971 عضو
??????????
??????
???
?
?هـــمراز?
?#پارت410
پیمان پرسید:
_اونجا چرا؟
ای بابا من هر جا برم ، هرکاری بخوام بکنم باید به اینا جواب پس بدم.
وقتی چهرهی کلافهی منو دید ، دست هاسو به نشونهی تسلیم بالا اورد:
_معذرت میخوام قصد فضولی نداشتم وقتی دیدم چهرهتون این قدر گرفته شد فقط برام سوال پیش اومد.
اینکه حالم از یه جای دیگه گرفته شده بود و الان سر یکی دیگه خالی کنم خیلی بی انصافی کنم ، مخصوصا یکی مثل پیمان که همه جوره کنارم بوده و هوامو داشته.
برای همین دلجویانه گفتم:
_نه مشکلی نیست ، من از یه جای دیگه عصبانی بودم برای همین اینجوری رفتار کردم ، در اصل من معذرت میخوام.
آتش مداخله کرد :
_ای بابا حالا این تعارف های تیکه پاره رو بی خیال .
چشم هاشو به چشم هام دوخت و ادامه داد:
_اگه با اونجا رفتن اذیت میشی ، میتونیم نریم.
ابرویی بالا انداختم:
_نه اینجوری نگرانم میشن.
??????????
??????
???
?
?همــراز?
?#پارت411
آتش شیطون نگاهم کرد:
_خب میتونی یکم دیرتر بری.
یکم فکر کردم و دیدم منطقیه ، با این ترافیک های تهرانم بهونهم جوره.
فقط دلم نمیخواست دوباره سوار ماشینشون بشم و کلی حرف بشنوم.
دستهی چمدونم رو گرفتم:
_ممنونم که منو تا اینجا رسوندید، موفق باشید و خدانگهدار.
و بدون اینکه فرصت حرف زدن به هیچکدوم بدم قدمی برداشتم که بازوم از پشت کشیده شد.
_کجا ؟
کلافه سمت آتش برگشتم :
_دوست عزیز دلیلی نمیبینم که بخوام برای شما توضیح بدم.
در آنی ابروهای آتش بهم گره خورد:
_یعنی چی؟
بازوم رو از توی دستش بیرون کشیدم:
_یعنی همین .
زحمت کشیدید تا اینجا اومدید اما دلیل نمیشه که دنبالم راه بیفتید ، درضمن اینجا اونور آب هم نیست که بگید مسئولیت دارید و باید مواظبم باشید.
??????????
??????
???
?
?همــراز?
?#پارت412
_من تا تو رو تحویل خانوادهت ندم در برابرت مسئولم.
ضربهای به کتف آتش زدم:
_برو بابا زیادی جوگیر شدی.
دستشو پشت کمرم گذاشت و منو سمت خودش کشید:
_اصلا از لحن حرف زدنت خوشم نیومد.
صورتم با صورتش به اندازهی یک بند انگشت فاصله داشت.
دست هامو روی سینهش گذاشتم:
_جهنم که خوشت نیمده. برو عقب.
یک تای ابروشو بالا انداخت:
_و اگه نرم.
چشم هام بین اعضای صورتش در گردش بود و آخرش رو گونهش ثابت موند.
سرمو هر لحظه نزدیک بردم و دندون هامو روی گونهش گذاشتم و محکم فشار دادم که داد زد و عقب کشید.
لبخند دندون نمایی زدم:
_خودم کاری میکنم که بری .
خیلی احساس خوبی بهم دست داده بود.
به خودم افتخار می کردم .
آتش دستشو روی گونهش گذاشت و لب زد:
_دخترهی وحشی.
??????????
??????
???
?
?همــراز?
?#پارت413
منم جواب دادم:
_خودتی.
تازه فهمیدم که سوتی دادم اما سعی کردم به روی خودم نیارم.
نیشخندی زد:
_شرمنده دختر نیستم.
پس آتش هم متوجهی سوتیم شد.
پشت چشمی نازک کردم که ادامه داد:
_بیا سوار ماشین شو.
ابرویی بالا انداختم :
_نمیخوام.
فاصله ای که بینمون به وجود اومده بود رو با یه قدم بلند که برداشت رو به صفر رسوند :
_اگه تو میتونی وحشی بازی دربیاری منم میتونم از زور بازوم استفاده کنم.
و قبل از اینکه اجازه بده تا من جملهش رو هضم کنم بلندم کرد و روش شونهش انداختم.
یکی از دست هاشو روی کمر من گذاشت و با اون یکی هم در ماشین رو باز کرد و منو داخل ماشین پرت کرد.
در رو بست و خودشم سریع سوار ماشین شد.
??????????
??????
???
?
?همــراز?
?#پارت414
صاف نشستم که برگشتم سمتم:
_دختر گفته بودم لجبازی با من بی فایدهست.
حرصی گفتم:
_از بس که تو بیشعوری.
آتش لبشو گاز گرفت:
_ اِ اینجوری نگو دلم میشکنه.
جهنمی زیر لب زمزمه کرد و دستم روی دستگیره نشست که آتش خم شد و بازوم رو توی دستش گرفت:
_کجا؟
_آتش به خدا جفت پا میام تو حلقت که هی نپرسی کجا کجا .
و قبل از اینکه جوابی بهم بده ، پیمان سوار ماشین شد.
به بیرون نگاه کردم و دیدم اثری از چمدونام نیست. پس کار همین پیمانه .
من آخرش از دست این دوتا پیر میشم.
نفس عمیقی کشیدم:
_منو همینجا پیاده کنید .
پیمان نگاهی به آتش انداخت که آتش گفت:
_پیمان نایست و همین جوری مسیر خونهی منو برو.
??????????
??????
???
?
?همــراز?
?#پارت415
تعجب کردم ، خونهی آتش برای چی آخه؟!
پیمان کلافه پوفی کشید:
_داداش خب شاید دلش نخواد که همراه تو بیاد.
آتش جوری که انگار متوجهی حرف پیمان نشده گفت:
_راه تو برو.
واقعا من در عجبم که این پیمان چطوری میتونه آتش رو تحمل کنه.
اگه یکی با من اینجوری حرف میزد قطعا این همه سال کنارش نمیموندم و همراهش نبودم.
این بار نوبت من بود که حرف بزنم:
_من دلم نمیخواد همراه تو بیام .
آتش نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_نظر تو رو نخواستم.
جیغ زدم:
_اما داری منو میبری.
آتش دستشو توی گوشش کرد :
_ دختر جیغ نزن کر شدم.
انگار که حرف های منو نمیشنید و همون جور که خودش دلش میخواست برخورد میکرد و همین بیشتر منو عصبی میکرد.
??????????
??????
???
?
?هــمراز?
?#پارت401
اما آتش انگار دل پری داشت که قضیه رو کش داد و گفت:
_نمیدونم انگار حرفت دو پهلو بوده.
وقتی دیدم خودش دنبال بحث و جدله شونه ای بالا انداختم:
_من که منظوری نداشتم اما اگه تو ناراحت شدی دیگه به من ربطی نداره.
مشت شدن دست آتش رو روی پاش دیدم و این قدر دستشو فشار داد که رنگ دستش به سفیدی میزد.
پیمان برای عوض کردن موضوع گفت:
_در هر صورت برات ارزوی موفقیت دارم و امیدوارم که ارتباط ما قطع نشه.
و از توی آینه نگاهی بهم انداخت و چشمکی زد.
آتش پوزخندی زد :
_اینجا جای چونه زدن نیست ، درضمن کسی که از گروه ما بره دیگه کسی حق ارتباط برقرار کردن با اون رو نداره.
پیمان متعجب به آتش چشم دوخت:
_آتش این قانون مسخره رو تازه از خودت سر هم کردی؟
_نه اینو از زمانی که بعضیا به اسم آرامش گرفتن میخوان گند بزنن توی گروهمون فهمیدم.
??????????
??????
???
?
?هـــمراز?
?#پارت402
من معنی این رفتار های آتش رو نمیفهمیدم.
نمیفهمیدم چرا اینجوری داره برخورد میکنه.
کجا این قانون نوشته شده که اگه کسی پاشو داخل یه گروهی گذاشت دیگه حق بیرون اومدن ازش رو نداره.
بالاخره ما آدمیزاد هستیم و قراره از هم چیز های مختلف یاد بگیریم .
و در ضمن من اگه تا اینجا رسیدم نمیگم کمک های آتش نبود چرا بود اتفاقا اون نقش بسزایی در پیشرفت من داشت اما تلاش خودم بود که باعث شده تا اینجا برسم.
_آتش خان بهتر نیست یکم روی طرز رفتارتون تجدید نظر کنید.
آتش با نهایت بی رحمی جواب داد:
_اون قدر در حدم نیستی که بخوای در رابطه با رفتارم نطر بدی.
و انگار که کسی یه سطل پر از اب یخ توی سر من ریخت.
دهنم باز و بسته شد اما اوایی از حنجرهم خارج نشد.
بغض سنگینی توی گلوم نشست که میدونستم ، فقط منتطره تا من حرفی بزنم و اون وقت خودشو نشون بده.
من هر چقدر فکر کردم نفهمیدم کجای حرفم این قدر بد بوده که مستحقق این جمله باشم که در نهایت بی رحمی به زبون آورد.
??????????
??????
???
?
?هـــمراز?
?#پارت403
عقب کشیدم و به صندلی تکیه دادم .
بهتر بود تا دیگه سکوت کنم و بیشتر از این خودمو جلوی این آدما سنگ روی یخ نکنم.
آتش هم شیشه رو پایین کشید و سرشو از پنجره بیرون کرد.
هوا کمی سرد بود و قطعا اینجوری که آتش سرشو از پنجره بیرون برده سرما میخوره اما دیگه برام مهم نبود.
دیگه یاد گرفتم که کسی جز خودم و خانوادهم برام مهم نباشه.
فضای ماشین هم سرد شده بود و منم ادم سرمایی.
دندون هام روی هم میخورد.
یه لحظه به آتش نگاه کردم که دیدم اونم داره به من نگاه میکنه.
با دیدن اینکه چشم هاش میخ صورت منه سرمو چرخوندم که آتش هم شیشهی ماشین رو بالا کشید.
خیلی دوست داشتم فکر کنم این کار رو برای من کرد اما قطعا با اون حرف هایی که جلوی پیمان بهم زد نمیتونستم همچین فکری بکنم و بهتر بود که خودمو امیدوار نکنم.
دیگه تمام مسیر رو سکوت کردم و به بیرون نگاه کردم تا مبادا با هیچکدوم از اون ها چشم تو چشم بشم.
بعد از اینکه از این ماشین پیاده شدم قول میدم دیگه هیچ وقت سراغی ازشون نگیرم و برم سراغ کار های خودم .
??????????
??????
???
?
?هـــمراز?
?#پارت404
با دیدن کوچهمون لبخندی روی لبم نشست که با شنیدن صدای آتش این لبخند جمع شد:
_انگار خیلی خوشحالی که قراره دیگه ما رو نبینی.
ابرویی بالا انداختم:
_آره خیلی خوش حالم.
آتش پوزخندی زد:
_اما متاسفانه باید بهت بگم که حالا حالا باید ما رو ملاقات کنی.
تعجب کردم ، آخه چه دلیلی داره که من بخوام دوباره ببینمشون.
_برای چی ؟!
با ایستادن ماشین آتش برگشت سمتم:
_چون برای کار هایی هست که باید انجام بدیم.
این بار پیمان بود که متعجب پرسید:
_واقعا؟!
آتش با خشم غرید :
_آره .
چشم غرهای به آتش رفتم و روبه پیمان گفتم:
_پیمان خان میشه بی زحمت شما به جای من این کار های اداری رو انجام بدید.
پیمان نگاهش بین من و آتش رد و بدل شد و در آخر گفت:
_چه زحمتی بله انجام میدم.
??????????
??????
???
?
?هـــمراز?
?#پارت405
آتش پوزخندی زد :
_نمیدونستم اثر انگشت شما یکیه.
من و پیمان همزمان گفتیم :
_اثر انگشت برای چی؟
آتش شروع به دست زدن کرد :
_الان احتمالم به یقین تبدیل شده که حتما شما باهم نسبتی دارید ، نکنه خواهر و برادرید؟
پیمان اخمی کرد :
_آتش این اثر انگشت برای چیه ؟ همراز بخاطر اطمینانی که من بهش دادم حاضر شده بیاد.
با چشم های گرد شده به پیمان نگاه کردم ، چه اعتماد به نفس کاذبی داره .
آخه من کی براساس حرف تو پام رو داخل این گروه گذاشتم.
آتش هم انگار با من هم عقیده بود که گفت:
_پیمان تو چه اعتماد به نفس بالایی داری ؟
بعدهم انگار همراز کی بوده که بخواد براساس اطمینانی که تو بهش دادی پاشو بذاره داخل گروه من.
چرا مخاطبش هر کی باشه این وسط منو هم باید تخریب کنه.
با حرص در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم:
_بهتره دیگه اینجا نمونم.
??????????
??????
???
?
?هـــمراز?
?#پارت406
آتش لبخند مرموزی زد:
_اره به نطر منم اینجا نمونی بهتره.
در ماشین رو محکم بستم که آتش هم از ماشین پیاده شدو گفت:
_ای بابا مگه من نگفتم پیمان این ماشین رو با چه عرق ریختنی خریده نبند اینجوری درشو.
این خونسرد بودنش داشت به شدت عصبیم میکرد.
پامو زمین کوبیدم :
_دلم میخواد.
پیمان چمدون هامو از صندوق عقب ماشین بیرون آورد و جلوی در خونهمون گذاشت.
چرا همیشه آتش حرص منو دربیاره یه بارم من برای همین به پیمان لبخندی زدم و گفتم:
_دستتون درد نکنه ، واقعا به شما میگن یه مرد جنتلمن.
انگشتمو روی زنگ فشار دادم تا زودتر در رو باز کنن.
پیمان دستشو سمتم گرفت:
_ممنونم نظر لطفتونه امیدوارم دوباره بتونم شما رو ملاقت کنم .
??????????
??????
???
?
?هـــمراز?
?#پارت407
مونده بودم بین دوراهی که دستشو بگیرم یا نه ، اگه تنها بودم قطعا دستشو نمیگرفتم اما بخاطر حضور آتش نمیشد بی تفاوت باشم.
بالاخره تصمیمو گرفتم و خواستم دستمو توی دستش بذارم که قبل از من دست آرش توی دست هاش نشست:
_پیمان بهتره بریم معطل نکن.
وقتی قیافهی متعجب پیمان رو که به دست خودشو و آتش خیره شده بود رو دیدم دوست داشتم قاه قاه بخندم اما با گاز گرفتن لبم مانع از این کار شدم.
دوباره دستمو روی زنگ گذاشتم تا شاید یکی این در رو باز کنه اما انگار نه انگار.
من چمدون ها پشت این در بسته مونده بودیم.
آتش پرسید:
_کسی خونتون نیست؟
نیم نگاهی بهش انداختم:
_نمیدونم ، منم با شما اینجا ایستادم.
آتش ابرویی بالا انداخت:
_اما تو یه فرقی که با ما داری اینه که شمارهی خانوادهت رو داری و میتونی با یکیشون تماس یگیری.
باز هم ناخواسته سوتی دادم و باز هم مورد تمسخر این مرد مغرور قرار گرفتم.
جوابشو ندادم و به جاش تلفنم رو از جیب شلوارم بیرون آوردم.
??????????
??????
???
?
?هـــمراز?
?#پارت408
شمارهی مامان رو گرفتم و تلفن رو روی گوشم گذاشتم.
بعد از دوتا بوق صدای مامان توی گوشم پیچید:
_جانم دخترم؟
_سلام ، مامان کجایید ؟
_عزیزم ما خونهی آقاجونتیم ، عموت از المان برگشته و همه اونجا جمعیم.
با شتیدن حرفی که مامان زد دلم میخواست دودستی توی سرم بکوبم.
به اندازهی کافی خسته بودم و الان فقط به یه استراحت نیاز داشتم اما مشکل اساسی اینجا بود که نه کسی خونه بود و نه من کلید خونه همراهم بود.
از خانوادهی پدریم خوشم نمیومد ، چون اونا موقعی که من تمام تلاشم رو برای موفقیت توی رشتهم میکرد از سوی اونا مورد تمسخر واقع میشدم.
با حرف هاشون خیلی نا امید و دلشکستهم کردن و الان طاقت یه لحظه دیدنشون رو ندارم.
_الو دختر ، پشت خطی ؟
مغموم نالیدم:
_آره.
_خب تو الان کجایی؟
پامو زمین کوبیدم:
_مامان من پشت در خونهم ، خیر سرم خواستم من سوپرایزتون کنم که خودم سوپرایز شدم.
??????????
??????
???
?
?هـــمراز?
?#پارت409
خواستم جملهم رو ادامه بدم و بگم اما تو به کسی نگو که من اومدم اما با داد بلندی که مامان کشید فهمیدم همهی اهل اون خونه فهمیدن:
_دختر تو اومدی ؟ پاشو بیا اینجا که دل تو دلم نیست برای دیدنت.
_مامان چرا داد میزنی؟ بعد هم من میشینم همینجا تا شما بیاید.
اما با پیچیده شدن صدای بابا به جای مامان چشم هامو بستم .
اگه اون موقع احتمال دشاشت که مامان اجازه بده که نیام الان اون احتمال هم از بین رفت:
_دخترم پاشو بیا اینجا که همه مشتاق دیدارن.
با غصه نالیدم :
_پدر من خب من مشتاق دیدارشون نیستم.
_چیزی گفتی باباجان ؟
میدونستم اگه این حرف ها به گوش بابا برسه قطعا ناراحت میشه برای همین گفتم:
_نه بابا چیزی نگفتم.
بعد از قطع کردن تلفن آتش گفت:
_اتفاقی افتاده؟
سرمو به نشونهی نه تکون دادم :
_شما برید منم میرم خونهی اقاجونم.
??????????
??????
???
?
?هـــمراز?
?#پارت410
پیمان پرسید:
_اونجا چرا؟
ای بابا من هر جا برم ، هرکاری بخوام بکنم باید به اینا جواب پس بدم.
وقتی چهرهی کلافهی منو دید ، دست هاسو به نشونهی تسلیم بالا اورد:
_معذرت میخوام قصد فضولی نداشتم وقتی دیدم چهرهتون این قدر گرفته شد فقط برام سوال پیش اومد.
اینکه حالم از یه جای دیگه گرفته شده بود و الان سر یکی دیگه خالی کنم خیلی بی انصافی کنم ، مخصوصا یکی مثل پیمان که همه جوره کنارم بوده و هوامو داشته.
برای همین دلجویانه گفتم:
_نه مشکلی نیست ، من از یه جای دیگه عصبانی بودم برای همین اینجوری رفتار کردم ، در اصل من معذرت میخوام.
آتش مداخله کرد :
_ای بابا حالا این تعارف های تیکه پاره رو بی خیال .
چشم هاشو به چشم هام دوخت و ادامه داد:
_اگه با اونجا رفتن اذیت میشی ، میتونیم نریم.
ابرویی بالا انداختم:
_نه اینجوری نگرانم میشن.
??????????
??????
???
?
?همــراز?
?#پارت411
آتش شیطون نگاهم کرد:
_خب میتونی یکم دیرتر بری.
یکم فکر کردم و دیدم منطقیه ، با این ترافیک های تهرانم بهونهم جوره.
فقط دلم نمیخواست دوباره سوار ماشینشون بشم و کلی حرف بشنوم.
دستهی چمدونم رو گرفتم:
_ممنونم که منو تا اینجا رسوندید، موفق باشید و خدانگهدار.
و بدون اینکه فرصت حرف زدن به هیچکدوم بدم قدمی برداشتم که بازوم از پشت کشیده شد.
_کجا ؟
کلافه سمت آتش برگشتم :
_دوست عزیز دلیلی نمیبینم که بخوام برای شما توضیح بدم.
در آنی ابروهای آتش بهم گره خورد:
_یعنی چی؟
بازوم رو از توی دستش بیرون کشیدم:
_یعنی همین .
زحمت کشیدید تا اینجا اومدید اما دلیل نمیشه که دنبالم راه بیفتید ، درضمن اینجا اونور آب هم نیست که بگید مسئولیت دارید و باید مواظبم باشید.
??????????
??????
???
?
?همــراز?
?#پارت412
_من تا تو رو تحویل خانوادهت ندم در برابرت مسئولم.
ضربهای به کتف آتش زدم:
_برو بابا زیادی جوگیر شدی.
دستشو پشت کمرم گذاشت و منو سمت خودش کشید:
_اصلا از لحن حرف زدنت خوشم نیومد.
صورتم با صورتش به اندازهی یک بند انگشت فاصله داشت.
دست هامو روی سینهش گذاشتم:
_جهنم که خوشت نیمده. برو عقب.
یک تای ابروشو بالا انداخت:
_و اگه نرم.
چشم هام بین اعضای صورتش در گردش بود و آخرش رو گونهش ثابت موند.
سرمو هر لحظه نزدیک بردم و دندون هامو روی گونهش گذاشتم و محکم فشار دادم که داد زد و عقب کشید.
لبخند دندون نمایی زدم:
_خودم کاری میکنم که بری .
خیلی احساس خوبی بهم دست داده بود.
به خودم افتخار می کردم .
آتش دستشو روی گونهش گذاشت و لب زد:
_دخترهی وحشی.
??????????
??????
???
?
?همــراز?
?#پارت413
منم جواب دادم:
_خودتی.
تازه فهمیدم که سوتی دادم اما سعی کردم به روی خودم نیارم.
نیشخندی زد:
_شرمنده دختر نیستم.
پس آتش هم متوجهی سوتیم شد.
پشت چشمی نازک کردم که ادامه داد:
_بیا سوار ماشین شو.
ابرویی بالا انداختم :
_نمیخوام.
فاصله ای که بینمون به وجود اومده بود رو با یه قدم بلند که برداشت رو به صفر رسوند :
_اگه تو میتونی وحشی بازی دربیاری منم میتونم از زور بازوم استفاده کنم.
و قبل از اینکه اجازه بده تا من جملهش رو هضم کنم بلندم کرد و روش شونهش انداختم.
یکی از دست هاشو روی کمر من گذاشت و با اون یکی هم در ماشین رو باز کرد و منو داخل ماشین پرت کرد.
در رو بست و خودشم سریع سوار ماشین شد.
??????????
??????
???
?
?همــراز?
?#پارت414
صاف نشستم که برگشتم سمتم:
_دختر گفته بودم لجبازی با من بی فایدهست.
حرصی گفتم:
_از بس که تو بیشعوری.
آتش لبشو گاز گرفت:
_ اِ اینجوری نگو دلم میشکنه.
جهنمی زیر لب زمزمه کرد و دستم روی دستگیره نشست که آتش خم شد و بازوم رو توی دستش گرفت:
_کجا؟
_آتش به خدا جفت پا میام تو حلقت که هی نپرسی کجا کجا .
و قبل از اینکه جوابی بهم بده ، پیمان سوار ماشین شد.
به بیرون نگاه کردم و دیدم اثری از چمدونام نیست. پس کار همین پیمانه .
من آخرش از دست این دوتا پیر میشم.
نفس عمیقی کشیدم:
_منو همینجا پیاده کنید .
پیمان نگاهی به آتش انداخت که آتش گفت:
_پیمان نایست و همین جوری مسیر خونهی منو برو.
??????????
??????
???
?
?همــراز?
?#پارت415
تعجب کردم ، خونهی آتش برای چی آخه؟!
پیمان کلافه پوفی کشید:
_داداش خب شاید دلش نخواد که همراه تو بیاد.
آتش جوری که انگار متوجهی حرف پیمان نشده گفت:
_راه تو برو.
واقعا من در عجبم که این پیمان چطوری میتونه آتش رو تحمل کنه.
اگه یکی با من اینجوری حرف میزد قطعا این همه سال کنارش نمیموندم و همراهش نبودم.
این بار نوبت من بود که حرف بزنم:
_من دلم نمیخواد همراه تو بیام .
آتش نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_نظر تو رو نخواستم.
جیغ زدم:
_اما داری منو میبری.
آتش دستشو توی گوشش کرد :
_ دختر جیغ نزن کر شدم.
انگار که حرف های منو نمیشنید و همون جور که خودش دلش میخواست برخورد میکرد و همین بیشتر منو عصبی میکرد.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت425
چشم هامو بستم و نالیدم :
_اتش اذیت نکن.
وقتی جوابی از جانب اتش دریافت نکردم چشم هامو باز کردم که همون لحطه اتش لب هاشو گوشهی لبم گذاشت.
به قدری شوکه شدم که نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم و باید چیکار کنم.
بعد از چند ثانیه که برای من چند قرن گذشت ، خود اتش عقب کشید.
کلافه دستی به موهاش کشید و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_برو وسایلتو بردار تا منم سویج ماشین رو بردارم و ببرم برسونمت.
وقتی لحن سردش رو شنیدم ناخوداگاه بغض بزرگی توی گلوم نشست.
حداقل بعد از اون بوسه اصلا انتطار این طرز حرف زدن رو ازش نداشتم.
جوری برخورد میکرد انگار من به زور خودمو بهش چسبوندم.
عصبی از اشپزخونه بیرون رفتم و کنار چمدون هام ایستادم
.از رفتارش خسته شدم ، یه بار خوبه یه بار بد.
منم سرمو پایین انداختم و دستهی چمدون رو گرفتم و داد زدم:
_لازم نیست من خودم میتونم برم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت426
بدون اینکه جوابمو بده سویچش رو از روی میز برداشت.
دسته ی چمدون رو از توی دستم گرفت و در رو باز کرد.
چیزی نگفتم ، یعنی نمیخواستم باهاش همکلام بشم چون میدونم اخرش اونه که حرفش به کرسی میشینه.
سوار آسانسور که شدیم سرمو بالا نیوردم ، حس میکردم غرور و شخصیتم این وسط داغون شد .
کسی که باید عقب میکشید من بودم نه اون.
الان معلوم نیست چه فکر هایی راجبم میکنه.
اون که هر ثانیه یه چیزی بهم میگفت الان خیلی قشنگ خودم آتو دادم دستش..با باز شدن در اسانسور از خدا خواسته بیرون رفتم و مستقیم به سمت ماشین اتش رفتم.
آتش هم در ماشین رو باز کرد که سوار شدم و خودشم بعد از گذاشتم چمدون ها روی صندلی عقب سوار ماشین شد.
_کمربند تو ببند.
توجه ای نکردم که پوف کلافه ای کشید و خودش خم شد که کمربندم رو ببنده.
نگاهم روی تار موهایی که روی پیشونیش افتاده بودن سر خورد.
قبل از اینکه اون دستش به کمربند برسه خودم پیش دستی کردم و کمربند رو بستم .
به اتش نگاهی انداختم:
_لطفا بشین سرجات.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت427
آتش چند ثانیه به چشم هام زل زد و بعد هم پوزخندی زد و سرجاش نشست.
با همین پوزخندی که زد هزار جور فکر بد به سرم زد که نکنه منطورش این بوده نکنه منطورش اون بوده.
فقط تنها امیدواریم این بود که بعد از این دیگه نمیبینمش.
ماشین که روشن شد سرمو چرخوندم و به بیرون نگاه کردم.
چشم هام اینور بودن اما حواسم حوالی شخصی بود که حتی تکلیفش با خودشم مشخص نیست.
با پلی شدن اهنگی و شنیدن صدای خود اتش چشم هامو بستم.
صداشو دوست داشتم .
یه ارامش خاصی توی صداش بود که این ارامش رو هم به شنونده منتقل میکرد.
با بستن چشم هام صحنهی بوسیدنش توی ذهنم نقش بست.
مانع لبخندی شدم که داشت ناخواسته روی لبم نقش میبست.
من آتش رو دوست داشتن و آخه چجوری میتونم با دوریش کنار بیام.
ای کاش میتونستم دوست داشتنمو به زبون بیارم.
اون موقع ها همیشه با خودم میگفتم اگه عاشق شدم نمیذارم غرورم مانع ابزار احساساتم بشه ،نمیذارم یه عمر حسرت اینکه میتونستم داشته باشمش ولی الان با سکوتم از دستش دادم رو بخورم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت428
اما الان آتش با رفتار و حرف هاش تمام معادلاتم رو بهم ریخته.
نمیتونم عکسالعملش رو تصور کنم .
اون با حرف هایی که بهم زد منو از فکر هایی کخ راجبم میکنه ترسوند.
از قدیم میگفتن اگه یکی رو کتک بزنی شاید فراموش کنه اما هیچ وقت حرف ها فراموش نمیشن.
حرف ها بد میسوزونن . ریشههای اعتماد رو در وجود آدم میسوزونه .
با فکر به اینکه این آخرین باره که کنار آتش نشستهم قطره اشکی از چشمم پایین اومد که با انگشتم پاکش کردم.
نفس عمیقی کشیدم که عطر آتش مشامم رو پر کرد.
کاش میتونستم هوای این ماشین رو توی یه شیشه کنم و همیشه استشمامش کنم بدون اینکه تموم بشه.
با ایستادن ماشین سمت آتش برگشتم که شیشهش رو پایین کشید و روبه پسری که کنار خیابون ایستاده بود و شاخههای گل دستش بود گفت:
_پسرجون یه شاخه گل به من میدی؟
گلی رو سمت آتش گرفت:
_بفرمایید آقا.
متعجب داشتم به اتش نگاه میکردم که این شاخهی گل رو برای کی خریده.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد