971 عضو
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت267
سکوت سنگینی رو که مسلط یبر فضای ماشین شده بود رو آریو شکست :
_داداش خودتون نمیاد بذارید من برم .
آتش پا روی پا انداخت :
_چرا تنها ؟! .... همه باهم میریم.
انگار این حرف نه تنها برای من بلکه برای همه خیلی عجیب بود که با چشم های گرد شده آتش رو نگاه کردیم .
سامان مشکوک پرسید :
_سرکارش گذاشتی دیگه ؟!
آریو هم یکی از ابروهاشو بالا برد :
_داداش اسکولم کردی دیگه ؟!
آتش دستی به موهاش کشید و لبخند مرموزی زد :
_نه چرا باید اسکولت کنم ؟
آریو با همون حالت جواب داد :
_آخه نه از اون داد زدنت نه از این قبول کردنت !
آتش خودشو متفکر نشون داد :
_فکر کردم دیدم داری راست میگی به هرحال شاید اونجا منم از یکی خوشم اومد .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت_268
با شنیدن این حرف از زبون آتش انگار گرفتن و قلبمو تیکه تیکه کردن .
هیچ وقت فکر نمیکردم که این حرف رو روزی از زبون آتش بشنوم شایدم داشتم خودم رو قانع میکردم که آتش اهل عاشق شدنو عاشقی کردن نیست اما انگار اشتباه فکر کردم و آتش هم میتونه عاشق بشه و هم میتونه از یکی خوشش بیاد .
سامان لبخند دندون نمایی زد :
_داداش این اخلاق تو نشون نداده بودی !
آتش نیشخندی زد:
_قرار نیست که همهی اخلاقامو فاش کنم .
بی اختیار زمزمه کردم:
_بابا مرموز ، بابا سکرِت ، بابا خفن .
با برگشن سر بچه ها سمتم فهمردم دوباره بلند فکر کردم و سما گند زدم .
لبخند شرمندهای زدم:
_با خودم صحبت میکردم.
آریو دستهاشو بالا گرفت:
_شفا شفا ، خدایا بخاطر قلب مهربون من این بنده خدا رو شفا بده یه نظری بهش بندازه .
و بعد از اون دستهاشو توی صورتش کشید :
_آمین
.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت_269
چشم غرهای برای آریو رفتم و لب زدم:
_یکی قلب تو مهربونه یکی قلب شیطان رجیم .
آریو شیطون نگاهم کرد :
_شیطان رجیم رو با من یکی میکنی؟!
سرمو به نشونهی تائید تکون دادم که ادامه داد :
_اشتباه کردی دیگه اون دو دوره برای آموز اومد پیش شخص شریف خودم .
_حالا خوبه خودتم میدونی .
با ایستادن ماشین بچه ها به نوبت از ماشین پیاده شدن.
به نادیا که کنارم ایستاده بود گفتم:
_چقدر زود رسیدیم .
نادیا هم زمزمه کرد :
_چون کلوپ همین نزدیکی ها بود .
قبل از اینکه داخل کلوپ بشیم آتش جلومون رو گرفت و روبه رومون ایستاد:
_به هیچ عنوان تاکید میکنم به هیچ عنوان نمیخوام شاهد به وجود اومدن دردسری باشم چون در قید اون صورت عواقبش پای خودتونه فهمیدید؟
تو که این قدر نگرانی پس چرا اصلا اومدی؟!
??????????
??????
???
?
?هــمــراز ?
?#پارت270
به چشم تک تک بچه ها نگاه کرد و وقتی به من رسید لحظهای مکث کرد ، انگشت اشارهشو سمتم گرفت و با نهایت بی رحمی غرید :
_و از همه مهم تر تو از جلوی چشمهای من جم نخوری ،، وای به حالت یعنی وای به حالت همراز بخوای یک قدم از من فاصله بگیری و بخوای کاری کنی که توجه بقیه رو به خودت جلب کنی همونجا بدون در نظر گرفتن چیزی نابودت میکنم ، فهمیدی ؟
چیزی از اطرافم نمیفهمیدم اصلا متوجه نشدم بچه ها حرفهای آتش رو شنیدن یا نه .
نمیتونم حساب کنم که بار چندم منو اینجوری زیر پاهاش له کرد .
با چشم های اشکی بهش زل زدم :
_خیلی پستی .
خواستم قبل از اینکه قطرههای اشک بیشتر از این خوار و خفیفم کنه از دست این مرد خوادخواه و سنگدل فرار کنم .
اما قبل از اینکه از کنارش رد بشم بازومو توی دستش گرفت و فشار داد:
_عادت ندارم حرفمو دوبار تکرار کنم ، فهمیدی؟
برای نجات از دستش به تکون دادن سرم اکتفا کردم .
با شل شدن دست هاش از دور بازوم فقط تونستم گام های بلندی برای فاصله گرفتن ازش بردارم .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت271
با پاهای سست شده وارد کلوپ شدم .
از این همه خوار و خفیف شدن در برابر آتش حالت تهوع و دلپیچه بهم دست داده بود .
انگار با حرفی که آتش بهم زد تموم انرزیمو ازم گرفت .
تاریک بودن فضا و نور های رنگی که پخش شد باعث تشدید حال بدم شد .
با دیدن صندلی هایی که اونجا بود خودمو روی اولین صندلی پرت کردم .
مرد جوانی از پشت میز به سمتم خم شد و گفت:
_ Voulez-vous quelque chose, madame?
(چیزی میل دارید خانم )
متوجهی حرفش نشدم و دستمو زیر چونهام گذاشتم :
_can you speak english ?
مرد هم سری به نشونه تایید تکون داد
_yes.
_پس مرض داری از همون اول انگلیسی حرف نمیزنی .
_Je n'ai pas remarqué vos paroles.
(متوجهی حرفتون نشدم .)
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت272
جوون محکم به پیشونیش کوبید:
_oh Sorry, you speak English so I can understand what you are saying.
مچ پاهام به خاطر راه رفتن زیاد و کفش هام درد گرفته بود برای همین کفشم رو در آوردم و مشغول ماساژ مچم شدم :
_oky .
لیوانی رو پر کرد و سمتم گرفت :
_Do you need anything ?
ای بابا برادر تو که ول کنت اتصالی کرده شاید یکی اینجا حوصله خودشم نداشته باشه .
_ do you haveچایی نبات .
مرد متجب و با ابروهای بالا رفته پرسید :
_what?
با یه دست لیوانی رو نشون دادم و با اون یکی دستم مثلا مشغول هم زدن خیالی نبات شدم .
_چایی نبات .
همچنان متعجب نگاهم میکرد:
_ای بابا تو چجور چایی نبات رو نمیشناسی .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت_269
چشم غرهای برای آریو رفتم و لب زدم:
_یکی قلب تو مهربونه یکی قلب شیطان رجیم .
آریو شیطون نگاهم کرد :
_شیطان رجیم رو با من یکی میکنی؟!
سرمو به نشونهی تائید تکون دادم که ادامه داد :
_اشتباه کردی دیگه اون دو دوره برای آموز اومد پیش شخص شریف خودم .
_حالا خوبه خودتم میدونی .
با ایستادن ماشین بچه ها به نوبت از ماشین پیاده شدن.
به نادیا که کنارم ایستاده بود گفتم:
_چقدر زود رسیدیم .
نادیا هم زمزمه کرد :
_چون کلوپ همین نزدیکی ها بود .
قبل از اینکه داخل کلوپ بشیم آتش جلومون رو گرفت و روبه رومون ایستاد:
_به هیچ عنوان تاکید میکنم به هیچ عنوان نمیخوام شاهد به وجود اومدن دردسری باشم چون در قید اون صورت عواقبش پای خودتونه فهمیدید؟
تو که این قدر نگرانی پس چرا اصلا اومدی؟!
??????????
??????
???
?
?هــمــراز ?
?#پارت270
به چشم تک تک بچه ها نگاه کرد و وقتی به من رسید لحظهای مکث کرد ، انگشت اشارهشو سمتم گرفت و با نهایت بی رحمی غرید :
_و از همه مهم تر تو از جلوی چشمهای من جم نخوری ،، وای به حالت یعنی وای به حالت همراز بخوای یک قدم از من فاصله بگیری و بخوای کاری کنی که توجه بقیه رو به خودت جلب کنی همونجا بدون در نظر گرفتن چیزی نابودت میکنم ، فهمیدی ؟
چیزی از اطرافم نمیفهمیدم اصلا متوجه نشدم بچه ها حرفهای آتش رو شنیدن یا نه .
نمیتونم حساب کنم که بار چندم منو اینجوری زیر پاهاش له کرد .
با چشم های اشکی بهش زل زدم :
_خیلی پستی .
خواستم قبل از اینکه قطرههای اشک بیشتر از این خوار و خفیفم کنه از دست این مرد خوادخواه و سنگدل فرار کنم .
اما قبل از اینکه از کنارش رد بشم بازومو توی دستش گرفت و فشار داد:
_عادت ندارم حرفمو دوبار تکرار کنم ، فهمیدی؟
برای نجات از دستش به تکون دادن سرم اکتفا کردم .
با شل شدن دست هاش از دور بازوم فقط تونستم گام های بلندی برای فاصله گرفتن ازش بردارم .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت271
با پاهای سست شده وارد کلوپ شدم .
از این همه خوار و خفیف شدن در برابر آتش حالت تهوع و دلپیچه بهم دست داده بود .
انگار با حرفی که آتش بهم زد تموم انرزیمو ازم گرفت .
تاریک بودن فضا و نور های رنگی که پخش شد باعث تشدید حال بدم شد .
با دیدن صندلی هایی که اونجا بود خودمو روی اولین صندلی پرت کردم .
مرد جوانی از پشت میز به سمتم خم شد و گفت:
_ Voulez-vous quelque chose, madame?
(چیزی میل دارید خانم )
متوجهی حرفش نشدم و دستمو زیر چونهام گذاشتم :
_can you speak english ?
مرد هم سری به نشونه تایید تکون داد
_yes.
_پس مرض داری از همون اول انگلیسی حرف نمیزنی .
_Je n'ai pas remarqué vos paroles.
(متوجهی حرفتون نشدم .)
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت272
جوون محکم به پیشونیش کوبید:
_oh Sorry, you speak English so I can understand what you are saying.
مچ پاهام به خاطر راه رفتن زیاد و کفش هام درد گرفته بود برای همین کفشم رو در آوردم و مشغول ماساژ مچم شدم :
_oky .
لیوانی رو پر کرد و سمتم گرفت :
_Do you need anything ?
ای بابا برادر تو که ول کنت اتصالی کرده شاید یکی اینجا حوصله خودشم نداشته باشه .
_ do you haveچایی نبات .
مرد متجب و با ابروهای بالا رفته پرسید :
_what?
با یه دست لیوانی رو نشون دادم و با اون یکی دستم مثلا مشغول هم زدن خیالی نبات شدم .
_چایی نبات .
همچنان متعجب نگاهم میکرد:
_ای بابا تو چجور چایی نبات رو نمیشناسی .
??????????
??????
???
?
?هــمراز?
?#پارت273
همچنان قافهاش علامت سواله .
پشت چشمی،براش،نازک کردم. لیوانی که محتویات داخلش سفید رنگ هست رو جلوم گذاشت :
_ I'm sure you like this
(اینو بخور مطمئنم خوشت میاد )
جام رو برداشتم و کامل نگاهش کردم .
من اسم این نوشیدنی های الکلی رو نمیدونستم برای همین روبه مرد کردم :
_عرقه ؟
_what?
کلافه پوفی کشیدم و زمزمه کردم وات و مرض .
آخه ادم این قدر کج فهم .
_برادر ، اخوی، حاجی ، مسلمون ،داداش ، جناب ، مرد حسابی میگم اینی که میخوای به خورد من بدی عرقه ؟!
بعد از تموم شدن جملهام فهمیدم این اصلا ایرانی نیست که بخواد حرف های منو متوجه بشه .
اما خودمم حس و حال اینکه فکر کنم و بخوام کلمات انگلیسی رو کنار هم بچینم رو نداشتم برای همین دستی به نشونهی بای بای براش تکون دادم تا شاید اونم بفهمه علاقهای به هم صحبتی ندارم و ازم کمی فاصله بگیره .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت274
لیوان رو جلوی بینیم گرفتم که بوی الکلش توی بینیم پیچید و باعث شد تا بینیم مچاله بشه .
طاقت نداشتم حرف نزنم آخه این مرد منو چه شکلی دیده که فکر کرده از این آب شنگولی ها میریزم تو معدهام .
غر زدم :
_من تاحالا تو عمرم جز عرق نعنا تا حالا هیچ عرقی نخوردم .
یکم فکر کردم و یادم افتاد که یه بار هم عرق بابونه خوردم یه بار دیگه هم عرق بهارنارنج و اترج خوردم .
انگار کم کم دارن رو میشن .
با نشستن شخصی کنارم سرمو برگردوندم که با چهرهی خونسرد و بی تفاوت آتش مواجه شدم .
با دیدن جام توی دستم به شانسم لعنتی فرستادم .
_نگفته بودی الکلی هستی ؟!
جام رو روی میز کوبیدم :
_دلیلی نداشت که بخوام به تو بگم .
_ولی الان حق نداری که بخوای بخوری .
انگشت اشارهامو جلوش تکون دادم :
_توهم هیچ حقی نداری که بخوای برای من تصمیم بگیری .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت275
با انگشت اشارهاش ضربه ها متوالی به پیشونیم وارد کرد :
_دختر من مسئولتم سعی کن اینجا ثبتش کنی .
حرصی غریدم :
_من به شخصه تعهد نامه یا قرارداد امضا میکنم که تو هیچ مسئولیتی درقبال من نداری .
با خونسردی گفت:
_اما من زیر این قرارداد رو امضا نمیکنم . میدونی که توی قرداد باید امضای دوطرفه باشه .
سعی کردم با کشیدن نفس عمیقی خونسردیمو حفظ کنم :
_من برای خودت گفتم چون انگار این مسئولیتی که دربرابر من داری زیاد داره اذیتت میکنه .
توی صورتم خم شد :
_کی گفته ، شاید من دارم لذت میبرم .
تمام تلاشمو کردم که در برابرش ضعف نشون ندم :
_خودت هر روز با رفتارت داری اینو میگی .
بیشتر توی صورتم خم شد و این در برابرمقاومتی که من داشتم میکرد سخت و عذاب آور بود .
نفس های عمیقی کشیدم که توی صورتم فوت کرد و تقریبا با برخورد لبهامون باهم یک سانت فاصله داشت که صدای جیغی باعث شد تا عقب بکشه .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت276
و زمزمه کنه:
_فکر نمیکردم این قدر زود وا بدی .
شوکه و متعب به آتش خیره شدم این بشر نکنه مشکل روحی روانی داره .
_وای آتش اینجاست .
به دخترهایی که با ذوق و شوق آتش رو نگاه میکردن نگاه کردم و حرص خوردم .
دلم میخواست پاشم برم موهای تک تکشون رو با دست های خودم بکنم .
ضد حالی بدی خورده بودم .
دوست داشتم طعم ل.
با فهمیدن اینکه چی دارم بلغور میکنم ضربهای توی سرم و زدم و بدون اینکه بفهمم جام توی دست هام رو بالا آوردم و تا آخرین قطرهاش رو نوشیدم .
و با فهمیدن اینکه دقیقا چی رو سر کشیدم هنگ کردم اما کاری دیگه ای از دستم بر نمیومد برای همین غصه نخوردم و اینو به عنوان تجربه برای خودم در نظر گرفتم .
چشم از اون دختر هایی که دور تا دور آتش رو اشغال کرده بودن بر نداشتم و تو دلم بهشون فحش دادم .
حالت تهوعی که داشتم بدتر شد و گلوم به شدت میسوخت .
با سرگیجه از روی صندلی بلند شدم که .......
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت277
به شخصی برخورد کردم و خیس شدن لباسمو حس کردم .
حرصی به لباسم که الان به اندازهی دایره روی قسمت شکمش قرمز شده خیره شدم .
_ایشالا خدا دوتا چشم بهت میداد که اینجوری به من نمیخوردی و منو به گ.... نمیکشیدی، ایشالا انگشت کوچیکهی پات بخوره به میز ، ایشالا وقتی با یکی حرف میزنی تف کنه تو صورتت .... ایشالا....
_خانم اگر که نفرین هاتون تموم شد تا من عذر خواهی کنم .
دستمو به نشونهی ساکت باش بالا آوردم :
_ایشالا دست کنی تو دماغتتو همه ببینن .
سرمو بالا آوردم:
_حالا میتونی عذر خواهی کنی.
چشمم به چشمهاش که خورد برای یه لحظه شوکه شدم .
چشم هایی که بی نهایت به چشم های آتش شباهت داشتن .
بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره شدم که بشکنی زد .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت278
_خانم میدونستم خوشگلم ولی نه این قدر که شما حتی فرصت پلک زدن هم پیدا نکنی .
پوزخندی زدم:
_اعتماد به نفس بالایی داری ، من فقط با دیدن چشم های تو یاد شخصی افتادم .
لبخند دندون نمایی زد:
_حالا اون شخص برای شما محترمه یا نه فحش خورش ملسه .
نمیدونستم چی بگم.
بگم فحش خورش که ملسه اما از اون ورم برام عزیزه .
یه چیزی بین این دوتا .
میدونم اگه اینو بهش بگم به عقلم شک میکنه مخصوصا با اون فحش هایی که بهش دادم اما این ریسک رو به جون خریدم .
_میدونی خب یه حسی بین این دوتا . هم عزیزه هم نه . هم میخوام سر به تنش نباشه هم دلم نمیخواد یه خار به پاش بره .
به شونهام کوبید:
_درکت میکنم منم دچار این مریضی شدم .
گرهای بین ابروهام افتاد :
_مریضی یعنی چی؟!
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت279
بیخیال شونهای بالا انداخت:
_خب بنظر خودت اگه اسم این مریضی نیست پس چیه ؟ نه چشم دیدنش رو داری نه میتونی تحملش کنی .
دیدم حرفش منطقی بود :
_می،تونیم اسم قشنگ تری براش بذاریم .
یکی از ابروهاشو بالا برد:
_مثلا چی؟
_مثلا خوددرگیری .
پوکر نگاهم کرد:
_خب اینکه همونه .
هیچ جوره نمیخواستم قبول کنم برای همین سری به نشونهی نفی تکون دادم:
_نه دیگه اینا باهم خیلی فرق دارن .
متفکر گفت:
_میشه یکی از فرق هاشنو بگی .
لبخند دندون نمایی زدم:
_نه .
با شنیدن حرفم قهقهی بلندی زد .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت280
با وجود صدای کر کنندهی آهنگ اونجا اما انگار
صدای قهقه این جناب هم زیادی بلند بود که آدمهایی که اونجا ایستاده بودن برگشتو نگاهمون کردن .
همچنان داشت میخندید و سنگینی نگاهها برداشته نمیشد .
دقیقا نفهمیدم با چه منطقی با یه جهش دستمو روی دهنش گذاشتم و غریدم:
_بسه دیگه نخند آبرومون .......
اما با برخورد چشمهام به اون چشمهای زیادی قشنگش جملهام رو از یاد بردم .
انگار علاوه بر از یادبردن جملهام کلا حرف زدن رو از یاد بردم .
نمیفهمیدم چرا این چشمها منو یاد آتش میندازه .
شاید اصلا شباهتی نداشته باشن و اینها فقط توهم ذهن من باشه .
صورتهامون از هم فاصلهی کمی داشتن و اونم بدون پلک زدن به من زل زده بود .
از زیر دستم به سختی گفت:
_چشمهای قشنگی داری .
لبخندی روی لبم نقش بست .
تاحالا هیچکس اینجوری ازم تعریف نکرده بود .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت281
با همون لبخند جواب دادم:
_مرسی تا حالا هیچکس اینجوری ازم تعریف نکرده بودم.
ضربهای شونهام کوبید:
_همیشه توی دل بردن از خونم ها مهارت داشتم .
_منم همیشه توی پایین آوردن فک آدمهایی مثل شما مهارت داشتم .
با بهت به سمت آتش بر گشتم که فرصت نداد و مشتی محکمی روی گونهی مرد زد .
با افتادن اون مرد توجه همه به سمت ما جلب شد .
از اون جایی که آتش فردی شناخته شده بود این کار درست نبود و امکان داره براش گرون تموم بشه .
عدهای از ایرانیا که مقیم اونجا بودن و آتش رو شناختن، سعی داشتن زودتر به تلفن همراهشون دسترسی پیدا کنن تا بتونن این لحظه رو ثبت و تیتر اولین روزنامه ها کنن .
قبل از اینکه دردسری به وجود بیاد با سامان ، آتش رو از اونجا بیرون بردیم .
اما آتش دست بردار نبود برای اون مرد خط و نشون کشید .
لحظهی آخر نگاهم به فرد مشت خورده افتاد که لب زد:
_راستی من اسمم هومنه .
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت282
و همینکه من خواستم جوابشو بدم بازوم کشیده شد :
_خواهشا آتش رو وحشی تر از این نکن .
متعجب جواب آریو رو دادم:
_آخه من چیکار به آتش دارم؟
آریو زیر چشمی نگاهم کرد :
_همراز اگه میخوای توجهی آتش رو جلب کنی این کاری که میکنی غلطه ...
واقعا دیگه داشتن پاشون رو فراتر از حدشون میذارن .
هر کی از راه رسید نشست به نصیحت کردن ما و هیچکدوم نبودن که این جملهی جلب توجه رو بکار نبرن .
من نمیفهمم کجای کارم اشتباه بوده ، کجای رو اشتباه رفتم که الان به همه اجازه دادم تا اینجوری راجبم فکر کنن .
خواستم وسط حرفش بپرم که اجازه نداد و دستشو به نشونهی سکوت بالا آورد .
_بذار حرفمو بزنم ... همراز ، آتش زخم خوردهاس تو دیگه نمک روی زخم هاش نباش ، خواهشا به جای مرحم نمک نباش.
پوف کلافهای کشیدم که بدون اینکه منتظر من باشه سوار ماشین شد.
??????????
???????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت283
تا حالا آریو رو اینقدر جدی ندیده بودم مخصوصا بامن .
اما حالا....!
خیلی دلم میخواست همینجا جلوی ماشین بشینم و محکم توی سرو و صورت خودم بکوبم . آخه من نمیفهمم دقیقا چیکار کردم یا یا چه حرفی زدم که همه فکر میکنن نقشهای دارن .
درسته من برای آیندهام هدف دادم . درسته که قراره برای دستیابی به موفقیت های بیشتر تلاش کنم اما این دلیل نمیشه که دست به هر کاری بزنم .
پوف کلافهای کشیدم و سوار ماشین شدم .
چون کنار پنجره نشسته بودم ترجیح دادم بیرون رو نگاه کنم چون میدونستم هیچ کدوم از بچه ها بی خیال دوست چندین و چندسالهشون نمیشدن و بخوان منو درک کنن ، بفهمن یا حتی طرفمو بگیرن .
پس سعی میکنم توقعمو بیارم پایین .
سرمو به پنجره تکیه دادم ، چشمهامو بستم .
کاش زودتر این کنسرت آخر هم تموم میشد تا بر میگشتیم به کشورمون و من برای همیشه دور این آدما که چشمشون به دهنشونه رو خط میکشیدم .
دوباره بر میگشتم آموزشگاه و به زندگی ساده اما شیرینم ادامه میدادم .
درسته ساده بود اما حداقل شخصیتی برای خودم داشتم اما الان چی....!
جدا از اون من دیگه اعصابم برای جنگ و جدل نمیکشه .
??????????
???????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت284
با دردی که توی پهلوم پیچید . سرمو بلند کردم که چهرهی نادیا رو دیدم .
تا فهمید متوجهاش شدم لب زد:
_خوابت نبره .
به اندازهی کافی عصبی بودم و الان حتی حوصلهی نادیا رو نداشتم .
چون میدونستم اونم کنار آتش بود و طرف اون رو میگرفت .
چشمهای کلافهام رو دید و گرهای بین ابروهاش افتاد:
_چرا برای من قیافه میگیری ؟!
دستی به پیشونی عرق کردهام کشیدم:
_من برای کسی قیافه نگرفتم . فقط حالم یکم روبه راه نیست . امیدوارم درک کنی .
چشم غرهای رفت:
_اینجوری حرف زدن بهت نمیاد . در ضمن من آدم درک کردن کسی نیستم .
لبخند حرصی زدم:
_منم آدم صحبت کردن اونم در زمان بی حوصلگی نیستم .
انگشت اشارهشو جلوم گرفت:
_جواب منو نده من ازت بزرگترم.
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت_285
چشم غرهای براش رفتم :
_عزیزم بگو تا بزنم به حسابت .
نتونستم سرد بودنم رو حفظ کنم که با تعجب پرسیدم :
_چیو؟!
تاکید کرد:
_ارث باباتو دیگه .
با لحن مسخرهای گفتم:
_هار هار هار
نادیا شونههاش لرزید و همزمان گفت:
_هر هر هر
مشتی به بازوم کوبید:
_ولی خدایی چه جوری میتونید مدارم این کارتو تکرار کنی بدون اشتباه ؟!
فکر کردم ویالن زدنم رو میگه .
با افتخار ابرویی بالا انداختم:
_عزیزم این استعداد رو من از بچگی داشتم .
?????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت286
نادیا سری تکون داد:
_میدونستم چون واقعا هر ثانیه بخوای گند بزنی به اعصاب یکی خودش استعداد میخواد .
با فهمیدن اینکه منظورش چی بوده خواستم جیغی بکشم اما جلوی بچه ها نمیشد و تازه با جیغ کشیدن من فضا بیشتر متشنج میشد .
سعی گردم با چشم هام بهش بفهمونم براش دارم . اونم براش مهم نبود که شونهای برام بالا انداخت .
***
بعد از دوش کوتاهی که گرفتم برای خودم تو اتاق چرخیدم اما هیچ جوره حوصلهام سر جاش نیومد.
از دیشب تا حالا که از کلوپ برگشتیم من رسما توی این اتاق حبس شدهام . و هیچکس خبری ازم نگرفته .
من به جز خودم کسی رو ندارم که بخواد برای خوب کردن حال من تلاش کنه پس خودم باید دست بکار بشم وگرنه اینجوری دق میکنم ، همین گوشه میفتم و میمیرم .
هیچکس روحش از اینکه من مردم خبر دار نمیشه . از بس که من براشون مهمم .
به افکارم پوزخندی زدم و لباس پوشیده از اتاقم بیرون زدم .
سرمو به آینه ی داخل آسانسور تکیه دادم .
داشتم فکر میکردم الان آتش داره چیکار میکنه؟!
??????????
??????
???
?
?هــمــراز?
?#پارت287
مثل من که بهش فکر میکنم اونم به من فکر میکنه یا نه !
الان حس و حال من براش مهم هست یا نه ؟!
توی دلش چی میگذره؟!
راجب من چه فکرهایی میکنه ؟!
من درنظرش چه نوع آدمی هستم ؟!
با یاد آوری رفتار دیشبش سنگینی بغضی رو توی گلوم حس کردم .
آب دهنمو پشت سرهم قورت دادم تا شاید این سنگینی از روی گلوم برداشته بشه .
اما انگار بدتر شد که چشمهام از اشک پر شدن .
با کشیدن نفس های عمیق داشتم خودمو کنترل میکردم تا یه وقت نشینم همینجا و گریه نکنم.
این فکر به ذهنم رسید که بچه ها راجبم چی فکر میکنن؟! با این رفتارهایی که آتش از خودش نشون میده نظرشون راجب من عوض شده یا نه ؟!
با بازشدن در سرمو بلند کردم و از آسانسور بیرون زدم .
قطعا اگه این در باز نمیشد من توی این چهاردیواری خفه میشدم یا یه بلایی سر خودم میآوردم.
با صدای پیامک ، گوشیمو کلافه از کیفم بیرون آوردم .
سرم درد گرفته بود .
چشم هامو روی هم فشردم تا شاید یکم سرم بهتر و روبه راه بشم.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد