The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

ماه دریا👑

247 عضو

_???_____________

#پارت_41 رمان #ماه_دریا

سارا : گفتی که یهو غیبش میزنه ؟

حسنا- آره چطور مگه میشناسیش ؟

- نمیدونم شاید ولی نمیدونم خودشه یا نه به هرحال ول کن این حرفا رو بگو ببینم اوضاع کارگاه چطوره کارا خوب پیش میره یا نه؟

- بله کارا خوب پیش میره همه مشغول کارن بابام تازگیا یه جواهر ساز خیلی ماهر استخدام کرده که کارش حرف نداره از هر انگشتش یه هنری میباره جواهرات خوب و باکیفیتی درست میکنه که طرفدارای زیادی پیدا کرده که البته همش به لطف اون الماسای اشک تمساحته شرکت فروش خوبی داره و ما سود خوبی داشتیم تو نگران کارای اینجا نباش من خودم هستم با اینکه سرمون از همیشه شلوغتر ولی خودم حلش می کنم نگران نباش سرت تو کار خودت باشه گند نزنی

- خیلی بی‌تربیت شدی حسنا
بازم خدا رو شکر که همه چی خوب پیش میره باید ببخشید حسنا من تمام زحمتام روی دوش تو و باباته واقعاً شرمندم جبران می کنم (مودب بودن چه سخته خدایا منو گااااو کن)

- زر زر نکن بینم بابا چه زحمتی؟ بده یه لقمه نون حلالم ما داریم از قِبل جنابعالی می‌خوریم؟راستی سارا می‌خوای برای فردا چند نفر و برات استخدام کنیم ممکن توی دردسر بیفتی‌ها

- نه نیازی نیست مثل اینکه کمک از غیب رسیده تو نگران نباش

- چی؟کمک از غیب رسیده منظورت کیه؟؟

- حالا بعدا بهت میگم من فکرام و کردم مشکلی پیش نمیاد تو نگران نباش من مواظبم

- باشه پس ما برای فردا عصر برات بلیت می‌گیریم تونگران نباش فقط به موقع اونجا باش تا به پرواز برسی

- باشه حتماًپس تو ساعت پرواز و بهم اطلاع بده

- باشه بهت خبر میدم حالا اگه کاری نداری شرِّت و کم کن سارا جون چون من خوابم میاد می‌خوام بخوابم

- الهی خواب به‌خواب بری جزززز جیگر بزنی میدونی کارم بهت گیره خوب به فحش بستی منو نکبت چمچاره باشه بگیر بکپ انقدرم زر نزن

همینطوری داشتم نطق میکردم که یهو یه چیزی یادم افتاد

- عه عه صبر کن حسنا بابات تهرانه؟

حسنا: اگه گذاشت من بخوابم آره بابا دیروز رسیده حالا میزاری کپه مرگم و بزارم بخوابم؟

- باشه بکپ انگار قرص خواب خورده شبت پر هیولا...

تق تلفنو قطع کردم

خوب اینم از بلیط حل شد حالا باید بگیرم بخوابم تا کمی استراحت کنم خیلی خوابم میاد رفتم با همون حوله ی حموم گرفتم خوابیدم صبح با آلارم گوشیم از خواب پریدم آخه الان چه وقت زنگ زدنه وای خدا چقدر خوابم میادچی میشد من یکم دیگه می‌خوابیدم خیلی خسته و بی حالم از بس خمیازه کشیدم چونم از جاش در رفت بهتر پاشم برم یه آبی به صورتم بزنم که شاید خواب ازسرم بپره

_???_____________

1400/09/30 14:46

_???_____________

#پارت_42 رمان #ماه_دریا

داشتم صورتمو میشستم که چشمم افتاد به نشانه روی گردنم اصلاًمعلوم نیست تاکی قراره بزرگتر بشه و اصلا چی هست!!

دست از فکر کردن برداشتم بعد از اینکه صورتمو شستم رفتم تلفن خونه‌رو برداشتم تا یه زنگی به مامان بزنم بعد دو سه بوق گوشی رو برداشت منم شروع کردم به احوال پرسی...
- سلام خانم صبح بخیر حالتون خوبه؟؟

- سلام صبح توهم بخیر عالیه، چی شده که زنگ زدی خیر باشه؟!!

- چی بگم‌ والا خانم دخترم حالش اصلاً خوب نیست زنگ زدم تا ازتون امروز مرخصی بگیرم من باید امروز پیشش باشم چون تب شدیدی داره نمی‌تونم تنهاش بزارم واقعاً شرمندم خانم

- باشه اشکالی نداره انشاالله که حالش زود خوب میشه تو امروز می‌تونی بمونی خونه من یکی دیگه رو امروز میارم تا کارای خونه رو انجام بده مراقب دخترت باش

چشم حتماًخیلی ممنون از طرف من به سارا خانم تبریک بگین خیلی دوست داشتم توی عروسیش باشم ولی قسمت نشد انشاالله که خوشبخت باشن

- خیلی ممنون عالیه اگه کاری نداری من دیگه قطع می‌کنم

- ببخشید مزاحم شدم خانم خدانگهدار

گوشی و قطع کردم شروع کردم قر دادن
بله برو به عروسیه دختر عزیزت برس که امروز قراره خیلی بهت خوش بگذره ننه گلم

اینم ازاین از سرم باز شد رفت ننه خنگ ساده لوح چه راحتم گول می‌خوره

خب خب خب حالاازکجا شروع کنم؟!

خب بعد از صبحانه اول میرم لباسی که سفارش دادم بگیرم بعدش میرم طلا فروشی بعدشم میرم آرایشگاه و دست آخر هم که تالار عروسی آنا خانم خخخ چه عروسی بشه این عروسی!!
شدم شبیه خری که بهش تیتاب دادن البته دور از جون خر آ چیزه یهنی دور از جون خودم والااااا

ای وای پاک یادم رفت
دیشب به حسنا بگم پول بزنه به کارتم امروز به این پول احتیاج دارم.

حالا بیا باز صدای نحص این سیریشو تحمل کن پدر ادمو درمیاره

گوشیمو برداشتم شماره‌ی حسنارو گرفتم توی اولین بوق جواب داد

- هاااا چیه کله سحری چی میخوای مگه شاطری؟؟ دیشب که نزاشتی بخوابم حداقل میزاشتی امروز کپمو بزارم ارواح جدت

- علیک السلام عزیزم صبحت بخیر خوبی؟؟ چرا سر صبحی عرعر میکنی؟ کار داشتم باهات خب

- ادا مظلوما رو درنیار بنال بینم

- خیلی بی تربیتی حسنا مگه دستم بهت نرسه...

- فعلاًکه در امانم حالا بگو بینم چی می‌خواستی؟

- هیچی زنگ زدم بگم دیشب یادم رفت بهت بگم پول بزنی به حسابم



- باشه تایه ساعت دیگه حله خیلی دست و دلباز شدیا خبریه به ماهم بگو

- میشه سوال نکنی حسنا جان وقتی دیدمت همه چی رو توضیح میدم

- باشه توکه منو کشتی با این سوالای بی‌جواب هرجور راحتی بای بای

خب اینم ازاین حل شد حالا وقتشه

1400/09/30 14:46

_???_____________

#پارت_42 رمان #ماه_دریا

داشتم صورتمو میشستم که چشمم افتاد به نشانه روی گردنم اصلاًمعلوم نیست تاکی قراره بزرگتر بشه و اصلا چی هست!!

دست از فکر کردن برداشتم بعد از اینکه صورتمو شستم رفتم تلفن خونه‌رو برداشتم تا یه زنگی به مامان بزنم بعد دو سه بوق گوشی رو برداشت منم شروع کردم به احوال پرسی...
- سلام خانم صبح بخیر حالتون خوبه؟؟

- سلام صبح توهم بخیر عالیه، چی شده که زنگ زدی خیر باشه؟!!

- چی بگم‌ والا خانم دخترم حالش اصلاً خوب نیست زنگ زدم تا ازتون امروز مرخصی بگیرم من باید امروز پیشش باشم چون تب شدیدی داره نمی‌تونم تنهاش بزارم واقعاً شرمندم خانم

- باشه اشکالی نداره انشاالله که حالش زود خوب میشه تو امروز می‌تونی بمونی خونه من یکی دیگه رو امروز میارم تا کارای خونه رو انجام بده مراقب دخترت باش

چشم حتماًخیلی ممنون از طرف من به سارا خانم تبریک بگین خیلی دوست داشتم توی عروسیش باشم ولی قسمت نشد انشاالله که خوشبخت باشن

- خیلی ممنون عالیه اگه کاری نداری من دیگه قطع می‌کنم

- ببخشید مزاحم شدم خانم خدانگهدار

گوشی و قطع کردم شروع کردم قر دادن
بله برو به عروسیه دختر عزیزت برس که امروز قراره خیلی بهت خوش بگذره ننه گلم

اینم ازاین از سرم باز شد رفت ننه خنگ ساده لوح چه راحتم گول می‌خوره

خب خب خب حالاازکجا شروع کنم؟!

خب بعد از صبحانه اول میرم لباسی که سفارش دادم بگیرم بعدش میرم طلا فروشی بعدشم میرم آرایشگاه و دست آخر هم که تالار عروسی آنا خانم خخخ چه عروسی بشه این عروسی!!
شدم شبیه خری که بهش تیتاب دادن البته دور از جون خر آ چیزه یهنی دور از جون خودم والااااا

ای وای پاک یادم رفت
دیشب به حسنا بگم پول بزنه به کارتم امروز به این پول احتیاج دارم.

حالا بیا باز صدای نحص این سیریشو تحمل کن پدر ادمو درمیاره

گوشیمو برداشتم شماره‌ی حسنارو گرفتم توی اولین بوق جواب داد

- هاااا چیه کله سحری چی میخوای مگه شاطری؟؟ دیشب که نزاشتی بخوابم حداقل میزاشتی امروز کپمو بزارم ارواح جدت

- علیک السلام عزیزم صبحت بخیر خوبی؟؟ چرا سر صبحی عرعر میکنی؟ کار داشتم باهات خب

- ادا مظلوما رو درنیار بنال بینم

- خیلی بی تربیتی حسنا مگه دستم بهت نرسه...

- فعلاًکه در امانم حالا بگو بینم چی می‌خواستی؟

- هیچی زنگ زدم بگم دیشب یادم رفت بهت بگم پول بزنی به حسابم



- باشه تایه ساعت دیگه حله خیلی دست و دلباز شدیا خبریه به ماهم بگو

- میشه سوال نکنی حسنا جان وقتی دیدمت همه چی رو توضیح میدم

- باشه توکه منو کشتی با این سوالای بی‌جواب هرجور راحتی بای بای

خب اینم ازاین حل شد حالا وقتشه

1400/09/30 14:46

برم یه چیزی واسه‌ی خوردن درست کنم که این روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره

رفتم توی آشپزخونه سراغ یخچال بازش کردم همه چی توش بود از شیر مرغ گرفته تا جون آدمیزاد توش پیدا می شد خیلی جالبه با اون چندرغاز حقوقی که عالیه خانم می‌گرفت نصف این مواد غذایی روهم نمیشه خرید!!!

اوضاع هی داره جالبتر میشه این عالیه بدجوری داره مشکوک میزنه باید یه روز برم سراغش ببینم جریان از چه قراره...

_???_______

1400/09/30 14:46

برم یه چیزی واسه‌ی خوردن درست کنم که این روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره

رفتم توی آشپزخونه سراغ یخچال بازش کردم همه چی توش بود از شیر مرغ گرفته تا جون آدمیزاد توش پیدا می شد خیلی جالبه با اون چندرغاز حقوقی که عالیه خانم می‌گرفت نصف این مواد غذایی روهم نمیشه خرید!!!

اوضاع هی داره جالبتر میشه این عالیه بدجوری داره مشکوک میزنه باید یه روز برم سراغش ببینم جریان از چه قراره...

_???_______

1400/09/30 14:46

_???_____________

#پارت_43 رمان #ماه_دریا

بد جوری کنجکاو شدم

((به به می‌بینم که خانم فضولم تشریف دارن چه جالب ))

- ای مرگ... به به و زهرمار به به و درد باز تو پا برهنه پریدی وسط افکار پریشون من فضول؟
ننت بهت یاد نداده اسمت و رو بقیه نزاری؟؟؟

((من میگم تو بی تربیتی نگو نیستی! عوض سلام کردنت بی ادب؟))

- توی نفهم کی سلام کردی که من جوابتو ندادم که حالا داری بلبل زبونی میکنی فضول قاتل

((عه مگه من سلام نکردم؟))

شیطونه میگه بزنم... استغفرالله حیف که نمی‌بینمت وگرنه!!

((خوب حالا حرص نخور زشت تر میشی))

- زشت خودتی بی تربیت ادم کش جانی
آخه به تو چه اصلاً اول صبحی تو توی ذهن من چه غلطی میکنی؟ شاید گلاب به روت روت به دیوار توی افکارم فکرم جاهای دیگه باشه تکلیف چیه؟؟ خودت خار مادر نداری؟؟ د برو گمشو دیگه

((هیچی راستش داشتم به زر زرایی که توی ذهنت داشتی با خودت می‌کردی گوش می‌دادم که شنیدم گفتی لباس و طلا سفارش دادی کنجکاو شدم بدونم کی سفارش دادی که من نفهمیدم؟؟ بی تربیت کوچولو))

- آهان پس بگو جریان از چه قراره جناب فضول خان دماغ سوخته شدی چون نفهمیدی من کی این سفارشارو دادم بابابزرگ؟؟؟

((هووووووو
حرف دهنتو ببینا من کجا بابابزرگم با اون چشمای ه*ی*ز*ی که تو داری اگه منو ببینی می‌خوری منو بعدشم
برام جای سوال داره آخه تو عطسه می‌کردی من میفهمیدم ))

-خیلی بی تربیتی فضول خان بگو من از دستت آسایش ندارم دیگه

(( یه جورایی عزیزم))

- آهای فضول خان می‌دونستی تو پررو ترین آدمی هستی که من تاحالا صداشو شنیدم؟؟

((نه آخه تو از من پررو تری حالا میگی کی سفارش دادی یانه؟))

- عه تو چرا از رو نمیری بشر؟؟؟
خیلی دلت میخاد بدونی ؟؟

((اره خیلی ذهنمو درگیر کرده))

- باشه پس بشین تا علف زیر پاهات سبز شه چون عمراً بهت بگم حالا برو بترک از فضولی در ضمن دیگه بی‌خبر نپر توی افکار من فکر نکنی ازت می‌ترسما فقط از این کارت خوشم نمیاد وگرنه من به این بی ادبیایه تو عادت کردم

(( به به آفرین به بانوی زیبای ما که اکنون بسیار شجاع شده‌اند یا شایدم سوراخ موش پیدا نکرده‌اند و تظاهر به شجاعت می‌نمایند بدبخت بخیل ))

- من می‌تونم جسارت کنم و از جناب فضول خان بپرسم که از کدام تیمارستان گریخته‌اند؟؟ هوم آخر مادر این زمانه اینگونه سخن نمی گوییم. آن سوراخ موش هم برازنده‌ی خودتان است

.((الحق که خیلی بی تربیتی یادم باشه یه معلم ادب و اخلاق برات بگیرم 4 شیفته روت کارکنه تا شاید کمی ادب و احترام یاد بگیری!!))

- اول اینکه بگیر روخودت کار کنن بی تربیت
نه که خودت خیلی باادبی!! نکبت معلوم نیست شبیه کدوم ننه قمری اون معلمم

1400/09/30 14:47

واسه عمت بگیر لازمش میشه فضول خان. الانم شرتو کم کن می‌خوام صبحانه بخورم دیرم شده.

(( خیلی معیوبه مغزت توبه کن به منم کاری نداشته باش برو صبحونت کوفت کن تا از دهن نیفتاده))

- خوشم میاد روز به روز بی‌تربیت تر میشی

((کمال همنشین در من اثر کرده))

- بیشین بینیم باو وایسا اونجا هی زربزن تا جونت درآد به درک

جروبحث با این روان پریش و ول کردم و از یخچال شکلات صبحانه با عسل کره وخامه با نون برداشتم چیدم شون روی میز نشستم پشت میز خیلی دیرم شده باید عجله کنم وگرنه بموقع به کارام نمیرسم

((توهمه‌ی اینارو می‌خوای بخوری؟ رودل میکنی. کاه مال خودت نیست کاهدون که مال خودته!!))

- ای برخرمگس معرکه لعنت اگه گذاشت یه لقمه بزارم دهنم کوفت کنم. به تو چه هان به توچه که من رودل میکنم یا نه توچیکاره‌ی منی که توی همه ی کارای من فضولی میکنی؟ اصلاً مگه تومی‌بینی من چی می‌خوام بخورم که زر زر میکنی؟

((نه نمی‌بینم ولی میشنوم چی ور ور میکنی فهمیدی؟ درثانی تو فکر کن که من همه کاره‌ی توهستم ))

عه نه بابا...
دیگه چی؟ از کی تا حالا توشدی همه کاره‌ی من؟

((ازوقتی که به دنیا امدی))

از وقتی که من به دنیا امدم!! صبر کن ببینم تو چی گفتی الان؟ منظورت چی بود که گفتی از وقتی به دنیا اومدم همه کاره‌ی من بودی !! مگه تو میدونی من کی به دنیا امدم؟؟

((آره من می‌دونم کی به دنیا اومدی ولی مگه الان این چیزا مهمه؟))
- آره برای من مهمه خیلیم مهمه
_???_____________
@roman

1400/09/30 14:47

_???_____________

#پارت_44 رمان #ماه_دریا

- تو واقعاًمی‌دونی من کیم؟ خواهش میکنم جواب بده. اگه شوخیه بهتره بدونی اصلاً بامزه نیست

((نه شوخی نکردم من میدونم توکی هستی و پدر و مادرت چه کسانی بودن. ولی الان وقتش نیست که خودت و درگیر این مسائل کنی خودم به وقتش بهت میگم فعلاً باید کاری و که شروع کردی تموم کنی الان نباید درگیر این موضوع بشی.))

- دیگه داری منو می‌ترسونی اصلاً تو کی هستی چرا از تمام زندگی من خبر داری؟ چرا نباید درگیرش بشم؟ تومی‌دونی این موضوع چقدر برای من مهم و حیاطیه من باید بدونم که کی هستم این حق منه.

((منم نگفتم که مهم نیست یا تو نباید بدونی گفتم که من خودم همه چی رو به وقتش بهت میگم لازم نیست ازم بترسی فهمیدی؟ انقدرم ناراحت نباش همه چی رو خراب می‌کنی باشه؟؟))

- من موندم تو چه پدر کشتگی با این خانواده و چیزداد خان داری من می‌خوام ازشون انتقام بگیرم تو این وسط چیکاره‌ای چی به تو می‌رسه که خودتو قاطی کردی؟؟؟

((چون اون بیشرف غلط کرده که عاشق توشدههههه فهمیدی اگه تو خودت دست به کار نمی‌شدی تا پوزشو به خاک بمالی من خودم با همین دستام اون کثافت و وسط خیابون آش و لاشش می‌کردم وبهش می‌فهموندم که دست روی نشان کرده‌ی دیگران گذاشتن چه عواقبی داره))

- هویییی چته چرا داری داد و هوار میکنی؟ برای چی دوربرداشتی؟! کی و نشان کردی اصلا کیه؟اینو دیگه از کجا درآوردی هیچ معلوم هست چی داری میگی؟!

((سارا سارا ساراااااااا منظورم تو بودی چرا داری چرت میگی چرا داری روی اعصابم راه میری؟ دارم دیونه میشم انقدر حرصم نده ))

- منظورت من بودم! اونوقت من نشان کرده‌ی کدوم خریم که خودم خبر ندارم؟! نکنه خودتی؟! بزار همین الان بهت گفته باشم تونمی‌تونی خودتو بجای دوست پسر یا نامزد من جابزنی‌ها من همچین اجازه‌ای بهت نمیدم واسه‌ی خودت نقشه نکش چه غیرتی هم شده واسه‌ی من با اون صدای نکرش ((((حالابین خودمان بماندکه صداش خیلی خوش آهنگه ومن محوش شدم ))))

((مراقب حرف زدنت باش سارا زیاد تند نرو تو هنوز غیرت منو ندیدی تا بدونی چه عواقبی داره من برای تو مثل یه ناجیم ولی برای کسی که بهت نظر داشته باشه فقط حکم مرگ و دارم والسلام تا حالا هم که دندون روی جیگر گذاشتم فقط برای این بود که می‌خواستم بدونم میخوای با این مردک بی لیاقت چیکار کنی توهنوز از خیلی چیزا خبر نداری مراقب باش چون ممکن پشیمون بشی!!))

صدامو کلفت کردمو اداشو درآوردم

-چون ممکنه پشیمون بشی
بیشین بینیم باوووو آره حتماً پشیمون میشم چون اول صبحی با تو هم صحبت شدم گند زدی به اعصابم داغون شد.

همینجوری غرغر کنان داشتم

1400/09/30 14:47

واسه‌ی خودم لقمه می‌گرفتم که دیدم کنترل تلویزیون روی میز برداشتم روشنش کردم تا برنامه‌ی تلوزیونی ببینم اینطوری از شر زر زرای این خوره‌ی ذهنم راحت میشم تلویزیون داشت مستند راز بقا پخش میکرد

_???_____________

1400/09/30 14:47

_???_____________

#پارت_45 رمان #ماه_دریا

که دوتا آهو با بچه هاشون داشتن کناره برکه آب میخوردن یه ببر کمی دورتر توی بیشه در کمینشون بود تا اینکه یکی از بچه آهوها از مادرش دور شد و فرصت خوبی برای شکار ببر گرسنه فراهم شد و آهو‌های از همه جا بیخبر داشتن آب میخوردن وقتی ببر حمله کرد تا بچه آهو رو شکار کنه من تلویزیون بستم چون من با دیدن اون ببر گرسنه یاد کمالی عنتر افتادم که مثل همین ببر گرسنه درکمینه من بود تا شکارم کنه...
چون منم مثل این بچه آهو تنها و بی‌پناه بودم و هدف خوبی برای شکار کردن با این فکرا اشک توی چشمام جمع شد و بغض تمام این مدت که تو سینم حبس شده بود به یکباره ترکید و اشک از چشمام جاری شد دونه دونه‌ی اشکام از روی صورتم قل میخورد و روی زمین تبدیل به الماس می شد خوب که کسی اینجا نبود تا منو توی این وضعیت ببینه چند وقت بود که داشتم از غصه خفه می‌شدم حالا می‌تونم خودم و کمی سبک کنم

((سارا! چی شده چرا داری گریه می‌کنی؟ نکنه از دست من ناراحت شدی؟))

- نه من ازدست سرنوشتم ناراحتم که انقدر با رنج و عذاب نوشته شده

((داری کفر میگی سارا! بسه دیگه گریه نکن من طاقت اشکای خوشگلت و ندارم هر وقت تو گریه می‌کنی جیگر من آتیش می‌گیره خواهش میکنم دیگه گریه نکن سارا حیفه این اشکا نیست؟تمومش کن باشه؟ ))

- باشه حالا میشه تنهام بزاری من از دست تو حتی توی تنهایی خودمم نمیتونم گریه کنم.

این صبحانه هم که کوفتمون شد منو باش که فکرکردم که تنهام زهی خیال باطل. اول میز صبحانه رو جمع کردم بعدم الماسایی که روی زمین بود جمع کردم با این الماسا میشه تمام طلبه چیز داد خان و یکجا پرداخت کردخخخخ. باید برم حاضر بشم. از این فضول خان هم خبری نیست چه عجب حرف گوش کن شده(. هوف خیلی کلافم یعنی واقعاً می‌دونه پدر و مادر واقعیه من کیه؟ یا داره دروغ میگه ولی بنظر نمیامد دروغ بگه حتماً می‌دونه که گفت!! ولش کن بالاخره که خودم می‌فهمم تا کی می‌تونه پنهانش کنه آخرش مجبوره بگه

_???_____________

1400/09/30 14:47

_???_____________

#پارت_46 رمان #ماه_دریا

فعلاً بهتره برم سر برنامه‌های خودم رفتم سر کیفم الماسا رو ریختم توی کیف پولم ولی با چیزی که یادم افتاد آه از نهادم بلند شد وای خدا پاک یادم رفت برم خرید حالا چی بپوشم؟

آخه دیروز از بس ازم کار کشیدن از خستگی داشتم می‌مردم یادم رفت برم خرید ای خدا من چقدر بدبختم آخه

پاشم برم سر وقت کمد ترانه ببینم لباسی که اندازه‌ی من باشه داره که من بپوشم؟!!

سرم توی کمد بود که صدای زنگ در امد یعنی کیه این وقت صبح؟!!

یکی از چادرای عالیه خانم سرم کردم رفتم در و باز کردم پیک موتوری بود ولی منکه چیزی سفارش نداده بودم پس این اینجا چیکار میکنه؟!!

- بله بفرمایین
- ببخشید شما خانم سارا صادقی هستین؟
- بله خودم هستم امرتون؟!!
- یه بسته ی سفارشی دارین بفرمایین لطفاً این رسید رو امضا کنین.

بعد از اینکه بسته رو گرفتم و رسید رو امضا کردم ازش پرسیدم آقا شما می‌دونین این بسته از طرف کیه؟

- من نمی‌دونم این بسته از طرف کیه خانم ولی یه آقای جوونی با دو تا محافظ اومدن و گفتن که این بسته باید سریع به دست شما برسه.

- که اینطور باشه ممنون در و بستم و برگشتم توی خونه یعنی از طرف کیه؟!
آخه کسی نمیدونه من اینجام!
بسته‌ی نسبتاً بزرگی بود بازش کردم تا ببینم توش چیه.
عه این دیگه چه کوفتیه کار کی میتونه باشه؟!
این یه مانتو شلوار سفیده با شال و کیف و کفش سفید که خیلیم شیک و باکلاسه طرف چه خوش سلیقه هم هست ولی این از کجا می‌دونسته که من به مانتو نیاز دارم؟!!!

صبر کن ببینم نکنه که!! نه نه نه امکان نداره یعنی بازم کار اون بوده؟
ای لعنت بر من آخه کار کی می‌تونه باشه به غیر از اون فضول خان.
اون تنها کسی که از همه‌ی کارای من خبرداره.
ولی دیگه داره بدجوری روی اعصابم رژه میره دیگه پاش از گیلیمش درازتر شده باید حالیش کنم که داره زیاده روی میکنه

_???_____________

1400/10/01 08:51

_???_____________

#پارت_47 رمان #ماه_دریا

- هی فضول آدمکش با توام می‌دونم داری می‌شنوی بهتر بدونی دیگه داری زیاده‌روی می‌کنی اصلاً از این کارت خوشم نیومد بیشعوررررر

((می‌دونم ببخشید ولی چاره‌ای نبود تو وقت برای خرید کردن نداری ترانه خانم هم لباسی که مناسب تو باشه نداره پس من فکر کردم این بهترین کاری که میتونم برات انجام بدم تا به موقع همه‌ی کاراتو انجام بدی حالا هم انقدر نق نزن برو بپوش که داره دیر میشه))

- تو از کجا می‌دونی که ترانه لباسی که مناسب من باشه نداره؟

((چی!! خوب چون تو از ترانه بزرگتری و قد و قواره هاتون اصلاً بهم نمی‌خوره ))

- آهان! که اینطور!

بدجوری داره مشکوک میزنه تابلو دروغ گفت احمق.‌.....

باشه حالا این لباس و چند خریدی پتروس فداکار؟؟

((چیه نکنه می‌خوای پولشو بدی؟))

- آره پس چی نکنه فکر کردی من گشنه یه دست لباس توام

((نههههه دور از جون این چه حرفیه من می‌دونم که تو یه شرکت بنام برای خودت داری که بهترین برندو توی کل کشور داره. حالا پولش و بعداً باهم حساب می‌کنیم نگران نباش ))

- وای وای دیگه دارم آتیش میگیرم از دست تووووووچرا انقدر توی کارای من فضولی می‌کنی؟ چرا آمارهمه‌ی کارای من دستته؟ من از دست تو به کجا باید پناه ببرم چیکار کنم؟؟؟

((خب بیا پیش خودم عزیزم حالا چرا انقدر حرص میخوری بد کردم مشکلت و حل کردم اصلاً خوبی به تو نیومده این عوض دستت درد نکنه است دیگه؟))

- بله حق با شماست جناب فضول خان دستتون درد نکنه بابت تمام فضولیاتون و هم بخاطر این لباس واقعاً بشر به پررویی تودیگه نوبره والا

((پر رو که چه عرض کنم من بیشتر دلسوزم خانم خوشگله حالا زود باش حاضر شو دیگه چرا هی داری وقتو تلف میکنی نگران نباش من ندیده می‌دونم که تو توی این لباس بسیار زیبا و فریبنده خواهی شد))

- خدارو شکر که نمی‌بینی وگرنه باید با چشای بابا غوریت خداحافظی می‌کردی چون خودم از کاسه درشون می‌آوردم.
_???_____________

1400/10/01 08:51

_???_____________

#پارت_48 رمان #ماه_دریا

- فهمیدی ؟

((بگو ببینم تو منو چی می‌بینی؟ نکنه فکر کردی من جوجه اردک زشتم که می‌خوای چشامو در بیاری؟ فکر نمی‌کنی به جای غر زدن به من بهتر بری آماده بشی؟ چون ممکنه به عروسی دیر برسی مادمازل؟؟؟))

- چشمممم دیگه امری ندارین جوجه اردک زشت؟؟ خخخ عجب لقب باحالی دمت گرم

((زبون که نیست عینه نیش عقرررررررب می‌مونه! دِهَه زودباش دیگه هنوز وایساده!))

- عجب رویی داری بابا روتو برم من رو که نیست ماشاالله!
فضول خان دارم میگم اگه فرمایشاتتون تموم شده تشریف تونو ببرین می‌خوام لباس عوض کنم...

((خوب عوض کن چیکار به من داری؟؟))

مردتیکه من که به تو کاری ندارم این تویی که هی داری توی زندگی من سرک می‌کشی راستشو بخوای من دیگه بهت اعتماد ندارم فهمیدی؟؟

((چرا مگه من اونجام آخه دختر؟))

- نه خب ولی از تو هیچی بعید نیست.

((نترس من از اونجور آدما نیستم زود باش حاضرشو ))

- آخه می‌ترسم به شما بد بگذره من شرمندتون بشم جناب...
شرتو کم کن دیگه بچه پررو هرچی هیچی نمی‌گم پرروتر میشی میری از مغزم بیرون یانه؟؟
چی شد رفت؟
دیگه هیچ صدایی ازش نمیاد!!

ای وای یادم رفت ازش بپرسم پول لباس چقدر میشه زیر دینه این چلغوز موندن گناه کبیرست عمراً بمونم...

- آهای فضول خان باتوام‌ها جواب بده هویییی یارو جواب بده

((چته بابا مغزم ترکید خوبه خودت بیرونم کردی چیه پشیمون شدی؟))

- آرهههه خیر سرم عاشق اون صدای نکرت شدم هه هه م*ن*ح*ر*ف بیشعور

((خب بابا فهمیدم خواهشاً فحش نده نمیشه باهاش شوخی کرد.
بگو ببینم چی می‌خوای؟))

- اولا شوخی بیجا ممنوع دوما من فقط می‌خواستم بدونم پول لباس چقدر میشه می‌خوام زود تر پسش بدم شماره حسابتم می‌خوام

((من یادمه بهت گفتم باشه برای بعداً الان وقت اینکارا نیست خودم بعدا باهات حساب می‌کنم ))

- چرا؟

((چون من هیچ شماره حسابی ندارم که تو پول و واریز کنی باید دستی پرداخت کنی با اجازه بای بای))

- عه عه عه یک دفعه کجا رفت؟! اصلاً به درک بره که برنگرده بلند بگو ایشالله.

((شنیدممممم))

- به درک ایش

رفتم مانتو شلوارو پوشیدم یه مانتوی بلند با دامن نیم کلوش که واقعاً زیبا بود وخیلی هم بهم می‌امد البته گفته باشم...
_???_____________

1400/10/01 08:51

_???_____________

#پارت_49 رمان #ماه_دریا

- همش به خاطره اینکه من دختر بسیار خوش اندام و روفرمی هستم وگرنه این لباس به تن هر کسی خوب نمی‌مونه خخخ

- یکی بیاد این هندونه ها رو از زیره بغل من بگیره

خلاصه بعداز اینکه کلی هندونه زیر بغل خودم دادم رفتم سراغ کیف آرایشم و یه آرایش ملایم و خوشگل زدم روی صورت ماهم

توی آینه به خودم نگاه کردم به به چه جیگری شدی سارا خانم
الهی آنا قربونم بره بعدم چند تا بوس آبدار واسه خودم توی آینه فرستادم شالم و سرم کردم که گردنم آتیش گرفت

آه از نهادم بلند شد توی آینه بهش نگاه کردم بله مثل دفعه قبل دوخطه دیگه بهش اضافه شده بود وای خدا چه دردی داره این چرا اینجوری میشه کم کم داره یه شکلی به خودش می‌گیره ولی هنوز معلوم نیست قراره چی از آب دربیاد می‌ترسم اگه همینطوری بزرگتر بشه برسه به صورتم اونوقت چه خاکی باید به سرم کنم بدجوری فکرم و درگیر کرده بود از جلوی آینه اومدم کنار هرچی بیشتر بهش نگاه می‌کنم بیشتر حالم دگرگون میشه.

رفتم تلفن خونه رو برداشتم زنگ زدم تا یه تاکسی بفرستن.

گفتن تا نیم ساعت دیگه تاکسی دم در گوشی تلفن و گذاشتم.

داشتم سر و وضعمو مرتب می‌کردم که یاد صحنه‌ی برخورد نامادری با چیز داد خان افتادم چنان زدم زیر خنده که صدای خندم تا هفت تا کوچه اونورتر می‌رفت آخه قیافشون خیلی دیدنی بود همشون از فرط عصبانیت عین لبو سرخ شده بودن نامادری و بگو که دست و پاشو گم کرده بود و نمی‌دونست چیکارکنه یا چی بگه.

ازبس خندیدم دلدرد گرفتم خیلی وقت بود که انقدر نخندیده بودم.
همینطور داشتم قاه قاه می‌خندیدم که صدای زنگ در اومد به زور خندم و جمع کردم.
حتماً تاکسی هنوز ده دقیقه هم نشده باریکلا چه به موقع...
کیفمو برداشتم وکفشم و پام کردم توی آینه‌ی قدی دم در به خودم نگاه کردم واقعاً این لباس بهم می‌اومد
_???_____________

1400/10/01 08:52

_???_____________

#پارت_50 رمان #ماه_دریا

تمام درا رو قفل کردم و از خونه زدم بیرون.

برم که دیگه خیلی دیرم شده.
تاکسی دم در بود سوار شدم و آدرس و دادم به راننده راه افتاد.

توی راه به راننده گفتم و این که اول به خیاطی و بعد به طلا فروشی میرم وقتی رسیدم جلوی خیاطی پیاده شدم رفتم تو رسید لباسی که سفارش داده بودم دادم به خیاط اونم بعد از دیدن قبض رفت لباس و آورد خیلی زیبا شده بود و ماهرانه دوخته شده بود بعد از اینکه بررسیش کردم گفتم که می‌خوام و لباسو پرو کنم.

خیاط منو به طرفه اتاق پرو راهنمایی کرد رفتم تو لباس و پوشیدم خیلی خوب شده بود هیچ عیب و نقصی نداشت و خیلی بهم می‌آمد

به به خوشم اومد دست و پنجول خیاطمون درد نکنه همون لباسی شده بود که می‌خواستم امروز من با این لباس و اون جواهرات و البته خودم یه حال اساسی از اون چیزداد خان و خانواده‌ی صادقی بگیرم تا دلم خنک بشه و حسابی ازش لذت ببرم لباس و در آوردم دادم به خیاط تا بسته بندیش کنه رفتم پول خیاط و حساب کردم و از خیاطی خارج شدم راننده در و برام باز کرد سوار شدم خودشم رفت نشست راه افتادیم به طرف طلا فروشی که آدرسش و داده بودم.

ده دقیقه بعد جلوی طلا فروشی بودیم پیاده شدم رفتم تو صاحب طلا فروشی یه آقای میان سالی بود که وقتی منو دید یه سلام بلند بالایی کرد منم سلام کردم و گفتم

- روزبخیر من اومدم سفارشی که داده بودم تحویل بگیرم

- بله حتماً سفارشتون چی بوده؟!

رسیده جواهرات و دادم که ی سرویس سه تیکه‌ی گردنبند گوشواره و دستبند بود.

آقای طلا فروش بعد از برسی قبض گفت

- بله خانم سفارشتون آمادست الان میارم خدمتتون
بعدم رفت واز توی گاو صندوق جعبه‌ی جواهراتو آورد

- بفرمایین اینم سفارشتون ولی لازم خدمتتون عرض کنم با اینکه الماسای کارشده در این سرویس متعلق به خودتون بوده ولی خیلی گرون در اومده چون از طلای سفید استفاده شده

- اشکالی نداره میشه ببینمش؟

- بله حتماً بفرمایین ببینین این سرویس واقعاً چشمگیر و زیبا ساخته شده این و بهترین طلا ساز تهران طراحی کرده و ساخته امیدوارم که مورد پسند شما باشه
_???_____________

1400/10/01 08:52

_???_____________

#پارت_51 رمان #ماه_دریا

- حتماً همینطوره من به شما اعتماد داشتم که ساخت وطراحی این سرویس و به شما سپردم...

درجعبه جواهرات و که بازکردم از دیدن سرویس زیبایی که با الماسای اشک پری تزئین شده بود واقعاً حیرت کردم خیلی زیبا طراحی شده بود و با مهارت زیادی ساخته بودنش ریزه کاریای زیادی داشت وای خدا فوق‌العادس خیلی خوب شده انقدر زیباست که چشم هر بیننده‌ای رو خیره میکنه.

وقتی به حسنا گفتم اینو سفارش بده فکرشم نمی‌کردم به این خوبی از آب در بیاد واقعاً عالی شده.

مثل ندید بدیدا داشتم سرویس وارسی می‌کردم که فروشنده گفت:

- خانم ازش خوشتون امد؟ می‌پسندین؟ اگه مایل باشین میتونین امتحانش کنین!! چشم از سرویس طلا برداشتم گفتم:
- نه ممنون بعداً امتحانش می‌کنم دست‌تون درد نکنه خیلی خوب شده...
چقدر باید تقدیم کنم ؟؟

- قابل شما رو نداره خانم مهمون ما باشین

- شما لطف دارین بگین چقدر میشه من عجله دارم.

- خوب الماساش که مال خودتون بوده ما فقط پول طلا و دست‌مزد طلاساز و ازتون می‌گیریم البته بازم میگم قابل شمارو نداره

- این چقدر تعارف تیک پاره میکنه یه ریز داره زرمیزنه... شیطونه میگه بزارم برما!!

بالاخره تعارف اومد نیومد داره دیگه خخخ ولی چه کنم که این وجدان صالح من نمی‌زاره دست از پا خطا کنم پس بی‌خیال پول سرویس طلا رو حساب کردم و از طلافروشی امدم بیرون راننده‌ی تاکسی دست به سینه کنار تاکسی منتظر بود تا منو دید در رو برام باز کرد بیخیال رفتار این راننده شدم چون این چند روز اخیر انقدر چیزای عجیب غریب دیدم که دیگه عادت کردم بی‌حرف سوار شدم...راننده هم سوارشد که بهش گفتم

- می‌خوام برم برای خرید کفش و آدرس یک فروشگاه و بهش دادم که یه چشم گفت حرکت کرد.
وقتی رسیدیم فوشگاه من رفتم تو اینجا فروشگاه به‌نامی بود و مشتری زیاد داشت چون کفشاش مارک و برندروز بود فروشنده امدجلو و خوش‌آمد گفت

- سلام خانم خیلی خوش آمدین

- سلام خیلی ممنون ببخشید من یک جفت کفش مجلسی دخترونه میخاستم...

- بله بفرمایین از این طرف ما بهترین و باکیفیت‌ترین کفشای مجلسی رو داریم که به سلیقه ی بانوان جوان می‌خوره بفرمایین هرکدوم و که می‌خواین انتخاب کنین

اولالا چه کفشای زیبایی واقعاً فوق‌العاده بودن مونده بودم از بین اون همه کفش کدوم و انتخاب کنم که فضول خان دوباره تشریف فرما شدن

((داری چیکار میکنی زودباش دیگه مگه تو گل گیر کردی دختر))

- باز توپیدات شد؟
_???_____________
@

1400/10/01 13:46

_???_____________

#پارت_52 رمان #ماه_دریا

((چیه از شنیدن صدام خوشحال نشدی؟))

- چرا! دارم ازخوشحالی بال بال می‌زنم فضول خان نمی بینی!!

((خوب خوب بهتر تیکه انداختن به منو تموم کنی داره دیر میشه عجله کن یکیش و انتخاب کن دیگه))

- میشه انقدر توی کارای من فضولی نکنی؟ خودم می‌دونم داره دیر میشه فقط نمی‌دونم کدوم کفشو انتخاب کنم.

((خوب شما خانوما مگه همه چیزتونو باهم ست نمی‌کنید خوب یه کفش همرنگ لباست وردار دیگه چرا انقدر مشکل پسندی؟))

- خوب شد گفتی نمی‌دونستم باید چیکار کنم باهوش خان ایششش از بین اینا باید یکی که باهاش راحت تر باشم انتخاب کنم.

بزارببینم این نه این یکیم نه اینم زیادی پاشنش بلنده!!
آها پیداش کردم خودشه کاملاً مناسب امروزه و با لباسمم ست همینو می‌خرم به فروشنده گفتم که اون کفش و برام بسته بندی کنه پولش و حساب کردم و از فروشگاه امدم بیرون راننده طبق معمول در رو برام باز کرد سوار شدم و به راننده گفتم سریع بره چون دیرم شده همچین که راه افتاد ماشین باچنان سرعتی از جاکنده شد که من از ترس خودم و محکم چسبوندم به صندلیِ ماشین عجب غلطی کردم گفتم سریع بره وای ننه نجاتم بده یارو دیونست انگار داشت پرواز می‌کرداز حرفی که زده بودم پشیمون شدم چون به غلط کردن افتادم من نمی‌دونم این یارو چه مرگشه آخه؟!! درکمتر از ده دقیقه رسیدیم به آرایشگاه تازه وقتی رسیدیم من یه نفس راحتی کشیدم راننده پیاده شد و درو برام بازکرد این امروز حسابی برام جنتلمن بازی درآورده بود

البته به غیر ازاین دیونه بازیش...این بار منم کم نزاشتم و همچین باوقار و متانت از ماشین پیاده شدم که فکر کنم سقف آسمون جر خورد از بس که خودم و گرفته بودم ولی وقتی برگشتم خریدام و از ماشین بردارم هرچه رشته بودم پنبه شد خنده‌دارتر ازاین دیگه نمیشد خودم خندم و بزور جمع کردم و بعداز برداشتن خریدا به طرف آرایشگاه راه افتادم که...
_???_____________

1400/10/01 13:46

_???_____________

#پارت_53 رمان #ماه_دریا

یادم امد کرایه‌ی راننده رو حساب نکردم طرف امروز حسابی برای من خوش خدمتی کرده بود باید از خجالتش در میومدم راه رفته رو برگشتم و چندتا تراول گذاشتم رو داشبورد ماشین و ازش تشکر کردم اونم با لبخند یه خواهش میکنمی گفت و رفت منم برگشتم برم تو آرایشگاه که دیدم دوتا پسر گوشی به دست تکیه دادن به دیوار که تا منو دیدن هردوشون صاف وایسادن!!

من نمیدونم ملت این روزا چشون شده؟!

داشتم ازکنارشون رد میشدم که یه نگاه گذرا به هردوشون انداختم که از چشم اونام دور نموند و بالبخند راهیم کردن.
هردوشون خوش قد و بالا بودن و چهره‌ی جذابی داشتن جای حسنا جون خالی که حسابی اینا رو بزاره سر کار منم بخندم روحم شاد شه خخخخ

((اگه همین الان نری تو من کاری با این دوتا می‌کنم که روح تو تا آخر عمرت افسردگی بگیره و دیگه جرعت نکنی به هیچ مردی نگاه کنی ))

لعنت بر شیطون باز این پیداش شدازدستش من آسایش ندارم که!!

- اولاً هیچ غلطی نمیتونی بکنی بعدشم تو کار و زندگی نداری دم به دقیقه مزاحم منی؟ درثانی من هر کاری عشقم بکشه میکنم به تو هم هیچ ربطی نداره فضول خان فهمیدی؟

((بروتوسارا اون روی منو بالا نیار وگرنه بد می‌بینی باور نمی‌کنی اونا رو نگاهشون کن تو که نمی‌خوای خون این بدبختا بیفته گردنت؟!))

برگشتم طرفشون که دیدم از ترس رنگ به رخسار ندارن و با التماس دارن منو نگاه می کنن!!

- پس اینا آدمای توهستن؟؟

((آره بروتو زود باش ))

- هی دستور نده هااا تو آقا بالا سر من نیستی که چپ و راست فرمان صادر میکنی حالیته یانه؟؟؟

((پوففف باشه ببخشید میشه بری تو لطفاًاا))

- حالاکه داری التماس می‌کنی میرم تو ولی کاری به کار اون دوتا نداشته باشیا نگاشون کن تفلکیا رو ازترس مچاله شدن!!

((باشه به خاطر تو امروز کاریشون ندارم ))

یه دهن کجی بهش کردم و رفتم تو وارد که شدم صاحب آرایشگاه اومد جلو وخوش آمد گفت

_???_____________

1400/10/01 13:46

_???_____________

#پارت_54 رمان #ماه_دریا

و به طرف یکی از میزای آرایشگری راهنماییم کرد به غیر از من چند نفر دیگه هم توآرایشگاه منتظر نوبت بودن من از دیروز وقت گرفته بودم برای همین دیگه منتظرنوبت نموندم وسایلمو گذاشتم یه گوشه که جلوی چشمم باشه وروی صندلی جلوی آینه نشستم صبح هیچی نخوردم از الان گشنم شده به لطف فضول خان البته

یکم که گذشت یکی از آرایشگرا اومد سراغم و کار آرایش کردنم و شروع کرد چند دقیقه نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد گوشی رو از تو کیف دستیم درآوردم حسنا بود تماسو وصل کردم

- سلام حسنا جان خوبی؟

- علیک السلام سارا چه خبرا؟؟خوش میگذره؟

- چی چی رو خوش میگذره تازه الان امدم آرایشگاه!

- خوب خودتو خشگل کن که چشمای اون مرتیکه بشه هشت تا پیر خرفت

- باشه حتماً راستی چیکار کردی؟ تونستین برام بلیط بگیرین یانه؟

- آره گرفتیم عصر ساعت شش باید فرودگاه باشی! بگو ببینم تو چیکار کردی رفتی سفارشا رو بگیری؟

- آره گرفتم وای حسنا نمی‌دونی سرویس طلا چقدر زیبا شده خیلی ماهه

- خوب خدارو شکر که خوشت اومده هرچند اگر توی کارگاه خودمون ساخته میشد خیلی زیباتر از آب در میومد ولی چاره ای نبود شرایط این اجازه رو بهمون نداد.

- اشکالی نداره این سرویس واقعاً زیباست.

- باشه سارا اگه کاری نداری من دیگه باید برم به کارم برسم

- باشه شرت کم خداحافظ.

گوشی رو قطع کردم تا آرایشگر کارشو ادامه بده بهش گفتم که موهامو خیلی خوب آرایش کنه اما روی صورتم یه آرایش ملایم بزنه چون از آرایش زیادی خوشم نمیاد...

من کاری میکنم که اون کمالی *** حسرت داشتن منو باخودش به گور ببره و هرگز امروز رو فراموش نکنه شکسته نقشه‌ی کثیفش و رو کردن دستش پیش صادقی برای اون پیر خرفت بدترین تحقیره...

برای اونی که بخاطر رسیدن به من از همچین حقه کثیفی استفاده کرد این کمترین مجازاته اما حداقل دل من خنک میشه

_???_____________
@

1400/10/01 13:47

_???_____________

#پارت_55 رمان #ماه_دریا

هرچند من هرگز نگاه‌های تحقیر آمیز آنا و نامادریم رو نمیتونم فراموش کنم.
باعث همه ی اینا اون کمالی گور به گور شدس که الهی بره زیره تریلی 18 چرخ .......

(در همان زمان آنا وکمالی )

آنا- خدایا این چه بلایی بود سرم اومد چرا چرا من این شکلی شدم چرا این بلا داره سره من میاد؟!! چرا نمی‌تونم هیچ اعتراضی بکنم آخه؟!
می‌دونم همش زیر سر خودشه خود عفریتش منو به این روز انداخته اون همیشه مشکوک بود زیادی رک و بی‌پروا بود من همیشه اذیتش کردم اما اون هیچ وقت هیچ اعتراضی نکرد من می‌خواستم اشکشو در بیارم اماهیچ وقت ندیدم سارا گریه کنه! اون خیلی خوددار بود ولی هیچ *** جرعت نداشت بهش نزدیک بشه تمام این مدت خودشو زده بود به اون راه درحالی که داشته برای من نقشه می‌کشیده یعنی ممکنه که اون جادوگری چیزی باشه؟! وگرنه چطوری تونسته بامن اینکارو بکنه؟! شایدم کار *** دیگه‌ایه کسی که سارا رو می‌خواسته ولی به خاطر این پیرخرفت نمی‌تونست بهش برسه یعنی ممکنه؟! خدایا دارم دیونه میشم انقدر فکرای عجیب غریب کردم که دیگه به عقل خودم شک کردم.

چیکار باید بکنم هیچ *** حرف منو باور نمی‌کنه حالا من باید با اون ازدواج کنم؟ آخه چرا؟! توی افکار بهم ریخته‌ی خودم غرق بودم که چند تقه به در خورد و بدون اجازه‌ی من وارد شد

باورم نمیشه کمالیه! این آدم! آخه مگه این خونه صاحب نداره که سرش و انداخته پایین اومده تو؟! از جام بلند شدم زانوهام داشت می‌لرزید به زور سلام کردم که لرزش صدام باعث لکنتم شد.

کمالی- چند تقه به در زدم و بدون اینکه سارا اجازه بده وارد شدم حتی یک لحظه هم نمی‌تونستم صبر کنم چون هر آن ممکن بود نقشه هام بر ملا بشه اونوقت راضی کردن صادقی برای ازدواج من و سارا سخت می‌شد سارا دختر زیبایی بود که در عین سادگی خیلی باهوش و شر بود خواستگار زیاد داشت اگه نقشم لو بره!! من همه چیزو از دست میدم. هرگز چنین اجازه‌ای به کسی نمیدم سارا امروز بعداز خونده شدن خطبه عقد دیگه مال منه
_???_____________
@

1400/10/01 13:47

سلام
اومدم درمورد رمانمون توضیح بدم براتون

سارا یه دختر خاص
که قدرت های خیلی زیاد و ماورایی داره
و هرکس و نشان کنه اون هم اون قدرت هارو میتونه داشته‌باشه
بعضیا که اومدن گفتن رمان خیلی معلوم نیست چی به چی
عزیزان چندپارتم بخونین
تازه سارا خودشو‌میشناسه که
کیه
پدرومادرش کیه
و....

1400/10/01 13:49

_???_____________

#پارت_56 رمان #ماه_دریا

سارا از لحظه وارد شدن ناگهانی من یک لحظه شوک شد و داشت خیره منو نگاه می‌کرد جوری با لکنت سلام کرد که انگار از من ترسیده بود به آرومی جواب سلامش و دادم ورفتم جلو دستاشو گرفتم وگفتم

- سلام ساراجان خوبی عزیزم؟ چرا هنوز حاضر نشدی داره دیر میشه من مهمون هارو برای ساعت سه دعوت کردم تو باید الان آرایشگاه باشی وگرنه به موقع آماده نمیشی خوشگله زود باش برو حاضر شو

- ولی من من نمی‌تونم که

می‌خواد چی بگه؟! نکنه منصرف شده؟! بادلهره پرسیدم

- ساراجان تو نمی‌تونی چی؟ سارااا باتوام؟

- میشه برین بیرون من حاضر میشم میام پایین

- چییی؟ خدای من پس به خاطر این بود چه فکرایی کردم من...

- باش پس من پایین منتظرتم فقط عجله کن سارا جان خیلی دیر شده

- باشه من الان میام

بعداز اینکه از بابت سارا خیالم راحت شد از اتاق اومدم بیرون رفتم پایین من قبلاً از آرایشگاه برای سارا وقت گرفته بودم.

همه ی کارای عروسی رو دیروز انجام دادم امروز فقط باید به آرایشگاه بریم.
بعد از عقدهمه چی تموم میشه و دیگه هیچ *** نمی‌تونه تو رو از من بگیره سارا جان تو تا آخر عمرت مال من خواهی شد.

(آنا)
مردک خرفت ازت متنفرممممم مرتیکه پررو من تو رو نخوام باید کی رو ببینم؟ پدر من آدم قحط بود که رفتی از این پول قرض گرفتی؟؟ حداقل می‌رفتی سراغ کسی که کمی جوونتر بود آخه هق هق.

داشتم به حال خودم گریه میکردم که مادرم اومد تو

- سارا چیکار داری می‌کنی دختر زود باش دیگه ندیدی نامزدت عجله داره انقدر اون داماد عجول و منتظر نزار گناه داره خخخ

- به چی داری میخندی مامان؟ به بدبختی من؟! خوشحالی که داری دختر خودتو دو دستی میدی به یه پیر پاتال؟

- دختر خود من؟! تو که دختر من نیستی تازه تو از وقتی به دنیا اومده بودی بدبخت و بیچاره بودی وگرنه خانوادت نمی‌ذاشتنت سر راه فهمیدی؟ تنها حسنت زیباییت بود که اونم بیچارت کرد حالا مجبوری با پیر مردی که هم سن باباته ازدواج کنی.

حیف شد آناجان خیلی دوست داشت امروز تو رو ببینه ولی نشد حتماً بعداً میارمش که ببینتت خانم کمالی...

_???_____________
@

1400/10/01 18:17

_???_____________

#پارت_57 رمان #ماه_دریا

- مامااان

-یاماااان زودباش حاضرشو برو پایین شوهرت منتظره دختره‌ی خیره سر از خداتم باشه که باهاش ازدواج کنی وگرنه کی میومد تورو با اون نشان روی گردنت بگیره می موندی روی دستمون

- خدایا منو بکش راحتم کن هق هق... همه ی اینا قراربود سر سارا بیاد و من داشتم براش لحظه شماری می‌کردم چه حس بدی داره چقدر تحقیر شدن باعث رنج و عذاب میشه من می‌خواستم عقده‌ی اینکه سارا زیباتر از من بود امروز سرش خالی کنم ولی ببین چی شد... حالا خودم گرفتار شدم

- انقدر چرت و پرت نگو زود باش بیا بیرون نگاش کن تو رو خدا مگه تو گریه کردنم بلدی تا حالا ندیده بودم زود باش حاضر شو

مامانم از اتاق رفت بیرون من و با بدبختیام تنها گذاشت چه دل پری از سارا داره می‌دونم همش به خاطر حسادتشه سارا زیبا بود و خواستگار زیاد داشت ولی مامان پنهانی ردشون می‌کرد چون همشون پولدار بودن و از خانواده‌های به نام...

برعکس من که هیچ *** بهم توجه نمی‌کرد

بهتره زودتر حاضر بشم وگرنه دوباره میاد تا مسخرم کنه من دیگه تحملشو ندارم که مادر خودم تحقیرم کنه.

خدا ازت نگذره سارا ببین به چه روزی افتادم؟!

تمام آرزو هام برباد رفت. ای مادر بیچاره‌ی من وقتی می‌فهمی چه به روز من آوردی که دیگه خیلی دیر شده.

رفتم سریع حاضرشدم و ازخونه امدم بیرون کمالی توی ماشین منتظرم بود.
تامنو دید از ماشین پیاده شد و در ماشین و برام باز کرد سوار شدم و اون شاد و سرخوش رفت نشست وحرکت کرد.

(سارا)

دیگه دارم ازخستگی می‌میرم ازبس روی این صندلی بی حرکت نشستم تمام عضلاتم منقبض شدن.
دو ساعت که دارن روی آرایش موهام کار می‌کنن دیگه صدای قار و قور شکمم در اومده خیلی گشنمه خدا کاش یه ساندویچ سردی چیزی باخودم می‌آوردم که الان ضعف نکنم.
_???_____________

1400/10/01 18:17

_???_____________

#پارت_58 رمان #ماه_دریا

همینجوری داشتم سر خودم غر میزدم که زنگ در آرایشگاه زده شد یکی از کار آموزای آرایشگاه رفت در رو باز کرد و بعداز چند دقیقه برگشت و پرسید

- خانم‌سارا صادقی کیه؟

دستمو بلندکردم وگفتم

- حاضرررررکه همه زدن زیره خنده .دختره اومد جلو وگفت

- بفرمایین این غذارو نامزدتون آوردن! خدا شانس بده والا چقدرم خوش تیپ و جذابه خدا برات حفظش کنه خدا خوشگلا رو جفت کرده ما که شانس نداریم

- جااااااان؟ نامزدم؟؟ من گورم کجا بود که کفن داشته باشم نامزدم کدوم خریه؟؟ من ازکی تاحالا نامزد دارم که خودم خبر ندارم؟

((بیییتربیت حرف دهنتو بفهم به کی میگی خر؟))

- عه تو بودی فضول خان؟؟ دور از جون خر!!! شما با کمالات تر ازخری باید حدس میزدم که توباشی!! البته اینبار وظیفه‌تو انجام دادی. اگه صبح انقدر منو به حرف نمی‌گرفتی من الان اینطوری ظعف نمیکردم که چشام سیاهی بره. حالا چی گرفتی؟ به به بوش که خیلی خوبه چلو کبابه دیگه نه؟

((آره بخور نوش جان ولی حیف حیف سارا حیف که دستم بستس وگرنه کاری می کردم!! لعنت بر شیطون ولش کن راستی کارت کی تموم میشه ؟))

- نمیدونم چطور مگه؟

- هیچی کمالی آنارو برده آرایشگاه خیلیم عجله داشت مثل اینکه می‌ترسید از دستش بده

- هه هه بدبخت بیچاره نمی‌دونه چه کلاهی سرش رفته!! بزار خوش باشه به زودی همش از دماغش میاد نگران نباش دارم براش... بدجنس کی بودم من خخخ.

- انقدر از خودت مطمئنی عروسک؟

- آره حالاهم اگه کاری نداری برو که منم غذام و بخورم

- باشه

- همم واقعاً رفت آفرین چه حرف گوش کن شده!! من که یادم نمیاد طلسمش کرده باشم وای که چقدر گشنم بود خدا خیرت بده فضول خان

- قابلی نداشت نوش جان

- زکی من چقدر خوش خیال بودم که فکرکردم تو حرف گوش کردی؟ هویییی دالییییی... حالا جواب نمیده واقعاً که. ایشش غذام سرد شد.

شروع کردم به خوردن انقدر گرسنه بودم که عین قحطی زده های سومالی افتادم به جون غذا که نفهمیدم کی قاشقم خورد به ته ظرف ایشش چقدر زود تموم شد میمرد یکم بیشتر میگرفت اه سرم و بلند کردم که دیدم همه دارن با تعجب منو نگاه می کنن اوه اوه مثل اینکه زیادی ظایع بازی درآوردم آبروم رفت
_???_____________

1400/10/01 18:17

_???_____________

#پارت_59 رمان #ماه_دریا

آرایشگر برگشت گفت

- عزیزم اگه سیر نشدی من زنگ بزنم برات غذابیارن

- ای وای نه من سیر شدم لازم نیست ممنون که همه زدن زیره خنده وا!

مگه من چی گفتم که اینا دارن می خندن خل شدن رفت بدبختا خدا شفا بده... برگشتم طرف آینه تا آرایشگر کارشو تموم کنه دیگه باید زودتر آماده بشم یک ساعت بیشتر به عروسی نمونده ساعت سه عروسی شروع میشه.

توی فکر بودم که تلفن آنا زنگ خورد گوشی رو برداشتم نامادری بود تماسو وصل کردم.

- الو سلام مامان جان خوبی؟

- سلام عزیزم خوبی؟ چه خبرا خوش میگذره؟

- به به مامانی چه شاد و شنگوله خبری شده که من نمی‌دونم؟

- آره امروز حال سارا رو گرفتم

- چی چرا؟

- هیچی دختره‌ی *** توهم زده برگشت به من میگه که تو داری دختر خودت و با دستای خودت بدبخت می‌کنی *** فکر کرده بوده چون خوشگل قراره با شاهزاده‌ی پری‌ها ازدواج کنه.
منم آب پاکی و ریختم رو دستش که دیگه خیلاته واهی به سرش نزنه وای آنا اگه بدونی چه حالی شد واقعاً دیدنی بود حسابی تحقیرش کردم الانم اومدم آرایشگاه تا برای عروسی آماده بشم

- آهان... که اینطور الان کجان؟

- باشوهر جونش رفتن آرایشگاه خوب دخترم اگه کاری نداری من باید قطع کنم خیلی کار دارم باید یکی رو پیدا کنم تا امروز کارای خونه رو انجام بده

- مگه عالیه خانم نیومده؟

- نه بابا مثل اینکه دخترش مریض شده نتونست بیاد باید برای امروز یکی دیگه رو پیداکنم فعلاً

بعدم گوشی رو قطع کرد.

الهی بری که دیگه برنگردی الهی خاک عالم بریزه رو سرت خفه شی من از دستت راحت شم مگه من چیکارت کردم که اینطوری میکنی؟

آره خوشحال باش وقتی بفهمی اونی که تحقیرش کردی دختر خودته قیافت دیدنی خواهد شد نا مادری...
_???_____________

1400/10/01 18:18