971 عضو
??????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_131
لعنتی. با صدای هینش همه برگشتن طرف ما. زود عینکو دوباره زدم به چشمم و گفتم :
-میخوام بدونم نگاه محبی نیا برای چی توی بیمارستان بستری بوده. لطفاً بهم بگید قبل از این که بخوام یه جلسه خصوصی با رئیس این جا داشته باشم.
رنگش پریده بود، بدون این که از من چشم برداره یه چیزی توی سیستمش تایپ کرد و بعد تک سرفه ای کرد و گفت:
-ایشون خون ریزی داخلی، سوختگی درجه سه ناحیه دست داشتن و یه کلیشون رو هم از دست داده بودن. کبودی های زیادی هم روی بازوها و گردنشون بود. دقیق تر بخواید بدونید خانم محبی چند شب پیش با لباس عروس و حال خیلی بد اومدن این جا و...
سرم گیج می رفت و حالم بد بود! وسط حرفش پرسیدم:
-سوختگی ها برای چی بودن؟
یه نگاهی به سیستم انداخت و گفت:
-پارافین شمع!
سری به نشونه تایید تکون دادم. از توی کیف پولم چندتا تراول گذاشتم روی میزش و گفتم:
-شما تنها کسی بودین که منو دیدین! موضوع رسانه ای بشه براتون بد میشه خانم... سمیعی... ژاله سمیعی...
از روی کارت دور گردنش که اطلاعاتش رو نوشته بود تهدیدش کردم که به کسی نگه و بعد با حال پریشون و داغون و خراب از بیمارستان زدم بیرون...
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_132
باورم نمی شد، نمی تونستم باور کنم اون قدری حیوون شده باشم که یه دخترو تا اون حد شکنجه بدم.
پارافین شمع؟ خدای من!
گند زدی یارا، گند زدی! دختری که نریمان سپرده بود دستت امانت رو باهاش چیکار کردی؟
چیکار کردی که الان یه کلیه نداره بی شرف؟
بی توجه به نگاه بقیه نشستم لبه سکو و سرمو گفتم بین دستام.
حالا باید با نگاه چیکار می کردم؟
قول داده بودیم که کسی توی این سه ماه با اون یکی کاری نداشته باشه.
ولی من...
فکر می کردم دقیقا باید چی کار کنم تا جبران کنم براش؟
هیچی! هیچی معادل آسیبی که بهش زدم نیست. حالا چجوری تو چشمای نریمان نگاه کنم وقتی بهم تمرین میده؟
گوشیم همون لحظه زنگ خورد، هه! چه حلال زاده. دکمه برقراری تماسو زدم و گذاشتم کنار گوشم:
-الو آقای فرهمند؟ مادرتون تماس گرفتن و گفتن امشب شام بریم اون جا. خواستم بهتون اطلاع داده باشم.
به زحمت سعی کردم حرف بزنم:
-باشه من تا عصر می رسونم خودمو.
⚪⚪ رمانکده ⚪⚪
❎❎❎❎❎❎❎❎❎❎
#عشقفوتبالیستمن
از جا بلند شدم، کسی هنوز نفهمیده بود منم. با عجله خودمو رسوندم به ماشین.
خدایا چقدر من *** بودم.
حرف نگاهو باور نداشتم، خواهرمم داشت بهم دروغ می گفت؟ اخه حماقت تا کجا؟..
نشستم پشت فرمون و بی هدف تو خیابونا چرخیدم.
آمادگی رو به رو شدن با نگاهو نداشتم. این که توی چشماش نگاه کنم و از شرمندگی نمیرم.
از طرفی برای عذرخواهی هم نمی تونستم اقدام کنم، نه که غرورم نذاره، بلکه روی این که خیره شم تو چشماشو نداشتم.
لعنت به آیه، قبل از ورودش اگه ادم خوبی نبودم اما حداقل بی شرف و پست نشده بودم.
کسی نشده بودم که روی یه دختر دست بلند کنه.
کسی نبودم که مست کنم و نفهمم چقدر تو عالم مستی آشغال شدم.
ایه همیشه به من ضرر زد، این یکی ولی قول میدم اخریش بود. به خودم، به نگاه قول میدم.
اخه لعنتی چطوری...
با صدای بوق ممتد به خودم اومدم و ماشینو که داشت منحرف می شد سمت گاردریل رو صاف کردم و کشوندم گوشه اتوبان و ایستادم.
یه لحظه هم نگاه خاص نگاه، معصومیت و مظلومیت اون خاکستریا از فکرم پاک نمی شد.
آخ تو چیکار کردی یارا... چیکار کردی....
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_135
تا بیام خودمو جمع و جور کنم شد دم دمای غروب. دیگه نمی تونستم بپیچونم بالاجبار ماشینو سر و ته کردم و روندم سمت خونه.
سر راه یه سبد گل بزرگ خریدم که ببریم برای مامان.
وقتی رسیدم خونه سالن تاریک و خالی بود اما از زیر در اتاق نگاه نور بیرون می زد.
کلافه گفتم:
-آماده ای نگاه؟
یکم مکث کرد و بعد گفت:
-بله.
این رسمی حرف زدنش منو داشت می کشت.
هوفففففففف!
باید حالا حالا ها بکشی آقا یارا، هنوز مونده تا بفهمی چه غلطی کردی.
رفتم توی اتاقم، منم باید ماده می شدم، از بس دستمو کرده بودم توی موهام آشفته و پریشون شده بودن.
یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و موهامو زود خشکوندم.
پیرهن خاکستری کم رنگ پوشیدم با کت و شلوار و کروات دودی.
یکمم به خودم عطر زدم و آماده شدم.
نمیدونم نگار در چه حالی بود، نمی تونستم هم ازش بپرسم.
رفتم بیرون، هنوز توی اتاقش بود و صدای تق و توق از اتاقش می اومد.
⬛⬛ رمانکده ⬛⬛
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_136
نشستم روی کاناپه، پامو انداختم روی اون پام و گوشیمو چک کردم.
توی صفحه اینستاگرامم کامنتارو می خوندم که یه دفعه در اتاقش باز شد.
سرمو به آنی گرفتم بالا و مات تصویر رو به روم شدم. مات اون همه زیبایی!
بی اون که به من نگاه کنه داشت ساعت ظریفش رو می بست به مچش و هم زمان از اتاقش می اومد بیرون.
یه لباس محجب فیروزه ای پوشیده بود، مثل لباس شب بود اما پوشیده و خیلی قشنگ.
شالش رو بی اون که حتی یه تار از موهاش معلوم باشه خیلی هنرمندانه بسته بود و یه گردنبند فیروزه از روی شال انداخته بود.
الحق که به عنوان طراح لباس کارش رو خوب بلد بود.
کفشای فیروزه ای پاشنه بلندش قدش رو بلند تر کرده بود.
گوشی رو گذاشتم توی جیبم و از جا بلند شدم، هنوز با بستن ساعتش درگیر بود.
با قدمای بلند رفتم طرفش.
⛤⛤ رمانکده ⛤⛤
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_137
سرشو گرفت بالا با دیدن من سر جاش خشک شد.
هنوز تو چشمام نگاه نمی کرد، من بیچاره چقدر دلم می خواست باز خاکستر خاص نگاهش رو بدوزه به چشمام. چقدر دلم می خواست دوباره خیره بشه بهم و من غرق بشم تو چشماش....
زهی خیال باطل، خیلی وقت بود نگام نکرده بود. رفتم جلو و گفتم:
-بذار کمکت کنم.
بی حرف دستشو کشید عقب و اجازه داد چفت ظریف ساعتو براش ببندم. نامحسوس عطر خنک و تقریبا شیرینش رو بو کشیدم، همیشه همین بو رو میداد.
احتمالا بعد از این سه ماه هر جایی این بو رو بشنوم یاد این دختر بیوفتم و غرق شرمندگی بشم.
کار بستن ساعتش تموم شد زودی دستشو کشید عقب و جلو تر از من راه افتاد از خونه زد بیرون.
گوشیمو برداشتم و دنبالش راه افتادم. از پشت به اندامش خیره شدم.
حتی با وجود کفشای پاشنه بلندی که پوشیده بود بازم قدش به زور تا روی سینه من می رسید. ظریف و شکننده، جذاب.
بغل کردنش چه حسی می تونست داشته باشه؟
حتی تصور تنش تو آغوشم درحالی که دستامو حلقه کردم دورش هم قشنگ بود.
دوست داشتم بغلش کنم و بهش بگم منو ببخشه. بگم هیچی یادم نیست، بگم پشیمونم.
-اقای فرهمند؟ نمیاید؟
✡✡ رمانکده ✡✡
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_138
سری تکون دادم رفتم سوار ماشین شدم.
تو تموم مدتی که داشتم رانندگی می کردم تا خونه مامان اینا روشو کرده بود سمت شیشه و دستاشو مشت کرده بود.
انگشتای ظریفش سفید شده بود از بس فشارشون داده بود.
این خشم به خاطر من بود؟ قطعا!
نفس عمیقمو آه مانند دادم بیرون.
بهش حق می دادم.
تازه خیلی داشت خانمی می کرد باهام میومد خونه مامان تا پا به پای من نقش بازی کنه.
رسیدیم خونه، به مامان زنگ زدم و اونم در پارکینگو زد.. ماشینو تا جلوی خونه روندم و بعد خیره شدم به مامان که با ویلچرش توی درگاه ایستاده بود و لبخند می زد.
پشت سرش بابا بود، کنار بابا دلآرایی ایستاده بود که دستای امیرحسین دور شکمش حلقه شده بود.
عکس یه خانواده صمیمی.
هیچ *** بجز دل ارا نمی دونست من و نگاه بینمون هیچی نیست.
می ترسیدم نگاه یه وقت سوتی بده یا کاری کنه که مامان شک کنه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-میشه خواهش کنم جلوی مامان...
بی مکث پرید وسط حرفم و گفت:
- من برعکس شما رو جون کسی قمار نمی کنم آقای فرهمند.
و بعد یه دفعه یه لبخند درخشان نشوند روی لبش و درو باز کرد.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_139
به من تیکه انداخت؟
آره!
من قبلا روی جون مامان قمار کرده بودم.
با بلند شدن از سر مراسم عقد با جون مامان بازی کرده بود.
آه عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
راه رفتن روی سنگ فرش براش با اون پاشنه ها سخت بود
با قدمای بلند رفتم طرفش و بازوشو گرفتم و گقتم:
-نخوری زمین.
می فهمیدم می خواد ازم فاصله بگیره اما به خاطر حضور مامان و بقیه نمیتونه.
منم با کمال فرصت طلبی دستمو حلقه کردم دور بازوش و راهنماییش کردم سمت ورودی.
مامان داشت با عشق نگاهمون می کرد، بابا لبخند داشت و امیر حسین صمیمانه برام سر تکون داد.
این وسط نگاه دل آرا مثل سنگ سخت و بی احساس و پر از نفرت بود.
با پوزخند به دست حلقه شدم دور بازوی نگاه نگاه کرد و پوزخندش غلیظ تر شد.
نزدیک پله ها دستشو ول کردم و اون با قدمای سریعی از پله ها رفت بالا.
خم شد و مامانو بغل کرد و پر از حس گفت:
-سلام سحر جونمممممممم!
مامان با لبخند دستاشو حلقه کرد دور گردنش و گفت:
-سلام عروس خانومِ قشنگم . خوبی عزیزم؟
♨♨ رمانکده ♨♨
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_140
با همه احوال پرسی کردیم. با دل را سر سنگین تر، توی بغلم حتی دو ثانیه هم نموند.
وقتی رفتیم تو می خواستیم روی دوتا مبل تک نفره که کنار هم بودن بشینیم که مامان به مبل دو نفره ای بالای خونه اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید، بشینید.
به ناچار نشستیم، می خواست ازم فاصله بگیره که اجازه ندادم و دستمو انداختم دور شونش و خیلی روحت نشستم.
نفسشو با انزجار داد بیرون همون لحظه مامان گفت:
-فکر میکردم ماه عسل بهت ساخته باشه نگاه، چرا لاغر شدی؟
هم زمان نگاه و دل آرا پوزخند زدن. نگاه زودی تبدیل به خندش کرد و گفت:
-از شازده تون بپرسید! انقدر که منو برد این طرف و اون طرف و توی اصفهان گردوند. بعضی وقتا انقدر چیزای قشنگ قشنگ بود که حتی نهار و شاممون یکی می شد.
?? رمانکده ??
????????? #عشقفوتبالیستمن #پارت_1 -یک... دو... سه... اکشن! -دوستت دارم! صدای پچ پچ همه بل...
عزیزان که تازه اومدن به بلاگمون اول که خوش اومدین?دومم اینکه این پارت اولمونه برید بخونید حالشو ببرید??
1400/11/01 20:19دوستان عزیزم اماده کلی پارت هیجانی جذاب باشید که داره میاد براتون??
1400/11/01 20:13??????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_131
لعنتی. با صدای هینش همه برگشتن طرف ما. زود عینکو دوباره زدم به چشمم و گفتم :
-میخوام بدونم نگاه محبی نیا برای چی توی بیمارستان بستری بوده. لطفاً بهم بگید قبل از این که بخوام یه جلسه خصوصی با رئیس این جا داشته باشم.
رنگش پریده بود، بدون این که از من چشم برداره یه چیزی توی سیستمش تایپ کرد و بعد تک سرفه ای کرد و گفت:
-ایشون خون ریزی داخلی، سوختگی درجه سه ناحیه دست داشتن و یه کلیشون رو هم از دست داده بودن. کبودی های زیادی هم روی بازوها و گردنشون بود. دقیق تر بخواید بدونید خانم محبی چند شب پیش با لباس عروس و حال خیلی بد اومدن این جا و...
سرم گیج می رفت و حالم بد بود! وسط حرفش پرسیدم:
-سوختگی ها برای چی بودن؟
یه نگاهی به سیستم انداخت و گفت:
-پارافین شمع!
سری به نشونه تایید تکون دادم. از توی کیف پولم چندتا تراول گذاشتم روی میزش و گفتم:
-شما تنها کسی بودین که منو دیدین! موضوع رسانه ای بشه براتون بد میشه خانم... سمیعی... ژاله سمیعی...
از روی کارت دور گردنش که اطلاعاتش رو نوشته بود تهدیدش کردم که به کسی نگه و بعد با حال پریشون و داغون و خراب از بیمارستان زدم بیرون...
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_132
باورم نمی شد، نمی تونستم باور کنم اون قدری حیوون شده باشم که یه دخترو تا اون حد شکنجه بدم.
پارافین شمع؟ خدای من!
گند زدی یارا، گند زدی! دختری که نریمان سپرده بود دستت امانت رو باهاش چیکار کردی؟
چیکار کردی که الان یه کلیه نداره بی شرف؟
بی توجه به نگاه بقیه نشستم لبه سکو و سرمو گفتم بین دستام.
حالا باید با نگاه چیکار می کردم؟
قول داده بودیم که کسی توی این سه ماه با اون یکی کاری نداشته باشه.
ولی من...
فکر می کردم دقیقا باید چی کار کنم تا جبران کنم براش؟
هیچی! هیچی معادل آسیبی که بهش زدم نیست. حالا چجوری تو چشمای نریمان نگاه کنم وقتی بهم تمرین میده؟
گوشیم همون لحظه زنگ خورد، هه! چه حلال زاده. دکمه برقراری تماسو زدم و گذاشتم کنار گوشم:
-الو آقای فرهمند؟ مادرتون تماس گرفتن و گفتن امشب شام بریم اون جا. خواستم بهتون اطلاع داده باشم.
به زحمت سعی کردم حرف بزنم:
-باشه من تا عصر می رسونم خودمو.
⚪⚪ رمانکده ⚪⚪
❎❎❎❎❎❎❎❎❎❎
#عشقفوتبالیستمن
از جا بلند شدم، کسی هنوز نفهمیده بود منم. با عجله خودمو رسوندم به ماشین.
خدایا چقدر من *** بودم.
حرف نگاهو باور نداشتم، خواهرمم داشت بهم دروغ می گفت؟ اخه حماقت تا کجا؟..
نشستم پشت فرمون و بی هدف تو خیابونا چرخیدم.
آمادگی رو به رو شدن با نگاهو نداشتم. این که توی چشماش نگاه کنم و از شرمندگی نمیرم.
از طرفی برای عذرخواهی هم نمی تونستم اقدام کنم، نه که غرورم نذاره، بلکه روی این که خیره شم تو چشماشو نداشتم.
لعنت به آیه، قبل از ورودش اگه ادم خوبی نبودم اما حداقل بی شرف و پست نشده بودم.
کسی نشده بودم که روی یه دختر دست بلند کنه.
کسی نبودم که مست کنم و نفهمم چقدر تو عالم مستی آشغال شدم.
ایه همیشه به من ضرر زد، این یکی ولی قول میدم اخریش بود. به خودم، به نگاه قول میدم.
اخه لعنتی چطوری...
با صدای بوق ممتد به خودم اومدم و ماشینو که داشت منحرف می شد سمت گاردریل رو صاف کردم و کشوندم گوشه اتوبان و ایستادم.
یه لحظه هم نگاه خاص نگاه، معصومیت و مظلومیت اون خاکستریا از فکرم پاک نمی شد.
آخ تو چیکار کردی یارا... چیکار کردی....
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_135
تا بیام خودمو جمع و جور کنم شد دم دمای غروب. دیگه نمی تونستم بپیچونم بالاجبار ماشینو سر و ته کردم و روندم سمت خونه.
سر راه یه سبد گل بزرگ خریدم که ببریم برای مامان.
وقتی رسیدم خونه سالن تاریک و خالی بود اما از زیر در اتاق نگاه نور بیرون می زد.
کلافه گفتم:
-آماده ای نگاه؟
یکم مکث کرد و بعد گفت:
-بله.
این رسمی حرف زدنش منو داشت می کشت.
هوفففففففف!
باید حالا حالا ها بکشی آقا یارا، هنوز مونده تا بفهمی چه غلطی کردی.
رفتم توی اتاقم، منم باید ماده می شدم، از بس دستمو کرده بودم توی موهام آشفته و پریشون شده بودن.
یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و موهامو زود خشکوندم.
پیرهن خاکستری کم رنگ پوشیدم با کت و شلوار و کروات دودی.
یکمم به خودم عطر زدم و آماده شدم.
نمیدونم نگار در چه حالی بود، نمی تونستم هم ازش بپرسم.
رفتم بیرون، هنوز توی اتاقش بود و صدای تق و توق از اتاقش می اومد.
⬛⬛ رمانکده ⬛⬛
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_136
نشستم روی کاناپه، پامو انداختم روی اون پام و گوشیمو چک کردم.
توی صفحه اینستاگرامم کامنتارو می خوندم که یه دفعه در اتاقش باز شد.
سرمو به آنی گرفتم بالا و مات تصویر رو به روم شدم. مات اون همه زیبایی!
بی اون که به من نگاه کنه داشت ساعت ظریفش رو می بست به مچش و هم زمان از اتاقش می اومد بیرون.
یه لباس محجب فیروزه ای پوشیده بود، مثل لباس شب بود اما پوشیده و خیلی قشنگ.
شالش رو بی اون که حتی یه تار از موهاش معلوم باشه خیلی هنرمندانه بسته بود و یه گردنبند فیروزه از روی شال انداخته بود.
الحق که به عنوان طراح لباس کارش رو خوب بلد بود.
کفشای فیروزه ای پاشنه بلندش قدش رو بلند تر کرده بود.
گوشی رو گذاشتم توی جیبم و از جا بلند شدم، هنوز با بستن ساعتش درگیر بود.
با قدمای بلند رفتم طرفش.
⛤⛤ رمانکده ⛤⛤
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_137
سرشو گرفت بالا با دیدن من سر جاش خشک شد.
هنوز تو چشمام نگاه نمی کرد، من بیچاره چقدر دلم می خواست باز خاکستر خاص نگاهش رو بدوزه به چشمام. چقدر دلم می خواست دوباره خیره بشه بهم و من غرق بشم تو چشماش....
زهی خیال باطل، خیلی وقت بود نگام نکرده بود. رفتم جلو و گفتم:
-بذار کمکت کنم.
بی حرف دستشو کشید عقب و اجازه داد چفت ظریف ساعتو براش ببندم. نامحسوس عطر خنک و تقریبا شیرینش رو بو کشیدم، همیشه همین بو رو میداد.
احتمالا بعد از این سه ماه هر جایی این بو رو بشنوم یاد این دختر بیوفتم و غرق شرمندگی بشم.
کار بستن ساعتش تموم شد زودی دستشو کشید عقب و جلو تر از من راه افتاد از خونه زد بیرون.
گوشیمو برداشتم و دنبالش راه افتادم. از پشت به اندامش خیره شدم.
حتی با وجود کفشای پاشنه بلندی که پوشیده بود بازم قدش به زور تا روی سینه من می رسید. ظریف و شکننده، جذاب.
بغل کردنش چه حسی می تونست داشته باشه؟
حتی تصور تنش تو آغوشم درحالی که دستامو حلقه کردم دورش هم قشنگ بود.
دوست داشتم بغلش کنم و بهش بگم منو ببخشه. بگم هیچی یادم نیست، بگم پشیمونم.
-اقای فرهمند؟ نمیاید؟
✡✡ رمانکده ✡✡
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_138
سری تکون دادم رفتم سوار ماشین شدم.
تو تموم مدتی که داشتم رانندگی می کردم تا خونه مامان اینا روشو کرده بود سمت شیشه و دستاشو مشت کرده بود.
انگشتای ظریفش سفید شده بود از بس فشارشون داده بود.
این خشم به خاطر من بود؟ قطعا!
نفس عمیقمو آه مانند دادم بیرون.
بهش حق می دادم.
تازه خیلی داشت خانمی می کرد باهام میومد خونه مامان تا پا به پای من نقش بازی کنه.
رسیدیم خونه، به مامان زنگ زدم و اونم در پارکینگو زد.. ماشینو تا جلوی خونه روندم و بعد خیره شدم به مامان که با ویلچرش توی درگاه ایستاده بود و لبخند می زد.
پشت سرش بابا بود، کنار بابا دلآرایی ایستاده بود که دستای امیرحسین دور شکمش حلقه شده بود.
عکس یه خانواده صمیمی.
هیچ *** بجز دل ارا نمی دونست من و نگاه بینمون هیچی نیست.
می ترسیدم نگاه یه وقت سوتی بده یا کاری کنه که مامان شک کنه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-میشه خواهش کنم جلوی مامان...
بی مکث پرید وسط حرفم و گفت:
- من برعکس شما رو جون کسی قمار نمی کنم آقای فرهمند.
و بعد یه دفعه یه لبخند درخشان نشوند روی لبش و درو باز کرد.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_139
به من تیکه انداخت؟
آره!
من قبلا روی جون مامان قمار کرده بودم.
با بلند شدن از سر مراسم عقد با جون مامان بازی کرده بود.
آه عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
راه رفتن روی سنگ فرش براش با اون پاشنه ها سخت بود
با قدمای بلند رفتم طرفش و بازوشو گرفتم و گقتم:
-نخوری زمین.
می فهمیدم می خواد ازم فاصله بگیره اما به خاطر حضور مامان و بقیه نمیتونه.
منم با کمال فرصت طلبی دستمو حلقه کردم دور بازوش و راهنماییش کردم سمت ورودی.
مامان داشت با عشق نگاهمون می کرد، بابا لبخند داشت و امیر حسین صمیمانه برام سر تکون داد.
این وسط نگاه دل آرا مثل سنگ سخت و بی احساس و پر از نفرت بود.
با پوزخند به دست حلقه شدم دور بازوی نگاه نگاه کرد و پوزخندش غلیظ تر شد.
نزدیک پله ها دستشو ول کردم و اون با قدمای سریعی از پله ها رفت بالا.
خم شد و مامانو بغل کرد و پر از حس گفت:
-سلام سحر جونمممممممم!
مامان با لبخند دستاشو حلقه کرد دور گردنش و گفت:
-سلام عروس خانومِ قشنگم . خوبی عزیزم؟
♨♨ رمانکده ♨♨
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_140
با همه احوال پرسی کردیم. با دل را سر سنگین تر، توی بغلم حتی دو ثانیه هم نموند.
وقتی رفتیم تو می خواستیم روی دوتا مبل تک نفره که کنار هم بودن بشینیم که مامان به مبل دو نفره ای بالای خونه اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید، بشینید.
به ناچار نشستیم، می خواست ازم فاصله بگیره که اجازه ندادم و دستمو انداختم دور شونش و خیلی روحت نشستم.
نفسشو با انزجار داد بیرون همون لحظه مامان گفت:
-فکر میکردم ماه عسل بهت ساخته باشه نگاه، چرا لاغر شدی؟
هم زمان نگاه و دل آرا پوزخند زدن. نگاه زودی تبدیل به خندش کرد و گفت:
-از شازده تون بپرسید! انقدر که منو برد این طرف و اون طرف و توی اصفهان گردوند. بعضی وقتا انقدر چیزای قشنگ قشنگ بود که حتی نهار و شاممون یکی می شد.
?? رمانکده ??
????????? #عشقفوتبالیستمن #پارت_1 -یک... دو... سه... اکشن! -دوستت دارم! صدای پچ پچ همه بل...
عزیزان که تازه اومدن به بلاگمون اول که خوش اومدین?دومم اینکه این پارت اولمونه برید بخونید حالشو ببرید??
1400/11/01 20:19⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_141
دل آرا برای مچ گیری گفت:
-عه! چه جالب. یارا جان میشه عکسای سفرتونو نشونم بدی، آخه انگار خیلی به نگاه خوش گذشته.
می دوستم دل آرا یه کرمی قراره بریزه. توپو مستقیم شوت کرده بود تو زمین من، مستقیماً از من سوالشو پرسیده بود..
بعد از یکم مکث گفتم:
-امممم!... عکسا رو با دوربین گرفتیم... یعنی خب چیزه... هنوز عکسا آماده نیستن...
پوزخندی زد، به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
-آها! چه جالب.
مامان یهو گفت:
-به حرف نگیرشون دلا. بلند شید برید اتاق یارا لباس عوض کنید و یکم استراحت کنید تا شام آماده بشه. خسته راهین.
نگاه زود گفت:
-نه بابا خستگی چیه سحر جون، میخوام بهتون کمک کنم...
مامان هم نه گذاشت نه برداشت گفت:
-برو استراحت کن عزیزم، ممکنه باردار باشی کمک کردن به من برای بچه بده!
نگاه یه دفعه پرید گلوش و به سرفه افتاد.
لبخند نشست روی لبم، لیوان آبی ریختم و گرفتم جلوش و گفتم:
-مامان شما چقدر عجله داری. حالا کو تا بچه! ما چند سال اولو میخوایم بدون سرخر زندگی کنیم.
〰〰 رمانکده 〰〰
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_142
مامان با حسرت گفت:
-یعنی میشه زنده باشم و تولد نوه امو ببینم، آخ خدایا یعنی می رسه اون روز زنده بمونم که بچه یارامو ببینم؟
نگاه با صورت سرخ شده گفت:
-نزنید این حرفو قربونتون برم. ایشالا تولد نتیجه هاتون!
مامان گفت:
-هعی! من افتاب لب بومم قشنگم. پاشید... پاشید برید استراحت کنید. یاسین توهم برنجو آبکش کن وا نره یه وقت.
از جا بلند شدم و ایستادم جلوی نگاه، دستمو گرفتم سمتش و گفتم:
-بلند شو فدات شم. بریم استراحت کن خسته ای.
صدای پوزخند دل آرا رو مخم بود، پاشو از گلیمش دراز تر کرده بود دیگه، باید یه جوری دمشو می چیدم.
نگاه بی نگاه به من دستمو گرفت و از جاش بلند شد.
جالب بود که با این جور جمله ها و قربون صدقه های سوری مشکلی نداشتم، سخت نبود برام. به کار بردن این جمله ها برای آیه خیلی سخت بود، من همیشه یه مرد مغرور بودم بیشتر این جملات عاشقانه رو آیه می گفت.
یه چیزی که ورد زبونش بود کلمه "یارام" بود. یارای من!
حالا با شنیدنش کهیر می زدم.
رفتیم از پله ها بالا، به محض اینکه از زاویه دید بقیه دور شدیم دستمو فوری رها کرد و راهشو کج کرد سمت اتاق دل آرا.
?? رمانکده ??
⛤⛤⛤⛤⛤⛤⛤⛤⛤
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_143
عصبی شدم، دوباره دستشو گرفتم و آروم گفتم:
-کدوم گوری داری میری؟ هیچ معلوم هست؟
دستشو با ضرب از دستم در آورد و گفت:
-میرم اتاق دل آرا.
دستشو باز گرفتم و این بار کشیدم سمت اتاق خودم.
علیرغم مخالفتاش پرتش کردم تو اتاق و گفتم:
-دیوونه شدی؟ مامان میاد بهمون سر می زنه. یه دفعه ای باز می کنه. بعد تو میخوای بری اتاق دل ارا؟
چیزی نگفت، فقط چشماشو بست و نفس عمیق کشید.
احتمالا داشت خشمش رو کنترل می کرد. دوست داشتم بدون حجاب ببینمش اما غرورم مانع می شد ازش بخوام به دو دلیل!
یکی این که من گند زده بودم و اون اصلا قرار نبود منو ببخشه و روی خوش نشون بده. احتمالا ضایعم کنه و سنگ رو یخ بشم.
دومین دلیل هم اینه که نمیخوام فکر کنه هول چندتا تار موام!
ما همخونه بودیم، بلاخره یه موقعیتی پیش میومد که بی حجاب ببینمش
➰➰ رمانکده ➰➰
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_144
..::(* نگـــــــاه *)::..
چشمامو بستم و نتونستم مقاومت کنم. عمیق و بی وقفه عطر اتاقشو فرستادم توی ریه ام.
یارای لعنتی، چرا نمی تونم ازت متنفر باشم؟
چی داری توی خودت که از بچگی دیوونم کردی؟
چیکار داری می کنی با من که حتی الان که به خاطرت یه کلیه ندارم و اون سوختگیا همیشه روی دستم می مونه اما عاشقتم؟
تقریبا داشت گریه ام می گرفت.
مثل روانیا، مثل معتادایی که تازه به مواد رسیدن در و دیوار اتاق یارا رو نگاه می کردم.
ثانیه ثانیه عمر من با فکر این که یعنی الان کجاست گذشته بود و حالا توی جواب سوالم بودم.
یارا قسمتی از وقتشو این جا گذردنده بود. حداقل وقتی که خونه جدا نخریده بود و مستقل نشده بود هنوز.
اتاقش یه اتاق بزرگ بیست و خورده ای متری بود با کاغذ دیواریای سورمه ای و سفید.
تخت دو نفره مخمل سورمه ای تو یکی از ضلع های اتاقش بود و دوطرف تخت آباژورای سفید داشت.
یه پیانوی سیفید گوشه اتاق کنار پنجره بزرگی بود که پرده های سورمه ای داشت.
کف اتاق پارکتای سفید و خیلی تمیزی داشت و یه فرش گرد سورمه کف اتاقش پهن کرده بود.
➿➿ رمانکده ➿➿
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد