The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

ماه دریا👑

246 عضو

_???_____________

#پارت_81 رمان #ماه_دریا

کمی جیغ کشیدم دیدم فایده ای نداره چیزی از سرعتش کم نکرد دیگه جیغ نکشیدم چه کاریه آخه وقتی اهمیتی نمیده و کار خودشو میکنه انگار پنبه گذاشته توی گوشش مردک دراز گوش خخخ.
وقتی رسیدیم به خیابان اصلی راننده گفت

- لطفاً دیگه جیغ نکشید بانو وگرنه تو بد دردسری می‌افتیم.

- بله؟! به تو چه که توی کارای من فضولی میکنی هان؟ راهتو برو... می‌خواستی یواشتر بری که منم جیغ نکشم ایشششش

- چشم ببخشید..

بعدم دست برد واز توی داشبردماشین یه پاکت کادوعی داددستم.

- این چیه دیگه..؟

- چیزی نیست خانم ارباب گفتن اینو بدم به شما )

- ارباب؟؟ اون دیگه کیه نکنه همون فضول خانه؟؟

- بزودی می‌بینیدش لطفاً بسته رو باز کنید و بپوشیدش

- بپوشمش؟ مگه چیه که باید بپوشمش؟! بسته رو باز کردم یه شال همرنگ لباسم بود چی؟!! یاخدا دستم بردم طرف سرم دیدم بلههههه شال روی سرم ندارم.

خاک بر سره من کنن انقدر باعجله تالارو ترک کردم که یادم رفت که لباس درست وحسابی تنم نیست وای وای وای آبروم رفت.

باخجالت شال و انداختم سرم راننده تا خود فرودگاه با همون سرعت رانندگی کرد اگه بگم تا خود فرودگاه ده بار جریمه شد دروغ نگفتم وقتی رسیدیم به ورودیِ فرودگاه دیدم آقای جوادی وکیلم دم در ورودی منتظر منِ ولی نگرانی از سر و روش می بارید.

به راننده گفتم نگهداره وقتی ماشین ایستاد خواستم پیاده بشم که دیدم در باز نمیشه به راننده گفتم

- چرا درو قفل کردی؟؟؟

- دستوره اربابه شرمنده نمیتونم تاخود فرودگاه درو باز کنم

- چی چرا ؟

- ارباب گفتن براتون خطر ناکه لطفآ پیاده نشین

- باشه حداقل پنجره رو بازکن‌ وکیلم اینجاست باید باهاش حرف بزنم.

شیشه رو کشید پایین که آقای جوادی رو صدا کردم برگشت طرف ماشین که دید منم بدو امد سراغم

- سلام سارا خانم خوبین شنیدم توی عروسی درگیری شده شما حالتون خوبه؟!

- بله من خوبم آقای جوادی ببخشید که شمارم به زحمت انداختم شرمنده بلیطا رو آوردین؟!

- ای بابا چه زحمتی شما رحمتین من که کاری نکردم بفرمایین اینم بلیط

- ممنون آقای جوادی

- مراقبِ خودتون باشین اگر هر اتفاقی افتاد خبرم کنین منم تا دوروز دیگه اونجام

- باشه حتماً با اجازتون .

از آقای جوادی خداحافظی کردم و وارد فرود گاه شدیم راننده پیاده شد و درو برام بازکرد...
_???_____________

1400/10/03 15:11

‌ _____???______________

#پارت_82 رمان #ماه_دریا

پیاده شدم ورفتم داخل سالن فرودگاه...

(درهمون زمان تالار عروسی...)

کمالی- له و لوردم کردن اینا دیگه کی بودن؟؟ این سارا یه دختر معمولی نیست من در مورد اون اشتباه نکردم سارا تنها کسی که میتونه منو به خواستم برسونه پیدات میکنم هرجا که باشی آخرش ماله خودمی سارا... آخ آخ چه دردی می‌کنه خون دماغ شدم تمام صورتم کبود شده اون زن بود یا هرکول؟ داشتم خون روی صورتم و پاک می‌کردم که چشمم افتاد به صادقی‌... زنش حال خوبی نداشت اونم مثل من بدجوری کتک خورد حقش بود زنیکه‌ی فیس فیسو سارا به خاطره این مادر و دختر از من بدش میاد چون اینا مسخرش کردن...
مثل اینکه سارابدجوری بهشون رکب زده که زنه به این روز افتاده!!
به درک هربلایی سرشون بیاد حقشونه انقدر *** بودن که نفهمیدن جای سارا با دخترشون عوض شده و این بلارو سر من آوردن نمی‌زارم آب خوش از گلوشون پایین بره باید سارا رو به من برگردونه...

بلند شدم رفتم طرف آنا حال و روز خوبی نداشت وقتی از روی عصبانیت سفره‌ی عقدو پرت کردم همه‌ی محتویات سفره خالی شد روی سر آنا جام عسل خالی شده بود روی سرش بد وضعیتی داشت ولی اصلاً برام مهم نبود حیف اون لباس که تن این بی‌لیاقته دختره‌ی ازخود راضی هروقت می‌دیدمش می‌خواستم بزنم له و لوردش کنم حالا ببین به چه روزی افتادم!!
مار از پونه بدش میاد جلوی در لونش سبز میشه منم از این دختره بدم میومد حالا گرفتارش شدم...
ولی به خاطر به دست آوردن سارا مجبورم تحملش کنم.

رفتم بازوش و گرفتم و بلندش کردم که صادقی گفت- چیکار داری میکنی مهرداد؟ تو هیچ نسبتی با دخترمن نداری دستشو ول کن.

- ولش کنم؟! توفکرکردی من چیم؟! یه احمق؟! دختر تو الان زن منه شرعاً وقانوناً پس باید به وظایف ز*ن*اشوییش برسه اینطور نیست؟!

- ولی این امکان نداره خطبه‌ی عقد به اسم سارا خونده شده نه آنا پس عقد باطله

- باطله؟!! ببینم خر مغزتو گاز گرفته صادقی؟! فکرکردی من کیم؟! یه *** که هیچی حالیش نیست؟!! من نمی‌زارم تو به همین راحتی منو بپیچونی!!
خوب گوشاتو باز کن و ببین چی میگم صادقی تو باید سارا رو برای من بیاری وگرنه دخترت تا آخرعمرش توی خونه‌ی من باید کلفتی کنه...
و اگر من زودتر از تو سارا رو پیدا کنم بازم دخترت باید نوکریش و بکنه پس اگه می‌خوای دخترت و به دست بیاری باید سارای منو برگردونی...
اما در مورد خطبه‌ی عقد!! مشکل باخونده شدن خطبه‌ی عقد حل میشه...
حاج آقا مستوفی اینجا هستن همین الان دوباره خطبه رو به اسم آنا می‌خونه دیر نشده...

- من می‌خواستم سارا رو بهت بدم چون بهت بدهکار بودم ولی

1400/10/03 15:12

حالا می‌تونم تمام پولتو تمام و کمال بهت برگردونم قرار بینمون لغو میشه من بدهیم و میدم توام دست از سر دخترم بردار

- بگو ببینم تو یک دفعه این همه پولو از کجا آوردی بانک زدی؟؟

- نه بانک نزدم سارا بهم داده اون تمام طلبت و صاف کرده پس دخترمو ول کن

- آفرین به سارا می‌بینی اون دختر با اینکه تو در حقش بد کردی بازم کمکت کرده اون دختر قابل ستایشه...
من در مورد سارا اشتباه نکردم اون دختر با لیاقتیه برای همینه که من عاشقشم صادقی!!
ولی تاوقتی سارا پیشم برنگرده دخترت باید پیش من بمونه...

داشتم با صادقی حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد سعید بود...

- بگو ببینم سعید چیکار کردی سارا کجاست؟

- رئیس خانم سارا رفتن فرودگاه مثل اینکه می‌خوان از تهران برن!!

- چی فرودگاه همون‌جا معطلش کنین‌ تا من بیام نزارین سوار هواپیما بشه فهمیدی؟؟

- ولی قربان اون محافظا هم اینجا هستن ممکنه که باز درگیری بشه

- خفه شو سعید کاری که گفتم بکن خودم دارم میام عجله کن

- چشم رئیس

بعد ازاین که گوشی رو قطع کردم احمدی رو صدازدم... احمدی احمدی زود بیا اینجا

- بله رئیس در خدمتم برو موستوفی رو بیار اینجا فوراً

- چشم رئیس

احمدی که رفت آنا که تازه به خودش اومده بود شروع کرد به التماس کردن...
‌ _____???____________

1400/10/03 15:12

‌ _____???______________

#پارت_83 رمان #ماه_دریا

آنا- آقای کمالی ازتون خواهش میکنم این کارو با من نکنین التماستون میکنم من... من... نمی‌خوام باشما ازدواج کنم خوا... خواهش میکنم هق هق

دستشو پس زدم و گفتم خفه شو دختره‌ی بی‌ریخت فکر کردی عاشق اون قیافه‌ی نحستم؟! یادوست دارم باتو ازدواج کنم به خاطره توعه که همه‌ی نقشه های من خراب شده و من سارا رو ازدست دادم...
حالا چی شده؟ چرا ترسیدی؟ تا چند لحظه‌ی پیش که داشتی بلبل زبونی می‌کردی فکرشم نمی‌کردی که کارت به اینجابرسه نه؟
تو نبودی که تا چند لحظه‌ی پیش داشتی کُری می‌خوندی و اسم های آنچنانی روم می‌زاشتی، چیه پشیمون شدی؟
تازه به حرف سارا رسیدی!!؟
آنا من بلایی به سرت بیارم که تا عمر داری یادت نره و قناری‌های توی قفس به حالت چه چه بزنن به خاطر توهینایی که بهم کردی بد تاوانی پس خواهی داد.
تو یه *** به تمام معنایی تو حتی لیاقت نداری کفشای سارارو جفت کنی می‌فهمی؟
فکر کردی اون بدون هیچ پشتوانه‌ای داشت حرف میزد؟! نه... نه... اون از قبل تمام این نقشه هارو چیده بوده و منتظره امروز بوده تا اجراشون کنه اونوقت تو داشتی کورکورانه باهاش بحث می‌کردی.
میدونی آنا با اینکه سارا امروز تمام نقشه‌هامو خراب کرد ولی من بیشتر از قبل عاشقش شدم میدونی چرا؟؟
چون اون تمام این سالها همه‌ی خانواده‌ی صادقی رو بازی داده بود و حتی منو که ادعای زیرکی میکردم و هوش و درایت بالایی دارم هم فریب داد دل و جرعتش قابل تحسینه...
ببینم توام جرعت انجام دادن چنین کاری و داشتی؟ معلومه که نداشتی تو کودن‌تر از این حرفایی که فکرت به این چیزا برسه.

دستمو بردم زیر چونش و بلندش کردم و توی چشماش زُل زدم و باخونسردی تمام گفتم سارا خیلی زیباست باهوشه نترس و باوقاره ولی تو چی؟ توپیش اون هیچی نیستی.

می‌خواستم خوردشون کنم همشون و اونا باعث شدن عشقم از دستم بره انقدر عذابشون میدم تا دلم خنک بشه تا وقتی سارا رو پیداکنم آنا در عذاب خواهدبود.
توی ذهنم داشتم براشون خط و نشون می‌کشیدم که آقای مستوفی امد تو رفتم جلو و گفتم

- آقای مستوفی دوباره باید خطبه‌ی عقدو بخونی ولی اینبار به اسم آنا صادقی مراقب باش دوباره خراب کاری نکنی...
وقت زیادی نداری زود باش سریع بخون من کار دارم باید برم عجله کن...
‌ _____???______________
@

1400/10/03 15:12

‌ _____???______________

#پارت_84 رمان #ماه_دریا

پدر آنا- بس کن مهرداد این کارِ تو غیر قانونیه اون دختر نمی‌خواد زن تو بشه نمی‌تونی این کارو برخلاف میلش انجام بدی.

نامادری- آقای کمالی خواهش میکنم خواهش میکنم به دخترم رحم کن من قول میدم سارا رو براتون پیدا کنم بزارین دخترم برگرده التماستون میکنم هق هق

کمالی- خانم صادقی بگو شما دوتا خواب بودین یا خودتون زده بودین به خواب؟!! دختر شما باخط و امضای خودش سند ازدواج امضا کرده تازه بله رو هم قبلاً داده اون الان زن منه اسمش توی شناسنامه‌ی منه پس میشه بگی کجای این کار غیره قانونیه؟ اگرم باور نمیکنی خودتم میتونی بری مدارک و ببینی وقت منو بیهوده تلف نکنین من باید برم دنباله سارا تا نرفته شمام اگه می‌خواین دخترتون و طلاق بدم همونطور که گفتم باید سارا رو برام بیارین والسلام.

ناپدری- خواهش میکنم مهرداد این کارو نکن بخاطر دوستی این چند سالمون این کارو بامن نکن مادرش دق میکنه خواهش میکنم.

کمالی- سارا حق داشت صادقی منم هرچی فکر میکنم میبینم توهیچ حس پدرانه ای نسبت به سارا نداشتی... سارا راست گفت که دختر تو نیست... تو برای دختر خودت داری بال بال میزنی ولی برای سارا نه... به هرحال بیخودی موس موس نکن دردی ازت دوا نمیکنه بهتر بدونی این پنج سالی که من با تو دست دوستی دادم به خاطر این بود که روز اولی که سارای 13ساله رو دیدم عاشقش شدم وگرنه من علاقه ای به دوستی با تو نداشتم هرکاریم که تا حالا برات کردم از صدقه سری سارا بود فهمیدی جناب صادقی؟؟؟... آقای مستوفی خطبه رو بخون سریع.
بعد از اینکه عاقد خطبه‌ی عقد و به نام آنا خوند به همه‌ی مهمونا که تا اون لحظه اونجا بودن‌ گفتم‌ برن چون عروسی تموم شد. عروسی که باید الان در کنار من می‌بود فرار کرد اونم بعد از اینکه دل و ایمان منو به باد داد آرزو هامو نابود کرد وکاری کرد که هر لحظه حسرت داشتنشو داشته باشم با اون لباس و جواهرات و آرایش زیبای صورتش و اون رقصش اصلاً اون رقص چه رقصی بود؟؟ تا حالا توی هیچ مجلسی چنین چیزی ندیده بودم خیلی زیبا می‌رقصید و هوش از سرم برد شاید اونم جزو نقشش بوده تا منو نابود کنه از اون دختر بعید نیست... آخ سارا سارا سارااااااا گیرت میارم به هر قیمتی که شده. تو ملکه‌ی خونه‌ی منی برت می‌گردونم منتظرم باش که دارم میام .

- احمدی احمدی کدوم گوری هستی؟؟

- بله قریان درخدمتم

- این دختره رو ببر خونه و چهار چشمی مراقبش باش که فرار نکنه.
آنا هنوز توی شکه الان نه کاری می کنه ونه مقاومتی میکنه معلوم نیست وقتی هواسش برگرده سر جاش دست به چه کار ی بزنه هواستو جمع

1400/10/03 15:12

کن من رفتم.
بعدم بلافاصله از تالار زدم بیرون که صدای فریاد و التماس آناومادرش بلند شد.
یه مشت *** که قدرجواهری که دستشون بود و ندونستن احمقا من وقت برای این خل وضعا ندارم باید خودمو به فرودگاه برسونم وگرنه سارا میره... نمیزارم بره نمیزارم اون م*ال منه سوارماشینم شدم و با بالاترین سرعت ممکن رانندگی کردم .

(سارا)
واردسالن فرودگاه که شدم همه برگشتن طرفم و داشتن وراندازم میکردن حقم داشتن بدبختا آخه آدم با لباس مجلس عروسی میزنه بیرون؟! شانس آوردم زیاد لختی نبود وگرنه آبرو برام نمی‌موند داشتم میرفتم تا مدارکم و تحویل بدم که دیدم یه عده پسر و دختر جوون که یه جا جمع شده بودن دارن به من نگاه میکنن وپچ پچ میکنن... خدایا خودت صبر بده

((سارا!!))

- بله؟؟ چیه؟؟ تو چی میخای این وسط اصلاً حوصله‌ی وراجیای تورو ندارما گفته باشم

((زود برو اون لباسارو عوض کن ))

- عه نه بابا چه خوب گفتی خودم نمی‌دونستم!! ده آخه مشنگ خان با چی عوضش کنم من که لباس باخودم نیاوردم

((برو به قسمت بازرسی زنان اونجا شاید یه چیزی پیداکردی که بپوشی اون آرایشتم پاکن به اندازه ی کافی جلب توجه میکنی ))
‌ _____???______________

1400/10/03 15:12

‌ _____???______________

#پارت_85 رمان #ماه_دریا

- میگی چیکار کنم هان مگه تقصیره منه؟ خوب خوشگلیم خدا دادی خودم که درستش نکردم!چش نداری ببینی؟؟

((سارا برو اون لباسارو عوض کن من اعصاب ندارم وگرنه به جون خودت قسم میرم کاری با کسایی که دارن با نگاهشون تو رو می‌خ*ورن می‌کنم که دیگه جون نگاه کردن بهت رو نداشته باشن اونم جلوی چشمای خودت...))

- برو بابا کم گُپّی بیا!! داشتم با فضول خان توی ذهنم کل کل میکردم که یکی گفت

- سلام خانم خوشگله... چی شده از دست نامزدت در رفتی ؟؟

برگشتم طرفش دیدم یکی از اون پسرایی بود که داشتن پچ پچ می‌کردن پسره‌ی بیشعور همین تورو کم داشتم... برو گم شو...

- حالا چرا انقدر بی‌اعصابی خوشگل خانم؟! می‌خوام کمکت کنم منو دوستام داریم میریم کیش برای گردش اگه می‌خوای فرار کنی می‌تونی با ما بیای قول میدم حسابی خوش بگذره نظرت چیه پایه‌ای؟؟

- مثل اینکه زبون آدمیزاد حالیت نمیشه پسره‌ی جلف برو گورتو گم کن تا کاردستت ندادم...

همین که اینو گفتم یکی پسره رو مثل پتک کوبوند به ستون وسط سالن. این دیگه چی بود؟!!!

((سارااا بهت گفتم که هرکسی بهت نظر داشته باشه چیکارش می‌کنم باور نکردی حالا خوب تماشا کن این نتیجه‌ی حرف گوش نکردنته))

- چی؟!! چی میگی چیکار می‌خوای بکنی؟!! نههههههههه این کارو نکننننن یا خدا چی چی چیکارمی‌خوای بکنی؟ تو... توو... روانییییی چیکار می‌خوای بکنی؟ چطور می‌تونی اون فقط... باورم نمیشه چیزی رو که دیدم باور نمی‌کنم اون واقعاً... تو دیوانه‌اییییی... روانیییی... چیکارکردی.. روانیییییی.
داشتم خفه میشدم دیگه گوشام هیچی نمیشنید فقط داشتم جیغ می‌کشیدم و به اون جوون بدبخت که بی‌جون افتاده بود روی زمین نگاه میکردم دوستاش همه با داد و فریاد دویدن طرفش که یکی بازوم گرفت و کشید عقب چشمام تار شد دیگه واضح نمی‌دیدم فقط دیدم که اون پسره داره بدو میاد طرفم که دیگه چیزی نفهمیدم...
‌ _____???______________

1400/10/03 15:13

‌ _____???______________

#پارت_86 رمان #ماه_دریا

(کمالی)
وقتی رسیدم فرودگاه تمام سالن انتظار رو از نظر گذروندم تا شاید سارا رو ببینم که دیدم سارا بیهوش توی ب*غ*ل یه پسرجوونه.
اون دیگه کدوم خریه چطور جرعت کرده سارا رو ب*غ*ل کنه چه بلایی سرش آورده که بیهوش شده؟!
دوییدم طرفش که دوباره اون محافظا سد راهم شدن دیگه داشت از عصبانیت خون توی رگام یخ می‌بست معلوم نیست از کدوم قبرستونی پیداشون شده که حالا دم به دقیقه جلوی من سبز میشن دیگه به هیچ کدومشون رحم نمیکنم.

من باید سارا رو از دست اون بچه ژیگول بگیرم بهش اجازه نمیدم اونو از من دورش کنن دیگه صبر جایز نبود به افرادم دستور حمله دادم وقتی اونا باهم درگیر شدن خواستم از فرصت استفاده کنم و برم سراغ سارا که یکی از اون محافظا که دست کمی از هرکول نداشت جلوم سبز شد با هم درگیر شدیم اون به من اجازه‌ی عبور نمیداد زورش زیاد بود و من کم آورده بودم زد و خوردِ بدی توی فرودگاه راه افتاده بود و کار به چاقو کشی رسیده بود بیشتر افرادِ من زخمی شده بودن نمیشد باور کرد خیلی قوی بودن افرادم در برابرشون عاجز شده بودن بعد از کلی درگیریه بی‌نتیجه یک دفعه اونا عقب نشینی کردن و رفتن من بدو خودمو رسوندم به قسمت بازرسی زنان و بی‌مقدمه وارد شدم همه جارو گشتم اما خبری از سارا نبود در همون لحظه یکی از هواپیما ها از باند فرودگاه بلند شد.

حتماً سارا رو با اون هواپیما بردن برای همین افرادش عقب نشینی کردن لعنت لعنت لعنت بهتون و چندین مشت محکم زدم به شیشه که خورد و خاک شیر شد بماند که دست خودمم نابودشد.

می‌خواستم برم از اطلاعات بپرسم ببینم مقصد هواپیما کجا بوده که پلیس و نیروی انتظامی ریختن توی فرودگاه و منو افرادمو دستگیر کردن فقط ما رو گرفتن چون افراد اون قبلاً رفته بودن...
اونا در عین قدرت و شجاعت بسیار باهوش بودن و به موقع از مهلکه فرار می‌کردن اونم بدونِ هیچ ردی. ولی من پیداتون میکنم بالاخره گیرتون میارم و سارا رو ازتون پس می‌گیرم اون م*ال منه نه شما اینو بهتون ثابت میکنم حالا می‌بینین بچه ژیگولا صبر کنین
‌ _____???______________

1400/10/03 15:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

اِرمیا

1400/10/03 15:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سارا

1400/10/03 15:14

‌ _____???______________

#پارت87 رمان #ماه_دریا

(سارا)
توی سرم احساس سنگینی می‌کردم و گلوم می‌سوخت به زور چشمامو باز کردم که با چهره‌ی درهم و نگران حسنا مواجه شدم انقدر گریه کرده بود که زیر چشماش گود افتاده بود قرمز بود...

- حسنا چی شده من کجام؟

- وای سارا تو به هوش امدی!! حالت خوبه؟! خوبی هق هق

جوری بغلم کرده بود که داشتم خفه میشدم
- حسنا جان!! خفه شدم عزیزم چرا اینجوری میکنی برای چی داری گریه میکنی؟

- خوشحالم که به هوش امدی سارا نمی‌دونی این چند روزه به من چی گذشت دختر! آخه توکه انقدر نازک نارنجی نبودی پس چرا به این روز افتادی؟؟

تازه با حرفی که حسنا زد یادم افتاد که توی فرودگاه چه اتفاقی افتاد و چه جوری یکی جلوی چشمم بخاطره حماقت من اون بلا سرش اومد و زندگیش نابود شد داغ دلم تازه شد ترس تمام وجودمو گرفت...
دیگه می‌ترسیدم حتی توی ذهنم فکر کنم باورم نمیشه تمام این مدت با یه همچین جانیِ خطرناکی در ارتباط بودم.
اصلاً به خودش زحمت نداد از طرف بپرسه که چرا داره اون حرفا رو میزنه بی‌مقدمه ظرف دو ثانیه پسره رو از هستی ساقط کرد انگار اصلاً احساس ترحم توی دلش وجود نداشت باورم نمیشه خدایا حالا باید چیکارکنم؟!!!
حسنا:

- سارااااااا

- چیه چته؟! حسنا چرا داری فریاد میکشی؟! دیونه شدی انشاالله؟؟

- نه من دیونه نشدم دو ساعت دارم صدات میکنم هیچ معلوم هست کجایی؟ چرا مثل جغد زُل زدی به دیوار؟ خوبی؟

- من خوبم ببخشید حواسم جای دیگه‌ای بود. حسنا!! من کجام؟ اینجا کجاست؟ من چطوری اومدم اینجا؟

- اینجا ویلای خودته که ما برات خریدیم نترس توی خونه‌ی خودتی عزیزم

- خوب من توی فرودگاه از حال رفتم کی منو آورد اینجا؟

- می‌خوای راستشو بگم یا دروغ تحویلت بدم عزیزم؟ هان؟!

- چرت نگو حسنا بگو ببینم کار کی بود؟؟

- خوب کار یه جوان خوش تیپ، خوش قیافه، جذاب ومهربون که تا همین چند لحظه‌ی پیش نگران مضطرب کنارت بود

- خوب خوب فهمیدم بگو کی بود؟؟

- نمیدونم!! ولی خیلی نگرانت بود شب و روز ازت مراقبت کرد تا به هوش بیایی وقتیم داشت می‌رفت تو رو سپرد به من تا چهار چشمی ازت مراقبت کنم که یک وقت آب توی دلت تکون نخوره وگرنه پدرمو به عذام می‌نشونه همین

- مگه من چند روز بیهوش بودم؟؟

- تو خب سه شبانه روز عینه خرس خواب بودی سارا جان
‌ _____???_____________

1400/10/03 15:14

‌ _____???______________

#پارت_88 رمان #ماه_دریا

- چی سه روز بیهوش بودم؟! آخه چرا؟

- نمی‌دونم والا دکتر گفت به خاطره ترس و شوک عصبیه...

- شوکه عصبی!

-آره فقط هم این نبود تمام این سه روز داشتی کابوس می‌دیدی ولی به هوش نمی‌اومدی با جیغ و داد بیدار میشدی ولی چشماتو باز نمی کردی و دوباره از هوش می‌رفتی تمام این مدت اون پسره مثل پرستار بچه ازت مراقبت کرد و به هیچ *** اجازه نمیداد حتی بهت نزدیک بشن امروز که دید حالت خوبه و داری به هوش میای رفت البته بعد اینکه یه دل سیر نگاهت کرد.

- غلط کرد... نفهمیدی کی بود؟! اسمشو نگفت؟!

-نه ولی گفت تو میشناسیش

- چی من می‌شناسمش؟

- آره

داشتم با حسنا حرف میزدم که چند تقه به در خورد حسنا اجازه‌ی ورود داد که دیدم عالیه خانم با یه سینی پر وارد شد.
- عه این اینجا چیکاره میکنه حسنا؟؟ عالیه خانم تواینجارو از کجا پیداکردی؟؟

- سلام خانم حالتون خوبه؟ خداروشکر که به هوش اومدین دیگه داشتم از نگرانی می‌مردم خانم

- من حالم خوب عالیه خانم... ازت پرسیدم اینجارو از کجا پیدا کردی؟

- چی بگم خانم؟! راستش من هرچی به شما زنگ زدم نتونستم باهاتون تماس بگیرم آخه شما گفته بودین که خودتون باهام تماس می‌گیرین وقتی که دیدم ازتون خبری نیست نگران شدم خواستم باهاتون تماس بگیرم که نشد برای همین تصمیم گرفتم که برگردم تهران ولی وقتی رفتم فرودگاه دیدم که شما رو دارن میبرن رنگ به رخسار نداشتین و بیهوش بودین منم با شما از فرودگاه اومدم تا ازتون مراقبت کنم خانم

- که اینطور!! عجب تصادفی!! ممنون بابت نگرانیت عالیه خانم ولی ترانه کجاست نیاوردیش اینجا؟

- چرا خانم اینجاست داره براتون سوپ درست میکنه بفرماین این داروهاتونو بخورین تا زودتر خوب بشین

- آره داروهاتو بخور ساراجون ولی فکر نکنم مثل قبل اثرکنه عزیزم

- منظورت چیه حسنا؟ چرا انقدر مرموزشدی؟

- مرموز چیه دختره‌ی خر شانس منظورم اون خوشتیپه دیگه بابا آخه این چند روزی که بیهوش بودی اون داروهاتو بهت میداد نازت میکرد و وقتی که کابوس میدیدی تو رو ب*غ*ل میکرد تا آرومت کنه چنان با عشق بهت نگاه می‌کرد که آدم حسودیش می شد

- چی... چی... توچی گفتییی؟ ب*غ*لم میکرد؟! چرا مگه محرمه من بود پس تو اینجا چه کاره بودی حسنا؟ همینجوری وایسادی تا ب*غ*لم کنه هیچی بهش نگفتی؟؟ عالیه خانم توچرا کاری نکردی؟! چرابهش اجازه دادین این کارو بکنه؟؟
‌ _____???______________
@

1400/10/03 15:15

‌ _____???______________

#پارت_89 رمان #ماه_دریا

- والا چی بگم خانم‌ آخه انقدر عصبانی بود که من جرعت نکردم نزدیکش بشم چه برسه به اینکه چیزیم بهش بگم!!!

- چته سارا؟ عه چیکار به عالیه خانم داری؟بیخودی خودتو خسته نکن اون آدمی که ما دیدیم عالیه خانم که سهله باباتم بود به حرفش گوش نمیداد

- یعنی من بدبخت انقدر بی‌کس و کارم که از این به بعد دیگه جرعت نمی‌کنم بیهوش بشم خاک بر سر من کنن که دوستی مثل تودارم!! آدم فروش!!

- دِه زکی بیاو خوبی کن منو باش گذاشتم از آ*غ*وش اون خوش تیپ جنتلمن فیض ببری!!دخترای مردم آرزوشون یه همچین جیگر ثروتمندی نصیبشون بشه که نمیشه اون وقت یارو باپای خودش امده درخونه‌ی این خرِ زبون نفهم!!! خانم دارن واسه‌ی من ناز میکنن...

- خفه شو بابا ایششش بدبخت شوهر ندیده

- عه مگه تو دیدی؟!

- وای خدا از دست این من دیونه نشم خوبه

- خانم جان چرا انقدر ناراحت میشین اون جوون پسره خوب و برازنده‌ای بود خیلیم دوستت داره اگر نداشت که تو رو تمام مدت حتی توی هواپیما هم توی ب*غ*لش نگه نمی‌داشت اون بدبخت داشت از نگرانی می‌مرد و تا وقتی مطمعاً نشد حالت خوب از پیشت نرفت تازه به حرف کسیم گوش نمیداد. شاید خواست خداست شما دوتا باهم آشنا بشین خانم!!

توی هواپیما منو بغل کرده بوده اونوقت عالیه اینو از کجا میدونه؟ این زن عین آفتاب پرست رنگ عوض میکنه یه کاسه‌ای زیره نیم کاسش هست که بهم دروغ گفت!!

- پسر خوب؟! عالیه خانم!!! من دیگه به کسی اعتماد ندارم می‌دونی توی فرودگاه چی دیدم میدونی با بچه ی مردم چیکار کردن فقط بخاطره اینکه بامن حرف زده بود؟ پسره رو ظرف کمتر از دوثانیه جلوی چشمای خودم بدبخت کرد!! بهم گفت ابن کارو میکنم من باور نکردم فکرکردم داره گُپی میاد تا برای من آقا بالاسر بازی دربیاره ولی باکاری که دستورِ انجام دادنشو داد فهمیدم با یه روانی طرفم ومن تمام این مدت داشتم باهاش حرف میزدم وکل کل میکردم!!

صبر کن ببینم نکنه اونی که منو آورده خودش باشه هان یعنی اون بوده یا اونی که با اون پسردرگیرشد!!؟ ببینم حسنا پسره وقتی منو آورد چیی پوشیده بود هان؟؟

- خب یه دست کت و شلوارِ سفید تنش بود که واقعاً بهش میومد تازه با لباس تو هم که پوشیده بودی کاملاً ست بود یعنی هرکی میدید فکرمیکردکه اون شوهرت یا نامزدته...

- چ.. چی؟! یعنی واقعاً همونی بوده که توی فرودگاه اون جنایت انجام داد؟!! اون منو آورد اینجا؟!

- من نمیدونم اون همون بوده یانه ولی تمام مدت باهات بود
‌ _____???______________

1400/10/03 15:16

‌ _____???______________

#پارت_90 رمان #ماه_دریا

- خدایا یعنی اون بوده؟ حتماًخودش بوده ولی من صورتش و ندیدم خیلی دوست داشتم ببینمش چه خوابی براش دیده بودم حیف شد.

من بهش اعتماد داشتم ولی با اون بلایی که سر اون پسره‌ی بدبخت اورد دیگ ازش میترسم از کجا معلوم که بار اولش باشه؟! آخه آدم قحط بودکه من باید گیر این روانی بیفتم وقتی اون صحنه میاد جلوی چشمم حالم بد میشه.
تا حالا باچنین چیزی مواجه نشده بودم!

- بس کن سارا تقصیر خودت بوده دیگه اگه به حرفش گوش میکردی اون اتفاقم نمی‌افتاد

- آهان دیگه چی از کی تاحالا تو شدی مدافع اون؟! ببینم‌نکنه عاشق شدی که اینجوری سنگشو به سینه میزنی حسنا خانم؟!!

- نه بابا چه عاشقی طرف خودش عاشق سینه چاکه جناب عالیه من چطور میتونم عاشقش بشم آخه؟!

- خانم من میرم پایین یه سری به این ترانه بزنم بهش بگم شما به هوش امدی از نگرانی دربیاد بچم...

- باشه دستت درد نکنه عالیه خانم اسباب زحمت شماهم شدم.

- این چه حرفیه دخترم من تورو خیلی دوست دارم هرکاری از دستم بربیاد براتون انجام میدم.

امروز یک هفته از اون روز کزایی گذشته منم برای اینکه اون ماجراها رو فراموش کنم تمام کارای شرکتو خودم دست گرفتم همه چی خوب پیش میره از اون فضول خان هم خبری نیست از اون روز نحس به بعد دیگه نیومد سراغم از یک طرف خوش حالم که از شرّ مزاحمتاش خلاص شدم از یک طرفم نگرانش شدم نمی‌دونم چرا بی خبر ول کرد رفت میترسم گیر اون کمالی افتاده باشه گاهی دلم میخاد باهاش ارتباط ذهنی برقرارکنم ولی بعد پشیمون میشم چون یه ترس بدی ازش به دلم افتاده موندم سر دوراهی نمیدونم چیکار کنم...
‌ _____???______________

1400/10/03 15:17

‌ _____???______________

#پارت_91 رمان #ماه_دریا

کارای شرکتو تموم کردم و از شرکت زدم بیرون سوارِ ماشین شدم تا برگردم خونه حالم اصلاً خوب نبود کابوسای شبانه امانمو بریده بهتره برم یه هوایی عوض کنم راهمو کج کردم تا برم پارکی جایی کمی حال و هوام عوض بشه داشتم میرفتم که دیدم عالیه خانم داره میره به طرف دریا

- عه یعنی چی؟! مگه این امروز قرار نبود بره تهران برای فروش خونش؟! پس اینجا چیکار میکنه؟!!
فضولیم گل کرد باید بفهمم داره کجا میره خیلی وقته بهش شک دارم ولی نتونستم هیچی ازش بفهمم...
همین که حرکت کرد منم ماشین و همون نزدیکیا پارک کردم و پیاده شدم عینک دودیمو زدم به چشمم تا اگه منو دید نشناسه.
دنبالش راه افتادم داشت به طرف دریا می‌رفت الان نزدیک غروب اون این موقع اینجا چیکار داره؟! یواش یواش راه می‌رفت مراقب بود که کسی نبینتش.
از دور دریا پیدابود من همیشه از دریا می‌ترسیدم همشم به خاطر کابوسایی بود که شبا می‌دیدم و این روزا بیشتر شدن وقتی به دریا رسید من یه طرف قایم شدم تا منو نبینه رفت کنارِ ساحل ایستاد هیچ *** اون اطراف نبود عالیه تنها کنار دریا چیکار داشت؟ چرابهم دروغ گفت؟! که میره تهران داشتم بهش نگاه میکردم که یه صدایی از پشت سرم توجهم رو جلب کرد برگشتم ببینم چیه که هیچی ندیدم دوباره برگشتم طرف عالیه که دیدم نیست؟!! کجارفت؟! من که از اینجا تکون نخوردم؟! عالیه اگه می‌خواست برگرده باید از اینجا رد میشد پس کجا رفت؟! دویدم طرف ساحل دریا عالیه نبود همه جارو گشتم هیچ جا نبود یعنی چی آب شده رفته توی زمین؟!! رفتم روی یه صخره که کنار دریا بود نشستم چشم دوختم به دریا... دریایی که همیشه ازش فراری بودم و حالا برای اولین بار اینجا بودم جایی که هیچ وقت نمی‌خواستم ببینمش چون توی خوابم اون زن داره غرق میشه درحالیکه تمام آب دریا از خون اون رنگین شده درحالی که من کنارِ دریا ایستادم و هیچ کاری نمیتونم بکنم چون دست و پام بستس.
همیشه فکر می‌کردم اگه بیام کنارِ دریا اون اتفاق خواهد افتاد برای همین همیشه از اینجا فراری بودم توی افکاره خودم بودم که دیدم که گوشه‌ی یه پارچه‌ی سیاه از پشت صخره پیداست ورش داشتم عه اینکه چادر عالیه خانم؟!!
‌ _____???______________
@

1400/10/03 21:51

‌ _____???______________

#پارت_92 رمان #ماه_دریا

- اینجا چیکار میکنه؟!!
چادر رو از روی زمین برداشتم رفتم پشت صخره که ببینم اونجاست یانه که دیدم کیف و کفشاشم اونجاست اما از خودش خبری نیست یعنی چی پس خودش کجاست؟؟ شروع کردم صداکردن عالیه خانم... عالیه خانمممممممم... عالیه... خانمممممممم... هرچه فریاد زدم صدایی نشنیدم یا خدا نکنه غرق شده باشه خدایا چیکارکنم عالیهههههههه... عالیههههههه کجایی؟تو روخداجواب بده عالیههههه هق هق عالیه نبود هیچ جانبود عالیه نبود حالا چیکار کنم باید زنگ بزنم به پلیس آره بهتره که همین کارو بکنم زنگ زدم به پلیس همه چیز بهشون توضیح‌ دادم بعداز نیم ساعت پلیس و گارد ساحلی امدن اونا همه جا رو گشتن قواصا و غریق نجاتا ساحل دریا رو تا چندین کیلومتر اونورتر گشتن ولی اثری از عالیه نبود یعنی خودکوشی کرده؟ ولی آخه برای چی؟! چرا باید این کارو بکنه اون که مشکلی نداشت چراباید خودکشی کنه؟!
خدایا دارم دیونه میشم این دیگه چه بلایی بود که به سرم امد حالا باید جواب ترانه رو چی بدم؟ بگم چی شده مادرت کجاست بهش‌ بگم‌ مادرت‌ جلوی چشمام بود ولی گمش کردم و فقط چادر و کیف کفشش مونده آههههه خدایا چرا من؟! چراااااااا؟ هق هق...

- خانم لطفاً آروم باشین باگریه و داد و فریاد که مشکلی حل نمیشه

- پس میگین چیکار کنم سرکار چه خاکی به سرم بریزم برم به دخترش چی بگم آخه چی بهش بگم چیکار کنم؟!

- خانم یه کم آروم بگیرین وبه سوالات ما جواب بدین

- چشم هرچی شما بگین جواب میدم

- شما گفتین که چادر کیف و کفششو پیدا کردین؟چیز دیگه ای نبود ؟

- نه سرکار فقط همینا بودن هیچ چیز دیگه ای نبود...

- شما باهم اومده بودین کنار ساحل؟

- نه ما باهم نبودیم درحقیقت عالیه خانم امروز قرار بود بره تهران برای فروش خونش منم فکر میکردم رفته ولی وقتی داشتم از شرکت برمیگشتم حالم زیاد خوب نبود گفتم برم کناره پارک ساحلی یه هوایی عوض کنم که دیدم عالیه خانم داره میره کنار دریا از دیدنش تعجب کردم چون اون قرار نبود امروز کیش باشه راستش از روی کنجکاوی تعقیبش کردم وقتی رسید کنار ساحل من یه طرف قایم شدم تا منو نبینه آخه فکر کردم با کسی قرار داره ولی هرچی دور و بر رو نگاه کردم تا چشم کار میکرد کسی نبود توی فکر بودم که یه صدای عجیبی از پشت سرم امد برگشتم ببینم چیه که...
‌ _____???______________

1400/10/03 21:52

‌ _____???______________

#پارت_93 رمان #ماه_دریا

- که هیچی نبود یا من ندیدم دوباره برگشتم طرف عالیه خانم که دیدم اونم نیست.

از دور همه جا رو از نظر گذروندم ولی ندیدمش برای همین اومدم طرف ساحل همه جارو گشتم ولی پیداش نکردم انگار آب شده بود رفته بود توی زمین خسته شده بودم رفتم نشستم روی اون صخره فکرم درگیره دریا شد یک لحظه عالیه رو فراموش کردم آخه من از دریا می‌ترسم تاحالا نزدیکشم نشده بودم...
داشتم به اطراف نگاه می‌کردم که دیدم گوشیه‌ی یه پارچه ی سیاه از پشته صخره پیداست رفتم ورش داشتم که دیدم چادر عالیه است پشت صخره رو نگاه کردم دیدم کیف و کفششم اونجاست ترس افتاد به جونم هرچی فریاد زدم یا صداش کردم ودنبالش گشتم خبر ازش نبود که نبود برای همین زنگ زدم به شما...

- شاید وقتی هواستون نبوده رفته شما ندیدینش؟

- چی دارین میگین جناب؟! تنها خروجی این قسمت از ساحل همونجاست که من قایم شده بودم اگه می‌رفت من می‌دیدمش تازه من همش چند ثانیه برگشتم عقب توی اون مدت کوتاه کجا رفت که من ندیدمش تازه چادر و کیف و کفشش اینجاست پا برهنه و بدون چادرش کجارفته؟ اون بدون چادرش جایی نمیره!!

- خانم شا مطمعاً هستین که مشخصاتی که از ایشون دادین درسته؟

- بله درست عالیه خانم خدمتکار منه خودم امروز صبح رسوندمش فرودگاه فقط نمیدونم برای چی بگشته ونرفته تهران!!

- به هرحال الان دیگه هوا تاریک شده نمیشه دیگه دنبالشون گشت باید تا صبح صبر کنیم تا دوباره دنبالشون بگردیم فقط ماباید چندتا سوال از دختر ایشون بپرسیم تا شاید علت یا دلیل خودکشی احتمالیشون مشخص بشه

- باشه چشم

- شما ماشین دارین؟؟

- بله دارم

- پس شما جلوتر حرکت کنین ما هم پشت سرتون میایم
رفتم سوار ماشینم شدم گیج و مستعصل بودم داشتم خفه میشدم انگار کابوسام تعبیر شدن ای کاش پام میشکست نمیومدم اینجا آخرش این کنجکاوی کاردستم داد.
حالا چیکار کنم؟! برم به ترانه چی بگم هق هق... خدااااااااا... چرااااا؟! چرا من؟! چرا من؟!
‌ _____???______________

1400/10/03 21:52

‌ _____???______________

#پارت_94 رمان #ماه_دریا

دستموگرفتم روی صورتم و تا تونستم گریه کردم با احساس سنگین شدن دستم بهش نگاه کردم یا خدااااا من پاک اینو فراموش کردم یعنی کسی ندیده؟!! وای وای از بس آشفته و پریشون بودم اصلاً هواسم به اشکام نبود یعنی ندیدنش؟! اگه دیده بودن که من الان اینجا راحت ننشسته بودم حتماً هواسشون نبوده که نفهمیدن ساحل پر شن و ماسه و صدف‌های دریایی قاطیِ اون همه صدف توی اون تاریکی الماسا رو نتونستن ببینن.

داشتم باخودم حرف میزدم که چند تقه به شیشه‌ی ماشین خورد فوراً دستام و مشت کردم گذاشتم توی جیب مانتوم تا الماسا رو نبینن وگرنه دردسر میشه واسم شیشه‌ی ماشین و کشیدم پایین که افسره گفت

- خانم شما حالتون خوبه؟! می‌تونین رانندگی کنین؟! اگه خوب نیستین یکی از افسرای خانم رانندگی کنه!

- نه من خوبم خودم میتونم رانندگی کنم

- ببخشید ماشین مالِ خودتونه؟

- بله

- میشه مدارکتون و ببینم؟!

- بله حتماً...
مدارکو ازتوی داشبرد ماشین برداشتم دادم دستش.

-"شما شغلتون چیه؟؟

مثل اینکه مدل بالا بودن ماشین باعث شده بهم شک کنن... برای همین راستشو بهشون گفتم...

- من صاحب شرکت الماسهای درخشانم...
وقتی این رو گفتم چشمای سرهنگِ قد یه کاسه شد داشت با تعجب منو نگاه میکرد که پرسید

- همون شرکت که جواهرات الماس کاری شده تولید میکنه؟

- بله همون شرکت... چیه مشکلی هست؟؟؟

- خیر مشکلی نیست فقط بهتره که یکی شمارو همراهی کنه حالتون زیاد خوب نیست احتیاط شرط عقله
- باشه هر طورکه شما بخواین

رو به یکی از سربازا گفت

- سروان جمالی

- درخدمتم قربان

- شما خانم همراهی کنید

- بله چشم...
خانم جمالی اومدن تا منو همراهی کنن دوباره باید خفه خون بگیرم دیگه نمیتونم گریه کنم دوباره باید بغضم و توی گلوم خفه کنم تا کسی نبینه اشکامو...
تمام راهو تا خونه صدام درنیومد غصه داشت خفم میکرد هربار که اشک داشت توی چشمم جمع میشد بغصم قورت می‌دادم تا اشکام سرازیر نشن خدایا من چقدر بدبختم حتی نمیتونم یه دل سیر گریه کنم تا خودمو سبک کنم غم داره خفم میکنه این خانم جمالیم که چشم ازم برنمیداره همش چشمش به منه نمیدونم به چیزی شک کردن یا فقط برای امنیتم اونو سوارماشین کردن؟؟؟
‌ _____???______________
@

1400/10/03 21:52

‌ _____???______________

#پارت_95 رمان #ماه_دریا

وقتی رسیدیم به خونه دیدم دوتا ماشین پلیس دم دره چی شده اینا دیگه برای چی اینجان؟؟ از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو تا از در وارد شدم حسنا و ترانه با گریه دوییدن طرفم یا خدا یعنی فهمیدن؟؟

حسنا- ساراااا تو کجا بودی دختر؟ چرا یه خبری ازخودت نمیدی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟نمیگی من سکته می‌کنم؟

ترانه- ساراجان توخوبی؟! حالت خوبه؟! کجا بودی؟! ما که مردیم از نگرانی فکرکردیم دزدیدنت دختر داشتیم سکته می کردیم...

سارا- ت... ت... ترانه! من من خوبم عزیزم ولی!!!

ترانه- ولی چی ساراجان؟! نکنه واقعاً دزدیده بودنت آره؟؟؟

سارا- نه ترانه جان کسی منو ندزدیده بود...

حسنا- پس چی؟! ده جون بکن بگو بینم چی شده ذلمون کردی!!

سارا- ترانه جان مادرت!! مادر مادرت.

سروان جمالی- خانم ترانه‌ی رادمنش؟؟

- بله خودم هستم!!

سروان جمالی- اینا لوازم مادرتون هستش؟؟؟

- بله اینا مالِ مادر منه!! چی شده؟؟ اینا دست شما چیکار میکنه جناب سروان؟؟

- سلام خانم رادمنش من سرهنگ احمدی هستم...

- سلام جناب سرهنگ میشه بگین چی شده اینا دست شماچیکار میکنه؟؟
خانم رادمنش زاهراً مادر شما خودکشی کردن چون خانم صادقی این لوازمو کنار ساحل رها شده پیدا کردن ما همه جای ساحل و حتی چندین کیلومتر دورتر از ساحلو گشتیم ولی اثری از مادرتون پیدا نشد زاهراً مادرتون قرار بوده امروز برن تهران ولی نرفتن شما می‌دونین چرا نفرفتن؟؟

وقتی سرهنگ احمدی داشت اینارو برای ترانه تعریف میکرد اون داشت با دهن باز و چشمای از حدقه در امده بهش نگاه می کرد.
من فکر کردم الانِ که پس بیفته ولی با کمال تعجب دیدم که ترانه زد زیر خنده!! منو همه‌ی پلیسا داشتیم هاج و واج بهش نگاه می‌کردیم... من اول فکر کردم شوکه شده و داره این عکس‌العمل و نشون میده...

حسنا رفت طرف ترانه به هر زحمتی بود آرومش کرد.
وقتی آروم شد گفت مادر من خودکشی کرده!!!ودوباره زد زیره خنده.
سروان جمالی رفت جلو وگفت
- خانم حالتون خوبه؟! به چی دارین می‌خندین؟؟ ما داریم میگیم مادرتون خودکشی کرده اونوقت شمادارین میخندین؟ کجاش خنده داره؟؟

ترانه- آخه آخه امکان نداره که مادر من غرق بشه یا خودکشی کنه چون مادر من شناگر ماهریه امکان نداره که غرق شده باش نه ممکن نیست.

رفتم جلو وگفتم- ولی ترانه جان من خودم دیدم رفت کنار ساحل و در یک لحظه غفلت من ناپدید شد!! تنها چیزی که پیدا کردم این کیف کفش و چادرش بود وهیچ اثری از خودش نبود!! اگه غرق نشده پس کجاست؟ چرا ما پیداش نکردیم؟؟
‌ _____???______________
@

1400/10/03 21:53

سلام خدمت دوستان گلم
خانومای عزیز
روزی 10 پارت میزارم

شب ساعت( 10 )

1400/10/04 18:04

‌ _____???______________

#پارت_96 رمان #ماه_دریا

ترانه- والا من نمی‌دونم چی شده ولی مامان من همین ده دقیقه پیش بهم زنگ زد و گفت داره برمی‌گرده باور نمی‌کنی از حسنا بپرس اون شاهده.
برگشتم طرف حسنا که دیدم داره مشکوک نگاهم میکنه پرسیدم
- حسنا این چی داره میگه؟ عالیه خانم ده دقیقه پیش زنگ زده بود؟؟

- آآآره ولی اصلاً چیزی درباره‌ی این اتفاقات نگفت! تازه وقتی ما گفتیم که تو هنوز نیومدی خونه خیلی ناراحت و آشفته شد و گوشی رو قطع کرد.

- واااا یعنی چی آخه؟! چطور چنین چیزی ممکنه پس چرا من ندیدمش؟! چرا وسایلشو جاگذاشته؟؟؟

ترانه- اصلاً تو اونجا چیکار می‌کردی؟ تو که همیشه از دریا می‌ترسیدی!! برای چی پا شدی رفتی اونجا هان؟؟

- من چی میگم این چی میگه!! ترانه مطمعنی اونی که باهاش حرف زدی مادرت بود؟؟ اشتباه نمی‌کنی؟؟

- نه سارا جان اشتباه نمی‌کنم اون مامانم بود وای سارا مردم از خنده. ببینم دختر نکنه توهّم زدی آره؟ چیزی خورده بودی؟؟

دیگه از حد گذروند... چنان فریادی سرش کشیدم که زمین زیر پام لرزید و همه برگشتن طرفم...

- خفه شو ترانههههههه!! بگو ببینم مامانت باچی بهت زنگ زده بود چون گوشیش توی کیفش بود.

ترانه لال شده بود با ترس وتته پته گفت

- من من معزرت می‌خوام منظوری نداشتم ببخشید حرفم بی‌ربط بود

- خیله خب بگو با چی زنگ زده بود

- فکر کنم از تلفن عمومی تماس گرفته بود

- حالا دیگه من توهم زدم هان؟!! دارم برات... خنده روی صورت ترانه ماسید نمی‌دونم از ترس بود یا از خجالت که عرق روی پیشونیش نشست بود و نمی‌تونست سرشو بالا بگیره دختره‌ی کم عقل فکر کرده منم مثل این ثروتمندای خوش گذرون ال*کل مصرف میکنم بیشعوررر!!

فکرم درگیر حرف ترانه بود که درحیات باز شد و عالیه خانم وارد شد داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم آخه... آخه... چطور ممکنه این خودش عالیه‌ست نمی‌دونستم خوشحال باشم که زندست یا ناراحت باشم که فریبم داده. جلوی چشم متعجب همه اومد منو محکم بغلم کردو بوسیدم.

- وای خانم حالتون خوبه؟ نمی‌دونین وقتی این ورپریده گفت که هنوز برنگشتین خونه داشتم سکته می‌کردم کجا بودین؟ چرا دیر کردین؟

سارا- عالیه خانم تو سالمی؟؟ حالت خوبه؟؟ چیزیت نشده؟

- وا خانم چراباید چیزیم بشه؟ من حالم خوبه خیلیم سالم و سر حالم.

- بله دارم میبینم !در عوض منو سکته دادین!! کجابودی عالیه خانم چرا یهو کنار ساحل غیبت زد؟! کجا رفتی که من نتونستم پیدات کنم؟! عالیه رنگ از رخسارش پرید نمی‌دونم می‌خواست چه دروغی بگه ولی داشت لباشو با دندوناش پاره میکرد که دوباره پرسیدم

- عالیه خانم باشمام کجا غیبت زد جواب

1400/10/04 22:13

بده؟؟که گفت

- خب خانم کجا باید باشم رفتم قدم بزنم یه دفعه تشنم شد برای همین رفتم یه بطری آب بگیرم تا تشنگیم و بر طرف کنم که توی راه با یه خانمی هم صحبت شدم و گذشت زمان از دستم در رفت برای همین دیر کردم وگرنه جای خاصی نرفته بودم...
این یا خودشو زده به خریت یا منو خر فرض کرده! هر دروغی که داره میگه چشماش فریاد میزنن چی رو داره مخفی میکنه که نمیخاد کسی بدونه توی افکاره خودم غرق بودم که سروان جمالی اومد جلو و در گوشم گفت

- کاملاً معلوم که داره دروغ میگه چون برچسب قیمت کفشش هنوز روشه نگاه کن! به پاش نگاه کردم دیدم راست میگه! این جناب سروانم چشمای تیزی داره‌ها بیخودی پلیس نشده؟
‌ _____???______________

1400/10/04 22:13

‌ _____???______________

#پارت_98 رمان #ماه_دریا

- حالا اگر اجازه بدین میرم براتون یه چیزی درست کنم تا بخورین.

- لازم نکرده چیزی درست کنی من کوفت بخورم بهتر از اینه. اگه نمی‌خوای حرف بزنی برو از جلوی چشمام

- چشم

حسنا- سارا! اینا چشون شده؟! چرا امروز اینطوری شدن؟! از ترانه بعیده که یه همچین حرفی بهت بزنه چه مشکلی دارن که نمی‌خوان تو بدونی؟؟!

- می‌دونم که یه چیزی این وسط هست که این مادر و دختر می‌دونن ولی به من نمیگن! حرفی که ترانه بیرون زد برای منحرف کردن ذهن پلیسا بود ولی زیاده روی کرد. حسنا!!! من می‌ترسم.

حسنا- من ازتو میترسم توازچی می‌ترسی؟؟؟؟

- ازمن؟! چرا؟؟!

حسنا- چرا؟؟! دختر میدونی وقتی بیرون فریاد زدی سر ترانه زمین چجوری لرزید؟؟ من فکر کردم فقط من فهمیدم ولی وقتی به جناب سرهنگ و اون خانم سروان جمالی نگاه کردم دیدم که جفتشون از ترس چشماشون قدِ توپ بیسبال شده.

- خودمم نمیدونم چرا اونطوری فریاد زدم. آخه دختره‌ی *** نه گذاشت و نه برداشت به من گفت ا*ل*کلی!!! خوب چیکار کنم خیلی بهم بر خورد.

- خوب حالا اینارو ولش کن کاریه که شده بگو ببینم تو از چی میترسی؟؟؟

- الماسا حسنا!! الماسای کنار دریا!!

- خب از چیش میترسی!! من که فکر نمیکنم تا فردا اونجا بمونه اگر آب دریا بالا بیاد اونارو میشوره باخودش میبره نگران نباش دختر!...

اگر کسی پیداشون کنه چی؟! این سرهنگ می‌خواست برگرده اونجا مثل اینکه حرفای عالیه رو باور نکرده اگر پیداشون کنه من بیچاره میشم حسنا!!


- آخه چرا؟؟

- خب دختر خوب اگه بیاد بپرسه این الماسا رو از کجا میاری من چی بگم؟ بگم از کجا آوردمش؟؟

- هچی بگو مثل خرشرک نشستم زار زدم این دوردونه‌ها از چشمم سرازیر شدن خلاص.

- خیلی بی تربیتی حسنا...‌

- خب از کجا میخواد بفهمه که الماسا مال توبوده؟؟

- من بهشون گفتم که شرکت الماسهای درخشان مال منه. اگر برن اون الماسارو باهم مقایسه کنن میفهمن که مال من بوده.

- ای دادِ بیداد اینکه خیلی بد شد که... حالا چقدر ازاون اشک تمساحت ریختی که انقدر نگرانی؟؟
‌ _____???____________

1400/10/04 22:13

‌ _____???______________

#پارت_99 رمان #ماه_دریا

- وای نگو حسنا انگار تو رو از دست داده بودم که داشتم مثل ابر بهار گریه میکردم
اصلاً هواسم به این اشکای وامونده نبود که وقتی میفتن زمین میشن الماس!! بفرما حالا مثل خر موندم توی گل.

- الحق که خری! واسه چی از من مایه می‌زاری تمساح خانم!! می‌خواستی انقدر اشک تمساح نریزی که به قول خودت مثل خر توی گل نمونی. منو باش که می‌خواستم کمکش کنم تازه واس گم شدنش کلی اشکای نازنینمو هدر دادم والا!!!

- آخی عزیزم برای من گریه کردی حسنا جان؟! من می‌دونم دیگه تو یه دونه‌ای نمیزاری که من گرفتار شم مگه نه عشقم؟!

- هوووووو... واسه خودت نقشه نکشا من باهات قهرما!! ولی...

- ولی چی هان باز چه خوابی واسم دیدی؟؟

- خواب که نه فقط!! اگه بشه می‌خوام چند تا ازاون اشک تمساحت بهم بدی. آخه دو روز دیگه تولد دوستمه میخوام بهترین جواهرو داشته باشم تازه تو هم دعوتی دوستم ازم خواست تا دعوتت کنم.

- آهان پس بگو خانم ر*ش*وه می‌خواد تا کمکم کنه! حالا چند تا لازم داری عزیزم؟

- خب فقط برای گردنبند و گوشواره الماس می‌خوام که... با طراحی که من کردم فکر کنم یه شیش تایی لازم داره!!!

- باشه عشقم از شانس تو من امروز کلی اشک تمساح دارم به قول خودت. هر چند تا خواستی بردار.


- وای سارا راس میگی؟ وای خدا باورم نمیشه خیلی ممنونم سارا تو بهترین دوست دنیایی خیلی دوست دارم بزار ب*غ*لت کنم دلم می‌خواد بچلونمت سارا!!

- نه نه جون هرکی دوست داری منو ب*غ*ل نکن می‌ترسم جوون مرگم کنی من کلی آرزو دارم وایسا عقب لازم نکرده ذوق کنی.

- بی لیاقتی دیگه بیشعور خیلیم دلت بخواد که من ب*غ*لت کنم. اگه دیگه ب*غ*لت کردم. پاشو پاشو تا دیر نشده بریم ساحل شاید اون اشکای تمساح تو پیداکردیم تا کار دستمون نداده زود باش!

- الان؟! این وقت شب مگه میشه چیزی پیدا کرد آخه؟؟

- آره عزیزم الان باید بریم وگرنه دیر میشه. باید با خودمون چراغ قوه ی لیذری برداریم تا بتونم الماسارو پیدا کنیم. زود باش دیگه چرا داری مثل بز منو نگاه میکنی؟؟

- باشه بریم من چراغ قوه لیذری توی ماشین دارم.
من به همراه حسنا راه افتادیم طرف ساحل تا شاید بتونیم آثار جرم منو پیدا کنیم که دست کسی نیفته.
‌ _____???______________
@roman

1400/10/04 22:14

‌ _____???______________

#پارت_100 رمان #ماه_دریا

وقتی رسیدیم نزدیکای ساحل ماشینم وکمی دورتر ازساحل نگه‌داشتم.
- خب رسیدیم.

- آره رسیدیم حالا پیش به سوی جمع کردن اشک تمساح های سارا خانم...

- صبر کن حسنا!!

- باز چه مرگته؟ چی شده؟!

- ای بمیری یه دقیقه وایسا ببین چی میگم
بعد مثل سگ پ*اچ*ه بگیر.

- اولاً سگ اون خواهر ناتنیته!! دوما حالا بنال بینم چه زری میزنی علّافمون کردی!

- میگم صبر کن ببینم به جز ما کسی توی ساحل نباشه بعداً بریم که دوباره گند نزینم به کارا!!

- آهان خب اینو از اول می‌گفتی تمساح خانم!! حالا اون راداراتو به کار بنداز ببینم چه می‌کنی عشقم!!

- اگه تو لال شی الان می‌فهمم. بعداز اینکه حسنا خفه خون گرفت البته بعد از کلی فهش دادن به من چشمم بستم رفتم توی ذهن هرکسی که کنار ساحل بود که فهمیدم یه عده دارن دنبال یه چیزایی میگردن... حسنا!!!!! بدبخت شدیم پیداشون کردن.

- چی؟؟ کیا؟؟

- نمی‌دونم فقط می‌دونم دارن میگردن حالا چیکار کنیم؟؟

- خوب حالا فعلاً که چیزی معلوم نیست! شاید اصلاً دنبال الماسا نیستن!! بزار بریم اول یه سر و گوشی آب بدیم تا ببینیم اوضاع از چه قراره بعداً برای غصه خوردن وقت داری فقط وقتی خواستی اشک تمساح بریزی خبرم کن که بیام بهت دسمال بدم دوباره اون دوردونه‌ها رو روی زمین پخش و پلاشون‌ نکنی که به این روز گرفتار شیم.

- خب حالا انقدر غر نزن بیا بریم ببینیم کیه راه بیفت.

باحسنا دزدکی رفتیم پشت دیوار قایم شدیم که دیدم بله جناب سرهنگ اصلاً وقت و طلف نکردن ماموراش و ریخته توی ساحل تا مدرک پیداکنن... داشتم توی ذهنم جناب سرهنگ و حلاجی میکردم که حسنا گفت
- میگم سارا این جناب سرهنگم خیلی باهوشه‌ها ببین چه به موقع آدماشو فرستاده تا مدرک پیداکنن!! خداییش خیلی توی کارش جدیه...

- خیله خب فهمیدم که چقدر خفن تشریف دارن پ... بگو بینم الان باید چه گِلی به سرم بگیرم من اه!!!!

- گِله رُس هم خوبه همم اینکه میشه بعد از اینکه خشک شدی بزاریمت توی کوره تا حسابی کباب شی عزیزم.

- خفه شو حسنا انقدر زر مفت نزن بزار ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم. داشتم فکر می‌کردم که یکی نا غافل از پشت سرم...
‌ _____???______________
@roman

1400/10/04 22:14