_____???______________
#پارت_121 رمان #ماه_دریا
سارا(محافظ؟؟!!!!!)
- بله حق با توعه اون واقعاًخوب تعلیم دیده!!!! و قدرت ب*دنی فوقالعادهای داره...
عالیه دیشب تو لباس منو عوض کردی؟؟
آخه سر و صورتم و لباسم کثیف بود ولی وقتی بیدار شدم کاملاً تمیز بودم کار تو بود؟؟
- هان!!! چی؟ ن... نه فکر کنم کار ترانه بوده آخه من داشتم تمیز کاری میکردم خبر ندارم.
(چرا وقتی شروع کرد به حرف زدن حاله قرمز دور و برش دیده شد؟!! نکنه داره دروغ میگه؟؟!! بزار دوباره امتحان کنم...)
- عالیه؟؟ حسنا گفت کی میاد دنبالم؟؟
- چیزی نگفتن خانم چرا از خودشون نمیپرسین؟؟
(حق با من بود اون بهم دروغ گفت برای همین حاله قرمز دورش دیدم ولی الان راستش و گفت برای همین هیچی ندیدم!!
من قدرت اینو دارم که دروغ از راست تشخیص بدم!! خب اگه اینطوره!! پس کی دیشب لباسامو عوض کرده؟؟
اینجا اتفاقاتی میفته که من ازشون بیخبر میمونم باید حواسمو بیشتر جمع کنم...
نباید بزارم بفهمن که من این توانایی رو دارم تا در موقع لزوم ازش استفاده کنم.)
- باشه عالیه خانم ولی من خیلی گشنمه میشه یه چیزی درست کنی؟؟
- بله چشم خانم...
بعد از رفتن عالیه گوشیم و برداشتم تا به حسنا زنگ بزنم... شمارش رو گرفتم بعد از سه بوق گوشی رو برداشت.
- سارا تویی؟! خوبی دختر؟؟ تو چرا تا الان خوابیدی آخه؟؟ مگه خرسی؟؟
- علیک السلام عزیزم چرا داری داد و هوار میکنی مگه ساعت چنده؟؟
- یه نگاه به ساعت بندازی می فهمی خانم خوشگله!!!
- عه لنگ ظهره که!!! من چرا تا حالا خوابیدم آخه!!!
- چی بگم والا!! حالا اینا رو ولش کن کی بیام دنبالت بریم خرید؟؟
- چه خریدی حسنا؟ خبریه شیطون؟؟
- نه بابا چه خبری!! هنوز شاهزادهی سوار بر اسب سفید من از راه نرسیده... مگه من بهت نگفته بودم که فردا جشن تولد دوستمه و تو هم دعوتی چه زود فراموش کردی؟؟ داری پیر میشیها آلزایمر گرفتی؟؟؟
- خفه شو بابا اصلاً حوصلهی مزخرفاتتو ندارم حسنا!! حاضر شو خودم میام دنبالت تا بریم...
-باشه پس بای بای منتظرتم...
_____???______________
@roman
1400/10/06 22:11