246 عضو
_____???______________
#پارت_103 رمان #ماه_دریا
جناب سروان-( اشکالی نداره؟؟ این الماسا انقدر گرون هستن که نمیشه به راحتی از خیرشون گذشت اونوقت این میگه اشکالی نداره شاید آب دریا بردتش آب دریا که هنوز بالا نیومده نکنه این فکر کرده من انقدر اسکلم که فکرم به این چیزا نمیرسه؟؟ این یا خیلی ثروتمنده که اینا اصلاً به چشمش نمیاد!! یا یه کاسه ای زیره نیم کاسشه!!)
- ببخشید خانم صادقی من یه سوالی ازتون داشتم شما اون الماسارو گم کردین!! یا خدمتکارتون اونارو ازتون دزدیده؟؟
ای بابا عجب گرفتاری شدم حالا اینو چه جوری از سرم بازش کنم آخه...
- نه جناب سروان این چه حرفیه!! عالیه خانم دزد نیست من خودم گمشون کردم... راستش من بعداز ظهر خیلی خسته بودم اصلاً حال و حوصلهی هیچی رو نداشتم برای همین از شرکت زدم بیرون الماسارم ریختم توی جیبم و اصلاً هواسم بهشون نبود برای همین وقتی سرگرم پیدا کردن خدمتکارم شدم گمشون کردم عالیه خانم دزد نیست...
چه گرفتاری شدم خدا حالا بهم مشکوکم شده داره دنباله کاسه میگرده واسه من حالا اینو کجای دلم بزارم آخه...!!
جناب سروان(آره جون خودت توگفتی منم باورکردم!! اگه راس میگی پس چرا داری بال بال میزنی که پیداشون کنی؟! من که میدونم داری دروغ میگی که منو بپیچونی!!)
- شما دقیقاً چند قطعه الماس گم کردین خانم صادقی؟؟
عجب سیریشیه ها اگه ول کرد!!
- خب من پونزده قطعه الماس داشتم که هشت تاش توی جیبم مونده بود یکیشم که دست شماست پس نه تاش گم شده...
عجب کنهایه ول کن معامله نیست!! آخه به تو چه که من دارم بال بال میزنم؟!! به تو چه که من چند تا الماس گم کردم؟!! یکی نیست بهش بگه آخه توکه انقدر باهوشی میدونی سارا خانم داره ذهنتو میخونه خخخخخ
جناب سروان (انگار انتظار نداشته که پیداشون نکنه!! اینجا یه خبرایی هست من میدونم این وسط یه چیزی جور در نمیاد این اگه الماسارو اینجا گم کرده پس بقیش کجاست ما که همه جای ساحل و وجب به وجب گشتیم چیزی نبود!! آب دریا هم که هنوز بالا نیومده پس آب نبردتش!! حتماً اونم به همین شک کرده که انقدر متعجب به نظر میاد ولی به روی خودش نمیاره یکی این وسط داره دروغ میگه...
ولی عجب دختریه! این دختر با این سن کمش چطوری صاحب یه همچین شرکت بزرگی شده اونم نه هر شرکتی!! محصولات این شرکت توی کل ایران که چه عرض کنم توی کشورهای دیگم جزو بهترین و با کیفیتترین برندهای شناخته شده هست و از خارج از کشور هم سفارش میگیرن چون بیشتر کاراشون با الماس کار میشه. ولی من موندم اون این همه الماس و از کجا تهیه میکنه این دختر چه سری داره؟ خیلی دوست دارم سر از کارش دربیارم...
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_104 رمان #ماه_دریا
- خب خانم صادقی الان دیگه خیلی دیر وقته شما و دوستتون بهتره برگردین خونه اگه چیزی پیدا شد من خبرتون میکنم. راستی اینم شماره تلفن من اگه هرکاری داشتین میتونین در هرساعتی از شبانه روز با من تماس بگیرین من سروان سهیل احمدی هستم هرکمکی از دستم بر بیاد براتون انجام میدم. ویه چیز دیگه خانم صادقی شما باید خیلی مراقب خدمت کارتون باشین!! اینطور که جناب سرهنگ میگفتن این خانم خیلی مشکوک میزنه شما باید مراقب خودتون باشید...
- بله منظورتون همون پدرتون دیگه جناب سروان؟؟
- بله ولی شما از کجا فهمیدین که ایشون پدر بنده هستن خانم صادقی؟؟
- خوب من از فامیلیتون متوجه شدم جناب سروان...
(ولی در حقیقت میخواستم یه کمی از اون غرور بیجاتو کم کنم جناب سهیل خان تا بفهمی از تو زرنگ ترم هست خخخ)
- آهان که اینطور باشه پس من دیگه از خدمتتون مرخص میشم...
- بله دستتون درد نکنه...
ای بری که دیگه بر نگردی خفم کردی از بس سوال پیچم کردی سریش خان اه اه چه لفظ قلمم حرف می زد مردک ایش...
- هوییییی حسناااا خوابی؟؟ چته بابا چشات از کاسه دراومد!! آبرومو بردی یارو فکر کرد تو خلی بدبخت جمع کن خودتو...
- سارا!!! فکر کنم عاشق شدم...
- جانننننن! چه گ*وهی خوردی؟؟ عاشق شدی؟؟ و اونم همین الان یهویی آره؟؟؟
- آره خب مگه چیه عاشق شدم دیگه!!
- نگاش کن تورو خدا ببین به چه روزی افتاده!!!پاشو خودتو جمع کن نکبت فقط تویی که عاشق شدی اون فکر میکنه تو خلی میشنوی چی میگم هان؟؟؟
- چی؟ کی گفت من خلم هان؟؟
- همون مجنونی که تو عاشقش شدی گفت تو خلی!! خب خانم خل حالا میخوای چیکار کنی بازم عاشقشی؟؟
- مردک نفهم چطور جرعت کرده به من بگه خلللللل؟!! یه حالی ازش بگیرم که چشاش بشه چهارتا فکر کرده چون یه سروانه میتونه به مردم هر لقبی دلش میخواد بده مردک خرفت ببین عاشق چه اسکلی شدم من اه...
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_105 رمان #ماه_دریا
- خب عشق تو که دور از انتظار نیست خدا در و تخته رو باهم جور کرده به غیر از اینکه اون باهوشه ولی تو به قول خودش یه خل و چلی!!
حسنا- آره دیگه خرت از پل گذشت مارو فروختی! تمساح خانم آدم فروشی آره؟ باشه دارم برات.
- خیلی خب حالا حرص نخور پیر میشی پاشو بریم خونه مثل اینکه این همه راه و بیخودی تا اینجا اومدیم بهتره برگردیم تا دسته گل بیشتری به آب ندادیم پاشو پاشو زود باش عاشق دل خستهی من.
دست حسنا رو گرفتم از روی زمین بلندش کردم تا بریم خونه ولی تمام راه و فکرم درگیره الماسای گم شده بود یعنی کی برش داشته؟ بعداز رفتن من پیداش کرده یا همه چی رو دیده؟ اگه دیده باشه میاد سراغم هیچ *** از همچین ثروتی دست نمی کشه!! اگه بیاد سراغم چیکار کنم؟ وای وای وای عالیه همش به خاطرِ توعه ببین چه گندی زدی به زندگیم حالا چیکار کنم؟
- چته سارا؟؟ چرا داری باخودت دعوا میکنی دختر آخرش دیونه میشیا!!! به خدا توکل کن بالاخره یه راه حلی جلوی پامون میزاره نگران نباش انقدر خود خوری نکن تو تا منو داری غمت نباشه من هستم که مشکلات تورو حل کنم مگه نه؟؟ پس بسپرش به من.
- باشه ممنون... حالا کجا میری؟ خونه من یا میری ویلای خودتون؟؟
- نه دیگه بهتر برم خونه یه کارایی هست که باید انجامشون بدم منو برسون خونه پدرم حتماً تا حالا خیلی نگران شده...
- باشه هرجور راحتی... پس این الماسا رو بگیر شش تاست کافیه یا بازم بدم؟!
- نه کافیه دستت درد نکنه جبران میکنم برات سارا
- لازم نکرده جبران کنی فقط مواظب باش بخاطرش صدمه نبینی
- باشه چشم قول میدم
بعد ازاینکه حسنارو رسوندم خونشون برگشتم خونه. عالیه داشت توی آشپز خونه غذا درست میکرد... این چرا هنوز بیداره؟!!
عالیه- سلام خانم اومدین؟ بیاین براتون شام درست کردم شما هنوز چیزی نخوردین این طوری ضعف میکنین!! بیایین بشینین تا براتون غذا بیارم.
بیحرف رفتم پشت میز غذاخوری نشستم راستش خیلی گشنم بود بدمم نمیومد چند لقمه بخورم. عالیه میز غذارو چید داشت میرفت که گفتم
- عالیه خانم؟
- بله خانم
- نمیخوای بگی امروز کجا بودی؟ چرا یهو اونم اونجوری غیبت زد؟
- نپرسین خانم نمیتونم بگم
- چرا؟؟؟؟
- به خاطر خودتون بهتر که چیزی ندونین
- بخاطر خودم؟!! عالیه تو تمام مدتی که من داشتم از ناراحتی سکته میکردم داشتی منو میدیدی درست؟؟
- ببخشید خانم من باید برم
- باشه برو بالاخره میفهمم!! وقتی عالیه رفت چلو مرغی رو که برام درست کرده بود خوردم بعدش رفتم توی اتاقم ولی فکرم هنوز درگیر بود برای همین خواب به چشمم نمی امد... آخه من این چند
وقت هیچ جوری نتونستم وارد ذهن عالیه و ترانه بشم انگار که ذهنشون بستس فقط سکوت مطلق برای همین کلافم اگه میتونستم ذهنشونو بخونم تمام مشکلاتم حل میشد ولی نمیشه نمیدونم چرا؟؟؟؟
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_106 رمان #ماه_دریا
روی تختم دراز کشیده بودم که با صدای کوبیده شدن یه چیزی از جام پریدم...
- چی بود؟؟
یواشکی درو باز کردم رفتم بیرون پا برهنه از پله ها رفتم پایین که دوباره همون صدا اومد این دیگه چه صداییِ انگار دارن یه چیزی و محکم میکوبن به دیوار!!
صدا از طبقهی پایین بود یواشکی رفتم پایین خبری نبود که دوباره اون صدا اومد البته اینبار با ناله همراه بود.
داشتم از ترس پس میافتادم چه خبره این چه صدایی چرا باناله همراه بود؟ اصلاً صدای کی بود؟؟؟
برم پایین یا نرم نکنه دزده؟؟ ای خدا این جونم و سپردم به تو خودت مواظبم باش...
با سلام و صلوات دنبال صدا رو گرفتم انگار صدا داره از اتاق ترانه میاد!!!
یعنی صدای ناله مال ترانه بود؟ یواشکی رفتم جلو لای در باز بود بدون اینکه سر و صدا کنم سرمو بردم جلو تا ببینم چه خبره که با چیزی که دیدم کپ کردم!!!!
یا خدا این غول تشن دیگه کیه؟؟؟ چرا ترانه روی زمین افتاده؟ این غول بیابونی
با ترانه چیکار داره داشتم نگاهشون میکردم که دیدم یکیشون پشت به در روی صندلی نشسته با اشارهی همون اون غول بیابونی دوباره ترانه رو برداشت کوبید به دیوار ترانه دستش رو گذاشته بود جلوی دهنش تا صداش در نیاد داشت از درد میمرد انگار گونیه سیب زمینی بود بدبخت خدایا اینجا چه خبره این یارو دیگه کیه؟! میخواستم زنگ بزنم به پلیس که صدای آشنایی به گوشم خورد سرجام میخ کوب شدم این این صدا که
- ((چرا چنین غلط زیادیی کردی مادرت کم گند زده بود که تو شدی کاسهی داغتر از آش! اون چه حرفی بود که به سارا گفتی دخترهی نفهم هان؟؟مگه نگفته بودم از گل نازکتر بهش نمیگین هان؟؟
حیف که کارم بهتون گیره وگرنه میدادم جفت تونو تیکه تیکه کنن تا درس عبرتی بشه برای بقیه...))
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_107 رمان #ماه_دریا
عالیه- لطفاً رحم کنین من اشتباه کردم آخه اصلاً فکرشم نمیکردم که بانو راهشو کج کنه تا بره پارک ایشون همیشه از دریا وحشت داشتن وگرنه من دیوونه نبودم هرگز چنین اشتباهی نمیکردم لطفاً ما رو ببخشین ارباب به دخترم رحم کنین کاری بهش نداشته باشین اون هنوز بچس نفهمید چی گفت اون فقط میخواست پلیسا رو منحرف کنه اشتباه کرد رحم کنین خواهش میکنم التماستون می کنم ارباب...
- (( ببخشمتون؟!!! بعد از این همه خرابکاری از من میخوای ببخشمتون؟؟ هیچ میدونی تو و دخترت امروز چه اشتباهی کردین؟؟ میدونی چه گندی به زندگی سارا زدین؟! شما دوتا همه چیزو نابود کردین با اون اشتباههای احمقانتون... مگه بهت نگفته بودم وقتی میایی مراقب باشی چرا لو رفتی؟؟ چه جوابی میخوای به سارا بدی؟! اون همین الانشم بهت شک کرده تو حتی نتونستی وظیفت رو به درستی انجام بدی که باعث دردسر بیشتر شدی یه خراب کاری کامل... شما باعث شدین اون آشغالا بفهمن سارا کجاست و حتماً میان سراغش. تو که تو خرابکاری رو دست نداری ببینم عرضه داری از بانو به خوبی محافظت کنی یانه...
اصلاً اگه بیان سراغ سارا میتونی ازش محافظت کنی وجلوشونو بگیریییییی؟ میتونییییی؟ تو اونو توی خطر انداختی و دخترت بدترش کرد. چنان باعث عصبانیت سارا شد که صدای فریادش باعث شد زمین بلرزه و حالا دشمنان سارا از جا ومکان اون با خبر شدن دقیقاً همون چیزی که نمیخواستم اتفاق بیفته...
شماها تمام زحمات این چند ساله ما رو به باد دادین رفت حالا اونا برای ت*ص*احب سارا میان سراغش...
من دارم از شدت عصبانیت منفجر میشم به زور خودمو کنترل کردم که جفتتونو نکشم.
اونوقت تو از من میخوای اون دختر بی چشم و روتو ببخشم؟!!!! نه نه از این خبرا نیست اون باید تنبیه بشه تا دیگه هرگز چنین غلطی نکنه...
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_108 رمان #ماه_دریا
- و اگه صدا از یکیتون در بیاد و به گوش سارا برسه!!! پوست از سر جفتتون میکنم اونم زنده زنده روشنه؟؟
عالیه- ارباب من چه خراب کاری کردم که خودم خبر ندارم!!!
- (( چه خراب کاری کردی؟؟ نمیدونی نه؟!!! باشه خودم بهت میگم تو یکی از اشکای سارا رو توی ساحل جا گذاشتی که افتاده دست پسر اون جناب سرهنگ. بگو ببینم کور بودی که ندیدیش هاننننن؟))
عالیه- ولی این امکان نداره سرورم بعداز این که شما دستور دادین من تمام ساحل و زیر و رو کردم و همه رو جمع کردم چیزی جا نزاشتم از کجا پیداش کردن؟ شاید اصلاً مال...
- (( عالیه... عالیهههههه... خفه شو... میخوای بگی الماس مال یکی دیگس آره؟ بگو ببینم کدوم موجود دیگهای رو به غیر از سارا میشناسی که اشکش به الماس تبدیل بشه هاننننن؟! جواب بده خودتو زدی به خریت؟؟))
سارا (پس اشک الماسا رو از ساحل عالیه جمع کرده حدسم درست بود!!! اینا تمام مدت بال بال زدن من... منو میدیدن ولی جلو نیومدن!! آخه چرا؟؟؟ دوباره توی اتاق نگاه کردم که دیدم اون یارو نشست روی زمین جلوی عالیه و یه دسته از موهای عالیه رو به چنگش گرفته و داره میکشه ومیگه
- (( بگو بینم من تو رو برای چی گذاشتم تا کنار سارا باشی هان؟؟ مگه قرار نبود مراقبش باشی تا یه وقت کاری نکنه که جاش لو بره هان؟؟ اونوقت خودت لوش دادی؟؟ هجده سال زحمت همه رو به باد دادی و حالا نشستی حرفی رو میزنی که اصلاً امکان نداره؟؟ داری روی اعصاب من راه میری آرهههههههه؟!))
عالیه- ببخشید سرورم فراموش کرده بودم که هیچ *** دیگه ای این توانایی رو نداره رحم کنید سرورم...
سارا (عالیه محافظ من بوده!!! باورم نمیشه... من همیشه فکر میکردم فقط یه خدمت کار سادس ولی حالا که فکرشو میکنم اون همیشه وقتی تنها و غصهدار بودم مثل یه مادر دلداریم میداد و آرومم میکرد چون من جرعت نداشتم گریه کنم چون میترسیدم اشکام کار دستم بدن اون بود که شبا منو میخوابوند... عالیه ای خدا ببین به خاطر من به چه مصیبتی گرفتار شده همش تقصیر منه اگه من کنجکاویم گل نمیکرد اونو دخترش به این روز نمیافتادن. این مرتیکه یه جانی تمام عیاره نکنه بلایی سرشون بیاره وای خدایا چه گرفتاری شدم ای خدا... انقدر استرس داشتم از ترس که هواسم به خودم نبود یهو درد شدیدی از انگشتم احساس کردم نگاش کردم که دیدم بله تمام ناخونای نازنینمو با دندونام نابود کردم همشونو جویده بودم عررررر... من کلی زحمت کشیده بودم واسه اینا ببین تو رو خدا همشون به فنا رفتن... داشتم برای ناخونم عزاداری میکردم که صدای التماس ترانه منو به خودم آورد برگشتم نگاه
کردم که دیدم ترانه افتاده روی پای اون یارو داره التماسش میکنه...
ترانه- خواهش میکنم سرورم به مادرم کاری نداشته باشین همش تقصیر منه. هق... هق... من اشتباه کردم رحم کنین التماستون میکنم سرورم منو به جاش تنبیه کنین خواهش میکنم... آخ
سارا (ترانه داشت التماسش میکرد ولی اون دست انداخت یه تره از موهاشو گرفت و بلندش کرد که آخ از نهاد ترانه بلند شد... ای خداااا... خدا ذلیلت کنه مگه خودت خواهر مادر نداری بیوجدان خوشت میاد منم برم موهای اونارو بکشم؟!!!!چرا داری این بدبختارو میکشی؟ شیطونه میگه منم برم بگیرم اون موهای!!!! عه این موهاش چه خوش حالت اصلاً دقت نکرده بودم!!!
مرتیکهی الاغ
منم وقت گیر آوردم تو این هیر و ویری!!
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_109 رمان #ماه_دریا
ولی این صداش خیلی شبیه فضول خانه!!! یعنی خودشه؟؟ من هیچ وقت توی عمرم اشتباه نکردم این خود فضول خان مطمئنم...
من تمام این مدت داشتم با این روانی کل کل میکردم وقتی بهش فکر میکنم تمام تنم میلرزه یارو رسماً روانیه...
باورم نمیشه وقتی با من حرف میزد اصلاً خشن نبود چرا اینجوری شده؟ اون چیکارس؟ چه جور آدمیه که از هیچ چیز و هیچ *** نمیترسه؟ اگر میترسید توی فرودگاه اون بدبخت مادر مرده رو اون بلا رو سرش نمیاورد اونم جلوی اون همه دوربین و مامور!! این خرس وحشی خودشه خود فضول خانِ من اشتباه نمیکنم ولی اون چطوری واردخونه ی من شده؟!! منظورش چی بود که گفت اونا جا و مکان منو فهمیدن؟!! اونا دیگه کین؟؟ منظورش از اونا کسایی مثل خودشن؟!! چه خطری برای من دارن؟ وای خدا دارم دیوونه میشم چنان ترس و دلهرهای به جونم افتاده که تمام تنم داره میلرزه دست و پام به لرزه افتاده...
هرچی بیشتر بهش فکر میکنم بیشتر میترسم... این فضول خان یه آدم عادی نیست!! عالیه و دخترش بیچون و چرا به قیمت جونشون ازش اطاعت میکنن
نکنه مافیایی چیزیه؟!! شاید؟!! حالا میفهمم چرا اون از همه چیز عالیه و دخترش خبر داشت چون اونا براش کار میکردن برای همین خونه زندگی عالیه هیچ کم و کسری نداشت اون از طرف فضول خان جانی تامین میشده! حق بامن بود بیخودی بهش شک نداشتم داشتم باترس و استرس حلاجیشون میکردم که صدای شلاق مثل پتک توی سرم کوبیده شد باوحشت توی اتاق و نگاه کردم که دیدم دهن عالیه ی بدبخت و بستن و باشلاق افتادن به جونش اونم توی خونهی من! این مرتیکه فکر کرده من خرسم که به خواب زمستونی رفته که اگر توپ در کنن پا نمیشه؟!! این عوضی داره توی خونهی من اونا رو میکشه و تازه میخواد من هیچی نشنوم مگه کرم الاغ؟؟ نه اینجوری نمیشه اگه همینطوری دست روی دست بزارم این روانی عالیه رو میکشه
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_110 رمان #ماه_دریا
داره بدبختارو با ش*لاق سیاه و ک*بود میکنه؟؟
صدای بر خورد گوش خ*راش ش*لاق جیگرم و خون کرد خدایا اون بیچارهها مردن چیکار کنم؟؟
ای خاک توسرت سارا!! ترسوی بیعرضه آخه به توام میگن آدم؟!! آدم که نیستی بوقی... خدایا چیکار کنم چه گلی به سرم بگیرم چطوری شر اونا رو از سر عالیه و ترانه باز کنم؟؟ یه کاری بکن سارای خاک برسر اون مغز فندوقیت و به کار بنداز...
با صدای زجهی ترانه دوباره به داخل نگاه کردم... ترانه پی بیچاره افتاده بود روی پای اون نکبت بیوجدان داشت التماسش میکرد تا دیگه مادرشو نزنن... چنان زجه میزد و التماس میکرد که دل سنگ براش آب میشد ولی روی این از خدا بیخبر هیچ اثری نداشت...
دست انداخت یه تره از موهای ترانه رو به چنگ گرفت و در گوش ترانه یه چیزایی گفت که من نفهمیدم چی بود اما چشمای ترانه داشت از حدقه میزد بیرون...
الهی بمیرم برات ترانه هق... هق... چیکار کنم فکر کن سارا فکر کن فکر کن سارا سارا سارااااااا ای بمیری که به هیچ دردی نمیخوری سارا!!!! اون بدبختا روبه خاطر تو دارن میکشن اونوقت تو از ترس مغزت هنگ کرده خاک برسرت کنن...
آخه من چه خاکی به سرم بریزم به پلیسم که نمیتونم زنگ بزنم چون هم عالیه و دخترش به خطر میافتن هم من توی دردسر میافتم آخه چی باید بهشون بگم؟؟ پس چیکار کنم؟ چطوری دکشون کنم که دمشون و بزارن روی کلشون و در برن؟!! آهان!!! صبر کن ببینم اگه من درست فهمیده باشم اونا نمیخوان من بفهمم که اونا اومدن اینجا پس اگه الکی سر و صدا راه بندازم میزارن میرن تا من چیزی نفهمم!!! آره همینه آفرین به خودم این بهترین راه حله البته فعلاً...
باید سریع امتحانش کنم وقت ندارم ولی اول باید برگردم طبقهی بالا ونباید فکرم و به ذهنم بیارم وگرنه فضول خوان میفهمه...
بدو بدو برگشتم بالا و صدام و خواب آلودکردم تا فکر کنن تازه از خواب بیدار شدم.
خدایا خودت به من تنهای بیچاره کمک کن...
من هم میترسم هم نمیتونم بیخیالشون بشم میبینی من چه بندهی فداکاریم؟! البته اون قسمتش و که اونا به خاطره من دارن عذاب میکشن فاکتور بگیری بقیش حله پس کمکم کن التماست میکنم خدا جون...
بعداز اینکه دعاهام تموم شد شروع کردم به صدا کردن
- عالیهههه... عالیهههههه.... این چه صداییکه داره از پایین میاد؟؟
عالیههههه!!!! ترانهههههه!!! شما کجایین چرا جواب نمیدین؟؟
ای خدا بگم چیکارت کنه سارا آخه نونت نبود آبت نبود نقشه کشیدنت چی بود؟؟ اینم نقشست که کشیدی خاک بر سر؟!
حالا اگه نرن میخوای چه غلطی بکنی هان؟
همینجوری داشتم باترس صداشون
میکردم و از پله ها پایین میاومدم و خدا خدا میکردم که نقشم بگیره و برن وگرنه من از ترس همونجا سکته میکنم...
ای حسنا کجایی که ببینی سارا جونت داره پرپر میشه
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_111 رمان #ماه_دریا
دوباره ترانه رو صدا کردم و رفتم پایین به طرف اتاق ترانه وقتی رسیدم دم در آب دهنمو قورت دادم وباترس در زدم... ای کاش برن... ترانه جواب نداد که دوباره در زدم. اینبار جواب داد وگفت
- بلههههه ساراجان کاری داری؟؟ صداش با درد همراه بود ببین چقدر کتک خورده که به این روز افتاده!! بیچاره به زور صداش در میاد...
دوباره صدامو درست کردم وگفتم
- ترانه این چه صدایی بود که داشت از پایین میاومد؟ تومیدونی؟!
- نه سارا جان من نمیدونم چون خواب بودم هیچ صدایی نشنیدم شرمنده.
آره جون خودت خواب بودی حتماً من بودم که داشتن مثل گونی سیب زمینی میکوبیدنش به دیوار!!!
- ترانه؟؟ چرا درو باز نمیکنی؟ مامانت کجاست که هرچی صداش میکنم جواب نمیده؟ جایی رفته؟؟
ترانه بعد از چند دقیقه در رو باز کرد که بیمعطلی دلمو زدم به دریا و رفتم تو مرگ یه بار شیونم یه بار یا من برنده میشم یا اون فضول خان دیگه والا!!!!
ولی کسی نبود!! اما پنجره ها چهار طاق باز بودن حتماً از پنجره رفتن بیرون بیتربیتا!!!
برای اینکه ترانه مشکوک نشه گفتم
- ترانه مامانت کجاست؟؟
- مامانم خوابه آخه خیلی خسته بود حتماً صداتو نشنیده!!
آره منم گوشام مخملیه!!!! این مادر و دختر عجب دروغ گوهایی هستن!! اگه قرار باشه اسم بزرگترین دروغ گوی عالم و توی کتاب گینس ثبت کنن این دوتا نفر اول میشدن به خدا والا...
- پس چرا پنجره های اتاقت بازن ؟؟
- آخه هوا گرم بود گفتم یه خورده هوای اتاق و عوض کنم همین...
- آهان ولی دیگه زیادی سرد شده بهتره من ببندمش
رفتم جلوی پنجره ازددور دیده بودم که یکی از پنجره آویزون شده برای همین بی هوا جفت دریای پنجر رو محکم بستم که صدای آخ گفتن یکی رو شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم .حقش بود عوضی دلم خنک شد آخیششششش
اینم به تلافی ناخونای خوشگلم که به خاطر شما به فنا دادم...
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_112 رمان #ماه_دریا
بعداز اینکه شر اون غول تشن هارو از سر ترانه و مادرش کم کردم رفتم سراغ ترانه که داشت با دندوناش از ترس لباشو میکند...
- چیه ترانه گشنته که داری لباتو میخوری؟؟
- نه من خوبم...
- آره معلومه!! بیا بریم تو پزیرایی یه فیلم ببینیم.
من جلو راه افتادم تا پشتم به ترانه باشه میدونم الان توان راه رفتن نداره.
داشتم باترانه میرفتم طرف پزیرایی که عالیه خانم با رنگ پریده وقیافه داغون اومد جلومون...
- سلام خانم داشتین منو صدا میکردین؟
- آره ولی دیگه لازم نیست...
من با ترانه دارم میرم تا فیلم ببینم تو هم بیا بشین من میرم تخمه بیارم.
من رفتم طرف آشپز خونه... ترانه وعالیه رفتن روی مبل نشستن.
از توی آشپز خونه چند تا قرص مسکن برداشتم و با آب و لیوان وتخمه و سه تا کاسه گذاشتم توی سینی و راهی پزیرایی شدم.
ترانه و مادرش مشکوک روی مبل نشسته بودن ولی ترس و دلهرهی عجیبی توی صورتشون موج میزد.
رفتم کنار دستشون روی مبل نشستم تلویزیون بازکردم زدم روی کانال ماهوراره تا یه فیلم خوب پیدا کنم.
بعد از کلی اینور و اونور کردن بالاخره یه فیلم جنگی خوب پیدا کردم.
خب خب حالا شما دو تا اول این قرصای مسکن میل کنین تا بریم سراغ مسابقهی تخمه خوری بیاین..
عالیه- ببخشید خانم این قرصا برای چیه؟؟
آآآ...م... خب برای اینکه جفتتون دارین جون میدین ولی نمیگین بخورین زود...
هردوشون با تعجب به همدیگه نگاه کردن ولی بعد قرصا رو خوردن و آب لیوانا رو سر کشیدن!!!بیچاره ها...
- خب الان دیگه وقت مسابقس...
مسابقمون اینجوریه که هرکی تخمه کمتری بخوره باید به همه ی سوالات برنده جواب بده... اوه اوه رنگ از رخساره عالیه پرید و با تعجب به ترانه یه نگاه انداخت وگفت...
- ولی خانم کی توی تخمه خوردن به پای شما رسیده که ما دومیش باشیم آخه؟؟؟
- این دیگه به من مربوط نیست خودتون میدونین... آمادههههه... 1... 2... 3... شروع...
همینطور که داشتیم فیلم میدیدیم تخمه میخوردیم من تخمه شکن قهاریم دوتا دوتا میزاشتم دهنم پوست میکندم و دوباره اونا یبار بر میداشتن من دوبار...
خلاصه وسطای فیلم تخمه ها تموم شد.
کاسه ی هر سه تامون وسط بود و من بیشتر از هر دوی اونا خورده بودم...
- من برنده شدم آخ جونننننن حالا شماها باید به سوالات من جواب بدین...
عالیه- ای خدا بدبخت شدم حالا چه گ*و*ه*ی بخورم آخه؟!!!
بپرسین خانم...
- خب اول تو جواب بده عالیه...
- چشم خانم...
- بگو ببینم اونایی که الان داشتن به قصد ک*شت می*ز*دنت کی بودن؟؟؟
عالیه چنان با شتاب سرشو بالا گرفت که
من فکر کردم گردنش شکست...
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_113 رمان #ماه_دریا
عالیه- خا... خا... خانم شما همه چی رو دیدین؟؟
- آره دیدم... دیدم که داشتن با ش*ل*اق سیاه و ک*ب*ود*ت میکردن... دیدم که دخترت و مثل گونی سیب زمینی میک*و*بی*دن به دیوار!!!
بگو عالیه... بگو اونا کی بودنننن؟؟؟ چرا بدونِ اجازهی من بهشون اجازهی ورود دادی؟ برای چی بیچون و چرا ازش اطاعت میکردین هانننن؟؟؟حرف بزن عالیه بگو تا اون روی سگم بالا نیومده...
عالیه و دخترش با شنیدن حرفام هردوشون روی زمین زانو زدن... هه این دیگه چه کوفتیه برای چی زانو زدین؟ اینجا کره نیست عالیه خانم!!سرتو بلند کن وجواب منو بده الاننننن...
عالیه- منو عفو کنید بانو ولی من نمیتونم بهتون هیچ جوابی بدم خواهش میکنم نپرسین.
- این بانو بانو کردنتون دیگه چی؟ که روی اعصاب منه؟؟ چرا به من میگین بانو؟ چرا نمیتونی هیچ جوابی بهم بدی هان؟؟؟
عالیه- هنوز وقتش نیست که چیزی بدونین وقتی زمانش برسه ارباب جوان همه چی رو بهتون میگن.
- ارباب جوان دیگه کدوم خریه؟؟ کی میخواد جواب منو بده؟ زمانش کی میرسه؟؟
عالیه- لطفاً عصبانی نشید بانو وگرنه توی دردسر میُفتین!!
- چرا؟؟ اونا میان سراغم؟!! اونا کین ترانه؟ چرا دنبال منن؟ چی از جونم میخوان؟؟؟
جواب بده ترانه تورو خدا یکیتون یه جواب درست و حسابی بهم بده میخوام بدونم با کیا طرفم آخه؟؟؟
ترانه- من چیزی نمیدونم بانو.
- بیا اینم شروع کرد بانو بانو بانو بس کنین دیگه ذلّم کردین یک کلمه بگین این فضول خان کیهههههه؟ اونا کین که شماها ازشون میترسین؟؟
عالیه- اونا دشمنان شما هستن و برای به دست آوردن قدرت میخوان که صاحب شما بشن...
سارا- اونا خیلی غلط کردن که میخوان ص*احب من بشن مگه شهر هرته؟؟؟ حالا برای چی میخوان این غلط و بکنن؟
عالیه- من در این مورد اطلاعی ندارم بانو فقط باید مراقب باشین.
- ذلّم کردن خداااااا....
ترانه؟؟ تو بگوببینم این یارو کی بود که داشت زنده زنده جفتتون و م*یک*شت؟؟
ترانه حرف بزن چرا لال شدی؟؟؟ امروز که مثل بلبل داشتی چه چه میزدی حالا واسه من لال شدی؟؟... ده لامصب حرف بزن اون بیشعور توی فرودگاه جلوی چشمای من یه بدبخت مادر مرده رو... الانم که داشت شماهارو میکشت!!! بهم بگو اون کیه؟! اسمش چیه؟! چیکارس؟!
ترانه- همش تقصیر شما بود که پسره... اگه به حرف ارباب گوش میدادید اون طوری نمیشد ارباب هر کاری بگه بی برو برگرد انجام میده.
- آخه دخترهی نفهم من از کجا باید میدونستم که این ارباب خل و چل شما هر گ*وه*ی از دهنش بریزه برمیگرده میخوره؟!!! هانننننن؟؟؟
وای وای دیونم کردین میشه سرتونو
پاشین؟! خسته نشدین؟!
نخیر فایدهای نداره یه جوره دیگه باید حالیشون کنم.
- سرتونو بلند کنین همین الان این یه دستوره
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_114 رمان #ماه_دریا
باترس سرشون و بلند کردن ولی بازم حرفی نزدن...
- به درک اصلاً خفه خون بگیرین پاشین برین از جلوی چشمام.
اعصاب برام نزاشتن انگار جونشون در میاد دوکلمه حرف بزنن!!!
شیطونه میگه از خودش بپرسما!!!
اه اه این دیگه چه زندگیه مزخرفیه ایششش...
پاشم برم بخوابم از اینا آبی گرم نمیشه... خودم باید بفهمم جریان چیه...
از پله ها رفتم بالا توی اتاقم... تازه وارد تختم شده بودم که با فریاد عالیه از جا پریدم یا خدا دیگه چی شده؟؟!!
پا شدم رفتم طرف در که قبل از من در با شتاب باز شد
- بسم الله.
تودیگه کدوم خری هستی؟ توی خونهی من چیکار داری؟ گورت رو گم کن تا زنگ نزدم به پلیس...
- عالیهههههه..
مرد ناشناس- هر کاری دوست داری بکن عزیزم اصلاً برام مهم نیست. من این همه سال دنبالت بودم حالا با چند تا جوجه پلیس ولت نمیکنم
- خفه شو گمشو بیرون زوووود... ترانهههههه... عالیههههه...
مرد ناشناس- آره داد بزن فریاد بکش ولی بیفایدس!!
- اون دوتا محافظ نمیتونن کمکت کنن...
تو امروز مال من میشی با تمام قدرت و ثروتت فهمیدی؟؟
خب خب اسمت چی بود؟؟ آهان سارا... درسته؟؟
- جلو نیا... ج.. جلو... نیاااا... وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی برو عقب...
مردناشناس- هاها برم عقب؟؟ چرا عزیزم از تیپم خوشت نمیاد ؟؟
قول میدم اگه مطیع باشی باهات خوب رفتار کنم و هرجور تو بخوای تیپ بزنم خوبه؟؟؟ حالا دختر خوبی باش وبیا اینجا آفرین...
- ب...برو بمیر نکبت بی...ریخت قیافت به آدمیزاد نمیخوره که بخوای تیپ بزنی مردشور برده!!
یا خدا این سیاه سوخته دیگه کدوم خریه؟ از کجا پیداش شده؟ عالیهههه کمک کمکم کن ترانهههه.
اینا کجا ؟ حالا چیکار کنم؟؟
داشتم دنبال راه حل میگشتم که ترانه خونین و مالین از در وارد شد و فریاد زد
- داری چه غلطی میکنی مرتیکهی الاغ از بانو دور شووووو...
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_115 رمان #ماه_دریا
- ترانه مراقب باش پشت سرت!!!
با فریاد من ترانه برگشت به پشت... داشتن از پشت با ق*م*ه ناغافل بهش حمله میکردن!! تا خواستم برم کمکش اون یارو دوباره به طرفم حمله ور شد هول زده داشتم عقب عقب میرفتم که پام گیر کرد به چهار پایهی کنار تخت و خوردم زمین.
مرد ناشناس- آفرین دختر خوبی باش کاریت ندارم عزیزم فقط میخوام که عشق منو قبول کنی و مال من باشی همینکه نشان من روت باشه مال من میشی... وقتی زنم بشی من تنها فرمانروای تمام دنیا میشم...
سارا- ولم کن ک*ث*افت! گمشو کنار سیاه سوختهی پدس*گ!! مگه به خواب ببینی من زنت بشم آ*شغال... هر خری از راه میرسه میگه نشان کردهی منی!!! مرده شور همتون رو ببرن ک*ثافتا...
با مشت محکم زدم توی چونش ولی دریغ از یک سانت جدایی!!! مردک عجب رویی داره!!! نباید بزارم دستش بهم برسه... دستش رو انداخت تا مچ پام رو بگیره چنان با لگد زدم توی صورتش که خون از دماغش زد بیرون وای از رو نرفت که هیچ بدتر بهم حمله کرد و چنگ انداخت به بازوهام و گرفت و پرتم کرد...
ای بمیری کمرم تیر کشید... خواست بیاد به طرفم که عالیه از پشت جفت گوشاش و گرفت و کشیدش عقب و پرتش کرد روی زمین باهم درگیر شدن!!
این عالیه هم یلی بوده واسه خودش و من خبر نداشتم خدااا !!
من از ترس چسبیده بودم به تاج تخت و مثل بید به خودم می لرزیدم...
دو تا از افراد اون یارو سیاه سوخته ریختن سر عالیه و رئیسشون رو از دستش در آوردن.
تا اونا با عالیه درگیر شدن باز اون یالغوز امد سراغ من!!
تا حمله کرد طرفم عالیه در حال درگیری فریاد زد... بانو نزارین ل*م*س*تون کنه نزارین ن... ن... نه خواهش میکنم وگرنه هممون مردیم!!
آهان اینجاست که اون ضرب المثل ترکا به کار میاد که میگه...(( بز بدبخت به فکر جونشه قصاب به فکر اینکه این دنبه داره یانه؟؟؟))
من به فکر جونمم این به فکر ارباب نکبتش واقعاً که!!
آخه یکی نیست بهش بگه که من با این نرّه غول سیاه سوخته چیکار کنم !!
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_116 رمان #ماه_دریا
از ترس دست و پاهام داشت میلرزید مغزم کار نمیکرد نمیدونستم باید چیکار کنم...
ازاون طرف هم عالیه و ترانه بدجوری درگیر شده بودن و داشتن یکی یکی اونارو میک*شتن کسی حریف این مادر و دختر نبود!!!
یا خدا اینا از ک*شتن هیچ اِبایی ندارن هر کدومشون یه جور اسلحه دستشون بود که نه شمشیر بود نه قمه ولی خوب بلد بودن ازش استفاده کنن مثل پشه داشتن میکشتنشون وایییییی خداااااا...
مرد ناشناس- خوب دیگه شاهزاده خانم دیگه تمومش کن من وقت برای تلف کردن ندارم تو مال من میشی و من پوزِ اون ارباب زادهی مغرور رو به خاک میمالم تا بدونه که قایم کردنت بیفایده بود این همه سال ما رو فرستاده بود دنبال نخود سیاه که خودش تورو ص*احب بشه ولی کور خونده چون من پیدات کردم خوشگله ببین چه جیگریم هستی!!!
سارا- گمشو کنار کثافت!!!! معلوم نیست از کدوم طویلهای در رفته مرتیکه گمشوووو
مردناشناس- نگران نباش تو رو هم با خودم میبرم توی همون قصری که ازش اومدم عزیزم تو مال منی و هیچ چیز نمیتونه مانع من بشه حالا به هر قیمتی که شده... پس بیخودی مقاومت نکن.
سارا- بعد از رَجَز خونیش دوباره بیهوا حمله کرد به من و پرتم کرد روی تخت که سرم خورد به تاج تخت و چشمام یک لحظه سیاهی رفت ولی زود به خودم امدم...
داشتم خفه میشدم خدایا کمکم کن نزار این ب*ی پدر...
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_117 رمان #ماه_دریا
ای کاش یه چیزی دم دستم بود که حداقل میزدم یه طرف با یه دستم جلوی صورتش و گرفته بودم که نزدیکم نیاد با اون یکی دستمم داشتم دنباله یه چیزی میگشتم که بزنمش که دستم خورد به جسم سخت!!!
نمیدونم از کجا اومد ولی هرچی بود از هیچی بهتر بود...
گرفتمش و با تمام توانم کوبیدم توی سرش که خ*ون پاشید روی صورتم!!!
یارو بیجون افتاد روم.
چی... چی... چی... شد ای وای نکنه کشتمش؟!!!!
- عالیهههههه... عالیهههههه...
چنان جیغ بنفشی کشیدم که هرچی روی در و دیوار بود ریخت روی زمین و خورد و خاکشیر شد...
کشتمش کشتمش هق... هق... هق... داشتم جیغ میزدم و گریه میکردم یک لحظه بعد مثل این عروسک کوکیا از ترس خشکم زد...
بعد از چند دقیقه عالیه ج*نازهی اون سیاه سوخته رو از روم ورداشت...
عالیه- بانو؟ بانو خوبین؟؟ حالتون خوبه؟ترانههههه... ترانهههه... کجایی زود باش یه لیوان آب بیار عجله کن... بانو بانو جان!!! چی شده زخمی شدین؟! جواب بدین بانووووووو... ترانهههه کجا موندی دختر زود باش دیگه...
از ترس خشکم زده بود با تته پته گفتم
- من... من... آدم ک*شتم من الان یکی رو کشتم... حالا چیکار کنم؟! چیکار کنم؟! عالیه... هق... هق... هق... من آدم ک*شتم عالیه من ک*شتمش اون مرده...
- شما کسی رو نک*شتین بانو آروم باشین...
- چی داری میگی عالیه؟!! من ک*شتمش با همین گلدون زدم توی سرش خ*ونش هنوز روی صورتمه اونوقت تو میگی من کسی رو نک*شتم؟!!!
عالیه من ق*اتل شدم آدم ک*شتم... هق... هق... هق...
عالیه- شما کسی رو نک*شتین بانو اون آدم نبود یه حیوون بود یه حیوون کثیف و شما از خودتون دفاع کردین فهمیدین؟؟ آروم باشبن طوری نیست...
سارا- من میدونم پلیسا میان دستگیرم میکنن میبرنم زندان عالیههههه... هق... هق...
عالیه- ای وای خانم آروم باشین کسی از این ماجرا بویی نمیبره!!! پلیسا هرگز هیچ ج*ن*ازهای رو پیدا نمیکنن چون اونا هیچ هویتی ندارن... کسی نمیفهمه که مردن. پس نگران نباشین من ترتیب ج*نازهها رو میدم شما آروم باشین...
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_118 رمان #ماه_دریا
سارا- عالیه چی داری واسهی خودت میگی؟؟ یعنی چی که اونا هیچ هویتی ندارن؟؟ مگه میشه؟؟
عالیه- حالا شده دیگه بانو شمام زیاد پیگیرش نشین بگیرین این آب و بخورین تا کمی حالتون جابیاد...
لیوان آبو از عالیه گرفتم یک دفعه سر کشیدم کمی حالم جا اومد.
ترانه- مامان!! مثل اینکه بیرون یه خبریه باید سریع اینجا رو تمیز کنیم زود باش.
سارا- عالیه حالا چیکار کنیم؟ با این ج*نازهها باید چیکار کنیم؟! من دارم از ترس میمیرم عالیه یه کاری بکن تو رو خدا عالیه من میترسم خوا... خواهش...
همینطور که داشتم حرف میزدم چشمام سیاهی رفت.
(عالیه)
وای خدا به خیر گذشت چیزی نمونده بود به فنا برم!!
ترانه- ماماننننن!! مامان ارباب زاده اومد
- پس چرا انقدر دیر کردن؟؟
((سورپرایز... واکنون ارباب زاده ارمیا یا همان فضول خان واردمیشود.))
- عالییییه... کجایی؟؟ سارا کجاست؟! حالش خوبه؟! طوریش که نشده هان؟!
عالیه- نه سرورم ایشون سالم هستن فقط ترسیدن من مجبور شدم از داروی خواب آور برای آروم کردنشون استفاده کنم.
ارمیا- چرا؟! از چی ترسید؟!
ترانه- از... از... شاهزاده اهورا...
ارمیا- چیییییی!!! اهورا... اون خودش اینجا بود ؟؟
عالیه- بله و میخواست بانو رو وادار به اطاعت کنه ولی با مقاومت بانو مواجه شد و به هدفش نرسید.
ارمیا- چطوری تونست جلوی اون غول بیابونی رو بگیره؟؟
ترانه- بانو ناخواسته از قدرت احظار اشیاع استفاده کرد و یه گلدون از راه پله اومد توی دستش با تمام توانش زد توی سرش که اهورا در جا مرد بانو تا حالا از این کارا نکرده طبیعیه که بترسن من موندم باهاش چیکارکنم!!
ارمیا- وای خدا چه دردسری!! اگه پدرش بفهمه خیلی بد میشه نباید بزاریم بفهمه کار بانو بوده تا وقتی که اون تمام قدرت هاشو به دست بیاره و کنترل کنه بعد از اون دیگه نگرانی نداره... بیخیال کاری که شده... من باید حافظشو پاک کنم تا فراموشش کنه...
عالیه- فکر نکنم تاثیری داشته باشه ولی یه امتحانی بکنین...
ارمیا- چرا؟ منظورت چیه عالیه؟
عالیه- ظاهراً این جادوها روی بانو هیچ تاثیری نداره چون شاهزاده اهورا میخواست با جادو بیحرکت نگهش داره ولی اثر نکرد.
ارمیا- جانننننن؟؟ پس من الان چه خاکی به سرم بریزم؟! ای بابا... به هر حال چارهی دیگهای ندارم باید یه امتحانی بکنم شاید جواب داد!!کجاست؟؟
- توی اتاقش خوابه
(ارمیا)
رفتم توی اتاقش... وای خدا انگار زلزله اومده بود اتاق منفجر شده بود.
سارا با صورت خونین روی تخت خواب بود.
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_119 رمان #ماه_دریا
ترانه رو صدا کردم تا کمی آب برام بیاره...
خون روی صورتشو تمیز کردم...
چقدر نازه باورم نمیشه این همون بچه کوچولویی که توی گهواره اولین بار دیدمش!!خیلی زیباست.
داشتم گردنشو تمیز میکردم که دیدم نشانش و پنهان کرده طفلکی حتماً باز درد داره فکر کنم دیگه گل برگاش کامل شده باشه!
جادو رو از روی گردنش برداشتم تا نشانش رو ببینم حق با من بود نشانش کامل شده بود... حالا این فرشتهی زیبا تمام و کمال مال منه و هیچ *** نمیتونه اونو از من بگیره من به کسی چنین اجازهای نمیدم فقط یک ماه دیگه باید صبر کنم بعدش همه چی تموم میشه البته اگه چموش بازیش نگیره!!
بعد از اینکه خونه روی صورتش رو تمیزکردم از جادوی فراموشی استفاده کردم تا شاید جریانه امشب رو فراموش کنه ولی ظاهراً فایدهای نداره...
من موندم چرا این دختر باید با چنین قدرت عجیبی به دنیا بیاد!!!
- ترانه... ترانهههه... کجایی؟
ترانه- بله در خدمتم
- بیا این اینجارو تمیز کنین هیچ اثری از خون یا درگیری نزارین
یک دست از لباسای بانو رو برام بیار باید ع*وضش کنم وگرنه صبح دیونه میشه زود باش
- چشم
(سارا)
صبح با سر درد بدی از خواب بیدار شدم حالم خوب نبود
از تخت اومدم پایین رفتم توی دستشویی یه آبی به سر و صورتم زدم وقتی توی آینه به خودم نگاه کردم تمام اتفاقات دیشب اومد جلوی چشمم رنگ از رخسارم پرید شدم عین گچ.
اونا کی بودن چرا به خونهی من حمله کرده بودن؟ اون سیاه سوخته کی بود که میخواست!!!!!
واییییی نه خدایا من کشتمش کشتمش اون مرده مرد اونم به دست من!! حالا چیکار کنم چه خاکی به سرم بریزم؟
داشتم گریه میکردم که عالیه در زد و اومد تو
- سلام خانم بیدار شدین؟ حالتون خوبه؟! چرا رنگتون پریده مریض شدین؟؟
میخواین زنگ بزنم دکتر بیاد؟؟
حالا میخواد مثل بچه ها سرم شیره بماله که مثلاً هیچ اتفاقی نیوفتاده.
- نه لازم نیست. بگو ببینم با ج*نازهها چیکار کردی؟؟
- چی؟ کدوم ج*نازهها خانم؟؟
- عالیهههه من خر نیستم!! منظورم همون ج*نازههایی که تو و دخترت مثل پشه تیکه پارشون کردین!! نکنه میخوای بگی خواب دیدم؟!! اگه اینطوره بهتره بدونی که من همه چی رو به وضوح یادم میاد پس راستشو بگو!!چیکارشون کردی؟؟
_____???______________
@roman
_____???______________
#پارت_120 رمان #ماه_دریا
عالیه- خب همشون و ریختم توی دریا چون جاشون همونجابود... نگران نباشین کسی پیداشون نمیکنه!!
سارا- چی... چی... این چی داره میگه ریختتشون توی دریا!!!
یعنی داشتم از تعجب شاخ در میاوردم انگار غذا برای کوسهها ریخته بود چه راحتم دربارش داره حرف میزنه!!
- عالیه!!! هیچ معلوم هست داری چی میگی؟ ریختیشون توی دریا به همین راحتی؟؟ آرهههههه
مگه ماهی بودن که ریختیشون توی دریا!! اگه به تور صیادا بیفتن چی؟؟ اونوقت همه میفهمن کار ما بوده که!!!
عالیه- نه کسی نمی فهمه خانم چون کسی پیداشون نمی کنه نگران نباشین.
- از کجا میدونی که کسی پیداشون نمیکنه؟ راستی تو دیشب گفتی که اونا هیچ هویتی ندارن چرا؟؟
عالیه-آآ... آآآ... خب... خب.. راستش چی میگم عهههههه من که دیشب گفتم اونا آدم نیستن خب کسی که آدم نباشه پس هویتم نداره همین...
- چییییی!!!!! ولی اونی که من دیدم آدم بود نه حیوون!!! باز چی رو داری ازم قایم میکنی عالیه؟ چرا همهی کارات مرموز شده؟ اصلاً تو کی هستی؟ اون همه قدرت رو از کجا آوردی؟؟
عالیه (ای وای حالا چیکار کنم چی بهش بگم آخه...)
- ببخشید بانو چرا اینا رو از خود ارباب زاده نمیپرسین؟؟
- ارباب زاده؟؟ منظورت همون فضول خان؟؟ اون که بدتر از توعه همش میگه بعداً... بعداً بهت میگم... به وقتش... من موندم این بعدنها کی میرسن؟؟
عالیه- خخخخ... وای خدا... خانم چه خوب اداشون رو در میارین!!!! عین خودشون حرف زدین... خخ
سارا- آره دیگه خنده هم داره همتون منو اسکل کردین... باشه بخند دارم براتون وایسا.
عالیه- راستی خانم صبح حسنا خانم زنگ زدن گفتن که میان دنبالتون تا برین برای خرید.
- چه خریدی؟؟
عالیه- منم پرسیدم گفتن خودتون میدونین خانم...
- باشه خودم بهش زنگ میزنم... راستی عالیه؟؟؟ترانه کجاست حالش خوبه؟؟
- بله خانم حالش خوبه شما نگران اون نباشین چیزیش نمیشه اون محافظ خوبیه...
_____???______________
@roman
246 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد