The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

ماه دریا👑

246 عضو

_???_____________

#پارت_60 رمان #ماه_دریا

از حالادارم میبینم که مثل (چی) پخش زمین شدی همینجا بهت قول میدم که بیام جلوت وحالتو بپرسم نامادری عزیزم چون از این به بعد دور دوره منه...

بعد ازاینکه کار آرایشگر باموهام تموم شد نوبت به آرایش صورتم رسید طبق چیزی که خودم خواسته بودم یه آرایش ملایم روی صورتم انجام دادن که در عین اینکه ساده بودن باعث شده بود زیبایم دوچندان بشه بعد از تموم شدن آرایشم رفتم توی رخت‌کن تا لباس عوض کنم لباسمو پوشیدم توی آینه به خودم نگاه کردم بادیدن خودم توی آینه احساس کردم که بزرگتر شدم من تا حالا اینجوری آرایش نکرده بودم با آرایشی که روی سر و صورتم انجام داده بودن قیافم خیلی تغییر کرده بود موهام و شینیون بلند درست کرده بودن که طرح گل ارکیده رو با موهای خودم روش درست کرده بودن وبامرواریدای سفید تزئینش کرده بودن که خیلی خوشگل شده بود و به لباسمم میومد

به به چی شدم من چقدر خوشگل شدم چقدر این لباس بهم میاد حالا نوبت سرویس طلا ست که بندازم خوب اینم از این اوه اوه وای خدا این چقدر قشنگه باورم نمیشه خیلی بهم میاد...

چقدرم خودمو تحویل میگیرم سقف آسمون جر خورد خخخ...
امروز روز پیروزی منه. من امروز کاری میکنم که اون نامادری و کمالی بفهمن باکی طرف بودن!

چنان بلایی سرشون بیارم که مرغای آسمون به حالشون گریه کنن و بعد دیدن من بفهمن که چه جواهری و از دست دادن و اینکه دیگه هرگز به دستش نمیارن. کمالی تو آرزوی داشتن منو باخودت به گور خواهی برد و من انتقاممو میگیرم...

بعداز این که لباسامو کامل پوشیدم از رختکن اومدم بیرون همه داشتن بهم نگاه میکردن از زیبایی خدادادیم تعریف میکردن...

چه هندونه هایی رفت زیره بغلم خدایی خخ
_???_____________
@

1400/10/01 18:18

برین گم شین تا همین جا شکمتونو سفره نکردیم

یکی از اون دوتا محافظ گفت- جرعت دارین یک قدم دیگه به طرف خانم بردارین تا ببینین چه بلایی سرتون میارم

اون یکی گفت- دمتونو بزارین روی کولتون وهرییییی وگرنه بد می‌بینین
_???_____________

1400/10/01 18:19

_???_____________

#پارت_61 رمان #ماه_دریا

آرایشگر اومد جلو وگفت

- هزارماشاالله دختر چه خوشگل شدی!

وای چه سرویس زیبایی باید گرون باشه ببینم این این الماسا اصل هستن؟؟ از کجا خریدیش؟؟

منم که از تعریف اونا تودلم عروسی بود و حسابی کارخونه قندسابی راه افتاده بود گفتم

- شما لطف دارین چشاتون خوشگل می‌بینه ولی من اینو نخریدم این سرویس سفارشی درست شده برای همین توی هیچ جواهر فروشی نمی‌تونین پیدا کنین...

ارایشگر- واقعاً حتماً همینطوره واقعاً جواهر خیره کننده‌ایه مبارکت باشه عزیزم

- مرسی

بعداز خوش بش با آرایشگر رفتم مانتوم رو پوشیدم و شالمو انداختم سرم پول آرایشگاه رو حساب کردم باید یه تاکسی بگیرم تا به موقع به عروسی برسم

((لازم نکرده تاکسی دم دره ))

- تو تا منو سکته ندی راحت نمیشی نه؟ حداقل قبل از حرف زدن یه اهمی اوهومی بکن که من بدبخت از ترس سکته نکنم فضول خان!!!

(( جانم؟!! توکه گفتی دیگه از من نمی‌ترسی چی شدپس؟ ))

- خوب چیکار کنم دیگه انقدر محو زیبایی خودم شده بودم که هواسم به تو نبود برای همین ترسیدم‌
((اوه اوه چه خودشم تحویل میگیره بپا هندونه‌ها نیفتن خوشگله... محو زیبایی خودم شده بودم... باشه تو گفتی ومن باورکردم حالا زود باش خیلی دیر شده ))

- حالا دیگه ادای منو درمیاری پیشرفت کردی؟

((زودباش دیرشد))

- باشه بابا رفتم
وسایلموجمع کردم از در اومدم بیرون اون دوتا بدبخت هنوز اونجا وایساده بودن داشتم می‌رفتم کنار خیابون که دو سه تا لات بی سر و پا جلومو گرفتن

برو بچ لات- به به چه جیگری هستی تو خوشگل بفرما در خدمت باشیم عزیزم

- خفه نکبت برین گورتونو گم کنین تا حقتونو نزاشتم کف دستتون هرییییی

- اوه اوه چه گربه کوچولوی وحشیی هستی تو خوشگل توباماراه بیا قول میدم حسابی بهت خوش می‌گذره

- خفه شو آشغال کثافت برین با عمتون خوش باشین ولگردا!!

خواستم از کنارشون ردشم که یکیشون دست انداخت تا بازومو بگیره که مچ دستشو گرفتم چنان پیچوندم که مثل گاو ماده که داره م*یزاد نعره کشید این لاتای بی سروپا فکر کردن منم از اون دخترای بی دست پا هستم که خیلی راحت گیرش بندازن!!!! خبر ندارن که من توی رشته‌ی دفاع شخصی و بوکس نفر اول شدم ..

دوستاش داشتن هرهر بهش می خندیدند... به زور خودشو از چنگم درآورد خواست با سیلی منو بزنه خاله خان باجی که یکی دستشو توی هوا گرفت و چنان کوبوندش به زمین که دوباره صدای نعرش به آسمون رفت برگشتم نگاهش کردم یکی ازاون دونفر بود دریک صدم ثانیه جفتشون جلوم سف کشیدن اون لاتام که به غیرت لاتی گریشون برخورده بود گفتن

- شما گوساله ها دیگه از کجا پیداتون شد؟

1400/10/01 18:19

_???_____________

#پارت_62 رمان #ماه_دریا

یکی از اون سه تا گفت- مثل اینکه تنتون می‌خاره چیکاره حسنین هان؟

- نشنیدین رفیقم چی گفت بچه سوسول!!!

این خوشگل و ما تورش کردیم گم شین برین ی‌جا دیگه اینجا چیزی به شما نمی‌ماسه فهمیدین؟! هررررری
اینوکه گفت یکی ازاون محافضا چنان مشتی خوابوند توی صورتش که خون تمام صورتشو پرکرد فکر کنم اون مماغه بی‌ریختش به فنا رفت اون دو تا لاتا که دیدن اوضاع خرابه چاقو کشیدن که من یکی دوقدم رفتم عقب داشتم مات و مبهوت نگاهشون می‌کردم

- ((چیکار داری میکنی سارا؟ به چی داری نگاه می‌کنی یالا زود باش برو سوار شو الانننننن))

دیگه واینستادم سریع خودمو رسوندم کنار خیابون و در اولین تاکسی رو باز کردم سوارشدم و گفتم- حرکت کن سریع

- کجا برم دخترم؟

- لطفاً به این آدرس برین پدر جان مرسی

راننده یه پیرمرد مهربونی بود وقتی آدرس و گرفت حرکت کرد.
از پنجره داشتم به دعوای اونا نگاه می‌کردم کار بالا گرفته بود.
رانند برگشت بهم گفت- دخترم می‌خوای زنگ بزنم به پلیس؟

- نه پدر جان خودشون حلش می‌کنن شما سریعتر منو برسونین

وای خدا عجب شانس عنی دارم من، اینا دیگه از کدوم گورستونی پیداشون شد؟! خوب شد اون دوتا اونجا بودن وگرنه معلوم‌ نبود چی میشد اونم با این ریختو قیافه‌ی من
درسته که من جودو کار می‌کنم ولی معلوم نبود که از پس این سه تا انگل جامعه بر میومدم یانه!!؟ بیچاره‌ها به خاطر من درگیر شدن
چقدرم که کمکشون کردم خداکنه بلایی سرشون نیاد.
((سارااااا))

- چیه؟ چته چرا داری داد می‌زنی؟
((ماشینو اشتباهی سوارشدی دختره خل ))

چی؟ خب شدم که شدم من فکر کردم چی شده که داره داد و هوار می‌کنه!! حالا مگه چه فرقی داره؟!دارم میرم دیگه.

((فرقی نداره عزیزم تنها فرقش اینکه باید تغییر قیافه بدی الان میتونی انجامش بدی؟؟؟))

- خب میرم توی تالار انجامش میدم.

((اگه کسی بشناستت چی؟ می‌خوای به‌جای آنا تو رو ببرن سر سفره‌ی عقد؟؟))

- یعنی ممکنه منو بشناسن؟

((آره کمالی بلافاصله رفته آتلیه عکس گرفت فرستاده تالار تا بزنن به در و دیوار همه بدونن تو قراره زنش بشی که کسی خوابی برای تو نبینه عزیزم))

- خاک توی سر ندید بدیدش کنن مرتیکه‌ی الاغ!!حالا میگی چیکار کنم فضول خان؟؟

((به راننده بگو ماشینو نگهداره راننده‌ی من درست پشت سر شماست پیاده شو و سوار ماشین ما شو زود باش ))

- باشه... ببخشید پدر جان میشه ماشین و همینجا نگهدارین من پیاده میشم

- کجا دخترم ما که هنوز نرسیدیم

- من شرمندم پدر جان ولی راننده‌ی خودم اومده درست پشت سر شماست من کرایه‌ی شمارو کامل حساب میکنم بفرمایین اینم

1400/10/01 18:19

کرایتون.

- دخترم من به خاطر کرایه نگفتم شما با این سر و وضع ممکنه طعمه‌ی گرگا بشی اگه می‌خوای من خودم میرسونمت

- نه پدر جان خیلی ممنون ماشین هست شما بفرمایین.

- باشه دخترم هرجور راحتی خیر پیش

- مرسی

راننده رفت منم رفتم سوار ماشینی که فضول خان فرستاده بود شدم همچین که نشستم توی ماشین گفتم
_???___________

1400/10/01 18:19

_???_____________

#پارت_63 رمان #ماه_دریا

- بفرما اینم از ماشین شما خیالت راحت شد جناب فضول خان؟

(( میشه انقدر نق نزنی؟! بد کردم کارت راحت کردم؟! کجا می‌خواستی تغییر قیافه بدی؟! بعدشم انقدر بلند حرف نزن کسی نمیدونه که من و تو ارتباط ذهنی داریم فکر میکنن دیونه شدی))

- دروغم نیست والا از دستت دیونه شدم چپ و راست هی داری دستور میدی ذلّم کردی.

((بیا!! به اینکه خوبی نیومده عوض تشکرشه!!))

- چقدرم خودتو تحویل میگری انگار چیکار کرده!نشسته توی خونه داره از دور دستور میده اونوقت اون دو تا بدبخت معلوم نیست چه بلایی سرشون امده این عین خیالشم نیست!! هوی فضول خان باتوام از اون محافضا خبر داری؟؟ چیه لال شدی خدارو شکر؟؟؟

((یکی داره تعقیبت میکنه سارا ))

- چیییی؟؟؟ کیه؟

((من چه می‌دونم کیه از وقتی راه افتادی دنبالته))

برگشتم از پشته سرم نگاه کنم که گوشیم زنگ خورد گوشی رو از توی کیفم درآوردم حسنا بود... تماسو وسل کردم

- الو سلام حسنا

- سارا توخوبی؟! چیزی شده؟ چرا ماشینتو عوض کردی اتفاقی افتاده سارااا با توام ها چرا حرف نمیزنی؟؟

- اگه اجازه بدی جواب میدم عزیزم یه بند داری حرف میزنی چطوری جواب بدم آخه ور ور ور چه خبرته یه نفس بگیر!

- خیلی خب جون بکن بگو بینم چراماشینو عوض کردی اونا کی بودن جلوتو گرفته بودن که باهاشون درگیر شدی؟

- حسنا!!! تو کجایی الان؟

- خونم برای چی می پرسی؟

- آخه از همه چی خبر داری گفتم شاید این دور و بری!

- نخیر من اونجا نیستم انقدر حاشیه نرو بگو ببینم چی شده؟

- چیزی نشده نترس هیچ اتفاقی نیوفتاده من ماشین و اشتباهی سوار شده بودم اون سه تا لاتم فکر کرده بودن یه لقمه لذید گیر آوردن که راحت قورتش میدن که دیدن ازاین خبرا نیست بیشعورا... حالابگو بینم تو از کجا فهمیدی؟

- نه تو دیگه از دست رفتی سارا خدا رحمتت کنه عزیزم دختر خوبی بودی! بزار یه فاتحه برات بفرستم این نکیر و منکر زیاد اذیتت نکنن... بسم الله ارحم...

- حسنااااااا

- زهره مار... مگه من دیشب بهت نگفتم بابام برات محافظ گذاشته اونوقت تو میگی از کجا فهمیدی؟؟الزایمر گرفتی؟؟؟

- نخیر آلزایمر نگرفتم نکبت سرم گرم بود فراموش کردم بی‌ادب... بعدشم این چه جور محافظی؟؟ پس چرا جلو نیومد که کمک کنه؟پول یا مفت بهش میدین؟

- نخیر خسیس خانم پول یا مفت بهش نمیدیم بخاطر اون دوتا دخالت نکرده نگاه کن تورو خدا منو بگو که چقدر ترسیدم گفتم دزدیدنت یکی نبود به من بگه آخه کدوم خری میاد اینو با اینواخلاق گندش بدزده آخه...

- خفه شو حسنا خفه شو دستم بهت برسه آرزو میکنی ای کاش لال میشدی ولی حرف نمیزدی من امروز اعصاب ندارم...

- عه چرا عزیزم؟

1400/10/01 18:19

مگه تو داری عروسی می‌کنی که اعصاب نداری؟ لابد دق و دلیت و سر اون لاتای بدبخت خالی کردی آره؟

- آره می‌خواستی بیایی یه دستی بهشون برسونی عزیزم... اونام بعداً از خجالتت در میومدن جونم

- آرههههه!! خیلی بیشعوری سارا بالاخره که میبینمت...

- بیشعورم خودتی پس تا بعد حسنا جان بای بای...
_???_____________

1400/10/01 18:19

_???_____________

#پارت_64 رمان #ماه_دریا

گوشی رو قطع کردم که دوباره این فضول به حرف امد
((کی بود ؟؟))

- دوستم بود حسنا این یارو که داره تعقیبمون میکنه محافظ منه که وکیلم استخدام کرده

((چی؟!!وکیلت کیه؟!))

- وکیلم آقای جوادی پدر دوستم حسناست

- ((عه خب پس مشکلی نیست داشتم فکر می‌کردم چطوری شرشو کم کنم ماشینش و آتیش بزنم؟!! یا ببرم از درّه پرتش کنم پایین ولی عجب محافظ بوقیه؟ این کی می‌خواست بیاد کمکت؟!!))

- تو دیونه‌ای چیزی هستی نه؟!! روانیی من اگه شانس داشتم که این روزگارم نبود اینم از محافظمون که هویج از آب دراومد... اینم از تو که آدم کش از آب دراومدی اصلاً تو از کجا فهمیدی این داره ما رو تعقیب میکنه؟؟

((بس کن سارا اعصاب ندارم تا میام دو کلمه باهات حرف بزنم گند میزنی به اعصابم... تغییر قیافه دادی؟))

- نهههه

- ((میشه بگی منتظر چی هستی زود باش دیگه))

- چته بابا امروز پاچه می‌گیری؟؟

(( این چه طرز حرف زدنه درست حرف بزن مگه لاته چاله میدونی؟ در شان تو نیست این طرز حرف زدن))

- ایشش حالا واسه من معلم اخلاق شده!

- ((کارت تموم شد؟ رسیدیم ))

- بله تموم شد فضول خان!!

((آفرین فرز شدی حالا شکل کی شدی؟))

- خب معلوم حسنا چون دوست ساراست کسی شک نمیکنه

- (( خوبه راستی اون علامت روی گردنت هم باید محو کنی ))

- عه خوب شد گفتی نمیدنستم... آخه چطوری محوش کنم مشنگ خان ؟؟

- (( وای سارا دیگه دارم به عقلت شک میکنم... خب دختر خوب همونطوری که قیافتو عوض میکنی میتونی اونم محوکنی ))

- جدیییی؟!! باشه بزار یه امتحانی بکنم چشمامو بستم و جادو رو روی گردنم اجراکردم

((چی شد محوش کردی؟))

- نمی‌دونم بزارببینم
آینه رو از تو کیفم برداشتم نگاه کردم واقعاً محو شده بود باورم نمیشد یعنی تمام این سالها می‌تونستم خودمو از شرش راحت کنم و نمی‌دونستم ای خاک تو سر من کنن با این هوشم.

((کی گفته می‌تونستی از شرش راحت شی این جادو وقتی از بین بره اون نشان دوباره ظاهر میشه))

- من که این نشان و از اول نداشتم وقتی ده سالم شد ظاهر شد پس میشه که از بین بره

- (( کی گفته که نداشتی؟))

- نامادریم

((غلط کرده تو از اول این نشان و داشتی ولی مثل یه خال ریز بود که به مرور زمان بزرگتر شد ولی اونا ندیدن))

- تو از کجا میدونی که همیشه بوده هان؟

(( خب چون من خودم اون... لعنت بر شیطون بعداً بهت میگم رسیدیم پیاده شو سارا حواست و جمع کن اشتباهی نکنی اون خود کارت و آوردی گند نزنی؟!))

- چییی وای خدایا تو از اینم خبر داری؟؟

((آرهههه))

- آره ومرگ تو ادب نداری؟؟؟ من موندم وقتی می‌رفتم دست شویی تنها بودم یانه؟؟؟

((دیگه اونقدرام بی ادب نیستم سارا جون ))

- من

1400/10/01 18:20

که شک دارم والا... مرتیکه انگار تو ماشین دوربین مخفی داره که از همه چیز خبر داره!!!
_???___________

1400/10/01 18:20

_???_____________

#پارت_65 رمان #ماه_دریا

((وای سارا تمومش کن توی ماشین دوربین نیست رانندت بهم میگه انقدر غرغر نکن پیاده شو دیگه))

- آره دیگه اصلاً یادم نبود راننده آدم توعه! در ضمن من خیلی وقته پیاده شدم تو هنوز خوابی فضول خان غرغرو هم خودتی...
سرو وضعمو مرتب کردم رفتم جلو دوتا از پیش‌خدمتا جلوی در برای خوش آمدگویی ایستاده بودن و کارتای عروسی رو تحویل می‌گرفتن ای وای من که کارت ندارم حالا چیکار کنم؟! چرا من امروز همش بد میارم آخه؟؟؟

((نگران نباش برو جلو بهشون بگو که دوست سارایی میزارن بری))

- ببینیم و تعریف کنیم رفتم جلو که یکی از خدمت کارا سلام کرد و گفت که کارت عروسی رو بهش بدم...

منم گفتم- من حسنا هستم دوست عروس
خانم منو افتخاری دعوت کردن.
خدمت کار:
- من از کجا بدونم که شما راست میگین خانم؟!

- مشکلی نیست می‌تونین از خانم صادقی بپرسین که من راست میگم یانه؟
خدمت کار:
- اگه اینطوره پس چرا کارت ندارین؟
(عجب اسکلیه این بابا همین الان بهش گفتم افتخاری دعوت شدم!!)

- من مسافرم تازه رسیدم برای همین کارت ندارم... چه دروغای شاخ داری گفتم باورم نمیشه مجبورم دست به چه کارایی بزنم!
خدمت کار:
- باشه شما همینجا صبر کنین تامن برم بپرسم برگردم

- باشه شما بفرمایین... خدمت کار رفت و ده دقیقه بعد با نامادری برگشت
خدمت کار:
- بفرمایین خانم صادقی ایشون هستن می‌شناسیدشون؟!
نامادری:
- بله اون دوست عروس خانم...

- حسناجان خیلی خوش اومدی دخترم بیا تو الان عروس و دامادم می‌رسن سارا حتماً از دیدنت خوشحال میشه

- سلام خانم صادقی تبریک میگم انشاالله خوشبخت باشن

- خیلی ممنون دخترم ایشالا قسمت توهم بشه

آقا این خانم از مهمونای ما هستن میتونن بیان داخل
خدمت کار:
- باشه چشم
بعدم از سر راهم رفت کنار تا من رد شم مرتیکه‌ی ژیگول واسه من شاخ شده خبر نداره با کی طرفه...

رفتم تو که دیدم یکی از عکسای کمالی با آنا رو زدن روی سر در ورودیه تالار!!
(عه عه عجب خری این نکبت خان آخه اینجا جای زدن عکسه!!!!)
رفتم به محله برگذاری مراسم تمام خانواده‌ی صادقی امده بودن خانواده‌ی کمالیم همه اومده بودن چه تیپیم زده بودن خر پولا!!! البته به پای من که نمی‌رسن عمراً...
داشتم دور و اطراف و نگاه می‌کردم که یکی از خدمه‌ی زن امد جلو وگفت (

- اگه می‌خواین لباس عوض کنین برین توی اون اتاق
وبعد منو راهنمایی کردبه اتاق
رفتم تو مانتومو در آوردم ولی بعد پشیمون شدم هنوز وقتش نبود...
خودمو مرتب کردم دوباره برگشتم داخل عاقد اومده بود ولی هنوز از عروس و داماد خبری نبود داشتم دور و اطراف و نگاه می‌کردم که دیدم سه تا ازعکسای

1400/10/01 18:21

کمالی و زدن داخل سالن جایی که همه ببینن!! مردک عنتر ببین چه عکسای جلفی هم گرفتن خاک تو سرتون آدم خجالت میکشه آی بمیری آنا با این عکس انداختنت... مرتیکه‌ی عنتر سرپیری معرکه گرفته خجالتم نمیکشه .یه جوری باید اون عکسارو نابود کنم هیچ خوشم نمیاد که عکسم کناره اون کفتار پیر باشه هر چند که خودم نیستم ولی اون قیافه مال منه اونم اینجوری اه اه اه...

((چیه فکر اینجاشو نکرده بودی نه؟ می‌بینی چه آشغالیه؟؟ این خواهرتم آب نمی‌بینه‌ها وگرنه شناگر ماهریه!!))

- نه فکرشم نمی‌کردم این *** دست به چنین کاری بزنه پیر خرفت

((منم همینطور بد جوری رو اعصابمن یجوری باید از شرشون خلاص شیم بعداً به خدمت این عنتر پیرم می‌رسم دارم براش))
_???_____

1400/10/01 18:21

_???_____________

#پارت_73 رمان #ماه_دریا

بافریاد آنابرگشتم طرفش

- سارااا... همه ی این آتیشا از گور تو بلند میشه... همش زیر سر توعه... آشغال کثافت تو با زندگی من بازی کردی و این معرکه‌ رو به راه انداختی حالا داری واسه من می‌رقصی کثافتتت خودم می‌کشمت خودم خَفَت می‌کنم سارا!

بعدم حمله‌ور شد طرفم ولی پاش گیر کرد به دامن لباسش و با مخ امد روی زمین...

یعنی زمین خوردااا بد جوری خورد زمین.
دختره‌ی دست و پا چلفتی

کمالی اصلاً برنگشت ببینه چی شده همش چشمش به من بود مردک پلک نمی‌زد.
دخترخاله‌ی آنا دستش و گرفت و از روی زمین بلندش کرد .

وقتی بلند شد با تمام نفرتی که از من داشت گفت
- ازت متنفرم سارااا... تو یه جادوگری عوضی... تو منو به این روز انداختی عوضی آشغالللل

- تو یکی خفه شو... ایش وایسادی جلوی آینه داری اسمتو روی من می‌زاری نکبت خانمِ کمالی

- ببند دهنتو ساراا... فکر کردی خیلی زرنگی؟! فراموش کردی من با اسم تو و شکل و قیافه‌ی تو به این کمالی خرفت بله رو دادم؟! آرههههه؟
این تویی که زنشی نه من.
تواین بازی رو شروع کرده بودی پس نباید میومدی! حالا که امدی بیا پیش شوهر لب گوریت خانم سارا کمالی

- عهههه نه بابا؟!! ولی اگه من جای تو بودم همچین توهینی بهش نمی‌کردم عزیزم تو الان زنشی و اون شوهرت فکر بعدش و نکردی خواهری؟؟؟

- خفه شو بابا... همه مدارک به اسم تو نوشته شده خودت و بکشی هم نمیتونی از زیرش در بری... تو زن کمالی هستی نه من...

- آره تو به همین خیال خام باش عروس خانم...

(کمالی)
ولی این دختره راست میگه همه چی به اسم سارا نوشته شده نه آنا!! پس هنوز این شانس و دارم که به دستش بیارم نباید بزارم از دستم بره باید به هرقیمتی که شده حفظش کنم مهم نیست چطوری ولی نمی‌زارم از دستم بره.
اون با این کارش آتیشم زد از عمد برای ناراحت کردن من رقصید ولی از حق نگذریم این دختر از هر انگشتش یه هنری می‌ریزه توی زرنگی لنگه نداره ببین داره چه آتیشی می‌سوزونه چه زیبا رقصید!! دلم ریخت اگه به دستش نیارم دق می‌کنم با هر حرکتش بیشتر دل بسته‌ش میشم... تو مال منی سارا فقط مال من...

- سارا جان عزیزم خواهرت راست میگه همه‌ی مدارک به اسم توعه عزیزم... میشه این مسخره بازی رو تمومش کنی؟ من آدم زیاد صبوری نیستم... به فکر پدرت باش تو که نمی‌خوای اون ورشکست بشه می‌خوای؟ اگه به این کار ادامه بدی برای پدرت بد میشه عزیزم...

(سارا)
آره جون خودت به همین خیال باش به من میگن سارا نه برگ چغندر!! حالا دیگه منو تهدید میکنی اسکل؟!

- خفه شو بابا انقدرم عزیزم عزیزم نکن عزیزمت عمته نکبت... اولاً صادقی پدر من نیست...
_???_____________
@r

1400/10/02 17:00

_???_____________

#پارت_74 رمان #ماه_دریا

- بیخود خودت و خسته نکن پیرمرد به جایی نمیرسی.
دوماً من زنت نیستم تو با آنا عکس و فیلم گرفتی با آنا سر سفره‌ی عقد نشستی اونی که کنارت با لباس عروس ایستاده آناست نه من؟اونی که بله رو بهت داد آنا بود نه من... ببینمت کمالی آخ آخ پیر شدی شوهر خواهر چشات باباگوری می‌بینه طفلی... آبجی میگم بعد عروسی یه دکتر ببر اینو کور میشه می‌مونه رودستت ها!!!

- چی داری برای خودت میگی سارا!! تمومش کن این چرندیاتو...
صادقی پدرت نیست؟ منو مسخره کردی؟

- نه نیست... چیه تیرت به سنگ خورده فکر کرده بودی خیلی زرنگی؟ تو خجالت نمی‌کشی من هم سن نوه‌تم با چه رویی پا شدی اومدی خاستگاریم؟ حالم ازت بهم می‌خوره...

- صادقی اینجا چه خبره؟؟ تو فریبم دادی تو از عشق من نسبت به سارا سو استفاده کردی و سرم کلاه گذاشتی تویه شارلاتانِ کلاه برداری صادقییی

این کثافت آشغال چی داره میگه درسته که من دل خوشی از ناپدریم‌ ندارم ولی اون منو بزرگ کرده به کسی اجازه نمیدم به کار نکرده متهمش کنه...
- چی داری واسه‌ی خودت بلغور میکنی مردک دزد!!! اون کلاه بردارِ یا توی عوضییی...؟ تویی که مجبورش کردی با خارج از کشور تجارت کنه چون می‌دونستی سرمایه‌ی زیادی نیاز داشت و پدر من اون سرمایه رو نداشت! می‌دونستی که میاد سراغ تو... تو از قبل این نقشه رو کشیده بودی و خود تو بودی که آمارِ اون کشتیه تجاریو به راهزنا و دزدای دریایی دادی تا غارتش کنن که پدرم بهت مغروض بمونه تا بتونی بجای اون پول منو از پدرم خاستگاری کنی اونم بدون هیچ مخالفتی!! ولی خبر نداشتی که من دختر اون نیستم واین نقشه ممکنه جواب نده! حالا تو کلاه برداری یا آقای صادقی هااااان؟ اسم خودتو گذاشتی انسان؟! تو اصلاً آدم نیستی تو دزدی! دزده ن*اموس! دزد اموال ناپدری من...

ناپدری باشنیدن حرفای من رنگ از رخسارش پریده بود باورش نمیشد که کمالیه خر چنین کاری باهاش کرده باشه برای همین گفت

- مهرداد بگو ببینم این چی داره میگه؟! حقیقت داره تو واقعاً چنین کاری کردی؟! تو از عمد منو به این روز انداختی تا به سارا برسی؟! جواب منو بده مهرداد باتوامممم نمیشنوی؟!

کمالی
- من چاره‌ی دیگه ای نداشتم صادقی تو مجبورم کردی که اینکار و بکنم. من چند بار سارا رو از تو خاستگاری کردم ولی هر بار تو یه عذری برام آوردی و ردم کردی منم مجبور شدم از این راه به خواستم برسم همش تقصیر خودت بود
_???_____________
@

1400/10/02 17:01

_???_____________

#پارت_75 رمان #ماه_دریا

ناپدری- تقسیر من بود؟ چی تقصیر من بود مردکِ پست؟ آدم به پستیِ تو دیگه نوبره تواون همه بلا سرم آوردی تازه یه چیزیم طلب کاری؟

- درست که من این کارو کردم ولی اینکه تو از من پول گرفتی و به جاش صفته دادی هنوز سر جاشه و به من بدهکاری صادقی درسته؟ ولی من سر حرفم هستم حالا که سارا عروسم شده اون پول و بهت برمی‌گردونم

- هوییی پیری مثل اینکه هنوز خوابی!! من زنت نیستم بیخود خودتو خسته نکن. زن تو اونیه که کنارت وایساده آنا فهمیدی؟

آنا- سارا جان گوشات سنگین شده عزیزم؟ گفتم همه چی به اسم توعه چرا نمی‌فهمی هان؟! بازم داری حرف خودتو میزنی؟ نمی‌بینی این عاشقِ دل خسته داره برات بال بال میزنه دیگه بازی کردن و تموم کن خواهری... همه‌ی این بلاها به خاطر تو سر ما اومده نباید جبران کنی؟! تو که نمک نشناس نبودی!!

- هرهرهر خندیدم نُتقِت تموم شد خانم کمالی؟ حالا تو گوشاتو باز کن شمرده شمرده میگم تا خوب بفهمی هیچی... به اسم... من... ثبت... نشده... همه چی... به اسم آناصادقی... فهمیدی؟... تو زن... کمالی... هستی آناجون روشن شدی یا باز روشنت کنم؟

کمالی- سارا جان باورت نمیشه که تو زن من شدی پس چشماتو باز کن و خوب ببین عزیزم تو توی تمام عکسا کنار منی نه آنا و همونطور که گفتم الان اسم تو توی شناسنامه‌ی منه دیگه چجوری باید اینو بهت ثابت کنم هوم؟

- هه هه هه واقعاً که خیلی اسکلی... اونی که باید چشماشو باز کنه و ببینه تویی نه من جناب کمالیِ کچل پس خوب به اون عکسایی که گرفتین نگاه کن اونی که کنارت من نیستم...
کمالی و آنا برگشتن و به عکسا نگاه کردن ولی از چیزی که می‌دیدن روی سر هر کدومشون دوتا شاخ خوشگل سبز شده بود. البته منم دست کمی از اونا نداشتم باورم نمیشد این فضول خان بتونه اینکارو بکنه!
- آفرین آفرین خوشمان آمد ایول کارت درسته...

((قابلی نداشت خوشگله))

آنا باناباوری گفت
- این... این امکان نداره چطور چنین چیزی ممکنه من با قیافه‌ی سارا عکسا رو گرفته بودم پس چی شدن؟! چرا من توی این عکسا هستم نه سارا؟! یعنی وقتی من عوض شدم عکسامم عوض شدن؟؟

(خخ اینو بدبخت خل شد رفت!!!)

- آخی عزیزم خواب دیدی خیر باشه خواهری بهتر از خواب بیدار بشی و واقعیت و قبول کنی عزیزم...
_???_____________

1400/10/02 17:01

_???_____________

#پارت_76 رمان #ماه_دریا

کمالی دیگه داشت منفجر میشد. ازشدت عصبانیت به مرز جنون رسیده بودکه دوباره فریادش گوش فلک و کر کرد.

- سعیید سعیید کدوم گوری هستی زود باش اون عاقدو بیار اینجا زوود... سعیید!!

- اوه اوه یواشتر بابا بزرگ هنجرت پاره شد سعید دیگه کدوم خریه؟چه خبرته مگه بلند گو قورت دادی؟...


- بس کن سارا بس کن تو چرا اینکارو با من میکنی؟ من که گفتم تمام زندگیم و به نامت میکنم هرچی بخوای در اختیارت می‌زارم دیگه چی میخوای؟!! بگو تا برات فراهم کنم ولی این بازی رو تمومش کن خواهش میکنم سارا تو منو مزحکه‌ی همه کردی کافی نیست؟

- نهههه کافی نیست... تاوقتی دلم خنک نشده کافی نخواهد بود. اینم تو اون مغز پوکِ فرسودت فروکن من هیچ احتیاجی به ثروت تو ندارم چون خودم ثروتمندتر از تو هستم پس اون ثروت کزایی تو به رخم نکش...
تو میگی که من تورو مزحکه‌ی همه کردم پس توچیییی هان؟ توکه باعث شدی این مادر و دختر تحقیرم کنن!! توکه باعث شدی آنا فکر کنه چون من یه بچه‌ی یتیمم میتونه تحقیرم کنه و خودشو بالاتر از من ببینه...
اونا منتظر این لحظه بودن تامنو مسخره کنن..
از همه بدتر اینکه تو می‌خواستی منو با پول از پدرم بخری مثل یه برده تو منو بی‌ارزش کردی واقعاً فکر کردی کی هستی؟ چون یه میلیاردری میتونی هرغلطی که دلت می‌خواد بکنی؟ اشتباه کردی و این بزرگترین حماقت زندگیت بود... من بی ارزش نیستمم وبه کسی اجازه نمیدم تحقیرم کنه...
تو هرگز دستت به من نمی‌رسه آرزوی داشتن منو باخودت به گور خواهی برد به گوررررر فهمیدی کمالییی؟

کمالی- تو از من متنفری درسته؟
ولی این دردی ازت دوا نمیکنه سارا چه بخوای چه نخوای تو مال منی این قولیه که پدرت بهم داده اسمت توی شناسنامه‌ی منه...

- نیست... اسم من... توی شناسنامه‌ی تو نیست بفهم... نفهم... قولی که این ناپدری به تو داده به من هیچ ربطی نداره.
اون نمیتونه هر کاری دلش میخواد بامن بکنه!! دختر اون من نیستم آناست پس نمیتونه قول منو به توبده....

ناپدری- سارا توچطوری این کاروکردی؟ چطوری آنا جای تو بود؟ چرا داری اینکارو میکنی؟ مگه من تورو بزرگت نکردم؟ مگه نون و نمک سفره‌ی منو نخوردی؟ چراداری با آبروی من بازی میکنی؟ سارا جان این کثافت هر غلطی هم که کرده از سر علاقش به تو بوده تو الان زنشی خواهش میکنم این آبرو ریزی و تموم کن باشه؟!

سارا- علاقش؟!! واقعاً که علاقش بخور توسرشش
من زنش نیستم... تمومش کنم که تو به دختر عزیزت برسی؟ داری سنگ اونو به سینت میزنی نه آبروتو... تواگه به فکر آبروت بودی منو نمی‌فروختی چون هیچ *** به غیر از خودمون نمی‌دونست که من دختر

1400/10/02 17:02

خونده‌ی توام نه دختر واقعیت...
_???_____________

1400/10/02 17:02

_???_____________

#پارت_77 رمان #ماه_دریا

آنا- بابا میبینی چه دختر نمک نشناسی رو بزرگ کردی؟! حتی اندازه‌ی یه سر سوزن برات احترام قائل نیست واقعاً برات متاسفم که یه همچین دختر بی‌عاطفه‌ای رو بزرگ کردی!!

سارا- تویکی خفه شو نکبت خانمِ کمالی حوصله‌ی وراجیاتو ندارم.
داشتم با آنا جر و بحث میکردم که این آقای به اصطلاح سعید به همراه عاقد وارد شد.

هر کاری دلت خواست بکن... من راهی برات نزاشتم که به دردت بخوره... خخخ

- قربان عاقدو آوردم

کمالی- باشه تو میتونی بری. آقای موصتوفی لطفاً مدارک ازدواج من و سارا رو بدین لازم دارم

عاقد- بله بفرمایین اینم مدارک و عقد نامه خدمت شما

- بیا بیا جلو سارا بیا تا با چشمای خودت ببینی وباور کنی که زن منی.

- چی رو بیام ببینم من می‌دونم توی اون عقد نامه و شناسنامه ها چی نوشته شده... چطوره که مهموناتون ببینن اینطوری جای هیچ شکی برای کسی باقی نمیمونه! وقتی این پیشنهاد و دادم شک و تردید و توی چشمای کمالی دیدم دو دل بود که قبول کنه یا نه مثل اینکه دیگه شک کرده که اسم من توش باشه با تردید زُل زده بود توی چشمای من که یکی از بزرگای فامیل کمالی گفت

- حق با دخترست بهتره ماهم ببینیم شاید این مشکلو تونستیم حل کنیم...

با این حرف اون مرد کمالی دیگه نتونست مخالفتی بکنه این تیر خلاص توعه

کمالی با باز شدن اون عقد نامه و شناسنامه‌ها کوه آرزوهات روی سرت خراب خواهد شد اونم به بد ترین شکل ممکن. همه کنار سفره‌ی عقد جمع شدن تا عقد نامه‌رو ببینن آنا هم با عجله رفت تا مطمعاً بشه که عقد نامه به اسم من ثبت شده ولی زهی خیال باطل اگه سارا سارِبونه میدونه شتر رو کجا بخوابونه... وقتی عقد نامه‌رو باز کردن آنا از شدت تعجب و ناراحتی روی زمین ولو شد بزرگای فامیل هم وقتی دیدن که حق با منه دیگه چیزی نگفتن کمالی هم که باورش نمیشدبا عصبانیت یقه‌ی عاقد و گرفت و گفت

- تو چیکار کردی؟! چرا این عقد نامه به اسم آناست نه ساراااا هان باتوام جواب بده چرا این کارو کردی؟ اینجا چه خبره اصلاً معلوم هستت؟؟

سارا- ولش کن اون کاری نکرده حتی روحشم خبر نداره که چه اتفاقی افتاده. من بودم که همه‌ی این کارا رو کردم آره من کردمم من بودم حالا می‌خوای چیکار کنی هاننن؟چنان فریادی کشیدم که حساب کار دستش بیاد.

کمالی یقه‌ی عاقد رو ول کرد و دوسه قدم اومد جلو و گفت تو نمی‌تونی به همین راحتی همه چی رو خراب کنی نمی‌تونی خواهش میکنم تمومش کن تمومش کن سارا منم قول میدم همه چی رو فراموش کنم باشه؟

- نه نباشه من هرگز با تو نسبتی نداشتم و نخواهم داشت اونجا رو نگاه کن اونی که روی زمین ولو شده و

1400/10/02 17:02

داره خیره به دیوار گریه میکنه زنِ توعه می‌خواستی با دختر آقای صادقی ازدواج کنی خب حالا به آرزوت رسیدی دیگه چی میخوای؟؟ لازم نیست چیزی رو فراموش کنی هر کاری عشقت میکشه بکن...

بعد یه نگاه به آنا انداختم و گفتم مگه نه آناجون؟ چیه چت شده چرا وا رفتی؟ نطقت کور شد؟ فراموش کرده بودی قیافت ماله من بود نه امضات؟ تو عقد نامه‌رو با دست خط خودت امضای کردی ولی هیچ *** نفهمید. وقتی اینو گفتم ناپدری فریاد زد

- سارا تمومش کن با زندگی من بازی نکن من به خاطر تو به این روز افتادم من به این آدم بدهکارم اگه تو بری اون منو نابود میکنه شرکتم‌ ورشکست میشه

- به من چه؟! در ثانی مگه به خواستش نرسیده؟ اون دخترتو می‌خواست که حالا بهش رسید یعنی من دخترتو بهش دادم!!! پس حسابی باهم ندارین یربه‌یر شدین مگه نه آقای کمالی؟
_???_____________

1400/10/02 17:02

_???_____________

#پارت_78 رمان #ماه_دریا

همین که اینو گفتم کمالی به طرفم حمله ور شد وگفت

- مثل اینکه با حرف نمیشه تویِ چموش و رام کرد باید به زور حالیت کنم...

همین که حمله ور شد طرفم مثل بروسلی گارد گرفتم می‌خواستم بزنمش من لباسمم به خاطر اینکه می‌دونستم ممکن درگیر بشم طوری طراحی کرده بودم که جلوی دست و پامو نگیره دامنش از دو طرف چاک داشت تا بتونم پامو به راحتی باز کنم...
تا کمالی رسید بهم اون چهار تا جوونی که با هم وارد مجلس شده بودن اومدن جلوم و گارد گرفتن طرف کمالی...

عه اینا دیگه از کجا اومدن؟ یکی شون گفت
- بانو کمی عقب بمونید ممکن صدمه ببینید...
جاننن؟!!! همون موقع یکی بازوم و گرفت و گفت - لطفاً بیاید عقب.

برگشتم طرفش که دیدم یکی از اون دخترایی که با دوست پسراشون امده بودن!!

- شما ها کی هستین دیگه؟؟

وجوابم فقط سکوت بود. گند زدن به نقشه‌ی خوشگلم من می‌خواستم خودم مشت و مالش بدم تا دلم خنک بشه... دور و برمو نگاه کردم هشت نفر بودن که همه با کت و شلوار سیاه و یک شکل برای محافظت از من جلوم صف کشیده بودن البته اون چهار تا دختر هم کنارم بودن داشتم با تعجب نگاهشون می کردم که بازصدای فضول خان منو به خودم آورد

- چیه ترسیدی؟ نترس اونا محافظای من هستن دیگه در امانی نگران نباش

- پس اینا آدمای تو هستن؟ گند زدین به قسمت جالب نقشم. می‌مردی قبلش یه ندایی می‌دادی فضول خان؟!!

- وقت نبود کار داشتم باید بهش رسیدگی می‌کردم ولی آفرین به تو رفتارت در شان یک بانوی کامل بود بهت امیدوار شدم نقشه‌تم خوب کردم گند زدم بهش

- بله بله؟! دیگه چی؟؟ داری میگی که فکر می‌کردی من بی‌عرضه و بی‌شخصیتم آره؟؟

- نه منظورمن این نبود عزیزم

- خفه شو نکبت عزیزم عمته فهمیدی؟ بهت رو دادم پررو شدی!! زیادی خودمونی شدی فضول خان... داشتم توی ذهنم با این فضول بحث می‌کردم که‌ یه طرف صورتم سوخت دست گذاشتم روی صورتم با حیرت داشتم نگاهش می‌کردم این کی به هوش اومده بود که من نفهمیدم با سیلیی که نامادری زد توی صورتم اشک توی چشمام جمع شده بود دوباره حمله ور شدطرفم که اون دخترا گرفتنش و هولش دادن عقب.

نامادری- می‌کشمت سارا خودم با دستای خودم می‌کشمت دختره‌ی بی‌پدر مادر چطور جرعت کردی زندگی دختر منو به گند بکشی هاننننن؟؟

باز نامادر حمله کرد تا منو بزنه که با سیلیِ محکمی که خورد توی گوشش سر جاش میخ کوب شد دست گذاشته بود روی صورتش و ناباور به دختری که با سیلی زده بودش نگاه کرد اما یک دفعه دست بلند کرد تا اون دخترو بزنه که دختره گرفتش به باد کتک!!
ناپدری خواست جلوشو بگیره ولی موفق نشد بد جوری داره

1400/10/02 17:03

میزندش باید جلوشو بگیرم.

رفتم وبا صدای بلند و دستوری گفتم

- ولش کن همین حالا...

به به ابهت و برم خخخ

دختر با شنیدن صدام نامادری و ول کرد و سرجاش دست به کمر سیخ وایساد انگار این نبود که داشت نامادری و چک مالی میکرد!!

ناپدری زن کتک خوردش رو از روی زمین جمع کرد و با صورت برافروخته به من گفت

- این بود دست مزدم سارا؟؟

- به من چه؟!! خودش اینو خواست مگه من زدمش والا؟!!

باصدای فریاد کمالی برگشتم طرفش

- سارا من فکر می‌کردم تو یه دختر زیبا و ساده هستی ولی می‌بینم که اینطور نبوده اینا کین که دوره خودت جمع کردی هان؟! فکر کردی اینا می‌تونن جلوی منو بگیرنننننن؟

ناپدری- سارا تو داری چیکار میکنی اینا کین ؟؟؟ چرا داری منو نابود می‌کنی تو مگه کمالی و نمی‌شناسی؟ داری با دم شیر بازی میکنی اون ما رو با خاک یکسان میکنه نابود می‌شیم می‌فهمی؟ من مجبور بودم که با خواسته‌ی کمالی موافقت کنم تو می‌خوای انتقام بگیری؟!! ازمن انتقام بگیر دخترم بی‌گناه التماست میکنم سارا آنا تنها فرزند منه ازش بگذر خواهش میکنم اونو به من برگردون!!
_???___________

1400/10/02 17:03

اعضا 250 شه 15 پارت میزارم

1400/10/03 06:39

خیلی دیره بعدم از توی کیفم دسته چکم رو بیرون آوردم یک چک دوبرابر بدهیش براش نوشتم ودادم دستش.
بیا اینم دوبرابر بدهیت به این کثافت... هر وقت خواستی میتونی نقدش کنی اینو بعنوان جبران زحمتهای این چند سال بدونین...
ناپدری چک و گرفت بهش نگاه کرد از تعجب چشماش شده بود قد پیاله برگشت طرفم و پرسید تو این همه پول و از کجا آوردی دختر؟! چیکار کردی هان نکنه...

- نگران نباش بابا دزدی نکردم من که بهت گفتم من خود گنجم هنوز باور نکردی؟ من دارم میرم جناب آقای صادقی از امروز راه منو شما دیگه ازهم جداست... بابت این چند سال که ازم نگهداری کردین ازتون ممنونم.

- تشکر؟!! اینطوری زحماتمو جبران کردی توزندگیمو نابودکردیییی.

- اشتباه از خودتون بود شما حق نداشتین به جای من تصمیم بگیرین و با زندگیم بازی کنین که خودتون سود کنین من از زندگی شما میرم بیرون.

کمالی- تو هیچ جا نمیری سارا فهمیدی؟؟ تو مال منی اگر فکر میکنی با چند تا بچه ژیگول می‌تونی جلوی منو بگیری کور خوندی! من به اون پول هیچ احتیاجی ندارم سارا من خودتو می‌خوام نه اون پول و فهمیدی؟ سعید نگهبانارو خبر کن.

کمالی نعره میزد و نگهباناش و خبر می کرد دیگه اعصاب برام نزاشته پیر خرفت برگشتم چنان توپیدم بهش تا عمر داره یادش نره...

- توهیچ غلطی نمی‌تونی بکنی پیر مرد خرفت برو بمیر خجالتم نمی‌کشه بیشعور یه پات لب گوره تازه معرکه راه انداختی اونم با کی من؟؟ کور خوندی تو هیچ وقت دستت به من نمی‌رسه فهمیدی؟! انقدر خودت و خسته نکن برو به زن و زندگیت برس داماده لب گوری!!

کمالی- خفه شو سارا حالا حالیت می‌کنم که دستم بهت می‌رسه یا نه سعیددد اون دختره رو برام بیارید حتی اگه شده به زور کتک زود باشین.

همین که اینو گفت نگهباناش حمله کردن طرف من که

1400/10/03 15:11

_???_____________

#پارت_79 رمان #ماه_دریا

زرشک بابای مارو باش من درچه حالیم این دنبال چیه؟!! خوب حقم داره بالاخره آنا دخترشه و از گوشت و پوست و خون خودش بایدم برای نجاتش التماس کنه شاید اگه منم بابا داشتم اونم از من حمایت میکرد.

به آنا حسودیم میشه پدرش مثل کوه پشتش دراومده تا نجاتش بده ولی من چی؟؟؟؟؟

- بابا جان من توی خونت قد کشیدم درست ولی ازوقتی که تونستم حسابو کتاب کنم توی کارای شرکتت کمکت کردم تا جبران کنم جبران زحمتاتو جبران نون و نمکت و که هر دقیقه مثل پتک می‌کوبیدی توی سرم بشه هرچند شما ها فکر می‌کردین من از هیچی خبر ندارم ولی من می‌دونستم که دختر شما نیستم بابا!! اما من همیشه به چشم پدرم بهت نگاه می‌کردم. ولی ظاهراً برای شما اینطور نبوده چون به راحتی برای پرداخت بدهیت منو فروختی و حالا داری برای نجات دخترت که بجای من گرفتار شده به من التماس میکنی!!!
اگه بده چرا منو داشتی میدادی بهش؟ و اگه خوب چرا نمی‌خوای دخترت باهاش زندگی کنه تو انقدر نامرد بودی؟؟؟
چون من یه بچه یتیم بودم می‌خواستی با من همچین معامله ای بکنی؟؟ حتی ازم نپرسیدی که می‌خوام باهاش ازدواج کنم یا نه!! اگر ازم می‌پرسیدی شاید من می‌تونستم بدهیتو بهش بدم ولی نپرسیدی و می‌خواستی مثل یه برده منو بهش بدی بدونِ حرف یا حتی یه شرط کوچیک.
من انقدر برات بی‌ارزش بودم؟؟ خیلی متاسفم بابا ولی نمی‌تونم کاری برای دخترت بکنم.
رفتم جلوی نامادری نشستم و ازش پرسیدم بگو ببینم مامان جان این چند روز خوب دخترت و تحقیر کردی؟ دلت خنک شده یا هنوز داغه می‌خواستی بدبختی رو توی چشمای من ببینی؟ خب خوبه حالا می‌تونی اون چیزی رو که می‌خواستی توی چشمای دخترت با تمام وجود ببینی و حسش کنی تازه بدبختیش شروع شده ازش لذت ببر...

- خفه شو خفه شووووو دختره‌ی بی چشم و رو هق هق... ازت متنفرم... هیچ وقت دوستت نداشتم همیشه خاری بودی توی چشمم... هق هق...

- باشه نامادری حالا همون خار رفته توی چشمت و اشکت و درآورده انقدر گریه کن تا جونت دراد...
بابا من می‌خوام برای آخرین بار کمکت کنم تا بدهیت و به این عوضیه کلاه بردار بپردازی...

- چطوری می‌خوای اون همه پول بپردازی از کجا می خوای بیاری؟ نکنه گنج پیدا کردی؟ فکر کردی کشکه؟ لازم نکرده تو که آب پاکی رو ریختی روی دستم اینم روش...

- آخی ناپدری بیچاره‌ی من!! هنوزم باورش نشده خب حقم داره کی باورش میشه که این باور کنه!! رفتم جلوی ناپدری نشستم گفتم... من خود گنجم بابا نیازی ندارم که گنج پیدا کنم اگه چشمات و خوب بازی می‌کردی می‌فهمیدی چه جواهری دستته ولی ندیدی و نفهمیدی! الان دیگه

1400/10/03 15:10

_???_____________

#پارت_80 رمان #ماه_دریا

چنان بزن و بکوبی راه افتاد که بیاوو ببین آدمای کمالی یدونه میزدن و ده تا می‌خوردن این محافظای فضول خان همشون 25یا30 سالشون بود و زیادم هیکل درشتی نداشتن ولی چنان آدمای کمالی و برمی‌داشتن می‌زدن زمین که انگار پشه‌ای چیزی هستن فقط دمپایی دستشون نبود که بزنن تو سرشون هِرکولین واسه خودشون ماشاالله از تماشای زد و خورد بین محافظا چشم برداشتم

تا ببینم کمالی داره چه غلطی میکنه که دیدم از فرط عصبانیت گوشاش قرمز شده مثل این کارتونا هست که وقتی عصبانی میشن دود از گوشاشون میزنه بیرون!! عینه اونا شده بود.

نتونستم جلوی خندمو بگیرم و بلند زدم زیر خنده کمالی که دید دارم از سر خوشی می‌خندم اسمممو با صدای بلند فریاد زد و سفره‌ی عقد و گرفت و پرت کرد رو هوا تمام محتویات سفره خالی شد روی سر آنا که داشت با ترس و لرز درگیری رو نگاه می‌کرد

ظرف عسل خالی شد روی سرش عه عه نگاه کن تو رو خدا قرار بود با اون عسل دهنشون و شیرین کنن این کفترای عاشق ولی حالا آناجان سرش شیرین شد فقط زنبوراش کمه که تبدیلش کنن به کندوی عسل قیافه‌ی آنا دیدنی بود ولی مجالی برای دید زدن نبود چون کمالی خودش داشت میومد سراغم از وسط دعوا رد شد خودش و رسوند به من که یکی اینه هرکول جلوش و گرفت.

یکی از دخترای محافظ فضول خان بود.کمالی با تشر بهش گفت

- برو کنار تا نزدم لهت نکردم من با شماها کاری ندارم گمشو... اما دختره یه قدمم از جاش تکون نخورد و گفت

- اگه جرعت داری یه قدم دیگ بردار طرف بانو تا ببینی کی له میشه!! کمالی زل زد توی چشمای دختره رنگش داشت رفته رفته کبود میشد فکر کنم دیگه خون توی رگاش جریان نداشت از بس که جوش آوده بود.

دستشو بلند کرد بزنه تو گوشش که دختره دستش و روی هوا گرفتو پیچوند که کمالی یک دفعه پیچ خورد و پشت به دختره موند...

باورم نمیشه اینادیگه کین چه خر زورن؟! صدای آخ کمالی بلند شد تمام تیر و طایفش داشتن جیغ جیغ میکردن خانواده‌ی صادقیم داشتن یه طرف دیگه از معرکه‌ی به پا شده با گوشی فیلم می گرفتن ناپدری هم که داشت شوکه با ناباوری منو نگاه میکرد منم دست به سینه انگار نه انگار که این معرکه رو من به پا کردم داشتم از فیلم اکشنی که می‌دیدم لذت می‌بردم که با صدای فریاد آنا برگشتم طرفش...

- ساراااا ازت متنفرم ازت متنفرم من هرگز امروز رو فراموش نمی‌کنم ازت انتقام میگیرم سارااااا ازت متنفرممممم هق هق عرررررر

- باش تا اموراتت بگذره خواهری... ببینم به کجا میرسی..!!! باناله ای که شنیدم برگشتم که
دیدم اون چهار تا دختر ریختن سر این کمالی بدبخت دارن تا می‌خوره

1400/10/03 15:11

میزننش دهنم از تعجب باز مونده بود فکر نکنم کمالی تا به حال توی عمرش همچین موشت و مالی شده باشه!!

((ببند دهنتو پشه میره توش. چرا اینجوری نگاش میکنی مگه نمی‌خواستی انتقام بگیری؟ از کتک خوردنش لذت میبری؟دلت خنک شده؟))

- خب آره!! ولی ببینم این دخترام محافظن؟؟

((آره محافظن ))

- کشتنش که!!

((حقشه مردک ه*یز بلایی به سرش بیارم که تا عمر داره یادش نره عنتر ))

- شما چرا همیشه تو حاشیه‌یی!! بیا وسط یه خودی نشون بده بینیم چند مرده حلاجی حاجی؟

(( حالا وقت زیاده شما انتقامت و بگیر))

همین که اینو گفت یه عده از مردای خانواده‌ی کمالی که کتک خوردنش به غیرتشون برخورده بود ریختن وسط

(( سارا؟ چرا وایسادی زود باش فرارکن ماشین بیرون منتظره عجله کن دارن میان سراغ تو))

وای خدا چه آشوبی به پاشد
عقب عقب چند قدم رفتم عقب که دیدم یه عده‌شون دارن میان سراغ من. دیگه وقت و تلف نکردم پا گذاشتم به فرار از در تالار که زدم بیرون دیدم دو تا تاکسی دم دره توی ذهنم از فضول خان پرسیدم سوار کدوم تاکسی بشم زرده یا سبزه هان؟؟

((زرده سوار تاکسی زرد شو زود باش بدو))

دوان دوان رفتم طرف تاکسی که راننده قبل از من در ماشینو از تو برام بازش کرد سوار که شدم عینه موشک پرواز کرد از ترس یه جیغ فوق بنفش کشیدم که راننده‌ی بد بخت سرشو برد توی کتفش که صدامو نشنوه
_???___________

1400/10/03 15:11