The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

ماه دریا👑

247 عضو

_???_____________
#پارت_21 رمان #ماه_دریا

:کمک نمی خوای؟ مامان گفت بیام کمکت کنم موهاتو شونه کنی .
: باشه دستت درد نکه خودم که نتونستم بازش کنم ببین تو میتونی ؟

: معلومه که میتونم بشین وتماشا کن .
همینطور که داشت مو هامو شونه میکرد پرسید : سارا تو چرا انقدر با آنا فرق داری
اصلاً بهم شبیه نیستین نه از شکلو قیافه نه از اخلاق

ازتوی آینه بهش نگاه کردمو گفتم: چون من... چون من خواهر آنا نیستم من اصلاً فرزند خانواده ی صادقی نیستم ازتو آینه داشتم به صورتش نگاه میکردم ولی هیچ تعجبی توی چهرش ندیدم!!!!!برای همین پرسیدم
: ترانه تو چرا تعجب نکردی ؟
: هان چی ؟؟؟خوب آخه من همیشه به مامان می گفتم تو هیچ شباهتی به پدر و مادرت نداری به هیچ کدوم از خانواده‌ی پدری یا مادری هم شباهت نداشتی چون من همشونو توی جشن تولد آنا دیده بودم برای همین از قبل به این موضوع شک داشتم برای همین زیاد تعجب نکردم تازشم این آنا رفتارش از زمین تا آسمون باتو فرق داره هرچی تو متین و باوقاریییی اون جلف و خودخواه و بی‌وقاره نکبت همچین خودشو میگیره انگار از خورطوم فیل افتاده ایش انقدررررر ازش بد میاد ایششششش.

من داشتم به حرفاش گوش میدادم خیلی مشکوک بود این چرا انقدر از انا بدش میومد ؟باید سر از کارش در میاوردم برای همین چشمامو بستم ووارد ذهنش شدم ((همون بهتر که خواهر اون دختره عنته کک مکی نیستی اگه میدونستی چه آشغالیه هرگز اسم خواهر روش نمیزاشتی دختره حال به هم زنه ایکبیریییییییییی))

وای وای وای چه دل پری داره یعنی چی شده ؟؟توی افکار خودم بودم که باصدای ترانه از ذهنش بیرون امدم .
وای سارا چه موهای نرمو ابریشمی داری توی سیاهیه رنگش آدم گم میشه بزار سشوار بیارم خشکش کنم .
بعدم موهامو خشک کرد و مدل تیغ ماهی بافت وای ترانه دستت درد نکنه خیلی خوب شده .خواهش میکنم عزیزم حالا زود باش که دیرمون شد.
باشه تو برو منم الان میام راستی زنگ بزن یه تاکسی بیاد دیرمون نشه ! باشه من رفتم زود بیا .ترانه اینو که گفت از در رفت بیرون منم زود لباسامو عوض کردم کیفمو برداشتم رفتم بیرون ترانه وعالیه خانم دم در منتظر من بودن کفشامو پام کردم گفتم: عالیه خانم ماشین امده ؟

: آره خانم جان امده دم در زود باشین .
: باشه باشه بریم دیرشد هرسه سوار ماشین شدیمو که حرکت کرد...

_???____________

1400/09/29 11:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سارا

1400/09/29 12:00

_???_____________
#پارت_22 رمان #ماه_دریا

بعد نیم ساعت رسیدیم فرودگاه هنوز یه بیست دقیقه تا پرواز کیش وقت بود.
چمدون هارو تحویل دادیم و رفتیم سالن انتظار نشستیم برگشتم طرف عالیه خانم تا سفارشات لازم و بهش بکنم خوب امیدوارم سفر خوش بگذره .
: خیلی از شما ممنونم خانم ولی خوب مارو از سرتون باز کردینا؟؟؟ فکر نکنین نفهمیدم !حالا چه خوابی واسه ی این کمالی عنتر دیدی؟

من با تعجب داشتم به حرفاش گوش می کردم اینم که نصفش زیر زمین بوده ومن خبر نداشتم حرفمو نخوردمو به زبون آوردم
: عالیه خانم توهم نصفت زیر زمین بوده که خودتو نشون نمی دادی؟

: والا ماکه به پای شما نمی‌رسیم ولی به هر حال اینم کلید خونه تا هروقت خواستی میتونی توش بمونی ولی یادت نره به درختا وباغچه ی من آب بدی واز اونجایی که میدونم من نمی‌تونم به شما زنگ بزنم پس منتظر تماستون هستم.

دیگه رسماً فکم چسبید به سرامیک زیر پام این تمام این مدت همه ی اینارو می دونست هیچی نگفت؟

با تعجب داشتم به عالیه خانم نگاه می کردم که ترانه صورتمو بوسید
و گفت: اول دهنتو ببند پشه نره توش بعدم دهنمو بادستش بست
وادامه داد: واینکه زیاد از کارای مامانم تعجب نکن اون همین جوریه تا خودش نخواد کسی چیزی ازش نمی فهمه.

من که دیگه کپ کرده بودم فکر می کردم گولش زدم نگو تمام وقت می دونسته همش نقشست پس چرا چیزی نگفت؟ چرا موافقت کرده که بره اونم بدونه هیچ سوالی؟

پرسیدم: عالیه خانم توکه همه چیزو می دونستی چرا چیزی نگفتی ؟چرا قبول کردی بری؟؟؟؟

: خوب چرا بگم؟ چرانرم؟ یه سفر مجانی دارم میرم تاخوش بگذرونم وشما هم میتونی از شر اون پیر خرفت خلاص شی منم دوست نداشتم تو باهاش ازدواج کنی برای همین حرفی نزدم فقط سفارش نکنم مراقب خودت باش این پیر مرد یه نامردی که لنگه نداره یه وقت توی دامش نیفتی البته میدونم که خودتون بهتر ازمن ازهمه چیز خبر دارین پس زیاد نگران نیستم .

حیرت زده گفتم: باشه چشم مواظبم که پرواز کیشو اعلام کردن.

عالیه وترانه بعد از خداحافظی رفتن سوار هواپیما شدن ولی من هنوز به خودم نیومده بودم در تعجب بودم که اون همه ی اینارو از کجا فهمیده بود(یعنی ممکن دیشب تو خواب گفته باشم ؟؟)ولی امکان نداره من دیشب تاخودصبح باز کابوس اون زنو می دیدم امکان نداره تو خواب گفته باشم که با کله رفتم توسینه ی یکی چقدرم سفت بود انگار از سنگه مغزم امد تودهنم : مگه کورییییییی؟مرتیکه جلوی پاتو نگاه کن مثل جن پشته سر مردم ظاهر میشی چلغوز؟!!!!

_???___________

1400/09/29 22:59

_???_____________
#پارت_23

همینطورداشتم حرف بارش میکردم و به عمه هاش سلام میدادم که سرمو بلند کردم و دیدمش

باورم نمی شد همچین جیگریم توی دنیا باشه !!!!!!!!!!

اوووووووووووففففف خدا چه جیگری آفریدی؟؟؟چقدر جذابه چه خوش تیپه کوفت صاحابش !

همین جوری باچشمای هیز داشتم دید می زدمش که گفت دید زدنتون تموم شد خانم خوشگله یا هنوز ادامه داره؟

هِنننننننن

بااین حرفش به خودم امدم وگفتم چییییی؟

منظورتون چیه جناب ؟؟،

تازشم ننتون بهتون یاد نداده مثله جن جلوی یه لیدی جیگر ظاهر نشی ؟
بعد یه تای ابرومو دادم بالا
یه لبخند
پسر کش زدم بهش

گفت .....خیلی ببخشید بانو از عمد سر راهتون
واینستادم منم داشتم مسافرامو راهی میکردم متوجه شمانشدم شرمنده .
اوووووووه چه با ادب
چه جنتلمن
ننت به فدات
ولی خودمو از تک وتا ننداختم
بهش توپیدم
خیله خوب حالا بخشیدم شرت کم حالااون هیکل نامیزونتو بکش کنار ردشم دیرم شده ....همینکه اینو گفتم گردنم چنان سوخت که آخم درامد دستمو گذاشتم روش داغیش از روی شال به دستم میخورد خیلی درد داره((حالتون خوبه خانم ؟کمک می خاین ؟))همون پسره بود ...
نه ممنون کمک لازم ندارم بزارین ردشم .

یکم بهم نگاه کرد بعد ازسر راهم رفت کنار که بدو خودمو رسوندم به سرویس بهداشتی زنان جلویه آینه شالمو از سرم باز کردم نشانم بود که داشت می سوخت
متورم شده بود وچند تا خطه دیگه بهش اضافه شده بود همینم کم بود تو این موقعیت!((خوب میشه نگران نباش )) وایئیییییی یا خدا بسم الله ارحمان ارحیم فوت فوت فوت نکنه جنه ؟؟این دیگه چی بود باترس در دستشویی رو بازکردم بدو فرارکردم یادم رفته بود شالمو سرم کنم همینطوری که داشتم در می رفتم شالمو انداختم سرم همه داشتن با تعجب منو نگاه می کردن اهمیت ندادم واز سالون زدم بیرون نفسم بالا نمیومد ازترس این چی بود؟؟کی بود توذهنم؟؟ نکنه خل شدم؟
مردم از ترس ....برم یه بطری آب بگیرم بزنم به سرو صورتم شاید حالم جا بیاد زانوهام می لرزید نمی تونستم راه برم به زور خودمو رسوندم به یه دکه ویه بطری آب معدنی خریدم درشو باز کردم آب زدم به سرو صورتم یه خورده حالم جا اومد ترسم ریخت یکی دو قلپ آب خوردم...

_???_____________

1400/09/29 23:00

_???_____________
#پارت_24 رمان #ماه_دریا

آخیششششش جون گرفتم نوووووووووش جونم
حالادیگه باید برم خیلی دیرم شده

رفتم کناره خیابون تا یه تاکسی بگیرم همینکه رسیدم یه تاکسی درست جلوی پام توقف کرد ..‌‌...
خانم تاکسی می خاستین؟؟ بفرماین برسونمتون
هاه!!!! جالبه ها!!! بیخیال خیلی دیرم
شده بعداً تحلیل میکنم خخخخخخ

سوارشدم و آدرس دادم راه افتادیم
: ببخشید آقا میشه یه خورد سریع تر برید
من دیرم شده !!!!!

(وا از کی تا حالا پسرای تهران انقدر جیگر شدن؟؟) تادیروز هرجارو نگاه می کردی یه مشت جوجه تیغی ریخته بودن وسط خیابون مزاحم ناموس مردم میشدن!! امروز مد عوض شده؟؟؟بیخیال اصلاً به من چه ...
منم چه هیز شدما خدایا توبه
لبمو گزیدمو آروم آروم خندیدم
قربون لفظ قلم حرف زدنم ماااااااچ

بعد نیم ساعت رسیدیم و خود درگیری منم تموم شد البته تمومش کردم

کرایه‌ی تاکسی رو حساب کردم درو باز کردم سریع رفتم توی اتاق خودم به شکل عالیه خانم در آوردم یه دست از لباساشم پوشیدم و کیفشو برداشتم راه افتادم
رفتم از خونه بیرون دروقفل کردم باید سریع یه تاکسی بگیرم با اتوبوس دیر می‌رسم دوان دوان رفتم سر خیابون دستمو بلند کردم تا تاکسی بگیرم بلافاصله یه تاکسی جلوم زد روی ترمز گفتم دربست و سوار شدم بعد از ده دقیقه رسیدم کرایه رو حساب کردم وپیاده شدم به ساعت نگاه کردم وای خدا دوازدهه خیلی بد شد لعنت

توووووووووف

رفتم زنگ درو زدم بدون جواب دادن در باز شد خدا به خیر کنه با سلام و صلوات وارد شدم که صدای داد و بیداد مامان و شنیدم که داشت با آنا دعوا میکرد به به نمایش شروع شده به زودی عقده‌ی تمام این سالهای بی‌توجهی رو از دلم خالی میکنم

چیزی که سالهاست دارم روش کار میکنم
و الان وقتش رسیده به هیچکس اجازه نمیدم نقشه‌هامو خراب کنه به هیچ وجه!!!!

درو بازکردم و وارد سالن شدم اوه اوه کار بالا گرفته چه خر تو خریه باید جداشون کنم رفتم جلو و با زیرکی و موزماری تموم نمایش و شروع کردم

: وای خدا مرگم بده چی شده؟ چرادارین باسارا خانم دعوامی کنین صداتون تا سر کوچه میاد !!!

: عالیه تو تاحالا کجابودی؟؟ کم بدبختی دارم توام دیر میای سر کارت؟؟؟
کم با این ور پریده سر و کله میزنم توام شدی قوز بالا قوز؟؟

: ببخشید خانم دخترم حالش خوب نبود برای همین دیر کردم من شرمنده ام ((خوب کردم دیر کردم فدای سرم حرص بخور من کیف کنم )

: خیلی خوب برو سرکارت همه ی کارا مونده امشب مهمون داریم عجله کن هر چیزیم لازم داشتی خودت باید بری بگیری من کار دارم .....

: چشم خانم الان میرم (حتماً باز این *** داد خان قرار تشریف بیارن باید مواظب اوضاع

1400/09/29 23:00

باشم تا رشته‌ی کار از دستم در نره قول و قرارشون باید امشب تموم بشه خخخخخ !!!!

چه شبیست امشب شب مراد است خخخخخخخ

_???________

1400/09/29 23:00

_???_____________
#پارت_25 رمان #ماه_دریا

رفتم مشغول خرحمالی شدم منه بدبخت!!!!!!!

تاحالا انقدر کار نکرده بودم به معنی واقعی کلمه جرررررررر خوردم

باچه مکافاتی کارای خونه رو تموم کردم ویه چای دم کردم تا کوفت کنن

رفتم سراغ آنا در زدم رفتم تو داشت یه گوشه گریه میکرد رفتم جلو چایی رو گذاشتم روی میز الان بهترین موقعیت بود تاجادو رو دوباره روش انجام بدم رفتم جلو بغلش گرفتم وگفتم چی شده سارا خانم گریه نکنین حیف اون چشمای خوشگلت نیست؟ همه چی درست میشه خانمی

-: هق هق چی درست میشه توکه از چیزی خبر نداری معلوم نیست چه بلایی سرم امده شدم شکل این سارای نکبت شدم که حالا باید با این پیری ازدواج کنم

((هه هه هه من از چیزی خبر ندارم؟؟ آره جون عمت خبر نداری که همچی زیر سر خودمه درضمن نکبتم خودتی باهفت جد و آبادت خیلیم دلت بخواد شکل منه جیگر بشی اگه کارم بهت گیر نبود صد سال سیاه اگه می‌زاشتم این قیافه رو داشته باشی ایکبیری خانم !!!!)))


همزمان که داشتم خانمو مستفیض میکردم همینطوری تو بغلم یواش یواش جادو رو تمدید کردم روحشم خبردار نشد

بدبخت فکر کرده دارم دلداریش میدم بعد از اینکه کمی الکی قربون صدقش رفتم که الهی دورم بگرده وفدام بشه والا


از اتاق امدم بیرون باید می رفتم کمی کوفت می‌خریدم تا *** دادخان میل کنن زهر مارش بشه ایشالا....

کارت پول رو از نامادری سیندرلا گرفتم

لباس پوشیدم زدم بیرون برای خرید اول باید یه ماشین بگیرم برای همین رفتم سر خیابون تا یه تاکسی بگیرم همین که رسیدم سر خیابون دوباره یه تاکسی جلوم زد رو ترمز خدا شانس بده این عالیه خانمم چه خر شانسی بوده ها من خبر نداشتم

خانم ماشین می خواستین؟؟ بله لطفاً بعدم سوار شدم

-: کجا برم ؟؟

سرمو بلند کردم تا جواب بدم که دیدم یه پسره جوون 20 یا25 ساله پشت فرمونه اونم چه پسری!!!

من نمیدونم واقعاً امروز چه خبره اینجا؟ هر ماشینی که میگیرم راننده‌اش یه خوش تیپ مثل اینه !!
یا اینا زیادی خوشتیپن یا من زیادی هیز شدم پوووووووف

از فکر و خیال اومدم بیرون آدرس و دادم حرکت کرد وقتی رسیدیم بهم گفت وایسم تا بیایین ؟؟

-: نه من کارم کمی طول میکشه شما برین

-: نه من همینجا منتظرم تا شما برگردین

(جاااااااااان چه خوش غیرت
باریکلا به ننت با این پسر بزرگ کردنش)

بزار حالشو بگیرم یه خورده بخندم ....
-: هرجور راحتین ولی من پول اضافی ندارم بهت بدم بعداً شاکی نشی
گفته باشم .....
اینو که گفتم برگشت طرفم وگفت-: ...

_???_____________

1400/09/29 23:00

_???_____________

#پارت_26 رمان #ماه_دریا

: شما اصلاً کرایه نده مهمون من،،،،

:( به درک انقدر اینجا بمونه تا زیر پاش علف سبز بشه...)

ازافکارم اومدم بیرون گفتم: باشه پس من رفتم بعدم راهمو گرفتم رفتم خرید ..

یه دوساعتی دنبال خرید کردن بودم وقتی تمام خریدها رو انجام دادم برگشتم تا برم خونه
راننده تاکسی هنوز منتظر بود

تارسیدم از ماشین پیاده شد اومد جلو خریدا رو ازم گرفت گذاشت توی ماشین بعدم درو برام باز کرد

(به به چه جنتلمن !!)

خوشمان آمد

اینجوریشو دیگه ندیده بودیم که دیدیم ...
در رو بست سوار شد ازش تشکر کردم که از توی آیینه جوابمو داد ولی یه چیزی خیلی عجیبه حالا که دارم بادقت بهش نگاه میکنم من
این پسرو توی فرودگاه دیدم آره خودشه وقتی حالم بد بود از دکه آب گرفتم این همون فروشنده‌اس خودشه شک ندارم ولی چرا الان داره مسافر کشی میکنه نکنه شغل دومشه یا شایدم
منو تعقیب میکنه ؟؟؟؟

نه بابا چه فکرایی میکنم واسه ی خودم برای چی باید تعقیبم کنه مثلاً؟؟؟؟ هممممم چطور ازش بپرسم !!
بگم کی دیدمت آخه؟

عه ولش کن شاید خیالاتی شدم انقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم خونه

: خانوم رسیدیم

: خیلی ممنون بفرمایین کرایه‌تون

: نه خانم شما امروز مهمون من هستین

: چی؟ چرا؟شماباید کرایه‌تونو بگیرین آقا

: نه مهمون من روزخوبی داشته باشین خدانگهدار
بعدم بدون اینکه کرایه‌شو بگیره گذاشت رفت
وا این چش شد یهو چرااینطوری کرد!!!
ملت خل شدن

(زیاد بهش فکر نکن به جایی نمی رسی
ساراخانم)

چی؟ کی بود باز این؟ !

بازاین صدا !

اممم من دیونه شدم زده به سرم !
آخه این کیه سر جام پاهام سست شد توان حرکت نداشتم انگار میخ کوب شده بودم
به زمین اینجوری نمیشه باید بفهمم خل شدم یا واقعیه آخه نمیشه که توی یک روز دوبار این اتفاق بیفته !داشتم با خودم کلنجار می رفتم که دوباره گفت

(تو نه دیونه شدی نه خل من دارم باهات حرف میزنم نترس
بهت نمیادترسو باشی!!!)

: توکی هستی؟ تو میتونی ذهن منو بخونی درسته؟ بگو چی ازم میخوای برای چی مدام میایی تو ذهنم ؟

(فعلاً لازم نیست بدونی ولی بهم بگو میخوای چیکار کنی؟ چه خوابی واسشون دیدی؟؟)
تمام جرعتمو جمع کردم وگفتم: این به تو هیچ ربطی نداره بهت یاد ندادن تو کار دیگران فضولی نکنی فضول خان ؟برای چی مزاحمم میشی ؟چی میخوایییییی؟؟
چخه چخه

_???___________

1400/09/29 23:01

_???_____________
#پارت_27 رمان #ماه_دریا

(‌خدایی تو چقدر بی‌تربیتی اینا ادب یادت ندادن؟ تا دهنتو باز می‌کنی گل و گلاب فوران میکنه؟)

-: گفتم که این فضولیا به تو نیومده!
جواب منو بده برای چی افتادی دنبالم چی از جونم میخوای؟؟

(اینکه من از تو چی می‌خوام و بعد می‌فهمی؟! فقط مواظب باش خودتو توی دردسر نندازی اگه این به قول خودت مهردادخان بفهمه چه خوابی براش دیدی همه چی بهم می‌ریزه اون برای به دست اوردن تو دست به هرکاری میزنه و هیچ ترسی از خطر کردن نداره پس مراقب باش کاری نکن که دستم به خون اون آشغال آلوده بشه چون در اون صورت چاره ای جز کشتنش برام نمی‌مونه فهمیدی؟؟؟؟)

-: چی؟؟؟؟؟؟

چی داری برای خودت میگی؟ چاره‌ای جز کشتنش نداری؟ مگه آدم کشتن به همین راحتیه؟ مگه میخوای پشه بکشی

اصلاً تو کی هستی برای چی باید دست به یه همچین کاری بزنی؟؟؟؟؟

(خواهی فهمید ولی فعلاً برو خوش باش
درضمن می‌خواستم بگم کارت توی تغییر قیافه خوب با اینکه تازه کاری ولی با استعدادی
ولی سعی کن افکار و نقشه‌هات و خوب اجرا کنی تا مشکلی پیش نیاد
و اگه کمک خواستی فقط کافی توی ذهنت ازم بخوای برات انجامش میدم)

چه خودتم تحویل می‌گیری اسکل خان من نیازی به کمک تو ندارم انقدر مزاحمم نشو الانم شرت کم کن من بیکار نیستم که با یه قاتل گپ بزنم

(مراقب حرف زدنت باش من قاتل نیستم و اگر هم کاری بکنم اونم بخاطر تو خواهد بود حالا هم برو چون اون نامادری سیندرلا امروز اعصاب نداره ممکنه دق دلیش رو سر تو خالی کنه منم دیگه باید برم خیلی کار دارم ولی هواسم بهت هست )

بعد اینکه صداهه گورشو گم کرد شروع کردم اداشو درآوردن یه یه یه چه لفظ قلمم حرف میزنه برا من قاتل

-: ای بری که دیگه برنگردی قوزمیت معلوم نیست از کدوم قبرستونی امده؟

من چه بدبختیم ای خدا! آخه آدم قحط بود که من باید گیر اینا بیفتم؟

(اوی شنیدم چی گفتیا؟)

-: وای ای خدا از زمین ورت داره زهره ترک شدم
شنیدی که شنیدی تازه کمم شنیدی گمشو تا به جد و آبادتم سلام ندادم پیشته

(حقت بود بی‌تربیت خوبه گفتم هواسم بهت هست باز اون دهن مبارک باز کردی؟!!)

-: من نخوام صدای تو رو بشنوم کی رو باید ببینم ده برو گمشو دیگه

(.معلوم منو باید ببینی سارا جان )

-: اول اینکه سارا جان نه و سارا خانوم بعدشم گمشو

(باشه باشه داد نزن همه‌ی در و همسایه ها رو خبر کردی! الان میگن دیونست که داره با خودش حرف میزنه ...
من دیگه رفتم )
ای حناق و رفتم درد 48 ساعته و رفتم ایشالله بمی‌ری بیام سر قبرت گلاب بپاشم پسرِ قاتل لفظ قلم
اوق

_???_____________

1400/09/29 23:01

_???_____________

#پارت_28 رمان #ماه_دریا

بعدم دیگه صدایی ازش نیومد رفته بود
-: خداروشکر
من دیگه ترس و دلهره تمام وجودمو گرفت بود نمی‌تونستم باور کنم که حقیقت داشته باشه!توهّم نبوده اون وجود داره و داشت بامن حرف میزد.

تمام این مدت فکر میکردم فقط منم که غیر عادیم دست از افکارم برداشتم

-: وایسا ببینم من چرا انقد مودب شدم یهو توووبه

تا پام رو گذاشتم تو خراب شده نامادری مثه عجل معلق جلوم ظاهر شد

تواین هیر ویری فقط اینو کم داشتم پوووف

نامادری-: تاحالا کجابودی؟ عالیه چرا انقدر دیر کردی؟ نمی‌بینی چقدر کار سرمون ریخته؟؟

-: ببخشید خانم خریدهام طول کشید الان خودم همه چیزو آماده می‌کنم شما نگران نباشید.

-: باشه عجله کن بعدم برو پیش این دختره ببین می‌تونی راضیش کنی آماده بشه؟ من هرکاری می‌کنم از رو نمیره میخواد با همون لباسا جلوی کمالی بیاد.

دختره ی بی‌چشمو رو داره با آبروی ما بازی میکنه باباش بیاد ببینه حاضر نیست قیامت به پا می‌کنه از دیروز اعصاب براش نزاشته.

-: باشه چشم خانم همین‌که کارای آشپز خونه رو تموم کردم میرم کمکش نگران نباشین، همین‌که اینو گفتم گذاشت رفت

-: یه جوری میگه کلی کار ریخت سرمون انگار دست به سیاه و سفید میزنه! همه‌ی کارا رو ریخته سر من بدبخت مثل چی از ظهر دارم کار می‌کنم ولی این سلیته بازم راضی نیست.
ایشش برم به کارام برسم اینا که کاری ندارن این منه بیچارم که باید تا خود شب جون بکنم.

رفتم توی آشپزخونه مشغول شدم و اول برای شام قرمه سبزی بار گذاشتم بعدم میوه شیرینی هارو چیدم توی ظرف به به چه کدبانوییم من دست و پنجولم درد نکنه چه میوه‌ای چیدم توی ظرف یه قرمه سبزی بار گذاشتم که انگشتاشونم باهاش می‌خورن الهی که کوفتشون بشه زهرمار بخورین نوش جونتون نشه الهی که موقع خوردن خفه شین!! یا به قول مامان بزرگا حناق بگیرین ننه!

_???_____________

1400/09/29 23:02

_???_____________

#پارت_29 رمان #ماه_دریا

بعد ازاینکه خر حمالیام تموم شد رفتم سراغ آنا

باید راضیش کنم وگرنه همه چیز بهم می‌ریزه و گند میخوره به تموم نقشه‌هام نباید اجازه‌ی چنین کاری و به آنا بدم باید رامش کنم‌ تا گوش به فرمان مهرداد خان باشه که این یعنی باید از جادوم دوباره استفاده کنم و این یعنی خستگی دو برابر

داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم که دیدم دوباره صدای جر و بحثشون داره میاد اوه اوه

- چند بار باید بگم من سارا نیستم چرا کسی حرفمو باور نمی‌کنه با چه زبونی باید حرف بزنم تا بفهمین هااااااان چیکار کنم دردمو به کی بگم...؟؟؟؟

نامادری سیندرلا- خفه شو بهتر حرف گوش کنی
وگرنه بد می‌بینی زود باش لباساتو عوض کن وحاضر شو

- نهههه نمی‌خوام من نمی‌خوام باهاش ازدواج کنم مامان خواهش می کنم بهم گوش کن کمکم کن

که صدای کشیده‌ای که تو گوش آنا زد تا بیرون اتاق امد و من واقعا با تموم وجود دردش و حس کردم و دستمو گذاشتم یه طرف صورتم یعنی قرار بود اون گرز رستم رو صورت من فرود بیاد؟

آیییی خوب شد هر بلایی سرتون بیارم حقتونه

اوه اوه مثل اینکه اوضاع خیطه! نامادری از اتاق اومد بیرون درحالی که داشت یه چیزایی زیر لب می‌گفت و غرغر می‌کرد با عصبانیت رو به من کرد و گفت- برو کمکش کن حاضر بشه ...

منم مثلا مثه اینایی که دست و پاشونو گم کردن و ترسیدن با تته پته گفتم

- چشم خانم بعدم از کنارم رد شد رفت (زنیکه‌ی وروره جادو خیلی ازت خوشم میاد ایشش ذات خراب تف تو روت بیاد لال شی ایشالله به حق پنج تن)

رفتم پشت در اتاق آنا خدایا خودمو سپردم دست خودت بعدم کلی سلام صلوات نثار روح پر فتوحم کردم تا شاید جون سالم به درببرم و از این اتاق زنده بیام بیرون( بسم الله الرحّمن الرّحیم) در زدم که صدای عربدش بلند شد...

- گم شییین نمی‌خوام ببینم‌تون چی از جونم می‌خواین؟ دست از سرم بردارین.

_???_____________

1400/09/29 23:02

_???_____________

#پارت_30 رمان #ماه_دریا

واه واه چه داد و بی‌دادی می‌کنه جیغ جیغو پرده گوشم پاره شد نکبت...

دوباره در زدم و گفتم- منم خانم
میشه بیام تو؟ نه نه نه نمیخام کسی و ببینم برو گم شوووو....
( چی شد؟! این دیگه رسمن ذنجیر پاره کرده با کی بود به من میگه برو گم شو!!! بی تربیت بود بی‌تربیت‌تر شده خودت با ننه بابات برین گم شین که دیگه برنگردین دختره نفهم شیطونه میگه ولش کنم برما

ولی حیف که نمیشه باید اخلاق گندش و درست کنم تاهمه چی خوب پیش بره امشب کار تموم بشه گوه نزنه به همه چی دیگه عاجزم کرده
پس دوباره در زدم ولی بدون اجازه رفتم تو که یه گلدون عین موشک از کنار گوشم رد شد که صد البته خطر از بیخ گوشم رد شد اگر خورده بود به سرم در جا سقط میشدم دختره‌ی دیونه وحشی شده گلدون پرت میکنه حالا می‌دونم باهات چیکار کنم چنان رامت کنم که خودت بری تو هپروت نفهمی از کجا خوردی....

- کی به تو اجازه داد بیایی توکه مثل گاو سرتو انداختی امدی تو ؟؟

(- گاو آره؟ خیلی خوب توکه دیگه بزرگتر و کوچکتر سرت نمیشه منم دیگه دلم از سنگه هیچ رحمی ندارم )

رفتم جلو وگفتم- چی شده خانم؟ چرا باخودتون اینطوری میکنین؟

- بهت میگم چرا امدی تووو؟

- به خدا من بی تقصیرم خانم مامانتون گفتن بیام کمک شما خیلیم عصبانی بودن منم جرعت مخالفت ندارم حالا شمام حاضر شین خدارو چه دیدین شاید فرجی شد دلشون به رحم اومد منصرف شدن همینطور که داشتم حرف می زدم رفتم جلو بغلش کردم و دستمو گذاشتم روی سرش و طلسمی رو می‌خواستم اجرا کردم
(آنای بیچاره اگه بدونی چیکارت کردم گوشات سوت میکشه)

وقتی از آغوشم جداش کردم گفتم- حالا برین یه دوش بگیرین تا من براتون لباس حاضر کنم بپوشین موهاتونم خودم شونه میکنم زود باشین تادوباره مادرتون نیومدن کمی بهم خیره شد بعدم مثل بچه های حرف گوش کن رفت حموم

_???_____________

1400/09/29 23:02

_???_____________

#پارت_31 رمان #ماه_دریا

منم داشتم لباس براش حاضر می‌کردم که فکرم رفت پیس اون مزاحم ذهنی

.میگم نکنه این از آدمای کمالی عنه؟

ولی نه نمی‌تونه آدم اون باشه که اگه بود اونطوری توی تله نمی افتاد!!

پس کیه؟ این کیه مثل من می‌تونه ذهن بخونه ازصداش معلومه که جوونه وکاملاً معلومه که کارشو خوب بلده شاید من میشناسمش ولی ذهنم به هیچ جا قد نمیده و کسی به فکرم نمی‌رسه یعنی کیه
نکنه بیاد کارامو خراب کنه؟؟

هه هه هه غلط می کنه از مادر زاده نشده کسی که کارای منو خراب کنه مگه من مرده باشم

ای خدا عجب گیری کردما!! این دیگه از کجا پیداش شد حالا باید چیکار کنم کم گرفتاری داشتم اینم شد قوز بالا قوز

حتماً الان دار همه‌ی فکرامو می‌خونه مرتیکه فضول قاتل خب به درک که می‌خونه می‌خواست استراق سمع نکنه مردک بی ریخت زشتوک فضول

داشتم با القاب زیبا آقا رو مستفیض می‌کردم و که آنا خانم تشریف فرما شدن و خود درگیری رو تموم کردم

ولباسی که آماده کرده بودم دادم بهش بپوشه بعد هم جلوی آینه نشوندمش تا موهاشو خشک کنم چون کاره سختیه هرچی نباشه یک عمر باهاشون سر و کله زدم میدونم راحت نمیشه بازش کرد بعد از اینکه موهاشو خشک کردم خیلی قشنگ بافتمش ویه‌وری انداختم روی شونش تاحسابی آنا خانوم زیبا نشون بده و یه آرایش ملایم روی صورتش انجام دادم که آنا گفت- تو آرایش گری بلدی؟

افتادم به تته پته قشنگ کاری که عالیه نمی‌کرد من کردم و به معنی واقعی کلمه خراب کاری کردم

حالا بیا و ماس مالیش کن برای همین گفتم
- نه بلد نیستم اینو از دخترم یاد گرفتم که یه باشه‌ای گفت و برگشت طرف آینه وبه خودش نگاه کرد

_???_____________
@

1400/09/30 11:01

_???_____________

#پارت_32 رمان #ماه_دریا

آنا تو فکر فرو رفت یه لحظه دلم براش سوخت
ولی اونا خودشون اینو خواستن و حالا نقشه من وارد مرحله ی هیجان انگیز و سرنوشت سازش شده باید همه چیو خوب اماده کنم که مو لا درزش نره و جناب مهرداد خان راضی باشن به به ببینیم امشب چی میشه با سارای جدید...
بعد یکم وررفتن باهاش کارم تموم شد

خب کار من تموم‌ شد خانم با اجازتون من دیگه میرم به بقیه‌ی کارا برسم

آنا: باشه برو

بععععع چه حرف گوش کن شده دخترمون واقعا دست مریزاد به خودم مااااچ

از اتاق اومدم بیرون و خیلی ریلکس از پله‌ها رفتم پایین توی آشپزخونه دیگه هوا تاریک شده الاناس که مهردادخان تشریف بیارن داشتم توی آشپزخونه مقدمات پذیرایی رو آماده می‌کردم که نامادری بی‌مقدمه فرمودن...

- چیکار کردی عالیه؟
این دختره لباس پوشید؟؟؟؟
- بله خانم سارا خانم هم لباس پوشیدن هم آرایش کردن

خبه کارت خوب بود آفرین اگه امشب کارا خوب پیش بره یه شیرینی توپ پیش من داری عالیه

ممنون خانم انشاالله که خوب پیش میره نگران نباشین من وسایل پذیرایی رو آماده کردم چیزی کم کسر نداریم شامم حاضره

- باشه عالیه جون دستت درد نکنه الان دیگه صادقیم پیداش میشه از دست این دختر اعصاب براش نمونده عه عه عه دختره *** یکاره پاشده میگه من سارا نیستم فکر کرده ما خل چل یا کوریم!!!

به زورجلوی خندمو گرفتم
- (والا خل و چل که خوبه شماها اصلاً مغز ندارین توی کلتون به جای مغز کاه و یونجه دارین خخخ)

گفتم- خوب بچس خانم ناراحته شما به دل نگیرین بعد از عروسیش دیگه از این حرفا نمی‌زنه

نامادری- چی بگم والا خداکنه منکه اعصاب ندارم هر روز با این کمالی سرو کله بزنم...

مادمازل که از آشپزخونه تشریف نحسشو برد صدای زنگ در اومد

نکنه کمالیه؟؟ بعداز چند لحظه بابا به همراه *** داد خان وارد شدند.

سر و وضعمو مرتب کردم رفتم برای خوش آمدگویی سلام آقا خوش امدین.

- سلام عالیه خانم برو به سارا و خانم بگو مهمون داریم.

- چشم آقا الان میرم بعدم بدو رفتم طبقه بالا و اون دوتا رو خبر کردم و برگشتم پایین برم ببینم قیافه اسکل خان چه جوریه؟ با بلایی که سرش آوردم؟!
رفتم پشت اوپن وایسادم و یه نگاه زیر چشمی بهش انداختم ازصورتش چیزی معلوم‌نبود !!

(چه سگ جونیه هر کی دیگه جای این‌بود تا دوهفته تو رخت خواب افتاده بو ...)

همینطور یه ریز داشتم جدو ابادشو آب میکشیدم که...

_???_____________

1400/09/30 11:01

_???_____________

#پارت_33 رمان #ماه_دریا

صدای خوش و بش نامادری با کمالی‌عنتر اومد به به چه تیپیم زده مادرجان برای دومادش توف توذاتتون

بعد سلام واحوال پرسی کمالی‌عنتر پرسید که سارا جان کجاست؟؟

من خواستم بگم سر قبر جنابعالی داره فاتحه می خونه گفتم زشته استغفرالله من تا اینو نفرستم سینه ی قبرستون آروم نمیشم خودم میدونم

نامادری- گفت توی اتاقش الان صداش می کنم

- نه لازم نیست اگه اجازه بدین من میرم اتاقش تا باهاش صحبت کنم؟؟

(عه عه عه چه رویی داره این بشر شیطونه میگه برم بزنم اون دماغش بره تودهنش مردک وقیح ..آخه یکی نیست به من بگه به تو چه آخه همه ی این آتیشا از گوره خودت بلند میشه والا!!خخخخ)

بابا گفت- بله البته چراکه نه بفرمایین خواهش می کنم

فقط مونده بود بگه قابل شما رو نداره سارا ماله خودتونه اجازه‌ی مام دست شماست!!! من موندم اینا یه ذره غیرت ندارن؟؟

نامادری کمالی‌عنتر رو به طرف اتاق منه بدبخت که الان شده مال آنای نکبت راهنمایی کرد
وقتی رسیدن جلوی در کمالی روبه مامان گفت که
- خانوم صادقی بی زحمت ما رو تنها بزارین

(عه عه عجب پر روییه این بشر!!! ای روتو برم من ..مرتیکه ی عنتر انگار داره میره دیدن زن عقد کردش پررو)

من داشتم توی آشپز خونه از پررویی کمالی عنتر حرص می خوردم که نامادری با لب و لوچه آویزون اومد پایین
اسکل پلشت چند تقه به در اتاق زد وبابفرمایید آنا از همه جا بی خبر وارد اتاق شد.
منم که منتظر این لحظه بودم رفتم توی ذهن کمالی برای کنجکاوی
(فضول خودتونین) خخخخخخخخ

از زبان( کمالی)

کمالی- چند تقه به در زدم که صدای بفرما گفتن سارا امد درو باز کردم رفتم تو روی تخت نشسته بود تا منو دید از جاپرید انگار انتظار دیدن منو نداشته که غافلگیر شد سلام ساراجان خوبی ؟؟

سارا- س س سلام

- چیه سارا چرا ازدیدنم تعجب کردی؟ نمیدونستی من میام؟؟

خب خب چرا میدونستم که میاین فقط شوکه شدم همین

سارا داشت حرف می زد من محو تماشاش بودم و اون نمیدونست که چه جوری قلب منو به بازی گرفته...

_???_____________

1400/09/30 11:05

_???_____________

#پارت_34 رمان #ماه_دریا

این دختر الهه زیبایی بود که دل هرکسی رو می برد وخواهان زیاد داشت ولی خودش خبر نداشت چون من همشونو دک کردم.

روی تخت نشستم و ازش خواستم کنارم بشینه.
سارا بدونه اینکه چیزی بگه اومد کنارم نشست.
جالبه چقدر مطیعه!!

یعنی چه بلایی سرش آوردن نکنه دست روش بلند کردن؟ با اون بلایی که این سرمن آورد این رفتارش غیره عادیه...
سرشو انداخته بود پایین داشت زمین و نگاه می کرد.
دستم و بردم جلو سرشو بلند کردم و گفتم
- چیه؟ چی شده؟ مثلاً حالا داری خجالت می کشی؟ نکنه به خاطر کار دیشبته که چیزی نمونده بود بفرستیم اون دنیا آره؟؟؟
- نه اینطور نیست اون کار من نبودفقط من

- فقط توچی سارا؟ نکنه هنوزم نمی‌خوای بامن ازدواج کنی؟! یا به خاطر من باهات بد رفتاری کردن آره؟؟؟
- نه اینطور نیست فقط
آخه منو شما اختلاف سنیمون زیاده مابه درد هم نمی‌خوریم لطفاً ازاین ازدواج صرفه نظر کنین.

دیگه داشتم از عصبانیت منفجر می شدم به زور حرسمو خوردمو گفتم....

- خوب گوشاتو باز کن ببین دارم چی بهت میگم سارا چون این حرفی که دارم بهت میگم حرف اول و آخر منه وهیچ راه برگشتی نداره.

- من تورو می خوام می فهمی یانه؟؟ وهیچ *** حتی پدرتم نمیتونه جلومو بگیره چون تا خرخره به من بدهکاره و تنها راه صاف کردن بدهیش تویی و اگه توفکر کردی که میتونی با این حرفا منو منصرف کنی کور خوندی چون سخت در اشتباهی..

من هرگز از این ازدواج صرفه نظر نمیکنم تو خبر نداری ولی من چند ساله دارم توی آتیش عشقت می‌سوزم و حالا تو ماله منی.

من میدونم که تو دیشب عمداً عطر گل بابونه رو پاشیدی روم و به خوردم دادی تا منو از سرت باز کنی من *** نیستم همون اول همه چی برام عین روز روشن بودواینم بدون...

اگر هر *** دیگه‌ای جای تو بود پدرشو به عزاش میشوندم ولی اون توبودی کسی که من با تمام وجودعاشقش هستم از شیطنتت خوشم امد با اینکه تا پای مرگ رفتم.

سارامن امروز نیومدم اینجا تا جواب بله یا نه ازت بگیرم اومدم تابهت بگم که تمام مقدمات عروسی آمادست حتی حلقه‌های ازدواجم قبلاً گرفتم و اینکه دیگه هیچ راه برگشتی نداری چون هر کاری بکنی به ضرر پدرت تموم میشه من تلافیشو سر پدرت درمیارم روشن شد؟؟

دلم از حرفای تندی که بهش زدم آذرده شد ولی چاره‌ای نبود اگر من این کارو نمی کردم سارا با من سر ناسازگاری می‌زاشت من دیگه طاقت نداشتم باید تا گند کارا در نیومده این بازی رو تموم می کردم.

من حالا فقط آرامش می‌خواستم سارا داشت مات و مبهوت نگاهم می کرد.
دستشو گرفتم کشیدمش توآ*غ*و*ش*م سرمو بردم ل*ای*ه م*و*ه*ا*ش ازعطر موهاش م*س*ت شدم
چند ساله

1400/09/30 11:05

که توی حسرت این لحظه بودم و حالا بهش رسیدم و آرامش گرفتم فردا این دختر ماله من میشه

وای وای سارا اگه بدونی برای به دست آوردنت چه کارا که من نکردم و چه به روز پدرت آوردم!!

هرگز منو نمی‌بخشی من بانقشه‌ی قبلی پدرت وادار کردم تا با خارج از کشور وارد تجارت بشه و از اونجایی که این کار به سرمایه زیادی نیاز داره پدرت دویست میلیون ازم قرض گرفت وبجاش
چهارصد میلیون صفته داد من بودم که آمار کشتی رو به دزدای دریایی دادم تا غارتش کنن که پدرت بهم بدهکار بمونه
این تنها راهی بود که پدرت باخواستم موافقت می‌کرد و تو رو درازای بدهیش به من می‌داد من برای داشتن تو این کارو کردم در برابرتو سارا پول هیچ ارزشی برام نداره حاضرم بعداز ازدواجمون چهارصد میلیون نقد به بابات بدم بابت خسارتی که بهش زدم.
پس این راز برای همیشه توی قلب من باقی میمونه

_???_____________
@

1400/09/30 11:05

_???_____________

#پارت_35 رمان #ماه_دریا

- سارا جان من بهت قول میدم اگه دختر خوبی باشی و با من لج نکنی تمام بدهی بابات با صفته‌ها برگردونم بهتون قول میدم سارا من دوستت دارم عاشقتم و هر کاری برای خوشحال کردنت میکنم خوش‌بختت می کنم..

وقتی سارا جوابمو نداد بهش نگاه کردم لام تا کام حرف نمی زد!! سرش پایین بود و به من نگاه نمی‌کرد چونش و گرفتم و سرشو بلند کردم.

- سارا به من نگاه کن شنیدی چی گفتم؟؟

سرشو بلند کرد وبا چشمای دریاییش بهم نگاه کرد وقتی چشم تو چشم شدیم دلم ر*ی*خ*ت از درون آتیش گرفتم دیگه نمیتونستم تحمل کنم وقتی دیدم هیچ کاری نمی کنه وفقط زل زده بود توی چشمام فرصت رو غنیمت شمردم گردنبند طلایی که به عنوان اولین هدیه‌ی نامزدیمون براش گرفته بودم از تو کیفم درآوردم و انداختم گردنش موهای نرم و لطیفش عین ابریشم نرم بود با هر بار ن*و*ا*ز*ش کردنش آرامش عجیبی بهم دست می‌داد که تا حالا تجربش نکرده بودم.

گردن‌بندی که براش گرفته بودم طرح قلب بهم پیوسته بود و به پوست سفید و صورت زیباش خیلی میومد من عاشق این دخترم...


سارا کاری نمی‌کرد فقط اشک می‌ریخت این یعنی قبول کرده که با من راه بیاد دل از صورت زیباش
کندم و محکم بغلش کردم دوست داشتم انقدر ب*چ*ل*و*ن*م*ش که توی و*ج*و*د*م حل بشه
تادلم خنک بشه ولی یه چیزی توی این دختر تغییر کرده بود اینی که اینجاست اون سارای شر و حاضر جواب نبود!!!

چه بلایی سرش آوردن که وقتی نزدیکش هستم هیچ مقاومتی نکرد این با اخلاقش جور در نمیاد!

((سارا))

(یعنی به معنای واقعی داشتم از زور عصبانیت منفجر میشدم مرتیکه‌ی یالغوز ک*ث*ا*ف*ت آشغال دزد
چطور تونسته همچین کاری با دوست خودش بکنه اونم به خاطر چیی؟
خجالتم نمی‌کشه بوزینه با چه رویی با آنا اینجوری رفتار می‌کنه

((دلم میخاد انقدر ب*چ*ل*و*ن*م*ش )))خاک تو سرت مرتیکه عنتر رو که نیست سنگ پای قزوینه یه پاش لب گوره‌ها چه غلطایی میکنه
پیری!!

عشقت بخوره تو فرق سر کچلت به خواب ببینی که منو داشته باشی... گور به گور شده... مرده شور ریختتو ببرن... لیاقتت همون آنای ور پردیست.

همینطور داشتم زهرمار داد خان آب می کشیدم که با چیزی که دیدم دو تا شاخ خوشگل پشت جفت گوشام سبز شد مامان داشت یواشکی مثل این گربه دزدا از پله ها بالا می‌رفت دمپاییاشم درآورد بود برداشته بود دستش که یه وقت
صدا نده لو بره یواشکی رفت بالا جلوی در اتاق وگوششو چسبوند به در.
(این داشت چیکار میکرد؟)

(رفت فال گوش وایساد؟)

هنوز توی شوک کار مامان بودم که دیدم داره از اینور یه صدای آرومی میاد برگشتم طرف صدا دیدم بعله بابای گرامی که داره همسر عزیزش و

1400/09/30 11:05

برای فضولی کردن راهنمایی میکرد اِوا بابا و این کارا!! نامادریه من شما سن و سالی ازت گذشته چیکار به این دوتا مرغ عشق
داری که فضولی میکنی آخه خجالتم خوب چیزیه والا شاید دارن حرفایی میزنن که شما نباید بشنوی آخه چه دوره زمونه‌ای شده دیگه به پدر مادرام نمیشه اعتمادکرد والا!!!

_???__________

1400/09/30 11:05

_???_____________

#پارت_36

(اونوقت اسم ما جوونا بد درفته بفرما دود از کنده بلند میشه شیطونه میگه فیلمشون بردارم بزارم تو اینستا تا همه ببینن)

ولی حیف که یک عمر نون و نمکشون خوردم نمی تونم نمکشونوبخورم نمکدون بشکنم

نامادری هنوز گوششو به در چسبونده بود داشت گوش می کرد که باخنده برگشت طرف بابا و با انگشتش گفت اوکی

واه واه ببین توروخدا زن و شوهر بی حیا خجالتم نمی‌کشن یکی نیست به اینا بگه آخه سنی از شما گذشته این کارا چیه؟؟؟

نامادری سرشو چسبوند بود به در که یهو در اتاق باز شد ومامان باکله رفت تو سینه ی کمالی وای خدا نامادری با نکبت داد خان صورتشون یک سانت باهم فاصله داشت چشم تو چشم هم شده بودن چشمای جفتشون از حدقه زده بود بیرون.
یه صحنه ی ناجوری شده بود که بیا و ببین

مامان از خجالت سرخ شده بود عین لبو و داشت لباشو با دندوناش میکند

بابا انقدر عصبانی بود که دود از کلش بلند شده بود و داشت مثل میر غضب به مامان نگاه میکرد که یعنی خونت حلال قبرت و بادستای خودت کندی

این کمالی‌شونم که که بععععله از فرط عصبانبت کبود شده بود کارد میزدی خونش در نمیومد آخه مزاحم خلوت عاشقانه‌ی آقا شده بودن خخخخخ

منم به زور جلوی خندمو گرفته بودم تا یه وقت خندم نگیره آبروم بره

بعد از اون تصادف عاشقانه مامان با خجالت از پله ها امد پایین و رفت توی اتاقش

بابا از کمالی کثافت عذرخواهی کرد و از من خواست تا میز شام و بچینم

میز شام چیدم و رفتم تا مامان و آنا رو برای شام خبر کنم اول مامان و صدا زدم بعدم رفتم تا آنا رو برای شام بیارم پایین

در زدم رفتم تو آنا روی تخت نشسته بود
و زل زده بود به دیوار رفتم جلو سارا خانم میز شام و چیدم آقا گفتن برای شام برین پایین منتظر شما هستن

آنا گریه کرده بودچشماش متورم بود
بی حرف از جاش بلند شد و رفت پایین
برای شام (آخی بچم عین بره کوچولو آروم شده)

صد آفرین به خودم ببین چه کردم!! دست و پنجولم درد نکنه دست که نیست طلاست...

جاش نیست وگرنه چند تا ب*و*س جانانه از دستان مبارک می‌کردم

سارا رفت سر میز تا پیش مامانش بشینه که نکبت‌داد خان بلند شدن صندلی کنار خودشونو کشیدن کنار تا آنا بشینه
مثلاً داشت ادای جنتلمنا رو در می آورد اووووق حالم ازش بهم میخوره مرتیکه کلاه بردار
سر میز شام قول و قرار عروسی رو برای فردا گذاشتن از اونجایی که نکبت‌دادخان
همه‌ی کارای عروسی رو کرده بودن هیچ مشکلی وجود نداشت
خوب شد همه چی داره خوب پیش میره
دیگه مشکلی نیست فقط مونده فردا که باید تیر خلاص بزنم و تمام بعدش دیگه با این خانواده من کاری ندارم

امشب باید با حسنا تماس بگیرم

1400/09/30 14:44

خیلی وقته ازش خبری ندارم نمی‌دونم کارا توی کیش خوب پیش میره یا نه؟؟

باید بهش بگم که برای فردا کارا رو ردیف کنه
بعد از شام نکبت‌داد خان تشریفش و برد منم کارای خونه‌ رو تموم کردم داشتم می‌مردم از خستگی خر حمالی هم عالمی داشت و ما خبر نداشتیم

آنارفته بود توی اتاقش بابا و مامان هم نشسته بودن مشغول صحبت بودن منم رفتم وسایلمو برداشتم تا برم

_???_____________

1400/09/30 14:44

_???_____________

#پارت_37 رمان #ماه_دریا

که گوشیه آنا توی کیفم بود شروع کرد به ویبره رفتن یا خدا این دیگه کیه؟ الان چه وقت زنگ زدنه؟ خوب شد گوشی رو سایلنت بود وگرنه بدبخت می شدم

گوشی رو برداشتم ببینم کیه وای خدا مامان حالا چکار کنم نمیتونم اینجا جواب بدم می‌فهمن برای همین تماس و قطع کردم گوشی رو انداختم توی کیفم باید زودتر از خونه می‌زدم بیرون تا دوباره زنگ نزده سریع رفتم توی پزیرایی
و گفتم خانم من همه‌ی کارا رو تموم کردم
با اجازتون دیگه مرخص میشم

- باشه برو دستت درد نکنه

(دستم درد نمی‌کنه تموم بدنم کوفته شده پدرم در اومده الهی که درد و بلام بخوره تو سر اون داماد بی‌ریختتون)

خداحافظی کردم زود از خونه اومدم بیرون گوشیش دستش بود الانه که دوباره زنگ بزنه باید سریع از اینجا دور شم ولی خیلی خسته بودم به هر زحمتی بود هلک هلک خودم و رسوندم سر خیابون تا تاکسی بگیرم که دوباره گوشی زنگ خورد به دور و بر نگاه کردم تا کسی اون دور و ورا نباشه بعد گوشی رو از کیفم برداشتم تا جواب بدم مامان بود

ایششش ول کن نیست که باید همین امشب خبرا رو برسونه به آنا من می‌خوام بدونم این روش میشه به آنا بگه که با کله رفته تو شیمکه نکبت داد خان یا نه؟؟

خخخخ صدام تغییر دادم و تماس و جواب دادم

الو سلام به مامان خودم خوبی؟؟ چه خبرا؟؟

- به به علیک السلام آنا خانم چه عجب تو گوشیتو جواب دادی؟!!!

- وا مامان!! همش یک بار زنگ زدی دیگه گوشیم روی سایلنت بود نشنیدم ببخشید

- اینارو ولش کن بگو ببینم چه خبر از سارا؟؟؟بالاخره این دو کفتر عاشق با هم ازدواج می‌کنن یا نه؟ بگو دیگه مردم از فضولی

- توکه انقدر فضولی چرا گذاشتی رفتی شمال؟؟

- عه مامان؟!! خب دوستام مجبورم کردن باهاشون برم تازه جات خالی خیلیم داره بهم خوش میگذره حالا میگی چطور شد یا نه؟

- آره بابا فردا عقد و عروسی شونه قرار مدارشونم امشب گذاشتن فردا کار تمومه

- عه پس چرا انقدر زود مگه دنبالشون کردن چرا انقدر عجله دارن آخه؟

- منم نمی‌دونم والا کمالی امشب اینجا بود گفت که تمام کارای عروسی رو انجام داده و می‌خواد زودتر عروسی رو برگذار کنه من و باباتم چاره‌ای نداشتیم برای همین قبول کردیم حالا تو چرا داری حرص می‌خوری؟

- چرا حرص نخورم مامان منم می‌خواستم تو عروسی باشم خب

- به من چه آنا می‌خواستی نری شمال تازشم چرا نمیگی می‌خواستم قیافه‌ی درمونده‌ی سارا رو توی لباس عروس ببینم ناقلا
_???_____________

1400/09/30 14:44

_???_____________

#پارت_38 رمان #ماه_دریا

- خب آره می خواستم قیافه‌ی سارا رو ببینم خوب مچم و گرفتی ننه جون خخخخ

- تو برای دیدن سارا وقت زیاد داری من دیگه باید برم فردا عروسیه کلی کار سرم ریخته باید کمی استراحت کنم که فردا سرحال باشم کاری نداری ؟؟

- نه کاری ندارم شب بخیر بای

(می‌خوان قیافیه درمونده‌ی منو ببینن!!
زرششک مگه به خواب ببینین که اونم از محالات
شب دراز است وقلندربیدار....
فردا قیافیه‌ی خودت دیدن داره مامان خانوووووم )
این منم که قیافه درمونده‌ی تو و دخترتو تماشا میکنم اونم با لذت تا چشتون دراد اسکلا

از حرف زدن با خودم دست کشیدم گوشی آنا رو گذاشتم توی کیفم رفتم کنار خیابون تا تاکسی بگیرم دست بلند کردم یه تاکسی ایستاد گفتم دربست و سوار شدم آدرس دادم حرکت کرد خسته بودم سرم داشت گیج می‌رفت چشمامو بستم وسرمو تکیه دادم به صندلی ماشین

نمیدونم کی خوابم برده بود که با صدای راننده از خواب پریدم.
- خانم! خانم بیدارشین رسیدیم.
چشمامو به زور باز کردم
کرایه‌ی ماشین و حساب کردم وپیاده شدم درو باز کردم رفتم داخل نا نداشتم راه برم انگار کوه کنده بودم امروز...
بیچاره عالیه خانم چی می کشید توی این خونه!!!

اول برم یه دوش بگیرم تا خواب ازسرم بپره بعدم باید با حسنا تماس بگیرم...
خدا رو شکر که من این حسنا رو داشتم

تمام کارم رو دوش حسنا وپدرش بود .حسنا دوست و هم کلاسیمِ که خیلی باهم صمیمی هستیم.

پدر ش یکی از بهترین وکیلای تهران بود .تمام کارای حقوقی من دست آقای جوادی پدر حسناست.

آقای جوادی آدم امانت دار و قابل اعتمادیِ.

فردا آخرین روزی که من تهرانم باید مقدمات رفتنمو فراهم کنم خودم نمی‌رسم انجامش بدم باید به حسنا بگم تا این کارو برام انجام بدن

_???_____________

1400/09/30 14:45

_???_____________

#پارت_39 رمان #ماه_دریا

رفتم حموم یه دوش بگیرم که باز گرفتار این ‌موهای نازنینم شدم بعد از یک ساعت ور رفتن باموهام رضایت دادم از حموم بیام بیرون.

آخیشش تمام خستگیام از تنم در رفت

همونجوری باحوله‌ی حموم رفتم تو اتاق خواب وگوشی رو که یک ماه پیش خریده بودم برداشتم و یه سیم کارت جدیدم انداختم روش وشماره‌ی حسنا رو گرفتم بعد از چند بوق برداشت و خواب آلود گوشی رو جواب داد.

- الووووو تو دیگه کدوم خری هستی که نصف شبی زنگ زدی مزاحم خوابم شدی؟؟

- اوّل علیک السلام دوّم خاک توسرت این چه طرز حرف زدنه! اون خریم که گفتی خودتی بی ادب بهت یاد ندادن به بزرگترت احترام بزاری؟؟ در ثانی الان چه وقت خواب خرس گنده؟

- عههههه تویی سارا ذلیل مرده تویی؟؟ الهی ور بپری الان چه وقت زنگ زدنه آخه تو خواب نداری نمی‌گی مردم خوابن؟ بعدشم به تو چه که من کی می‌خوابم نکنه برای انجام دادن کارام باید از تو اجازه بگیرم سرورم؟

- حالا خوبه خودت میگی سرورم ولی بازم مثل
عقرب با اون زبونت نیشم میزنی خخخ
چطوری دیونه کیش خوش میگذره؟؟

- بعععععله سرورم با اجازتون خیلی خوش میگذره چه عجب تو یادی از فقیر فقرا کردی یه زنگی به ما زدی؟

- اوا حسنا جون این چه حرفیه عزیزم من همیشه جویای احوال شما هستم عزیزم

- آره جونه عمت منم گوشام درازه دیگه آره؟

- نگوووو دور از جون گوش دراز...

- بیشعور دستم بهت برسه حالتو جا میارم سارا....

- خوب حالا حرص نخور پیر میشیا حسنا جون

- ای بمیری که من راحت شم از دستت

- می‌دونی از دیشب چند بار بهت زنگ زدم جواب ندادی؟ اصلاً معلوم هست کدوم گوری هستی؟ داری چیکار میکنی؟ چرا شمارتو عوض کردی ؟

- چه خبرت بابا یه نفس بگیر خفه میشیا....

- من خفه نمیشم تو بنال بینم

- خوب جانم برات بگه که گوشی من دست آناست مختصر و خلاصه

- اولالا اونوقت چرا گوشی نازنین شما دست آنا خانم؟؟

- حسنا جونم تو یا خنگی یا خودتو زدی به خنگی یعنی چی که چرا؟ تو نمی‌دونی چرا گوشی من دست آناست؟؟

- آخ آخ راست میگی پاک فراموش کردم من شرمندم سارای جادوگر خخخخ

_???_____

1400/09/30 14:45

_???_____________

#پارت_40 رمان #ماه_دریا

حسنا:- حالا بگو ببینم نقشت خوب پیش میره ؟

- آره همه چی خوب پیش میره فردا کار تمومه نکبت‌داد خان می‌خواد عروسی رو فردا بگیره

- راست میگی سارا؟ وای این عروسی دیدن داره کاش اونجا بودم

- خیله خوب حالا گوش کن ببین چی میگم.

- بنال بینم چی میگی!

- تو باید برای فردا عصر یه بلیت برام رزرو کنی فردا باید از تهران برم میفهمی که؟؟

- اول اینکه نفهم خودتی
دوما یعنی فردا کار تمومه؟


- آره ولی یه حسی بهم میگه به این سادگیا تموم نمیشه

- منظورت چیه؟؟ یعنی میافتن دنبالت؟


- بعید نیست این مردک حقه‌باز بد جوری زرنگه حاضر هر کاری بکنه تا این ازدواج سر بگیره این یه خورده نگرانم کرده

- ای بابا عجب آدم سیریشیه‌ها آخه سر پیری؟؟؟
استغفرلله خوب همش تقصیر خودت عزیزم شبیه آدمیزاد که نیستی صد هزار بار بهت گفتم وقتی ازاون خونه‌ی خراب شده میایی بیرون یه خورده زغالی کوفتی زهرماری چیزی بمال به اون صورت عین میمونت که انقدر جلب توجه نکنی یا مثل این دخترای ترشیده‌ی عهد قجر ابروهاتو بهم وصل کن یه خورده سرخاب سفیداب بزن به اون گونه هات ولی کو گوش شنوا مگه گوش دادی بفرما همینو میخواستی دیگه
این پیر خرفتم نه گذاشت ونه برداشت اومد عاشقت شد البته نا گفته نماند که فقط جناب نکبت‌داد خان عاشق سینه چاک جناب عالی نبودن خیلیا دنبالت بودن که من خودم به شخصه با چندتا شون صحبت کردم ولی نمیدونم چی شد که دیگه خبری ازشون نشد خخخ

- خوب من میدونم چرا

- چی! جان من خوب بگو ببینم چرا جلو نیومدن؟

- چون این کمالی کثافت دکشون کرده بوده همین از هر چیزی بگذرم از این نمیگذرم خواستگارای نازنین منو پِر داده

- واقعاً کار اون بوده؟ اوه اوه عجب خریه!! چطور تونسته اونا رو ازسرش بازه کنه آخه خانواده‌های دونفرشون از کله گنده های تهران بودن چطوری رازیشون کرده؟

- شاید تهدیدشون کرده

- خوب ممکنه آخه اون ثروتمندترین مرد توی تهران البته کسی از وجود تو خبر نداره وگرنه اون دیگه عددی نبود به هر حال من از دیشب داشتم بهت زنگ می زدم تابگم بابام گفته مراقب باشی چون به غیر از آدم بابام که برای محافظت ازتو استخدام کرده یکی دیگه هم هر روز داره تعقیبت میکنه تو باید هواستو بیشتر جمع کنی سارا
- باشه فهمیدم ولی بابات نمیدونه اون کیه که منو تعقیب میکنه؟

- راستش نه چون تا یه جایی تعقیبش می کنه ولی اون یهو غیبش میزنه بدونه هیچ ردی برای همین بابام گفت تو باید خیلی مراقب باشی چون خیلی خطرناک به نظر میاد

_???_____________

1400/09/30 14:45