#ماه_دریا
_???_____________
#پارت_1
سارا : دیگه خسته شدم دیگه تحمل ندارم تا کی باید هر چی میگن بگم چشم !
هر کاری گفتن کردم خر نیستم که عمرمو تلف کنم والله
همه از خداشونه یه فرشته مثه من داشته باشن تو خونشون
ننه بابای ما دارن ولی کیه که قدر بدونه
از وقتی یادم میاد همیشه بین من و آنا فرق می ذاشتن
همیشه به خاطر نشان روی گردنم مسخره شدم و به چشم ترحم و حقارت بهم نگاه کردن
حالا یه مصیبت دیگه نازل شده روسرم
دیگه نمی خوام این دیگه زیادیه
من چرا باید به زور شوهر کنم ؟اونم با کی ؟
باکسی که چهل سال از من بزرگتره
مرتیکه همسن بابا بزرگمه
من دیگه عمرا حتی یه ثانیه به مرگ خودم حتی یه ثانیه این خونه نکبت با آدمای بدذاتشو تحمل نمیکنم
آره باید از این خونه برم و خود واقعیمو پیدا کنم تا کی حقارت
تمام لوازمی که احتیاج داشتم برداشتم و ریختم تو یه ساک کوچیک که دست و پا گیر نباشه
اگه بابام بفهمه می خوام چیکار کنم چشماش قد توپ بیسبال میشه البته بماند که صددرصد زندونیم میکنه
همین امشب باید بزنم به چاک و الفرار خودمو از ازدواج با اون پیر کچل خلاص کنم مرتیکه یه تار مو رو سرش نداره
یه پاش لب گوره می خواد زن بگیره
باش تا عزراییل بیاد خواستگاریت خوش بخت بشید ایشالله
_???_____________
1400/09/28 22:47