971 عضو
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_145
مشغول دید زدن اتاقش بودم که یهو چشمم به خودش افتاد، با کمال آرامش بی توجه به من آخرین دکمه پیرهنشم باز کرد و از تنش درآورد!
با چشمای مات و مبهوت خیره خیره بودم به هیکلش! وای پسر!
به قول آرایه... جون!
این دید زدن من یک ثانیه هم نشد، خیلی زود هینی گفتم و برگشتم سمت مخالفش!
حتم داشتم صورتم سرخ شده، چشمامو بسته بودم. وقتی بازشون کردم فهمیدم گند زدم.
روبه روی من یه آینه بزرگ قدی بود.
توی آینه یارا ایستاده بود با یه نیشخند پر از شیطنت و دست به سینه به من و ری اکشنام نگاه می کرد.
سعی کردم فقط خیره بشم توی چشماش و بجز صورتش جای دیگه ای رو نگاه نکنم.
هر کاری می کردم تا چشمم به نیم تنه برهنه اش نیوفته.
خیره شدن به چشماش اسون ترین راه بود
چشمای قهوه ای و کشیده ای که دلم براشون تنگ شده بود.
یارا بی اون که پیرهن بپوشه اومد نزدیک و نزدیک تر، منم چاره ای نداشتم جز این که خیره بشم به چشمای لعنتیش.
تا جایی اومد جلو که دقیقا پشت سر من ایستاد، بدون هیچ فاصله ای.
تن گرم و جذابش تقریبا از پشت چسبیده بود به تنم.
خدایا کمک کن پس نیوفتم. به دادم برس!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_141
دل آرا برای مچ گیری گفت:
-عه! چه جالب. یارا جان میشه عکسای سفرتونو نشونم بدی، آخه انگار خیلی به نگاه خوش گذشته.
می دوستم دل آرا یه کرمی قراره بریزه. توپو مستقیم شوت کرده بود تو زمین من، مستقیماً از من سوالشو پرسیده بود..
بعد از یکم مکث گفتم:
-امممم!... عکسا رو با دوربین گرفتیم... یعنی خب چیزه... هنوز عکسا آماده نیستن...
پوزخندی زد، به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
-آها! چه جالب.
مامان یهو گفت:
-به حرف نگیرشون دلا. بلند شید برید اتاق یارا لباس عوض کنید و یکم استراحت کنید تا شام آماده بشه. خسته راهین.
نگاه زود گفت:
-نه بابا خستگی چیه سحر جون، میخوام بهتون کمک کنم...
مامان هم نه گذاشت نه برداشت گفت:
-برو استراحت کن عزیزم، ممکنه باردار باشی کمک کردن به من برای بچه بده!
نگاه یه دفعه پرید گلوش و به سرفه افتاد.
لبخند نشست روی لبم، لیوان آبی ریختم و گرفتم جلوش و گفتم:
-مامان شما چقدر عجله داری. حالا کو تا بچه! ما چند سال اولو میخوایم بدون سرخر زندگی کنیم.
〰〰 رمانکده 〰〰
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_142
مامان با حسرت گفت:
-یعنی میشه زنده باشم و تولد نوه امو ببینم، آخ خدایا یعنی می رسه اون روز زنده بمونم که بچه یارامو ببینم؟
نگاه با صورت سرخ شده گفت:
-نزنید این حرفو قربونتون برم. ایشالا تولد نتیجه هاتون!
مامان گفت:
-هعی! من افتاب لب بومم قشنگم. پاشید... پاشید برید استراحت کنید. یاسین توهم برنجو آبکش کن وا نره یه وقت.
از جا بلند شدم و ایستادم جلوی نگاه، دستمو گرفتم سمتش و گفتم:
-بلند شو فدات شم. بریم استراحت کن خسته ای.
صدای پوزخند دل آرا رو مخم بود، پاشو از گلیمش دراز تر کرده بود دیگه، باید یه جوری دمشو می چیدم.
نگاه بی نگاه به من دستمو گرفت و از جاش بلند شد.
جالب بود که با این جور جمله ها و قربون صدقه های سوری مشکلی نداشتم، سخت نبود برام. به کار بردن این جمله ها برای آیه خیلی سخت بود، من همیشه یه مرد مغرور بودم بیشتر این جملات عاشقانه رو آیه می گفت.
یه چیزی که ورد زبونش بود کلمه "یارام" بود. یارای من!
حالا با شنیدنش کهیر می زدم.
رفتیم از پله ها بالا، به محض اینکه از زاویه دید بقیه دور شدیم دستمو فوری رها کرد و راهشو کج کرد سمت اتاق دل آرا.
?? رمانکده ??
⛤⛤⛤⛤⛤⛤⛤⛤⛤
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_143
عصبی شدم، دوباره دستشو گرفتم و آروم گفتم:
-کدوم گوری داری میری؟ هیچ معلوم هست؟
دستشو با ضرب از دستم در آورد و گفت:
-میرم اتاق دل آرا.
دستشو باز گرفتم و این بار کشیدم سمت اتاق خودم.
علیرغم مخالفتاش پرتش کردم تو اتاق و گفتم:
-دیوونه شدی؟ مامان میاد بهمون سر می زنه. یه دفعه ای باز می کنه. بعد تو میخوای بری اتاق دل ارا؟
چیزی نگفت، فقط چشماشو بست و نفس عمیق کشید.
احتمالا داشت خشمش رو کنترل می کرد. دوست داشتم بدون حجاب ببینمش اما غرورم مانع می شد ازش بخوام به دو دلیل!
یکی این که من گند زده بودم و اون اصلا قرار نبود منو ببخشه و روی خوش نشون بده. احتمالا ضایعم کنه و سنگ رو یخ بشم.
دومین دلیل هم اینه که نمیخوام فکر کنه هول چندتا تار موام!
ما همخونه بودیم، بلاخره یه موقعیتی پیش میومد که بی حجاب ببینمش
➰➰ رمانکده ➰➰
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_144
..::(* نگـــــــاه *)::..
چشمامو بستم و نتونستم مقاومت کنم. عمیق و بی وقفه عطر اتاقشو فرستادم توی ریه ام.
یارای لعنتی، چرا نمی تونم ازت متنفر باشم؟
چی داری توی خودت که از بچگی دیوونم کردی؟
چیکار داری می کنی با من که حتی الان که به خاطرت یه کلیه ندارم و اون سوختگیا همیشه روی دستم می مونه اما عاشقتم؟
تقریبا داشت گریه ام می گرفت.
مثل روانیا، مثل معتادایی که تازه به مواد رسیدن در و دیوار اتاق یارا رو نگاه می کردم.
ثانیه ثانیه عمر من با فکر این که یعنی الان کجاست گذشته بود و حالا توی جواب سوالم بودم.
یارا قسمتی از وقتشو این جا گذردنده بود. حداقل وقتی که خونه جدا نخریده بود و مستقل نشده بود هنوز.
اتاقش یه اتاق بزرگ بیست و خورده ای متری بود با کاغذ دیواریای سورمه ای و سفید.
تخت دو نفره مخمل سورمه ای تو یکی از ضلع های اتاقش بود و دوطرف تخت آباژورای سفید داشت.
یه پیانوی سیفید گوشه اتاق کنار پنجره بزرگی بود که پرده های سورمه ای داشت.
کف اتاق پارکتای سفید و خیلی تمیزی داشت و یه فرش گرد سورمه کف اتاقش پهن کرده بود.
➿➿ رمانکده ➿➿
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_145
مشغول دید زدن اتاقش بودم که یهو چشمم به خودش افتاد، با کمال آرامش بی توجه به من آخرین دکمه پیرهنشم باز کرد و از تنش درآورد!
با چشمای مات و مبهوت خیره خیره بودم به هیکلش! وای پسر!
به قول آرایه... جون!
این دید زدن من یک ثانیه هم نشد، خیلی زود هینی گفتم و برگشتم سمت مخالفش!
حتم داشتم صورتم سرخ شده، چشمامو بسته بودم. وقتی بازشون کردم فهمیدم گند زدم.
روبه روی من یه آینه بزرگ قدی بود.
توی آینه یارا ایستاده بود با یه نیشخند پر از شیطنت و دست به سینه به من و ری اکشنام نگاه می کرد.
سعی کردم فقط خیره بشم توی چشماش و بجز صورتش جای دیگه ای رو نگاه نکنم.
هر کاری می کردم تا چشمم به نیم تنه برهنه اش نیوفته.
خیره شدن به چشماش اسون ترین راه بود
چشمای قهوه ای و کشیده ای که دلم براشون تنگ شده بود.
یارا بی اون که پیرهن بپوشه اومد نزدیک و نزدیک تر، منم چاره ای نداشتم جز این که خیره بشم به چشمای لعنتیش.
تا جایی اومد جلو که دقیقا پشت سر من ایستاد، بدون هیچ فاصله ای.
تن گرم و جذابش تقریبا از پشت چسبیده بود به تنم.
خدایا کمک کن پس نیوفتم. به دادم برس!
?? رمانکده ??
♚♚♚♚♚♚♚♚
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_146
از توی آینه بهم خیره نگاه کرد، اون لبخند پر از شیطنتش پاک شده بود.
از همون فاصله کم بینمون لب زد:
-بلاخره نگاهم کردی!
نمیفهمیدم چی میگه. اون لحظه مثل یه *** واقعی بودم که هیچ چیزی حالیش نبود.
وقتی نگاه گیجمو دید گفت:
-از دست کسی اگر ناراحت باشی نگاش نمیکنی!
دستاشو اورد بالا و گذاشت روی شونه هام.
روح از تنم رفت، گرمای دستاش داشت ذوبم می کرد، هرم تنش هم همینطور.
تنها حایل بینمون لباس من بود.
تو همون حالت پچ پچ کرد:
-مجازات سختیه! یه جورایی جنایته نگاه!
قلبم محکم و تند می کوبید، تو اون لحظه این ادم برام کسی نبود که شب عروسی اون طوری بهم آسیب زد، توی اون لحظه یارا فرهمند بود.
بازیکن فوتبالی که حتی یدونه از مسابقه هاش، یکی از مصاحبه هاشو هم از دست ندادم.
داشت می گفت اگه بهش نگاه نکنم جنایت کردم؟
اون قدر خاص صدام کرد؟
اون نگاهِ قشنگی که گفت واقعا اسم من بود؟
اشک توی چشمام جمع شد!
اشکی که از سر ناباوری بود. خدایا حقیقت داشت؟ خواب نمی دیدم؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_147
سعی کردم جلوی چکیدنش رو بگیرم اما فایده نداشت.
اون قطره لعنتی از چشمم ریخت روی گونم. لبمو گزیدم تا جلوی قطره های بعدی رو بگیرم.
یارا نچی کرد، اخماش درهم شدن و دستاش روی شونه هام مشت.
یه قدم به عقب برداشت و بعد دستشو فرو کرد توی موهاش و رفت طرف کمدش.
به محض برداشتن دستاش و فاصله گرفتنش یخ کردم.
انگار همین شد برای اشکام یه تلنگر تا با قدرت تموم یکی یکی بچکن روی گونم.
یارا بی توجه به من از توی کمدش یکی از تی شرتای سابقش رو پوشید.
عشق یعنی این که من حتی می دونستم اون تی شرتو پارسال توی یکی از مصاحبه های تلویزونیش با شبکه ورزش تنش کرده بود.
رنگ فیروزه ای قشنگی داشت و به پوست روشنش خیلی میومد.
حتی یادمه اون تی شرتو با یه شلوار آبی نفتی پوشیده بود.
-میشه بس کنی؟ گریه ات رو اعصابمه.
چقدر قشنگ بود واقعا! گریه های من رو اعصابش بود و گریه های آیه...
برای گریه های آیه حتی روی جون مامانشه هم ریسک می کرد.
این باعث شد اشکم بیشتر بچکه و سرمو بندازم پایین تا نبینه و اعصابش خورد نشه.
عشق یعنی این که حاضر بودم به خاطرش هر کاری بکنم.
حتی گریه هامو علیرغم میلم قطع کنم تا حالش خوب باشه!
واقعا آدم چقدر می تونه خاک بر سر باشه؟
⛁⛁ رمانکده ⛁⛁
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_148
سرمو انداخته بودم پایین و سعی در کنترل اشکام داشتم که یهو پاهای یارا رو دیدم که جلوم ایستاده.
بدون این که سرمو بگیرم بالا گفتم:
-دست خودم نیست! اگه بخوای میرم بیرون.
بی هیچ حرفی با اخمای درهمش چونمو گرفت بالا. یه دستمال توی دستش بود با اون شروع کرد اشکامو پاک کردن. هم زمان گفت:
-هیچی مثل گریه زنا رو مخ آدم نیست.
نمیدونم چی شد که خیلی تلخ تیکه انداختم:
-اره مثلا گریه های آیه سر عقد...! قشنگ مشخص بود چقدر رو مخته!
عصبی شد و گفت:
-قشنگ مشخصه باز بهت رو دادم پر رو...
خواستم بزنمش کنار و برم تو سرویس بهداشتی که یه دفعه به یه جایی پشت سرم خیره شد و یه آن دستاشو حلقه کرد دور تنم و منو محکم به خودش فشرد و بلند گفت:
-آخیش! آرامش خاصی نگاه... اصلاً... عه مامان، در بزنید خب! شاید توی وضعیت بدی بودیم !
⛃⛃ رمانکده ⛃⛃
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_149
من توی حال و هوای خودم بودم. نمی فهمیدم اطرافم چه حبره.
تو اغمای آغوش یارا، تو کمای بازوهاش که دورم پیچیده شده بود، بودم.
دستای گرم و بزرگش رو کمرم آروم بالا پایین می شد، اون یکی دستش روی سرم بود و سرمو چسبونده بود به سینش.
چشمامو بستم و گوش دادم به تپشای قدرتمند قلبش زیر گوشم.
-قربونتون برم من! بیاید پایین غذا حاضره. نگاه جان؟
سخت بود سر برذاشتن از روی سینه یارا اما سعی کردم سرمو بلند کنم و ازش فاصله بگیرم که یارا اجازه نداد و باز سرمو چسبوند به سینش و گفت:
-خجالت کشیده بچم! وقتی میگم در بزنید همین میشه دیگه.
صداش از کنار گوشم می اومد، کاش هیچ وقت ازش ازش فاصله نگیرم، کاش تا ابد همین جا بمونم.
سحر جون گفت:
-ای جانم! هر چقدر خودت پر رو و چشم دریده ای زنت نجیب و خجالتیه! خدایا شکرت که سر و سامون گرفتن یارامو دیدم!
♛♛ رمانکده ♛♛
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_150
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم، گرمای بازوهایی که دور تنم پیچیده شده بود داشت ذوبم می کرد.
صدای قلبش، سینه ستبری که سرمو گذاشته بودم روش باعث می شد حس کنم وسط بهشتم.
-پس زود بیاید پایین. من رفتم.
نه نه نه!
یکم دیگه!. توروخدا یارا، بذار یذره دیگه حس کنم خوشبخت ترین آدم دنیام. فقط چند ثانیه.
انگار یارا صدای افکارمو شنید که حتی بعد از رفتن مامانش هم رهام نکرد.
دستش همچنان رو کمرم پایین و بالا می شد و سرمو نگه داشته بود روی قلبش.
معجزه که میگن یعنی همین دیگه! وسط بحث مزخرفمون درباره گریه زنا و تیکه من بهش درباره آیه و اون عصبانیت بعدش یهو قشنگ ترین اتفاق زندگیم برام افتاد.
-اندازته؟
صدای اروم و پر از شیطنتش از بغل گوشم بلند شد.
بی اون که سر بلند کنم پرسیدم:
-چی؟
نه گذاشت نه برداشت یهو گفت :
-بغل من!
بلافاصله فهمیدم داره تیکه میندازه! خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
-اونی که ول نمی کنه شمایید.
♔♔ رمانکده ♔♔
♚♚♚♚♚♚♚♚
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_146
از توی آینه بهم خیره نگاه کرد، اون لبخند پر از شیطنتش پاک شده بود.
از همون فاصله کم بینمون لب زد:
-بلاخره نگاهم کردی!
نمیفهمیدم چی میگه. اون لحظه مثل یه *** واقعی بودم که هیچ چیزی حالیش نبود.
وقتی نگاه گیجمو دید گفت:
-از دست کسی اگر ناراحت باشی نگاش نمیکنی!
دستاشو اورد بالا و گذاشت روی شونه هام.
روح از تنم رفت، گرمای دستاش داشت ذوبم می کرد، هرم تنش هم همینطور.
تنها حایل بینمون لباس من بود.
تو همون حالت پچ پچ کرد:
-مجازات سختیه! یه جورایی جنایته نگاه!
قلبم محکم و تند می کوبید، تو اون لحظه این ادم برام کسی نبود که شب عروسی اون طوری بهم آسیب زد، توی اون لحظه یارا فرهمند بود.
بازیکن فوتبالی که حتی یدونه از مسابقه هاش، یکی از مصاحبه هاشو هم از دست ندادم.
داشت می گفت اگه بهش نگاه نکنم جنایت کردم؟
اون قدر خاص صدام کرد؟
اون نگاهِ قشنگی که گفت واقعا اسم من بود؟
اشک توی چشمام جمع شد!
اشکی که از سر ناباوری بود. خدایا حقیقت داشت؟ خواب نمی دیدم؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_147
سعی کردم جلوی چکیدنش رو بگیرم اما فایده نداشت.
اون قطره لعنتی از چشمم ریخت روی گونم. لبمو گزیدم تا جلوی قطره های بعدی رو بگیرم.
یارا نچی کرد، اخماش درهم شدن و دستاش روی شونه هام مشت.
یه قدم به عقب برداشت و بعد دستشو فرو کرد توی موهاش و رفت طرف کمدش.
به محض برداشتن دستاش و فاصله گرفتنش یخ کردم.
انگار همین شد برای اشکام یه تلنگر تا با قدرت تموم یکی یکی بچکن روی گونم.
یارا بی توجه به من از توی کمدش یکی از تی شرتای سابقش رو پوشید.
عشق یعنی این که من حتی می دونستم اون تی شرتو پارسال توی یکی از مصاحبه های تلویزونیش با شبکه ورزش تنش کرده بود.
رنگ فیروزه ای قشنگی داشت و به پوست روشنش خیلی میومد.
حتی یادمه اون تی شرتو با یه شلوار آبی نفتی پوشیده بود.
-میشه بس کنی؟ گریه ات رو اعصابمه.
چقدر قشنگ بود واقعا! گریه های من رو اعصابش بود و گریه های آیه...
برای گریه های آیه حتی روی جون مامانشه هم ریسک می کرد.
این باعث شد اشکم بیشتر بچکه و سرمو بندازم پایین تا نبینه و اعصابش خورد نشه.
عشق یعنی این که حاضر بودم به خاطرش هر کاری بکنم.
حتی گریه هامو علیرغم میلم قطع کنم تا حالش خوب باشه!
واقعا آدم چقدر می تونه خاک بر سر باشه؟
⛁⛁ رمانکده ⛁⛁
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_148
سرمو انداخته بودم پایین و سعی در کنترل اشکام داشتم که یهو پاهای یارا رو دیدم که جلوم ایستاده.
بدون این که سرمو بگیرم بالا گفتم:
-دست خودم نیست! اگه بخوای میرم بیرون.
بی هیچ حرفی با اخمای درهمش چونمو گرفت بالا. یه دستمال توی دستش بود با اون شروع کرد اشکامو پاک کردن. هم زمان گفت:
-هیچی مثل گریه زنا رو مخ آدم نیست.
نمیدونم چی شد که خیلی تلخ تیکه انداختم:
-اره مثلا گریه های آیه سر عقد...! قشنگ مشخص بود چقدر رو مخته!
عصبی شد و گفت:
-قشنگ مشخصه باز بهت رو دادم پر رو...
خواستم بزنمش کنار و برم تو سرویس بهداشتی که یه دفعه به یه جایی پشت سرم خیره شد و یه آن دستاشو حلقه کرد دور تنم و منو محکم به خودش فشرد و بلند گفت:
-آخیش! آرامش خاصی نگاه... اصلاً... عه مامان، در بزنید خب! شاید توی وضعیت بدی بودیم !
⛃⛃ رمانکده ⛃⛃
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_149
من توی حال و هوای خودم بودم. نمی فهمیدم اطرافم چه حبره.
تو اغمای آغوش یارا، تو کمای بازوهاش که دورم پیچیده شده بود، بودم.
دستای گرم و بزرگش رو کمرم آروم بالا پایین می شد، اون یکی دستش روی سرم بود و سرمو چسبونده بود به سینش.
چشمامو بستم و گوش دادم به تپشای قدرتمند قلبش زیر گوشم.
-قربونتون برم من! بیاید پایین غذا حاضره. نگاه جان؟
سخت بود سر برذاشتن از روی سینه یارا اما سعی کردم سرمو بلند کنم و ازش فاصله بگیرم که یارا اجازه نداد و باز سرمو چسبوند به سینش و گفت:
-خجالت کشیده بچم! وقتی میگم در بزنید همین میشه دیگه.
صداش از کنار گوشم می اومد، کاش هیچ وقت ازش ازش فاصله نگیرم، کاش تا ابد همین جا بمونم.
سحر جون گفت:
-ای جانم! هر چقدر خودت پر رو و چشم دریده ای زنت نجیب و خجالتیه! خدایا شکرت که سر و سامون گرفتن یارامو دیدم!
♛♛ رمانکده ♛♛
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_150
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم، گرمای بازوهایی که دور تنم پیچیده شده بود داشت ذوبم می کرد.
صدای قلبش، سینه ستبری که سرمو گذاشته بودم روش باعث می شد حس کنم وسط بهشتم.
-پس زود بیاید پایین. من رفتم.
نه نه نه!
یکم دیگه!. توروخدا یارا، بذار یذره دیگه حس کنم خوشبخت ترین آدم دنیام. فقط چند ثانیه.
انگار یارا صدای افکارمو شنید که حتی بعد از رفتن مامانش هم رهام نکرد.
دستش همچنان رو کمرم پایین و بالا می شد و سرمو نگه داشته بود روی قلبش.
معجزه که میگن یعنی همین دیگه! وسط بحث مزخرفمون درباره گریه زنا و تیکه من بهش درباره آیه و اون عصبانیت بعدش یهو قشنگ ترین اتفاق زندگیم برام افتاد.
-اندازته؟
صدای اروم و پر از شیطنتش از بغل گوشم بلند شد.
بی اون که سر بلند کنم پرسیدم:
-چی؟
نه گذاشت نه برداشت یهو گفت :
-بغل من!
بلافاصله فهمیدم داره تیکه میندازه! خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
-اونی که ول نمی کنه شمایید.
♔♔ رمانکده ♔♔
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_151
خواستم از آغوشش بیام بیرون اما اجازه نداد و گفت:
-اجازه نمیدم.
قربونش برم چه دیکتاتوریه! سعی کردم به خاطر این "اجازه نمیدم" سلطه گرش از تو صدام نفهمه براش ضعف کردم.
آروم گفتم:
-ولم کنید آقای فرهمند. الان کسی این جا نیست که نقش بازی کنیم.
بی اهمیت به حرفم گفت:
-یارا!
-چی؟
-بگو یارا! همین الان جمله قبلتو تغییر بده تا بذارم بری.
سرمو خواستم بگیرم بالا که اجازه نداد و باز با دستش سرمو گذاشت رو سینش و گفت:
-این قدر وول نخور نگاه! تا نگی لطفاً ولم کن یارا نمیذارم بری.
من از خدام بود، چی بهتر از این که بمونم بین بازوهاش و پر شم از عطر و گرمای تنش.
منتها این طوری می فهمید یه کرمی دارم که نمیگم.
♔♔ رمانکده ♔♔
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_152
نمیگی؟ دوست داری همینطوری بریم پایین تا پوستت از اینی که هستی هم اناری تر بشه؟
گندش بزنن! سرخ شده بودم؟
اره حالا که دقت می کنم حتی از گوشامم داره حرارت می زنه بیرون.
برای خلاصی زود تر آروم گفتم:
-بذار... آمممممم!... بذار برم... یارا.
یارا نفس عمیقی کشید و گفت:
-دوباره...
متعجب پرسیدم:
-چی؟
با همون صدا گفت:
-بازم به اسم صدام کن!
این ملایمتش بعد از اون عصبانیت زیادی که بعد از تیکه انداختنم بهش داشت خیلی متناقض بود.
منتظر بود به اسم صداش کنم؟ من از خدام بود با لحن خاص خودم اسمشو ببرم.
اما برای حفظ غرورم گفتم:
-آقای فرهمند شما قول و قرارتونو فراموش...
-هیشششششش! فقط یهذبار بگو یارا تا و قول و قرارم یادم بیاد. جلوی مامان که خوب بلدی نقش بازی کنی و یارا یارا می کنی. یه بارم به خودم بگو...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خیله خب! ولم کن یارا...
♫♫ رمانکده ♫♫
♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_153
نفس عمیقی کشید و گفت:
-آفرین دختر خوب! دیدی کاری نداشت. بگو یارا،به اسم صدام کن! اخرش جلوی مامان گاف میدی.
و بعد دستاشو از دورم باز کرد.
منم که منتظر یه فرصت بودم ازش استفاده کردم و فاصله گرفتم.
ولی نذاشت زیاد دور بشم دستمو گرفت و گفت:
-حالا بیا بریم پایین. زودم برگردیم خونه من فردا تمرین دارم.
باشه آرومی گفتم و دنبالش رفتم پایین.
پدر یارا خیلی کدبانو بود!!!!
داشت روی سالادو با پوست گوجه و هویج تزئین می کرد دلارا هم داشت ترشی هارو می چید روی میز.
یارا گفت:
-به به چه عطر و بویی! میبینم که بابا یاسین حسابی گل کاشته.
دستشو خواستم ول کنم و همزمان گفتم:
-چقدر تدارک دیدین سحر جان، حسابی افتادین تو زحمت بابا یه چیز ساده درست می کردیم دور هم میخوردیم. اگه کمکی هست بدید من انجام بدم.
یارا دستمو ول نکرد و به جاش با بی حیایی تمام گفت:
-نه خانمم شما بشین خسته ای!
چشم درشت و کردم و چشم غره حسابی بهش رفتم تا خواستم یه حرفی بزنم سحر جون گفت:
-نه فدات شم کاری نمونده، راست میگه یارا شما برید بشینید پشت میز. توام اینقد ندید بدید بازی در نیار آب کردی عروسمو!
♬♬ رمانکده ♬♬
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_154
باز سرخ شده بودم. ای لعنت بهت یارا حالا مامانش فکر میکنه چیکار می کردیم که من خسته ام.
با خجالت رفتم نشستم پشت میز و دیگه هیچی نگفتم. یارا گفت:
-خب دیوونه همین لپای اناریشم دیگه! خوشم میاد اینجوری میشه.
دل را پوزخند زد و گذاشت تو کاسش:
-نگفته بودی به پوست سرخ علاقه داری! کبودش رو چی؟ دوست داری پوست کبود و خون مرده باشه؟
یارا دیگه لال شد و چیزی نگفت، سحر جون فکر می کرد به چیز دیگه دارن بهم میگن به خاطر همین زد پس سر دل آرا و گفت:
-از شوهرت خجالت بکش بچه! سر و مر و گنده این جاست بعد...
تازه فهمیدم سحر جون چی برداشت کرده و باعث شد دیگه سرخِ سرخ بشم و لبمو گاز بگیرم.
این دیگه چه منحرفی بود!
یارا به دادم رسید و بلند گند:
-گرسنمه. زود باشید توروخدا!
♯♯ رمانکده ♯♯
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_155
آقای فرهمند (که یه بار صداش زده بودم و گفته بود به فامیل صداش نزنم) اخرین دیس برنچو هم چید روی میز و گفت:
-بفرمایید... اینم از غذای یاسین پز.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون پدر جون ببخشید انداختمتون تو زحمت. سحر جون اگه قراره هر موقع من میام این طوری باشه اصلا نمیاما. خجالتم می دید.
سحر جون بی توجه به من گفت:
-چرا یاسین پدره من سحر جون؟به منم بگو مامان.
کاش می فهمیدن من مهمون یه روز و دو روزم... موندنی نیستم....
کاش این قدر منو به محبتشون وا بسته نمی کردن.
نفس عمیقی کشیدم و تلخ خندیدم:
-چشم مامان!
یارا بشقابو از جلوم برداشت و پر از برنجش کرد معترض گفتم:
-ای وای چه خبره عزیزم؟ مگه من چقدر جا دارم؟
یارا پوزخندی زد، احتمالاً به عزیزمی که گفتم. حق داشت تو اتاقش زورم میومد بجز آقای فرهمند چیز دیگه ای بگم جالا عزیزم و یارا جان از دهنم نمی افته.
با همون پوزخندش گفت:
-یه جوری جاش بده عزیزم!
⏏⏏ رمانکده ⏏⏏
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_156
دیدم افتاده رو دنده لج واسه همین چیزی نگفتم.
شام که تموم شد میزو جمع کردم و کمک کردم به دلارا ظرفارو بچینه تو ماشین.
یارا هم زودی تمرین رو بهونه کرد و ساز برگشتنو کوک کرد.
از نقش بازی کردن خسته شده بودم. از این که این طوری ادای عاشق و معشوقا رو در بیاریم.
وقتی از مسیر دیدشون خارج شدیم و سوار ماشین شدیم انگار یهو یه دیوار اهنی ساختن بینمون.
انگار جادوی خونه پدری یارا باعث شده بود باهام مهربون تر بشه و حالا اون جادو تموم شده بود.
تو تموم مسیر هیچ کدوم حتی یک کلمه هم حرف نزدیم، توی خونه هم همینطور.
می دونستم یارا واقعا فردا تمرین داره، نمی دونستم با نریمانه یا با تیم.
این مدت انقدر از همه چیز قافل بودم که اوضاع تیمو فراموش کرده بودم.
یارا حالا کنارم بود، من اون تیمو فقط برای یارا دوست داشتم و دنبال می کردم.
با خستگی پوف کلافه ای کشیدم و پد آرایشی رو انداختم توی سطل.
لوسیون بدن زدم و لباسمو با لباس خواب عوض کردم.
یادم افتاد در بازه، با لرز زودی قفلش کردم و بعد با خیال راحت خوابیدم.
اینم از مهمونی ...
اوف چه جریانی داشتیم...
حتما خواب آغوش یارا رو می بینم. مطمئنم!
البته اگه از شدت حرارت تنم و ضربان قلبم خوابم ببره
✴✴ رمانکده ✴✴
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_157
سه ساعت به اومدن یارا مونده بود، دیروز از بین صحبتاش فهمیده بودم تا ساعت نه شب تمرین داره.
مایع ماکارونی رو پر از رب کردم و پیش خودم گفتم:
-باید براش نگه دارم؟ رژیم غذایی خاصی نداره؟ اصلا زشت نیست براش نگه دارم؟ نگه بهش رو دادم پر رو شده؟
یا فکر نکنه بخشیدمش و کاراشو فراموش کردم؟
اههههههههه! کلافه چتری هامو دادم بالا!
چه غلطی باید می کردم؟
مایع رو باز به هم زدم، هم زمان خود ماکارونی در حال جوشیدن رو هم به هم زدم تا رشته ها نچسبه بهم و به خودم گفتم:
- احتمالا اصلا غذا خورده اسکل! کدوم باشگاهی بازیکنشو بدون شام ول می کنه به امون خدا؟
یه صدایی توی قلبم گفت:
-اگه نخورده باشه چی؟ اگه گرسنش باشه؟ دلت میاد خسته و گرسنه بیاد خونه و چیزی نباشه بخوره؟ دلت میاد با اون وضعیت برای خودش تخم مرغ درست کنه؟
مگه عاشقش نبودی نگاه؟ کجا رفت اون عشق سوزان؟ میخوای بذاری گرسنه بمونه.
اههههههههه! ولم کن! میذارم براش به جهنم!
اصلا نمی خورم تا بیاد، خوبه؟ راضی میشی؟
آدم خود درگیر به من می گفتن!
ماکارونی روآبکش کردم و شروع کردم لایه لایه موادو ریختن.
-نکنه گرسنش باشه،خسته باشه، اعصابش خورد باشه بعد بیاد خونه بفهمی ماکارونی دوست نداره؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_158
-خب به جهنم!
قلبم تشر زد:
-هییییییییییییع! یاراستا! درست صحبت کن بیشعور... دلت میاد یارا گرسنه بمونه؟
این افکار دیگه داشت دیوونم می کرد، اعصاب نداشتم، پریودم بودم. سر قلبم داد کشیدم:
-احمق اون جای خالی توی بدنم جای کلیه است! یارا زد ناکارش کرد! یه کلیه ندارم الان!
ردای زشت و بی ریخت روی دستم که دیشب با دیدنشون اشک جمع شد تو چشمامو یارا با شمع رو تنم نقاشی کرده!
بعد تو میگی شام؟
گرسنه می مونه؟
دوست نداره؟
خب به جهنم!
آخرین لایه رو هم با حرص ریختم و زدم بهم. بعدم درحالی که لبامو محکم فشار می دادم بهم محکم قاشقو کوبیدم لبه قابلمه!
به همین سادگی یک ساعت گذشته بود! کم تر از یک ساعت و نیم دیگه یارا می اومد خونه.
آهی کشیدم... تا همین چند ماه پیش چقدر دلم می خواست با یارا زندگی کنم... براش غذا بپزم...
وقتی اومد خونه ساکشو بگیرم و بشونمش رو کاناپه و آروم شونه هاشو ماساژ بدم .
⚀⚀ رمانکده ⚀⚀
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_159
می تونست حقیقت داشته باشه اگه آیه نمی اومد وسط.
اون که نمی دونست من از سر عشق این کارو می کنم... بهش می گفتم چون دوستمه و نگرانشم این کارارو می کنم.
با بد جنسی پیش خودم گفتم:
-حتما اون موقع به خودم عادتش میدادم. کم کم عاشقش می کردم، کم کم کاری می کردم بهم دل ببنده.
شورشو در اورده بودم دیگه. یارا یکم دیگه می اومد با خشم رفتم توی اتاقم و بلند گفتم:
-متوهم! یارا قلبش پره! پر از آیه. جایی برای تو نیست نگاه.
همون لحظه که من درو بستم صدای در بلند شد. یارا برگشته بود.
عصبانیتم پر کشید، داشتم جون می دادم برم بیرون و ببینمش. بمیرم الهی حتما خسته بود و نا نداشت...
-نگاه... خونه ای؟
داشت منو صدا می زد؟ آره انگار...
فورا موهامو پوشوندم و یه شال سرم کردم و رفتم توی سالن.
با دیدن صحنه رو به روم دلم ضعف رفت براش...
دقیقا همونی بود که فکر می کردم.
خسته بود و لش کرده بود روی کاناپه. ساک سیاه ورزشیش کنار کاناپه افتاده بود.
⚁⚁ رمانکده ⚁⚁
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد