The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

ماه دریا👑

247 عضو

‌ _____???______________

#پارت_121 رمان #ماه_دریا

سارا(محافظ؟؟!!!!!)
- بله حق با توعه اون واقعاًخوب تعلیم دیده!!!! و قدرت ب*دنی فوق‌العاده‌ای داره...
عالیه دیشب تو لباس منو عوض کردی؟؟
آخه سر و صورتم و لباسم کثیف بود ولی وقتی بیدار شدم کاملاً تمیز بودم کار تو بود؟؟

- هان!!! چی؟ ن... نه فکر کنم کار ترانه بوده آخه من داشتم تمیز کاری می‌کردم خبر ندارم.

(چرا وقتی شروع کرد به حرف زدن حاله قرمز دور و برش دیده شد؟!! نکنه داره دروغ میگه؟؟!! بزار دوباره امتحان کنم...)

- عالیه؟؟ حسنا گفت کی میاد دنبالم؟؟

- چیزی نگفتن خانم چرا از خودشون نمی‌پرسین؟؟

(حق با من بود اون بهم دروغ گفت برای همین حاله قرمز دورش دیدم ولی الان راستش و گفت برای همین هیچی ندیدم!!
من قدرت اینو دارم که دروغ از راست تشخیص بدم!! خب اگه اینطوره!! پس کی دیشب لباسامو عوض کرده؟؟
اینجا اتفاقاتی میفته که من ازشون بی‌خبر می‌مونم باید حواسمو بیشتر جمع کنم...
نباید بزارم بفهمن که من این توانایی رو دارم تا در موقع لزوم ازش استفاده کنم.)

- باشه عالیه خانم ولی من خیلی گشنمه میشه یه چیزی درست کنی؟؟

- بله چشم خانم...

بعد از رفتن عالیه گوشیم و برداشتم تا به حسنا زنگ بزنم... شمارش رو گرفتم بعد از سه بوق گوشی رو برداشت.

- سارا تویی؟! خوبی دختر؟؟ تو چرا تا الان خوابیدی آخه؟؟ مگه خرسی؟؟

- علیک السلام عزیزم چرا داری داد و هوار میکنی مگه ساعت چنده؟؟

- یه نگاه به ساعت بندازی می فهمی خانم خوشگله!!!

- عه لنگ ظهره که!!! من چرا تا حالا خوابیدم‌ آخه!!!

- چی بگم والا!! حالا اینا رو ولش کن کی بیام دنبالت بریم خرید؟؟

- چه خریدی حسنا؟ خبریه شیطون؟؟

- نه بابا چه خبری!! هنوز شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفید من از راه نرسیده... مگه من بهت نگفته بودم که فردا جشن تولد دوستمه و تو هم دعوتی چه زود فراموش کردی؟؟ داری پیر میشی‌ها آلزایمر گرفتی؟؟؟

- خفه شو بابا اصلاً حوصله‌ی مزخرفاتتو ندارم حسنا!! حاضر شو خودم میام دنبالت تا بریم...

-باشه پس بای بای منتظرتم...
‌ _____???______________
@roman

1400/10/06 22:11

‌ _____???______________

#پارت_122 رمان #ماه_دریا

برم شاید این شب مزخرف فراموش کنم هرچند بعید میدونم... ولی از خونه موندن بهتره...

لباسامو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون تازه یاد گلدونی افتادم که با هاش زدم تو سر اون سیاه سوخته‌ی مادر مرده!! اصلاً اون گلدون چطوری از راه پله اومد تو دست من؟؟؟ کسی داد دستم ولی تا جایی که یادم میاد همشون درگیر بودن کسی نبود که بهم کمک کنه!!

از بس اتفاقات عجیب و غریب برام افتاده که دیگه به همه چی شک دارم... بی‌خیال گلدون شدم و از پله ها رفتم پایین...

عالیه توی آشپز خونه بود و داشت برام صبحانه حاضر می کرد... من یه تشکر حسابی بهش بدهکارم اگه دیشب اون و دخترش به دادم نمی‌رسیدن حتماً می‌مردم... حتماً باید از هر دوشون تشکرکنم... رفتم توی آشپزخونه که عالیه برگشت طرفم وگفت...

- اومدین خانم بفرمایین براتون غذا درست کردم تا گرمه بخورین...
ازش تشکرکردم ومشغول خوردن شدم .
همونطور که داشتم می خوردم گفتم

- عالیه خانم ازت ممنونم هم از تو هم از ترانه اگه دیشب شماها نبودین معلوم نبود چه بلایی سرم میومد!!! خیلی ازتون ممنونم...

- این چه حرفیه خانم! خواهش میکنم این وظیفه‌ی ما بود که از شما مراقبت کنیم کاری بیشتر از وظیفمون نکردیم لازم به تشکر نیست تازه شما خودتون بودین که از خودتون مراقبت کردین ما نکردیم...

- باشه ولی بازم ممنون...

- خواهش میکنم!!

- خوب دیگه من میرم حسنا منتظرمه دیر کنم پاچ*مو میگیره فعلاً...
از عالیه خانم خداحافظی کردم و رفتم تا ماشینو از پارکینگ در بیارم سوار ماشین شدم روشن کردم درو با ریموت باز کردم در که باز شد دیدم جناب سروان احمدی جلوی در دست به کمر وایساده!!

سروان احمدی- سلام خانم صادقی صبح بخیر...

- سلام جناب سروان چی شده ؟؟ اتفاقی افتاده؟؟
داشتم از ترس می‌مردم نمیدونم چطوری ازش سوال پرسیدم دستام می‌لرزید...
حتماً ج*نازه‌ها رو پیدا کردن که که اومده اینجا بدبخت شدم خدایا اول جوونی باید برم زندان بعدشم... پخ.. پخ...
‌ _____???______________
@roman

1400/10/06 22:12

‌ _____???______________

#پارت_123 رمان #ماه_دریا

‌‌ولی بهتره دست و پام رو گم نکنم وگرنه خودم خودمو لو میدم بهتره اول ببینم توی ذهن این جناب سروان چی میگذره تابعد.

سروان احمدی- خانم صادقی ببخشید که مزاحمتون شدم ولی چنتا سوال داشتم که باید ازتون می پرسیدم... (باید بفهمم حرفای دیشب اون مرد راست بوده یانه؟؟ اون گفته که دزد زده به خونه ولی دزدی با اون همه آدم که گزارش شده و درگیری که صداش همه همسایه‌ها رو ازخواب بیدار کرده غیر!!! ممکن جریان چیزه دیگه ایه باید بفهمم چه خبره) خانم صادقی دیشب به ما گزارش دادن که توی ویلای شما درگیری شده ما نیروهامون رو اعظام کردیم ولی خبری نبود!! یه آقایی که ظاهراً مهمونتون بودن گفتن که دزد زده به خونه و درگیری بخاطر اون بوده میشه شما اطلاعات بیشتری در اختیارم قرار بدین شاید تونستیم دزدا رو دستگیر کنیم!!


- (پس که اینطور اون اینجا بوده!! عالیه... عالیه!!!)
ببخشید جناب سروان راستش من بعد جریان دیروز حالم اصلاً خوب نبود برای همین قرص خواب خوردم و خوابیدم هر اتفاقی افتاده من نفهمیدم ولی عالیه خانم گفت که دیشب دزد زده به خونه فکر کنم درگیری برای اون بوده من در جریان نیستم!!

احمدی- پس رفت و آمدای بعد از درگیری چی بوده؟! گزارش رسیده که خیلیا وارد و خارج شدن!!!

- (ای خدا بگم چیکارت کنه توکه از این فضول خان هم بدتری سیریش حالا اینو چیکارش کنم چی بگم آخه ؟؟ آهان...) راستش عالیه خانم خیلی ترسیده برای همین می‌خواد محافظ استخدام کنه تا دیگه چنین مشکلی پیش نیاد...

- شبانه می‌خواسته محافظ استخدام کنه؟؟

- چی بگم والا ترس که پدر مادر نداره ظاهراً خیلی ترسیده!!! (آره جون عمش من گفتم تو باور نکن زنیکه عین ببر وحشی میمونه کسی حریفش نیست!!!)

- چیزیم دزدیدن؟؟

- نه خداروشکر من توی خونه چیزی که به درد دزدیدن بخوره نداشتم مثل اینکه دماغ سوخته و دست خالی رفتن...

- پس الماسای دیروز رو کجا نگهداشته بودین؟ شاید اومده بودن دنبال اونا؟؟

- من نمی‌دونم اونا دنبال چی بودن ولی اون الماسا اینجا نبودن من فرستادمشون به کارگاه برای طراحی و ساخت جواهر سفارشی...

- سفارش از طرف کی بود خانم صادقی؟؟

- از طرف بهترین دوستم حسنا همونی که کنار ساحل دیدینش اون جزو کارکنان شرکت منه این جواهر یه هدیه از طرف من برای دوستمه...

- اوه خوش به حال حسنا خانم که دوستی به خوبی شما داره...

- شما لطف دارین جناب!!
‌ _____???______________
@roman

1400/10/06 22:12

‌ _____???______________

#پارت_124 رمان #ماه_دریا

احمدی- خانم صادقی اگه می‌خواین محافظ استخدام کنید من می‌تونم کمکتون کنم تا بهترین محافظا رو استخدام کنید من یه آشنا دارم که توی یه سازمان تعلیم و تربیت محافظا کار میکنه و کارشون حرف نداره شما هر چند نفر که بخواین می‌تونین از اون سازمان محافظ بگیرین اونا کاملاً قابل اعتمادن بهتر از اینکه از هرجایی محافظ بگیرین که بعداً خودشون دزد از آب دربیان نظرتون چیه؟؟؟!

- وایییی اینکه خیلی خوبه!! ولی زحمتتون نشه؟؟؟

- نه این چه حرفیه زحمتی نیست... فقط میشه یه سوال ازتون بپرسم؟؟

- بله حتماً بفرمایین...

- ببخشید می‌خواستم بدونم اون آقایی که دیشب منزلتون بودن کی هستن از فامیلاتونن یا با شما نسبتی دارن؟

-( آخه به توچه که کی بود مگه فضول زندگی مردمی آخه!!) آهاااان اون میگین والا من که ندیدمش ولی عالیه خانم گفتن که خواهر زادشون بوده دیشب اومده بود بهشون سر بزنه که گرفتار درگیری شده بدبخت... (اونم چه بدبختی فقط دستم بهش برسه میدونم باهاش چیکار کنم!!!)

- ببخشید که اینو می‌پرسم ولی شما به این عالیه خانم و خواهر زادشون اعتماد دارین؟؟ به نظر من خیلی مشکوکن بهتره شما هم بیشتر مراقب خودتون باشین...

- بله چشم حواسم هست مراقبم شما نگران نباشین...

- خب اگه اجازه بدین من دیگه از خدمتتون مرخص میشم آهان راستی تعداد محافظاتون چند نفر باشه؟؟

- فکرکنم ده نفر کافی باشه...

- ده نفرررررر چه خبره زیاد نیست؟؟ از پس دست مزدشون بر میایین؟

- بله شما نگران نباشین فقط کار کشته و رزمی‌کارای خوبی باشن...

- باشه هرجور شما بخواین با اجازتون خدا نگهدار...

(برو شرت کم... آخیش... هوف داشتم از ترس می‌مردم... مرتیکه‌ی سیریش ول کن هم نیست خدا رو شکر بخیر گذشت... ولی من موندم این چرا خودش رو قاطی این ماجرا کرده و ول کن هم نیست از ذهنشم که چیزی عایدم نشد هوففف...‌ ای وایییی بدبخت شدم حسنا دیگه منو میکشه دو ساعت منتظر من مونده...) بدو رفتم سوار ماشین شدم وراه افتادم...

(در همان زمان امارت کمالی)

الان ده روز از فرار سارا میگذره ومن هیچ ردی ازش پیدا نکردم.
سارا برای اون روز بلیط هواپیما برای کیش داشته ولی سوار هواپیما نشده پس چی شد؟! کجارفت؟! آب نشده که بره توی زمین!! پیداش میکنم می‌دونم هر جا که هست اون پسره هم باهاشه سارا بیهوش بود پس گم شدنش زیر سر همون پسرست ک*ثافت... آ*ش*غال... قیافیه‌ی سارا زمانی که بیهوش توی بغل اون مردک بود یه لحظه هم از جلوی چشمم دور نمیشه پیداش میکنم و حقش رو میزارم کف دستش بچه ژیگول...
داشتم فیلم عروسی رو میدیدم که در زده شد وآنا با سینی چای

1400/10/06 22:12

اومد تو...

آنا- س... سلام ببخشید چایی تونو آوردم...

- بزار روی میز و گمشو بیرون...

- چشم...
چایی رو گذاشت روی میز و رفت حالم ازش بهم میخوره دختره‌ی از خود راضی به خاطر این روانی سارا از دستم رفت...
منم میدونم چطوری عذابش بدم تا دلم خنک شه
‌ _____???______________
@roman

1400/10/06 22:12

‌ _____???______________

#پارت_125 رمان #ماه_دریا

بی‌توجهی به دختری که همیشه مورد حمایت پدر و مادرش بوده بد دردیه و اینکه نمیتونه از حمایت اونا برخوردار بشه و ملاقاتشون کنه براش عذاب آوره.

تا روزی که سارا رو پیدا کنم آنا خدمتکار این خونه خواهد بود.
اسمش به عنوان همسر من توی شناسنامم هست که اینم از صدقه سری عشق فراریم دارم ولی من به اون هرگز به چشم همسرم نگاه نکردم ازش بدم میاد این روزا انقدر کار کرده که از خستگی نا نداره راه بره با این حال بارها خواسته فرارکنه ولی موفق نشده.

تا وقتی سارا پیدا نشده باید مثل یه خدمتکار زندگی کنه تا من انتقام این تحقیری که باعث و بانیش این مادر و دختر بودن بگیرم.

پدر و مادرش در به در دارن دنبال سارا میگردن تا پیداش کنن که شاید دختر خودشون آزاد بشه ولی به نتیجه‌ای نرسیدن.

توی این ده روز تنها دل‌خوشیم تماشای فیلم عروسی که رقص زیبای سارا رو نشون میده هر بار نگاهش می‌کنم حسرت اینو می‌خورم که چرا نتونستم جلوشو بگیرم چرا به موقع نفهمیدم؟!! الان معلوم نیست کجاست و داره چیکار میکنه چه بلایی سرش امده اون روز بیهوش توی ب*غ*ل اون بچه ژیگول بود.

تنها سرنخی که ازش دارم اون گردن بند الماس که به گردن داشت اون سرویس از الماسای کمیابی ساخته شده بود پس میشه از طریق سازنده‌ی اون فهمید که آدرس سارا کجاست...

عکس گردنبند رو کپی کردم و بین افرادم پخش کردم‌ که دنبال سازندش بگردن شاید بشه که پیداش کنم ولی هنوز خبری نشده...

من شکست نمی خورم بلاخره پیداش می‌کنم.

غرق تماشای سارا بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد... تماس و وصل کردم سعید بود...

- الو سلام قربان...

- سلام سعید بگو ببینم چیکار کردی تونستی سرنخی پیداکنی؟؟

- بله قربان من پیداش کردم من خود سارا خانم رو پیدا کردم!!

- چ... چ... چی گفتی تو خود سارا رو پیدا کردی؟؟ مطمعنی خودشه؟؟

- بله قربان خود سارا خانم من از طریق اون گردنبند پیداش کردم.

- چطوری سعید؟؟

- من گردنبند رو به چندتا از جواهر فروشیای کیش نشون دادم همشون آدرس یه شرکت و بهم دادن وقتی رفتم اونجا فهمیدم که صاحب شرکت خود سارا خانم قربان.

- شرکت ماله ساراست؟! اون صاحب یه شرکت تولید کننده‌ی جواهراته؟! تو مطمعنی؟؟

- بله قربان اون شرکت همون شرکتیه که برندش به تازگی معروف شده و طرفدارای زیادی داره!! همون شرکت الماسهای درخشان...

- باورم نمیشه یعنی پیداش کردم!! بگو ببینم سعید تو خودت سارا رو دیدی؟

- نه قربان من خود سارا خانم رو ندیدم ولی مدیر داخلی شرکت دوست صمیمیش حسنا خانم تمام کارای شرکت رو انجام میده...
‌ _____???______________
@roman

1400/10/06 22:13

*سلام*
*تاریخ تولدتون رو وارد کنید*
*ببینین چی نشون میده*

*birth.carbalad.com*



*عجب چیز جالبی هستش*

1400/10/07 13:47

‌ _____???______________

#پارت_126 رمان #ماه_دریا

- پیداش کردم!!! بالاخره پیداش کردم باورم نمیشه...
گوش کن سعید ببین چی میگم به افرادت میگی چشم از اون شرکت برنمیدارن تا من بیام هر اتفاقی افتاد بهم گزارش میدی اگه خطری سارا رو تهدید کرد کمکش می‌کنید فهمیدی؟؟ وای به روزگارت سعید اگر دوباره گمش کنی یا بلایی سرش بیاد زنده زنده چالت می‌کنم روشن شد؟!!!!

(آنا)

پس سارا توی کیشه !!!
دختره‌ی چش سفید زده منو بدبخت کرده رفته واسه‌ی خودش شرکت زده... ده روزه توی این عمارت خراب شده دارم خر حمالی می‌کنم حتی نزاشتن مامانم و ببینم...
میام پیدات می‌کنم و کاری می‌کنم که به غلط کردن بیفتی من ازت انتقام می گیرم...
ولی اول باید از این خراب شده فرار کنم تا بتونم به خدمت اون دختره برسم... بهتره زودتر برم اگه بفهمه پشت در گوش وایسادم پوستم رو می‌کنه... واییییییییییی

(کمالی)

داشتم باسعید حرف می‌زدم که چشمم افتاد به مانیتوری که فیلم دوربینای حفاظتی عمارت رو نشون می‌داد!!! آنا بود که پشت در گوش وایساده بود.
دختره‌ی بی‌چشم و رو حالا کارت به جایی رسیده که فال گوش وایمیسی؟!!!!
الان بلایی به سرت بیارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن...
عین مادرش فضوله دختره‌ی خیره سر هنوز یادم نرفته شب خواستگاری چجوری گند زد به حالم...‌‌‌

سعید چشم ازشون برندار فهمیدی من کار دارم باید یه موش فضول و بگیرم خداحافظ...
رفتم پشت در یهو درو باز کردم که از ترس یه جیغ فرا بنفش کشید...
خفه شو دختره.ی چموش حالا واسه من گوش وایسادی؟! داشتی چه غلطی می‌کردی هان؟؟ کی بهت اجازه داده همچین غلطی بکنی؟؟؟؟

- ببخشید غلط کردم من... من... من... منظوری نداشتم همینجوری وایساده بودم.

- خفه شو فکر کردی منم مثل خودت خرم؟؟
چیه می‌خوای بری سراغ سارا؟؟
مثل اینکه هنوز آدم نشدی الان حالت و جا میارم...
نسرین خانم نسریننننن!!!

- بله آقا امری بود؟؟

- این دختره رو می‌فرستی به باغ پشتی تا شب باید تمام باغ رو تمیز کنه همه‌شو فهمیدی یکی رو میزاری تا مراقبش باشه که از زیر کار در نره...

بازوش رو گرفتم چنان فشار دادم که آخ از نهادش بلند شد...

- از این به بعد یاد میگیره که دیگه فال گوش واینسه چون تنبیه میشه...

- غ... غ... غلط کردم آقا ببخشید دیگه فال گوش واینمیسم ببخشید... هق... هق...

- ببرش نسرین اگه فرار کنه پدرتو در میارم فهمیدی؟؟

- بله آقا هواسم هست نگران نباشین راه بیفت که خیلی کار داری اون باغ سه ساله که تمیز نشده یالا.
‌ _____???______________
@r

1400/10/07 22:05

‌ _____???______________

#پارت_127 رمان #ماه_دریا

باید سریع راه بیفتم چون اگه سارا بفهمه دارم میرم سراغش دوباره در میره...

- برو توووو زودباش شنیدی که آقا چی گفتن؟! باید این باغ رو همین امروز تمیز کنی فهمیدی؟ یالا بروتو ...

- ولی این باغ که سگدونیه من چطوری تمیزش کنم؟!!

- این دیگه به من ربطی نداره دستور آقاس بهتره کارت رو خوب انجام بدی وگرنه برات بد میشه خانم کمالی.... خخخخخ
فکر فرارم به سرت نزنه چون بی‌فایدس جایی نمی تونی بری... زودباش شروع کن... من کار دارم باید برم زود برمیگردم.

- ای بری که دیگه برنگردی.
ای واییییی مامان به دادم برس هق... هق... ببین به چه روزی افتادم دارن مثل چی ازم کار میکشن ماماننننن... هق... هق... من اینجارو چجوری تمیز کنم آخه؟!!!

(سارا)

' حسنااااا ور بپری دختر منه بدبخت از پا افتادم یه دست لباس می‌خوای بخری پدر منو در آوردی اصلاً خودت میدونی دنبال چی هستی؟؟ سه ساعت تمام بازار و زیر و رو کردی ولی پیداش نکردی!!! اه... اه...

- انقدر نق نزن مخمو خوردی هی ور ور ور ور چه خبرته باید یه چیزی پیداکنم که به سرویس الماس خوشگلم بیاد یانه؟!! عه... همش نق میزنه
حسنا به خدا پاهام ورم کرده تمومش کن دیگه ..
چی رو تموم کنم تو که هنوز چیزی نخریدی تازه دوستم زنگ زد گفت مهمونی افتاده به امروز!!نکنه میخوای با همون لباسای قبلی بیایی مهمونی؟؟ من آبرو دارم گفته باشم تازه من کلی تعریفت و کردم پیش دوستام. اصلاً تو چرا با اون کفشای پاشنه بلند پاشدی امدی خرید؟!! نگاش کن تورو خدا نمیشد یه امروز تیپ نزنی ایششش...

- برو بمیر نکبت خوب کردم پوشیدم به تو چه؟!
بعدشم من میدونم از کجا برای خودم لباس بگیرم انقدرم خیابونا رو آسفالت نمی کنم فیس... فیسو..

- بله... بله... پس چرا سه ساعت منو علاف کردی؟!!! می‌مردی زودتر بگی ایکبیری خانم؟؟

- به من چه مگه تو پرسیدی که من بگم؟!!

- خیله خوب راه بیفت بریم همونجا که میخوای برای خودت لباس بگیری.‌..
‌ _____???______________
@roman

1400/10/07 22:05

اندازم بود...
داشتم با لباسم ور می‌رفتم که چشمم افتاد به نشانه روی گردنم داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم این رز اونم رز آبی!!! باورم نمیشه کامل شده من همیشه فکر می‌کردم یه چیز بیخوده که باعث زشتیم شده ولی این!!! آخه این یعنی چی خود به خود طرح رز روی گردنم حکاکی شده!!!!! نمی فهمم!!
‌ _____???______________
@roman

1400/10/07 22:05

‌ _____???______________

#پارت_128 رمان #ماه_دریا

- خب از اول میگفتی!! بیا بریم... من یک پدری از تو در بیارم سارا...

- پیداش کردی اول نشونم بده بعد درش بیار خخخخخ

- باشه بخند دارم برات سارا جون... حالا این فروشگاهی که گفتی کجا هست؟؟

- یه دقیقه دندون روی جیگرت بزاری رسیدیم...
آهان اوناهاش...

- واییییییی... سارااا ببین چه لباسایی زده پشت ویترین خدا ذلیلت کنه چرا زودتر منو نیاوردی اینجا؟!! وای خدا چقدر خوشگلن؟!! بدو بریم سارا...

- کجا وایسا یواشتر... وا!!! دختره‌ی لباس ندیده... انگار تا حالا لباس ندیده عه عه نگاش کن آبرومو برد!!!
چیکار داری میکنی حسنا!! مردم دارن نگاه می‌کنن چرا داری ندید بدید بازی در میاری؟!!

- چی میگی سارا؟!! من تا حالا طراحی به این زیبایی ندیده بودم ببین چقدر شیک و با کلاسن!! اینجا رواز کجا پیدا کردی؟؟

- پیداش نکردم... طراحی این لباسا رو من خودم انجام دادم...
- چییییی؟؟؟ داری شوخی میکنی دیگه؟؟
نه شوخی نمی‌کنم وقتی خونه‌ی ناپدری بودم اوقات بی‌کاریم رو یا وقتایی که شب کابوس می‌دیدم و نمی‌تونستم بخوابم سرم و با طراحیه این لباسا گرم می‌کردم... چند روز پیش من این طرحا دادم به یه خیاط تا اگه خوشش اومد از روش لباس بدوزه اونم ازشون خوشش اومد... از همه‌ی طرحام استفاده کرده این فروشگاه مال اونه...

- عه که اینطور خوب پس بریم یه خوبش رو انتخاب کنیم...

- لازم نیست من برای این جشن دو دست لباس طراحی کردم که بپوشیم بیا ببین می‌پسندی؟؟؟

- چی... چیییی... واقعاً وای خدا باورم نمیشه...

فروشنده- سلام سارا خانم خیلی خوش اومدی عزیزم قدم رنجه کردی خیلی خوشحالم کردی...
سلام سارا خانم خوبین؟؟

- ببخشید که مزاحم شدم لباسایی که من سفارش داده بودم آمادس؟؟

- بله اونم چه آماده شدنی خیلی زیبا شدن بفرمایین از این طرف...

- باشه ممنون... بیا حسنا...

- من تو رو می‌کشم سارا دختره‌ی نامرد چرا بهم نگفتی این کارو کردی؟؟

- خب می‌خواستم سوپرایزت کنم عزیزم هر چند که پدر پام در اومد... خخ...

- حقت بود نکبت تا تو باشی دیگه منو سر کار نزاری...

- باشه حالا بیا بریم ببین چه لباسی برات طراحی کردم!!

- واییییی خدا این چقدر زیباست!! سارا این مال منه؟؟

- آره مال خودته برو بپوش ببین خوبه؟؟
واییی ممنونم سارا خیلی خوشگله... چه ماهه الان میرم میپوشم ببخشید خانم اتاق پرو کجاست؟؟

فروشنده- از این طرف بفرمایین...

- خب حالا منم برم لباس خودمو پرو کنم ببینم چطور شده اصلاً بهم میاد یا نه!!

رفتم توی اتاق پرو لباسمو پوشیدم من از رنگ سفید خوشم میاد برای همین لباسم و سفید سفارش دادم خیلی خوب شده بود خیلی بهم میومد کاملاً

1400/10/07 22:05

‌ _____???______________

#پارت_129 رمان #ماه_دریا

توی افکار خودم غرق بودم که حسنا بی‌هوا در و بازکرد!!

- چته ور پریده می‌مردی در بزنی؟؟ چرا مثل گاو سرتو انداختی پایین اومدی تو؟؟
هوی... حسناااا... باتوام چته چرا باز تو شوکه شدی باز چی دیدی؟ حسنا!!!
- سارا؟؟؟
- هان؟ حرف بزن دیگه جون به لبم کردی...

- سارا اون نشان روی گردنت!!!

- آره خودمم الان دیدم شکل رزه...

- ولی سارا!!! چرا انگار داره تکون میخوره؟!!!

- چی؟؟؟ خل شدی چی تکون میخوره دیوونه این فقط یه نشانه همین...

- نه به خدا داره داره نفس میکشه داره نفس میکشه سارا خودت ببین!!!

برگشتم طرف آینه با دیدن چیزی که روی گردنم داشت نفس میکشید داشت روح از تنم جدا میشد!!!
- وایییی حسنا این دیگه چیه؟ داره باز و بسته میشه؟؟ نکنه بلایی سرم بیاد حسنا!!! حالا چیکار کنم ؟؟

- یه دقیقه دندون روی جیگر بزار ببینم چیه آخه... عه سارا؟؟

- باز چیه؟؟ خبر مرگت!!!

- دیگه تکون نمی‌خوره!!!! نکنه ما خیالاتی شدیم‌ هان؟؟؟؟

- نه بابا خودم خودم دیدم داره تکون میخوره!! نمیشه که هردومون اشتباه کنیم آخه حسنا!!!

- فعلاً که دیگه تکون نمی‌خوره حتماً اشتباه کردیم... عه سارا...

- زهرمار باز چیه؟؟

- بههههه دختر چه خوشگل شدی این لباس چه بهت میاد وایی خدا عین پریا شدی لباست خیلی نازه!!

- ممنون چشات ناز میبینه... لباس تو هم خیلی بهت میاد فکرشم نمی‌کردم که به تنت انقدر خوب بشینه!!!! زیبا شدی... توی منحرف کردن منم خیلی ماهری

- اوه راست میگی!! آی... آی...

- عه مراقب پشت سرت باش حسنااااا واییییی چه افتضاحی!!!

- آخ آخ مردم مامان خدا بگم چیکارت کنه سارا چقدر چشمات شوره دختر کشتیم که ورپریده...

- خاک تو سرت دختره‌ی نکبت دست و پا چلفتی... مثل خر دامن لباست و لگد کردی خوردی زمین اونوقت من چشمم شوره؟!! برو بمیر بابا...
حالا چرا مثل منگلا نشستی روی زمین؟؟

- هیچی دارم فکر میکنم تو با این لباس و اون نشان رز آبی روی گردنت اگه موهاتو با گل رز تزیین کنی چه خوب میشه؟؟ البته فقط دو سه تا گل پشت سرت وای سارا محشر میشی...

- خل شدی الحمدوالله!! مگه با این نشانه روی گردن میشه رفت مهمونی؟؟؟

- چرا نشه!! مگه چشه کدوم هنرمندی میتونه همچین نقشی بکشه که تو داری ناز میکنی تازشم الان دیگه مده دخترا خال کوبی میکنن...

- دخترا غلط میکنن با تو... من این نشان و می پوشونم...

- به درک بپوشون منو باش که دارم بهت مشاوره میدم اونم مجانی ایششش

فروشنده- به به چه زیبا شدین دخترا!! هزار ماشاالله... خیلی بهتون میاد فقط مونده کیف و کفش لباستون که من قبلاً سفارش دادم اومده بیایین ببینین...

- وای پریمان خانم من راضی به زحمتت نبودم

1400/10/07 22:06

شرمنده!!

- این چه حرفیه سارا جان من بیشتر از اینا بهت بدهکارم وظیفمو انجام دادم تازه من فقط برای شما سفارش ندادم من اینجا برای لباسام ست کیف و کفش میزارم تا خریدارام راحت باشن به نفع منم هست...
‌ _____???______________
@roman

1400/10/07 22:06

‌ _____???______________

#پارت_130 رمان #ماه_دریا

حسنا- خیلی ممنون پریمان خانم دستت درد نکنه باید کلی می‌گشتیم تا ست لباسمون رو پیدا کنیم خیالم راحت شد.

- خواهش می کنم... بفرمایین از این طرف
اینم کیف و کفش شما حسنا خانم و اینم برای شما سارا جان... چطوره؟؟

حسنا- واییی عالیههه!!! کاملاً با لباسم ست سارا ببین!!

- خیلی ممنون پریمان خانم خیلی قشنگن... خوب حالا چقدر باید تقدیم کنم؟؟

- چی رو تقدیم کنی!! من اینارو به عنوان هدیه به شما دادم پس هیچ پولی قبول نمی‌کنم حرفم نباشه که ناراحت میشم...

- ولی اینجوری که بد شد پریمان خانم!!

- هیچم بد نشد تازه خیلیم خوب شد... راستی اگه می‌خواین برین آرایشگاه... خواهر من آرایشگاه داره کارشم حرف نداره اگه مایل باشین من براتون وقت میگرم و سفارشتون رو میکنم آرایشگاهش همین نزدیکیاس.

حسنا- اوه خیلیم خوب... کار ما هم راحت شد مگه نه سارا؟؟

- روتو برم دختر اون تعارف کرد تو چرا در جا گاپیدی آخه؟؟

- خلی دیگه هیچ فکر کردی کجا باید بریم آرایشگاه؟! من یادم رفته وقت بگیرم الان شانس در خونمون رو زده من چرا باید ردش کنم یه خورده زرنگ باشی به جایی بر نمیخوره‌ها...

- ای بمیری حسنا آبروم رفت ببین پریمان خانم از خنده سرخ شده یه خورده خجالتم خوب چیزیه...

- برو بابا... میگم پریمان جون میشه واسه‌ی ما از خواهرتون یه وقت بگیرین ما باید امشب بریم جشن خیلی دیرمون شده مرسی...

- حتماً حسنا جان این آدرسش شما برین من براتون وقت می‌گبرم راستی اسم خواهرم سهیلاست...

- ببخشین پریان خانم این حسنا مثل قاشق نشسته میمونه من عذر می‌خوام...

- نه بابا این چه حرفیه اتفاقاً دختر شوخ و با نمکیه فکر کنم با وجود حسنا جان تو دیگه هیچوقت حوصلت سر نمیره‌...

- بیا دیدی سارا جون؟!! دختر به این خوشگلی و بانمکی افتادم دستت اونوقت قدر نمی‌دونی که والا به خدا...

- راه بیفت تا نزدم لهت کنم حسنااااا...

از فروشگاه اومدیم بیرون و رفتیم به آدرسی که پریمان خانم بهمون داده بود زیاد دور نبود بعد یک ربع رسیدیم...
‌ _____???______________
@ro

1400/10/07 22:06

خیلی دیره بعدم از توی کیفم دسته چکم رو بیرون آوردم یک چک دوبرابر بدهیش براش نوشتم ودادم دستش.
بیا اینم دوبرابر بدهیت به این کثافت... هر وقت خواستی میتونی نقدش کنی اینو بعنوان جبران زحمتهای این چند سال بدونین...
ناپدری چک و گرفت بهش نگاه کرد از تعجب چشماش شده بود قد پیاله برگشت طرفم و پرسید تو این همه پول و از کجا آوردی دختر؟! چیکار کردی هان نکنه...

- نگران نباش بابا دزدی نکردم من که بهت گفتم من خود گنجم هنوز باور نکردی؟ من دارم میرم جناب آقای صادقی از امروز راه منو شما دیگه ازهم جداست... بابت این چند سال که ازم نگهداری کردین ازتون ممنونم.

- تشکر؟!! اینطوری زحماتمو جبران کردی توزندگیمو نابودکردیییی.

- اشتباه از خودتون بود شما حق نداشتین به جای من تصمیم بگیرین و با زندگیم بازی کنین که خودتون سود کنین من از زندگی شما میرم بیرون.

کمالی- تو هیچ جا نمیری سارا فهمیدی؟؟ تو مال منی اگر فکر میکنی با چند تا بچه ژیگول می‌تونی جلوی منو بگیری کور خوندی! من به اون پول هیچ احتیاجی ندارم سارا من خودتو می‌خوام نه اون پول و فهمیدی؟ سعید نگهبانارو خبر کن.

کمالی نعره میزد و نگهباناش و خبر می کرد دیگه اعصاب برام نزاشته پیر خرفت برگشتم چنان توپیدم بهش تا عمر داره یادش نره...

- توهیچ غلطی نمی‌تونی بکنی پیر مرد خرفت برو بمیر خجالتم نمی‌کشه بیشعور یه پات لب گوره تازه معرکه راه انداختی اونم با کی من؟؟ کور خوندی تو هیچ وقت دستت به من نمی‌رسه فهمیدی؟! انقدر خودت و خسته نکن برو به زن و زندگیت برس داماده لب گوری!!

کمالی- خفه شو سارا حالا حالیت می‌کنم که دستم بهت می‌رسه یا نه سعیددد اون دختره رو برام بیارید حتی اگه شده به زور کتک زود باشین.

همین که اینو گفت نگهباناش حمله کردن طرف من که

1400/10/03 15:11

‌ _____???______________

#پارت_99 رمان #ماه_دریا

- وای نگو حسنا انگار تو رو از دست داده بودم که داشتم مثل ابر بهار گریه میکردم
اصلاً هواسم به این اشکای وامونده نبود که وقتی میفتن زمین میشن الماس!! بفرما حالا مثل خر موندم توی گل.

- الحق که خری! واسه چی از من مایه می‌زاری تمساح خانم!! می‌خواستی انقدر اشک تمساح نریزی که به قول خودت مثل خر توی گل نمونی. منو باش که می‌خواستم کمکش کنم تازه واس گم شدنش کلی اشکای نازنینمو هدر دادم والا!!!

- آخی عزیزم برای من گریه کردی حسنا جان؟! من می‌دونم دیگه تو یه دونه‌ای نمیزاری که من گرفتار شم مگه نه عشقم؟!

- هوووووو... واسه خودت نقشه نکشا من باهات قهرما!! ولی...

- ولی چی هان باز چه خوابی واسم دیدی؟؟

- خواب که نه فقط!! اگه بشه می‌خوام چند تا ازاون اشک تمساحت بهم بدی. آخه دو روز دیگه تولد دوستمه میخوام بهترین جواهرو داشته باشم تازه تو هم دعوتی دوستم ازم خواست تا دعوتت کنم.

- آهان پس بگو خانم ر*ش*وه می‌خواد تا کمکم کنه! حالا چند تا لازم داری عزیزم؟

- خب فقط برای گردنبند و گوشواره الماس می‌خوام که... با طراحی که من کردم فکر کنم یه شیش تایی لازم داره!!!

- باشه عشقم از شانس تو من امروز کلی اشک تمساح دارم به قول خودت. هر چند تا خواستی بردار.


- وای سارا راس میگی؟ وای خدا باورم نمیشه خیلی ممنونم سارا تو بهترین دوست دنیایی خیلی دوست دارم بزار ب*غ*لت کنم دلم می‌خواد بچلونمت سارا!!

- نه نه جون هرکی دوست داری منو ب*غ*ل نکن می‌ترسم جوون مرگم کنی من کلی آرزو دارم وایسا عقب لازم نکرده ذوق کنی.

- بی لیاقتی دیگه بیشعور خیلیم دلت بخواد که من ب*غ*لت کنم. اگه دیگه ب*غ*لت کردم. پاشو پاشو تا دیر نشده بریم ساحل شاید اون اشکای تمساح تو پیداکردیم تا کار دستمون نداده زود باش!

- الان؟! این وقت شب مگه میشه چیزی پیدا کرد آخه؟؟

- آره عزیزم الان باید بریم وگرنه دیر میشه. باید با خودمون چراغ قوه ی لیذری برداریم تا بتونم الماسارو پیدا کنیم. زود باش دیگه چرا داری مثل بز منو نگاه میکنی؟؟

- باشه بریم من چراغ قوه لیذری توی ماشین دارم.
من به همراه حسنا راه افتادیم طرف ساحل تا شاید بتونیم آثار جرم منو پیدا کنیم که دست کسی نیفته.
‌ _____???______________
@roman

1400/10/04 22:14