971 عضو
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_117
سراسیمه از جا پا شدم و نالیدم؟
-یارا؟
مضطرب بهم نگاه کرد و سرشو به نشونه اره تکون داد.
با ترس زمزمه کردم:
-درو باز نکن!
همین حرفم که تموم شد دست یارا بی وقفه نشست روی زنگ و گفت:
-من از آبرو ریزی باکی ندارم دلارا! باز می کنی این در لعنتیو یا بشکنمش؟ باز می کنی یا نه؟
با ار جمله محکم می کوبید به در. به هق هق افتادم و التماس کردم:
-دلا نذار دستش به من برسه... این دفعه دیگه میمیرم! بخدا میمیرم...
دلارا با ترس برگشت سمت من و گفت:
-برو تو اتاق و درو قفل کن. اجازه نمیدم حتی رنگتم ببینه! بهت قول دادم...
سری تکون دادم و دویدم توی اتاق و درو قفل کردم. قلبم تند تند می زد و می دونستم تلاشای دلارا واقعا راه به جایی نمی بره.
من یارا رو مثل کف دست می شناختم! انقدر اربده و مشت می زد توی در تا ذر نهایت دلا از ترس آبروش درو باز کنه یا در بسته بشه.
می دونستم یارا اخرش منو می بره، منو می بره و احتمالا این بار می کشه! با این خشمی که داشت می کوبید به در بعید نبود
-دلا باز کن تا اون روی سگ من نیومده بالا! به جون مامان درو میشکنم! باز کن این صاحاب مرده رو... نگاه.... می دونم اون جایی، با زبون خوش بهت میگم گمشو بیرون!
اشکم چکید روی گونم! هه! چه زبون خوشی!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_118
تسلیم شدم. فرار کردن از یارا کار من نبود چون قدرتش از من بیشتر بود.
قدرتش بیشتر بود چون قانون حمایتش می کرد.
هه! عدم تمکین! چقدر مسخره، چقدر بیخود و پوچ! کدوم تمکین!؟
حالا دیگه صداهای بیرون در مهم نبود برام.
یارا همچنان عربده می زد و می کوبید به در جدیدا دلارا هم جوابشو به شدید ترین شکل ممکن می داد.
بی فایده بود!
رفتم سمت کمد لباسا و یکی از مانتو های دل را رو برداشتم و تنم کردم، یکی از روسری هاشم سر کردم. شلوارم خوب بود، مشکی بود و ساده.
چه اهمیتی داشت رنگ شلوار و تیپ و قیافه اونم توی این موقعیت؟
یارا این دفعه نمیذاشت زنده بمونم، منو می کشت، اون وقت دغدغه من خوب بودن یا نبودن شلوارم بود. هه!
تو همین گیر و دار صدای باز شدن در اومد، انگار همسایه ها اعتراض کرده بودن و زنگ زده بودن.
دلارا مجبور شد باز کنه درو.
امل چه باز کردنی. اگه همسایه ها فکر می کردن سر و صدا تموم میشه کور خوندن!
-کجاست؟ زن منو کجا قایمش کردی؟ نگاه... نگاه...
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_119
نگاهو باید از رو جنازه من رد شی تا ببینی؟ یارا گمشو خونت و برو دنبال هرزه بازیات!
یه دفعه یه صدایی بلند شد...
صدای یه سیلی محکم!
هه!
دل آرا گفت:
-ممنون داداش! انتظارشو دلشتم خوش غیرت! دست رو زن خودت، محرمت بلند کردی و تقریبا کشتیش! من که خواهرتم!
یارا پوف کلافه ای کشید و گفت:
-حواست به چرت و پرتی که از دهنت در میاد باشه! حقت بود، باید به امیر حسین بگم بیاد زنشو از زندگی من جمع کنه.
قبل از این که تنش بالا بگیره اشکامو پاک کردم و بینیمو کشیدم بالا، هیچ وسیله ای نداشتم فقط شالمو محکم تر کردم و درو باز کردم و رفتم بیرون.
به محض این که رفتم بیرون سکوت شد!
هه!
سنگینی نگاه یارا مثل پتک کوبیده می شد توی سرم من ولی به اهمیت به اون به دلا گفتم:
-ببخش دلا، من شال و مانتوتو برداشتم، می شورم تحویلت میدم اگه زنده بمونم!
دلارا با خشم گفت:
-چرا اومدی بیرون؟ چرا لباس پوشیدی؟ میخوای بمیری؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_120
یارا داد کشید:
-بسه این قدر مزخرف نگید. یالا نگاه... زود بند و بساطتتو جمع کن بریم.
رفتم سمت دلارا بی اون که حتی نیم نگاهی سمت یارا بندازم، از همون اولم نگاهش نکرده بودم.
اشکامو پاک کردم و دلارا رو بغل کردم. در گوشش گفتم:
-ببخش که به خاطر من حرمت خواهر برادریتون رفت زیر سوال. ببخش که مزاحمت شدم و وقتتو گرفتم، ببخش به خاطر من... جبرام می کنم برلت عزیزم... مرسی که...
دلا دیگه نتونست تحمل کنه و گفت:
-بسه این قدر چرت نگو نگاه. در اسن خونه همیشه به روت بازه، کلیدم که داری، اگه یه وقت خواستی تنها باشی یا دوباره مشکلی پیش اومد بیا همین جا.
یکم نگام کرد و قطره اشک روی گونم رو پاک کرد.
قدش از من خیلی بلند تر بود من با اسن که نرمال بودم اما کنار اون و یارا انگار جا سوئیچی بودم.
سرمو چسبوند به سینش گفت:
-نباید میومدی بیرون. من خودم راضیش میکردم بره.
دلم از حالا شور تو رو می زنه نگاه، توروخدا بهم خبر بده باشه؟
با گریه براش سر تمون دادم که یارا گفت:
-یالا! وقت ندارم!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_121
گونش رو بوسیدم و ازش جدا شدم.
باید یه جوری این خواهر و برادر رو دوبارهرباهم خوب می کردم، نمی خواستم به خاطر من از هم دور بشن.
من مهمون امروز و فردا بودم و قرار برم این دوتا ولی نباید به خاطر من میونشون شکرآب باشه.
آخرین نگاهو به خونه دلا انداختم و جلوتر از یارا از خونه زدم بیرون و رفتم توی آسانسور.
نگاه یارا خیره به صورتم بود من اما دلم نمی خواست نگاهش کنم.
نگاهش که می کردم یاد اون شب می افتادم و کلی خاطرات بد میومد سراغم.
آخ خدایا! قرار بود این بار چه بلایی شرم بیاره؟
ازش می ترسیدم، ترجیح می دادم برگردم خونه و بگم همه چیر دردغ بوده اما این طوری برنگردم پیش یارا.
-هه! خوب نقش بازی کردی برای دل آرا! خواهرمو خیلی خوب و حرفه ای ازم گرفتی.
چه بلایی سر اون مرد مهربون اومده بود؟ همون مردی که توی آزمایشگاه باهام حرف زد تا حواسم به سرنگ نباشه و نبینم دارن ازم خون میگیرن؟
آیه اومده بود و با خودش بردع بود اون مردو.
من مونده بودم و یه بدل از یارا که باید باهاش سر می کردم.
-خودتو برای رد به رو شدن با مامان آماده کن. به اندازه کافی گند زدی.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_122
هیچی نگفتم و همین سکوتم انگار بدجوری رو مخش بود که پوف کلافه ای کشید یهو ماشینو وسط اتوبان کشید کنار!
صدای بوق ممتد کسایی که پشت سرمون بودن بلند شد یارا اما بی توجه به بقیه برگشت سمت من و گفت:
-چه مرگته الان؟ بعد این همه مدت خونه نیومدی الان دو قورت و نیمتم باقیه؟
خدایا صبر...
چرا نمی فهمید؟ چرا درکم نمی کرد؟ کاش می شد از دریچه چشمای خودم نگاهدمی کرد و هیولای وجود خودشو می دید!
حیف! مثل این که الان یه چیزی بدهکار هم شدم!
کلیه ام درد می کرد، فکر کارای شرکت بودم، فکر این که الان چقدر مامان اینا نگران شدن.
مسخره بود اما داشتم خدارو شکر می کردم اون شب کاری با صورتم نداشت و لازم نبود توضیح بدم چرا صورتم کبوده.
هه! اوج بی پناهی و بی چارگی همینه دیگه، این که بخوای از همه دردتو پنهان کنی و کسی نباشه که اعتماد کنی و بهش بگی.
باز که سکوتمو دید گفت:
-من اون شب مست بودم. هیچی یادم نیست! سعی نکن فیلم بازی کنی و ادای مظلومارو دربیاری. هر چقدرم حیوون باشم با یه زن کاری ندارم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_123
دست خودم نبود وقتی تلخ خندیدم. خیلی تلخ، اون قدری که اشکام جاری شد و رومو برگردوندم سمت شیشیه تا نبینه چه بلایی سرم اورده.
کاش تو خونش دوربین داشت و می دید اون شب سر یه زن چه بلایی آورده،چه حیوونی بوده.
یارا نچی کرد و گفت:
-فیلم نیا برای من دختر خانم! دستت رو شده همون سر عقد وقتی آیه اومد تو دستت برای من رو شد. با مامان دست به یکی کرده بودین.
هیچی نگفتم، بذار تو حماقت خودش دست و پا بزنه.
اصلا گور پدر آیه و همه!
مهم منم که این وسط دارم نابود میشم و هیچ کسی هم نمی فهمه!
هیچ *** طرف من نیست.
تنها کسی هم که دارم دلاراست که اونم خواهر یاراست. با یه اشاره تغییر موضع میده.
رسیدیم جلوی خونه یارا همون پنت هاوس لعنتی.
دلم داشت از غصه می ترکید.
از پشت خیره شدم به یارا که داشت می رفت طرف اسانسور.
به شانه های پهنش، قد بلند و پیرهن رو به انفجارش. با همین بازوهای عضله ای منو اون شب کتک زد، با همون دستای قوی و مردونه قطره های شمعو ریخت روی بدنم و سوزوند...
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_124
جلوی هق هقمو گرفتم و پشت سرش رفتم توی اسانسور.
اون شب توی اسانسور رو قشنگ یادمه! چه افکار احمقانه ای داشتم.
حتی روحمم خبر دار نبود تا چند دقیقه دیگه چه بلایی قراره سرم بیاد.
در آسانسور بسته شد، چشمای منم.
نمی خواستم حتی از توی اینه هم نگاهم به نگاه یارا بیوفته.
صدای پوزخندشو شنیدم و حرف مسخرشو:
-آدمو خر فرض می کنید و برای خودتون می برید و می دوزید. هم تو و هم اون دلارای *** تر از تو.
هیچ ری اکشنی نشون ندادم. آسانسور باز شد و رفتیم بیرون.
یارا کلید انداخت و در باز شد.
با دیدن اون جا، همون راهرو و همون آباژور ها، همون لوستر ، همون پارکت های لعنتی انگار تو سرم زلزله اومد.
بلا تکلیف ایستادم وسط حال و به یارا نگاه کردم.
وقتی برگشت نگاه ازش گرفتم و دوختم به زمین. با تلفن اومد سمتم و گفت:
-بزنگ به مامان و بگو حالت خوبه. بگو انقدر سرت شلوغ بوده که حتی به من هم نمی رسیدی، بگو برگشتیم و سر موقع میایم خونش
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_125
تلفنو ازش گرفتم و شماره سحر جونو که حفظ کرده بودم گرفتم.
مثل مجسمه ابوالهول ایستاده بود رو به روم و دست به سینه و با اخم نگاهم می کرد.
-جانم یارا جان؟
صدای سحر جون بود. حالا باید دروغ گفتن به شکل حرفه ای رو شروع می کردم، باید از خودم داستان در می اوردم جوری که شک نکنه.
یکم مکث کردم و بعد با انرژی گفتم:
-سلام و درود های بی کران بر سحر بانوی گل. خوبی شما؟
صدای پوزخند یارا رو شنیدم و اهمیتی ندادم.
سحر جون گفت:
-نگاه جان تویی عزیزم؟ خوبی؟ من کم کم داشتم نگران می شدم دختر. نباید یه زنگی به ما بزنی؟ به خانواده خودت حداقل.
پشتمو کردم به یارا، چی می شد می رفتم توی اون اتاق، درو قفل می کردم و به سحر جون سیر تا پیاز وحشی بازیای پسرشو می گفتم؟
چی می شد اگه میفهمید بیمارستان بودم و الان یه کلیه ندارم؟
هیچی! سکته می کرد، دوام نمی اورد. این نقشه عملی نبود.
آهی کشیدم و گفتم:
-منو بازخواست نکنید! همش تقصیر شازده پسرتونه.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_121
گونش رو بوسیدم و ازش جدا شدم.
باید یه جوری این خواهر و برادر رو دوبارهرباهم خوب می کردم، نمی خواستم به خاطر من از هم دور بشن.
من مهمون امروز و فردا بودم و قرار برم این دوتا ولی نباید به خاطر من میونشون شکرآب باشه.
آخرین نگاهو به خونه دلا انداختم و جلوتر از یارا از خونه زدم بیرون و رفتم توی آسانسور.
نگاه یارا خیره به صورتم بود من اما دلم نمی خواست نگاهش کنم.
نگاهش که می کردم یاد اون شب می افتادم و کلی خاطرات بد میومد سراغم.
آخ خدایا! قرار بود این بار چه بلایی شرم بیاره؟
ازش می ترسیدم، ترجیح می دادم برگردم خونه و بگم همه چیر دردغ بوده اما این طوری برنگردم پیش یارا.
-هه! خوب نقش بازی کردی برای دل آرا! خواهرمو خیلی خوب و حرفه ای ازم گرفتی.
چه بلایی سر اون مرد مهربون اومده بود؟ همون مردی که توی آزمایشگاه باهام حرف زد تا حواسم به سرنگ نباشه و نبینم دارن ازم خون میگیرن؟
آیه اومده بود و با خودش بردع بود اون مردو.
من مونده بودم و یه بدل از یارا که باید باهاش سر می کردم.
-خودتو برای رد به رو شدن با مامان آماده کن. به اندازه کافی گند زدی.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_122
هیچی نگفتم و همین سکوتم انگار بدجوری رو مخش بود که پوف کلافه ای کشید یهو ماشینو وسط اتوبان کشید کنار!
صدای بوق ممتد کسایی که پشت سرمون بودن بلند شد یارا اما بی توجه به بقیه برگشت سمت من و گفت:
-چه مرگته الان؟ بعد این همه مدت خونه نیومدی الان دو قورت و نیمتم باقیه؟
خدایا صبر...
چرا نمی فهمید؟ چرا درکم نمی کرد؟ کاش می شد از دریچه چشمای خودم نگاهدمی کرد و هیولای وجود خودشو می دید!
حیف! مثل این که الان یه چیزی بدهکار هم شدم!
کلیه ام درد می کرد، فکر کارای شرکت بودم، فکر این که الان چقدر مامان اینا نگران شدن.
مسخره بود اما داشتم خدارو شکر می کردم اون شب کاری با صورتم نداشت و لازم نبود توضیح بدم چرا صورتم کبوده.
هه! اوج بی پناهی و بی چارگی همینه دیگه، این که بخوای از همه دردتو پنهان کنی و کسی نباشه که اعتماد کنی و بهش بگی.
باز که سکوتمو دید گفت:
-من اون شب مست بودم. هیچی یادم نیست! سعی نکن فیلم بازی کنی و ادای مظلومارو دربیاری. هر چقدرم حیوون باشم با یه زن کاری ندارم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_123
دست خودم نبود وقتی تلخ خندیدم. خیلی تلخ، اون قدری که اشکام جاری شد و رومو برگردوندم سمت شیشیه تا نبینه چه بلایی سرم اورده.
کاش تو خونش دوربین داشت و می دید اون شب سر یه زن چه بلایی آورده،چه حیوونی بوده.
یارا نچی کرد و گفت:
-فیلم نیا برای من دختر خانم! دستت رو شده همون سر عقد وقتی آیه اومد تو دستت برای من رو شد. با مامان دست به یکی کرده بودین.
هیچی نگفتم، بذار تو حماقت خودش دست و پا بزنه.
اصلا گور پدر آیه و همه!
مهم منم که این وسط دارم نابود میشم و هیچ کسی هم نمی فهمه!
هیچ *** طرف من نیست.
تنها کسی هم که دارم دلاراست که اونم خواهر یاراست. با یه اشاره تغییر موضع میده.
رسیدیم جلوی خونه یارا همون پنت هاوس لعنتی.
دلم داشت از غصه می ترکید.
از پشت خیره شدم به یارا که داشت می رفت طرف اسانسور.
به شانه های پهنش، قد بلند و پیرهن رو به انفجارش. با همین بازوهای عضله ای منو اون شب کتک زد، با همون دستای قوی و مردونه قطره های شمعو ریخت روی بدنم و سوزوند...
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_124
جلوی هق هقمو گرفتم و پشت سرش رفتم توی اسانسور.
اون شب توی اسانسور رو قشنگ یادمه! چه افکار احمقانه ای داشتم.
حتی روحمم خبر دار نبود تا چند دقیقه دیگه چه بلایی قراره سرم بیاد.
در آسانسور بسته شد، چشمای منم.
نمی خواستم حتی از توی اینه هم نگاهم به نگاه یارا بیوفته.
صدای پوزخندشو شنیدم و حرف مسخرشو:
-آدمو خر فرض می کنید و برای خودتون می برید و می دوزید. هم تو و هم اون دلارای *** تر از تو.
هیچ ری اکشنی نشون ندادم. آسانسور باز شد و رفتیم بیرون.
یارا کلید انداخت و در باز شد.
با دیدن اون جا، همون راهرو و همون آباژور ها، همون لوستر ، همون پارکت های لعنتی انگار تو سرم زلزله اومد.
بلا تکلیف ایستادم وسط حال و به یارا نگاه کردم.
وقتی برگشت نگاه ازش گرفتم و دوختم به زمین. با تلفن اومد سمتم و گفت:
-بزنگ به مامان و بگو حالت خوبه. بگو انقدر سرت شلوغ بوده که حتی به من هم نمی رسیدی، بگو برگشتیم و سر موقع میایم خونش
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_125
تلفنو ازش گرفتم و شماره سحر جونو که حفظ کرده بودم گرفتم.
مثل مجسمه ابوالهول ایستاده بود رو به روم و دست به سینه و با اخم نگاهم می کرد.
-جانم یارا جان؟
صدای سحر جون بود. حالا باید دروغ گفتن به شکل حرفه ای رو شروع می کردم، باید از خودم داستان در می اوردم جوری که شک نکنه.
یکم مکث کردم و بعد با انرژی گفتم:
-سلام و درود های بی کران بر سحر بانوی گل. خوبی شما؟
صدای پوزخند یارا رو شنیدم و اهمیتی ندادم.
سحر جون گفت:
-نگاه جان تویی عزیزم؟ خوبی؟ من کم کم داشتم نگران می شدم دختر. نباید یه زنگی به ما بزنی؟ به خانواده خودت حداقل.
پشتمو کردم به یارا، چی می شد می رفتم توی اون اتاق، درو قفل می کردم و به سحر جون سیر تا پیاز وحشی بازیای پسرشو می گفتم؟
چی می شد اگه میفهمید بیمارستان بودم و الان یه کلیه ندارم؟
هیچی! سکته می کرد، دوام نمی اورد. این نقشه عملی نبود.
آهی کشیدم و گفتم:
-منو بازخواست نکنید! همش تقصیر شازده پسرتونه.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_126
یارا دوباره پوزخند زد.
باز اهمیتی ندادم و گفتم :
-می دونست من عاشق اصفهانم می دونست اگه بریم اون جا رفتنمون با خودمونه برگشتنمون با خدا اما منو برداشت برد.
بخدا می خواستم زنگ بزنم اما فقط اخر شبا بی کار می شدم.
با شوق و ذوق خودم و یارا رو تصور می کردم:
-رفتیم میدون امام، مسجد امام، نقاشیای رضا عباسیو دیدم، مسجد جامع، وای سحر جون بهشت بود! سی و سه پل و خواجو، هشت بهشت، چهل ستون... یه عالمه عکس گرفتیم باهم. اخر شبا خسته و کوفته بر می گشتیم هتل.
اشک می ریختموو می گفتم. سحر جون با ذوق گفت:
-قربونتون برم. خوش باشید همیشه. فدای سرت. نگران بودم طوری شده باشه.
این بار من پوزخند زدم. صدا روی بلند گو بود.
گفتم:
-یارا انقدر مهربون و آقاست که اصلا محاله ممکنه باهاش باشی یه اتفاق بد بیوفته.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_127
هه! اره انقدر آقا و خوبه که الان من یه کلیه ندارم.
انقدر آقا و محترمه که جای پارافین شمعا روی پوستم هنوز تاول داره و احتمالا هیچ وقت نره.
یکم دیگه با سحر جون صحبت کردم و بعد قطع کردم.
نمی دونستم موبایل و لپ تاپم کجاست، باید با مامان، نریمان و آرایه هم حرف می زدم.
تلفنو گذاشتم روی پیشخون و گفتم:
-وسایل من کجاست؟
یارا نشسته بود پشت میز و داشت قهوه می خورد.
وقتی این سوالو پرسیدم هیچ جوابی نداد.
به جهنم!
عقب گرد کردم و رفتم سمت اتاقا، اولی رو باز کردم، یه اتاق کوچیک بود با یه تخت یک نفره هیچ چمدونی توی اتاق نبود پس احتمالا وسایلم جایی دیگه بود.
اتاق بعدیو باز کردم، یه اتاق بزرگ و مجلل بود با تزئینات قهوه ای سوخته و طلایی.
توی اتاق بود عطر یارا پیچیده بود و وسایلش همه جا پر و پخش بود.
یه تخت دو نفره بزرگ به رنگ طلایی قهوه ای هم وسط اتاق بود و روش پر بود از لباس و وسایلش.
-اون جا اتاق منه. این دفعه رو میگذرم، دفعه بعدی حتی بر حسب اتفاق هم نباید دستت به اون دستگیره بخوره.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_128
بدون حرف درشو بستم و رفتم سر وقت اتاق بعدی.
به جهنم! التماسم رو هم بکنه محال ممکنه حتی دست به اون دستگیره بزنم!
بعدی یه اتاق زرشکی و سفید بود با یه تخت دو نفره زرشکی، میز ارایش و آینه یه سمتش بود و سمت دیگش کمد دیواری داشت.
پایین کمد دیواری هم چمدونا و وسایل من بود.
لپ تاپ و گوشیم هم روی تخت بودن.
با رضایت از این که این جا اتاق خودمه رفتم تو و اولین کاری که کردم قفل کردن در بود.
درو که قفل کردم خیالم راحت شد و نفس حبس شدمو دادم ییرون..
عضلات منقبض شدمو شل کردم و گذاشتم اشکام بریزن.
اخ نگاه.... باز برگشتی جایی که یه بار قسم خورده بودی هرگز دیگه بر نگردی اون جا....
نمی دونستم قراره چی بشه، فقط می دونستم روزای سختی منتظرمه.
یارا دیگه اون مرد مهربونی که میشناختی نیست.
حتی دیگه اون عشق کورکورانه نو جوونی هم نیست!
یه سنگ دل بی رحمه!
اشکامو پاک کردم و خودمو جمع و جور کردم.
با گریه هیچی حل نمی شد. حالا که من با یارا هم خونه شده بودم باید یه جوری برنامه می ریختم هیچ برخوردی باهم نداشته باشیم.
ته این همخونگی چی میخواست بشه رو فقط خدا می دونست.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_129
..::(* یـــــارا *)::..
دستامو فرو کردم توی موهام و محو شدم به سر در بیمارستان.
نمی دونستم کدوم بیمارستان رفته بوده، نمی دونستم اصلا رفته یا نه، درست میگه یا داره دروغ بهم می بافه.
باید خودم پی گیر می شدم، نمی شد بسپرم به کسی آبروم می رفت اگر احیاناً حرفش درست بوده باشه.
محال ممکن بود من اون کارو کرده باشم.پسر بی خیال!
یعنی من شمع آب کردم رو دست یه زن؟
یعنی من زدم تو پهلوش در حدی که یه کلیه اشو از دست داده؟
مزخرف محضه!
من تک تک بیمارستانا رو شخصا می گردم و وقتی به هیچ نتیجه ای نرسیدم بادست پر میرم پیشش و بهش ثابت می کنم یه دروغ گوی کثیفه و با مامان دست به یکی کرده.
کلاه و عینکمو زدم به چشمام و از ماشین پیاده شدم.
اولین جایی که رفتم نزدیک ترین بیمارستان به خونه بود.
اگه اوضاعش اون قدری که میگه بد بوده باشه پس قطعا خودشو رسونده به نزدیک ترین جا.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_130
رفتم تو بخش پذیرش و گفتم :
-عذر می خوام خانم. بیماری به اسم نگاه محبی زاده چند وقت پیش این جا بستری بوده؟
سرشو با مکث گرفت بالا، نیم نگاهی بهم کرد و اسمشو تایپ کرد توی سایت و گفت:
-نگاهِ؟
فورا فامیلش رو دوباره گفتم، یکم مکث کرد و گفت:
-بله یک هفته پیش همین جا بستری بودن.
قلبم ایستاد. اگه بگم برای چند دقیقه نزد دروغ نگفتم.
محال ممکن بود، محال بود.
امکان نداشت من اون قدری مست کرده باشم که نفهمم دارم چیکار می کنم.
با ترس گفتم:
-میشه بدونم مشکلشون چی بود؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:
-نخیر! اسرار بیمار محرمانه است. لطفا درخواست نکنید.
اعصابم خورد شده بود. با عصبانیت عینکمو برداشتم و گفتم :
-میگی چش بوده یا نه!
دختره با دیدن من هینی کشید و دستشو گذاشت روی دهنش.
⚫⚫ رمانکده ⚫⚫
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_126
یارا دوباره پوزخند زد.
باز اهمیتی ندادم و گفتم :
-می دونست من عاشق اصفهانم می دونست اگه بریم اون جا رفتنمون با خودمونه برگشتنمون با خدا اما منو برداشت برد.
بخدا می خواستم زنگ بزنم اما فقط اخر شبا بی کار می شدم.
با شوق و ذوق خودم و یارا رو تصور می کردم:
-رفتیم میدون امام، مسجد امام، نقاشیای رضا عباسیو دیدم، مسجد جامع، وای سحر جون بهشت بود! سی و سه پل و خواجو، هشت بهشت، چهل ستون... یه عالمه عکس گرفتیم باهم. اخر شبا خسته و کوفته بر می گشتیم هتل.
اشک می ریختموو می گفتم. سحر جون با ذوق گفت:
-قربونتون برم. خوش باشید همیشه. فدای سرت. نگران بودم طوری شده باشه.
این بار من پوزخند زدم. صدا روی بلند گو بود.
گفتم:
-یارا انقدر مهربون و آقاست که اصلا محاله ممکنه باهاش باشی یه اتفاق بد بیوفته.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_127
هه! اره انقدر آقا و خوبه که الان من یه کلیه ندارم.
انقدر آقا و محترمه که جای پارافین شمعا روی پوستم هنوز تاول داره و احتمالا هیچ وقت نره.
یکم دیگه با سحر جون صحبت کردم و بعد قطع کردم.
نمی دونستم موبایل و لپ تاپم کجاست، باید با مامان، نریمان و آرایه هم حرف می زدم.
تلفنو گذاشتم روی پیشخون و گفتم:
-وسایل من کجاست؟
یارا نشسته بود پشت میز و داشت قهوه می خورد.
وقتی این سوالو پرسیدم هیچ جوابی نداد.
به جهنم!
عقب گرد کردم و رفتم سمت اتاقا، اولی رو باز کردم، یه اتاق کوچیک بود با یه تخت یک نفره هیچ چمدونی توی اتاق نبود پس احتمالا وسایلم جایی دیگه بود.
اتاق بعدیو باز کردم، یه اتاق بزرگ و مجلل بود با تزئینات قهوه ای سوخته و طلایی.
توی اتاق بود عطر یارا پیچیده بود و وسایلش همه جا پر و پخش بود.
یه تخت دو نفره بزرگ به رنگ طلایی قهوه ای هم وسط اتاق بود و روش پر بود از لباس و وسایلش.
-اون جا اتاق منه. این دفعه رو میگذرم، دفعه بعدی حتی بر حسب اتفاق هم نباید دستت به اون دستگیره بخوره.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_128
بدون حرف درشو بستم و رفتم سر وقت اتاق بعدی.
به جهنم! التماسم رو هم بکنه محال ممکنه حتی دست به اون دستگیره بزنم!
بعدی یه اتاق زرشکی و سفید بود با یه تخت دو نفره زرشکی، میز ارایش و آینه یه سمتش بود و سمت دیگش کمد دیواری داشت.
پایین کمد دیواری هم چمدونا و وسایل من بود.
لپ تاپ و گوشیم هم روی تخت بودن.
با رضایت از این که این جا اتاق خودمه رفتم تو و اولین کاری که کردم قفل کردن در بود.
درو که قفل کردم خیالم راحت شد و نفس حبس شدمو دادم ییرون..
عضلات منقبض شدمو شل کردم و گذاشتم اشکام بریزن.
اخ نگاه.... باز برگشتی جایی که یه بار قسم خورده بودی هرگز دیگه بر نگردی اون جا....
نمی دونستم قراره چی بشه، فقط می دونستم روزای سختی منتظرمه.
یارا دیگه اون مرد مهربونی که میشناختی نیست.
حتی دیگه اون عشق کورکورانه نو جوونی هم نیست!
یه سنگ دل بی رحمه!
اشکامو پاک کردم و خودمو جمع و جور کردم.
با گریه هیچی حل نمی شد. حالا که من با یارا هم خونه شده بودم باید یه جوری برنامه می ریختم هیچ برخوردی باهم نداشته باشیم.
ته این همخونگی چی میخواست بشه رو فقط خدا می دونست.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_129
..::(* یـــــارا *)::..
دستامو فرو کردم توی موهام و محو شدم به سر در بیمارستان.
نمی دونستم کدوم بیمارستان رفته بوده، نمی دونستم اصلا رفته یا نه، درست میگه یا داره دروغ بهم می بافه.
باید خودم پی گیر می شدم، نمی شد بسپرم به کسی آبروم می رفت اگر احیاناً حرفش درست بوده باشه.
محال ممکن بود من اون کارو کرده باشم.پسر بی خیال!
یعنی من شمع آب کردم رو دست یه زن؟
یعنی من زدم تو پهلوش در حدی که یه کلیه اشو از دست داده؟
مزخرف محضه!
من تک تک بیمارستانا رو شخصا می گردم و وقتی به هیچ نتیجه ای نرسیدم بادست پر میرم پیشش و بهش ثابت می کنم یه دروغ گوی کثیفه و با مامان دست به یکی کرده.
کلاه و عینکمو زدم به چشمام و از ماشین پیاده شدم.
اولین جایی که رفتم نزدیک ترین بیمارستان به خونه بود.
اگه اوضاعش اون قدری که میگه بد بوده باشه پس قطعا خودشو رسونده به نزدیک ترین جا.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_130
رفتم تو بخش پذیرش و گفتم :
-عذر می خوام خانم. بیماری به اسم نگاه محبی زاده چند وقت پیش این جا بستری بوده؟
سرشو با مکث گرفت بالا، نیم نگاهی بهم کرد و اسمشو تایپ کرد توی سایت و گفت:
-نگاهِ؟
فورا فامیلش رو دوباره گفتم، یکم مکث کرد و گفت:
-بله یک هفته پیش همین جا بستری بودن.
قلبم ایستاد. اگه بگم برای چند دقیقه نزد دروغ نگفتم.
محال ممکن بود، محال بود.
امکان نداشت من اون قدری مست کرده باشم که نفهمم دارم چیکار می کنم.
با ترس گفتم:
-میشه بدونم مشکلشون چی بود؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:
-نخیر! اسرار بیمار محرمانه است. لطفا درخواست نکنید.
اعصابم خورد شده بود. با عصبانیت عینکمو برداشتم و گفتم :
-میگی چش بوده یا نه!
دختره با دیدن من هینی کشید و دستشو گذاشت روی دهنش.
⚫⚫ رمانکده ⚫⚫
دوستان عزیزم اماده کلی پارت هیجانی جذاب باشید که داره میاد براتون??
1400/11/01 20:13سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد