💜رمانکده💜

971 عضو

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت288


"دوقلو پس کجا موندی؟ چرا نمیای دیگه ؟! نمی‌خوام این‌و بگم تا مبادا روت زیاد بشه اما نمی‌تونمم نگم ، خیلی خیلی دلم برات تنگ شده ، هرچقدر بهت خوش گذشته بسه دیگه ، از اون آدما دل بکن و یه فکری به حال خانواده‌ات بکن که دارن از ندیدن تو دیوونه می‌شن خانم هنرمند"

پوزخندی روی لب‌هام شکل گرفت.

الان همه فکر می‌کنن من لحظات خوبی رو دارم سپری می‌کنم . اما ای کاش حال و روز واقعی من‌و می‌فهمیدن و درک می‌کردن.

خوش گذاشتن که چه عرض کنم ای کاش می‌ذاشتن برای یه لحظه نفس راحت بکشم و این‌قدر تهمت به ریش نداشته‌ی من نبندن .
اما نمی‌تونن چرا؟!
چون اونا فکر می‌کنن آسمون باز شده واونا از وسط آسمون به زمین پرت شدن.

توی این دنیا بیشتر از همه باید قدر خانواده‌ام‌و بدونم ، باید بیخیال عشق و عاشقیم بشم . توی این دنیا جز اونا کسی نیست که درکم کنه ، اونا توی هر شرایطی باشم پشتم‌ هستن و برای لحظه‌ای بهم شک نمی‌کنن یا تنهام نمی‌ذارن اما این آدما.........

از دست همه‌شون دلگیر بودم . مخصوصا سر دشته‌شون جناب آتش .
اگه می‌تونستم می‌گرفتم و اونا زیر دست و پام له می‌کردم تا یاد بگیره نه زود قضاوت کنه و نه تهمت بزنه .

1401/06/08 15:30

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت289


نفس عمیقی کشیدم .

یه امروز رو خواستم بدون اینکه به هیچ‌کدومشون فکر کنم حال دلم رو خوب کنم.

برم تا می‌تونم خوش بگذرونم و یه لحظه هم به هیچکدومشون فکر نکنم تا روزم‌و خراب نکنم .

مگه من چقدر اینجا بودم یا چند بار دیگه می‌تونستم بیام اینجا ؟!
اصلا فرصت اینجا اومدن رو داشتم یانه ؟

پامو که از هتل بیرون گذاشتم ، هوای تازه وارد ریه هام شد .

حالم بهتر شده بود و بغضی الان توی گلوم نبود.

همون دیشب باید همین کار رو می‌کردم و خودمو بخاطر اونا اذیت نمی‌کردم .

خنده‌ام می‌گیره ، مشخصه چقدر از دستشون ناراحتم که با این ک اون صداشون می‌کنم .

به کاشی ها نگاه کردم و سعی کردم مثل زمان کودکیم فقط روی کاشی های سفید پا بذارم .

با دیدن بستنی فروشی که اون ور خیابون بود ، دست هامو از خوشحالی بهم کوبیدم .

1401/06/08 15:30

??????????
??????
???
?
?همــراز?
?#پارت290


امروز می‌خواستم بی خیال همه باشم ، خودم خوش باشم.

_آقا یه بستنی می‌دید؟

_آقا دوتا بده .

با شنیدن صدای شخصی که انتظارشو نداشتم اول فکر کردم بخاطر اینکه زیاد بهش فکر کردم توهم زدم و اما وقتی برگشتم ، فهمیدم اشتباه حدس نزدم و خوده آتش الان روبه روم ایستاده و با اون چشم های جادوییش به من خیره شده .

_باور کنم که اتفاقی دیدمت ؟

نیشخندی زدو دست به سینه ایستاد:

_من گفتم اتفاقی دیدمت ؟

حرفش‌و برای خودم تجزیه و تحلیل کردم و فقط تونستم به یه نتیجه برسم :

_تو منو تعقیب کردی؟!

مرد بستنی ها رو سمتمون می‌گیره ، آتش بستنی هارو می‌گیره:

_کیف پولمو از توی جیب پشتی شلوارم دربیار .

1401/06/08 15:30

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت291


ابرویی بالا انداختم:

_امر دیگه‌ای باشه .

_نیست ،

با ابرو به صاحب مغازه اشاره ای کرد :

_ کیف پولم و دربیار آقا مننظره پولشونه .

بدون توجه به حرفش کیف پول خودم و از کیفم بیرون آوردم:

_من پول بستنی خودم‌و حساب می‌کنم نیاز به صدقه سری شما ندارم.

آتش ریلکس شونه‌ای بالا انداخت و همین طور که عقب عقب می‌رفت ، گفت:

_اوکی، پس آقا پول بستنی منو هم می‌تونید از این خانم بگیرید .

بعد به چشم های خودم خیره شد:

_عزیزم پرداخت کن .

با حرص پام‌و زمین کوبیدم که صدای عصبی مرد بلند شد .

1401/06/08 15:31

??????????
??????
???
?
?هــمراز?
?#پارت273

همچنان قافه‌اش علامت سواله .

پشت چشمی،براش،نازک کردم. لیوانی که محتویات داخلش سفید رنگ هست رو جلوم گذاشت :

_ I'm sure you like this

(اینو بخور مطمئنم خوشت میاد )

جام رو برداشتم و کامل نگاهش کردم .

من اسم این نوشیدنی های الکلی رو نمی‌دونستم برای همین روبه مرد کردم :

_عرقه ؟

_what?

کلافه پوفی کشیدم و زمزمه کردم وات و مرض .

آخه ادم این قدر کج فهم .

_برادر ، اخوی، حاجی ، مسلمون ،داداش ، جناب ، مرد حسابی میگم اینی که می‌خوای به خورد من بدی عرقه ؟!

بعد از تموم شدن جمله‌ام فهمیدم این اصلا ایرانی نیست که بخواد حرف های من‌و متوجه بشه .

اما خودمم حس و حال اینکه فکر کنم و بخوام کلمات انگلیسی رو کنار هم بچینم رو نداشتم برای همین دستی به نشونه‌ی بای بای براش تکون دادم تا شاید اونم بفهمه علاقه‌ای به هم صحبتی ندارم و ازم کمی فاصله بگیره .

1401/06/08 15:27

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت274

لیوان رو جلوی بینیم گرفتم که بوی الکلش توی بینیم پیچید و باعث شد تا بینیم مچاله بشه .

طاقت نداشتم حرف نزنم آخه این مرد من‌و چه شکلی دیده که فکر کرده از این آب شنگولی ها می‌ریزم تو معده‌ام .

غر زدم :

_من تاحالا تو عمرم جز عرق نعنا تا حالا هیچ عرقی نخوردم .

یکم فکر کردم و یادم افتاد که یه بار هم عرق بابونه خوردم یه بار دیگه هم عرق بهارنارنج و اترج خوردم .

انگار کم کم دارن رو می‌شن .

با نشستن شخصی کنارم سرم‌و برگردوندم که با چهره‌ی خونسرد و بی تفاوت آتش مواجه شدم .

با دیدن جام توی دستم به شانسم لعنتی فرستادم .

_نگفته بودی الکلی هستی ؟!

جام رو روی میز کوبیدم :

_دلیلی نداشت که بخوام به تو بگم .

_ولی الان حق نداری که بخوای بخوری .

انگشت اشاره‌امو جلوش تکون دادم :

_توهم هیچ حقی نداری که بخوای برای من تصمیم بگیری .

1401/06/08 15:27

??????????
??????
???
?

?هــمــراز?
?#پارت275

با انگشت اشاره‌اش ضربه ها متوالی به پیشونیم وارد کرد :

_دختر من مسئولتم سعی کن اینجا ثبتش کنی .

حرصی غریدم :

_من به شخصه تعهد نامه یا قرارداد امضا می‌کنم که تو هیچ مسئولیتی درقبال من نداری .

با خونسردی گفت:

_اما من زیر این قرارداد رو امضا نمی‌کنم . می‌دونی که توی قرداد باید امضای دوطرفه باشه .

سعی کردم با کشیدن نفس عمیقی خونسردیم‌و حفظ کنم :

_من برای خودت گفتم چون انگار این مسئولیتی که دربرابر من داری زیاد داره اذیتت می‌کنه .

توی صورتم خم شد :

_کی گفته ، شاید من دارم لذت می‌برم .

تمام تلاشم‌و کردم که در برابرش ضعف نشون ندم :

_خودت هر روز با رفتارت داری این‌و می‌گی .

بیشتر توی صورتم خم شد و این در برابرمقاومتی که من داشتم می‌کرد سخت و عذاب آور بود .

نفس های عمیقی کشیدم که توی صورتم فوت کرد و تقریبا با برخورد لب‌هامون باهم یک سانت فاصله داشت که صدای جیغی باعث شد تا عقب بکشه .

1401/06/08 15:27

??????????
??????
???
?

?هــمــراز?
?#پارت276

و زمزمه کنه:

_فکر نمی‌کردم این قدر زود وا بدی .

شوکه و متعب به آتش خیره شدم این بشر نکنه مشکل روحی روانی داره .

_وای آتش اینجاست .

به دخترهایی که با ذوق و شوق آتش رو نگاه می‌کردن نگاه کردم و حرص خوردم .

دلم می‌خواست پاشم برم موهای تک تکشون رو با دست های خودم بکنم .

ضد حالی بدی خورده بودم .
دوست داشتم طعم ل.

با فهمیدن اینکه چی دارم بلغور می‌کنم ضربه‌ای توی سرم و زدم و بدون اینکه بفهمم جام توی دست هام رو بالا آوردم و تا آخرین قطره‌اش رو نوشیدم .

و با فهمیدن اینکه دقیقا چی رو سر کشیدم هنگ کردم اما کاری دیگه ای از دستم بر نمیومد برای همین غصه نخوردم و اینو به عنوان تجربه برای خودم در نظر گرفتم .

چشم از اون دختر هایی که دور تا دور آتش رو اشغال کرده بودن بر نداشتم و تو دلم بهشون فحش دادم .

حالت تهوعی که داشتم بدتر شد و گلوم به شدت می‌سوخت .

با سرگیجه از روی صندلی بلند شدم که .......

1401/06/08 15:27

??????????
??????
???
?

?هــمــراز?
?#پارت277

به شخصی برخورد کردم و خیس شدن لباسم‌و حس کردم .

حرصی به لباسم که الان به اندازه‌ی دایره روی قسمت شکمش قرمز شده خیره شدم .

_ایشالا خدا دوتا چشم بهت می‌داد که اینجوری به من نمی‌خوردی و من‌و به گ.... نمی‌کشیدی، ایشالا انگشت‌ کوچیکه‌ی پات بخوره به میز ، ایشالا وقتی با یکی حرف می‌زنی تف کنه تو صورتت .... ایشالا....

_خانم اگر که نفرین هاتون تموم شد تا من عذر خواهی کنم .

دستم‌و به نشونه‌ی ساکت باش بالا آوردم :

_ایشالا دست کنی تو دماغت‌تو همه ببینن .

سرم‌و بالا آوردم:

_حالا می‌تونی عذر خواهی کنی.

چشمم به چشم‌هاش که خورد برای یه لحظه شوکه شدم .

چشم هایی که بی نهایت به چشم های آتش شباهت داشتن .

بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره شدم که بشکنی زد .

1401/06/08 15:27

??????????
??????
???
?

?هــمــراز?
?#پارت278

_خانم می‌دونستم خوشگلم ولی نه این قدر که شما حتی فرصت پلک زدن هم پیدا نکنی .

پوزخندی زدم:

_اعتماد به نفس بالایی داری ، من فقط با دیدن چشم های تو یاد شخصی افتادم .

لبخند دندون نمایی زد:

_حالا اون شخص برای شما محترمه یا نه فحش خورش ملسه .

نمی‌دونستم چی بگم.
بگم فحش خورش که ملسه اما از اون ورم برام عزیزه .
یه چیزی بین این دوتا .
می‌دونم اگه این‌و بهش بگم به عقلم شک می‌کنه مخصوصا با اون فحش هایی که بهش دادم اما این ریسک رو به جون خریدم .

_می‌دونی خب یه حسی بین این دوتا . هم عزیزه هم نه . هم می‌خوام سر به تنش نباشه هم دلم نمی‌خواد یه خار به پاش بره .

به شونه‌ام کوبید:

_درکت می‌کنم منم دچار این مریضی شدم .

گره‌ای بین ابروهام افتاد :

_مریضی یعنی چی؟!

1401/06/08 15:28

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت279

بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت:

_خب بنظر خودت اگه اسم این مریضی نیست پس چیه ؟ نه چشم دیدنش رو داری نه می‌تونی تحملش کنی .

دیدم حرفش منطقی بود :

_می،تونیم اسم قشنگ تری براش بذاریم .

یکی از ابروهاش‌و بالا برد:

_مثلا چی؟

_مثلا خوددرگیری .

پوکر نگاهم کرد:

_خب اینکه همونه .

هیچ‌ جوره نمی‌خواستم قبول کنم برای همین سری به نشونه‌ی نفی تکون دادم:

_نه دیگه اینا باهم خیلی فرق دارن .

متفکر گفت:

_می‌شه یکی از فرق هاشنو بگی .

لبخند دندون نمایی زدم:

_نه .

با شنیدن حرفم قهقه‌ی بلندی زد .

1401/06/08 15:28

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت280


با وجود صدای کر کننده‌ی آهنگ اونجا اما انگار
صدای قهقه این جناب هم زیادی بلند بود که آدم‌هایی که اونجا ایستاده بودن برگشت‌و نگاه‌مون کردن .

همچنان داشت می‌خندید و سنگینی نگاه‌ها برداشته نمی‌شد .

دقیقا نفهمیدم با چه منطقی با یه جهش دستم‌و روی دهنش گذاشتم و غریدم:

_بسه دیگه نخند آبرومون .......

اما با برخورد چشم‌هام به اون چشم‌های زیادی قشنگش جمله‌ام رو از یاد بردم .

انگار علاوه بر از یادبردن جمله‌ام کلا حرف زدن رو از یاد بردم .

نمی‌فهمیدم چرا این چشم‌ها من‌و یاد آتش می‌ندازه .

شاید اصلا شباهتی نداشته باشن و این‌ها فقط توهم ذهن من باشه .

صورت‌هامون از هم فاصله‌ی کمی داشتن و اونم بدون پلک زدن به من زل زده بود .

از زیر دستم به سختی گفت:

_چشم‌های قشنگی داری .

لبخندی روی لبم نقش بست .
تاحالا هیچکس اینجوری ازم تعریف نکرده بود .

1401/06/08 15:28

??????????
??????
???
?

?هــمــراز?
?#پارت281

با همون لبخند جواب دادم:

_مرسی تا حالا هیچکس اینجوری ازم تعریف نکرده بودم.

ضربه‌ای شونه‌ام کوبید:

_همیشه توی دل بردن از خونم ها مهارت داشتم .

_منم همیشه توی پایین آوردن فک آدم‌هایی مثل شما مهارت داشتم .

با بهت به سمت آتش بر گشتم که فرصت نداد و مشتی محکمی روی گونه‌ی مرد زد .

با افتادن اون مرد توجه همه به سمت ما جلب شد .

از اون جایی که آتش فردی شناخته شده بود این کار درست نبود و امکان داره براش گرون تموم بشه .

عده‌ای از ایرانیا که مقیم اونجا بودن و آتش رو شناختن، سعی داشتن زودتر به تلفن همراهشون دسترسی پیدا کنن تا بتونن این لحظه رو ثبت و تیتر اولین روزنامه ها کنن .

قبل از اینکه دردسری به وجود بیاد با سامان ، آتش رو از اونجا بیرون بردیم .
اما آتش دست بردار نبود برای اون مرد خط و نشون کشید .

لحظه‌ی آخر نگاهم به فرد مشت خورده افتاد که لب زد:

_راستی من اسمم هومنه .

1401/06/08 15:28

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت282

و همینکه من خواستم جوابش‌و بدم بازوم کشیده شد :

_خواهشا آتش رو وحشی تر از این نکن .

متعجب جواب آریو رو دادم:

_آخه من چیکار به آتش دارم؟

آریو زیر چشمی نگاهم کرد :

_همراز اگه می‌خوای توجه‌ی آتش رو جلب کنی این کاری که می‌کنی غلطه ...


واقعا دیگه داشتن پاشون رو فراتر از حدشون می‌ذارن .
هر کی از راه رسید نشست به نصیحت کردن ما و هیچکدوم نبودن که این جمله‌ی جلب توجه رو بکار نبرن .
من نمی‌فهمم کجای‌ کارم اشتباه بوده ، کجای رو اشتباه رفتم که الان به همه اجازه دادم تا اینجوری راجبم فکر کنن .

خواستم وسط حرفش بپرم که اجازه نداد و دستش‌و به نشونه‌ی سکوت بالا آورد .

_بذار حرفم‌و بزنم ... همراز ، آتش زخم خورده‌اس تو دیگه نمک روی زخم هاش نباش ، خواهشا به جای مرحم نمک نباش.

پوف کلافه‌ای کشیدم که بدون اینکه منتظر من باشه سوار ماشین شد.

1401/06/08 15:28

??????????
???????
???
?

?هــمــراز?
?#پارت283

تا حالا آریو رو این‌قدر جدی ندیده بودم مخصوصا بامن .
اما حالا....!

خیلی دلم می‌خواست همین‌جا جلوی ماشین بشینم و محکم توی سرو و صورت خودم بکوبم . آخه من نمی‌فهمم دقیقا چیکار کردم یا یا چه‌ حرفی زدم که همه فکر می‌کنن نقشه‌ای دارن .

درسته من برای آینده‌ام هدف دادم . درسته که قراره برای دست‌یابی به موفقیت های بیشتر تلاش کنم اما این دلیل نمی‌شه که دست به هر کاری بزنم .

پوف کلافه‌ای کشیدم و سوار ماشین شدم .

چون کنار پنجره نشسته بودم ترجیح دادم بیرون رو نگاه کنم چون می‌دونستم هیچ کدوم از بچه ها بی خیال دوست چندین و چندساله‌شون نمی‌شدن و بخوان من‌و درک کنن ، بفهمن یا حتی طرفم‌و بگیرن .
پس سعی می‌کنم توقعم‌و بیارم پایین .

سرم‌و به پنجره تکیه دادم ، چشم‌هام‌و بستم .

کاش زودتر این کنسرت آخر هم تموم می‌شد تا بر می‌گشتیم به کشورمون و من برای همیشه دور این آدما که چشم‌شون به دهن‌شونه رو خط می‌کشیدم .

دوباره بر می‌گشتم آموزشگاه و به زندگی ساده اما شیرینم ادامه می‌دادم .
درسته ساده بود اما حداقل شخصیتی برای خودم داشتم اما الان چی....!
جدا از اون من دیگه اعصابم برای جنگ و جدل نمی‌کشه .

1401/06/08 15:29

??????????
???????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت284

با دردی که توی پهلوم پیچید . سرم‌و بلند کردم که چهره‌ی نادیا رو دیدم .

تا فهمید متوجه‌اش شدم لب زد:

_خوابت نبره .

به اندازه‌ی کافی عصبی بودم و الان حتی حوصله‌ی نادیا رو نداشتم .
چون می‌دونستم اونم کنار آتش بود و طرف اون رو می‌گرفت .

چشم‌های کلافه‌ام رو دید و گره‌ای بین ابروهاش افتاد:

_چرا برای من قیافه می‌گیری ؟!

دستی به پیشونی عرق کرده‌ام کشیدم:

_من برای کسی قیافه نگرفتم . فقط حالم یکم روبه راه نیست . امیدوارم درک کنی .

چشم غره‌ای رفت:

_اینجوری حرف زدن بهت نمیاد . در ضمن من آدم درک کردن کسی نیستم .

لبخند حرصی زدم:

_منم آدم صحبت کردن اونم در زمان بی حوصلگی نیستم .

انگشت اشاره‌شو جلوم گرفت:

_جواب من‌و نده من ازت بزرگترم.

1401/06/08 15:29

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت_285

چشم غره‌ای براش رفتم :

_عزیزم بگو تا بزنم به حسابت .

نتونستم سرد بودنم‌ رو حفظ کنم که با تعجب پرسیدم :

_چیو؟!

تاکید کرد:

_ارث باباتو دیگه .

با لحن مسخره‌ای گفتم:

_هار هار هار

نادیا شونه‌هاش لرزید و همزمان گفت:

_هر هر هر

مشتی به بازوم کوبید:

_ولی خدایی چه جوری می‌تونید مدارم این کارتو تکرار کنی بدون اشتباه ؟!

فکر کردم ویالن زدنم رو می‌گه .

با افتخار ابرویی بالا انداختم:

_عزیزم این استعداد رو من از بچگی داشتم .

1401/06/08 15:29

?????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت286


نادیا سری تکون داد:

_می‌دونستم چون واقعا هر ثانیه بخوای گند بزنی به اعصاب یکی خودش استعداد می‌خواد .
با فهمیدن اینکه منظورش چی بوده خواستم جیغی بکشم اما جلوی بچه ها نمی‌شد و تازه با جیغ کشیدن من فضا بیشتر متشنج می‌شد .

سعی گردم با چشم هام بهش بفهمونم براش دارم . اونم براش مهم نبود که شونه‌ای برام بالا انداخت .

***

بعد از دوش کوتاهی که گرفتم برای خودم تو اتاق چرخیدم اما هیچ جوره حوصله‌ام سر جاش نیومد.

از دیشب تا حالا که از کلوپ برگشتیم من رسما توی این اتاق حبس شده‌ام . و هیچکس خبری ازم نگرفته .

من به جز خودم کسی رو ندارم که بخواد برای خوب کردن حال من تلاش کنه پس خودم باید دست بکار بشم وگرنه اینجوری دق می‌کنم ، همین گوشه میفتم و می‌میرم .
هیچکس روحش از اینکه من مردم خبر دار نمیشه . از بس که من براشون مهمم .

به افکارم پوزخندی زدم و لباس پوشیده از اتاقم بیرون زدم .

سرم‌و به آینه ی داخل آسانسور تکیه دادم .
داشتم فکر می‌کردم الان آتش داره چیکار می‌کنه؟!

1401/06/08 15:30

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت287

مثل من که بهش فکر می‌کنم اونم به من فکر می‌کنه یا نه !

الان حس و حال من براش مهم هست یا نه ؟!
توی دلش چی‌ می‌گذره؟!
راجب من چه فکرهایی می‌کنه ؟!
من درنظرش چه نوع آدمی هستم ؟!

با یاد آوری رفتار دیشبش سنگینی بغضی رو توی گلوم حس کردم .
آب دهنم‌و پشت سرهم قورت دادم تا شاید این سنگینی از روی گلوم برداشته بشه .
اما انگار بدتر شد که چشم‌هام از اشک پر شدن .
با کشیدن نفس های عمیق داشتم خودم‌و کنترل می‌کردم تا یه وقت نشینم همینجا و گریه نکنم.

این فکر به ذهنم رسید که بچه ها راجبم چی فکر می‌کنن؟! با این رفتارهایی که آتش از خودش نشون می‌ده نظرشون راجب من عوض شده یا نه ؟!

با بازشدن در سرم‌و بلند کردم و از آسانسور بیرون زدم .

قطعا اگه این در باز نمی‌شد من توی این چهاردیواری خفه می‌شدم یا یه بلایی سر خودم می‌آوردم.

با صدای پیامک ، گوشیم‌و کلافه از کیفم بیرون آوردم .

سرم درد گرفته بود .
چشم هام‌و روی هم فشردم تا شاید یکم سرم بهتر و روبه راه بشم.

1401/06/08 15:30

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت288


"دوقلو پس کجا موندی؟ چرا نمیای دیگه ؟! نمی‌خوام این‌و بگم تا مبادا روت زیاد بشه اما نمی‌تونمم نگم ، خیلی خیلی دلم برات تنگ شده ، هرچقدر بهت خوش گذشته بسه دیگه ، از اون آدما دل بکن و یه فکری به حال خانواده‌ات بکن که دارن از ندیدن تو دیوونه می‌شن خانم هنرمند"

پوزخندی روی لب‌هام شکل گرفت.

الان همه فکر می‌کنن من لحظات خوبی رو دارم سپری می‌کنم . اما ای کاش حال و روز واقعی من‌و می‌فهمیدن و درک می‌کردن.

خوش گذاشتن که چه عرض کنم ای کاش می‌ذاشتن برای یه لحظه نفس راحت بکشم و این‌قدر تهمت به ریش نداشته‌ی من نبندن .
اما نمی‌تونن چرا؟!
چون اونا فکر می‌کنن آسمون باز شده واونا از وسط آسمون به زمین پرت شدن.

توی این دنیا بیشتر از همه باید قدر خانواده‌ام‌و بدونم ، باید بیخیال عشق و عاشقیم بشم . توی این دنیا جز اونا کسی نیست که درکم کنه ، اونا توی هر شرایطی باشم پشتم‌ هستن و برای لحظه‌ای بهم شک نمی‌کنن یا تنهام نمی‌ذارن اما این آدما.........

از دست همه‌شون دلگیر بودم . مخصوصا سر دشته‌شون جناب آتش .
اگه می‌تونستم می‌گرفتم و اونا زیر دست و پام له می‌کردم تا یاد بگیره نه زود قضاوت کنه و نه تهمت بزنه .

1401/06/08 15:30

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت289


نفس عمیقی کشیدم .

یه امروز رو خواستم بدون اینکه به هیچ‌کدومشون فکر کنم حال دلم رو خوب کنم.

برم تا می‌تونم خوش بگذرونم و یه لحظه هم به هیچکدومشون فکر نکنم تا روزم‌و خراب نکنم .

مگه من چقدر اینجا بودم یا چند بار دیگه می‌تونستم بیام اینجا ؟!
اصلا فرصت اینجا اومدن رو داشتم یانه ؟

پامو که از هتل بیرون گذاشتم ، هوای تازه وارد ریه هام شد .

حالم بهتر شده بود و بغضی الان توی گلوم نبود.

همون دیشب باید همین کار رو می‌کردم و خودمو بخاطر اونا اذیت نمی‌کردم .

خنده‌ام می‌گیره ، مشخصه چقدر از دستشون ناراحتم که با این ک اون صداشون می‌کنم .

به کاشی ها نگاه کردم و سعی کردم مثل زمان کودکیم فقط روی کاشی های سفید پا بذارم .

با دیدن بستنی فروشی که اون ور خیابون بود ، دست هامو از خوشحالی بهم کوبیدم .

1401/06/08 15:30

??????????
??????
???
?
?همــراز?
?#پارت290


امروز می‌خواستم بی خیال همه باشم ، خودم خوش باشم.

_آقا یه بستنی می‌دید؟

_آقا دوتا بده .

با شنیدن صدای شخصی که انتظارشو نداشتم اول فکر کردم بخاطر اینکه زیاد بهش فکر کردم توهم زدم و اما وقتی برگشتم ، فهمیدم اشتباه حدس نزدم و خوده آتش الان روبه روم ایستاده و با اون چشم های جادوییش به من خیره شده .

_باور کنم که اتفاقی دیدمت ؟

نیشخندی زدو دست به سینه ایستاد:

_من گفتم اتفاقی دیدمت ؟

حرفش‌و برای خودم تجزیه و تحلیل کردم و فقط تونستم به یه نتیجه برسم :

_تو منو تعقیب کردی؟!

مرد بستنی ها رو سمتمون می‌گیره ، آتش بستنی هارو می‌گیره:

_کیف پولمو از توی جیب پشتی شلوارم دربیار .

1401/06/08 15:30

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت291


ابرویی بالا انداختم:

_امر دیگه‌ای باشه .

_نیست ،

با ابرو به صاحب مغازه اشاره ای کرد :

_ کیف پولم و دربیار آقا مننظره پولشونه .

بدون توجه به حرفش کیف پول خودم و از کیفم بیرون آوردم:

_من پول بستنی خودم‌و حساب می‌کنم نیاز به صدقه سری شما ندارم.

آتش ریلکس شونه‌ای بالا انداخت و همین طور که عقب عقب می‌رفت ، گفت:

_اوکی، پس آقا پول بستنی منو هم می‌تونید از این خانم بگیرید .

بعد به چشم های خودم خیره شد:

_عزیزم پرداخت کن .

با حرص پام‌و زمین کوبیدم که صدای عصبی مرد بلند شد .

1401/06/08 15:31

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت292


_ Madam, you want to count some ice cream money. You fell to the ground a thousand times and got up.
(خانم یه پول بستنی می‌خواید حساب کنید خودتون رو هزار بار زدید زمین و بلند شدید .)


انگار فهمیده بود که ما توریست و برای همین با زبان انگلیسی صحبت کرد .

با خجالت و گونه های رنگ گرفته چشم هام‌و ازش دزدیدم .
حالا خوبه من یه بار فقط پام‌و کوبیدم زمین .
جا داره بگم ایششش .

چقدرم که رک بود ، اصلا انتظار این برخورد رو نداشتم .

پول رو از توی کیف پولم بیرون آوردم و لبخند شرمگینی زدم:

_here you are

(بفرمایید .)

بدون اینکه تشکردی کنه یا حرفی بزنه پول رو ازم گرفت و داخل مغازه اش برگشت.

چشم غره‌ای به جای خالیش رفتم .

منم نمی‌تونم جلوی آدما بایستم مجبورم پشت سرشون براشون خطو نشون بکشم .

1401/06/08 15:31

??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت293

اول خواستم بی خیال بستنیم بشم و بسپارمش به دست های آتش اما بعد به این فکر کردم که پولشو خودم دادم تازه کلی هم حرف شنیدم و چشم غره تحویلم دادن . پس خوردنش حق مسلم منه .

با قدم های محکم به سمت آتش رفتم .

البته نمی‌شد گفت قدم های محکم بیشتر پاهام‌و به زمین کوبیدم و باعث ایجاد آلودگی صوتی شدم .

وقتی بهش رسیدم بدون هیچ حرفی بستنیم‌و از دستش کشیدم :

_خواهش می‌کنم .

چپ چپ نگاهش کردم:

_که چی ؟!...... که برات بستنی خریدم .

ابرویی بالا انداخت:

_دستم خسته شد.

با تمسخر گفتم:

_خسته نباشی .

سری تکون دادم و جوابم‌و نداد که بیشتر حرصم گرفت .

گازی به بستنیم زدم که این وسط دندون‌های خودم نابود شدن .

1401/06/08 15:31