971 عضو
?????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_190
چند دقیقه بعد داخل ماشین بودیم و اون داشت ماشینو به طرف خونه میروند.
یه روز آرزوم بود که تمام وقت و زندگیم رو در کنار این مرد باشم.
مردی که از دور مثل یه ستاره میدرخشید و منو بیشمار از قبل مجذوب درخششش میکرد.
ولی حالا همه چیز فرق کرده بود!
در نظرم اون دختر عاشق پیشه که نگاهش به درخشش اون ستاره بود، خیلی دور میومد.
حالا من چنان توی شعله های سوزان اون ستاره سوخته بودم که عشقم هرلحظه داشت کم و کمتر میشد.
با شنیدن صداش، نگاهمو از بیرون گرفتم و بهش دوختم.
–میتونم ازت خواهش کنم که حلقتو بندازی؟
–چرا انقدر انداختن اون حلقه براتون مهمه.
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره چشمهاشو به رو به رو دوخت.
–چون نمیخوام ماجرای امروز دوباره تکرار بشه.
دست خودم نبود که پوزخند زدم و اونم بلافاصله اخمهاش توی هم رفت، ولی چیزی نگفت.
–بهش فکر میکنم ولی قولی نمیدم.
تنها سرشو تکون داد و تا رسیدنمون حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد.
ماشینو توی پارکینگ پارک کردو من بدون اینکه منتظرش باشم از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم.
از خستگی و کار زیاد بدنم درد گرفته بود و نمیدونستم اول برم دوش بگیرم یا به شکم گرسنم برسم!؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_171
جلوی چشمم مدیر باشگاهم با زنم داشت لاس می زد، زنم حلقه ازدواجش رو ننداخته بود و طبق شناختی که از شریفی داشتم حتی اگه مینداختم تاثیری نداشت و اون کار خودشو می کرد.
تک سرفه ای کردم و گفتم:
-آقای شریفی، شما رنگ خاصی مد نظرتونه؟
شریفی نه گذاشت نه برداشت گفت:
-البته! رنگ شال و رژ لب خانم محبی! فکر کنم خیلی جذاب باشه.
دستامو مشت کرد و با خودم کلنجار رفتم تا اون مشتو نکوبم توی صورت شریفی.
نگاه اخمی کرد و گفت:
-متاسفم اما این رنگ مناسب شما نیست! منم هیچ کدوم از طرحام رو با این رنگ نزدم. نمیدونم شما چه تصوری از من داشتین منتها اونی که میخواید نیستم انگار.
کیف کردم! قشنگ زد تو پر شفیعی و گفت من اون آدمی که تو فکر می کنی نیستم.
دست برد سمت کیف لپ تاپش تا جمعش کنه. اخمای ظریفش حسابی درهم بود.
مشخص بود بهش برخورده، شاید پیش خودش فکر می کرد این آدم اونو بیشتر شبیه یه روسپی می بینه تا یه طراح لباس.
هم عصبی بودم و غیرتی که روی نگاه داشتم داشت خفم می کرد.
هم غرق تحسین دختر خود ساخته و محکم رو به روم بودم.
?? رمانکده ??
?????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_172
مشخص بود که شفیعی علناً داشت می گفت برای به دست اوردن چنین موقعیت خوبی یه سری کارا باید بکنه و نگار با این جدیت رفتارش ثابت کرده بود حتی موفقیت و درخشیدن برندش رو با این شرایط نمی خواد.
شفیعی وقتی دید اوضاع قمر در عقربه با عجله گفت:
-ای بابا خانم محبی. بذارید بقیه طرحاتون رو هم ببینم چرا این قدر زود بر می خوره بهتون؟
من اصولا زیبایی ها رو می بینم، این دلیل نمیشه که قصد و غرض خاصی داشته باشم.
اره ارواح شکمت!
نگاه با همون اخمای درهم گفت:
-همسرم بیرون منتظره و شما هم انگار خوشتون....
بادش با شنیدن کلمه همسرم خوابید اما تسلیم نشد مرتیکه پست فطرت. یا نیشخند گفت:
-همسرتون یکم دیگه باید منتظر بمونه، من از سومین طرحی که نشونم دادین با اون لوگوی عقاب سیاه خوشم اومد. مشتاقم بقیه طرحاتونم ببینم.
نگاه با اخم فاصله گرفت و ادامه توضیحاتش درباره طرحا رو بدون هیچ لبخندی داد. دست آخر هم گفت:
-تموم شد.
شفیعی خم شد و از کشوی میزش چندتا برگه که طلق و شیرازه شده بودن در اورد گذاشت جلوی نگاه!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_173
نگاه پر سوال نگاهش کرد. شفیعی با نیشخند گفت:
-قرارداد!
نگاه با شگفتی به من و بعد خیره شفیعی شد، شفیعی تکیه داد به صندلیش و گفت:
-استعداد عجیبی دارید خانم محبی. ما با شرکتای خیلی خوبی قرارداد داشتیم و کار شما به جرئت با اون ها برابری می کنه.
من معمولا قرارداد رو به این سرعت و قبل از لمس خود لباس نمی بندم، یارا هم می دونه اما این طرح شما فرق داره!
دیر بجنبیم باشگاهای دیگه دست به کار میشن و من آدم از دست دادن فرصت ها نیستم.
نگاه دوباره لبخند نشست روی لبش و پرسید:
-کدوم طرح رو پسندیدین؟ من باید سایز تک تک بازیکنا رو داشته باشم، باید برای تک تکشون خودم برش بزنم. پارچه رو باید خودم تهیه کنم و... وای! خیلی هیجان زده ام... زیاده گویی منو ببخشید...
خیلی خواستنی شده بود، با اون گونه های اناری چشمای براق خاکستریش که حالا ستاره بارون شده بودن.
شفیعی بی پروا بهش خیره شد و گفت:
-خوش حالم که باعث هیجان زدگی و خوشحالیتون شدم خانم محبی. دیدن عکس العملتون فوق العاده جذاب و دیدنی بود، مثل خودتون خاص و زیبا.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_174
باید یه جوری به شفیعی میفهموندم نگاه برای من فرق داره تا این قدر جلوی چشم من عوضی بازی در نیاره.
نگاه هم اصلا تو باغ نبود، ترق ترق مفصلای دستشو میشکست.
شفیعی خودکار مارک و تمام طلاش رو گرفت سمت نگاه و گفت:
-امضا نمی کنید خانم محبی؟
نگاه خیره شد به خودکار و گفت:
-چرا... الان...
خم شد روی میز، تلق رو زد کنار و کل متنای اون چندتا برگه رو با حوصله خوند و یکی یکی امضا زد.
از جا بلند شدم و با اخمای درهم به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
-خب مبارکه نگاه جان. بیا بریم من با همسرت یه احوال پرسی بکنم.
نگاه سری برام تکون داد و به شفیعی گفت:
-من و تیمم کی بیایم برای اندازه گیری؟ یا بهتره شما بیاید شرکت من؟ نه فکر نکنم شرکت برای یه تیم فوتبال به اندازه کافی جا داشته باشه، ما خودمون میایم.
شفیعی به شور و شوق نگاه لبخندی زد و گفت:
-این هفته نه اما هفته بعد، روز سه شنبه و چهارشنبه و پنج شنبه بچه ها هستن و تمرین دارن. می تونید اون تایم بیاید.
نگاه سری تکون داد و تشکر کرد و بعد رو کرد به من و گفت:
-ببخشید معطلتون کردم آقای فرهمند.
با اعصاب داغون لبخند زوری ای زدم و به در اشاره کردم و گفتم:
-خواهش می کنم... بفرمایید...
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_175
از در که زد بیرون به زور خودمو کنترل کردم که سرش داد نکشم و عصبی نشم.
نشد!
نتونستم خودمو کنترل کنم.
وقتی نشست توی ماشین چشمامو بستم و گفتم:
-حلقه ات.
هیجان زده کمربند ایمنی ماشینو بست و برگشت طرفم و گفت:
-چی؟
داد کشیدم:
-حلقه بی صاحابت چرا دستت نیست نگاه؟ چرا اون لعنتیو ننداختی؟
نگاه گیج نگام کرد و بعد اخمی نشست روی صورتش و قاطعانه گفت:
-چون لازم ندیدم!
جوش آوردم و فریاد کشیدم:
-منو این قدر سیب زمینی می دونی که فکر می کنی میشینم و نگاه میکنم یه آشغال که شهرت عوضی بودنش تو کل شهر پیچیده راست راست تو چشمای من نگاه کنه و بخواد با زنم لاس بزنه؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_176
اخمای ضریفش رو کشید توهم و گفت:
-اولاً که سر من داد نزنید صدای من از شما به موقعش خیلی بلند تره!
دوما خودم می دونم با کی چجوری رفتار کنم و چیکار کنم و چیکار نکنم.
سوما برای من زنم زنم نکنید، همونطوری که شما حلقه ننداختین منم نمیندازم و حقی هم ندارین منو امر و نهی کنید...
کوبیدم روی فرمون و بلند گفتم:
-برای من یک و دو نکن! حلقه اتو میندازی از این به بعد! منو سگ نکن من اگه سگ بشم خودت می دونی چی میشم.
پوزخندی زد و گفت:
-بله میدونم چی میشه، جای خالی یه کلیه توی پهلوم خیلی خوب بهم یاد آوری می کنن لازم نیست شما دوباره بیانش کنید.
نفس عمیقی کشیدم و هیچی نگفتم، لال شدم!
راست می گفت، فکر کنم خیلی خوب معنای سگ شدن منو فهمیده بود!
اومدم ماشینو راه بندازم که یه دفعه درو باز کرد و خواست از ماشین پیاده بشه.
طاقتم طاق شد و داد زدم؛
-کجا؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_177
همونطور که از ماشین می رفت پایین گفت:
-شرکتم!
از ماشین پیاده شدم، با قدمای بلند رفتم سمتش و دستشو کشیدم و گفتم:
-هیچ قبرستونی نمی ری! بتمرگ تو ماشین!
اونم صبرش لبریز شد و بی اهمیت به این که ممکنه یه نفر ببینتمون داد کشید:
-منم هیچ قبرستونی با تو نمیام! توهم زدی؟ فکر کردی کی هستی؟
جز یه اسم موقت بی ارزش تو شناسنامم؟ جز یه آدمی که تعادل روانی نداره و بهم آسیب می زنه؟
می خواستم جوابشو بدم...
خواستم مثل خودش داد بزنم، چشمامو ببندم و دهنمو باز... منتها نشد!
خیلی مسخره بود اما وقتی اشکش چکید روی گونش لال شدم.
ربطی به ضعفم در مقابل گریه زنا نداشت!
یه چیز دیگه بود.
اشکشو فوری با استینش پاک کرد و با بغض گفت:
-من خودم میدونم چطوری باید با چنین آدمایی رفتار کنم، از وقتی خودمو شناختم تو این جامعه لامصب تنها بودم. الانم به کسی احتیاج ندارم که سر من غیرت الکی خرج کنه. روز خوش آقای فرهمند.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_178
باز خواست بره که دستشو گرفتم و آروم گفتم:
-صبر کن نگاه. بشین تو ماشین حرف می زنیم.
تخس گفت:
-من با شما هیچ حرفی ندارم. یه حلقه مشکل شماست؟ باشه میندازم حلقه رو، حوصله بحث ندارم. غیرتتون هم خرج آیه بکنید نه من.
و بعد بی اهمیت به من راهشو کشید و رفت.
یه حس عجیبی توی قلبم بود که وادارم می کرد برم دنبالش، وادارم می کرد نگهش دارم کنار خودم. مجبورش کنم حلقه بندازه.
دلم می خواست همیشه بگیرمش توی آغوشم. تن کوچولوش دقیقا اندازه آغوش من بود.
دلم می خواست مثل اون روز گرمای نفساش رو روی قلبم حس کنم.
اما تا چشم روی هم گذاشتم دیدم نگاه سوار یه تاکسی شد و رفت.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_179
آیه؟ خدایا کی می خواست بفهمه ایه برای من مرده؟
اصلا آیه اگه با عالم و آدم هم لاس میزد و خودشو به حراج میذاشت هم برای من مهم نبود.
پوفی کردم و دستمو فرو کردم بین موهام. نگاه کیش و ماتم می کرد! تنها کسی که با یه قطره اشکش دیوونه می شدم همین دختر بود.
اطرافم کم کم داشت شلوغ می شد. با کلافگی برگشتم توی ساختمون.
شفیعی داشت با لبخند توی سیستمش یه چیزی رو چک می کرد.
با دیدن من گفت:
-دمت گرم یارا. ازش خیلی خوشم اومد. شرکتش رو به پیشرفته کاراشم بد نیست. تو بغلی... بیبی فیس! کجا قایم کرده بودی اینو؟
لعنت بهش! مردک آشغال.
زدم رو میزش و جدی گفتم:
-هی گوش کن. خانم محبی مثل ناموس منه. شوهرش بهترین دوستمه و خودش مثل خواهرم می مونه.
اخماش درهم شد اما عقب نکشیدم و گفتم:
-حواستو جمع کن. نگاه چپ بهش بندازی خودتو مقابل من می بینی. چند سال کنارت بودم، یهو می بینی یه سد بزرگم سر راهت.
❤❤ رمانکده ❤❤
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_180
ابرویی بالا انداخت و با نیشخند گفت:
-تهدید می کنی؟
تکیه امو از میزش برداشتم و گفتم:
-هر جوری که دوست داری فکر کن.
اومدم از دفترش برم بیرون که گفت:
-حلقه تو دستش ندیدم! حتی شک دارم متأهل باشه. اگه هست اصلا شوهرشو نمیخواد، اگه می خواست حلقه اشو دستش می کرد.
خشکم زد، راست می گفت!
نگاه از من متنفر بود، من شکنجه اش داده بودم برای چی باید حلقه منو مینداخت توی دستش؟
برای چی باید فرصتای زندگیشو به خاطر من سوخت می کرد؟
عصبی برگشتم سمت شفیعی و گفتم:
-پوست دستش به فلز حساسیت داره! نگاه کثیفتو افسار بزن.
ابرویی بالا انداخت و موذیانه نگاهم کرد و گفت:
-به عنوان زنِ رفیقت چه اطلاعات کامل و جامعی ازش داری! خیلی تأمل برانگیزه!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_181
عصبی از دروغی که یهو به ذهنم رسید و برزخی از کثافت بودن شفیعی غریدم:
-تمومش کن! نگاه مثل خواهرمه، اونو قاطی کثافت کاریای خودت نکن!
*
..::(* نگـــــــاه *)::..
-عه اومدی؟ خانم زارع اومدن.... وای! گریه کردی؟
لعنت به این چشما که رازدار قلبم نبودن. اشاره ای به آرایه کردم که بی خیال شه و با خانم زارع احوال پرسی کردم.
تموم مدتی که باهاش حرف می زدم و حتی براش لباس طراحی می کردم و اندازه هاشو می گرفتم مثل یه هاله ای از ابهام بود.
وقتی تشکر کرد و رفت آرایه عصبی پرسید:
-چته نگاه؟ یارا کاری کرده؟
یارا کاری کرده بود؟ آره! تظاهر کرده بود براش مهمم! روی من غیرتی شده بود.
باعث شده بود خیال برم داره!
هواییم کرده بود.
با بغض گفتم:
-ولم کن آرایه!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_182
بی توجه به این که وسط شرکتیم با صدای بلند گفت:
-چیچیو ول کن؟ باز چیکار کرده؟
نگاه دخترایی که توی سالن بودن همه به طرف ما برگشت. عصبی رو کردم بهش و گفتم:
-ببند! بیا بریم اتاقم تا برات بگم.
طفلی دوست عزیز من نمی دونست چه کارا که یارا باهام نکرده. فکر می کرد تو اون مدتی که نبودم واقعا ماه عسل بودم.
چیز خاصی براش تعریف نکردم، فقط مختصر گفتم مثل دوتا دوست رفتیم اصفهان.
برام خیلی سخت بود به آرایه ای که تمام مدت بهترین رفیقم بود و هیچ راز پنهانی از هم نداشتیم دروغ بگم اما چاره ای هم نداشتم. ارایه میفهمید مامان هم می فهمید.
رفتیم توی اتاق، درو بستم و طلبکار بهش گفتم:
-چرا داد می زنی وسط شرکت؟
کلافه گفت:
-حرف بزن. طفره نرو نگاه.
ترجیح دادم یه خبر خوب بهش بدم و با این خبر سرگرمش کنم واسه همین گفتم:
- طراحی لباس تیم یارا اینا توی بازیای آسیا با ماست. امروز باهاشون قرارداد بستم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_183
نقشه ام گرفت! دهنش باز مونده بود و نمی دونست چی بگه.
لبخندی زدم و گفتم:
-یارا دیشب بهم گفت طرحامو براش ببرم ببینه.
برای همین بهت گفتم برام ایمیلشون کنی. طرحارو نشون دادم گفت فردا که امروز باشه میریم پیش شفیعی مدیرشون تا طرحامو نشونشون بده.
منم امروز بهش نشون دادم، اونم از سومی خوشش اومد.
یکمم سعی کرد باهام لاس بزنه که بی رو درواسی زدم تو برجکش و..
-نگاه نگاه نگاه! امون بده یکم! تو... الان بهم داری میگی با تیم پارسیان قرارداد بستی برای طراحی لباساشون؟
سری تکون دادم و کپی قرادادو از توی کیفم بیرون کشیدم، گذاشتم روی میز و هولش دادم سمتش.
چند لحظه مبهوت به من بعد به قرارداد نگاه کرد و یهو حمله کرد سمتش و شروع کرد به خوندنش.
بعد از یه مدت سرشو گرفت بالا و با چشمایی که نم داشتن بهم گفت :
-این خیلی چیزا رو عوض می کنه نگاه!
از لحاظ موقعیت شغلی؟ قطعا!
خیلی چیزا رو عوض می کرد. یه دفعه ای یه پله که چه عرض کنم، ده پله می رفتیم بالا.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_184
سری به نشونه اره براش تکون دادم. آرایه بزرگ ترین شریک و سرمایه دار شرکت بود.
اون قدر از این حرف و اون قرارداد شوکه شد که اصلا یادش نموند من گریه کردم و چی شد که بحثمون کشید به این جا.
اشکش سرازیر شد و محکم بغلم کرد.
خوب بود که سین جیمم نمی کرد.
**
-داری میری خونه؟
سر تکون داد، چادرشو سر کرد و گفت:
-آره باز یه خواستگار جدید، مامان گیر داده.
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
-خب چرا ردشون می کنی؟ مشکلی چیزی هست؟ کسی رو دوست داری؟ الان 25 سالته، می دونی که با این زیبایی و موقعیت شغلی ولت نمی کنن.
نگاهشو ازم دزدید و همون طور که توی اینه بزرگ اتاقم چادرشو صاف می کرد گفت:
-این چیزا رو نپرس. امشب کارای نهایی رو بکن که فردا معطل نشیم. ماشین من هست، ماشین خودتم که هست، چند نفرو میخوای ببری برای اندازه...
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_185
پریدم وسط حرفش و با اخطار گفتم:
-آرا منو نپیچون! یه چیزی این وسط هست... بگو ببینم!
بی اون که نگام کنه گفت:
-چیزی نیست، همون مشکل همیشگی من با خواستگارا! این یکی واقعا رد کردنش سخته، طرف کارخونه داره، از اون خرپولا که هواپیمای شخصی دارن و تابعیت کانادا. تو آمریکای لاتین یه جزیره شخصی خریده!
با شگفتی خندیدم و گفتم:
-وااای! خب مشکلش چیه؟بله رو بده بره دیگه.
-نگاه امشب یارا میاد خونه... عه آرایه خانم شما هم اینجایین؟ این موقع شب نباید تو شرکت تنها بمونین دخترا! آماده شید می رسونمتون.
لبخندی به نریمان که یهو وسط بحثمون اومد تو زدم و گفتم:
-خوش اومدی خان داداش. من تا دیر وقت می مونم، شما آرایه رو برسون خونش.
آرایه بدون این که هیچ لبخندی بزنه گفت:
-مزاحم نریمان خان نمیشم، ماشین دارم نگاه، یادت رفته انگار.
با خنده گفتم:
-ای بابا هی یادم میره! صبر کن آرایه... گوش کن... به نظرم بهش فکر کن، سرسری ردش نکن...
نگاه دلخور آرایه و نگاه کنجکاو نریمان بهم فهموند نباید حرفمو ادامه بدم. لبخند خجولی بهش زدم و گفتم:
-بهت زنگ می زنم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_186
ارایه با یه خداحافظی سرسری از شرکت زد بیرون، ولی نگاه کنجکاو نریمان هنوز روم بود.
–نمیخوای بگی چی شده؟
با کلافگی چشمهامو توی حدقه چرخوندم و به سمت میزم رفتم.
روی صندلی پشت میز نشستم و نگاهمو به نریمان دوختم.
–مگه چیزی شده؟
–هـــــوف نگاه نپیچون منو، قضیه چی بود که آرایه اینطور از شرکت زد بیرون!؟
یه تای ابرومو بالا انداختم و با فکری که توی سرم اومد لبخند کمرنگی زدم.
فکر نکنم بد باشه که یکم بدجنس بشم! با این فکر نفس عمیقی کشیدم و انگشتهامو توی هم قفل کردم.
–راستش زیاد خبر ندارم تا خواست چیزی بگه تو اومدی توی اتاق.
نفس حرصی ای کشید و با چند قدم بهم نزدیک شد و خودشو کمی به طرفم خم کرد.
–خب؟
–خب که چی؟
–آرایه باید به کی فکر کنه؟.... سرسری کیو رد نکنه!؟
لبخندی زدمو جوری وانمود کردم که تازه معنی حرفشو فهمیدم.
–اها!... منظورت اونه؟ راستش آرایه خواست به کسی چیزی نگم ولی خب.... تو که هرکسی نیستی، هستی؟
لبخند شیطونی زد و ابروهاشو بالا انداخت.
–معلومه که نیستم، من که یه خواهر بیشتر ندارم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_187
–هـــــــوم، ولی خرج داره خان داداش.
با این حرفم زد زیر خنده و همونطور که میخندید دستشو جلو آورد و لپمو کشید.
سریع دستشو پس زدم و همونطور که گونه دردناکمو میمالیدم با اخم بهش خیره شدم.
–فسقلی منی تو! باشه هرچقدر که خرجش باشه تقبل میکنم.
نیشمو باز کردم و با چشمهای وق زدم بهش خیره شدم.
–خــــــب، یه روزو باید بذاری کنار برای من.
با مهربونی بهم خیره شد و بعد از چند لحظه یه دستشو روی چشمش گذاشت و کمی خم شد.
–به روی چشـــــــم..... حالا نمیخوای بگی قضیه چیه؟ جون به لبم کردی دختر!
–خب امشب قراره برای آرایه خواستگار بیاد و خواستگارش هم آدمی نیست که بشه روش عیب و ایراد گذاشت.
در کمتر از ثانیه لبخندش محو شد و جاشو به یه اخم غلیظ روی پیشونیش داد. چشمهاش سرخ شده بود و نفسهاش بلند!
اما من برخلاف نریمانی که داشت از عصبانیت میترکید توی دلم داشتم میخندیدم.
با نگرانی ظاهری از روی صندلیم بلند شدم و یه لیوان آب براش ریختم.
–چی شد داداش!؟.... حالت خوبه؟
لیوانو از دستم گرفت و لاجرعه سر کشید. انگشتهاشو لای موهاش فرو برد و به شدت کشیدشون.
–نگاه من.... من باید برم، مواظب خودت باش. خداحافظ!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_188
تا بخوام چیزی بگم یا عکس العملی نشون بدم، نریمان از اتاق خارج میشه و درو محکم پشت سرش میبنده.
با صدای بلند در، شونه هام بالا میپره و با حیرت به رفتار نریمان فکر میکنم.
کم کم اون حیرت جاشو به یه لبخند کمرنگ روی صورتم میده و قسم میخورم هرکاری برای خوشبختی برادرم انجام بدم.
نفسی از سر آسودگی میکشم و با همون لبخند کمرنگ پشت میزم میشینم و سرمو با کارهام گرم میکنم.
انتخاب شدن من به عنوان طراح باشگاهی که نریمان کاپیتان اونه، یک قدم به جلو برای من حساب میاد.
نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت بود که من بی وقفه داشتم کار میکردم، ولی با صدای باز شدن در، متعجب گردن خشک شدمو بالا آوردم و با چشمهای درشت شده به کسی که وارد اتاق شده نگاه کردم.
با دیدنش لبخندی که میومد روی لبم بشینه رو به سختی مهار کردم و با تعجب بهش خیره شدم.
–سلام.... مزاحم که نشدم؟
لبخند کمرنگی زدم و از روی صندلیم بلند شدم. همونطور که به طرفش میرفتم به کاناپه توی اتاق اشاره کردم.
–نه مزاحم نیستید. چیزی شده؟
یارا همونطور که کتش رو از تن درمیاورد و با چشمهایی که داشت اتاقمو نگاه میکرد، گفت:
–نه فقط گفتم بیام دنبالت که باهم برگردیم خونه.
–خب من یکم کار دارم، اشکالی نداره یکم صبر کنید؟
–نه تا تو کاراتو انجام میدی منم یه نگاهی به اطراف بندازم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_189
–باشه پس من میرم به کارم برسم. مشکلی بود به موبایلم زنگ بزنید.
سرشو تکون داد و بعد از این که از روی کاناپه بلند شد و به سمت در رفت.
با خارج شدنش از اتاق نفس سنگین شدمو بیرون دادم و پشت میزم نشستم.
سعی کردم توی کمترین زمان ممکن کارهامو انجام بدم که یارا زیاد معطل نشه.
سر نیم ساعت کارهامو جمع و جور کردم و با خاموش کردن سیستم و تمیز کردن میز، دستی به لباسهام کشیدم و وقتی مطمئن شدم ظاهرم مرتبه، کیفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
انگار که نه انگار ظهر یه دعوای حسابی داشتیم، نه من به روی خودم آوردم و نه اون.
ازش ممنون بودم که حرفی نزد، چون اون موقع نمیدونستم که کدوممون پیروز این جنگ میشه.
از اتاق که بیرون اومدم چشمم بهش خورد که بدون توجه به نگاهای سنگین روش و پچ پچهایی که توی شرکت بود، دستهاشو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و از پشت شیشه تمام قد ساختمون به تهران زیرپاش خیره شده بود.
نگاه جدیمو به کارکنان شرکت انداختم و اونا هم بعد از چند لحظه به اتاقهاشون برگشتن.
با قدمهای محکم به طرفش برگشتم و صدای کفشهام باعث شد نگاه از این شهر شلوغ بگیره و به طرف من برگرده.
–من کارم تموم شد. میتونیم بریم.
سری تکون داد و بدون حرف از شرکت خارج شدیم. سوار آسانسور شدیم و کلاهشو سریع روی سرش گذاشت.
?? رمانکده ??
?????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_190
چند دقیقه بعد داخل ماشین بودیم و اون داشت ماشینو به طرف خونه میروند.
یه روز آرزوم بود که تمام وقت و زندگیم رو در کنار این مرد باشم.
مردی که از دور مثل یه ستاره میدرخشید و منو بیشمار از قبل مجذوب درخششش میکرد.
ولی حالا همه چیز فرق کرده بود!
در نظرم اون دختر عاشق پیشه که نگاهش به درخشش اون ستاره بود، خیلی دور میومد.
حالا من چنان توی شعله های سوزان اون ستاره سوخته بودم که عشقم هرلحظه داشت کم و کمتر میشد.
با شنیدن صداش، نگاهمو از بیرون گرفتم و بهش دوختم.
–میتونم ازت خواهش کنم که حلقتو بندازی؟
–چرا انقدر انداختن اون حلقه براتون مهمه.
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره چشمهاشو به رو به رو دوخت.
–چون نمیخوام ماجرای امروز دوباره تکرار بشه.
دست خودم نبود که پوزخند زدم و اونم بلافاصله اخمهاش توی هم رفت، ولی چیزی نگفت.
–بهش فکر میکنم ولی قولی نمیدم.
تنها سرشو تکون داد و تا رسیدنمون حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد.
ماشینو توی پارکینگ پارک کردو من بدون اینکه منتظرش باشم از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم.
از خستگی و کار زیاد بدنم درد گرفته بود و نمیدونستم اول برم دوش بگیرم یا به شکم گرسنم برسم!؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_191
★یـــــــارا★
با بویی که به مشامم میرسه وارد خونه شدم و خودمو به آشپزخونه رسوندم.
نگاه مثل همیشه روسریشو جوری بسته بود که حتی یه تار از موهاش هم بیرون نبود.
لباسهاش پوشیده بود و پشت به من جلوی گاز وایساده بود و داشت چیزی درست میکرد.
نگاهی به هیکل ریزه میزش کردم و قدمی به جلو رفتم.
دوست داشتم از پشت توی آغوشم بگیرمش و دستهامو دور تنش بپیچم.
ولی.... ولی حیف که نمیتونستم و خودم جوری اون خوی کثیفمو بهش نشون داده بودم که مطمئن بودم حالا هم با زور داره تحملم میکنه.
آهی کشیدم و گرفتن نگاهم ازش، وسوسه بغل کردنشو توی جودم خفه کردم.
بدون اینکه متوجه حضورم بشه از آشپزخونه خارج شدم و خودمو توی اتاقم انداختم.
لباسهامو از تنم کندم و خودمو توی حمام انداختم. شاید یه دوش آب گرم میتونست حالمو جا بیاره.
یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و بعد پوشیدن لباسهام، حوله سفید رنگ و کوچیکی رو روی موهام انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
بوی املتی که توی خونه پیچیده بود صدای شکممو درآورد و تازه اون موقع بود که فهمیدم چقدر گرسنمه!
پشت میز نشستم و با قرار دادن دستم زیر چونم، حرکاتشو دنبال کردم.
اصلا دلم نمیخواست به این فکر کنم که سه ماه دیگه همه چیز بهم میخوره و این خونه دیگه این دختر چشم رنگی رو نمیبینه.
فقط دلم میخواست از این لحظه ها آرامش بگیرم و خاطراتشو ثبت کنم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_192
خودمم نمیدونستم که چمه و چرا مدام با چشمهام دنبال نگاه میگردم.
املتی که درست کرده بود رو توی ظرف میریزه و بعد از گذاشتنش روی میز، خودش هم صندلی رو به رومو بیرون میکشه و روش میشینه.
–ببخشید دیگه توی این زمان کم فقط تونستم اینو آماده کنم.
لبخندی به روش زدم و همونطور که تکه ای نون کندم و لقمه ای گرفتم، گفتم:
–همین که توی این زمان کم تونستی اینو درست کنی ازت خیلی هم ممنونم.
لبخند کمرنگی میزنه و با گفتن"نوش جان" دیگه حرفی بینمون رد و بدل نمیشه.
بعد از خوردن غذا با کمک هم سفره رو جمع کردیم و من از آشپزخونه خارج شدم.
کنترلو به دست گرفتم و بعد از روشن کردن تلوزیون، زدم شبکه ای که فوتبال پخش میکرد.
با دقت به تلوزیون زل زده بودم که ظرف تخمه ای روی میز جلوم قرار گرفت و کنارش بوی چای دارچین توی مشامم پیچید.
چشم از تلوزیون گرفتم و به نگاهی زل زدم که کمی خم شده بود و بدون این که توجهی به من داشته باشه، استکان چایو روی میز گذاشت و بعد از این که استکان خودشو برداشت، وارد اتاقش شد و درو بست.
⚘⚘ رمانکده ⚘⚘
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_193
با صدای زنگ موبایلم اخمهامو توی هم فرو بردم و با یکم گشتن روی تخت، اونو روی بالشت کنارم پیدا کردم.
لای پلکهامو کمی باز کردم و بعد از این که صداشو خفه کردم، بی توجه به ساعت دوباره چشمهامو بستم.
کم کم دوباره داشت خوابم میبرد که اینبار صدای در مُخِل خوابم شد.
پوفی از سر کلافگی کشیدم و بدون توجه به وضعیت پوششم با اخمهای درهم به طرف در رفتم و بازش کردم.
با صدای'هینی' که به گوشم رسید تازه موقعیتو درک کردم، ولی دیگه کار از کار گذشته بود پس همونطور با بالا تنه لخت و یه شلوارک جلوی در وایسادم.
–آ.... آقای فرهمند میشه.... میشه یه چیزی بپوشید؟
تو دلم لبخند شیطانی ای زدم و ابروهامو بالا انداختم.
سر پایینش و صورت سرخ از شرمش واقعا دیدنی بود.
–ساعت 8هه..... دیرتون نشه. صبحونتون حاضره من دیگه میرم. خداحافظ.
تا بخوام چیزی بگم سریع از خونه خارج میشه و من تازه متوجه ساعت میشم.
لعنتی به گیجی خودم میفرستم و بدون اینکه دوش بگیرم تنها لباسهامو میپوشم و بعد از خوردن چای، وسایلمو برمیدارم و از خونه میزنم بیرون.
با ریموت درو باز میکنم و وقتی دنده عقب میگیرم تا ماشینو بیرون ببرم تازه یادم میوفته که امروز هیچ کار خاصی ندارم و الکی بلند شدم!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_194
با حرص دندونهامو روی هم فشار میدم و دوست دارم یه بلایی به سر خودم بیارم.
فشار انگشتهامو دور فرمون زیاد میکنم و حالا که بیدار شدم و کار خاصی هم ندارم، برم پیش مامان؛ دلم براش تنگ شده بود.
با این فکر ماشینو از پارکینگ درمیارم و به سمت خونه میرونم.
این ساعت مطمئنم که اهالی خونه بیدارن، بابا رفته سرکار و دل آرا هم احتمالا دانشگاه.
پس نیازی نیست همو ببینیم و با چشمهامون برای هم خط و نشون بکشیم.
سر راه شاخه گلی میگیرم و بعد از نیم ساعت جلوی در خونم.
با بوقی که میزنم در باز میشه و به سرعت ماشینو وارد خونه میکنم.
از ماشین پیاده شدم و با قدمهای بلند به طرف ورودی عمارت رفتم.
زودتر در باز میشه و مامان درحالیکه لبخندی به صورت داره به استقبالم اومد.
–سلام مامان
گلو به طرفش گرفتم و کمی کمرمو خم کردم.
–تقدیم با عشق، به بهترین مادر دنیا.
–خوش اومدی عزیزم، پس نگاه کجاست؟
–دارم حسودی میکنما، با ما هم آره؟
صدای خندش که توی گوشم میپیچه از آرامش پر میشم و بعد از این که دستمو دور شونش حلقه کردم بوسه ای به پیشونیش زدم و با هم وارد خونه شدیم.
?? رمانکده ??
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد