اون همه گلی رو دوست داشتم وبه هیچ وجه نمی تونستم قبول کنم که یک روز گلی رو از دست بدم ؛و حتی از به یاد آوردنش دیوانه می شدم ؛حتی صنم از من بیشتر حساس شده بود و مرتب نذر و نیاز می کرد و صدقه می داد و هر دو این حس رو داشتیم که اگر روزی گلی رو ازمون بگیرن زندگی برامون جهنم میشه و با اینکه بشدت دلم برای رضا می سوخت سراغش نرفتم؛ اونشب زودتر حجره رو تعطیل کردیم و من حاجی رو بردم خونه تا آماده بشه و همراه بی بی رفتیم خونه ی فریدون خان ؛ وقتی ما رسیدیم عماد و زینب هم با آبجی اومده بودن ؛ فقط یک مهمونی خانوادگی شام بود و برای تولد گلی جشن گرفته بودیم ؛
همینطور که می گفتیم و می خندیدیم و مثل همیشه سرمون به شیرین کاری های گلی گرم بود یک مرتبه صدای بی بی رو شنیدم که وحشت زده گفت ؛ بگیرش ؛ بگیرش ؛داره میفته ؛ همه به بی بی نگاه کردیم ؛اول نفهمیدم چه اتفاقی افتاده ؛ ولی عمه خانم رو دیدم که قلیون به دست سرش کج شده ؛ در همون حال نقش زمین شد ؛
خان بابا اولین نفری بود که خودشو رسوند و بلند گفت قباد بدو ماشین رو روشن کن حالش خوب نیست ؛ عزیزه هراسون داد زد برو دکتر بیار نمیشه بلندش کرد ؛
من فورا سوئیچ ماشین رو برداشتم با سرعت رفتم سراغ دکتر ؛ اون زمان به رسم حکیم هایی که همیشه میومدن توی خونه و مریض رو معالجه می کردن ؛
بعضی از دکترا هم میومدن به بالین مریض ؛ وقتی با دکتر وارد حیاط شدیم صدای شیون میومد و صنم در حالیکه گلی رو توی بغلش گرفته بود اومد جلوی در و با گریه گفت قباد فکر میکنم عمه تموم کرده ؛ وکمی بعد دکتر هم اینو تایید کرد و جواز دفن رو داد دست من ؛ باور کردنی نبود؛ به همین آسونی رفت و تموم شد؛
و روز بعد ما عمه خانم رو توی گورستان ابن بابویه به خاک سپردیم ؛ هر *** برای عزا داری راهی رو انتخاب کرده بود
و من گوشه ای ایستاده بودم به تماشا ی این دنیای فانی ؛ یکی گریه می کرد و یکی دیگه زبون گرفته بود مداح از خوبی های عمه خانم می گفت : و خان بابا گریون از این بود که مدتی باهاش بی مهری کرده ؛
اما من در فکر بودم و همه ی اتفاقاتی که برام افتاده بود پشت سر هم از جلوی نظرم رد می شدن ؛ حرفای حاجی ؛

1400/10/09 18:06

عقاید عماد ؛ کارای صنوبر که حالا مدت ها بود زیر خاک خوابیده بود . آه عمیقی از ته دلم کشیدم ؛ و افسوس خوردم ؛
این دنیا باید مفهموم عمیق تری از نوع زندگی ما داشته باشه ؛ به این سادگی ها نیست ؛ ما با خودمون چه می کنیم که در روزمرگی های پوچ غرق میشیم و یادمون میره که زندگی خیلی کوتاه تر از اونی هست که تصورشو می کنیم ؛ کاش می دونستیم برای چی اومدیم و چرا باید بریم ؟ و همون جا سر خاک تصمیم گرفتم که هر روز این خاکسپاری رو یک بار به یاد بیارم و اجازه ندم مهار نفسم از دستم خارج بشه ؛


شش سال بعد :
تابستون سال سی و نه ؛
من و خان بابا برای سرگرمی توی ایوون عمارت قلهک داشتیم تخته بازی می کردیم و عزیزه هم کنار سمارو نشسته بود برامون چای می ریخت ؛و مراقب امین پسرم بود که حالا یکسال و نیم داشت ؛که مزاحم بازی من و خان بابا نشه ؛
صدای صنم رو می شنیدم که بلند باگلی حرف می زد ؛ آخه قربونت برم این بارِ چندمه تو لباست رو خیس می کنی ؟ بهت گفته باشم ؛این آخریشه دیگه شلوار نداری اگر اینم خیس بشه باید ملافه دورت بپیچم و یک گوشه بشینی ؛ گلی با اعتراض گفت : نه خیر مامان خانم یک دونه دیگه دارم خودم توی چمدون دیدم ؛ صنم خندید و گفت : خدایا از دست تو مگه هر چی شلوار داری باید خیس کنی ؟ نیگا کن قباد حساب شلوارهاشو داره ؛ بیا اینجا بزار شلوارت رو عوض کنم ؛ الان سرما می خوری آخه تو چرا اصرار داری بری توی نهرآب به اون سردی ؟ببینم به خدا لب هات سفید شده سردت نیست ؟بیا بالا مامان جون یکم گرم بشی دوباره برو ؛ دیدی دیشب پا درد شده بودی ؟ به خاطر همین آب سرده ؛ دلت می خواد مریض بشی من ناراحت بشم ؟ برات غصه بخورم ؟ گلی گفت :مامان اینطوری نگو , خودم نرفتم که ؛ کنارش بازی می کردم پام سر خورد افتادم شلوارم خیس شد ؛ از بابا اجازه گرفتم تا لب آب برم , به خدا از خودش بپرس ؛
صنم یک ژاکت هم برای امین آورده بود داد دست عزیزه و گفت : قربونتون برم اینو تنش کنین هوا داره سرد میشه ؛
تابستون بود و فصل رسیدن میوه های باغ ؛اما قلهک همیشه شب ها سرد می شد ؛ امیرعلی که حالا برای خودش مردی شده بود با خان بابا و عزیزه از اول تابستون اومده بودن قلهک ؛ و چند روزی می شد که من صنم و بچه ها هم اومده بودیم ؛
گلی دل از این باغ نمی کند و برای اومدن به اونجا همیشه بی قرار بود ؛ چون خان بابا بهش اسب سواری یاد داده بود و همه چیز برای یک دختر هشت ساله پرشّر و شور مثل گلی مهیا بود ؛ و خوشحالی بی اندازه ای داشت برای اینکه می خواست بره کلاس دوم ؛ هوا داشت تاریک می شد ولی هنوز گلی از بازی سیر نشده بود گاهی اونقدر در روز بالا و پایین می

1400/10/09 18:06

پرید و راه میرفت که شب از پا درد خوابش نمی برد و من مدتی ماساژ می دادم و براش قصه می گفتم ؛تا خوابش ببره ؛ من و خان بابا داشتیم بازی می کردیم و صنم امین رو شیر می داد ؛ یک مرتبه شاکی شد و گفت : قباد گلی باز رفت توی باغ لطفا برو بیارش من دیگه خسته شدم ؛ گفتم : ببخشید خان بابا الان بر می گردم, و دم پایی پوشیدم ودر حالیکه صدا می زدم گلی ؟ گلی جان برگرد دیگه داره هوا تاریک میشه بابا ؛ بیا باهات کار دارم ؛ صدای در باغ رو شنیدیم که یکی با شدت می کوبید؛ با ضربات اول فکر کردیم امیر علی که برای خرمن کوبی رفته بود برگشته ؛ولی نوع در زدن طوری بود که همه ی ما رو به وحشت انداخت ؛ و گلی از ترس دوید توی بغل من ,
صنم
در واقع قباد با این کارش به من ثابت کرد که مرد قابل اعتمادیه ؛ وقتی اون همه چیز رو به خان بابا و عزیزه گفت احساس می کردم راحت شدم دیگه اون همه اضطراب رو در مورد رضا و از اینکه روزی برسه که بفهمه بچه ای داره و بخواد اونو از ما بگیره نداشتم ؛ اما قباد سخت پریشون بود و با گلی طوری رفتار می کرد که انگار همین فردا قراره از ما جدا بشه ؛ راستش اون زمان من یک درسی از این رفتار قباد گرفتم کاش در مورد همه ی اطرافیانمون همیشه همین حس رو داشتیم و ازشون مراقبت می کردیم ؛ تا روز تولد گلی که عمه خانم رو بطور ناگهانی از دست دادیم ؛ اون روز عمه خانم صبح اومد خونه ی ما ؛ و از همون موقع به ننه آغا دستور چاق کردن قلیون رو داد ؛ خب ما جرئت نداشتیم ؛ در این مورد سرزنشش کنیم ولی وقتی تا خود شب نشست و با ولع به اون توتون مضر پوک زد نگرانش شدم و گفتم : عمه خانم شما که این همه سرفه می کنین این همه نفس تنگی دارین چرا یکسر قلیون می کشین ؟ گفت : نه صنم من سرما خوردم مربوط به قلیون نیست ؛ دیگه عادت کردم این وامونده باید جلوم باشه همیشه ؛
و زیر بار نرفت که یکم اونو بزاره کنار حتی وقتی حاجی و بی بی اومدن بازم داشت می کشید ؛ بی بی از همون اول نشست کنار عمه خانم و با هم حرف می زدن که یک مرتبه عمه خانم چشمش رو بست و سرش کج شد ؛ اونقدر ناگهانی بود که باورمون نمی شد مرده باشه ولی تا قباد رفت و برگشت دیگه فهمیده بودیم که نفس نمی کشه ؛
من درس می خوندم و به خاطر گلی که خیلی حساس و زود رنج بود؛ نمی خواستم حامله بشم تا یک وقت بچه ی تازه باعث نشه اونم مثل صنوبر عقده ای پیدا کنه که نتونم بعدا از پسش بربیام ؛ این بود که تا درسم تموم نشد باردار نشدم تا اینکه تابستونی که قرار بود اون بره کلاس اول فهمیدم باردارم ؛حالا خدا می دونه که قباد چیکار کرد فریاد می زد و از خوشحالی دور خونه می دوید و گلی هم فکر می کرد باید خوشحال

1400/10/09 18:06

باشه در حالیکه هنوز درست نمی دونست که خواهر یا برادر داشتن چه معنی براش داره ؛ ولی ما سعی می کردم از همون روزای اول مهر اون بچه رو به دل گلی بندازیم ؛ برای همین وقتی بدینا اومد مسئولیت کلی از کارای امین رو به عهده ی گلی گذاشتم و اونم خوب از پسش بر میومد؛
به مرور زمان ما رضا رو حتی صنوبر و عمه خانم رو فراموش کرده بودیم ؛ و گاهی به عنوان خاطره از ذهمون می گشت ؛ تا وقتی که امین یکسال و نیمه شد؛ و گلی هشت ساله ؛ تا روزی که ازش می ترسیدیم از راه رسید ؛
عزیزه و ننه آغا مشغول درست کردن شام بودن و قباد و خان بابا تخته بازی می کردن و امیرعلی هنوز از سر زمین برنگشته بود ؛ و منم داشتم امین رو شیر می دادم که باز گلی رفت پایین و هر چی صداش کردم گوش نداد گفت : الان میام ؛ مامان الان میام ؛ قباد بلند شد که بره و اونو بیاره همینطور که صداش می زد و دنبالش میرفت , یکی چنان به در باغ کوبید که همه ی ما رو به هراس انداخت ؛ اصفرآقا رفت در رو باز کرد؛ عزیزه اومد توی ایوون و خان بابا بلند شد و دستشو گرفت به کمرشو ایستاد و منم امین رو گذاشتم زمین و منتظر شدیم ببینیم کیه در می زنه ؛ این نوع در زدن مال امیرعلی نبود .
دیگه داشت هوا تاریک میشد و در باغ از اونجا معلوم نبود ؛ قباد دستشو بلند کرد و گفت : خان بابا من میرم ببینم کیه , ظاهرا غریبه اس چون اصغر آقا راهش نداد ؛
گلی خودشو رسوند به قباد و دست اونو گرفت و گفت: بابا منم میام ؛
اصغر آقا در باغ رو بسته بود و میومد به طرف ما ؛ وسط راه با قباد حرف زدن ؛ یک مرتبه هولگی قباد گلی رو بغل زد و با سرعت اومد طرف عمارت و اونو گذاشت روی ایوون و به من گفت بچه ها رو ببره بالا ؛ زود باش ؛ عزیزه شما هم برین گلی نباید بیاد پایین ؛ خان بابا پرسید کیه قباد ؟ گفت همونی که نباید باشه ؛ البته فکر می کنم
؛ خدا کنه اشتباه کرده باشم خان بابا گفت :منظورتو نمی فهمم , کیه ؟ قباد با اشاره یک چیزی به خان بابا گفت که فریاد اونو به هوا بلند کرد و داد زد , اون این طرفا پیداش شده باشه همین جا دفنش می کنم ؛ پدر سوخته ی بی حیا ؛ خجالت نمی کشه ؛ مرتیکه ی بی همه چیز ؛ قلبم توی سینه چنان می تپید که قدرت نداشتم امین رو تا بالا برسونم ؛دادنمش بغل عزیزه و خودم دست گلی رو گرفتم و رفتیم بالا گلی مدام می پرسید : مامان کی در زد ؟ می خوات بابام رو بکشه ؟ گفتم : نه عزیزم ؛ نترس ؛ گفت پس چرا شما ها همه ترسیدین ؟

1400/10/09 18:06

بچه بودیم بابام حلقه‌ی ازدواج مادرم رو بخاطر مشکلات مالی فروخت.


من و داداشام خیلی ناراحت شدیم واسه همین یه سال تمام هرچی تونستیم پول جمع کردیم و رفتیم یه حلقه خریدیم تا بابام به مامانم بده.



وقتی دادیم بهش از ذوق زد زیر گریه، کلی تشکر کرد و برد فروخت باهاش اجاره خونه رو داد ???

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

1400/10/10 02:27

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
خان بابا اونقدر عصبانی بود که می فهمیدم اگر دستش به رضا برسه اونو زنده نمی زاره تازه داشت دنبال فشنگ اسلحه اش می گشت ؛در همون موقع صنم هم از پله ها پایین اومد و هر دو با هم اونقدر التماس کردیم و دلیل آوردیم تا تونستیم راضیش کنیم که من تنهایی برم و با رضا حرف بزنم ؛
البته من یقین داشتم که رضا پشت در باغ منتظره ولی مرتب می گفتم هنوز معلوم نیست شاید اصلا رضا نباشه فقط گفته دوست منه ؛
اما صنم دنبال من راه افتاد گفتم : تو کجا میای ؟ نمیشه صنم تو اینجا باش یک وقت خان بابا نیاد درد سر میشه , خواهش می کنم برگرد ؛ نمی ببینی چقدر حالم بده ؟تو دیگه رعایت کن ؛ و صدای ضربات محکمی که دوباره به در می خورد معلوم میشد که رضا خیلی هم طلبکارانه اومده ؛ صنم وحشت زده و در مونده گفت : قباد اون می دونه ؛به خدا می دونه ؛ حتما یکی بهش گفته , همینطور که میرفتم بطرف در باغ گفتم : منم همین فکر رو می کنم ولی خواهش می کنم تو نیا ؛ جلومو گرفت و با بغض غریبی که توی گلوش نشسته بود و می خواست منفجر بشه گفت : قباد بهش نگو ؛ تو رو جون امین بهش نگو ؛ انکار کن ؛
خواهش می کنم به خاطر گلی بهش نگو بزار هر چی می خواد بشه ؛بزار ما آدم های بدی باشیم ؛ ولی گلی رو بدبخت نکن
گفتم : فدات بشم اینطوری نکن دیگه؛ من و تو قرار مون این بود که با قدرت از این مرحله که منتظرش بودیم بگذریم ؛چی شد پس اون صنم مهربون و صبور کجاست ؟ گفت :قباد من هیچی تا حالا ازت نخواستم فقط این یک بار به حرفم گوش کن التماس می کنم بهش نگو ؛
و من تا به در باغ رسیدم صد بار مُردم و زنده شدم و خودمو آماده کردم تا رضا رو قانع کنم که بچه ای در کار نیست , اصغرآقا پشت در ایستاده بود پرسید : آقا چیکار کنم ؟این داره در رو از جا می کنه بازش کنم ؟ گفتم : نه بزار من خودم میرم بیرون ولی تو فورا در رو ببند و تا من نگفتم بازش نکن شنیدی هر چی شد این در باز نمیشه؛ متوجه شدی ،،هر چی؛ کسی رو هم نزار بیاد بیرون و اون مرد نباید پاشو توی باغ بزاره ؛
یک نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم و رفتم بیرون ؛خود رضا بود تا چشمش به من افتاد در حالیکه می دیدم اصلا حالش خوب نیست و اضطراب زیادی داره گفت : نامرد ؛ نا لوطی ؛ اینطوریه آقا قباد ؟ همه ی مردونگی تو همین بود ؟ شعار می دادی ؟ گفتم : مرد باش و مثل آدم حرف بزن چی می خوای که اینطوری در خونه ی مردم رو می کوبی ؟ گفت: بچه ام رو می خوام بدین می خوام ببرمش ؛من از اینجا نمیرم تا دخترمو بهم ندین
گفتم :ببین رضا تو دیگه الان توی زندان نیستی بهت گفته بودم شیر زنده اش خوبه این بار دیگه مثل هر بار نیست بخوای دردسر درست

1400/10/12 01:58

کنی با من طرفی , حالا بگو در مورد چی حرف می زنی بچه چیه ؟کدوم بچه ؟
گفت : تو می دونی و منم می دونم کدوم بچه دخترم ،دختری که توی خونه ی توست و من می دونم که الان اینجاست ؛ گفتم : از کجا می دونی بازم داری حرفای مفت می زنی , گفت : از اونجایی که تو دیگه به دیدن من نیومدی از اونجایی که خواهرت گفت ؛ گفتم : آهان منظورت همون بچه ای که مادرشو بستی به میله های تخت ؟مادر همون بچه ای که با نامردی دختر شانزده ساله رو سوار ماشینت کردی و بردی بی آبروش کردی؟ روح و روانشو رو بهم ریختی ؟ اون دختری رو میگی مادرشو به خاطر طلاهای قلابی ول کردی و زدی به چاک ؟ مگه بهت نگفت حامله ام ؟ مگه نگفت ولم نکن ؟ چرا رضا ؟ چرا نموندی و مثل یک مرد با شرف از زن و بچه ات حمایت نکردی؟؛ تو می دونی اون دختر چی کشید ؟ می دونی به سر پدر و مادرش چی اومد ؟
اصلا خبر داری با فرار کردنت بعد از عقد دوباره چه ضربه ی مهلکی به روح اون دختر زدی ؟که دیگه نه غروری براش مونده بودو نه عزت نفسی ؛تو لهش کردی نابودش شد ؛ بیچاره در مونده دنبال مقصر می گشت تا شاید بتونه یکم خودشو آروم کنه و سرشو جلوی کسانی که باهاش زندگی می کنن بلند نگه داره ؛ و این تو بودی که زندگی اون دختر رو به بادِ فنا دادی ؛ مگه من تو رو چند بار کتک نزدم که دست از سر صنوبر برداری ؟چرا گوش نکردی ؟ صبح به اون زودی توی سرما کجا برده بودی دختر مردم رو کاش خواهر داشتی و یکی با تو همین کارو می کرد ؟
حالا نامرد تویی یا من ؟ تو چطور برای خودت حق قائل میشی در خونه ی مردی رو که بی آبرو کردی و این همه بلا سرش آوردی بزنی ؟؛ نمی ترسی حالا برای تلافی هم شده تو رو بفرسته پیش دخترش ؟این مرد دخترش به خاطر تو دست به خودکشی زد وحالا سینه ی قبرستون میره اونو می ببینه ؛مرتیکه خجالت سرت نمیشه ؟ چرا دست از سر این خانواده بر نمی داری ؟ *** ؛ کاش سراغ قبر زنی رو می گرفتی که باعث مرگش شدی ؛بعد فکر می کردم پشیمونی و آدم شدی ؛حالا با گردن کلفتی اومدی از ما چی می خوای ؟
آخه تو با چه رویی در این خونه رو اینطور می کوبی و شرم نمی کنی ؟ اومدی سراغ کدوم بچه ؟ببینم اگر بچه ای در کار باشه؛ تو توی حاملگی زنت بودی یا موقع به دنیا اومدنش ؟ یا مریضیش ؟؛ اصلا موقعیتی داشتی که از بچه ات نگهداری کنی ؟ یا حالا داری ؟ واقعا که تو فقط رو داری ؛ اونم خیلی زیاد بعد اومدی به من میگی نامرد ؟ اگر روزی اون دختر بدونه که چی بسر مادرش آوردی به نظرت تف توی صورتت نمیندازه ؟ به نظرم تا نفهمیده ازش دوری کنه ؛ چون خیلی امکان داره اونم مثل صنوبر روح و روانشو از دست بده .
گفت : تو هر چی می خوای بگو منم تقاص پس دادم

1400/10/12 01:58

نمیگم اشتباه نکردم ولی کمتر از اونا نکشیدم ؛ کاش عزیزه میومد و می گفت منو آدم حساب می کنه و ازم می خواست گناهم رو جبران کنم و با صنوبر زندگی کنم ؛ ولی با من مثل یک آشغال رفتار کرد ؛ می خواست منو بندازه زندان ؛ منم سر لج افتادم ؛
گفتم : خجالت بکش همش بهانه بیار که تقصیر تو نبوده ؛ زن بیچاره می خواستی چیکار کنه دخترشو دو دستی تقدیمت کنه ؟ تویی که باعث بی آبرو کردن جگر گوشه اش شده بودی ؟
گفت : چرا نمی فهمی ترسیدم ؛ ترسیدم منو بندازه زندان وگرنه چرا باید فرار می کردم ؛ قباد بفهم ؛ من از دانشگاه افتادم از رفتن به خونه ی مادرم محروم شدم ، همش با ترس از فریدون خان و اون لات ها زندگی کردم ؛ بهت بگم باهام چیکار کردن ؟ بگم که اون زنی که با من بود چیکارش کردن ؟ هر دوی ما رو کردن توی گونی و اونقدر زدن که یک جای سالم توی بدنمون نبود بعد انداختن توی بیابون و رفتن ؛ تو می دونی ما چی کشیدیم تا نجات پیدا کردیم ؟ اما نمی دونم ضربه ها به کجای سر اون زن بدبخت خورده بود که خونرویزی مغزی کرد و یکماه توی رختخواب افتاد و بعدم مرد ؛ گناه اون گردن کیه ؟ گفتم تو ؛تو رضا همش تقصیر توست که عقل نداشتی اراده نداشتی ؛ آدمی که دم از ساختن مملکتش می زنه؛ آدمی که به اصطلاح راه و رسم داره و میخواد با ظلم مبارزه کنه چطور باید این همه اشتباه کنه و خیلی ساده بگه قبول دارم خطا کارم پس دیگه همه باید منو ببخشن ؛ نه اینطوری نیست آقا رضا تو بی خودی توی آدم حسابی ها بُر خوردی ؛

داد زد قباد من این چیزا حالیم نیست ؛ تو باز داری از گذشته حرف می زنی من اومدم دنبال بچه ام ؛ اینو بفهم من یک پدرم نمی تونم بزارم دخترم خونه ی دیگران بزرگ بشه ؛ گفتم : آهان فهمیدم تو بازم داری اشتباه می کنی ؛ اگر بچه ای باشه داری همون کاری رو که با صنوبر کردی با بچه ات می کنی ؛ گفت : قباد تو الان داری چیکار می کنی ؟برای چی دو پهلو حرف می زنی ؟ می خوای منو مجازات کنی ؟ یا می خوای اون بچه رو ازم مخفی کنی راستشو بگو ؛ توی چشمم نگاه کن وبه جون حاجی قسم بخور بگو بچه ای در کار نیست من میرم؛ به تو اعتماد دارم ؛ گفتم؛ نیست؛ به خاطر خدا برو ؛ وضع رو از این بدتر نکن ؛ گفت : ولی خواهرت به خانجان گفته بود که تولدیکساگی دختر توست در حالیکه تو هنوز یکسال نشده بود عروسی کرده بودی ؛ و از اونجایی که دیگه به دیدنم نیومدی فهمیدم که اون دختر مال منه به خدا خوابشو می دیدم ؛هر شب؛ هر وقت چشمم رو روی هم میذاشتم می دیدمش ؛ اصلا می خوای بگم چه شکلی داره ؟ گفتم :دیدی به من اعتماد نداری ؛ می خوای چی بشنوی ؟ رضا من اون بچه رو به فرزندی قبول کردم بزرگش کردم بهش عشق

1400/10/12 01:58

دادم و به نام خودم سجل گرفتم به تو نمیدم ؛بمیری هم نمیدم ؛
حالا اگر اون قدر مردونگی داری که روح و روان اون بچه رو بهم نریزی بهش رحم کن و از اینجا برو ,زندگیشو بهم نزن پدر بودن لیاقت می خواد، که تو نداری ؛
ولی اگر پا فشاری کنی باشه خودت خواستی من الان خان بابا رو صدا می کنم دیگه خودت می دونی ولی اینو بدون که فریدون خان ؛ اسحله اش رو پر کرده ؛از من می شنوی تا یک اتفاق بدتری نیفتاده از اینجا برو ؛ اصلا نباید بدونه تو تازه اومدی طلبکاری ؛ به خدا تو رو زنده نمی زاره ؛
گفت : قباد من دخترم رو می خوام محاله بتونم ازش بگذرم ؛
گفتم : از اینجا برو ؛ من چند روز دیگه میام خونه ی خانجان باهم حرف می زنیم ؛ نباید اینجا کسی تو رو ببینه الان امیرعلی میاد ؛ اون بزرگ شده و به خون تو تشنه اس ؛بهت میگم تا کاری دستمون ندادی زودتر برو ،
سرشو انداخت پایین و دیدم که شونه هاش داره می لرزه ؛روی زانو نشست کنار دیوار و دستهاشو گذاشت روی صورتشو و هق و هق به گریه افتاد و در حالیکه دیگه قدرت حرف زدن نداشت
گفت : قباد خواهش می کنم دخترم رو بهم بده اون تنها امید من توی این سالها بود به امید دیدنش زنده موندم به امید اینکه ببینمش شب های سیاه زندان رو صبح کردم و با دیدنش توی خواب اون همه شکنجه رو تحمل کردم ؛ بزار ببینمش حتی شده از دور ببینمش و بعد میرم ؛ و صبر می کنم تا آماده اش کنی و بهش بگی من پدرشم ؛
قباد من دخترم رو می خوام ؛ خواهش می کنم فقط از دور ببینمش ؛
گفتم : نمیشه نمی خوام کسی بدونه تو اینجایی ؛ به حرفم گوش کن و برو اون بچه خیلی باهوشه برای هر کاری که می کنه دلیل داره و دلیل می خواد نمی تونم آزارش بدم . اگر به حرفم گوش کنی و از اینجا بری وقتی اومدم تهران می زارم از دور ببینیش ؛ ولی یادت نره اون بچه رسما دختر منه و تو هیچ حقی نداری و نمی تونی ادعایی داشته باشی صنوبر رو از بین بردی با بچه ات این کارو نکن .
رضا با حال بدی به من نگاه می کرد ؛ دل منم از سنگ نبود واقعا براش افسوس می خوردم ولی بازم در موقعیت بدی قرار گرفته بودم و از همه بیشتر به گلی فکر می کردم که صدمه ای نخوره
صنم ؛
به محض اینکه رسیدیم طبقه ی بالا خم شدم و به گلی گفتم : خوب گوش کن مامان جون ؛ببین بهت چی میگم می تونی مراقب داداشی و عزیزه باشی ؟ من زود بر می گردم گفت:مامان دزد اومده می خواد ما رو بکشه ؟گفتم : نه عزیز دلم یک آدم بی فکر اومده ؛ بابا الان حسابشو می رسه , گلی جونم می تونم بهت اعتماد کنم که مراقب عزیزه و داداشی باشی از پیش اونا تکون نخور تا من بیام , گفت : مواظبم خیالت راحت باشه؛ مامان ولی من می ترسم ؛ گفتم : نترس قربونت

1400/10/12 01:58

برم بهت که گفتم یک نفر که بی ملاحظه اس داره بدجوری در میزنه ؛ من و بابا باید بهش یاد بدیم که این کار اشتباهه ؛زود بر می گردم ؛ عزیزه گفت : بیا من می خوام برات یک قصه ی قشنگ بگم ؛ تا مامانت برگرده ما دوتایی خوش میگذرونیم ؛
به عزیزه گفتم : لطفا برین توی اتاق عقبی ؛ عزیزه گفت تو نرو صنم بزار قباد از پسش بر میاد ؛ گفتم ؛من نگران خان بابا هستم ؛ و دویدم پایین ؛ قباد هنوز داشت با خان بابا جر و بحث می کرد که اونو قانع کنه تا خودش بره و با رضا حرف بزنه ؛می گفت : شما اجازه بده من درستش می کنم بی خودی اونو سر لج نندازیم بهتره ؛
شاید اصلا برای چیز دیگه ای اومده باشه ؛ چون من بهش گفتم که بچه ای در کار نیست ؛ اگر دیدم می خواد شّر به پا کنه شما رو صدا می کنم خواهش می کنم خان بابا وضع رو از این بدتر نکنین ,
در حالیکه ما هنوز نمی دونستم واقعا این رضا بود که اونطور در زده بود چون به اصغرآقا گفته بود من دوست قبادم ؛ رفتم به کمک قباد و به هر طریقی بود خان بابا رو راضی کردیم و اون در حالیکه فحش های بدی به رضا می داد سیگارشو روشن کرد و نشست روی لبه ی ایوون ؛
دست و پام می لرزید و می دیدم که قباد حالش از من بدتره ؛ شالم رو انداختم روی شونه هام و دنبال قباد راه افتادم طاقت نداشتم صبر کنم تا اون برگرده ؛ قباد گفت : تو کجا ؟ گفتم بهت قول میدم جلو نمیام ولی باید همون نزدیکی باشم می ترسم یک وقت کاری دستمون بده به هر حال چند ساله توی زندان بوده ممکنه خلق و خُوش عوض شده باشه ؛ صدای ضربات محکم در آهنی باغ بدنم رو لرزوند ؛
ولی قباد بازوهامو گرفت و خیلی قاطع بهم فهموند که نباید برم , زیر لب گفتم: خدایا این چه کابوسی بود که ما بهش مبتلا شدیم وتمومی هم نداره ؛
اون رفت ولی من آروم و قرار نداشتم دنیا روی سرم خراب شده بود ؛ پشت سر قباد رفتم تا دم در ببینم چه خبره ؛ اصغرآقا اونجا ایستاده بود و مثل اینکه ماموریت بزرگی رو داشت رهبری می کرد گفت : خانم آقا قباد دستور دادن کسی به این در نزدیک نشه ؛ دارن دعوا می کنن،
کنار در بزرگ آهنی باغ به اندازه دوسانت باز بود از اونجا نگاه کرد و حرفشون رو شنیدم ؛ و بیشتر از قبل مضطرب شدم ؛ای وای خدای من ؛ رضا می دونست که یک دختر داره و این برای من یعنی عمق فاجعه ؛ با اینکه خیلی از حرفای قباد رو نمی شنیدم ولی احساس کردم رضا یکم کوتاه اومده ؛ از اونجا خوب نمی دیدم چیکار می کنن ولی وقتی قباد زد به در و به اصغر آقا گفت باز کن فهمیدم که رضا رفته ؛
منو پشت در گریون و نالون دید و فورا بغلم کرد و با لحن آروم بخشی گفت : عزیز دلم چرا اومدی اینجا ؟ چیزی نیست
اصلا نگران نباش من گلی بده

1400/10/12 01:58

به رضا نیستم ؛ چون لیاقت اون بچه رو نداره اگر داشت می دادم ؛ اگر می دونستم که می تونه خوشبختش کنه و یک زندگی راحت بهش میده باور کن صبر نمی کردم ؛اما نیست ؛ اون گلی رو هم بدبخت می کنه برای همین نمی زارم ؛ خاطرت جمع باشه ؛ ولی قربونت برم قبول کن که رضا هر چی باشه خونش توی رگهای گلی هم هست ما که به عنوان دوتا آدم عاقل اینو می فهمیم درسته ؟ نبینم بی خودی خودتو ناراحت کنی تو داری بچه شیر میدی ؛ با هم این مرحله رو هم پشت سر می ذاریم ؛ اومدم چیزی بگم که دوباره صدای در اومد ؛ و قباد آروم گفت تو جلو نیا شنیدی ؟ و در رو باز کرد ولی امیر علی رو دیدیم که دهنه ی اسب رو گرفته بودوقبل از اینکه وارد باغ بشه با حالتی عصبی و پریشون پرسید : آقا قباد این مرد که داشت میرفت رضا نبود ؟قباد مچ دستشو گرفت وکشید توی باغ واسب رو داد به اصغر اقا و در رو بست و گفت : بیا تو من باهاش حرف زدم رفت ؛ اما یک مرتبه امیر علی فریاد زد می کشمش : چرا گذاشتین بره ؛ و خواست دوباره سوار اسب بشه و من و قباد با التماس و در خواست اونو گرفته بودیم ،اما مثل دیوونه ها فریاد می زد و خودشو بالا و پایین می کرد،
و تا تونستیم یکم آرومش کنیم به زور بردیمش توی عمارت ؛ خان بابا هنوز جلوی ایوون ایستاده بود و سیگار می کشید ؛
فورا پرسید : چی شد گورشو گم کرد ؟ و در حالیکه صداش بلند بود ادامه داد پشت گوشش رو ببینه من بزارم دستش به گلی برسه ؛ گفتم : هیس ؛ تو رو خدا دیگه در موردش حرف نزنین ؛ هیچکس حتی یک کلمه ؛ قباد گفت : نترس گلی بالاست ؛
گفتم : من و صنوبر یک عمر از همون بالا همه ی حرفا ی عزیزه و خان بابا رو می شنیدیم در حالیکه اونا فکر می کردن ما بالا هستیم صدا خیلی خوب میره بالا تو رو خدا دیگه در مورش حرف نزنین تا گلی بخوابه بعد آهسته حرف می زنیم ,
اونشب بقدری پریشون بودیم که می تونم بگم تا صبح نخوابیدیم , حالا عزیزه از همه بدتر بود انگار همه ی اون خاطرات بد جلوی چشمون زنده شده بودن ؛ ما حرف زدیم ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدیم که منطقی و عملی باشه تا بتونیم جلوی رضا رو بگیریم اون هر آن ممکن بود جلوی گلی سبز بشه و کاری کنه که روان بچه رو بهم بریزه ؛ امیرعلی ساکت بود اما از ظاهرش معلوم می شد که کینه ای روکه از رضا به دل گرفته حالا سر باز کرده ؛
اون زمان بچه بود و خیلی مظلوم و بی آزار ولی عقلش می رسید و نقش رضا رو در اون حوادث خوب می دونست ؛ این بود که روز بعد وقتی ما از عزیزه و خان بابا خداحافظی کردیم و می خواستیم حرکت کنیم به سمت تهرون امیر علی هم در ماشین رو باز کرد و سوار شد که با ما بیاد ؛ از یک طرف گلی گریه می کرد که می خوام پیش خان

1400/10/12 01:58

بابا و عزیزه بمونم و از طرفی داشتیم امیر علی رو راضی می کردیم که بپسره به دست قباد ؛ اما اون گفت : ببیینن من برای شما آقا قباد خیلی احترام قائلم ؛ و همیشه به حرف تون گوش دادم ولی این بار نمی تونم ؛ رضا باید تقاص کاری رو که با خواهرم و گلی کرده پس بده ، و این حرف رو بالاخره گلی شنید . پرسید , مامان رضا کیه ؟ با تو و من چیکار کرده ؟ چرا دایی عصبانی شده ؟
بدون اینکه جواب گلی رو بدم داد زدم , قباد ولش کن بزار هر کاری دلش می خواد بکنه ؛ بسه بهتون میگم حرف نزنین ؛ شما ها دارین با این رفتارتون وضع رو خراب می کنین ؛ قباد راه بیفت ؛ توام امیرعلی اگر نمی تونی جلوی دهنشو نگه داری پیاده شو ؛

1400/10/12 01:58

#داستان_قباد_و_صنم ?
صنم
امیرعلی با ناراحتی گفت: ببخشید صنم نفهمیدم از دهنم در رفت.
گفتم: تو اصلاً برای چی می خوای بیای تهران؟ نمی ببینی خان بابا دست تنهاست بمون دیگه ماهم تا چند روز دیگه بر می گردم، بریم شاید بتونیم این شر رو بخوابونیم پیاده شو داداش جون بهت قول میدم قباد از پسش بر میاد
گفت: شماها اگر می خواستین از پس اون مرتیکه رضا بر بیان حالا روزگارمون این نبود، که به خودش اجازه بده بیاد در این باغ و از ما طلبکار بشه، منو با خودتون ببرین فردا بر می گردم.
گفتم: نمیشه اول باید بهم قول بدی که دست به کار خطرناکی نمی زنی.
گفت: باشه قول میدم ؛بریم آقا قباد تا خان بابا نیومده،
گلی همینطور گریه می کرد و بدون توجه به جر و بحث ما می گفت: بابا تو رو خدا بزار بمونم
عزیزه خودشو رسوند به ماشین و گفت: امیرعلی تو کجا میری؟ بیا پایین خان بابا صدات می کنه، خیلی هم ناراحته می ترسم سر تو خالی کنه.
امیرعلی عصبانی شد و گفت: ای بابا چرا شما ها هر کدوم هر کاری خواستین کردین من تماشا کردم حالا بزارین من کارمو بکنم، عزیزه در ماشین رو باز کرد و با جدیت گفت بیا پایین بیشتر این گند رو هم نزن.
گذشته و رفته، تو رو خدا دوباره شروع نکنین من اصلا طاقتشو ندارم،
قباد دخالت کرد و گفت: عزیزه شما برین من با امیرعلی حرف می زنم، نگران نباشین فقط گلی رو ببرین تا آروم بشه،
گلی خودشو رسوند به عزیزه و گفت: منو پیاده کن تو رو خدا من دلم برای خان بابا تنگ میشه،
عزیزه دست گلی رو گرفت وبا هم از ماشین دور شدن .
قباد پرسید: امیرعلی تو می خوای چیکار کنی؟ هدفت از اینکه داری با ما میای چیه؟
گفت: بعداً می فهمین؛ به نظرم شما ها زیادی با اون مرتیکه راه اومدین هنوز نفهمیده با کی طرفه، آقا خواهر منو بی آبرو کرد خانواده ی ما این همه عذاب کشید یک بچه روی دست ما گذاشت که حالا نه آینده اش معلومه و نه می دونه پدر و مادرش کی هستن، با پر رویی اومده در باغ و از ما بچه می خواد، والله خیلی رو داره، من فقط می خوام روشو کم کنم.
قباد گفت: ببین داداش من اصلاً نمی خوام تو خشمت رو فرو ببری، می دونم که تو حق داری منم جای تو بودم شاید همین کارو می کردم، ولی خواهشا بیا یک کاری بکن که دیگه پدر و مادر و خواهرت عذاب نکشن به نظرت یکم با فکر عمل کنیم بهتر نیست؟
می خوای اونو بزنی؟ تهدیدش کنی؟ بگو می خوای چیکار کنی که من و خان بابا نکرده باشیم؟
گفت: آقا قباد دست روی دلم نزار خان بابا مگه چیکار کرد؟
نشست و غصه خورد و با ما قهر کرد؛ با اون مرتیکه هیچ کاری نداشت برای همین پر رو شده و فهمیده ما طبل تو خالی هستیم، معلومه خب حالا جرئت

1400/10/12 22:48

کرده بیاد دراین باغ رو بزنه اگر یکی ازش زهره چشم گرفته بود حساب کار دستش میومد،
قباد گفت: یعنی از این بالا تر که دادش دست یک عده که بندازنش توی گونی و با چوب بزنن و خرد و خمیرش کنن؟
بعدهم انداختنش توی بیابون، تو بیشتر از این می خوای چیکار کنی؟ داد زدم قباد؟ این حرفا چیه؟ یادش نده،
بهش بگو دروغ میگی خان بابا هرگز این کارو نمی کنه محاله،
ما که وحشی نیستیم. امیرعلی به خدا دست از پا خطا کنی دیگه خواهرت نیستم ؛ بسه دیگه بزار قباد تمومش کنه دیدی که خان بابا م سپرد دست قباد تو حق نداری کاری بکنی؛
می ترسم گلی رو از دست بدم تو رو خدا بسه دیگه دلم داره هزار راه میره، حوصله ی ادا های تو رو ندارم پیاده شو.
حالم بد شده بود و باورم نمی شد که خان بابا دستور چنین کاری رو داده باشه و قباد هم اینو می دونست و به من نگفته بود .
امیرعلی پیاده شد وگلی رو سوار کردیم و راه افتادیم طرف تهرون،
هنوز نمی دونستم که باید چیکار کنیم.
حالا دیگه مثل چند سال قبل نبود جاده ها آسفالت شده بودن وبه نظر می رسید راه نزدیک تر شده ولی در تمام طول راه گلی با اوقاتی تلخ روی صندلی نشسته بود و حرف نمی زد و برخلاف همیشه که شیرین زبونی می کرد هر چی قباد ازش می پرسید فقط یک شونه بالا می انداخت،
لحظات سختی رو میگذروندم و نمی دونستم عاقبت این کار چی میشه،
از طرفی هم دلم برای امیرعلی شور می زد .و می ترسیدم یک کاری دست خودش بده.
وقتی رسیدیم گلی و امین خواب بودن و اونا رو بردیم گذاشتم توی اتاقشون ؛
با فکری آشفته و پریشون یکم جمع و جور کردم و چای که آماده شد ریختم و گذاشتم توی سینی و بردم توی حیاط.
قباد داشت باغچه ها رو آب می داد، سینی رو گذاشتم روی زمین و نشستم لب حوض و پرسیدم: قباد جان ؟
گفت : جانم نگرانی؟
گفتم : یک سئوال ازت دارم چرا به رضا گفتی که گلی دختر اونه؟ مگه من ازت خواهش نکرده بودم، به نظرت اوضاع بدتر نمیشه ؛ من می دونم رضا دیگه دست بر دار نیست، نباید بهش می گفتی حالا ما داریم گلی رو از دست میدیم، اگر اینطور بشه متاسفانه نمی تونم تو رو ببخشم،
آبپاش رو کرد توی حوض تا پر بشه وگفت: عزیزم حق داری ولی من نگفتم، تو فکر می کنی اگر اون نمی دونست با اون جسارت میومد در باغ رو بکوبه؟ خودش می دونست، دیگه نمی تونستم انکارش کنم و دروغ بگم،
چون دلیلش محکم بود، شب تولد یکسالگی گلی یادته؟ وقتی اومدم خونه تا پالتوم رو بردارم خانجان با عصمت خانم دم در منتظر بودن مثل اینکه وقتی دیدن ما نیستیم عصمت بهش گفته برای تولد دخترشون رفتن خونه ی فریدون خان،
خانجان هم متوجه نشده بود ولی همینو به رضا گفته بود و اونم با

1400/10/12 22:48

یک حساب سر انگشتی فهمیده بود که ما نمی تونیم یک دختر یک ساله داشته باشیم، موضوع همین بوده، رضا بچه که نیست فورا فهمیده.
در حالی که بغض داشتم آروم گفتم: نظرت چیه فکر می کنی عصمت خانم منظوری نداشته؟ اصلاً لازم بود که به خانجان بفهمونه ما کجا رفتیم و چرا ؟
گفت: صنم اینا مهم نیست ؛برای ما مهم الان چیزیه که باهاش روبرو هستیم، بیا فکرامون رو بریزم روهم ببینیم چیکار باید بکنیم؟ موضوع مهم اینه که دیگه رضا دست از سر ما بر نمی داره،
گفتم: چرا مهم نیست؟ چرا باید عصمت خانم همچین حرفی به مادر رضا بزنه؟ بچه است یا خدای نکرده بی عقل؟ من می دونستم قباد ,
می دونستم یک روز همین عصمت خانم باعث میشه گلی از پیش ما بره، به خدا اگر چنین روزی برسه فقط من می دونم و عصمت خانم، دیگه نه حساب تو رو می کنم نه بزرگتری اونو، والله خسته شدم از بس بخشیدم و هر حرفی بهم زد قورت دادم ولی این یکی دیگه فرق می کنه پای گلی در میونه، حالا من هیچی فکر تو رو نکرد؟
نمی دونست چقدر این بچه رو دوست داری؟
آبپاش رو گذاشت زمین و اومد کنار من و یک چای برداشت و گفت: راستش منم مثل تو از دستش عصبانیم؛ می خواستم برم چهار تا حرف بارش کنم ولی دیگه می زارم به عهده ی خودت.
لطفاً هیچ حرفی رو قورت نده، اختیار داری ولی با خشم نه در این صورت خودت بیشتر اذیت میشی ولی از جانب منم وکیلی، صنم دارم دیوونه میشم از بس فکر کردم چیکار کنیم به نظرت راهش چیه؟
گفتم: نمی دونم دستمون بسته است،
تو درس میدی من درس میدم یک عالم مسئولیت داریم؛ تو حجره و حاجی من عزیزه و خان بابا؛ وگرنه گلی رو برمی داشتیم و از این شهر می رفتیم.
گفت: ولی نمی تونیم به نظرم راه منطقی اینکه یکم با گلی حرف بزنیم اگر چیزی شنید و یا مجبور شد رضا رو ببینه شوکه نشه؛
ازجا پریدم و گفتم : قباد مگه قراره گلی رضا و ببینه تو رو خدا این کارونکن؛ من میمیرم؛ یک فکری بکن قباد تو می تونی همیشه همه ی مشکلات رو حل می کردی اینم حل کن خواهش می کنم؛
بازومو گرفت و بلندم کرد و گفت: ای بابا تو چرا اینطوری شدی صنم؟ این یک واقعیته که ما باید باهاش روبرو بشیم چاره ای نداریم؛ یادت نره رضا بابای گلی هست و این انکار ناپذیره؛
و خواست بغلم کنه دوباره نشستم و با اعتراض گفتم: نمی خوام. من نمی خوام بپذیرم شرایط تو با من فرق داره.
و خدا می دونه که در یک لحظه صورت صنوبر اومد جلوی نظرم وقتی که بهش می گفتم واقعیت رو قبول کن و با زندگی بساز اون درست همین جمله رو به من گفت؛
و با به یاد آوردن شرایطی که خواهرم داشت فهمیدم که همیشه دستی بر آتش داشتن تا وسط آتیش بودن خیلی فرق داره،
دیدم نمی تونم ؛

1400/10/12 22:48

توان پذیرش این درد رو نداشتم، و شاید اون زمان صنوبر هم نداشت، کاش درکش می کردم .
گلی خواب آلود اومد و صدام کرد مامان ؛ مامان ؛
قلبم از جا کنده شد، اون بچه نفس و قلب و روحم بود.
گفتم: جانم بیا اینجا مامان جون چی می خوری برات بیارم؟
اومد و خودشو انداخت توی بغلم و گفت: هیچی نمی خوام تو رو می خوام.
محکم گرفتمش روی سینه ام و نوازشش کردم و بوسیدمش و گفتم: اووو چقدر تو خوشمزه ای قربونت برم
گفت: مامان بهم میگی رضا کیه؟ چرا منو تو رو می خواد اذیت کنه؟
در حالی که سعی می کردم خونسردی خودمو حفظ کنم نگاهی به قباد انداختم وگفتم: تو بگو چی شنیدی که برات بگم.
گفت: یادم نیست؛ خان بابا بهش فحش می داد دایی از دستش عصبانی بود و می خواست حسابشو برسه.
گفتم: من ازت یک سئوال می کنم به نظرت اون مردی که اومد در باغ رو بدجوری زد ؛ما ترسیدیم، کار درستی کرد؟
گفت: نه،
گفتم , خب همون اسمش رضا بود یک آشنای قدیمی؛
قباد گفت: گلی جونم بیا اینجا دست و صورتت رو بشورم بریم با هم یک چیزی بخوریم که خیلی گرسنه شدیم و دستشو گرفت وبرد البته منو نجات دادچون دیگه داشت اشکم جاری می شد .
ولی آهسته به من گفت: صنم جان حرفی نزن که بعداً نتونی جمعش کنی.
روز بعد قباد رفت تا با رضا حرف بزنه و من در یک اضطراب وصف ناپذیر منتظر موندم.
قباد
اوضاع همه ی ما خراب بود، خان بابا داشت دیوونه می شد و اشک چشم عزیزه بند نمی اومد وصنم اونقدر بی قراری می کرد که گاهی حرفایی از دهنش در میومد که قبلاً نشنیده بودم ؛
و امیرعلی حالا به داد خواهی از خون خواهرش عصبانی بود و می ترسیدم یک کاری دستمون بده،
آروم کردن یک پسر هفده ساله از همه سخت تر بود،
اما من که باید همه ی اونا رو یک طوری آروم می کردم ،خودم دلم خون بود کاش کسی بود که منو دلداری می داد، حتی صنم نمی دونست که من چقدر گلی رو دوست دارم و دلم نمی خواد اونو بدم دست رضا.
روز بعد من ،صنم و بچه ها رو برداشتم و برگشتیم تهران تا برم تکلیف این کارو روشن کنم،
صنم حسابی بی قرار و آشفته بود و از حرفای گلی هم فهمیده بودم که جسته و گریخته چیزایی شنیده و کنجکاو شده بدونه رضا کیه و در میون چشمهای نگران صنم لباس پوشیدم که برم به دیدن رضا
تا دم در منتظر بودم صنم بهم سفارش کنه و یا حرفی بزنه ولی اون با بغضی که سعی داشت فرو ببره منو بدرقه کرد و کلامی به زبون نیاورد. اول رفتم حجره تا با حاجی حرف بزنم شاید راهی نشونم بده که درست تر باشه.
اون تنها کسی بود با یک نگاه دورنم رو می دید،
داشت یک قالی رو زیر و رو می کرد منو که دید فورا رفت پشت میزش نشست و دستور دوتا چای داد و همین طور که مثل همیشه تسبیحش

1400/10/12 22:48

رو سر انگشت هاش می چرخوند دستشو دراز کرد و گفت: بشین بابا، می خوای زود شروع کنی؟
گفتم: حاجی اومد بسرم هر آنچه می ترسیدم، رضا سر و کله اش پیدا شده و می دونه گلی دخترشه،
شما فقط باید بهم بگین چه نوع خاکی توی سرم بزیرم چون فکر نمی کنم به این سادگی این مشکل حل بشه،
نفس عمیقی کشید و گوشش رو خاروند و گفت: خدایا خودت رحم کن، به خاطر تو و صنم نمیگم اون بچه نابود میشه،
رضا گذشته ای افتخار آمیزی نداره که حالا ما بگیم بالاخره باید می دونست، به نظرم این یک مورد استثناییه، گلی با اون هوش و ذکاوتی که داره حل این ماجرا براش غیر ممکنه،
تو نباید بزاری دست رضا به گلی برسه همین؛ پدرشه که باشه ؛ حق نداره آینده ی بچه رو خراب کنه؛ چی می خواد بهش بگه من باعث شدم مادرت خودکشی کنه؟ یا اینکه پدرجان ببخشید که زندانی بودم و نیومدم تو رو ببینم،
نه نمیشه من نمی زارم.
فریدون خان چی گفت؟
گفتم: والله دیشب که ما گیج بودیم، کسی حرف درست و درمونی نزد،
شما بگو چطور رضا رو متوجه کنم که دست از سر ما برداره اون دیوونه میگه دخترمو می خوام نه به بچه فکر می کنه و نه به عاقبت کار.
گفت: تو الان می خوای بری باهاش حرف بزنی؟
گفتم: بله حاجی.
گفت: برو حرفاتو بزن، اگر قانع شد که هیچ اگر نشد بیارش حجره خودم می دونم چیکار کنم ؛
چند سالی بود که در خونه ی خانجان نرفته بودم هیچ تغییری نکرده بود کوبه رو چند بار بلند کردم و کوبیدم و منتظر شدم که خانجان در رو باز کنه ولی خود رضا با حال پریشون و موهای ژولیده روبرم ظاهر شد
از دیدنم لبخندی زد و گفت : بالاخره اومدی؟
گفتم بالاخره ؟ تو پریشب اومده بودی در باغ همچین میگی بالاخره انگار چند روز میشه.
گفت: بیا تو ؛ برای من هر ثانیه اش ده سال میگذره، روی تخت چوبی کنار دیوار نشستم و گفتم: همین جا خوبه بشین حرف بزنیم. گفت: هندونه خنک دارم تازه از توی حوض در آوردم بزار برات بیارم شیرین و آبداره
گفتم: بشین رضا نمی خورم هیچی نمی خوام تو روزگار منو سیاه کردی چندین ساله که داری این کارو می کنی،
نشست و گفت: تو نمی دونی چقدر عذاب کشیدم قباد درکم کن؛ خدا رو شاهد می گیرم نمی خواستم اینطوری بشه ؛ اصلاً کی دلش می خواد درست زندگی نکنه ؟ خب مال من نشد ؛
کسی بالای سرم نبود تو حاجی رو داشتی فکر نکن هنر کردی به اینجا رسیدی منم جای تو بودم پسر خوبی می شدم.
گفتم: زبون داری قد بیل اما این زبون از عقل حرف نمی زنه ؛ همینطور میگی و خودتو تبرئه می کنی، مرد حسابی تو اگر آدم بودی حاجی بابای توام بود، تازه خانجان که همیشه پشت و پناه تو هست،
چشمهاش پر از اشک شد و گفت: قباد خانجان پنج ساله که فوت کرده

1400/10/12 22:48

؛ من زندان بودم همسایه ها بردن و دفنش کردن ؛
گفتم: متاسفم، وای خدا بیامرزه خانجان رو؛ دیدم دیگه نیومد سراغ من ، پس که اینطور ؟
نمی دونستم ،باور کن رضا نمی خوام نمک به زخمت بزنم ولی تو نذاشتی یک آب خوش از گلوی مادرت بره پایین
گفت: همه ی دردم همینه توی زندگیم یک نقطه ی خوشحال کننده وجود نداره ولی بهت قول میدم یک زندگی برای دخترم درست کنم که همین تو بهم بگی آفرین قباد تو کمکم کن،
اسم دخترم رو چی گذاشتین؟ ببین چقدر بدبختم هنوز اسم بچه ی خودمو نمی دونم.
گفتم: همون ندونی بهتره، رضا دست از سر اون بچه بردار به خدا گناه داره، آشفته میشه، زندگیشو خراب نکن، تا چند سال بعدم برای همین افسوس بخوری، تو با من طرف نیستی حتی حاجی هم در مقابل تو ایستاده،
امیرعلی، فریدون خان، عزیزه و صنم. تو باید از هفت خان رستم رد بشی تا بتونی از دور اونو ببینی. این فکر که یک روز گلی با تو زندگی کنه از سرت بیرون کن. محاله محال.
سرشو تکون داد و گفت : پس اسمشو گذاشتین گلی. خواهیم دید آقا قباد. این دنیا همش به کام تو نمی گرده حالا نوبت منه، هفت خان رستم که چیزی نیست اگر صد خان هم باشه میگذرونم و دخترم رو ازت می گیرم،
نمیشه همیشه همه چیز مال تو باشه ؛
گفتم: تو بدبختی که داری از یک بچه اونم بچه ی خودت در مقابل من استفاده می کنی تا عقده هات رو خالی کنی، حالا می فهمم که چرا با صنوبر رابطه بر قرار کردی؛ توی *** می خواستی با من مسابقه بدی؟
می خواستی پوز منو زمین بزنی؟ بیشعور باید یک بلایی سر خودم میاوردی نه اینکه این همه آدم رو بیچاره کنی و حالا بازم داری ادامه میدی اونم با یک طفل معصوم که هم خون توست بچه ی توست، نفهم؛
خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می کردم ذلیل و بدبختی؛
گفت: تو هر طوری دلت می خواد فکر کن. آره چرا باید این همه بی عدالتی توی این دنیا باشه ؟ چرا تو باید پسر حاجی اردکانی باشی و من پسر صیغه ای یک مرد عیاش که زنش فهمید و ما رو از روستا بیرون کردن ؛ چرا ؟
تو جوابم رو بده گناه من چی بوده که از بچگی کار کردم و درس خوندم تا بجایی برسم ولی نشد آدم بدبخت همیشه بدبخته، اینکه فکر کنه یک روز درست میشه ،فقط یک خیال باطله درست نمیشه،
تا بابات خان و حاجی نباشه نمیشه، دخترم رو بده اون مال منه و نمی زارم این بارم تو حق منو مال خودت کنی.

1400/10/12 22:48

#داستان_قباد_و_صنم ?
قباد
گفتم : رضا تو واقعا بیشعوری ؛ من تا حالا تلاش می کردم یک چیزایی رو بهت بفهمونم ولی تو توی عالم باطلی سیر می کنی که بیرون آوردنت به نظرم محال میاد ؛ ولی یک چیزی بهت بگم، زندگی آدما ها رو بخت و اقبال نمی سازه ؛ تنها می تونه اثر داشته باشه ؛ تو با نوع تفکری که به اطرافیان و زندگی داری با دست خودت زندگیت رو نابود کردی و حالا شده نوبت بچه ات ,باشه بیاورش اینجا ؛اصلا با کتک بر دار و به زور بیارش ؛ همینو می خوای ؟ اصلا بچه ی توست من چرا حرص و جوش بخورم ؟ بیارش اینجاو بدبختش کن ؛ ببینم تو رو می پذیره ؟ ببینم با این زندگی کنار میاد ؟ یا می خوای اونم مثل بقیه ی اطرافیانت نابود کنی ؛ بکن ،ولی اینو بدون گلی مثل هربچه ای نیست ؛ تا زیر و روی کارای تو رو با همین سنش در نیاره ولت نمی کنه ؛
اصلا تو فکر کردی من از دل خوشم بچه ی تو رو بزرگ کردم ؟ تو نه گذاشتی من از نامزدی و عروسیم و حتی شب اول ازدواجم چیزی بفهمم نه از روزای اول زندگیمون ؛ که از همون اول یک بچه داشتیم و ازش نگهداری می کردیم ؛ تو یک کلام از ما تشکر کردی ؟ که با عشق و محبت اون بچه رو بزرگ کردیم ؟ شعور نداری ؛ وگرنه می فهمیدی که من چطور دوستی برای تو بودم و تو در واقع دشمن من بودی ؛
ولی بازم اینجا جلوی تو ایستادم تا کسی بهت آسیب نزنه , برو بچه ات رو بیار دیگه به من ربطی نداره ولی اول خودتو آماده کن، اگر ازت پرسید مادرم چی شد ,
بهش بگی مادرت خودکشی کرده ؛گلی حتما ازت می پرسه چرا ؟ بگو من باعث شدم چون بی آبروش کرده بودم , اگر ازت پرسید تا حالا کجا بودی بهش بگو این مدت زندانی بودم که نیومدم سراغت ؛
چون اگر دروغ بگی اون می فهمه برای اینکه تا حالا دروغ نشنیده ؛
و خیلی حرفای دیگه که از تو می پرسه و تو جوابی براش نداری ؛ بیا ورش دار برو نابودش کن ؛ بچه ای که تا حالا توی ناز و نعمت بزرگ شده به امید یک خیال واهی با خودت ببر ولی اگر بردیش دیگه حق نداری برش گردونی چون اون گلی دیگه نمی تونه دختر سالمی از نظر روح و روان باشه و من دیگه مسئولیتش رو گردن نمی گیرم ،
و از جام بلند شدم وادامه دادم , آره آقا رضا من دیگه خسته شدم هر کاری از دستت بر میاد بکن این گوی و این میدون ؛
من گفتنی ها رو بهت گفتم خود دانی با عاقبتی که برای دخترت در نظر گرفتی ؛
گفت قباد صبر کن تو همیشه در مقابل من جبهه می گیری درست مثل اینکه من دشمن تو هستم ؛ باشه ؛ باشه قبول ولی بهم بگو اگر جای من بودی چیکار می کردی ؟
گفتم : واقعا می خوای همون کارو بکنی یا باز منو گذاشتی سرکار ؟
میگم به شرط اینکه گوش کنی وگرنه دیگه خودمو خسته نمی کنم ؛
گفت :

1400/10/14 15:58