💜رمانکده💜

971 عضو

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_160



جانمی که داشت می اومد رو زبونم رو خفه کردم و خیلی ساده گفتم:

-بله.

خودشو جمع و جور کرد، خیره شد بهم و پرسید:

-میشه از این بویی که داره میاد به منم بدی؟

دست خودم نبود لبخندی که نشست روی لبم، سر تکون دادم و گفتم:

-اره میشه. منتها تازه دمش انداختم، یکم باید صبر کنین. خسته این؟

با صدای آرومی گفت:

-جمع نبند. من یه نفرم.

هیچی نگفتم، فقط تو سکوت بهش نگاه کردم که گفت:

-لهِ لهم! یه جنازه! تمرینای برادرت خیلی سنگینن اما به پای تمرینای تیم نمی رسن. اصلا قابل مقایسه نیستن باهم. ماکارونیه؟

لبخندم عمق گرفت و گفتم:

-بله!

خودشو جمع کرد گوشه کاناپه و گفت:

-یه لحظه بیا بشین این جا.

می رفتم که چی بشه؟ شاید یه چیزی می خواست بهم نشون بده که می گفت بشینم کنارش؟
شالمو جا به جا کردم و رفتم نشستم گوشه ای ترین سمت کاناپه و تا خواستم بگم چی شده بهو جلوی چشمای وق زده و متحیرم یارا یه دفعه ای دراز کشید و سرشو گذاشت رو پاهام


⚂⚂ رمانکده ⚂⚂

1400/11/02 00:20

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_151



خواستم از آغوشش بیام بیرون اما اجازه نداد و گفت:

-اجازه نمیدم.

قربونش برم چه دیکتاتوریه! سعی کردم به خاطر این "اجازه نمیدم" سلطه گرش از تو صدام نفهمه براش ضعف کردم.
آروم گفتم:

-ولم کنید آقای فرهمند. الان کسی این جا نیست که نقش بازی کنیم.

بی اهمیت به حرفم گفت:

-یارا!

-چی؟

-بگو یارا! همین الان جمله قبلتو تغییر بده تا بذارم بری.

سرمو خواستم بگیرم بالا که اجازه نداد و باز با دستش سرمو گذاشت رو سینش و گفت:

-این قدر وول نخور نگاه! تا نگی لطفاً ولم کن یارا نمیذارم بری.

من از خدام بود، چی بهتر از این که بمونم بین بازوهاش و پر شم از عطر و گرمای تنش.
منتها این طوری می فهمید یه کرمی دارم که نمیگم.


♔♔ رمانکده ♔♔

1400/11/02 00:18

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_152



نمیگی؟ دوست داری همینطوری بریم پایین تا پوستت از اینی که هستی هم اناری تر بشه؟

گندش بزنن! سرخ شده بودم؟
اره حالا که دقت می کنم حتی از گوشامم داره حرارت می زنه بیرون.
برای خلاصی زود تر آروم گفتم:

-بذار... آمممممم!... بذار برم... یارا.

یارا نفس عمیقی کشید و گفت:

-دوباره...

متعجب پرسیدم:

-چی؟

با همون صدا گفت:

-بازم به اسم صدام کن!

این ملایمتش بعد از اون عصبانیت زیادی که بعد از تیکه انداختنم بهش داشت خیلی متناقض بود.
منتظر بود به اسم صداش کنم؟ من از خدام بود با لحن خاص خودم اسمشو ببرم.
اما برای حفظ غرورم گفتم:

-آقای فرهمند شما قول و قرارتونو فراموش...

-هیشششششش! فقط یهذبار بگو یارا تا و قول و قرارم یادم بیاد. جلوی مامان که خوب بلدی نقش بازی کنی و یارا یارا می کنی. یه بارم به خودم بگو...

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-خیله خب! ولم کن یارا...


♫♫ رمانکده ♫♫

1400/11/02 00:19

♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_153


نفس عمیقی کشید و گفت:

-آفرین دختر خوب! دیدی کاری نداشت. بگو یارا،به اسم صدام کن! اخرش جلوی مامان گاف میدی.

و بعد دستاشو از دورم باز کرد.
منم که منتظر یه فرصت بودم ازش استفاده کردم و فاصله گرفتم.
ولی نذاشت زیاد دور بشم دستمو گرفت و گفت:

-حالا بیا بریم پایین. زودم برگردیم خونه من فردا تمرین دارم.

باشه آرومی گفتم و دنبالش رفتم پایین.
پدر یارا خیلی کدبانو بود!!!!
داشت روی سالادو با پوست گوجه و هویج تزئین می کرد دلارا هم داشت ترشی هارو می چید روی میز.

یارا گفت:

-به به چه عطر و بویی! میبینم که بابا یاسین حسابی گل کاشته.

دستشو خواستم ول کنم و همزمان گفتم:

-چقدر تدارک دیدین سحر جان، حسابی افتادین تو زحمت بابا یه چیز ساده درست می کردیم دور هم میخوردیم. اگه کمکی هست بدید من انجام بدم.

یارا دستمو ول نکرد و به جاش با بی حیایی تمام گفت:

-نه خانمم شما بشین خسته ای!

چشم درشت و کردم و چشم غره حسابی بهش رفتم تا خواستم یه حرفی بزنم سحر جون گفت:

-نه فدات شم کاری نمونده، راست میگه یارا شما برید بشینید پشت میز. توام اینقد ندید بدید بازی در نیار آب کردی عروسمو!


♬♬ رمانکده ♬♬

1400/11/02 00:19

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_154


باز سرخ شده بودم. ای لعنت بهت یارا حالا مامانش فکر میکنه چیکار می کردیم که من خسته ام.

با خجالت رفتم نشستم پشت میز و دیگه هیچی نگفتم. یارا گفت:

-خب دیوونه همین لپای اناریشم دیگه! خوشم میاد اینجوری میشه.

دل را پوزخند زد و گذاشت تو کاسش:

-نگفته بودی به پوست سرخ علاقه داری! کبودش رو چی؟ دوست داری پوست کبود و خون مرده باشه؟

یارا دیگه لال شد و چیزی نگفت، سحر جون فکر می کرد به چیز دیگه دارن بهم میگن به خاطر همین زد پس سر دل آرا و گفت:

-از شوهرت خجالت بکش بچه! سر و مر و گنده این جاست بعد...

تازه فهمیدم سحر جون چی برداشت کرده و باعث شد دیگه سرخِ سرخ بشم و لبمو گاز بگیرم.
این دیگه چه منحرفی بود!
یارا به دادم رسید و بلند گند:

-گرسنمه. زود باشید توروخدا!


♯♯ رمانکده ♯♯

1400/11/02 00:19

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_155


آقای فرهمند (که یه بار صداش زده بودم و گفته بود به فامیل صداش نزنم) اخرین دیس برنچو هم چید روی میز و گفت:

-بفرمایید... اینم از غذای یاسین پز.

لبخندی زدم و گفتم:

-ممنون پدر جون ببخشید انداختمتون تو زحمت. سحر جون اگه قراره هر موقع من میام این طوری باشه اصلا نمیاما. خجالتم می دید.

سحر جون بی توجه به من گفت:

-چرا یاسین پدره من سحر جون؟به منم بگو مامان.

کاش می فهمیدن من مهمون یه روز و دو روزم... موندنی نیستم....
کاش این قدر منو به محبتشون وا بسته نمی کردن.
نفس عمیقی کشیدم و تلخ خندیدم:

-چشم مامان!

یارا بشقابو از جلوم برداشت و پر از برنجش کرد معترض گفتم:

-ای وای چه خبره عزیزم؟ مگه من چقدر جا دارم؟

یارا پوزخندی زد، احتمالاً به عزیزمی که گفتم. حق داشت تو اتاقش زورم میومد بجز آقای فرهمند چیز دیگه ای بگم جالا عزیزم و یارا جان از دهنم نمی افته.
با همون پوزخندش گفت:

-یه جوری جاش بده عزیزم!


⏏⏏ رمانکده ⏏⏏

1400/11/02 00:19

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_156


دیدم افتاده رو دنده لج واسه همین چیزی نگفتم.
شام که تموم شد میزو جمع کردم و کمک کردم به دلارا ظرفارو بچینه تو ماشین.

یارا هم زودی تمرین رو بهونه کرد و ساز برگشتنو کوک کرد.
از نقش بازی کردن خسته شده بودم. از این که این طوری ادای عاشق و معشوقا رو در بیاریم.

وقتی از مسیر دیدشون خارج شدیم و سوار ماشین شدیم انگار یهو یه دیوار اهنی ساختن بینمون.
انگار جادوی خونه پدری یارا باعث شده بود باهام مهربون تر بشه و حالا اون جادو تموم شده بود.

تو تموم مسیر هیچ کدوم حتی یک کلمه هم حرف نزدیم، توی خونه هم همینطور.
می دونستم یارا واقعا فردا تمرین داره، نمی دونستم با نریمانه یا با تیم.

این مدت انقدر از همه چیز قافل بودم که اوضاع تیمو فراموش کرده بودم.
یارا حالا کنارم بود، من اون تیمو فقط برای یارا دوست داشتم و دنبال می کردم.

با خستگی پوف کلافه ای کشیدم و پد آرایشی رو انداختم توی سطل.
لوسیون بدن زدم و لباسمو با لباس خواب عوض کردم.
یادم افتاد در بازه، با لرز زودی قفلش کردم و بعد با خیال راحت خوابیدم.

اینم از مهمونی ...
اوف چه جریانی داشتیم...
حتما خواب آغوش یارا رو می بینم. مطمئنم!
البته اگه از شدت حرارت تنم و ضربان قلبم خوابم ببره


✴✴ رمانکده ✴✴

1400/11/02 00:20

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_157


سه ساعت به اومدن یارا مونده بود، دیروز از بین صحبتاش فهمیده بودم تا ساعت نه شب تمرین داره.
مایع ماکارونی رو پر از رب کردم و پیش خودم گفتم:

-باید براش نگه دارم؟ رژیم غذایی خاصی نداره؟ اصلا زشت نیست براش نگه دارم؟ نگه بهش رو دادم پر رو شده؟
یا فکر نکنه بخشیدمش و کاراشو فراموش کردم؟

اههههههههه! کلافه چتری هامو دادم بالا!
چه غلطی باید می کردم؟
مایع رو باز به هم زدم، هم زمان خود ماکارونی در حال جوشیدن رو هم به هم زدم تا رشته ها نچسبه بهم و به خودم گفتم:

- احتمالا اصلا غذا خورده اسکل! کدوم باشگاهی بازیکنشو بدون شام ول می کنه به امون خدا؟

یه صدایی توی قلبم گفت:

-اگه نخورده باشه چی؟ اگه گرسنش باشه؟ دلت میاد خسته و گرسنه بیاد خونه و چیزی نباشه بخوره؟ دلت میاد با اون وضعیت برای خودش تخم مرغ درست کنه؟
مگه عاشقش نبودی نگاه؟ کجا رفت اون عشق سوزان؟ میخوای بذاری گرسنه بمونه.

اههههههههه! ولم کن! میذارم براش به جهنم!
اصلا نمی خورم تا بیاد، خوبه؟ راضی میشی؟

آدم خود درگیر به من می گفتن!
ماکارونی روآبکش کردم و شروع کردم لایه لایه موادو ریختن.

-نکنه گرسنش باشه،خسته باشه، اعصابش خورد باشه بعد بیاد خونه بفهمی ماکارونی دوست نداره؟


?? رمانکده ??

1400/11/02 00:20

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_158


-خب به جهنم!

قلبم تشر زد:

-هییییییییییییع! یاراستا! درست صحبت کن بیشعور... دلت میاد یارا گرسنه بمونه؟

این افکار دیگه داشت دیوونم می کرد، اعصاب نداشتم، پریودم بودم. سر قلبم داد کشیدم:

-احمق اون جای خالی توی بدنم جای کلیه است! یارا زد ناکارش کرد! یه کلیه ندارم الان!
ردای زشت و بی ریخت روی دستم که دیشب با دیدنشون اشک جمع شد تو چشمامو یارا با شمع رو تنم نقاشی کرده!
بعد تو میگی شام؟
گرسنه می مونه؟
دوست نداره؟
خب به جهنم!

آخرین لایه رو هم با حرص ریختم و زدم بهم. بعدم درحالی که لبامو محکم فشار می دادم بهم محکم قاشقو کوبیدم لبه قابلمه!

به همین سادگی یک ساعت گذشته بود! کم تر از یک ساعت و نیم دیگه یارا می اومد خونه.

آهی کشیدم... تا همین چند ماه پیش چقدر دلم می خواست با یارا زندگی کنم... براش غذا بپزم...
وقتی اومد خونه ساکشو بگیرم و بشونمش رو کاناپه و آروم شونه هاشو ماساژ بدم .


⚀⚀ رمانکده ⚀⚀

1400/11/02 00:20

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_159


می تونست حقیقت داشته باشه اگه آیه نمی اومد وسط.
اون که نمی دونست من از سر عشق این کارو می کنم... بهش می گفتم چون دوستمه و نگرانشم این کارارو می کنم.

با بد جنسی پیش خودم گفتم:

-حتما اون موقع به خودم عادتش میدادم. کم کم عاشقش می کردم، کم کم کاری می کردم بهم دل ببنده.

شورشو در اورده بودم دیگه. یارا یکم دیگه می اومد با خشم رفتم توی اتاقم و بلند گفتم:

-متوهم! یارا قلبش پره! پر از آیه. جایی برای تو نیست نگاه.

همون لحظه که من درو بستم صدای در بلند شد. یارا برگشته بود.
عصبانیتم پر کشید، داشتم جون می دادم برم بیرون و ببینمش. بمیرم الهی حتما خسته بود و نا نداشت...

-نگاه... خونه ای؟

داشت منو صدا می زد؟ آره انگار...
فورا موهامو پوشوندم و یه شال سرم کردم و رفتم توی سالن.
با دیدن صحنه رو به روم دلم ضعف رفت براش...

دقیقا همونی بود که فکر می کردم.
خسته بود و لش کرده بود روی کاناپه. ساک سیاه ورزشیش کنار کاناپه افتاده بود.


⚁⚁ رمانکده ⚁⚁

1400/11/02 00:20

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_160



جانمی که داشت می اومد رو زبونم رو خفه کردم و خیلی ساده گفتم:

-بله.

خودشو جمع و جور کرد، خیره شد بهم و پرسید:

-میشه از این بویی که داره میاد به منم بدی؟

دست خودم نبود لبخندی که نشست روی لبم، سر تکون دادم و گفتم:

-اره میشه. منتها تازه دمش انداختم، یکم باید صبر کنین. خسته این؟

با صدای آرومی گفت:

-جمع نبند. من یه نفرم.

هیچی نگفتم، فقط تو سکوت بهش نگاه کردم که گفت:

-لهِ لهم! یه جنازه! تمرینای برادرت خیلی سنگینن اما به پای تمرینای تیم نمی رسن. اصلا قابل مقایسه نیستن باهم. ماکارونیه؟

لبخندم عمق گرفت و گفتم:

-بله!

خودشو جمع کرد گوشه کاناپه و گفت:

-یه لحظه بیا بشین این جا.

می رفتم که چی بشه؟ شاید یه چیزی می خواست بهم نشون بده که می گفت بشینم کنارش؟
شالمو جا به جا کردم و رفتم نشستم گوشه ای ترین سمت کاناپه و تا خواستم بگم چی شده بهو جلوی چشمای وق زده و متحیرم یارا یه دفعه ای دراز کشید و سرشو گذاشت رو پاهام


⚂⚂ رمانکده ⚂⚂

1400/11/02 00:20

ارسال شده از

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_161


چشم درشت کردم و دستامو گرفتم بالا تا با تنش برخوردی نداشته باشه.
ضربان قلبم رفته بود بالا و گرمم شده بود.

باور نمی کردم این سری که روی پاهامه سر یارا باشه، دلم پر کشید برای دست کردن میون موهای قهوه ایش...
اما با تته پته گفتم:

-چیکار می... چیکار م یکنید آقای فرهمند؟

همونطور که چشماش بسته بود گفت:

-مامان همیشه وقتی خسته می رفتم خونه میذاشت یکم روی پاهاش بخوابم... یکم تحمل کنی بلند میشم...

دیوونه. کاش می دونست من از خدامه، کاش می دونست هلاک اینم یه لحظه ابریشم موهاشو لمس کنم، کاش می دونست برای پلکای بستش می تونم جون بدم....

دستمو مشت کردم و گذاشتم روی دسته مبل. اگه رهاش می کردم کاری رو می کرد که نباید.
باید کنترلش می کردم.

عطر تنش رو بو کشیدم، بوی عطر تلخش و بوی خنک شامپوش... انگار توی همون باشگاه دوش گرفته بود.


⚃⚃ رمانکده ⚃⚃

1400/11/02 11:56

ارسال شده از

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_162


صدای آرومش رو شنیدم:

-مامان با موهام ور می رفت تا بخوابم. ولی تو ازم متنفری... می دونی چیه نگاه؟ درکت می کنم. بهت حق می دم... من حتی خودمم از خودم متنفرم.

چی داشت می گفت؟
انگار که مست باشه. دوباره پرسید:

-تیممون برای جام ملت های آسیا یه ست لباس جدید میخواد. دنبال یه طراح جدیدن... تو می تونی؟

هینی کشیدم و دستمو گذاشتم روی دهنم تا خفه اش کنم.
خدایا درست شنیدم؟ از من میخواد که طراح لباس تیمشون بشم؟
یعنی می خواست بلاخره یکی از لباسای طراحی منو بپوشه؟

چشماشو باز کردم و بهم خیره شد. لبخندی زد و گفت:

-هر کسی رو قبول نمی کنیم البته! باید تایید بشی اول. فکر نکن به همین سادگیه.

اه. حتما باید می زد توی ذوقم؟
ولی خب موفق نشد! هنوز مثل خری که بهش تیتاپ داده باشن ذوق داشتم.
با همون صدای نازک شده از شدت هیجان گفتم:

-وای مرسی آقای فرهمند. من یه عالمه نمونه طراحی دارم. یه عالمه طرح تو ذهنمه، یه عالمه ایده...


⚄⚄ رمانکده ⚄⚄

1400/11/02 11:56

ارسال شده از

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_163


اخم کرد و گفت:

-اصلا نمیخوام! مثل همیشه میدیم یه برند درست حسابی و خارجی برامون طراحی کنه.

بادم خوابید و پرسیدم:

-عه! چرا؟

تخص گفت:

-چون گفتی آقای فرهمند. فرهمند کیه؟ بگو یارا.

حواسم نبود، با کلی عشوه گفتم:

-عــــه! اذیت نکن یارا! خیلی شوخی بدی بود.

با یه لبخند خاص و معنادار خیره شد بهم و گفت:

-قشنگ کیش و مات می کنیا... نگاه خانم...!

سرخ شدم که باعث شد بخنده. دستشو اورد گونمو لمس کنه که وسط راه متوقف شد و با آه عمیقی دستشو انداخت.
دقیقا حس دست من وقتی داشت می رفت توی موهاش اما جلوشو گرفتم.


⚅⚅ رمانکده ⚅⚅

1400/11/02 11:56

ارسال شده از

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_164


منم آهی کشیدم و گفتم:

-فکر کنم ماکارونی آماده شده باشه.

سرشو بلند کرد و نشست.
منم مثل تیری که از چله رها شده باشه از جا بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه.
قلبم هنوز تند می زد...
اتفاقایی که افتاده بود رو مرور می کردم و هی ضربان قلبم می رفت بالا.

آروم باش دختر... این قدر خودتو رسوا نکن.
با نفس عمیقی ماکارونی رو کشیدم توی بشقاب و گذاشتم روی میز. چون نمی دونستم دورچین برای ماکارونی چیه فقط گوشه سفید بشقابو با سس کچاب چندتا خط انداختم.

یارا نشست پشت میز و گفت:

-آخ آخ! انقدر گرسنمه که می ترسم گیر خودت چیزی نیاد.

با لبخند بهش نگاه کردم گفتم:

-نوش جان!

دیگه چیزی نگفت و منم ترجیح دادم چیزی نگم. دو به شک بودم بحث طراحی لباساشونو باز بکشم وسط یا بذارم خودش مطرح کنه اما چیزی نمی گفت.


♾♾ رمانکده ♾♾

1400/11/02 11:56

ارسال شده از

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_165


وسطای غذا بودیم که گفت:

-فردا صبح ساعت هشت آماده باش میخوام ببرمت پیش شریفی.

اون تصمیم میگیره که طراحی هات مناسب هستن یا نه، من فقط میخوام به عنوان یه دوستِ طراح معرفیت کنم بقیه اش بستگی به طرحای خودت داره..

یه نکته ریزی داشت حرفاش.
گفت یه دوست طراح، قرار نبود دستمو بگیره و به عنوان همسرش به همه معرفی کنه.
هه!
منم که انتظاراتی داشتم.

باشه ای گفتم که ادامه داد:

-البته باید اول از فیلتر من رد بشی. دوست ندارم یه چیز برو بر بهشون معرفی کنم.
میخوام بدونم طرحات در حد تیم ما سطح آسیا هست یا نه.

دائم داشت منو می کوبید.
چپ چپی بهش نگاه کردم که شونه بالا و انداخت و گفت:

-قرار نیست آبروی منو جلوی رئیس و مربیام ببری. کاراتو بعد از شام بیار ببینم.

بی رمق باشه دیگه ای گفتم و بی میل با غذام بازی کردم.
لعنت!
قبلاً هم این کارو کرده بودم، طراحی لباسای تیم والیبال ساحلی و تنیس بانوان رو هم انجام داده بودم اما نمیدونم الان چه مرگم شده بود.

اعتماد به نفسم با همین حرف یارا از صد اومد و شد منفی بیست!


?? رمانکده ??

1400/11/02 11:56

ارسال شده از

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_161


چشم درشت کردم و دستامو گرفتم بالا تا با تنش برخوردی نداشته باشه.
ضربان قلبم رفته بود بالا و گرمم شده بود.

باور نمی کردم این سری که روی پاهامه سر یارا باشه، دلم پر کشید برای دست کردن میون موهای قهوه ایش...
اما با تته پته گفتم:

-چیکار می... چیکار م یکنید آقای فرهمند؟

همونطور که چشماش بسته بود گفت:

-مامان همیشه وقتی خسته می رفتم خونه میذاشت یکم روی پاهاش بخوابم... یکم تحمل کنی بلند میشم...

دیوونه. کاش می دونست من از خدامه، کاش می دونست هلاک اینم یه لحظه ابریشم موهاشو لمس کنم، کاش می دونست برای پلکای بستش می تونم جون بدم....

دستمو مشت کردم و گذاشتم روی دسته مبل. اگه رهاش می کردم کاری رو می کرد که نباید.
باید کنترلش می کردم.

عطر تنش رو بو کشیدم، بوی عطر تلخش و بوی خنک شامپوش... انگار توی همون باشگاه دوش گرفته بود.


⚃⚃ رمانکده ⚃⚃

1400/11/02 11:56

ارسال شده از

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_162


صدای آرومش رو شنیدم:

-مامان با موهام ور می رفت تا بخوابم. ولی تو ازم متنفری... می دونی چیه نگاه؟ درکت می کنم. بهت حق می دم... من حتی خودمم از خودم متنفرم.

چی داشت می گفت؟
انگار که مست باشه. دوباره پرسید:

-تیممون برای جام ملت های آسیا یه ست لباس جدید میخواد. دنبال یه طراح جدیدن... تو می تونی؟

هینی کشیدم و دستمو گذاشتم روی دهنم تا خفه اش کنم.
خدایا درست شنیدم؟ از من میخواد که طراح لباس تیمشون بشم؟
یعنی می خواست بلاخره یکی از لباسای طراحی منو بپوشه؟

چشماشو باز کردم و بهم خیره شد. لبخندی زد و گفت:

-هر کسی رو قبول نمی کنیم البته! باید تایید بشی اول. فکر نکن به همین سادگیه.

اه. حتما باید می زد توی ذوقم؟
ولی خب موفق نشد! هنوز مثل خری که بهش تیتاپ داده باشن ذوق داشتم.
با همون صدای نازک شده از شدت هیجان گفتم:

-وای مرسی آقای فرهمند. من یه عالمه نمونه طراحی دارم. یه عالمه طرح تو ذهنمه، یه عالمه ایده...


⚄⚄ رمانکده ⚄⚄

1400/11/02 11:56

ارسال شده از

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_163


اخم کرد و گفت:

-اصلا نمیخوام! مثل همیشه میدیم یه برند درست حسابی و خارجی برامون طراحی کنه.

بادم خوابید و پرسیدم:

-عه! چرا؟

تخص گفت:

-چون گفتی آقای فرهمند. فرهمند کیه؟ بگو یارا.

حواسم نبود، با کلی عشوه گفتم:

-عــــه! اذیت نکن یارا! خیلی شوخی بدی بود.

با یه لبخند خاص و معنادار خیره شد بهم و گفت:

-قشنگ کیش و مات می کنیا... نگاه خانم...!

سرخ شدم که باعث شد بخنده. دستشو اورد گونمو لمس کنه که وسط راه متوقف شد و با آه عمیقی دستشو انداخت.
دقیقا حس دست من وقتی داشت می رفت توی موهاش اما جلوشو گرفتم.


⚅⚅ رمانکده ⚅⚅

1400/11/02 11:56

ارسال شده از

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_164


منم آهی کشیدم و گفتم:

-فکر کنم ماکارونی آماده شده باشه.

سرشو بلند کرد و نشست.
منم مثل تیری که از چله رها شده باشه از جا بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه.
قلبم هنوز تند می زد...
اتفاقایی که افتاده بود رو مرور می کردم و هی ضربان قلبم می رفت بالا.

آروم باش دختر... این قدر خودتو رسوا نکن.
با نفس عمیقی ماکارونی رو کشیدم توی بشقاب و گذاشتم روی میز. چون نمی دونستم دورچین برای ماکارونی چیه فقط گوشه سفید بشقابو با سس کچاب چندتا خط انداختم.

یارا نشست پشت میز و گفت:

-آخ آخ! انقدر گرسنمه که می ترسم گیر خودت چیزی نیاد.

با لبخند بهش نگاه کردم گفتم:

-نوش جان!

دیگه چیزی نگفت و منم ترجیح دادم چیزی نگم. دو به شک بودم بحث طراحی لباساشونو باز بکشم وسط یا بذارم خودش مطرح کنه اما چیزی نمی گفت.


♾♾ رمانکده ♾♾

1400/11/02 11:56

ارسال شده از

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_165


وسطای غذا بودیم که گفت:

-فردا صبح ساعت هشت آماده باش میخوام ببرمت پیش شریفی.

اون تصمیم میگیره که طراحی هات مناسب هستن یا نه، من فقط میخوام به عنوان یه دوستِ طراح معرفیت کنم بقیه اش بستگی به طرحای خودت داره..

یه نکته ریزی داشت حرفاش.
گفت یه دوست طراح، قرار نبود دستمو بگیره و به عنوان همسرش به همه معرفی کنه.
هه!
منم که انتظاراتی داشتم.

باشه ای گفتم که ادامه داد:

-البته باید اول از فیلتر من رد بشی. دوست ندارم یه چیز برو بر بهشون معرفی کنم.
میخوام بدونم طرحات در حد تیم ما سطح آسیا هست یا نه.

دائم داشت منو می کوبید.
چپ چپی بهش نگاه کردم که شونه بالا و انداخت و گفت:

-قرار نیست آبروی منو جلوی رئیس و مربیام ببری. کاراتو بعد از شام بیار ببینم.

بی رمق باشه دیگه ای گفتم و بی میل با غذام بازی کردم.
لعنت!
قبلاً هم این کارو کرده بودم، طراحی لباسای تیم والیبال ساحلی و تنیس بانوان رو هم انجام داده بودم اما نمیدونم الان چه مرگم شده بود.

اعتماد به نفسم با همین حرف یارا از صد اومد و شد منفی بیست!


?? رمانکده ??

1400/11/02 11:56

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_166


الان اون قدری حالم گرفته شده بود که می خواستم بگم بیخیال من هنوز آمادگیش رو ندارم.

می ترسیدم به یارا نشون بدم و اون کارامو هی ورق بزنه و به قول آرایه کاخ ارزوهاش تبدیل بشه به همکف چهل متری!

می نرسیدم متاسف نگاهم کنه و بگه
"ببخشید نگاه این کارا خوبن اما در حد تیم ما نیست" یا بگه" خوب شد اول کاراتو دیدم وگرنه چه آبروریزی ای درست می شد، زنگ می زنم قرار فردا رو کنسل می کنم"

هی رنگم بیشتر و بیشتر می پرید و اشتهام کور تر و کور تر می شد.
دست اخر از جا بلند شدم و رفتم سمت اتاقم تا ازش فرار کنم که گفت:

- طرحاتو بچین رو میز منم میام الان.

با نا امیدی پلک بستمو گفتم:

-باشه...

رفتم سمت اتاقم و از توی کمد طراحی هام دفتر کارای اسپرتم رو در آوردم، مارک شرکت خودم بالای اون دفتر طراحی، آرم نگاه، بهم انگیزه داد.
خودم رو جمع و جور کردم رفتم توی سالن.
هر دوتا دفترو گذاشتم روی میز و خودم منتظر یارا شدم.


❣❣ رمانکده ❣❣

1400/11/02 12:11

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_167


اومد نشست و بی هیچ حرفی دفترم رو برداشت.
من ترجیح می دادم چهرشو نگاه نکنم، نمی خواستم از حالت چهرش چیزی بفهمم.

انگشتامو می چلوندم و صدای ترق و ترقشونو بلند می کردم که یهو یارا گفت:

-من نمیتونم نظر قطعی بدم، ولی طراحیا... اِی! بدک نیست. فردا بریم پیش شریفی ببینیم اون چی میگه.

نفس حبس شدمو فرستادم بیرون و سر تکون دادم، دیگه تحمل بیشتر از این رو نداشتم، بلند شدم که برم که یارا گفت:

-نگاه... می دونی که هیچ کس...خب...نمیدونه که من ازدواج کردم...

پوزخند نشست روی لبم، پریدم وسط حرفش و گفتم:

-ادرس بدید من فردا خودم میام، هیچ *** هم نمی فهمه چه نسبتی بینمونه.
***
-خوبی نگاه، این قدر مسخره بازی در نیار برای یه طراح زشته این قدر اعتماد به نفس پایین.

لبمو با حرص جویدم و گفتم:

-دارم می رم رئیس یارا رو ببینم، دارم به قصد طراحی لباس یه تیم میرم. وای آرایه... استرس داره منو می کشه...


?? رمانکده ??

1400/11/02 12:12

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_168



اومد جلو لبمو از گیر دندونام آزاد کرد گفت:

-من بهت اطمینان میدم کلی هم خوششون میاد. نگران نباش عزیزم. اگه تایید شدی به نظرم بخش اسپرتمون رو گسترش بده و کم کم تمرکزتو بذار روی همون قسمت.

سر تکون دادم گفتم:

-اوکی حالا فکر بعدشو بعد می کنیم. من رفتم.

عقب گرد کردم و از شرکت زدم بیرون. راست میگفت آرایه، اگر جای پام توی طراحی اسپرت سفت شد کم کم بقیه بخشای شرکتو واگذار می کنم تا تمرکزم بیشتر روی پیشرفت یه برند باشه.

ای نگاه بیچاره! هنوز نه به داره نه به باره میخوای شرکت رو واگذار کنی؟ احمق!
نشستم توی ماشین و گاز دادم سمت دفتر اصلی تیم یارا.

آرایش ملیحی کرده بودم و سِت لباسم سنتی و مدرن مخلوط بود به رنگ سورمه ای و آلبالویی. توی به کار بردن رنگها جسارت به خرج داده بودم.
می خواستم شخصیتم رو بازتاب بدم.
*

..::(* یـــــارا *)::..

نشسته بودم کنار شریفی و قهوه می خوردیم و گپ می زدیم که یه دفعه تلفنش زنگ خورد.
جوابشو که داد منشی اعلام کرد :

-خانم محبی نیا اومدن.

شریفی ریلکس قهوه اشو گذاشت روی میز و گفت:

-راهنماییشون کنید.


?? رمانکده ??

1400/11/02 12:12

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_169


روی کاناپه راحت شریفی لم دادم و فنجون قهوه امو نزدیک کردم به لب هام.
می دونستم الان نگاه میاد و با کاریزمای ذاتیش شریفی رو دیوونه می کنه.

یه حس بدی به این قضیه داشتم اما می دونستم برای پیشرفتش لازمه.

همونطوری که حدس زده بودم در باز شد و نگاه اومد تو. مانتوی سورمه و آلبالویی پوشیده بود و یه شال آلبالویی رو که خیلی هنرمندانه بی اون که حتی یه تار موش بیرون باشه بسته بود و یه گردن بند آلبالویی قشنگ هم ضمیمه استایلش کرده بود.

با دیدنش هم من هم شریفی از جا بلند شدیم که لبخند خجولی زد و دعوت به نشستنمون کرد.
کیف لپ تاپش رو گذاشت کنارش و من به عنوان معرف رو کردم به شریفی و گفتم:

-ایشون نگاه محبی نیا از آشنایان من و خانم محبی ایشون هم آقای شریفی دوست صمیمی و مدیر باشگاه هستن.


?? رمانکده ??

1400/11/02 12:12